- عضویت
- 2015/08/10
- ارسالی ها
- 86
- امتیاز واکنش
- 620
- امتیاز
- 246
فصل سوم 327ُ رد شدنعاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خموبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگرنداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد.پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش میپاشید،ِ بر سرم فریاد زد: »آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هممیبینی! طالق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!« و منهمانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بیکسی گریه میکردم و زیرلب خدا را صدا میزدم تا از کودک بیدفاعم حمایت کند تا بالخره پدر رهایم کردَ ندم و با قدمهای بیرمقم به سمتو رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کاتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید،پاهای ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن هایمجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساسکرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه باال انداخت. دستم را به نرده بالکنگرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگینشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش میکردم که ازِ پا ایستادناینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرَ ندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بیرنگم کفنداشتم که از چشمان عاشقش دل کُ رده شیشهها پا نگذارم و بالخره خودم را به کاناپه رساندماتاق را میپاییدم تا روی خً کابوس امشب با همهو همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهرادرد و رنجهای بیپایانش تمام شده و حاال باید منتظر تعبیر فردای این خوابوحشتنا ک میماندم که پدر برای من و زندگیام چه حکمی میدهد و به کدامشرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده واز درد استخوانهای شانهام ناله میزدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده وتنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریهمیسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز 328 جان شیعه، اهل سنتخدا را شکر میکردم که صدمهای ندیده و همچنان با نرمش پروانهوارش در بدنم،همدم این لحظات تنهاییام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشایجهیزیهام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد وبه سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از اینزندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانهام بخاطر فتنه نامادریام در هم شکست،همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طالق یا طرد همیشگیام ازاین خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان وِ بالکن بازِ لگدهای سنگینش میکوبید. درطنازش، دختر باردارش را چطور زیرمانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برایبلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده وبیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدمتا ببینم چه خبر شده که صدای عبداهلل را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت ومیخواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسیهای عبداهلل، فقط فریاد میکشید وباز به من و مجید ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بالخره صدایقدمهای عبداهلل در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانیصدایم میکرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدمپدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبداهلل به اعتراض بلند شد: »بابا! چرادر رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟« و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند وعبداهلل آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان رویکاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبداهلل از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کردهو نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست وآهسته صدایم کرد: »الهه جان! حالت خوبه؟« حاال با دیدن برادر مهربانم سیالباشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بیصدایم،چانه ام به لرزه افتاده بود. عبداهلل روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپهکشید و زیر گوشم گفت: »مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت فصل سوم 329بود!« تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: »حالشِ خوبه؟« و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم بازشد: »از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتشُ ر خون بود... عبداهلل! مجید تقصیری نداشت...« نگاه عبداهلل از حرفهایی کهپً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:میزدم، تغییری نکرد و ظاهرا»میدونم الهه جان! االن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده،بهم گفت چی شده.« سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »الهه! مجید خیلینگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟« با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردمو با صدایی که از حجم سنگین بغض باال نمیآمد، جواب دادم: »بابا سیم تلفنرو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط.« عبداهلل نگاهی به در خانه انداخت تامطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: »مجید خیلی نگرانه!من االن بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.« و من چقدر مشتاق این همصحبتی بودم که گوشی را از دست عبداهلل گرفتم و به انتظار شنیدن صدایمجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشمپیچید: »عبداهلل! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟« از حرارت محبت کالمش، قلبَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: »سالم مجید...« و چه حالییخ زدهام تشد وقتی فهمید الههاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطرعشقش به مشام جانم رسید: »الهه جان! حالت خوبه؟« و من با همه دردی که بهجانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:»من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟« که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:»الهه جان! به من راست بگو! االن چطوری؟« چقدر دلم میخواست کنارم بود تاآسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمیشد ونمیخواستم گالیههای من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کالمیشیرین جواب دلشورههایش را دادم: »من خوبم عزیزم! االن که صدای تو رو شنیدم،بهترم شدم! تو چطوری؟« و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش در 330 جان شیعه، اهل سنتگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم،قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!«عبداهلل متحیر نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا اشک میریزم و من همچنانً از نوازش نرم نغمههایگوشم به الالییهای آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاعاشقانهاش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظاتحضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حاالکه سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبداهلل با سایهسنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکردو من با صدایی که میان هجوم بیامان گریههایم گم شده بود، برایش میگفتم ازبالیی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آوردهبود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: »مجید میخواستزنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونهخودش راهش نمیده. ولی مالحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتراذیت شی. میخواد یه جوری بیسر و صدا قضیه رو حل کنه.« اشکی را که گوشهچشمم جمع شده بود، با پشت دستم پا ک کردم و مظلومانه پرسیدم: »چی رومیخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونهباشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که س ُ نی بشه!« از کالم آخرم، عبداهللبه سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: »مجید س ُ نی بشه؟!!!« و اینتنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاقجانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکیاست که میتواند قلب پا ک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.* * *مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایمبیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که باآهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش فصل سوم 331از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و بازبا صدای بلند میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگرتوانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بیپروا گریه میکردم. پردهاز جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیدهام ضجه میزدمو مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداریاممیداد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش رابگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونههایمخشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم واز آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفیدتشک از گریههای دلتنگیام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوزنمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده کهچند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دوراز مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارمنگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده وَ ندم و با بدن سنگینم ازباید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طوالنی دل کروی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانهدست میکشیدم که دست دیگری برای یاریام نمیدیدم تا بالخره خودم را بهبالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایهای که در بالکن گذاشتهبودم، نشستم. حاال سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همهدرها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبداهلل هم به سختی اجازه مالقات با اینزندانی انفرادی را میداد و عبداهلل هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بالخرهدل سنگش نرم شده و در را برای عبداهلل باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هماز ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبداهلل کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شایدابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را ازدست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبداهلل 332 جان شیعه، اهل سنتهر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانهای که بهتوصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دوراز چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حاال این گوشی کوچک ودست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگیهایم میشد. عبداهللمیگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها دراستراحتگاه پاالیشگاه میخوابد. بعد از عبداهلل چه زود نوبت مجید شده بود تا ازاین خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دوِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش برسه روز، چند بار درسرم آوار شده بود تا طالقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هربار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگیامبود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طالق من هم که شده، او را به اینخانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشتهبود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به س ُ نیشدنش هم راضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طالق دخترش بود. دیشبهم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمامکنم و حاال تا ساعاتی دیگر این موعد میرسید.نماز صبح را با بارش اشکی که لحظهای از آسمان دلتنگ چشمانم بندنمیآمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیربالشتم میلرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت سا کت زیر بالشتم پنهان کردهبودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هواییاش شدهبودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: »جانم...« و در اینصبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحهتر بود:ً بیداری.« بغضی که از»سالم الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماسر شب در گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: »خوبم!تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟« و شاید میخواست بغض فصل سوم 333صدایش را نشنوم که در جوابم لحظهای سا کت شد، سپس زمزمه کرد: »جاییکه تو نباشی برای من راحت نیس...« و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید کهاین شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در جوابش چیزیِ بیتفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمیدانستم بانگفتم و سکوتم نه از سرهمین سکوت ساده با دل عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و بادلواپسی پرسید: »میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبداهلل بهم گفت که بابا پاشوکرده تو یه کفش که باید طالق بگیری...« شاید ترسیده بود که من قدم به جادهطالق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الههاش به تب وتاب افتاده و باز باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سـ*ـینه سپر کرد: »ولیمن بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟« و من با همه شبهایطوالنی تنهاییام که به سختی سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهستهَ م. من نمیتونم از خونوادهام جداپاسخ دادم: »مجید! من از این خونه جایی نمی رشم، اگه میخوای تو بیا!« و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خا کسترُ ر کرد: »یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجورینفسهایش گوشم را پبیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جداشی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!« و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانهبه میان حرفش آمدم: »نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی س ُ نی بشی! اونوقتمیتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!« شاید درخواستمبه قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایشرا هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: »مجید!گوشی دستته؟« و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شدهباشد، جواب داد: »آره...« و دیگر هیچ نگفت و شاید نمیدانست در پاسخ اینهمه فرصتطلبیام چه بگوید و خدا میداند که همه فرصتطلبیام تنها بهخاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: »مجید! تو راضی میشیمن از خونوادهام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونوادهام جدا کنی؟!!! یعنی 334 جان شیعه، اهل سنتتو میخوای که من تا آخر عمرم خونوادهام رو نبینم؟!!!« و دروغ نمیگفتم که اگرِ رفتن با مجید شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانوادهام محروممیشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دستمیدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبیاممیرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرمخانوادهام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود کهبتوانم تا عمق دروازههای اعتقادیاش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهاییکه یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: »اگه قرار باشه من باتو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یهسری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سریُ ب از این اختالفات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون س ُ نیاختالفات جزئی داریم؟ خزندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی،دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!« چشمانش را نمیدیدمولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستمبیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابههای عریض و طویلم، تنها یکسؤال ساده پرسید: »اگه نشم؟« و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکتنرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم کهمجید، چه شیعه و چه س ُ نی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و بازنمیخواستم این فرصت طالیی را از دست بدهم که با لحنی گلهمندانه پرسیدم:»چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!« و میخواستم همینجاکار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهلتسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر میآمد، تیر خالصم را زدم: »یعنیحاضری منو طالق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگیات از هم بپاشه، ولیدست از مذهبت برنداری؟!!!« و هنوز شرارههای زبانم به پایان نرسیده، عاشقانهمقابلم قد علم کرد: »الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه فصل سوم 335زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر س ُ نی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای اینحرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر س ُ نی رو هم بیشتر از همه دنیا دوستدارم. الهه! من عاشق این دختر س ُ نیام! حاال تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونمبخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!« و حاال نوبتاو بود که مرا در محکمه مردانهاش به پای میز محا کمه بکشاند: »حاال کی حاضرههمه زندگیاش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!« و من در برابر این دادخواهیصادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هربهانهای همسر شیعهام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حاال اینبهانه گرچه به دست عفریتهای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بودکه میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکهاو را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کالمش پیدابود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حاال که به بهای شکستنشیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقبنشینینمیکردم و همچنان بر اجرای نقشهام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدرِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانهام گذاشت. گوشه مبلکلید را در قفلِکز کرده و باز با دیدن هیبت هولنا کش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجلهداشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: »چی شد؟ چی کار می ِ کنی؟ کی میریُ ر برم دنبالش!«دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پاز شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصلهگریههایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کالفه صدا بلند کرد: »بیخودیآبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طالق میگیری! خالص!« سایه ترسش آنقدرسنگین بود که نمیتوانستم سرم را باال بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهایُ بُ ب... خقالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: »خاین بچه چی؟« که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: »منبه این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طالق بدی تا دادگاه 336 جان شیعه، اهل سنتتکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!« سپس به دیوارتکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: »تو برو تقاضا بده تا الاقل من به نوریه بگمدرخواست طالق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چندماه دیگه ازش طالق میگیری، شاید راضی شه برگرده.« سرم را باال آوردم و نه ازِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوختهاش، خیرهروی تحقیر که از سرماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگیاش را به پایاین خانواده وهابی به تاراج داد و حاال دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولیمن نمیخواستم به همین سادگی خانوادهام را به پای خودخواهیهای شیطانینوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترستوبیخ پدر به سختی باال میآمد، پاسخ دادم: »اگه... اگه مجید قبول کنه س ُ نیشه...« که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: »اسم اون پسرهالدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه،پس فردا دوباره جفتک میندازه!« از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنمبه لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورتخیس از اشکم را پا ک کردم و میان گریه التماسش کردم: »بابا! تو رو خدا! یه مهلتیبه من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که س ُ نی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه!دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...« و هنوز حرفم تمام نشده،ُرد: »مگه تو زبون آدمبه سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن باال بنمیفهمی؟!!! میگم باید طالق بگیری! همین!« سپس با چشمان گودرفتهاشبه صورت رنگ پریدهام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: »بلند میشییا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!« و من که دیگر نه گریههای مظلومانهام دل سنگپدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر س ُ نی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتنً آتش زباننداشتم که الاقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طالق، هم عجالتاپدر را خاموش میکردم و هم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقاداتمجید را متالشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند فصل سوم 337در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانوادهو سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی میارزید که بالخره به قصدتقاضای طالق از خانه بیرون رفتم.تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفسهایم بریده باال میآمد و به هرُ ند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم.زحمتی بود، با قدمهای کنمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن بهنوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد وضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.هرچند میدانستم که این درخواست طالق فقط برای رها شدن از فشار هر روز وشب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستمتحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرمگرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواستجدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی رابه خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی کهگلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه االن در پاالیشگاهمشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الههاش در چند قدمی دادگاه خانوادهبرای تقاضای طالق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگزنمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طولکشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خونموج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه باال همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبمباشد که میخواست متهم جداییاش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد کهدر را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبداهلل در راه پله پیچید. فقطدعا میکردم پدر چیزی به عبداهلل نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالتمیکشیدم در چشمان عبداهلل نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر دررا برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: 338 جان شیعه، اهل سنتً رفتی تقاضای طالق دادی؟!!! از مجید خجالت»الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعانمیکشی؟!!!« چادرم را از سرم برداشتم و بیاعتنا به بازخواستهای برادرانه اش،خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالتمیکشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید:ً میخوای از مجید طالق بگیری؟!!!« سرم»الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعارا میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم:»بخاطر خودش این کارو کردم.« که باز بر سرم فریاد زد: »بخاطر مجید میخوایازش طالق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!« و دیگر نتوانستم تحمل کنم کهبغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم: »چی کار میکردم؟ بابا منو به زورُرد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!« خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتیبِ ت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یهعصبی پرسید: »الهه! تو چُرده!« و چه خوب اوج سرگردانیام را احساس کرده بودطرف میگی بابا به زور تو رو بً میان بیرحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بیانتها گرفتار شدهکه حقیقتابودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: »الهه! تو االنباید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقتتو امروز رفتی تقاضای طالق دادی؟!!!« و من چیزی برای پنهان کردن از عبداهللنداشتم که حتی اشکم را هم پا ک نکردم و با بیقراری شکایت کردم: »عبداهلل!تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! توجای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانممرده، اونوقت بقیه خونوادهام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهیکردم که باید انقدر عذاب بکشم؟« سپس در برابر نگاه اندوهبارش، مکثی کردمو با صدایی آهسته ادامه دادم: »ولی اگه مجید قبول کنه که س ُ نی شه، میتونهبرگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیرمیشه، هم من پیش شماها میمونم!« از چشمانش میخواندم نمیفهمد چهمیگویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم: »عبداهلل! من اگه االن از فصل سوم 339این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانهای ندارمتا مجید رو متقاعد کنم که س ُ نی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم.احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزهای اتفاق بیفته! بخدا منحتی نمیتونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقطبه اجبار بابا رفتم. حداقل االن دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چوناالن فکر میکنه که من راضی شدم از مجید طالق بگیرم و حاال من یه چند روزیً نمیذارم مجید بفهمهفرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضیاش کنم. اصالمن این کار رو کردم.« چشمانش از حیرت حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأتنمیکرد چیزی بگوید که قاطعانه اعالم کردم: »عبداهلل! من میخوام انقدر تو اینخونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که س ُ نی شه و برگرده!«* * *گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراریهای مجید برایدیدارم، بهانه آوردم: »مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوببه پا میکنه!« و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را بهِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانیام،رویم قفل کرده و نمیخواستم به درزندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانهای از مالقاتش طفره رفته بودم وً بابااو از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: »حواسم هست. یه جوری میام که اصالنفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!« سپس شبنم بغض روی گلبرگصدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: »الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگشده! االن یه هفتهاس که ندیدمت!« در برابر بارش احساس عاشقانهاش، داغً بایددلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: »منم همینطور، ولی فعالیخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.« به روی خودم نمیآوردم که پدر همینچند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش بهِ آشتی با مجید و خیال بازگشت اوتقاضای طالقم خوش شده و به هیچ عنوان سربه این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم 340 جان شیعه، اهل سنتمجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهلً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی مهربان پاسخ داد:تسنن بردارد و مجید اصال»راستش من میخوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردابیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی،ولی با خونوادهات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشهکه ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونوادهات ارتباط داری!« از تصور اینکه مجیدبا پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طالق دادهام، بند دلم پاره شد کهً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگهدستپاچه جواب دادم: »نه! اصالبیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!« و خدا شاهد بودکه اگر ماجرای تقاضای طالق هم در میان نبود، باز هم نمیخواستم مجید با پدرمالقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ وغضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید س ُ نی نشده باشد،پاسخ او را جز با فحاشی و هتا کی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: »تازه مگهنشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتیباید اسم من رو از تو شناسنامهاش پا ک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه وُ ر گرفت و با عصبانیتخونوادهاش، حکم خداست!« که از اینهمه بردگی پدر، گبه میان حرفم آمد: »الهه! من اگه تا االنم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط بهِ خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیفکنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی!احدی هم نمیتونه برای زن و زندگیام تصمیم بگیره!« در برابر موج خروشانخشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: »الهه جان! من تااونجایی که بتونم یه کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! االنم میخوام اینماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره وفقط دنبال یه راهی میگردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برامعزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع فصل سوم 341رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم شکایت میکردم که این آقا اجازهنمیده من برم تو خونهام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم ومیرفتیم یه جای دیگه رو اجاره میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای منآرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونوادهات جداکنم. حاال هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بالخره یه راهیجلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.« و نمیدانست که پدر جز به صدورحکم طالق ما راضی نمیشود و چقدر دلم میسوخت که اینطور بیخبر از همهجا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسشپرواز کردم: »مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کارینمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رومیزنی به اون راه؟!!!« در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوتسادهای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: »به خدا انقدر هم سخت نیس! یهلحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده س ُ نی به دنیااومدی! همین!« و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و بازهم چیزی نگفت تا من با مصلحتاندیشی ادامه دهم: »اگه تو این کارو بکنی،همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموشمیکنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم.«به قدری سا کت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به اینمسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم:»بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردیکه زندگیات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!« که بالخرهپرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: »یعنی تنها راهی که تو رو خوشحالمیکنه، همینه؟« و من هیجانزده پاسخ دادم: »به خدا این بهترین راهه!«ً هم برات مهم نیسلحظهای سا کت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: »اصالکه داری از من چی میخوای؟« از لحن سرد و سنگین کالمش دلم گرفت و با 342 جان شیعه، اهل سنتدلخوری گله کردم: »همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی،همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حاال ناراحتُ ر نازشدی؟ پس چرا حاال که ازت یه چیزی میخوام، بهت بر میخوره؟« از لحن پو کرشمهام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: »الهه جان! قربونت برم!ِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از منمن هنوزم سریه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینهامدرآرم و به جاش یه قلب دیگه تو سینهام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!« ازُرد، زبانم بندُ ر شور و حرارتی که برای دلبستگیاش به مذهب تشیع به کار بتشبیه پآمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:»الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! ازِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیدهامهمه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرً میخواستم بهیکی رو انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم...« و من دقیقاهمین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کالمش را قطع کردم: »پس من چی؟ منِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام باکه باید بین تو و خونوادهام یکی رو انتخاب کنم، سرتو بیام، باید تا آخر عمر قید خونوادهام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیشخونوادهام بمونم، باید از تو جدا شم!« و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم کهُ ر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: »مجید! من هنوز غم مامان روگلویم از گریه پفراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیامو قید بقیه خونوادهام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمهمصیبت بکشم؟« سپس مقابل سیالب اشکهایم قدرتمندانه مقاومت کردم تابتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: »گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواجکردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حاال که اینجوری شدهو من باید بین شوهر شیعه و خونوادهام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتممیکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟«و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بیتابیام را تحمل کند و با فصل سوم 343دلواپسی به پای بیقراریهایم افتاد: »الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آرومباش عزیزم! االن که داری گریه میکنی، حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطردخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونوادهات جدا کنم!من انقدر صبر میکنم تا بالخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنیو کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبتمیکنم.« و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانشمجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: »با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلیعوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش عذرخواهی میکنم تا یهجوری با من کنار بیاد.« ولی من میدانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریهاجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودمنوریهای که ریختن خون شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طالق یاطرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید رامیزد، همانطور که تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهیکشیدم و جواب خوشبینیهای بیریایش را با ناامیدی دادم: »مجید! فایدهنداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا همکه رو حرف نوریه حرف نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با توزندگی کنم! همین االنم فقط میگه طالق! مگه اینکه من به همه خونوادهام پشتکنم و با تو بیام!« که خون غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانهعتاب کرد: »الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گـ ـناه میکنی! به خدا اینکهسا کت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر میدونه، گـ ـناه داره! تومیخوای من س ُ نی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟« از کالمآخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: »یعنی چی مجید؟ مگه من که س ُ نیام،نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منمُ ب تو هم سکوت کن! منم میدونماز عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خنوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش 344 جان شیعه، اهل سنتنمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! بهخاطر حفظ زندگیام سکوت میکنم!« و حاال نوبت او بود که به رفتار مصلحتاندیشانهام قاطعانه اعتراض کند: »ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودمنیس! من چه شیعه، چه س ُ نی، نمیتونم سا کت باشم!« از قاطعیتی که بر آهنگکلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چارهایُ ب سکوت نکن! تو مذهب اهلبودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: »خً چشمت به نوریه نیفته که بخوایسنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصالِ اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یهمدت مثل یه س ُ نی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...« و هنوز حرفم تمامنشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: »الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو کهمیدونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!« از بغض پیچیده درغیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست وسکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: »الهه جان! به خدا همه دنیای منتویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای منسختتر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!« و دربرابر سکوت مظلومانهام، با حالتی منطقی ادامه داد: »فکر میکنی اگه االن منبرگردم خونه و به بابا بگم س ُ نی شدم، کافیه؟ فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه منس ُ نی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم!مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگیَ ووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!«کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَس شد و باز دست برداراز حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم گنبودم که میخواستم به بهانه مخمصهای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجیدرا به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: »الههِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!« و چه عاشقانه بحث راجان! اینا رو و فصل سوم 345عوض کرد که بالخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم همهوای هم صحبتیاش را کرده بودم: »چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه!فقط دل هر دومون برات تنگ شده!« با صدای بلند خندید و هر چند خندهاشبوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگُرد: »الهه جان!همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بچیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بالخره یه جوری بهدستت میرسونم.« و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که بهدلش افتاده بود، پرسید: »راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی کهخوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟« نمیخواستم از راه دور جامنگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شبمیرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه واضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: »خدا روشکر، حالم خوبه!« در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگیَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانهفریب خوشزبانیهایم را نخورُ رده بودم و این روزها روبپردازد: »میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش منمیدیدم!« از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و باهمان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: »الهه! این مدت چند بارِ راه من که بخوای این همه عذاببه خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرَ ر میزد، خندید وَ ر پبکشی...« و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه توگفت: »ولی بعد پشیمون میشم، چون اصالزندگیام نباشه!« و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش باِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپسگریه سبک نمیشد و از سرصدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: »بابا خونهاس؟« با سرانگشتمِ شب که رفتهقطرات اشک را از روی صورتم پا ک کردم و پاسخ دادم: »نه. از سرخونه نوریه، هنوز برنگشته.« سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، 346 جان شیعه، اهل سنتگفتم: »هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا همقبول نمیکنن!« ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی کهزدم، پیشنهاد داد: »حاال یه س َ ر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!« ساعتیمیشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانهمیخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: »باشه! شب بخیر...« کهدستپاچه به میان حرفم داد: »من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن،هوای تازه تنفس کن!« از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدمنمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم وُ ب گفتم خستهای. زودترهمانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: »خبخوابی.« در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: »خوابمً کارهای مهمتری دارم!« قدم به بالکننمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعالُ ر کرد:گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پ»آهان! خوبه! همینجا وایسا!« نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باورکنم که میان خنده ادامه داد: »اینجا الهه جان! من اینجام!« همانطور که با یکدست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آنطرف کوچه زیر شاخههای تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتشنمیتابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و بازآهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: »الهه جان! شرمنده! وقتی گفتینیا، من دیگه تو راه بودم!« دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دوطرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: »مگهتو پاالیشگاه نبودی؟!!!« که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت،پاسخ داد: »نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. االنم کهدیگه خدمت شما هستم!« سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمهکرد: »الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمیاومدم، دیگه فصل سوم 347ُرد!« و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرینامشب خوابم نمیببود که من هم دلم نمیآمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارمکه با سوزی که در انتهای کالمش پیدا بود، تمنا کرد: »الهه جان! میشه یه لحظهِ خانه خودم را هم نداشتم چهِ در؟« نمیدانستم چه بگویم که من کلید دربیای دمِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: »من حواسم هست بابا نیاد. وقتیرسد به کلید درِ کوچه پیداس.« جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیشبیاد، ماشینش از سرمجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما میآمد، اگر سفرهِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه راپهن بود مادر اجازه نمیداد از درمیهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برایدیدن همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پا ک کردم و باصدایی شرمنده پاسخ دادم: »مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانیمیشه!« و بهانهای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به رویهمسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمیآمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلشنیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخشرمندگیام را داد: »باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت،غنیمته!« و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترشرا شنیدم: »برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!« و شاید همچون من،نمیتوانست از این مالقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: »تا فرداصبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آرومبخواب!«* * *گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیهام رابه دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرمآوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و بااحضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبداهلل سپرده که تاریخ دادگاه را به 348 جان شیعه، اهل سنتاطالع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بالفاصله با عبداهلل تماس گرفتم تاحرفی به مجید نزند و عبداهلل چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترکخانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طالق دادهام. عبداهللنمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تاخانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی همبه آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری،همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکمکند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورمکه از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی کهگلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصهای که بهجانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریهمیکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش راجواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرفزدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهیهایشکار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصهای گرفتار شوم. اگر مذهب اهلسنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته ودر این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظاردیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشتو همچنان منتظر اعالم رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهیپیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدشکنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولیحاال احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچاستفادهای بکنم. حاال پدر به خیال طالق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته وروزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیالهمه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی فصل سوم 349میخواست روز دادگاه آب پا کی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الههاشچشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طالق تنها به این خاطر رضایتداده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشتهباشم، حاال مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کردهبودم، میگذاشتم. خسته از این همه تالش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و بهجهیزیه در هم شکستهام نگاه میکردم که انگار نشانهای از زندگی از هم پاشیدهامشده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم راروی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانمسیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشکشده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بالخره وضو گرفتم و برای نماز رویسجادهام نشستم. حاال این فرصت چند دقیقهای نماز، چه مجال خوبی بود تا باِ خدا درد دل کنم و همه رنجهای زندگیام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم. ازرحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم بایدچه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعهگریاش خارج میشد و نه پدر از خرشیطان پایین میآمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخمهای مانده بر دلمرا به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیربالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسختماسم را با مهربانی داد، بیهیچ مقدمه و مالحظهای به قلب عاشقش تاختم:»چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!« و او هنوز در کوچه پسکوچههای دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بیرحمانهام، بانگرانی پرسید: »چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم.میخواستم دیگه راه بیفتم بیام...« و من دیگر حوصله ناز و کرشمههای عاشقانه رانداشتم که بیتوجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم: »مجید! من دیگهُریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم!« نمیفهمید چهخسته شدم! به خدا دیگه باتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگیاش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله 350 جان شیعه، اهل سنتشده که باز هم با دلشورهای که به جانش افتاده بود، پرسید: »چی شده الهه جان؟«و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبهام را آغاز کنم: »مجید! زنگ زدمتا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونوادهام رو ترکنمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟« و خدامیداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم،بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنتفکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می ِ گویم که مات و مبهوت حال خرابم، بالحنی گرفته پرسید: »یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی...« ونمیدانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانمً ازِ من اومده؟!!! اصالً میدونی چی به سرُرید و با بیقراری ضجه زدم: »تو اصالرا بحال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داریاون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو اینمدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!!ً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید ازاصالتو طالق بگیرم؟!!!« و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوتمظلومانهاش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به خون نشستهبود، تیر خالصم را زدم: »میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طالق بدم؟!!!ِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیایمیدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درُ ر شده بود که دیگردادگاه برای طالق؟!!!« گوشم به قدری از هجوم گریههایم پنمیفهمیدم با رعشهای که به صدای مردانهاش افتاده، چه میگوید که نه تنهاقلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و منفقط میخواستم زندگیام را از این منجالب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجیدبه ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلمِ حجت کردم: »مجید! یا س ُ نی میشی و برمیگردی یا ازت طالق میگیرم...«اتمامَد شده بودو گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری ب فصل سوم 351که همانجا روی تخت افتادم. حاال مجید لحظهای دست بردار نبود و از تماسهایپیدرپیاش، گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدننداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایلنبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر دردبه خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطرهآب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردمفاصلهای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعفمیرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواستچشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دلبسته بودم. میتوانستم با تمام وجود مادریام احساس کنم که با این همه غم وغصه چه ظلمی به کودکم میکنم و دست خودم نبود که همه زندگیام به موییوصل بود. نمیدانستم تهدید عاشقانهام با دل مجید چه کرده که کارش را درپاالیشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الههاش میگذردکه صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیراییمیشنیدم که به نام صدایم میکرد: »الهه؟ کجایی الهه؟« وحشتزده گوشی را زیربالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خوابُ ر زرق و برقی کهرسیده بود. در دستش یک پا کت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پصورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشکهایم را پا کُریده پاسخ احوالپرسیاشکردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی برا دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بیسابقهای شروع کرد:»اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!« باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرمچه میشنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید: »چرا گریه میکنی؟« کمی خودم راِ هم کنم که سری تکان داد و گفت:جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر»میدونم، این مدت خیلی اذیت شدی!« سپس برق شادی در چشمانش دوید وبا ذوقی کودکانه مژدگانی داد: »ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه 352 جان شیعه، اهل سنتمیشه! زندگی بهت رو کرده!« پا کت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمینگذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حاال تنها حیرت زده نگاهش میکرد،با خوشحالی ادامه داد: »اینا رو عماد داده تا برات بیارم.« نمیدانستم از چه کسیصحبت میکند که خودش به آرامی خندید و گفت: »داداش نوریه رو میگم.« ازشنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاهآلوده و طعم طعنههای بیشرمانهاش را فراموش نکرده بودم و پدر بیتوجه بهگونههایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: »پسر خوبیه! االنم کهنوریه و خونوادهاش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!« سپس کمی خودش راروی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، باصدایی آهسته زمزمه کرد: »خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده بااون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!« برای یک لحظه احساس کردم قلبم ازبیغیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که بهگلویش انداخته بود، اوج بیشرمی برادر نوریه را به رخم کشید: »امروز صبح که رفتهبودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرفزد! گفت به محضی که طالق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!« به پیشانیامدست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر،ُ ر کرده که همه تن و بدنم از تجـ*ـاوز یک غریبه الابالی به زندگی من وپیشانی مرا پهمسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا جوابی به این همهُ هت لبریزالقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بتنفرم با حالتی به اصطالح خیرخواهانه نصیحت کرد: »دیگه غصه چی رومیخوری؟ هنوز طالق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده!« و بعد مثلاینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و بادهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانوادهنوریه، آب افتاده بود، ادامه داد: »الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل ونسبه! خوش اخالق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و فصل سوم 353مشرک نیس! زندگیات از این رو به اون رو میشه!« حاال مجید پا ک و نجیب من،کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی منشود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانشخشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، درمسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسمخواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوارخانه بر سرم خراب شد: »راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرضاینا همین امروز هم که طالق بگیرن، نمیتونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبرکنی بچه اش به دنیا بیاد.« و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخیدکه نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جمال تش، زمین و آسمان به لرزه افتاد:»ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفهاش ناپا که!گفت نوهای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ گفت سقط کن وخالص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، بهمحضی که طالق گرفتی، میتونی با عماد عقد کنی!« دیگر تپشهای قلبم را درُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگرسینهام احساس نمیکردم و به گمانم از پُ رده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرینبر فرق سرم کوبیده میشد، مرمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمینسقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون میریخت که کاغذکوچکی را از جیب پیراهن عربیاش بیرون آورد و همانطور که روی پا کتکمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: »عماد انقدر خاطرت رو میخواد کهخودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینمآدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حاملهنباشی، کارمون تو دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل سگ میاندازی جلوشو فوری طالق میگیری!« که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحهموبایل افتاد، ذوق زده خبر داد: »عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی 354 جان شیعه، اهل سنتبیاد!« و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخپیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: »من بهش میگم دخترم راضیه!«َ ر کرد و به قدریو بعد صدای قهقهه خندههای مستانهاش با برادر نوریه، گوشم را کمست کرده بود که بیآنکه در را به رویم قفل کند، از پلهها پایین رفت. دستم راروی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفتهُ ر نازش را زیرباشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پانگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لبصدایش میکردم: »عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم،نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...« ونتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانمطوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم وِ دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهرمادریام صدایش کردم: »فدات شم! نترس عزیزم...« و دلم به سالمت دخترمخوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهیوارش را درً دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، بادست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کامالِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانوبرنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرزدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانمچنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به فریادم برسد. آهنگ زشتکلمات پدر لحظهای در گوشم قطع نمیشد و به جای برادر بیحیای نوریه و پدربیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم. حاال تنها راه پیش پایم به همان کسیَ نده بودم و دعاختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کمیکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همانطورکه روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشتبردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که فصل سوم 355نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیستسی و چهار تماس بیپاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانمَ ر زده و حاال نوبت من بود تا به پای غیرت مردانهاشَ ر پپشت گوشی خاموشم چقدر پبیفتم و هنوز هم به قدری بیقرارم بود که بالفاصله تماسم را جواب داد: »الهه...« ونگذاشتم حرفش تمام شود که با کولهباری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانشُردم: »مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیاپناه بنجاتم بده...« و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور بهجنگش رفته بودم و حاال با اینهمه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایشلرزید: »چی شده الهه؟حالت خوبه؟« و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم کهُ ر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبشگلویم از گریه پرسید: »الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟« و من فقط ناله میزدمّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظکه تا سر حدکرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد: »الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همونموقع راه افتادم، االن تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.« و دیگر یادشرفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنینعاشقانه به فدایم میرفت: »الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتتکرده؟ بابا چیزی گفته؟« و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم:»مجید فقط بیا...« و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطعکردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی باال میآمدو چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر اینجهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونیناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایلشخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانمقدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا