رمان دلمو برگردون | banoo pardis کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

banoo pardis

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
347
امتیاز
186
سن
30
به نام خدا
نام رمان :دلمو برگردون
نام نویسنده:banoo pardis کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: ZrYan
ژانر:عاشقانه

مقدمه:
به گذشته بر می‌گردم
به همون روز آشنایی
به عاشقانه ی ساده مون
چطور اتفاق افتاد؟
مهم نیست؛
دل بستن ما چیزی جز یه اشتباه نبود
و هر اشتباهی یه تاوانی براش هست.
تاوان اشتباه ما چیه؟
جدایی؟!
بد تاوانیه.

خلاصه:
سیروان، پسری معمولی از یه خانواده با سطح متوسطه که کارمند یه شرکته. تنها علاقه اش گیتارشه.
تا حالا عشق رو تجربه نکرده و همیشه مشغول کار بوده. خیلی اتفاقی عاشق روشا میشه و وارد یه رابـ ـطه برای آشنایی بیشتر میشن.
درست زمانی که از عشقشون به هم مطمئن میشن و تصمیم به ازدواج می‌‌گیرند، سیروان متوجه حقیقتی درباره روشا میشه که رابـ ـطه شون رو تیره می‌‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    رمان دلمو برگردون
    pvvt_dexati20161227160441.png


    کارتم رو توی دستگاه گذاشتم و رمز رو وارد کردم. دکمه ی موجودی رو زدم. کمی طول کشید تا کاغذ رسید رو داد. به مبلغ نگاه کردم؛ پونصد هزار تومن مونده بود، برای یک ماه، خرج خونه و خودم. سمت فروشگاه رفتم تا لیست خریدی که مامان داده بود رو تهیه کنم. با دو تا پلاستیک پر وسیله بیرون برگشتم. وسایل رو توی صندوق عقب ماشینم گذاشتم و نشستم. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم.
    من، سیروان سمیعی، بیست و چهار ساله، با مدرک کارشناسی ارشد مهندسی سخت افزار کارمند یکی از شرکت های کامپیوتری هستم.
    یه خواهر بیست ساله دارم که به تازگی با دوست صمیمی و همکارم، مهران، ازدواج کرده و طبقه بالای خونمون می‌شینه. بابام هشت سال قبل فوت کرد و یه حقوق کمی هم ازش با این خونه ی دو طبقه توی یه منطقه ی نه چندان پایین شهر باقی موند. حقوق بابا کفاف تهیه ی جهیزیه ی روژان رو نمی‌داد. منم کار می‌کنم و همه ی حقوق بابا و بیشتر حقوق من برای اقساط جهیزیه ی روژان میره. حقوقم بد نیست ولی فقط پونصد تومن ازش برامون می‌مونه. حالا فقط امیدوارم زودتر این اقساط تموم بشه. یه پراید دست دوم هم دارم که با کلی قرض و وام چند سال قبل خریدمش.
    از زندگیم و این که تونستیم با آبرو روژان رو عروس کنیم، راضیم.
    به خونه رسیدم. پیاده شدم و در رو باز کردم و ماشین رو داخل حیاط بردم. پلاستیک ها رو برداشتم و داخل رفتم. صدای خنده های روژان و مامان می‌‌اومد. همون جلوی در که داشتم دمپایی هام رو می‌پوشیدم، با صدای بلندی سلام دادم.
    -سلام خانوما.
    صدای خنده قطع شد و کمی بعد، مامان و روژان از آشپزخونه بیرون اومدند.
    مامان: سلام، خسته نباشی.
    روژان: سلام آقا سیروان.
    با دیدن روژان منم خنده ام گرفت.
    -تو چرا این جوری شدی؟
    مامان و روژان دوباره خندیدند. همه سر و صورتش سفید و آردی بود. یه جاهایی هم یه مایع زرد ریخته بود.
    مامان: آوردمش مثلا یکم کار بهش یاد بدم؛ خانوم هـ*ـوس کیک درست کردن کرده. بهش یاد دادم ولی موقع هم زدن تخم مرغا یهو آردا رو ریخت. به خاطر همزن همه مواد ریخت تو سر و صورتش.
    دوباره همه خندیدیم.
    -پس کیک بی کیک؟
    مامان: نه عزیزم. خودم الان آماده اش می‌کنم.
    -پس بی زحمت این وسایل رو هم جا به جا کنید.
    مامان: دستت درد نکنه پسرم، خیر ببینی.
    لبخندی زدم. عاشق این دعاهاش بودم. توی اتاقم رفتم و لباس هام رو با حوله برداشتم و سمت حمام رفتم.

    روژان: کجا؟ من می‌خوام برم.

    - تو مگه خونه زندگی نداری؟ برو خونتون حمام.

    روژان-خونه مون پول آب و گازمون زیاد میاد.

    با تعجب نگاهش کردم.

    -پس شوهرت اون پولاش رو چکار می‌کنه؟همیشه که این جایین!
    خندید و سمت در رفت. می‌دونست شوخی می‌کنم. رفتم حموم. هوای فروردین داشت گرم می‌شد. اواخر فروردین بود. بعد از دوش تو اتاقم رفتم و پای کارم نشستم. گاهی یه سری قطعات رو دوستم که مغازه داشت می‌داد تو خونه درست کنم یا سیستم هایی که مشکل داشت رو قبول می‌‌کردم و مشکلشون رو رفع می‌کردم. البته هم کار نرم افزاری و برنامه نویسی می‌‌کردم و هم سخت افزاری. تو شرکت برنامه نویس بودم. دو ساعتی کار کردم که صدای مهران اومد و بعدش هم روژان صدام کرد تا برای شام برم. عینکم رو برداشتم و چشمام رو مالیدم؛ خسته شده بودم. بقیه اش برای فردا.

    توی آشپزخونه رفتم. میز شام آماده بود، بوی ماکارونی می‌‌اومد. آخ جون! غذای مورد علاقه ام. با مهران هم سلام کردم و کنارش نشستم.
    -مامان خانوم دستت درد نکنه، عجب بویی.
    مامان: امشب دستپخت روژانه.
    قیافه ام کج و کوله شد.
    -بازم روژان؟ نمیشه دستپخت خوب این خانوم سر آشپز رو فقط شوهر جونش بخوره و لـ*ـذت ببره؟
    همه خندیدند و روژان برام نمک دون رو پرت کرد.
    مهران-نه دیگه. باید یکی باشه اگه مسموم شدم یه جایی برسونتم.
    روژان-مهران؟می‌‌کشمت!

    مهران-غلط کردم بابا. خیلی هم دستپختت خوبه. اصلا سهم سیروان رو هم من می‌خورم.
    سریع بشقابم رو برداشتم و گفتم:
    -نه خیر، خودم بلدم بخورم. تو بخوای مسموم شی با همون یه ظرف میشی.
    غذا رو با شوخی و خنده خوردیم، ولی واقعا غذاش خوب شده بود.
    صبح باز مثل همیشه ساعت پنج بیدار شدم. صبحانه خوردم و آماده شدم. سرحال بودم؛ پس یه تیپ قشنگ زدم. شلوار کتان مشکی، پیراهن سفید و کت کتان سورمه ای. بیرون رفتم و کفشای کالج سفیدم رو پوشیدم. ماشین رو که روشن کردم، دیدم مهران هم داره می‌دوئه. حتما قراره باز ماشینش رو برای روژان بذاره. بیشتر روزا ماشینش رو برای روژان می‌ذاشت و با من می‌‌اومد. در حیاط رو بست و سریع سوار شد.
    مهران: سلام بر برادر زن گل.
    -سلام. نمی‌خواد باز چاپلوسی کنی. می‌دونم امروز هم آویزون منی.
    مهران:آویزون چیه دیگه؟دلم نمیاد تنها باشی.
    -بله...بله...خودم می‌دونم.
    تا چهار سرکار بودم. بعد از کار، مهران با مهرداد داداشش رفت. قرار بود بره خونه مهران. با مهرداد هم دوست بودم؛ هرسه همکار بودیم،دانشجوهای معدل بالا بودیم که از همون دوره ی دانشجویی، استخداممون کرده بودند. مهران یه سالی از ما بزرگتر بود. هوا خیلی خوب بود؛ هـ*ـوس قدم زدن کردم. یه جا نزدیک یه پارک ماشین رو گذاشتم و پیاده به سمت پارک رفتم. پارک شلوغ بود. صدای جیغ بچه ها زیاد بود. رفتم جایی که یه کم خلوت تر باشه. جایی دورتر از زمین بازی، نیمکت و درخت بود. رفتم و روی یه نیمکت نشستم. هوای خوب، صدای بچه ها هرچند از دور و فضای سبز پارک سر حالم آورده بود. باید همین آخر هفته مامان اینا رو پیک نیک می‌بردم. زیادی غرق کارم شدم. همین طور که تو فکر بودم صدای جیغی رو شنیدم. سمت چپم رو نگاه کردم، یه زن بود که با یه پسر درگیر بود و کیفش رو می‌‌کشید. انگار کیف قاپ بود. یهو پسره چاقو در آورد. چند تا پسرم ایستاده بودند. کسی جرئت جلو رفتن نداشت. چاقو رو سمت دست دختر برد. بلند شدم و به سمتش دویدم، اما جیغش رو شنیدم و بعد پسر فرار کرد. داشت سمت در پارک می‌رفت. خودم رو بهش رسوندم و هولش دادم. من رو ندیده بود؛ غافلگیر شد و افتاد زمین. به طرفش رفتم. سریع بلند شد و چاقو رو به طرفم گرفت.
    -بدبخت زورت به یه زن میرسه؟
    جلو رفتم. با این که چاقو داشت ولی استرسش رو می‌دیدم، تازه کار بود. منم که ورزشکار بودم؛ پس نمی‌ترسیدم. جلو رفتم و با پا زیر دستش زدم. چاقو افتاد. خواست فرار کنه که یقه اش رو گرفتم و یه مشت تو صورتش زدم. صورتش رو چسبید. کیف رو ازش گرفتم. صدای یه مرد رو شنیدم.
    مرد: بچسبش ...نذار بره.
    حراست پارک بود. دوون دوون اومد و پسر رو گرفت.
    مرد:مرسی جوون.خوب شد گرفتیش، زنگ زدم پلیس.
    بعد پسر رو چسبید. چند نفری هم که حالا یخشون آب شده بود، به کمک مامور حراست اومدند. سمت اون زن رفتم. دوتا دختر کنارش بودند. سرش پایین بود و دستش رو چسبیده بود. انگار با چاقو دستش رو زده بود و زخمی شده بود.
    -خانوم کیفتون.
    سرش رو بالا آورد. یه دختر بیست و یکی دوساله بود. تو نگاه اول خیلی زیبا به چشمم اومد. نگاهم رو ازش گرفتم، اهل هرز نگاه کردن نبودم.
    دختر: ممنون آقا.
    نشستم و دستش رو نگاه کردم. پشت دستش زخمی بود ولی عمیق نبود. از کیفش دستمال در آورد.
    - باید برید درمونگاه.
    دختر: چیزی نیست.
    -ممکنه عفونت کنه. خون ازش میره.
    حرفی نزد. یکی از دخترا گفت:
    دختر: یه درمونگاه دو تا خیابون بالاتر هست، برید اون جا.
    تشکر کرد و گفت که میره. دخترا رفتند. بقیه هم کم کم داشتن پراکنده می‌شدند. اما من دلم نمی‌‌اومد برم.صداش و چهره ی شیرینش تو ذهنم حک شده بود. از خودم متعجب بودم. هیچ وقت نسبت به هیچ جنس مونثی حسی نداشتم. هیچ وقت دوستی نداشتم.
    -اجازه می‌دید برسونمتون درمونگاه؟
    با تعجب نگاهم کرد. یکم خجالت کشیدم. اصلا نمیگه به تو چه؟ خودم میرم، ولی دوست نداشتم بره.
    دختر: مزاحم نمیشم، راهی نیست.
    -ولی زخمی شدید.
    همون موقع مسئول حراست اومد و گفت:

    مسئول: خانوم بمونید پلیس بیاد شکایت کنید.
    دختر: شکایت ندارم. حوصله دوندگی ندارم.
    مسئول: خانوم این پسر دفعه اولش نیست.
    دختر: پس نیازی به شکایت من نیست؛ شاکی داره بازم.
    و سمت در رفت.م اشینم جلوی در دیگه ی پارک بود. به سمتش دویدم و باهاش هم قدم شدم.
    -من ماشین دارم. اجازه بدید برسونمتون؛ این جوری زودتر می‌رسید.
    خواست چیزی بگه که سریع جلوش ایستادم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
    -من مزاحم نیستم،فقط برسونمتون، همین.خون ریزی دارید تا برسید دیر میشه.
    یکم تو چشام نگاه کرد. انگار می‌خواست از حرفام مطمئن بشه. تحمل نگاه کردن تو چشمای آبیش رو نداشتم. زیادی خوشگل بود. سرم رو پایین انداختم.
    دختر: باشه.
    خندیدم و با خوشحالی گفتم:

    -پس جلو همین در بمونید تا بیارم ماشین رو. جایی نرید ها!
    دختر: باشه.

    چند قدم رفتم. دوباره برگشتم و گفتم:

    -منتظرم بمونید، زود میام. دو دقیقه فقط.
    و با انگشتم دو رو نشون دادم.خنده ش گرفت و سری تکون داد. منم زود سمت ماشین رفتم. مثل بچه ها شده بودم. درسته تا حالا با هیچ دختری رابـ ـطه نداشتم، ولی سنی ازم گذشته بود و نباید این قدر هول می‌شدم. سریع ماشین رو برداشتم و جلوی در پارک رفتم. پیاده شدم که ببینمش. نبود، رفته بود. ناراحت شدم. چه قدر سفارش کردم نره. قول داد؛ چرا رفت؟ خون ریزی داشت. دلواپسش بودم. آره، فقط دلواپس!
    دختر: اومدین؟
    با صداش سرم رو چرخوندم. خودش بود. خوشحالیم باعث شد لبخند بزنم.
    -آره.فکر کردم رفتین.
    دختر: نمی‌‌دونستم ماشینتون چیه. داشتم دنبالتون می‌گشتم.
    سریع رفتم و در رو براش باز کردم. نشست. سوار شدم و سمت درمونگاه رفتم. گاهی زیر چشمی نگاهش می‌‌کردم. یه لهجه ی خاصی داشت که صحبت هاش رو خیلی شیرین می‌کرد. چشمای آبی، پوست سفید و موهای بلوند. چیزی که تا به حال تو دخترای اطرافم ندیده بودم. البته گاهی می‌دیدم ولی نه این قدر ساده که بی آرایش باشند.
    -نباید باهاش درگیر می‌شدین.
    دختر: اون نباید کیفم رو می‌گرفت.
    خندیدم. تحلیل خوبی بود.مثل این بود انتظار داشته باشه گرگ نخورش، چون اون گرگ رو نمی‌خوره. از فکرم لبخندی زدم.
    -درسته.ولی ممکن بود صدمه ی بدتری ببینین.
    دختر: حالا که به خیر گذشت و خدا شما رو رسوند تا کیفم رو برگردونید.
    -کار خاصی نکردم.
    دختر: نه، خیلی کارتون برام با ارزشه. دیدم که بقیه می‌دیدن و هیچ حرکتی نمی‌کردن.
    -این روزا مردم یکم ترسو شدن. حوصله دردسر رو ندارن.
    رسیدیم درمونگاه، پیاده شدیم.
    دختر: ممنون که من رو رسوندین و بابت کیفم هم متشکرم.
    -کاری نکردم. اجازه بدین همراهیتون کنم.
    دختر: نه دیگه. خودم میرم.
    در ماشین رو با ریموت قفل کردم و کنارش رفتم.
    -میام باهاتون.
    دیگه چیزی نگفت. با یه دستش دست دیگه اش رو چسبیده بود که جلو خون ریزی رو بگیره.
    -کیفتون رو بدید به من؛ این جوری سخته.
    با کمی مکث کیفش رو داد.با هم داخل به اورژانس رفتیم. یه دکتر دستش رو معاینه کرد.
    دکتر: چاقو بریده؟
    -یه زورگیر سر راهش رو گرفته بود.
    دکتر: خیلی عمیق نیست. اگه بخواین میشه بخیه بزنم، ولی نزنید هم خوب میشه، فقط طولانی تر. اگه مشکلی با جای بخیه ندارید، بخیه بزنید.
    بهش نگاه کردم.
    دختر: نه دکتر، بخیه نمی‌خواد.
    دکتر: پس برید پذیرش و رسید بگیرید تا یه پرستار براتون پانسمان کنه.
    بعد به پرستاری گفت بیاد.
    -من میرم پذیرش.
    به سمت پذیرش رفتم. اسم بیمار رو پرسید. نمی‌دونستم؛ فامیل خودم رو گفتم.
    -سمیعی، خانوم سمیعی.
    فیش رو پرداخت کردم و سمت اورژانس رفتم. کار پانسمان تموم شده بود و داشت چسب روی باند رو می‌زد. رسید رو به پرستار دادم.
    -خانوم سمیعی دکتر براتون یه سری آنتی بیوتیک هم نوشته که باید بخورید تا عفونت نکنه. حتما تهیه کنید.
    و نسخه رو بهش داد.
    پرستار: تموم شد.
    دختر: ممنونم.
    و پرستار رفت.
    دختر به کاغذ نگاه کرد و گفت:
    دختر: سمیعی؟
    -اسمتون رو نمی‌دونستم؛ فامیل خودم رو گفتم.
    لبخندی زد و گفت:
    دختر: ممنون آقای سمیعی. من روشا هستم. از آشناییتون خوشبختم.
    چه اسم قشنگی!
    -من هم سیروان هستم. بنده هم خوشبختم از آشناییتون.
    با هم سمت خروجی رفتیم.
    روشا: میشه ازتون خواهش کنم بگید هزینه چقدر شد؟
    -نه.
    با تعجب نگاهم کرد.
    روشا: چی نه؟
    -خواهش نکنید.
    روشا: خب هزینه چه قدر شد؟
    -اون قدری نبود که قابل گفتن باشه.
    روشا: ولی به هر حال من باید بدونم، باید بهتون برگردونم.
    -باور کنید کم بود.
    روشا: ولی آخه...
    نذاشتم ادامه بده.
    -ولی و آخه نداره. دیگه حرفش رو نزنید.
    روشا: امروز خیلی مزاحمتون شدم. واقعا متشکرم. نه به اون پسر و نه به شما. هنوزم آدمای خوب زیادن.
    -خوبی از خودتونه.
    روشا: خب دیگه، من باید برم؛ دیرم شده. بازم ممنونم.
    -می‌‌رسونمتون.
    روشا: نه خودم میرم. خیلی بهتون زحمت دادم.
    -چه زحمتی؟ اگه تشریف بیارین خوشحال میشم.
    بالاخره با کلی اصرار سوار ماشین شد. دوست نداشتم بره، ولی نمی‌دونستم چکار باید کنم، چطور سر حرف رو باز کنم. اصلا چی بگم؟
    -کجا برم؟
    روشا: همون سمت پارک.
    سمت پارک رفتم.
    -همیشه میرید اون پارک؟
    روشا: راستش نه. اولین بار بود.
    پس دیگه اون جا نمی‌دیدمش. چی بگم؟ هر چی نزدیک تر می‌شدیم، دلهره می‌گرفتم. خدا کمکم کن.
    روشا:میشه برید خیابون قبل از پارک؟
    -چشم.
    به همون خیابون رفتیم. جلوی یکی از خیابونای فرعی گفت که نگه دارم. حتما نمی‌‌خواست تا جلوی در ببرمش.
    -تو همین خیابونه؟
    روشا:آره. بازم ازتون ممنونم. با اجازه تون.
    در رو باز کرد و خواست پیاده بشه. هول بودم. یهو دلم رو زدم به دریا و گفتم:
    -روشا خانوم؟
    داشت پیاده می‌شد که صبر کرد و سمتم برگشت. منتظر نگاهم می‌کرد و من جرئتم رو از دست داده بودم.وقتی دید چیزی نمیگم، گفت:
    روشا: چیزی شده؟
    باید حرف می‌زدم وگرنه می‌رفت.
    -خب...راستش...چطور بگم...
    روشا: راحت باشین.

    -میشه....ببخشید جسارته ولی می‌تونم شماره تون رو داشته باشم؟
    بالاخره گفتم. با کمی خجالت نگاهش کردم. اول کمی متعجب بود، اما بعد لبخندی زد و گفت:
    روشا: شماره م برای چی؟
    لبخندش یکم شیطون بود. انگار متوجه شده بود چه قدر خجالت می‌‌کشم حرف بزنم و می‌‌خواست ازم حرف بکشه.
    -خب من...نمی‌دونم چطوری بگم. من از شما خوشم اومده، می‌‌خوام بیشتر آشنا بشیم.
    صدای خنده اش رو شنیدم. سرم رو بالا نیاوردم. حتما می‌خواست مسخرم کنه، ولی در کمال تعجبم گفت:
    روشا: چه قدر سخت حرفتون رو می‌زنید. اولین پسری هستین که تو عمرم دیدم این قدر خجالتی و سر به زیره. گوشیتون رو بدید.
    با تعجبت نگاهش کردم. گوشیم برای چی؟ دید منظورش رو نفهمیدم با خنده گفت:
    روشا: مگه شماره ام رو نمی‌خواستید؟حفظ می‌کنید؟
    لبخندی زدم و سریع قفل گوشیم رو باز کردم و دستش دادم.
    -بفرمایید.
    شماره اش رو تو گوشیم زد و به اسم روشا سیو کرد.
    روشا: اینم گوشیتون. دیگه کاری با من ندارید؟ میتونم برم؟
    -بفرمایید، اختیار دارید .. فقط این که...اشکال نداره گاهی بهتون زنگ بزنم یا پیام بدم؟
    روشا: وقتی شماره ام رو گرفتید، واسه همینه دیگه.
    بعد هم خداحافظی کرد و رفت. منم زیر لب جوابش رو دادم. هنوز عطرش توی ماشین بود. چقه در خوشبو بود. از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم، مثل پسرای پونزده- شونزده ساله بودم. بس که بی تجربه بودم. از آینه دیدم که توی خیابون فرعی رفت. منم حرکت کردم و سمت خونه رفتم. دل تو دلم نبود که زودتر باهاش تماس بگیرم. کاش اصلا الان ازش می‌خواستم با هم بیرون بریم.
    خودم از فکرم و این همه عجله خنده ام گرفت. باید می‌ذاشتم سر فرصت و یکم فکر می‌کردم که باز مثل این دفعه این قدر ضایع بازی در نیارم.
    دوروز از آشنایی با روشا می‌‌گذشت. هنوز نتونسته بودم بهش زنگ بزنم. هر بار گوشیم رو بر می داشتم، خجالت نمی‌ذاشت. دل تو دلم نبود که دوباره بینمش. امروز باید هر طور شده می دیدمش. خونه شون همون نزدیک شرکت بود، یه خیابون قبل از پارک. می‌تونستم باهاش تماس بگیرم و بعد از شرکت دنبالش برم. پس امروز هم به خودم رسیدم. وقت ناهار بیرون از شرکت رفتم که مهران و مهرداد نفهمند. بهش زنگ زدم. ضربان قلبم بالا رفته بود. بعد از چند تا بوق، صداش تو گوشی پیچید.
    روشا: الو؟
    -سلام روشا خانوم.
    روشا: سلام.بفرمایید.
    انگار نشناخته بود.
    -سمیعی هستم، سیروان سمیعی.
    روشا: حالتون خوبه؟ببخشید نشناختم اول.
    -ممنونم. شما خوبین؟
    روشا: به لطف شما. شماره تون رو نداشتم وگرنه می‌خواستم دوباره باهاتون تماس بگیرم و ازتون تشکر کنم.
    -چه تشکری؟من که کاری نکردم، وظیفه ام بود.
    روشا: به هر حال خیلی لطف کردید، ممنونم.
    -خواهش می‌کنم.
    هر دو ساکت شدیم. نمی‌‌دونستم چطور بگم. بالاخره اون سکوت رو شکست:
    روشا: چیزی می‌خواین بگین آقای سمیعی؟
    -آره یکم سخته برام گفتنش.
    روشا: راحت باشین. من این قدر راحت رفتار می‌کنم که شما هم راحت باشین.
    -خب، می‌خواستم اگه امکانش هست ببینمتون.
    روشا: محض همون آشنایی بیشتر که گفتین؟
    تو صداش خنده موج می‌زد. منم لبخند زدم.
    -بله، اگه ایرادی نداره.
    روشا: نه چه ایرادی؟ هر موقع شما بگین میام.
    -امروز خوبه؟
    روشا: امروز؟چه ساعتی؟
    -خب من تا چهار شرکتم. میام دنبالتون. تا چهار و ربع می‌‌تونم سر کوچتون باشم.
    کمی مکث کرد، انگار داشت فکر می‌‌کرد.
    روشا: سر کوچه مون؟
    -بله دیگه. سر همون خیابونی که پیاده تون کردم.همون جا منتظر می‌مونم،اگه نگرانین که کسی از اطرافیان من رو ببینه.
    بازم یکم مکث کرد و گفت:
    روشا: باشه. سر همون خیابون ساعت چهار و ربع.
    -ممنونم ازتون. پس تا چهار و ربع خدانگهدار.
    روشا:خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به سمت سوپر مارکت رفتم و یه بسته شکلات تلخ خریدم. باید به مهران بگم سوپری بودم؛ نمی‌خواستم کسی بفهمه. کلا مهران می‌فهمید، روژان می‌‌دونست و بعد مامان. منم خجالتی بودم و کلا چنین چیزایی تو خانواده مون راحت نبود، دوستی دختر و پسر. اگه مامان می‌فهمید، سریع می‌گفت بریم خواستگاری و زیر نظر بزرگترها آشنا بشید. مخالف نبودم اما الان شرایط خواستگاری نداشتم. با این همه قسط و از طرفی نمی‌خواستم روشا رو از دست بدم.
    تا چهار تو شرکت بودم. خدا رو شکر مهران ماشین آورده بود. وقتی رفت، منم سمت سرویس ها رفتم. آبی به سر و صورتم زدم، موهام رو مرتب کردم و بیرون رفتم. تو ماشین ادکلنم رو تجدید کردم و سمت خیابونشون رفتم. از جای خونشون مشخص بود که هر دو از یه طبقه هستیم. نزدیک خونه خودمون هم بود. چهار و ده دقیقه اون جا بودم. پنج دقیقه بعد و دقیق سر وقت روشا از خیابون بیرون اومد. یه مانتوی نسکافه ای پوشیده با شلوار جین قهوه ای سوخته و شال قهوه ای پوشیده بود. کیف و کفشش هم ست مشکی بود. وقتی من و دید که کنار ماشین منتظرشم، لبخندی زد. خدایا چقدر این دختر شیرین و زیبا بود.
    -سلام.
    روشا- سلام، خسته نباشید.
    -ممنونم.
    در رو براش باز کردم.
    -بفرمایید.
    نشست. من عم سوار شدم و حرکت کردم. هردو سکوت کرده بودیم. بالاخره سکوت رو شکستم.
    -کجا دوست دارین بریم؟
    روشا-نمی‌‌دونم. من تا حالا جایی با کسی نرفتم، جایی رو نمی‌شناسم.
    چه خوب! من که از خدامه.
    -منم مثل شمام. پس می‌گردیم و واسه خودمون یه جا پیدا می‌کنیم.
    روشا-خوبه.
    باز سکوت بود.همون جور تو خیابونا دنبال یه کافه بودم که گفت:
    روشا-با عینک خیلی عوض میشید.
    تازه متوجه شدم که هنوز عینک دارم.
    -بیشتر برای کار میزنم. خودم خیلی خوشم نمیاد.
    روشا-ولی خیلی بهتون میاد.
    -ممنون. پس همیشه میزنم.
    چشمم به یه کافی شاپ افتاد. جای دنجی بود، با دکور چوب.
    -این جا به نظرتون خوبه؟ نزدیک خونه تون هم هست.
    لبخندی زد و موافقت کرد. پارک کردم و پیاده شدیم. کافی شاپ دنجی بود. این ساعت خلوت هم بود. در رو براش باز کردم. با انتخاب روشا پشت یه میز نشستیم. کافه چی اومد و سفارش گرفت. من یه قهوه و روشا یه کپ شکلاتی. وقتی کافه چی رفت، هر دو ساکت بودیم و به آهنگ امین رستمی گوش می‌دادیم. خیلی خوشم اومده بود. گاهی به چشمای روشا نگاه می‌کردم. از اون جا روشا بی خجالت به من خیره بود، من خجالت می‌‌کشیدم زیاد نگاهش کنم.

    دنیامون آرومه چشمات رو به رومه/

    کی چشماش مثل تو این قدر معصومه/

    وقتایی که دلگیرم دوتا دستت رو می‌گیرم/

    من زندم چون واسه چشمات می‌میرم/

    از تو چشمام می‌خونی تب عشق و به آسونی/

    دردام و از همه بهتر می‌دونی/

    فقط با تو می‌خوام بارونی شه هوای چشمام/

    تویی تنها نقطه ی روشن این روزام/

    حال خوبیه دیوونگی با تو/

    چقدر دوست دارم دیوونگی با تو/

    حال ما دوتا همینه همیشه/

    هیچکی مثل ما دیوونه نمیشه/

    آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    آره عاشقی دیوونگی داره/

    ♫♫♫

    دوست دارم, دارم دل و به دل تو می‌سپارم/

    تنها بودم تنها, حالا تو رو تو دلم دارم/

    دوتا عاشق مثل هم دوتا دیوونه ی بی آزار/

    حالشون خوبه بی دلیل دوتا دیوونه دو تا بیمار/

    حال خوبیه دیوونگی با تو/

    چقدر دوست دارم دیوونگی هات و/

    حال ما دوتا همینه همیشه/

    هچکس مثل ما دونه نمیشه/

    آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    آره عاشقی دیوونگی داره/

    بگو آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    آره عاشقی دیوونگی داره/
    ♫♫♫

    از آهنگش خوشم اومده بود. باید دانلودش می‌کردم و با گیتار می‌زدمش.
    کافه چی سفارشامون رو آورد و رفت. روشا با ابروی بالا داده به سفارشش نگاه کرد.
    روشا-این که همون بستنی شکلاتیه!
    با تعجب نگاهم کرد. لحن و لهجه ی ته صداش اون قدر شیرین بود که دلم رو می‌لرزوند. یهو هردو خندیدیم.
    روشا-چه اسمایی می‌ذارن!
    باز خندیدیم. مشغول خوردن شد. من یکم قهوه ام رو چشیدم، خوب بود.
    روشا-اونم قهوه است؟
    با خنده گفتم:
    -آره. انگار این همون اسم خودمونیشه.
    کمی سکوت کردیم که گفت:
    روشا-انگار شما جدی جدی بار اولته ها! باید باور کنم.
    -چطور؟مگه باور نکردید؟
    روشا-خب، باورش سخته. یه پسر به سن شما و با این قیافه و جذابیت تا حالا تنها باشه عجیبه!
    وقتی گفت جذاب، قند ته دلم آب شد. خوبه، پس قیافه ام رو پسند کرده.
    -خب نه فرصتش رو داشتم و نه اهل این چیزام. به دوستی و وقت تلف کردن اعتقادی ندارم.
    روشا-چرا؟مگه چند سالته فرصت نداشتی؟
    -بیست و چهار. درس می‌خوندم. از بیست سالگیم کار می‌کنم.
    روشا-چه زود.
    -خب بابام فوت کرده بود.
    روشا-خدا بیامرزه شون. متاسفم.
    -ممنون. هشت سال قبل فوت کرد. حقوق زیادی هم نداشت. یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم، هم درس می‌خوند و الان هم که ازدواج کرده و باید سخت کار می‌کردم که بتونم جهیزیه اش رو بگیرم، هم کار و هم درس فرصت این چیزا رو بهم نمی‌داد. در ثانی خودم هم دوست نداشتم وقتی شرایط ازدواج رو ندارم، به یکی وابسته بشم یا امید بهش بدم . کلا دوستی رو قبول ندارم.
    روشا-یعنی الان موقعیت داری؟
    -خب...نه.
    خندید و نگاهم کرد. انگار توضیح می‌خواست.
    -خب هنوز چند ماهی مونده تا اقساط جهیزیه ی روژان تموم بشه. شرایط ندارم ولی ...خب نمی‌تونستم شما رو از دست بدم.
    روشا-و این باعث شد عقیده ات راجع به دوستی تغییر کنه؟
    لحن خودمونیش باعث شد راحت حرفم رو بزنم.
    -نه هنوزم اعتقاد دارم، ولی به هر حال باید کمی هم رو بشناسیم اول دیگه.
    روشا چیزی نگفت و فقط بستنیش رو خورد.منم قهوه ام رو خوردم.
    روشا-خب نمی‌خواید آشنایی رو شروع کنین آقای سمیعی؟
    -سیروان صدام بزنین.
    روشا-پس منم روشا هستم نه روشا خانوم.
    -باشه روشا گفتم که، بیست و چهار سالمه، تازه درسم تموم شده. فوق لیسانس کامپیوتر دارم. بابام تو یه شرکت کارمند بود. مامانم هم خونه داره. خواهرم روژان بیست سالشه، تازگی ازدواج کرده. شوهرش دوست صمیمی منه. خونمون نزدیک خونه شماست. قبل از چهار راهه. یه خونه دو طبقه که طبقه بالاش روژان زندگی می‌کنه. خودم هم که تو یه شرکت کامپیوتری کار می‌کنم، شرکت ایران تکنو. خب همین دیگه.
    روشا-منم بیست و دو سالمه. لیسانس دارم و باید بگم هم رشته ایم. یه خواهر دارم که بیست و سه سالشه. بابام هم مهندسه کامپیوتره. من و خواهرم هم از بچگی به خاطر کار بابام به همین سمت رفتیم. دیگه چی بگم؟
    -این که نظرت درباره من چیه؟
    روشا-یعنی چی؟الان باید نظرم رو بگم؟هنوز یه ساعت نیست هم رو دیدیم.
    -شما الان می‌‌دونین که من چکاره ام و این که شرایط زندگیم چطوره. همین اول بهش فکر کنین بعدا نگین براتون کمم.
    لبخند قشنگی زد و گفت:
    روشا-شما یه جوون سالم هستین که برای رفاه خانواده تون زحمت کشیدین و درس خونده اید و از لحاظ ظاهری هم خیلی خوب هستید. البته فعلا و طبق گفته هاتون. اگه همش درست باشه، پس مشکلی وجود نداره برای آشنایی بیشتر.
    -آخه بیشتر دخترا ترجیح میدن طرفشون پولدار باشه.
    روشا-خب من از اونا نیستم.
    یکم دیگه صحبت کردیم، صحبت های معمولی درباره خودمون. بعد سر خیابونشون رسوندمش.
    روشا-روز خوبی بود.
    -برای منم همین طور و خیلی ممنونم که اومدین.
    روشا-میشه این قدر جمع نبندی؟ این طوری راحت نیستم.
    -باشه هرطور تو بخوای.
    روشا-همین اول باید یه چیزی رو روشن کنم. این که قراره با هم بیشتر آشنا بشیم، دلیلی بر این نیست که حتما هم باید با هم ازدواج کنیم. منظورم رو متوجه میشی؟
    سری تکون دادم که ادامه داد.
    روشا-ترجیح میدم اسم دوستی رو روش بذاریم که در آینده دلخوری نباشه یا توقعی نداشته باشی، فقط یه دوستی ساده فعلا. فکرات رو بکن. اگه موافقی با حرفام، برای قرار بعدی زنگ بزن. خداحافظ.
    بعد هم پیاده شد و رفت. لبخند رو لبام نشست. حرفاش درسته. من که نمی‌خوام نشناخته بهم قول ازدواج بده. اصلا شاید من بعدا پشیمون بشم. گرچه ته دلم از انتخابم مطمئنم. وقتی دیدم تو خیابون رفت، منم حرکت کردم و به خونه رفتم.
    امشب شام خونه روژان بودیم. مهرداد و مامانش هم بودند. اونا هم خیلی شبیه ما بودند؛ پدرشون فوت کرده بود. مامان مهران با مامان خیلی خوب بود. رفتم لباس راحتی پوشیدم و بالا رفتم. همه بودند. کنار مهران و مهرداد نشستم که مهرداد به مامان گفت:
    مهرداد-زری خانوم چی می‌شد این سیروانم دختر بود می‌دادینش به من؟ دور هم خوش بودیما.
    همه خندیدن و من فکرم سمت روشا و خنده هاش رفت. چشمای آبیش و موهای بلوندش. گرچه ترجیح می‌دادم رنگ اصلی موهاش رو ببینم. سعی کردم حدس بزنم چه رنگ مویی داره؟ولی عجیب این رنگ به موهاش و پوست سفیدش می‌‌اومد.
    مهرداد-سیروان کجایی؟چرا هوایی شدی؟من یه چی گفتم تو چرا رفتی تو هپروت. وای خدا چه غلطی کردم! این دیگه من رو ول نمی‌کنه.
    خنده ام گرفت و پس گردن مهرداد زدم.
    شب خوبی بود. کلی با مهران و مهرداد خندیدیم. کلی همبه خاطر غذا سر به سر روژان گذاشتیم؛ گرچه خوشمزه بود،ولی به طور کلی روشا از ذهنم بیرون نرفت. شب قبل از خواب یه سر تو واتساپ رفتم. روشا هم آنلاین بود؛خوشحال شدم. براش یه پیغام فرستادم، یه متن فلسفی.

    "از ياد نمي‌برم
    حالا كه با منى
    حالا كه من رو انتخاب كردى
    من خوشبختى ات را
    به تو بدهكارم !"

    کمی بعد جواب داد:

    "سلام سیروان.خوبی؟"

    خوبه خودش صحبت رو شروع کرد.

    "سلام، ممنون. تو خوبی؟"

    "منم خوبم. این پیغام دادنت یعنی به حرفام فکر کردی؟"

    "معلومه. به هر حال من و تو هنوز هیچ شناختی از هم نداریم."

    "خوبه که درک می‌کنی."

    "منم خوشحالم که این قدر واقع بین هستی."

    "خب چکارا می‌کنی؟"

    این یعنی مایله که چت کردن رو ادامه بدیم.

    "شام خونه خواهرم بودیم. گفتم بهت که، بیست سالشه فقط. تازه داره آشپزی یاد می‌گیره."

    "خوبه، من اصلا آشپزی بلد نیستم."

    "درعوض آقاتون بلده."

    "اون وقت آقامون کیه؟"

    "آقا سیروان."

    چندتا اسمایل خنده فرستاد و گفت:

    "بذار یه روز بگذره، بعد بشو آقامون."

    "اول و آخر نداره که، بلاخره که میشم."

    "خب آقامون کی هم رو ببینیم؟"

    دلم از حرفش ضعف رفت. دستم رو رو قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم. چه قدر بی جنبه بودم.

    "به من باشه الان ولی درستش اینه که فردا عصر."

    "اکی، موقع درستش همون سر خیابون."

    "چشم. منتظرتم."

    " می‌بینمت. کاری نداری؟"

    "نه دیر وقته، بخواب. شبت خوش."

    "شب تو هم خوش."

    بعد از اتمام چت، خوشحال از قرار فردا خوابیدم.

    ساعت چهار از شرکت بیرون اومدم. به یه گل فروشی رفتم و یه شاخه گل خریدم و سر خیابون رفتم. خیلی زود اومد. سلام کردیم و در رو براش باز کردم. خودم هم نشستم. قبل از حرکت از تو داشبورد گل رو در آوردم و بهش دادم.
    روشا-وای رز صورتی! ممنون، خیلی نازه.
    از ذوقش لبخند زدم.
    -قابل تورو نداشت.
    بعد حرکت کردم.
    -امروز کجا بریم؟
    روشا-یه جا قدم بزنیم.
    -چشم.
    رفتم یه پارک.
    -این جا خوبه بانو؟
    روشا-آره، هرجایی ارزش امتحان رو داره.

    ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. باهم قدم می‌زدیم.

    -برات سخت نیست میای من رو ببینی؟

    روشا-نه، چرا سخت باشه؟

    -منظورم خانوادته.

    روشا-آهان، نه. من جایی کار می‌کنم، بعد از کار میام.

    -کار؟

    روشا-آره. نه بصورت جدی، پارت تایم.

    -کارورزی؟نیمه وقت؟

    روشا-آره.

    -خوبه،دستت چطوره؟داروهات رو می‌خوری؟

    به پشت دستش نگاه کرد و سری تکون داد. هنوز بسته بود.

    روشا-فکر می‌‌کنم جاش بمونه.

    -با پماد بعدا درست میشه، نگران نباش.

    فقط یه لبخند زد. به چندتا مغازه رسیدیم.

    -نظرت درباره بستنی چیه؟

    به مغازه ها نگاه کرد. یکم فکر کرد و گفت:

    روشا-اگه ازینا باشه.

    به قیفیا اشاره کرد. دوتا بستنی قیفی خریدم. راه می‌‌رفتیم و بستنی می‌خوردیم. درباره افکارمون صحبت می‌‌کردیم. بودن در کنارش برام لـ*ـذت بخش بود، خیلی زیاد. خوشحال بودم از این که حسم بهش نابه. این که قبلا خودم رو درگیر روابط نادرست نکردم، باعث می‌شد واقعا از این تجربه لـ*ـذت ببرم.
    دو ماه و نیم به همین شکل گذشت. اون قدر غرق خوشی بودم که نفهمیدم چی شد. روحیه ام اون قدر عوض شده بود که مامان اینا شک کرده بودند اما نفهمیدن چرا. هر روز روشا رو می‌‌دیدم. گفته بودم میرم به یکی از دوستام گیتار یاد میدم که شک نکنن. در عوض کارای بیشتری قبول می‌کردم تا هم پول تفریحاتم با روشا رو داشته باشم و هم پس انداز کنم. ذوی شرکت هم اضافه کاری خونه می‌آوردم. هر شب هم هم یا تلفنی و یا با چت با روشا حرف می‌زدم. با هم صمیمی تر شدیم. البته هیچ تماس نزدیکی با هم نداشتیم، حتی دست دادن. این از عقاید من بود. می‌دونستم این شکل رابـ ـطه درست نیست، اما مجبور بودم چند ماهی تحمل کنم تا دستم باز شه و بتونم خواستگاری برم. روشا تو تفریحاتمون خیلی ملاحظه می‌کرد، فقط دوبار شام بیرون رفته بودیم. بیشتر تو پارکا یا جاهای تفریحی بودیم. امشب هم قراره شهربازی بریم. خدارو شکر مامان و روژان خونه مامان مهران بودند، منم گفتم کار دارم و نمیام. لباس عوض کردم و دنبال روشا رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    بهش زنگ زدم؛ زود اومد. حالا دیگه به اصرار روشا در رو خودش باز می‌کرد. می‌‌گفت این جوری معذب نیست.
    -خوبی روشا جان؟

    از اون لبخندای قشنگش تحویلم داد.

    روشا-با تو که هستم عالیم.

    -خدا رو شکر ماهم به یه دردی خوردیم. ایشالا همیشه من حالت رو خوب کنم.

    روشا-اگه همیشه این قدر خوب باشی، می‌کنی.

    به شهربازی رسیدیم و داخلش رفتیم. تازه غروب شده بود؛ شلوغ بود.

    روشا-چه شلوغه.

    -همیشه همینه.

    روشا-تاحالا نیومده بودم.

    و باز برام عجیب بود که روشا چطور هیچ جای معروف و تفریحی تهران رو نرفته و باز به لهجه ی قشنگش ربط دادم. هنوز روم نشده دلیلش رو بپرسم.

    روشا-هر کدوم که باحال تره بگو بریم.

    چند تا دستگاه با تم رفتیم.

    روشا-من ترن دوست دارم سیروان، آخریشه.

    اون قدر با ناز و ملوس گفت که دلم خواست بغلش کنم اما خودداری کردم.

    -تو جون بخواه عزیزم.

    دو تا بلیط گرفتم. یکم تو صف بودیم و سوار شدیم. له اوج که رسید، روشا شروع به جیغ زدن کرد و با دو تا دستش بازوم رو چسبید. یهو داغ شدم، قلبم ضربانش بالا رفت. گرمای دستاش رو از روی آستینم حس می‌کردم. تا آخر چشمم به دستاش بود و با میل درونیم واسه لمسشون مبارزه کردم. با باز شدن دستای روشا، تازه متوجه شدم ایستادیم. پیاده شدم. می‌دونم از داغ شدنم قرمز شدنم، سعی کردم نگاهش نکنم. متوجه نگاه خیره و هیز چند تا پسر به کنارم شدم. برگشتم. دیدم روشا شالش افتاده و داره پیاده میشه؛ متوجه نشده بود.موهای طلاییش رو دم اسبی بسته بود و یکمش تو صورتش ریخته بود. اون قدر زیبا بود که با یادآوری چشمای هیز جوش آوردم و رفتم جلوش ایستادم تا در معرض دید نباشه. شالش رو از روی شونه اش برداشتم و روی سرش گذاشتم.

    روشا-وای نفهمیدم! کی افتاده؟

    -یکم بیشتر مراقب باش خانومی وگرنه باید مدام با این پسرای چشم چرون درگیر باشم.

    خندید و گفت:

    روشا-باشه حسود خان.

    همون طور که می‌رفتیم گفتم:

    -حسود نیستم، غیرت دارم.

    روی یه نیمکت نشست و گفت:

    روشا-همین غیرت باعث میشه همیشه از تماس و برخورد با من فراری باشی؟

    -آره، خب تو هنوز مال من نیستی.

    روشا-میشه بفرمایید مال کیم؟

    نشستم و گفتم:

    -الان تو خونه باباتی، من حتی ازت خواستگاری نکردم.

    یه لبخند قشنگ زد.

    روشا-واو! چه سنتی! ولی تو که جواب من رو می‌دونی.

    شیطون گفتم:

    -اون وقت جوابت چیه؟

    با خنده گفت:

    روشا-می‌خوای از من حرف بکشی؟من که مثل تو خجالتی نیستم.

    بعد خیره شد تو چشمام و گفت:

    روشا-من می‌‌خوام تا آخر دنیا مال تو باشم.

    اون قدر این جمله شیرین بود که داشتم از ذوق بال در می‌آوردم. قلبم تند تر میتپید و خون به صورتم دویده بود، مثل دخترا! انگار جامون عوض شده بود.

    -منم همین رو می‌خوام، ولی کی از آینده خبر داره؟ شاید بابات مخالفت کنه یا تو پشیمون شی تا اون موقع.

    روشا-تو اولین و آخرین ساکن این جایی.

    و دستش رو روی قلبش گذاشت. با عشق بهش خیره شدم و آروم لب زدم:

    -عاشقتم.

    لبخند زد و سرش رو کج کرد و با ناز گفت:

    روشا-گرسنمه.

    بلند خندیدم.

    -سیروان فدات. این قد ناز نکن. پاشو بریم رستوران.

    خواستم بلند شم که گوشه لباسم رو کشید و گفت:

    روشا-بشین.

    بعد از تو کیفش دوتا ساندویچ در آورد.

    روشا-مامان روی غذای بیرون حساسه؛ خودش ساندویچ درست کرد. نوشابه با تو.

    -دست مامانت درد نکنه خوشگله، پس برم نوشابه بخرم.

    روشا-پس یکی بخر با دوتا نی.

    -چرا؟

    روشا-به مامی قول دادم نوشابه نخرم ولی نگفتم با هم شریک نمیشیم که.

    خندم گرفت. چشمکی زد و گفت:

    روشا-اگه تو بدت نیاد.

    -دیوونه.

    رفتم دو تا نوشابه و دو تا نی خریدم و برگشتم. روشا از شرایطم باخبر بود و همیشه یه جوری مراعات می‌کرد که غرورم رو نشکنه. ممنونش بودم. ساندویچ هامون رو خوردیم و نوشابه رو هم با هم خوردیم، البته یکیش رو. روشا اصرار کرد فقط یکی با هم بخوریم.

    روشا-بریم سیروان؟

    -بریم عزیزم.

    بلند شدیم و راه افتادیم.

    روشا-سیروان یه سوال بپرسم؟

    -دوتا بپرس.

    روشا-تو روی حجاب من حساسی؟

    -خب معلومه. هر مردی که عاشق یه زن باشه، روش غیرت داره.

    روشا-یعنی تو میخوای من چادر بپوشم؟

    صدام رو کمی کلفت کردم و با لهجه لاتی گفتم:

    -آره. تازه بدون من حق نداری جایی بری؛ نه سر کار نه خرید و نه حتی خونه بابات ضعیفه.

    روشا با حرص گفت:

    روشا-سیروان! من جدیم.

    _منم سیروانم. از آشناییت خوشبختم جدی.

    خودم خندم گرفت، اما روشا با حرص کیفش رو به بازوم کوبید.

    روشا-بی مزه.

    -نه من سیروانم.

    این بار روشا هم نتونست تحمل کنه و با من خندید. وقتی خنده هامون تموم شد، جدی گفتم:

    -چادر برام ملاک نیست، ولی دوست ندارم عشقم رو با کسی تقسیم کنم. جوری نباشی که جلب توجه کنی کافیه.

    روشا-همین؟

    -خب شالت خیلی عقب نره.آرایش بیرون نکن و...

    روشا-و چی؟

    -موهات.رنگ خودش باشه بهتره. گرچه این رنگم بهت میاد ولی دوست دارم رنگ اصلیش رو ببینم. اصلا موهات چه رنگیه؟

    باتعجب گفت:

    روشا-منظورت رو نمی‌‌فهمم.

    -رنگش نکن.

    یهو با صدای خنده روشا ایستادم و نگاهش کردم. اخم کردم و گفتم:

    -می‌خوای بگی املم؟ خودت گفتی نظرم رو بگم.

    به زور خنده اش رو کنترل کرد و گفت:

    روشا-نه دیوونه، ولی خنده دار بود.آخه هنوز بعد این همه وقت نفهمیدی این رنگ طبیعی موهامه؟

    با تعجب به موهاش نگاه کردم.

    -چطور ممکنه؟بچه گیر آوردی؟ چشم آبی، موی بلوند. حتما ایرانی هم نیستی؟

    دوباره بلند خندید.

    روشا-بشینیم تو ماشین برات بگم.

    در رو باز کردم و نشستیم. منتظر نگاهش کردم.

    روشا-چرا زودتر نپرسیدی؟

    -خب موقعیتش نبود.

    روشا-یه جورایی درست حدس زدی.

    -چه حدسی؟

    روشا-من دورگه هستم. مامی ایرانیه و بابا انگلیسی.

    -شوخی می‌‌کنی؟

    روشا-چرا شوخی؟ مامی مسلمانه، بابا مسیحی.

    -چطور ممکنه؟یه مسلمان نمی‌تونه با غیر مسلمان ازدواج کنه.

    روشا-ازدواج دائم نه، ولی موقت چرا.

    -یعنی صیغه؟

    روشا-آره. نود و نه ساله.

    -درمورد دینشون اختلاف ندارن؟

    روشا-نه. اون قدر عاشق همن که به عقاید هم احترام می‌ذارن. با وجود یه دنیا تفاوت به جرئت میگم خوشبخت ترین و عاشق ترین زوجن.

    یهو یه فکر به سرم زد، ولی از به زبون آوردنش می‌ترسیدم، حتی از فکر کردن بهش ولی با ترس پرسیدم:

    -تو...تو چی؟

    روشا-من آکسفورد بزرگ شدم؛ پس طبیعیه که من و خواهرم، ربکا، دین پدرم رو داریم. وقتی آشنا شدیم، تازه دو ماه بود ایران اومده بودیم. بابا ورشکست شد و مامان گفت که تو ایران با اون پول کمی که برامون مونده راحت تر زندگی می‌کنیم.

    یهو همه برام معنا گرفت، لهجه ی روشا، نا آشنا بودنش به این جا، چهره ی اروپاییش. چطور نفهمیدم؟ اون مسیحی بود و من شیعه بودم. چطور می‌شد ازدواج کنیم؟ درسته باباش ورشکست شده و حالا پولدار نیست ولی دوتا فرهنگ متفاوت.

    روشا-چی شد سیروان؟

    -هیچی.

    بی حرف ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. تا رسیدیم ساکت بودیم .قبل از پیاده شدن گفت:

    روشا-می‌دونم نیاز به فکر کردن داری ولی این رو بدون من تو خانوادم شاهد عشق دو آدم متفاوت بودم. شب بخیر.

    دیشب اولین شبی بود که نه قبل از خواب صحبت کردیم و نه چت. تا صبح فکر کردم. من عاشقش بودم، دیوونه ش بودم؛ نمی‌تونم ترکش کنم. راست میگه. میشه با هم کنار اومد و به عقاید هم احترام گذاشت، ولی مامان چی؟راضی نمیشه؟ بابای روشا چی؟ شاید راضی نشه.

    سر کار بی حوصله بودم. دلم برای روشا تنگ بود، برای صداش. به خصوص که امروز هم قراری نداشتیم. نمی‌دونستم چطور باید ببینمش. اصلا ببینمش یا نه؟ الان اون قدر وابسته و عاشق شدم که دیگه نمی‌تونم ترکش کنم. اگه بیشتر وابسته بشیم و به خاطر تفاوت فرهنگ یا دین خانواده ها مخالفت کنن چی؟ حالا من مامانم رو راضی می‌کنم، اون هم شاید بتونم ولی بابای روشا چی؟

    به ساعت نگاه کردم؛ یه ربع به چهار بود. کارمون کمتر بود. مهران و مهرداد وسایلشون رو جمع کردند.

    مهران-پاشو بریم دیگه سیروان.

    -برید شما، من میام.

    خداحافظی کردن و رفتند. کامپیوتر جلوم روشن بود ولی من چشمم به ساعت بود. ده دقیقه به چهار بود که برام پیام اومد. مثل جت روی گوشیم پریدم. با دیدن اسم روشا لبخند رو لبم نشست.

    "همه ی دنیا که جمع بشه و بخوان تو رو ازم بگیرن جلوشون می‌‌ایستم."

    همین جمله همه ی تردیدام رو دور کرد. انگار می‌دونست از چی می‌ترسم. با خوشحالی وسایلم رو جمع کردم و بیرون رفتم. شماره اش رو گرفت. با یه بوق جواب داد.

    روشا-سلام.

    صداش گرفته بود.

    -سلام عزیزم.

    روشا-عزیزت؟

    دلخور بود. اشتباه کرده بودم. یکم تند رفته بودم. من واسه داشتنش همه دنیام رو هم میدم. چرا تردید کرده بودم؟

    -خانوم خوشگله ی من آماده است؟

    روشا-نه.

    -چرا؟

    روشا-چرا باید آماده باشم؟

    -چون سیروان می‌خواد بیاد دنبالش.

    روشا-سیروان از دیشب کجا بود؟

    -تو فکر تو.

    روشا-چه فکری؟این که چطوری جدا شیم؟

    انگار خیلی دلخور بود.

    -خانومی شما بیا من همه دلخوریات رو از بین می‌برم.

    روشا-من توی کافی شاپ همیشگیم.

    -قربونت برم پنج دقیقه دیگه اون جام. برام یه قهوه سفارش بده اومدم.

    روشا-باشه، خداحافظ.

    من چطور تونستم تردید کنم؟ روشا همه ی اون چه که من از زندگی می‌خوام بود. با سرعت سمت کافی شاپی که اولین بار با هم رفتیم، رفتم. سر راه یه شاخه گل هم خریدم. زیاد اینجا می‌‌اومدیم. پشت همون میز نشسته بود. رفتم و جلوش نشستم. دو تا قهوه رو میز بود. گل رو سمتش گرفتم و با لبخند گفتم:

    -سلام بانو، تقدیم به شما.

    لبخند مصنوعی زد و زیر لب سلام و تشکر کرد. گل رو بو کرد و روی میز گذاشت. سرش پایین بود و با لبه ی فنجونش بازی می‌کرد. نگاهش به گل بود.

    -نبینم غمت رو.

    چیزی نگفت. جدی شدم و گفتم:

    -من رو نگاه کن روشا.

    بازم حرکتی نکرد.

    -گفته بودم بهت چشمات برام مثل هواست؟ نگاهت رو ازم بگیری می‌میرما.

    سرش رو بالا آورد و تو چشمام خیره شد. چشمای آبیش شیشه ای بود. با صدایی که بغض داشت گفت:

    روشا-از بچگی اختلاف دین مسئله ی مهمی تو خونه ی ما نبود. فکر نمی‌کردم اون قدر برات مهم باشه، وگرنه روز اول می‌‌گفتم. البته نگفتنم پنهان کاری نبود،فقط موقعیتش جور نشده بود در این باره حرف بزنیم؛ نپرسیده بودی.

    -می‌‌دونم عزیزم. منم باهاش مشکلی ندارم.

    روشا-پس چرا از دیشب این طوری شدی؟چرا دیشب دیگه حرفی نزدی؟

    -نیاز داشتم فکر کنم. اختلاف دینی هم که در نظر نگیریم، با دو فرهنگ جدا بزرگ شدیم. ممکنه مامانم به خاطر اختلاف دین راضی نشه که من می‌تونم راضیش کنم، ولی بابای تو چی؟ شاید بعد این سال ها به این نتیجه رسیده باشه اختلاف دینی خوب نیست و به هیچ عنوان راضی نشه یا بخاطر تفاوت فرهنگی مون.

    روشا-اینا مشکل منه. وقتی بهت دل بستم، مطمئنا فکر همه جاش رو کردم. من خانواده ام رو می‌شناسم.

    وقتی گفت بهت دل بستم، دلم براش ضعف رفت. لبخندی روی لبم نشست و گفتم:

    -قربون تو و دلت برم. من از دیشب که باهم بودیم، هیچی نخوردم؛ بریم یه چیزی بخوریم؟

    انگار عوض کردن بحث مفید بود که لبخندی زد و گفت:

    روشا-چرا نخوردی؟

    -دلم واست اون قدر تنگ بود که نتونستم چیزی بخورم.

    روشا-منم گرسنمه.

    -تو هم نخوردی؟

    روشا سری تکون داد و فهمیدم اون تم نخورده.

    روشا-تو با قهر ازم جدا شدی.

    -قهر؟نه فقط تو فکر بودم.حالا قهوه ات رو بخور بریم.

    قهوه هامون رو خوردیم و بیرون رفتیم. الان که وقت غذای رستورانا نبود؛ فست فود رفتی به درخواست روشا یه پیتزا سفارش دادیم و جفتمون خوردیم. البته واقعا هم سیر شدیم.

    -خب حالا کجا بریم؟

    روشا-بریم یکم قدم بزنیم؟

    -بریم عزیزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    توی یه پارک رفتیم و کنار هم راه می‌‌رفتیم.

    روشا-وقتی آکسفورد بودم، به خاطر محیط و یا دینم، این که با پسرا دست بدم یا بدون حجاب باشم برامون طبیعی بود.من فقط این چند ماه که ایرانم، این شال و مانتو رو پوشیدم. با پسرا دوست بودم ولی فقط دوست، مثل یه دختر. درسته مسیحی بودم ولی مامانم مسلمانه و یه سری چیزایی رو برامون ارزش کرده که نه من و نه ربکا هیچ کدوم چیزی به اسم my friend نداشتیم. نه این که مامان نذاره، انتخاب به عهده خودمون بود. روز اولی که با تو دوست شدم، فکر نمی‌کردم جدی باشم. مدتی که تو ایران بودم از دخترا و دوستای ربکا شنیده بودم این جا دوستی با پسرا زیاد جالب نیست و پسرا فقط واسه تفریح و سوء استفاده دوست میشن. فقط خواستم یکم از این تنهایی در بیام. من این جا هیچ دوستی نداشتم، ولی تو با همه اون چیزی شنیدم تفاوت داشتی. حتی از یه دست دادن ساده هم خودداری می‌کنی. یادته روز اول چی گفتم؟ این که این دوستی به این معنا نیست حتما با هم ازدواج کنیم، واسه همین بود. ولی الان باورم نمیشه این قدر دوستت دارم.

    -روشا منم دوستت دارم. اون قدر که از همون لحظه ی اول که دیدمت، مطمئن بودم واسه همیشه می‌خوام باهات بمونم.

    روشا-اما حالا به خاطر یه موضوع کوچیک...

    -نه روشا. این موضوع برای تو کوچیکه؛ چون تو چنین خانواده ای بزرگ شدی، اما خانواده من براشون سخته چنین چیزی رو قبول کنن. می‌دونم راه سختی رو در پیش داریم.

    روشا-جا میزنی؟

    -نه، به هیچ عنوان. واسه داشتنت هر کاری می‌کنم.

    روشا ایستاد، من هم ایستادم. یه قدم بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت. اولین بار بود که دستاش رو لمس می‌کردم. گرم بود؛ منم گرم شدم. دلم لرزید.

    روشا-پس چرا از گرفتن دستم خودداری می‌کنی؟ اینا برای من طبیعیه؛ من این جوری بزرگ شدم.

    -قبلا هم بهت گفتم. دلم نمی‌خواد رابـ ـطه مون جوری باشه که از دوستی فراتر بره. هر چیزی به وقتش. من باید اول ازت خواستگاری کنم. شاید هیچ وقت به خواستگاری نرسیدم، اصلا مردم یا به هر دلیلی ازدواج نکردیم. اون وقت ما می‌مونیم و و یه عالمه خاطره. هربار که همسر آینده ات رو لمس کنی یاد خودمون می‌‌افتی. من چنین مردی نیستم که با ناموس کسی بازی کنم. تو هم ناموس منی و هم بابات.

    روشا-خب حالا. منم نگفتم کاری کنی، فقط دستم رو بگیر. من الانش هم اون قدر با تو خاطره دارم که اگه نباشی خاطره هات من رو دق میده. من تک تک خیابونای این شهر رو با تو گشتم و شناختم.

    دستش رو تو دستم محکم فشار دادم و گفتم:

    -دستای کوچولویی داری.

    روشا-دستای تو بزرگه.

    -مثلا مردم ها!

    روشا-منم مثلا دخترما!

    دست تو دست هم راه افتادیم.

    روشا-می‌‌دونم رو یه چیزایی حساسی. حساسیتت رو درک می‌کنم. مامان و بابام اختلاف دینشون باعث نمیشه بابا که مسلمان نیست به مامان خــ ـیانـت کنه. در حد دست دادن به بعضی زنـ*ـا بیشتر نیست که اون هم به خاطر محیط زندگیش بوده. من هم همین طورم؛ البته تو ایران که این چیزا مرسوم نیست. این جا با آکسفورد خیلی تفاوت داره.

    -می‌دونم که خیلی درکت بالاست. منم همه تلاشم رو می‌کنم که تفاوتامون رو درک کنم.

    روز خوبی رو گذروندیم. یه ساعت بعد روشا رو رسوندم و به خونه رفتم. می‌خواستم فردا جایی ببرمش که تا حالا نرفته؛ پس شب قرارمون رو برای ساعت هشت گذاشتیم.
    ساعت ده دقیقه به هشت سر خیابونشون بودم. پنج دقیقه بعد اومد.

    روشا-سلام.

    -سلام عشقم.

    روشا-روزای اول باورم نمی‌شد اون پسر خجالتی یه روز این قدر با واژه ها بازی کنه.

    -خجالتی نبودم، فقط تجربه نداشتم. حالا واسه بعدیا دیگه خجالت نمی‌‌کشم و خوب بلدم.

    مشتی به بازوم کوبید.

    روشا-سیروان! تو گفتی اهل خــ ـیانـت نیستی!

    -شوخی کردم عزیزم.

    روشا-از این شوخیا نکن؛ اذیت میشم.

    -ببخشید خانومی.

    روشا-باشه بخشیدم. حالا کجا می‌خوایم بریم؟

    -بام تهران.

    روشا-اسمش رو شنیدم. اتفاقا ربکا می‌گفت یه بار با دوستاش رفته.

    -خب حالا تو هم با من میری.

    وقتی رسیدیم، پیاده شدیم و گیتارم رو هم از صندوق عقب برداشتم.

    روشا-واو! تو گیتار میزنی؟

    -بله.

    رفتیم یه جای دنج نشستیم.

    روشا-چقدر از این جا شهر قشنگه.

    -آره. منم دوست دارم این جا رو.

    روشا-زیاد این جا میای؟

    -نه، این جا فقط دو نفره می‌چسبه. از این به بعد بیشتر میایم.

    با لبخند نگام کرد. بعضی حرف ها گفتی نیست، فقط باید عاشق باشی تا از نگاهش بخونی.

    روشا-چی می‌خوای برام بزنی؟

    -هر چی تو دوست داری. چی بزنم؟

    روشا با شیطنت لبخندی زد و گفت:

    روشا-هرچی که وقتی به یاد منی میزنی.

    -خیلی چیزا رو به یاد تو میزنم.

    روشا-خب همه رو بزن.

    -باشه. فعلا اینو گوش کن.

    آهنگی از امین حبیبی رو شروع به زدن کردم.

    دلتنگیات برای من خودم غمت رو می‌خورم/
    تنها نمی‌ذارم تو رو من از تو دل نمی‌برم/
    سر روی شونه هام بذار دردات رو هدیه کن به من/
    سنگ صبور تو منم بیا و تکیه کن به من/
    من تکیه گاهتم یار و همراهتم/
    درمونه آهتم من عاشقتم/
    من تکیه گاهتم یار و همراهتم درمونه آه تم من عاشقتم/
    تا وقتی که داری منو غصه ی هیچیزو نخور/
    من مثله کوه پشت توام از آرزوهات دل نبر/
    تا وقتی هستم میتونی به هر چی میخوای برسی/
    هر چی دارم فدای تو برام تو مثله نفسی/
    نفس که می‌کشم تو رو حس می‌کنم توی تنم/
    کنار تو حس می‌کنم عاشقه عاشق شدنم/
    من تکیه گاهتم یار و همراهتم/
    درمونه آه تم من عاشقتم/
    من تکیه گاهتم یار و همراهتم درمونه آهتم من عاشقتم/


    وقتی تموم شد، روشا با لبخند قشنگی که رو لبش بود برام دست زد.

    روشا-عالی بود تکیه گاه من. فقط جرئت نکردم سر روی شونه هات بذارم، گرچه عجیب هوسش رو دارم.

    -خانومی هـ*ـوس بازی تو کارمون نبودا!

    بلند خندید. منم خندم گرفت.

    روشا-یه چیز دیگه هم بزن.

    آهنگ امین رستمی رو هم براش زدم.


    دنیامون آرومه چشمات رو به رومه/

    کی چشماش مثل تو این قدر معصومه/

    وقتایی که دلگیرم دوتا دستتو می‌گیرم/

    من زندم چون واسه چشمات می‌میرم/

    از تو چشمام می‌خونی تب عشق و به آسونی/

    دردام و از همه بهتر می‌دونی/

    فقط با تو می‌خوام بارونی شه هوای چشمام/

    تویی تنها نقطه ی روشن این روزام/

    حال خوبیه دیوونگی با تو/

    چقدر دوست دارم دیوونگی با تو/

    حال ما دوتا همینه همیشه/

    هیچکی مثل ما دیونه نمیشه/

    آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    آره عاشقی دیوونگی داره/

    ♫♫♫

    دوست دارم, دارم دل و به دل تو می‌سپارم/

    تنها بودم تنها, حالا تو رو تو دلم دارم/

    دوتا عاشق مثل هم دوتا دیوونه ی بی آزار/

    حالشون خوبه بی دلیل دوتا دیوونه دوتا بیمار/

    حال خوبیه دیوونگی با تو/

    چقدر دوست دارم دیوونگی هات و/

    حال ما دوتا همینه همیشه/

    هچکس مثل ما دونه نمیشه/

    آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    آره عاشقی دیوونگی داره/

    بگو آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    آره عاشقی دیوونگی داره/

    ♫♫♫

    روشا-عالی بود. چه قدر به حالمون می‌خوره.

    -این رو روز اول آشناییمون تو کافی شاپ شنیدم. از همون روز دوست داشتم این رو برات بزنم.

    روشا-اون روز واسه گفتنش زود بود.

    -برای تو زود بود، ولی من همون موقع هم عاشقت بود. الان بیشتر.

    روشا-مرسی سیروان. ممنون که این قدر خوب و عاشقی.

    دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:

    -ممنون که هستی.

    *******************************
    مهرداد-تو بیخود می‌کنی نمیای. مگه به دل توئه؟
    مهران-اصلا این چند روز تعطیلیه. این شاگرد جنابعالی نمی‌خواد استراحت کنه؟
    -ای بابا. قضیه اصلا اون نیست. این چند روز تعطیلی بهترین موقعیته که من بتونم کارایی رو که گرفتم، تحویل بدم.
    سه روز تعطیلی بود و همه اصرار داشتن بریم شمال. حالا من مونده بودم و دلم که گیر روشا بود و بهش قول داده بودم این چند روز کلی بگردیم، ولی حالا این بار مامان صداش در اومد:
    مامان-سیروان چه قدر کارم می‌کنی؟ پسر پیر شدی و هیچی از زندگیت نفهمیدی، فقط سه روزه. رو حرف من دیگه حرف نیار مامان جون.
    چی می‌‌تونستم بگم؟مامانه دیگه. به ناچار موافقت کردم و به اتاقم رفتم. این مامان منم خبر نداشت که تازه دارم میظفهمم زندگی یعنی چی و سه روز دور بودن از زندگیم یعنی سه سال! با روشا تماس گرفتم. صدای شادش تو گوشی پیچید.

    روشا-سلام سیروان جونم.

    -سلام عزیزم. خوبی؟

    روشا-بله خوبم. چرا خوب نباشم وقتی یه آقای خوشگلی مثل تو رو دارم؟ تازه قراره فردا صبح هم برم کوه.

    دلم گرفت. چطور بهش می‌گفتم. مکثم رو که دید جدی شد و گفت:

    روشا-چی شده سیروان؟ مثل همیشه نیستی.

    -چیزی نیست.

    روشا-نمی‌خوای به من بگی؟

    -یه مشکلی برام پیش اومده روشا.

    صداش نگران شد و گفت:

    روشا-چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟

    -اتفاق که نه، نگران نشو. ولی امشب مامان اینا گیر دادن به من که باید فردا بریم شمال. کلی بهونه آوردم و اصرار کردم قید من رو بزنن، اما راضی نمیشن.

    خندید و گفت:

    روشا-دیوونه. گفتم چی شده! خب برو. یه هوایی هم عوض می‌کنی.

    -ولی به تو قول دادم.

    روشا-من و تو هر روز هم رو می‌بینیم. حالا سه روز اشکال نداره. تازه این جوری می‌فهمی چه قدر طاقت داری ازم دور باشی.
    جمله آخر رو که گفت صداش یکم لرزید. گرچه سعی داشت بخنده و شاد بگه اما فهمیدم اون هم مثل من ناراحته و از الان دلتنگ شده.

    -قربونت برم من. همین یه روزیم که طول می کشه تا هم دیگه رو ببینیم، کلی دل تنگ میشم.

    روشا-خانواده ات هم حق دارند. تو الان تنها امید و مرد مامانتی، باید به اون هم برسی.

    -روشا ممنون که درک می‌کنی.

    یکم سکوت کرد. بعد دوباره با شادی گفت:

    روشا-اتفاقا الان داشتم با ربکا بحث می‌کردم. اصرار داشت این سه روز رو با ربکا و دوستاش بریم ویلای دوستشون که دماونده.

    -دوستاش دخترن؟

    بلند خندید و گفت:

    روشا-نه پس، پسرن! تو ربکا رو نمی‌شناسی. جوری با پسرا رفتار می‌کنه که انگار دشمنای خونیشن. دوستاش هم که بدتر از خودش!

    -پس میری؟

    روشا-آقامون اجازه میده؟

    دلم برای شیرین زبونیاش ضعف می‌رفت.

    -این قدر شیرین زبونی نکن دختر. این جوری از دل تنگی می‌میرما.

    روشا-خدا نکنه. کدوم شهر میرید؟

    -رامسر. دوست مهرداد خانواده اش اون جائن، دعوتمون کردن بریم.

    روشا-من تا به حال شمال نرفتم.

    -ایشالا خودم می‌برمت، خیلی زود.

    روشا-قول دادیا.

    -قول.
    صدای جیغی از اون طرف خط اومد که روشا رو صدا زد و به انگلیسی چیزی گفت. انگار ربکا بود. لهجه ی غلیظی داشت و نفهمیدم چی گفت، ولی روشا رو فهمیدم چی گفت:

    روشا-ربکا جیغ نزن، اومدم.

    بعد به من به فارسی گفت:

    روشا-این دوستای دیوونه اش اومدن این جا که صبح با هم حرکت کنند. میگه وسایلم رو جمع کنم.

    -برو عزیزم. مراقب خودت هم باش. ماشین هم دارید؟

    روشا-آره بابا.با ماشین ربکا...

    بعد یه مکث کرد و گفت:

    روشا-ببخشید. منظورم رها دوست ربکاست؛ ماشین داره.

    -باشه.پس مواظب عشق من باشیا. تند نرین.

    روشا-باشه. تو هم مراقب سیروان من باش. کاری نداری؟

    -نه خانومی. خوب بخوابی.

    روشا-شب به خیر.

    وقتی قطع کرد، دلم براش تنگ شد. چطور باید سه روز نمی‌‌دیدمش؟
    ساعت پنج صبح بعد از نماز حرکت کردیم. مامان و مریم خانوم با دویست و شش مهران و روژان رفتن که با هم صحبت کنند. من و مهرداد هم با ماشین من. تو راه آهنگ گذاشته بودم و با یاد روشا گوش می‌دادم و تو فکر بودم. حوصله حرف زدن نداشتم. خدا رو شکر مهرداد هم سرش تو گوشیش بود. یه جا ایستادیم و صبحانه خوردیم. هوا عالی بود. کاش روشا هم این جا بود. وقتی روژان و مهران رو می‌دیدم که چه راحتن و تنها با هم میرن و می‌‌گردن، دوست داشتم که روشا هم پیشم بود. داشتم به روژان نگاه می‌کردم که با صدای بلند به حرف مهران می‌‌خندید که یکی پس گردنم زد. دردم گرفت. با حرص به مهرداد نگاه کردم.
    مهرداد-خله خوب می‌آوردیش.

    -کی رو؟

    چشمکی زد و گفت:

    مهرداد-بانو رو. همون که چند ماهه درگیرشی.

    فهمیده بود؟ نه بابا، امکان نداره.

    -برو بابا. مگه همه مثل تو هستن؛ هر روز با یکی هستی.

    مهرداد-نه خیر، ولی انگار شما یکی رو انتخاب کردی و بدجور هم دلت رو بـرده.

    -بی خیال مهرداد. سر به سر من نذار.

    مهرداد-برو بچه. شاید بتونی این مهران بی تجربه رو گول بزنی یا مامانت نفهمه چرا پسرش این قدر شاد و شنگول شده، اما من که دیگه ختم این کارام. با منم آره؟

    چیزی نگفتم که کنارم نشست و گفت:

    مهرداد-آخی! پسر بی تجربه. دفعه اولته. ایشالا دفعه های بعد که وارد شدی، این قدر دل تنگ نمیشی. به جاش یه نگاه به اطراف می‌‌اندازی، یه شهلایی، مهلایی، منیژه ای، حالا جهنم و ضرر، اصلا صغرایی چیزی پیدا می‌‌کنی.

    از حرفاش خندم گرفت. دیوونه ای بود.

    -من مثل تو نیستم، یه دل دارم که فقط جای یکیه.

    یهو بلند خندید و گفت:

    مهرداد-دیدی خودت رو لو دادی؟

    از سوتی ای که دادم خندم گرفت.

    مهرداد-خب حالا بگو طرف کیه؟ چه کاره است؟

    -ایناش رو به وقتش می‌فهمی. همین قدر که فهمیدی برات بسه.

    مهرداد-وقتش؟ نکنه می‌‌خوای باش ازدواج کنی؟

    -پس چه دلیل دیگه ای می‌تونه داشته باشه این رابـ ـطه؟

    مهرداد-دیوونه. با چند تایی دوست شو؛ دخترا رو بشناس. یکم جوونی کن.

    -من از همین شرایطم راضیم.

    مهرداد-تو هم مثل مهران خلی.

    -خل تویی که نمی‌فهمی چه قدر خوبه فقط با یه نفر باشی.

    مهران صدامون زد که راه بی‌‌افتیم.تو ماشین که نشستیم و حرکت کردیم گفتم:

    -فقط مهرداد، کسی چیزی نفهمه ها.

    خندید و گفت:

    مهرداد-می‌ترسی؟

    -ترس نیست. فقط تا وقتی یکم اوضاعم رو به راه بشه که برم خواستگاری، بهتره کسی نفهمه. مامانم رو که می‌شناسی؛ بفهمه فردا میره خواستگاری.

    مهرداد-خوبه که.

    -نه.الان وقتش نیست. باید یکم اوضاعم بهتر شه.

    مهرداد-پس واسه همین داری خودت رو از کار خفه می‌کنی؟

    لبخند زدم و چیزی نگفتم.

    مهرداد-ولی سیروان تو حیفی. این قیافه توپ و این هیکل بین دخترا کشته مرده زیاد داره. اصلا این خانم خردمند تو قسمت بایگانی شرکت، دیدیش چه خوشگله؟همه اش چشمش به توئه. لامصب اصلا هم پا نمیده.

    -مهرداد بس کن!

    مهرداد-اصلا خوبی به تو نیومده.

    بعد باز سرش رو تو گوشیش کرد. منم دوباره آهنگ گذاشتم. تو فکر خودم بودم که یهو مهرداد داد زد:

    مهرداد-وایسا.

    ترسیدم و رو ترمز زدم، ولی سریع ماشین رو کنترل کردم و زدم کنار. بماند که چه قدر ماشین برام بوق زد.

    -چیه؟چی شده؟

    مهرداد-این جا نتش خیلی خوبه.

    عصبی شدم و با حرص یه مشت به بازوش زدم. بازوش رو چسبید و داد زد.

    مهرداد-اه، چته روانی؟

    -روانی منم یا توی احمق که نزدیک بود به کشتنمون بدی؟

    با صدای بلند خندید. من هم با حرص دوباره راه افتادم. نزدیک ظهر به رامسر رسیدیم. خونه ی محمد دوست مهرداد نزدیک دریا بود و دو طبقه. طبقه بالاش رو دست ما دادند و گفتند برای ناهار پایین بریم. دو خوابه بود؛ یکی رو روژان اینا برداشتن، یکی مامان و مریم خانوم. من و مهرداد هم تو سالن.

    مهرداد-هی! خدایا یکی هم به ما بده این جور آواره وسط راه نشیم. آمین.

    مامان اینا خندیدند.

    مهران-ماشاالله خدا این قدر بهت داده که نمی‌دونی باهاشون چی کار کنی.

    مهرداد-چیه حسود؟ بگو خدا بده برکت.

    مریم خانوم-ذلیل شده یکم حیا کن. زمان ما جرئت نفس کشیدن جلو بزرگترمون رو نداشتیم.

    مهرداد-ولی خودمونیم. خوب تو زمان ما حال می‌کنید.

    باز هم همه خنده مون گرفت. مریم خانوم هم برای این که مهرداد خنده اش رو نبینه، لا اله الا اللهی گفت و تو اتاقشون رفت. روژان و مهران هم تو اتاق رفتند. همه رفتند، من هم بلند شدم برم یه زنگ به روشا بزنم. مهرداد تو آشپزخونه رفن تا آب بخوره؛ من هم جیم زدم بیرون. پیاده تا ساحل ده دقیقه راه بود. همون جور که می‌رفتم، شماره روشا رو گرفتم. باز هم با اولین بوق جواب داد.

    روشا-سلام سیروان.

    -سلام خوشگلم. چطوری؟

    روشا-بد.

    -خدا نکنه. چی شده؟

    روشا-دلم برات تنگ شده. چرا زودتر زنگ نزدی؟

    -این مهرداد سرخر همش پیش منه. الان هم از دستش در رفتم.

    خندید.

    -قربون خنده هات برم. کجایی؟

    روشا-دماوند. این جا خیلی خوشگله سیروان. باید با هم بیایم. منظره های قشنگی داره؛ جون میده واسه عکس دونفره.

    -باشه.این هم می‌ذارم تو لیست جاهایی که باید بعدا با هم بریم.

    روشا-تو کجایی؟

    -رامسر.دارم میرم سمت دریا. جات خیلی خالیه.

    روشا-حسابی خوش بگذرون.

    -مگه بدون تو میشه؟

    روشا-به هر حال این چند روز رو اون جایی. چه خوش بگذرونی چه بد، می‌‌گذره. پس خوش بگذرون تا منم خیالم راحت باشه و خوش بگذره بهم.

    -چشم خانومی.

    یکم دیگه صحبت کردیم که ربکا صداش کرد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    نیم ساعتی لب دریا قدم زدم و عکسای روشا رو نگاه کردم. هرجا که می‌رفتیم، یه عکس دو نفره می ‌‌گرفتیم. روشا می‌‌گفت دوست داره هر جا که با من رفته یه عکس داشته باشه. وقتی برگشتم خونه فقط مهرداد تو سالن بود که رو مبل خواب بود. منم که بیکار، لپ تاپم رو برداشتم و شروع به کار کردم. گاهی اوقات، پروژه های پایان نامه ی دانشجویان معماری، کامپیوتر یا هر رشته که مربوط به کار با نرم افزار ها باشه رو می‌گیرم. اکثرا هم مشتری دارم و خوب هم درآمد داره. دوستم که تو انتشارات دانشگاه کار می‌‌کنه، برام کار جور می‌کنه. یه ساعتی کار کردم که یکی در رو زد، مامان محمد بود. گفت برای ناهار بریم. مهرداد رو بیدار کردم که بقیه رو بیدار کنه. خودمم کارم رو سیو کردم و خاموشش کردم. بعد همه با هم برای ناهار پایین رفتیم. ناهار، سبزی پلو با ماهی و انواع ترشیجات بود. خانواده ی محمد، شامل محمد، مامانش، بابای پیرش و خواهرش می‌شد که خواهرش با بچه اش اون جا بودند. دامادشون هم سر کار بود. بعد از ناهار ما پسرا سفره رو جمع کردیم و خانوما ظرفا رو شستند. بعد هم دور هم نشستیم و صحبت کردیم. محمد چند جای تفریحی بهمون معرفی کرد و آدرساش رو داد. چند مرکز خرید با قیمت ها مناسب هم معرفی کرد.
    بعد از ظهر رو من و مهرداد تو شهر رفتیم و جوجه و گوشت خریدیم و قرار شد شب با خانواده محمد لب دریا بریم و کباب بزنیم. مامان و مریم خانوم کبابا رو آماده کردند. ساعت هفت، لب دریا رفتیم. محسن داماد محمد اینا هم اومد. در این بین هم با پیامک مدام از حال روشا با خبر بودم. یکم نشستیم و بعد آتیش زدیم. من چایی گذاشتم و مهرداد و محمد هم کبابا رو آماده می‌کردند. بعد از چای و شام هم بساط هندونه و تخمه وسط بود. نفهمیدم مهران کی رفت و گیتار من رو آورد.

    روژان-خوب نوبتی هم باشه، نوبت آقا داداش منه.

    محمد و خواهرش و محسن هم خوشحال شدند و گفتن بزنم.

    -خب چی می‌‌خواید؟

    محسن-شاد باشه. به خصوص که ایام تولد هم هست.

    یه آهنگ شاد زدم و مهرداد هم این وسط پا شد و با ریحانه دختر محسن وسط قر می‌‌داد. اون قدر مسخره بازی در می‌آورد که همه از خنده روده بر شدند. من هم دیگه از خنده نتونستم ادامه بدم.

    مهرداد-بزن دیگه پسر.

    دوباره شروع به زدن کردم. این بار به زور دست محمد و مهران و محسن رو هم کشید و هر چهار نفر مسخره بازی در می‌آوردند. به خصوص محسن که اون هم مثل مهرداد خیلی شاد و سرخوش بود.
    روز بعد، صبح به بازار صنایع دستی رفتیم. مامان و مریم خانوم چند تا زنبیل و این چیزا خریدند، ولی امان از دست روژان که جیب مهران رو خالی کرد. تازه منو و مهرداد هم هرکدوم واسه کمک به مهران یه چیزی که روژان دوست داشت رو خریدیم. ظهر هم ناهار رو بیرون خوردیم و به خونه رفتیم. تا عصر استراحت کردیم. باز عصر با خانواده محمد جایی تفریح رفتیم. دلم خیلی برای روشا تنگ شده بود و این بین تموم ساعات استراحتم رو کار می‌کردم تا با پولش بتونم واسه روشا یه کادوی خوب بخرم. به هرحال باید هزینه این سفر رو جبران می‌کردم. مهرداد که همش بهم می‌‌خندید و می‌گفت یه کم خوش بگذرونم.
    صبح روز آخر هم مرکز خرید رفتیم، قصد داشتم برای روشا یه چیزی بخرم. توی گشتن هامون یه دستبند چرمی نظر م رو جلب کرد. قشنگ و ظریف بود. دو دور، دور مچ بسته می‌شد و روش چند تا تیکه ی طلا کار شده بود. روی قسمت طلاش می‌شد اسم حکاکی کرد. وقتی کسی حواسش به من نبود، رفتم و قیمت گرفتم. یه کم گرون بود ولی ارزشش رو داشت. تقریبا چهار ماهی می‌شد با روشا هستم و چیزی براش نخریدم. گفت حکاکی هم خودش نیم ساعته انجام میده. ازش خواستم اسم روشا رو روش حک کنه و گوشه اش یه اس حک کنه. موقع برگشت رفتم و ازش گرفتم. تا ظهر به خونه برگشتم و با خانواده محمد که ناهار آماده کرده بودند، جنگل رفتم. تا غروب جنگل بودیم. بعد از برگشتن هم وسایلمون رو جمع کردیم که به تهران برگردیم. صبح باید سر کار می‌‌رفتیم. خوشحال بودم. روشا هم بعد از ظهر برگشته بود و از دلتنگی و بی قراریش می‌‌گفت. بالاخره حرکت کردیم. با شامی که بین راه خوردیم، بالاخره دوازده و نیم شب تهران رسیدیم. اون قدر خسته بودم که مثل جنازه خوابیدم. صبح به عشق دیدن روشا زود بیدار شدم. دوش گرفتم و صبحانه خوردم. جعبه ی کادو رو برداشتم و رفتم. امروز با روشا قرار گذاشته بودیم. سرکار هم چند بار به هم پیام دادیم. بالاخره ساعت چهار شد. با ذوق وسایلم رو جمع کردم. مهران با تعجب و مهرداد با لبخند مرموز نگاهم می‌کرد.سریع خداحافظی کردم و رفتم. ساعت چهار و پنج دقیقه جای همیشگی بودم. همین که پارک کردم، دیدم که روشا منتظرم ایستاده. چه قدر دلتنگش بودم. سوار ماشین شد و سلام کرد. عطرش که تو ماشین پیچید، آرامش تو وجودم پر شد. عمیق بو کشیدم و جوابش رو دادم.

    -سلام عزیزم.

    دستش که به طرفم دراز شده بود و تو دستم گرفتم.

    -دلم برات یه ذره شده بود.

    روشا-فقط از دل خودت خبر داری. سیروان؟

    ناز و عشـ*ـوه هاش دلم رو می‌برد.

    -جون دلم؟

    روشا-دیگه این قدر طولانی ازم دور نشو؛ تحمل ندارم.

    با عشق نگاهش کردم و دستش رو تو دستم فشردم. اون قدر نگاهش کردم که بالاخره گفت:

    روشا-خوردیم! تموم شدم.

    -خب این قدر خوردنی نباش.

    روشا-نمیشه.

    -پس گلایه نکن.

    بعد ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. یه دور تو شهر زدیم و بعد به یه آبمیوه فروشی رفتیم. هوا گرم بود و یه آب میوه می‌چسبید. جعبه تو جیب کتم بود. وقتی آب میوه ها رو آوردن د، جعبه رو در آوردم و جلوش گذاشتم. چشماش برق زد و با ناباوری نگاهم کرد.

    روشا-برای منه؟

    -آره عزیزم، قابل تو رو نداره.

    روشا-وا! ممنون سیروان. چرا زحمت کشیدی؟

    -من هر کار می‌کنم برای آینده ی توئه. این که چیزی نیست.

    روشا-نمی‌‌دونی چه قدر برام با ارزشه.

    بعد جعبه رو برداشت و نگاهش کرد.

    روشا-جعبه ش که خیلی نازه.

    بعد بازش کرد و دستبند رو در آورد. با لبخند به اسم روش خیره شد و گفت:

    روشا-ممنون سیروان؛ خیلی قشنگه. نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم.

    -همین لبخند قشنگت از هزاران تشکر برام بهتره.

    مچش رو جلو آورد و گفت:

    روشا-خودت باید برام ببندیش.

    نگاهم به پشت دستش افتاد که جای بریدگی روش مونده بود. متوجه نگاهم شد.

    روشا-این یادآور قشنگ ترین روز زندگیمه.

    لبخند زدم و روی دستش رو بوسیدم. بعد دستبند رو براش بستم. عجیب به پوست سفیدش می‌‌اومد. بعد از خوردن آبمیوه کمی دیگه باهم بودیم و بعد رسوندمش و خونه رفتم. دیدنش برام مثل شارژ مجدد بود.
    روزها می‌گذره و من هرروز به عشق روشا و رسیدن روزی که برم خواستگاریش سخت تر کار می‌کردم. یه مقداری تونسته بودم پس انداز کنم. یه ماه دیگه بالاخره اقساطم تموم می‌شد. خوبیش این بود که اقساط مامان تموم شده بود و دیگه نمی‌‌ذاشت براش خرجی کنم. می‌گفت حالا دیگه بعد این همه سال نوبت خودته. باید به فکر آینده ات باشی. امروز روشا گفته بود دیر تر میاد. ساعت شش قرار داشتیم، پس به خونه رفتم و لباس عوض کردم و سر قرار رفتم. نبود؛ زنگ زدم،گفت تو کافی شاپ منتظرمه. تعجب کردم. همیشه با هم می‌رفتیم. سمت کافی شاپ رفتیم. واردش شدم. خلوت بود. دنبال روشا می‌گشتم که با دیدن میزی که روشا پشتش منتظرم ایستاده تعجب کردم. به هر صندلیش چندتا بادکنک قرمز و سفید وصل بود که توی هوا بودند. نزدیک تر که شدم و جلوش ایستادم، با دیدن کیک روی میز تعجب کردم.

    -سلام.

    روشا با خنده جلو اومد و دستم رو گرفت.

    روشا-سلام عشقم، تولدت مبارک.

    ذهنم سمت تاریخ رفت، سی مرداد. امروز تولدم بود. اصلا خودم یادم نبود.

    -ممنون. تو از کجا می‌‌دونستی؟

    روشا-مگه میشه تولد عشقم رو ندونم؟

    بعد دستم رو کشوند و پشت میز نشوند. کافه چی رو که حالا می‌شناختمون رو صدا کرد. اسمش سعید بود.

    روشا-آقا سعید میشه چند تا عکس از ما بگیری؟

    سعید-چشم خانوم.
    به درخواست روشا شمع ها رو فوت کردم. بعد بریدم و یه برش تو ظرف گذاشتم. روشا واسه عکس انگشتش رو زد توی کیک و رو بینیم زد. منم همون کار رو کردم. البته رو گونه اش گذاشتم. سعید چند تا دیگه عکس گرفت و رفت تا به مشتری جدیدش برسه.روشا دستمال برداشت تا دستش رو تمیز کنه.

    -بذار من برات تمیزش کنم.
    لبخند زد و دستمال رو بهم داد، ولی من دستش رو گرفتم و سمت دهانم بردم. شیرین ترین و خوشمزه ترین خامه ی عمرم رو خوردم. روشا هم برای تلافی همون کار رو کرد، ولی وقتی همون طور با عشق تو چشای آبیش خیره بودم، یهو انگشتم رو گاز گرفت. آخی گفتم و دستم رو کشیدم. روشا بهم خندید. خودم هم خنده ام گرفت.

    -زیادی شیطون شدیا! یه کار دستت میدم.

    روشا-من رو از این چیزا نترسون. دیگه شناختمت.

    بعد یه جعبه جلوم گذاشت.

    روشا-تولدت مبارک، این هم کادو.

    -دیگه کادو نیاز نبود؛ واقعا زحمت کشیدی.

    روشا-همه اش واسه عشقم بود. نمی‌دونی این یه هفته چه قدر ذوق داشتم و منتظر امروز بودم. بازش کن ببین دوست داری.

    -هرچه از دوست رسد نیکوست.

    بعد جعبه رو باز کردم و هدیه رو در آوردم. تعجب کردم و نگاهش کردم.

    روشا-دوست داشتم با عشقم یه چیز ست داشته باشم.
    به دستبند چرمی که شبیه دستبند روشا بود، نگاه کردم. البته مردونه اش بود و کمی بزرگتر. با حکاکی اسمم "سیروان" و یه آر کنارش. دستبند رو ازم گرفت و دور مچم بست. دوستش داشتم، خیلی زیاد.

    -ممنون روشا. واقعا سورپرایز شدم.

    روشا-می‌‌دونستم. تو این قدر غرق کاری که هیچی یادت نمی‌مونه.

    -هیچی به جز تو.

    روشا-این بزرگترین خوشبختی منه که یه پسر خوشگل و جذاب مثل تو من رو دوست داره.

    -و باعث افتخار منه که تو رو دارم.

    روشا-سیروان؟ هیچ وقت تنهام نذار. هیچ وقت مثل بقیه پسرا نباش.

    -دوستت دارم و تا پای جون باهات می‌مونم، ولی منظورت کدوم پسراست؟

    خندید و گفت:

    روشا-باز رگ غیرتش زد بالا. با دوستای ربکا که بودم قضایایی از دوست پسراشون یا دوستای دوستاش رو برام گفتن که برام عجیب بود. تو شبیه هیچ کدوم نیستی. می‌ترسم همش خواب باشه یا ...
    -نه خوابه و نه من شبیه اونام. به شرافتم قسم می‌خورم. من قصدم هـ*ـوس بازی نیست. این رو که باید متوجه شده باشی.

    روشا-قلبم میگه انتخابم درسته.

    -عقلت چی؟

    روشا-خوشبختانه با قلبم موافقه.

    -پس حله؛ بهش اعتماد کن.
    امسال بهترین تولد رو داشتم، با عشقم. با روشایی که داشت قشنگی های زندگی رو بهم نشون می‌داد. روشایی که از صمیم قلب عاشقش بودم. شب هم مامان و روژان و مهرداد اینا برام تولد گرفتند و برام کادو خریدند. صاحب لباس های نو شدم. این روزا کمتر می‌تونستم برای خودم لباس بخرم. این تولد برام مفید بود.
    هوای شهریور خوب و متعادل بود.قرار های منو روشا هم پا برجا. این روزا عجیب خوش بودم. مامان و روژان یه کم شک کرده بودند و گاهی بهم گیر می‌دادند. امروز هم از اون روزا بود. امشب برای شام با روشا می‌‌خواستیم بریم بیرون. یه سفره خونه سنتی می‌خواستم ببرمش. مامان که دید آماده میشم گفت:

    مامان-بازم برای آموزش گیتار تشریف می‌برید؟

    روژان خندید و گفت:

    روژان-آره دیگه. نمی‌‌بینی چه قدر خوش تیپ هم کرده.

    مامان-سیروان مادر بیا بگو کیه بریم خواستگاری. خدا رو شکر اوضاعت هم که داره رو به راه میشه.

    -مامان جان خواستگاری چیه؟ باز شما هول شدی؟

    روژان-هول؟می‌دونی چند ماهه منتظریم خودت حرف بزنی؟

    انگار این بار انکار فایده نداشت. به هر حال دیگه باید خبر دار هم می‌شدند.

    -شما که صبر کردین،یه کوچولو دیگه هم صبر کنید، می‌فهمید.

    مامان-پسرم من صلاحت رو می‌خوام. این جور روابط درست نیست.

    -مامان جان من دست پرورده شمام. به تربیتت اطمینان داشته باش. من حد و حدودم رو می‌شناسم.

    بعد خداحافظی کردم و رفتم. شب خوبی رو با روشا گذروندم. با نظر روشا دیزی خوردیم و کلی هم خوش گذروندیم. درباره حرفای مامان بهش گفتم و روشا هم با لبخند به حرفام گوش داد. شب هم رسوندمش و خونه رفتم.
    بالاخره شهریور هم رو به پایان رفت و پاییز رسید. نمی‌‌دونم چرا پاییز رو دوست دارم. فصل مورد علاقمه. اما این بار، امسال برام یه جورایی متفاوته، حتی شروعش. شروعش رو با قدم زدن با روشا تو پیاده رو ها شروع کردیم. گاهی بارون های اول فصل و گاهی لگد کردن برگ های زردی که از اواخر شهریور شروع به ریختن کرده بودند.
    دست تو دست روشا پیاده رو رو طی می‌کردیم و درباره روزی که گذرونده بودیم، حرف می‌‌زدیم. دیشب رو تا پنج صبح کار کرده بودم اما الان اصلا احساس خستگی نمی‌کردم. بودن با روشا کاملا من رو سرحال می‌کرد. روشا همون طور که دستش تو دست من بود، بالای جدول رفت و از روی جدول ها راه رفت. یه دختر داشت از کنارمون می‌گذشت و با لبخند نگاهمون می‌کرد که روشا صداش زد:

    روشا-خانوم؟

    ایستاد و گفت:

    دختر-بله؟

    روشا گوشیش رو به سمتش گرفت و گفت:

    روشا-میشه این لحظه رو برامون ثبت کنید؟

    دختر از لحن حرف زدن روشا و لهجه ی قشنگش لبخند زد.

    دختر-حتما.
    بعد از ما در وضعیتی که من ایستاده بودم و روشا روی جدول کنارم بود، دستش توی دستم و تقریبا هم قد شده بودیم، عکس گرفت. دختر خواست بره که دوباره روشا گفت:

    روشا-یه لحظه، یه لحظه. یکی دیگه هم بگیرید.
    بعد به پیشنهاد روشا هردو مچمون رو که روش دستبند بود رو بالا آوردیم و با حالت قشنگی که دیده بشه با انگشتامون به هم اشاره کردیم.

    بالاخره روشا رضایت داد و دختره هم رفت.

    -عکسای قشنگی شده. برام شب بفرستشون.

    روشا-چشم آقا. به خصوص این دومیه محشره.

    -تو هر عکسی تو باشی محشره.

    روشا-بسه دیگه این قدر زبون نریز. من همین جوریش هم درگیرتم.

    -ما مخلص شما هستیم بانو.

    روشا-شما سرور مایی آقا.

    -قربون تو و شیرین زبونیات.

    رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم. یه آهنگ گذاشتم.

    -این هم تقدیم به بانو.

    آهنگ از معین بود، آهنگ همدم.


    ♫♫♫

    کنارم هستی و اما /

    دلم تنگ میشه هر لحظه/

    خودت می‌دونی عادت نیست /

    فقط دوست داشتن محضه/

    کنارم هستی و بازم /

    بهونه هام رو می‌گیرم/

    میگم وای ، چه قدر سرده/

    میام دستات رو می‌گیرم/


    یه وقت تنها نری جایی /

    که از تنهایی می‌میرم/

    از این جا تا دم در هم/

    بری دلشوره می‌گیرم/

    فقط تو فکر این عشقم /

    تو فکر بودن با هم/

    محاله پیش من باشی /

    برم سرگرم کاری شم/

    می‌دونم یه وقتایی /

    دلت می‌گیره از کارم/

    روزایی که حواسم نیست /

    بگم خیلی دوستت دادم/

    تو هم مثل منی انگار /

    از این دلتنگی ها داری/

    تو هم از بس منو می‌خوای /

    یه جورایی خودآزاری/

    یه جورایی خودآزاری/

    ♫♫♫
    کنارم هستی و انگار/

    همین نزدیکیاس دریا/

    مگه موهاتو وا کردی /

    که موجش اومده اینجا/

    قشنگه رد پای عشق /

    بیا بی چتر زیر برف/

    اگه حال منو داری/

    می‌فهمی یعنی چی این حرف/


    ♫♫♫

    هردو توی سکوت به آهنگ گوش می‌دادیم و دست روشا زیر دست من روی دنده ی ماشین بود.

    -روشا جان روزای خوب ماهم داره سر میرسه.

    روشا-چطور؟ روزای خوب من از وقتی با تو آشنا شدم رسیده.

    -روزای بهتریم تو راهن. به نظرم همین روزا دیگه باید با مامان صحبت کنم، فقط...

    روشا-فقط چی؟

    -تو که مشکلی نداری؟

    روشا-چرا.

    جا خوردم. انتظارش رو نداشتم. با تعجب نگاهش کردم.

    روشا-ا....جلوت رو نگاه کن، ناکامم می‌کنی.

    به جلو نگاه کردم.

    -چه مشکلی؟

    روشا-مشکلم اینه که واسه اون روز شدیدا بی قرارم.

    خیالم راحت شد. تاثیرش رو با خنده ی بلندی که از سر آسودگی کشیدم، نشون دادم.
    -روشا، من قبلا در آمد ماهانه ام رو بهت گفتم. تا حالا حقوقم مال خودم نبود اما الان دیگه همه اش مال خودمه و این که در کنارش هم از شرکت کارای بیشتری واسه اضافه کاری می‌گیرم و هم از جاهای دیگه. چیزی حدود پونصد هزار تومن هم ماهانه با این اضافه کاریا در میارم. فکرم می‌کنم بتونم همین اطراف واسه خودمون یه جا رهن یا اجاره کنم یا اگه مشکلی نداشته باشی با مامانم زندگی کنیم که بتونیم واسه خرید یه خونه پول پس انداز کنیم. هرچی تو بخوای. دارم از الان بهت میگم که کاملا چشمت رو باز کنی. من ممکنه تا آخر عمر همین باشم، یه کارمند ساده ولی همه تلاشم رو می‌کنم که برات یه زندگی عالی در حد خودم رو فراهم کنم. بیشتر فکر کن و باز آخر هفته بهم خبر بده. بعد هم من با مامانم حرف میزنم.

    روشا-من جوابم مشخصه سیروان. از اول هم از شرایطتت با خبر بودم، ولی برای من مسائل مالی مهم نیست.

    -ممنون که این قدر درکم می‌کنی، ولی بازم فکر کن.

    روشا-من فکرام رو کردم، مطمئن باش. اون هم نه الان که این قدر دلبسته ات شدم، همون اولا. همون موقع هایی که هنوز این قدر عاشقت نشده بودم و تصمیم گیری برام راحت بود. من تو رو همه جوره قبول دارم.

    -دوستت دارم روشا.

    روشا-من بیشتر.

    شب قبل خواب به همه حرف های روشا فکر کردم. روشا عاقل ترین دختری بود که سراغ داشتم.
    روز بعد جمعه بود. امروز روشا نمی‌تونست بیاد بیرون و از این بابت خیلی ناراحت بود. انگار مهمون داشتند و مامانش از قبل بهش اخطار داده بود امروز جایی نره. من هم کارام رو می‌کردم و وقتیم خسته می‌شدم، پیش مامان و روژان می‌رفتم. گاهی با هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند و وقتی می‌گفتم به من هم بگید، فقط می‌‌خندیدند و حرفی نمی‌زدند. شب مریم خانوم و مهرداد هم اومدند. مهران هم اومد. بیرون بود. بعد از شام ،روژان با چای و شیرینی از آشپزخونه بیرون اومد.

    -به به شیرینی! اینا رو کجا قایم کرده بودید؟

    روژان-یه جا که تو و مهران دستتون بهش نرسه.

    مهرداد-بله دیگه. دوتا بچه شکمو تو خونه داشتن همینه.

    مریم خانوم-تو دیگه چیزی نگو که از دستت مرغای حسن آقا همسایه سرکوچه هم آسایش ندارند، فقط مونده اونا رو بخوری. بچه ام مهران که شکمو نیست.

    خندیدیم و مهرداد با اعتراض گفت:

    مهرداد-بله دیگه. من رو هم از تو جوب پیدا کردند، ایشون فقط پسرشونه.

    مریم خانوم-پسر سر به راهمه، فداش شم!

    همه چای و شیرینی برداشته بودیم. مامان نشست و گفت:

    مامان-و البته پدر آینده مون به زودی.

    یهو همه ساکت شدیم. ذهنم حرفای مامان رو تحلیل کرد. بابای آینده؟مهران؟خنده ام گرفت، نکنه؟ مهران اولین کسی بود که واکنش نشون داد و به روژان خیره شد و گفت:

    مهران-بابا؟

    روژان با خجالت سر تکون داد و پایین رو نگاه کرد.

    مهران-پس واسه همین بود...

    یهو ساکت شد و ادامه نداد. ما هنوز تو بهت حرف مامان بودیم و از حرف مهرانم خنده مون گرفته بود که یهو مثل دیوونه ها بلند شد و روژان رو بغـ*ـل کرد و چرخید. صدای خنده ی من و مهرداد و مهران با جیغ های روژان از ترس و جیغای مامان و مریم خانوم از نگرانی با هم مخلوط شد. بالاخره مهران با اصرار مامان اینا روژان رو گذاشت.

    مهران-خدایا شکرت.

    مهرداد سری تکون داد و با لحن متاسفی گفت:

    مهرداد-نگاش کن تورو خدا! مرتیکه لندهور خجالتم نمی‌کشه. به قول مامان زمان ما جرئت نداشتیم این قدر بی حیا بازی در بیاریم. انگار حواسش نیس این بچه چه جوری اومده.
    با این حرف من بلند خندیدم و مهران و روژان قرمز شدند. مامان و مریم خانوم هم با اینکه خنده شون گرفته بود، مهرداد و دعوا کردند.

    مامان-وا! مهرداد؟حیا رو قورت دادی بچه.

    مریم خانوم-خدایا پس کی این پسر عاقل میشه. ذلیل نشی بچه.

    باز هم خندیدم که مهرداد گفت:

    مهرداد-بابا مگه دروغ میگم؟ خرس گنده همچین ذوق می‌کنه انگار چند سال کور اجاق بوده. بدبخت تازه شش ماهه عروسی کردی. حالا دو روز دیگه که افتادی به پوشک خریدن، غلط کردم گفتنات رو هم می‌بینیم.

    مهران با ذوق گفت:

    مهران-چرا غلط کنم؟خیلی هم خوب کاری کردم.

    باز انفجار خنده. این بار مامان اینا هم خندیدند و روژان باز لبو شد. مهرداد هم ادای مامانش رو درآورد و با لحن زنونه ای پشت دستش زد و گفت:

    مهرداد-وای، خدایا توبه! این هم از جوونای با حیا و سر به راهشون.

    دیگه از خنده نمی‌دونستم چی کار کنم. پس گردن مهرداد زدم.

    -بسه دیگه. این قدر خوشمزگی نکن. چاییت رو بخور گلوت تازه شه توانایی واسه حرف مفت زدن داشته باشی.

    مهرداد-آره راست میگی. قربون دهنت.
    و با یه حرکت همه چاییش رو هورت کشید. ما هم چای و شیرینیمون رو خوردیم. تا آخر شب از بیانات مهرداد فیض بردیم و بعد به خونه شون رفتند. خونه شون انتهای کوچه خودمون بود. من هم شب قبل از خواب با روشا چت کردم و همه قضایا رو براش تعریف کردم. اون هم تبریک گفت و خوشحال شد.
    روژان سونوگرافی رفت و معلوم شد دو ماهه است. بماند که چه قدر باز مهرداد خوشمزگی می‌کرد و هنوز هم مهرانو ول نکرده از بس مسخره ش می‌کنه.
    سر ساعت دنبال روشا رفتم. ساعت چهار و ربع رسید. امروز هوا یه کم سرد شده بود.رفتیم پارک؛ روشا دوست داشت قدم بزنیم.

    -تصمیم دارم امشب با مامان حرف بزنم.

    روشا-خوبه.

    -این دو هفته مامان اینا شدید درگیر روژان بودند. سونو گرافی و دکتر و از همه بدتر هم ویارهاش که تازه شروع شده.

    روشا-آخی، چه ناز!

    -کجاش نازه؟بیچاره مهران از سر کار نرسیده باید تو حموم باشه. بوش به روژان برسه تا آخر شب حالش بده.

    روشا خندید.من هم خنده ام گرفت.

    روشا-عجب ویار جالبی!

    -جالبه، ولی تو ازین ویارا نگیریا! من تحملش رو ندارم.

    روشا خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. واسه همین حیاش کشته مرده شم.
    کمی که راه رفتیم، روی یه نیمکت نشستیم. هوا سرد بود. نزدیک هم بودیم. پارک خیلی خلوت بود .دستم رو رو پشتی نیمکت گذاشتم و رو به روشا نشستم. شالش عقب رفته بود و یه کم از موهای طلاییش بیرون بود. دلم لرزید. ناخواسته دست به سمت موهاش بردم و آروم لمسشون کردم. لبخندی زد و یکم شالش رو جلوتر کشید. چشمم به پشت سرش افتاد که دوتا مرد رو دیدم که به سمت مون میان. از ریششون حدس زدم گشته. اگه می‌‌گرفتنمون، شدیدا دردسر درست می‌شد. به خصوص با این حالتی که الان دیدنمون.

    -روشا.وقتی گفتم سه، بلند شو و بامن بدو.

    روشا-چرا؟دیوونه شدی؟

    -نه..فقط بدو، وگرنه بد دردسری گیر می‌‌افتیم. فقط بدو. برات توضیح میدم.

    دستش رو گرفتم و شمردم:

    -یک...دو...سه.

    با گفتن سه، هر دو بلند شدیم و دویدیم.صدای ایست ایست گفتن و دویدن مردا می‌‌اومد.

    روشا-اینا کین سیروان؟

    -بدو روشا. گشت ارشاده.
    قبلا در باره ش بهش گفته بودم و جایی دیده بودیمشون. دویدیم و تو پارکینگ رفتیم. یه کم جلو تر دوتا ماشین خیلی نزدیک به هم پارک بودند. هنوز مردا وارد پارکینگ نشده بودند. دست روشا رو کشیدم و بین ماشین ها رفتیم. هردو نشستیم. صدای پای مردا و حرفاشون اومد که می‌گفتند گممون کردند. کمی بعد، صدای پاشون اومد که دور شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    تازه متوجه موقعیت خودم و روشا شدم. کنارم نشسته بود و دست من دور شونه اش حلقه شده بود و هر دو به هم خیره بودیم. لب زد:

    روشا-رفتن؟

    سرم رو تکون دادم، ولی هیچ کدوم تکوم نخوردیم. نگاهم سمت صورتش رفت. عجیب جاذبه داشت. موهاش تو صورتش بود. با دست دیگه ام موهاش رو کنار زدم. تو چشمای هم خیره بودیم و غرق نگاه هم بودیم. یهو با صدای دزدگیر ماشینی که پشتش بودیم، از جا پریدیم. هردو خنده مون گرفت و سریع از پشت ماشین بیرون اومدیم و فرار کردیم تا کسی ما رو ندیده. توی ماشین حرفی نزدیم. اصلا به هم نگاه هم نکردیم. هر دو به یه اندازه معذب و خجالت زده بودیم و من عصبانی از دست خودم که اختیار از دست دادم. باز هم تو سکوت روشا رو رسوندم و خداحافظی کردیم. انگار خدا هم هوام رو داشت خطا نکنم.

    خونه رفتم. مامان تنها بود.

    -سلام مامان خانم.

    مامان-سلام پسرم.

    -چه عجب تنهایید!

    مامان-روژان بیرون بود. از وقتی رفته دنبال مهران هنوز نیومده. ندیدیش؟

    -نه.حتما باز رفتن جلوی سیسمونی فروشیا ول می‌گردند.

    مامان سری تکون داد و خندید. تو اتاقم رفتم و نیم ساعتی استراحت کردم. بعد هم مشغول کار شدم که نفهمیدم کی روژان اومد و برای شام صدام زد. بعد از شام باید با مامان صحبت می‌کردم. یه کم استرس داشتم. بیشتر خجالت می‌کشیدم که به مامان بگم شش ماهه با روشا دوستم. بعد شام به مهران کمک کردم و با هم ظرفا رو شستیم. روژان که از حالا معاف از کار بود؛ مهران نمی‌ذاشت کارکنه. بعد از تموم شدن کارم نشستم و منتظر یه فرصت شدم حرف بزنم. بالاخره یه لحظه که روژان ساکت شد، گفتم:

    -مامان، می‌خواستم راجع به یه مسئله باهاتون صحبت کنم.

    همه لبخند زدند. انگار حدس می‌زدند.

    مامان-بگو عزیزم.

    -راجع به...به...

    روژان-همون دختره است؟

    خندیدم و سری تکون دادم.

    روژان-وای مامان خیلی نازه! مثل عروسکه.

    با تعجب نگاهی کردم که خندید.

    -کیو میگی؟

    روژان-همون خانوم چشم آبی رو میگم دیگه!

    این بار بیشتر تعجب کردم. روژان از کجا می‌‌دونست؟قیافه من رو که دید گفت:

    روژان-تو خیابون باهم دیدمتون.

    هنوز تو بهت بودم که مامان گفت:

    مامان-مامان جان، سیروان خوب می‌شناسیش؟می‌دونی اوضاعشون چطوره؟

    -آره مامان. شش ماهه می‌شناسمش. مثل خودمونن دیگه.

    مامان با تعجب به روژان نگاه کرد .روژان هم ابروهاش بالا پریده بود. با تعجب گفت:

    روژان-مثل ما؟کی ما اون قدر وضعمون خوب شده؟

    -مگه وضعمون بده؟خدا رو شکر هم یه سقفی بالا سرمونه، هم شغل داریم و بی درآمد نیستیم.

    روژان-اما ما کجا و اونا کجا.

    گنگ نگاهش کردم که گفت:

    روژان-پراید مدل هشت و پنج تو چه سنخیتی با یه بی ام و عروسک داره یا خونه کلنگی و وسط شهر ما چه ربطی به اون قصر بالا شهرشون داره رو نمی‌‌دونم، ولی خوب می‌دونم اصلا شبیه هم نیست.

    -چی میگی تو واسه خودت؟کدوم بی ام و؟کدوم قصر؟ اصلا در باره کی حرف میزنی؟

    روژان-همونی که امروز ساعت چهار و ربع باهاش قرار داشتی. رفتید پارک و بعد سر جای اول پیاده ش کردی.

    با تعجب گفتم:

    -تو من رو تعقیب می‌‌کردی؟

    اما با یادآوری حرفای قبلش اخمام تو هم رفت. بی ام و؟ خونه بالا شهر؟

    روژان-تصادفی دیدمت که اون جا ایستادی. خواستم بیام سلامی بدم دیدم یه دختر اومد سوار شد. من هم خب کنجکاو شدم زن داداش آیندهام رو بشناسم.

    -این حرفایی که میزنی...بی ام و و اینا رو از کجا در آوردی؟

    روژان-خب تو که پیاده اش کردی، دنبالش رفتم که خونشون رو یاد بگیرم. به هرحال تو عاشقی و چشماتم کوره، باید مامان بدونه کی قراره عروسش بشه. یه تحقیقی، یه چیزی...

    -بسه توضیح. حرفت رو بزن.

    همه از عصبانیت و عجله ی من تعجب کردند. روژان با لحن مظلومی گفت:

    روژان-دارم میگم. بعد از رفتن تو رفت وسطای خیابون و سوار یه بی ام و سفید شد، ولی خیلی شیک و گرون بود. دنبالش رفتم. رفت بالای شهر. البته خیلی بالا بالا ها. خونه شون یه قصر به معنای واقعی بود. در رو با ریموت باز کرد. وقتی رفت تو، رفتم جلو سرک بکشم تا در بسته بشه خونه شون رو برانداز کردم. خیلی بزرگ بود. ویلا بود برای خودش. هیچی دیگه بعد اومدم، ولی خوشم اومد از انتخابت. هم قیافه اش، هم وضع مالیشون...

    با عصبانیت بلند شدم و داد زدم:

    -بسه دیگه.

    روژان ساکت شد. این حالتش رو می‌شناختم، خواهرم بود؛ بغضش رو می‌شناختم ولی کلافه و عصبی بودم .اگه درست بگه چی؟ اگه واقعا روشا اونی نشون می‌‌داد نباشه چی؟

    مامان-نمی‌دونستی؟

    چیزی نگفتم و بیرون رفتم. کسی دنبالم نیومد. می‌دونستند چه قدر نیاز به تنهایی دارم. پیاده تو خیابون راه افتادم، فقط یه تی شرت تنم بود و هوا هم تقریبا سرد.

    ولی مهم نبود. من از روشا رو دست خورده بودم. بارها بهش گفته بودم که خیلی برام مهمه که هم طبقه ایم. اصلا شاید قصد داشت بازیم بده؟ شاید دوستم نداره. حتما براش یه بازیچه بودم، وگرنه باهام بازی نمی‌کرد. اصلا من یه پسر آس و پاس به چه دردش می‌خوردم؟ گوشیم تو جیبم لرزید. درش آوردم، روشا بود. تماس می‌گرفت. اون قدر به عکس خندونش خیره شدم، که قطع شد. دوبار دیگه هم تماس گرفت؛ جواب ندادم. دلخور بودم، دل تنگ بودم، قلبم شکسته بود. قلب عاشقم درد می‌کرد. برام پیام اومد.

    "سیروان جان کجایی؟نمی‌تونی جواب بدی؟باهام تماس بگیر"

    راه رفتم و فکر کردم. اون قدر که پاهام درد گرفت. گوشیم ده ها بار زنگ خورده بود. مامان، روژان، مهران و روشا. به مهران پیام دادم خوبم، بخوابن، خودم میام. ساعت دوازده بود. باز روشا زنگ زد. پیام داده بود نگرانمه. آخه هیچ وقت نشده بود شبی بهش زنگ نزنم یا جوابش رو ندم. تو این شش ماه اولین بار بود. ساعت یک بود که به خونه برگشتم. مامان خواب بود. شاید هم بیدار بود ولی از اتاقش بیرون نیومد. ساعت یک و نیم شد و من هنوز دور اتاق دور می‌زدم. گوشیم زنگ می‌خورد و من جواب نمی‌دادم.حتی دوست نداشتم خاموش کنم. دیدن اسم روشا بهم امید می‌‌داد که حداقل عشقش دروغ نیست. نه،من نگاهش رو می‌شناسم. نمی‌تونه دروغ باشه. برام یه پیام اومد.

    "سیروان چیزی شده؟ناراحتی؟ قلبم یه غصه ایی داره. حس می‌کنم تو هم غصه داری. تا جواب ندی نمی‌خوابم."
    لعنتی بسه بازی! بسه دیگه! این قدر فریبم نده. باز زنگ زد. این بار ریجکت کردم. باز روشا زنگ زد. این بار باطری گوشی رو در آوردم و خاموشش کردم. روی تخت دراز کشیدم. احساس لرز داشتم ولی از درون می‌سوختم. نمی‌دونم از غم و عصبانیت بود یا سرمای بیرون. انگار تب داشتم. یاد غروب افتادم؛ موهاش، دویدنمون، پنهان شدنمون، نزدیکیمون و نفس های گرمش.
    داغی اشک رو روی گونه ام حس کردم. ولش کن، به درک که مردم. به درک که نباید گریه کنم. حال الان من گریه داشت. رو دست خورده بودم، از کسی که دوستش داشتم. از کسی که نفسم به نفسش بند بود.
    تا صبح نخوابیدم. فکر کردم و فکر. بی قرار بودم. صبح ساعت شش خواستم برم بیرون که مامان سر راهم سبز شد. با نگرانی نگاهم کرد و به پیشونیم دست زد. بی حرف هولم تو اتاق هولم داد.

    مامان-تب داری، مریضی. به مهران میگم نمیری.
    حوصله حرف زدن نداشتم. حتی حوصله کارم نداشتم. پس حرفی نزدم. یاد گوشیم افتادم. روشنش کردم. با روشن شدنش، سیل پیام ها روان شد. حوصله خوندن نداشتم. تا صبح فکر کرده بودم و تصمیم داشتم خودم ببینم. پس پیاماش رو نخوندم و براش پیام دادم:

    "ببخشید عزیزم. مریض بودم. شرایط جواب دادن نداشتم. نگران نباش. تا عصر نمی‌تونم جواب بدم. می‌بینمت."

    سریع جواب اومد:

    "پس بیهوده دلهره نداشتم. باشه می‌‌بینمت. بـ*ـوس."

    کلمه ی آخرش لبخند تلخی رو لبم نشوند. تا عصر مامان بهم رسید. بعد از ظهر تو یه لحظه که مامان حموم رفت، منم بیرون رفتم. سر همون خیابون همیشگی رفتم. این بار داخل رفتم. ساعت چهار و ده دقیقه شد. هنوز تب داشتم و می‌‌لرزیدم. یه بی ام و سفید دیدم. وسطای کوچه پارک کرد و پیاده شد. باورم نمی‌شد، روشا بود! خودش بود. نزدیکش بودم. پشت سمندی که جلوش بود، پشت یه درخت کاج مخفی شده بودم. داشت با موبایلش حرف می‌زد. حتی موبایلش هم اونی نبود که من دیده بودم. مارکش رو از این فاصله می‌دیدم. خیر سرم مهندس بودم و می‌‌دونستم این گوشی حتی تو ایران فروخته نمیشه و ممنوعه. چیزی حدود بیست میلیون تومن. گوشی و سوئیچ رو تو کیفش گذاشت و و یه گوشی دیگه از کیفش در آورد. به سمت سر خیابون راه افتاد. تو ماشینم رفتم و بهش پیام دادم:

    " مریضم. گیر افتادم دست مامان و روژان.نمی‌تونم بیام."

    دیدم که پیام رو خوند و برگشت سمت ماشینش.

    "باشه گلم. هر وقت تنها بودی بزنگ صدات رو بشنوم. خیلی دلتنگتم."

    قیافه گرفته اش رو از آینه دیدم. نه! این نقش بازی کردن نبود. این عشق دروغ نبود. سوار ماشین شد. راه افتاد. دنبالش رفتم. با ماشین مهران بودم. تو حیاط بود؛ منم از خدا خواسته برش داشته بودم که روشا نشناسه. بالای شهر رفت. به قول روژان خیلی خیلی بالا. اون قدر که حس کردم نمی‌شناسمش. حس کردم چه قدر از هم دوریم. یه منطقه ی آروم و فوق العاده شیک. یه خونه ی ویلایی بزرگ که روشا درش رو با ریموت باز کرد و داخل رفت. در بسته شد و من سقوط کردم. از اوج سقوط کردم. از اوج خوشی، اوج خوشحالی، اوج عشق. صدای شکسته شدن قلبم واضح بود، فقط متعجبم چطور روشا نشنید که برگرده من رو ببینه. ببینه با من و قلبم چه کرده. ببینه چطور خوردم کرده. با حالی نزار تو خیابونا رفتم. مامان اون قدر زنگ زد که بالاخره جوابش رو دادم.

    -جانم مامان؟

    مامان-کجا رفتی تو؟

    -مامان دکتر بودم.

    مامان-خدا مرگم بده. چرا من رو خبر نکردی با اون حالت.

    -خدا نکنه. کدوم حالم؟خیلی هم خوبم، یه آمپول زدم.

    مامان-پس چرا ماشینت این جاست؟

    -با ماشین مهرانم. بهش بگو.

    مامان-کی میای؟

    -مامان باید برم پیش دوستم. امشب کار مهمی داره.

    مکث کرد. مادره دیگه. می‌فهمه دروغ میگم، ولی به روم نیاورد.

    مامان-مراقب خودت باش.

    -چشم.

    نمی‌‌دونم چقدر گذشته. به مهران پیام دادم شب نمیام. گوشیم رو خاموش کردم. حالا هم ساعت هاست بام تهرانم. همون جایی که بارها با روشا اومدیم. جایی که بارها براش گیتار زدم. حالا تنهام و از غصه نمی‌دونم چی کار کنم. دلم هم بی قراره و مدام بهونه ی روشا رو می‌گیره. حتی شده فقط شنیدن صداش. با کرختی بلند شدم و تو ماشین نشستم. آهنگی گذاشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم.

    ♫♫♫

    نفسم بند میاد وقتی انقدر زیاد/
    سخته فاصله گرفتن از تو/

    بی تو تب نمی‌کنم دیگه صبر نمی‌کنم/
    سیر نمیشه نفس من از تو/

    من به این معروفم که بد عاشق میشم/
    تو که می‌دونستی چرا موندی پیشم/

    معروفم که بد عاشق میشم/
    تو که می‌‌دونستی چرا موندی پیشم/

    ♫♫♫

    اگه سرگردونی حالمو می‌دونی/
    نخواه عاقل شم و دست بردارم/
    واسه ی راه رفتن سمت دریا رفتن/
    من به جز تو چه دلیل دارم/

    هرکسی نگام کنه عشق تو می‌بینه/
    همه چیم مال توئه مگر که غیر از اینه/
    حق دارن این چشمات اگه پُر توقعن/
    آخه تو این دنیا چند نفر شکل توئن/

    من به این معروفم که بد عاشق میشم/
    تو که می‌دونستی چرا موندی پیشم/

    معروفم که بد عاشق میشم/
    تو که می‌دونستی چرا موندی پیشم/

    اون قدر این آهنگ رو گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدایی بیدار شدم. اطراف رو نگاه کردم؛ صبح بود. گوشیم رو روشن کردم تا ساعت رو ببینم. هشت و نیم بود. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. گوشیم زنگ خورد، روشا بود. بعد از چند بار زنگ زدن بالاخره جوابش رو دادم. نه که خسته بشم از زنگ زدنش؛ مقاومتم رو جلوی خواسته درونیم از دست دادم. واسه شنیدن صداش له له می‌زدم.

    -بله؟

    صدای پر بغض و لرزونش تو گوشی پیچید. کمی هم بلند بود.

    روشا-بله؟ بعد این همه وقت بی خبری فقط همین رو داری بگی؟

    چیزی نگفتم. صدای نفس هاش رو گوش دادم که تند تند بود و نشان از عصبانیت و تلاشش برای کنترل بغضش داشت. بالاخره سکوت رو شکست اما این بار آروم تر.

    روشا-حالت چطوره سیروان؟ دلم هزار راه رفت. از صبح جلوی شرکتتونم که بیای ببینمت. از دیروز جوابم رو ندادی. تا صبح مردم از دلواپسی. کجایی پس؟

    واقعا این بغض و نگرانی می‌‌تونست نقش باشه؟ می‌تونست دروغ باشه؟

    -شرکت نمیرم.

    خودمم از سردی لحنم تعجب کردم.

    روشا-چی شده سیروان؟چرا داری من رو می‌‌پیچونی؟

    -چیزی نیست.فقط...دیگه نمی‌خوام ببینمت.

    ساکت شد. من هم همین طور. این خواسته ام نبود، به خدا که نبود ولی چاره ای نداشتم. اون از من سر بود. ما واسه هم ساخته نشدیم. اصلا از اولش هم غلط بود. به کافی شاپ رسیدم و پیاده شدم. بالاخره به حرف اومد:

    روشا-چرا؟

    -چرا؟خودت بهتر می‌دونی.

    روشا-درباره ی چی حرف میزنی؟

    با حرص گفتم:

    -درباره ماشین میلیاردیت، خونه ی شبیه قصرتون، گوشی موبایل میلیونیت. بازم بگم یا کافیه؟

    بازم مکث کرد و گفت:

    روشا-باید ببینمت.باید برات توضیح بدم.

    -مهم نیست توضیحت. مهم نیست من کجام. دیگه هیچی مهم نیست.فقط همه چی رو فراموش کن.
    و گوشی رو قطع کردم. زنگ نزد. به گوشی خیره بودم. لعنتی دلم که بازم منتظر زنگش بود! دلم می‌خواست باور کنم عاشقمه. عشقش دروغ نبوده، اما زنگ نزد. یه ربع گذشت اما خبری نشد. قهوه ام رو خوردم و سرم رو روی میز گذاشتم. خسته بودم، کسل بودم. از بی خوابی و تب بی حال بودم. صدای باز و بسته شدن در اومد. بی حال تر از اونی بودم که سرم رو بلند کنم اما یه چیزی آشنا بود، بوی عطر. اه لعنتی! حتی بوی عطرش هم من رو یاد قیمتی بودنش می‌انداخت.

    روشا-این جایی؟
    خودش بود. از کجا فهمیده بود؟

    سرم رو بلند کردم. با دیدنش پوزخند رو لبم نشست. سر تا پاش رو برانداز کردم. پالتوی کوتاه شیری رنگ پوست اصلش جلوش باز بود و زیرش یه تونیک شیک تو خونه ای تنش بود. شالش کمی عقب رفته بود. شلوار جین و نیم بوت هاش. دقیق تر نگاه کردم. این نیم بوت ها رو دفعه قبل هم دیده بودم اما متوجه مارکش نشده بودم. خدایا! اینا زیادی قیمتی بودند، حتی الان که فکر می‌کنم می‌بینم اون قدر تنوع کیف و کفشش زیاد بود که برای یه دختر با بابای ورشکسته زیادی بود. نگاهم سمت دستش رفت. کیف نداشت. معلوم بود هول هولکی اومده و این بار دیگه چیزی برای پنهان کاری نداشت. خودش بود، با لباسای گرون قیمتش و شاید تازه من چشمام باز شده بود. گوشی گرون قیمت و سوئیچ توی دستش بهم دهن کجی می‌کرد. اومد و کنارم روی صندلی نشست.
    روشا-بذار برات توضیح بدم. سیروان من واقعا دوستت دارم. سیروان عشقم هیچی راست تر و درست تر از عشقم به تو وجود نداره.
    قطره اشکی از چشمم چکید. به درک که مردانگیم زیر سوال می‌رفت. من داشتم این موجود دوست داشتنی رو از دست می‌دادم. دستش سمت گونه ام اومد. خودم رو عقب کشیدم.

    -به من دست نزن.

    دستش رو هوا موند. مشتش کرد و روی میز گذاشت و نگاه من خیره ی دست بندی شد که روی مچش بود و جای زخمش باز هم بهم دهن کجی می‌کرد. من چه قدر تلاش کردم تا بتونم پول این دستبند رو بدم؟ سه تا پروژه پایان نامه و یه برنامه نویسی! یعنی دو هفته تلاش شبانه. این پول حتی از خرج روزانه ی این دخترم کمتر بود.

    -حالا می‌تونی جای زخمت رو لیزر کنی.

    روشا کنایه ام رو گرفت. هم جدایی مون و هم پولداریش!

    روشا-داری به جرم نکرده محکومم می‌کنی. من چی کار کردم مگه؟ گناهه که بابام پولداره؟ گناهه که ناخواسته این طوری به دنیا اومدم؟ گناهه؟
    -نه ولی گناهه که من رو به خودت وابسته کردی. گناهه که حقیقت رو همون اول نگفتی. گناهه که عقاید من رو می‌دونستی و گذاشتی تا این جا پیش بریم.

    روشا-من دوستت دارم.

    -منم داشتم لعنتی.

    از جمله ام هنگ کرد. با تعجب و ناباوری نگام کرد و زیر لب زمزمه کرد:"داشتم؟" بعد گفت:

    روشا-هنوز هم داری.

    -نه ندارم. این روشا رو نمی‌شناسم. برام غریبی. من روشای خودم رو می‌خوام. اونی که چند خیابون فقط باهم فاصله داشتیم، نه این همه.

    روشا-من همونم. همون که تو دیدی.

    -تو اینی هستی که الان دارم می‌بینم.

    و به سرتا پاش اشاره کردم.

    -فقط بگو چرا؟چرا این کار رو باهام کردی؟

    روشا-سیروان من عاشقت شدم. این که فقط من رو می‌دیدی نه داراییم، نه ثروت پدرم، نه زنانگی و جسمم. اینا من رو عاشق کرد. خواستم اونی باشم که تو می‌خوای تا من رو ببینی، تا دوستم داشته باشی.

    -ولی حالا چی...همه چی رو خراب کردی. با احساساتم بازی کردی لعنتی. من دیگه تا آخر عمر نمی‌تونم این ضربه رو فراموش کنم. اولین دختری که عاشقش شدم، لمسش کردم، همه شب و روزم بهش فکر کردم...

    روشا-پس من چی؟واسه منم تو اولین بودی.

    -ولی تو خودت خرابش کردی. باید فراموشم کنی.

    روشا-چی؟فراموش؟چطوری؟وقتی تک تک خیابونای این شهر رو با تو زیر پا گذاشتم؟وقتی گوشه و کنار این شهر رو با تو شناختم؟وقتی عشق رو با تو پیدا کردم؟

    -وقتی داشتی برام نقش بازی می‌‌کردی، باید فکر این جاش رو می‌‌کردی.

    روشا-من نقش بازی نکردم. فقط تو همه چی رو از همون اول اون طوری که دوست داشتی دیدی و تفسیر کردی. اوایل که اومدیم ایران، از این جا متنفر بودم. بابا به خاطر خــ ـیانـت یکی از کارمنداش داشت ورشکست می‌شد. مامان گفت هرچی برامون مونده برداریم بیایم ایران و از اول شروع کنیم. اون پول واسه سرمایه گذاری تو ایران خوب بود؛ به خصوص که مامان این جا املاکی رو که بهش به ارث رسیده بود، داشت. خونه، ساختمون شرکت و یه سری چیزا. من افسرده شدم. از محیطی که دوستش داشتم دور شده بودم. اون روز واسه خودم تو شهر می‌گشتم که این طرفا گم شدم. ماشین رو پارک کردم و رفتم توی پارک. زنگ زدم ربکا بیاد دنبالم. با دوستاش بیرون بود. به طور اتفاقی تو رو دیدم. پیشنهاد دوستی دادی. خنده ام گرفت، جدی نگرفتم ولی بخاطر کارایی که برام کردی و این همه خجالتت برام جالب شد و قبول کردم. از حرفات فهمیدم چی فکر کردی و من رو چی می‌بینی. من همیشه بین جمع های اشرافی بودم. دوستای پولدار، خواستگارایی که همه بخاطر منافعشون می‌اومدند و بیشتر هدف اقتصادی داشتند تا عاطفی. تو این وسط فقط من رو دیدی. نه پول، نه ماشین، نه خونه، نه بابام، مهندس ویلیام کیج. پیش تو خودم بودم. کم کم متوجه همه تفاوت هات شدم. عاشقت شدم. وقتی با حرص درباره بچه پولدارا حرف می‌زدی، غصه می،خوردم. من هم از همونا بودم. ترسیدم بهت بگم؛ نمی‌خواستم بری. نمی‌خواستم از دستت بدم.

    ساکت شد. منم حرفی نداشتم. غرورم جریحه دار شده بود. یاد حرفامون، یاد خاطراتمون. گرمای دستش رو روی دستم حس کردم. دلم نمی‌اومد دستم رو بردارم.

    روشا-داغی، تب داری. شب رو خونه نرفتی؟

    سری تکون دادم. لباسام همون لباس های دو روز قبل بود. ته ریش درآورده بودم. چشمام مطمئنا قرمز بود و بیماریم نمی‌‌دونم بیشتر عصبی بود یا به خاطر سرما.

    روشا-باید بری دکتر.

    یاد روز اول افتادم. درمونگاه رفتنمون. خدا چطور باید فراموشش کنم؟ هر جا، هر اسم، هر حرف برام یه خاطره از روشا زنده می‌کنه.

    -روشا بی تو سخت می‌گذره.

    روشا-چرا بی من؟ من تا آخر عمرم ترکت نمی‌کنم.

    -اما من مجبورم روشا.

    روشا-بی انصاف نباش. سیروان الانم اتفاقی نیوفتاده. به خدا من از اونایی که تو فکر می‌‌کنی، نیستم. با هرچی تو داری می‌سازم. هرجور تو بخوای زندگی می‌کنم. هرجا تو بخوای میام. اصلا با مامانت زندگی می‌کنم.

    -چی میگی واسه خودت؟خانواده ات پس چی؟ چطور وارد خانواده ای بشم که همیشه از من بالاترن؟ هر بار خونه بابات برم احساس حقارت کنم. هر بار زندگی خواهرت رو ببینم یا زندگی و کار بابات، از خودم متنفر بشم که چرا اومدم تو زندگیت. دو روز دیگه که مشکلات زندگی سراغمون اومد، وقتی نداشتم هرچی تو می‌خوای فراهم کنم، خسته میشی. ازم دل زده میشی. من توی یه ماه خودم رو بکشم درآمدم به اندازه نصف پول تو جیبی ماهانه ی تو نمیشه. این همه اختلاف رو چطور نادیده بگیرم؟

    روشا-من می‌‌گیرم. من اختلافات رو نمی‌‌بینم. فقط یه سیروان می‌بینم. کسی که دوستش دارم.

    -مادر پدرت چی؟ یه جوون بی پول و بی هیچی که هم اختلاف دینی داریم و هم اختلاف فرهنگی. خانواده هامون زمین تا آسمون تفاوت دارند. خانواده من هیچ وقت راضی نمیشن. اختلاف طبقاتی رو براشون توجیه کنم، یا فرهنگی یا دینی؟ اونا عشق من رو درک نمی‌کنند. اولین حرفشون به جفتمون اینه که عشق چشمامون رو کور کرده.

    روشا-بسه سیروان! من می‌خوام کور باشم. می‌خوام ادامه بدم. می‌‌خوام جلو همه دنیا بایستم.

    -از جام بلند شدم و دستم رو از زیر دستش کشیدم. قهوه های روی میز تکون خورد.

    -متاسفم ولی من نمی‌خوام. تواناییش رو ندارم. اون قدر مشکل جلوی پامون هست که ترجیح میدم الان عقب بکشم نه که دو روز دیگه کم بیارم.

    سمت در رفتم. یادم اومد میز رو حساب نکردم. برگشتم برم حساب کنم که دیدم روشا با عجله چند ده تومنی روی میز گذاشت و بدون سوال یا گرفتن بقیه پولش سمت من دوید. نگاهم روی پول موند. کی من تونستم این قدر راحت از اضافه پولم بگذرم؟ این پول واسه چندساعت زحمت و کار منه؟روشا نگاهم رو دنبال کرد. انگار فهمید غرورم جریحه دار شده که گفت:

    روشا-خب ازت می‌گیرم اون پولو رو. تو فراموش کردی؛ من دادم.

    یادمه همیشه بهش می‌گفتم تا من همراهتم، جلو من دست تو جیبت نکن. واسه همین مراعات می‌کرد. بی حرف بیرون رفتمئ ولین چیزی که دیدم، بی ام و روشا بود که جلوی در کافی شاپ روی پل پارک شده بود. ماشینی که این همه قیمتش باشه، اصلا وسط ترافیک پارک کن! کی جرئت داره حرف بزنه. اگه ماشین من بود، الان یا جرثقیل می‌برد یا صاحب کافه دادش در می‌اومد یا نهایتا پنچرش کرده بودند. تفاوتا همین جاست. بچه پولداری یعنی همین؛ زمین و زمان رو مال خودت می‌دونی.

    روشا-سیروان این قدر تلخ نگاه نکن. من قید همه ی اینا رو میزنم. هرجا تو بخوای میام. بدون همه اینا. ارزش اینا در برابر تو هیچه.

    نمی‌تونست. فکر می‌کنه ازدواج هم یکی از اون تفریح های سالانه ی خارج از کشورش لب سواحل آفتاب خیزه که زود تموم شه و همه چی به حالت اول برگرده. رو بهش ایستادم. چشمای آبیش شیشه ای بود. این یعنی آماده گریستن بود. شالش باز عقب رفته بود. یاد مامانم و چادرش افتادم. یاد روژان افتادم و مانتوی بلند و شالی که حتی یه تار موهاش هم بیرون نبود. حتی جلو مهرداد هم مانتو و شال داشت و حالا عشق من حتی نمی‌تونست درست شال رو رو موهاش نگه داره. از نگاهم شالش رو جلوتر کشید.

    -اینجا اولین جایی بود با هم اومدیم. جایی که آشنا شدیم. هزاران خاطره داریم. ذره ذره عاشق شدیم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم جایی باشه که قراره کات کنیم آخرین دیدارمون باشه.

    نالید:

    روشا-تو حق نداری تنهایی واسه جفتمون تصمیم بگیری.

    -دارم چون تو یه بار این کار زو کردی. وقتی تصمیم گرفتی بدون گفتن حقیقت با من وارد یه رابـ ـطه عاطفی بشی.

    آهی کشید. اشک تو چشماش حلقه زده بود. چونه اش لرزید ولی سخت با ریختن اشکاشمقابله می‌کرد. آخه لعنتی چرا همه ی کارات رو می‌پسندم؟ این قدر به دلخواه من نباش. متنفر بودم از زنایی که می‌خواستن با گریه باعث ترحم مرد بشن. روشا همه چیزش همونی بود که من می‌خواستم. چطور فراموشش کنم؟ کسی در آینده پیدا میشه این قدر شبیه روشا باشه؟ از حالا جوابش رو می‌دونستم، هرگز!

    -فقط می‌‌تونم برات آرزوی خوشبختی کنم.

    چیزی نگفت. اگه حرف می‌‌زد، همه مقاومتش در هم می‌شکست. باید می‌رفتم ولی دلم مونده بود. پاهام توان رفتن نداشت. چشمام دل نگاهش نمی‌کند. چند قدم عقب عقب رفتم.لب زد:

    روشا-میری؟

    فقط تونستم سر تکون بدم. بالاخره شکست. بالاخره چشماش بارید. قطره اشکی روی گونه هاش افتاد. دلم لرزید. لعنتی داشتم سست می‌شدم! کی گفته بودم جلو اشک یه زن سست نمیشم؟ الان حاضر بودم دنیا رو به آتیش بکشم اما اشک نریزه. قدم هام سست شد. ایستادم. اما روشا چرخید و سریع سوار ماشینش شد. می‌فهمیدم؛ نمی‌خواست غرورش بشکنه. نمی‌خواست بخاطر ترحم و اشکش سمتش برم. نمی‌خواست ضعیف باشه. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. قلبم فشرده شد. رفتنش رو با چشم دیدم. این رفتن دیگه برگشتی نداشت. مطمئن بودم دیگه همه چی تموم شده. نه روشا کسی بود که خودش رو بیشتر از این خورد کنه، نه من بیشتر از این ادامه می‌دادم ولی از یه بابت مطمئن بودم. این که عشق جفتمون راست بود. این که تو عشقمون صادق بودیم.
    یه هفته است که باز مرده ی متحرک شدم. هر شب با خیره شدن به عکسای تکی روشا یا دونفره مون می‌‌گذره. هر شب به اسمش تو گوشیم خیره میشم. هر لحظه آنلاین بودنش رو چک می‌کنم و چت هامون رو می‌خونم. مامان و روژان دیگه هیچ حرفی نزدند. هیچ سوالی نکردند. انگار همه می‌‌دونستند که نباید حرفی بزنند. بیشتر از قبل کار می‌کردم. کالا دیگه دو ساعت بیشتر تو خود شرکت اضافه کار می‌‌ایستادم. بعد هم کارای بیشتر می‌گرفتم. وقتی واسه خودم نمی‌ذاشتم که بخوام غصه بخورم، ولی هر وقت بیکار می‌شدم، هر چند کوتاه، باز تو یاد خاطره هامون بودم. از روشا هم دیگه خبری نشد. فقط همون شب که تموم کردیم، برام چند تا فایل فرستاد. اولیش و دومیش آهنگایی بودند که خودم براش با گیتار زده بودم. همون دوتایی که دوست داشت. نمی‌‌دونم کی ضبط کرده بود و آخریش هم یه آهنگ که عجیب حالمون رو توصیف می‌‌کر و بیشتر وقت ها گوش می‌دادم.
    امروز اضافه کار نداشتم. ساعت چهار از شرکت بیرون زدم. تو ماشین نشستم و آهنگ رو پلی کردم. تو خیابون که می‌رفتم، به همون خیابون رسیدم. همون جایی که قرار می‌‌ ذاشتیم. همون جا ایستادم. بغض داشتم. آهنگ هم حالم رو بدتر می‌کرد. سرم رو روی فرمون گذاشتم و اجازه دادم اشکام جاری بشند. دو هفته است روشا رو ندیدم، باهاش حرف نزدم. دلم براش تنگه.

    وایسا ، باید جواب قلبی که عاشق کردی رو بدی/

    وایسا ، هنوز یه چیزایی مونده که باید به من بگی/

    وایسا ، باید تموم خاطره هامو به من پس بدی/

    وایسا ، نمی‌تونی هر وقت این جوری به سرت زد بری/

    وایسا ، تو هم باید مثل خودم دیوونه شی بد بری/

    وایسا ، تو هم باید هر وقت این بلا سرت اومد بری/

    ♫♫♫

    بی تو من دق می‌کنم نرو بری هق هق می‌کنم نرو/

    نذار این جوری تموم بشه ، تو رو عاشق می‌کنم نرو/

    بی تو من دق می‌کنم نرو بری هق هق می‌کنم نرو/

    نذار این جوری تموم بشه ، تو رو عاشق می‌کنم نرو/

    ♫♫♫

    با تو من خاطره دارم صبر کن /

    بی تو من بی کس و کارم صبر کن/

    اگه تو کم بشی از تو دنیام /

    کاری با دنیا ندارم صبر کن صبر کن/

    بی تو من دق می‌‌کنم نرو /

    بری هق هق می‌کنم نرو/

    نذار این جوری تموم بشه ،/

    تو رو عاشق می‌کنم نرو/

    بی تو من دق می‌کنم ن/

    رو بری هق هق می‌کنم نرو/

    نذار این جوری تموم بشه /

    ، تو رو عاشق می‌‌کنم نرو/
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    رفتم کافی شاپ. پشت همون میز همیشگی نشستم. این جا پر خاطره بود.شب تولدم، خنده های روشا. صدای خنده هاش تو گوشم بود. سعید اومد سفارش بگیره.

    سعید-سلام آقا سیروان. کم پیدایی؟

    لبخندی زدم.

    -یه قهوه.

    حوصله ی نگاه متعجب و معنی دارش رو نداشتم ولی این جا خاطره داشتم. نمی‌شد نیام. گوشیم رو باز کردم و به عکس هامون نگاه کردم. قهوه رو آورد و رفت. عکسی که صورت هم رو با کیک خامه ای کرده بودیم. یاد وقتی افتادم که انگشتش که خامه ای بود رو، وقتی اونم همین کار رو انجام داد. قلبم سنگین بود و فشرده می‌شد. خدا من که همیشه از این که بخوام برای خودم از این خاطره ها بسازم و شکست بخورم، جلوگیری می‌‌کردم. من که می‌خواستم یه زندگی ساده و بی دردسر داشته باشم. می‌‌خواستم عاقلانه انتخاب کنم. یکی که باهام جور باشه. چطور به این جا رسیدم؟ حالا من موندم و یه قلب شکسته و یه عالمه خاطره. روشا کجایی الان؟ تو با خاطرات چه می‌کنی ؟ تو چطور تحمل می‌کنی؟ قلب لطیف تو هم تحمل این غصه ها رو داره؟ تو هم مثل من یه مرده متحرک شدی؟ روشا کاش توهم مثل خودم بودی؛ نه این قدر بالا، اون قدر بالا که هر چی سرم رو بالا بیارم، نتونم ببینمت. یه گیتار گوشه ی کافه دیدم. دلم هوای زدن داشت. همون آهنگی که روشا دوست داشت؛ آهنگ امین رستمی. سعید رو صدا کردم و ازش خواستم اگه ایراد نداره گیتارش رو بده. کافه زیاد شلوغ نبود. سه تا زوج بودند. سعید ازشون پرسید ایراد نداره، همه استقبال کردند. گیتار رو گرفتم و زدم. نمی‌‌خواستم بشکنم و ببارم. فقط می‌خواستم حس کنم روشا کنارمه و با همون لبخند قشنگش بازم داره نگاهم می‌کنه. چشمام رو بستم و خوندم. این جوری راحت کنارم حسش می‌کردم.

    دوست دارم, دارم دل و به دل تو می‌سپارم/

    تنها بودم تنها, حالا تو رو تو دلم دارم/

    دوتا عاشق مثل هم دوتا دیوونه ی بی آزار/

    حالشون خوبه بی دلیل دوتا دیوونه دوتا بیمار/

    حال خوبیه دیوونگی با تو/

    چه قدر دوست دارم دیوونگی هات و/

    حال ما دوتا همینه همیشه/

    هچکس مثل ما دیوونه نمیشه/

    با تموم شدنش صدای دست ها رو شنیدم. درخواست داشتند باز نم بزنم اما حالم خراب تر از این حرفا بود. نیاز به تنهایی داشتم. امروز دیگه از حدش بیش تر شده بود. باید به اتاقم می‌رفتم. جایی که هیچ کی اشکام رو نبینه. جایی که کسی نبینه یه مرد هم می‌‌تونه واسه عشقش گریه کنه. بی توجه به دیگران گیتار رو پول قهوه ای که بهش دست نزدم رو رو میز گذاشتم و بیرون رفتم. چند بار تو هوای سرد پاییز عمیق نفس کشیدم که بغضم رو قورت بدم. ریه هام سرد شد، سوخت. سوار ماشین شدم و خونه رفتم. چراغا خاموش بود، مامان بالا بود. خداروشکر من رو با این حال نمی‌دید. بهاتاقم رفتم و در رو قفل کردم. آهنگی گذاشتم و تو تاریکی رو تخت دراز کشیدم.
    مامان اصرار داره بریم مشهد. زمستونه و هوا سرد. میگه حالا که اوضاعمون بهتر شده و مشهد هم خلوت تره، بریم زیارت. دلم هوای زیارت داره. هوای درد دل با آقا رو داره. دلم سیر گریه می‌خواد. می‌دونم مامان می‌خواد هوام رو عوض کنه؛ مخالفت نکردم. روژان دوست داشت بیاد ولی تو این سه ماه اول مسافرت براش خوب نبود. حوصله ی رانندگی نداشتم؛ پس بلیط قطار خریدم. غروب بلیط داشتیم. مهران و روژان رسوندنمون راه آهن. سوار قطار که شدیم، تو کوپه چهار نفر بودیم. دوتا خانوم و من و مامان. خدا رو شکر مامان سرش گرم خانوما شد و من رو تنها گذاشت. واسه راحت تر بودنشون گفتم به رستوران میرم. تو رستوران یه چای سفارش دادم. هندزفری گذاشتم و از شیشه غرق تاریکی بیرون شدم. تا دوازده تو رستوران بودم. باید می‌رفتم می‌‌خوابیدم. حالا دیگه حتما می‌خواستند بخوابن و منتظر من بودند. تو کوپه رفتنئ من بالا رفتم خوابیدم و هندزفریم تو گوشم بود که صحبتاشون رو نشنوم. انگار تازه سر شبشون بود. حسابی با مامان جور شده بودند. صبح که رسیدیم، مامان صدام کرد. نماز رو تو راه آهن مشهد خوندیم. از اون جا که دوتا خانوم همسن و سالای مامان بودند و واسه زیارت اومده بودند و مردی همراهشون نبود، قرار شد با هم یه جا بریم. من یه تاکسی گرفتم و آدرس یه سوئیت نزدیک حرم که آدرسش رو مهرداد داده بود، دادم. دو تا اتاق گرفتیم. مامان همون اول گفت برای زیارت با خانومای نظری که خواهر بودند میره حرم و میاد که تنها نباشه و من تم که مردم و تو قسمت مردونه هر وقت خواستم برم. فقط شب ها رو باهاشون برم که تنها برنگردند.

    سه روز مشهد بودیم، فقط حرم می‌رفتم. مامان با خانوم های نظری پاساژ و خرید می‌‌رفت. البته یه بارم که می‌خواستند جایی دورتر برند، من رو هم بردند. من هم همون طور که دور می‌زدم، جلوی یه نقره فروشی چشمم به یه گردن بند افتاد. حروف انگلیسی بود و که خیلی جالب طراحی شده بودند و سخت می‌شد خوند. با یه بند چرمی که شبیه دستبندامون بود. چشمم به دست بندم افتاد. این رو به روشا بر نگردونده بودم، اون هم همین طور. نمی‌‌دونم اون هم هنوز داره یا نه. اونم هنوز دور دستشه یا نه. بی هدف رفتم و یه آر و یه اس خریدم و هردو رو روی یه بند انداختم. نمی‌دونم چرا خریدم، فقط دلم خواست. شاید هم مربوط به فردا می‌شد؛ چهارم دی، تولد روشا ولی روشا کجا بود؟ اصلا این هم کادو بود؟به چشمش می‌‌اومد؟ این پولا واسه روشا پول خرد بود.
    ساعت سه بعد از ظهر راه آهن رفتیم و به تهران برگشتیم. بد موقع رسیده بودیم. با تاکسی رفتیم خونه. دیگه وقتی واسه خواب نبود. تو قطار هم نخوابیده بودم. چه قدر دو سه ماه قبل واسه امروز برنامه داشتم، واسه تولد روشا. فقط دوش گرفتم و سر کار رفتم. مهران و مهرداد رو هم اون جا دیدم. زیارت قبول بهم گفتند. همکارام هم همین طور. تا عصر سرم تو کار خودم بود. امروز چون زود بیرون اومده بودم، ماشین نیاورده بودم. پالتوم تنم بود و بارون نم نم می‌زد. دوست داشتم به یاد اولین بارون پاییز که با روشا قدم زده بودیم، پیاده برم. غروب بود و هوا داشت تاریک می‌شد. به کافه رسیدم. دلم نیومد نرم. داخل رفتم. میزمون پر بود. یه میز دیگه نشستم. چای سفارش دادم. تو خودم بودم. اگه روشا امروز بود، براش به عالمه برنامه داشتم. یه تولد دور از باورش. البته مطمئنا الان دیگه نامزد بودیم و تو خونه براش می‌گرفتم، ولی حالا تنهام. دلم می‌خواست به مناسبت تولد روشا کیک بخورم؛ یه کیک هم سفارش دادم. هر چند روشایی نبود که خامه اش رو به بینیم بزنه یا بگه سعید عکس بگیره. کیکم رو خوردم. شیرینی تو ذوقم زد. چایم رو تلخ خوردم. نه! این کیک مزه کیکی که از رو انگشت روشا خوردم نداشت. هیچی اون مزه رو نمی‌داد. سرم رو پایین انداختم ولی یه لحظه حس کردم یه آشنا دیدم. سریع سرم رو بالا آورم و به شیشه نگاه کردم. تاریک بود. اشتباه کرده بودم. مثل هزاران بار دیگه که هرکی رو تو خیابون می‌‌دیدم، حس می‌کردم روشاست یا گاهی شک می‌کردم دیده باشمش. از کافه بیرون زدم و خونه رفتم. مریم خانوم و مهرداد و روژان اینا شام خونمون بودند. تو جمع بودن برام سخت بود. اما نشستم. بقیه که گناهی نداشتند. من اشتباه کرده بودم، من اشتباه انتخاب کرده بودم. بقیه نباید تقاصش رو می‌دادند.

    مریم خانوم-ایشالا عید با هم بریم زیارت.

    مامان-ایشالا. جاتون خالی. کاش به حرفم گوش می‌‌دادی، می‌‌اومدی مریم جان.

    مریم خانوم-با این لندهور چی کار کنم؟ نه میاد نه می ذاره من بیام. میگه شبا بدون تو می‌ترسم تو خونه.

    از حرفش همه خندیدیم.

    مهرداد-مامان؟حالا من یه چی میگم تو باید اسرارم رو فاش کنی؟

    مریم خانم خندید و گفت:

    مریم خانوم-برو بابا. این جا همه می‌‌دونند فقط دلواپس شام و ناهارتی!

    با هم خندیدیم. اگه در نظر نگیریم که یاد روشا رهام نکرد، شب خوبی بود.
    زمستون می‌گذشت. سخت بود. طولانی بود. تنهایی، قدم زدن تو برف و بارون. رفتن به جاهایی که با روشا رفته بودم. نمی‌‌شد فراموشش کرد. شاید هم من نمی‌خواستم. هر بار خاطره هاش رو مرور می‌کردم. روژان سنگین تر شده بود. از دیدنش خنده ام می‌گرفت. اسفند بود و مامان و روژان خونه تکونی داشتند. دو سه روزی بود که به من و مهران و مهرداد گیر داده بودند خونه روژان رو تمیز کنیم. بعد هم خونه خودمون. مامان و مریم خانوم قالی شویی دوست نداشتند و همه فرشا رو شسته بودیم. بعد از خونه ما هم خونه مریم خانوم؛ یعنی دو هفته کامل کارگر بودیم.
    یه هفته به عید مونده بود. به اصرار مهرداد خرید رفتیم. حال و حوصله نداشتم. به زور و انتخاب مهرداد دو دست لباس خریدم.
    عید هم به پیشنهاد مامان و مریم خانوم قرار شد بریم طالقان خونه خواهر مریم خانوم. هم نزدیک باشه که روژان اذیت نشه و هم تفریحی رفته باشیم. ونم که طبق معمول نظری نداشتم. یعنی چاره نداشتم؛ وگرنه جایی نمیرفتم. یه هفته اول عید رو طالقان بودیم. هفته دوم هم که خونه خاله و عمو و دایی و عمه سر زدیم. مامانم یه شب همه خواهر برادرای خودش رو بابا رو شام دعوت کرد.
    عید هم گذشت. بالاخره از این خاله بازیا خلاص شدم و چسبیدم به کار. شرکتمون بزرگتر شده بود و با چند تا از شرکت های بزرگ و معتبر قرارداد همکاری بسته بود. رونقی گرفته بود و داشت پیشرفت می‌کرد. من و مهران و مهرداد هم که مثلا مهندس زرنگ، جزو اولین کسانی بودیم که تو هر پروژه ازمون استفاده می‌شد و خیلی رومون حساب باز می‌کردند. مهران که کارش عوض شده بود و بیشتر بین شرکت ها در رفت و آمد بود. مهرداد هم گاهی ماموریت های خارج تهران رو می‌رفت. من و هم واسه همین جا نگه داشته بودند.
    امروز مرخصی گرفته بودم. اصلا حال و حوصله نداشتم. روز آشناییم با روشا بود. هنوز از من یادشه؟ تموم روز رو جاهایی که با هم گشته بودیم رفتم و شام تو رستوران سنتی دیزی خوردم. با یاد روشا! آخر هم رفتم بام تهران. امروز هم گذشت. تلخ،سخت، طولانی، ولی گذشت.
    یه هفته است روژان زایمان کرده. یه دختر ناز شبیه خودش. البته مامان اینا میگن ناز، ولی به نظر من که زیاد هم خوشگل نیست! مامان میگه طبیعیه. تازه به دنیا اومده. اسمش رو روژان، روشنک انتخاب کرد که به اسم خودش هم بخوره.

    ***

    در حیاط رو با ریموت باز کردم. تازگی جک براش گذاشته بودیم. از دویست و شش سفیدم پیاده شدم. به تازگی عوضش کرده بودم. صدای جیغ روشنک دوساله رو که شنیدم، یاد عروسک افتادم. عروسک اسکار رو که خیلی کارتونش رو دوست داشت براش خریده بودم. داخل خونه رفتم و سلام کردم. صدام رو که شنید، جیغ کشید و تو بغلم دوید خیلی دوستم داشت. من هم همین حس رو بهش داشتم. مامان و روژان هم سلام کردند. عروسکی که خریده بودم رو بهش دادم. با دیدنش دوباره جیغ کشید و بوسم کرد. بعد رفت به مامانش نشونش بده. من هم تو اتاقم رفتم. هوای مرداد گرم بود و عرق کرده بودم. یه دوش حالم و جا می‌آورد. بعد از دوش، رو تخت دراز کشیدم تا استراحت کنم. از صبح تو شرکت سر پا بودم. آخرین روز های کارم تو این شرکت بود. از سر ماه باید به شرکت جدید می‌رفتم. شرکتمون با یه شرکت بزرگ خارجی که خیلی تو ایران موفق شده بود، قرارداد بسته بود و اون شرکت هم در ازای گسترش روابطمون ازش درخواست دو نیروی مجرب کرده بود. یه شرکت خارجی بود که نیاز به افرادی آشنا به ایران و شرکت های داخلی داشتند. من و و مهران و مهرداد رو معرفی کرده بودند. من تو این مدت دکتری هم گرفته بودم. مهران که از کارش راضی بود، قبول نکرد. مهرداد هم که کلا ریسک پذیر، با کله قبول کرد. منم با شرط این که هفته ای دو روز بهم اجازه بدن به کار تدریسم تو دانشگاه برسم، قبول کردم. از ترم جدید قرار بود تدریس کنم. طبق عادتی که این روزا برام اعتیاد شده بود، گوشیم رو برداشتم و بازش کردم. اول سری به تلگرام زدم. با این که دو سال و نیم گذشته بود، هنوز هم همیشه آنلاین بودن روشا رو چک می‌کردم. تو تلگرام هم بود. سراغ آهنگ و عکسا رفتم، مثل همیشه. نمی‌‌دونم چرا این آهنگ دلم رو نمی‌زد. شاید چون می‌دونستم روشا برام فرستاده. تو این مدت مامان خیلی اصرار داشت ازدواج کنم. هر روز با روژان یکی رو بهم معرفی می‌کرد اما جواب من یک کلمه بود؛ نه، هنوز وقتش نیست.
    مهران که اومد، دور هم شام خوردیم. فردا تولدم بود. مثل تموم این دوسال جشنی در کار نبود. از اون سال ازشون خواسته بودم جشنی نگیرند. بچه که نیستم، ولی خودم هم می‌دونستم چرا این رو میگم. تحمل تولد بی روشا رو نداشتم. آخر شب مامان و روژان کادوشون رو دادن. یه بلوز و شلوار برام خریده بودند. مهران و مهرداد هم هم برام کفش خریده بودند. مثل هرسال، فقط هرسال ترتیب خریدنش رو عوض می‌کردند. تشکر کردم و به اتاقم رفتم. باز هم عکس های تولدم رو با روشا رو دیدم. این سومین تولد بدون روشا بود. اون موقع فکر می‌کردم قراره بعد از اون همیشه باهاش باشم اما فقط همون یه سال بود.
    صبح برای آخرین بار با مهرداد شرکت رفتیم. ازمون قول گرفتن باهاشون موقع نیاز همکاری کنیم و ماهم قبول کردیم. به هر حال به این جا مدیون بودیم. راهی شرکت جدید شدیم. البته خیلی هم دور بود. بالا شهر بود و توی یه برج شیک. طبقه هجدهم یه برج بود و یه طبقه کامل مربوط به شرکت. اطلاعات زیادی راجع بهش نداشتم، ولی مهرداد همه جوره آماده ش رو در آورده بود و می‌گفت آینده درخشانی در انتظارمونه. من هم به حرفش اعتماد کردم. دکتر منتظری، رئیس شرکت قبلی هم خیلی تاکید کرد جای خوبیه. با هم وارد شرکت شدیم. نمی‌دونم چرا یه کم دلهره داشتم. محیط جدید نگرانم می‌‌کرد. از این که اینجا هم به اون خوبی که قبلا بودم، نباشم می‌ترسیدم. به سمت منشی رفتیم و خودمون رو معرفی کردیم.
    منشی-خوش اومدید. جناب رئیس هنوز نیومدن. گفتن شما رو به میزتون راهنمایی کنم تا بیان.
    شرکت یه سالن بزرگ به سبک شرکت های خارجی که تو فیلما دیده بودم بود که با پارتیشن های شیشه ای و بعضیا چوبی میز های کار جدا شده بود. میز من و مهرداد کنار هم و تو یه قسمت کنار شیشه های سراسری سال بود. با پارتیشن شیشه ای.

    مهرداد-خانوم منشی انگار واسه ما پارتی بازی کردند، جای خوبش رو دادن به ما.
    منشی لبخندی زد و رفت. کار خاصی نداشتیم جز این که منتظر بمونیم. یه ساعتی نشستیم که منشی اومد. به قسمت ورودی و اتاق مدیر عامل اشراف نداشتیم که ببینیم کی میاد.
    منشی-جناب رئیس گفتن تشریف ببرید اتاق هیئت مدیره برای آشنایی و معارفه.

    هر دو دنبال منشی رفتیم. در زد و وارد شد. ما هم دنبالش رفتیم. یه میز بزرگ بود که دورش ده نفری نشسته بودند. منشی رفت. من و مهرداد سلام کردیم. همه با خوشرویی جواب دادند. چند تا صندلی خالی بود، یکی کنار رئیس و سه تا نزدیک در. من و مهرداد نشستیم. به اتاق نگاه کردم. مدیر مشغول توضیح دادن درباره ی ما شد. یه مرد حدودا پنجاه ساله بود. موهای بلوند و لهجه ی غلیظ. مشخص بود خارجیه. چهار تا زن و شش تا مرد بودند.

    رئیس-آقایون دکتر سیروان سمیعی ومهندس مهرداد مهدوی همکارای جدیدمون هستند. تیم جدید برنامه نویسی. البته دکتر منتظری که گفتن دو تا آچار فرانسه بهمون دادند که تو همه کار تبحر دارن. من هم ویلیام کیج هستم، رئیس شرکت.
    دلم لرزید. اسمش فوق العاده آشنا بود. نمی‌خواستم باور کنم. تشابه اسمی بود، ولی مگه می شه؟ به چشمای آبی آقای کیج نگاه کردم. صدای در اومد و بعد صدای ظریف دخترونه.

    -ببخشید دیر شد.

    عطری تو اتاق پیچید. نزدیک ترین صندلی به در بودم. صدای سلام دو دختر که تن صدا و لحنشون زیادی آشنا بود. دوست نداشتم سرم رو برگردونم ولی قلبم تند می‌زد. بالاخره برگشتم. دوتا دختر بودند. شبیه هم ولی یکی شون عجیب به دلم می‌نشست. متوجه من نشده بود. سمت صندلی کنار باباش رفت. خواهرشم هم اومد و صندلی کنار من رو اشغال کرد. هنوز چشمم به روشا بود. دستام یخ زده بود ومی‌لرزید. واسه جلوگیری از لرزشش دستم رو مشت کردم. یه کت بلند مشکی و رسمی پوشیده بود با شلوارش. شالش هم سفید بود. هنوز هم زیبا بود و شیک. عوض نشده بود. چه قدر دلتنگش بود .نشست و خواست مارو ببینه که با من چشم تو چشم شد. انگار اونم خشکش زد، ولی بهتر از من تونست شرایط رو درک کنه و نگاهش رو ازم دزدید. آقای کیج، ربکا و روشا رو به عنوان دختراش و معاوناش معرفی کرد. بعد هم افراد مختلف رو.مدیر حسابداری،بایگانی.
    ولی من هیچی نمی‌فهمیدم. فقط با یه لبخند مصنوعی رو لبم سری تکون می‌دادم، اما دلم خون بود .لعنت به من که بی تحقیق اومدم، ولی دمت گرم خدا. این رسمش بود؟من حواسم نبود، تو چرا؟چطور گذاشتی بیام این جا؟ واسه زجرکش کردنم؟
    بالاخره جلسه تموم شد و قرار شد ربکا و روشا کارمون رو برامون توضیح بدند. مهرداد با مارمولکی تموم سمت ربکا رفت. ربکا از اول مشخص بود زبون دار تر از روشاست. مهرداد هم جذب یکی مثل خودش شد. نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم. لال شده بودم. بلند شدم و کیفم رو برداشتم. آقای کیج هم رفت و به دنبالش ربکا و مهرداد رفتند حالا تنها بودیم. سرم رو پایین انداختم و ه کفشام خیره شدم. نزدیک شدنش رو حس کردم. صدای آرومش رو شنیدم:

    روشا-خوش اومدید.

    جمع بودم. این یعنی فقط همکار و چه قدر خوب بود که چیز دیگه ای نگفت.

    روشا-بریم کارتون رو بهتون بگم.
    درسته حرفی نمی‌‌زد اما صداش که سعی داشت آروم باشه ولی پر لرزش بود، می‌گفت چی تو دلش می‌گذره. سمت در رفتیم. دستم رو سمت در بردم. همن موقع دست روشا هم دراز شد.دست هردومون بین راه متوقف شد، اما نگاه من خیره دست روشا بود که بر اثر کشیده شدن آستینش دست بند چرمیش روی مچش خودنمایی می‌کرد و مطمئن بودم روشا هم نگاهش روی دستبند من بود. خاطرات تلخ باز برام تداعی شد. روشا سریع دستش رو انداخت و من هم فورا آستینم ر درست کردم و در رو باز کردم. با هم بیرون به سمت میزم رفتیم. ربکا داشت کار مهرداد رو توضیح می‌داد. مهرداد پشت میز نشسته بود و ربکا کنارش ایستاده بود. من و روشا هردو کنار میزم ایستاده بودیم. روشا با حواس پرتی تموم و صدایی آروم کارم رو توضیح داد. قسمت های مختلف رو از همون جا بهم نشون داد و با نهایت سرعتش از اون جا دور شد. گفته بود کار یا سوالی داشتم بپرسم، ولی مگه می‌‌شد بپرسم. پشت میزم نشستم و به صفحه دسکتاپ خیره شدم. باید ازش می‌ترسیدم؟ این که اون هم به اندازه من دل تنگ بود؟ اندازه ی من اذیت شده بود؟چرا هنوز دست بند رو داشت؟

    ربکا که رفت، مهرداد سمتم خم شد و گفت:

    مهرداد-ای جان چه شرکتی! یعنی من جون فدای کارکناشم.
    با اخم تیزی نگاهش کردم.نیشش بسته شد و سر جاش برگشت. منم با همه حواس پرتیم کارم رو شروع کردم. ساعت ناهار با مهرداد رفتیم ساندویچ خوردیم، ولی تو شرکت هر کی سر جاش یا تو آشپزخونه ی شرکت ناهار می‌خوردند. باید ماهم از فردا ناهار می‌آوردیم. اون روز دیگه روشا رو ندیدم. ربکا چندباری بهمون سر زد ولی روشا نه. دلم برای دیدنش دیوونگی می‌کرد.حالاکه بعد دوسال و نیم دیده بودمش، دوست داشتم یه دل سیر نگاهش کنم. بعد از تموم کار، با مهرداد تو ماشینم رفتیم. باز هم به یاد روشا آهنگ وایسا رو گذاشتم.

    مهرداد-اه! باز این رو گذاشت. من حالم از این آهنگ دیگه بهم می‌خوره.

    خیلی جدی گفتم:

    -می‌‌تونی پیاده بیای.

    مهرداد با لودگی گفت:

    مهرداد-نه سیروان جون، غلط کردم. من عاشقشم.. اصلا بذار رو ریپیت.
    به حرفش اعتنایی نکردم و سمت خونه رفتم. مستقیم تو اتاقم رفتم، ولی مهرداد اومده بود خونه ما و داشت واسه بقیه از شرکت جدید می‌گفت و زیادی ذوق زده بود. ئاش می‌‌تونستم از این کار استعفا بدم، ولی ممکن نبود. شرکت قبلی نیرو استخدام کرده بود. علاوه بر اون این جا قرارداد داشتم و تعهد داده بودم. تازه به چه بهانه باید می‌رفتم؟نه، نمی‌شد. باید با خودم مبارزه می‌کردم. من اون سیروان گذشته نبودم. روشا هم اون روشایی که من می‌شناختم نیست.
    صبح بلند شدم و کت و شلوارم رو پوشیدم. حالا دیگه بیشتر رسمی سر کار می‌‌رفتم. این باعث می‌شد جذبه داشته باشم و مردم بیشتر روم حساب باز کنند. امروز قرار بود با ریوی مهرداد بریم. جلوی در منتظرم بود. انگار واسه این شرکت جدید خیلی اشتیاق داشت که حسابی هم تیپ زده بود. برای اولین بار دیدم کت و شلوار پوشیده. با لبخند نگاهش کردم که گفت:

    مهرداد-هان؟چیه؟فقط تو می‌تونی تاثیر گذار باشی؟ دیروز دیدم همه دخترای شرکت فقط تو رو می‌‌دیدند. تازه دخترای رئیس هم که هردو تو نخ تو بودند.
    -ببند مهرداد.حواست رو جمع کن. اینا به تو نمی‌خورند. دور این دوتا رو خط بکش.

    مهرداد-اون وقت از کجا فهمیدی؟

    -پات رو اندازه گلیمت دراز کن.

    مهرداد-تو نگران فاق شلوار من نباش؛ زیرش لبـاس زیر دارم.
    خنده ام گرفته بود. نمی‌دونستم چی بهش بگم. نمی‌شد بگم من روشا رو می‌شناسم. یا چه قدر روشا راجع به ربکا بهم گفته که خوب می‌شناسمش. ولش کن اصلا؛ اگه اونا همون آدمای قبل باشند، کارای مهرداد بی فایده است. سر وقت رسیدیم. خدا رو شکر میزم جوری بود که به در ورودی دید نداشت. اتاق روشا و ربکا هم پشتمون بود و باعث می‌شد همش حواسم برای دیدنش به در نباشه. وگرنه مدام باید به در چشم می‌‌دوختم. تا ظهر روشا و ربکا رو ندیدم. منشی چند تا کار برامون آورده بود. وقت ناهار، مهرداد تو آشپزخونه رفت. قرار بود یه روز من ناهار بیار،م یه روز مهرداد بیاره. امروز اون آورده بود. رفته بود گرمش کنه و بعد من برم همون جا بخوریم. ده دقیقه بعد، تو آشپزخونه ذفتم. چند نفری مشغول صحبت بودن و مهرداد هم داشت با یکی وراجی می‌کرد. جلو رفتم. متوجه شدم ربکاست. با لبخند به حرفش گوش می ‌داد که داشت از شرکت قبلی می‌گفت. مهرداد با دیدن من یهو گفت:

    مهرداد-آهان این شاهدم. بیا داداش سیروان. بیا خودت بگو.

    -سلام خانوم کیج.

    ربکا-سلام، خسته نباشید.

    -ممنون. همچنین.

    مهرداد-من هی به خانوم کیج میگم چه قدر اون جا همه مسئولیتا رو دوش ما بود. بیا تو هم بگو.

    خنده رم گرفت.

    -باز تو پرحرفیت گل کرده؟

    مهرداد-ا...دکتر؟داشتیم از این حرفا؟

    روبه ربکا گفتم:

    -ببخشید خانوم مهندس، این مهرداد یه کم زیادی شوخه و عادت داره مدام صحبت کنه. شما ببخشید.

    مهرداد مدام برام چشم و ابرو می‌‌اومد.

    ربکا-نه، ایرادی نداره.

    مهرداد ظرفش رو از رو گرمکن برداشت و درش رو باز کرد.

    مهرداد-خانوم مهندس بفرمایید ناهار.

    غذاش دلمه برگ مو بود. زیاد هم بود. ربکا با تعجب نگاه می‌کرد.

    ربکا-ببخشید، میشه بپرسم اینا چیه؟

    مهرداد خندید، ولی من فقط دلم لرزید. لهجه و تن صداش زیادی شبیه روشا بود. به خصوص با اون موهای طلایی، فقط ربکا چشمای عسلی و روشن داشت.

    مهرداد-دلمه است. بفرمایید بشینید. واجب شد امروز با ما هم غذا بشید.

    ربکا که انگار مایل بود ببینه این غذا چیه یه کم مردد بود. گفتم:

    -بفرمایید خانوم مهندس. مامان مهرداد اندازه سه نفر همیشه غذا می‌ذاره. دیست این مهرداد زیادی حرف میزنه، نیاز به انرژی زیادی داره.

    مهرداد-نه داداش، واسه صحبت نیست. واسه فعالیت فکریه.
    من و ربکا با هم خندیدیم. مهرداد برای ربکا تو ظرف دلمه چید و قراز د من و خودشم تو همون ظرف بخوریم .ربکا رو صندلی نشست. ما هم نشستیم.

    ربکا-فقط ببخشید که مزاحمتون میشم و از سهم شما می‌‌خورم. تا حالا این غذا رو ندیده بودم.

    مهرداد-کار خوبی می‌کنید. نخورین نصف عمرتون به فناست. من که خیلی دوست دارم.

    بعد خودش یکی با دست برداشت و شروع به خوردن کردم. ربکا هم نگاهش می‌کرد.

    ربکا-همین طوری باید بخوریم؟ قاشقی، چنگالی، چاقویی...

    مهرداد-بخور خانوم مهندس. این جا که از این امکاناتی که شما می‌فرمایید نیست.

    ولی ربکا بلند شد و از یه کمد دستمال، چاقو، چنگال و قاشق در آورد. برای ما هم آورد.

    مهرداد-من که نمی‌خوام. همین جوری بیشتر می‌چسبه.

    ربکا-فقط نمی‌‌دونم با کدوم باید بخورم.

    من یه چاقو و قاشق برداشتم که ببینه چه کار کنه. گرچه خودم هم تو خونه با دست می‌خوردم، ولی این جا فرق داشت. با چاقو تیکه ای بریدم و با قاشق خوردم. ربکا هم به تبعیت از من همون کار رو کرد. مقدار کمی تو دهانش گذاشت و آروم جوید. بعد تیکه ای دیگه. مهرداد که منتظر نگاهش می‌کرد تا نظرش رو بگه، ولی من هم داشتم می‌خوردم. یکی رو که کامل خورد، گفت:

    ربکا-واقعا مزه ی عالی و منحصر به فردی داره. همون برنج به صورت لقمه ای و آماده. البته طعم خاصی هم داره. تا به حال برنجی به این خوشمزگی نخوردم تو این سه سال که ایرانم.

    مهرداد-سه سال؟قبلا کجا بودین؟

    ربکا-آکسفورد. اون جا بزرگ شدم.

    مهرداد خواست حرف بزنه که با پام بهش لگدی زدم که خفه شه و بذاره ربکا غذاش رو بخوره. ساکت شد و ربکا هم مشغول خوردن شد. وسط غذا بودیم که باز صداش اومد و قلب من هم به تپش در اومد.

    روشا-ربکا این جایی؟

    ربکا-اومدی روشا. بیا از اینا امتحان کن. مزه ش فوق العاده ست.
    من سرم رو نچرخوندم و حرفی نزدم ولی مهرداد سریع بلند شد یه صندلی گذاشت کنار ربکا و گفت:

    مهرداد-بفرمایید.

    روشا اما تردید داشت.

    ربکا-بیا دیگه.

    روشا-نه.من میرم تو اتاقم. ناهار دارم.

    خواست بره که مهرداد گفت:

    مهرداد-خدا شاهده برید، ناراحت میشم. جون این سیروان نخورین از گلوم پایین نمیره.

    با حرص به مهرداد نگاه کردم. چشمم به روشا افتاد که با تردید نگاهم می‌‌کردم. انگار به خاطر من مشکل داشت و نمی‌‌اومد. دیدم زشته تو جمع تعارف نکنم. اونا که خبر ندارند، پس جدی گفتم:

    -تشریف بیارید خانوم مهندس. غذا زیاده.

    روشا بالاخره تصمیم رشو گرفت و اومد نشست و دقیقا رو به روی من بود. مهرداد با قاشق تمیزش چند تا دیگه برای روشا هم گذاشت. من هم سرمو پایین انداخته بودم و غذا می‌خوردم، ولی تو دلم عروسی بود. روشا رو به روم بود. اون قدر نزدیک که عطرش رو استشمام می‌کردم. با من سر یه میز ناهار می‌خورد. اصلا نگاهش نکردم ولی از حضورش لـ*ـذت بردم. بعد از خوردن غذام، ربکا گفت:

    ربکا-آقای سمیعی همیشه این قدر ساکتین؟

    سرم رو بالا آوردم. اول چشای منتظر روشا و بعد ربکا رو دیدم. قبل از من مهرداد ورپریده گفت:

    مهرداد-نه بابا. دو سه ساله این طوری شده. نمی‌‌دونم سرش به سنگ خورده، دلش به سنگ خورده...خلاصه یه جاییش شکست که این جوری رفت تو خودش. هی! جوون خوبی بود.

    با خشم نگاهش کردم. یه دقیقه لال نمی‌شد. ربکا خنده اش گرفت ولی روشا تشکری کرد و سریع بلند شد و رفت. می‌فهمیدم چش بود. منم معذرت خواهی کردم و رفتم پشت میزم. همش یاد نگاه روشا می‌افتادم. مشغول کارم شدم تا فراموش کنم. چند دقیقه بعد مهرداد اومد و مشغول کارش شد. ازم می‌ترسید و حرفی نمی‌زد که مبادا خفه اش کنم، ولی بی حوصله تر از این حرفا بودم که باز خواستش کنم. نیم ساعت بعد ربکا اومد. اول پیش من اومد و یه فایل بهم داد و توضیحش رو داد و بعد هم به مهرداد. مهرداد هم طبق معمول خوشمزگی می‌کرد و ربکا رو می‌خندوند. تا چهار کار کردیم و بعد راهی خونه شدیم. مهردادم که برای خودشیرینی در اتاق ربکا و روشا رو زد و ازشون اجازه مرخصی گرفت.

    -بدبخت چاپلوس.

    -خاک تو سرت کنم با اون چشمای کورت.

    ته دلم پوزخند زدم. خبر نداشت چه اتفاقاتی بین من و روشا افتاده وگرنه دوساعت باهام دعوا می‌‌کرد که احمقم و خرم و فلانم.

    سر کار جدید جا افتاده بودیم. آقای کیج ازمون راضی بود. دلم به دیدن های گاه و بی گاه روشا خو بود که بیشتر هم هردومون از هم فراری بودیم. متوجه نگاه های ربکا به خودم می‌‌شدم. توجهش بیشتر به من بود ولی با مهرداد زیاد حرف می‌زدند و جور شده بودند. مهرداد هم اکثرا غذا بیش تر می‌آورد و ربکا رو مجبور می‌‌کرد بخوره. ربکا هم خوشش می‌‌اومد. گاهی هم روشا باهاشون هم غذا می‌شد؛ اون هم به اصرار ربکا و مهرداد. من هم از همون روز اول تصمیمم رو گرفته بودم و پشت میزم غذا می‌‌خوردم. نمی‌خواستم هم خودم و هم روشا رو معذب کنم. از هر برخورد احتمالی جلوگیری می‌کردم.ب ه هر حال یه چیزایی بین ما بود که هم ما رو از هم دور و هم به هم جذب می‌‌کرد.

    از فردا صبح کلاسام تو دانشگاه شروع می‌‌شد. سه روز در هفته؛ یک شنبه ساعت هشت تا ده بود، سه شنبه ده تا دوازده و چهار شنبه دو تا شش عصر. این ترم رو مجبور بودم ولی ترمای بعد رو قول داده بودند همه رو دو به بعد بذارند. آقای کیج گفته بود هروقت کلاسام شروع شد به خودش یا دختراش بگم برام برنامه بذارند. تازه الان برنامه رو برام فرستادند باید می‌رفتم اطلاع می‌دادم که فردا دیر میام. ساعت سه بود. بلند شدم و پیش منشی رفتم.

    -سلام خانوم موحدی.

    منشی-سلام.

    -با آقای کیج کار داشتم.

    منشی-تشریف ندارند. خانوم مهندس ولی هستند.

    یکم فکر کردم. ربکا که یک ساعت قبل اومد کارم رو داد و خداحافظی کرد، پس روشاست.

    -بهشون اطلاع بدین کارشون دارم.

    منشی-چشم.

    بعد بهش زنگ زد.

    منشی-سلام خانوم مهندس.یکی از کارمندان باهاتون کار دارند....بله....چشم.

    دیوونه چرا اسمم رو نگفت؟ مهم نیست.
    منشی-بفرمایید.

    قلبم تپشش اوج گرفت. در زدم. صداش رو شنیدم.

    روشا-بفرمایید.

    در رو باز کردم و وارد شدم. یه اتاق بزرگ با یه ویوی عالی بود. میز بزرگی جلوی دیوار سراسر شیشه بود و جلوی میل چیده شده بود.روی میز جلوی مبل ها یه لپ تاپ باز بود. خود روشا هم پشت میزش نشسته بود و سرش تو کامپیوترش بود.ن فهمید منم. سر رو بالا آورد و همزمان گفت:

    روشا-بله؟

    با هم چشم تو چشم شدیم. چه قدر دلتنگش بودم. این چشمای آبی هنوزم دنیای من بود. بعد از گذشت دو سال و نیم حالا اوضاع مالیم تا حدودی روبه راه شده بود. ماشینم رو عوض کرده بودم و مقداری پس انداز داشتم که با مهران و مهرداد توی بورس سرمایه گذاری کرده بودیم و زندگیم خوب بود، ولی با این همه پیشرفت، باز هم هنوز روشا پشت این میز ریاست بود و کلی بالاتر از من. باز هم این همه اختلاف. سکوت طولانی شده بود. انگار اونم از دید زدن من ناراضی نبود.

    -سلام.

    روشا-سلام.

    -خانوم مهندس، طبق قراردادی که داشتم با پدرتون، من هفته ای چند ساعت دانشگاه تدریس می‌کنم که با ساعت کاری تلاقی داره. ایشون گفتن بهشون اطلاع بدم برنامه کاریم رو. در عوض یا تو خونه یا انتهای ساعت کاری اضافه ایست کنم.

    روشا-بله، در جریان هستم. چه کاری از من بر میاد؟

    کاغذ برنامه ام رو جلو بردم و روی میزش گذاشتم.

    -این ساعت کاری تدریسمه. فردا هشت تا دوازده اولین کلاسمه. آقای کیج نیستن بهشون اطلاع بدم دیرتر میام. اومدم خدمت شما.

    یه نگاه به برنامه کرد. سری تکون داد و گفت:

    روشا-چشم. به بابا میگم. ایرادی نداره. می‌تونید به کارتون برسید. از قبل بابا هماهنگ کرده بود.

    -خیلی ممنون خانوم مهندس.

    مخصوصا بهش می‌‌گفتم خانوم مهندس. یه کم مکث کردم. دیگه کاری نداشتم. باید می‌‌رفتم. چه قدر بد بود هیچ بهونه ای واسه بیشتر دیدنش نداشتم. یه قدم عقب رفتم. خواستم برگردم که صدای زنگ گوشیش متوقفم کرد. با تعجب بهش خیره شدم. سریع جواب داد تا بیشتر از این پخش نشه. ملودی بی کلام آهنگ امین رستمی بود که یه بار ازم خواست براش بزنم. این رو هم ضبط کرده بود؟

    روشا-سلام...شرکتم....یه ساعت دیگه میام...ربکا من تنهام...چطور زودتر بیام؟ بابا نیست. باشه یه ساعت دیگه. بای.

    تموم مکالماتش انگلیسی بود. من هم هنوز همون جا مثل مجسمه ایستاده بودم و هنوز تو فکر آهنگ بودم. وقتی قطع کر، دسوالی نگاتم کرد.خب من کاری نداشتم و هنوز ایستاده بودم، بی هدف. درست نبود. سریع گفتم:

    -با اجازه تون برم سر کارم.

    جوری وانمود کردم انگار منتظرم مکالمه ش تموم بشه و اجازه بگیرم. لبخند محوی رو لباش نشست.


    -بفرمایید جناب دکتر.

    تلافی مهندس گفتنم بود. چه قدر دوست داشتم یه بار دیگه سیروان صدام کنه. بیرون رفتم. یه ساعت دیگه کار کردم و بعد با مهرداد خونه رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    صبح زود بیدار شدم و کتابی که برای تدریس انتخاب کرده بودم رو یه نگاهی کردم. باید برای تدریس آماده می‌بودم. کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی پوشیدم. کیف مشکیم رو برداشتم و راهی دانشگاه شدم. ساعت راس هشت وارد کلاس شدم. کلاس شدیدا شلوغ بود. بچه های ترم سه به بالا بودند. اول که دیدنم عکس العملی نداشتند، ولی خب نگاه خیره ی دخترا رو حس می‌کردم. پشت تریبون رفتم. همه ساکت شدند.

    -سلام. سمیعی هستم، استاد این درستون.

    هیچ کس صداش در نمی‌‌اومد. نشستم و لیست رو باز کردم. یکی پرسید:

    -استاد، ترم اولی هستید؟

    منظورش و گرفتم. منظورش این بود ترم اوله که تدریس می‌کنم. حوصله ی یه کلاس خشک رو نداشتم. لبخندی زدم و تایید کردم. بچه ها که لبخندم رو دیدن، شروع به ریز ریز حرف زدن با هم کردند. من هم اسما رو خوندم و باهاشون آشنا شدم. یه کم شلوغ شده بود؛ پس ضربه ای روی برد زدم و ساکتشون کردم. با ماژیک اسم کتاب و نویسنده اش رو نوشتم.

    -این کتابیه که من تدریس می‌کنم. تهیه ش کنید. اگر هم نتونستید، ایرادی نداره؛ چون همه مباحثش نیست. می‌تونید جزوه برداری کنید و قسمت هایی که تو کتابه کپی بگیرید و دیگه این که من همین قدر که راحت می‌گیرم، می‌تونم سخت گیر هم باشم. بستگی به جنبه ی خودتون داره. وقتی استراحت میدم ایرادی نداره آزاد باشید، ولی وقتی درس میدم یا قراره امتحان باشه یا سوال کلاسی هیچ شوخی ای ندارم. پس حد خودتون رو بدونید و نذارید روشم رو تغییر بدم. اگه ناراضی باشم از درس و کلاستون، هر جلسه کوئیز برگزار میشه. کسی سوالی داره؟

    همون پسر اولیه گفت:

    -استاد جزوه آماده ندارید؟

    -نه خیر، ترم اولی هستم.

    بچه ها خندیدند.

    -خب دیگه بسه. شروع می‌کنیم.

    بعد کتاب رو باز کردم و چند مبحث رو درس دادم و توضیح دادم. روی برد هم چند تا مسئله نوشتم و گذاشتم حل کنند. بین کلاس دو تا پنج دقیقه هم استراحت دادم. ساعت نه و چهل و پنج دقیقه هم کلاس تموم شد. با خسته نباشید بچه ها کلاس رو تموم کردم. کسی سوالی نداشت؛ پس فورا به دفتر اساتید رفتم و لیست رو تحویل دادم و به سمت شرکت حرکت کردم. ساعت ده و پنجاه دقیقه، شرکت بودم. با منشی سلام دادم و سر کارم رفتم. مهرداد مشغول کار بود.

    -سلام مهرداد خان.

    مهرداد-سلام استاد. دانشگاه خوش گذشت؟

    -بله، جای شما خالی.

    مهرداد-کلاستون از اون دختر خوشگل موشگلا هم داره؟ از اونا که فقط چشمشون دنبال استاد خوش تیپاست؟

    -اوه! چه قدرم داره. هفتاد درصدشون دخترن.

    شوخی می‌کردم حرص بخوره. گرچه دختر بودند، ولی به قیافه هاشون دقت نکرده بودم.

    مهرداد-کوفتت بشه تنها خور. توهم دیگه از دست رفتی.

    -نوش جونم. زحمت کشیدم براش.

    با صدایی که اومد، ساکت شدم و برگشتم.

    -آقای دکتر تشریف آوردید؟

    روشا بود. پوزخند رو لبش نشون می‌داد که صحبتامون رو شنیده.

    -سلام. بله اومدم.

    روشا-سلام. دیروز یه کار بهتون داده بودیم، انجامش دادیذ؟

    -بله.

    روشا-پس لطف کنید بدید به تیم بررسی. کار جدیدتون رو میزه.

    و رفت. وقتی رفت، مهرداد خندید.

    مهرداد-هه! شنیده بود.

    -خب بشنوه.

    مهرداد-احمق جون از فردا بیشتر حواسش بهت جمع میشه. دخترا کلا حسودن.

    -ساکت باش مهرداد.

    تا عصر کار کردم. مهرداد زودتر رفت و من تا پنج موندم. چند نفری هم با من مونده بودند. شش به خونه رسیدم. روژان و مهران باز خونه ما بودند. نه که ناراحت باشم، خوشحالم بودم. اگه اونا نبودند، همیشه بابت تنهایی مامان دل نگران می‌شدم.

    مامان-سیروان جان اگه کاری داری زود بکن مهمون داریم.

    -کیه مامان؟

    مامان-خالت و داییت اینا.

    -چشم.

    تو اتاقم رفتم. خاله زرین و دایی رضا قرار بود بیان. خاله زرین شوهرش فوت شده بود و یه پسر و یه دختر داشت که ازدواج کرده بودند. دایی رضا هم با خانومش و دختر پونزده سالش بودند. سامان، پسرش هم سرباز بود. نیم ساعت بعد مهمونا اومدند.خیلی وقت بود ندیده بودمشون. دختر و پسر خاله زرین هم بودند. شب خوبی بود. بعد از شام، مهرداد و مریم خانومم اومدند و صحبت کردیم و خندیدیم. ارسلان پسر خاله زرین از کار جدیدم پرسید. مهرداد از شرکت و استاد شدنم گفت.

    خاله زرین-زری چرا واسه سیروان آستین بالا نمیزنی؟ از ارسلان و دنیا و روژان بزرگ تره. روژان که بچه اش هم بزرگ شد.

    مامان-من که از خدامه. نمی‌دونم چشه که هر چی میگم قبول نمی‌کنه.

    دایی-سیروان جان چرا مخالفت می‌کنی؟به هر حال باید چند جا بری، چند نفر رو ببینی. بالاخره یکی پسندت میشه.

    -دایی جان نمیگم نمی‌کنم، فقط الان نه. یه کم جا بیفتم تو کارم. تازه مگه من چند سالمه؟ دیر نمیشه.

    روژان-بیست و هفت سال کمه؟ ارسلان بیست و پنج سالشه ها!

    -حالا ارسلان هول بود، منم باید باشم؟

    روژان-مهران هم از تو کوچیکتر بود ازدواج کرد. فقط یه سال از تو بزرگتره.

    مهرداد-خب اون هم خله. مگه شک داری؟

    همه خندیدند. مهران مشتی به پهلوی مهرداد زد. خدا رو شکر به لطف مسخره بازی های مهرداد از بحث ازدواج من خارج شدیم. خاله موقع رفتن جمع رو برای آخر هفته خونه شون دعوت کرد. از مریم خانوم هم دعوت کرد و اصرار کرد بیاند.

    صبح روز بعد به موقع سر کار رفتم. ساعت نه و نیم بود که دیدم یکی تو سالن اومد. یه زن،چادری بود حدودا پنجاه می‌خورد. منشی هم با یه پرونده کنارش بود و براش چیزایی توضیح می‌داد و خانوم مهندس صداش می‌زد. نزدیک ما شد. به من و مهرداد نگاهی کرد و سلام کرد. ماهم سریع بلند شدیم و سلام کردیم. این که منشی اون قدر با احترام باهاش حرف می‌زد و همه جلوش می‌‌ایستادند، یعنی مهم بود.

    خانومه-شما کارمندای جدید هستید؟

    -بله، سمیعی هستم.

    مهرداد-بنده هم مهرداد مهدوی.

    خانومه-تعریف کارتون رو زیاد شنیدم. امیدوارم از همکاری با ما راضی باشید.

    مهرداد-همکاری با شما نهایت آرزوی هر مهندسیه خانوم مهندس.

    لبخندی رو لباش نشست. روشا رو دیدم که سمتمون میاد. به ما که رسید رو به زن گفت:

    روشا-سلام مامان، کی اومدی؟

    خانومه با محبت به روشا سلام کرد و گفت تازه اومده.پ و داره با کارمندا صحبت می‌کنه. ناباورانه به مامان روشا نگاه می‌کردم. متوجه نگاه سنگین روشا شدم. پوزخندی رو لبش بود. این همه تفاوت باورم نمی‌شد. ویلیام کیج مسیحی و کت و شلوارش و کراواتش، دخترای مسیحی و آزاد و زندگی توی آکسفورد و حالا مامانی که شیعه و حتی چادریه! حالا منظور روشا رو از جمله ای که یه روز بهم گفته بود، می‌فهمم.

    "من تو یه خانواده بزرگ شدم که توش پر از تفاوته. من با تضاد ها بزرگ شدم."

    سمت بقیه کارمندا رفتند. مهرداد نشست و با خنده گفت:

    مهرداد-خانوادگی مهندسن. عجب مامانی بود.
    و مشغول کارش شد. منم با بهت نسشتم.م هرداد حق داشت تعجب نکنه. اون که خیلی چیزا رو نمی‌دونست. نمی‌‌دونست ویلیام کیج مسیحیه و دخترا هم همین طور. نمی‌دونست اینا یه خانواده با یه عالمه تفاوت هستند. نزدیکای ظهر منشی صدام زد که آقای کیج کارم داره. اجازه گرفتم و به اتاقش رفتن. خانوم های مهندس هم هرسه تاشون حضور داشتند.

    -سلام.

    همه جوابم رو دادند. البته روشا زیر لبی. اصلا نگاهم نمی‌کرد. منم زیر چشمی گاهی یه نگاهی بهش می‌‌انداختم. دست خودم نبود. چشمام همش دنبال روشا بود. هر چند سه سال گذشته ولی هنوز دلم فقط با یاد روشا می‌تپید.

    ویلیام-بنشینید.

    روی یه مبل نشستم. روشا و مامانش روبه روم و ربکا کنارم بود. ویلیام هم پشت میزش.

    ویلیام-آقای سمیعی، این یک ماهی که این جایید، راضی هستید؟

    -البته. هم محیط کار، هم تخصص و حرفه کارکنان و هم مزایا واقعا عالی و رضایت بخشه. من شخصا خوشحالم که این جا کار می‌کنم و تو این مدت تونستم از تجربیات همکارام هم استفاده کنم.

    ویلیام-می‌‌دونستم جوون با عرضه ای هستی. من قبلا توی آکسفورد شرکتی داشتم با همین عنوان. به خاطر خــ ـیانـت یکی از کارکنانم تا ورشکستگی رفتم و اگه ایران نمی‌‌اومدم، هرچی داشتم از دست می‌دادم. حالا تصمیم دارم دوباره شرکتم رو تو آکسفورد به کار بندازم. البته با عنوانی دیگه و کاربرد دیگه. این یه ماه همسرم اون جا مقداری از کارا رو ردیف کرده و حالا باید خودم برم. این جا کارمندای زیادی دارم که همه مورد اعتماد و مجربن، ولی در حال حاضر از لحاظ علمی شما بالاترین هستید. البته دو مورد دیگه هم دکترا داریم که مربوط به حسابداری و رشته های دیگه اند. برای بستن قرارداد با شرکت ها و یه سری کارها نیاز به یه مرد داریم که در کنار دخترام و همسرم باشه. با مشورت خانوما شما رو انتخاب کردیم. به واسطه شغلتون تو شرکت دیگه و استاد بودنتون، روابط عمومی تون باید خوب باشه. حاضر به همکاری هستید؟ البته این یه فرصت برای نشون دادن خودتون محسوب میشه.

    -من وقتی این جا قرارداد بستم، کارمند شمام و هر کار بفرمایید انجام میدم.

    ویلیام-دکتر منتظری از دوستان منه. خیلی از شما تعریف کرد و بین شما دو نفر تاکید زیادی روی شما داشت. ازم خواست بهتون فرصت بدم. آینده ی درخشانی رو براتون می‌دید. این فرصت رو بهتون میدم که خودتونو نشون بدید. من فردا عازمم. برای شروع ازت می‌خوام توی یه مزایده شرکت کنی، به عنوان نماینده شرکت. شرکت های بزرگی رقیبن و مطمئنا شانس زیادی برای برد دارند. یه پروژه ی دولتیه. همسرم مهندس نیکو برات بیشتر توضیح میده. توی این مورد می‌تونی از روشا هم کمک بگیری. این پرونده دست روشا بود. تحقیقات رو روشا انجام میده. درباره کارای داخل شرکت هم با ربکا همکاری کن. ربکا بیش تر به امور کارکنان و کارای داخلی میرسه. همسرم هم که مدیره و جانشین من.

    -متوجه شدم.

    ویلیام-می‌‌تونی بری، فقط یه موضوع.برات یه اتاق در نظر می‌گیرم.

    -آقای کیج اگه اجازه بدید همون جا بمونم. این طوری بهتر می‌تونم در جریان کارای شرکت باشم.

    ویلیام-هر جور راحتی. من این موضوع رو به اطلاع کارکنان می‌رسونم.

    -چشم. با اجازه.

    بعد از اتمام صحبت ها، پشت میزم رفتم. بعد ویلیام اومد و همه رو جمع کرد و راجع به من و مسئولیت جدیدم صحبت کرد. گرچه در واقع فقط یه کمک واسه خانوم های مهندس بودم، اما من رو معاون خودش در نبودش معرفی کرد. بعد از رفتنش وقت ناهار بود. مهرداد گفت:

    مهرداد-هی پسر تو مهره مار داری؟

    صدایی از پشتم گفت:

    -نه خیر، جذبه و مهارت دارند.

    ربکا بود. با لبخند ازش تشکر کردم.

    ربکا-چرا خواستی این جا باشی؟ اتاق بابا هست. مامان کمتر میاد شرکت. اتاق من و روشا هم هست. قراره با هم کار کنیم. می‌تونی تو اتاق ماها باشی.

    نمی‌خواستم پیش روشا باشم؛ دلم بدجور هوایی می‌شد.

    -این جا راحت ترم. به کار همکارا رسیدگی می‌کنم و می‌‌تونم ازشون چیزای جدید یاد بگیرم. به هر حال هرکسی مهارت های خاص خودش رو داره.

    لبخندی زد و تأیید کرد. بعد رو به مهرداد گفت:

    ربکا-تفاوت دکتر با تو همینه. همیشه دنبال یادگیری بیشتره.

    مهرداد-دکتر؟نه بابا! سیروان که قشنگ تره. چطور من مهردادم ولی این دکتره؟

    ربکا-چون تو زیادی پررویی.

    بعد هم لبخندی به من زد و رفت. مهرداد با حرص نگاهم کرد. خنده ام گرفت و پشت میزم نشستم. دوتا ساندویچ در آوردم. یکی به مهرداد دادم یکی خودم برداشتم. ناهارمون رو خوردیم و به کارمون رسیدیم.

    روز بعد کلاس داشتم. تا ساعت نه و ربع شرکت بودم. فقط ربکا اومده بود. پیشم اومد و ازم به اتاق پدرش برم. باهام درباره کارام صحبت کرد. در واقع مسئولیت های سنگینش رو به من داد. بعد هم گفتم کلاس دارم و دانشگاه رقتم. بعد از کلاسم، ناهار رو همون دانشگاه خوردم و به شرکت رفتم. وقتی رسیدم، همون موقع روشا رو دیدم. پشتش به من بود. من رو ندید. به منشی گفت:

    روشا-به دکتر سمیعی بگید بیاد پیش من.

    منشی-نیستن.

    روشا-نیومده هنوز؟

    منشی یهو منو دید.

    منشی-ا، اومدین؟

    -سلام.

    روشا و منشی هر دو جوابم رو دادند.

    روشا-من کارای تحقیقاتی رو انجام دادم. تشریف بیارید براتون توضیح بدم.

    همراهش به اتاقش رفتم. در رو بستم. تنها با روشا، تو این اتاق؛ خدا این چه امتحانیه؟من که فریاد می‌زنم دوستش دارم. من که میگم فراموش کردنش ممکن نیست. دیگه چرا امتحان؟ بس نیست اذیت شدنم؟
    روی مبل نشستم. رو به روم نشست و لپ تاپش رو به روم گذاشت. نمی‌‌تونست هم خودش توش رو ببینه هم من. پس به ناچار اومد کنارم نشست. هردو معذب بودیم، ولی عجیب بوی عطر مخصوصش آرومم می‌کرد. مشغول توضیح شد. اما من حواسم پرت بود و نمی‌فهمیدم چی میگه. اصلا تمرکز نداشتم، فقط نگاهم به دستش بود و دست بندی که دور مچش بود.

    روشا-این شرکت رو می‌‌شناسید؟

    با سوال روشا جا خوردم. از حال و هوای خودم بیرون اومدم و گنگ نگاهش کردم. باز چشماش حواسم رو پرت می‌کرد و فکرم منحرف می‌شد.

    روشا-اصلا...چیزی فهمیدید از حرفام؟

    از دست خودم عصبانی بودم. دوست نداشتم این قدر ضایع باشم.

    -ببخشید. راستش تو دانشگاه اتفاقی افتاد، فکرم درگیر اون مسئله بود. میشه دوباره بفرمایید؟

    یه ابروش رو بالا انداخت و لبخند کجی زد؛ یعنی آره جون خودت، تو گفتی من هم باورم شد. خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم. این حالت صورتش بدجور خوردنیش می‌‌کرد.

    روشا-داشتم درباره شرکت عای شرکت کننده تو مزایده می‌‌گفتم. به جز ما سه تای دیگه هستند. یکی شون فوق العاده حریف قدریه، ولی دوتای دیگه رو هم نباید دست کم گرفت.

    یه کم راجع به شرکت ها گفت و این که باید درباره هزینه های طرح تحقیق کنم. روشا یه مقدارش رو انجام داده بود. بقیه ش به عهده ی من بود. محاسبات رو هم گفت که کمکم می‌کنه. یکی در زد و اومد تو. ربکا بود.

    ربکا-دکتر این جایی؟

    -بله کاری داشتید؟

    ربکا-کارای صبح دربارش حرف زدیم رو انجام دادید؟

    -هنوز فرصت نکردم خانوم مهندس.

    اومد رو به روم نشست.

    ربکا-تازه اومدید؟

    -بله.

    ربکا-گفتم برامون قهوه بیارند.

    -من کارم تموم شد این جا. برم به کارم برسم.

    ربکا-فرصت یه قهوه رو دارید. این قدر هم من رو مهندس صدا نکن. اشکال داره اگه راحت تر باشیم؟ قراره بیش تر با هم کار کنیم.

    -نه. شما هرجور راحتید من رو صدا بزنید.

    ربکا-من رو هم فقط ربکا صدا کن آقا سیروان.

    لبخندی زدم. قهوه رو آوردن.گد. ربکا باز گفت:

    ربکا-روشا چه قدر ساکتی؟

    روشا-چی بگم؟

    ربکا-تو هم راحت باش.

    روشا-راحتم.

    ربکا-چه قدر عصا قورت داده ای تو. آقا سیروان، این روشا با همون مهندس و دکتر راحته. فقط اسم خودم رو صدا کن. این رو ولش کن.

    خنده ام گرفت.قهوه ام رو خوردم و سر کارم برگشتم.

    ده روزی میشه کار جدیدم رو دارم. دانشگاه، دوندگی های مزایده، انجام کارای شرکت و رسیدگی به امور کارکنان، تحویل اجناس انبار و چک کردنشون.پ و در آخر هم هرکاری که بقیه انجام میدن رو باید چک کنم اگه بی ایراد بود، تایید کنم. ربکا هم تو این مورد کمکم می‌کرد. روشا بیشتر تو قسمت های اقتصادی بود. فقط درباره همون مزایده با هم در ارتباط بودیم. کارای انبار و تحویل و تحول اجناس هم با روشا بود و با اون هماهنگ می‌‌کردم. اون قدر سرم شلوغ بود که گاهی شبا تا نیمه شب کارای شرکت رو انجام می‌‌دادم.

    امروز تا شش کلاس داشتم. چهار شنبه بود. کار مزایده بالاخره تموم شده بود. ما بردیم. با این همه تلاشی که کردیم، تعجبی نداشت. ویلیام باهام تماس گرفت و تبریک گفت و تشکر کرد. بهم قول یه پاداش خوب رو داد. قرار بود باز جنس بیاد و یه سری هم ترخیص بشه و برای یه شرکت تو شهرستان بره. به روشا گفته بودم خودم میرم و نظارت می‌کنم. شب بود و درست نبود روشا بره. البته نیازی به حضورم نبود، ولی چون این مدت مسئولیت با من بود، ترجیح می‌دادم خودم حضور داشته باشم. آقای کیج خودش که بود، اوضاع فرق داشت. اون به این افراد اعتماد کرده بود. من که شناختی ازشون نداشتم. ساعت هفت به انبار شرکت رسیدم. کارها رو تحویل دادم و رسید ها رو چک کردم و امضا کردم و تو کیفم گذاشتم. فردا به روشا می‌دمشون. بعد رفتم خونه. مامان تنهای بود. روژان خونه مادر شوهرش بود. شام رو با مامان خوردیم.

    مامان-سیروان چه قدر خودت رو خسته می‌‌کنی.

    -خسته نمیشم. من از کارم لـ*ـذت می‌‌برم.

    مامان-خیلی این چند وقته سرت رو شلوغ کردی.

    -مامان جان، موقتیه. رئیسم که برگرده، کارم کمتر میشه.

    مامان-امیدوارم.

    بعد مامان پای سریال نشست. من هم همون کنار مامان لپ تاپ روشن کردم و یه برنامه رو که مهرداد نوشته بود چک کردم. مشکلی نداشت. بعد هم از خستگی رفتم خوابیدم. پنج شنبه، ساعت کاری شرکت تا دوازده بود، ولی من و ربکا و روشا مونده بودیم و کارا رو انجام می‌دادیم. هر سه تو اتاق کار ویلیام بودیم. من مشغول انجام محاسبات بودم. روشا هم داشت حسابا رو چک می‌‌کرد. ربکا هم پرونده ها رو برای کارای جدید آماده می‌کرد. قبلی ها رو هم که تموم شده بود، جمع می‌کرد.

    ربکا-روشا زنگ زدی غذا بیارن؟

    روشا-نه.

    ربکا-ساعت سه شد. گرسنمه.

    روشا-مگه من باید نگران شکم تو هم باشم؟خب زنگ بزن بیارن.

    ربکا-مثلا حسابا دست توئه.

    روشا-از حساب شرکت باید برات غذا بگیرم؟

    ربکا-حساب شرکت و من و تو نداره که. همش یکیه. ختم میشه به حساب بابا.

    هردوشون خنده شون گرفت، ولی من خنده ام نگرفت. این چیزا برام عذاب آور بود. همین حساب باعث جدایی من و روشا بود. همین چیزا برام مثل یه خط قرمز بود. این چیزا به من می‌‌فهموند کیم و چرا باید از روشا دوری کنم.

    ربکا-سیروان چی می‌خوری؟

    -ممنون. من میرم خونه.

    ربکا-می‌دونم دست پخت مامانت خوبه. یه روز همبا ما بد بگذرون.

    -مسئله اینا نیست. فقط گرسنه ام نیست.

    ربکا-باشه. روشا تو چی؟

    روشا-منم گرسنه ام نیست.

    ربکا-تو دیگه چرا خودت رو لوس می‌کنی؟

    روشا-خب اشتها ندارم.

    ربکا-اکی.

    بعو به فست فود کنار برج زنگ زد.

    ربکا-سلام. اشتراک 503 هستم. بله...سه تا پیتزا مخصوص بفرستین...باشه...بگین زنگ بزنن. راستی نوشابه فراموش نشه.

    بعد قطع کرد.

    روشا-من که گفتم نمی‌خوام.

    ربکا-خب نخورید بابا. من که می‌دونم تا پیتزا بیاد و بوش بپیچه، جفتتون هـ*ـوس می‌کنید. من دلواپس پیتزای خودمم. یه برش هم بهتون نمیدم.

    روشا-من کی از غذای تو خوردم؟

    ربکا-تو نخوردی، سیروان چی؟ شاید هـ*ـوس کنه.

    -ممنونم ربکا خانوم. زحمت کشیدید. من خودم حساب می‌کنم.

    -اولا ربکا، نه ربکا خانوم. خوشم نمیاد هی دنبال اسمم خانوم بیاد. می‌دونم خانومم، ولی واقعا ترکیب قشنگی با اسمم نداره. دوما، من سفارش دادم، خودم هم بلدم پولش رو بدم.

    دیگه اصراری نکردم. بیست دقیقه بعد پیتزا اومد. ربکا سریع بازش کرد و مشغول خوردن شد. هیچ تعارفی همبه ما نکرد، ولی واقعا راست می‌‌گت. بوش هـ*ـوس بر انگیز بود. شدید احساس گرسنگی کردم. دست از کار کشیدم و به ربکا که با اشتها می‌خورد، نگاه کردم. چند ثانیه بعد ربکا یه نگاه به من و یه نگاه به روشا کرد. تازه متوجه شدم اون هم حال من رو داره. ربکا بلند خندید و گفت:

    ربکا-دیدید گفتم؟ بیاید دیگه سرد شد.

    این بار هردو بی تعارف بلند شدیم. اول دستامون رو شستیم و بعد مشغول شدیم. واقعا چسبید. هم خوشمزه بود و هم این که در کنار روشا بودم. درسته که هیچ حرفی با هم نمی‌زدیم، درسته هیچ رفتاری مبنی بر عشقمون به هم نداشتیم، اما همین که بود، همین که می گ‌دیدمش کافی بود.
    تا پنج بودیم بعد هر سه باهم شرکت رو ترک کردیم.
    جمعه تا ده صبح خوابیدم. واقعا خسته بودم. ناهار رو با روژان اینا خوردیم. بعد از ناهار هم با روشنک بازی کردیم. وقتی روشنک خوابید، تو اتاقم رفتم. واسه این هفته دانشگاه واسه بچه ها سوال امتحان در آوردم. غروب بود. دلم گرفته بود. نشستم و چند تا از عکسامون رو دیدم. آهنگمون هم گوش دادم. این روزا که روشا رو می‌دیدم، کمتر سراغ عکسا می‌‌اومدم. کمتر فرصت داشتم. یهو دلم هوای بام تهران رو کرد. آماده شدم و بیرون رفتم. هوا تقریبا سرد بود. یه تی شرت تنم بود، روش یه کت اسپرت پشمی پوشیدم. گیتارم ذو هم برداشتم و بالا رفتم. گیتارو برداشتم و سمت جای همیشگی رفتم. صدای آهنگی می‌‌اومد. نزدیک که شدم، دیدم کسی روی نیمکت نشسته و داره آهنگ گوش میده. چه جالب! همونی بود که تا این جا من گوش دادم.

    آهنگ وایسا از علی عبدالمالکی بود. تعجب کردم. اومدم جلوتر برم که سنگی زیر پام سر خورد و صدا داد. دختر سریع بلند شد و برگشت. روشا بود. باورم نمی‌شد. اون، این جا؟هردو به هم خیره بودیم و حرفی نمی‌زدیم.با صدای یکی به خودمون اومدیم.

    -سیروان؟

    ربکا بود. با دوتا لیوان نسکافه تو دستش.

    ربکا-سلام. تو این جا چی کار می‌کنی؟

    -سلام.همون کاری که شما می‌کنید.

    به سمت نیمکت رفت.

    ربکا-بیا بشین. گیتار هم که آوردی. نمی‌دونستم بلدی.

    جلو رفتم و کنار نیمکت ایستادم. ربکا وسط نشست و گفت:

    ربکا-شما چرا ایستادید؟بشینید.

    روشا دوباره نگاهی به من کرد و نشست. منم با فاصله از ربکا نشستم. ربکا یه لیوان به روشا داد و یکی سمت من گرفت.

    -نه، ممنون.

    ربکا-بگیر تعارف نکن. باز مثل دیروز میشه ها.

    خنده مون گرفت.

    ربکا-من میرم یکی دیگه بگیرم.

    -اجازه بده من برم.

    ربکا-نه نه. اون جا گرم تره. میرم گرم شم، بعد بیام. نمی‌دونم این روشای دیوونه چی از این جا دیده این قدر به زور تو این سردی من رو میاره این جا.

    و بعد رفت. حرف ربکا روشا رو معذب کرده بود. اما لبخندی رو لب من نشونده بود. هر دو ساکت بودیم. چه قدر دلم می‌خواست یه بار فقط صداش رو بشنوم.

    -هنوز هم این آهنگ رو گوش میدی؟

    ناخواسته این رو گفتم. سکوت سنگین بود. روشا با لیوان تو دستش بازی می‌کرد.

    روشا-تموم این مدت گوش می‌دادم. مثل تو که تموم این مدت گوش می‌دادی.

    با تعجب نگاهش کردم. از کجا می‌دونست؟

    روشا-چند بار که اومدی شرکت و ماشینت ر گذاشتی تو شرکت، از ماشینت صدای این آهنگ می‌‌اومد.

    پس شنیده بود. لبخند کجی زدم و چیزی نگفتم. نیازی به گفتن نبود. ما هر دو فراموش نکرده بودیم.

    ربکا-شما هنوز ساکتید؟چرا این قدر کم حرفین؟

    چیزی نگفتیم. اومد نشست. من لیوانم رو بالا بردم که کمی از نسکافه بخورم. ربکا باز گفت:

    ربکا-این روشا یه روز از منم شادتر بود. تا این که یه روز یه از خدا بی خبر تو زندگیش پیدا شد. یهو کم حرف شد. دوستام مدام بهش گفتند تو پسرای ایرانی رو نمی‌شناسیا، ولی این گوش نکرد. گفت با همه فرق داره.

    یهو نسکافه تو گلوم پرید و چند تا سرفه کردم، اما سریع خودم رو جمع و جور کردم. از خدا بی خبر؟مگه من باعثش بودم؟

    روشا-ربکا! بس کن.

    ربکا-چرا خواهری؟این سیروان هم مثل خودته. مهرداد ‌می‌گفت این هم دلش شکسته. خجالت نداره! اصولا هرکی شما دوتا رو ببینه، می‌فهمه شکست عشقی خوردید.

    روشا و من یهو هر دو با هم گفتیم:

    -نخوردیم.

    ربکا خندید و گفت:

    ربکا-قشنگ معلومه.

    بعد ساکت شد و هرسه تو سکوت نسکافه خوردیم.

    ربکا-روشا این آهنگت خفه نمیشه؟حالم بهم خورد.

    لبخند زدم. مهرداد هم همیشه همین رو می‌گفت. روشا قطعش کرد.

    ربکا-خب نوبت سیروانه. بزن بینم چه قدر هنر داری.

    -چی بزنم؟

    ربکا-وقتی آوردیش؛ یعنی یه تصمیمایی داشتی. هر چی خودت دوست داری و تصمیمش رو داشتی بزن.

    -ممکنه خوشتون نیاد.

    ربکا-نه خوشمون میاد.

    گیتارمو گذاشتم و شروع به زدن کردم. نمی‌دونم چرا با این که روشا این جا بود، اینو ر زدم. شاید چیز دیگه برداشت کنه ولی مهم نیست.

    بارون دوباره تو گوشم می‌خونه/
    حال منو بهتر از من می‌دونه/
    حال منو گریه های همیشه/
    می‌خوام بسوزم بسازم نمیشه/
    قلب یه عاشق همه زندگیشه/
    برگرد که امشب خراب خرابم/
    برگرد به دنیای پر اضطرابم/
    دیوونه میشم میای توی خوابم/
    هیچی نمیگی نمیدی جوابم/
    بارون به یادم میاره صداتو/
    یادم نمیره یه لحظه چشاتو/
    یادم نمیره همه خنده هاتو/
    غم هام نیومد نه با من نه با تو/
    آخر گرفت از نگاهم نگاتو/
    برگرد که امشب خر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ب خرابم/
    برگرد به دنیایه پر اضطرابم/
    دیوونه میشم میای توی خوابم/
    هیچی نمیگی نمیدی جوابم/
    برگرد برگرد برگرد/
    بارون دوباره تو گوشم می‌خونه/

    حال منو بهتر از من می ‌دونه/
    حال منو گریه های همیشه /

    می‌خوام بسوزم بسازم نمیشه/
    قلب یه عاشق همه زندگیشه /

    برگرد که امشب خراب خرابم/
    برگرد به دنیای پر اضطرابم /

    دیوونه میشم میای توی خوابم/
    هیچی نمیگی نمیدی جوابم/

    **

    بعد از تموم شدنش سکوت بود.دهم ربکا و هم روشا ساکت بودند. من ساکت بودم. دوباره شروع به زدن کردم.

    هیشکی این جا حال من تنها رو نمی‌دونه/
    منِ احساساتی دیوونه/
    تو دلم ریختن غم دنیا رو/
    دلم از دنیای خودم خونه/

    خستم از خوابای پریشون و شب و دل تنگی/
    خستم از تکرار هر آهنگی/
    که یادم می‌‌اندازه چه قدر تنهام/
    وسط این آدمای سنگی/

    منو تنها گذاشت./

    کوهم اما لک زده روحم/
    واسه اونی که توی دلم جاشه/
    کجاست اون کسی که می‌خواست/
    تا قیامت هم نفسم باشه/

    کوهم اما لک زده روحم/
    واسه اونی که توی دلم جاشه/
    کجاست اون کسی که می‌خواست/
    تا قیامت هم نفسم باشه/

    منو تنها گذاشت./

    منم و رویایی که رنگش رفته و پژمرده/
    منم و قلبی که ترک خورده/
    منم و دلشوره و بی تابی/
    یه نفر آرامشم و بـرده/

    یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده/
    قفسم تنگه نفسم سرده/
    به همین بغضی که خفم کرده/
    می دونستم که بر نمی‌گرده/

    منو تنها گذاشت../

    کوهم اما لک زده روحم/
    واسه اونی که توی دلم جاشه/
    کجاست.. اون کسی که می‌خواست/
    تا قیامت هم نفسم باشه/

    کوهم اما لک زده روحم/
    واسه اونی که توی دلم جاشه/
    کجاست.. اون کسی که می‌خواست/
    تا قیامت هم نفسم باشه/

    منو تنها گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا