داستان دهم
تا پای جان
همه بچه های یک گردان بودیم که بنابر یک مأموریت سری مجبور به پیشروی شده و از خط مقدم جبهه نیز گذشتیم .
همه تا پیش از پیشروی تا آخرین نفس جنگیده و نایی برای ادامه نداشتیم ؛ اما وقتی مجبور به پیشروی شدیم ، ما چند نفر داوطلبانه پذیرفتیم و طی یک هماهنگی اصولی و دقیق و با ذکر یا زهرا پیش رفتیم . همه جا خون بود و گلوله و خاک و تنها چیزی که باعث می شد بچه ها به پیشروی ادامه دهند و دست از تلاش برندارند و ناامید نشوند و ترسی به دل راه ندهند ، یک ایمانشان ، دو عشق به میهن شان بود . تا پای جان ادامه دادیم و شمار زیادی از بعثی ها را به درک واصل نمودیم . اما بر اثر یک اشتباه کوچک از یکی از رزمندگان ، ناغافل لو رفته و همه به بند اسارت کشیده شدیم . لحظه ای فراموش نشدنی و تلخی بود .
هیچ کاری از هیچکس برنمی آمد و همه تسلیم سرنوشت شدیم چرا که راه فراری نبود و در محاصره ی کامل دشمن قرار گرفتیم .
همه خسته و تشنه و گرسنه و بی رمق با بد و بیراه های بعثی ها که به عربی الفاظی را بلغور میکردند ، پیش می رفتیم .
هر اقدامی از سوی ما کار بچه های خط مقدم را سخت تر میکرد .
اسارت ما با اسارت دیگر رزمندگان فرق داشت . ما را به قسمتی دیگر بردند . آنها ما را مجبور کردند تا بر علیه نیروهای خودی اسلحه کشیده و به جنگ با رزمندگان خویش بپردازیم .
تحمل چنین وضعی برای همه ی ما سخت بود و هیچ یک از ما حاضر نبود تا به چنین اقدامی دست زند . طبق یک نقشه قرار شد
ما چنین نقشی را برای آنها بازی کنیم تا از ضرب و شتم ما دست بردارند . اما همه به نوعی وانمود کردیم که همپای آنان شدیم .
هنگام تیراندازی هر کدام با ترفندی با زیرکی از دیدشان مخفی شده و از نیروهای دشمن را هدف گرفته و مورد اصابت گلوله قرار دادیم . نی زار و آبی که آنجا بود کمک بزرگی به ما کرد .
من و چند نفری از بچه ها بین نی زار زیر آب مخفی شدیم و توانستیم خلاف خواسته ی بعثی ها عمل کنیم ، اما دیری نپائید و باز لو رفتیم .
آنها با این کارشان می خواستند ما ایرانیان را مردمی ترسو جلوه دهند و از ما استفاده کرده و فیلمی برای مردم کشورشان بسازند تا خود را شجاع و بی باک به مردمشان معرفی کنند .
لو رفتیم . همه ی ما را به صف کشیدند تا تیرباران کنند .
از وحشت سر تا پایم می لرزید ، که ناگهان از خواب پریدم .
هنگامی که از خواب پریدم ، تازه به خود آمدم و بیاد آوردم که من یک زنم نه مرد !
پایان
تا پای جان
همه بچه های یک گردان بودیم که بنابر یک مأموریت سری مجبور به پیشروی شده و از خط مقدم جبهه نیز گذشتیم .
همه تا پیش از پیشروی تا آخرین نفس جنگیده و نایی برای ادامه نداشتیم ؛ اما وقتی مجبور به پیشروی شدیم ، ما چند نفر داوطلبانه پذیرفتیم و طی یک هماهنگی اصولی و دقیق و با ذکر یا زهرا پیش رفتیم . همه جا خون بود و گلوله و خاک و تنها چیزی که باعث می شد بچه ها به پیشروی ادامه دهند و دست از تلاش برندارند و ناامید نشوند و ترسی به دل راه ندهند ، یک ایمانشان ، دو عشق به میهن شان بود . تا پای جان ادامه دادیم و شمار زیادی از بعثی ها را به درک واصل نمودیم . اما بر اثر یک اشتباه کوچک از یکی از رزمندگان ، ناغافل لو رفته و همه به بند اسارت کشیده شدیم . لحظه ای فراموش نشدنی و تلخی بود .
هیچ کاری از هیچکس برنمی آمد و همه تسلیم سرنوشت شدیم چرا که راه فراری نبود و در محاصره ی کامل دشمن قرار گرفتیم .
همه خسته و تشنه و گرسنه و بی رمق با بد و بیراه های بعثی ها که به عربی الفاظی را بلغور میکردند ، پیش می رفتیم .
هر اقدامی از سوی ما کار بچه های خط مقدم را سخت تر میکرد .
اسارت ما با اسارت دیگر رزمندگان فرق داشت . ما را به قسمتی دیگر بردند . آنها ما را مجبور کردند تا بر علیه نیروهای خودی اسلحه کشیده و به جنگ با رزمندگان خویش بپردازیم .
تحمل چنین وضعی برای همه ی ما سخت بود و هیچ یک از ما حاضر نبود تا به چنین اقدامی دست زند . طبق یک نقشه قرار شد
ما چنین نقشی را برای آنها بازی کنیم تا از ضرب و شتم ما دست بردارند . اما همه به نوعی وانمود کردیم که همپای آنان شدیم .
هنگام تیراندازی هر کدام با ترفندی با زیرکی از دیدشان مخفی شده و از نیروهای دشمن را هدف گرفته و مورد اصابت گلوله قرار دادیم . نی زار و آبی که آنجا بود کمک بزرگی به ما کرد .
من و چند نفری از بچه ها بین نی زار زیر آب مخفی شدیم و توانستیم خلاف خواسته ی بعثی ها عمل کنیم ، اما دیری نپائید و باز لو رفتیم .
آنها با این کارشان می خواستند ما ایرانیان را مردمی ترسو جلوه دهند و از ما استفاده کرده و فیلمی برای مردم کشورشان بسازند تا خود را شجاع و بی باک به مردمشان معرفی کنند .
لو رفتیم . همه ی ما را به صف کشیدند تا تیرباران کنند .
از وحشت سر تا پایم می لرزید ، که ناگهان از خواب پریدم .
هنگامی که از خواب پریدم ، تازه به خود آمدم و بیاد آوردم که من یک زنم نه مرد !
پایان