رمان جان شیعه، اهل سنت✿نویسنده فاطمه ولی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

زهرا ایزدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/10
ارسالی ها
86
امتیاز واکنش
620
امتیاز
246
فصل سوم 327ُ رد شدنعاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خموبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگرنداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد.پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش میپاشید،ِ بر سرم فریاد زد: »آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هممیبینی! طالق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!« و منهمانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بیکسی گریه میکردم و زیرلب خدا را صدا میزدم تا از کودک بیدفاعم حمایت کند تا بالخره پدر رهایم کردَ ندم و با قدمهای بیرمقم به سمتو رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کاتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید،پاهای ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن هایمجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساسکرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه باال انداخت. دستم را به نرده بالکنگرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگینشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش میکردم که ازِ پا ایستادناینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرَ ندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بیرنگم کفنداشتم که از چشمان عاشقش دل کُ رده شیشهها پا نگذارم و بالخره خودم را به کاناپه رساندماتاق را میپاییدم تا روی خً کابوس امشب با همهو همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهرادرد و رنجهای بیپایانش تمام شده و حاال باید منتظر تعبیر فردای این خوابوحشتنا ک میماندم که پدر برای من و زندگیام چه حکمی میدهد و به کدامشرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده واز درد استخوانهای شانهام ناله میزدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده وتنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریهمیسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز 328 جان شیعه، اهل سنتخدا را شکر میکردم که صدمهای ندیده و همچنان با نرمش پروانهوارش در بدنم،همدم این لحظات تنهاییام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشایجهیزیهام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد وبه سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از اینزندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانهام بخاطر فتنه نامادریام در هم شکست،همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طالق یا طرد همیشگیام ازاین خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان وِ بالکن بازِ لگدهای سنگینش میکوبید. درطنازش، دختر باردارش را چطور زیرمانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برایبلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده وبیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدمتا ببینم چه خبر شده که صدای عبداهلل را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت ومیخواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسیهای عبداهلل، فقط فریاد میکشید وباز به من و مجید ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بالخره صدایقدمهای عبداهلل در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانیصدایم میکرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدمپدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبداهلل به اعتراض بلند شد: »بابا! چرادر رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟« و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند وعبداهلل آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان رویکاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبداهلل از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کردهو نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست وآهسته صدایم کرد: »الهه جان! حالت خوبه؟« حاال با دیدن برادر مهربانم سیالباشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بیصدایم،چانه ام به لرزه افتاده بود. عبداهلل روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپهکشید و زیر گوشم گفت: »مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت فصل سوم 329بود!« تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: »حالشِ خوبه؟« و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم بازشد: »از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتشُ ر خون بود... عبداهلل! مجید تقصیری نداشت...« نگاه عبداهلل از حرفهایی کهپً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:میزدم، تغییری نکرد و ظاهرا»میدونم الهه جان! االن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده،بهم گفت چی شده.« سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »الهه! مجید خیلینگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟« با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردمو با صدایی که از حجم سنگین بغض باال نمیآمد، جواب دادم: »بابا سیم تلفنرو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط.« عبداهلل نگاهی به در خانه انداخت تامطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: »مجید خیلی نگرانه!من االن بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.« و من چقدر مشتاق این همصحبتی بودم که گوشی را از دست عبداهلل گرفتم و به انتظار شنیدن صدایمجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشمپیچید: »عبداهلل! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟« از حرارت محبت کالمش، قلبَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: »سالم مجید...« و چه حالییخ زدهام تشد وقتی فهمید الههاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطرعشقش به مشام جانم رسید: »الهه جان! حالت خوبه؟« و من با همه دردی که بهجانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:»من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟« که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:»الهه جان! به من راست بگو! االن چطوری؟« چقدر دلم میخواست کنارم بود تاآسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمیشد ونمیخواستم گالیههای من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کالمیشیرین جواب دلشورههایش را دادم: »من خوبم عزیزم! االن که صدای تو رو شنیدم،بهترم شدم! تو چطوری؟« و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش در 330 جان شیعه، اهل سنتگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم،قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!«عبداهلل متحیر نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا اشک میریزم و من همچنانً از نوازش نرم نغمههایگوشم به الالییهای آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاعاشقانهاش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظاتحضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حاالکه سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبداهلل با سایهسنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکردو من با صدایی که میان هجوم بیامان گریههایم گم شده بود، برایش میگفتم ازبالیی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آوردهبود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: »مجید میخواستزنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونهخودش راهش نمیده. ولی مالحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتراذیت شی. میخواد یه جوری بیسر و صدا قضیه رو حل کنه.« اشکی را که گوشهچشمم جمع شده بود، با پشت دستم پا ک کردم و مظلومانه پرسیدم: »چی رومیخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونهباشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که س ُ نی بشه!« از کالم آخرم، عبداهللبه سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: »مجید س ُ نی بشه؟!!!« و اینتنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاقجانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکیاست که میتواند قلب پا ک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.* * *مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایمبیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که باآهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش فصل سوم 331از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و بازبا صدای بلند میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگرتوانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بیپروا گریه میکردم. پردهاز جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیدهام ضجه میزدمو مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداریاممیداد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش رابگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونههایمخشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم واز آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفیدتشک از گریههای دلتنگیام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوزنمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده کهچند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دوراز مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارمنگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده وَ ندم و با بدن سنگینم ازباید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طوالنی دل کروی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانهدست میکشیدم که دست دیگری برای یاریام نمیدیدم تا بالخره خودم را بهبالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایهای که در بالکن گذاشتهبودم، نشستم. حاال سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همهدرها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبداهلل هم به سختی اجازه مالقات با اینزندانی انفرادی را میداد و عبداهلل هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بالخرهدل سنگش نرم شده و در را برای عبداهلل باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هماز ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبداهلل کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شایدابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را ازدست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبداهلل 332 جان شیعه، اهل سنتهر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانهای که بهتوصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دوراز چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حاال این گوشی کوچک ودست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگیهایم میشد. عبداهللمیگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها دراستراحتگاه پاالیشگاه میخوابد. بعد از عبداهلل چه زود نوبت مجید شده بود تا ازاین خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دوِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش برسه روز، چند بار درسرم آوار شده بود تا طالقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هربار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگیامبود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طالق من هم که شده، او را به اینخانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشتهبود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به س ُ نیشدنش هم راضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طالق دخترش بود. دیشبهم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمامکنم و حاال تا ساعاتی دیگر این موعد میرسید.نماز صبح را با بارش اشکی که لحظهای از آسمان دلتنگ چشمانم بندنمیآمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیربالشتم میلرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت سا کت زیر بالشتم پنهان کردهبودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هواییاش شدهبودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: »جانم...« و در اینصبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحهتر بود:ً بیداری.« بغضی که از»سالم الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماسر شب در گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: »خوبم!تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟« و شاید میخواست بغض فصل سوم 333صدایش را نشنوم که در جوابم لحظهای سا کت شد، سپس زمزمه کرد: »جاییکه تو نباشی برای من راحت نیس...« و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید کهاین شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در جوابش چیزیِ بیتفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمیدانستم بانگفتم و سکوتم نه از سرهمین سکوت ساده با دل عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و بادلواپسی پرسید: »میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبداهلل بهم گفت که بابا پاشوکرده تو یه کفش که باید طالق بگیری...« شاید ترسیده بود که من قدم به جادهطالق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الههاش به تب وتاب افتاده و باز باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سـ*ـینه سپر کرد: »ولیمن بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟« و من با همه شبهایطوالنی تنهاییام که به سختی سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهستهَ م. من نمیتونم از خونوادهام جداپاسخ دادم: »مجید! من از این خونه جایی نمی رشم، اگه میخوای تو بیا!« و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خا کسترُ ر کرد: »یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجورینفسهایش گوشم را پبیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جداشی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!« و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانهبه میان حرفش آمدم: »نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی س ُ نی بشی! اونوقتمیتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!« شاید درخواستمبه قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایشرا هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: »مجید!گوشی دستته؟« و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شدهباشد، جواب داد: »آره...« و دیگر هیچ نگفت و شاید نمیدانست در پاسخ اینهمه فرصتطلبیام چه بگوید و خدا میداند که همه فرصتطلبیام تنها بهخاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: »مجید! تو راضی میشیمن از خونوادهام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونوادهام جدا کنی؟!!! یعنی 334 جان شیعه، اهل سنتتو میخوای که من تا آخر عمرم خونوادهام رو نبینم؟!!!« و دروغ نمیگفتم که اگرِ رفتن با مجید شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانوادهام محروممیشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دستمیدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبیاممیرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرمخانوادهام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود کهبتوانم تا عمق دروازههای اعتقادیاش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهاییکه یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: »اگه قرار باشه من باتو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یهسری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سریُ ب از این اختالفات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون س ُ نیاختالفات جزئی داریم؟ خزندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی،دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!« چشمانش را نمیدیدمولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستمبیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابههای عریض و طویلم، تنها یکسؤال ساده پرسید: »اگه نشم؟« و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکتنرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم کهمجید، چه شیعه و چه س ُ نی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و بازنمیخواستم این فرصت طالیی را از دست بدهم که با لحنی گلهمندانه پرسیدم:»چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!« و میخواستم همینجاکار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهلتسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر میآمد، تیر خالصم را زدم: »یعنیحاضری منو طالق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگیات از هم بپاشه، ولیدست از مذهبت برنداری؟!!!« و هنوز شرارههای زبانم به پایان نرسیده، عاشقانهمقابلم قد علم کرد: »الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه فصل سوم 335زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر س ُ نی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای اینحرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر س ُ نی رو هم بیشتر از همه دنیا دوستدارم. الهه! من عاشق این دختر س ُ نیام! حاال تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونمبخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!« و حاال نوبتاو بود که مرا در محکمه مردانهاش به پای میز محا کمه بکشاند: »حاال کی حاضرههمه زندگیاش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!« و من در برابر این دادخواهیصادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هربهانهای همسر شیعهام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حاال اینبهانه گرچه به دست عفریتهای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بودکه میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکهاو را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کالمش پیدابود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حاال که به بهای شکستنشیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقبنشینینمیکردم و همچنان بر اجرای نقشهام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدرِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانهام گذاشت. گوشه مبلکلید را در قفلِکز کرده و باز با دیدن هیبت هولنا کش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجلهداشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: »چی شد؟ چی کار می ِ کنی؟ کی میریُ ر برم دنبالش!«دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پاز شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصلهگریههایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کالفه صدا بلند کرد: »بیخودیآبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طالق میگیری! خالص!« سایه ترسش آنقدرسنگین بود که نمیتوانستم سرم را باال بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهایُ بُ ب... خقالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: »خاین بچه چی؟« که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: »منبه این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طالق بدی تا دادگاه 336 جان شیعه، اهل سنتتکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!« سپس به دیوارتکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: »تو برو تقاضا بده تا الاقل من به نوریه بگمدرخواست طالق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چندماه دیگه ازش طالق میگیری، شاید راضی شه برگرده.« سرم را باال آوردم و نه ازِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوختهاش، خیرهروی تحقیر که از سرماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگیاش را به پایاین خانواده وهابی به تاراج داد و حاال دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولیمن نمیخواستم به همین سادگی خانوادهام را به پای خودخواهیهای شیطانینوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترستوبیخ پدر به سختی باال میآمد، پاسخ دادم: »اگه... اگه مجید قبول کنه س ُ نیشه...« که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: »اسم اون پسرهالدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه،پس فردا دوباره جفتک میندازه!« از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنمبه لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورتخیس از اشکم را پا ک کردم و میان گریه التماسش کردم: »بابا! تو رو خدا! یه مهلتیبه من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که س ُ نی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه!دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...« و هنوز حرفم تمام نشده،ُرد: »مگه تو زبون آدمبه سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن باال بنمیفهمی؟!!! میگم باید طالق بگیری! همین!« سپس با چشمان گودرفتهاشبه صورت رنگ پریدهام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: »بلند میشییا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!« و من که دیگر نه گریههای مظلومانهام دل سنگپدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر س ُ نی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتنً آتش زباننداشتم که الاقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طالق، هم عجالتاپدر را خاموش میکردم و هم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقاداتمجید را متالشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند فصل سوم 337در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانوادهو سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی میارزید که بالخره به قصدتقاضای طالق از خانه بیرون رفتم.تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفسهایم بریده باال میآمد و به هرُ ند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم.زحمتی بود، با قدمهای کنمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن بهنوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد وضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.هرچند میدانستم که این درخواست طالق فقط برای رها شدن از فشار هر روز وشب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستمتحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرمگرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواستجدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی رابه خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی کهگلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه االن در پاالیشگاهمشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الههاش در چند قدمی دادگاه خانوادهبرای تقاضای طالق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگزنمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طولکشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خونموج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه باال همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبمباشد که میخواست متهم جداییاش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد کهدر را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبداهلل در راه پله پیچید. فقطدعا میکردم پدر چیزی به عبداهلل نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالتمیکشیدم در چشمان عبداهلل نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر دررا برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: 338 جان شیعه، اهل سنتً رفتی تقاضای طالق دادی؟!!! از مجید خجالت»الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعانمیکشی؟!!!« چادرم را از سرم برداشتم و بیاعتنا به بازخواستهای برادرانه اش،خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالتمیکشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید:ً میخوای از مجید طالق بگیری؟!!!« سرم»الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعارا میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم:»بخاطر خودش این کارو کردم.« که باز بر سرم فریاد زد: »بخاطر مجید میخوایازش طالق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!« و دیگر نتوانستم تحمل کنم کهبغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم: »چی کار میکردم؟ بابا منو به زورُرد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!« خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتیبِ ت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یهعصبی پرسید: »الهه! تو چُرده!« و چه خوب اوج سرگردانیام را احساس کرده بودطرف میگی بابا به زور تو رو بً میان بیرحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بیانتها گرفتار شدهکه حقیقتابودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: »الهه! تو االنباید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقتتو امروز رفتی تقاضای طالق دادی؟!!!« و من چیزی برای پنهان کردن از عبداهللنداشتم که حتی اشکم را هم پا ک نکردم و با بیقراری شکایت کردم: »عبداهلل!تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! توجای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانممرده، اونوقت بقیه خونوادهام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهیکردم که باید انقدر عذاب بکشم؟« سپس در برابر نگاه اندوهبارش، مکثی کردمو با صدایی آهسته ادامه دادم: »ولی اگه مجید قبول کنه که س ُ نی شه، میتونهبرگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیرمیشه، هم من پیش شماها میمونم!« از چشمانش میخواندم نمیفهمد چهمیگویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم: »عبداهلل! من اگه االن از فصل سوم 339این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانهای ندارمتا مجید رو متقاعد کنم که س ُ نی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم.احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزهای اتفاق بیفته! بخدا منحتی نمیتونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقطبه اجبار بابا رفتم. حداقل االن دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چوناالن فکر میکنه که من راضی شدم از مجید طالق بگیرم و حاال من یه چند روزیً نمیذارم مجید بفهمهفرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضیاش کنم. اصالمن این کار رو کردم.« چشمانش از حیرت حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأتنمیکرد چیزی بگوید که قاطعانه اعالم کردم: »عبداهلل! من میخوام انقدر تو اینخونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که س ُ نی شه و برگرده!«* * *گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراریهای مجید برایدیدارم، بهانه آوردم: »مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوببه پا میکنه!« و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را بهِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانیام،رویم قفل کرده و نمیخواستم به درزندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانهای از مالقاتش طفره رفته بودم وً بابااو از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: »حواسم هست. یه جوری میام که اصالنفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!« سپس شبنم بغض روی گلبرگصدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: »الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگشده! االن یه هفتهاس که ندیدمت!« در برابر بارش احساس عاشقانهاش، داغً بایددلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: »منم همینطور، ولی فعالیخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.« به روی خودم نمیآوردم که پدر همینچند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش بهِ آشتی با مجید و خیال بازگشت اوتقاضای طالقم خوش شده و به هیچ عنوان سربه این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم 340 جان شیعه، اهل سنتمجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهلً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی مهربان پاسخ داد:تسنن بردارد و مجید اصال»راستش من میخوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردابیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی،ولی با خونوادهات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشهکه ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونوادهات ارتباط داری!« از تصور اینکه مجیدبا پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طالق دادهام، بند دلم پاره شد کهً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگهدستپاچه جواب دادم: »نه! اصالبیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!« و خدا شاهد بودکه اگر ماجرای تقاضای طالق هم در میان نبود، باز هم نمیخواستم مجید با پدرمالقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ وغضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید س ُ نی نشده باشد،پاسخ او را جز با فحاشی و هتا کی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: »تازه مگهنشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتیباید اسم من رو از تو شناسنامهاش پا ک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه وُ ر گرفت و با عصبانیتخونوادهاش، حکم خداست!« که از اینهمه بردگی پدر، گبه میان حرفم آمد: »الهه! من اگه تا االنم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط بهِ خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیفکنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی!احدی هم نمیتونه برای زن و زندگیام تصمیم بگیره!« در برابر موج خروشانخشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: »الهه جان! من تااونجایی که بتونم یه کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! االنم میخوام اینماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره وفقط دنبال یه راهی میگردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برامعزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع فصل سوم 341رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم شکایت میکردم که این آقا اجازهنمیده من برم تو خونهام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم ومیرفتیم یه جای دیگه رو اجاره میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای منآرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونوادهات جداکنم. حاال هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بالخره یه راهیجلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.« و نمیدانست که پدر جز به صدورحکم طالق ما راضی نمیشود و چقدر دلم میسوخت که اینطور بیخبر از همهجا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسشپرواز کردم: »مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کارینمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رومیزنی به اون راه؟!!!« در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوتسادهای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: »به خدا انقدر هم سخت نیس! یهلحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده س ُ نی به دنیااومدی! همین!« و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و بازهم چیزی نگفت تا من با مصلحتاندیشی ادامه دهم: »اگه تو این کارو بکنی،همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموشمیکنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم.«به قدری سا کت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به اینمسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم:»بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردیکه زندگیات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!« که بالخرهپرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: »یعنی تنها راهی که تو رو خوشحالمیکنه، همینه؟« و من هیجانزده پاسخ دادم: »به خدا این بهترین راهه!«ً هم برات مهم نیسلحظهای سا کت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: »اصالکه داری از من چی میخوای؟« از لحن سرد و سنگین کالمش دلم گرفت و با 342 جان شیعه، اهل سنتدلخوری گله کردم: »همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی،همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حاال ناراحتُ ر نازشدی؟ پس چرا حاال که ازت یه چیزی میخوام، بهت بر میخوره؟« از لحن پو کرشمهام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: »الهه جان! قربونت برم!ِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از منمن هنوزم سریه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینهامدرآرم و به جاش یه قلب دیگه تو سینهام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!« ازُرد، زبانم بندُ ر شور و حرارتی که برای دلبستگیاش به مذهب تشیع به کار بتشبیه پآمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:»الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! ازِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیدهامهمه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرً میخواستم بهیکی رو انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم...« و من دقیقاهمین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کالمش را قطع کردم: »پس من چی؟ منِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام باکه باید بین تو و خونوادهام یکی رو انتخاب کنم، سرتو بیام، باید تا آخر عمر قید خونوادهام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیشخونوادهام بمونم، باید از تو جدا شم!« و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم کهُ ر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: »مجید! من هنوز غم مامان روگلویم از گریه پفراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیامو قید بقیه خونوادهام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمهمصیبت بکشم؟« سپس مقابل سیالب اشکهایم قدرتمندانه مقاومت کردم تابتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: »گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواجکردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حاال که اینجوری شدهو من باید بین شوهر شیعه و خونوادهام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتممیکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟«و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بیتابیام را تحمل کند و با فصل سوم 343دلواپسی به پای بیقراریهایم افتاد: »الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آرومباش عزیزم! االن که داری گریه میکنی، حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطردخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونوادهات جدا کنم!من انقدر صبر میکنم تا بالخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنیو کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبتمیکنم.« و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانشمجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: »با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلیعوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش عذرخواهی میکنم تا یهجوری با من کنار بیاد.« ولی من میدانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریهاجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودمنوریهای که ریختن خون شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طالق یاطرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید رامیزد، همانطور که تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهیکشیدم و جواب خوشبینیهای بیریایش را با ناامیدی دادم: »مجید! فایدهنداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا همکه رو حرف نوریه حرف نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با توزندگی کنم! همین االنم فقط میگه طالق! مگه اینکه من به همه خونوادهام پشتکنم و با تو بیام!« که خون غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانهعتاب کرد: »الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گـ ـناه میکنی! به خدا اینکهسا کت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر میدونه، گـ ـناه داره! تومیخوای من س ُ نی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟« از کالمآخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: »یعنی چی مجید؟ مگه من که س ُ نیام،نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منمُ ب تو هم سکوت کن! منم میدونماز عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خنوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش 344 جان شیعه، اهل سنتنمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! بهخاطر حفظ زندگیام سکوت میکنم!« و حاال نوبت او بود که به رفتار مصلحتاندیشانهام قاطعانه اعتراض کند: »ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودمنیس! من چه شیعه، چه س ُ نی، نمیتونم سا کت باشم!« از قاطعیتی که بر آهنگکلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چارهایُ ب سکوت نکن! تو مذهب اهلبودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: »خً چشمت به نوریه نیفته که بخوایسنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصالِ اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یهمدت مثل یه س ُ نی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...« و هنوز حرفم تمامنشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: »الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو کهمیدونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!« از بغض پیچیده درغیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست وسکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: »الهه جان! به خدا همه دنیای منتویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای منسختتر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!« و دربرابر سکوت مظلومانهام، با حالتی منطقی ادامه داد: »فکر میکنی اگه االن منبرگردم خونه و به بابا بگم س ُ نی شدم، کافیه؟ فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه منس ُ نی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم!مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگیَ ووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!«کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَس شد و باز دست برداراز حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم گنبودم که میخواستم به بهانه مخمصهای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجیدرا به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: »الههِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!« و چه عاشقانه بحث راجان! اینا رو و فصل سوم 345عوض کرد که بالخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم همهوای هم صحبتیاش را کرده بودم: »چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه!فقط دل هر دومون برات تنگ شده!« با صدای بلند خندید و هر چند خندهاشبوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگُرد: »الهه جان!همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بچیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بالخره یه جوری بهدستت میرسونم.« و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که بهدلش افتاده بود، پرسید: »راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی کهخوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟« نمیخواستم از راه دور جامنگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شبمیرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه واضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: »خدا روشکر، حالم خوبه!« در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگیَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانهفریب خوشزبانیهایم را نخورُ رده بودم و این روزها روبپردازد: »میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش منمیدیدم!« از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و باهمان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: »الهه! این مدت چند بارِ راه من که بخوای این همه عذاببه خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرَ ر میزد، خندید وَ ر پبکشی...« و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه توگفت: »ولی بعد پشیمون میشم، چون اصالزندگیام نباشه!« و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش باِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپسگریه سبک نمیشد و از سرصدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: »بابا خونهاس؟« با سرانگشتمِ شب که رفتهقطرات اشک را از روی صورتم پا ک کردم و پاسخ دادم: »نه. از سرخونه نوریه، هنوز برنگشته.« سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، 346 جان شیعه، اهل سنتگفتم: »هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا همقبول نمیکنن!« ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی کهزدم، پیشنهاد داد: »حاال یه س َ ر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!« ساعتیمیشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانهمیخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: »باشه! شب بخیر...« کهدستپاچه به میان حرفم داد: »من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن،هوای تازه تنفس کن!« از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدمنمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم وُ ب گفتم خستهای. زودترهمانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: »خبخوابی.« در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: »خوابمً کارهای مهمتری دارم!« قدم به بالکننمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعالُ ر کرد:گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پ»آهان! خوبه! همینجا وایسا!« نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باورکنم که میان خنده ادامه داد: »اینجا الهه جان! من اینجام!« همانطور که با یکدست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آنطرف کوچه زیر شاخههای تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتشنمیتابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و بازآهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: »الهه جان! شرمنده! وقتی گفتینیا، من دیگه تو راه بودم!« دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دوطرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: »مگهتو پاالیشگاه نبودی؟!!!« که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت،پاسخ داد: »نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. االنم کهدیگه خدمت شما هستم!« سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمهکرد: »الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمیاومدم، دیگه فصل سوم 347ُرد!« و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرینامشب خوابم نمیببود که من هم دلم نمیآمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارمکه با سوزی که در انتهای کالمش پیدا بود، تمنا کرد: »الهه جان! میشه یه لحظهِ خانه خودم را هم نداشتم چهِ در؟« نمیدانستم چه بگویم که من کلید دربیای دمِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: »من حواسم هست بابا نیاد. وقتیرسد به کلید درِ کوچه پیداس.« جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیشبیاد، ماشینش از سرمجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما میآمد، اگر سفرهِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه راپهن بود مادر اجازه نمیداد از درمیهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برایدیدن همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پا ک کردم و باصدایی شرمنده پاسخ دادم: »مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانیمیشه!« و بهانهای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به رویهمسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمیآمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلشنیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخشرمندگیام را داد: »باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت،غنیمته!« و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترشرا شنیدم: »برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!« و شاید همچون من،نمیتوانست از این مالقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: »تا فرداصبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آرومبخواب!«* * *گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیهام رابه دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرمآوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و بااحضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبداهلل سپرده که تاریخ دادگاه را به 348 جان شیعه، اهل سنتاطالع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بالفاصله با عبداهلل تماس گرفتم تاحرفی به مجید نزند و عبداهلل چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترکخانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طالق دادهام. عبداهللنمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تاخانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی همبه آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری،همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکمکند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورمکه از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی کهگلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصهای که بهجانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریهمیکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش راجواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرفزدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهیهایشکار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصهای گرفتار شوم. اگر مذهب اهلسنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته ودر این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظاردیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشتو همچنان منتظر اعالم رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهیپیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدشکنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولیحاال احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچاستفادهای بکنم. حاال پدر به خیال طالق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته وروزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیالهمه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی فصل سوم 349میخواست روز دادگاه آب پا کی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الههاشچشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طالق تنها به این خاطر رضایتداده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشتهباشم، حاال مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کردهبودم، میگذاشتم. خسته از این همه تالش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و بهجهیزیه در هم شکستهام نگاه میکردم که انگار نشانهای از زندگی از هم پاشیدهامشده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم راروی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانمسیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشکشده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بالخره وضو گرفتم و برای نماز رویسجادهام نشستم. حاال این فرصت چند دقیقهای نماز، چه مجال خوبی بود تا باِ خدا درد دل کنم و همه رنجهای زندگیام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم. ازرحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم بایدچه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعهگریاش خارج میشد و نه پدر از خرشیطان پایین میآمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخمهای مانده بر دلمرا به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیربالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسختماسم را با مهربانی داد، بیهیچ مقدمه و مالحظهای به قلب عاشقش تاختم:»چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!« و او هنوز در کوچه پسکوچههای دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بیرحمانهام، بانگرانی پرسید: »چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم.میخواستم دیگه راه بیفتم بیام...« و من دیگر حوصله ناز و کرشمههای عاشقانه رانداشتم که بیتوجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم: »مجید! من دیگهُریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم!« نمیفهمید چهخسته شدم! به خدا دیگه باتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگیاش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله 350 جان شیعه، اهل سنتشده که باز هم با دلشورهای که به جانش افتاده بود، پرسید: »چی شده الهه جان؟«و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبهام را آغاز کنم: »مجید! زنگ زدمتا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونوادهام رو ترکنمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟« و خدامیداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم،بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنتفکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می ِ گویم که مات و مبهوت حال خرابم، بالحنی گرفته پرسید: »یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی...« ونمیدانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانمً ازِ من اومده؟!!! اصالً میدونی چی به سرُرید و با بیقراری ضجه زدم: »تو اصالرا بحال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داریاون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو اینمدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!!ً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید ازاصالتو طالق بگیرم؟!!!« و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوتمظلومانهاش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به خون نشستهبود، تیر خالصم را زدم: »میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طالق بدم؟!!!ِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیایمیدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درُ ر شده بود که دیگردادگاه برای طالق؟!!!« گوشم به قدری از هجوم گریههایم پنمیفهمیدم با رعشهای که به صدای مردانهاش افتاده، چه میگوید که نه تنهاقلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و منفقط میخواستم زندگیام را از این منجالب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجیدبه ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلمِ حجت کردم: »مجید! یا س ُ نی میشی و برمیگردی یا ازت طالق میگیرم...«اتمامَد شده بودو گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری ب فصل سوم 351که همانجا روی تخت افتادم. حاال مجید لحظهای دست بردار نبود و از تماسهایپیدرپیاش، گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدننداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایلنبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر دردبه خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطرهآب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردمفاصلهای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعفمیرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواستچشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دلبسته بودم. میتوانستم با تمام وجود مادریام احساس کنم که با این همه غم وغصه چه ظلمی به کودکم میکنم و دست خودم نبود که همه زندگیام به موییوصل بود. نمیدانستم تهدید عاشقانهام با دل مجید چه کرده که کارش را درپاالیشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الههاش میگذردکه صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیراییمیشنیدم که به نام صدایم میکرد: »الهه؟ کجایی الهه؟« وحشتزده گوشی را زیربالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خوابُ ر زرق و برقی کهرسیده بود. در دستش یک پا کت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پصورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشکهایم را پا کُریده پاسخ احوالپرسیاشکردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی برا دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بیسابقهای شروع کرد:»اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!« باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرمچه میشنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید: »چرا گریه میکنی؟« کمی خودم راِ هم کنم که سری تکان داد و گفت:جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر»میدونم، این مدت خیلی اذیت شدی!« سپس برق شادی در چشمانش دوید وبا ذوقی کودکانه مژدگانی داد: »ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه 352 جان شیعه، اهل سنتمیشه! زندگی بهت رو کرده!« پا کت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمینگذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حاال تنها حیرت زده نگاهش میکرد،با خوشحالی ادامه داد: »اینا رو عماد داده تا برات بیارم.« نمیدانستم از چه کسیصحبت میکند که خودش به آرامی خندید و گفت: »داداش نوریه رو میگم.« ازشنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاهآلوده و طعم طعنههای بیشرمانهاش را فراموش نکرده بودم و پدر بیتوجه بهگونههایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: »پسر خوبیه! االنم کهنوریه و خونوادهاش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!« سپس کمی خودش راروی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، باصدایی آهسته زمزمه کرد: »خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده بااون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!« برای یک لحظه احساس کردم قلبم ازبیغیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که بهگلویش انداخته بود، اوج بیشرمی برادر نوریه را به رخم کشید: »امروز صبح که رفتهبودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرفزد! گفت به محضی که طالق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!« به پیشانیامدست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر،ُ ر کرده که همه تن و بدنم از تجـ*ـاوز یک غریبه الابالی به زندگی من وپیشانی مرا پهمسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا جوابی به این همهُ هت لبریزالقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بتنفرم با حالتی به اصطالح خیرخواهانه نصیحت کرد: »دیگه غصه چی رومیخوری؟ هنوز طالق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده!« و بعد مثلاینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و بادهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانوادهنوریه، آب افتاده بود، ادامه داد: »الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل ونسبه! خوش اخالق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و فصل سوم 353مشرک نیس! زندگیات از این رو به اون رو میشه!« حاال مجید پا ک و نجیب من،کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی منشود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانشخشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، درمسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسمخواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوارخانه بر سرم خراب شد: »راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرضاینا همین امروز هم که طالق بگیرن، نمیتونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبرکنی بچه اش به دنیا بیاد.« و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخیدکه نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جمال تش، زمین و آسمان به لرزه افتاد:»ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفهاش ناپا که!گفت نوهای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ گفت سقط کن وخالص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، بهمحضی که طالق گرفتی، میتونی با عماد عقد کنی!« دیگر تپشهای قلبم را درُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگرسینهام احساس نمیکردم و به گمانم از پُ رده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرینبر فرق سرم کوبیده میشد، مرمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمینسقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون میریخت که کاغذکوچکی را از جیب پیراهن عربیاش بیرون آورد و همانطور که روی پا کتکمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: »عماد انقدر خاطرت رو میخواد کهخودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینمآدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حاملهنباشی، کارمون تو دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل سگ میاندازی جلوشو فوری طالق میگیری!« که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحهموبایل افتاد، ذوق زده خبر داد: »عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی 354 جان شیعه، اهل سنتبیاد!« و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخپیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: »من بهش میگم دخترم راضیه!«َ ر کرد و به قدریو بعد صدای قهقهه خندههای مستانهاش با برادر نوریه، گوشم را کمست کرده بود که بیآنکه در را به رویم قفل کند، از پلهها پایین رفت. دستم راروی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفتهُ ر نازش را زیرباشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پانگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لبصدایش میکردم: »عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم،نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...« ونتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانمطوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم وِ دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهرمادریام صدایش کردم: »فدات شم! نترس عزیزم...« و دلم به سالمت دخترمخوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهیوارش را درً دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، بادست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کامالِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانوبرنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرزدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانمچنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به فریادم برسد. آهنگ زشتکلمات پدر لحظهای در گوشم قطع نمیشد و به جای برادر بیحیای نوریه و پدربیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم. حاال تنها راه پیش پایم به همان کسیَ نده بودم و دعاختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کمیکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همانطورکه روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشتبردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که فصل سوم 355نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیستسی و چهار تماس بیپاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانمَ ر زده و حاال نوبت من بود تا به پای غیرت مردانهاشَ ر پپشت گوشی خاموشم چقدر پبیفتم و هنوز هم به قدری بیقرارم بود که بالفاصله تماسم را جواب داد: »الهه...« ونگذاشتم حرفش تمام شود که با کولهباری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانشُردم: »مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیاپناه بنجاتم بده...« و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور بهجنگش رفته بودم و حاال با اینهمه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایشلرزید: »چی شده الهه؟حالت خوبه؟« و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم کهُ ر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبشگلویم از گریه پرسید: »الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟« و من فقط ناله میزدمّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظکه تا سر حدکرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد: »الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همونموقع راه افتادم، االن تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.« و دیگر یادشرفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنینعاشقانه به فدایم میرفت: »الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتتکرده؟ بابا چیزی گفته؟« و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم:»مجید فقط بیا...« و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطعکردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی باال میآمدو چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر اینجهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونیناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایلشخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانمقدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا
 
  • پیشنهادات
  • زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    356 جان شیعه، اهل سنتدر فرصتی دیگر بقیه وسایل خانهام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاقزیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانهخاطرات مادرم را میخواستم، نه خانوادهام را و نه حتی دلم میخواست مجیدس ُ نی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم کهمیدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترمبر نمیدارد. حاال فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جانمیدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظهای اشکچشمانم خشک نمیشد و نالهی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز باپاره تنم نجوا میکردم: »آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون!نترس عزیزم، بابا داره میاد!« چادرم را با دستهای لرزانم سر کردم و سا ک کوچکیکه وسایل شخصیام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده میکشیدمو با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پلهها را یکی یکی پایین میآمدم. دیگر حتینمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردمو فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاطبرساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینهام کوبید: »کجا داری میری؟« از وزن همینسا ک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که سا ک را روی زمینرها کردم و همانطور که چادرم را مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو درً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونههم کشید و طعنه زد: »حتمابری بیرون؟!!!« و در برابر نگاه بیجان و صورت رنگ پریدهام، صدایش رنگعصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: »تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حقنداری جایی بری!« و البد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایتنمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خشافتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: »الهه! خوب گوش کن ببین چیمیگم! این بچه از نظر من حروم زادهاس! بچهای که از یه کافر باشه، از نظر منحرومزاده اس!« اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با فصل سوم 357سرانگشتم پا ک کردم که انگشت اشارهاش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتمگرفت و مستبدانه حکم داد: »فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی همطالق گرفتی، با عماد عقد میکنی!« و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود،نمیتوانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و بهسمتم خروشید: »همین که گفتم! حاال هم برو باال تا فردا!« دستم را به دیوار راهروِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپاگرفتم که دیگر نمیتوانستم سرخشم پدر، قد علم کردم: »من فردا جایی نمیام.« سفیدی چشمانش از عصبانیتسرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: »میخوام برمپیش مجید...« و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش بهصورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دودستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضربً سیلی دیوار محکمتر بود کهسیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراگوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوارروی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروختهپدر را باالی سرم میدیدم و نعرههای دیوانهوارش را میشنیدم: »مگه نگفته بودماسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموسُ شمت!«عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجـ*ـس رو تو این خونه بیاری، خودم میکّ خون را از روی دهانم پا ک کردم و با چانهای که ازبا پشت دست سرد و لرزانم ردبارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم:ُ شی، بازم میرم پیش مجید...« که چشمانش از خشمی»به خدا اگه منو بکشیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربیاش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیرلگدهای بیرحمانهاش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد ومظلومانه ضجه زدم: »بخدا اگه یه مو از سر بچهام کم بشه...« که فریاد عبداهلل،فرشته نجاتم شد: »داری چی کار میکنی؟!!!« با هر دو دست پدر را گرفت وهمانطور که از باالی تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: 358 جان شیعه، اهل سنت»میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!« و دیگر نمیفهمیدم پدرً به روی خودشدر جواب عبداهلل چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصالنمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانهعبداهلل میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزیِ همآنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حاال بر سرپیاله شدن با این جماعت بیایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود.عبداهلل دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردمو دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجیدرا تکرار میکردم. همه بدنم در آغـ*ـوش عبداهلل میلرزید و باز خیالم پیش مجید بودکه میان گریه پرسیدم: »االن اومدی، مجید تو کوچه نبود؟« کمکم کرد تا لب پلهبنشینم و مضطرب پرسید: »چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟« ومن دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بالیی به سرم آمده و شاید حیامیکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و باصدایی که از شدت بغض و گریه باال نمیآمد، زمزمه کردم: »من میخوام با مجیدبرم، کمکم میکنی؟« و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجیدگذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگرکافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبداهلل فریاد زد: »یه زنگ بزن ابراهیم ومحمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتمحق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!« ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکیبه زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و درنهایت بیرحمی تهدیدم کرد: »یه بالیی سرت میارم که از اینکه به این بختتپشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!« و انگار شیطان،ُرده بود که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواستعطوفت پدری را هم از دلش ببه اتاق بازگردد که عبداهلل به سمتش رفت و پرسید: »بابا چی شده؟« و پاسخ پدربه او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید: »به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم فصل سوم 359و محمد بیان!« و به اتاق بازگشت و عبداهلل هم به دنبالش رفت که هنوزنمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر،گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش،گوش جانم را نوازش داد: »جانم الهه؟« از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میانُریدهسرفههای خیسم، ناله زدم: »کجایی مجید؟« و باز از شنیدن این نفسهای بچه حالی شد که با دلواپسی جواب داد: »من همین االن رسیدم سر کوچه، دارممیام.« و من نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که باِ خونه. مندستپاچگی التماسش کردم: »همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درخودم میام.« میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محا کمه شده و بهاشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانهآوردم: »من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشونخداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا،من خودم میام.« و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرمگذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبداهلل مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را درجیب پیراهنم پنهان کردم. عبداهلل که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارملب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روزگرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدننداشتم. هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگزندگیام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم. سرمایهیک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارترفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالیاش با قدمهای ناپا ک زنی شیطانصفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حاال همخودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستشرفت و دنیا و آخرتش را به پای هـ*ـوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوتخانه خیال غمزدهام را شکست. ابراهیم و محمد باالی سرم ایستاده و حیرتزده 360 جان شیعه، اهل سنتحال خراب و صورت خونیام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و بانگرانی سؤال کرد: »چی شده الهه؟« و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر واردمحکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: »ولش کن این سلیطه رو! اینملنگه همون پسره الدنگه!« ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمیآمدبه این حالم بیتوجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش فریادزد: »خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بیآبروت عزاداری کنی!« و اوهم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنارابراهیم به دیوار تکیه زد تا حاال تنها مدافعم عبداهلل باشد که کنارم روی پله نشستهبود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: »منبرای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طالق بگیره یا از این خونه بره وپشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!« که عبداهلل نتوانست سکوت کند و با ناراحتیبه میان حرف پدر آمد: »شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!« و پدر آنچنان بهّه خر؟!!!رُسمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کالمی حرف بزند: »به تو چه کحرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!« و باز رو به ابرهیم کرد: »حاال این دخترهُ ب بره! بهبیصفت میخواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خدرک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهدباشین!« ابراهیم و محمد به سـ*ـینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوقکار در نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدرباشند. پدر به سمتم آمد، باالی سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفرشده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: »از این در کهرفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش میکنمدختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامهام پا ک میکنم! از ارث و میراث همخبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداریاز این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی کهمن برای جهیزیهات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون فصل سوم 361رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میریبیرون!« و برای من که میخواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چندتکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا میکردم هر چه زودتراین معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیممیخواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برایخوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: »از اول هماشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهشبیفته!« ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچنمیگفت. سپس پدر به سراغ سا ک دستیام رفت و طوری زیپش را کشید کهً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانهاشزیپ پاره شد و عمدابیرون ببرم که عبداهلل از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: »بابا چی کار میکنی؟وسایل خودش رو که میتونه ببره!« و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چهفحشهای رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن س ُ ستُ ند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمدو سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کگذشتم تا باالی سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم میریخت و برایاینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیزدیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبداهلل به بهانه وساطت جلو آمده وهر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرمبه طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم راداده بود. با هر دو دست چادر بندریام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم بهصورت سرد و بیاحساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و درُ ر نیش و کنایهاش رنجیده بودم و باز محبت خواهریامعوض بارها از جمالت پبرایش میتپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها همخداحافظی میکردم. محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد ودیگر صورت گرد و سبزهاش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، 362 جان شیعه، اهل سنتدلم برای شوخ طبعیهای شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیهرا کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم ازَ ند و به نگاه مضطرب عبداهلل رسید، ولی میدانستمصورت ابراهیم و محمد دل ککه او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که بادلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم باردیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانهمیکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان خانه و خانوادهام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوایتازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که بهسمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم جانم به لبم میرسد. کمرم ازشدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموشکرده بودم. مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسم بهزحمت باال میآمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: »جلوی برادرهات دارمبهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون،ُ ردی!« که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبشبرای من دیگه مچیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده،مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هرچه نوریه و خانوادهاش برای پدرم حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید ازعشق زندگیام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم کهآخرین شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: »به اون رافضی هم بگو که برایگرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من باِکافر معامله نمیکنم! اون پول هم پیش من میمونه!« و باور کردم حتی در لحظهجدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول میدهد که من هم از محبت پدریاشُِریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دستهای لرزانم دردل بحیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که فصل سوم 363رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحالبودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانهو خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدمدیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانمِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید میگشتم و چشمانم به قدریخودم را سرتار میدید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه بهسمتم آمد، با هر دو دستش شانههایم را گرفت و با نفسهایی که به پای حالخرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: »چه بالیی سرت اومده الهه؟ صورتت چیشده؟« و نمیدانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله،خودم را در آغـ*ـوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمیتوانست آراممکند. از اینهمه پریشانیام به وحشت افتاده و با قدرت شانههایم را نگه داشته بودتا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار میکرد. چشمان کشیده و زیبایش بهصورت کبودم خیره مانده و نگاه دریاییاش از غم لب و دهان زخمیام، در خونموج میزد. صورتم را نمیدیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم میفهمیدم چقدررنگ زندگی از چهرهام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود،ِ خانه بود و میخواستبرای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به دربفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که باصدایی که میان موج گریه دست و پا میزد، تمنا کردم: »مجید! منو از اینجا ببر!ّش اطراف را می پایید و شاید به دنبالتو رو خدا، فقط منو ببر...« با نگاه مضطرماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد: »الههجان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم.« و من دیگر نمیخواستم تنها بمانم کهدستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم: »نه، تنها نرو! تو روخدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام...« نمیتوانست تصور کند چه بالیی بهسرم آمده که اینهمه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خوننشسته بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به 364 جان شیعه، اهل سنتهمراهیاش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانهام گرفته بود تا تعادلم را ازِ پادست ندهم و پا به پای قدمهای بیرمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرنگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویمچنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم باالبیاید. سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بالخره ناله زیرلبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانشرا روی بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم چقدر در آن برزخً به حالبین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کامالنیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی،ُ م وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توانِ روی تختی افتاده بودم و به دستم سرتکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: »الهه...« سرم راروی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختمنشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنانکرخ بود و نمیتوانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که باصدای ضعیفم پرسیدم: »بچه ام سالمه؟« مجید لبخندی لبریز محبت نشانمداد و به کالمی شیرین جواب دلشوره مادرانهام را داد: »آره الهه جان!« سپس خونابهُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را بهغم، نقش خنده را از صورتش بَرُوردن؟« که چشمانش از شبنم اشک تنمایش گذاشت: »الهه! چه بالیی سرت اشد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: »الهه! من فکر نمیکردم اذیتتکنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهاتنمیذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتممیخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد!ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!« سپس با نگاه عاشقش به پایچشمان بیرنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد: »میخواستی صبر کنمتا کار به اینجا برسه؟ تا جنازهات رو از اون خونه بیارم بیرون؟« تمام توانم را جمع فصل سوم 365کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سریتکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: »با خودت چی کار کردیُ ردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگتالهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مً فکر کردم از دستم رفتی...« و هنوز دردنامه دلش بهاونقدر سفید شده بود که واقعاآخر نرسیده، پرستار سالخوردهای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشروییعتاب کرد: »چند ساعته چیزی نخوردی؟« مجید مقابل پایش از روی صندلیبلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کردهام کهُ م رابالخره زیر لب پاسخ دادم: »از دیروز« و پرستار همان ِ طور که مایع درون سرتنظیم میکرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: »اگه میخوای بچهات رو بکشیچرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو سقطش کن!« مجید از شدت ناراحتی سر به زیرانداخته و کالمی حرف نمیزد تا پرستار همچنان توبیخم کند: »آخه دختر جون!تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهارساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!« سپس بهسمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: »چه شوهری هستی که زنحاملهات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچهات سالمبه دنیا بیاد؟« و تا دستگاه فشار خون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگینمجید زیر لب زمزمه کرد: »حاشا به غیرتت!« و به نظرم به همان یک نظر، دهانزخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبانتندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: »این صورت هم تو براش درست کردی؟میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو جنین میذاره؟ از دفعه بعدوقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچهات فکر کن! فکر کن وقتی دست روشبلند میکنی، اول بچهات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!« و البد به قدری دلش بهُ ر میزد: »من نمیدونم ایناحالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غبرای چی بچهدار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچهان! اول زن شون رو کتکمیزنن، بعد میارنش دکتر!« با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با 366 جان شیعه، اهل سنتصدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی باال میآمد، سؤال کرد: »الهه! تو ازدیروز چیزی نخوردی؟« نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتمبا گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: »چرا بهشنگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟« که مردانه نگاهم کرد و قاطعانهپاسخ داد: »مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب بایدِ بیغیرت تو رو تو اوندستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منخونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!« که باز صدای کفش پاشنه بلندی،حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهیُ م خالیام، لبخندی زد و پرسید: »بهتری؟« که مجید مقابل پایش بلند شد وِ به سربا گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برایحرف زدن نداشتم، پاسخ داد: »خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستشِهم سرده!« دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرُ بحوصله توضیح داد: »شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُ م زدیم، ولی باید خودتون همِ طبیعیه که اینطوری باشه! حاال ما بهشون یه سرحسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!« سپس صدایشرا آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: »ولی حواستُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کنباشه! این فشاری که به خودت ادیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعیکن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیشُ م را باز کرد. دکتر نسخهِ نیاد.« که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرداروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن »شما میتونید برید.«از اتاق بیرون رفت.ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همانچند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشکشد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده فصل سوم 367درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید بهدنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: »من االننمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...« و تازه به خودم آمدم کهامشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: »باید بریم استراحتگاهپاالیشگاه؟« ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان بهلب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد: »نه الهه جان!پاالیشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پاالیشگاه همین دیروز رفتتهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا.« و باز به انتهای خیابان نگاهیکرد و ادامه داد: »ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.« ومن از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت درهم کشیدم و گفتم: »نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!« و باید به هر حال فکریبرای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشتچرخ کرده خرید و با یک تا کسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اولیک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا رابه خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید.مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمعکرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: »مجید! من نمازنخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.« و با همه ناتوانی به سمتدستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که باُ هری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش ازمُ هر را از روی جانماز برداشت و گفت :»تا تو نماز بخونی، منم شامآنکه حرفی بزنم، مرو درست میکنم.« و منتظر پاسخم نشد و بالفاصله به آشپزخانه رفت. از شدتضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را باال بیاورم و تکبیر نمازم رابگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سالمنمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ 368 جان شیعه، اهل سنتشده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از اینمجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و بااضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود،سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من نمازش رانخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:»مجید جان! بیا نمازت رو بخون.« و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:»تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم.« و به نیم ساعت نکشیدکه سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر وکمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودشبا دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالمَ ندم و خودم را به دستشویی رساندم.طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کُ قاز بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا باال بیاید که فقط عِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری ازمیزدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه دردستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکیدستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه بهُ رده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتادهصورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مبود، اوج ناخوشیام را نشان میداد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکمُ رکند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پشده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوشکند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بالیی که به سرم آمده بود، دوبارهبه تب و تاب افتاده و شکیباییام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه درازکشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنارخانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسیبرایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفرهغذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه فصل سوم 369ِ درد دلم باز شد:نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سر»مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاببکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشهحمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه،مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلیتنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منوکشت...« با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و بادست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پا ک میکرد. میدیدم که او هممیخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوتصبورانهاش، برای شکوائیههای من آغـ*ـوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم ومن چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینیمیکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: »مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جداشم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طالق رو نوشتم،ُ ردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم توهزار بار مقبول کنی س ُ نی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریهُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستمدادگاه رو اباهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم.امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم،قبول کنی...« و حاال نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود.سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صداییکه زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: »الهه! وقتی گفتی ازمطالق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پاالیشگاهزدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم،فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم...« ونگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم 370 جان شیعه، اهل سنتچیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه وزندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوامیکرد: »وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتینمی ِ خوای صدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونیاون یه ساعتی که گوشیات خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولیوقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چهً نمیتوانست تصور کند چهُریدی...« و حقیقتابالیی سرت اومده که اینجوری بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و بابالیی به سرم آمده که اینچنین بجراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: »مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد!مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچهام رو ازم بگیره!میخواست فردا منو ببره تا بچهام رو سقط کنم!« برای یک لحظه آسمان چشمانشدست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتنا کی که از زبانم میشنید، در نگاهمردانهاش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریهبیخبر بود. میترسیدم در برابر غیرت مردانهاش اعتراف کنم که طراح این طرحشیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یککلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیدهَ ِسمتبودم که وحشتزده التماسش کردم: »مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطرمیدم، کاری به بابا نداشته باش! اصالبچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابامیترسم!« که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میانگریه شکایت کردم: »من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخداهیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدامیترسم اگه دستش بهت برسه یه بالیی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!«انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقدهای که بر دلشسنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد: »از چی میترسی؟!!! هیچ کاری فصل سوم 371نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟میرم شکایت میکنم که زن حاملهام رو کتک زده و میخواسته بچهام رو سقطکنه...« که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم: »مجید!التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولیبخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوایمن آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولیدیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم...« که نگاهش از اینهمه تنهایی به خا ک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد: »آخه چرامیخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم،گـ ـناه این طفل معصوم چیه؟« و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤالغریبانهاش، فقط انتهای قصه را گفتم: »گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینهکه بچه یه شیعهاس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اونخونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره.میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!« جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقینگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پایشوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم،شهادت دادم: »ولی من بخاطر همین بچهای که باباش شیعهاس از همه خونوادهامگذشتم!« سپس با سر انگشتم صورت زخمیام را لمس کردم و در برابر نگاهدریاییاش، صادقانه ادامه دادم: »این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منوِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستتمیکشت، نمیذاشتم بالیی سربرسونم!« و نمیدانم صفای این جمالت بیریایم که از اعماق قلب عاشقم آبُ ر شدمیخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پو زیر لب زمزمه کرد: »میدونم الهه جان...« و من همین که محو صورت زیبایشمانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتشُردم تا جای شکستگی پیشانیاش را لمس کنم که لبخندیگرفت. دستم را پیش ب 372 جان شیعه، اهل سنتزد و پاسخ داد: »چیزی نشده.« ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشهپیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که باناراحتی پرسیدم: »بخیه خورده، مگه نه؟« و او همانطور که سرش پایین بود،صورتش به خندهای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: »فدای سرتالهه جان!« و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تالطم افتاده بود که زیرچشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: »عوضش ما هم نمردیم و یهچیزی برای سامرا دادیم!«* * *دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، رویمیز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانهغریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود وظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نهکسی بود که همصحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاقِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم،ِ پذیرایی روی فرش کراسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم. هر بار که چشمانم دورخانه زیبایش چرخ میزد، بیاختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانمزنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمههایخشم پدر متالشی شد و بقیهاش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلمبرای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادیاش میسوخت. چه شبهایی که بامجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و منبا چه سلیقهای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همهرا از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانهایَ ر میزد، به همه دنیا میارزید. مجید میگفت همکارش با همسرکوچک در بدنم پو دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهرانرفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری فصل سوم 373میکردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پاالیشگاه باز میگشت، تازه به سراغآژانسهای امال ک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبیُ ر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شبپیدا کند و من باید در این فضای پوقتی مجید خسته به خانه میآمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیدهبود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم راحسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد،ُ ر خطریهمه وجودم در هم میشکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پدر خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستمبا هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد. از اینهمه نشستن کمرم دردگرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم بهگوشی دست دومی که عبداهلل برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنمگذشته و کسی جز عبداهلل خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم وً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیهمحمد که ظاهراهم البد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی رابرداشتم تا با عبداهلل تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم،ً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبداهلل هم پاسخ تماسمولی ظاهرارا نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست کهگوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حاال بعد از این همه فشارروحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابیزودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بیِمهری خانوادهام، به تنگآمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزهامادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانههایمردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طردمیشدم، الاقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت. حاال من در کنار همهاسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا 374 جان شیعه، اهل سنتگذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش درد دل کنم. خسته از اینهمه تنهایی وبیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امیدآمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت وبالفاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکمکند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید: »چرا رو زمین خوابیدی الههجان؟« تکیهام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:»دیگه خسته شدم! حوصله ِ ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دق کردم! نهکسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!« صورتش از خستگیپژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمیآورد که به رویمخندید و گفت: »ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!« سپسچشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: »عوضش یه خونه خوبپیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو اینپولی که االن داریم، میتونیم اجارهاش کنیم. کرایهاش هم خدا بزرگه! إنشاءاهللفردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگهِ خونه، به عبداهلل میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یهدوست نداری خودمون بریم درِ خونه، وسایل رو بیاره.« و نمیدانست با این خبر نه تنهاکامیون هم میفرستیم درخوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم کهپدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودشخریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد که از سکوتطوالنیام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: »چیزی شده الهه؟«نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: »خوشحال نشدی؟« وُ ب میریم میبینیم، اگه نپسندیدی، من بازمبالفاصله خودش جواب داد: »خمیگردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم.« و هنوز رنگ نگرانی از نگاهمنرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید: »چی ناراحتت کرده الهه جان؟« و فصل سوم 375بالخره باید حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از تهچاه بر میآمد، سؤال کردم: »یعنی با همین پولی که االن داریم نمیتونیم یه جاییُ ر از عالمت سؤالش، بارو اجاره کنیم؟« سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پحالتی مظلومانه ادامه دادم: »اگه کوچیک هم باشه یا محلهاش هم خیلی خوبنباشه، عیب نداره...« که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود،ُ ب وقتی میتونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاریسؤال کرد: »خبکنیم؟« و من میترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزدهام، فهمید در دلم چهمیگذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: »بابا دیگه پولپیش رو پس نمیده، آره؟« از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم باال آمد و درُ ر شد و دیگر نتوانستم سرم را باال بیاورم که نفس بلندیعوض گلویم از بغض پکشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: »الهه جان! تو چرا خجالت میکشیعزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!« از آهنگ آرام کالمش جرأت کردم سرم راباال بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد: »چونکافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!« سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی ازگریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد: »چون من شیعهام،حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طالق صادر کنن، دستور سقطُ شن!« و چه خوب به عمق اعتقاداتبچهام رو بدن، البد اگه بتونن خودم رو هم میکِی بـرده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهرپلید تفکر تکفیر پدیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشکهایم را پا ک کردم و با صدایی کهاز گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: »وسایل خونهمون رو هم دیگه پسنمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حقُ ر شد و با لحنی قاطعانهندارم هیچی با خودم ببرم!« که کاسه چشمانش از خشم پً فکر کردی من دست روپاسخ اینهمه درماندگی ِ ام را داد: »مگه شهر هرته؟!!! واقعادست میذارم تا اینا همه زندگیام رو مصادره کنن؟!!!« هر دو دستش را گرفتم تادلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم: »مجید جان! تو رو خدا از 376 جان شیعه، اهل سنتاین پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من...« و نگذاشتحرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگیاش دفاع کرد: »الهه! دیگه کوتاهنمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. جهیزیه ارزونیخودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!« و حاال نوبت من بودکه به میان کالمش آمده و با ظرافت زنانهام، مقاومت مردانهاش را محکوم کنم:»یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چیالتماست میکنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من اینهمه گریه کنم؟« ودستانش را رها کردم که خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدانغیظ و غضب پدر دورش کنم و چارهای جز این قهر و گالیه نداشتم که خودشدستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پا ک کند و با لحنی مهربان و مالیمِ موت! خودتمِ من فدای یه تارپاسخ داد: »الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارمیدونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس،بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسالم حق ما رو میگیرن!چرا؟ چون من شیعهام و اونا شیعه رو کافر میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری منهیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟« سپس با نگاه مؤمنانهاش به عمق چشمانگریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: »الهه! اینا همونایی هستن که دارنُ شن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زندهتو سوریه دسته دسته آدم میکآتیش میزنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعهاس؟ اینا حتی به س ُ نیهاهم رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من وتو رو هم میکشتن! چون من شیعهام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه!به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلموناً عراق،رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حاال یه جا مثل سوریه و جدیدازورشون میرسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران کهنمیتونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونوادهها نفوذ میکنن تا زهر خودشونرو بپاشن! اونوقت چرا ما باید سا کت بمونیم تا هر غلطی دلشون میخواد بکنن؟ فصل سوم 377مگه اون سرباز سوری سا کت میمونه تا خا ک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چراباید سا کت بمونیم؟« هر چند به حقیقت حرفهایش ایمان داشتم، ولی دلمجای دیگری بود که هنوز چشمان شعلهور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم ونمیخواستم این شعلههای جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که بازالتماسش کردم: »مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم میدونم اینا به اسممسلمون دارن تیشه به ریشه اسالم میزنن! منم از اینا متنفرم! منم میدونم پشتسر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوامیه مو از سرت کم بشه!« سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانیاش را لمس کردم و باصدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانیام را نشانش دادم:»مجید! به خدا میترسم بابا یه بالیی سرت بیاره!« و نه فقط از پدر که از برادرانشیطان صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به خون شیعه، شمشیرکینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانیام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشینکالمش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: »الهه جان! نترس! هیچ غلطینمیتونن بکنن!« ولی دل لبریز دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم بازالتماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامهداد: »ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطرچهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!« و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوضکرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورتخیسم دست کشید و تمنا کرد: »الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت بهاین قشنگی نیس؟« و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبهکوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانهای برایم هدیه خریده که خودشبا شوخطبعی به زبان آمد: »همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میرهکه چه خبره! ای داد بیداد!« و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشبسالگرد عقدمان است. بالخره صورتم به خندهای بیرنگ و رو باز شد و برایتوجیه فراموشیام بهانه آوردم: »از صبح یادم بود، االن یه دفعه یادم رفت!« از لحن 378 جان شیعه، اهل سنتکودکانهام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که مصیبتهایُرده است. میان خندههایپیدرپی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بمجید که بیشتر میخواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشترُ ر شده و با یکطالی ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُ ر زرق و برق، مثل ستاره میدرخشید. انگشتر را به دستم کردمردیف از نگینهای پو با شوقی که حاال با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینمقدردانی کردم: »ممنونم مجید جان! خیلی نازه!« و او از جایش بلند شد و با گفتن»قابل تو رو نداره عزیزم!« به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: »بلند شوبیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!« و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست بهِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشقسیاه و سفید بزنم که من سرِ خانه در انفجار ترقهای پیچید و دلم را خالی کرد.نخورده بودیم که صدای زنگ درنگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم.مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در راباز می ِ کرد، مژده داد: »عبداهلل!« حاال پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادرِ میز غذا بلند شدم ومهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سربا قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجیدخوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفشِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودترکردیم، سیری را بهانه کرد و سرغذایمان را تمام کنیم و کنار عبداهلل بنشینیم که خودش بیمقدمه سؤال کرد: »چهخبر؟ جایی رو پیدا کردید؟« مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:»یه جایی رو من امشب دیدم، حاال قراره فردا با الهه بریم ببینیم.« و عبداهلل مثلِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجیداینکه دنبال بهانهای باشد تا سرپرسید: »برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟« که بازگلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: »چجوری بیاد بگیره؟مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟« و مجید اجازه نداد فصل سوم 379حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبداهلل را داد: »آره. فردا صبح میرمنخلستون باهاش صحبت میکنم.« از این همه سماجتش عصبانی شدم و بادلخوری اعتراض کردم: »یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!!میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پایخودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!« و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیهُ ر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم: »میخوای من رو عذاب بدی؟!!!پً من این خونه روُ ش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصالمیخوای من رو زجر کنمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیشبابا! به خدا راضی نیستم!« و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسیام رانشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تاکسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانهامرا تحمل کند که بالفاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزدهاشافتاد، میان بارش بیامان اشکهایم تمنا کردم: »مجید! تو رو خدا از این پول بگذر!از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!« ومیدانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسشمیخواهد در برابر خودخواهیهای پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظجانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبداهلل در پاشنه در اتاق ظاهر شد وبه غمخواری اینهمه پریشانیام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشستو با لحنی لبریز عطوفت دلداریام داد: »برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ منبا بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حاال این معامله به هم خورده.بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدرمیترسی؟« ولی عبداهلل نظر دیگری داشت که صدایش کرد: »مجید! میشه یهلحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟« دلش نمیآمد با اینهمه بیقراری تنهایمبگذارد، ولی عبداهلل رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن »به خدا توکل کنعزیزم!« از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. از آهنگ سنگین صدای عبداهلل 380 جان شیعه، اهل سنتحس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت درکشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبداهلل با صدایی آهسته به مجیدهشدار داد: »مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابیقاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!« و برای اینکه خیرخواهیاشدر دل مجید اثر کند، با صدایی آهستهتر توضیح داد: »دیروز رفته بودم یه سر خونهً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما روببینم چه خبره. دیدم طبقه باال کالفروخته به یه سمساری.« از اینکه میشنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترمبه حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگیام از همهچیز مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبداهلل چه میگوید که باً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنیناامیدی ادامه داد: »یعنی واقعادیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!« و در برابرسکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد: »من بعید میدونم پول رو بهتپس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!« وً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد: »من فردا میرممجید دقیقاباهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگهبخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طولمی ِ کشه، درد سر داره، ولی بالخره مجبور میشه کوتاه بیاد.« و عبداهلل هم درستمثل من از واکنش پدر میترسید که باز تذکر داد: »منم میدونم از مسیر قانونی بهِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!!نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بالیی سرمجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخالقش تند و عصبی بود، ولیاالن خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیالش هرکاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای برینخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن.« که مجید کالفه شد و باُ ب باشن! مگهحالتی عصبی پاسخ اینهمه مصلحتاندیشی عبداهلل را داد: »خً میخوان چی کار کنن؟« و عبداهلل حرفی زد که درستمن ازشون میترسم؟ مثال فصل سوم 381از دریای دلواپسی دل من آب میخورد: »مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومدبیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بالیی سرش اومده بود! من الهه رواز زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگهمن نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!« از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوانمجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: »عبداهلل! به خدافکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برامعزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حاملهام رو تنهابذارم!« و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبداهلل را پاره میکرد وِ الهه یا بچهاشعبداهلل با قاطعیت بیشتری ادامه داد: »حاال اگه اونروز یه بالیی سرُ ب تو میرفتی شکایت میکردی و پلیساومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خً بچهات زنده میشد؟ یا زبونم الل، الهههم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثالبرمیگشت؟ حاال هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همهاینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوایچی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمهای که به زندگیات خورده،جبران میشه؟« و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد:»عبداهلل! تو اگه جای من بودی سکوت میکردی تا همه زندگیات رو چپاول کنن؟به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه منباشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من االنسا کت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید اززنم بگذرم، پس فردا باید از بچهام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدترمیشه!« و باز میخواست خیال عبداهلل را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامهداد: »من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضیاشمیکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!« و این حرفآخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئلهای با پدر به مسالمت حلنمیشود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه 382 جان شیعه، اهل سنتمی کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کارزندگیام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود کهصدای وحشتنا کی، همه وجودم را در هم شکست. وحشتزده روی تشک نیمخیزُ ر از هول و هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبرشدم و با چشمان پشده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جایجواب مجید، نعرههای مردان غریبهای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابیَ ندم و با قدمهایی که جرأت پیشنمیشنیدم. بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کرفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب،نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریادَ ند. بیاختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکبارهمجید، قلبم را از جا کهمه جا روشن شد و خودم را میان عدهای مرد غریبه دیدم. همه با پیراهنهایعربی و شمشیر بلندی که در دستشان میرقصید، دورم حلقه زده و به حال زارمقهقهه میزدند. از هیبت هیوالی وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده وتمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادرنوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یکجای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایشکردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونیاش نرسیده بود که کسیآنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمینچرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، باالی سرمایستاده و همچنان قهقهه میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کاردیگری از دستم بر نمیآمد که فقط از وحشت جیغ میکشیدم: »مجید! به دادمبرس! مجید... بچهام...« و پیش از آنکه فریاد دادخواهیام به گوش کسی برسد،برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی بهجانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجهای زدم که گویی روح از کالبدم فصل سوم 383جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسنا کی از مرگ و زندگیّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: »الهه!همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرالهه!« و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم ازَ نده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان میلرزید و هنوز ضجه میزدمجا کو میشنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزینمیدیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفتهبود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با هماننفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بالخره جوابم را با صدایّش داد: »نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!« که تازه درخشندگیمضطرچشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: »نترس الههجان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!« و دستش را روی دیوار کشید و چراغ راروشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، نالهزدم: »مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!« چشمانش ازغصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانیام بهلرزه افتاده بود، جواب داد: »خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس.« و منُ ر شد و تکرار کردم: »نه،باور نمیکردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پهمینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم...« و دیگرَم زد و من که باورمنمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نشده بود کابوس دیدهام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانمسنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: »مجیدهمه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!« و طوری ازخواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم میپیچید و حاال نه فقط ازوحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله میزدم.َ ند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چندمجید بالخره از حرارت نفسهایم دل ک 384 جان شیعه، اهل سنتلحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانمبه قدری میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت،آب را قطره قطره به گلوی خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامشمیداد: »نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!« و من باز هم آرامنمیگرفتم و میدانستم بالخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاهغرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم:ُ شن! به خدا بچهام از بین میره! مجید به حوریه رحم»مجید! به خدا اینا تو رو می ککن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی میترسم!« و شاید طاقت نداشت بیشاز این اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغـ*ـوش کشید و باآهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: »باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم!نترس عزیزم!«* * *هر چه دور اتاق چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه زندگیکنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیراییاشبه بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجرهاینداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم بهخیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجرههایقدیاش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود،ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتادهً کثیف شده و لکههاییا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کامالزردی که به نظرم از نشتی آب لولههای طبقه باال بوجود آمده بود، همه جایش راپوشانده و ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی کهداشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دورانً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کردهمجردیاش را برای پول پیش خانه نسبتابود که آن هم بخاطر گریههای وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه فصل سوم 385از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارشرا تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان،استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانهاش برایهزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمتسیسمونی خرج کرده بود. حاال همه پسانداز زندگیمان در این یک سال، چندمیلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستیبرای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخرماه میماندیم تا حقوق مجید برسد. میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشتهخاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا حقوق نه چندانباالی مجید، کفاف زندگیمان را بدهد. حاال در روز اول فروردین سال 1393 وروز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، درغربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیالت مغازه بازی پیداکند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزانقیمتی برای خانهمان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. درآشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده ورنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نهفقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینتهای خانه هم خبری از انواع حبوباتو شکالت و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعدهمان خریدمیکردیم. کف اتاق هال را با موکت خا کستری رنگی پوشانده و همان یک پنجرهکوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلیدلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم رابریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و درً رویش دراز بکشم که بعید میدانستم بهاتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعالً با همیناین زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاتشک سر میکردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به 386 جان شیعه، اهل سنتکلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب وکتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کممیآوردیم، مجید لبخندی میزد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده میدادکه از همکارانش قرض میکند. البته روزی که از خانه میآمدم، سرویس طالیم بهدست و گردنم بود و حاال همین چند تکه طال سرمایه کوچکی بود که میتوانستدر وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علیالحساب مجید المپبزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهاییمان را در این خانهتنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر وروی خانه میکشیدیم، بعد سا کن میشدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبرداده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانهاش را ترک میکردیم. باورشسخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دستلباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چنددست لباس خریده بودیم. حاال همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده کهماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستنِ راه، پودر و لگن بخرد و همهلباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرلباسها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که میگذشت بیشتر متوجه میشدمچقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیلهای برای پخت و پز و آشپزی همنداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دستبشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. بایدلیست بلند باالیی از وسایل مورد نیاز خانه مینوشتم و انگار باید از نو جهیزیهایبرای خودم دست و پا میکردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از دهمیلیون هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداندچقدر از مجید خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترینجهیزیه را برایم تدارک دید و حاال من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم دراین شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانهای فصل سوم 387کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را میدادیم که او به حرمت عشق به تشیعو من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه ازدست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوزاز بیمهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظهای یادشان از خاطرم جدانمیشد.چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان بهگوشم رسید و بالفاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشهپاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و درُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک رانندهَش چند کارتبارمیخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه درخانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پا کتمیوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جانداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانهاش لبهلگن را کنترل میکرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانیداد: »مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یهدست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.« و فرصت ندادتشکر کنم که کیسهها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پلهها پایینمیرفت، تأ کید کرد: »به این کیسهها دست نزن! سنگینه، خودم میام.« در عرضیک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تاییکاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشقُ ر کرد تا الاقل خیالم قدری راحت شود.چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پِ فرصت با سلیقه خودم بخرم،هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانهام را سرولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویسُنهای خالی را گوشهِ دستی هم غنیمت بود. مجید همانطور که کارتساده و دمآشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعتهاش برایم میگفت که من 388 جان شیعه، اهل سنتهم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: »فکرً دست خالی برمیگردی!« آخریننمیکردم امروز مغازهها باز باشن. گفتم حتماتکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خستهای که روی صورتش نقش بسته بود،ً خودم هم از همین میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری کهپاسخ داد: »اتفاقابرای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازهها باز بودن.« سپس نگاهی به یخچال کرد وبا حالتی ناباورانه ادامه داد: »اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابرپول میدادیم!« و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم: »حاال چقدرشد؟« به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پا کت میوهها میرفت تا برایم پرتقالیبشوید، پاسخ داد: »تو چی کار به این کارها داری؟« که با نگاه دلواپسم دور خانهخالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: »یعنی میتونیم بقیه وسایل روهم بخریم؟« که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:»توکل به خدا! إنشاءاهلل که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!« ولی حدسمیزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور کهروی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: »مجید! ما هنوز خیلی چیزها الزمداریم که باید بخریم.« همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگیاشُ ب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگهرا در کند، با خونسردی پاسخ داد: »خمن میرم بازار، هر چی میخوای بگو می ِ خرم!« و من در پس این خونسردی صبورانه،دغدغههای مردانهاش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم: »مگهُ ر شیطنت پاسخهنوز تو حسابت پول داری؟« به چشمانم خیره شد و با اخمی پنگرانیام را داد: »تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای، نهایتش میرمقرض میکنم.« و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرمبنشیند که به جبران حکم ظالمانهای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیشهمکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشوارههایم را درآوردم و به همراهانگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکتگذاشتم و در برابر نگاه حیرت زدهاش، مردانه حرف زدم: »من نمردم که بری از فصل سوم 389غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیهاش روُ ر مهر و محبتی اعتراض کرد:بفروش.« که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پ»یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طالهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! ایناهدیهاس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!« سپس تکیهاش را از دیوارِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طالها را از روی موکت جمعبرداشت، روی سرمیکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: »قربون محبتت الهه جان!خدا بزرگه! بالخره از یه جایی جور میکنم.« و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند رابه گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: »مجید! من دیگه اینا رونمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!« سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاهکردم و با حالتی منطقی ادامه دادم: »مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس کهبری قرض کنی! ما االن باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه!حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طالها رومیفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم.«دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگریام را با ناراحتی داد:»الهه! این طالها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن...« و نگذاشتمحرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم: »برای من هیچیعزیزتر از زندگیام نیس!« سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دستکشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامهدادم: »من فقط اینو دوست دارم!« و بالفاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد کهبا سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: »حاال حلقه تو همُ رپال تینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!« و در برابر صورتش که از خنده پشده بود، من هم خندیدم و گفتم: »ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخوادبفروشی! به جز حلقههای ازدواجمون، بقیه رو بفروش!« ولی دلش راضی نمیشدکه باز اصرار کرد: »الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم ازهمکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمهام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم 390 جان شیعه، اهل سنتبا حقوق اون ماه یه تیکه اثاث میخریم.« که از اینهمه درماندگی کالفه شدم و باحالتی عصبی اعتراض کردم: »یعنی چی مجید؟!!! االن تازه اول ماهه! کو تا آخرماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه بهاینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پردهای، نه مبلی! حتیامشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته!باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونیچقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرجزندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز میکنیم یه سری خرت وپرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیلههم بخریم؟« رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود،پاسخ داد: »مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هرچی الزم داری، میخرم...« که با بیتابی حرفش را قطع کردم: »با کدوم پول؟!!!« ازاینهمه کم حوصلگیام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحنگرفتهاش، اوج دلخوریاش را نشانم داد: »هنوز ته حسابم یخورده مونده. همیناالن به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.« و مننمیخواستم وضعیت سخت زندگیام به گوش کسی به خصوص اقوام مجیدبرسد که با عصبانیت خروشیدم: »میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوایبگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حاال برای دو میلیونمحتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حاال داریمتو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمونرو گرفتن و حاال حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زنس ُ نی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!«و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدرخودم میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دلتنگم آمد: »الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همهاش خودت رو فصل سوم 391مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهمکنم.« و دریای متالطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادتداد: »شیعه یا س ُ نی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بالیی سرم بیاد، اگه برگردمبازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حاال اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطیُ ر شد وداره عزیزم؟« و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پبا بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم: »معلومه که به من ربط داره! اگه تو بهجای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، االن داشتی زندگیات رو میکردی!نه کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایهات رو از دست میدادی!«و نمیدانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردننمیگیرم که بیشتر دلش را میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: »به درمیگی که دیوار بشنوه؟!!!« و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستمکرد: »پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر مناینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟ خیال میکنی اگه با یه مرد س ُ نی ازدواجکرده بودی، االن زندگیات بهتر بود؟« و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاعکنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گـ ـناه نکردهاشرا خواست: »میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی وهنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم. اونم اینه که برای ایناشیعه و س ُ نی خیلی فرق نمیکنه! حاال من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن،ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیاومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، توُوردنهم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاتا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رومیبستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعهها رو میکشتن، حاال امامجماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفتمیکرد! پس اگه تو با یه س ُ نی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیاومدی،بازم حال و روزت همین بود! االن اینهمه زن و شوهر شیعه و س ُ نی دارن تو همین 392 جان شیعه، اهل سنتشهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آوارهشدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دخترهِ زانویشوهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.« سپس دست سرگذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد: »یا علی!« و دیگرمنتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگنرا برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و باً حواسش به من نبود وهمه دردی که در کمرم میپیچید، از جا بلند شدم. اصالغرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت.ُ ند و کوتاهم، به سمتهمانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُِ ر از آب و پودر، سرُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه باالی لگن پآشپزخانه رفتم و کنار اپا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهستهصدایش کردم: »مجید...« دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانیُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجهای کهبینظیری پاسخ داد: »جانم؟« دستم را به لبه اِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانهام با لحنی ساده آغاز کردم: »مجید! خدادارم، سررو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم کهمنم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیموننیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطرخودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذابمیکشی!« سرش را پایین انداخت و همان ِ طور که با کف روی دستش بازیمیکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: »میدونم الهه جان...« سپس سرش را بهسمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: »غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوبارههمه چی رو از اول با هم میسازیم!« و من منتظر همین پشتوانه بودم که بیمعطلیبه سمت طالها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختیُپن برگشتم و در برابرخم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اِ آغاز یک زندگیُپن ریختم و با شادی شورانگیزچشمان مجید، همه را روی سطح ا فصل سوم 393جدید، فرمانی زنانه صادر کردم: »مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همهاینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طالها روً میخوام از خونه زندگیام لـ*ـذت ببرم!« سپس نگاهم را دورً میشه خرید! فعالبعداخانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم: »میخوام برایاین پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم،اونم باید زمینهاش زرشکی باشه که با پردهها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوسترشش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برایِم رنگ هم میخریم میاندازیم وسط اتاقِ باالی اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرپذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پایً میخوام سرویسً سفید باشه! اصالتختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کالً سفید باشه!« که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:خوابم کال»برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشوییً ِ استیل باشه که با یخچال ست شه! یه سرویس تفلون و کفگیربذاریم! باید حتمامالقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!« و تجهیز آشپزخانه بهُ ر ذوق و شوقماین سادگیها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُ ر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گالیه کردم: »آشپزخونهاز خنده پخیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد وپالستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.« و تازه به خاطرُپن دادمآوردم به لیست بلند باالیی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیهام را به او به شوخی ناله زدم: »وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر وچایی گرفته تا روغن و رب و نمک و...« که مجید با صدای بلند خندید ومیخواست سر به سرم بگذارد که گلولهای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتیشیرین فریاد زد: »بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!« و بار دیگرُ ر شدبه همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پتا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیریناست!
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگیام بود کهً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پسدقیقااز یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدامیداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده ودر عوض چه لحظات دلانگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر،صاحب فرشتهای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداریام بود.حاال قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیاییخلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخکرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمانهمبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثلگذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفرههم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانهپیچیده و به انتظار آمدن مجید از پاالیشگاه، داخل پا کت دستهداری گذاشتم ودر فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که ازفروش طالهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچکرونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چندگلدان بلوری، زینت داده و باالی اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیونتمام شیشهای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، بهخانه جلوهای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدیِ انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی 396 جان شیعه، اهل سنتچیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک همبرای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت وً همین تخت کوچک را با عروسکهای قدکمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاو نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالیاش به تدریج با سرویسهایُ ر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفتهام، قدریپذیرایی و دم دستی پاز ذهنم پا ک شود، ولی طومار غصههایم به اینجا ختم نمیشد که من در اینبازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانوادهام را باخته و در روزهایی که بیش از هرزمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتیلعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حاال در این شرایط حساس،همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانوادهاش راَِ َسش من بودم. عبداهلل افسردهتر از گذشته، کمتر سری به مااز دست داده و همه کمیزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکیدو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطهای کوتاه و پنهانی، مونسروزهای تنهاییام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیهً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمهای خواهش کرد تا دیگر باکه اصالً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازاتموبایلش تماس نگیرم. ظاهراَ هره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأتسخت و سنگینمان، پدر آنچنان زنمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حاال تنها کسی که هر ازگاهی به منزلمان میآمد و هفتهای یکی دو بار تماس میگرفت، عبداهلل بود و البتهُ ر جنب و جوشش،همسایه طبقه باالیی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پگرفت. حاال در پس همه این بیوفاییها، دلتنگی مادرحسابی با مجید گرم می ِهم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودمو حاال تنها یادگاریام، عکس کوچکی بود که از عبداهلل گرفته بودم تا الاقل دلمبه دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان، فصل چهارم 397آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، بازهم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدارا شکر میکردیم.ساعت از هفت گذشته بود که بالخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانهِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده وشد. برای مراسم امشب دوغخودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که هدیه سالگرد ازدواج رادر کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با اینً توقع نداشتم برایم هدیهای خریده باشد.وضعیت نامساعد اقتصادی، اصالنماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطرهانگیز، به میهمانیدامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطرسنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم میداد، تا کسی گرفتیم وفقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور ازازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای لب دریا، روی ماسههای نرم و نمنا کساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان بهجادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدنامواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای خوش بویِ کیفش را باز کرد و همانطور کهبهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید دربسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون میآورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:»شرمنده الهه جان! میخواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابیبگیرم، ولی نشد.« سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و باً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلیلبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: »اصالناقابله! إنشاءاهلل جبران میکنم!« و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگیاشباشم که بسته را در آغـ*ـوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده،پاسخش را به مهربانی دادم: »مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلیهم با ارزشه!« میدیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذ 398 جان شیعه، اهل سنتکادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازیرنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که الی پارچه کردم،تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشترُ ر شدهبه رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پبود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: »وای مجید! خیلی قشنگه!« باورش نمیشد وخیال کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشهای از چادر را روی سرم انداختمتا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: »ببین چقدر قشنگه!« و تازهاز ترکیب صورت خندانم کنار پارچه چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندیشیرین تأیید کرد: »خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!« چادر را روی دستممرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایشزمزمه کرد: »الهه! خیلی دوستت دارم!« سرم را باال آوردم و دیدم با نگاهی کهدست کمی از سـ*ـینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر اینهیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریاییاش را تعبیر کرد:»نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین نعمتزندگیام تویی!« و شاید نتوانستم هجوم بیپروای احساسش را تحمل کنم که سربه شوخی گذاشتم: »وای! چه نعمتی! حاال مگه چه تحفهای هستم؟!!!« و همینشیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش ازَ نیدرخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: »تحفه؟!!! تو همه زندگی مالهه! نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم کههمه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازشتشکر کنم، بازم کمه!« و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همینکلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند جملهکوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود.شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شدهو خجالت میکشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، فصل چهارم 399ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمیخواست بخوابم و دلم نمیآمد به این زودیاز میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گلهکردم: »این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یامیگه خسته شدم بریم خونه!« و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم: »مستقیمکه نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!« ازلحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهادُ ب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم.« و من دلمداد: »خنمیخواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم: »نه! نمیخوادبری! حاال یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.« از دستی که به کمر و پهلویم گرفتهبودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد: »خیلی وقته نشستی، کمرتخشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.« نگاهش کردم و با لحنیکودکانه خواهش کردم: »نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟« و دیگر نتوانست مقاومتکند که خندید و گفت: »چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی،میشینیم.« و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیتشیطنتی دیگر، شروع کردم: »فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت میکنه!«چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارمُ ر کرده بود، منتظر شد تا نقشهام را عملی کنم کهکه با خندهای که صورتش را پبرایش پشت چشم نازک کردم و گفتم: »مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیتمیکنی؟« و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید وِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجانزده ادامه دادم: »بفرما! شاهد ازلگدی به سرغیب رسید! خودشم داره لگد میزنه که بگه به بابام رفتم!« از جمله آخرم باصدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید: »مگه من لگد میزنم که لگدِ هم کنم، خودش با حاضرزدن این فسقلی به من بره؟« و تا خواستم پاسخی سرجوابی پیش دستی کرد: »داره لگد میزنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانمرفتم!« و مسابقه داشت هیجانی میشد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: »شرط 400 جان شیعه، اهل سنتمیبندم به تو میره! حاال میگی نه، نگاه کن!« که باز خندید و با صدایی که ازشدت خنده، بریده باال میآمد، جواب شرط بندیام را داد: »اون دفعه هم شرطبستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حاال هم داری شرط میبندی که به من میره،ولی به خودت میره، مطمئنم!« و درست دست روی نقطهای گذاشت که کم آوردمو در برابر نگاه شکست خوردهام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانیمژده داد: »من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی بهدنیا اومد خودت میبینی!« و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و درصحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که سا کت شدم. برای اولینبار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همهچیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایلشود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفتهام خیره شد ودلواپس حالم، سؤال کرد: »چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟« و درد منچیز دیگری بود و حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دلمهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: »میخوای بریم خونه؟« نمیتوانستم درددلم را پیش محرم غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانشبیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: »مجید! برای تو مهمه کهحوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد س ُ نی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟« کهبیمعطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد: »مگه تا حاال به تو ایراد گرفتم الههجان؟« همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبیام به بازی گرفتهً دلتبودم، سرم را باال آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: »یعنی واقعانمیخواد حوریه شیعه بشه؟« موهای مشکیاش در دل باد لب ساحل،میرقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهدگرفت: »مگه من تا حاال از تو خواستم شیعه بشی؟« درد کمرم شدت گرفته و تاً پای مذهب دخترمپهلویم میپیچید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعالدر میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظهای از اندیشه هدایتش به مذهب فصل چهارم 401ً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلشتسنن کوتاه نیامدهام، او هم حتماداشته و شاید نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که بهچشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: »یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثلخودت شیعه باشم؟« سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیبفرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرشپایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: »نه!« و حاال نوبت او بود که در برابر نگاهمتحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را باال آورد و با چشمانی کهزیر نور چراغهای زرد حاشیه ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم میآمد، پاسخکوتاهش را تفسیر کرد: »الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدامیخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه دختر س ُ نی هستی! هیچ وقتهم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچوقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجورینبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو روهمینجوری که هستی، دوست دارم!« جمال تش هر چند صادقانه بود و عاشقانه،ولی پاسخ بیتابی دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری واردً حساب من با حوریه فرق میکنه. به قول خودت منوشدم: »ولی مطمئناهمینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براشیه تصمیم دیگهای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و س ُ نی نیس و شاید بخوای...«که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد: »حوریه وقتی به دنیابیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!« و برای من کافی نبود که من هنوزامیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم ودست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان س ُ نی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتیامرا پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعالم کردم: »ولی برای من خیلیمهمه که دخترم س ُ نی باشه!« حاال نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعهام،حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان 402 جان شیعه، اهل سنتمیدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگیاش سؤالکرد: »مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟« میخواستم شیرازه استداللم را محکمببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم،میخواست معجزهای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، دلش را میلرزاندکه نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید:»نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه...« ونمیخواستم جملهاش را تمام کند که با دلخوری کالمش را قطع کردم: »مجید!من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!!« حاال میفهمیدمکه تفکر افراطی ِ گری وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر میزند که گردناهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بالیی که نوریه وهابی به سرشآورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک میافتاد که شاید من هممیخواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم. حاال میفهمیدم توطئه وهابیت چهموزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و س ُ نی را با هم میزند و چه حربهکثیفی برای هال کت امت اسالمی بود که مجید از شرمندگی قضاوتغیرمنصفانهاش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنمچقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست: »الهه جان! منغلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هر کسی که یهذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که اینً بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دخترتکفیریها اصالس ُ نی زندگی میکنم و این دختر س ُ نی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یهذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد حوریه س ُ نی بشه، دلم ریخت پایینکه چرا این حرف رو میزنی...« از دردی که بیرحمانه به دل و کمرم چنگ میزد،طاقتم طاق شده و دم نمیزدم که نمیخواستم مجال این بحث حساس را ازدست بدهم و امید داشتم معجزهای رخ دهد که من هم با لحنی مالیمتر گفتم:ُ ب از نظر من مذهب تسنن از»ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خ فصل چهارم 403مذهب تشیع کاملتره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه میشدم.« و میخواستممباحثهمان بیشتر جنبه عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم:ً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حاال س ُ نی شده بودی.«ُ ب قطعا»خً به صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با روشنسپس به چشمانش که عمیقافکری سـ*ـینه سپر کردم: »من قول میدم که اگه یه روز به این نتیجه رسیدم کهمذهب تشیع بهتره، شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردیمذهب اهل سنت بهتره، س ُ نی بشی!« میدانستم پیشنهاد زیرکانهای دادهام تاً به مبانی مذهب اهل تسنن فکر کندُرق قلعه مقاومتش را بشکنم، بلکه حقیقتاقکه میخواستم با یک تیر، دو نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهباهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن دخترم راحت شود که بالخرهدر برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با لبخندی ملیح پاسخ داد: »باشه الههجان!« کاسه سرم از درد سرریز شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستمراهی را که به این سختی تا اینجا آمدهام، نیمه رها کنم که با اشتیاقی که به امیدُ ب! بیا از همین االنتغییر عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: »خشروع کنیم! تو از مذهب خودت دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!« ازاینهمه جدیتم خندهاش گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانهام را به شوخیً حوریه هم میشه داور!« و شاید هم شوخی نمیکرد که در آینده قلبداد: »حتماحوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق محکمتری برای دفاع ازمذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکهُ م کرد که آهستهنخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گصدایش کردم: »مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟« ودرست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشیعاشقانه پاسخ داد: »الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه کهیه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با همً شیعه و س ُ نی با هم اختالف خاصی ندارن. همهمونمشکلی نداریم. یعنی اصوال 404 جان شیعه، اهل سنترو به یه قبله نماز میخونیم، همهمون قرآن رو قبول داریم، همهمون به پیامبر^+ِ یه سری مسائل جزئی اختالف داریم.« و همین اختالفاتاعتقاد داریم، فقط سرجزئی مرز بین شیعه و س ُ نی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمتُ ب من دلم میخوادخط کشی باشد که با کالمی غرق محبت تمنا کردم: »خهمین اختالف کوچولو هم حل شه!« و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدریدردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم:»بیا از اعتقاد به خلفای اسالم شروع کنیم...« و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، کهدرد وحشتنا کی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که نالهام زیرلب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودمبدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این تغییر نا گهانیام،وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش بهتنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال چنین درد سختی راتجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمهدمپاییاش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسهها ندویده بودکه طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: »مجید! نمیخوادبری. بیا، بهتر شدم.« و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتمبارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانیام از شدت درد،خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنارزیرانداز روی ماسهها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: »بهتری الهه؟« سرم را بهنشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدناین حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد: »از بس خودترو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودترحم کن الهه!« با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پا ک کردم و با صدایضعیفم پاسخ دادم: »فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد.« دست پشت کمرمِ پا ایستادم، سرم گیج رفت کهگرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سر فصل چهارم 405با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تابالخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختمنشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیمتا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو بهمجید زمزمه کردم: »ای کاش االن مامانم اینجا بود!« که در این شرایط سخت وحساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت،مجید همه کس من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش ازِآنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که بالبخندی غمگین دلداریام داد: »قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا روداریم!« و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیعمیدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرونیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بیوفایی خانوادهام را فراموش کنم و نه تنها از سردرد و کمر درد که از این همه بیکسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.* * *چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود کهاز جوالن بیش از پیش تروریستهای تکفیری در عراق خبر میداد. انفجارخودروی بمبگذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمانبیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا،ً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصدمصیبت هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراکرده بودند عراق را هم به خا ک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهایداعش جان تازهای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه،دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگونبختی مسلمان دیگریبنشینم که تکیهام را به صندلی پالستیکی داروخانه داده و خسته از صف طوالنیداروخانه که مدتی میشد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز همُتک در سرم میکوبید. بالخره آوار غم و غصه و هجومصدای گوینده اخبار مثل پ 406 جان شیعه، اهل سنتاینهمه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمدهبود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقبنباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا میآید و همه کمردردهای شدیدم نشانیاز همین زایمان بیموقع بود که میتوانست سالمتی دخترم را به خطر بیندازد. بایدً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگرکامالمیتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من همخراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالتتهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم ازمیان جمعیت گذشتم و از در شیشهای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسطاردیبهشت ماه، نفسم را باال بیاورد. هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ وُ ر حرارت شده و انگار میخواست آماده آتشبازی تابستان بندر شود که اینچنینپبا تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانهایستاده بودم که بالخره مجید با پا کت داروهایم آمد و بیمعطلی تا کسی گرفت تازودتر مرا به خانه برساند. او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیآورد که چقدردلواپس حال من و دخترمان شده و سعی میکرد با شیرین زبانی همیشگیاشآرامم کند. از تا کسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که درخلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم: »من خیلی حوریه رواذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچهام خیلی صدمه خورد!« و تنها خدامیداند چقدر پشیمان بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود کهاشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: »مجید! یعنی بچهامچیزیش شده؟« همانطور که همپای قدمهای کوتاهم میآمد، به سمتم صورتچرخاند و پاسخ دلشورهام را به شیرینی داد: »الهه جان! چیزی نشده که انقدرغصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه بههیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تاحالت بهتر شه!« ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار فصل چهارم 407نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: »من که نمیخواستم اینجوری شه! منکه نمیخواستم بچهام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!« و او طاقت نداشتبه تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: »االنم چیزینشده عزیزم! فقط حوریه هـ*ـوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصلهاش سر رفته!« وخندید بلکه صورت پژمرده من هم به خندهای باز شود، ولی قلب مادریام طوریبرای سالمت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. ازچشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برایهمسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهانمیکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که باتوپ پالستیکیاش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگیاشسالم کرد. صورت تپل و سبزهاش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از الی موهای کوتاهو مشکیاش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدمبزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:ِ در منتظره!« و با بادی که به گلویش انداخته بود،»الهه خانم! داداشتون اومده، دمادامه داد: »من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!« مجیددستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهماننوازی ِ اش را داد: »دمت گرمعلی جان!« و او با گفتن »چا کریم!« دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد.مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الههجان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین االندیگه غصه نخوری! فقط بخند!« و من نمیخواستم عبداهلل اشکهایم را ببیند کهبا گوشه چادرم صورت خیسم را پا ک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرامشوم. عبداهلل به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد،خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز همنتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: »چی شدهالهه؟« مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبداهلل خالصم 408 جان شیعه، اهل سنتکند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: »چیزی نیس! یه خورده خستهشده!« وارد اتاق که شدیم، از عبداهلل عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدمکه از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که بادلخوری طعنه زدم: »چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما روخط کشیدی!« و شاید عقدهای که از وضعیت خطرنا ک بارداریام به دلم ماندهبود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صداییگرفته پاسخ داد: »گرفتار بودم.« و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیریبا دلواپسی سؤال کنم: »چیزی شده؟« نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابیبدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم،نگران حالش پرسیدم: »بابا طوریش شده؟« که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد وپاسخ داد: »بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین کهشما هم رفتین و االن داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه!« سپس به چشمانمدقیق شد و با کینهای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: »خبر داری بابا سندخونه رو به اسم نوریه زده؟« از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستمحرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث راعوض کند که از عبداهلل پرسید: »چی کار میکنی؟ ما رو نمیبینی، خوشمیگذره؟« ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیشرفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: »یعنی چی عبداهلل؟!!! یعنیاون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!« که مجید به سمتم چرخید و با مهربانیتذکر داد: »الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داریحرص میخوری!« و در برابر نگاه بیتابم که به خاطر سرمایه خانوادگیمان به تپشً غیر از این بود؟ قبلش هم همهافتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: »مگه قبالزندگی بابا مال اون دختره بود. حاال فقط رسمی شد.« و عبداهلل هم پشتش راگرفت: »راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همهزندگیاش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش فصل چهارم 409ً دارن براش تو دوحه برج میسازن! حتیچی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثالً به اسم باباهمون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاباشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!« ولی دل من قرارنمیگرفت که انگار وارث همه غمخواریهای مادرم برای پدر شده بودم که دوبارهسؤال کردم: »یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کارینکردن؟« مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته وهیچ نمیگفت که عبداهلل با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوشخیالیام را بهجمله تلخی داد: »دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفسبکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غالم حلقه بهگوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمدمیگفت االن فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهمنخلستونها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارثمحرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستونها رو به اسمنوریه نزنه!« باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمیمان به همین سادگی به تاراج اینجماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کردو با لحنی مردانه توبیخم کرد: »الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا بهخودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟بذار هر کاری دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟« و نگذاشت جوابیبدهم و با عصبانیت رو به عبداهلل کرد: »اومدی اینجا که اعصاب خواهرت روخورد کنی؟!!! نمیبینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذابکشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای زجرش بدی؟!!!« عبداهلل مات و متحیرمانده و خبر نداشت که این آتش خشم بیسابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برایهمسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتیمنفعالنه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: »اگه قرارهبیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو 410 جان شیعه، اهل سنتهم رو همه!« سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمیننشست. نگاهم به عبداهلل بود و دلم برایش میسوخت که بیخبر از همه جا،اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: »الهه جان! تو روً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!« باز کمر دردم شدتخدا آروم باش! اصالگرفته و دست و پا زدنهای دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم ازَ ر میزد. ازَ ر پغمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پشدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدممجید با لحنی مالیمتر رو به عبداهلل کرد: »امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقبباشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشتهباشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزینگو که بیشتر اذیت شه.« نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانیهایهمسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحتکردم: »من حالم خوبه! آرومم!« و عبداهلل که تازه علت این همه جوش و خروشِ مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهریبرادرانه عذر خواست: »ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!« و مجیدهنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبداهلل را با ناراحتی داد: »از این به بعد هرخبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!« از اینکه اینهمه برادرمسرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخیهای مجید،دلش را شاد کنم که با خوشزبانی پرسیدم: »چیزی شده که گفتی گرفتاری؟« ودیگر دل و دماغی برای عبداهلل نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: »نه، یخوردهسرم تو مدرسه شلوغ بود، کالس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کالسنداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...« و مجید حسابی حالش را گرفته بود که باِ زانویشخاطری رنجیده ادامه داد: »ولی فکر کنم مزاحم شدم.« و دست سرگذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگیاشتعارف کرد: »کجا؟ حاال بشین! منم دلم برات تنگ شده!« ولی عبداهلل عزم رفتن فصل چهارم 411کرده بود که با همان چهره گرفتهاش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد ودوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: »ببخشید!نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.« سپس خندید و در برابر سکوت سنگینعبداهلل، حرف عجیبی زد: »من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرممرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!« و با همین جمله غرق احساس، مقاومتعبداهلل را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساسقلبیاش را ابراز کرد: »منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتتکردم!« و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبداهلل برایم آورده بود، این آشتیشیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حاال پس از مدتها دراین خانه کوچک میهمان داشتیم و عبداهلل پذیرفته بود که برای شام پیشمانبماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تماممدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبداهلل نمیکردم که مدامبرایم میوه و آب میوه هم میآوردند.شام که تمام شد، عبداهلل کنار من نشست و مجید برای شستن ظرفهابه آشپزخانه رفت. حاال برای من که این مدت از دوری و بیوفایی نزدیکترینعزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدریلذتبخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیاییِ ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین بهقدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصههایم مبارزهکنم تا فرزندم به سالمت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیشدستیُ ر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که ازکوچکی که از رطب تازه پسرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانیسفارش کرد: »ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...« و هنوز حرفش به آخرنرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش راجواب بدهد که عبداهلل صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: 412 جان شیعه، اهل سنت»مجید خیلی نگرانته! چی شده؟« با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمیخواستمنگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: »چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفتباید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...« که صدای بلند مجیدِ اتاق خواب راکه با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. دربسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تااتاق پذیرایی میرسید: »آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم!وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!« و هر چه طرف مقابلشاصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخمیداد: »امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمیتونم!« ودست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبداهلل فقط باچشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: »مننمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن،فردا میزنن زیر همه چی!« و سؤالی که در دل من بود، عبداهلل پرسید: »مگه چیشده؟« خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخداد: »هیچی! یه مسئله کاری بود. میخواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!« ازلحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دلمرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولیخیال من به این سادگی راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمهعصبانیتش را بفهمم که عبداهلل رفت و من با دقتی زنانه بازجوییام را آغاز کردم.ِ اتاقگوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: »مجید! چی شده بود که انقدر عصبانیشده بودی؟« سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان الیههای کیفش گم کردتا خط ناراحتیاش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: »هیچی الههجان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!« دستم رابه چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: »یعنی برای هیچی انقدر فصل چهارم 413داد و بیداد میکردی؟« سرش را باال آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شدکه به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: »مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس!باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژیاش تخلیه بشه!« و شاید هنوز عقدهً خیلیبرخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: »آخه امشب کالبداخالق بودی! اول که با عبداهلل دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی!«خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگویدکه در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمیخواستم دلش را بشکنم کهُ ر نازی صدایش زدم: »مجید! از حرفم ناراحتِ پلب تخت نشستم و با پشیمانیُ ب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!« ازنشو! خروی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:»الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگراناین بچه باش!« سپس صورت گرفتهاش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانیعاشقانهاش را نشانم داد: »همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانیبودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتیمیبینم عبداهلل یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم!« ولی از تارهایسفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکیاش میدرخشید، میتوانستم بفهممکه فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم راکج کردم و با صدایی آهسته گفتم: »آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!« کهعاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبتانگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گالیهام را با چه طمأنینه شیرینی داد:»الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانیاحساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!« و من هنوزکنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغتلفن مشکوکش را گرفتم: »پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟مگه اونم به من ربطی داشت؟« و او بالفاصله جواب داد: »یه چیزی ازم خواستن که 414 جان شیعه، اهل سنتاگه براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!« ولی منبا این جمالت مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسمرا میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: »الهه جان! مگهقرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئلهای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهشفکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!« که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساسبدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده وبه روی خودش نمیآورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بودکه تا نیمههای شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولیباید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیتالکرسیُرد.خواندم تا بالخره خوابم ب* * *همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم. اینروزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، همداروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری اززایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و عالوه بر حالت تهوع وسرگیجهای که لحظهای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده وُ ر میگرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کالمِ بدنم گمدام از داغیُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی کهخدا اُ ر ناز و کرشمهاش را در وجودمدختر نازدانهام را در آغـ*ـوش بکشم، جست و خیز پمیشمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تاهر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم.چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم کهاو هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزهاچقدر بیتاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسننمجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، فصل چهارم 415ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی کهدخترمان شیعه و س ُ نی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهباهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانهزد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم ودر باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سالمکردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: »من حبیبههستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.« برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگویدً که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستمبرای چه کاری به سراغم آمدهاند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهراصحبتهای مفصلی داشتند که بالفاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم راروی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمتآشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: »دخترم نمیخواد با اینُ ر زحمت بکشی! بیا بشین!« و من جواب تعارفش را به کالمی کوتاه دادم وشکم پمشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: »تو رو خدا زحمت نکش! قربونُ ِر مهر و محبت میآمد و نمیدانستمدستت برم!« لحنش به نظرم بیش از حد پً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. باحقیقتاسینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.چشمان حبیبه خانم با همه خندهای که لحظهای از صورتش محو نمیشد،غمگین بود و دختر جوان بیآنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد. همینکه مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شدو با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: »قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم درخونهات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!«نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گرهاش به دست مستأجرباز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: »اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگهکاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!« نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که 416 جان شیعه، اهل سنتاز غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: »این دخترم عقد کردهاس! دو ساله که عقدکردهاس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیادببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!« و هنوز حرفش تمام نشده بود کهُ ر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم وچشمان دختر جوان از اشک پمادرش با درماندگی ادامه داد: »چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که بایدتا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حاال یه مصیبت دیگه سرمونخراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس کهُ ر شه! اگه زبونم الل بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقبدیگه پیمونه عمرش پمیافته!« از ماجرای غمانگیز این مادر و دختر و نگاه اندوهبارشان، دلم به درد آمدهو باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت وسفره دلش را برایم باز کرد: »حاال هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن،دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!«ُ ر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد: »دستمکه کاسه چشمانش از گریه پبه دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به منرحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده،براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولیبه خدا ما االن بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر ازاینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!« تازه فهمیدم چه میگوید وچه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولیبرای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: »دخترم! قروبونتبرم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولیشوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولیشوهرت قبول نمیکنه! حاال من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد!بلکه شما برای ما یه کاری کنی!« پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاجصالح بود و تخلیه زود هنگام خانهاش را میخواست که مجید را به هم ریخته و فصل چهارم 417صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قراربگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم: »حاج خانم! من به شما حق میدم، ولیً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروزوضعیت ما هم اصالبیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منمبا این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت وپرده خریدیم. به خدا برامون سخته که...« و نگذاشت حرفم را تمام کنم ونمیخواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد: »دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر ازشوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترمداره آب میشه!« نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزهاش ازُ ر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلندگریه پشدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: »تو رو خدااینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم براتون بکنم؟« که فکری به ذهنمُ برسید و همانطور که باالی سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: »خشما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجارهکنید.« و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش راباال آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد: »قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونهداره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون،باید بابات خونه رو بده!« از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریختو باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقدهاش را پیش منخالی کرد: »ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مارافعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یاصبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!« که او هم گریهاش گرفت وناله زد: »ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقدکردهام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماستنمیکردم...« و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. 418 جان شیعه، اهل سنتدخترش به دلداریاش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همینصحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پایَم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستمچشمانم نبپذیرم خانهای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیهُ ر مهرکنم و نه دلم میآمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حاال با این هم آغوشی پو محبت، مرا به یاد گریههای گاه و بیگاهم در آغـ*ـوش مادرم انداخته و پای دلم رابیشتر میلرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پا ک کرد و البدنمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:»دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد! میگن امام جوادگرههای مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد اال ئمه در حق این دختر منخواهری کن!« هرچند به این توسالت شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و درِ تازیانه همین توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم درمصیبت مرگ مادرم، سوزمنتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بیاختیار لب گشودم و بیپروارخصت دادم: »باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم.إنشاءاهلل کهراضی میشه...« و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. ازروی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:»یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!« در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید راراضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: »إنشاءاهلل که همسرمرضایت میده!« و دختر جوان که حاال نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، باُ ر شور و شعف توضیح داد: »خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشنصدایی پبگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنونمیشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم.« از شادینوعروسانهای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یادروزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: »باشه عزیزم! ماإنشاءاهلل تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده فصل چهارم 419کنید!« صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حاالبه ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم بانگرانی رو به من کرد: »امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یهجایی رو پیدا کنید؟« و نمیدانم به چه بهانهای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانیپروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: »خدا بزرگه حاج خانم!إنشاءاهلل ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم!« و نگران موضوع دیگری همبود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: »حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی بهخدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خداشوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!« و من بابت کاری که برای خدامیکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:»این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتونراحت باشه!« و خدا میداند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکستهُ ِ رد و از ته دلشاین مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را باال ببرایم دعا کرد: »إنشاءاهلل هر چی از خدا میخوای، بهت بده! إنشاءاهلل به حقهمین امام جواد عاقبتت رو ختم به خیر کنه!« و تا وقتی از در بیرون میرفت،همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و سادهاش شاد شدکه همه را به نیت سالمتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدامآیتالکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همینیک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردمو دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینهای کهبرای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایههای مبل و میز تلویزیونبودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسههایشیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سالمت به خانه جدید برسند.میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آنهم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر 420 جان شیعه، اهل سنتُ ر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بندهای ازسخت و پبندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخوردمجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخششسخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با خدا معامله کرده و یقینداشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.ُ ر کرده بود که مجید آمد.ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پِ هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستُ ر به خانه آمده و البد به مناسبت میالد امام جواد بود که یک جعبه شیرینیپهم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثلاین چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کردهام و وضعیتکمرم چطور است که خندیدم و گفتم: »مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینمِ بهترم میشم!« و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند ته دلم از کاری که کردهبودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم ازُ ر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرفآرامشی شیرین پشام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حاال ازیک شب نشینی رؤیایی لـ*ـذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینیهایُ ر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان همَر پتِ صحبت را باز کردم: »مجید! میگن امام جواد مشکالت مالی روکه شده، سرحل میکنه، درسته؟« برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماندو به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: »تو از کجا میدونی؟« همانطورکه به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخدادم: »نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من س ُ نیام، ولی تو یهکشور شیعه زندگی میکنم!« از حاضر جوابی رندانهام خندید و باز نمیدانستُ ب تو هم که امشب به خاطرچه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: »خهمین امام جواد شیرینی گرفتی، درسته؟« از این سؤالم بیشتر به شک افتاد فصل چهارم 421که با شیطنت پرسید: »چی میخوای بگی الهه؟« ضربان قلبم باال رفته و از بیمبرخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: »یادته من بهت میگفتمچه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم اینگریه زاریها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جایاین کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟« و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه وُ ب منم بهتُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: »خس ُ نی راه بیندازم که به پجواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانهای میشه کهما بیشتر به یاد ائمه^+ باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!« و بر عکس هر بار، اینبارمن قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کالمش خندهام گرفت و از همین پاسخفاضالنهاش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: »پس اگه راست میگی بیاامشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدشُ ب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!« از لحن عاشقانهای کهشیرینی گرفتی، خخرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمیکرد که همسرُ ر احساسی با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته،اهل سنتش اینچنین رابـ ـطه پبرقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمیزد. منهنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی میدانستم با هر کارخیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهیرا هم خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: »مگه نمیگی امام جوادُ ب تو هم امشب به خاطر امام جواد گره مالی یهگرههای مالی رو باز میکنه، خبنده خدایی رو باز کن!« هنوز نگاهش در هالهای از تعجب گرفتار شده بود کهلبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: »الهه جان! من کجا و امام جوادکجا؟« حاال بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیدهبلند شدم و همچنانکه روی کاناپه مینشستم، باز تشویقش کردم: »خدا از هر کسیبه اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازهای که توانایی داری میتونی گره مالیمردم رو باز کنی!« که بالخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: »الهه 422 جان شیعه، اهل سنتجان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختیخریدیم! طالهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من اینمدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم،اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟« و من دلم را به دریا زدم کهُ ب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! مامستقیم نگاهش کردم و گفتم: »خمیتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگیاش به این خونهوابسته اس!« به گمانم فهمید اینهمه مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شودکه به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: »حاج صالح بهت زنگ زده؟«کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخدادم: »خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا.« که صورتش از ناراحتیگل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: »عجب آدمهایی پیدا میشن! منبهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغتو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، انوقت اینا بلند شدناومدن اینجا؟!!!« به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خندهام آرام شود و با مهربانیُ ب این بنده خدا هم گرفتاره! اومده از مابیشتری توضیح دادم: »مجید جان! خکمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!«از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهیام را با لحنی رنجیده داد: »فکرمیکنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارمهر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منمدلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاریً برام مقدور نیس!« همانطورمیکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاکه با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم: »چرابرات مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم االن یه سال تموم شده و باید اینجا روتخلیه کنیم!« از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خندهایشیرین باز شد و با کالمی شیرینتر ستایشم کرد: »قربون محبتت بشم الهه جان که فصل چهارم 423انقدر مهربونی!« سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: »ولیالهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین االن چند لحظه نشستی، باز کمرت دردگرفته! اونوقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا اینجابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره!« سرم را کج کردم و به نیابت از مادردل شکستهای که امروز به خانهام پناه آورده بود، تمنا کردم: »مجید! نگران مننباش! من حالم خوبه...« و شاید نمیخواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شودکه دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد:»نه!« و در برابر نگاه معصومم با لحنی مالیمتر ادامه داد: »من میدونم دلت سوختهو میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی کهِ این بچه کم شه، من تا آخرخدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرعمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأ کید کرد که بایداستراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار ندادکه هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکن!«ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این ِ همه قاطعیتش ته دلملرزید و با دلخوری سؤال کردم: »پس نمیخوای امشب دل امام جواد رو شادکنی؟« بلکه به پای میز محا کمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیثدل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: »الهه جان! همونامام جواد هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردمباش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچهام رو به خطر بندازم؟« ازاینکه نمیتوانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپشافتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. دستم را بهِکمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی میکرد که سرپا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده وُردم و تنها یک جمله گفتم: »بهم گفت به جان جواد اال ئمه درمهربانش پناه بحق دخترش خواهری کنم!« و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت 424 جان شیعه، اهل سنتُ ند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم.که با قدمهای کُ ر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردمدستم را روی پهلویم گذاشته و رقـ*ـص پو خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنمکه صدای مهربان مجید در گوشم نشست: »یعنی تو به خاطر امام جواد قبولکردی که از این خونه بری؟« در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیهاش را به چهارچوبداده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم وصادقانه پاسخ دادم: »من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی فقطمیدونم یه آدم خوبی بوده و از اوالد پیغمبر^+ و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثلشماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جوادقسم داد، دهنم بسته شد.« و نمیدانستم با بیان این احساس غریبم، با دستخودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنیلبریز ایمان زمزمه کرد: »دهن منم بسته شد!«* * *عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر آماده رفتن ازاین خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدنهای مجید درخیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیداکنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبورشده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغدر خواستی صاحبخانه تأمین شود. حاال همه سرمایه زندگیمان، باقی ماندهحقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجیدریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم. با اینهمهخوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک هفته مانده بهمراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برایچیدن جهیزیه داشته باشند. عبداهلل وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم،چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرنا ک من و کودکم را به فصل چهارم 425رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گرهای ازکار بندهاش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشتتدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگیمان خواهد گشود.چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانسامال ک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمانپیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستیمجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس امال ک تحویلش میداد تاکلید خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبهِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بیآنکه جریمهایشیرینی به دربگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بیدردسر تخلیه میکند، هرچند مجیدهنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بودکه دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگیام بودم که در اینجابجایی صدمهای نخورند. مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولهارا داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: »میخوای پول روهمینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت بهکارت میکردی.« همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: »بهخانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفتمن حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!« از لحنً از اینتعریف کردنش خندهام گرفت و به شوخی گفتم: »خدا به خیر کنه! حتماُ ر میزنه!« که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم راپیرزن هاس که همش غُ ر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن منِ زن من غبه شوخی داد: »بیخود کرده کسی سرداره میره مستأجر خونهاش بشه!« از پشتیبانی مردانهاش با صدای بلند خندیدم ودلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شدِ که پرسیدم: »مجید! کی بر میگردی؟« نگاهی به ساعت مچیاش کرد و با گفتن»إنشاءاهلل تا یکی دو ساعت دیگه خونهام.« کیف پول باریکش را زیر پیراهنش 426 جان شیعه، اهل سنتجاسازی کرد که باز پرسیدم: »شام چی دوست داری درست کنم؟« دستی بهموهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کندو با لبخندی لبریز محبت جواب داد: »همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان!هر چی درست کنی من دوست دارم!« و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقیُ ر کرده بود، پیشنهاد داد:نگیرم دست بردار نیستم که با خندهای که صورتش را پُ ب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!« دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین»خزبانی زنانهام درخواستش را اجابت کردم: »به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلویخوشمزه درست میکنم!« از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و باصدایی آهسته زمزمه کرد: »مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!« وِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: »مجید! خیلیاز کنارم گذشت و هنوز به درخوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم!ممنونم!« دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرقمحبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بینظیرش پاسخ قدردانیامرا داد: »من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردیکه این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!« و دیگر منتظر جواب مننشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهمَ ر میزد که پشت سرش آیتالکرسی خواندم تا اینَ ر پمانده و پرنده عشقش در دلم پمعامله هم ختم به خیر شود.ُ رد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج رابسته گوشت و لوبیا سبز خهم در کاسهای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدمتا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که ازلحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را رویبدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش رازیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیباو ظریفش، با هر فشاری که میآورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد فصل چهارم 427َ نده شد. طوری وحشت کردم و ازو نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کروی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد و کسیکه پشت در بود، همچنان میکوبید. از در زدن ِ های محکم و بیوقفهاش، بدنمبه لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم. به هرزحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدمپسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورتسبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش بهلکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هولکردم و مضطرب پرسیدم: »چی شده علی؟« به سختی لب از لب باز کرد و میانُریده اش خبر داد: »آقا مجید ... آقا مجید...« برای یک لحظه احساسنفسهای بکردم قلبم از وحشت به قفسه سینهام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب درگرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: »مجید چی؟« انگار از ترسشوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد:ُ شتن...« و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که»آقا مجید رو کُ ردتمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خشد که کمرم از درد شکست و نالهام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی میرفت ودیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتنا کی را احساس میکردم که خودش را بهِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمامدل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرتن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، ازشدت درد وحشتنا کی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین،میداد: »خودم دیدم، همین سرپولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود...« دیگر گوشم چیزینمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجهمیزدم. حاال پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر بهگریه افتاده و فقط صدایم میکرد: »الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی 428 جان شیعه، اهل سنتکار کنم...« و من با مرگ فاصلهای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیدهو از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بیاختیار جیغ میزدم و شاید همینفریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حالخودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دستو پا میزدم. دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بیپرواضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورمنمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم ومیان ضجههایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. افراد دور و برم را نمیشناختم وفقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه بهدستم میرسید، چنگ میزدم. زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من باهر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل وکمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون رادر دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهویضجههایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدایمضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی رامیدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدمکه احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثلهمیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتینمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم: »بچهام... بچهام از دستم رفت...« دیگر نه بهدردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکمزنده بماند و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستمنرود. حاال نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتادهو از اعماق قلبم ضجه میزدم :»بچهام تکون نمیخوره... بچهام دیگه تکوننمیخوره... بچهام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره...« ولیحرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طوالنی بیمارستان و سعی فصل چهارم 429و تالش عدهای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود کهُ رده به دنیا آمد.دخترم مشبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشکنمیشد. بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته ونفسی که دیگر باال نمیآمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونههایش به دلمماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندشرا ببنیم. بالخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی همنمیزد. حاال به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکردکه همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه میکردند و هر چقدرُ ر کرده و همچناندلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پمیان هق هق گریه ضجه میزدم: »به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد!به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...« و باز نفسم از شدتگریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم. هنوزِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کردهنمیدانستم چه بالیی به سرکه گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچکس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد. آنقدربیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقیبه دنبالش بود. حاال لیال خانم، مادر علی هم باالی سرم حاضر شده و او هم خبریاز مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارداتاق شد و رو به من کرد: »من االن داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم.میگفت کسی شوهرت رو ندیده.« و بالفاصله رو به لیال خانم کرد: »علی کجا آقامجید رو دیده؟« و لیال خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد:»نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر...« و کمی به حال خودم آمده بودمکه لیال خانم صدایم کرد: »الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!« و چطوربزنیم؟ شاید اصال 430 جان شیعه، اهل سنتمیتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانهاش پیکر غرق به خون مجید رابرایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگیام را بهپای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز ازداغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخترا چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم. لیالخانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: »الهه خانم! قربونتبشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم!« نمیتوانستمتمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریهلحظهای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابرنگاهم جان میگرفت. بالخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدایضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجهای نداد و لیال خانم با ناامیدی جواب داد:»گوشیاش خاموشه.« از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد دادُ ر گرفت و کاسه صبرم سرریز شدو من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گکه از آتش دوریاش شعله کشیدم: »تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیال خانم، جونبچهات، مجید رو پیدا کن!« میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده،ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: »شایدبردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به منُ ر شدهبگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...« گلویم از هجوم گریه پو صدایم به سختی باال میآمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم:»خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!« لیال خانم شانههایم راگرفته و مدام دلداریام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظههمسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از دردُ رفریاد میکشید. از اینهمه بیقراریام، چشمان لیال خانم و پرستار هم از اشک پشده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: »شمارهً تا حاالیکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتما
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل چهارم 431نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.«و از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسیافتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودمبیاورم که بیآنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم. بالخره آنقدر اصرارکردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبداهلل را به خاطر آوردم و پساز چند لحظه لیال خانم شروع به صحبت کرد: »سالم! حالتون خوبه؟ ببخشیدمزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم...« و نمی ِ دانست چه بگوید که به منِمن افتاده بود: »ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، االنتو بیمارستانه...« و نمیدانم عبداهلل چه حالی شد که لیال خانم با دستپاچگیتوضیح داد: »نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم.« و دیگر جرأتنکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را دادو ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریههایمبه گوش عبداهلل نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی بهدیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرتُرد.ُ م میریختند، خوابم بّ نها و آرامبخش ِ هایی که پشت سر هم در سرُ سکمنمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم.به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند وبه سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پردهای ازگرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز خماری دارو به تنم مانده ونمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد کهمیدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدایضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: »مجید... مجید زنده اس؟« که دستی رویدستم نشست و صدایی شنیدم: »الهه...« سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشتنگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبداهلل را دیدم و پیش از هر حرفیبا پریشانی پرسیدم: »از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟« از هر دو 432 جان شیعه، اهل سنتچشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیشاز آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: »آره الههجان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.« و من باور نمیکردم که با گریهایً حالش خوب نبود کهکه گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: »حالش خوبه؟« و ظاهراعبداهلل سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: »آره...« سپس سرش را باال آورد ومیدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: »فقطدست و پهلوش زخمی شده.« و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم کهلبهای خشکم به ذکر »الحمداهلل!« تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سالمتیشوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم وخودم دلتنگ هم صحبتیاش بودم که از عبداهلل پرسیدم: »باهاش حرف زدی؟«و هول حال خودم به دلم افتاد که بالفاصله با دل نگرانی سؤال کردم: »میدونه مناینجوری شدم؟« سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پا کمیکرد، پاسخ داد: »من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.«که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: »چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالشخوبه؟« دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: »گفتم که حالشخوبه، نگران نباش!« و دل بیقرار من دست بردار نبود که بالخره اعتراف کرد:»نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوشخورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالشخوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.« از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده وُرید: »راست بگو! چه بالییدیگر سالمتیاش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بسرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!« با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بودُ ر شده و به سختی حرفو باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پمیزد: »باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفتمشکلی نیس.« و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: »یهآقایی اونجا بود، میگفت من و شا گردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون فصل چهارم 433خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدنجلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفریمیریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!«بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و ازاحساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبداهلل با حالتیً بهدلسوزانه ادامه داد: »میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصالً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همشحال خودش نبوده، میگفت تقریبا»یاعلی! یاعلی!« میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.« حاال نهتنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده وطوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر میآوردم که هنوزاز حال من و حوریه بیخبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همهاین درد و رنجها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداریکردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه،ضجهام بلند شد. هر چه میکردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرورفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفتکه دوباره ناله زدم: »عبداهلل! بچهام از دستم رفت... عبداهلل! دخترم رو ندیدی،خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبداهلل! دلم براش خیلی تنگ شده...« وحاال بیش از خودم، بیتاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم میشنیدکه میان هق هق گریه به عبداهلل التماس میکردم: »تو رو خدا به مجید چیزیً ِ بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دق میکنه، میخوام خودم بهش بگم...«نگو! فعالُ ر شده و نگاهش ازچشمان مهربان عبداهلل به پای این همه بیقراریام از اشک پُ ِر مهر و محبت آراممغصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پکند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی میرفت و مندیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جانمیخریدم و حاال هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ حوریه را برایمتازه میکردند. 434 جان شیعه، اهل سنتبه گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بالخره گرداب گریه ِ هایم به گلنشست و نه اینکه داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکیبرای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبداهللکردم: »مجید کسی رو نداره. االن کسی تو بیمارستان باال سرش نیس. تو برو اونجا،برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام.« ولی محبت برادریاش اجازهنمیداد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم: »وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکسپیشش نیس. از حال منم بیخبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، بروپیشش...« و حتی نمیتوانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترشرا بشنود که دوباره با دلواپسی تأ کید کردم: »عبداهلل! تو رو خدا بهش چیزی نگو!اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!« که بهاندازه کافی درد کشیده و نمیخواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم کهباز تمنا کردم: »بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولیبخاطر حوریه نمیتونست بیاد.« و چقدر هوای هم صحبتیاش را کرده بودم کهً با محبوبم سخن میگفتم:ً به ظاهر به عبداهلل سفارش میکردم و در دلم حقیقتا»بهش بگو غصه نخور! بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصالهول نکرد. بگو االنم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه.« و دلم میخواست باِ همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:»بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فداییه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!«* * *به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیرسرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفتو تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت. حاال حسابی سبک شده و دلمَ ر میزد کهَ ر پبرای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پُ ر درد و رنج، به دنیایی میارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریهامِ پهمان سنگینی فصل چهارم 435نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یکقدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنمکه عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سختبه سرانگشت کلمات مادرانهاش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت ازشوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیندتا الاقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم. حاال جز خدا کسی برایم نمانده بود کهحتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوزَ ر شد. دیشب تا سحر آنقدرَ ر پاز غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پدر گوش عبداهلل خواندم تا پیش از نماز صبح بالخره متقاعدش کردم که به سراغمجید برود. حاال از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمختافتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظهای که پاره تنم از وجودمجدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظهای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفتهامکه با هر دو چشمم گریه میکردم و باز آتش مصیبتهایم خاموش نمیشد. من بهخاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جوادراضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمهای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمانداشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتیمبتال میشویم. دلم نمیخواست ناسپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداشاین خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتنهمه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار وندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولنا ک آن شبم تعبیر شدکه مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادرنوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت،اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد وبه این خا ک مصیبت نشاند. نگاهم زیر پردهای از اشک به چله نشسته و کسی رابرای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا میکردم: 436 جان شیعه، اهل سنت»خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟تو که میدونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو ازما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچهام تنگ شده...خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟...« ودیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیالب اشکم جاری شد.میترسیدم پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریههای بیوقفهام خسته شوندکه با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا صدای نالههایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاداینهمه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه میکردم.ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبداهلل آمد. حاالعبداهلل از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سالمشرا بدهم، با بیتابی سؤال کردم: »مجید چطوره؟« پا کت کمپوت و میوهای را کهبرایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشورهامرا داد: »خوبه...« و دل بیقرار من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز سؤالُ ب االن حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟«کردم: »خو میترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که بادلواپسی پرسیدم: »خبر داشت من اینجوری شدم؟« که عبداهلل خودش را رویصندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت: »نه، خبر نداشت. منم بهش چیزینگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تااالن چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردارشدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفتنباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شدهتن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!« سپسمستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد: »ولی نمیدونست چهُ ر شود،بالیی سرت اومده!« و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پصدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق فصل چهارم 437هق میکردم که عبداهلل به اضطراب افتاده و دیگر نمیتوانست آرامم کند که زخمدلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون میزد و جگرم وقتیآتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال سالمت من و دخترش دلخوشاست. دقایقی طول کشید تا بالخره طوفان گریههایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقیبرایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حاال همه تنم از گرسنگیضعف میرفت. عبداهلل به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و باناراحتی پرسید: »چرا نهار نخوردی؟« و من غذایی غیر غم نداشتم و قطرهای آب ازگلویم پایین نمیرفت که میشد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید باالیسرمان بنشیند و حاال همه از هم جدا افتاده بودیم. عبداهلل صندلیاش را بیشتر بهسمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد: »الهه جان! دیشب شام نخوردی،پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حاال هم که نهار نمیخوری. رنگتزرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! بهَ ووم نمیاری!« و من پاسخیمجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دبرای این خیرخواهی عاقالنه نداشتم که در غوغای عاشقی همه داراییام به غارترفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریزً عبداهلل به خانه ما رفتهدلتنگی تمنا کردم: »دلم برای مجید تنگ شده...« و ظاهرابود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشتً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه.و با صدایی گرفته جواب داد: »اتفاقاُوردم که االن تازهمیخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه ابه هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه.ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم.ً حاال چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!« و من به قدری دلتنگ صدایحتمامردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدمِ که با دل نگرانی رو به عبداهلل کردم: »دعا کن از صدام چیزی نفهمه!« و عبداهللمطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و 438 جان شیعه، اهل سنتزیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شمارهها را تک تکمیگرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست:»بله؟« صدایش به سختی باال میآمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش ازآنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکستهصدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغازکنم: »سالم...« و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیرضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:»سالم الهه! حالت خوبه؟« عبداهلل از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگیناز اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض بهتنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: »من خوبم! توچطوری؟ خیلی درد داری؟« به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد دربدنش پیچید که برای چند لحظه سا کت شد و بعد با صدایی که از شدت دردُریده باال میآمد، جواب داد: »منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم.بِدرد من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!« و چهحرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردمکه بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم:»منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...« و ترسیدم کالمی بیشتر بگویم و ازسوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که سا کت شدم تا او شروع کند: »الهه جان!شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کردهبودم، شاید اینجوری نمی ِ شد!« از درد دل مردانهاش، چهارچوب بدنم به لرزه افتادهو سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفتهو او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکهبه آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایمبنوازد: »ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پولپیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط فصل چهارم 439غصه نخور!« و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشهَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشترصدایش از بارش گریه نمیلرزید، تمنا کرد: »قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری،حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطرحوریه آروم باش!« و دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکشخودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطرمجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولیسکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: »الهه... چیزیشده؟« از شدت گریه چانهام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت،ولی نغمه ناله ِ های نمنا کم را حس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: »الهه! تورو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟« و مگر میتوانستم در آغـ*ـوش گرم و مهربان مردزندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریهبلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردنا کم چه حالیشده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودمو طوری جیغ میکشیدم که عبداهلل و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند. نفسماز شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم بهشماره انداختهام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبداهلل فهمید چه خبر شدهکه سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: »مجید نترس! نه، نه!چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!«و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجهها از یک دلتنگی ساده باشدکه دیگر دست از سر عبداهلل بر نمیداشت و عبداهلل با درماندگی پاسخ میداد:»چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه...« و من که میدانستم دل عاشقمجید دیگر این دروغها را باور نمی ِ کند، از ته دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر بهِ دل ضجه میزدم: »بچهام ازحال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزدستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش 440 جان شیعه، اهل سنتتنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم...« و تاوان ایننالههای بیپروایم را عبداهلل میداد: »مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده!آروم باش...« چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنندو آرامش من تنها بـ..وسـ..ـه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم:»خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...« همه بدنم از دردفریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، مجالی برای خودنمایی دردهایمنمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه میزدم: »به خدا دخترم زنده بود!به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود...«عبداهلل دور اتاق میچرخید و دیگر فریاد میکشید تا در میان هق هق نالههایم،صدایش به مجید برسد: »مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میامپیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من االن میام دنبالت!« و دلُ مبیقرار من تنها به حضور همسرم قرار می ِ گرفت که از میان دست پرستاران و سرو فریادهای عبداهلل، با هق هق گریه صدایش میزدم: »مجید... حوریه از دستمرفت... مجید... بچهام از دستم رفت...« و به حال خودم نبودم که مجیدی کهدیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجههای مصیبت زدهامچه حالی میشود و شاید از شدت همین ضجهها و ضعفی که همه بدنم را ربودهبود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.ُ ر احساس مجیدً این سرانگشت گرم و پنمیدانستم خواب میبینم یا واقعااست که روی گونهام دست میکشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویرصورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم رویصندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریهمیکرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابربهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدتُ ر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باندخراشیده شده و پپیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای فصل چهارم 441چشمان کشیدهاش گود افتاده و گونههای گندمگونش به زردی میزد. هر چندروی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز همصورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم بهزمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبداهلل شنیدهِ دل گریهبود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزمیکرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمیاش بودم که زیر لباسمم را صدا زد: »الهه...« شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچیشدهاش خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش،نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: »الهه جان...« دیگر سر انگشتش ازنوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقمرا به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده وباز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخیتقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: »دلم خیلی برات تنگ شده بود! ازدیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...« و دیگر نتوانست حرفش را تمامکند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چهُ ر شد کهدردی میکشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پدوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروعکردم: »مجید! بچهام از بین رفت...« و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد ازغصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویمکه میان گریه، ناله زدم: »مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستمهیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچکاری بکنم...« از حجم سنگین بغضی که روی سینهام مانده بود، نفسم به شمارهافتاده و همچنان غصههای قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار میزدم:»مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یهصورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود...« و جمالت آخرم از 442 جان شیعه، اهل سنتپشت هق هق گریه به سختی باال میآمد: »مجید! شرط رو باختی، حوریه شکلخودت بود! حوریه مثل تو بود...« و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانههایش از گریهبه لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بیقراری میکند کهدیگر سا کت شدم. دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفتکه به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده وُ ر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکانپیشانیاش از دانههای عرق پمیداد و به حال خودش نبود که همچنان بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتشکه زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم:»مجید...« و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستیکرد: »الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم...« بغضی غریبانه راهگلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: »بالیی نبود که بهخاطر من سرت نیاد...« و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد وصورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلمنمیخواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من همِ محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم: »مجیددلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود...« و داغ حوریه به اینسادگیها سرد نمیشد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدمو با بیقراری شکوه میکردم: »ببین! ببین دیگه تکون نمیخوره! ببین دیگه لگدنمیزنه! ببین دیگه حوریه نیس...« و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که بازضجههای مادرانهام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش رااز روی صندلی بلند کرد، میدیدم نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به رویخودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریاییخودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایمحرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم میکرد و بهپای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را باال گرفت و نفس بلندی کشید فصل چهارم 443تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریام بدهد: »قربونت بشم الهه! میفهمم چهحالی داری، به خدا میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منماین مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلمموند...« و حاال نغمه نفسهایش همان نالههای دل من بود که گوشم به صدایمهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه میکردم و اوبا شکیبایی عاشقانهاش همچنان می ِ گفت: »ولی حاال از این حال تو دارم دقُ شی الهه! تو رو خدا آروم باش! بهمیکنم! به خدا با این گریههات داری منو میکِ پا ایستادنخاطر من آروم باش...« و نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرنداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریادکشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین را صدامیزد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و نالهام بند آمد که رنگ زندگی بهکلی از صورتش پریده و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و چشمانشرا در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که انگار سوزشزخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدمّ گرمُ ر شده و ردهمانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پخون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: »مجید! داره اززخمت خون میاد!« و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودشنیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را باال آورد و با لبخندیشیرین پاسخ دلشورهام را داد: »فدای سرت الهه جان! چیزی نیس.« روی تختنیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم: »عبداهلل!عبداهلل اینجایی؟« از اینهمه بیقراریام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: »چیِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد وً عبداهلل پشت درکار میکنی الهه؟« و ظاهراپیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: »زخمش خونریزی کرده!« و مجید کهدیگر نمیتوانست حال خرابش را پنهان کند، سا کت سر به زیر انداخته بود کهپرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال 444 جان شیعه، اهل سنتکرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: »تازه دیشب عمل کرده، حاال زخمشخونریزی کرده.« مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزانش زیر لب زمزمه کرد:»چیزی نیس الهه جان...« که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: »کدومبیمارستان بی ِ مسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟« و مجید دردش، حالمن بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: »چرا انقدر رنگش پریده؟« از حاضرجوابیاش، پرستار عصبانی شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: »آقای محترم!شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، میبینی رنگخودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!« و سؤال سرشاراز نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که باُ م میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه.ِ ناراحتی ادامه داد: »ما مرتب بهش سربرید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذامیاریم، خودش نمیخوره...« و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید بهجوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمتپرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد: »یعنی چی؟!!! یعنی این زن با اینُ م زدین؟!!! اونوقت فکرِ وضعش از دیشب هیچی نخورده و شما فقط بهش سرمیکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!« از لحن غیرتمندانه مجید، پرستارشوکه شده و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش میکرد: »من اگهمرخص شدم، خودم رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبولِ کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگیمیکردین!« هر چه زیر گوشش میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدمبه حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگههای خون ازبین انگشتانش میجوشید که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگرنتوانست ادامه دهد. حاال پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانهُ ب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش آرامبخشجواب مجید را داد: »خمیزدیم که کمتر جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود انقدر فصل چهارم 445گریه زاری میکرد!« و میدیدم مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را باال نمیآوردُریدهاش به شدت باال و پایین میرفت که وحشتزدهو قفسه سینهاش از نفسهای ببه میان حرف پرستار آمدم: »تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره!« پرستارهنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد:»آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن!« کهنگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از الی انگشتان مجیدچکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: »آقا بلند شود برو! جایبخیههات خونریزی کرده! بلند شو برو!« و مجید دیگر حالی برای بلند شدننداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: »میرم...« به گمانمپهلویش از شدت درد بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار همالبد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به درمانگاه برود که با عجله ازاتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خونحالت تهوع گرفته بودم که معده خالیام به هم خورد و سرم گیج رفت. دستم راُ ق میزدم که مجید سرش را باال آورد.مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عصورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و بازَ ر میزد که با صدای ضعیفش کمک خواست: »کسی اینجاَ ر پدلش برای من پنیس؟ حال زنم بد شده...« و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانشپرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از رویصندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوعّ جیغ میکشیدم و کمککه از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطرمیخواستم. چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبداهلل هم بالخره رسید و ازدیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار میکرد:»چقدر بهش گفتم نیا...« پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شدهاشتکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیصخود نظری میدادند. عبداهلل هم میدید دیگر فاصلهای تا بیهوشی ندارم که6 جان شیعه، اهل سنتمجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من چشمانم به دنبالمجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبداهلل را گرفته و میان گریهالتماسش میکردم: »تو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده...« و آنقدر اصرارکردم که بالخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سختبیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بالخره عبداهلل خبر آورد که پزشکانخونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش،دل بیقرارم قدری قرار گرفت.* * *وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچکو نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنهاپنجرهاش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک المپ کوچک سقفیمیگرفت. حاال ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانهدست چندم سا کن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب،ُمید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرمخسته و نااو شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگیام تا صبحَ ر میزد. باَ ر پکابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا سحر پاینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانمتحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و البد دیشب مراسم عروسی دخترش رابا یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید میکرد. حاالخودمان در این مسافرخانه سا کن شده و برای وسایل زندگیمان جایی نداشتیمً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانهایکه فعالتهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایهای نداشتیم که بهپول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی سادههم به تهیه یک غذای مختصر قناعت میکردیم. در این اتاق کوچک امکان پختو پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به فصل چهارم 447آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیکنیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتمکه حتی نمیتوانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه بهدستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم میکرد و من از شدت حالت تهوع وناخوشی حالم، فقط گریه میکردم. حتی حلقههای ازدواجمان را هم فروخته بودتا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقیپولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکیکه از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.ً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوزظاهراً خبری ازحقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعالحقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگینانجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبداهلل جمع کرده بود. بالخره از زیر زبانشکشیده بودم چه بالیی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او بادست راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربهِ دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دست آخر حریفش نشدهبودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رهاکرده بود. حاال میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متریاست که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردمکه کلیهاش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدینبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودیاش را در آیندهای نزدیک دادهبود. با این حال باید به دنبال کار دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگرنمیتوانست مثل گذشته به فعالیتهای فنی پاالیشگاه ادامه دهد و به همینً به پاالیشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره میرفتندخاطر که فعالو شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانهایاز کمک کردن دریغ میکردند. عبداهلل هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که 448 جان شیعه، اهل سنتحقوقی چندانی از معلمی به دستش نمیآمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرجاجاره خانه مجردیاش کرده بود. نمیخواستم به درگاه پروردگارم ناشکری کنم،ولی اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برایصاحب خانهمان کردم، همه سرمایه زندگیمان به باد رفت، مجید سالمتی وکارش را از دست داد و از همه تلختر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم باُ رده بود.ُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مخودش بهمچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت بهدیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیشخانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بارپرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحیاش نگذشته و به سختی قدم ازقدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روزاز صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان گشوده شود. بهروی خودش نمیآورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پولمیتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد کهباز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و محمد فکر میکردم و میدانستمً دستی به یاریام بلند میکنند وکه اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماخبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبداهلل حرفی به گوششان نرساندهاست. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کالفه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودمرا باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید. حاال یک ساعتی میشد که برق هم رفته واتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی همنمیآمد تا الاقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرارگرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوریبود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق اضطراری مسافرخانه را همگاهی وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرمصاحب مسافرخانه حیف پولش میآمد که بالفاصله برق اضطراری را هم قطع فصل چهارم 449میکرد تا باز از گرما نفسم در سـ*ـینه حبس شود. حاال این فضای تنگ و تاریک بایک زندان انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند شب دیگر باید تحملشکنم و کابوس وحشتنا ک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی بهدستمان برسد تا خانهای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتینتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با مجید در مورد کمکخواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. من که از اقوامخودم خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانوادهام بیخبربودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز میکردم، میفهمیدند توسط پدر وبرادران خودم طرد شدهام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمیبردارند. مجید هم دلش نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود کهبیش از او من شرمم میآمد که آنها بفهمند خانوادهام با من و مجید چه کردهاند.در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم ودرخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانهشان شویم یا پولیقرض بگیریم، ولی میدانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به درخانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد،ولی بالفاصله پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگپدر و آتش فتنهانگیزی نوریه اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از اینهمهغریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بودُ ر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.که باز کاسه چشمانم از اشک پمجید که کلید داشت و البد عبداهلل بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنمآمده بود. همچنانکه اشکهایم را پا ک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوزکمرم درد میکرد که با قدمهایی س ُ ست و سنگین به سمت در رفتم. در را که بازکردم، عبداهلل بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد: »تو این اتاق خفهنمیشی؟!!!« و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم: 450 جان شیعه، اهل سنت»ولش کن، فایده نداره! اگه االنم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموشمیکنه.« وارد اتاق شد و از چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوجدلسوزیاش را به زبان آورد: »اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما روُردم خونه خودم، ولی حاال اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها برمیبنمی ِ گرده.« هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلمنمیخواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جوابدادم: »عیب نداره! خدا بزرگه...« و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمامکنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق مینشست، جواب صبوریام را باعصبانیت داد: »خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!« مقابلش لب تختنشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوریسؤال کردم: »من چی کار کردم که بیعقلی بوده؟« به همین چند لحظه حضور دراتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانیاش را خشککرد و با صدایی گرفته جواب داد: »تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد بایدیه خورده عقلش رو به کار مینداخت!« و نمیدانم دیدن این وضعیت چقدرخونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت ندادحرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد: »اگه همون روز که بابا براش خط و نشونمیکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو روگوش میکرد و س ُ نی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد! نه بچهتوناز بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی بامذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه میاومد!«خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم: »مگه همون روزها تو به من نمیگفتی کهچرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طالقدادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟پس چرا حاال اینجوری میگی؟« در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم،ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد: »چون فصل چهارم 451میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش برنمیداره!« سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم بهً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رومحا کمه کشید: »ولی واقعاداشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوضً میاومد به بابا میگفت من س ُ نی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنیکنه! اصالزندگیاش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که بهخاطرش زندگیاش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچهاش رو داشت؟!!!« و ایکاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد. سرم راپایین انداختم و با شعلهای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لبُ ب مجید که نمیدونست اینجوری میشه!« که با عصبانیت فریادزمزمه کردم: »خکشید: »نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگیات آواره میکنه، وقتی تو رو از همهخونوادهات جدا میکنه، چه بالیی سرت میاد؟!!!« عبداهلل همیشه از مجیدحمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بیرحمانهبه مجیدم میتازد که با لحنی مالیم از همسرم حمایت کردم: »مجید نمیخواستمنو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهیکنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یهکفش که باید طالق بگیرم.« و در برابر نگاه برادرانهاش شرمم آمد که بگویم حتی پدربرایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جاندخترم از آن خانه گریختم، ولی عبداهلل گوشش به حرف من نبود که دلش ازاینهمه نگون بختیام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو درهم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد: »چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارینیه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگهُ ر غیظ و غضبشچی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!« و هنوز شکوائیه پِ در چرخید و در باز شد. مجید با دست چپشبه آخر نرسیده بود که کلید در قفل 452 جان شیعه، اهل سنتبه سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده ودیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانیاش خیسعرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگیبه رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گالیههای عبداهلل را شنیدهکه با لحنی گرفته سالم کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانیرو به من کرد: »چقدر وقته برق رفته؟ االن میرم بهش میگم.« از جا بلند شدم و بهرویش خندیدم تا الاقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم: »یه ساعتیمیشه.« و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئولً بیا تو، إنشاءاهلل که زودمسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: »حاال فعالمیاد.« از مهربانی بیریایم، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با گامهاییخسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبداهلل نمیخواست ناراحتیاش را پنهان کندکه سنگین سالم کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد وصادقانه پرسید: »از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟« هر دو مقابلهم قد کشیده و دل من بیتاب اوقات تلخی عبداهلل، به تپش افتاده بود که مباداحرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جوابداد: »اومده بودم یه سر به الهه بزنم.« و مجید نمیخواست باور کند عبداهلل به نشانهاعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید: »نمیدونی باباکجا رفته؟« از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبداهلل خیره نگاهش کرد و او هم مثلمن تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: »چطور؟« به گمانم باز دردجراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدایِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسیضعیفی جواب داد: »چند بار رفتم درخونه نیس.« نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمیآورده تا دل مرانلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تادوباره با مجید درگیر شود. عبداهلل شانه باال انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: »منکه تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن فصل چهارم 453قطر.« مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزشزخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: »نمی ِ دونی کی برمیگرده؟« از اینکهمیخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبداهللقدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:»اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! اینهمه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!« و مجید انتظار این برخورد عبداهلل رامیکشید که سا کت سر به زیر انداخت تا عبداهلل باز هم عقده دلش را بر سرشخالی کند: »بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم ازترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!« مجید آهسته سرش را باال آورد و نگاهمتحیرم به عبداهلل خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: »من دیروز هم به ابراهیمزنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الههرو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!« از اینهمه بیِمهری برادرانمقلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفیبزنم، مردانه اعتراض کرد: »مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه منگدایی کنی؟!!!« عبداهلل چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: »اگه به توباشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!« ازتوهین وقیحانهاش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلندکردم: »عبداهلل! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا کهِ من کشید:فقط زجرمون بدی؟!!!« و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سر»تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم!« و مجید هم نمیخواست منحرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست سا کت باشم، به سختی از رویصندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواستُوردی؟!!!ِ الهه اجوابی بدهد که عبداهلل امانش نداد: »میبینی چه بالیی سرلیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابودُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جونشد، از همه خونواهاش ب 454 جان شیعه، اهل سنتمیده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حاال میخوای اینجا زنده به گورشکنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوایچی کار کنی؟!!!« زیر تازیانههای تند و تیز عبداهلل، از پا در آمدم که نفسهایم بهشماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق پوشیدهشده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تابافتاده یا از طوفان طعنههای عبداهلل، غرق عرق شده که بالخره لب از لب باز کرد:»لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه!لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الههاین نیس...« و آتشفشان خشم عبداهلل خاموش نمیشد که باز میان حرف مجیدتازید: »پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!« سرم به شدت درد گرفتهو جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبداهلل هم به خاطر من اینطورشعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبداهللنگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: »آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستمبرنمیاد، میتونم سالمتیاش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگیاش رو براش درستکنم؟ میتونم خونوادهاش رو بهش برگردونم؟« و دیدم صدایش در بغضی مردانهشکست و زیر لب زمزمه کرد: »میتونم حوریه رو برگردونم؟« و شنیدن نام حوریهبرای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبداهلل را به تازیانهای دیگر درازکند: »االن نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردیِ خونه زندگیات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهلس ُ نی شی و برگردی سرسنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگیِ پا بایستدکنی!« میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرکه به چشمان غضبنا ک عبداهلل خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتشً فکر میکنی اگه من س ُ نی شده بودم، همه چیقدرت میگرفت، سؤال کرد: »واقعاُوردمتموم میشد؟ مگه الهه س ُ نی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه ابیرون؟« که عبداهلل بالفاصله جواب داد: »واسه اینکه الهه هم از تو حمایت فصل چهارم 455میکرد!« و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: »الهه از من حمایت میکرد، ابراهیمو محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراضکنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوریتو مخمصه گیر افتادید؟« و حاال نوبت او بود که با منطقی محکم، عبداهلل را پایَ ووم بیارید!میز محا کمه بکشاند: »ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دبالخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوشنمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که بهجون عراق و سوریه افتادن، شیعه و س ُ نی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اولُ شن، س ُ نی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!« که عبداهلل با عصبانیتمیکفریاد کشید: »تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!« و مجید بیدرنگدفاع کرد: »نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیرهکه با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجرشما شدم، بابا یه مسلمون س ُ نی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت دادِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با همتا با دخترش ازدواج کنم! من سرمیرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتیپای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برایبابا حالل شد!« سپس نگاهش به خا ک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:»من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما کهِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون...« و دیگر نتوانستهمه چیزمون سرِ زندگیمان آوارادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرشده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبداهللهم میدانست پدر با هویت انسانی و اسالمیاش چه کرده که بارها به تباهی دنیا وِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده کهآخرتش گواهی داده بود، ولی حاال از سرشاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، امامن میدانستم این راه بنبست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی 456 جان شیعه، اهل سنتبرای جلب رضایتش تقاضای طالق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایمشوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبیشده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت کهانگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. عبداهللُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در همهم میدانست مجید بیراه نمیگوید که از قکشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتیاش بر میآمد، پاسخ داد: »منم میدونمَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خودبابا به شما بآدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!« مجید با نگاه بیحالشدر تاریکی اتاق، چشم به دهان عبداهلل دوخته بود تا طومار به اصطالح اشتباهاتشرا برایش بشمرد: »اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریهداره به سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباهدومت این بود که قبول نکردی س ُ نی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینهکه هنوزم نمیخوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگیات هم کهشده بگی میخوای س ُ نی شی تا شاید یه راهی برات باز شه!« مجید همچنان خیرهبه عبداهلل نگاه میکرد و پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر اینهمهمنفعتطلبی چه جوابی بدهد. من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همهآرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حاال و نه به خاطر نانشب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنمتا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حاال دیگر من همدلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن باپدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به سقطنوه معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور س ُ نی شدنبرای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبداهلل دستبردار نبود و حرفی زد که نهتنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: »مجید! اینهمه بالیی که دارهسرت میاد، بیحکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات فصل چهارم 457تصفیه حساب میکنه!« و دیدم نه از جای بخیههای متعددی که روی دست وپهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبداهلل، همه وجودش آتش گرفت کهنفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت. دیگر دلمنمیخواست به صورت عبداهلل نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلشبرای من میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خالصش رازده بود که به سمت در رفت و بیآنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجیدباز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهاینمنا ک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: »مجید...« و او همبرایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانهتر از من، جواب داد: »جانم؟«ِ در تاریکی تنگ غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمیآمد، نگاهشمیدرخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتادهبود که عاشقانه شهادت دادم: »مجید من از این زندگی راضیام! نمیگمخوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضیام! همین که تو کنارمی، من راضیام!«و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبداهلل سرریز شده بود،لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانهای زمزمه کرد: »میدونم الهه جان!ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگیاترو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...« در برابرَ ش کنم که بدن درجراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه کالمی آرامهم شکستهاش را از روی صندلی بلند کرد. بند اتصال آتل را از روی تخت برداشتو چند لحظهای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنشآویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویشمیلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجرههای راهرو بهداخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: »الهه جان! منمیرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم.« و دیگر منتظر جواب من نشد که ازاتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت سالن مسافرخانه، صدای 458 جان شیعه، اهل سنتُ ندی روی زمین راهرو کشیده می ِ شد و دلقدمهای خستهاش را میشنیدم که به کُرد تا در افق قلبم ناپدید شد.مرا هم با خودش میبساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشتمجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلممیخواست هر چه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر مسافران را در راهروِ هم بودن آنها و غریبی خودم، خون میشد. هنوزمیشنیدم و دلم از حسرت دوربرق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز پنجره به داخل بتابد و اتاقدر تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و هوا به گرمای بعد از ظهر نبود،ِ ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و شرجی بود که صورتم خیسآب و عرق شود. از شدت گرما تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آبمعدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق آب هم نداشتم که فقط دعا میکردممجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماسبگیرم که همان روز سارقان موبایلش را هم دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودشُرد. از اینهمه نشستن، کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفتهمیببود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و سرگیجه میگرفتم وگاهی از شدت حالت تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز وضعیت جسمیامرو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی بههمراهی مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه تنها افتاده بودم، نهمادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخهایسنتی حالم را بهتر کند و هر روز ضعیفتر میشدم. به ابراهیم و محمد فکرمیکردم و از خوشخیالی خودم، اشک در چشمانم حلقه میزد که گمان میکردماگر از حال خواهرشان باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر خواهر و برادری را هم بهحقوق ماهیانه کارگری برای پدر فروختهاند. به مجید فکر میکردم که بیآنکه بهمن بگوید، این چند روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که پدر به قطر فصل چهارم 459رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به مجید میافتاد، چه بالیی بهسرش میآورد. به روزهای آینده فکر میکردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود ودیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آنفکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسنا ک بود و نمیخواستم با تصورً مگر ما چه کرده بودیم کهآوارگیام بیش از این به ورطه اضطراب بیفتم. ولی حقیقتااینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبداهلل مبتال به بالی الهی شده بودیم؟ مجیدکه به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستادتا مزار فرزندان پیامبر^+ با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود، من همکه به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی کهمیتوانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابـ ـطه با خانوادهام تمامِ نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمتجان جواداال ئمه زحمت اسبابکشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیمَ ش کرده بودیم که نهو به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غتنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جاییَ رکه حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! شاید قلب من مثل دل مجید برای سامرا پَ ر نمیزد و معنای جان جواداال ئمه را همچون مجید حس نمیکردم و مثلپشیعیان اعتقادی عاشقانه در قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسالمی واحترام به خاندان پیامبر^+ کار خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت ازدستم بر میآمد، پس چرا اینچنین به گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی براینجات من و همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به دردآمد و طوری در هم شکست که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی وتاریکی این غربتکده از اعماق قلب غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدامیزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتشُمیدی به فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگمبرایم تنگ شده بود! که دیگر ابسته میدیدم! که دیگر آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم نمانده بود تا 460 جان شیعه، اهل سنتهمین جسم نیمه جانم را از زیر این آوار بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسهصبرم سرریز شده و میترسیدم زبانم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده وصورتم را در بالشت فشار میدادم تا هق هق گریههای مصیبتزدهام از اتاق بیرونِ نرود و از منتهای جانم با خدا درد دل میکردم. از دلتنگی برای مادر مهربانم تازندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متالشی شد و پدرم که دنیا و آخرتش رابه هوای هـ*ـوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا فراموش کرده بودند و دخترم که ازدستم رفت و همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهایسپید روی شقیقهاش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نماندهبود. نمیدانم چقدر سرم را در بالشت کوبیدم و به درگاه پروردگارم ناله زدم که دیگرنفسم بند آمد و چشمان بیحالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگیهمه بدنم ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازهُ ر شده و ازنمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از قطرات اشک و دانههای عرق پشدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. چشمانم جایی را نمیدید وحاال در این تاریکی ترسنا ک، این اتاق تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه قبریشده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و تنها در دلم با خدا نجوا میکردم وزیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد کهمجید در را به رویم گشود. چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش،تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید. البد صورت مرا در همین نور اندکمیدید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتشپیدا بود که روی تخت نیمخیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرشِ خالی کردم: »کجا بودی؟ تو این تاریکی دق کردم!« داخل اتاق شد، در را پشتسرش بست و به گمانم تمام راه را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد. ماندهبودم با جراحت پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است،چطور این مسیر را دویده که خودش پای تختم زانو زد و با صدایی که از شمارشنفسهایش به طپش افتاده بود، شروع کرد: »شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو فصل چهارم 461اومدم، ولی بازم دیر شد!« موبایل را لب تختم گذاشت تا نور ضعیف چراغ قوه،جمع دو نفرهمان را روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشددست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: »مجید! من دارم از تشنگیمیمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!« و دیگر نتوانست جوابم را بدهد که صورتش ازدرد در هم رفت و لحظهای سا کت شد. میدیدم با دست چپش پهلویش را فشارمیدهد و میدانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی درجانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان میکرد. دوبارهچشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و چشمان کشیدهو زیبایش پس از مدتها دوباره میخندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده وبه انتظار حرفی که در دلش جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جابیاید. صورتش هر لحظه بیشتر میشکفت و چشمانش نه تنها میخندید که بهنشانه شوقی عاشقانه در اشک میغلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده ودیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد:»الهه! بلند شو بریم!« و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم: »کجا؟« به آرامی خندیدو قطره اشکی روی گونهاش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چهمژده بزرگی آورده و پاسخ داد: »نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلیبهتره!« نمیفهمیدم چه میگوید و او هم نمیدانست چه بگوید و از کجا شروعکند که خودش را روی زمین رها کرد. کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویشرا با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی،چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمانمنتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: »از اینجا که میرفتمُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگهخیلی داغون بودم! دیگه کم اصبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجاکشیده!« و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاهپرودگارمان شکایت میکردیم که با همان حال خوشش ادامه داد: »دیگه 462 جان شیعه، اهل سنتنمی ِ دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا ته جیبم دیگه پولینمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبداهلل اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکمقرض میگیرم که اونم نشد...« و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاوردعبداهلل با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه ازنام عبداهلل گذشت و با کالم شیرینش همچنان میگفت: »فقط به اندازه شامامشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم ونمیدونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم!« از اینکه دیگر پولیَ نده شد. هرچند لحنش بوی امیدواری میداد،برایمان نمانده بود، قلبم از جا کولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم: »یعنی چی؟!!!« و او با نگاهمهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسیام را داد:»نترس الهه جان!« و باز صحبتش را از سر گرفت: »همش تو راه فکر میکردم از کیقرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همینپول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودمو میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نمازمیخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادمافتاد امشب چه خبره!« بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم وگیرایش ادامه داد: »تا حاال نشده بود شب شهادت حضرت موسیبنجعفریادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیربودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاهُ ر شد که از من خجالت کشید و سرشزده بودن...« و چشمانش طوری از اشک پرا پایین انداخت. شاید غرور مردانهاش رخصت نمیداد تا همه دردهای دلش رانشانم دهد و شاید میخواست زمزمههای عاشقانهاش را در سـ*ـینه خودش نگه داردکه برای لحظاتی سا کت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدمکه مژگان مشکیاش از اشک چکه میکند. هنوز نمیدانستم چه شده، ولیلطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری فصل چهارم 463ّ پایگلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با سرانگشتانش رداشک را از روی گونهاش پا ک کرد و با صدایی که از فوران احساسش به لرزه افتادهبود، زمزمه کرد: »نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود کهنتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستمجلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینهچقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آرومُ بنشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خبه فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟میترسیدم از مسجد بیام بیرون...« و حاال از اینهمه درماندگیاش دلم به دردآمده و بیآنکه بخواهم، بیصدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: »نمازجماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستمیواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاریمیکردم دلم نمیاومد از جلوی پرچم موسیبنجعفر بلند شم! چشمم به پرچمعزای امام کاظم مونده بود...« و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومتکند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. دیگر صدایش را در میان همهمه اشکهایبیقرارش میشنیدم: »دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم ِ درد دلمیکردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تومخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود،ُ هر تاولی بازم می ِ ترسیدم یکی صدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مصدای گریهام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم یهراهی جلوی پام بذاره...« این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانهدیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چهعذابی دارد. میدیدم که در هر سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمینفشرده میشد و پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم احساس کنم چقدرقلبش از داغ غم و غصه میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش 464 جان شیعه، اهل سنتنمیآمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادشبرسد. سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور کهپایینتر از من روی زمین نشسته و سرش را باال گرفته بود تا در همین نور ضعیفچشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانهام، شرمندگی نجیبانهاش را به نمایشگذاشت: »ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت میکشیدم! بهَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الههخدا التماس میکردم، میگفتم خدایا من بچیه؟ فقط بهش التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده...« و دلشبه قدری از شراره طعنههای عبداهلل آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارشپناه آورده بود: »میگفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبتبکشم، الهه که گناهی نداره!« از اینکلمات مظلومانهاش دل من هم آتش گرفت وِ خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کسدیگری پاسخ این راز و نیاز بیریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمترً فکر نمیکردم همون لحظهای کهاشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: »اصالمن انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده...« دلم بیتاب تماشایپاسخ خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم کهُ هر برداشتم،سرش را باال آورد و به اینهمه انتظارم پایان داد: »سرم رو که از روی مً شصت ساله. فکر کنم امامدیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً دلم نمیخواست کسیجماعت مسجد بود. خیلی خجالت کشیدم. اصالً گریههامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم،دستم رو گرفت و با خنده گفت: "البد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصالروم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتینشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی ازَد شده؟" فقط میخواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم:"چیزی نیسروت رحاج آقا!" اونم فهمید نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد وگفت:"امشب شب شهادت موسیبنجعفر! شب شهادت بابالحوائج تو فصل چهارم 465خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!!" وقتیاینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حاال بهحساب خودش می ِ خواد براش درد دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راززندگیام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگیام بود.ً ِ تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتیچون اکثرااینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همهً نمیتونم کار سنگینُردن. تکنیسین پاالیشگاه بودم، ولی فعالسرمایه زندگیام رو بانجام بدم. االنم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با اینوضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا االنم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی ازفردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم." حرفمکه تموم شد، پرسید:"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟"گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم."دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر منتا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبحبا خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالیطول میکشه. حاال خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو کهگفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تومسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حاال تو هم مثلً منتظرً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصالپسرم!" اصالنشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کفدستم. گفت:"من االن به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یهساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونمبند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شامً نمیدونم چجوریً حواسم به خودم نبود. اصالمنتظرتون هستیم." من دیگه اصال 466 جان شیعه، اهل سنتخودمو رسوندم اینجا...« حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشدچه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: »یعنی... یعنیما االن باید بریم خونه اونا؟!!!« که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و منحیرتزدهتر سؤال کردم: »یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!« و باید باور میکردمامشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریههایی خالصانه،معجزهای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد:»حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم.بدون هیچ پول پیش و کرایهای!« خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باورکنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگرمجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دستچپش سا ک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق وشوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طوالنی مسافرخانه سرازیر شدیم. بهقدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانهبگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکبارهاز حبس ابد خالص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هرچه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستمراحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هردو به قدری خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنهابه اشتیاق خانه جدیدمان می ِ رفتیم. حاال پس از چندین ساعت کز کردن درتاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابانهای نورانی رسیده بودم کهِ خیابان تا کسیبا ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرگرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تا کسی کهنهو فرسودهای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدیُرد. هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد کهفرو میبمیخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی فصل چهارم 467ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طوالنی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم.ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که نا گهان چیزی بهذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تا کسی کنارمجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: »مجید! اینا میدونن من س ُ نیام؟« بهسمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: »نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطورمگه؟« هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کردهبودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانهاش یکدختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بودهکه دعوت سخاوتمندانهاش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنیمعصومانه تمنا کردم: »میشه بهشون حرفی نزنی؟« لبخندی زد و با مهربانی پاسخداد: »چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟« سرم را پایینانداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهایلرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و بالحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: »الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هراتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!« ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگدلنشین صدایش دلداریام میداد: »اون خدایی که جواب گریههای من و تو روداد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحتباشه!« که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: »بفرما داداش!ِ سفید بزرگرسیدیم!« و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درمتوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تا کسیِ سفید بزرگ و چهار لنگه،پیاده شدیم. شماره پال ک خانه نشان میداد که این درهمان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانهای بزرگ و قدیمی،در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان رامیکشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متربود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخههای درختان سبز بندری 468 جان شیعه، اهل سنتپوشیده شده و شاخههای چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یکِ ِ ورودی خانه را دوِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییچراغ بزرگ بر سر درچندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیاییشویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم.مجید سا ک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگارصاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بالفاصله در را باز کرد.روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود وبه حرمت شهادت امام کاظم عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با روییخوش با مجید سالم و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تامستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کردتا داخل شویم. مجید خم شد تا سا ک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتنهمین سا ک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد،سا ک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن »یا اهلل!« واردحیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی ازِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمانخجالت و غریبی، پشت سرنگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی درمیانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیدهبودند و با رقـ*ـص ملیح شاخههایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در اینحیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه،سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خا ک در فضا پیچیدهو خنکای لطیفی صورت پژمردهام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوانبزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه ازً سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شدهبود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کامالمشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پلهها باال فصل چهارم 469رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوانایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا سا ک کوچکمان را لبایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: »دیر کردیِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیداپسرم! دیگه داشتم میاومدم سرنکردید.« و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم بهدرستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یکساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شدهبودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد:»حاج خانم و دخترم هستن.« و بالفاصله مرا مخاطب قرار داد: »دخترم! این حاجخانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!« و شاید از چشمان متحیرمفهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: »اینجاخونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!« و همسر حاج آقا از ایوانپایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: »خیلیخوش اومدید! بفرمایید!« ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم ازِ اینهمه خوشقدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوُ هت این فضای دلخلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بِ صحبت را باز کند که با لحنیانگیز فرو رفتهایم و میخواست به نحوی سرصمیمی شروع کرد: »خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرمرفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!« از لحن مهربانش، دلم گرم شدو مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: »راستش این خونه، خونه پدربزرگ مابوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هممثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از همجدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رودرست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مالعموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال 470 جان شیعه، اهل سنتپدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.« سپس به آرامی خندید و با شوخطبعی ادامه داد: »سرتون رو درد نیارم! خالصه این دو تا خونه انقدر دست به دستشدن که االن یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشبدر اختیار شماس!« نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازیاشاز امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشدِ که با صدایی که از ته چاه در میآمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبانگشود: »آخه حاج آقا...« و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلشنمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کالم مجید راقطع کرد: »پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی!به من بگو بابا!« و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت برسرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش راپشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم بهشماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هردو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:»پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرتموسیبنجعفر! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشبخود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!!« به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم ودیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرقَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی منشرم نمیدانستم که یک سمت پیشانیاش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست وسمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جواداال ئمه، غرق زخم و جراحتشده تا امشب چنین ناز شصت کریمانهای از دست با برکت اهل بیت پیامبربگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به سا کدستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: »چرا انقدر سبک بال اومدید؟« مجیدکمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با فصل چهارم 471صدایی گرفته جواب داد: »این سا ک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه.ً زندگی میکردیم.« و حاج آقاوسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونهای که قبالُ ب پس امشب مهمون خونه مابا خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: »خباشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون روُوردید، تشریف ببرید اون طرف!« که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: »آسیداِ پا نگه میداری؟« و بعد با خوشزبانی رو بهاحمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرمن و مجید کرد: »بفرمایید! بفرمایید داخل!« که بالخره جرأت کردیم تا از میانگلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بیریای صاحبخانه واردً ساختمان شویم. خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمهُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاسبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میببزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهایکوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانهای به این زیبایی ودلانگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود والبته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربال و اسماء الهی که روی دیوارُرد تا آنجا رانصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بنشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دخترجوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویملبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانهاش خوش شود. حاج خانم هم با خوشروییتعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند ازچهرهاش پرید و با نگرانی سؤال کرد: »دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدرً حالم خوب نبود و از شدت ضعف وپریده؟« سرم را پایین انداختم که حقیقتاگرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادرضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را باال آورد و مستقیم بهچشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانهاش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانمجمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: »چیه مادر جون؟ چرا 472 جان شیعه، اهل سنتگریه میکنی؟« حاال دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهممیکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: »چیزینیس، حالم خوبه.« ولی حاج خانم با تجربهتر از آنی بود که با دیدن صورت رنگپریده و چشمان گود افتادهام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد:»دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونمکمکت کنم!« و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود کهنتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریهنشانش دادم: »یه هفته پیش بچهام از بین رفت...« و حاال برای نخستین بار بعد ازِ از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنمکه در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: »بچهام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مردهبه دنیا اومد...« دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید وُ ر شد و چه خوب فهمید به آغوشیچشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پمادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رهاَ ر زده بودم که خودم را درَ ر پکنم و من چقدر در حسرت این دلداریهای بیریا، پُ ر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرمآغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پرا میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپرواگریه میکردم. همچنان که سرم را به قفسه سینهاش گذاشته و کودکانه گریهمیکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانهام احساس میکردم و صدایمهربانش را زیر گوشم میشنیدم: »قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!«و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده وچقدر نیش و کنایه شنیدهام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلبغمدیدهام گریه میکردم تا بالخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادریمهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گالب آورد تا حالمِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانمرا جا بیاورد. سرچیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، فصل چهارم 473دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامشرسیده و خیالش قدری راحت شده است که الههاش را به دست بانویی مهربانسپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.میدیدم در صورت زرد و رنگ پریدهاش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطفخدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، درآرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانوادهای مهربان، غذایی دلچسب و گوارانوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانیبخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرمً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد وصحبت شده و تعجب میکردم که اصالحتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیارِ ما آمده که گویی خود را مسئولما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرمیزبانی از میهمانان امام کاظم میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرانداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش ازدنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولیباید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوارپیامبر^+ پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسلهایعاجزانهام به همه پیشوایان تشیع بیپاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من بهچنین گرداب بالیی بیفتم.حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگررمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود کهرو به شوهرش کرد: »آسید احمد! بچهها خستهان، ای کاش جاشون رو بندازیماستراحت کنن.« که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد ومیخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرینزبانی پاسخ داد: »منخودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمندهمون نکنین!« ولی او هم رنگو رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه 474 جان شیعه، اهل سنتجواب مجید را داد: »شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی!تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم.« و دیگر هر چه من ومجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آمادهکردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هالنگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: »خوبی الهه جان؟«و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم: »خیلیخوبم! خیلی خوب!« وچقدر دلش برای خندههایم تنگ شده بود که به شکرانهاین حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد: »خدا رو شکر!«* * *نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرینصبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چهروز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوشآهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرمو سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیدهو احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم. دستی به چشمانخوابآلودهام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالیمانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجرهبزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزیِپیش چشمانم نمایان شد! حاال در روشنی روز و درخشش طالیی آفتاب، زیباییدلانگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقهَ رتبندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشتکپنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دورحیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکیرا که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلندشوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: »الهه خانم! بیداری دخترم؟« فصل چهارم 475صدای حاج خانم بود که بالفاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که دردستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: »ببخشید بیدارت کردم!«سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: »االن خستهای، همشمیخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!«و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کالمشُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمینلذت بنشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوریَ ز برایم آورده بود.ُ ر کرده و در بشقاب کوچکی تخممرغ آبپاز کاچی مخصوص پبوی نان تازه و رنگ هوسانگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحـریـ*ک کردهِ بود که لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم: »دست شما درد نکنه حاج خانم!«ُ ل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: »بخورکاسه کاچی را به سمتم همادرجون! بخور نوش جونت!« و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم،به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: »ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! منمیرم، راحت باش!« ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: »شمامیدونید همسرم کجا رفته؟« از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندیشیرین گشوده شد و پاسخ داد: »نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمدً اونم خیلی نگرانت بود!رفتن اسباب بیارن.« سپس به آرامی خندید و گفت: »اتفاقاکلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!« از پریشانی قلب عاشق مجیدخبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدامیداند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بیتابدیدنش شده بودم. صبحانهام که تمام شد، با رمقی که حاال پس از روزها با خوردنکاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی راُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: »تو چرا بابه آشپزخانه باین حالت بلند شدی دخترم؟ خودم میاومدم!« سینی را روی کابینت گذاشتمو با شیرینزبانی پاسخ دادم: »حالم خوبه حاج خانم!« دستم را گرفت و وادارم کرد
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    476 جان شیعه، اهل سنتتا روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند:»مادرجون! تازه یه هفتهاس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودیهم نباید سبک سنگین کنی!« سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانترادامه داد: »تو هم مثل دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترمِ بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!« ومن در این مدت به قدری بیِمهری دیده بودم که از این محبت بیمنت، پردهچشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونهام غلطید و نمیخواستم به روی خودمبیاورم که اشکم را پا ک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم،ولی باز هم نمی خواست در زندگیام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنمو چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوضکند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تاسرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده وبه کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگیمان را داخل حیاط میگذاشت.هنوز هم نمیتوانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و درچنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانوادهای به این مهربانی، بار دیگر به آرامشرسیدهایم. آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برایکمک به مجید آستینها را باال زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمیداشت،ُ ر میشد. با یک دست هم نمیتوانستنفسش بند آمده و همه صورتش از درد پباری بردارد و خجالت میکشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپشهر کاری میتوانست، انجام میداد. میدانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را همنداشته و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، بهتوصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمیزدم.حاال زینبسادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدندتا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمدپردههایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف هزینه سنگین فصل چهارم 477دیگری نبود. مجید و آسید احمد بستهبندی وسایل را در حیاط باز میکردند و بهکمک کارگرها به داخل ساختمان میآوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم. همهیک را جایی میگذاشتند تا سرلباس عزای امام کاظم را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش راعوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطربیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سالگذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتشبه مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشهای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانهِ محبت،باز میگردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرحرفهایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چندُ ز خریدم، کیک پختم، شربت بهلیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدمشاخه گل رو چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم چنان غرقدریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست کهصبح شهادت امامش، خانهاش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم!من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر^+ برایم روز شادی نبودو بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشههایمِ مجید مهربانمنقش بر آب شده بود که تمام عقدههایم را با داد و فریاد و گریه بر سرخالی میکردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا،تنها با پیروی از رفتار آنها تجلی پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردنچه ارزشی دارد و او در برابر خطابههایم، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانستعطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای اینهمه دلبستگیرا نمیفهمیدم، ولی او اجر عاشقی ِ اش را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود کهدرست در چنین روزی، کشتی متالطم زندگیمان از دریای طوفانی مصیبت بهساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش،جشن خانهمان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی 478 جان شیعه، اهل سنترسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسیبنجعفر قسم میداده و من درکنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجاماینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد.کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوباتو قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکتمامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمانآمدیم. حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش و اجارهای و تا هروقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان دربرابر اینهمه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود.ِ پابا اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفسنفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با شیرینزبانی تشکر کردم: »دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!« لیوان آب را ازدستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کالمی شیرینتر جواب داد:»من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی!به خدا خیلی ازت خجالت میکشیدم!« و نمیدانم دریای دلش به چه هواییُ ر شد وموج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پبا لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد: »هنوزم ازت خجالت میکشم! خیلی اذیتشدی الهه!« و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را میخوردمو داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. مجید هم میدانستدلم از چه داغی میسوزد که خجالتزده سرش را به زیر انداخت و من زیر لبزمزمه کردم: »ای کاش االن حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشمبود...« و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیرچانهاش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزینگفتم، ولی حاال دل عاشق او برای اینهمه بیقراریام به تب و تاب افتاده بود فصل چهارم 479که سرش را باال آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردیُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود وکه رنگ از صورتش بدست چپش را نمیتوانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمنا کش،صورتم را نوازش میداد و عاشقانه زمزمه میکرد: »الهه جان! آروم باش عزیز دلم!«و شاید سوز گریههای مظلومانهام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتشُ ر کند و به پای اینهمهمیزد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پدلشکستگیام به التماس افتاده بود: »فدات بشم! ای کاش میدونستم چی کارکنم تا آروم شی...« و من میدیدم نگاه مردانهاش به طپش افتاده و سرانگشتانشروی گونهام میلرزد که عاشقانه شهادت دادم: »من آرومم! همین که تو کنارمی،آرومم میکنه...« و نتوانستم جملهام را تمام کنم که کسی به در زد. مجیداشکهایش را پا ک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای »یا اهلل!« آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارفمجید وارد خانه شد. نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست،خندید و گفت: »ماشاءاهلل! چقدر خونهتون قشنگه!« و هر بار به بهانهای بر لفظ»خونهتون!« تأ کید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچهبه یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما میخواستیمبه روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداختو با صدایی آهسته پاسخ داد: »ببینید بچهها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجامال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسیبیجعفر! پس از من تشکرنکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجارهای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دستمیچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!« سپس بهصورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: »پسرم! من همون دیشب به یه نظرکه تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پاالیشگاه کارِت...« نمیدانستمً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارمیکردی، ولی فعالچه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم منتظر نگاهش میکند که لبخندی 480 جان شیعه، اهل سنتزد و با مهربانی ادامه داد: »البته کارهای سبکتری هم هست که خیلی اذیتتً تو خونه استراحت کنی تا إنشاءاهللنکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعالبهتر شی!« سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید وَ ردم! میدونم برایانبوهش دست میکشید، با ناراحتی زمزمه کرد: »من خودم یه میه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون بهخدا باشه! بالخره خدا بندههاش رو به هر وسیلهای آزمایش میکنه!« از جدیتکالمش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده کهُرد، پا کتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میزدستش را به زیر عبایش بَشر زد: »هیچی نگو! فقطگذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!« زبان من و مجیداینو فعالبند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن »یا موال علی!« از جایشبلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه ازجا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: »حاج آقا!ِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد:این چه کاریه؟« که با دست سر»بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!« و به سرعت از در بیرون رفت و همانطورکه دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپاییاش را بپوشد، سرش را به سمت منچرخاند و با مهربانی صدایم زد: »دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسهشام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهیهای مامان خدیجهخوردن داره!« و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بستو من با عجله پا کت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقدکه نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولیهر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته،نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی ِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و ازاینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانهاش میشکست و من بیشفصل چهارم 481از او خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنینمحتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگموبایلم به صدا در آمد. عبداهلل بود و البد حاال بعد از گذشت یک روز از زخمزبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشتپروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجیدگوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبداهلل حرف بزند که به بهانهای به اتاقرفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: »بله؟« که با دل نگرانیسؤال کرد: »شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید.االن کجایی؟« و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: »تو کهدیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!!پس دیگه چی کار داری؟« صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد:»الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم!جیگرم برات سوخت...« و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلنداعتراض کردم: »دلت برای مجید نسوخت؟ گـ ـناه مجید چی بود که باهاشاونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حاال نوبت تو شده که زجرشبدی؟« که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبداهلل نرسد،اشاره کرد: »الهه جان! آروم باش!« و عبداهلل از آنطرف التماسم میکرد: »الهه!ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید،من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!« بازمحبت خواهریام به جوشش افتاده و دلم نمیآمد بیش از این توبیخش کنم ومجید هم مدام اشاره میکرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمترپاسخ دادم: »نمیخواد بیای اینجا!« ولی دست بردار نبود و با بیتابی سؤال کرد:»آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟« دلمنمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزهای برای من و مجید رخ داده 482 جان شیعه، اهل سنتکه به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: »دیشبخدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. االنم پیش یه حاج آقا و حاج خانمیهستیم که از پدر و مادر مهربونترن!« سر در نمیآورد چه میگویم و میدانستم آسیداحمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: »عبداهلل! ما حالمون خوبه!جامون هم راحته! نگران نباش!« و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیاش کنمو راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجهشد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبداهلل را داد: »سالم عبداهلل جان!ِنه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حاال سرفرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!« و به نظرم عبداهللبابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت: »نه بابا! بیخیال! منخودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برایَپ زدند تا خیال عبداهلل راحتمن مثل برادری!« و لحظاتی مثل گذشته با هم گشد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظهای کهآسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد ازشام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمدپذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کارکند، همه را پس دهد تا بالخره غیرت مردانهاش قدری قرار گرفت. آخر شب کهبه خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس ازمدتها میخواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریهای در خانه بودکه هر لحظه از فتنهانگیزیهای شیطانیاش در هول و هراس باشیم، نه پدری که ازترس اوقات تلخیهایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش وبهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسبابکشی که امشب میخواستیم در خانهایکه خدا به دست یکی از بندگانش بیهیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبالخوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر »بسم اهلل الرحمن الرحیم« چشمهایمان رابسته و با خیالی خوش خوابیدیم. فصل چهارم 483* * *َ ه پرندگان، دلم را به گرمای تنگَ ه چلب ایوان نشسته و گوش به صدای چغروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حاال درخنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و مجید از هربهاری دلپذیرتر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، بهجای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانهزندگی میکردیم. هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بیقراریمیکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمتو برکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنارآمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخههای حکیمانه مامان خدیجهو محبتهای مادرانهاش، وضع جسمیام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگرسالمتی و شادابیام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دستراستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده وکمتر درد میکشید. حاال یکی دو روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر مسجد،برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهایماه با حقوق اندکی که میگیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس دادهو ذرهای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسیداحمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمیشد که هر روز به هر بهانهای برایمانتحفهای میآورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودشبود که مرتب به خانه و نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پسبگیرد، ولی پدر و نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبداهلل در قطر میگذراندند،بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دوبرادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریهمیترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتیجواب سالمش را هم نداده بودند. در عوض، عبداهلل همچنان با من و مجید بود و 484 جان شیعه، اهل سنتوقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمیتوانست باور کند کهبه دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهانمان که اجر شکیباییعاشقانهمان را از خدا گرفتهایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکرکند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچندِ هنوز هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من ومجید چیزی نمیدانستند و اینچنین بیمنت به ما محبت میکردند. میترسیدمِ بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگ نام پدروهابیام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدامدلداریام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهلخانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و بامهربانی تشکر کرد: »قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان!« و من بهلبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت برچیدن شیرینیها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینبسادات رفت. شبنیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میالد امام زمان، بنا بود امشب در این خانهجشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد ازشبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.حاال پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسههای قرائت قرآنو دعا عادت کرده بودم که عالوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسطمامان خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمیً اراده پروردگارمبر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامههای رسمی مسجد بود. ظاهراِ اهل سنت، روزگارم را در خانهای سپری کنم که قلببر این قرار گرفته بود که منتپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبیام را بیازماید که در این فضای تازهچقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تالش میکنم. شبی کهبه این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم فصل چهارم 485به خانه یک روحانی شیعه وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سختترکردهام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت،قدمی عقبنشینی نکرد و حاال من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایشتبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواجمان رااز دست داده و دیگر برای س ُ نی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگارِ از صبوری مجید، دل من هم آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم عقیدهاش راِ حوصله و با سعه صدر،تغییر دهم، از حضور گرم و مهربانش لـ*ـذت میبردم تا سردلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه مصیبت درکمتر از یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حاال به همین زندگی آرام ودلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار عزیز دلم با خاطری آسودهزندگی کنم، برایم غنیمت بود. با اینهمه، شرکت در مراسم متعدد جشن وعزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سـ*ـینه زدن وگریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمیکردم و میدانستم هرمجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبستهتر میکند و کار مرا سختتر!میدیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفایاشکهای عاشقیاش میدرخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانهمیخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چارهایجز تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم،باز هم دلم نمیآمد در برابر اینهمه محبتهای بیدریغشان کاری نکنم و برایجبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان میشدم. در جلساتصبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در مراسم مولودی و عزاداری،کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینبسادات، راهی مسجدشیعیان میشدم و نمازم را به امامت آسید احمد میخواندم. در هنگام ادای نمازدر مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندریامروی هم میگذاشتم و چادرم را روی صورتم میانداختم تا در هنگام سجده، بتوانم 486 جان شیعه، اهل سنتُ هر روی زمین سجده کنم و این بال را هم وهابیت به سرم آورده بود که از ترسکنار مبرمال شدن هویت پدر وهابیام، مجبور بودم س ُ نی بودن خودم را هم پنهان کنم،ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی ناآ گاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که درجمع شیعیان راز دلم را بر مال کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات،در سکوتی ساده، گوشهای مینشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این همراهی،چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبییاد میگرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه متوجهشده بودم مامان خدیجه تحصیالت حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله ودانشمند است. پای منبر آسید احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل سیـاس*ـی واعتقادی میشنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی اززاویهای دیگر مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد. مجید هم که دیگرپای ثابت مسجد شده و عالوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود،تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد میخواند.من و مامان خدیجه و زینبسادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید درخانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار میکردیم تابساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارهاتمام شد. دیس شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بستههای کوچکمیوه و شکالت را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانانپذیرایی شود. اتاقها را هم جارو کرده و کارهای سختتر را به عهده مردهاگذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز میگردند، کمکمانکنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتندو از همانجا مشغول کار شدند. کف حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاطبنشینند و زنها در ساختمان، روی ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلیتعبیه کردند تا هنگام سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامانخدیجه هم غذای مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان مانده فصل چهارم 487بود، با عجله شام را خوردیم و من و زینبسادات مشغول شستن ظرفها بودیمکه اولین خانواده وارد شد. میدیدم زینبسادات دست و پایش را گم کرده کهبا لحنی صمیمی پیشنهاد دادم: »تو برو کمک مامان خدیجه! من میشورم!« ومنتظر همین جمله بود که با تشکری شیرین، دستهایش را خشک کرد و با عجلهاز آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در همین مدت بهقدری دلبسته مهربانیهای خالصانهاش شده بودم که همچون خواهری که هرگزطعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینبسادات، که تماماعضای این خانواده با چنان محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردندکه غم غربت و بیوفایی خانوادهام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برایپذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن چای شدم که مراسم با تالوتً سیستم بلندگو و میکروفون هم آورده بودند که صدا با کیفیتقرآن آغاز شد. ظاهراخوبی پخش میشد. من و زینبسادات از خانمها پذیرایی میکردیم و مجید ویکی دو جوان دیگر هم در حیاط مشغول کار بودند. همین که سینی چای را دورمیگرداندم، تصور کردم اگر عبداهلل مرا در این وضعیت ببیند چه فکری میکندکه من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستمو حاال برای جشن میالد امام غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که بهاعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود،دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانیاش شود، ولی خودم میدانستمِ عقیدهام هستم و هنوز هم به هر بهانهای با مجید صحبت میکردمهمچنان بر سربلکه معجزهای دیگر در زندگیام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایتشود. قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانیاش را شروع کرد و پیش ازطرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوموحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنههایهولنا ک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پا ک نشده بود. حاال چند روزیمیشد که عراق هم به خا ک مصیبت سوریه نشسته و به بالی گروهی به مراتب 488 جان شیعه، اهل سنتوحشیتر از جبهه النصره به نام داعش، مبتال شده بود. چند دقیقه اول سخنرانیآسید احمد در مورد همین فتنه تکفیری بود که به نام اسالم، امت اسالمی را بهمصیبتی بیسابقه دچار کرده و الجرم عالجی جز برقراری اتحاد بین مسلمانانندارد که این حیوان درنده میخواهد سـ*ـینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و خونشرا به گردن س ُ نی بیندازد تا گردن س ُ نی را هم به انتقام خونی که خود از شیعهریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت نوریه و برادران سگصفتش میلرزید که هنوز ترس فتنهانگیزیهای شیطانیاش را فراموش نکرده ودهان خونینش را که فتوا به تکفیر و حکم به قتل شیعه میداد، از یاد نبرده بودم.گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینبسادات سینی را بیاوردتا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بودکه حاال از فضایل امام زمان صحبت میکرد که بر خالف عقیده اهل سنت،شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبتوالدتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبداهلل شنیده بودم در میان اهل سنتهم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود قرنها پیش متولد شده و تازمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولیمن تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدمحضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور وحکومت جهانیاش میاندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومتپیامبر^+ خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعودجهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سالمتی حضرتشصلوات میفرستند و حتی برخی هر گاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلندشده و برای فرجش دعا میکردند. میتوانستم تصور کنم چند قدم آن طرفتر، چهحالی به مجیدم دست داده و چقدر برای امام پنهان از نظرش، بیقراری میکندکه بیتابیهای عاشقانهاش را به پای مقدسات مذهب تشیع کم ندیده بودم.استکانها را با زینبسادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود فصل چهارم 489که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا، امام زمانرا پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکردو احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضرانمیرساند: »مردم! وقتی ما گـ ـناه میکنیم، امام زمان غصه میخوره، مثل پدریکه از اشتباه بچهاش خجالت بکشه، امام زمان هم از خدا خجالت میکشه!مثل مادری که به خاطر خطای بچهاش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر گـ ـناه ما ازخدا طلب مغفرت میکنه!« که بغضش شکست و با گریهای که گلویش را گرفتهبود، چه لحن عاشقانهای خرج امامش کرد: »دیدی دو تا داداش چه جوری از همحمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟حاال امام زمان هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همهتون حمایت میکنه!« و میدیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده وناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازییکه تازی میکرد: »روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گـ ـناه من وتو رو ببخشه!« و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوارخانه از ضجههای شوریده اینهمه شیعه، به لرزه افتاده و بیآنکه بخواهم دل مراهم تکان میداد. یعنی باید در مورد مهدی موعود باور شیعیان را میپذیرفتمکه او سالها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من واعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت اینهمه بیقراری نمیکرد!دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد وهم صدای مردم به گریه بلند شده بود: »حاال که آقا به خاطر تو گریه میکنه، حاالکه آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گـ ـناه کنی؟!!! دلتمیاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان چقدر به خاطر من و تو شرمندهشه؟!!! چقدر به خاطر گـ ـناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!« و چه هنرمندانهکشتی سخنرانیاش را بر موج عشق و احساسات این دلهای آماده سیر میداد تابه لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گـ ـناه برساند که 490 جان شیعه، اهل سنتآهسته زمزمه کرد: »بیا از امشب دیگه گـ ـناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گـ ـناه نکن!از امشب هر وقت خواستی گـ ـناه کنی، فکر کن امام زمان بابت این گـ ـناه تو، ازخدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گـ ـناه تو کلی گریه کنه تا خدا تورو ببخشه!« و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه میکند که بهعشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلبُ ر از پشیمانی، با حضرتش عهد میبستند کهمغفرت میکردند و میان گریههایی پدیگر دست و دلشان را به گناهی آلوده نکنند! حاال میتوانستم باور کنم که اگرتنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و عالقه، همین باشد که قلب انسان را به سویتوبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش میشود! آسیداحمد با همین حال خوشی که بر فضا حا کم کرده بود، از مردم خواست رو به قبلهبنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شبجمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلیاست که امام علی به یکی از اصحابش آموخته است. جمعیت با همان حالُرده بود، با نغمه نیایشهایتضرع و انابهای که به عشق امام زمان دلشان را بامام علی هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه میکردند. نام ایندعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشبمیدیدم امام علی در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که درپیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بیقراری به درگاهخدا گریه میکردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعهای شد آن شب جمعه!!!ساعت از یازده شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که درحیاط با آسید احمد صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامانخدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانیصدایم کرد: »قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! إنشاءاهلل اجرزحمتت رو از خود آقا بگیری!« و من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخندُ ردههای دستمال کاغذیکمرنگی زدم و با گفتن »ممنونم!« مشغول جمع کردن خ فصل چهارم 491از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد: »نمیخوادزحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فرداِ درصبح تمیز میکنیم!« و هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمخانه خودمان بدرقهام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر میکرد که دیدمجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش راصدا زد: »حاج آقا!« و همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، بادست اشاره کرد تا مانع مجید شود. آسید احمد با عجله به سمت مجید رفت وِ شوخی را باز کرد: »بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگهباز سرچیزی به بقیه نمیرسه!« رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خستهشده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد: »مگه نگفتید منم مثلپسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!« ولیآسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت،اشارهای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنتآمیزی، مجید را تسلیم کرد: »ببینخانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!« مجیدلبخندی زد و با گفتن »هر چی شما بگید!« خداحافظی کرد و به سمت من آمد کهمن هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. از چند ساعت پشتسر هم کار کردن، خسته شده بودم و روی مبل نشستم که مجید لبخندی به رویمزد و با لحنی گرم و با محبت، از زحماتم تشکر کرد: »خیلی خسته شدی الهه جان!دستت درد نکنه!« و همانطور که روبرویم نشسته بود، با کف دست چپش، بازو وساعد دست راستش را فشار میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم:»خیلی درد میکنه؟« لبخندی زد و با خونسردی جواب داد: »نه الهه جان! چیزینیس.« پلکهای بلندش از بارش بیوقفه اشکهایش سنگین شده و آیینهچشمانش میدرخشید و میدیدم هنوز محبت امام زمان در نگاهشمیجوشد که زیر لب صدایش کردم: »مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان زندهاس، درسته؟« از سؤال بیمقدمهام جا خورد و من با صدایی گرفته اعتراف کردم: 492 جان شیعه، اهل سنت»آخه ما... یعنی اکثریت اهل تسنن اعتقاد دارن که امام زمان هنوز متولد نشدهو هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد.« گمان کرد میخواهم دوباره سر بحثو مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولیً میخواستم به حقیقتمن نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاُ ب شما چرا فکرحضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم: »خمیکنید االن امام زمان حضور داره؟« سپس مستقیم نگاهش کردم و برایاینکه کتب فقه و اصول شیعه و س ُ نی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیحً علمای اهل سنت دال ئل خودشون رو دارن، علمای شیعه همُ ب حتمادادم: »خبرای خودشون دال ئلی دارن.« و برای اینکه منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصرهایهم زدم: »البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمانً متولد میشن.« واالن در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداحاال حرف دل خودم را زدم: »ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی االن امامزمان حضور داره؟« چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طوالنی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمهای از عطر حضورش رااحساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود. سپسً آهسته سرش را باال آورد و با آرامش عجیبی جواب داد: »نمیدونم چرا فکر میکنمُ ب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصالایشون االن زنده هستن! خاین قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!« و من قانع نشدم که بازُ ب چرا همچین حسی میکنی؟« که لبخندی مؤمنانه رویسماجت کردم: »خُ ب حس کردم دیگه! نمیدونم چهصورتش درخشید و با دلربایی جواب داد: »خً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه!« سپس از روی تأثرجوری، ولی مثالً همون شبی که ما اومدیم تو ایناحساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: »یا مثالخونه، احساس کردم هوامون رو داره!« و به عمق چشمان تشنهام، چشم دوخت تاباور کنم چه میگوید: »الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسیباالی سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به فصل چهارم 493بندههاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدارو بده و آروم شون کنه! حاال از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبرانِ این امت یه کسی بوده کهالهی. از زمان حضرت محمد^+ هم همیشه باال سرهواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان چند سال قبل از قیام، تازه بهدنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری تا اون زمان، هیچ کسی نیس کهواسطه رحمت خدا باشه!« نمیفهمیدم امت اسالمی چه نیازی به حضور واسطهرحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمیرسید کهً کسی واسطه این خیر میشد و صدای همهمه زنی که در حیاط بابایستی حتمامامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با کالفگی سؤالً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟«ُ ب چرا باید حتماکردم: »خفهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرارمیکنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد: »الهه جان! من کهکارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدمحس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گـ ـناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالتمیکشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدابه احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...« و حاال صدای زن بلندتر شده و فکرمجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحثخوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تاپنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای زن کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزیشنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: »حاج خانم! چرا حرف منو باورنمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! ایناوهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!« و نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدرترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: »چی شده الهه؟چرا رنگت پریده؟« و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید: »حاجخانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم 494 جان شیعه، اهل سنتکارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرمشیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگهیه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترسجونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!« و مجید احساس کرد پایم س ُ ست شدهکه دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود کهنمیتوانست به کالمی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، بهشکوائیه زن گوش میکردیم. هر چه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبتُ رکند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد میکرد که صدایش همه حیاط را پکرده و به وضوح شنیده میشد: »باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابیِ پاارتباط دارن! االنم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!« و دیگر نتوانستم سربایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم بهقدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهدآرامم کند و تنها نالههای زن بیچاره را میشنیدم: »به خدا اینا به ما خیلی ظلمکردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقتپول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود،یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقتآخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!« و خبر نداشتکه نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد ومرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامانخدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخمُ رتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چهخورده، دلش پمیخواهد نفرین کند: »الهی خیر از زندگیاش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!!حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین ما رو به خا ک سیاه نشوندن، الهیبه حق همون امام حسین به خا ک سیاه بشینن!« مجید مقابل پایم روی زمیننشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا فصل چهارم 495کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: »آروم باش الهه جان! نترسعزیز دلم! من کنارتم!« که صدای آسید احمد هم بلند شد: »چی شده راضیهخانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟« و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغدلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: »حاج آقا! اینخونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشتوهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امامزمان راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حالل میدونن و معاملهِ با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچیبگم! نمیخواستم مجلس امام زمان رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواشمیکردم!« و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد همتوجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدایقدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط ونشانهایش را با گریههایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید: »به همین شبعزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو توخونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!« و در را آنچنان پشت سرش بر همکوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجیدبه پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی ودر به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأتنداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناهنکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس همنمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجهدر سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسیدو نفس حبس شده در سینههایمان را باال آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی ازحرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمدخبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و 496 جان شیعه، اهل سنتمجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر،تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حاال هم هنوز چند قطرهآب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکردکه در برابر بارش بیدریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: »مجید!ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! منکه بچهام به خاطر همین در به دری از دستم رفت...« و دیگر نتوانستم ادامه دهمکه پای حوریه به میان آمد و احساس مادریام در هم شکست که همه وجودم غرقاشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کالمش، آهسته نجوا میکرد:»الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریفمیکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!« ومن به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طوالنی را با اینهمهپریشانی سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابرمجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: »بذاراگه می خوان بیرونمون کنن، همین االن بکنن!« دستم را گرفته و التماسم میکردتا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم.می دانستم صدای گریههای بیقرارم تا خانهشان میرود و مجید هم فهمید دیگرِ راهم کنار رفتً صدای ضجههایم را شنیدهاند که از سرکار از کار گذشته و حتماِتا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درخانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالمآمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهستهبه در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بالفاصله در را گشود. خودآسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش رادرآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمانّ و پریشان مجید، لبخندیمیکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطر فصل چهارم 497لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمالخونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: »شماها مگه خواب ندارید؟ اینموقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!«مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف دادهبودم که عاجزانه التماسش کردم: »حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدابه حرفام گوش کنید!« و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرشپایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم: »بیا تودخترم! بیا تو باباجون!« که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام،شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش،بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد: »آروم باش مادرجون! قربونت برم، آروم باش!« و همانطور که در حمایت دستهای مهربانشِ در نشست وبودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دماشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش باالی اتاقُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.بآسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکردو میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهمَ ند و از نگرانیمیکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَ ر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و باَ ر پحالم پُ ِر مهر و محبت، دلداریش داد: »نترس باباجون! خانمت یه خورده دلشلبخندی پگرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!«هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیرچادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردمو دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: »زینبسادات! مادر یه لیوان آببیار!« و زینبسادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید،با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب 498 جان شیعه، اهل سنترا از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذرهای آببخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایینانداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میانگریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم: »من وهابی نیستم، من س ُ نی ام!خونوادهام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم س ُ نی بود...« و نمیتوانستمِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد،بیمقدمه بگویم چه بر سرپس قدمی عقبتر رفتم: »ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پاالیشگاه اومده بودبندر و مستأجر طبقه باالی خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواجکردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم،نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...« و همه چیز از جایی خرابشد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهایسردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پا ک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامهًدادم: »تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاعربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همهمخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...« و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ماباز شد که آهی کشیدم و ناله زدم: »به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفتُ رد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همونو مشرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روزمصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجیدشیعهاس!« که بالخره سرم را باال آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابرنوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخارادامه دادم: »مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشقنوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجیدرو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره،همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...« و صورتش به چه لبخند فصل چهارم 499شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم: »ولی نشد! یه شب نوریهبه سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت!آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!«ُ ر شد و زیر لب زمزمه کردم:مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پ»پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طالق منو از مجیدبگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...« و دیگر نگفتم دراین میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرمکتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهایبیحیاییهای برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم ازآن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:»ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم...« وتازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گالیه کردم:»ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد،نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریدهبودیم، ببریم. با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پولنداشتیم و مجبور شدیم طالهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی روبخریم...« و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمانحرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی باال میآمد، تمنا کرد:»الهه! دیگه بسه!« ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهمتک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:»بذار بگه، دلش سبک شه!« سپس رو به من کرد و گفت: »بگو بابا جون!« با هر دودستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم:»هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبداهلل که کارش از بابا جدا بود، یهوقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو همنمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین 500 جان شیعه، اهل سنتزندگی ساده خوش بود...« و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد اال ئمهبه قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجرخیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: »ولی یه اتفاقی افتاد کهِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قراردادمجبور شدیم سراجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایهزندگیمون بود...« و من هنوز از تصور بالیی که میتوانست جان عزیزترین کسم راُریده به فدایش رفتم: »ولیبگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بهمه سرمایه زندگیمون فدای سرش...« مجید محو چشمان عاشقم شده وبیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشمدیده و میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنجهایم ازدست داده بودم که بغض کهنهام شکست و ناله زدم: »ولی وقتی به من خبر دادن،خیلی ترسیدم، هول کردم، بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت...« و شعلهمصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوریاشدر هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثلُ ر شدهاینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پو نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد. مامانخدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدمو هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پا ک کنم که میان هق هق گریه،صادقانه گواهی میدادم: »من وهابی نیستم، من س ُ نیام! من خودم به خاطرحمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجیدوایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...« مامان خدیجه بهسر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستانمهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوامیکرد :»آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!« تا سرانجامپرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغـ*ـوش مادرانهاش اندکی فصل چهارم 501آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: »دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاجِ ماست!« با گوشه چادرم، صورتم را از جایخانم جا داشتی، از امشب جات رو سرپای اشکهایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتشغرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: »مگه نشنیدی آیت اهلل سیستانی،مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگیدبرادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرشیه اختالفی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنتنفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن کهشیعیان باید از حقوق سیـاس*ـی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشوندفاع کنن. مقام معظم رهبری هم همیشه تأ کید میکنن شیعه و س ُ نی با همِ محبت که از رویمهربونند و مشکلی هم ندارن.« سپس لبخندی زد و نه تنها از سرعقیده، به دفاع از من قد کشید: »پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودمِ اهل سنت، جان من هستی!« و مامانحمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزخدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقیاشرا به گوشم رساند: »عزیز بودی، عزیزتر شدی!« سپس به چشمانم دقیق شد و بالحنی عارفانه مقاومت عاشقانهام را ستایش کرد: »تو به خاطر خدا و به حمایت ازهمسر و زندگیات، اینهمه سختی کشیدی! خوش به سعادتت!« و باز آسیدِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کالماحمد سرزیبای الهی آرامش بگیرد: »تو قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده!بالخره شما هم به یه شکلی برای خدا مهاجرت کردید و این مدت اینهمه سختیرو به خاطر خدا تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!« و دلش از قیامغیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: »شما میتونستی اونشب هیچی نگی تا زندگیات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت سکوتً شنیدی که پیامبر^+ فرمودننکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماباالترين جهاد، کلمه حقي است که در برابر يک سلطان ستمگر گفته بشه. پس 502 جان شیعه، اهل سنتشما زن و شوهر هم مجاهدت کردید، هم مهاجرت!« و دوباره رو به من کرد: »شماهم به حمایت از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی!ً به این جانبازی من و مجید غبطهبچهات هم در راه خدا دادی!« و حقیقتاُ ر شد و به پای دلدادگیمانُ ر چین و چروکش از اشک پمیخورد که چشمان پیر و پحسرت کشید: »شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو اینعمر شصت سالهام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!« حدس میزدم آسیداحمد و مامان خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد تفقدقرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و مجید همچون عزیزترین عزیزانخود، اینچنین ابراز عشق و عالقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشتسختمان را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانهای میدرخشید وآسید احمد همچنان با من صحبت میکرد: »دخترم! این وهابیت بالی جوناسالم شده! البته نه اینکه چیز تازهای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروعُ شی میکنن، ولی حاال چند سالیه که برایکردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کخودشون دم و دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو سوریهقتل و غارت میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثلافغانستان و پا کستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزمجنایت میکنن! شیعه و س ُ نی هم نمیشناسن! هر کس باهاشون هم عقیدهنباشه، کافره و خونش حالل!« سپس دستی به محاسن انبوه و سپیدش کشید ومثل اینکه بخواهد در همین فرصت سرشار از احساس و عاطفه، یک مسألهفکری را هم با دقت موشکافی کند، با آرامشی منطقی ادامه داد: »البته اینم بگم کهاین فرقه وهابیت که حاال داره به همه این تروریستها خط میده و با بهانه وبیبهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو مباح میدونه، در واقع یه فرقهمن درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اسالمی اعم از شیعه و س ُ نی، حکم بهتکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سالهای سال، شیعه و س ُ نی با هم زندگی میکردن،ُ ب با هم یه اختالف سلیقههایی هم داشتن، ولی همدیگه رو مسلمونخ فصل چهارم 503میدونستن. ولی یکی دو نفر از نظریهپردازان مسلمون بودن که یه کم تند میرفتن وبعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای موردُ ب اینا برایقبول امت اسالمی نبودن و عامه مسلمونا از اینا خط نمیگرفتن، ولی خً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیایخودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقااستکبار و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت روی همین نقطه و از همینجا فتنه وهابیت به شکل امروزیش راه افتاد. انگلیسیها اومدن از طریق یهشخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید افراطی داشت، تفکرتکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها بهخودشون اجازه میدن به هر دلیلی، مسلمونی رو کافر اعالم کنن؛ اول خونش روبریزن و بعد اموال و ناموسش رو مصادره کنن! خالصه با سوءاستفاده ازنظریهپردازی یکی دو تا مسلمون افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم وهابیت به پا شدُوردً انگلیس این فرقه رو به وجود اکه حاال شده طاعون امت اسالمی! یعنی اساساکه بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسالمی رو از بین ببره!« سپس از روی تأسفسری تکان داد و گفت: »دنیای استکبار از این جریان تکفیری خیلی منفعتً اینکه به بهانه شیعه و س ُ نی، مسلمونا رو به جون هم میندازن و بدونمیبره؛ اوالاینکه خودشون یه گلوله حروم کنن، خون مسلمونا رو به دست خودش میریزن!ً کشورهای اسالمی رو انقدر درگیر جنگهای داخلی و طوالنی میکنن کهدوماً از پیشرفت جا میمونن. االن شما سوریه رو ببینید! چند ساله همه انرژیاشاصالً یه همچین کشوری دیگه نمیتونهُ ب طبعارو گذاشته تا تروریست رو از بین ببره! خً خودشون وحشیگریهای این تکفیریها رو توی تلویزیونپیشرفت کنه! سوماُ بهاشون نشون میدن و به همه میگن ببینید مسلمونا چقدر وحشی هستن! خوقتی نشون میدن یه تروریست تو سوریه جگر یه سرباز رو از سـ*ـینه اش درمیاره ومیخوره، میگن ببینید این مسلمونا چقدر وحشی شدن که جگر همدیگه روً مسلمون نیس! چهارمیاش که از همه مهمتره،میخورن! نمیگن بابا این اصالاینه که اینا میخوان با برجسته کردن جنایتهای تروریستها تو عراق و سوریه و 504 جان شیعه، اهل سنتًجاهای دیگه، روی نسل کشی اسرائیل سرپوش بذارن و یه کاری کنن که اصالهمه یادشون بره اسرائیل هفتاد ساله که فلسطین رو اشغال کرده و داره این همهجرم و جنایت در حق مردم فلسطین میکنه! از اون مهمتر اینه که میخوان توانارتشهای کشورهای مقاوم منطقه مثل عراق و سوریه رو تو جنگ با تروریستهافرسایش بدن تا دیگه توانی برای مقابله با اسرائیل نداشته باشن! در حالیکه همهمشکل اسالم و کشورهای اسالمی به خاطر اسرائیله و دشمن درجه یک مسلمونا،همین اسرائیله!« سپس لبخند تلخی زد و رو به مجید کرد: »این طایفه وهابی همکه اول به بهانه تجارت و بعد به هوای وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونوادهُ ب الحمداهلل ایران کشور مقتدر وشما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خامنی هستش، نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصددارن همینجوری تو خونوادهها رخنه کنن تا مغز مردم رو شستشو بدن!« سپسچشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد:»ولی شما و خانمت جانانه مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یاحتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض مهاجرت کردید!« و باز دلش پیشمن بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: »البته دخترم شما کاربزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، شیعه اس! طبیعیه که از افکاروهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی بصیرت به خرجدادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت شوهرت وایسادی! احسنت!«ُ ب پدرت...« وسپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: »ولی خدیگر هیچ نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک س ُ نی معتقد بود، بهپای هـ*ـوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان وآواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودشخریده، ولی حاال بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه بههوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهماالرث نخلستانها، با وهابیگریهایپدر و برادارن نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسید
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل چهارم 505احمد از مجید سؤال کرد: »پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟« و دلمبرای چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی کهبوی غم میداد، زمزمه کرد: »پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شهید شدن.« وً من و مجید در این شهر غریب افتادهایم که نفسآسید احمد باور کرد که حقیقتابلندی کشید و با گفتن »ال حول و ال قوه اال باهلل!« اوج تأثرش را نشان داد و دلشنیامد دل شکسته مجید را به کلمهای تسلی ندهد که به غمخواری قلب صبورش،ادامه داد: »پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنهانیستی!« و نمیدانم از اینهمه غربت و بیکسی ما، چه حالی شد که با صداییسرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد: »ببینید چه شبی تو چهمجلسی وارد شدین! اینهمه دختر و پسر شیعه و س ُ نی تو این شهر بودن، ولیامشب امام زمان اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدرخودتون رو بدونید!« و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوایَ ر میزد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرشحضور امام زمان پرا گرفت: »دخترم! من میدونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امامزمان هنوز متولد نشده و شما عقیدهای به تولد اون حضرت تو همچین شبیندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهاتعزیز دلم!« و شاید به همین بهانه میخواست از تمام روزهایی که در جلساتروضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهیاش معافم کند، ولیمن دیگر دلم نمیآمد دل از چنین نیایشهای عارفانهای بردارم که با لبخندیشیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم: »ولی من خودم دوست دارم تو اینمراسمها باشم، امشب هم خیلی لـ*ـذت بردم!« و نه فقط چشمان مامان خدیجه وآسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستمتبلور باور تازهام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: »نمیدونم شاید نظر اون عدهاز علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان االن در قید حیات هستن درستباشه!« نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشهای 506 جان شیعه، اهل سنتعمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت عاشقانهام پلکی هم نمیزد ومن با صدایی که هنوز بوی گریه میداد، ادامه دادم: »آخه... آخه امشب منً حضور دارن، چون اگهاحساس کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه...«و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به اعتبار احساسم، به عقیدهای معتقد شومو دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربتشهد و شکری که امشب از جام جمالت آسید احمد در وصف اتحاد شیعه وس ُ نی نوشیده بودم، برای تسالی خاطر بیقرارم کافی بود و با چه حال خوشی بهخانه خودمان بازگشتیم که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایتخانوادهایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم.* * *چه افسانهای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس در این بعد از ظهربلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بهشت بود. امواج دریا همچونمعجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آ کنده از عطرگرم آب میکرد. چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کالمً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنیتر بود وهمسرم که حقیقتاچه آهنگ عاشقانهای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس زمزمه میکرد: »الهه جان!ً نمیتونم بگم چقدر برام عزیزی! نمیدونمنمیدونی چقدر دوستت دارم! اصالچی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبیتو زندگیام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!« از اینهمه شکستهنفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارمً منم هر چی فکر میکنم نمیدونم چه گناهی کردم که خداکه پاسخ دادم: »اتفاقاتو رو نصیبم کرد!« و آنچنان با صدای بلند خندید که خانوادهای که چند قدمآنطرفتر نشسته بودند، نگاهمان کردند و من از خجالت سرم را پایین انداختم و اواز شرارتم به قدری لـ*ـذت بـرده بود که میان خنده تشویقم کرد: »خیلی قشنگ بود! فصل چهارم 507ً به جا بود! آفرین!« و من میخواستم خندهام را از نگاه نامحرمان پنهان کنمواقعاکه با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمیآورد که به نیمرخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد: »پس تو رو خدا یه وقت استغفارنکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا میتونی اون گـ ـناه روتکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!« و باز صدای شاد و شیرینش در دریایخنده گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از شدت خنده، اشک ازچشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: »مجید توُریدهرو خدا بسه! انقدر منو نخندون!« و او همانطور که از شدت خنده صدایش بباال میآمد، جواب داد: »تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم ازعشق و احساسم میگفتم!« از لفظ »بچه آدم!« باز خندهام گرفت و به شوخی تمناکردم: »آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟« و من هنوزصورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همینلحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود،ُ ر نشاطم، حسرت کشید :»الهه! خیلی دلم برای خنده هاتبه پای خنده های پِ تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از ته دلت بخندی!« و به جایخنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد: »خدایا شکرت!« کهحاال بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسیدَ ر و بال محبتهای مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جایاحمد و زیر پجراحتهای جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلبمان اثری از غم نبود که منِ حالهم نفس بلندی کشیدم و گفتم: »مجید! تا حاال تو زندگیام انقدر شاد و سرنبودم!« صورتش دوباره به خندهای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: »منمهمینطور! این روزها بهترین روزهای زندگیمونه!« و خدا میخواست نعمتش را برما تمام کند که حاال با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشتماه پاالیشگاههم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستیتقدیمش کند. چند روزی هم میشد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود 508 جان شیعه، اهل سنتتا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگرباری هم بر دوش غرور مردانهاش نبود و حسابی احساس رضایت میکرد. حقوقکار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست کفاف یک زندگی ساده رابدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان حواسش به ما بود و هر از گاهی چهخودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا وسیله مورد نیازی میآوردند وخیلی اوقات ما را میهمان سفره با برکتشان میکردند تا کمتر تحت فشار خرجزندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. مجید کار خودش در پاالیشگاه را بیشترمیپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد همراضی بود و خدا را شکر میکرد. با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادیانجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگروضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پاالیشگاه بازگردد.ِ بندر خسته شده باشد، به رویخورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سربستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که نیمی از چشمانش بهُ ر حرارتش همچنان برای کودکانی کهزیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پدر ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم ازروی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم،ولی دلمان نمیآمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی بهخیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل میخزیدندُ ر ناز و کرشمه خورشیدو باز عقب میکشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پایستادیم. شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب،چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسهنرم آب بر قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظهای که احساس کردم مچ پایم درآب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم:»وای مجید! خیس شدم!« موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدمهایمان را تامچ پا در آب فرو بـرده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر فصل چهارم 509دمپاییهای الانگشتیاش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که بهآرامی خندید و گفت: »حاال خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!« ابرو درهم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا آب دمپاییهایم خارج شود،با لحنی کودکانه گالیه کردم: »نمیترسم! میخواستم برم مسجد! حاال جورابمخیس شد!« و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیمکه با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم:ً میدانست چه میگویم که با خونسردی»حاال چی کار کنیم؟« و مجید دقیقاُ ب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!« ولی منپاسخ داد: »خاز روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراهمامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کردهبودم. حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر مال شد، باز هم چند نوبت بامامان خدیجه و زینبسادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان وبدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:ِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم»آخه آسید احمد ناراحت میشه! میفهمه ما سرمسجدشون!« فکری کرد و با آرامشی که از مهربانی آسید احمد آب میخورد،ُ ب حاال امشب بغـ*ـل مسجد اهل سنت هستیم،پاسخ دل نگرانیام را داد: »خُ ب همینجا نماز میخونیم! مطمئن باشچه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!« و برای اینکه خیالم را راحت کند، اشارهکرد تا حرکت کنیم. دمپاییهایمان حسابی خیس شده و ماسههای ساحل را بهخودش میگرفت و تا وقتی به مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرقماسه شده و خجالت میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجیدجدا شده و یکسر به سالن وضوخانه رفتم. در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرمِ مجید بود که میتوانست امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید احمدپیبرود و نمازش را به جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجداهل سنت بیاییم و با اینکه حاال عضوی از اعضای مسجد شیعیان شده بود، بی 510 جان شیعه، اهل سنتهیچ اکراهی به مسجد اهل تسنن آمده و ابایی نداشت که کسی او را در این محلببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ مذهب تسنن برای همسرم به سرمبزند، هر چند در این مدت آتش تند و تیز عالقهام به س ُ نی شدن مجید تا حدودیُ ندتر میشد که دیگر چون گذشته تب و تابیسرد شده و تیغ مناظرههایم هر روز کبرای هدایت مجید به مذهب اهل سنت در دلم نبود و احساس میکردم او درهمین مذهب تشیع هم مثل یک مسلمان س ُ نی به خدا نزدیک است. حاال بیشاز یک ماه بود که در خانه عده ای شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکرتوسل و مناجاتهای شیعیان میگذراندم و هیچ کم و کاستی در اعتقاداتشاننمیدیدم که بخواهم به ضرب مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت وتلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان س ُ نی بسازم. هر چند شاید هنوز هم اگر روزیمیرسید که مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگراز شیعه بودنش هم ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در مسلمانی،کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه جانشان برای خاندان پیامبر^+میجوشید و من هنوز فلسفهاش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنینُ ر رمز و رازی شک میکردم. وقتی میدیدم شبی به مناسبت میالد یکیارتباط پاز ائمه، جشن مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسیدیگر، لباس عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، ناراحت میشدمکه هنوز یکسال از گریههای شب قدر و توسلهای عاجزانهام به دامان ائمهنگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از اینهمه ضجه و ناله، چه ساده ازدستم رفت. هنوز هم نمیدانستم چرا وقتی به خاطر امام جواد دلم برای حبیبهخانم و دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، آواری از مصیبت برسر زندگیام خراب شد که دخترم از دستم رفت، مجید تا پای مرگ کشیده شد وهمه سرمایه زندگیمان به یغما رفت، ولی اینهمه نشانه هم نمیتوانست حقیقتتوسل به اهل بیت پیامبر را لکهدار کند که در شب شهادت امام کاظمو به خاطر گریههای من و دست نیازی که مجید به دامن این امام بلند کرد بود،ا جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهم فصل چهارم 511معجزهای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقتی جادهافکارم به اینجا میرسید، درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیداییهایشیعیان را نمیفهمیدم.سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش درعراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفراز دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طوردسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت اهللسیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که علمای اهل سنتعراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهادپشتیبانی کرده و از مردم خواستهاند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنندو چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانانعراق و متالشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حاال شیعه و س ُ نی، دستدر دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند.درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود ومعجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شدهو کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم.از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثلهمیشه به رویم میخندد. کنارش که رسیدم، اشارهای به موبایل در دستش کرد وِ خونه، منتظره برگردیم!« با همخبر داد: »عبداهلل زنگ زده بود. گفت اومده درحرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: »کاری داشت؟« شانه باال انداختو جواب داد: »نمیدونم، حرفی که نزد.« ولی دلش جای دیگری بود که در دنیایخودش غرق شد تا من صدایش زدم: »مجید!« با همان حس و حالی که نگاهشُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم: »به چی فکر میکنی؟«را با خودش بو دل بیریای او، صادقانه پاسخ داد: »به تو!« و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندیلبریز متانت شروع کرد: »الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو 512 جان شیعه، اهل سنتً تو اینهمه مراسمُ ب شاید قبالاین خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُ ب حاال به هر مناسبتی تو ایندعا و جشن و عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خخونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!«نمیدانستم چه میخواهد بگوید و خبر نداشتم حاال او هوایی شده تا بساط تبلیغتشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: »حاال نظرت چیه؟« نگاهم را ازچشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتیبا عشقبازیهای شیعیانهاش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای اعتقادم شکً تا حاال نشده احساس کنی که دلت میخواد با امامکرده باشد، سؤال کرد: »مثالحسین درد دل کنی؟« و نمیدانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسینکشید و شاید چون همیشه محرم دردهای دلش در کربال بود، احساس میکرد اگرُرده باشد، عشق امام حسین است و من هنوز هم نمیتوانستم باحسی دل مرا بکسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها بامن فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بیروح، به سؤالسراپا عشق و احساسش دست رد زدم: »نه!« ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساسکردم و صدایش را شنیدم: »پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برایآسید احمد و مامان خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جانجواداال ئمه قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟اگه دلت پیش امام جواد نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردیو کباب شدی؟« و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالشُ ب من نمیخواستم منت بذارم...« کهگریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم: »خِ کی منت بذاری؟ مگه امامِ پایم را خالی کرد: »سرخندید و با زیرکی عارفانهای زیرجواد اونجا نشسته بود؟« به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقشماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: »پس حضور امام جواد رو حسکردی! پس احساس کردی داره نگات میکنه!« و به جای من، نگاه او در ساحل فصل چهارم 513َر شد و دل یک دختر س ُ نی را شاهد عشق پا ک تشیع گرفت:احساسی زیبات»میبینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشتهَرم کرد تا برای حبیبه خانمباشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نیه کاری کنی، امام جواد بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تاروت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!« پس چرا خدا در برابراینهمه پا کبازیام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضیمادرانه گلویم را گرفت و گالیه کردم: »پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد یهکاری نکرد حوریه زنده بمونه؟« و حاال داغ حوریه، در آتش زیر خا کستر مصیبتمادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم: »مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن،ُ ر شد و میانمامان خوب میشه، ولی نشد!« و بیاختیار کاسه چشمانم از اشک پگریه زمزمه کردم: »پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماسمیکنم، عزیزم از دستم میره؟« و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختمتا رهگذران متوجه گریههای بیصدایم نشوند. مجید هم خجالت میکشید دربرابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها میتوانستبا لحن دلنشینش دلداریام دهد: »الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!«نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز میسوزد: »الههجان! منم نمیدونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا میکنی، جواب نمیگیری،ولی بالخره هیچ کار خدا بیحکمت نیس!« من هم میدانستم همه امور عالم براراده حکیمانه پروردگارم جاری میشود، ولی وقتی زخم دلم سر باز میکرد و داغقلبم تازه میشد، جز به بارش اشکهایم قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم بهِ کوچه که رسیدیم،دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سراشکهایم را پا ک کردم تا عبداهلل متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچهخیره شد و حیرتزده خبر داد: »اینکه ماشین محمده!« باورم نمیشد چه میگویدکه نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچهعبداهلل را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را 514 جان شیعه، اهل سنتدر آغـ*ـوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس میکردم خواب میبینم ونمیتوانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم وشاید هم به سمت انتهای کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغـ*ـوش بگیرم.صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دستدور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریهای که گلوگیرم شده بود، مدامشکایت میکردم: »محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ میدونی چقدردلم برات تنگ شده بود؟« و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گماننمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حاال اینهمه ذوقزده شده بودم. محمد به قدریخجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و عطیه فقط گریه میکرد که صورتش رابوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزادهام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوششگرفتم و طوری میان دستانم فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش رامیبوسیدم که انگار میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرونکنم. مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جوابسالمش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمیتوانست با رویی خوشپاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: »آقا مجید!شرمندم!« و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش رافشرد و با گفتن »دشمنت شرمنده!« محمد را میان دستانش گرفت و پیشانیاشِ خانه معطل شدیم تارا بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل دربالخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.آسید احمد و خانوادهاش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و منمشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردنا ک من و مجیددر این چند ماه خبر داشت و نمیدانست با چه زبانی از اینهمه بیوفاییاشعذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: »الههجون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاریرو که با شما کردیم، خوردیم!« نمیدانستم چه بالیی به سرشان آمده که گمان فصل چهارم 515میکنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی میدانستم هرگز لب به نفرینبرادرم باز نکردهام که صادقانه شهادت دادم: »قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچِ وقت بد شما رو نخواستم! الل شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه!من فقط دلم براتون تنگ شده بود!« عبداهلل در سکوتی غمگین سرش را پایینانداخته و کالمی حرف نمیزد که مجید به تسالی دل محمد، پاسخ داد: »محمدجان! چرا انقدر ناراحتی؟ بالخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفیبزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیابرام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!« ولی محمد میدانستبا ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت: »بالخرهِمنم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بالیی داره سرخواهر پا به ماهم میاد...« و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلممیسوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: »الهه! بهِ بچهات اومده، جیگرم برات آتیشُورد این بال سرخدا شرمندم! وقتی عبداهلل خبر اگرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خوابمامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بیغیرت! چرا بهِ غیرت نیومدم!« از اینکه روح مادرداد خواهرت نمیرسی؟" ولی من بازم سرمهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده ونمیخواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانهنگاهش میکردم تا قدری قرار بگیرد که نمیگرفت و همچنان از بیوفایی خودششکایت میکرد: »میترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدیدمیکرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستونها رو هم به نام نوریه میکنهو از کار هم اخراج میشیم!« عطیه همچنان بیصدا گریه میکرد و محمد ازشدت ناراحتی، دستانش میلرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخشرمندگیاش را داد: »حاال که همه چی تموم شده! ما هم که االن جامون راحته!چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟« ولی من احساس میکردم تمام اندوه 516 جان شیعه، اهل سنتمحمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان راخورده و حاال با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:»محمد! چیزی شده؟« عبداهلل آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جوابداد: »چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرشپشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!« من و مجید بانگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمیفهمیدیم چه میگوید کهعبداهلل با لحنی گرفته توضیح داد: »بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر،برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تاهمین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرونمیکنه!« نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: »من و ابراهیمداشتیم دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونها وخونهاس که از نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم نوریهزده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!« مجید فقط خیره به محمد نگاه میکردو من احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و او همچنان با حالتیعصبی تعریف میکرد: »ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولیبدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!« نمیتوانستمباور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم ازُ ر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه میداد:درد پِ باباً نوریه و برادرهاش یه بالیی تو قطر سر»راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماُوردن و مال و اموالش رو باال کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش ازاهمیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد میکردم! اونم سرم داد کشید و گفت:"مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم!میگفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری میخوای بکن! میگفتم من وابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید!همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریهام فصل چهارم 517گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: "بلند شو بیا قطر!"« که مجیدحیرتزده تکرار کرد: »قطر؟!!!« و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: »آره!گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!"« و من بالفاصلهسؤال کردم: »حاال میخوای بری؟« و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابمرا داد: »نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو ازدست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!« و یوسف را که از صدایبلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغـ*ـوش کشید و به قدری عصبی شده بودکه به شدت تکانش میداد و همچنان اعتراض میکرد: »من دیگه به بابا اعتمادندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایهشون رو باالکشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستونعرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!!« میدیدم مجیددلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمیآمد که سنگین سربه زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد: »ولی ابراهیم خر شدو رفت!« و عطیه نمیخواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید: »ابراهیمهم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیمبرگرده یا طالق میگیرم!« از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم:»چی میگی عطیه؟!!!« یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت ودلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: »لعیا خیلی بهابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا همحقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حاال لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدیدکرده اگه ابراهیم برنگرده، طالق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرفبابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دخترهوهابیه!« عبداهلل نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدرابراز تأسف کرد: »بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همهاختیار خودش رو از دست داد!« تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، 518 جان شیعه، اهل سنتبه وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایهاش را به تاراج داد! دیگر از دست کسیکاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسالمی و انسانیاش را هم به هوای هوسدخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلیکه به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: »حاال تو میخوای چی کار کنی؟«محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد،پاسخ داد: »نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیهبریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هماومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حاللیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظیکنیم!« حاال نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبداهلل به آوارگی ودر به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر بهخانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه میخواستند زندگیشان را به بندرخمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسرانعبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان ودهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با مجیدبود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگرمجید س ُ نی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانهای دیگرآواره میشدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کالمیمخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیرشیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولیسرانجام گردن س ُ نی را هم شکست!* * *همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشمبه اخبار بود که شمار شهدای حمالت امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم ومقاوم غزه را اعالم میکرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغازحمالت بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم فصل چهارم 519غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور کهدر راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفرهمیچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم. حاال معنایسخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جوالنتروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنیچه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، بهشدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیهابا خیالی آسوده غزه را به خا ک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراقو سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عامً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق وشوند. حاال امسال حقیقتاسوریه و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر ازجنایتهای پراکندهای بود که در سایر کشورهای اسالمی رخ میداد. بشقاب پنیرو خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذیمیآورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایمیک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتشمثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید وآخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرفحلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگرکاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نمازمغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاریمسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمانبا هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزهمان را با همباز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طوالنی 520 جان شیعه، اهل سنتبندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار سادهتری ازپاالیشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود کهوقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لبهایش از عطش،ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزایامام علی، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصالح نکرده است. رطب تازهتعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد کهُورده؟« و من همانطورنگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: »مامان خدیجه حلوا اکه هسته خرما را در میآوردم، پاسخ دادم: »آره!« که به یاد نگاه مرددش افتادم وادامه دادم: »انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.« و مجید حدسُ ر شدمیزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پو به روی خودش نیاورد. برایم لقمهای پیچید، با مهربانی بینظیرش لقمه را تعارفمکرد و همزمان حرف دلش را هم زد: »فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتتکنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.« لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساسً همین بوده که اول از هوشمندیکردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاُ م شد. با همه احترامیمجید لبخندی زدم و بالفاصله دلم در دریای غمی کهنه گکه برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بیآنکه بخواهم خاطراتتلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجهمیزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش راگرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغمارفت، ابراهیم و محمد و عبداهلل هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه راَ رمن و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَ ر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندانپبیاعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبهاقرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازمکه مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: »الهه جان! اگه فصل چهارم 521دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجهبهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.« نگاهش کردم و اوً االن کههمانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد: »اتفاقاداشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأ کید کرد که تو رو راحت بذارم تا هرتصمیمی خودت دوست داری بگیری. حاال هر جور خودت راحتی الهه جان!« وً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: »نه، من نمیام. تومن حقیقتابرو.« و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروحِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء راباشم که خودم ناراحتتر از او، از سربخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانهمیشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده،سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم: »من کار بدیمیکنم که امشب نمیام مسجد؟« با صدای من تازه متوجه حضورم شد که بهسمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: »نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوستِ داری انجام بدی!« به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می ِ خواست با همسرم درد دلکنم که زیر لب شکایت کردم: »آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم.تازه همه چی بدتر شد!« و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید:»فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟« برای یک لحظه نفهمیدم چه میگویدکه به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: »منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشتُ رچی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حاال بدتر شده یا بهتر؟« سپس در برابر نگاه پاز عالمت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنیمالیم آغاز کرد: »ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی!میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر ازاینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی ازِ زندگیمون رفع شه!« و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیدهاون بالها از سربودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: »مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بالیی 522 جان شیعه، اهل سنتمیخواست سرمون بیاد؟« تکیهاش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلمشکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پایاین لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداریام داد: »قربونت بشم الهه جان! بهخدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که االن من و تو کنار هم هستیم،بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...« و طنین تپشهایقلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمهکرد: »الهه! هر چی بال تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو االن اینجایی،برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!« ولی مناز آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز همقانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانمپس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفتهگفت: »ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگهتکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی میبریم،هیچ جای دیگه نمیبریم!« سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوجً همین که میری تو مجلس حضرت علی وعاشقیاش را به رخم کشید: »اصالبراش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حاال اگه حاجتمون هم بدن کهدیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!« از آتش عشقی که بهجان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود کهمعنای اینهمه دلدادگی را نمیفهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم،چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلمنمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداریبرای امام علی به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم. آسید احمد ومامان خدیجه و زینبسادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حاالمن هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارکرمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام فصل چهارم 523مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم وگاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم میکردم. هر چند سکوت خانه،خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجاو حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد وبه یمن یاد امام زمان، چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بیپروا بهَ ر و بال میکشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شبپیشگاه پروردگارم پدر میان گریههای خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بودو شاید هم باید میپذیرفتم که امام زمان اینک در این دنیا حاضر است که بهرایحه حضورش، دلها همه مـسـ*ـت شده و جانها به تالطم افتاده بود! هر چه بود،حسرت بارش بیدریغ اشکهای آن شب به دلم مانده و چقدر دلم میخواستامشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه میکردم نمیشد! میترسیدمامشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکستهباشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم.نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و میترسیدم فرصت ازدست برود که چادر بندریام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره درمراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دلسنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلختر بود که طول حیاط را به سرعت طیِکردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از دربزرگ حیاط بیرون رفتم. میدانستم در چنین شبهایی خیابانها شلوغ است وهراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودندو من هم به سرعت به سمت مسجد میرفتم. دلم نمیخواست مجید یا کسی ازخانواده آسید احمد مرا ببیند و هـ*ـوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشناییُ ر ازعاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پِ مسجد که رسیدم، صدای آشنایموتور و ماشینهای پارک شده بود. نزدیک درُ ر شده بود کهً داخل مسجد پآسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهرا 524 جان شیعه، اهل سنتجمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که میخواستم کمتر درچشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم وزیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم بهحرفهای آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علیسخن میگفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سربه دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازیهای آسید احمد روی منبرسپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید کهقفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: »آی مردم! فکر نکنید حضرتعلی فقط پدر یتیمهای کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست!اینو من نمیگم، پیامبر^+ شهادت داده که علی پدر همه اس! اونجا که رسولا کرم^+ فرمودن: "من و علی پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرتعلیصلیاهللعلیهماوآلهما پدر من و تو هم هستن!« لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمهشورانگیزی ناله زد: »پس چرا سا کتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوریصداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خداشفاعت کن تا منو ببخشه!« و چرا باید او برای ما طلب آمرزش میکرد؟ مگراستغفار خودمان کفایت نمیکرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمدجاری کرد: »بگو یا علی! من خیلی گـ ـناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشهبا خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!« همهمه جمعیت به گریهبلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد رادنبال میکردم تا ببینم به کجا میرسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغمیگشت: »اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزیتعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمندبزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی از پیغمبر^+ میخواد کهبراش طلب مغفرت کنه. پیامبر^+ بلند میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دستمبارکشون رو به سمت آسمون بلند میکنن، اینجوری دعا میکنن: "خدایا! به حق فصل چهارم 525اون مقامی که علی در پیشگاه تو دارد، علی رو ببخش!" حضرت علیمیپرسه: "یا رسول اهلل! این چه دعایی بود؟" پیامبر^+ جواب میدن: "مگه گرامیتراز علی کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر^+ خدا رو بهَدخور نداره! یعنیحق علی قسم داد تا علی رو ببخشه! یعنی این قسم روقتی خدا رو به حق علی قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمیکنه! اینو مننمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر^+ نقل میکنه! یعنی پیغمبرَدخور نداره! یعنی پیامبر^+ میخواسته به من و تو یادخدا^+ ضمانت کرده این قسم ربده که به اسم مبارک علی بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گرگدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟« و ناله مردم آنچنان به گریه بلندشده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد. مانده بودم که من سالگذشته اینهمه خدا را به حق امام علی قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد ودیگر امشب جای این بهانهگیریها نبود که دلم شکسته و چشمانم بیدریغمیبارید و به عقلم فرصت نمیداد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقامبگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی ازحوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی قسم میدادم و باصدای بلند گریه میکردم و این طوفان اشک و ناله با من چه میکرد که انگار نقشُرد. حاال دل مردم همه دریاییهمه آلودگیها را از صفحه جانم میشست و میبشده و وقتش رسیده بود تا قرآنها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آوردهُ ر شده بود، دستانم را بهّ پای اشک پبودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردسوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود: »حاال این قرآنها رو رویسرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن!یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی تو دلته،َهلل...« و چهِ َک یا ابا دو تا یادگار پیامبر^+ اومدی در خونه خدا! پس بسم اهلل... بآشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم میکوبید که خداٍد...ََّ مُ حِمرا به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم میدادم: »ب 526 جان شیعه، اهل سنتِ ...« همچون سال گذشته، چشم طمع بهُ َسینِالحِ ... بَ َسنِالحَ ... بَ هِ ِفاطمٍ ... بَ لیِعباجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از اینمناجات عارفانه لـ*ـذت میبردم که چه فلسفهاش را میفهمیدم چه نمیفهمیدم،این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همینریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور میکردم و از میان این بندگان خوب خدا،ُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدریامام علی چه دلی از من بُ ِر مهر و محبتش، یتیمانه گریه میکردم. هر چند هنوز نمیتوانستم دردهای دلم راپبا روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوزجرأت نمیکردم بیواسطه با او سخن بگویم.ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشییافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمیخواستم کسی مرا ببیند کهبیسر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و میدانستماگر بفهمد من به مسجد آمدهام، چه حالی میشود که دلم نیامد بروم. میخواستمشیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نردههایحیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که مجیدو آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانهرفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: »اگه اجازه میدید من دیگهبرم خونه.« در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نردهها نشده بود و برایبازگشت به خانه بیقراری میکرد که آسید احمد با تعجب پرسید: »مگه سحرینمیخوری؟ االن مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردننمیرسی باباجون!« و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد:»آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم میخوریم!« چشمان پیر آسید احمدِ شانه مجید زد و با مهربانیبه خندهای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرپاسخ داد: »برو باباجون! برو که پیامبر^+ فرمودن هر چی ایمان آدم کاملتر باشه،بیشتر به همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!« و با این جمالت دل مجید فصل چهارم 527را گرم تر کرد و من همچنان پشت نردهها پنهان شده بودم که حاال بیشتر از آسیداحمد خجالت میکشیدم. مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالشبه راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: »مجید!« شاید باورشنمیشد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش کهبه من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد،خودم اعتراف کردم: »هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجابود!« از لحن معصومانهام، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و قدمی بهسمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمیدانست احساسشرا چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: »قبول باشه الهه جان!« چشم از چشممبرنمی ِ داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم میدید که محو حال خوشمشده و پلکی هم نمیزد که خودم شهادت دادم: »مجید من امشب گریه نکردم کهحاجت بگیرم، فقط گریه میکردم که خدا منو به خاطر امام علی ببخشه! فقطگریه میکردم چون از این گریه کردن لـ*ـذت میبردم...«* * *هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امامعلی نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روزشهادت ایشان، یادش لحظهای از خاطرم جدا نمیشد. به خصوص از دیشب کهبه همراه مامان خدیجه و زینبسادات برای احیاء شب 21 ماه رمضان به مسجدرفته و حاال حسابی هواییاش شده بودم که از صبح کتاب نهجالبالغهای را که اززینبسادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امامعلی خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت،دوستدار خاندان پیامبرم^+ بودم، اما گریههای این دو شب قدر، به این محبتصاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونهای که از امروز برای مراسم فرداشب بیقراری میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سفره شب 23 پهن شده ومن از جام مناجاتهایی جانانه سیراب شوم! 528 جان شیعه، اهل سنتساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبداهلل بود که حاالمثل گذشته مرتب به خواهرش سر میزد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدمکه با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمیتوانستم ازبرادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندانِ حال نبود که با همه بیِمهریهای پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و باسردلواپسی سؤال کردم: »از بابا و ابراهیم خبری شده؟« نفس عمیقی کشید و با لحنیً گوشیاش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته،گرفته پاسخ داد: »نه! بابا که کالهیچ خبری نداریم.« ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد کهِ خانوادهام بیاید و باز دلم پیش لعیا بودنمیدانستم دیگر قرار است چه بالیی به سرکه سراغش را از عبداهلل گرفتم: »لعیا چی کار میکنه؟« عبداهلل هم مثل من دلشبرای بیکسی لعیا و ساجده می ِ سوخت که آهی کشید و گفت: »لعیا که داره دقمیکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! بههر دری هم که میزنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بیمعرفت یه زنگ نمیزنه یهخبری به زن و بچهاش بده!« دلم به قدری بیقرار برادرم شده بود که دیگر به حالخودم نبودم تا عبداهلل سؤال کرد: »پس مجید کجاس؟« نفس بلندی کشیدم،بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: »هر روز از صبح تاغروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.« و همین کار سادهو حقوق بسیار جزئیاش، برای من و مجید که هنوز نمیتوانست از دست راستشاستفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: »خدارو شکر! حاال دکتر گفته إنشاءاهلل تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونهدوباره برگرده پاالیشگاه.« که عبداهلل لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد:»حاال تو چی کار میکنی تو این خونه؟« متوجه منظورش نشدم که به چشمانمدقیق شد و بیشتر توضیح داد: »آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی،خودت رو به هر آب و آتیشی میزدی تا مجید س ُ نی شه. حاال تو خونه یه روحانیشیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعهها کار میکنه!« فصل چهارم 529و کتاب نهجالبالغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: »خودتم که دیگهنهجالبالغه میخونی!« و هر چند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما باً ازت خواستن که باهاشون مراسمهمان حالت رندانهاش یک دستی زد: »حتمااحیاء هم بری، مگه نه؟« و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم:»نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!« و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چهِ حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنهایک جمله گفتم: »خیلی خوب بود عبداهلل!« لبخندی لبریز متانت نشانم داد وً حال خوبی داره!« ولی هنوز همُ ب مراسم دعا معموالاحساسم را تأیید کرد: »خباورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به س ُ نی کردن مجیدم داشتم، حاال درآرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامهداد: »من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید س ُ نی شه، حتی تا همین چند ماهپیش تا پای طالق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره،ً برات مهم نیس!« وحاال یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصالمیخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعالمکرد: »البته من از اول هم با اون همه تالش تو برای س ُ نی کردن مجید مخالف بودم!ُ ب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرامیگفتم خانقدر عوض شدی؟« و این تغییر چندان هم نا گهانی نبود که حاصل یک سال وسه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانیاش هیچ نقصی وجودندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانهای بود که مرکز تبلیغ تشیع بودو میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر^+ را ازروی محبت و اخالص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد^+ بهعرش مغفرت الهی میرسند! که حاال میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنانفرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختالف بین شیعه و س ُ نی، حیوان درندهای را بهجان کشورهای اسالمی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و بهرژیم صهیونیستی فرصت جوالن در قلب عالم اسالم را بدهد! که حاال میفهمیدم 530 جان شیعه، اهل سنتهمان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که بهنیت تهدید همسرم برای طالق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتممجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندندو در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگیام را از چنگ فتنهانگیزیهاینوریه نجات داد! پس حاال من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانهلبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: »عبداهلل! من تو این مدت خیلیچیزها یاد گرفتم!« و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرحدهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کالمی نمیگویدکه هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودکنوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که درِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازیسرسرای دلم روشن شده بود، سرمیکردم! کالمم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهایقدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: »حاال فردا شب هم میری؟« و شوقشرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگرسر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسیداحمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و بااطمینان پاسخ دادم: »إنشاءاهلل!« و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم کهروی تختخواب افتاده و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همهخیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاءشب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه،این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرقمقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود،تمام استخوانهایم از درد فریاد میکشید و بدنم در میان تب میسوخت. گاهی فصل چهارم 531به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتشُ ر میگرفتم. آبریزش بینیام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدایتب، گُ ر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطارعطسههایم پبرایم چیزی نیاورده که ضعف روزهداری این روزهای طوالنی هم به ناخوشیاماضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودممیلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیاینماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحتبودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکردهام. شاید از شدت ضعف و تب، درحالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم راکمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابمنشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطربسؤال کرد: »چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟« با دستمالی که به دستم بود،آب بینیام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی باال میآمد، پاسخدادم: »نمی دونم، انگار سرما خوردم...« با کف دستش پیشانیام را لمس کردو فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: »داری از تب میسوزی!« و دیگرمنتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت.نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستشکمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم،دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانهُ ب به مامان خدیجه خبر میدادی!توبیخم میکرد: »چرا به من یه زنگ نزدی؟ خِ پا بایستم که با دست چپش دورالاقل روزهات رو میخوردی!« و نمیتوانستم سرکمرم را گرفته و یاریام میکرد تا بدن س ُ ست و سنگینم را به سمت در بکشانم.از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: »حاج خانم!« ازّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمشلحن مضطرکه به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش 532 جان شیعه، اهل سنتبا دستپاچگی توضیح داد: »حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.«مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالمشد که بیآنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. مجید کمکم کرد تا ازپلههای کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: »بیا پسرم! این سوئیچً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجدرو بگیر، با ماشین برید!« ظاهرانبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هرُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را بهزحمتی بود مرا از حیاط بیرون بسختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد. نمیدانم چقدر طولکشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پا کتی ازقرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند.مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزهام را باز کنم و من از شدتتب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بالخره مقداری شیرنوشیدم. میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتیبه خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوایبیماریام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و رویتختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنجو مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفرهانداخت و با مهربانی رو به من کرد: »مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم.حاال این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.« و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: »چیشد پسرم؟ دکتر چی گفت؟« و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کردو رو به مامان خدیجه پاسخ داد: »گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفوالنزا نیس! یهآمپول زدن، یه سری هم دارو داد.« مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقتگوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبتنصیحتم کرد: »مادرجون! خوب استراحت کن تاإنشاءاهلل زودتر خوب شی! فکرنکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.« که مجید با قاطعیت تأ کید کرد: »نه حاج خانم! فصل چهارم 533ِ ساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.«دکتر هم گفت باید آنتیبیوتیکها رو سرمامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجیدراحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تاخودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستشگرفتم و از اینهمه مهربانیاش قدردانی کردم: »ممنونم مجید! خودم میخورم!«و میدیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانهای ادامه دادم: »خودتمبخور! ضعف کردی!« خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفرهبر میداشت، با مهربانی بینظیری پاسخ داد: »الهه جان! من ضعف کردم، ولی نهاز گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!« از شیرین زبانیاش لـ*ـذت بردمو رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. هنوز تمامبدنم درد میکرد، آبریزش بینیام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغولخوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه بهخاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانهاش سرچشمه میگرفت. همانطور کهروی تخت نشسته و تکیهام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحملگلو درد شدید فرو میدادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شبنمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز میشد که بشقاب را روی تخت گذاشتم وبا ترسی کودکانه رو به مجید کردم: »مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه،من هنوز نماز هم نخوندم!« و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجدشود که با قاطعیت پاسخ داد: »الهه جان! تو که امشب نمیتونی بری مسجد!همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حاال چجوری میخوای تا مسجدبیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!« از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد برومو از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانمشد و من زیر لب زمزمه کردم: »مجید! آسید احمد میگفت امشب خیلی مهمه!اگه امشب نتونم بیام...« و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینهامچنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمیتوانستم 534 جان شیعه، اهل سنتبپذیرم امشب به مسجد نروم که از اینهمه کم سعادتی خودم به گریه افتادم.خودم هم میدانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، بهسختی نفس میکشیدم و مدام عطسه میکردم، ولی شب قدر فقط همین یکشب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر بهسمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: »الهه! داری گریهمیکنی؟« شاید باورش نمیشد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش،پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمیرفت، حاال برای جا ماندن از قافلهعشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می ِ کند که با صدای مهربانش به پای دلشکستهام افتاد: »الهه جان! قربون اشکهات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونهِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمدبا هم احیاء میگیریم!« ولی دل من پیبود که میان گریه بیصدایم شکایت کردم: »نه! من میخوام برم مسجد...« ولیً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانهحقیقتارضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه میکردم. ده دقیقهای بهساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم میدانستنمیتوانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد: »پسرم! شما برو مسجد،من پیش الهه میمونم!« ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد،حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه باالی سرم باشد که سر بهزیر انداخت و با مهربانی نجیبانهای پاسخ داد: »نه حاج خانم! شما بفرمایید! منخودم پیش الهه میمونم!« و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیاییتشکر و التماس دعا، راهیاش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلمسوخت که از مراسم احیاء جا ماندم.به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس ازخواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالتبدی بین تب و لرز، دست و پا میزدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید.چشمان خوابآلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی فصل چهارم 535زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حاال پس از چند بار شرکت درمراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدمدعای جوشن کبیر میخواند. کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایشکردم: »مجید...« سرش را باال آورد و همین که دید بیدار شدهام، با سرانگشتانشاشکش را پا ک کرد و پرسید: »بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟« کف دستم راروی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیمخیز شدم و همزمان پاسخ دادم:»بهترم...« و من همچنان بیتاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگیاعتراض کردم: »چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟« هنوز هم باورش نمیشدیک دختر س ُ نی برای احیای امشب اینهمه بیقراری کند که برای لحظاتی تنهانگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد: »دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کماستراحت کنی!« و من امشب پی استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و باِلحنی درمانده التماسش کردم: »مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟« و تنها خدامیداند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست وصورتم میزدم، چقدر لرز میکردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جانمیخریدم. هنوز سرم منگ بود و نمیدانستم باید چه کنم که مجید با دنیاییشور و حال شیعیانه به یاریام آمد. سجادهام را گشود تا رو به قبله بنشینم و بالحن لبریز محبتش دلداریام داد: »الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونمبه نیت هر دومون خوندم.« نمیدانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرمُ ر شور آسید احمد وارد حلقه عشقبازی مراسم شب قدر شده و حاال امشب درو پکنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله میزد. مجید کنار سجادهامنشست و شاید میخواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که باآهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد: »الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشتهمه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسانها، بلکه مقدرات همه موجودات عالمامشب مشخص میشه!« سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندیآسمانی درخشید و زمزمه کرد: »ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به 536 جان شیعه، اهل سنتامضای امام زمان میرسه. به قول یه آقایی که میگفت امشب امام زمانبا خدا کلی چونه میزنه تا خدا بدیهای ما رو ندید بگیره و به خاطر گل رویامام زمان هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدابهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان هم براش امضا میکنه... الهه!امشب بیشتر از هر شب دیگهای، میتونی حضور امام زمان رو حس کنی!« وُ رحاال باید باور میکردم آنچه مرا در مجلس احیاء مـسـ*ـت میکند، نه از پیمانه پشور و حال آسید احمد که از عطر نفسهای امام زمان است که امشب هم درکنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بیدریغحضورش سیراب میکرد که بیآنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریایاشک، عاشقانه صدایش میزدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضوردارد و در پس پرده غیبت، نغمه نالههای مرا میشنود و در نهایت لطف، پاسخم راِمیدهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمیتپید! من هنوزهم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر^+ شک داشتم و همچنان نمیتوانستمبا کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ِ ام، درد دل کنم،اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود ونمی توانستم از لـ*ـذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب میخواست در پیشگاهپروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند! اما چرا سال گذشته این امام مهربانبه فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگیام خرابشد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس ازُ ب چرا پارسال که شب 23 من و تو رفتیماشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم: »خامامزاده و برای شفای مامان اونهمه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امامزمان نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو اینهمه عذاببکشیم؟« که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پا کبازی پاسخ گالیههایمظلومانهام را داد: »نمیدونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدایه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو اینهمه عذاب نمیکشیدیم،
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل چهارم 537االن تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم!« و حاال که به بهای یکسالرنج و محنت به چنین بهشت دلانگیزی رسیده بودیم، دریغم میآمد به بهانهضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تبآتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمههای خالصانه مجید، خدا رابه اولیای نازنینش قسم میدادم. مجید میدید دستانم میلرزد و نمیتوانم قرآن راروی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دستراستش که خیلی هم خم نمیشد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور وَهلل...« تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقمِ َک یا احالی نجوا میکرد: »ببزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان، یکنفس صدایش میزدیم که به پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهلسنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگتمام گذاشت که بیهیچ روضه و مجلس و منبری، چشمهایمان تا سحر بارید ودست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!!ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیمخوش رایحهای در این صبح دلانگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانهمیدوید که روحم را تازه میکرد. حاال تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بودتا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد کهِ کارش در پاالیشگاه برگشتهمجید سالمتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سربود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت میکرد، زندگیمان جان تازهای گرفتهبود. خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجارهای بدهیمو نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره ِ ای نبوده و دست آخرراضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که ازدفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد. حاال پس از شش ماه زندگی شاهانهدر این خانه بهشتی، نه تنها هزینهای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتیِ بهای اجاره را هم به دلخواه خودمان صرف امور خیریه میکردیم و از همه بهتر،همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربانتر بودند وبرای من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که ازروزهای نخست زندگی لـ*ـذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزیبودند که انگار خدا میخواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابرِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه،جبران کند. هر چند هنوز پریشانیهمچنان از پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچارشدهاند و بیچاره لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد.از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانوادهام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم 540 جان شیعه، اهل سنتبود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون رویمبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین دارد. ششم محرم از راهرسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط راسیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدرینجابت به خرج میدادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا درخانهام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداریهاهمچنان برایم نامشخص بود. مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولیمن هنوز نمیتوانستم به مناسبت شهادت امام حسین در چهارده قرن پیش،رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشکبریزم که هر چند اهل بیت پیامبر برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمیتوانستم درفراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حاال از دوریشان بیتابیکنم. مراسمی که از تلویزیون پخش میشد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکانشیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین، پیراهنهای سبز بهتن کرده و در آغـ*ـوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافیبود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. چشمان کشیدهُ ر شده و نمیدانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسینمجید هم از اشک پاینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشماز چشم کودکان برنمیدارد. شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت میسوختکه اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا میزدند و کودک عزیز ما چه راحت ازدستمان رفت. نمیخواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دستمقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفسهای خیسم را بشنود و همچنانبیصدا گریه میکردم. مجری مراسم از مادران میخواست کودکانشان را رویدست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری میکرد و اینهمه نوزاد نازنین، دربرابر نگاه حسرت زدهام چه نازی میکردند که مردمک چشمانم غرق اشک شدهو نفسهایم به شماره افتاده بود. میترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، میترسیدم فصل پنجم 541نتوام بار دیگر باردار شوم و بیش از آن میترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رساندهُ ر شده وو دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشکهایش پقلبش به قدری بیقراری میکرد که دیگر متوجه حال الههاش نبود. بانویی درصدر مجلس روی صحنه رفته و میخواست همنفس با اینهمه مادر عزادار،عهدی با امام زمان ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائلشوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمیدانستند چقدر تاظهور امام زمان فاصله دارند و از امروز جگر گوشههای خودشان را نذر یاریمهدی موعود میکردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر^+کنند. خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوارامام حسین را با عنوانی صدا میزد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند: »یامسیح حسین! یا علیاصغر ادرکنی...« نمیفهمیدم چرا او را به این نام میخواندو نمیخواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان بهیاد دخترم، گریههای تلخم را در گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسشبیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز میکرد که هر کدام یاَ ر میزدند و به یکباره نوزاد زیباییَ ر پدر خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پرا نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند »یا حسین« به سرش بسته بودندو با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم کهمجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه میدید که چشمان من در دریای اشکدست و پا میزند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتمآمد. باالی سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حالخرابم التماسم میکرد: »چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟« و از حرارت داغی که بهقلب گریههایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دودستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغـ*ـوش کشید و با صدایی غرق محبتدلداریام میداد: »آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!« و دلخودش هم بیتاب دخترش شده بود که با نغمه نفسهای نمنا کش، نجوا میکرد: 542 جان شیعه، اهل سنت»منم دلم براش تنگ شده! منم دلم میخواست االن اینجا بود! به خدا دل منممیسوزه!« ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریهام بود وهنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم:»مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیدهبود! ولی دیگه نفس نمیکشید...« و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شدهبودم که دیگر مجید هم نمیتوانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفتهو از اعماق قلب مصیبت زدهام ضجه میزدم. ساعتی به بیقراریهای مادرانهمن و غمخواریهای عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غمهایم آرام گرفت و دیگرِ نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کز کرده وچیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش »مسیح حسین!« جا مانده بودکه رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم میداد، پرسیدم: »مجید چرابه حضرت علیاصغر میگفت مسیح حسین؟« با سؤال من مثل اینکه ازرؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: »مگه حضرتعلیاصغر هم مثل حضرت عیسی تو گهواره حرف زده؟« و ناخواسته وندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشقَم زد و زیر لب زمزمه کرد: »تودردانه امام حسین، شبنم اشک پای چشمانش نگهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی اینبود که تو گهواره به زبون اومد تا از پا کی مادرش دفاع کنه، حضرت علیاصغر توگهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...« و دیگر نتوانست ادامه دهدکه صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسینً هم شنیدهبه زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین را قبالبودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانهای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریهکه به احترام جانبازی حضرت علی اصغر دلم شکست و حلقه بیرمق اشکمدوباره جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی کهکودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه فصل پنجم 543َ ر زدن پارهَ ر پدلم برای مادر حضرت علی اصغر آتش گرفته بود که میدانستم پتن یک مادر چه داغی به دلش میگذارد و خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شایدُرد وهمین احساس همدردیام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بآهسته مجیدم را صدا زدم: »مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علیاصغرقسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟« که باورکرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما میگشایدو حاال چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علیاصغر بود تا به شفاعتکریمانهاش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانهو تمنای عاجزانهام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: »انشاءاهلل...«و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمیتوانستم همچونشیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش ازدلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا درآمد. از پاسخ سالم و احوالپرسیاش فهمیدم عبداهلل است و همچنانکه پیاز را درروغن تفت میدادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدایمجید هر لحظه آهستهتر میشد و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که با دلواپسیغذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. مجید کالفه دور اتاق میچرخید و باکلماتی کوتاه، پاسخ صحبتهای طوالنی عبداهلل را میداد که بالخره خداحافظیکرد و من بالفاصله پرسیدم: »چی شده؟« به سمتم که چرخید، رنگ از صورتشپریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتادو با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم: »چی شده مجید؟ چرا حرفنمیزنی؟« موبایلش را روی مبل انداخت و میخواست خونسردیاش را حفظکند که با لحنی گرفته تکرار کرد: »چیزی نشده...« در برابر نگاه وحشتزدهام رویَ ش افتاده بود، آغاز کرد: »عبداهللمبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خ 544 جان شیعه، اهل سنتبود، گفت یکی از بچههای نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده،یه خبری از ابراهیم بهش داده...« و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شدو پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد : »ابراهیم رو موقع ورود به ایران تومرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه میخواسته قاچاقی وارد کشور بشه، االنم بازداشته.عبداهلل زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.« دیگر نتوانستمِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود،سرپرسیدم: »ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار میکرده؟« و مجید هم از چیزیخبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد: »نمیدونم. عبداهلل هم گیج بود،تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره...« و هنوز حرفش بهآخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم: »حاال چی میشه؟ زندانیاش میکنن؟«از روی تأسف سری تکان داد و گفت: »نمیدونم الهه جان! بالخره میخواستهغیر قانونی وارد کشور بشه.« و میدید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا میلرزدکه مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: »آروم باش الهه! چرا انقدر هولکردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بالخره یه خبری ازش شد. حداقل االنمیدونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!« زبانم بند آمده و نمیتوانستم چیزی بگویمکه از آنچه میترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شدو زندگیاش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که باپریشانی پرسیدم: »لعیا هم خبر داره؟« و مجید با ناراحتی پاسخ داد: »نه! عبداهللهم خیلی تأ کید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.«* * *گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاریجز این از دستم بر نمیآمد. نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدریمایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرمً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولنا کیرا از دست داده و حاال حقیقتاکه از میان دو لب خشک و سفید عبداهلل شنیده بودم، از صبح لب به چیزی فصل پنجم 545نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم.در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خونآشامهایتکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت ازمقدسات اسالمی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شدهبودند، پدر من به هوای هـ*ـوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دالر، عازمسوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان راتباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشیاش رسیده و نه پدر بهرهایُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرماناز این عشوهگریهای نوریه بکثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگرتروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تنفروشیاش به ستوه آمدهو اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتیهای تکفیری، کشته شده واگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهداینهمه جنایات وحشتنا ک بوده، از اردوگاه تکفیریها میگریزد و شاید خدابه لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودشاعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزهایمیشود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن راداشته که در مرز بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگیبا ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و البد رفتتا تقاضای طالقش را بدهد. بیچاره عبداهلل به چه حالی از این خونه بیرون رفتکه حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتیمردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند. حاال من مانده بودم و جان پدرم که چهساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایهزندگی و یک عمر قناعت ورزیهای مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراجرفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانهقدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بیگناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته 546 جان شیعه، اهل سنتُ شتی زن و بچه بیدفاع کرده است. دلم میسوخت که پدرمو خرج ریختن خون مبا همه کج خلقیها و خودسریهایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری بازنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سالها زحمت که به همه داشتههایش چوبُ شی از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که ابراهیمحراج زد و با ننگ مسلمان کُ ر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و دربا همه نیش و کنایههای زبان تلخ و دل پهم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسالم، زندگی و همسر و دخترش را از دستداد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی انتظارش را میکشد که تازه باید مکافاتجنایتهایش را پس میداد.با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. اوهم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بودکه پاالیشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد: »الههجان! نمیخوای با من حرف بزنی؟« و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوبارهسرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلکهایَم پس نمیداد.پژمردهام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و ندستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برایِدرد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: »الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باشعزیز دلم!« حاال من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتمکه آهی کشیدم و زمزمه کردم: »مجید، بابام...« و با همه ظلمی که در حق من وزندگیام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضیغریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم: »مجید!ُ رد، حاال بابام...« و ای کاش فقط مرده بود و الاقل دلممن همین پارسال مامانم مرا به فاتحهای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالعنحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم. حاال باز هم دلمدر برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده،حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و فصل پنجم 547شیرازه زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیتخیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستشرا به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد. ای کاش الاقل چشمانم قدری دستو دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشدُ هت بالیی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم. مجیدو من در بپا به پای نفسهای مصیبت زدهام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگرانو لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکستهو بند زبانم باز شود و باز نمیشد. انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد کهتا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختیآرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چهمصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم درغربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدامشده بود، صحنه هولنا کی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم میافتاد. حاال اینُ ر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر منخالء پو خانوادهام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانهُ ر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در اینشراکتی آنچنانی با پدر پمدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیاتا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانشرا بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگیاش متالشی شد. حاال میفهمیدمنخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت میخواهد بااین هیبت خوش خط و خال در میان خانوادهها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمکبه تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بالی خودشان به مسلخببرند، همان کاری که با خانواده من کردند!ساعتی از اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سـ*ـینه آسمان هم مثل دل منسنگین شده باشد، مدام رعد و برق میزد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به 548 جان شیعه، اهل سنتُرد. مجید هم ازتب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو باین هیبت غمزده ِ ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کز کرده وِ خانه زد. حدس میزدم کسی از خانهاو هم دیگر چیزی نمیگفت که کسی به درآسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بیخبر بودند،اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانوادهامبه بهای خواهــش نـفس و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادرانمسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شبنشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من میتوانستظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان ازاتاق بیرون رفت و من با همه عالقهای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم،نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم که بالخره پس از چند دقیقه و چند بار نفسعمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه میتوانستم لبخندینشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کالمی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان رابدهم که بالفاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدایآسید احمد را میشنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا وعاشورا میگذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذاینذری در حیاط خانه تشکر میکرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدماطمینانی که به فلسفه گریه و سینهزنی برای امام حسین داشتم، باز چه شور وحال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحههایی عاشورایی، در رفتو آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی بهچنین خا ک مصیبتی مینشینم! با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دیدسینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاببکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد: »الههجان! چرا ناراحتی عزیزم؟« و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد کهصورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم: »نه، خوبم! چیزی فصل پنجم 549نیس.« و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند وًِ شوخی را با مجید باز کرد: »حتماآسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سراین مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!« صورت گرفته مجید بهخندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامهداد: »عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم!بالخره بخشش از بزرگتره!« و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کردهباشد و به فکرش هم نمیرسید چه بالیی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم درپاسخ خوشزبانیهای پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانهآوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: »دخترم! ماکه غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!« و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم کهآسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: »آره باباجون! ما اومدیم یه نیمساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!« ولی خجالتمیکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت،اصرار کرد تا بنشینم: »دخترم! بیا بشین، کارت دارم!« نگاه خیرهام به چشمانمتعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی ازُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندانماجرا بِ جایم نشستم، با لحنی مالیم آغاز کرد: »ببینید بچهها! شماطوالنی نشد که تا سرمثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم منگذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم،ً یه سری کم کاری هایی هم کردمُ ب حتمابرای شما هم انجام بدم! ولی خکهإنشاءاهلل هم خدا ببخشه، هم شما حاللم کنید!« نمیدانستم چه میخواهدبگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت ندادمن و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامهُ ب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولیداد: »خحاال شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی 550 جان شیعه، اهل سنتباشید، امسال با هم راهی بشیم.« مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل مننمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجهبه کمک همسرش آمد: »حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آمادهبشیم!« و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: »به لطف خدا و کرم اماماینهمه تحیرحسین ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت میکنیم. حاالامشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربال!« نگاه مجید از هیجانیعاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که باِ س ُ نی هستی! عزیزآرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیرهام را داد: »عزیزم! تو یه دخترُ ب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط رویِ ما جا داری! خمایی، رو سرعالقهای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با همِ دل من میمونی!« و دیگر هر دو سا کت شدندهمسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزُ هت مصیبت پدرم خارجو حاال نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بنشده و نمیتوانستم بفهمم از من چه میخواهند که تنها نگاهشان میکردم ومجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربال به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: »نمیدونمچی بگم...« و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوضچشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه میگذرد و من محو دعوت نامهناخواستهای شده بودم که امام حسین برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر وبرادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید بهِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر^+ لبیک گفتم:َ ر زدم و از سرسمت حرمش پ»حاال باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...« و دیدمچشمان مجید پیش پا کبازی عاشقانهام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامانخدیجه با روی خوش داد: »همین فردا برید دنبال گذرنامههاتون تاإنشاءاهلل زودترآماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همهچی اونجا هست.« و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل فصل پنجم 551سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و میدیدم به شکرانه حال خوشمُ ر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد:صورت پیر و پ»ماإنشاءاهلل شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت میکنیم. به امید خدا یکشنبهصبح هم میرسیم مرز شلمچه.« سپس چشمانش درخشید و با حالی خوشزمزمه کرد: »اگه خدا بخواد یکشنبه شب میرسیم نجف، خدمت حضرتعلی!« و چه سفر دلانگیزی بود که میخواست با میزبانی خلیفه بزرگوارُرده وِ اهل سنت دل بپیامبر^+ آغاز شود؛ همان کسی که در شبهای قدر از منجانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روزدر میان کلمات نهج البالغهاش تفرج میکردم و حاال میخواستم به زیارتُ هت بهجتانگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر ومرقدش بروم! حاال بُرد که من با همه تمایالت شیعیانهبرادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو میبو اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر پیدا کرده بودم، باز همآمادگی زیارت مزار و مالقات مرقدشان را نداشتم و نمیدانم چه شد که پیش ازشوهر شیعهام، برای قدم زدن در مسیر کربال سـ*ـینه سپر کردم و با قلبی که همچنانبه مصیبت هال کت پدر و نگون بختی برادرم، آ کنده از درد و غم بود، برای زیارتاربعین بیقراری میکردم. همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمانرفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمیشد از زبان من چه شنیدهکه با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: »الهه جان! مطمئنی میخوای بیای؟« وخودم هم نمیدانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمتساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: »مجید! من میخوام بیام.نمیدونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!« شاید هنوز حالوت بهشتی شبهای قدر ومستی قدح محبت امام علی در مذاق جانم مانده و دلم نمیآمد به تعارفجامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حاال بیش از هر زمان دیگری درگرداب بال دست و پا میزدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانههایی بودم وً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بیهیچ درد سری گذرنامه گرفته و باحقیقتاا جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهم 552 جان شیعه، اهل سنتچیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی،مهیای رفتن شدیم. عبداهلل وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمیدانست چهً خودم همبگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان میکرد. حقیقتانمیتوانستم باور کنم بیآنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برایرفتن به کربال به سرم زده باشد، به این سفر اعجابانگیز دعوت شده و بیآنکهاختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشقترین شیعه، با پای پیادهرهسپار کربال شوم، ولی دلم نمیخواست عبداهلل گمان کند کسی مرا به این کاراجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: »آسید احمد و خونوادهاش هر سال برایاربعین میرن کربال. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم میخواست باهاشونِ برم...« مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبداهلل ابا میکرد که باز بهُ ب داریمِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: »خهوای خواهرش، سرمیریم زیارت امام حسین!« و عبداهلل طاقتش طاق شد که با حالتی عصبیً موقعیت مناسبی نیس!« و دید مجید خیره نگاهشجواب داد: »آخه االن اصالمیکند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی مالیمتر ادامه داد:»شرمنده مجید جان! من میدونم زیارت امام حسین ثواب داره! ولی آخه االنتو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریختهاس و داعش داره همه رو سرُره، تو میخوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربال رو پیادهمیببری؟!!! داعش تهدید کرده که پیادهروی امسال رو به خا ک و خون میکشه!«مجید لبخندی زد و با متانت همیشگیاش، جواب دلشوره برادرانه عبداهلل را داد:»باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر همکه فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. ازوقتی که آیت اهلل سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و س ُ نی وارد جنگ با داعششدن، کمر داعش شکست! دیگه االن تو همون چند تا استان صالح الدین و نینواَ نه! این چرت و پرتهایی هم که میگه، فقط برای اینه کهو االنبار داره جون میکمسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمیتونه بکنه! استان کربال و نجف فصل پنجم 553از امنترین مناطق عراقه!« و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شودو با خاطری آسوده ادامه دهد: »اینهمه زائر دارن به عشق امام حسین میرن،من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه!« ولی خیال عبداهلل راحت نمیشدِ که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستآخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و س ُ نی شود که صورتمان رابوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.* * *با همه خستگی طی مسافت طوالنی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابلتصور عبور از مرز و پس از ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، بازهم شوری شیرین در تمام رگهای بدنم میدوید که هنوز مرقد امام علی راندیده و نمیتوانستم منظره رؤیاییاش را تصور کنم. حاال تا دقایقی دیگر بر کسیمیهمان میشدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداومنهجالبالغهاش، بیش از پیش شیفته کماالتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرزِ شیعیان میهماننواز و بیریای عراق قدم میگذاشتیم که باتا شهر نجف، روی سرماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همانزبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیرزیارت امام حسین میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر روستا و کنارهر خانهای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه دردسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا میداند با چه اخالصو محبتی از زائران پذیرایی میکردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تاجایی که وقتی در کنار یکی از موکبها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقفکردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند.پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی خانه با تشت وپودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهنکرده و بیتوجه به تعارفهای ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید 554 جان شیعه، اهل سنتخدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد کهِبرق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه باالی سرِ ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکبهایِ راهمان را میگرفتند تا میهمان خانه آنهادیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرشویم و هر کدام میخواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین ِ را از آنخودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بیمنت، از کنارشان عبور میکردیم.به علت محدودیتهای امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیریمیشد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسیداحمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفتهبودند، جلوتر از ما حرکت میکردند و من و مامان خدیجه و زینبسادات پشتسرشان میرفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشتهو در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم میرفتند. هرچند هنوز طعم تلخ هال کت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفتهبود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش میداد که باُ ر توان و استوار پیش میرفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم بهقدمهایی پچیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم میدیدم چه طوفان عظیمیبرای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر^+ آن هم پس از چهارده قرن بهپا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچهُ ر شده بود و حاال هم میدیدم نه کربالبه سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پکه نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده،سر از پا نمیشناختند. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، ازدحام جمعیتُ ندتر میشد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، بابیشتر شده و حرکتمان کرسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سـ*ـینه گذاشتو همچنانکه زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش،چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب میدرخشد و فصل پنجم 555به رویم لبخند میزند! باور میکردم یا نمیکردم، مقابل مرقد امام علی ایستادهو چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتیاش، تنها نگاهشمیکردم که نمیدانستم چه کنم! مجید دست به سـ*ـینه گذاشته و میدیدم اشکاز چشمانش فواره میزند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدنلباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بیپرواگریه میکرد. زینبسادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بیصدااشک میریخت و مامان خدیجه میدید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر^+ کمآوردهام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان!اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی میافته، واسه منم دعا کن!« ازتمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری س ُ نی میکرد، حیرتزده نگاهشکردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهشکه نه، التماسم کرد: »دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگهبه تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!« و بعد چشمانش به رنگ آسمانسخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: »برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادیقدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجاتهمه مستضعفان عالم دعا کن!« و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریهُ ر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانهاش نباشدپو من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طالییاش پرکشیدم و نمیدانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکتکرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حاال بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم بهقدم پیش میرفتیم و خدا میداند در هر گامی که به حرم نزدیکتر میشدم، با تماموجودم احساس میکردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی قرارگرفتهام. هر چند وقتی مجید میگفت با تصویر گنبد ائمه ِ در تلویزیون درد دلمیکند، من باور نمیکردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز ونیاز مینشیند، نمیتوانستم درکش کنم، ولی حاال باورم شده بود که امام علی 556 جان شیعه، اهل سنتمرا میبیند، صدایم را میشنود و اگر سالم کنم، جوابم را میدهد که میان خیابانُ هتو بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بعظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش میکرد که مامان خدیجه متوجه حالم شدو ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامانخدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و میدید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده کهآهسته صدایم کرد: »الهه...« چشمان خودش از جوشش اشکهایش به خوننشسته و گونههایش از هیجان عشق میدرخشید و باز می ِ خواست دست دل مرابگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدندتا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمیداشتم،زمزمه کردم: »مجید! من االن چی بگم؟« نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و بهآرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی بایستد و با لحنی لبریز احساس،تکرار کرد: »به آقا سالم کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم!خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!« و جمله آخرش در اشک غلطید وُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتادهصدایش را در دریای گریه فرو بُ هت این زیارت ناخواسته، به اینبود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمیشد که بسادگیها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. مدتی طول کشید تاسرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیمبه علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودیحرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویمو به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرمو باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاهانتظار ورود به حرم امام علی! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده میشد و کمتراز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم،همانجا ملحفهای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار همنشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان فصل پنجم 557نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوارحرم نگاه میکردیم که زینبسادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و روبه من کرد: »الهه جون! زیارت نامه میخونی؟« تا به حال نخوانده و با مفاهیمشآشنا نبودم، ولی حاال که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدمکه با لبخندی پاسخ دادم: »من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهاتمیخونم.« و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشمبه زمزمه مالیم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را میخواندم کههمگی در مدح امام علی و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان ازمأذنههای حرم بلند شد. حاال تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرمً داخل صحن جاییچند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمیدادند که ظاهرابرای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نمازخوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشتپردهای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفتهایم، با لحنیِلبریز حسرت رو به من کرد: »ما هم نتونستیم بریم حرم!« که آسید احمد دستی سرشانهاش زد و با مهربانی پاسخ داد: »عیب نداره بابا جون! میشد ما یه زمان خلوتیبیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حاال که خدا توفیقداده اربعین زائر امام حسین باشیم، دیگه نباید به لـ*ـذت خودمون فکر کنیم!باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشممون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی میخواد، نه اینکه دلخودمون چی میخواد!« سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمدبودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: »زمان اربعین اینجا مثل صحرایمحشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین لبیک بگن!زیارت اربعین تکلیفه!« و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانیِی ببرم که در سکوتی سادهآسید احمد شد و من نمیتوانستم به عمق اعتقادش پ 558 جان شیعه، اهل سنتسر به زیر انداختم.از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را بهسمت کربال آغاز میکردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی وداع کرده و باارادهای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربال به راه افتادیم. موکبهای پذیراییاز زائران، در تمام کوچه خیابانهای شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیلهایبه رهگذران خدمت میکردند. در مقابل اکثر موکبها هم صندلیهایی برایاستراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی ازموکبها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکانهاییُ ر از نان شیرین به سمتمان آمدند. ظرف نان را با احتراماز شیر داغ و ظرفی پتعارفمان می ِ کردند و با چه مهر و محبتی استکانهای شیر را به دستمان میدادندکه انگار از نور چشم خود پذیرایی میکردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیرداغ و نان شیرین چه حالوتی را در مذاقمان ته نشین میکرد که جانی تازه گرفته ودوباره به راه افتادیم.ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربال با پای پیادهً جذبهای آسمانی ما را از آن سویپیش میرفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناجاده به سمت خودش میکشید که طول مسیر را حس نمیکردیم و با چشمهعشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان میجوشید، به سمت کربال قدم میزدیم.ُ ر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ میشد که حتی بین خودمانسطح مسیر پهم فاصله میافتاد و به زحمت به همدیگر میرسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی ازارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند وخودروهای زرهی ارتش مرتب تردد میکردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهنتروریستهای تکفیری نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنهانگیزیهایداعش در عراق، مسیر نجف تا کربال به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهایً خشکنظامی، از چه امنیت باالیی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاو صحرایی بود که نخلها و درختهایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از فصل پنجم 559جاده، نخلستانهای محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندانمیکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکبهایی بود که غرق پرچمهای سرخ و سبز وسیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین ازُ ردسالشان را در حاشیه جادهجان خود هزینه میکردند؛ از مادرانی که کودکان خگمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشانبدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارفمیکردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهاینظامی و امنیتی که خم شده و قدمهای زائران را نوازش میدادند و چه میکردنداین شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امامحسین مـسـ*ـت شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهداچیزی نمیدیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی میکردند و هر کدام به زبانیاعالم میکردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر^+ افتخار دنیا و آخرتشان خواهدبود. آسید احمد گاهی مجید را رها میکرد و همراه همسر و دخترش میشد تا منو مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگرُ ر برکت چیزی نمیدید. نمیتوانستم بفهممچشممان جز عظمت این میهمانی پامام حسین با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه میکنند و میخواهندبه هر وسیلهای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: »مجید!اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟« مجید کولهپشتیاش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیاییِ شده بود، سرمستانه پاسخ داد: »اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کیفدنیا رو میکنن! ببین دارن چه لذتی میبرن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن!اینا االن دارن با امام حسین حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشونانقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز میکننو اربعین که میرسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم میکنن! یعنی درطول سال فقط کار میکنن و پسانداز میکنن به عشق اربعین!« و مگر اربعین چه 560 جان شیعه، اهل سنتاعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپاییاش، اینچنین خاصه خرجیمیکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمیآوردم، حاال در اینً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنهااقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاَ ر و بال میزنند و نه میتوانستمنگاهشان میکردم. نه میفهمیدم چرا اینهمه پشیداییشان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روزپیادهروی برای رسیدن به کربال میشود، از شیعیان انتظاری جز این نمیرود کهبرای معشوقشان اینچنین بر سر و سـ*ـینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد وشاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه میگذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد:»الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟« به سمتش صورت چرخاندم که به عمقچشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد: »الهه جان! تو این جاده اینهمهزن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین میرن! ولی تو چی کار کردی کهطلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از 29 سال که از خداُ ر شور مداحیهایعمر گرفتم، بیام کربال؟« در میان همهمه جمعیت و صدای پعراقی که از بلندگوهای موکبها پخش میشد، صدایش را به سختی میشنیدمو به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه میگوید که لبخندی زد و در برابر سکوتبی ِ ریایم، صادقانه اعتراف کرد: »من کجا و کربال کجا؟!!! اگه تو نبودی من کیلیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟« در برابر نجابت مؤمنانهاشزبانم بند آمده و او همچنان میگفت: »الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریههایشب قدر امامزادهاس! من و تو پارسال تو امامزاده اونهمه خدا رو صدا زدیم تا مامانُ ب حکمت خدا چیز دیگهای بود و مامان رفت، اون دختره وهابیرو شفا بده! خجاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبداهلل رو همون اول از خونهبیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بال سرمون اومد! بعد همنوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابودِ ریختن خون یهشد و زن و بچهاش اونهمه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حروممشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!« از حجم فصل پنجم 561مصیبتهایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانوادهام آوار شده و مجیدهمه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلشجای دیگری بود که با نگاه بیقرارش به انتهای جاده، جایی که به کربال میرسید،َ ر کشید و با چه لحن عاشقانهای زمزمه کرد: »شاید قرار بود همه این بدبختیهاپاتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شبهای امامزاده نمیتونست این سرنوشت روعوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریهها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شایدِاین زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکستهتو، قسمت شد که من و تو هم کربالیی بشیم!« سپس به سمتم صورت چرخاند وبا لبخندی لبریز یقین ادامه داد: »الهه! من احساس میکنم اون شب تو امامزاده،خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبتها به خونه آسیداحمد برسیم و حاال تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود واون شب به ما عنایت شد!« که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکبها بلند شدو مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرفهایی که از مجید میشنیدمً من کجا و کربال کجا وبرایم تازه بودند، اما نمیتوانستم انکارشان کنم که حقیقتاشاید معجزهای که برای شفای مادرم از شبهای قدر امامزاده انتظار میکشیدم،بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربال محقق شود که حاالمن در میان اینهمه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین قدم میزدم، ولیباز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلممیخواست که مادرم زنده میماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمیشد! ازیادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینهام از حجم غم سنگین شده و بازنمیتوانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولنا ک سرنوشت پدر و برادرم،اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلببیقرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکردهبودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبارمصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش میکردند. 562 جان شیعه، اهل سنتغذایی که هرگز گمان نمیکردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که ازِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. حاال پس از گذشت دو سهخوردنش حسابی سرروز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه ازمواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمهها از سرانگشتانَد که به عشق امام حسین از جان و مال خود هزینه میبیریایی آب میخورکنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بودکه پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور ازجاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانوادهاش در گوشهای دیگر استراحتمیکردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم: »مجید! این غذاهایی که اینجا میخوریم،ِ خونهمون!«ُوردی درمزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و ااز جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خندهایشیرین گشوده شد و مثل اینکه نکتهای لطیف به خاطرش رسیده باشد،چشمانش به وجد آمد و گفت: »الهه! اون روز هم اربعین بود!« و نمیدانم دریایدلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صداییسراپا احساس، سر به زیر انداخت: »اون روز با اینکه دلم برات میلرزید و آرزوم بودکه باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم توجاده کربال باشیم!« سپس سرش را باال آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورشاحساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین نجوا کرد:»من تو رو هم از امام حسین دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم وفقط با امام حسین ِ درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود،ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به عشقت این ده روز هم تحملمیکنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!« و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستشرا از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را درکند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرورفت. نیمرخ صورتش زیر آفتاب مالیم بعد از ظهر و حاال بیشتر از تبلور عشقش به فصل پنجم 563درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکتهای دیگر به یادم آمد و بالبخندی مالیم یادآوری کردم: »پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما،تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم کهتو حسابی هوایی شدی!« از هوشمندیام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظرشد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمیشد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعهامکه حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابرنگاه زیبایش زمزمه کردم: »مجید! باورت میشه؟!!!« و دل مجید در میان گرد وغبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و باصدایی شکستهتر شهادت داد: »به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی توِ بی سر و پا همتلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه منیه روز برم؟!!!« و حاال شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیرهشتاد کیلومتری نجف تا کربال را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم.گاهی میترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتیمیدیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان رامیکشند و به عشق امام حسین پیش میروند، دلم گرم میشد و تازه اینهمهغیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوانهایی بودند که از مناطق دورتری مثلبصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده میآمدند تا به کربالبرسند و چه عشقی بود این عشق کربال!خورشید کم کم در حال غروب بود و نمیدانم از عزم عاشقانه زائران شرمنده شدهبود که اینچنین سر به زیر انداخته یا میخواست مقدمات استراحت میهمانانپسر پیامبر^+ را فراهم کند که پرده روز را جمع میکرد تا بستر شب آماده شود. درمنظره افسانهای غروب سرخ مسیر کربال، تا چشم کار میکرد در دو طرف جاده،پرچمهای سرخ و سبز و سیاه بر روی پایههای بلندی نصب شده و در این میان،پوسترهای بلندی خودنمایی میکردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیتجنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت آمریکا از این فرقههای افراطی 564 جان شیعه، اهل سنتطراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسببهمه مصیبتهای جهان اسالم میدانست. در یکی از پوسترها تصویر با شکوهیاز سید حسن نصراهلل، دبیر کل حزب اهلل لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارتجالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان اسالم نوشته شده بود: »دولتکه هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویلهای هم به نام اسرائیلنمیشناسیم!« عبارتی غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و تشویقمکرد تا در همان لحظه نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنههایمصیبت بار جنایتهای این رژیم در همین ماه رمضان گذشته در غزه را فراموشنکرده و میدانستم جنایتهای امروز داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفیبرای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن نسل کشی اسرائیلیهاست.َ ندیم و برای استراحتبا غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی کبه یکی از موکبهای کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برایبانوان و آقایان که با سلیقه فرش شده و صاحب موکب با خوشرویی تعارفمانمیکرد تا داخل شویم و افتخار میزبانی از زائران امام حسین را به او بدهیم. آسیداحمد و مجید، وسایل مربوط به ما را از کولههایشان خارج کردند و به دستمان دادندکه دیگر باید از هم جدا میشدیم و من به همراه مامان خدیجه و زینبساداتبه سالن خانمها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، تشک و پتو و بالشتهای نو وتمیزی برای استراحت میهمانان چیده شده و خانم صاحبخانه راضی نمیشدخودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشکها را برایمان پهن کرد و بالشت وپتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که اینهمه که ما از پذیرایی خالصانه و بیریایشیعیان عراقی لـ*ـذت میبردیم، پادشاهان عالم در ناز و تنعم نبودند. زنان عربیکه در همان سالن استراحت میکردند، دلشان میخواست به هر زبانی با ماارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و حالی داریم و به جای من وزینبسادات که از حرفهایشان چیز زیادی متوجه نمیشدیم، مامان خدیجه بامقدار اندکی که از زبان عربی میدانست، هم صحبتشان شده و همچون کسانی فصل پنجم 565که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت امامحسین وجه مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین وجهمشترک، نه فقط عراقی و ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضاییک خانواده که نه، مثل یک روح در هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشمخودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و آفریقایی و حتی کشورهایی مثلروسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور میلیونی زائران ایرانی و افغانی ودیگر کشورهای عربی منطقه بود. مامان خدیجه با خانم عربی که کنارش نشستهبود، هم صحبت شده و من و زینبسادات بیشتر با هم حرف میزدیم. مثل دوخواهر، روی تشک کنار هم نشسته و همانطور که پاهای خستهمان را دراز کردهبودیم، از شور و شوق همین روز اول پیادهروی میگفتیم که من پرسیدم: »به نظرتتا روز اربعین چند نفر وارد کربال میشن؟« ابروان کشیدهاش را تکانی داد و با لحنیفاخر پاسخ داد: »نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!«ِ حوصله برایم توضیح داد: »قبل ازسپس در برابر نگاه متعجبم، لبخندی زد و سراینکه بیام اینجا، ترجمه یه مقاله از یه روزنامه خارجی رو میخوندم؛ نوشته بودمراسم اربعین شیعیان، بزرگترین حرکت مذهبی تو دنیاست! حتی از مراسم حجهم بزرگتره!« و نمیتوانستم انکار کنم که فقط مرزهای ایران از هجوم جمعیتبسته شده و میدیدم که سه ردیف جاده موازی نجف به کربال، دیگر گنجایشزائران را ندارد و اینهمه در حالی بود که به گفته عبداهلل و چند نفر دیگر، داعشزائران اربعین را به عملیاتهای متعدد تروریستی تهدید کرده بود. سپس نگاهیبه ظرفهای شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: »ببین اینجا چقدرغذا و میوه و آب پخش میکنن! چه کسی میتونه بیست میلیون آدم رو سه وعدهغذا تو چند روز بده و بازم غذا اضافه بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود کهبعد از زلزله هائیتی، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستنحدود پنج میلیون وعده غذایی برای زلزله زدهها تهیه کنن. ولی تو مراسم اربعینبیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده مهمون امام حسین هستن و
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    6 جان شیعه، اهل سنتبازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند میلیونی که از پونزده روز قبلاز بصره و شهرهای جنوبی عراق راه میافتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خداً مقایسه میهمانداریمیدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!« و حقیقتاشیعیان عراق با پخش غذا بین زلزلهزدگانی که به هر یک غذایی را به هزار منتمیدهند، بیانصافی بود که میدیدم خادمان موکبها به زائران التماس میکنندتا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای پذیرایی از عزاداران امام حسینبه دادن غذا با دست راضی نمیشوند که روی زمین زانو میزدند و سینیهایِ خود اکرامغذا را روی سرشان میگذاشتند تا میهمان امام حسین را بر فرق سرِ هر طایفه، با دست خود به کودکانکنند، که میدیدم پیرمردان سالخورده و محترمرطب تعارف میکنند و با چه عشقی تعارف میکردند که از سرانگشتانشان،عشق و عالقه چکه میکرد! هر چند من هنوز هم نمیفهمیدم پسر پیامبر^+ از چهجامی اینها را اینچنین مـسـ*ـت کرده که او را ندیده و پس از گذشت چهارده قرناز شهادتش، برایش اینگونه سر و جان میدهند! محو حرفهای زینبساداتشده و نگاهم همچنان میان این زائران عاشق میچرخید که هر یک در گوشهایدراز کشیده و در اوج خستگی، نشانی از پشیمانی در نگاهشان دیده نمیشد کهچشمم به یک زن جوان عراقی افتاد که به نظرم شش ماهه باردار بود. آنچان خیرهنگاهش میکردم که خودش متوجه شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من باورنمیکردم او در این وضعیت و با این بار سنگین، از رهروان پیادهروی اربعین باشدکه دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم: »شما سختت نیس با این وضعیتاومدی؟« که خودم سختی این دوران را کشیده و حتی نمیتوانستم تصور کنم کهزنی با حمل شش ماهه، این مسیر طوالنی را با پای پیاده بپیماید، ولی متوجه حرفمنمیشد که مامان خدیجه به یاریام آمد و سؤالم را برایش ترجمه کرد. صورت زیباُ ر شد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجهو درخشان این مادر جوان از خنده پغلیظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسینً مسیری طوالنی را تا اینجا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مداممیرود و ظاهرا فصل پنجم 567به ساق پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو اینُ ر شور و نشاط کودکی، توجهمعزم عاشقانه، تنها نگاهش میکردم که صدای پرا جلب کرد. پسر بچهای سه چهار ساله، دسته سا ک به نسبت بزرگی را گرفتو با ذکر »یا علی!« به لهجه عراقی، سا ک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد ودیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم کودکی که از زمان حضورش درجنین، زائر پیاده امام حسین باشد، اینچنین عاشق پرورش مییابد. سا ک راکنار مادرش روی زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین بود که با قدمهایکوچکش مدام این طرف و آن طرف میرفت و تنها یک عبارت را تکرار میکرد:ُرد و»یا ابوالسجاد ادرکنی!« و گاهی دستش را به نشانه پاسخ به امامش باال میبصدا بلند میکرد: »لبیک یا حسین!« مامان خدیجه به نگاه حیرتزدهام خندید وپاسخ اینهمه عالمت سؤال ذهنم را با خوشرویی داد: »عراقیها بعضی وقتهاامام حسین رو به لقب ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد صدا میزنن!« ومن دلم جای دیگری بود و تازه میفهمیدم چرا مجید به هیچ عشـ*ـوه و تطمیع وتهدیدی از میدان عشقبازی تشیع به در نمیشود که نه به کالم محبتآمیز منپای دلش میلرزید و نه از وحشیگریهای پدر و نوریه میترسید و مرد و مردانهپای عقیدهاش میماند که حاال میدیدم اینها در جنین به عشق امام حسیندست و پا میزنند، در کودکی با ذکر امام حسین شادی میکنند و در جوانی وبرومندی و پیری به نام امام حسین افتخار میکنند و گویی پوست و گوشت وخونشان با عشق امام حسین ِ روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهرفرزند پیامبر^+ را از دست ندهند و من از درک اینهمه عاشقی عاجز بودم که سرمرا به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم که دستانی قدرتمند شانههایم را گرفت وبه لهجه عربی چیزی میگفت که نمیفهمیدم. زنی میانسال و تنومند، با هر دودست شانههایم را گرفته و با صورتی که در اوج مهربانی به رویم میخندید، مدامکلماتی را تکرار میکرد و من تنها نگاهش میکردم که مامان خدیجه با خنده روبه من کرد: »الهه جان! میگه بخواب تا مشت و مالت بده!« و زینبسادات هم 568 جان شیعه، اهل سنتپشتش را گرفت: »الهه جون! خجالت نکش، بخواب! اینا دوست دارن!« و منخجالت می کشیدم دراز بکشم و خانمی که جای مادرم بود، خستگی را از تنم بهدر کند و او دست بردار نبود که بالخره تسلیم مهربانیاش شده و دراز کشیدم تا کمرو شانه ِ هایم را نوازش دهد و زمانی از آفتاب مهر و محبتش آبم کرد که خم شد و بهپاهایم دست میکشید و خا ک قدمهایم را به چشم و صورتش میمالید. از شدتخجالت سرخ شده و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدمو به هر زبانی که میتوانستم از مهربانی بیریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالشاز بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری ازمیهمانان امام حسین را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پا ک کردو با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پا کباخته به لرزه افتاده بود، رو بهمن کرد: »الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خا کی زائر امام حسینرو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خا ک لباسهای زائر رو به صورتشونمیمالن تا روز قیامت با خا کی که از پای زائران اربعین به چهرهشون مونده، محشوربشن!« و اینها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم وبه سبک اهل سنت خوانده بودم و میدانستم از چشم اهالی موکب مخفی نماندهکه من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچتفاوتی قائل نمیشوند که همه را در مقام میهمان امام حسین همچون نورچشم خود میدانستند.* * *روز سوم پیادهرویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمههایشب، آسمان هم به پای زائران بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بـ..وسـ..ـه میزد.من و زینبسادات، ملحفههای سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمترخیس شویم و مامان خدیجه ملحفههایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزینداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم رویکوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با فصل پنجم 569این ِ همه درد سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش ازطلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان میکردم صورتم نه از قطرات بارانَم زده است. کفش ِ هایمان حسابی گلی شده و لکههایکه از جای پای فرشتگان نِ آب و گل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزهااهمیتی نمیداد که حاال فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانوادهامام حسین، همه سختیهای این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارتاهل بیت پیامبر^+ تمام مسیرهای منتهی به کربال را با پای پیاده می پیمایند تا ذرهای از رنج های حضرت زینبو دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کمروشن میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی،عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحتتوقف کنیم. سالخوردهترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خستهمیشد که به احترام مقام پدرانهاش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت،ِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانهُ ر شده و مجبور بودیم سرصندلیهای موکبها پعراقیها اجازه نمیداد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپوافتاده و بالخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازهکنیم و به همین هم راضی نمیشدند که بالفاصله برایمان حلیم گندم و عدسآوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود کهانرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا سردتر شده و وادارمانکرده بود تا لباسهای گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگرِ گلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدمهایًکفشهایمان کامالهمدیگر می ِ گذاشتیم، آب و گل از زیر کفشها به لباسها میپاشید و کسیِ نعمت و لذتاعتراضی نمیکرد که در این مسیر هر چه سختی میرسید، عینً اطراف جاده از نخلستانهایبود. حاال این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباُ ر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحههای شورانگیزی که با صدایپراکنده پبلندی در فضا میپیچید، منظرهای افسانهای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه 570 جان شیعه، اهل سنتآسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقبتر از خانواه آسیداحمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم میزدیم. بارشُ ندتر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثلباران هم کهمیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید: »دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟«به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده کهبا لبخندی ملیح پاسخ دادم: »آره! خیلی خوب خوابیدم!« از احساس رضایتیکه نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانممیدید، به رویم خندید و با گفتن »خدا رو شکر!« در سکوتی شیرین فرو رفت. ازُل انداخته و زیرگونههای درخشانش که از هیجان بهجتانگیز این سفر رؤیایی گطراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، میفهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه اینسفر میبرد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم:»مجید! االن چه حالی داری؟« از تیزی سؤال نا گهانیام، خماری عشق از سرشپرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: »فکر میکنمً میدیدم چشمان کشیدهاش رنگ رؤیا گرفته ودارم خواب میبینم!« و حقیقتاهمچنان نگاهش میکردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش راُرد و مثل اینکه در انتهای این مسیر طوالنی، به نظاره کربال نشسته باشد،به افق بعاشقانه زمزمه کرد: »قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین داره میگه بیا!« وباز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد: »الهه! اگه یه لحظه امام حسین از ما روبرگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!« و من نمیتوانستم این حضور حیو حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم بهِی نبرد و او همچنان میگفت: »این جمعیت رو ببین! اینهمه آدمعجز احساسم پبرای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش اینهمه تهدید کرد که بمب میذارم،ُرم، چی شد؟ امسال شلوغتر از پارسال شد که خلوتتر نشد! چیُ شم، سر میبمیکباعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر ازاینه که امام حسین بهشون میگه خوش اومدید!« و خدا میخواست شاهد از فصل پنجم 571غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: »همین تابلورو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین!کی غیر از امام حسین همچین دل و جرأتی به اینا میده؟« که به دنبال اشارهانگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنینعبارتی، اوج عاشقیاش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه وخانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم وصفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر^+ میترسید و باچشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتادهبود و حاال کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نامزیبای امام حسین در این جاده چه میکند و چطور اینهمه زن و مرد و کودکِ و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیزکردنهای داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده استو نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکبها چند مرد اهل سنت را دیدم کهبا دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینبسادات برایمتعریف میکرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربال حاضرشده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شدهبودند! حاال پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودمکه قیام غیرتمندانه سید الشهداء به عنوان الگوی تمام حرکتهای انقالبی دراین دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه وس ُ نی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمیدانستم، به احترام فداکاریاش به پامیخیزند و جذب کربالیش میشوند، هر چند شرح عشقبازی و پا کبازی شیعه،حدیث دیگری بود!چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانهدر فواصلی کوتاه، ایستگاههای هالل احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که منو مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینبسادات به همراه مادرش به 572 جان شیعه، اهل سنتّ نی بگیرند. آسید احمد بهایستگاه هالل احمر رفتند تا حداقل قرص مسکچادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و روبه من و مجید توضیح داد: »اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصبکردن!« و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: »از خرداد ماه کهداعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بندههای خدا از خونهزندگی خودشون آواره شدن و حاال اینجا زندگی میکنن. خیلیهاشون هم همهسال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربال ونجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم مسلمون نیستن، خیلیهاشونمسیحی و ایزدی هستن.« نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبهابود و از تصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلمبه درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید باتنهایی و غربت این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمدآمریکا و اسرائیل در کشورهای اسالمی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان راِی بردم که شب رااینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پدر کنار یکی از همین خانواده ِ ها سپری کردم. موکبی که در آخرین شب مسیر پیادهروی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حاالبیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچکزندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین بودند که در همینوضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند. دختران جوان خانواده کنار مانشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبساداتتقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکسخانهای زیبا و ویالیی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به مابفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهایُ ر شد که جگرم آتش گرفت. غربت وداعش است و طوری چشمانش از اشک پتنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار ما فصل پنجم 573ِ برخیزند و تا پاسی از شب با ما درد دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادیاز حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده،میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشاندر آغـ*ـوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حاال به وضوح میدیدم کهتفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش بهً همانکاشانه مردم میزند تا کشورهای اسالمی را از دورن متالشی کند و این دقیقاجنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و س ُ نی رحمَوانکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینخجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم بههوای هـ*ـوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودندتا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند. اندیشهتلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختننداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلومیشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان بهجانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حاال در این بد خواب و خیالی اینِ شب طوالنی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آ کنده از مهر و محبت موکب هم برایمدلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظهایَ ند. نماز صبح را خواندم و حتیکه صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کحال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفتهاتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور ازجمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کفپاهایم تاول زده و حاال که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر بازکرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم وغرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سالم مجیدمرا شنیدم. کولهپشتیاش را بسته و آماده حرکت، باالی سرم ایستاده بود و با 574 جان شیعه، اهل سنتچشمان مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمیدحال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: »چیزی شده الهه جان؟« میدیدمچشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد ودلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم:»نه، چیزی نشده.« که دلش خوش نشد و باز پرسید: »خستهای؟« و اگر یک لحظهدیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهانُ ر کرد. به احترامش از جا بلند شدم وکنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پجواب سالمش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم.میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد،بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارمکه از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاشگرفتار نشوم. حاال درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدمکه مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: »چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟«لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد: »کفشتاذیتت میکنه؟« و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخدادم: »نه، خوبم!« و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردمقدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوهجمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت بهُ ندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد.کهر چه به کربال نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلنداز سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد ونه فقط عراقیها که هیئتهایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پاکرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار بهجایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضورگرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان فصل پنجم 575امام حسین شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوشجان کنیم. چه همهمهای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچمهای دوطرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمهنوحههای حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان باال میرفتتا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربال نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرماناقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائرانبرای رسیدن به کربال سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطلشوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربال به زمین بگذاریم.حاال من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربال شده و برای دیدارشبیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهداَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتادهسیراب نشده و تنها لبی تَ ر میزدم. حاال رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعهَ ر پو به اشتیاق وصالش، پمقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم وحتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پردهکشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری ازخاطرات تلخ خزیده و نفسش هم باال نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون اینچشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبتوحشتنا ک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جزحس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حاال میفهمیدم روزهایی که با همهمصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکیَرک خورده و سخت میسوخت. همه جا در فضا، میانچشمانم، صحرای دلم تپرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین میتپید و دل تنگم را با خودشُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگممیبکه مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: »الهه! چرا اینجوری راهمیری؟« و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم 576 جان شیعه، اهل سنتداد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامانخدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: »هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.« ومجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تابنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه وزینبسادات باالی سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده،ِتوجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرهر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:»پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!« مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاهمیکرد که زیر لب پاسخ دادم: »فکر نمیکردم اینجوری شده باشه.« و در برابر نگاهناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را باال آورد و طوری که مامانخدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد: »با خودت چی کار کردی؟ چرا زودتر به من نگفتی؟« و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش باپریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: »اون پایین ماشینهالل احمر وایساده...« و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه بهراه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حاال نوبت مامان خدیجهبود تا دعوایم کند: »آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تاکربال مونده!« از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربالشوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطرهاشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیتعزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه راهم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که ازً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفسهالل احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهرانفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانییکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلیگذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی فصل پنجم 577موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: »حاج خانم! میشهچادر بگیرید؟« و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از سا ک دستیاشملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرمنباشم. مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهایمجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد. از اینکهسه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و بازدلواپس حجابم بودم که مدام از باالی ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدانباشد. مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که رویصندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. از اینکه مقابل مامان خدیجهو زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی بهروشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امامحسین اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائرکربال بشوید. حاال معلوم شده بود که عالوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زدهو آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلملرزید: »این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!« از نگاه مجید میخواندم چقدراز این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشیدکه چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خا ک و خون را از زخمقدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هالل احمر گرفته بود، زخمهای پایم راً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که بابست و کف پایم را کاماللحنی معصومانه زمزمه کردم: »مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربال بشم!«آهسته سرش را باال آورد و شاید جوشش عشق امام حسین را در نگاهم میدیدکه پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرینزبانی دلداریام داد:»انشاءاهلل که میتونی عزیزم!« ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش بهنگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابلاستفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که 578 جان شیعه، اهل سنتکامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برایاستراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم رادر کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: »الهه جان! اگه دوباره اینکفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!« سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و منمانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمینجفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تاخودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که بهآرامی خندید و گفت: »مگه نمیخوای بتونی تا کربال بیای؟ پس اینا رو بپوش!«سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی وً اندازه پایمُ ر کرد تا تقریباباقی مانده باندهای هالل احمر، داخل کفش را طوری پً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد وشود و اصالً راحت نیس! من کفشهایپرسید: »راحته؟« و من قاطعانه پاسخ دادم: »نه! اصالخودم رو میخوام!« از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد: »یهچند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟« و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بودً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلمکه کامالنمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوشانداخت و با گفتن »پس بریم!« با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنارخانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجیدهستم که لبخندی زد و گفت: »دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که اینِ پیرمرد نگاه نکن!« سپس رو به مجید کرد و مثلً پا برهنه میرن! به منمسیر رو کالهمیشه سر به سرش گذاشت: »فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره،دنبال یه بهانه بود!« و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راهافتادیم.خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحتنداشت که دیگر چیزی تا کربال نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس از فصل پنجم 579روزها پیادهروی، همه خسته شده و باز به عشق کربال پیش میرفتند و شاید هم بهسوی حرم امام حسین کشیده میشدند. دیگر نگران پای برهنه مجید رویزمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خا ک وصال کربالبوسه میزنند و میروند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی ازآب و دستمال، خا ک کفشهای میهمانان امام حسین را پا ک میکردند وآنطرف ِ تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را بهخا ک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر^+ زینت دهند. آسید احمد ایستاد،ُ ر چین و چروکش کشیدُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پِ دست بر کاسه گل بو دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسینمی ِ چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش بهُ ِ شتی گل نرم بر فرق سر و روی شانههایش کشیدخون نشسته بود که پیرمرد عراقی مو به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. مامانخدیجه به چادر خودش و زینب ِ سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزینگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدیدِ که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گ ِ ل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد وروی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد: »یا امام حسین...«و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گممیشد. حاال زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کردهَ ر میزنند. همه جا در فضا همهمهَ ر پبودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پ»لبیک یا حسین!« میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربال در هواپیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید. فشار جمعیت بهحدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کردهبودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقهاتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا باُ ر جوش و خروشخودش به هر سو میکشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پ 580 جان شیعه، اهل سنتجمعیت، حسابی گرد و خا ک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارتکربال پوشانده بود. حاال دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی کهبه زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تادوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سرمیکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامهنماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی ازخادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گردُ ِ ر شده و به خ ِس خس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانیو خا ک پِ برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده وبه خاطر ساعتهای طوالنی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتیچشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربال میرفتند و حتیلب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم کهعاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در موکب که بیرون آمدم، دیدممجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلشرا بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. ازَ ر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش بهاینهمه مهربانیاش، دلم برایش پگوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندیزد و با گفتن »بفرمایید!« کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمدرفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینبسادات همآمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حاال در تاریکی شب، جاده اربعینصفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربال که روشنایی حضور سید الشهدا راهم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانندپیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربال آغاز میشود. هنوزفاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجاصفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده فصل پنجم 581بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات همفاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقلمامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمهاو آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، سا ک وکولهها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همهچادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات راپیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن وکودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و سا کیندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و بافشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میانجمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه وزینبسادات را نمیدیدم. بالخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت بهکناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودمکه سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شبو زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گمشده باشد، بغض کردم. با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقطآیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد راببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حاالِپهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرجایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم. قدمهایم از فشارجمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم.میدانستم االن سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم،اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصلهمیگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشتمیکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم 582 جان شیعه، اهل سنتو مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمهبال تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حاال پساز روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهامگرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشتپرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردیدبه جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد کهسراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میانجمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدامیخواستم تا کمکم کند. ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری باال وپایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جاینشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمهارویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموشکرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که بهقصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیشَ ند ودلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکفقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راهدور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همینیک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم،برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم. دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیلُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنهاجمعیت مرا با خودش میبخارج نشوم و به مردها نخورم. حاال چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرامنمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند الیهاشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهیُرد که بیاختیارشب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بزمزمه کردم: »حرم امام حسین اینه؟« و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و فصل پنجم 583مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد: »نه عزیزم! این حرم حضرتاباالفضل!« پس ساقی لب تشنگان کربال و حامل لواء امام حسین که اینچند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیدهبودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد وهنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریهای عاشقانهزمزمه کرد: »قربون وفاداریات بشم عباس!« و با همان حال خوشش رو به من کرد:»شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل مراقب خیمههای زن و بچههای امامحسین بوده! تو خیمهگاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمهها بوده تا کسیجرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربال بشی، اول حرمحضرت ابوالفضل رو میبینی...« و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشارجمعیت، میان مان فاصله افتاد و حاال فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشممیرسید. عربها به یک زبان و ایرانیها به کالمی دیگر به عشق برادر امامحسین میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگر عزاداریمیکردند و میدیدم مـسـ*ـت از قدح عشق حضرت اباالفضل عاشقانه به سر وسینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش را میبویند و میبوسند و میروند. گاهیایرانیها دم میگرفتند: »ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...« و گاهی عراقیها سرمیدادند: »یا عباس جیب المای لسکینه...« و میشنیدم صدای اینهمه عاشققد میکشد: »لبیک یا عباس...« که هنوز پس از 1400 سال از شهادت حضرتش،ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریزشد و نمیتوانستم با هیچ نوحهای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردمَر بودم و تنها به ندای نگاهی که ازکه نه روضهای به خاطرم میآمد و نه شعری از بسمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه میکردم. دیگر مجید وآسید احمد و بقیه را از یاد بـرده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میانَ ر واین جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی، آنچنان پبالی گشوده بودم که حاال بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول 584 جان شیعه، اهل سنتآتش گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید!چه منظرهای بود گنبد طالییاش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیهُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر^+ میآمد! ولی این خشتدو دست بو آهن و طال کجا و دستان ماه بنیهاشم کجا که شنیده بودم خداوند در عوضُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرمدو دست بنزدیکتر میشدیم، فشار جمعیت بیشتر میشد و تنها طنین »لبیک یا عباس!«َ ند. حاال به نزدیکیبود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل مرا هم از جا میکحرمش رسیده و دیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوهمردان تجمع کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها بههوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربال سرازیر شده وبرای زیارت اولیای الهی سر از پا نمیشناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدستههاُ ر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیلً پای دیوارهای بلند و پپیدا نبود که تقریبامردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی میخورد و به سختی قدمی پیش میرفتمو باز در همان نقطه متوقف میشدم که در یکی از همین قدمها، صحنه رؤیاییبینالحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را بانگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا رسیدم. حاال اینخورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله میکشید، مزار پاره تن فاطمه ونور دیدگان علی بود که به رویم میخندید و به قدمهای خسته و مجروحم،خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر^+ کجا که پیراهن صبوریامدریده شد و نالهام به هوا رفت. محو حرم بهشتیاش، دل از پرچم عزای رویَ ندم و پلکی هم نمیزدم تا نگاه مهربانش را لحظهای از دست ندهمگنبدش نمیککه یقین داشتم نگاهم میکند! هر دو دستم را به سـ*ـینه گذاشته و تا جایی که نفسمبر میآمد، به عشقش ضجه میزدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش میکردم.بانگ »لبیک یا حسین!« جمعیت را میشنیدم و دستهایی را که پس از هزارانَ ر میزد، میدیدم و منسال به نشانه یاری پسر پیامبر^+ باال رفته و رو به گنبدش پ فصل پنجم 585سرمایهای برای اینچنین جانبازیهای عارفانهای نداشتم که تنها عاجزانه گریهمیکردم و نمیدانستم چه بگویم که فقط به زبان بیزبانی ناله میزدم. دلممیخواست تا پای حرمش به روی قدمهای زخمیام که نه، به روی چشمانم برومکه حاال جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و میدیدم حسین با دلها چهمیکند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم دادهاند که چنینمعشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بندهای که در راه دفاع از دین خدا،همه داراییاش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که ازدلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانهبه قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از اینهاست! دیگربیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن وسرایش پر میکشید و صد هزار حسرت که پهنه بینالحرمین از خیل عشاقش بندِ بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدایآمده و دیگر برای منکرمش که از همین راه دور، نگاهم میکرد و در پاسخ مویههای غریبانهام، چناندستی به سرم میکشید که دلم آرام میشد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربهاشنکرده و حاال داروی شفابخش همه غمهایم ذکر »حسین!« بود و چه شبی بود آنشب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل، تا سحر میهمان نگاهمهربان امام حسین بودم.تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین به آرامشنرسیده و من بیآنکه لحظهای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیازمیکردم. حاال در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بودکه معشوق قلب بیقرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی رابا حضور بهشتیاش سحر کرده و بی ِ خیال های و هوی دنیا و بیخبر از همسر وهمراهانم، به همصحبتی کریمانهاش خوش بودم. ساعتی میشد که آسمان کربالهم دلتنگ حسین شده و در سوگ شهادت غریبانهاش، ناله میزد و گریهمیکرد تا پس از قرنها، زمین کربال را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که 586 جان شیعه، اهل سنتطفل شیرخوار خاندان پیامبر در همین صحرا با لب تشنه به شهادترسید و ندای »العطش« کودکان حسین همچنان دل آب را آتش میزد و من بهپای همین روضههای جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین »اهللاکبر« در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین به بهای برپایینماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و بازمحو تماشای خورشید درخشان کربال، به دیوار حرم حضرت ابالفضل تکیهدادم و غرق احساس خودم، به حرکت پیوسته زائران نگاه میکردم. حتی بارششدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقانکربال را خنک نمیکرد که در مسیر بین الحرمین پریشان میگشتند و گاهی بههوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سـ*ـینه میزدند. زیر سقف یکیاز کفشداریهای زنانه حرم حضرت عباس پناه گرفته بودم تا کمتر خیسشوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هممملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حاال از خستگی بهخوابی سبک فرو رفته بودند. به چهرههای پا ک و معصومشان نگاه میکردم و دیگرمیفهمیدم چرا اینهمه به خودشان زحمت میدهند تا برای امام حسینعزاداری کنند که پسر فاطمه عزیزتر از این حرفهاست! حاال من هم هوایپیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم میخواست نه فقط در و دیوار خانهامکه همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفسدارم به عشقش عزاداری کنم! حاال ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در اینسرزمین بهشتی، اجر کریمانهای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاسگریههای شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان به دستان مبارکشامضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و میهمان کربالیشباشم و حاال چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرتاباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیدها جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهم فصل پنجم 587باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین به خوابی خوش فرو رفتم.از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار میکرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو بهحرم امام حسین بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید ودلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد: »الهه...« همانطور که سرم به دیوارحرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پلههای کفشداری با پایبرهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بیقرارش به انتظار پاسخی ازمن، پلکی هم نمیزد. همچنان باران می ِ بارید که صورت و لباسش غرق آب و گلِ شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گل عزای امامحسین روی فرق سرش خودنمایی میکرد. در تاریکی دیشب او را گم کرده وحاال در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الههاش را پیداَ ر زده بودَ ر پکرده، هنوز همه تن و بدنش میلرزد و نمیدانم چقدر نگاهش به دنبالم پکه چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بیخوابی به خون نشسته بود. کمی خودم راجابجا کردم و نمیخواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند کهزیر لب زمزمه کردم: »جانم...« و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که رویپلهها خوابیده بودند، نمیتوانست باال بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانهُ ردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کلنهاد: »تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مکربال رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرمها رو دور زدم و پیدات نکردم...« و حاال ازشوق دیدار دوبارهام، چشمان کشیدهاش در اشک دست و پا میزد که با نگاهشَ ر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش دربه سمت حرم امام حسین پمیان بگذارد و من با نگاهم به خا ک قدمهایش افتادم و جگرم آتش گرفت که بااین پای برهنه تا صبح در خیابانها میدویده و حاال میدیدم انگشتان پای او هممجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم: »من همون ورودی شهر شماهارو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیتاومدم...« و دلم میخواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقمچه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لـ*ـذت حضور سید 588 جان شیعه، اهل سنتالشهداء مژده دادم: »مجید! دیشب خیلی با امام حسین حرف زدم، توهمیشه می ِ گفتی باهاش درد دل میکنی، ولی من باور نمیکردم... ولی دیشبِ باهاش کلی درد دل کردم...« و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شبِ دوری از من را به حالوت حضور امام حسین بخشیده باشد،سخت و طوالنیصورتش به خندهای شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پلهها به سمتمدراز کرد تا یاریام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران خیس بود و شایدهنوز از ترس از دست دادنم، میلرزید که به قدرت مردانهاش بلند شدم و شنیدم تامیخواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه میکرد: »یا علی!« که من هم زبان به ذکر »یاعلی!« گشودم و عاشقانه قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی کهروی پلهها استراحت میکردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجیدبود، قدم به زمین خیس کربال نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرماننبودم که شوهر شیعهام برایم راه باز میکرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرمامام حسین ببرد.* * *از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و دختر نازنیم را میبینم که کنارمروی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا میزند و البد هوای آغـ*ـوش مادرشرا کرده که با صدای زیبایش، زمزمه میکند تا بیدار شوم. با ذکر »یا علی!« نیم خیزشده و همانجا روی تخت مینشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدنسبک و کوچکش را در آغـ*ـوش میکشم. حاال یک ماهی میشود که خدا به برکتزیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریهای دیگر عطا کرده و ما نام اینفرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین، رقیه نهاده و وجودش رانذر نازدانه سید الشهدا کردهایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش میکنمو روی ماهش را میبوسم و میبویم که مجید وارد اتاق میشود و با صورتی کههمچون گل به رویم میخندد، سالم میکند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده کهِ اهل سنت هم ازشوهر شیعهام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من فصل پنجم 589شب اول محرم به عشق امام حسین لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد ومامان خدیجه، خانهام را پرچم عزا زده ِ ام که حاال پس از هزاران سال و از پس صدهاکیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شدهام! که حاال میدانم عشق حسینو عطش عاشورا با قلب س ُ نی همان میکند که با جان شیعه کرده و ایمان دارماین شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانیجز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمیتوانیم درِ امسال، رهسپار کربال شویم و از قافله عشاق جا ماندهایم، اما قرارمراسم اربعیناست امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانوادهاش تا خروجی بندر برویم و رایحهحرم امام حسین را از همین مسیری که به کربال میرود، استشمام کنیم. مجیدرقیه را از آغوشم میگیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانیپدرانهای با دخترش بازی میکند و چه عاشقانه به فدایش میرود که رقیه همبرکت کربالست...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا