کلافه دستی به موهام انداختم، حرفهای آرمان تقریبا درست بودند. من زیادی به بهار توجه میکنم و اهمیت میدم، طوری که حتی کارمندامم متوجه این شدند. شاید آرمان راست میگفت، شاید من عاشق بهار شدم ولی خودم نمیخوام قبول کنم.
با صدای بسته شدن در نگاهم بهطرفش کشیده شد. آرمان بیرون رفت و من مونده بودم و با فکر و خیالی که برام درست کرده بود.
بهطرف پنچره بزرگ اتاقم رفتم، هر دو دستم رو توی جیبم انداختم و دوباره به حرفای آرمان فکر کردم.
با صدای در سرم رو بلند کردم.
- بیاتو
- اجازه هست مهندس؟
با دیدن بهار ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست. لپتاپ رو خاموش کردم:
- البته اختیار دارید.
- اومدم که این رو نشونت بدم.
پروژهای که دیروز بهش دادم رو بهطرفم گرفت. نگاهی بهش انداختم، کارش عالی بود از کاراش راضی بودم.
سرم رو بلند کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد. دوباره یاد حرفای دیروز آرمان افتادم. سعی کردم این فکرا رو از ذهنم دور کنم و به حالت عادی برگردم.
- عالیه بهار خیلی خوبه
- خودم اینو میدونستم فقط میخواستم نشونت بدم
صدای زنگ گوشی بهار توجه هردومون رو بهطرف خودش جلب کرد.
- شمارهی مامانمه!
- خیر باشه.
به بهار خیره شده بودم که صدای جیغش بلند شد:
- چی؟
گوشی از دستش افتاد و بیهوش شد.
- بهار،بهار،بلند شو بهار
گوشیش رو برداشتم تماس قطع شده بود. داد زدم و خانم شفیعی رو صدا زدم.
کم کم دیگه کل شرکت دور بهار جمع شده بودند. بلندش کردم و بهطرف پارکینگ دویدم.
گوشهای از قبرستون ایستاده بودم و به بهار که با روسری مشکی روی خاک پدرش گریه میکرد خیره بودم.
امروز چهل روز بود که پدر بهار از بین ما رفته بود و هر روزش برای بهار سختتر از دیروز بود.
به طرفش قدم برداشتم، نزدیکش که شدم کنارش زانو زدم، دستم رو روی شونش گذاشتم و صداش زدم:
- بهار پاشو ببین همه رفتن فقط ما موندیم،پاشو ماهم بریم.
- تو برو من نمیام.
- نمیشه گلم، من تورو اینجا تنها نمیذارم
هیچی نگفت و به گریه کردنش ادامه داد.
- بهار...
نذاشت کامل حرفم رو بزنم:
- باشه آراد فقط ده دقیقه دیگه.
- باشه عزیزم
یکم اونورتر رفتم و فقط نگاهش کردم. همه ناراحت بودند ولی نه مثل بهار!
فکر اینکه امروز باید میرفتم و تنهاش میذاشتم عذابم میداد، دلم نمیخواست تو این حال برم و تنهاش بذارم.
به ساعت مچیام نگاهی انداختم دوباره برگشتم پیش بهار:
- دستت رو بده پاشو دیگه بریم
دستش رو توی دستم انداخت و بلند شد. فاصله ماشین تا قبرستون زیاد بود برای همین تا نزدیک ماشین باید پیاده میرفتیم.
دور شده بودیم ولی هنوز بهار برمیگشت و نگاهش میکرد. با صدای زنانش صدام زد:
- آراد؟
- جانم؟
- دلم برای بابام تنگ شده
با گفتن این حرف اشکاش سرازیر شدند. ایستادم و رو به بهار گفتم:
- میدونم عزیزم ولی نمیشه که با خودت این کار رو بکنی!
- فکر میکردم که تو منو میفهمی.
- میدونم الان چه حالی داری بهار ولی اینطوری نمیشه که حداقل بهخاطر من این کار رو نکن.
یکی نبود بهم بگه آخه تو چیکاره هستی؟نمیدونم چرا ولی فکر میکردم اینقدری که اون برای من با ارزشِ منم اینقدر براش مهمم!
ساکت شد و به راهش ادامه داد.
در رو بستم و خودمم سوار شدم. با صدای زنگ گوشیم بهار نگاهی به من کرد لبخندی به روش زدم و جواب دادم:
- بله؟
- آراد بهار با توئه؟
- آزه تو راهیم.
- خوبه پس من فعلا.
- فعلا
گوشی رو قطع کردم و رو به بهار گفتم:
- مهران بود
دوباره بهطرف پنجره برگشت. جو ماشین خیلی سنگین بود بهخاطر اینکه عوضش کنم بحث ترکیه رو جلو کشیدم:
- راستی من از امشب دیگه نیستم.
بهطرفم برگشت و نگران پرسید:
- کجا میخوای بری؟
- ترکیه.
- نمیشه نری؟
- نه عزیزم تو که خودت میدونی چند وقته عقبش میندازیم متاسفانه نمیشه.
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. ماشین رو جلوی خونشون پارک کردم و با هم پیاده شدیم.
خونشون زیاد شلوغ نبود فقط عمه ها، عمو ها و دایی هاش اونجا بودند برای همین باهاش رفتم داخل.
سلام زیرلبی کرد و رفت پیش مامانش نشست، منم روی مبل تک نفری نشستم. آتریسا چای آورد و جلوی بهار گرفت:
- نمیخوام زن داداش
معترض گفتم:
- بهار ما قول و قراری داشتیم!
- ولی...
- ولی و اما نداریم بذار جلوش آتریسا.
بهار سرش رو روی شونههای مامانش گذاشت و منم دیگه باید میرفتم حاضر میشدم که تو پرواز جا نمونم.
- خاله جان معذرت میخوام ولی من دیگه باید برم.
- کجا پسرم؟حالا بودی
- امشب رو باید میرفتیم ترکیه پرواز داشتیم حالا که بهار نمیتونه من باید برم واسه همین نمی خوام دیر بشه.
- قرار بود با بهار برید؟
- بله.
- پس اونم میاد.
بهار که تا اون موقع ساکت بود سرش رو بلند کرد و قاطعانه گفت:
- من نمیرم.
عمه بزرگش که حرفش حکم بزرگی داشت و همه عمه جان صداش میزدن به حرف اومد:
- مامانت درست میگه دخترم با آراد برو بلکه یکم حال و هوات عوض بشه.
بهاریگ انگاری که نمیتونست حرفش رو زمین بزنه یکم اعتراض کرد و در آخرم قبول کرد. خوشحال بودم که اونم باهم میاد. هم واسه خودش خوبه و هم من خیالم راحت تره!
- پس ساعت ده حاضر باش
بلند شدم و خداحافظی کردم. سوار ماشینم شدم و با سرعت بهطرف خونه روندم.کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. بلند گفتم:
- من اومدم مامان میرم اتاقم کارم داشتی صدام بزن.
- وایسا پسرم
منتظر مامانم روی کاناپه نشستم.
- خوش اومدی مامان، حالشون چطور بود؟
- چطور باید باشن؟
آهی کشید و اینبار پرسید:
- بهار چی؟ بهتره؟
- حالش خیلی بد بود، امشب با من میاد ترکیه.
- خوبه پس. برو لباسات رو عوض کن بیا شامت رو بخور.
- بابا کجاست نمیبینمش؟
- از وقتی برگشتیم تو اتاقشه
-اکی
رفتم اتاقم، آبی به صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم؛ بهطرف اتاق کار بابام رفتم.
- اجازه هست؟
- بیا پسرم،بیا.
- سلام
- علیک سلام خوش اومدی، بهار چطور بود بابا؟
- چطور باید باشه؟هر روز بدتر از دیروز
- حق داره خیلی سخته خیلی.
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که بابا ادامه داد:
- وقتی ستون یک خونه بشکنه دیگه اون خونه مثل قبل نمیشه! آدماش مثل قبل نمیشن!
- نمیدونم چی بگم بابا چون واقعا سخته حتی فکرشم ازار دهندس.
- پاشو پسرم پاشو برو شامت رو بخور.
- شما نمیاین بابا؟
- نه پسرم اشتها ندارم.
- هر جور مایلید.
رفتم آشپز خونه و پشت میز پیش مامان نشستم. اینقدر غرق فکر بود متوجه اومدنم نشد. دستم رو روی دستش که روی میز بود گذاشتم.
- خوبی مامان؟
- چطور میتونم خوب باشم، مرگ داداش بهرام هممون رو پریشون کرده.
ترجیح دادم دیگه هیچی نگم. مامان غذا رو جلوم گذاشت و رفت بیرون. قاشق رو بهدست گرفتم و با غذا بازی کردم، اشتهام کور شده بود. صندلی رو عقب کشیدم و از جام بلند شدم، رفتم اتاقم ساعت 09:00 بود. یک دوش گرفتم و لباسام رو با یک شلوار و تیشرت مشکی عوض کردم،چمدون رو توی ماشین گذاشتم، برگشتم و کت چرمم رو برداشتم، با همه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
چون نمیتونستیم ماشین رو با خودمون ببریم به راننده شرکت زنگ زدم که بیاد تا فرودگاه ما رو برسونه و بعدم با خودش ماشین رو بیاره.
پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
《بهار》
زنگ در به صدا در اومد، احتمال دادم که آراد باشه برای همین زود خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
با اینکه دوست نداشتم برم ولی روی حرف عمه جان نمیتونستم حرف بزنم! مهران و آتریسا خیلی اصرار کردند که تا فرودگاه باهامون بیان ولی قبول نکردم.
چمدونم رو دادم دست آراد و خودم عقب نشستم، با سوار شدن آراد ماشین حرکت کرد.
- چقدر اونجا میمونیم؟
- تا هروقت که بخوای.
- مامانم گفت که گفتی یک ماه اونجاییم.
- یک ماه؟
- آره، یعنی زودتر از یک ماه برمیگردیم؟
- ا...نمیدونم بستگی داره.
فهمیدم که اینا همه نقشهی عمه و مامانم بوده برای همین بیخیالش شدم و نگاهم رو به طرف خیابان دوختم. ماشین ایستاد نگاهی به فرودگاه انداختم و پیاده شدم، دستم زو بردم که چمدونم رو بردارم ولی آراد نذاشت.
به ساعت فرودگاه نگاه کردم دقیقا پنج دقیقه بود که اونجا نشسته بودیم.
با پرواز هواپیما آخرین نگاهم رو به فرودگاه انداختم، رو به آراد کردم که با یک لبخند عمیق جوابم رو داد.
خیلی خسته بودم برای همین سرم رو روی شونههای مردونهی آراد گذاشتم و چشمام رو بستم.
طولی نکشید که گرمی دستاش رو روی دستام حس کردم.ترجیح دادم توی همین حالت بمونم و خودم رو به خواب بزنم.
آروم لای چشمام رو باز کردم دوبار پلک زدم، سرم رو بلند کردم، آراد خواب بود. برای اینکه بیدارش نکنم آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم که تکونی خورد و بیدار شد. چشماش رو با دستش مالید:
- خوب خوابیدی؟
سرم رو زیر انداختم:
- معذرت میخوام، خیلی خسته بودم.
- وا این حرفا چیه میزنی؟گرسنت نیست؟
- نه، تو غذا خوردی؟
- خوبه پس، نه.
نگاهم رو ازش گرفتم و به پنجره نگاه کردم! از اون بالا به پایین نگاه میکردم، منظره زیبایی داشت.
چمدونا رو گذاشتیم برای بازرسی و یکم اونورتر ایستادیم.
- کجا میخوایم بریم؟
- هتل گرند هالیک، آقا اِمیر ترتیب همه چی رو داده.
- نقشه ها رو آوردی؟
- آره تو نگران این چیزا نباش. میریم نهار میخوریم تا عصر استراحت کن بعد میریم میگردیم!
حالت پوکری به خودم گرفتم:
- واسه گردش نیومدیم که.
- امروز نمیشه، فردا صبح باید دست به کار بشیم.
تاکسی جلوی هتل نگه داشت، هر دو پیاده شدیم. نگاهی به نمای هتل انداختم از زیبایی اینجا دهنم باز مونده بود. با صدای آراد از هتل چشم برداشتم که به اون نگاه کردم.
- شناسنامت رو بده ممکنه لازم باشه.
دستم رو توی کیفم کردم و شناسنامم رو بهش دادم، توی سالن انتظار روی یکی از مبلا نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
با دیدن آراد از جام بلند شدم و بهطرفش رفتم، یکی از کلیدا رو بهم داد.
- این مال اتاق توئه. روبهروی همیم کاری داشتی یا چیزی خواستی صدام بزن خب؟
- باشه
در اتاقم رو باز کردم و واردش شدم، اتاق تقریبا بزرگی بود.
چشمم به یه میز و صندلی خورد، روی صندلی نشستم و با دستم روی میز ضرب گرفتم، سمت راستم تخت یه نفره بود و طرف چپش یه پنجره بزرگ. سرویس بهداشتیم تو اتاق بود. در کل خوشم اومد.
در رو از داخل قفل کردم و دراز کشیدم.
چشمام رو باز کردم و به ساعت مچیام نگاه کردم. 4 عصر بود. ای وای من یادم رفت به مامان زنگ بزنم! گوشیم رو برداشتم و ساعتش
با صدای بسته شدن در نگاهم بهطرفش کشیده شد. آرمان بیرون رفت و من مونده بودم و با فکر و خیالی که برام درست کرده بود.
بهطرف پنچره بزرگ اتاقم رفتم، هر دو دستم رو توی جیبم انداختم و دوباره به حرفای آرمان فکر کردم.
با صدای در سرم رو بلند کردم.
- بیاتو
- اجازه هست مهندس؟
با دیدن بهار ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست. لپتاپ رو خاموش کردم:
- البته اختیار دارید.
- اومدم که این رو نشونت بدم.
پروژهای که دیروز بهش دادم رو بهطرفم گرفت. نگاهی بهش انداختم، کارش عالی بود از کاراش راضی بودم.
سرم رو بلند کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد. دوباره یاد حرفای دیروز آرمان افتادم. سعی کردم این فکرا رو از ذهنم دور کنم و به حالت عادی برگردم.
- عالیه بهار خیلی خوبه
- خودم اینو میدونستم فقط میخواستم نشونت بدم
صدای زنگ گوشی بهار توجه هردومون رو بهطرف خودش جلب کرد.
- شمارهی مامانمه!
- خیر باشه.
به بهار خیره شده بودم که صدای جیغش بلند شد:
- چی؟
گوشی از دستش افتاد و بیهوش شد.
- بهار،بهار،بلند شو بهار
گوشیش رو برداشتم تماس قطع شده بود. داد زدم و خانم شفیعی رو صدا زدم.
کم کم دیگه کل شرکت دور بهار جمع شده بودند. بلندش کردم و بهطرف پارکینگ دویدم.
گوشهای از قبرستون ایستاده بودم و به بهار که با روسری مشکی روی خاک پدرش گریه میکرد خیره بودم.
امروز چهل روز بود که پدر بهار از بین ما رفته بود و هر روزش برای بهار سختتر از دیروز بود.
به طرفش قدم برداشتم، نزدیکش که شدم کنارش زانو زدم، دستم رو روی شونش گذاشتم و صداش زدم:
- بهار پاشو ببین همه رفتن فقط ما موندیم،پاشو ماهم بریم.
- تو برو من نمیام.
- نمیشه گلم، من تورو اینجا تنها نمیذارم
هیچی نگفت و به گریه کردنش ادامه داد.
- بهار...
نذاشت کامل حرفم رو بزنم:
- باشه آراد فقط ده دقیقه دیگه.
- باشه عزیزم
یکم اونورتر رفتم و فقط نگاهش کردم. همه ناراحت بودند ولی نه مثل بهار!
فکر اینکه امروز باید میرفتم و تنهاش میذاشتم عذابم میداد، دلم نمیخواست تو این حال برم و تنهاش بذارم.
به ساعت مچیام نگاهی انداختم دوباره برگشتم پیش بهار:
- دستت رو بده پاشو دیگه بریم
دستش رو توی دستم انداخت و بلند شد. فاصله ماشین تا قبرستون زیاد بود برای همین تا نزدیک ماشین باید پیاده میرفتیم.
دور شده بودیم ولی هنوز بهار برمیگشت و نگاهش میکرد. با صدای زنانش صدام زد:
- آراد؟
- جانم؟
- دلم برای بابام تنگ شده
با گفتن این حرف اشکاش سرازیر شدند. ایستادم و رو به بهار گفتم:
- میدونم عزیزم ولی نمیشه که با خودت این کار رو بکنی!
- فکر میکردم که تو منو میفهمی.
- میدونم الان چه حالی داری بهار ولی اینطوری نمیشه که حداقل بهخاطر من این کار رو نکن.
یکی نبود بهم بگه آخه تو چیکاره هستی؟نمیدونم چرا ولی فکر میکردم اینقدری که اون برای من با ارزشِ منم اینقدر براش مهمم!
ساکت شد و به راهش ادامه داد.
در رو بستم و خودمم سوار شدم. با صدای زنگ گوشیم بهار نگاهی به من کرد لبخندی به روش زدم و جواب دادم:
- بله؟
- آراد بهار با توئه؟
- آزه تو راهیم.
- خوبه پس من فعلا.
- فعلا
گوشی رو قطع کردم و رو به بهار گفتم:
- مهران بود
دوباره بهطرف پنجره برگشت. جو ماشین خیلی سنگین بود بهخاطر اینکه عوضش کنم بحث ترکیه رو جلو کشیدم:
- راستی من از امشب دیگه نیستم.
بهطرفم برگشت و نگران پرسید:
- کجا میخوای بری؟
- ترکیه.
- نمیشه نری؟
- نه عزیزم تو که خودت میدونی چند وقته عقبش میندازیم متاسفانه نمیشه.
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. ماشین رو جلوی خونشون پارک کردم و با هم پیاده شدیم.
خونشون زیاد شلوغ نبود فقط عمه ها، عمو ها و دایی هاش اونجا بودند برای همین باهاش رفتم داخل.
سلام زیرلبی کرد و رفت پیش مامانش نشست، منم روی مبل تک نفری نشستم. آتریسا چای آورد و جلوی بهار گرفت:
- نمیخوام زن داداش
معترض گفتم:
- بهار ما قول و قراری داشتیم!
- ولی...
- ولی و اما نداریم بذار جلوش آتریسا.
بهار سرش رو روی شونههای مامانش گذاشت و منم دیگه باید میرفتم حاضر میشدم که تو پرواز جا نمونم.
- خاله جان معذرت میخوام ولی من دیگه باید برم.
- کجا پسرم؟حالا بودی
- امشب رو باید میرفتیم ترکیه پرواز داشتیم حالا که بهار نمیتونه من باید برم واسه همین نمی خوام دیر بشه.
- قرار بود با بهار برید؟
- بله.
- پس اونم میاد.
بهار که تا اون موقع ساکت بود سرش رو بلند کرد و قاطعانه گفت:
- من نمیرم.
عمه بزرگش که حرفش حکم بزرگی داشت و همه عمه جان صداش میزدن به حرف اومد:
- مامانت درست میگه دخترم با آراد برو بلکه یکم حال و هوات عوض بشه.
بهاریگ انگاری که نمیتونست حرفش رو زمین بزنه یکم اعتراض کرد و در آخرم قبول کرد. خوشحال بودم که اونم باهم میاد. هم واسه خودش خوبه و هم من خیالم راحت تره!
- پس ساعت ده حاضر باش
بلند شدم و خداحافظی کردم. سوار ماشینم شدم و با سرعت بهطرف خونه روندم.کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. بلند گفتم:
- من اومدم مامان میرم اتاقم کارم داشتی صدام بزن.
- وایسا پسرم
منتظر مامانم روی کاناپه نشستم.
- خوش اومدی مامان، حالشون چطور بود؟
- چطور باید باشن؟
آهی کشید و اینبار پرسید:
- بهار چی؟ بهتره؟
- حالش خیلی بد بود، امشب با من میاد ترکیه.
- خوبه پس. برو لباسات رو عوض کن بیا شامت رو بخور.
- بابا کجاست نمیبینمش؟
- از وقتی برگشتیم تو اتاقشه
-اکی
رفتم اتاقم، آبی به صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم؛ بهطرف اتاق کار بابام رفتم.
- اجازه هست؟
- بیا پسرم،بیا.
- سلام
- علیک سلام خوش اومدی، بهار چطور بود بابا؟
- چطور باید باشه؟هر روز بدتر از دیروز
- حق داره خیلی سخته خیلی.
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که بابا ادامه داد:
- وقتی ستون یک خونه بشکنه دیگه اون خونه مثل قبل نمیشه! آدماش مثل قبل نمیشن!
- نمیدونم چی بگم بابا چون واقعا سخته حتی فکرشم ازار دهندس.
- پاشو پسرم پاشو برو شامت رو بخور.
- شما نمیاین بابا؟
- نه پسرم اشتها ندارم.
- هر جور مایلید.
رفتم آشپز خونه و پشت میز پیش مامان نشستم. اینقدر غرق فکر بود متوجه اومدنم نشد. دستم رو روی دستش که روی میز بود گذاشتم.
- خوبی مامان؟
- چطور میتونم خوب باشم، مرگ داداش بهرام هممون رو پریشون کرده.
ترجیح دادم دیگه هیچی نگم. مامان غذا رو جلوم گذاشت و رفت بیرون. قاشق رو بهدست گرفتم و با غذا بازی کردم، اشتهام کور شده بود. صندلی رو عقب کشیدم و از جام بلند شدم، رفتم اتاقم ساعت 09:00 بود. یک دوش گرفتم و لباسام رو با یک شلوار و تیشرت مشکی عوض کردم،چمدون رو توی ماشین گذاشتم، برگشتم و کت چرمم رو برداشتم، با همه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
چون نمیتونستیم ماشین رو با خودمون ببریم به راننده شرکت زنگ زدم که بیاد تا فرودگاه ما رو برسونه و بعدم با خودش ماشین رو بیاره.
پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
《بهار》
زنگ در به صدا در اومد، احتمال دادم که آراد باشه برای همین زود خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
با اینکه دوست نداشتم برم ولی روی حرف عمه جان نمیتونستم حرف بزنم! مهران و آتریسا خیلی اصرار کردند که تا فرودگاه باهامون بیان ولی قبول نکردم.
چمدونم رو دادم دست آراد و خودم عقب نشستم، با سوار شدن آراد ماشین حرکت کرد.
- چقدر اونجا میمونیم؟
- تا هروقت که بخوای.
- مامانم گفت که گفتی یک ماه اونجاییم.
- یک ماه؟
- آره، یعنی زودتر از یک ماه برمیگردیم؟
- ا...نمیدونم بستگی داره.
فهمیدم که اینا همه نقشهی عمه و مامانم بوده برای همین بیخیالش شدم و نگاهم رو به طرف خیابان دوختم. ماشین ایستاد نگاهی به فرودگاه انداختم و پیاده شدم، دستم زو بردم که چمدونم رو بردارم ولی آراد نذاشت.
به ساعت فرودگاه نگاه کردم دقیقا پنج دقیقه بود که اونجا نشسته بودیم.
با پرواز هواپیما آخرین نگاهم رو به فرودگاه انداختم، رو به آراد کردم که با یک لبخند عمیق جوابم رو داد.
خیلی خسته بودم برای همین سرم رو روی شونههای مردونهی آراد گذاشتم و چشمام رو بستم.
طولی نکشید که گرمی دستاش رو روی دستام حس کردم.ترجیح دادم توی همین حالت بمونم و خودم رو به خواب بزنم.
آروم لای چشمام رو باز کردم دوبار پلک زدم، سرم رو بلند کردم، آراد خواب بود. برای اینکه بیدارش نکنم آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم که تکونی خورد و بیدار شد. چشماش رو با دستش مالید:
- خوب خوابیدی؟
سرم رو زیر انداختم:
- معذرت میخوام، خیلی خسته بودم.
- وا این حرفا چیه میزنی؟گرسنت نیست؟
- نه، تو غذا خوردی؟
- خوبه پس، نه.
نگاهم رو ازش گرفتم و به پنجره نگاه کردم! از اون بالا به پایین نگاه میکردم، منظره زیبایی داشت.
چمدونا رو گذاشتیم برای بازرسی و یکم اونورتر ایستادیم.
- کجا میخوایم بریم؟
- هتل گرند هالیک، آقا اِمیر ترتیب همه چی رو داده.
- نقشه ها رو آوردی؟
- آره تو نگران این چیزا نباش. میریم نهار میخوریم تا عصر استراحت کن بعد میریم میگردیم!
حالت پوکری به خودم گرفتم:
- واسه گردش نیومدیم که.
- امروز نمیشه، فردا صبح باید دست به کار بشیم.
تاکسی جلوی هتل نگه داشت، هر دو پیاده شدیم. نگاهی به نمای هتل انداختم از زیبایی اینجا دهنم باز مونده بود. با صدای آراد از هتل چشم برداشتم که به اون نگاه کردم.
- شناسنامت رو بده ممکنه لازم باشه.
دستم رو توی کیفم کردم و شناسنامم رو بهش دادم، توی سالن انتظار روی یکی از مبلا نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
با دیدن آراد از جام بلند شدم و بهطرفش رفتم، یکی از کلیدا رو بهم داد.
- این مال اتاق توئه. روبهروی همیم کاری داشتی یا چیزی خواستی صدام بزن خب؟
- باشه
در اتاقم رو باز کردم و واردش شدم، اتاق تقریبا بزرگی بود.
چشمم به یه میز و صندلی خورد، روی صندلی نشستم و با دستم روی میز ضرب گرفتم، سمت راستم تخت یه نفره بود و طرف چپش یه پنجره بزرگ. سرویس بهداشتیم تو اتاق بود. در کل خوشم اومد.
در رو از داخل قفل کردم و دراز کشیدم.
چشمام رو باز کردم و به ساعت مچیام نگاه کردم. 4 عصر بود. ای وای من یادم رفت به مامان زنگ بزنم! گوشیم رو برداشتم و ساعتش
آخرین ویرایش توسط مدیر: