رقـ*ـص در غبار مجموعه ای از داستان کوتاه من/ م . میشی کاربر انجمن نگاه

  • شروع کننده موضوع م . میشی
  • بازدیدها 1,614
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
داستان دهم

تا پای جان

همه بچه های یک گردان بودیم که بنابر یک مأموریت سری مجبور به پیشروی شده و از خط مقدم جبهه نیز گذشتیم .
همه تا پیش از پیشروی تا آخرین نفس جنگیده و نایی برای ادامه نداشتیم ؛ اما وقتی مجبور به پیشروی شدیم ، ما چند نفر داوطلبانه پذیرفتیم و طی یک هماهنگی اصولی و دقیق و با ذکر یا زهرا پیش رفتیم . همه جا خون بود و گلوله و خاک و تنها چیزی که باعث می شد بچه ها به پیشروی ادامه دهند و دست از تلاش برندارند و ناامید نشوند و ترسی به دل راه ندهند ، یک ایمانشان ، دو عشق به میهن شان بود . تا پای جان ادامه دادیم و شمار زیادی از بعثی ها را به درک واصل نمودیم . اما بر اثر یک اشتباه کوچک از یکی از رزمندگان ، ناغافل لو رفته و همه به بند اسارت کشیده شدیم . لحظه ای فراموش نشدنی و تلخی بود .
هیچ کاری از هیچکس برنمی آمد و همه تسلیم سرنوشت شدیم چرا که راه فراری نبود و در محاصره ی کامل دشمن قرار گرفتیم .
همه خسته و تشنه و گرسنه و بی رمق با بد و بیراه های بعثی ها که به عربی الفاظی را بلغور میکردند ، پیش می رفتیم .
هر اقدامی از سوی ما کار بچه های خط مقدم را سخت تر میکرد .
اسارت ما با اسارت دیگر رزمندگان فرق داشت . ما را به قسمتی دیگر بردند . آنها ما را مجبور کردند تا بر علیه نیروهای خودی اسلحه کشیده و به جنگ با رزمندگان خویش بپردازیم .
تحمل چنین وضعی برای همه ی ما سخت بود و هیچ یک از ما حاضر نبود تا به چنین اقدامی دست زند . طبق یک نقشه قرار شد
ما چنین نقشی را برای آنها بازی کنیم تا از ضرب و شتم ما دست بردارند . اما همه به نوعی وانمود کردیم که همپای آنان شدیم .
هنگام تیراندازی هر کدام با ترفندی با زیرکی از دیدشان مخفی شده و از نیروهای دشمن را هدف گرفته و مورد اصابت گلوله قرار دادیم . نی زار و آبی که آنجا بود کمک بزرگی به ما کرد .
من و چند نفری از بچه ها بین نی زار زیر آب مخفی شدیم و توانستیم خلاف خواسته ی بعثی ها عمل کنیم ، اما دیری نپائید و باز لو رفتیم .
آنها با این کارشان می خواستند ما ایرانیان را مردمی ترسو جلوه دهند و از ما استفاده کرده و فیلمی برای مردم کشورشان بسازند تا خود را شجاع و بی باک به مردمشان معرفی کنند .
لو رفتیم . همه ی ما را به صف کشیدند تا تیرباران کنند .
از وحشت سر تا پایم می لرزید ، که ناگهان از خواب پریدم .
هنگامی که از خواب پریدم ، تازه به خود آمدم و بیاد آوردم که من یک زنم نه مرد !

پایان
 
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان یازدهم

    یا ضامن آهو

    مسیحی بود اما آوازه ی این دکتر را از دوست مسلمانش بسیار شنیده بود و حال نیز , به سفارش او پسر افلیجش را نزد بهترین پزشک مسلمانان آورده بود.
    پزشکی که می گفتند , ضامن آهویی بی پناه شده است .
    هنگامی که وارد صحن مطهر گردید , با آوای خوش دعای توسل در فضایی روحانی و اشک و آه دردمندان و حاجت مندان روبرو شد .
    حال عجیبی داشت . تا به حال این گونه نشده بود . نمیدانست چرا همه گریه می کنند , اما او نیز بی اختیار سیل اشک بر دیدگانش جاری گشت و حالش منقلب شد و زیر لب چیزهایی می گفت .
    به سفارش دوستش ویلچر پسرش را به طرف باب الحوائج راند . می گفتند شفا پیدا می کند , با خود عهد بسته بود اگر پسرش شفا یافت , به دین مسلمانان درآید .
    پسر را با زحمت از ویلچر پیاده کرد , صلیبی بر سـ*ـینه کشید و آرام آرام از خستگی راه پلک هایشان سنگین شد و هر دو به خواب رفتند .
    هنوز احتیاج به خواب داشت که با تکان هایی شدید از خواب بیدار شد .
    پسرش بود که می گفت :
    _ مامان پاشو , پاشو منو ببین !
    چشم باز کرد و از اونچه دید , شوکه شد .
    پسرش روی پاهایش ایستاده بود . از شوق او را در آغـ*ـوش کشید و پشت سر هم صلیب می کشید و لبهایش مرتب تکان میخورد . صورتهای هر دو از اشک خیس بودند . وقتی حالش را جویا شد , پسر گفت : خوابم برد که در خواب مردی سپید پوش که صورتش نورانی بود , به ملاقاتم آمد و گفت : بلند شو و بایست که ما تو را به اذن پروردگار شفا دادیم , به مادرت بگو به عهدش وفا کند .
    زن وقتی این را شنید با صدایی بلند گفت : یا ضامن آهو و همانند دوستش که بارها او را دیده بود , سجده ی شکری بجا آورد . مردم به دور پسرش حلقه زدند و با صدای بلند صلوات می فرستادند .
    و زن , با قلبی مملو از عشق همان جا به دین اسلام ملحق شد .
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان دوازدهم

    اشک مظلوم

    کوه درد بر سـ*ـینه اش سنگینی میکرد و دریایی اشک از چشمانش سرازیر بود . مادر پیر و بیمارش در خانه انتظارش را می کشید .
    اما او گوشه ی خیابان زانوی غم بغـ*ـل گرفته و مظلومانه اشک می ریخت .
    خجالت می کشید تا به خانه بازگردد . چگونه دست خالی به خانه بازمی گشت , وقتی می دانست مادرش در انتظار روزی امروز چشم به در دارد؟!
    پسرک در آتش غم می سوخت و چه بی رحمانه مأمور شهرداری بدون اینکه به شکم خالی او و چشم پر انتظار یک مادر بیندیشد , تمام سرمایه اش را با ضربه ای درهم شکسته بود .
    پسرک با اندوه به شیشه ی خرد شده ی ترازویش می نگریست , چون خرده های دلش را نیز لابه لای شیشه ها می دید .
    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان چهاردهم

    داستانی واقعی از نسل امروز

    راز فرشته
    یک سال از دوستی آن دو می گذشت . یکسال که برای فرشته پر از رنج و درد و توهین بود و تنها التیام بخش دردهایش همین دوست نو رسیده از راه بود . زودتر از آنچه در باور می گنجید به هم اعتماد پیدا کرده بودند چرا که پایه ی دوستی را بر صداقت بنا کرده و جز مهر و محبت از هم چیزی ندیده بودند . دوستی آنها از یک سؤال ساده شروع شده بود .

    هر دو دردهای زیادی در دل پنهان داشتند اما همیشه این فرشته بود که از دردها سخن می گفت و خیلی کم پیش می آمد تا او نیز لب به سخن گشوده و گاهی از دردهایش سخنی به میان آورد . اکثراً او شنونده بود و سعی میکرد کمتر از دردهایش برای فرشته بگوید مبادا دردی بر دردهایش اضافه کند . شنونده بود و در حینی که دو گوش برای شنیدن داشت ؛ زبانی هم برای پند دادن و دلداری و راهنمایی کردن داشت تا فرشته کار خطایی را مرتکب نشود که باعث ویرانی زندگی اش گردد و یا خدای نکرده فاصله ای در بین او و خانواده اش ایجاد شود .
    فرشته هر مشکلی داشت به سراغ این دوست رفته و از او راهنمایی میخواست و آن دوست صادقانه و از جان و دل تا آنجا که در توان داشت به او کمک میکرد . فرشته بر اثر همصحبتی با او پخته تر و باتجربه تر شده و سعی میکرد تا کاری مبنی بر بچگی و خامی از او سر نزند و در همه حال نصایح ارزشمند دوستش را که جز خیر و صلاح او در آن نبود را بخاطر سپرده و انجام دهد .
    هر گاه دلش از جور زمانه میگرفت و اشک میهمان چشمانش می گردید ؛ این دوست بود که بی هیچ توقعی مهربان شده و سنگ صبورش میشد تا از راه دور اشک از دیده اش بزداید و خنده را جایگزین اشک چشمان او کند و شانه اش را هر چند با فاصله ؛ اما تکیه گاه او میکرد تا مأمنی امن بر اشکهای بی پایان او نماید . هر چند آنها از هم فرسنگها فاصله داشتند اما ؛ دلهایشان نزدیک و بهم گره خورده بود . دوستانی که هیچگاه یکدیگر را ندیده بودند اما مرهم درد هم شده و یگدیگر را به آرامشی ژرف میرساندند . تنها دیداری که آنها با هم داشتند ؛ عکس هایی بود که با هم رد و بدل کرده بودند و بس . چرا که دوستی شان از دنیای مجازی شروع شده بود . دنیایی مجازی با قلبهایی واقعی .
    هیچ کدام نمی دانستند که دیگری تا چه اندازه در کلامش صداقت دارد اما این حس آنها بود که بین این دوستی قضاوت میکرد و جولان میداد .
    حتی اگر دروغ در کلامشان پرپر میزد ؛ باز در دوستی آنها این حس آرامش بود که در میدان می تاخت . آرامشی که از هم صحبتی هم در وجود هر یک از آنها ریخته میشد و این برای فرشته که زندگی متشنجی داشت و همیشه در تنهایی به سر میبرد ؛ دنیایی ارزش داشت .
    دوستی آنها گر چه پا از حیطه ی پاکدامنی و ایمان فراتر نرفته بود اما درد بزرگی به همراه داشت و آن این بود که :
    فرشته مادر کودکانی قد و نیم قد بود و او ؛
    پدر کودکی شیرین سخن !


    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان پانزدهم

    لبریز از حسرت
    پسرک نگاهی به سر و وضعش انداخت . کفش هایش دهان باز کرده و شلوارش پاره شده بود . با اندوه آهی سوزناک کشید و روی نیمکتی از پارک نشست .

    کنارش پسری نشست که کفش و لباسش حکایت از مرفه بودنش داشت . با حسرت نگاهی به لباسهای شیک و کفش های واکس زده اش انداخت و سپس نگاهی به خودش . به آهستگی از جا برخاست . زیر سایه ی درخت نشست و چشمهایش را بر هم گذاشته و در دل آرزویی کرد .
    آرزو کرد جای او باشد و برای لحظه ای هم که شده , خود را در آن کفش و لباس ببیند .
    چشمها را که باز کرد ناباورانه جای او بر نیمکت نشسته بود , با همان لباس و کفش واکس زده ! و پسرک مرفه دور درخت با شادمانی می جست و آواز خوانده و بازی میکرد .
    باز نگاهی به خود انداخت , باور نمیکرد خودش باشد . از دل خوشحال بود که شیک و آراسته شده . سر که بلند کرد , زنی با ویلچر مقابلش ایستاد .
    به خود آمده بود ! اما دیر ...
    او نمی توانست راه برود !
    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان شانزدهم

    انکر الاصوات
    داستانی بر مبنای حقیقت
    یکی از بدترین صداها را داشت . وقتی صدایش در کوچه ها و محله های شهر می پیچید ؛ همه به نوعی احساس تنفر و انزجار میکردند و هر کس در دل چیزی می گفت و تعدادی نیز آشکارا لب به اعتراض می گشوند .

    - وای خدا باز این پیداش شد !
    _ دِ لامصب بذار بخوابیم !
    - حالا چه وقته سروصدای تو بود !
    - باز یه روز تعطیل خواستیم بخوابیم این مزاحم پیداش شد !
    و بودند حتی کسانی که سر از پنجره بیرون آورده و با داد و قال او را دعوت به سکوت میکردند و با تغیّر می گفتند :
    _ آی پیری !!! می بندی فکتو یا بیام پایین ببندمش؟
    چه گرفتاری شدیم این همه محله ! برو تو محله هایی دیگه فکتو بجنبون !
    اما پیرمرد چه صبورانه سر به زیر انداخته و بی سروصدا به محله ای دیگر رفت .
    پیرمرد خسته و تشنه بود و دیدن این رفتارها از مردمی که به اصطلاح بافرهنگ بودند ؛ عذابش میداد .
    اما به خود می بالید ؛ که روزی حلالش را کوچه به کوچه در شهر فریاد میزد و هوای تب دار شهر حریف شرافتش نشده بود .
    او جار زدنش را باعث افتخار میدانست چرا که همین جار زدن شرف داشت به اینکه مال حرام خورده و از دیوار مردم بالا برود .
    اما مردم ! این مردم به اصطلاح نوعدوست ؛ او را مزاحم خویش می پنداشتند و جالب اینکه هیچکس او را مرد نمی نامید که حاضر بود هر خفتی را بپذیرد اما دست بسوی حلال مردم به حرام نکشد !
    نان خشکی را میگویم !
    با زحمت کوچه ها را یکی پس از دیگری طی کرد اما چشم به حلال مردم ندوخت !
    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان هفدهم

    داستانی واقعی

    عشقی پوسیده , خیالی باطل

    چند سالی از ازدواجش می گذشت , اما هنوز شور و شوق عشق قدیمی اش را در سر داشت و نمی توانست او را از یاد ببرد . به طوری که تمام شعرهایش را هنوز برای او می سرود .
    زمانی که کودکش متولد شد , خیال می کرد تمام محبتش در مهر مادری انباشته شده و آن خیال باطل را از سر بیرون خواهد کرد اما باز نشد گویی هیچگاه دوست نداشت واقعیت زندگی اش را بپذیرد .
    تا اینکه آن شب بین رؤیا و واقعیت یکی را برگزید .
    همین که روحش در عالم خواب به پرواز درآمد , خوابی عجیب دید .
    گویی عشق قدیمی اش به خواستگاری اش آمده است و اصرار دارد که او را با خود همراه کرده و برای همیشه از آن خود کند .
    دختر در عالم رؤیا چنان از این اتفاق خوشحال شد که گویی همه چیز را در واقعیت می بیند . پس از سالها انتظار سرانجام به آرزویش می رسید .
    اما همین که آماده ی رفتن شد و خواست سوار بر اسب آرزوهایش شود , پدر کودکش را همراه با کودک دلبندش دید , که با ظاهری شیک و آراسته دست در دست هم به طرف او می آیند .
    انتظارش را نداشت در لحظه ی آخر با چنین صحنه ای روبرو شود . با دیدن این صحنه , بیکباره در خویش ویران شد .
    هراسان از خواب پرید و خود را در دنیای واقعی دید .
    ذوق و شوق نگاه کودکش , از خاطرش نمی رفت . او با این خواب گویی از خواب خرگوشی بیدار شده بود .
    از جا برخاست و کودک دلبندش را که معصومانه به خواب رفته بود را در آغـ*ـوش کشید و بی محابا بر صورتش بـ..وسـ..ـه میزد و اشک ندامت می ریخت .
    تصمیم گرفت تا برای همیشه آن خیال باطل را از سر بیرون کند و به زندگی واقعی خویش بپردازد و خاطره های پوسیده ی آن عشق قدیمی را دور می اندازد .

    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان هجدهم

    داستانی واقعی

    چون زن بود ...

    وقتی بیمار میشد چون پروانه ای به دور او می گشت و همچون یک پرستار حرفه ای به او رسیدگی میکرد . تا می گفت آخ سرم ! او می بایست مرهمی بر سرش می گذاشت و برای پادردش همیشه چون یک ماساژور عمل میکرد . برای تب هایش مسکن بود و برای دردهایش مرهم اما ؛
    وقتی حرف میزد , می گفتش :
    _ أه چقدر غر میزنی خودت خسته نشدی؟ بلد نیستی بدون غرولند کار کنی؟
    وقتی خواسته های بچه هایش را بازگو میکرد , می گفتش :
    - تو هم بچه شدی و درک نداری که چنین خواسته ای رو تو همچین موقعیتی از من داری؟
    هیچوقت اجازه ی حرف زدن نداشت و هر گاه بیمار می شد , اجازه ی ناله کردن !
    ناله کردنش ناز کردن لقب میگرفت و خودش نازک نارنجی... و حرف زدنش غر زدن محسوب میشد .
    اینجا بود که تفاوت زن و مرد را فهمید .
    پس ترجیح داد تا برای همیشه سکوت اختیار کند , چون او یک زن بود !

    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان نوزدهم

    پیشرفت به ازای محبت

    هر هفته خونه ی آقا مرتضی جای سوزن انداختن نبود . صدای خنده و شادی مهمونها گوش آسمون رو کر میکرد . بزرگترها دور هم جمع بودند و هر کدوم یه چیزی تعریف میکرد تا گل سرسبد بودن رو بنام خودش ثبت کنه و اونی موفق به این کار میشد که در طول هفته ماجراهای جالب و شنیدنی بیشتری براش اتفاق افتاده بود و یا اینکه جوک بیشتری برای تعریف داشت .
    بزرگترها این چنین مشغول بودند و بچه ها هم همه با هم گروه تشکیل میدادند و توی حیاط بزرگ و سرسبز خونه که یه قسمت از حیاط رو درختهای نارنج و لیمو و پرتقال پر کرده بود ، به بازی و شادی و بدو و بپر میگذروندند . گاهی هم ممکن بود بازیشون به گیس کشی کشیده بشه که با وساطت بچه های بزرگتر مشکلشون حل میشد و باز بازیشون از سر گرفته میشد .
    روزگار خوشی بود و بزرگترها همیشه انتظار آخر هفته رو می کشیدند . یعنی طول هفته کار میکردند به شوق آخر هفته که همه خونه ی آقا مرتضی جمع بشن و روز تعطیل خوشی رو با هم بگذرونند .
    البته ناگفته نمونه که طبق توافق قبلی هر هفته یکی خرج و مخارج مهمونی رو به عهده میگرفت .
    اما دیری نپائید که با پیشرفت تکنولوژی روز دنیا خونه ی آقا مرتضی هم پیشرفت کرد و این از اونجا شروع شد که آقا مرتضی به عنوان هدیه به هر یک از اعضاء خونواده اش یک تلفن همراه داد .
    پس از چندی شنید دستگاهی هست که اگه خریداری کنه میتونه با تمام نقاط ارتباط برقرار کنه و از اخبار روز دنیا مطلع بشه و همین باعث به روز شدن خونه اش شد و با حرکتی ساده و سریع پای اینترنت هم به خونه باز شد .
    کم کم شور و نشاط از خونه اش برچیده شد و هر کس با تلفن همراهش سرگرم شد . فاصله بین اعضاء خونواده افتاد و فامیل هم که به این تکنولوژی دست پیدا کرده بودند ، از طریق اینترنت با هم صحبت میکردند . مهمونیهای آخر هفته کم رنگ و کمرنگ تر شد و زندگیشون رو به تنهایی سوق داده شد .
    صفحه ی کوچک تلفن همراه شاهد لبخندهای تک نفره شد و خبری از خنده های دسته جمعی نبود و ردپای پاییز و زمستان بر بهار خونه نشست .
    برگهای درختان نارنج و لیمو زرد شد و در حسرت یک قطره محبت همانند صاحبخونه سوختند .
    حال آقا مرتضی توی ایوان خونه نشسته و به درختان خشکیده چشم دوخته و زیر لب زمزمه میکرد :
    خودم کردم که لعنت بر خودم باد .
    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان بیستم
    سفر
    توانی برای جیغ کشیدن در خود سراغ نداشت . هر چه انرژی در بدن داشت ، به همراه صداهای ناهنجار از حنجره اش بیرون پریده بود . اشکها بی صدا راه گونه اش را پیش گرفته بودند . او چون مجسمه ای که توان حرکت نداشت بر روی مشتی خاک نشسته بود و هر از گاهی چشمهایش را به اطراف می گرداند .

    آنچه را که می دید ، باور نداشت . سرش به قدری سنگین شده بود که توان نگه داشتن آن بر تنش را نداشت و چشمانش به سختی پیرامونش را می دیدند و از سرمای اطراف چیزی حس نمی کرد .
    عمقی نداشت ، سرد و نمور و تنگ بود . پس این چگونه می توانست جایی مناسب برای عزیزی باشد که خود قلبی به وسعت و پاکی دریا و به گرمی آفتاب داشت! و تا به حال در قلبی می زیست که تمام دنیا را برای او میخواست و بس ؛ قابل قیاس نبودند .
    تا دقایقی دیگر پدر را در این سرما رها میکرد .
    حرف پدر در گوشش طنین انداز شد که می گفت:
    همه روزی بار سفر بسته و به این سفر خواهند رفت ، پس بهتر آنکه پیش از راهی شدن کوله بارمان اندوخته از کار نیک باشد تا توشه ای با خویش به همراه ببریم و از هر چه بدیست ، دوری گزینیم که ایمانمان را به باد خواهد داد .
    صدای پدر در گوشش جانی تازه به او بخشید . پدر همیشه او را به کوه استقامت و صبر تشبیه کرده بود .
    از جای برخاست و تمام توانش را جمع کرد و در دست و پایش ریخت . دو رکعت نماز گذارد و پدر توسط چند نفر به دست خاک سرد سپرده شد . هیاهوی جمعیت آهسته آهسته کم شد و هر کس به راه خود می رفت .
    دختر جوان نیز پس از قدری ، عزم رفتن نمود .
    او نیز می رفت تا توشه ی سفر فراهم کرده و خود را برای سفری دور و دراز آماده کند .
    سفری که تاریخ و وقت عزیمتش مشخص نبود اما میدانست دیر یا زود او نیز به دنبال عزیزش راهی خواهد شد و این تنها امیدی بود که در قلبش می درخشید .
    پایان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا