به کمک دو کوموسیایی، هورزاد بیهوش را به محوطهی قصر بردند. محوطه خالی بود، هیچ سربازی وجود نداشت. دیمن وسط حیاط قصر روی زمین یخی ایستاده بود و پشت سرش چندین کوموسیایی و در کنارش نیز امیلی قرار داشت.
دو کوموسیایی که با دستان سهانگشتی بازوان هورزاد را گرفته بودند، روبروی دیمن قرار گرفتند. سر هورزاد پایین افتاده بود و موهایش پریشان دورش ریخته بود. پاهایش هنگام حرکت روی زمین کشیده میشد.
با اشارهی دیمن، امیلی یک سطل آب یخ را روی هورزاد خالی کرد. هورزاد تند از جای پریده و نفسنفس میزد. آن لباس کم و پاهای بدون کفش که روی زمین یخی کشیده شده بودند و سطل آب سرد خالی شده رویش، سرما را به تکتک سلولهای بدنش منتقل کرده بود.
دو کوموسیایی هورزاد را رها کرده و چند قدم عقب رفتند و پشت سر او ایستادند. هورزاد که بر روی زمین افتاده بود، کف دو دستش، مقابلش بر روی زمین یخی قرار داشتند. سرش پایین بود. آرام سرش را بالا آورد و به چشمان دیمن خیره شد. به سرمایی که هر لحظه با شدت بیشتری به وجودش تزریق میشد، توجهی نداشت. متعجب بود؛ چرا چشمان دیمن این همه سرخ بودند؟! چرا با خیرهشدن در چشمان دیمن مانند گذشته تپش قلبش تند نشده بود؟ شاید علتش اتفاقات اخیر بوده است، شاید.
آرام زمزمه کرد:
- دیمن، چرا؟
دیمن در سکوت به هورزاد خیره شد. هورزاد نگاهش را گرداند و به هوراز رسید. اشک شوق در چشمانش نشست. میخواست از جای برخیزد که دوباره بر روی زمین افتاد. به سختی بلند شد و روی پاهایش ایستاد. تمام وجودش چشم شده بود و به طفلش خیره.
«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا میافکنی تا فرزندت را در آغـ*ـوش بگیری.»
- میشه بغلش کنم؟ دلم...
بغض راه گلویش را بسته بود؛ نتوانست ادامه دهد، فقط دستانش را از هم باز کرد و به سمت امیلی که با فاصلهی زیادی از هورزاد در کنار دیمن بود و هوراز را به بغـ*ـل داشت دراز کرد.
امیلی با اخم پشتش را به هورزاد کرد. دستانش بیحال کنارش آویزان شدند. لبخند تلخی زد و به دیمن خیره شد. دیمن پوزخندی زد. لب باز کرد و گفت:
- چیه ملکه؟ دلت تنگ شده برای پسرت؟!
هورزاد زمزمه کرد:
- چرا حس میکنم صدات هم تغییر کرده؟
- چیزی گفتی ملکه؟
ملکهی آخر جملهاش را با تمسخر گفت. هورزاد اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- چیه دیمن؟ چته؟ این جا چیزهای عجیب و غریب میبینم. ارتباط با کوموسیاییها، رنگ چشمهات و از همه مهمتر دزدیدن پسرت!
دیمن بلند خندید و گفت:
- نه خوشم اومد. هنوزم محکم حرف میزنی.
لبهایش را به سمت پایین کش داد و ادامه داد:
- اما درست میشه.
- فقط بگو چرا؟
دیمن به همراه امیلی که هوراز در دستش بود، به هورزاد نزدیک شدند و در چند قدمیاش ایستادند. هورزاد خواست پسرکش را بگیرد که امیلی سریع پشتش را به او کرد و دیمن گفت:
- نداشتیم دیگه.
هورزاد با چشمانی که بر اثر عصبانیت قرمز شده بودند، به دیمن خیره شد. هوراز خواب بود؛ اما یکهو صدای گریهاش در گوش همه پیچید. هورزاد یک قدم جلو رفت. دلش لرزید، بیتاب شد. مگر در آغـ*ـوش کشیدن پسرکش، تکهای از جانش جرم بود؟ نه نبود، به خدا نبود!
«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا میافکنی تا فرزندت را در آغـ*ـوش بگیری.»
هورزاد با التماسی که در چشمانش موج میزد، به دیمن خیره شد. دیمن باز خندید و گفت:
- اِه نه بابا، چی میبینم؟ با چشمات التماس میکنی پسرت رو بگیری توی بغلت؟
هورزاد با حرص داد زد:
- لعنتی پسر توام هست. چرا نمیتونم درکت کنم، چرا؟
دیمن بلندتر داد زد:
- شاید من اونطور که باید و شاید عاشقت نبودم، شاید چون من فقط به فکر انتقام بودم و تو به فکر عشق. شاید بهخاطر اینکه عشق دروغین من رو باور کردی. شاید چون فکر کردی گـ ـناه مادرت رو بخشیدم. شاید چون توی دنیات غرق بودی و ندیدی اصلا عشقی نسبت به بچهها نداشتم.
گریهی هوراز شدیدتر شده بود. امیلی تکانش میداد که شاید ساکت شود؛ اما آن نوازد چندماهه بوی مادرش به مشامش رسیده، آوای دلنشین مادرش در گوشش پیچیده و دلش هوای آغـ*ـوش پرعشق مادر را کرده بود. نوزاد است دیگر؛ نوزاد را چه به دشمنی بین آدم بزرگها؟ نوزاد را چه به کینهی به دل گرفته آدم بزرگها؟ نوزادی است؛ مانند دیگر نوزادان.
هورزاد که اشک در چشمانش جمع شده بود، لب باز کرد:
- دروغ میگی. تمام این مدت عشق رو توی چشمات دیدم. عشق به من، به بچههامون...
دیمن میان حرفش پرید و خونسرد گفت:
- میبینی که همهاش تظاهر بود، تظاهر!
چشمانش قرمز شد، قدرت نهفته در وجودش دوباره طغیان کرد. تمام وجودش را خشم فراگرفت. با سرعت به سمت کوموسیاییهایی که پشت سرش ایستاده بودند رفت. شمشیر یکی از آنها را با سرعت از غلاف در آورد و تند بر روی گردن هر دو فرود آورد. تمام این اتفاقات تنها چند ثانیه طول کشید. با سرعت به سمت دیمن رفت، همه در شوک بودند و نمیتوانستند عکسالعملی نشان دهند. نزدیک دیمن رسید، شمشیرش را بالا آورد و به سمت سر دیمن فرود آورد. شوکزده به صحنهی مقابلش خیره شد. تمام وجودش را بُهت فرا گرفت. او چه کرده بود؟!
دو کوموسیایی که با دستان سهانگشتی بازوان هورزاد را گرفته بودند، روبروی دیمن قرار گرفتند. سر هورزاد پایین افتاده بود و موهایش پریشان دورش ریخته بود. پاهایش هنگام حرکت روی زمین کشیده میشد.
با اشارهی دیمن، امیلی یک سطل آب یخ را روی هورزاد خالی کرد. هورزاد تند از جای پریده و نفسنفس میزد. آن لباس کم و پاهای بدون کفش که روی زمین یخی کشیده شده بودند و سطل آب سرد خالی شده رویش، سرما را به تکتک سلولهای بدنش منتقل کرده بود.
دو کوموسیایی هورزاد را رها کرده و چند قدم عقب رفتند و پشت سر او ایستادند. هورزاد که بر روی زمین افتاده بود، کف دو دستش، مقابلش بر روی زمین یخی قرار داشتند. سرش پایین بود. آرام سرش را بالا آورد و به چشمان دیمن خیره شد. به سرمایی که هر لحظه با شدت بیشتری به وجودش تزریق میشد، توجهی نداشت. متعجب بود؛ چرا چشمان دیمن این همه سرخ بودند؟! چرا با خیرهشدن در چشمان دیمن مانند گذشته تپش قلبش تند نشده بود؟ شاید علتش اتفاقات اخیر بوده است، شاید.
آرام زمزمه کرد:
- دیمن، چرا؟
دیمن در سکوت به هورزاد خیره شد. هورزاد نگاهش را گرداند و به هوراز رسید. اشک شوق در چشمانش نشست. میخواست از جای برخیزد که دوباره بر روی زمین افتاد. به سختی بلند شد و روی پاهایش ایستاد. تمام وجودش چشم شده بود و به طفلش خیره.
«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا میافکنی تا فرزندت را در آغـ*ـوش بگیری.»
- میشه بغلش کنم؟ دلم...
بغض راه گلویش را بسته بود؛ نتوانست ادامه دهد، فقط دستانش را از هم باز کرد و به سمت امیلی که با فاصلهی زیادی از هورزاد در کنار دیمن بود و هوراز را به بغـ*ـل داشت دراز کرد.
امیلی با اخم پشتش را به هورزاد کرد. دستانش بیحال کنارش آویزان شدند. لبخند تلخی زد و به دیمن خیره شد. دیمن پوزخندی زد. لب باز کرد و گفت:
- چیه ملکه؟ دلت تنگ شده برای پسرت؟!
هورزاد زمزمه کرد:
- چرا حس میکنم صدات هم تغییر کرده؟
- چیزی گفتی ملکه؟
ملکهی آخر جملهاش را با تمسخر گفت. هورزاد اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- چیه دیمن؟ چته؟ این جا چیزهای عجیب و غریب میبینم. ارتباط با کوموسیاییها، رنگ چشمهات و از همه مهمتر دزدیدن پسرت!
دیمن بلند خندید و گفت:
- نه خوشم اومد. هنوزم محکم حرف میزنی.
لبهایش را به سمت پایین کش داد و ادامه داد:
- اما درست میشه.
- فقط بگو چرا؟
دیمن به همراه امیلی که هوراز در دستش بود، به هورزاد نزدیک شدند و در چند قدمیاش ایستادند. هورزاد خواست پسرکش را بگیرد که امیلی سریع پشتش را به او کرد و دیمن گفت:
- نداشتیم دیگه.
هورزاد با چشمانی که بر اثر عصبانیت قرمز شده بودند، به دیمن خیره شد. هوراز خواب بود؛ اما یکهو صدای گریهاش در گوش همه پیچید. هورزاد یک قدم جلو رفت. دلش لرزید، بیتاب شد. مگر در آغـ*ـوش کشیدن پسرکش، تکهای از جانش جرم بود؟ نه نبود، به خدا نبود!
«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا میافکنی تا فرزندت را در آغـ*ـوش بگیری.»
هورزاد با التماسی که در چشمانش موج میزد، به دیمن خیره شد. دیمن باز خندید و گفت:
- اِه نه بابا، چی میبینم؟ با چشمات التماس میکنی پسرت رو بگیری توی بغلت؟
هورزاد با حرص داد زد:
- لعنتی پسر توام هست. چرا نمیتونم درکت کنم، چرا؟
دیمن بلندتر داد زد:
- شاید من اونطور که باید و شاید عاشقت نبودم، شاید چون من فقط به فکر انتقام بودم و تو به فکر عشق. شاید بهخاطر اینکه عشق دروغین من رو باور کردی. شاید چون فکر کردی گـ ـناه مادرت رو بخشیدم. شاید چون توی دنیات غرق بودی و ندیدی اصلا عشقی نسبت به بچهها نداشتم.
گریهی هوراز شدیدتر شده بود. امیلی تکانش میداد که شاید ساکت شود؛ اما آن نوازد چندماهه بوی مادرش به مشامش رسیده، آوای دلنشین مادرش در گوشش پیچیده و دلش هوای آغـ*ـوش پرعشق مادر را کرده بود. نوزاد است دیگر؛ نوزاد را چه به دشمنی بین آدم بزرگها؟ نوزاد را چه به کینهی به دل گرفته آدم بزرگها؟ نوزادی است؛ مانند دیگر نوزادان.
هورزاد که اشک در چشمانش جمع شده بود، لب باز کرد:
- دروغ میگی. تمام این مدت عشق رو توی چشمات دیدم. عشق به من، به بچههامون...
دیمن میان حرفش پرید و خونسرد گفت:
- میبینی که همهاش تظاهر بود، تظاهر!
چشمانش قرمز شد، قدرت نهفته در وجودش دوباره طغیان کرد. تمام وجودش را خشم فراگرفت. با سرعت به سمت کوموسیاییهایی که پشت سرش ایستاده بودند رفت. شمشیر یکی از آنها را با سرعت از غلاف در آورد و تند بر روی گردن هر دو فرود آورد. تمام این اتفاقات تنها چند ثانیه طول کشید. با سرعت به سمت دیمن رفت، همه در شوک بودند و نمیتوانستند عکسالعملی نشان دهند. نزدیک دیمن رسید، شمشیرش را بالا آورد و به سمت سر دیمن فرود آورد. شوکزده به صحنهی مقابلش خیره شد. تمام وجودش را بُهت فرا گرفت. او چه کرده بود؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: