کامل شده داستان کوتاه رنج کشیده|Zahra1381 کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون زوج فاطمه داستان یه عرب باشه یا یه ایرانی


  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/18
ارسالی ها
40
امتیاز واکنش
58
امتیاز
81
سن
22
محل سکونت
اصفهان
پارت۲۰
اونی که با عقل جور در میاد حالت دومه چون اگه حالت اول باشه سوال پیش میاد آخه مگه دیوونه اند که نیروهای خودشون را اینجوری شکنجه بدن اینم برای یه جاسوسی ساده بین آدمای معمولی و پرستارا پس احتمال حالت دوم بیشتره این چهار روز بس به موضوع فکر کردم دارم دیوونه میشم آ، راستی فردای همون روزی که پیش سرگرد عماد بودم به هممون روسری دادن اینجوری خیلی بهتره یکی دیگه از اختلالات ذهنم زینب باقی مونده خونوادم(خانوادم)بود خیلی دوست داشتم قبل مرگم ببینمش بعضی شبا خواب تک تکشون را میدیدم خواب همون موقعه ها که دور هم جمع میشدیم و مینشستیم رو تخته چوبی توی ایون(حیاط) و صبحونمون را میخوردیم زینب میرفت سبزی تازه از باغچه میچید و من و اکرم بقیه کارا را میکردیم یا اون موقعه ها که مِهدی روی تاب آویز به درخت مُو(انگور)مینشوندم و تابم میداد و صدای خنده هام بی خیالِ دنیا به هوا میرفت یاد اون موقعه ها که مامانم موهامون را گیس میکرد(میبافت) حتی الان حاضرم حسادتای سمیه، بی محلی های محسن، اخمای های مِهدی، کار دادنای نَنَم، بد خُلقی های آقام و سکوتای اکرم را به جون بخرم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۲۱
    شغل شریفم شده بود گیریه(گریه) دلم نیمیخواست با کسی حرف بزِنم ترجیه میدادم درد عصبی ای که از تیک به قلب کشیده شده را تحمل کونم ولی دم نزِنم حتی دوست نداشتم کسی اشکام را بیبینه اگه روز بود بغضم را تا میتونستم قورت میدادم اگه هم نیمیتونستم سر روی زانو هام میگذاشتم و لب میگزیدم تا هق هقم بلند نشه اگه هم شب بود سر بلند میکردم و از پنجره سلول به آسمون نیگا(نگاه)میکردم و دستم را روی دهنم میگذاشتم جایی که من مینشستم کنار پنجره بود سرد بود ولی می ارزید به نیگاه به آسمون اون جور که من حساب کردم الان اولای دی ماهه پس سرما عادیه اینجا نه پتو هست نه بالشت هست نه دُشک،تَب بدنم با هوای دی ماه همکاری میکرد و کاری میکرد که بعضی وقتا از سرما دندونام به همبخوره انگار همه دنیا و عواملش میخواست زیر منگنه بزارنم ولی همیشه به خودم میگم مشکلات عزیز خدای من بزرگتر از شماست این جمله ای بود که از زینب یاد گرفتم اون همیشه به این جمله عقیده داشت و امید وارم زنده و سلامت باشه و بازم به این عقیده زیباش پایدار باشه
    ************
    فردای اون روز دوباره دوتا سرباز اومدن و به اتاق سرگرد بردنم و از اون روز کار من شروع شد رمز بین ما کلمه هوا خَفَست(خفه هست)بود وقتی برگشتم سلول با قدمای آروم به سمتشون رفتم سرگرد عماد گفته بود برم سمت کسی با این جزئیات: صورت گرد و گندم گون،ابروهای کمونی و پیوندی تا همین جا گفته بود بقیه ای نداشت
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۲۲
    البته با اون ابروها قابل شناسایی بود اونی که باید شناخته بشه، کنارش یکی از پرستارا نشسته بود ماکس لبخند به صورتم زدم و با اشاره ازش خواستم بهم جایی بده اونم با تعلل کنار رفت وقتی کنارش نشستم با اخم نگاهی بهم کرد و رو بر گردوند با یه بسم الله سرمو به سمت گوشش بردم و آروم گفتم
    [هوا خفست] با شنیدن این جمله آروم‌ سر برگردوند و چند دقه بی صدا نیگام کرد منم بی حرف فقط نیگاش کردم به دستور سرگرد عماد بعد گفتن رمز بلند شدم و برگشتم سر جای قبلیم؛ دو روز بعد اون هفت نفر اومدن یه جایی نزدیکم نشستند انگار که بخوان زیر نظر بگیرنم چشم ازم بر نمیداشتند منم به روی خودم نمیاوردم که فهمیدم
    زیر نظرم وپنج روز بد(بعد)ملاقات دوباره سرگرد عماد
    وقتی رفتم تو(داخل) سرش به چند تا پروند گرم بود
    این گرم بودنش حدودا ۵ دقه طول کشید وقتی دیدم بود و نبودم یکیه آروم گفتم: سرگرد کاری باهام داشتید؟
    سرگرد عماد: آره
    -خب! ..بله؟
    سرگرد عماد: صبر داشته باش
    این صبرم حدودا نیم ساعت طول کشید، پاهام درد میکرد بس وایساده(ایستاده)بودم
    -سرگرد!
    با صدای دوباره من سر بلند کرد و چپ چپی نیگام کرد و در اون پوشه ها را بست زل زد بهم و
    سرگرد عماد: خیلی خب! تعریف کن ببینم چیکار کردی!
    -همون جور که گفته بودید بد(بعد) برگشتنم پیش همونی که گفتید رفتم و...‌.اونو گفتم
    بدشم(بعدشم)برگشتم جای قبلیم دو روز بعد خودشون اومدن حدودا نزدیکم نشستند و زیر نظرم داشتند...همین
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۲۳
    سری به معنی فهمیدن تکون داد و گفت: بیا جلوتر
    با چشمای گرد شده گفتم: من!
    سرگرد عماد: آره
    آروم به سمتش قدم برداشتم بعد چهار قدم کوتاه متوقف شدم
    سرگرد عماد: خوبه، ایندفعه بهش بگو همین روزاست که فرشته های آسمونی از این هوای خفه نجاتت بدند و برای همیشه ببرنت پیش خودشون،فهمیدی چی باید بگی!
    -بله
    سرگرد عماد: خب بگو ببینم چی قرار شد بگی!
    آروم گفتم:همین روزاست که فرشته های آسمونی از این هوای خفه نجاتت بدندو برای همیشه ببرنت پیش خودشون
    سرگرد عماد: خوبه...میتونی بری
    روم سر تکون دادم و از اتاق زدم بیرون و اون دوتا سرباز برمگردوندند سلول با ورودم اون هفتا بدتر زیر نظرم گرفتند و من از اون جایی که سرگرد عماد مثل دفعه قبل نگفته بود کی بگم خودم تصمیم گرفتم فردا پس فردا بگم تا غروب فردای اون روز چیزی بهشون نگفته بودم که بعد تاریکی شب اومدن سمتم و کنارم نشستند همون خانوم قبلی زبون باز کرد و گفت:چه خبرا!
    -سلامتی
    خانوم:اسمت چیه؟
    -فاطمه
    خانوم:خوبه،اسم منم خدیجه هست
    و با دست به ترتیب بقیه رو اینجوری معرفی کرد:شهلا،هما،زهرا،نرگس و خواهرش نرجس و رقیه
    سری براشون تکون دادم و گفتم: خوش بختم
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۲۴
    خدیجه:خب دیگه چه خبر؟
    چند دقه فقط نیگاش کردم و آروم گفتم: همین روزاست که فرشته های آسمونی از این هوای خفه نجاتت بدند و برای همیشه ببرنت پیش خودشون
    با شنیدن این حرفم چند دقه پلکاش را بست و گفت:باشه،خوش خبر باشی
    بدم(بعدم)بلند شد و رفت جای قبلیش نزدیکای من
    *عماد*
    یه هفته از اون روزی که خبر اول رو بهش گفتم میگذره وقتی اومدم صبح بگم فاطمه رو بیارن خبر چینام برام خبر آوردن ماه دیگه اون هفتا انتقال داده میشن به پایگاه اصلی،خبر بدی بود، افتضاح بود باید ‌سرعت عملمون رو ببریم بالا باید پیغام بدم سرعت عمل رو ببرن بالا آخه از اون طرفم اگه بخوام هفته به هفته بگم فاطمه رو بیارن و سالم برگرده شک میکنن
    ******
    یه هفته دیگه هم گذشت تو این هفته سرعت کل گروه بالا رفت پیغامای زیادی گرفته بودم به ساعت نگاه کردم ۴:۳۵دقه بود با صدای بلند سرباز دم در رو صدا کردم و بهش گفتم فاطمه رو بیارن حدودا۵دقه بعد داخل اتاق بود بدون معطلی رفتم سر اصل مطلب
    -خبر رو رسوندی؟
    فاطمه: بله
    -خوبه،چند تا پیغامه خوب یادت بمونه همون جور که میگم
    فاطمه: چشم
    آروم تو دلم گفتم:اللهم صله الا محمد و آل محمد
    بگو پرنده های آسمون تو این فصل سرعت عملشون میره بالا آخه هوا طوفانیه و یک هفته و خوردهٔ دیگه به فراز آسمون پرواز میکنن برای همیشه از هوای خفه نجات پیدا میکنن باید خوب آماده بشن و قوای بدنیشون رو جمع کنن ،فهمیدی!
    فاطمه: بله
    -تیکه به تیکش رو باید درست بگی جاییش رو نباید از یاد ببری چیزایی رو که گفتم تکرار کن
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۲۵
    فاطمه:پرنده های آسمون تو این فصل سرعت عملشون میره بالا آخه هوا طوفانیه و یک هفته و خوردهٔ دیگه به فراز آسمون پرواز میکنن برای همیشه از هوای خفه نجات پیدا میکنن باید خوب آماده بشن و قوای بدنیشون رو جمع کنن
    - خوبه برو
    سری تکون داد و رفت
    بعد رفتنش بلند شدم و به جایی که پیغام جدید رو میگیرم رفتم دور و برم رو نگاه کردم کسی نبود سریع روی زمین نشستم و شروع کردم به پس زدن خاک ها پیغام اومده بود داخل یه صندوقچه برگه مورد نظرم بود توی برگه سرنوشت ما ۹نفر سبط شده بود برگه رو تو جیبم گذاشتم و عزم برگشتن کردم بین راه حس کردم کسی تعقیبم میکنه یه کم جلو تر که رفتم پشت یه دیوار مخفیشدم چند دقه بعد یه نفر با لباس سرباز عراقی رد شد مطمعناجاسوس یکی از فرمانده هاست تا اومد سر بچرخونه و اطرافش رو چک کنه تا ببینه کجا رفتم،دست انداختم گردنش و تو یه حرکت گردنشو پیچوندم با این کارم بدنش شل شد و افتاد روی زمین خم شدم و نبضش رو گرفتم ،نبضش نمیزد این کاری بود که خودم میخواستم بکنم زیر کتفاش رو گرفتم وکشون کشون بردمش و انداختمش پشت یکی از کوپه های خاک و با چک کردن اطرافم به اتاقم برگشتم و برگه رو از جیبم بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن...
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۲۶
    *فاطمه*
    وقتی برگشتم سلول به سمتشون رفتم و به خدیجه گفتم:پرنده های آسمون تو این فصل سرعت عملشون میره بالا آخه هوا طوفانیه و یه هفته و خوردهٔ دیگه به فراز آسمون پرواز میکنن برای همیشه از هوای خفه نجات پیدا میکنن باید خوب آماده بشن و قوای بدنیشون رو جمع کنن
    خدیجه بد (بعد)شنیدن این حرفم یهو بغلم کرد و گفت:ایشالا برای همه خوش خبر باشی،خدا ازت راضی باشه
    لبخندی بهش زدم و گفتم:زنده باشی ولی من هیچکارم
    خدیجه: همون کاری هم که تو میکنی خیلیه کم خطر نداره
    آه بی صدایی کشیدم و هیچی نگفتم آخه چی میگفتم!میگفتم دیگه جونم برام مهم نیست!
    خدیجه: به لَحجَت نمیخوره خوزستانی باشی،بچه کجایی؟
    -اصفهون
    در جوابم یه لبخند غمگین بهم زد و چند دقه بد(بعد)بهم گفت:سرنوشت تو تا حالا چی بوده که اینجایی‌؟
    خدا راه نداشت این سوال را ازِم نپرسه! اصلا هر سوالی جز این راه نداشت! بل الاجبار قفل صندوقچه خاطراتم رو باز کردم از موقع اومدنمون به خرم شهر تا الان رو برای هفت نفرشون تعریف کردم به اضافه زینب ولی نگفتم چرا نمیتونستیم ببینیمش و آقام ساواکه
    نرگس:بهت نمیخوره سن زیادی داشته باشی،چند سالته؟
    -هفده
    نرگس:آهان به سلامتی
    -سلامت باشی
    از اون جایی که میل بر حرف زدن باهاشون نداشتم بلند شدم و به جای قبلیم برگشتم دیگه هوا تاریک شده بود
    *عماد*
    داشتم پرونده ها رو چک میکردم تا چیزی از قلم نندازم که یه دفعه در با شدت باز شد و محمد وارد اتاق شد معلوم بود دویده که داره نفس نفس میزنه یه حسی بهم میگفت یه تفاق بد تو راهه خیلی بد دلم شور میزد باصدای آرومی رو به محمد گفتم: چه خبره؟چی شده؟
    محمد: دودمانمون داره به هوا میره تک تکمون
    -چرا؟
    محمد: کی رفتی پیغام جدید رو بگیری!
    -دیروز
    محمد: عماد خدا بگم چیکارت نکنه چرا توجه نمیکنی ببینی کسی هست یا نیست!
    -دیدم یکی بود کارشو تموم کردم
    محمد: یکی نبود...دوتا بود
    -وای حالا باید چیکار کنیم !
    محمد: فرار...تک تکمون
    -کی باید بریم؟
    محمد:همین امشب
    -باشه همه چیو جور میکنم تو برو با بقیه هماهنگ کن
    محمد: باشه یاعلی
    -یاعلی
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۲۷
    بعد رفتن محمد به سمت میزم رفتم بعد نیم ساعت نقشه کشیدن و برنامه ریزی وقتی به ساعت نگاه کردم موقع نماز ظهر بود به سمت در رفتم و به یکی از سربازا گفتم فاطمه رو بیارن و به اون یکی گفتم یه لیوان آب بیاره،با آبی که سرباز برام آورد وضویی گرفتم و نمازم رو شروع کردم
    الله اکبر...
    *فاطمه*
    با اومدن سربازای سرگرد عماد تعجب کردم آخه همین دو روز پیش بود کا(که)رفتم پیشش،بی حرف بلند شدم و به سمتشون رفتم توی راه یه جور دلشوره به جونم افتاد صدای قلبم را میشنیدم وقتی به اتاق رسیدیم با کمی مکث آروم در رو باز کردم سرگرد داشت نماز میخوند و در حال سجده بود پشتش بهم بود و دید دیگه ای نداشتم،خوش به حالش میتونه تو محیط تمیز نماز بخونه و با آب وضو بگیره، توی سلول انقدر وضع خراب بود که باید تیمم میکرد ولی از شانسمون جنس کف سلول سنگ بود و میشد جای مهر روش سجده کرد، یه کم جلو تر رفتم،جلو رفتن من همانا و بلند شدن سرگرد همانا،شَکَم به یقین تبدیل شد دستش روی شیکمش نبود و مهم تر از همه روی زمین جلوش یه تسبیح از جنس گِل بود خیلی کوچیک بود و راحت میشد مخفیش کرد،همه این نشونه ها نتیجش میشد دوروغی که بهم گفته بود صداش تو گوشم پیچید{خب! پس بزار خودم معرفی کنم سرگرد عماد یاسر هستم مسلمانِ سُنی اگه الان اومدم جنگ به اجبار نیست داوطلبم}
    تا آخر نمازش بی صدا فقط منتظرش موندم
    -قبول باشه!
    عماد:قبول حق
    -میتونم یه سوال بپرسم؟
    عماد: بپرس
    -شما سنی نیستی..نه!
    عماد:.‌‌‌‌...آره..شیعه ام
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۲۹
    -یه دوروغ های دیگه ای هم بهم گفتید...نه!
    عماد:..آره
    _چی؟
    عماد: توجه کردی بیشتر از یه سوال برسیدی! ....حاشیه بسه بیا بشین تا همه چیز رو بگم
    عماد برام گفت جاسوس ایرانیاست و یه دو رگه هست و از پدر عرب و از مادر ایرانی
    برام گفت همین ایرانی ها نَنَش و آبجیش(مادرشوخواهرش) را کشتند وخودش و آقاش(باباش)برای انتقام جاسوس ایرانی ها شدند و الان آقاش(باباش)پیش ایرانی هاست
    و از اون طرفم پسر عموش برای انتقام از کل خونوادش(خانوادش) اونم جاسوس شد و
    اونم یه دورگه هست و الان هم تو همین پایگاهه و اسمش محمد یاسر هست برام گفت یه شیعه و یه شیعه زادست و مهم تر از همه بهم پیغام سوم و آخر را گفت و گفت همین امشب از اینجا فرار میکنیم و دودمانمون به هوا رفته و حدودا ساعت دو صبح میاد دنبالمون؛ وقتی به سلول برگشتم رفتم سمت اون هفتا و آروم به سمیه گفتم:آفتاب نزده پرنده های آسمون پر میکشند برای همیشه، یه کم سخت و آسیب پذیره تا اوج بگیرن ولی میتونند فکر کنم حدودا ساعت دو صبح باشه که قصد بیرون رفتن از لونشون رو بکنند
    بعد رسوندن پیغام به سر جای قبلیم برگشتم،امید وارم موفق بشیم،امید وارم بتونم حداقل زینب را بیبینم الان تمام امیدم زینبِ
    *عماد*
    بعد رفتن فاطمه ناخودآگاه فکرش ولم نمیکرد شرم و حیای خاصی تو چهرش مشهود بود دختر آروم و
    بی صدایی بود کم حرف میزد و لبخند...نمیزد خب حق داشت تا اون جایی که من میدونم مادر و خواهر و برادر و پدرش رو از دست داده‌ میگن مادر و خواهر و برادرش رو همون شب تیر خوردن من کشتند و برادرش رو چهار روز بعد...کم نیست..اینم جلو خودش
    باتکون دادن سرم سعی کردم تمرکزم رو روی امشب بزارم
    *******
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۲۹
    ساعت۱:۱۵دقیقه بود که شیفت قبلی سرباز رفت تا ربع دقیقه دیگه شیفت جدید بیاد ساعت۱:۲۰دقیقه بود که محمد اومد در اتاقم و گفت وقت رفتنه وسایلی که از قبل آماده کره بودم و توی کوله پشتیم گذاشتم و از اتاق زدیم بیرون وقتی به سلولا رسیدیم محمد همون جا موند و من به سمت سلول مورد نظرم رفتم و به سرباز کنار در گفتم:اینایی که میگم رو بفرست بیرون...همین الان
    سرباز: شما میخواین به دستور چه کسی اینا رو ببرید؟
    -دستور خودم..مگه نمیدونی من کی هستم!
    سرباز: سرگرد میشناسمتون ولی..
    وسط حرفش پریدم و با صدای متحکمی گفتم: میری میاریشون یا بگم کارتو تموم کن!
    سرباز:اسمشون رو بگید
    بعد گفتن اسامی مورد نظرم سرباز رفت تا اشخاص رو بیاره
    چند دقیقه بعد هر هشت نفرشون به همراه سرباز پیشم اومدن رو بهشون گفتم دنبالم بیایین بعد خارج شدن از راهروی سلول ها محمد هم بهمون پیوست
    رو بهش گفتم:بقیه بچه ها چرا نیومدن؟
    محمد:میگن ما لو نرفتیم...مانمیایم
    -نگو که تو هم نمیای
    محمد: من مجبورم بیام میدونن پسرعموییم نگاه تو رو خدا ما رو هم بیکار کردی
    -شرمنده داداش
    محمد: دشمنت شرمنده..کاریه که شده
    بعد خروج از سالن ها به سرعت به سمت یکی از کامیون هایی که میدونستم پشتش تعدادی اصلحه هست رفتیم محمد پشت فرمون نشست و من کنار دستش و بقیمون پشت کامیون ،روشن کردن کامیون همانا و بلند شدن صدای آژیر پایگاه همانا
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا