کامل شده رمان کوتاه استراتگوس مرگ (جلد سوم هورزاد ملکه آتش) | فاطمه تاجیکی کاربر انجمن نگاه دانلود

سن واقعی خود را انتخاب کنید|جلد سوم چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    190
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه تاجیکی

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
2,423
امتیاز واکنش
47,929
امتیاز
956
محل سکونت
بندرعباس
به کمک دو کوموسیایی، هورزاد بی‌هوش را به محوطه‌ی قصر بردند. محوطه خالی بود، هیچ سربازی وجود نداشت. دیمن وسط حیاط قصر روی زمین یخی ایستاده بود و پشت سرش چندین کوموسیایی و در کنارش نیز امیلی قرار داشت.
دو کوموسیایی که با دستان سه‌انگشتی بازوان هورزاد را گرفته بودند، روبروی دیمن قرار گرفتند. سر هورزاد پایین افتاده بود و موهایش پریشان دورش ریخته بود. پاهایش هنگام حرکت روی زمین کشیده می‌شد.
با اشاره‌ی دیمن، امیلی یک سطل آب یخ را روی هورزاد خالی کرد. هورزاد تند از جای پریده و نفس‌نفس می‌زد. آن لباس کم و پاهای بدون کفش که روی زمین یخی کشیده شده بودند و سطل آب سرد خالی شده رویش، سرما را به تک‌تک سلول‌های بدنش منتقل کرده بود.
دو کوموسیایی هورزاد را رها کرده و چند قدم عقب رفتند و پشت سر او ایستادند. هورزاد که بر روی زمین افتاده بود، کف دو دستش، مقابلش بر روی زمین یخی قرار داشتند. سرش پایین بود. آرام سرش را بالا آورد و به چشمان دیمن خیره شد. به سرمایی که هر لحظه با شدت بیشتری به وجودش تزریق می‌شد، توجهی نداشت. متعجب بود؛ چرا چشمان دیمن این همه سرخ بودند؟! چرا با خیره‌شدن در چشمان دیمن مانند گذشته تپش قلبش تند نشده بود؟ شاید علتش اتفاقات اخیر بوده است، شاید.
آرام زمزمه کرد:
- دیمن، چرا؟
دیمن در سکوت به هورزاد خیره شد. هورزاد نگاهش را گرداند و به هوراز رسید. اشک شوق در چشمانش نشست. می‌خواست از جای برخیزد که دوباره بر روی زمین افتاد. به سختی بلند شد و روی پاهایش ایستاد. تمام وجودش چشم شده بود و به طفلش خیره.
«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا می‌افکنی تا فرزندت را در آغـ*ـوش بگیری.»
- میشه بغلش کنم؟ دلم...
بغض راه گلویش را بسته بود؛ نتوانست ادامه دهد، فقط دستانش را از هم باز کرد و به سمت امیلی که با فاصله‌ی زیادی از هورزاد در کنار دیمن بود و هوراز را به بغـ*ـل داشت دراز کرد.
امیلی با اخم پشتش را به هورزاد کرد. دستانش بی‌حال کنارش آویزان شدند.‌ لبخند تلخی زد و به دیمن خیره شد. دیمن پوزخندی زد. لب باز کرد و گفت:
- چیه ملکه؟ دلت تنگ شده برای پسرت؟!
هورزاد زمزمه کرد:
- چرا حس می‌کنم صدات‌ هم تغییر کرده؟
- چیزی گفتی ملکه؟
ملکه‌ی آخر جمله‌اش را با تمسخر گفت. هورزاد اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- چیه دیمن؟ چته؟ این جا چیز‌های عجیب و غریب می‌بینم. ارتباط با کوموسیایی‌ها، رنگ چشم‌هات و از همه مهم‌تر دزدیدن پسرت!
دیمن بلند خندید و گفت:
- نه خوشم اومد. هنوزم محکم حرف می‌زنی.
لب‌هایش را به سمت پایین کش داد و ادامه داد:
- اما درست میشه.
- فقط بگو چرا؟
دیمن به همراه امیلی که هوراز در دستش بود، به هورزاد نزدیک شدند و در چند قدمی‌اش ایستاد‌ند. هورزاد خواست پسرکش را بگیرد که امیلی سریع پشتش را به او کرد و دیمن گفت:
- نداشتیم دیگه.
هورزاد با چشمانی که بر اثر عصبانیت قرمز شده بودند، به دیمن خیره شد. هوراز خواب بود؛ اما یکهو صدای گریه‌اش در گوش همه پیچید. هورزاد یک قدم جلو رفت. دلش لرزید، بی‌تاب شد. مگر در آغـ*ـوش کشیدن پسرکش، تکه‌ای از جانش جرم بود؟ نه نبود، به خدا نبود!
«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا می‌افکنی تا فرزندت را در آغـ*ـوش بگیری.»
هورزاد با التماسی که در چشمانش موج می‌زد، به دیمن خیره شد. دیمن باز خندید و گفت:
- اِه نه بابا، چی می‌بینم؟ با چشمات التماس می‌کنی پسرت رو بگیری توی بغلت؟
هورزاد با حرص داد زد:
- لعنتی پسر توام هست. چرا نمی‌تونم درکت کنم، چرا؟
دیمن بلندتر داد زد:
- شاید من اون‌طور که باید و شاید‌ عاشقت نبودم، شاید چون من فقط به فکر انتقام بودم و تو به فکر عشق. شاید به‌خاطر این‌که عشق دروغین من‌ رو باور کردی. شاید چون فکر کردی گـ ـناه مادرت رو بخشیدم. شاید چون توی دنیات غرق بودی و ندیدی اصلا عشقی نسبت به بچه‌ها نداشتم.
گریه‌ی هوراز شدیدتر شده بود. امیلی تکانش می‌داد که شاید ساکت شود؛ اما آن‌ نوازد چندماهه بوی مادرش به مشامش رسیده، آوای دلنشین مادرش در گوشش پیچیده و دلش هوای آغـ*ـوش پرعشق مادر را کرده بود. نوزاد است دیگر؛ نوزاد را چه به دشمنی بین آدم بزرگ‌ها؟ نوزاد را چه به کینه‌ی به دل گرفته آدم بزرگ‌ها؟ نوزادی است؛ مانند دیگر نوزادان.
هورزاد که اشک در چشمانش جمع شده بود، لب باز کرد:
- دروغ میگی. تمام این مدت عشق رو توی چشمات دیدم. عشق به من، به بچه‌هامون...
دیمن میان حرفش پرید و خونسرد گفت:
- می‌بینی که همه‌اش تظاهر بود، تظاهر!
چشمانش قرمز شد، قدرت نهفته در وجودش دوباره طغیان کرد. تمام وجودش را خشم فراگرفت. با سرعت به سمت کوموسیایی‌هایی که پشت سرش ایستاده بودند رفت. شمشیر یکی از آن‌ها را با سرعت از غلاف در آورد و تند بر روی گردن هر دو فرود آورد. تمام این اتفاقات تنها چند ثانیه طول کشید. با سرعت به سمت دیمن رفت، همه در شوک بودند و نمی‌توانستند عکس‌العملی نشان دهند. نزدیک دیمن رسید، شمشیرش را بالا آورد و به سمت سر دیمن فرود آورد.‌ شوک‌زده به صحنه‌ی مقابلش خیره شد. تمام وجودش را بُهت فرا گرفت. او چه کرده بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    چشمانش دو‌دو می‌زد. آرام چشم‌هایش را باز و بسته کرد که شاید اشتباه می‌بیند، آرام زمزمه کرد:
    - نه، نه نمی‌تونه حقیقت داشته باشه!
    نمی‌دانست چه شد، لحظه‌ی آخر دیمن فرزند بی‌گناهشان را سپر خودش کرده بود. حال جسم کوچک فرزندش غرق در خون بر روی زمین یخی افتاده بود. آرام خندید. کم‌کم شدت خنده‌اش بیشتر شد و ناگهان وسط خنده به گریه افتاد. همه از عکس‌العملش متعجب بودند.
    «دلایل بودنم را مرور می‌کنم هر روز.
    هر روز از تعدادشان کم می‌شود!
    آخرین‌باری که شمردمشان،
    تنها دو دلیل برایم مانده بود؛
    یکی وجود تو بود فرزند نازنینم.»
    چهار دست و پا به سمت هوراز رفت، پیشانی نوزادش شکافته شده بود. شمشیر به سرش خورده بود. تمام صورت سفیدش بر اثر خون قرمز شده بود.
    آرام گفت:
    - پسر مامان؟ چشمات رو باز کن ببین مامان اومده.
    آرام بلندش کرد و پارچه‌ی قرمزرنگ دور پسرش را محکم کرد وگفت:
    - می‌دونم سردته، الان می‌پوشونمت گرمت بشه. مامان جان خواب بسه، بذار چشمای خوشگلت رو ببینم.
    اشک‌هایش تمام صورتش را پر کرده بود. میان اشک لبخندی زد وگفت:
    - شاهزاده‌ام باز کن چشم‌هات رو دیگه، منم مامانت. پاشو گل‌پسر بریم پیش آبجیت.
    وقتی عکس‌العملی از هوراز ندید، فریادش تمام محوطه‌ی قصر را پر کرد:
    - خدایا نه. برش گردون خدایا غلط کردم. خدایا پسرم رو می‌خوام. خدایا تو رو خدا نکن این کار رو. پسرم، وای پسرم!
    گریه می‌کرد و شیون به سر می‌داد.
    سرش را روی پیشانی شکافته‌ی پسرکش گذاشت و گفت:
    - خدایا التماست می‌کنم پسرم رو برگردون. پسر مامان قرار بود بزرگ بشی پادشاه بشی. قرار بود بشی اولین پادشاه آتش. پسر مامان میشه چشم‌های خوشگلت رو باز کنی مامانی ببینه چشمات رو؟
    ‌دلش آتش گرفته بود. امیلی عکس‌العمل نشان داد و هوراز را به سرعت از آغـ*ـوش هورزاد بیرون کشید. دو کوموسیایی هم با سرعت دو طرف هورزاد را گرفتند.
    هورزاد داد زد:
    - ولم کنید. پسرم رو بدید لعنتی‌ها. حتی نتونستم برای آخرین‌بار چشم‌هاش رو ببینم.
    دست و پا می‌زد و خودش را به سمت پسرکش می‌کشاند. دیمن دست در جیب بدون ذره‌ای ناراحتی به گریه و زاری‌های هورزاد خیره بود. چشم هورزاد به دیمن افتاد، رو به دیمن داد زد:
    - لعنتی تو که با شمشیر نمی‌مردی، فقط زخمی می‌شدی، چرا پسرم رو کردی سپر بلای خودت؟
    دیمن با آرامش گفت:
    - تو فکر کن واسه خاطر انتقام.
    جیغ هورزاد بلند شد و گفت:
    - خدا لعنتت کنه، خدا لعنتت کنه! کاش دوباره قبولت نکرده بودم.
    «دلایل بودنم را مرور می‌کنم هر روز.
    هر روز از تعدادشان کم می‌شود!
    آخرین‌باری که شمردمشان،
    تنها دو دلیل برایم مانده بود؛
    یکی وجود تو بود فرزند نازنینم.»
    هق‌هقش اوج گرفته بود:
    - بذارید یه بار دیگه بغلش کنم، بوش کنم. تو رو قرآن بذارید، تو رو به هرکی می‌پرستید بذارید بغلش کنم، فقط یه بار دیگه!
    امیلی داد زد:
    - درد داره نه؟ درد داره پسرت به دست خودت کشته شد. حقته عذاب وجدان مرگ پسرت تا آخر عمرت باهاته، تا آخرین روزی که زنده‌ای.
    و با جسد هوراز از آن‌جا دور شد. هورزاد جیغ می‌کشید، داد می‌زد و می‌خواست جسم پسرش را برای آخرین‌بار ببیند. می‌خواست کمی بویش کند. می‌خواست تمام صورت غرق خون نوزادش را غرق بـ..وسـ..ـه کند.
    داد زد:
    - نبوسیدمش، برای آخرین‌بار نبوسیدمش. وای من پسرم رو می‌خوام. دیمن بذار ببوسمش. چند روزه نگرفتمش توی بغلم، چند روزه براش لالایی نخوندم. تو رو خدا بذار براش یه بار دیگه لالایی بخونم!
    بازوهایش را به شدت از دستان کوموسیایی‌ها بیرون آورد و به سمت دیمن دوید و جلوی پایش زانو زد. غرور به چه دردش می‌خورد وقتی فرزندش دیگر در دنیا نبود؟ وقتی که فرزندش به دست خودش کشته شده بود.
    با هق‌هق نالید:
    - دیمن تو رو خدا بذار یه بار دیگه بغلش کنم، بذار بوسش کنم، براش لالایی بخونم بعدش هرچی تو بگی خب باشه؟ فقط یک بار دیگه!
    دیمن میان حرفش پرید و رو به کوموسیایی‌ها گفت:
    - منتظر چی هستین؟ حوصله‌ی گریه‌هاش رو ندارم، ببرینش سلولش.
    دو کوموسیایی به سرعت بازوان هورزاد را گرفتند و از دیمن دورش کردند.
    - دیمن تو رو خدا نکن، تو رو خدا دیمن!
    اما دیمن بی‌توجه به او به سمت ورودی قصر رفت و بقیه‌ی کوموسیایی‌ها پشت سرش راه افتادند.
    هورزاد با تمام وجودش داد زد «دیمن» و از حال رفت. تمام قصر از فریاد آخرش لرزید. مادر بود دیگر؛ مادری داغ‌دیده. داغ فرزند سخت است، غیرقابل تحمل است؛ اما وای بر روزی که علاوه بر داغ فرزند عذاب وجدان کشته‌شدن فرزندت به دست خودت به آن اضافه شود. وای بر هورزاد! او چه می‌کشد. درد مادر داغ‌دیده را فقط مادر داغ‌دیده می‌تواند درک کند و بس.
    «دلایل بودنم را مرور می‌کنم هر روز
    هر روز از تعدادشان کم می‌شود.
    آخرین‌باری که شمردمشان،
    تنها دو دلیل برایم مانده بود؛
    یکی وجود تو بود فرزند نازنینم.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    *‌**
    روی سکوی وسط سلول نشسته بود. زانوهایش را در آغوشش جمع کرده بود و سرش را رویشان قرار داده بود. موهای قهوه‌ای‌رنگش دورش ریخته بودند. به زمین یخی خیره بود. سرما کم‌کم داشت او را از پای در می‌آورد؛ اما به این موضوع توجهی نداشت. چهره‌ی غرق خون پسرش مدام جلوی چشمانش بود. از بس گریه کرده بود چشمانش قرمزِ قرمز بودند. دیگر اشکی برای ریختن نداشت. حتی درد شلاق‌هایی را که خورده بود حس نمی‌کرد. چه‌گونه این‌طور شده بود؟ هورزاد قاتل شده بود؛ قاتل پسرکش و همین‌طور قاتل سیما و برادرش. سه‌نفر به دست خودش کشته شده بودند.
    آرام زمزمه کرد:
    - مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا می‌افکنی تا فرزندت را در آغـ*ـوش بگیری.
    مرواریدی از چشمش سقوط کرد. آرام شروع به تکان‌دادن خودش کرد:
    - چه‌طور بغلت کنم؟ الان که نیستی چه‌طور همه‌چیز رو زیر پا بذارم و بغلت کنم؟ خدایا یعنی کار مادرم با دیمن این‌قدر بود که دیمن به‌خاطر انتقام از جون پسرش بگذره؟
    «دلایل بودنم را مرور می‌کنم هر روز
    هر روز از تعدادشان کم می‌شود.
    آخرین‌باری که شمردمشان،
    تنها دو دلیل برایم مانده بود؛
    یکی وجود تو بود فرزند نازنینم.»
    - پس چرا نگفت با کوموسیایی‌ها چی‌کار داره؟
    ناامید شانه‌ای بالا انداخت، با به یاد آوردن چیزی سریع گفت:
    - یعنی خاکش کردن؟
    با زدن این حرف سریع از جای برخاست و به سمت در سلول رفت. محکم به در سلول می‌زد و بلندبلند می‌گفت:
    - لعنتی‌ها باز کنید در رو، بذارید یک بار دیگه ببینمش. تو رو خدا اگه خاکش نکردید قبل از به خاک سپردنش یک بار دیگه ببینمش.
    مشت محکم دیگری زد و همان‌جا جلوی در افتاد. هق‌هقش تمام سلول را پر کرده بود. با صدای بازشدن در از جای پرید و از در فاصله گرفت. پُرامید به در خیره شد. در باز شد و ماکان وارد شد. چشمانش گرد شد و گفت:
    - ماکان؟!
    ماکان لبخند شیطانی زد و گفت:
    - اهوم خودمم. خوبی؟
    با به یادآوردن چیزی سریع گفت:
    - اَه یادم نبود، مگه میشه حال کسی که پسرش رو کشته خوب باشه.
    هورزاد غمگین گفت:
    - ماکان بگو بذارن ببینمش، اصلا تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    ماکان در را بست و روی سکو نشست و گفت:
    - متاسفم، خاکش کردن.
    هورزاد غمگین به دیوار پشت سرش چسبید و روی زمین نشست.
    - نگفتی، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    -اومدم دلیل بودن خودم و کوموسیایی‌ها رو بگم.
    - می‌شنوم.
    ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
    -وقتی تو فرار کردی دیمن مثلا می‌خواست من رو بکشه و بیاد پیش تو؛ اما به جای کشتن من پیشنهاد داد توی گرفتن انتقامش از مادرت بهش کمک کنم. می‌دونست نقطه‌ضعف مادرتی و می‌خواست با عذاب‌دادن تو انتقامش رو بگیره. منم که دنبال انتقام بودم، قبول کردم. واسه همین اومد گفت من فرار کردم و نقش آدمای عاشق رو بازی کرد. کم‌کم وقتش رسید. به ما خبر داد وارد عمل بشیم، اول این‌جا رو گرفتیم. بعد خود دیمن دست به کار شد، در حال حاضر هم می‌بینی الان توی چه وضعیتی هستی.
    هورزاد آه عمیقی کشید که حتی دل ماکان هم برایش سوخت.
    - واقعا یه انتقام ارزشش رو داشت؟ من به درک، پسرش چی؟ از گوشت و خون خودش بود. اصلا تو چرا اومدی دلیل بودن کوموسیایی ها رو بگی؟!
    و با چشمان ریزی خیره به ماکان شد. ماکان خیلی خون‌سرد گفت:
    - فراموش نکن خون تو هم توی رگ‌هاش بود. و این که چون دیمن نمی‌خواست تو رو ببینه من رو فرستاد! علاوه بر اون می‌خوام بهت کمک کنم.
    هورزاد چشمانش را ریز کرد و پرسید:
    - چه‌طور؟!
    ماکان از جایش برخاست و گفت:
    -توی کشتن دیمن بهت کمک می‌کنم.
    - اون‌وقت چرا باید این کار رو کنی؟
    ماکان پوزخندی زد، به سمت در رفت و گفت:
    - فکر کن به‌خاطر عشقی که بهت داشتم.
    در را باز کرد و لحظه‌ی آخر به سمت هورزاد برگشت و گفت:
    -خوب فکر کن، من صبح در رو برات باز می‌ذارم.‌ آها تا یادم نرفته، دیمن قراره فرداشب به سمت شهرت حرکت کنه و اون‌جا رو نابود کنه.
    ماکان بعد از زدن حرفش از سلول خارج شد و در را قفل زد. هورزاد ناباور روی سکو نشست و به زمین خیره شد. حال باید چه می‌کرد؟ با بازشدن در فرار می‌کرد؟ که با وجود سربازان ممکن نبود. یا می‌رفت دیمن را می‌کشت تا به شهرش حمله نکند و هم انتقام فرزندش را بگیرد؟ یا این که به ماکان اعتماد نکند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    سلام به همراهان عزیزم. میدونم تعجب کردید که امروز چند پست باهم قرار دادم(:
    خب عزیزان در پست های قبل قید کردم به دلیل کوتاه بودن ایده جلد سوم در ذهنم اون رو به صورت رمان کوتاه تموم می کنم.
    کم کم داریم به اواخر رمان نزدیک میشیم.


    ***
    آرام بیدار شد، تمام بدنش درد می‌کرد. اشک‌هایش جاری شد. درد قلبش از زخم‌هایش بیشتر بود. از جایش برخاست و به سمت در سلول رفت. خواست فریاد بزند که متعجب به در باز سلول خیره شد. سریع در را باز کرد و بیرون رفت. راهروی باریک خلوتِ خلوت بود. تند به سمت چپ راهرو راه افتاد. هر چندقدم یک در بود؛ بهتر بود بگیم سلول که مخصوص زندانی‌ها بود. از ترسش که کسی سر برسد، تند به سمت در ته راهرو دوید. به در بزرگ سورمه‌ای‌رنگ که رسید، آرام بازش کرد. کسی جز دیمن داخل نبود. دیمن آرام روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و جفت دست‌هایش روی سـ*ـینه‌اش قرار داشت. رنگش پریده و انگار مرده بود. به دور و برش نگاه کرد، با دیدن نیزه‌ی فلزی روی میز کوچک سمت چپ، سریع آن را برداشت و به سمت دیمن رفت. با چشم‌های اشکی بالای سرش ایستاد. چه‌طور توانسته بود این کار را با او بکند؟ یک انتقام ارزش این همه سختی را داشت؟ نفس عمیقی کشید. اشک‌هایش را پاک کرد. خواست برای آخرین‌بار پیشانی‌اش را ببوسد؛ اما پشیمان شد. نیزه را با دو دستش گرفت، بالا برد و آرام زمزمه کرد:
    - خودت خواستی، خودت کردی عشقم.
    نیزه را با تمام قدرت در قلب دیمن فرو کرد. سریع نیزه را رها کرد و بلند زیر گریه زد. چشمان دیمن باز و خیره به هورزاد شد و قطره‌ای اشک از چشمش پایین آمد. همان‌طور خیره به هورزاد تمام بدنش کبود و مشکی شد و برای همیشه چشمانش را بست. هورزاد از تعجب گریه‌اش بند آمد؛ زیرا نگاه آخر دیمن سرشار از عشق بود. به دستانش نگاه کرد، او چه کار کرده بود؟ عشقش را با دستانش کشته بود. داد زد:
    - دیمن...
    درست است فرزندش را سپر خود کرده بود؛ اما عشقش بود. هوراز میوه‌ی عشق آن‌ها بود. لبخند تلخی زد و کنار دیمن ایستاد. صورت و بدنش کبود شده بود؛ اما با این وجود هنوز زیبا به نظر می‌رسید. غمیگن بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی پیشانی دیمن نشاند. در باز شد، سرش را متعجب به سمت در برگرداند. با دیدن دیمن در روبرویش چشمانش گرد شد. پس چه کسی را کشته است؟ چرا چشمان دیمن دوباره قرمز شده بودند؟
    ناباور زمزمه کرد:
    - دیمن؟!
    فرد روبرویش با صدای بلندی خندید. نور قرمزرنگی تمام اطراف دیمن را پر کرد و سپس نور از بین رفت. چشمانش از این گردتر نمی‌شدند.
    - ماکان؟!
    ماکان هیستریک خندید و گفت:
    - اهوم ماکانم. ای وای این جمله رو فکر کنم یه بار دیگه گفتم.
    هورزاد به جسم بی‌جان دیمن نیم‌نگاهی انداخت و سپس به دیمن خیره و شوک‌زده گفت:
    - چه‌طور ممکنه؟ یعنی همه‌اش بازی بود؟
    ماکان کف دستانش را محکم به هم کوبید و گفت:
    -درست فهمیدی. حالا مساوی شدیم. انتقامم روگرفتم، مادرت بفهمه چی به روزت اومده خودکشی می‌کنه.
    هورزاد گیج گفت:
    - چه‌طور ممکنه؟!
    ماکان به دیوار پشت سرش تکیه داد و خیره به هورزاد شروع کرد:
    -یادته که گفتم پدرت و دیمن پدر و مادرم رو کشتن؛ اما دلیلش فقط دزدی از خزانه‌ی دولت بود. به‌خاطر یه دزدی پدر و مادرم مردن. منم طبق قولم انتقامم رو گرفتم.
    هورزاد با بغض گفت:
    - می‌خواست دزدی نکنه که نمیره. چرا به‌خاطر اشتباه پدرم جون پسرم و دیمن رو گرفتی؟
    ماکان از در فاصله گرفت و گفت:
    -دیگه اشتباهت همینه، من جونشون رو نگرفتم تو گرفتی. من فقط با دزدیدن هوراز، دیمن رو مجبور کردم همراهیم کنه. بعدش تمام این مدت با داروی مخصوص بی‌هوش نگهش داشته بودم. توسط نیروی شیطانی که مختص کوموسیایی‌ها بود خودم رو شبیه دیمن کرده بودم، تو متوجه نشدی و دیمن و پسرت رو کشیت. مهم نیست، کار من این‌جا تموم شده.
    کلمه‌ی «مرگ» همانند ناقوس کلیسا در ذهنش اکو می‌شد. به سختی روی پاهایش ایستاده بود و به روبرویش خیره شده بود. آرام زیر لب زمزمه کرد:
    - استراتگوس مرگ. استراتگوس مرگ... من استراتگوس مرگم. من مرگ رو فرماندهی کردم...
    و با دو زانویش بر روی زمین افتاد. اشک‌هایش آرام‌آرام شروع به ریختن کردند که با صدای هستریک خنده ای رویش را به سمت او برگرداند. با دیدن امیلی که از خشم می‌لرزید، و می‌خندید از جای برخاست و متعجب به او خیره شد.
    امیلی: به قول خودت اشتباهت همینه، کارت تموم نشده. قرارمون این بود که هورزاد بمیره نه دیمن.
    ماکان آرام رو به امیلی گفت:
    -آروم باش دختر. ببین دیمن مرده و هورزاد تا آخر عمرش عذاب وجدان داره.
    امیلی شمشیر درون دستش را محکم‌تر گرفت و داد زد:
    - لعنتی عذاب وجدان هورزاد به چه درد من می‌خوره؟ من دیمن رو می‌خواستم. تو قول داده بودی ماکان، می‌کشمت.
    ماکان به کوموسیایی‌ها که پشت سر امیلی ایستاده بودند اشاره کرد؛ اما کوموسیایی‌ها از جایشان تکان نخوردند.
    امیلی پوزخندی زد و گفت:
    - باید بگم شرمنده. از این به بعد حمایت اونا رو نداری. چشم‌هاشون باز شد و شناختنت.
    ماکان بُهت‌زده داد زد:
    - لعنتی‌ها من کسی بودم که کمکتون کرد.
    - فایده نداره، می‌کشمت ماکان.
    هورزاد از جای برخاست و داد زد:
    - منم کمکت می‌کنم.
    و شمشیری از روی میز برداشت. امیلی فقط سرش را تکان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    کوموسیایی‌ها با فاصله ایستادند و اعلام کردند در این جنگ سه‌نفره دخالت نمی‌کنند. امیلی در کنار هورزاد روبروی ماکان قرار گرفتند. ماکان یک قدم عقب رفت و گفت:
    - این ناعادلانه‌ست، من شمشیر ندارم و تنهام.
    هورزاد با پوزخند گفت:
    -پس کاری که تو با شوهر و پسرم کردی چی؟
    ماکان دستی در موهایش کشید، خندید و گفت:
    - ای بابا هی می‌خوای تکرارکنم برات؟ من شرایطش رو فراهم کردم تو کشتی‌، هردوشون رو.
    هورزاد خشمگین شمشیرش را بالا آورد و به سمت ماکان رفت، خواست شمشیر را بر روی سرش فرود آورد که ماکان سریع جاخالی داد و زیر پای هورزاد زد.
    هورزاد بر روی زمین افتاد. از آن‌سو امیلی به ماکان حمله کرده بود. ماکان بی شمشیر و با دست از خودش دفاع می‌کرد. ماکان پشتش به هورزاد بود که هورزاد آرام از جای برخاست و به سمت ماکان رفت. امیلی که حرکت هورزاد را دیده بود، ماکان را سرگرم کرد. هورزاد با سرعت شمشیرش را محکم در کمر ماکان فرو کرد. ماکان داد بلندی زد. امیلی از فرصت استفاده کرد و شمشیر را در قلب ماکان فرو کرد و در آورد. شمشیر هورزاد در کمر ماکان مانده بود. ماکان با شکم بر روی زمین افتاد و چشمانش را برای همیشه بست.
    هورزاد مسخ‌شده به ماکان خیره بود و فکرش حوالی دیمن و هوراز می‌چرخید. با ضربه‌ای که به شکمش خورده بود، به خود آمد. ناباور به امیلی خیره شد.
    - چیه؟ فکر کردی ازت می‌گذرم؟ نه‌خیر، تو باعث شدی دیمن ازم دست بکشه و عاشق تو بشه. به‌خاطرت شهر جاودانه رو رها کرد، از همه مهم‌تر دیمن رو تو کشتی.
    هورزاد از درد اشک در چشمانش جمع شده بود و با دستانش دو طرف شمشیری را که در شکمش فرو رفته بود، گرفته بود. امیلی خواست شمشیر را از شکم هورزاد در بیاورد که آخ خفیفی گفت و بر روی زمین افتاد و چشمانش ثابت ماند. هورزاد خیره به کیوان عقب‌عقب رفت، به دیوار برخورد کرد و آرام نشست. کیوان غم‌زده به هورزاد خیره بود و گفت:
    - ملکه چرا وقتی که باید اعتماد کنی، اعتماد نمی‌کنی و برعکس عمل می‌کنی؟
    هورزاد آرام گفت:
    - چرا دیر اومدی؟
    کیوان نیم‌نگاهی به کوموسیایی‌ها انداخت و گفت:
    -ببخش نتونستم زود بیام، سربازا زیاد بودن و در مخفی رو هم با استفاده از گوی یخی ملکه پیدا کرده بودند. الانم کوموسیایی‌ها گذاشتن بیام داخل.
    - میشه دیمن رو بیاری کنارم؟
    کیوان سرش را تکان داد و به سمت دیمن رفت. هاریاز شرم‌زده روبروی هورزاد روی دو زانو نشست و گفت:
    -ملکه من رو ببخشید. الان روی واقعی ماکان و امیلی رو شناختم، گذاشتم به دست هم کشته بشن. اونا برای این‌که ما با شما دشمن بشیم خواهر و پدرم رو کشتن. من رهبری گروهم رو به عهده گرفتم، از این به بعد به سرزمین شما خدمت می‌کنیم.
    هورزاد بر اثر درد چهره‌اش در هم بود و عرق سردی بر روی پیشانی‌اش نشسته بود. لبخند غمگینی زد و گفت:
    - درک می‌کنم. غم از دست دادن عزیز سخته، خیلی سخت!
    با اشاره‌ی هاریاز همه‌ی کوموسیایی‌ها پشت سر هاریاز زانو زدند. کیوان دیمن را کنار هورزاد به دیوار تکیه داد. هورزاد به سختی خودش را روی دیمن انداخت و سرش را روی سـ*ـینه‌ی دیمن گذاشت و گفت:
    -ببخش بهت شک کردم، ببخش کشتمت.
    و قطره‌ای اشک از چشمش سرازیر شد. کیوان سریع گفت:
    -الان میگم طبیب رو بیارن...
    هورزاد وسط حرفش پرید و گفت:
    -نیازی نیست. هر اومدنی رفتنی داره. هرجا دیمن باشه منم همون‌جام.
    کیوان سرش را پایین انداخت و روبروی هورزاد زانو زد و گفت:
    - هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم.
    هورزاد به سختی نفس می‌کشید. وقتی نفس می‌کشید، سـ*ـینه‌اش از درد می‌خواست بترکد؛ اما می‌ارزید، همه‌چیز به رفتن کنار عشقش و پسرکش می‌ارزید.
    - تقدیر این بوده. خواست خداست و من شکایتی ندارم.
    چند ثانیه بعد چندین سرباز با لباس‌های آبی‌رنگ وارد اتاق شدند و دور کوموسیایی‌ها حلقه زدند و نیزه‌هایشان را به سمت آن‌ها نشانه گرفتند. زنی لاغر‌اندام با موهای یک‌دست سفید، چشمان آبی و لباس سفیدرنگ وارد اتاق شد. تاج شکوفه‌مانندش می‌درخشید. جسمی را در پارچه‌ی قرمزرنگ در آغـ*ـوش داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    هورزاد تمام وجودش چشم شد و به پارچه‌ی قرمزرنگ خیره. ملکه‌ی یخ روبروی هورزاد ایستاد و احترام گذاشت. آرام به سمت هورزاد رفت و جسم بی‌جان هوراز را درون آغـ*ـوش هورزاد قرار داد.‌ هورزاد بی‌جان لبخندی زد و هوراز را روی سـ*ـینه‌ی دیمن، سمت چپ خود قرار داد. چشمانش را باز و بست کرد. ملکه‌ی یخی جلوی هورزاد در کنار کیوان زانو زد، سرش را پایین انداخت و گفت:
    -درود ملکه. پوزش می‌طلبم، من ملکه‌ی بی‌کفایتی‌ام، وگرنه کوموسیایی‌ها و رهبرشون نمی‌تونستن سرزمین رو تحت کنترلشون بگیرن و سرزمین من شاهد مرگ ملکه‌ی اعظم و پادشاه و شاهزاده‌اش نبود.
    هورزاد چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
    - همون‌طور که به کیوان گفتم قسمت این بوده. کوموسیایی‌ها پرچم سفید رو بالا آوردن. کاری باهاشون نداشته باشید، از این به بعد به سرزمین من خدمت می‌کنن. شما هم ملکه‌ی باکفایتی هستی و خودت رو مقصر ندون.
    چشمانش را از هم گشود و در چشمان کیوان خیره ماند و گفت:
    - من رو به سرزمین خودم ببرید، می‌خوام آرامگاهم توی سرزمین خودم باشه. بعد از من، دمن ملکه است و تمام قدرت‌هام بعد از مرگم به دمن منتقل میشه. وقتی هجده‌سالش بشه می‌تونه از قدرتش استفاده کنه. تا اون‌موقع مادرم... مادرم و دو مشاورم سرزمینم رو اداره کنند و...
    ادامه‌ی حرفش را نتوانست بزند؛ شروع به سرفه و خون بالاآوردن کرد. به سختی بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی هوراز نشاند. خود را با درد بالا کشید و لب‌هایش را به گونه‌ی سمت راست دیمن چسباند و طولانی و پر از عشق بوسید. قطره‌ای اشک از چشمش سرازیر شد. نوری سفیدرنگ تمام اتاق را فراگرفت. روح از جسمش برخاست. سربازان آبی‌پوش با اشاره ملکه‌شان همگی به احترام مرگ ملکه‌ی اعظم زانو زدند. روح هورزاد به سمت نور حرکت کرد. رو‌برویش دیمن، هوراز بغـ*ـل به دست قرار داشت و دستش به سمت هورزاد دراز بود. هورزاد لبخند به لب دستش را در دست دیمن قرار داد. سه‌نفری به سمت جایگاه حقیقی‌شان رفتند. عشق ستودنیست. هورزاد در جهان اصلی به همراه عشق و فرزندش خوشبخت می‌شود. خوشبختی در جهان واقعی هم عالمی دارد.
    اشک از چشمان کیوان سرازیر شد. حال وقت عمل به وصیت ملکه‌اش بود. به سمت ملکه یخی که با چشمان پر از اشک خیره به هورزاد بود بازگشت.
    -چطور تونستن این‌جا رو بگیرن؟!
    ملکه یخی همان‌طور خیره به هورزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نمی‌دونم چطور وارد خوابگاه ام شدن! صف شب بود توی خواب شمشیر ماکان روی گردنم نشست و با تهدید من به مرگ حکومت رو به دست گرفت.
    کیوان از جای برخواست و گفت:
    -الان چطور آزاد شدی؟!
    -در سلول من و تمامی سربازانم باز بود و ماهم از فرصت استفاده کردیم.
    کیوان دستی به موهایش کشید و به سمت هورزد رفت...
    ***
    «چندسال بعد»
    پس از مرگ هورزاد، کیوان جسم آن‌ها را به سرزمین ملکه‌اش منتقل کرد. آن‌ها با احترام در آرامگاه مخصوص خود دفن شدند. یک هفته تمام سرزمین سیاه‌پوش بود. به گفته‌ی هورزاد، تمام نیروی او به دمن منتقل شد. دمن روز‌ به‌ روز بزرگ‌تر می‌شد و شباهتش به هورزاد بیشتر. مادر هورزاد پس از خبر مرگ او نتوانست تحمل کند و دارِ فانی را وداع کرد. حال دمن هجده‌سال سن دارد و باید بر روی تخت حکومت بنشیند و اداره‌ی حکومتش را به دست بگیرد. روبروی تابوت‌های طلایی‌رنگ پدر، مادر و برادرش ایستاده بود. تاج هورزاد عجیب به دمن می‌آمد. دمن شباهت زیادی به مادرش داشت؛ انگار که خود هورزاد برگشته است، البته با چشمان مشکی. همگی از این شباهت در تعجب بودند. دستی به سه تابوت کشید؛ از سمت راست به‌ترتیب پدرش، مادرش‌ و برادرش قرار داشتند. حتی تابوت‌های پدر و مادرش کنار هم قرار داشتند. لبخندی به عشق بینشان زد. تمام اتفاقات را می‌دانست؛ حتی چهره‌ی مادر و پدرش را به یاد داشت و این برای او که قبلاً یک شاهزاده‌ی آتش بود، موردی کاملا طبیعی بود. دیمن و هورزاد که برای دیدن خوشبختی دخترشان آمده بودند، لبخندی زدند. هورزاد سرش را روی سـ*ـینه دیمن گذاشت و گفت:
    - دخترمون از پسش بر میاد مگه نه؟
    دیمن لبخندی زد و دستش را در موهای هورزاد فرو کرد و گفت:
    - مطمئن باش آره. دخترِ ماست، مگه می‌تونه از پسش بر نیاد؟
    و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی موهای هورزاد نشاند. هورزاد لبخندی زد و گفت:
    - درست میگی. بریم.
    نوری تمام اطرافشان را در بر گرفت. لحظه‌ی آخر سیمبر را دیدند و برایش دست تکان دادند. سیمبر لبخند به لب احترام گذاشت و به رفتنشان خیره شد. پس از رفتن آن‌ها آرام زمزمه کرد:
    - خوشحالم که اون‌جا خوشبختی ملکه‌ام.
    بهداد کنار دمن ایستاد و احترام گذاشت:
    -ملکه‌ی اعظم، جانشین پادشاه آریانا که نتونستن به موقع برای مراسم تاج‌گذاری برسند، می‌خوان برای تبریک خدمت برسند.
    دمن با صدای نازک و دل‌نشینی گفت:
    - راهنماییش کن به همین‌جا.
    بهداد سریع احترام گذاشت و گفت:
    - اطاعت.
    بهداد به سمت خروجی رفت که دمن دو طرف پیراهن قرمزرنگش را گرفت و به سمت بهداد برگشت و گفت:
    - بهداد؟
    بهداد آرام ایستاد و به سمت ملکه‌اش برگشت:
    - بله ملکه؟
    دمن با لبخندی پاسخ داد:
    - سپاس، بابت تمام این سال‌ها که حکومت سرزمین رو به تنهایی انجام دادی.
    بهداد لبخندی زد و گفت:
    - انجام وظیفه بود ملکه‌ام.
    و دوباره احترام گذاشت و از آرامگاه خارج شد. چند دقیقه‌ای نگذشت که پسری قدبلند، با چشمان آبی وارد شد. دمن در چشمان آرین غرق شد. قلبش لرزید. آرین کپی پدرش، آریانا بود. سیمبر که متوجه‌ عشق جوانه‌زده در قلب ملکه‌اش شده بود، لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
    - و تاریخ با کمی تغییر تکرار می‌شود.
    ***
    این رمان کوتاه رو تقدیم می‌کنم به شما همراهان عزیز. امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت کافی رو بـرده باشید. جلد سوم رو توی یه تصمیم ناگهانی استارت زدم و ایده‌اش کوتاه بود، فقط می‌خواستم سرنوشت هورزاد مشخص بشه. می‌دونم از پایان رمان خوشتون نیومد؛ اما سعی کردم این‌دفعه کاملا متفاوت باشه پایانش.
    خب اینم پایان مجموعه سه جلدی هورزاد ملکه آتش. دلم برای هورزاد تنگ میشه. شاید بعدها زندگی دخترش رو به قلم بکشم.
    امیدوارم مورد پسند همگی قرار گرفته باشه و کسایی که خوشتون نیومد لطفا با انتقاد درست و صحیح به بنده در نوشتن رمان‌های بعدیم کمک کنید.
    مرسی از همگی، دوستتون دارم عزیزای دل.
    نکته: عزیزان برای ارتباط با من در انجمن نگاه دانلود عضو بشید و بنده رو با نام کاربری «فاطمه تاجیکی» پیدا کنید. فقط در انجمن نگاه دانلود
    «پایان»
    تاریخ اتمام رمان: 96/10/18
    ساعت: 20:03
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا