از جیب شلوار جینش کیف پولی را بیرون کشید. عکس سه در چهار دختر جوانی داخل کیف جولان میداد.
نیلوفر روی کیف شیرجه زده بود و عکس را موشکافی میکرد. بالاخره کنجکاویاش به روی دهانش فشار آورد و پرسید:
- دوستدخترته؟
موفرفری چپچپ نگاهش کرد و با غیظ گفت:
- نامزدمه... البته نامزدم بود. یه بچه پولدار عوضی از دستم درآوردش؛ اما نمیذارم آب خوش از گلوشون پایین بره.
نیلوفر به صورت این پسر نابالغ که هنوز سیبیلهایش هم در نیامده بود نگاه کوتاهی انداخت و بعد رو به من گفت:
- لیلی اگه ابروهات رو برنمیداشتی و مقنعهات رو تا جلوی ابروهات میکشیدی شبیه این دخترِ میشدی.
پوزخندی روی لبهایم نشست. دلم برایش سوخت، بیچارهی فرفری!
نیلوفر نگاهی به لباسهایم کرد.
- تف تو ذات نداشتهت لیلی، با اینها میخوای بیای خونه؟ تو راه چهار تا مذکر شاخ، علیالخصوص مهران جنتلمن ببیننت به جای چشمچرونی بهت پول خیرات میکنند ها!
- خفه شو لطفا، موبایلم دست توئه؟
گوشی را از جیب مانتوی کرمرنگش بیرون کشید.
در حالی که رمز گوشی را میزدم، به اتاق بازگشتم تا لباسهایم را تعویض کنم.
***
با قامتی خمیده روبرویش نشسته بودم. دلدل میکردم بگوید مرخصی که نگفت.
- لیلی جان، جواب من چی شد؟ دلم میخواد رابـ ـطهمون فراتر از این که هست باشه.
- بوی قهوه رو دوست دارم.
داخل صندلیاش جابهجا شد. با تحکم رو به سعید گفت:
- دو تا قهوه لطفا.
- تلخ!
لبخند کج و کولهای روی صورت خربزهای و بدون مویش پاشید.
- هنوز هم مثل زمان دانشگاه تلخ دوست داری؟ مثل اون پسره، اسمش چی بود؟ همون بسیجیه. اصلا با هم جور نبودید لیلی، وقتی گفتی میخوای تو کافهی من کار کنی که روبروی دانشگاه سابقته بو بردم هنوز هم دوستش داری و میخوای بیشتر ببینیش.
با بینیام، قهوهای که اکنون سعید روی میزمان قرار داد نفس کشیدم. چشمهایم را بستم؛ به جای مهران، امیر را روبرویم تجسم کردم.
- وای امیر دمت گرم! بهخاطر تو این استادِ همهش هوام رو داره. ترم آخر حقوق چهطوریاس؟ دلم میخواد ترم آخر رو خر بزنم؛ اما خب نمیشه که نمیشه. میترسم اگه نخونم، درسخوندن برام خاطره شه!
لبخند دلنشینی تحویلم میدهد.
- ول کن حقوق را ترم سهای جان، قهوهات یخ کرد. نترس! انقدرها هم بد نیست. خواه بخون خواه نخون، مختاری.
لب و لوچهام آویزان میشود.
- با بابات حرف زدی؟ چی گفت؟ حتما گفته بزن بر دهان این دخترک جلف و قیدش را برای همیشه بزن تک پسر من، نکند فکر کردی ما با این بیاصالت ها وصلت میکنیم؟ خاک بر آن سرت پسر حاجی!
قهقههای سر داد و تسبیح نقرهای آویزان شده بر گردنش را به من داد.
- یهویی دلم خواست بدمش به تو، میدونی که چهقدر برام عزیزه، درست مثل تو.
چشمهایم را باز کردم. کافه همان بود؛ اما روبروی من کس دیگری نشسته بود.
- حواست کجاست لیلی؟ میخوای بعدا صحبت کنیم؟
به تکاندادن سر اکتفا کردم و فنجان را لب دهانم گذاشتم.
- کس دل نمیدهد به حبیبی که بیوفاست!
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود.
- فاز شاعری برداشتی دانشجوی انصرافی و حالا کافهچی گل سرخ؟
- در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
چشمهای خاکستریاش را در حدقه چرخاند و با پوزخند در دلش گفت:« دیوانه است او»
- مهران!
- جانم؟
- بدم میاد پشتبند اسمم جان بیاری. دیگه تکرار نشه!
کیف قرمزم را برداشتم و از کافه بیرون زدم.
پاشنه بلندهای قرمز روی اعصابم میدویدند و من خیابانها را متر میکردم. کافه گل سرخ با آن متنی که جلوی در ورودیاش با خط تحریری نوشته شده بود«تنها عشق است که میماند. نوشیدنیهای گل سرخ، عشقتان را مستحکمتر میکند» پاتوق بعد از دانشگاه ما بود.
دستی به زیر چشمهایم کشیدم. تر بود و سیاه.
دوباره اشک، ریملهای نازنینم را پخش و پلا کرده بود.
***
نیلوفر روی کیف شیرجه زده بود و عکس را موشکافی میکرد. بالاخره کنجکاویاش به روی دهانش فشار آورد و پرسید:
- دوستدخترته؟
موفرفری چپچپ نگاهش کرد و با غیظ گفت:
- نامزدمه... البته نامزدم بود. یه بچه پولدار عوضی از دستم درآوردش؛ اما نمیذارم آب خوش از گلوشون پایین بره.
نیلوفر به صورت این پسر نابالغ که هنوز سیبیلهایش هم در نیامده بود نگاه کوتاهی انداخت و بعد رو به من گفت:
- لیلی اگه ابروهات رو برنمیداشتی و مقنعهات رو تا جلوی ابروهات میکشیدی شبیه این دخترِ میشدی.
پوزخندی روی لبهایم نشست. دلم برایش سوخت، بیچارهی فرفری!
نیلوفر نگاهی به لباسهایم کرد.
- تف تو ذات نداشتهت لیلی، با اینها میخوای بیای خونه؟ تو راه چهار تا مذکر شاخ، علیالخصوص مهران جنتلمن ببیننت به جای چشمچرونی بهت پول خیرات میکنند ها!
- خفه شو لطفا، موبایلم دست توئه؟
گوشی را از جیب مانتوی کرمرنگش بیرون کشید.
در حالی که رمز گوشی را میزدم، به اتاق بازگشتم تا لباسهایم را تعویض کنم.
***
با قامتی خمیده روبرویش نشسته بودم. دلدل میکردم بگوید مرخصی که نگفت.
- لیلی جان، جواب من چی شد؟ دلم میخواد رابـ ـطهمون فراتر از این که هست باشه.
- بوی قهوه رو دوست دارم.
داخل صندلیاش جابهجا شد. با تحکم رو به سعید گفت:
- دو تا قهوه لطفا.
- تلخ!
لبخند کج و کولهای روی صورت خربزهای و بدون مویش پاشید.
- هنوز هم مثل زمان دانشگاه تلخ دوست داری؟ مثل اون پسره، اسمش چی بود؟ همون بسیجیه. اصلا با هم جور نبودید لیلی، وقتی گفتی میخوای تو کافهی من کار کنی که روبروی دانشگاه سابقته بو بردم هنوز هم دوستش داری و میخوای بیشتر ببینیش.
با بینیام، قهوهای که اکنون سعید روی میزمان قرار داد نفس کشیدم. چشمهایم را بستم؛ به جای مهران، امیر را روبرویم تجسم کردم.
- وای امیر دمت گرم! بهخاطر تو این استادِ همهش هوام رو داره. ترم آخر حقوق چهطوریاس؟ دلم میخواد ترم آخر رو خر بزنم؛ اما خب نمیشه که نمیشه. میترسم اگه نخونم، درسخوندن برام خاطره شه!
لبخند دلنشینی تحویلم میدهد.
- ول کن حقوق را ترم سهای جان، قهوهات یخ کرد. نترس! انقدرها هم بد نیست. خواه بخون خواه نخون، مختاری.
لب و لوچهام آویزان میشود.
- با بابات حرف زدی؟ چی گفت؟ حتما گفته بزن بر دهان این دخترک جلف و قیدش را برای همیشه بزن تک پسر من، نکند فکر کردی ما با این بیاصالت ها وصلت میکنیم؟ خاک بر آن سرت پسر حاجی!
قهقههای سر داد و تسبیح نقرهای آویزان شده بر گردنش را به من داد.
- یهویی دلم خواست بدمش به تو، میدونی که چهقدر برام عزیزه، درست مثل تو.
چشمهایم را باز کردم. کافه همان بود؛ اما روبروی من کس دیگری نشسته بود.
- حواست کجاست لیلی؟ میخوای بعدا صحبت کنیم؟
به تکاندادن سر اکتفا کردم و فنجان را لب دهانم گذاشتم.
- کس دل نمیدهد به حبیبی که بیوفاست!
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود.
- فاز شاعری برداشتی دانشجوی انصرافی و حالا کافهچی گل سرخ؟
- در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
چشمهای خاکستریاش را در حدقه چرخاند و با پوزخند در دلش گفت:« دیوانه است او»
- مهران!
- جانم؟
- بدم میاد پشتبند اسمم جان بیاری. دیگه تکرار نشه!
کیف قرمزم را برداشتم و از کافه بیرون زدم.
پاشنه بلندهای قرمز روی اعصابم میدویدند و من خیابانها را متر میکردم. کافه گل سرخ با آن متنی که جلوی در ورودیاش با خط تحریری نوشته شده بود«تنها عشق است که میماند. نوشیدنیهای گل سرخ، عشقتان را مستحکمتر میکند» پاتوق بعد از دانشگاه ما بود.
دستی به زیر چشمهایم کشیدم. تر بود و سیاه.
دوباره اشک، ریملهای نازنینم را پخش و پلا کرده بود.
***