کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
کلافه دستی به موهام انداختم، حرف‌های آرمان تقریبا درست بودند. من زیادی به بهار توجه می‌کنم و اهمیت میدم، طوری که حتی کارمندامم متوجه این شدند. شاید آرمان راست می‌گفت، شاید من عاشق بهار شدم ولی خودم نمی‌خوام قبول کنم.
با صدای بسته شدن در نگاهم به‌طرفش کشیده شد. آرمان بیرون رفت و من مونده بودم و با فکر و خیالی که برام درست کرده بود.
به‌طرف پنچره بزرگ اتاقم رفتم، هر دو دستم رو توی جیبم انداختم و دوباره به حرفای آرمان فکر کردم.
با صدای در سرم رو بلند کردم.
- بیاتو
- اجازه هست مهندس؟
با دیدن بهار ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست. لپ‌تاپ رو خاموش کردم:
- البته اختیار دارید.
- اومدم که این رو نشونت بدم.
پروژه‌ای که دیروز بهش دادم رو به‌طرفم گرفت. نگاهی بهش انداختم، کارش عالی بود از کاراش راضی بودم.
سرم رو بلند کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد. دوباره یاد حرفای دیروز آرمان افتادم. سعی کردم این فکرا رو از ذهنم دور کنم و به حالت عادی برگردم.
- عالیه بهار خیلی خوبه‌
- خودم اینو می‌دونستم فقط می‌خواستم نشونت بدم
صدای زنگ گوشی بهار توجه هردومون رو به‌طرف خودش جلب کرد.
- شماره‌ی ما‌مانمه!
- خیر باشه.
به بهار خیره شده بودم که صدای جیغش بلند شد:
- چی؟
گوشی از دستش افتاد و بیهوش شد.
- بهار،بهار،بلند شو بهار
گوشیش رو برداشتم تماس قطع شده بود. داد زدم و خانم شفیعی رو صدا زدم.
کم کم دیگه کل شرکت دور بهار جمع شده بودند. بلندش کردم و به‌طرف پارکینگ دویدم.
گوشه‌ای از قبرستون ایستاده بودم و به بهار که با روسری مشکی روی خاک پدرش گریه می‌کرد خیره بودم.
امروز چهل روز بود که پدر بهار از بین ما رفته بود و هر روزش برای بهار سخت‌تر از دیروز بود.
به طرفش قدم برداشتم، نزدیکش که شدم کنارش زانو زدم، دستم رو روی شونش گذاشتم و صداش زدم:
- بهار پاشو ببین همه رفتن فقط ما موندیم،پاشو ماهم بریم.
- تو برو من‌ نمیام.
- نمیشه گلم، من تورو اینجا تنها نمی‌ذارم‌
هیچی نگفت و به گریه کردنش ادامه داد.
- بهار...
نذاشت کامل حرفم رو بزنم:
- باشه آراد فقط ده دقیقه دیگه.
- باشه عزیزم
یکم اونورتر رفتم و فقط نگاهش کردم. همه ناراحت بودند ولی نه مثل بهار!
فکر این‌که امروز باید می‌رفتم و تنهاش می‌ذاشتم عذابم می‌داد، دلم نمی‌خواست تو این حال برم و تنهاش بذارم.
به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم دوباره برگشتم پیش بهار:
- دستت رو بده پاشو دیگه بریم
دستش رو توی دستم انداخت و بلند شد. فاصله ماشین تا قبرستون زیاد بود برای همین تا نزدیک‌ ماشین باید پیاده می‌رفتیم.
دور شده بودیم ولی هنوز بهار برمی‌گشت و نگاهش می‌کرد. با صدای زنانش صدام زد:
- آراد؟
- جانم؟
- دلم برای بابام تنگ شده‌
با گفتن این حرف اشکاش سرازیر شدند. ایستادم و رو به بهار گفتم:
- می‌دونم عزیزم ولی نمیشه که با خودت این کار رو بکنی!
- فکر می‌کردم که تو منو می‌فهمی.
- می‌دونم الان چه حالی داری بهار ولی این‌طوری نمیشه که حداقل به‌خاطر من این کار رو نکن.
یکی نبود بهم‌ بگه آخه تو چیکاره هستی؟نمی‌دونم چرا ولی فکر می‌کردم این‌قدری که اون برای من با ارزشِ منم این‌قدر براش مهمم!
ساکت شد و به راهش ادامه داد.
در رو بستم و خودمم سوار شدم. با صدای زنگ گوشیم بهار نگاهی به من کرد لبخندی به روش زدم و جواب دادم:
- بله؟
- آراد بهار با توئه؟
- آزه تو راهیم.
- خوبه پس من فعلا.
- فعلا
گوشی رو قطع کردم و رو به بهار گفتم:
- مهران بود
دوباره به‌طرف پنجره برگشت. جو ماشین خیلی سنگین بود به‌خاطر این‌که عوضش کنم بحث ترکیه رو جلو کشیدم:
- راستی من از امشب دیگه نیستم.
به‌طرفم برگشت و نگران پرسید:
- کجا می‌خوای بری؟
- ترکیه.
- نمیشه نری؟
- نه عزیزم تو که خودت می‌دونی چند وقته عقبش می‌ندازیم متاسفانه نمیشه.
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. ماشین رو جلوی خونشون پارک کردم و با هم پیاده شدیم.
خونشون زیاد شلوغ نبود فقط عمه ها، عمو ها و دایی هاش اونجا بودند برای همین باهاش رفتم داخل.
سلام زیرلبی کرد و رفت پیش مامانش نشست، منم روی مبل تک نفری نشستم. آتریسا چای آورد و جلوی بهار گرفت:
- نمی‌خوام زن داداش
معترض گفتم:
- بهار ما قول و قراری داشتیم!
- ولی...
- ولی و اما نداریم بذار جلوش آتریسا.
بهار سرش رو روی شونه‌های مامانش گذاشت و منم دیگه باید می‌رفتم حاضر میشدم که تو پرواز جا نمونم.
- خاله جان معذرت می‌خوام ولی من دیگه باید برم.
- کجا پسرم‌؟حالا بودی
- امشب رو باید می‌رفتیم ترکیه پرواز داشتیم حالا که بهار نمی‌تونه من باید برم واسه همین نمی خوام دیر بشه.
- قرار بود با بهار برید؟
- بله.
- پس اونم میاد.
بهار که تا اون موقع ساکت بود سرش رو بلند کرد و قاطعانه گفت:
- من نمیرم.
عمه بزرگش که حرفش حکم بزرگی داشت و همه عمه جان صداش میزدن به حرف اومد:
- مامانت درست میگه دخترم با آراد برو بلکه یکم حال و هوات عوض بشه.
بهاریگ انگاری که نمی‌تونست حرفش رو زمین بزنه یکم اعتراض کرد و در آخرم قبول کرد. خوشحال بودم که اونم باهم میاد. هم واسه خودش خوبه و هم من خیالم راحت تره!
- پس ساعت ده حاضر باش
بلند شدم و خداحافظی کردم. سوار ماشینم شدم و با سرعت به‌طرف خونه روندم.کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. بلند گفتم:
- من اومدم مامان میرم اتاقم کارم داشتی صدام بزن.
- وایسا پسرم
منتظر مامانم روی کاناپه نشستم.
- خوش اومدی مامان، حالشون چطور بود؟
- چطور باید باشن؟
آهی کشید و این‌بار پرسید:
- بهار چی؟ بهتره؟
- حالش خیلی بد بود، امشب با من میاد ترکیه.
- خوبه پس. برو لباسات رو عوض کن بیا شامت رو بخور.
- بابا کجاست نمی‌بینمش؟
- از وقتی برگشتیم تو اتاقشه‌
-اکی
رفتم اتاقم، آبی به صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم؛ به‌طرف اتاق کار بابام رفتم.
- اجازه هست؟
- بیا پسرم،بیا.
- سلام
- علیک سلام خوش اومدی، بهار چطور بود بابا؟
- چطور باید باشه؟هر روز بدتر از دیروز
- حق داره خیلی سخته خیلی.
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که بابا ادامه داد:
- وقتی ستون یک خونه بشکنه دیگه اون خونه مثل قبل نمیشه! آدماش مثل قبل نمیشن!
- نمی‌دونم چی بگم بابا چون واقعا سخته حتی فکرشم ازار دهندس.
- پاشو پسرم پاشو برو شامت رو بخور.
- شما نمیاین بابا؟
- نه پسرم اشتها ندارم.
- هر جور مایلید.
رفتم آشپز خونه و پشت میز پیش مامان نشستم. این‌قدر غرق فکر بود متوجه اومدنم نشد. دستم رو روی دستش که روی میز بود گذاشتم.
- خوبی مامان؟
- چطور می‌تونم خوب باشم، مرگ داداش بهرام هممون رو پریشون کرده.
ترجیح دادم دیگه هیچی نگم. مامان غذا رو جلوم گذاشت و رفت بیرون. قاشق رو به‌دست گرفتم و با غذا بازی کردم، اشتهام کور شده بود. صندلی رو عقب کشیدم و از جام بلند شدم، رفتم اتاقم ساعت 09:00 بود. یک دوش گرفتم و لباسام رو با یک شلوار و تیشرت مشکی عوض کردم،چمدون رو توی ماشین گذاشتم، برگشتم و کت چرمم رو برداشتم، با همه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
چون نمی‌تونستیم ماشین رو با خودمون ببریم به راننده شرکت زنگ زدم که بیاد تا فرودگاه ما رو برسونه و بعدم با خودش ماشین رو بیاره.
پیاده شدم و زنگ در رو زدم.

《بهار》

زنگ در به صدا در اومد، احتمال دادم که آراد باشه برای همین زود خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
با این‌که دوست نداشتم برم ولی روی حرف عمه جان نمی‌تونستم حرف بزنم! مهران و آتریسا خیلی اصرار کردند که تا فرودگاه باهامون بیان ولی قبول نکردم.
چمدونم رو دادم دست آراد و خودم عقب نشستم، با سوار شدن آراد ماشین حرکت کرد‌.
- چقدر اونجا می‌مونیم؟
- تا هروقت که بخوای‌.
- مامانم گفت که گفتی یک ماه اونجاییم.
- یک ماه؟
- آره، یعنی زودتر از یک ماه برمی‌گردیم؟
- ا...نمی‌دونم بستگی داره.
فهمیدم که اینا همه نقشه‌ی عمه و مامانم بوده برای همین بیخیالش شدم و نگاهم رو به طرف خیابان دوختم. ماشین ایستاد نگاهی به فرودگاه انداختم و پیاده شدم، دستم زو بردم که چمدونم رو بردارم ولی آراد نذاشت.
به ساعت فرودگاه نگاه کردم دقیقا پنج دقیقه بود که اونجا نشسته بودیم.
با پرواز هواپیما آخرین نگاهم رو به فرودگاه انداختم، رو به آراد کردم که با یک لبخند عمیق جوابم رو داد.
خیلی خسته بودم برای همین سرم رو روی شونه‌های مردونه‌ی آراد گذاشتم و چشمام رو بستم.
طولی نکشید که گرمی دستاش رو روی دستام حس کردم.ترجیح دادم توی همین حالت بمونم و خودم رو به خواب بزنم.
آروم لای چشمام رو باز کردم دوبار پلک زدم، سرم رو بلند کردم، آراد خواب بود. برای این‌که بیدارش نکنم آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم که تکونی خورد و بیدار شد. چشماش رو با دستش مالید:
- خوب خوابیدی؟
سرم رو زیر انداختم:
- معذرت می‌خوام، خیلی خسته بودم.
- وا این حرفا چیه می‌زنی؟گرسنت نیست؟
- نه، تو غذا خوردی؟
- خوبه پس، نه.
نگاهم رو ازش گرفتم و به پنجره نگاه کردم! از اون بالا به پایین نگاه می‌کردم، منظره زیبایی داشت.
چمدونا رو گذاشتیم برای بازرسی و یکم اونورتر ایستادیم.
- کجا می‌خوایم بریم؟
- هتل گرند هالیک، آقا اِمیر ترتیب همه چی رو داده.
- نقشه ها رو آوردی؟
- آره تو نگران این چیزا نباش. میریم نهار می‌خوریم تا عصر استراحت کن بعد میریم‌ می‌گردیم!
حالت پوکری به خودم گرفتم:
- واسه گردش نیومدیم که.
- امروز نمیشه، فردا صبح باید دست به کار بشیم.
تاکسی جلوی هتل نگه داشت، هر دو پیاده شدیم. نگاهی به نمای هتل انداختم از زیبایی اینجا دهنم باز مونده بود. با صدای آراد از هتل چشم برداشتم که به اون‌ نگاه کردم.
- شناسنامت رو بده ممکنه لازم باشه.
دستم رو توی کیفم کردم و شناسنامم رو بهش دادم، توی سالن انتظار روی یکی از مبلا نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
با دیدن آراد از جام بلند شدم و به‌طرفش رفتم، یکی از کلیدا رو بهم داد.
- این‌ مال اتاق توئه. روبه‌روی همیم کاری داشتی یا چیزی خواستی صدام بزن خب؟
- باشه
در اتاقم رو باز کردم و واردش شدم، اتاق تقریبا بزرگی بود.
چشمم به یه میز و صندلی خورد، روی صندلی نشستم و با دستم روی میز ضرب گرفتم، سمت راستم تخت یه نفره بود و طرف چپش یه پنجره بزرگ. سرویس بهداشتیم تو اتاق بود. در کل خوشم اومد.
در رو از داخل قفل کردم و دراز کشیدم.
چشمام رو باز کردم و به ساعت مچی‌ام‌ نگاه کردم. 4 عصر بود. ای وای من یادم رفت به مامان زنگ بزنم! گوشیم رو برداشتم و ساعتش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    و با ساعت این‌جا میزان کردم، شماره مامانم رو بین مخاطبا پیدا کردم و زنگ زدم.
    - بله؟
    - سلام مامان جان
    - بهار؟
    - خودمم مامان شمارم رو عوض کردم.
    - خوبی دخترم؟
    - خوبم مامان جان شما خوبید؟
    - ماهم خوبیم گلکم
    - خیلی وقته رسیدیم من خسته راه بودم خوابیدم.
    - عیبی نداره همین که سالم رسیدید خوبه.
    با صدای در از جام بلند شدم و بازش کردم با دیدن آراد یادم افتاد که قرار بود بریم برای همین با مامان خداحافظی کردم.
    - سلام
    - حاضر نشدی؟
    - داشتم با مامانم حرف می‌زدم.
    - باشه من میرم پایین تو هم بیا.
    - باشه
    پنج دقیقه‌ی دیگه پایین بودم. کلید رو تحویل دادیم و سوار تاکسی شدیم. یکم مکان های دیدنی رو گشتیم.
    - خسته شدم.
    آراد لبخندی زد:
    - باشه، پس نیم ساعت دیگه فیلم شروع میشه بریم سینما.
    با تعجب پرسیدم:
    - فیلم؟چه فیلمی!؟
    - آره بریم‌ می‌بینی.
    ترجیح دادم سکوت کنم. دوباره سوار تاکسی شدیم و به یکی از بزرگترین سینما های اون‌جا رفتیم.
    ساعت 9 فیلم شروع شد و تا 11 طول کشید. فیلم که تموم شد به هتل برگشتیم، رفتیم رستوران هتل شاممون رو خوردیم و رفتیم بخوابیم.
    امروز رو می‌خواستم ‌متفاوت باشم برای همین کت و شلوار مشکی پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم. یه رژلب کالباسی با یه خط چشم نازک کشیدم. کیف دستی مشکیم رو برداشتم، گوشیم رو توش گذاشتم و رفتم بیرون. همزمان با من آرادم اوم،د اونم کت و شلوار مشکی پوشیده بود. خیلی جالب بود ست شده بودیم!
    - به به بهار خانم! امروز رو خوشتیپ کردینا‌‌.
    و یه چشمک زد.
    - داره دیرمون میشه.
    بلند خندید و جلوتر از من راه افتاد. جلوی در هتل وقتی تونستیم تاکسی بگیریم، یه مرد قد بلند چهار شونه جلومون ظاهر شد، عینکش رو بالا داد و رو به آراد پرسید:
    - ببخشید آقای رستگار؟
    - بله.
    - اِمیر خان من رو فرستادن تا بیام دنبالتون، بفرمایید لطفا.
    پشت سر آراد به سمت ماشین حرکت کردم. ماشین جلوی یه ساختمان بزرگ ایستاد، دوباره اون مرد پیاده شد و در رو باز کرد. نگاهی به ساختمان انداختم، واقعا دهنم باز مونده بود شرکت ما در برابر این چیزی نبود که! نمای اون ‌کلا آیینه بود!
    - معلومه معمارش خیلی ماهر بوده.
    - بله خانم مهندس
    با اخم‌ گفتم:
    - داری مسخرم می‌کنی؟
    بلند خندید:
    - بر منکرش لعنت.
    نگاهم رو ازش گرفتم و دیگه سکوت کردم.
    وارد شرکت که شدیم متوجه آقا اِمیر شدم که به سمت‌ ما میاد.
    - سلام.
    دستش رو به سمت آراد دراز کرد و باهاش دست داد. رو کرد به من و با لهجه ترکی غلیظ پرسید:
    - سلام‌ حالتون‌ چطوره؟
    - خوبم ممنون.
    - بفرمایید از این طرف.
    جلوتر از ما حرکت ‌کرد. در اتاق جلسه رو باز کرد و منتظر شد که ما بریم، وارد شدیم. یه جلسه 5 نفره خیلی مهم بود! دوتا از سهام دارا و آقای اِمیر خودشون با من و آراد!
    با یکیشون که زن بود دست دادم ولی با مردا فقط در حد سلام و احوال پرسی بود. کنار آراد نشستم و جلسه شروع شد.
    3 ساعت طول کشید.بعد تموم شدنش بلند شدیم که بریم خداحافظی کردیم و با اصرار زیاد به قول خودشون اِمیر خان تا دم در باهامون اومد.
    اِمیر با زبان خودشون به هردومون نگاه کرد:
    - خیلی خوش اومدین.
    آراد:- مچکرم
    من:- خداحافظ
    دوباره همون‌ ماشین مارو رسوند هتل. باید تا دو هفته‌ی دیگه یه نقشه دیگه می‌کشیدیم.
    - این دو هفته خیلی کار داریم! باید مدام و با دقت تمام روی نقشه کار کنیم.
    بهش حق دادم چون واقعا کار سختی بود.
    - آره دیگه، در عوض برای شرکتمون خیلی خوبه!
    با سر تایید کرد. تشکر کردیم و جلوی هتل پیاده شدیم!
    - من گشنمه، چیزی نمی‌خوری؟
    - چرا لباسام رو عوض کنم میام.
    - من‌که تحمل ندارم.
    - اکی پس بریم.
    بعد این‌که یه چیزی خوردیم رفتیم بالا، لباسام رو عوض کردم و رفتم اتاق آراد تا باهم کارمون رو شروع کنیم.

    " 2 هفته بعد"

    - بهار من تا یه جایی میرم میشه این‌جا رو جمع کنی ؟فقط مواظب نقشه باش چیزیش نشه ها!
    - باش بابا برو از این بابت خیالت تخت.
    - پس فعلا.
    - به‌سلامت.
    به طرف میزش رفتم و مدادها رو همه تو جای خودشون گذاشتم. نگاهی به نقشه انداختم، فوق ‌العاده بود. در طول این یه هفته به کمک هم‌دیگه تمومش کرده بودیم.
    منم وقتایی که می‌گذشت حالم خیلی بهتر بود!
    نمی‌تونستم کاغذ رو تا کنم آروم خواستم برعکسش کنم که یه وقت کثیف نشه که زنگ در زده شد. وا مگه قرار بود برای آراد مهمون بیاد؟! کاغذ رو همون‌جوری آزادانه رها کردم تا در رو باز کنم. پیشخدمت وارد اتاق شد و با زبان خودشون گفت:
    - سلام خانم ببخشید اومدم واسه نظافت.
    - بفرمایید میرم اتاق خودم تا شما راحت باشید.
    - مچکرم
    رفتم اتاقم. انگار تازه اتاق من نظافت شده بود! تا آراد بیاد خودم رو با گوشیم سرگرم کردم.
    صدای در زدن اومد، لابد آراد بود. در رو باز کردم که با چهره آشفته و کمی عصبی آراد مواجه شدم.
    - بهار؟
    - ها؟چی‌شده؟
    - نقشه کجاست؟
    - همون‌جا بود.
    داد زد:
    - همون‌جا کجا آخه؟
    با ترس گفتم:
    - روی...روی میزت
    با همون لحن ادامه داد:
    - نیست!می‌فهمی نیست.
    خودم رفتم اتاقش روی میز رو نگاه کردم؛ نبود. یعنی چی؟چطور ممکنه همین نیم ساعت پیش این‌جا بود که!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    - به‌خدا همین‌‌جا بود.
    - ولی الان نیست، بعد من کسی اومد اتاقم؟
    - آره، برای نظافت اتاق اومدند.
    - چی؟ حتما فکر کردن کاغذ باطله‌ است و...
    - خب حالا چکار کنیم؟
    با همون اخمی که روی صورتش بود داد زد:
    - از من می‌پرسی؟
    -خب...خب من خواستم برعکس بذارم کثیف نشه حواسم پرت شد. حتما وقتی با هول رفتم در رو باز کنم افتاده و...
    وسط حرفم پرید و گفت:
    -به همین راحتی؟! به همین راحتی زحمت چند هفته رو به باد دادی و خونسرد میگی لابد فلان و فلان؟
    کمی ساکت شد و سپس با داد گفت:
    - من به تو نگفتم مواظب باش؟چرا بهار؟ چرا این‌قدر بی مسئولیتی؟! همین‌جوری دستی دستی اون رو به باد دادی؟ هان بهار؟
    -من...من
    -تو چی؟ تا حالا کسی بهت گفته چقدر سر به هوایی؟ تو حتی نتونستی یه کاغذ رو سالم نگه داری!
    دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:
    - خدایا، حالا چیکار کنیم؟لعنتی
    انتظار همچین چیزی رو از آراد نداشتم، که به‌خاطر یه نقشه این‌قدر منو تحقیر کنه و سرم داد بزنه. با بغضی که توی گلوم بود صداش زدم:
    - آراد...
    بلندتر داد زد:
    - برو بیرون. نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
    به طرف اتاقم دویدم، در رو بستم و بهش تکیه دادم. چشمام رو بستم و اشکام سرازیر شدند. یعنی... یعنی این‌قدر مهم بود که بخاطرش با من این رفتار رو بکنه؟سرم داد بزنه و هرچی از دهنش بیرون میاد رو بهم بگه!؟
    گریم کم کم تبدیل به هق هق شد، بلند شدم رفتم روی تختم نشستم. هر لحظه منتظر بودم که آراد بیاد و معذرت خواهی کنه ولی هیچ خبری ازش نبود. حتی واسه شام‌ هم صدام نزد.
    توی این چند هفته متوجه این شده بودم که واقعا آراد رو دوست دارم، این رفتاراش عذابم می‌داد. خبر نداشت که تو چه عذابی زندگی می‌کنم.
    دو روز از دعوامون گذشته ولی هیچ خبری از آراد ندارم، واسه این‌که من رو نبینه این دو روز رو فقط تو اتاقم به سر بردم.
    تحملم تموم شده بود داشتم ضعف می‌کردم، بلند شدم و رفتم رستوران هتل، سر یه میز نشستم و مشغول خوردن غذام شدم.
    سنگینی نگاهی رو حس کردم، سرم رو بلند کردم و با دیدن آراد خشکم زد؛ توی نگاه جدیش، هیچی نمی‌شد دید. بی توجه بهش سرم رو پایین انداختم و دوباره مشغول شدم، طولی نکشید که اومد و روی صندلی روبه روم نشست.
    - چطوری خوبی؟
    آروم گفتم:
    - مرسی
    دست از حرف زدن برنداشت:
    - بهار؟
    بدون اینکه سرم رو بلند کنم جوابش رو دادم:
    - بله؟
    به دستش که روی میز بود نگاه کردم، هر لحظه مشتش رو محکم‌تر می‌کرد.
    - فکر نکنم حالت خوب باشه.
    کاملا خونسرد جوابش رو دادم:
    - فکرت اشتباهه
    غذام که تموم شد بلند شدم برم که با حرفش ایستادم:
    - کجا؟
    - میرم اتاقم.
    - ولی تو که چند روزه از اتاقت بیرون نیومدی.
    - آره، متوجه شدم اتاق قشنگیه، دوست دارم بیش‌تر بمونم.
    بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش رد شدم و برگشتم اتاقم.چند دقیقه بعد در زده شد، حتما آرادِ. پا شدم و در رو باز کردم، حدسم کاملا درست از آب در اومد، خودش بود.
    - بله؟
    - نمی‌خواستم مزاحمت بشم ولی بیا، باید کار نقشه رو تموم کنیم‌.
    - لازم نیست.
    - نفهمیدم؟
    - لازم نیست من باشم، خودت انجامش بده.
    سرم رو پایین آوردم و آروم گفتم:
    -نمی‌خوام باز خراب کنم.
    کمی به چشمام خیره شد، سپس سرش رو به نشانه تفهیم تکان داد و به اتاق خودش رفت.
    هفته سوم بود و آراد یک هفته دیگه از اِمیر وقت خواسته بود. زیاد هم رو نمی‌دیدیم، منتهی نمی‌شد من توی این نقشه دخیل نباشم، مجبور بودم توی کار دخیل باشم.دو روز همراه آراد بهش رسیدگی کردم که البته تمام تلاشم رو کردم که زیاد هم کلام نشیم.
    با صدای اس ام اس گوشیم به طرفش رفتم یه پیام از آراد! بازش کردم:
    - بیا اتاقم، باهات کار دارم‌.
    تیشرتم رو با یه شومیز مشکی عوض کردم و رفتم اتاقش.
    - بشین.
    صندلی میزش رو بیرون کشیدم و روش نشستم.
    - یه خبر خوب برات دارم.
    - می‌شنوم.
    - اِمیر قراردادش رو با شرکت قبول کرد.
    - تبریک میگم‌.
    - خوشحال نشدی؟
    - خبر خوبی بود.
    لبخند بی‌حالی زدم و گفتم:
    - به امید موفقیت های بیشتر، فعلا.
    از جام بلند شدم و خواستم برم که آراد سریع از جاش بلند شد و با گرفتن دستم مانع رفتم شد.
    با تعجب پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    - آره، باید راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم‌.
    با صدای آرومی گفتم:
    - خب؟
    - ازم دلخوری نه؟
    - نه!
    - چرا مشخصه.
    - نه تو فقط بهم یادآوری کردی دست و پاچلفتی، سر به هوا و بی مسئولیتم. دلخوری نداره !
    احساس کردم چشمم تر شد ولی نباید گریه می‌کردم، حداقل الان نه!
    - خیلی دل نازکی بهار خانم!
    یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و بعد از یه هفته تونستم مانند بهار قبلی، حرف بزنم و دفاع کنم:
    - دل نازک؟ تو سر من داد زدی و همه‌ی اینا را کوبوندی توی سرم بعد میگی دل‌ نازکم؟
    لبخند محوی زد و آروم گفت:
    - دلم برای حاضر جوابی هات تنگ شده بود!
    با تعجب بهش خیره شدم، اون چی گفت؟ یه قدمی که عقب رفته بودم رو پر کرد.
    - من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.
    دوباره با لحنی آروم گفتم:
    - بیخیال، مهم نیست.
    و خواستم برم که دستم رو محکم‌تر فشرد و به سمت خودش برگردوند.
    - چرا مهمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    سری به نشونه تاکید تکون دادم و گفتم:
    - آره اون نقشه خیلی مهم بود، دست کم چند هفته روش کار کردیم.
    - نه، نقشه نه، منظورم تویی، تو مهمی.
    و دوباره تعجب، من چقدر مهم بودم و خبر نداشتم!
    ادامه داد:
    - هیچ چیز ارزش این‌که تورو برنجونم نداره.
    این داره چی میگه خدایا. از این که نزدیک بود به انداره کافی هیجان زده و معذب بودم و حالا با حرف هاش! خدای من، اصلا حواسش هست؟
    - فکر کنم عقلت سر جاش نیست.
    با دستش، تره‌ای از موهام که اومده بود جلوی چشمم رو پشت گوشم گذاشت. با تماس دستش به گوشام قلقلکم اومد و باعث شد لبخند محوی روی لبم بیاد.
    ادامه داد:
    - درسته! دلم رو که برد، عقلم رفته جاش.
    یه قدم عقب رفتم:
    - هان؟
    خندید و با صدایی که خنده توش موج می‌زد گفت:
    - اصلا تو باغ نیستی بهار!
    دوباره با همون لحن قبلی ادامه دادم:
    - باغ؟
    با این حرفم بیشتر خندید:
    - وای بهار، تو خیلی خنگی!
    - نخیرم، تو خیلی منظور دار حرف می‌زنی!
    - من فقط یه منظور دارم که هرکی جای تو بود الان می‌فهمید، منظور من این بود که...
    گیج پرسیدم:
    -که؟
    سرش رو جلوتر آورد و کنار گوشم قرار داد. از این نزدیکی معذب بودم و حاضرم شرط ببندم صدای تپش قلبم رو به همون راحتی که صدام رو می‌شنوه، می‌شنید. لبش رو مماس گوشم قرار داد و زمزمه کرد:
    - دوستت دارم.
    چندبار پلک زدم، خوابم یا بیدار؟! این‌که تا این حد بهش نزدیک بودم و این‌که چیزی رو شنیدم که هر عاشقی از زبون معشوقش بشنوه دیوونه میشه؛ باید بگم تظمینی نبود که روی دستش بیهوش نشم و کلیشه‌ای رو راه نندازم ولی قطعا نمی‌دونستم تو این موقعیت باید چیکار کرد، یا اصلا چی گفت؟
    مثلا« مرسی! منم همین‌طور! وای خوابم میاد! یه بار دیگه بگو! یا اصلا مثل منگل ها بگم هان!»
    نمی‌دونم چی شد که ذهنم افسار زبانم رو گرفت و درست مثل فکری که با خودم کردم، گفتم:
    -هان؟!
    دم گوشم خندید که باعث شد بیشتر قلقلکم بیاد و باهاش بخندم.
    متعجب نگاهم کرد که با خنده گفتم:
    - قلقلکم اومد!
    آروم خندید و گفت:
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشه!
    - چی؟
    - فکر نمی‌کنی حرفی برای زدن داشته باشی؟
    - البته!
    - خب؟
    - ببخشید سوالت چی بود؟
    - سوال نکردم.
    - آها، معذرت خواهی، خواهش می‌کنم، بخشیدمت.
    - چیز دیگه‌ای هم گفتم!
    - کی؟!
    - فکر می‌کردم جسورتر از اینا باشی، که به جای فرار کردن، جواب بدی.
    اخمی کردم و گفتم:
    - فرار نکردم!
    - پس چی؟
    نمی‌دونم این جرئت از کجا اومد. شاید هم بخاطر اینکه منو بی جسارت خطاب کرد.
    جلو رفتم و گفتم:
    - نمی‌دونم دقیقا کدومش ولی در جوابت سکوت کردم، یا سکوت علامت رضاست یا چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
    - چی؟
    - اصلا تو باغ نیستی آراد.
    خندیدم و فورا از اتاقش خارج شدم، چون بیشتر موندن قطعا جایز نبود!
    به اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم. خیلی هیجان زده بودم، دستم رو روی قلبم گذاشتم، از هیجان تند تند میزد. با یادآوری چند لحظه پیش لبخندی زدم.
    دلم برای مهران و آتریسا تنگ شده بود، خیلی وقت بود باهاشون حرف نزده بودم. به طرف گوشیم رفتم و شماره‌ی مهران رو گرفتم؛ بعد از چند بوق صدای گرفتش توی گوشی پیچید:
    - بله؟
    - داداش؟
    - بهار؟خودتی؟خوبی؟
    - خوبم داداش شما خوبید؟
    - ما همه خوبیم عزیز دلم، کی برمی‌گردی؟
    - نمی‌دونم بستگی به آراد داره.
    - باشه عزیزم، کاری نداری؟ آتریسا می‌خواد باهات حرف بزنه.
    - نه داداش جون به‌سلامت.
    - وای عزیز دلم خوبی بهار جونم؟ داداشم خوبه؟ دلم براتون تنگ شده.
    - یکی یکی بپرس دختر.
    بلند خندیدم و در جوابش گفتم:
    - داداشت حالش خیلی خوبه، منم خوبم
    - چی شده که این‌جوری می‌خندی؟ها کلک!؟
    - هیچی عزیزم، مامانم چطوره؟
    - تو نگران اینجا نباش ما همه خوبیم.
    - باشه گلم خب دیگه من قطع می‌کنم، کاری نداری؟
    - نه عزیزم مواظب خودت باش به داداشمم سلام برسون.
    - توهم همین‌طور عزیزم؛ فعلا خداحافظ.
    - خدانگهدارت.
    گوشی رو قطع کردم.
    با آراد رفتم برای نهار در طول این یه ساعت هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد، نه آراد چیزی گفت نه من حوصله حرف زدن داشتم!
    در اتاقم رو باز کردم و روی تخت نشستم.
    نگاهم به کیف کوچیکی که با خودم آورده بودم افتاد، بلند شدم و رفتم برش داشتم، بازش کردم.
    - ای جون
    بوم رنگم با گواش و آبرنگم بود، درشون آوردم و مشغول نقاشی کشیدن شدم.
    ساعت 11:32 دقیقه بود، وسایل رو جمع کردم و روی تخت ولو شدم.
    *******
    با صدای در بیدار شدم، همون‌طور که بلند شدم در رو باز کنم زیر لب غریدم:
    - ای بابا آخه کیه این وقت صبح؟
    با دیدن آراد توی چهار چوب در بیشتر اعصابم داغون شد دهن باز کردم که چیزی بگم ولی اجازه نداد و زد زیر خنده.
    چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
    - ببخشید چیز خنده داری این‌جا هست؟
    خندش شدت گرفت و با گستاخی گفت:
    - آره
    - هرهرهر رو آب بخندی.
    - به قیافه خودت توی آیینه نگاه کردی؟
    - قیافه‌ی من به تو ربطی نداره.
    - حاضرشو بیا صبحونه منتظرتم.
    در رو روش بستم و اولین کاری که کردم به سمت آیینه رفتم.
    یه دختر با چشم های نیمه باز و موهای ژولیده و صورتی که با
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    گواش نقاشی شده بود.
    حق داره بیچاره خودمم خندم گرفته بود.
    زود لباسام رو عوض کردم و رفتم رستوران، آراد رو پیدا کردم و روبه‌روش نشستم:
    - صبحت بخیر
    - صبحت بخیر جوجو
    صبحونه رو با هم خوردیم، بلند شدم برم اتاقم که با گرفتن دستم مانع از رفتم شد.
    - کجا میری؟روز آخر بیا بریم یکم بگردیم.
    - باشه.
    دستم رو گرفت و با هم رفتیم پایین. یه تاکسی رو نگه داشت، هر دو سوار شدیم، آراد اون‌جا و زبونشون رو بلد بود، برای همین یه آدرسی به راننده تاکسی داد. ناگفته نماند منم یکم ترکی رو بلد بودم ولی نه زیاد مثل آراد!
    تاکسی متوقف شد و پیاده شدیم.آراد شروع کرد به توضیح دادن:
    - اینجا آکواریوم فلوریاست، یکی از مکان های تفریحی ترکیه!
    با هم رفتیم داخل زیبا به نظر میومدند، ماهی ها تو ی اون آلواریوم بزرگ فوق العاده بودند!
    هوا دیگه تاریک شده بود، سرم رو بلند کردم و آراد رو نگاه کردم.
    - فکر برگشت رو از مغزت دور کن.
    دستش رو توی جیبش انداخت و دوتا کاغذ در آورد.
    - این‌جام ‌مونده.
    متعجب پرسیدم:
    - اینا چین؟
    - بلیط برای کنسرت امشب‌.
    زود بیا بریم کنسرت دیرمون میشه ها
    ********
    به‌زور خودمون رو توی اون جمعیت جا دادیم.
    بعد از تموم شدن آهنگ همه براش کف و سوت زدند.
    ********
    با گفتن "بله" ی من همه شروع کردند به کف و سوت زدند.
    از جام بلند شدم و مقابل آراد ایستادم، با بـ..وسـ..ـه‌ای که روی پیشونیم زد دوباره صدای کف بلند شد.
    بعد از برگشت از ترکیه دو هفته بعدش آراد و خانوادش برای خواستگاری اومدند و خانواده‌ی منم قبول کردند، بابا سه ماه بود از بینمون پرکشیده بود. به اصرار زیاد مامانم یه مراسم بزرگ گرفتیم و همه فامیل ها و دوست و آشناها رو دعوت کردیم!
    آراد دستم رو گرفت و به‌طرف پیست رقـ*ـص برد، آهنگ ملایمی پخش شد و همه شروع به رقصیدن کردند.
    مراسم تا ساعت دو شب ادامه داشت، دست گلم رو عقب گذاشتم؛ شیشه های ماشین عروس رو پایین دادم و به دونه‌های برف خیره شدم.
    سوزسردی اومد، رو به آراد کردم و پرسیدم:
    - سردت نیست عشقم؟
    نگاهم کرد و دستم رو توی دستش گرفت:
    - تا تو بهار منی، زمستان هیچ جای وجودم رخنه نخواهد زد!

    هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
    این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
    "ابتهاج"

    "پایان"
    ساعت: 21:30
    تاریخ: 1396/2/5

    پی نوشت:
    سلام عزیزای دل. امیدوارم از رمانم راضی بوده باشین. ازتون ممنونم که برای خط خطی هام وقت گذاشتید و همچنین تشکر بابت همراهیتون تا این‌جا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Elif

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    2,991
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    بوکان
    سلام نویسنده عزیز
    بابت رمانت خسته نباشید میگم
    منتظر رمان‌های دیگه‌ات خواهیم بود
    قلمت مانا:aiwan_light_blumf:
     

    ANDREA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    4,712
    امتیاز واکنش
    68,494
    امتیاز
    976
    سن
    22
    خسته نباشید:aiwan_lggight_blum:
     

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    تموم شد؟چه زود خخخ
    خسته نباشی عزیزم..ایشالا رمان بعدیت من افتخارمیدم بهت....
    منتظر بعدی هستم:)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا