کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
از جیب شلوار جینش کیف پولی را بیرون کشید. عکس سه در چهار دختر جوانی داخل کیف جولان می‌داد.
نیلوفر روی کیف شیرجه زده بود و عکس را موشکافی می‌کرد. بالاخره کنجکاوی‌اش به روی دهانش فشار آورد و پرسید:
- دوست‌دخترته؟
موفرفری چپ‌چپ نگاهش کرد و با غیظ گفت:
- نامزدمه... البته نامزدم بود. یه بچه پولدار عوضی از دستم درآوردش؛ اما نمی‌ذارم آب خوش از گلوشون پایین بره.
نیلوفر به صورت این پسر نابالغ که هنوز سیبیل‌هایش هم در نیامده بود نگاه کوتاهی انداخت و بعد رو به من گفت:
- لیلی اگه ابروهات رو برنمی‌داشتی و مقنعه‌ات رو تا جلوی ابروهات می‌کشیدی شبیه این دخترِ می‌شدی.
پوزخندی روی لب‌هایم نشست. دلم برایش سوخت، بیچاره‌ی فرفری!
نیلوفر نگاهی به لباس‌هایم کرد.
- تف تو ذات نداشته‌ت لیلی، با این‌ها می‌خوای بیای خونه؟ تو راه چهار تا مذکر شاخ، علی‌الخصوص مهران جنتلمن ببیننت به جای چشم‌چرونی بهت پول خیرات می‌کنند ها!
- خفه شو لطفا، موبایلم دست توئه؟
گوشی را از جیب مانتوی کرم‌رنگش بیرون کشید.
در حالی که رمز گوشی را می‌زدم، به اتاق بازگشتم تا لباس‌هایم را تعویض کنم.
***
با قامتی خمیده رو‌برویش نشسته بودم. دل‌دل می‌کردم بگوید مرخصی که نگفت.
- لیلی جان، جواب من چی شد؟ دلم می‌خواد رابـ ـطه‌مون فراتر از این که هست باشه.
- بوی قهوه رو دوست دارم.
داخل صندلی‌اش جا‌به‌جا شد. با تحکم رو به سعید گفت:
- دو تا قهوه لطفا.
- تلخ!
لبخند کج و کوله‌ای روی صورت خربزه‌ای و بدون مویش پاشید.
- هنوز هم مثل زمان دانشگاه تلخ دوست داری؟ مثل اون پسره، اسمش چی بود؟ همون بسیجیه. اصلا با هم جور نبودید لیلی، وقتی گفتی می‌خوای تو کافه‌ی من کار کنی که روبروی دانشگاه سابقته بو بردم هنوز هم دوستش داری و می‌خوای بیشتر ببینیش.
با بینی‌ام، قهوه‌ای که اکنون سعید روی میزمان قرار داد نفس کشیدم. چشم‌هایم را بستم؛ به جای مهران، امیر را روبرویم تجسم کردم.
- وای امیر دمت گرم! به‌خاطر تو این استادِ همه‌ش هوام رو داره. ترم آخر حقوق چه‌طوریاس؟ دلم می‌خواد ترم آخر رو خر بزنم؛ اما خب نمیشه که نمیشه. می‌ترسم اگه نخونم، درس‌خوندن برام خاطره شه!
لبخند دلنشینی تحویلم می‌دهد.

- ول کن حقوق را ترم سه‌ای جان، قهوه‌ات یخ کرد. نترس! انقدرها هم بد نیست. خواه بخون خواه نخون، مختاری.
لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود.
- با بابات حرف زدی؟ چی گفت؟ حتما گفته بزن بر دهان این دخترک جلف و قیدش را برای همیشه بزن تک پسر من، نکند فکر کردی ما با این بی‌اصالت ها وصلت می‌کنیم؟ خاک بر آن سرت پسر حاجی!
قهقهه‌ای سر داد و تسبیح نقره‌ای آویزان شده بر گردنش را به من داد.
- یهویی دلم خواست بدمش به تو، می‌دونی که چه‌قدر برام عزیزه، درست مثل تو.
چشم‌هایم را باز کردم. کافه همان بود؛ اما روبروی من کس دیگری نشسته بود.
- حواست کجاست لیلی؟ می‌خوای بعدا صحبت کنیم؟
به تکان‌دادن سر اکتفا کردم و فنجان را لب دهانم گذاشتم.
- کس دل نمی‌دهد به حبیبی که بی‌وفاست!
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود.
- فاز شاعری برداشتی دانشجوی انصرافی و حالا کافه‌چی گل سرخ؟
- در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
چشم‌های خاکستری‌اش را در حدقه چرخاند و با پوزخند در دلش گفت:« دیوانه است او»
- مهران!
- جانم؟
- بدم میاد پشت‌بند اسمم جان بیاری. دیگه تکرار نشه!
کیف قرمزم را برداشتم و از کافه بیرون زدم.
پاشنه بلندهای قرمز روی اعصابم می‌دویدند و من خیابان‌ها را متر می‌کردم. کافه گل سرخ با آن متنی که جلوی در ورودی‌اش با خط تحریری نوشته شده بود«تنها عشق است که می‌ماند. نوشیدنی‌های گل سرخ، عشقتان را مستحکم‌تر می‌کند» پاتوق بعد از دانشگاه ما بود.
دستی به زیر چشم‌هایم کشیدم. تر بود و سیاه.
دوباره اشک، ریمل‌های نازنینم را پخش و پلا کرده بود.
***
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «ارغوان»
    باد ملایمی از پنجره وارد اتاق می‌شد، اشک‌هایم را پس می‌زدم؛ اما دوباره فوران می‌کرد. دختر نازک نارنجی تازه آن‌قدر پررو هم هست که می‌خواست مانند لیلی شود. اصلا گور پدر لیلی! دیوانه به پدرش چه که دخترش افسونگر است؟
    در افکارم غرق بودم که کسی در اتاقم را کوبید.
    - می‌تونم بیام داخل؟
    بیاید داخل؟ امیر؟ مگر دیوانه هستم که راهش بدهم مردک دروغگو را، از دهانم پرید:
    - بفرمایید داخل.
    یعنی خاک بر سرت کنند که حتی نمی‌توانی حرف خودت را به کرسی بنشانی. دختره‌ی ابله، تو باید بروی رمان ابله را از بر کنی. نه چرا ابله برو، بی‌شعوری را بخوان بلکه درست شوی و کمی فکر کنی!
    امیر ریش‌هایش را اصلاح کرده بود. چهره‌اش کاملا متفاوت بود؛ مخصوصا با آن لبخند مصنوعی!
    روی تختم نشست، حلقه مزاحمی از موهای کم‌پشت و بلندم را دور گوشم فرستادم.
    - فکر کنم دیگه حرفی نمونده باشه آقای فرهود.
    چشم‌های روشنش برق زد. نور آفتاب مماس شده بود با آن چشم‌های بهشتی‌اش که زیر ابروان پر پشتش دل می‌بردند.
    - کی گفته؟
    دهانم را اندکی کج کردم.
    - لیلی خانمتون گفته!
    پیشانی‌اش پرچین شد؛ انگار چیزی قلبش را به بازی گرفته بود که به خود می‌پیچید و رنگ و رویش به زردی مبدل شد.
    - نمی‌شناسمش، اگه بازم این حرف رو زد بگیر تو دهنش بکوبون.
    ابروهایم اتوماتیک بالا رفتند. لیلی را بزنم؟ من دهان عشقش را خونی کنم؟
    - آقا امیر، نگید که من رو به‌خاطر خودم قبول کردید؛ چون باورم نمیشه. من رو پسرعموی زشت و بدخلقم شایان هم رغبت نمی‌کرد ببینه چه برسه به پسری مثل شما! من دختر بچه ضعیف و نازنازی‌ای هستم. تا کسی بهم بگه بالا چشمت مژه‌ست می‌زنم زیر گریه.
    خندید؛ از همان خنده‌هایی که تا به حال روی لبش ندیده بودم، نمی‌دانم شاید هم دیده بودم.
    - معمولا میگن بالا چشمت ابرو خانوم کوچولو، نه مژه! لیلی اصلا شبیه تو نیست که بخوام به‌خاطر شباهتتون با تو ازدواج کنم. چهره‌ات یه نمه به اون می‌خوره؛ اما تو و اون هیچ شباهت دیگه‌ای ندارید.
    - اگه دوباره برگرده باهاش ازدواج می‌کنی؟
    - اون من رو به پول فروخت، اون‌وقت میگی ازدواج؟
    پنجره را بستم و پرده را کشیدم. صندلی‌ام را به سمت تخت بردم.
    - اگه من هم قبل از تو عاشق یکی دیگه می‌شدم، اون‌وقت تو هم مثل من طرف رو می‌بخشیدی؟
    اندکی اندیشید و مچش را زیر چانه‌اش قرار داد.
    - گذشته، گذشته ارغوان باید به فکر حال بود. اگه بگم لیلی رو فراموش کردم دروغ محضه؛ چون اون قسمتی از قلب و مغزم رو تحت سلطه خودش قرار داده. هنوز هم تو خواب‌هام اون رو می‌بینم، هنوز هم باهاش وسط بارون قدم می‌زنم. هنوز هم پدرم رو نبخشیدم.
    برای شنیدن این حرف‌ها راهش نداده بودم، این چرندیات را برود برای لیلی جانش بگوید پسره‌ی حقه‌باز! به خدا اگر کیوان را به او معرفی کنم چنان می‌زنتم که صدای خر بدهم، اصلا مردها همین هستند خودشان هر کاری کنند می‌گویند جوانی کرده‌ایم؛ اما وای به حال اینکه همان کار را زنی بکند دیگر امانش نمی دهند.
    - چه‌طور شد با لیلی آشنا شدی؟
    - با لنگه کفش!
    مات و مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد:
    - اواسط بهمن بود، داشتم با یکی از استادها سر نمره کلنجار می‌رفتم که یه دختر خوش‌پوش ترم اولی با لبخند و عشـ*ـوه سمت استاد اومد. استاد تا دیدش گفت:« برو گل‌دره‌ای بهت پونزده دادم!» اونم خوشحال برای من دستی تکون داد و رفت. حرصم گرفته بود. اون نه و نیم من رو ده نمی‌کرد، اون‌وقت به این دخترِ این‌طوری نمره داد. منم عصبی از پله‌ها پایین می‌رفتم که دیدمش روی پله نشسته و سرش تو گوشیشه. لنگه کفشم رو درآوردم و پرت کردم سمت گوشیش، بنده‌ی خدا با دیدن لنگه کفشی که به گوشیش خورد هوار کشید بعد به من نگاه کرد و با حرص گفت:« لنگه کفشت رو بهت پس نمیدم آقای نامحترم بسیجی متظاهر!» همین شد که لنگه کفش من رو برداشت برد و نمی‌دونی اون روز با چه بدبختی‌ به خونه اومدم.
    وقتی از لیلی صحبت می‌کرد، لبخند تلخی روی صورتش جا باز می‌کرد. این حرف‌ها را به من می‌گفت؛ اما در خاطره‌هایش غرق شده بود.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - پس تمام خاطره‌هاتون رو از بر هستید؛ یعنی هنوزم اون رو دوست دارید درسته؟ بعد از اینکه رهاتون کرد باز هم دوستش داشتید. متاسفم که نمی‌تونم جای لیلی رو براتون پر کنم و در کل توی چرخ و فلک زندگی همراهیتون کنم.
    سرش را بلند کرد و به چشم‌های قهوه‌ای پررنگم که حالا کنار هاله‌ای از نور روشن‌تر دیده می‌شد، نگریست.
    لبخند بی‌جانی روی لبان خشکش نشست.
    - ‏من می‌روم ز کوی تو و دل نمی‌رود! خب منم سعی خودم رو کردم که مثل اون فراموش کنم؛ اما نشد. همون چرخ و فلکه که گفتی همون داره باهام بازی می‌کنه. اینکه میگن بعد از تموم‌شدن یه رابـ ـطه زن بیشتر آسیب می‌بینه حرف مفته! این من بودم که توی این رابـ ـطه باختم، نه لیلی.
    لبانم را تر کردم و مژه‌هایم را به سمت بالا هدایت کردم.
    - ازش هیچ خبری ندارید؟
    گیج و منگ نگاهم کردم.
    - از کی؟
    - لیلی دیگه.
    خنثی نگاهم کرد. مثل کسانی بود که در درون در حال انفجار هستند؛ اما می‌خواهند ظاهر خود را خونسرد نشان بدهند.
    - دیگه بسه. خب آخرین حرفت رو بگو، با وجود علاقه‌ی من به یه زن دیگه حاضری با من ازدواج کنی؟
    به شناسنامه خط‌خطی شده‌ام فکر کردم. به تباه‌شدن جوانی‌ام برای درج نام یک مرد موقت.
    جدی از روی تخت بلند شدم. صدای آهنگ موبایلم سکوت اتاق را شکست، از روی میز بلندش کردم.
    - بله سوری؟
    - امیر اون‌جاست؟
    - اوهوم.
    - یادت نره بهت چی گفتما، بهش بگو نه! فقط نه بگیا یه خرده خودت رو دست بالا بگیریا بذار منتت رو بکشه.
    - خداحافظ.
    بی‌معطلی تلفن را قطع کردم.
    - نه.
    پوزخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد. کاش بگوید بیشتر فکر کن یا هر چیز دیگری پوزخند نزن، خواهش می‌کنم! بگو دوست داری با من ازدواج کنی د بگو لعنتی!
    بلند شد. با قدم‌هایی مستحکم به سمتم می‌آمد. دلم لرزید، داغ کردم؛ تا به حال این‌قدر نزدیک هم نبودیم.
    هر چه او جلوتر می‌آمد من عقب‌تر می‌رفتم. نهایتا به در برخورد کردم و دست‌های او سپر شد. با لحن خشک و سردش بالای سرم قرار گرفته بود، کاش کفش پانزده‌سانتی پایم می‌کردم تا این‌گونه له نمی‌شدم!
    - پس نه... خوبه به نظر منم تو هنوز خیلی بچه‌ای، وقت ازدواجت نیست. برو درست رو بخون! تو این دوره زمونه زن باید گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه، باید خودش پول دربیاره تا محتاج پول شوهرش نشه. الان که بهت نگاه می‌کنم می‌بینم تو مثل بچه‌های دبستانی هستی، زود اشکت درمیاد. الان من زدمت که گریه می‌کنی؟ نکنه ناراحتی که قبول کردم توافقی جدا بشیم. خوبه که الان این تصمیم رو گرفتیم؛ چون هنوز دیر نشده.
    با هر نفسی که می‌کشید، حالم بدتر می‌شد. آن‌قدر راحت گفت همه چی تمام و من بچه هستم، جواب آقاجون را چه بدهم؟ مادر حتما سرکوفتم می‌زند. تا به حال مهر طلاق روی شناسنامه هیچ کدام از فامیل زده نشده بود که برای من در همین دوران نامزدی زده می‌شد.
    نگاهی به گونه‌های سرخم انداخت و بدن نحیفم را کنار کشید و از اتاق خارج شد.
    روی زمین نشستم و موهایم را در دستم پیچاندم. کاش قبل از آنکه برود به او می‌گفتم کیوانی هم هست، چهره‌اش حتما دیدنی می‌شد، من بچه‌ام؟ بچه‌ای نشانت بدهم آن سرش ناپیدا!
    تصویر سوری را پشت هاله‌ای از اشک به سختی شناختم.
    - چی شد؟ التماست رو کرد؟ گفت تو رو خدا بمون، ارغوان من بی تو بیمارم؟ یا نه زد تو برجکت و گفت من نیز هم، منم جوابم منفیه؟ لال‌مونی گرفتی؟
    بغضم را قورت دادم.
    - تموم شد. می‌خوام به کیوان بگم برگرده شهرش، دیگه پیش کی می‌خواد من رو خراب کنه؟ اصلا من هنوز بچه‌ام باید درس بخونم، من رو چه به ازدواج و بچه‌داری و آشپزی! من که چیزی بارم نیست.
    - تازه داره عقل ناقصت کامل میشه ها. خدا کنه اون عقل روی هوش سرشارت تاثیر بذاره، تو واقعا نخبه‌ای، باید از مملکت بگریزی!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ***
    باران هر لحظه با سرعتی بیشتر پنجره‌ی اتاق خوابم را نوازش می‌کرد. حتی حوصله نداشتم پنجره‌ی نیمه‌باز را ببندم. شب عید غدیر بود؛ اما چه عیدی؟ چه عروسی‌ای؟ چه عشقی؟ از زمانی که به مادر گفتم همه‌چیز تمام شد، همه‌شان سیلی‌بارانم کردند.
    ساعت پنج و بیست و چهار دقیقه بود، خوابم نمی‌برد و قرص خواب هم بی‌فایده بود. بلند شدم و پتوی نازک روی تختم را برداشتم و دور خودم کشیدم.
    در اتاق را به آرامی باز کردم، نگاهم به در اتاق خواب مادر و آقاجون بود که خدا رو شکر بسته بود. نیره هم مانند همیشه به جای تخت اتاقش روی کاناپه خوابش بـرده بود. در اصلی را باز کردم. تمام بدنم زیر تازیانه‌های جان‌گداز باران له و کبود شد. موهایم را از زیر پتو بیرون کشیدم، سرم را رو به آسمان گرفتم. دلم فریاد می‌خواست؛ از همان‌هایی که دیوانه‌ها به یک‌باره می‌کشند، تنها بگویم خدا! اما صدایم در نیامد.
    - ارغوان؟
    به سمت صدا بازگشتم، ملیحه با چادر سفیدی به سمتم آمده بود.
    - تو هم بیدار شدی؟
    خواب‌آلودگی در چشم‌هایش موج می‌زد.
    - رضا از ایران رفت. دیگه شب‌ها با کی دردِدل کنم؟ ارغوان من به اون وابسته شده بودم.
    «وابستگی»؛ این واژه مضحک‌ترین حقیقت تلخ دنیاست. ما چند صباحی وابسته‌ی هم می‌شویم؛ اما فراموشی وابستگی‌مان سال‌ها طول می‌کشد.
    - جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته، اون فقط مانع درس‌خوندن تو بود. الان که رفته دیگه راحتی فکرت آزاده، آینده‌ات راحته، عذاب وجدان نداری، دیگه از چک‌شدن گوشی و لپ‌تاپ نمی‌ترسی.
    باران استخوان‌های مغزم را به حالت انجماد بـرده بود.
    - از من خواست باهاش برم؛ چون دوستم داشت.
    صورتش خیس خیس بود، مشخص نبود از گریه اوست برای سفر رضا یا گریه‌ی خدا به حال بنده‌های گناهکارش.
    - نکنه می‌خواستی باهاش بری؟
    - مامان همه‌چیز رو فهمید. دیگه حتی بهم اجازه نمیده تنها مدرسه برم. این چند وقته تو هم حال و روز خوبی نداشتی که باهات درددل کنم. یک هفته‌ست که مامان گوشیم رو گرفته.
    خدا را شاکر شدم از اینکه خواهر کم‌عقلم را نجات داده.
    - یه جوونی راه باطلی رو می‌رفته، یه پیرمرد بهش میگه نرو این راه تهش بن‌بسته، من رفتم؛ اما جوون بی‌توجه میره و می‌بینه بن‌بسته؛ اما وقت برگشت همسن همون پیرمرد شده. سعی کن دیگه به اون پسرِ فکر نکنی، هم به‌خاطر خودت و هم خانواده‌ات، یاد بگیر برای هیچ‌چیز و هیچ آدم بی‌ارزشی چشم‌هات رو بارونی نکنی! هیچ‌کسی ارزش فکرکردن نداره.
    ملیحه با چادر اشک‌هایش را پاک کرد.
    - تو اگه لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی‌بره؟ هم با یه پسرِ در ارتباط بودی هم برای هر بار قهرتون اشک ریختی، هربار هم توی خونه به یاد اون بودی. راستی فردا مهمون داریم
    او همه‌چیز را می‌دانست و من چه ساده لب به نصیحت‌های احمقانه‌ام گشوده بودم.
    - مهمون برای چی؟ فردا من و آقاجون باید بریم دادگاه برای کارهای طلاق.
    مشخص بود که سردش شده، پتو را از دور خودم باز کردم و روی شانه‌های ورزیده‌اش اندختم.
    - عمو میاد، شاید بخواد پا درمیونی کنه برای طلاق‌نگرفتن شما دوتا.
    دستانم را به هم مالیدم، عطسه‌ام گرفته بود. سه‌بار پشت سر هم عطسه کردم. بینی‌ام مانند یخ، سرد سرد بود.
    - لیلی هم مثل این پاییز یهویی سرد شد.
    گنگ نگاهم کرد.
    - لیلی دیگه کیه؟
    بعضی از قسمت‌هایی را که در نامه خوانده بودم برایش گفتم. مثل آنکه بالغ‌تر از من بود، همه‌چیز را می‌فهمید و استدلال می‌کرد.
    - کسی بهش چیزی گفت که سرد شد؟
    - مگه کسی به پاییز چیزی گفت؟ ملیحه هوا روشن شده من خسته‌ام خوابم میاد.
    دیگر باران قطع شده بود و صدای حرکت ماشین‌ها زیر باران نمی‌آمد.
    ***

     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «لیلی»
    کیوان روبرویمان دو زانو نشسته و برایمان از ارغوانی می‌گفت که به نظر دختر ساده و احمقی است؛ چرا که از تهدیدهای این جوانک نابالغ هراس دارد.
    عباس ضربه محکمی به شانه‌های جوان زد تا از عالم رویا بیرون بیاید.
    - پوف چه‌قدر تو سریشی، مگه نمیگی دخترِ نامزد داره؟ خب بکش کنار اذیتش نکن!
    - ولی من دوستش دارم!
    هوشنگ دستی به سبیل‌های کشیده و بلندش که تا نوک بینی می‌آمدند، کشید.
    - پس بهش بگو دوستش داری، من بهش نگفتم الان دو تا بچه داره.
    کیوان مات چهره‌ی پُرابهت و خشن هوشنگ بود، حتما در ذهنش فکر می‌کرد این قیافه را چه به عشق و عاشقی؟! من و عباس و هوشنگ قهقهه می‌زدیم و کیوان بهت‌زده بود.
    عباس پیش‌دستی کرد و چایی نباتش را سر کشید.
    - داداش، این‌طوری داش هوشنگ ما رو برانداز نکن! ایشون واسه خودش مجنونی بوده مگه نه نیلو؟
    نیلو از آشپزخانه بیرون آمد. شلوار ارتشی پوشیده بود و شومیز خاکستری، موهای کوتاهش را با رنگ ابروهایش ست کرده بود. پوزخندی زد و ابروهایش را در هم کشید.
    - ببند فکت رو عباسی، داداش من کی مجنون شد که خودم خبر ندارم؟
    - حالم خوب نیست میرم تو اتاقم، مزاحم نشید!
    خواستم در اتاقم را باز کنم که هوشنگ به سمتم پا تند کرد. موهای بلندم را از پشت کشید و وادار به ایستادنم کرد.
    - کجا خانوم؟ مجنون لیلی تشریف آورده خونه‌تون، کی برسه خدمتتون؟
    از لحن حرف‌زدنش حالم به هم خورد، مردک چشم‌چران!
    - هوشنگ، مِن بعد دور خودم و نیلو نبینمت! شیرفهم شدی یا باید اسبابت رو بریزم بیرون دله دزد؟
    دستانش را روی مژه‌های بلندش گذاشت.
    - تو بگو هوشی بمیره، هوشی می‌میره! ببینم نکنه هنوزم درگیر اون پسره‌ی بابا پولداری؟
    چشم‌غره‌ای نثارش کردم که خاموش شد.
    - بابا پولدار شرف داره به عملی! اون پسرِ اسم داره، امیر، قبل از اینکه اسمش رو هم بیاری دهن بوگندوت رو آب بکش الکلی بدبخت! اگه به‌خاطر نیلوفر نبود همون روز که اومدید برای اجاره‌ی خونه پرتت می‌کردم بیرون.
    داخل اتاق شدم. کنار پنجره‌ی اتاقم نشستم. باران می‌بارید، دل من هم همراهش.
    دلم آغـ*ـوش یک مادر را می‌خواهد، مادری که دوستم داشته باشد، بغلم کند و بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشانی‌ام بزند و بگوید:« همه‌چیز تمام شد»؛ اما کجاست آن مادر؟
    دلم پدری را می‌خواهد که هرکس چشم‌چرانی کرد، چشم‌هایش را بدرد؛ اما کجاست آن پدر؟
    برادری را می‌خواهم که رویم غیرت داشته باشد، نگذارد پایم را از خانه بیرون بگذارم و از من مانند باارزش‌ترین شخص زندگی‌اش محافظت کند؛ اما...
    و دلم عاشقی را می‌خواهد که نامش امیر باشد! در آغوشم نگیرد، به خانه‌ام پا نگذارد، نگوید شب‌ها را باهم باشیم. عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اش نباشم. دلم امیری می‌خواهد که با تمام ایرادهایم، دوستم بدارد.
    با صدای بازشدن در اتاق، مردمک چشم‌هایم را از پنجره به سمت در کشاندم.
    نیلوفر در را پشت سرش بست و بعد از نگاهی به چشم‌های سرخم گفت:
    - چه شبا پنجره رو بستم تا عطر یادت نره از خونه من، چه شبا که یاد تو بارون شد لیلی! هنوزم نمی‌خوای به ازدواج با هوشنگ یا همون مهران جنتلمن فکر کنی؟ امیر تموم‌شده‌ست، نامزد داره، شیدا می‌گفت نامزدش رو هم خیلی دوست داره، از این چادریاست که از زیر چادر فقط یه چشمشون پیداست.
    با شنیدن اسم شیدا، آمپر چسباندم.
    - تو اون رو فرستادی دفتر امیر؟ تو خیلی غلط کردی! تو که می‌دونستی اون شیدا کیه پس با چه فکری فرستادیش پیش امیر من؟ لال شدی؟ همین فردا به اون عوضی میگی از دفتر امیر گورش رو گم کنه، وگرنه خود تو و برادر عملیت باید از این‌جا برید!
    سعی در آرام‌کردن من داشت؛ اما خشم من نسبت به شیدا هر دقیقه فوران می‌کرد. همان کسی بود که رابـ ـطه‌ی من و امیر را به گوش حاج جواد رساند و تمام زندگی گذشته‌ی من را برای او تعریف کرد. امیر ندانسته آن گرگ را منشی خود کرده.

     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    خواست از اتاق بیرون برود که بلند شدم و شانه‌اش را کشیدم.
    - شیدا رو از کجا می‌شناسی؟
    مات مانده بود، چندبار پشت سر هم پلک زد، نمی‌توانست بر خودش مسلط شود.
    - چته دیوونه؟ خب... خب یه بار اومد دم خونه با تو حرف بزنه وقتی اسمش رو گفت، گفتم که لیلی با تو آدم‌فروش حرفی نداره. اصرار کرد که می‌خواد هرجوری هست کمکت کنه و از دلت دربیاره، بهش آدرس دفتر امیر رو دادم که برامون خبر بیاره که یهو شد منشی اون‌جا. به خدا قصدم بد نبود.
    روی فرش شش‌متری نارنجی‌رنگ که موهای بی‌شماری رویش جا خوش کرده بودند، نشستم.
    - بیشتر آدم‌ها با قصد خوب کارهای اشتباه می‌کنند یکیش هم تو! نیلوفر، می‌خوام امیر رو ببینم. ببینم توی این چند ماه چه‌قدر عوض شده.
    چشم‌هایش گرد و دهانش گشاد شد.
    - اگه می‌خواستی زیر قولت به اون یارو بزنی چرا تا حالا نزدی؟ خب این همه وقت داشتی که دوباره پیش امیر برگردی.
    کمرم در آن حالت نشسته در حال خردشدن بود، روی زمین دراز کشیدم.
    - عطش عشق شنیدی تا حالا؟ تشنه‌ام شده، می‌خوام ببینمش بعد که سیراب شدم رهاش کنم بره پیش نامزدش.
    کنارم زانو زد. لحنش ملایم و مظلومانه بود.
    - امیر انقدر تو رو دوست داره که به‌خاطرت قید اون دختر رو بزنه، درسته؟
    پوزخندی تحویلش دادم. میان ابروهایش پرچین شد، از پوزخندزدن متنفر بود.
    - نچ! مکتب عشق اساطیری که قبلا برات تعریف کردم، بعد از رفتن من تعطیل شد. امیر نمی‌بخشه، فراموشم نمی‌کنه. فقط می‌خوام شانسم رو امتحان کنم، برای بار اول من خطر کنم و برای به هم رسیدنمون تلاش کنم.
    تا به حال این حرف‌ها را از من نشنیده بود، از منی که امیر را به دست فراموشی سپرده بودم.
    ***
    - بابا تو رو خدا نزنش... به خدا من برش داشتم نه مامان!
    کمربندش را از کمر کبود مادرم به سمت من کشاند.
    - کجاست توله سگ؟ هوی! با توام، کدوم گوری گذاشتیش؟
    اجازه نداد دهانم را باز کنم و محل زهرماری‌اش را بگویم، سگک کمربندش را روانه صورتم کرد. از درد به خودم پیچیدم. مادرم به سمتمان دوید تا از حالت منگی بیرونم بکشد. صدای فریادهای او می‌آمد، همان غریبه‌ای به نام پدر! کمربند را مدام به مادرم می‌زد و از من می‌پرسید کجاست؟ زبانم لال شده بود، حرف‌های مادر را آویزه‌ی گوشم کردم:« حتی اگه بزنتت باز هم پدره و قاتل نیست؛ اگه می‌خوای زودتر بره ترک کنه، چیزی از مکان اون آشغال‌ها نگو!» سکوت کرده بودم، با پا رفته بود روی کمر بی‌جان مادرم و با آن صدای بی‌جانش فریاد می‌زد:
    - دِ بگو کجاست!
    دیگر صدای ناله‌های مادر را نشنیدم، تمام کرده بود. با چشم‌های باز، آخرین لحظه‌ی عمرش هم به فکر ترک‌کردن آن مرد بود.
    ضجه می‌زدم، به صورت کبودم مشت می‌زدم. فریاد می‌زدم و آن مرد را ناسزاباران می‌کردم.
    احساس کردم دریایی روی سرم خالی شد، چشم‌ها و دهانم با هم باز شدند. چشم‌هایم را مالاندم، نیلوفر نگران نگاهم می‌کرد.
    - تمام صورتت خیس عرق بود. اسم مادرت رو فریاد می‌زدی. مجبور شدم پارچ آب رو روی سرت خالی کنم.
    بی‌رمق چیزی را زمزمه کردم.
    - خوبم، ساعت چنده؟
    نگاهی به ساعت روی دیوار کرد.
    - نه و سی و پنج دقیقه.
    پتو را کنار زدم و به آرامی از جایم برخاستم.
    - اول میرم پیش امیر بعد هم کافه، سعی کن بهم زنگ نزنی!
    - یه لقمه نون بخور ضعف نکنی.
    نگاهی به سماور داخل آشپزخانه انداختم. با این حال اگر چیزی هم نمی‌خوردم پیش امیر پس می‌افتادم.
    بعد از نوشیدن چای، خواستم با همان چهره‌ی برزخی آماده شوم که نیلوفر خریدارانه براندازم کرد.
    - بیا این‌جا ببینم، با این ریخت می‌خوای بری پیش امیر؟ ببیندت پس می‌افته.
    داخل اتاق رفت و با کیف لوازم آرایش بازگشت. شروع به نقاشی‌کردنم کرد.
    - خب من الان شدم مواد شیمیایی، برم تو چادر و لباس مردم جا صورتم روشون می‌مونه!
    خندید.
    - اگه بری پیش امیر، باباش همه‌ی اون پول رو با سفته‌هایی که ازت گرفته می‌خواد؟
    - الان که قرار نیست اون خبردار بشه، مگر اینکه کلاغه خبر ببره!
    با مانتوی مشکی کوتاه و شلوار لی از حیاط گذشتم. برای آنکه عباس نیاید و اول صبحی با آن صدای نکره‌اش برایم بخواند، به سمت در خانه دویدم.
    کوچه خلوت بود. اولین تاکسی را نگه داشتم.
    پنجاه دقیقه‌ای طول کشید تا به ساختمان بزرگ رسیدیم. کرایه را در حالت خواب و بیداری پرداخت کردم.
    خودم هم نمی‌دانستم این‌جا آمدنم چه دلیلی دارد.
    خودم را از محوطه اصلی به سمت نگهبانی کشاندم.
    - آقای محترم و زحمتکش، من با امیر فرهود کار داشتم، می‌دونید طبقه‌ی چندمه؟
    با آن ریش‌های سفیدش که بویی از ریشه جوانیش نبرده بود، لبخند زد.
    - اگه همونی که وکیله رو منظورت باشه اسمش رو زده، طبقه‌اش رو یادم نیست برو از تابلو ببین.
    اطاعت کردم و بعد از گذراندن راه درازی به تابلو رسیدم با آسانسور بالا رفتم. روی تابلو نامش نوشته شده بود، لبخندی بی‌زاویه روی صورتم نقش بست. شانس آوردم در باز بود و لازم نبود در بزنم آهسته بازش کردم، در اولین نظر شیدا را دیدم که با آن تیپ جلف و آرایش سیاه روی میز منشی نشسته بود.
    آهسته داخل شدم. به محض ورودم با اخم گفت:
    - خانوم وقت قبلی دارید؟
    کاش من را نشناسد، کاش!
    - من شخصا با رئیست کار دارم.
    و به سمت اتاقش رفتم که شیدا جلویم قرار گرفت.
    کاش آن‌قدر انرژی داشتم تا با پاشنه‌ی پانزده سانتی‌ام صورتش را بپوکانم!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    با دیدن چهره‌ی من چشم‌هایش گرد شدند و ابروهایش بالا رفتند. هاج و واج نگاهم می‌کرد.
    - ل... یلی خودتی؟
    شانه‌ای بالا انداختم و چشم‌غره‌ای نثارش کردم.
    - نه عزرائیلم اومدم جونت رو بگیرم!
    لرزش دست‌ها و پلک‌هایش را به خوبی حس می‌کردم.
    - حالا گم میشی کنار برم پیش شوهرم؟
    پوزخندی زد.
    - شوهرت؟ امیر ازدواج کرده لیلی.
    صدایم را بالا بردم و دست‌هایش را از جلوی در کنار زدم در اتاق را باز کردم. پاهای امیر روی میز بود، چشم‌هایش دو کاسه خون، دهانش از شدت تعجب نای بسته‌شدن نداشت.
    و من آرام و قرار نداشتم. تنه‌ای به شیدا زدم و داخل اتاق شدم.
    پاهایش را جمع کرد و از روی صندلی چرمش بلند شد.
    - خواب می‌بینم؟
    لبخند مطمئنی به رویش پاشیدم.
    - نه داری کابوس می‌بینی!
    جلوتر آمد. انگشت‌هایش را لای موهای مجعدش برد و چنگ زد.
    - رویاست.
    - اما واقعیته امیر. منم لیلی، اومدم برای تمام اشتباهات ازت عذرخواهی کنم. من قدرت رو ندونستم. حالا می‌خوام جبران کنم البته اگه فرصتی برای جبران باشه!
    صدای «هه» گفتنش در اتاق پیچید.
    - فرصت؟ تو راه برگشتی رو هم برای خودت گذاشتی؟ نه... لیلی تو برای من تموم شدی.
    سکوت کرد و زمزمه‌وار چیزی گفت:
    - قیافه‌اش رو کرده مثل ذخایر ملی! زن بی‌اعتماد به نفس، حالا با این چهره‌ی درب و داغون توقع داره بخشیده هم بشه.
    به سختی خودم را کنترل کردم تا عصبانی نشوم.
    - من از تو خواستم که ببخشیم؟ من گفتم برای جبران اومدم.
    صدایش را بالا برد. برای تکان‌خوردنم نیم‌فاصله هم نگذاشته بود! سرش دقیقا بالای سرم بود. از شدت بالاگرفتن صورتم، استخوان‌های گردنم یک به یک در حال شکستن بودند.
    - جبران؟ تو می‌خوای چی رو جبران کنی؟ آبروی من؟ انگشت‌نما شدنم؟ توهین‌هام به پدر؟ هان! تو چی رو می‌خوای جبران کنی لیلی؟
    صدایش لحن مظلومانه‌ای گرفت.
    - من عاشقت بودم، پشت پا زدی به اون همه عشق برای پول؟ حاجی راست میگه امثال تو دنبال پولید، فقط همین چیه؟ پول کم آوردی اومدی پیش این مرد غریبه؟ فهمیدی چی به من گذشت وقتی اون‌طوری ترکم کردی؟
    چشم‌هایش خیس بود، مرد من گریه می‌کرد. کاش سیگارم را در می‌آوردم و به او می‌گفتم که هر دویمان بعد از هم تمام شدیم. دختری که گریه امانش را برید و سیگار کشید و پسری که سیگار دوای دردش نشد و اشک ریخت.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    عطش نگاه‌کردنش در تمام اجزای بدنم جریان پیدا کرده بود، نبضم تندتر از همیشه می‌کوبید انگار آخرین‌بار است که چشم در چشم هم می‌شویم.
    بعضم را قورت دادم.
    - امیر، شنیدم نامزد کردی حق داری دیگه اسم من رو هم نیاری. چه تو ذهنت، چه تو نوار خالی مغزت و چه توی... شناسنامه‌ات! اما من دلم نمی‌خواد فراموش بشم. می‌خوام دوباره مثل دو تا دوست بشیم با این تفاوت وسط زندگیمون یه دخترِ هست.
    مغرش قفل کرد. گیج نگاهم می‌کرد، از بی‌پروایی‌ام جا خورده بود.
    - امیر من، سنگ صبورم، فقط می‌خوام بهت بگم اون روز که گذاشتم و برای همیشه رفتم برای چی بود.
    منتظر نگاهم می‌کرد. از زیر دستش راه صندلی کنار میز را پیش گرفتم و رویش جا خوش کردم. روی کاناپه نسکافه‌ای اتاقش که با کاغذ دیواری‌های قهوه‌ای بیشتر شبیه کارخانه قهوه یا نسکافه‌سازی بود، نشست.
    - اون روز همین شیدا، منشیت که قبلا دوست صمیمی من بود، رفت و به بابات گفت با من می‌گردی، زندگی من رو از اول تا آخر براش شرح داده، نمی‌دونم حرف‌های من تا چه حد برای تو سنده؛ اما این دخترِ تو این دفتر وصله ناجوره.
    میخکوب نگاهم شده بود و دست‌های در هم قلاب کرده‌اش را از هم جدا کرد و انگشت اشاره‌اش را به سمت من گرفت.
    - اونی که تو این دفتر وصله ناجوره تویی، تو ناجورترین آدمی هستی که سهوا وارد زندگیم کردم. فکر کردی ندونسته شیدا رو استخدام کردم؟ نه! چندبار تو دانشگاه کنار هم دیدمتون بهم گفت توی همین چند ماه که رفتی یا همون وقت‌هایی که با هم بودیم با چند نفر رابـ ـطه داشتی، حرفش رو باور کردم؛ چون تو رفته بودی.
    سراسیمه با چشم‌هایی که از شدت لرزش مردمکش سنگین شده بود به سمت در اتاق رفتم، دست شیدا را که همچنان روبروی ما ایستاده بود و تمام حرف‌هایمان را هم شنیده بود، گرفتم و به داخل آوردم. سیلی محکمی به صورتش زدم که دست امیر جلویم آمد.
    - اونی که باید سیلی بخوره تویی نه اون! شیدا بگو لیلی کجا کار می‌کنه؟ صاحب کارش کیه؟ نه‌ نه نمی‌خواد بگی خودم می‌دونم. رابـ ـطه‌اش با صاحب کارش فرای رابـ ـطه کاریه و گاهی دیده شده بره خونه‌اش!
    چشم‌هایم سرخ سرخ شده بودند و رگ‌های گردن امیر متورم‌تر. دست و پاهایم می‌لرزیدند، باید مانند متهم‌ها برای حفظ آبروی خودم می‌جنگیدم.
    - همه‌چیز اون‌طوری نیست که به تو گفتن.
    نگذاشت ادامه بدهم؛ فریاد زد:
    - لعنتی من خودم دیدمت!
    با صدای بازشدن کامل در، هر سه‌مان به عقب برگشتیم. حاج جواد فرهود آمده بود. شیدا موهایش را داخل برد.
    - سلام آقای فرهود، خوش اومدین.
    امیر گیج و منگ بود، نمی‌توانست به خودش مسلط شود. با نگرانی رو به پدرش گفت:
    - من گفتم که بیاد. تقصیر لیلی نیست، نتونستم مثل شما خودم رو فراموش کنم. اون دختر نانجیب که می‌گید خود گمشده‌ی منه.
    این همه تناقض در حرف‌های امیر چشم‌هایم را گرد کرد.
    حاج جواد که تا این لحظه سکوت کرده بود، جلوتر آمد و روبروی من و کنار امیر ایستاد.
    - امروز سفته‌هات رو می‌ذارم اجرا، گفته بودم تو خانواده‌ی ما وصله ناجوری.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    هوای اتاق برایم غیرقابل تحمل شده بود، نبض احساسات خاموشم جریان یافته و مغز و دهانم را قفل کرد. قطره‌ای اشک چشم‌هایم را به بازی گرفت. من دارم جلوی این آدم‌های مرفه بی‌درد اشک می‌ریزم؟ شکنجه روحی بالاتر از اینکه بیایی برای جبران و بعد همه دار و ندارت را بگیرند؟ گرمای دستان آشنایی را روی شانه‌ام حس می‌کنم.
    - لیلی... حالت خوبه؟ شونه‌هات دارن می‌لرزن. خانوم شیدا، یه لیوان آب بیار!
    نمی‌توانم حرف بزنم، بغض دارد خفه‌ام می‌کند، چانه‌ام می‌لرزد.
    صدای سیلی داخل اتاق می‌پیچد. برمی‌گردم. امیر دستش را روی صورتش گذاشته و روبروی غضب پدرش ایستاده.
    - به‌خاطر این دخترِ با من این‌طوری حرف می‌زنی نمک به حروم؟ این تو عمرش چندبار سر به مهر بـرده؟ چند بار به‌خاطر رضای خدا روزه گرفته؟ می‌دونی ورود این دختر دست‌خورده تو خانواده‌ی ما یعنی چی؟ یعنی ننگ و بی‌آبرویی منی که یه محل روی اسمم قسم می‌خورن؟ حالا تک پسر من به‌خاطر این دختر جلوی پدرش وایساده! نکنه به‌خاطر ورود دوباره‌ی این دخترِ قید ارغوان پاک و معصوم رو زدی؟ حیف اون دختر!
    چرا آمدم؟ خواستم خودم را تحقیر کنم؟ چرا خفه شده‌ام و نمی‌روم تف بیندازم روی صورت این مردک متظاهر و ناسزابارانش کنم؟
    با لباس شخصی آمده بود. راحت‌تر می‌توانستم هر چه از دهانم در می‌آمد بارش کنم.
    آرام‌آرام جلو رفتم، شیدا لیوان را به دستم داد. کم‌کم این اشک‌های محقر، جای خود را چشم‌های سرخ از نفرت و خشم داد. ابروهایم را در هم کشیدم، نفسم را رها کردم. از شدت فشاری که بر لیوان آوردم، توی دستم شکست، امیر نگران نگاهم می‌کرد. جلوتر رفتم، رو به روی پدرش ایستادم، زخم دست‌هایم یک هزارم زخم زبان‌های آن مردک نبود. سعی کردم لحنم را درست کنم تا اثری از بغض در آن هویدا نباشد.
    - ظاهرتون قشنگه، دینتون هم کامله، حجاب زن و بچه‌هاتون هم که خیلی عالیه، یقه‌های تا آخر بسته‌شده‌تون هم که اوف! دل می‌بره، نگاه‌هاتون انقدر پاکه که از زیر عینک دودی هم پر و پاچه‌ی ناموس مردم رو دید نمی‌زنید؛ اما باطنتون زیادی کثیفه که به خودتون اجازه می‌دید بقیه رو قضاوت کنید. من اومده بودم که به امیر بگم چه پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای بهم دادین و بعد برم. از همین می‌ترسید؟ نگران نباشید! من به کسی نمیگم. به قول شماها آبروی مومن از همه چی مهم‌تره! کاش خودتون به حرف‌هاتون عمل کنید!
    قطره‌های خون روی سرامیک اتاق می‌چکیدند. نگاه خصمانه‌ام همچنان روی او بود. امیر دوباره نگاهی به دستم انداخت و بعد به سمت میزش رفت از داخل کشو یک پارچه سفید بیرون آورد. لب‌هایم خشک خشک بود قلبم تیر می‌کشید، دلم منبع آرامشی می‌خواست که در این اتاق بود اما نه برای من.
    بدون آن که دستم را لمس کند، پارچه را زیرش گذاشت. تازه یادم افتاد چه‌قدر درد دارم و درمان نه!
    نگاه تارم روی سفته‌هایی افتاد که از جیب کتش درآورد. یک به یک پاره‌شان کرد، سپس رو به امیر گفت:
    - امشب با این دخترِ بیا خونه! بذار مادرت هم تصمیم بگیره.
    و بعد از اتاق خارج شد. به این راحتی رضایت داد؟ به همین راحتی من به قول خودش ناپاک را عروس خود کرد؟! بعد از آن همه بد و بیراه؟
    امیر نفس راحتی کشید، دوباره چال عمیق گونه‌اش چشمم را روشن کرد؛ اما این وسط همه‌چیز می‌لنگید. دختری به نام ارغوان، مهران جنتلمن، هوشنگ، فرهنگ‌های متفاوت، اصالت، خانواده، گذشته‌ی پدر امیر.
    - فکر می‌کردی به این راحتی موافقت کنه؟
    - تو چی؟ تو هم موافقی؟ تو که نمی‌خواستی من رو ببخشی.
    نقش لب‌هایش لبریز از تمسخر شد.
    - هنوز درد داری؟ خون‌ریزیش که بند نمیاد.
    ***
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «ارغوان»
    - وا... زن عمو جون، یه طوری از طلاق صحبت می‌کنید انگار آدم کشتم، فقط تو دوران نامزدی فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم.
    شایان پوزخندی تحویلم داد و روی مبل جابه‌جا شد.
    عمو که دست از سرزنشم برنمی‌داشت. هر سه روبرویم نشسته بودند و وزوز می‌کردند، تنها راضیه بود که در سکوت به ما نگاه می‌کرد.
    دلم می‌خواست بروم خانه‌ی امیر و بگویم:« غلط کردم، بیا من رو بگیر!» حداقل بهتر از آن بود که این‌گونه برای هیچ و پوچ سرزنش شوم. آقاجون شانه‌ای بالا انداخت.
    - اخوی، این دختر من نمی‌دونه داره با پا لگد می‌زنه به بخت خودش.
    مادرم فنجان‌های چای‌ را روی میز گذاشت و شروع به غرزدن کرد:
    - ولله شما نمی‌دونید این دختر چه‌قدر ما رو پیر کرده، حالا هم همه‌چیز تموم‌شده‌ست مگه اینکه ارغوان برای معذرت‌خواهی پیش‌قدم بشه.
    شایان فنجانش را جلوی دهانش گرفت. ابروهای پر و مشکی‌اش را بالا داد.
    - وقتی گفتید برای دخترعمو خواستگار اومده من خشکم زد. گفتم خدای من حتما یارو کور و کچله که می‌خواد این فنچ رو بگیره. بعد که تو مراسم نامزدی طرف رو دیدم فقط گفتم خدا بده شانس!
    زن عمو چشم‌غره‌ای نثارش کرد؛ اما او دست‌بردار نبود.
    - حالا این امیرخان هیچی، مقام باباش رو بگو! اگه این خواهر من راضیه رو می‌خواست قابل هضم‌تر بود تا دختر عمو؛ آخه نه قد و بالایی داره، نه چشم شهلایی، نه بینی یونانی، نه پیشونی صاف و بلندی، نه اخلاق خوبی! اگه امیر رو ول کنه باید ترشی بذاریدش، از من گفتن بود.
    پسره‌ی نکبت، هر چه لیاقت خودش است بار من می‌کند. شایانی که تنها ویژگی برترش چشم‌های مرواریدرنگش است، حیف که عقل در آن مغز پوکش نیست. تنها حرف مفت است که از آن مصیبت‌دانی می‌ریزد. مادرم داشت از کوره در می‌رفت، آقاجون سرش را تکان داد که چیزی نگوید. عمو برای تغییردادن بحث گفت:
    - خب ارغوان جان، ببینم عمو دانشگاه رو چی کار کردی؟
    پا روی پایم انداختم.
    - ورودی بهمنم، رشته باستان‌شناسی.
    ملیحه نگاهی به شایان انداخت و کنار گوش من گفت:
    - بزنم لهش کنم ها، داره بهت می‌خنده.
    پوست لبم را جویدم.
    - ولش کن کرگردن چشم‌رنگی رو!
    تصمیم خودم را گرفتم، دلم خواست به زندگی امیر برگردم تا آن‌قدر از این و آن حرف نشنوم. ترسیدم از آن که نکند امیر بعد از بازگشت لیلی ترکم کند، ترسیدم که نکند من را نخواهد، ترسیدم که نکند در زندگی‌اش نفر دوم باشم و ترسیدم از آنکه...
    - چه‌قدر همه‌چیز رو بزرگ کردید. من الان میرم آماده شم برم خونه آقای فرهود. حرفی نیست؟
    مادرم با چشم‌های گردشده پرسید:
    - یعنی می‌خوای بگی پشیمون شدی؟ آفرین دخترم! می‌دونستم عاقلی. کاظم‌خان پاشو این خوشگل مامان رو برسون خونه‌ی امیدش.
    به سمتم اتاقم رفتم. از همه‌چیز می‌ترسیدم، با لرز مانتوی یشمی‌ام را از کمد بیرون آوردم. نکند مرا پس بزند؟ نکند دوباره بگوید تو هنوز بچه‌ای؟
    بعد از پوشیدن شلوار کتان قهوه‌ایم و انداختن چادر از اتاق خارج شدم. گوشی را از حالت سایلنت بیرون آوردم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا