داستان غریبه | moheee کاربرانجمن نگاه دانلود

moheee

کاربر اخراجی
عضویت
2016/01/25
ارسالی ها
63
امتیاز واکنش
396
امتیاز
0
محل سکونت
گرد و غبار
sad-love-pic-photokade-9.jpg
نام رمان :غریبه

نام کاربری نویسنده: moheee

ژانر رمان: اجتماعی ،عاشقانه.غمگین

خلاصه:رمان در مورد یه دختره که به خاطر یه تحقیق از تهران راهی خرمشهر میشه یک هفتست که تو خرمشهره اتفاقات قبل از جنگ شروع میشن این دختر چونکه جوونای شهیدو میبینه نمیتونه خرمشهرو ول کنه و همش میگه خوزستان استانه منه در صورتی که اون یه دختره تهرانیه داخل این وقایع وقتی که رفته مسجد با پسری روبه رو میشه که عاشقه جنگیدنه و مادر این پسر به دلیل شهید شدن پسر کوچکش نمیزاره این یکی بره و اما این پسر میره داخل این اتفاقات جنگ پسره عاشق رها دختر خانوم داستانمون میشه پسر به خاطر عشقش حاضر میشه جبهه رو ول کنه و بره تهران با رها میرن تهرانو اونجا با هم ازدواج میکنن زندگیه خوبیه در کنار هم دارن که علی پسره قصه مون میره جبهه و پس از یک ماه بدون پا برمیگرده رها با عشق ازش مراقبت میکنه تااین که بعد از ازادیه خرمشهر میرن خرمشهر اما علی بازم میخواد بره جنگ رها نمیزاره ولی علی میره ...........پایان غم انگیز
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [BCOLOR=#ff00ff]
    v6j6_old-book.jpg
    [/BCOLOR]


    [BCOLOR=#ff00ff]نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید[/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ff00ff]
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ffffff]و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید[/BCOLOR]

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [BCOLOR=#ffffff]موفق باشید[/BCOLOR]
    [BCOLOR=#ffffff]تیم تالار کتاب[/BCOLOR]
     

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    رمان غریبه1
    خرمشهر، پرچم سرخی در اهتزاز
    بر صخره بلند سرنوشت مظلومان
    خرمشهر دشنه ای ز جنس خاک
    خاکی زجنس نور
    نوری چکیده اسلام
    خرمشهر دشنه ای است به قلب استکبار
    خرمشهر شعله ز آتش عشق الهی است
    که در صحاری شبهای بی نشان
    خرمشهر، شاخه ای از یاس بنفش است کز پشت دیوار غیب
    بر سرزمین خاک شاخه نشانده است
    خرمشهر، قادری صبور و مغموم است
    کز دامنش هزاران شهید به عروج رفته اند
    خرمشهر کلیدی از مفاتیح غیب است که دست مهربان خدا
    برای فتح بیت المقدس
    از آسمان نازل نموده است
    و در محراب مبارکش خیل قبیله شیطان، دشمن اشغال گر ترسو بر خاک فتاده است
    و بر کاسه چشمانش، کلاغان پیر، خون می نوشتند
    و بربالین نعش بویناکش
    آمریکا و ابر جنایتکاران غرب و شرق
    با چشمان وحشت زده به سوگ نشستند
    و خرمشهر خاکی ویران میان ابر خون
    نینوایی در کرانه کرخه و کارون
    قتلگاهی که هزاران آفتاب را به درون مکیده است
    باورم نمیشد اون داشت میمرد ولی هنوز مقاومت میکرد داد زد:برو نزار دستشون بهت برسه نزار به دستشون الوده بشی
    جیغ میکشیدم
    -نه نمیرم تو داری میمری
    هی نزدیک تر میشدن نمیدونستم چکار کنم مجبور بودم دویدم فرار کردم جیغ کشیدم بلاخره رسیدم به اون مردی که لباس ارتشی پوشیده بود سوار وانت شدم
    منو رسوند شهر رفتم خونه داد زدم
    -نرجس نرجس کجایی
    نرجس-بله اینجام بلند شو باید بریم تهران اوضاعع خیلی بده
    -نمیام من نمیام
    نرجس-چی؟چرا؟تو بیخود کردی بلند شو بیا اینجاااااا
    -نمیام میفهمی بیام بزارم همشون بمیرن ها جوونا یکی یکی دارن میمیرن ببین دستامو خونین خونه یه جوونه ازم محافظت کرد
    نمیام اونا به خاطر ما دارن تک تکشون میمیرن تو برو من نمیام
    مستقیم رفتم تو اتاقم نه من اهله این استانم درسته یک هفتست اینجام ولی من باید بمونم اونا به خاطر ناموسشون دارن از دست میرن نه نمیزارم
    سه روز بعد
    نرجس رفت به زور وادارش کردم تنها بره بابام باهام قهر کرده اما نمیتونم الانم تو مسجدم داریم برا رزمنده ها وسیله اماده میکنیم
    داشتم کارمو انجام میدادم که یه هو یه پسر خوش چهره اومد تو با عجله رفت سمت حاج اقا رفت نشست میخواست پاشو ببوسه داد زد
    پسره-حاجی مامانم اجازه نمیده بزار برم حاجی تورو خدا بزار برم جونه اون شهیدا من میخوام برم جنگ مگه من ادم نیستم
    یه زن با عجله اومد داخل قبلا دیده بودمش گفت
    خانومه-نه علی نرو جانه پدرت جانه عباس نرو علی تو دیگه نرو من هیچ کسو ندارم علی نرو دوست داری شهید بشی دوست داری عین داداشت بهشتی بشی نرو علی به پات میشینم نرو علی منو بدون بچه نکن
    خشکم زده بود زنه رفت پای بچشو ببوسه رفتم سمشتش گرفتمش گفتم من راضیش میکنم
    -علی اقا بفرمایید اینجا
    علی-بله؟
    -من مادرتونو راضی میکنم اما باید قول بدید سالم برگردید؟
    علی-هه من به امید شهادت دارم میرم ولی شما راضیش کنید
    -باشه قبوله اما تا اخرین نبرد زنده بمونید حتی اگر کشورمون از دستمون بره؟
    علی-باشه مرسی من مدیونم بهتون
    رفتم سمت مادرش بردمش داخل مسجد بهش گفتم:چرا نمیزاری بره؟چرا؟ارزوشه اون پسرتون شهید شده؟
    مادرعلی-اره نمیخوام اینو از دست بدم ارزوش از بچگی دکتری بوده باید به ارزوش برسه.
    -نه اشتباه میکنید ارزوش شهادته بزارید بره تنهاتون نمیزاره
     
    آخرین ویرایش:

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    رمان غریبه1
    خرمشهر، پرچم سرخی در اهتزاز
    بر صخره بلند سرنوشت مظلومان
    خرمشهر دشنه ای ز جنس خاک
    خاکی زجنس نور
    نوری چکیده اسلام
    خرمشهر دشنه ای است به قلب استکبار
    خرمشهر شعله ز آتش عشق الهی است
    که در صحاری شبهای بی نشان
    خرمشهر، شاخه ای از یاس بنفش است کز پشت دیوار غیب
    بر سرزمین خاک شاخه نشانده است
    خرمشهر، قادری صبور و مغموم است
    کز دامنش هزاران شهید به عروج رفته اند
    خرمشهر کلیدی از مفاتیح غیب است که دست مهربان خدا
    برای فتح بیت المقدس
    از آسمان نازل نموده است
    و در محراب مبارکش خیل قبیله شیطان، دشمن اشغال گر ترسو بر خاک فتاده است
    و بر کاسه چشمانش، کلاغان پیر، خون می نوشتند
    و بربالین نعش بویناکش
    آمریکا و ابر جنایتکاران غرب و شرق
    با چشمان وحشت زده به سوگ نشستند
    و خرمشهر خاکی ویران میان ابر خون
    نینوایی در کرانه کرخه و کارون
    قتلگاهی که هزاران آفتاب را به درون مکیده است
    باورم نمیشد اون داشت میمرد ولی هنوز مقاومت میکرد داد زد:برو نزار دستشون بهت برسه نزار به دستشون الوده بشی
    جیغ میکشیدم
    -نه نمیرم تو داری میمری
    هی نزدیک تر میشدن نمیدونستم چکار کنم مجبور بودم دویدم فرار کردم جیغ کشیدم بلاخره رسیدم به اون مردی که لباس ارتشی پوشیده بود سوار وانت شدم
    منو رسوند شهر رفتم خونه داد زدم
    -نرجس نرجس کجایی
    نرجس-بله اینجام بلند شو باید بریم تهران اوضاعع خیلی بده
    -نمیام من نمیام
    نرجس-چی؟چرا؟تو بیخود کردی بلند شو بیا اینجاااااا
    -نمیام میفهمی بیام بزارم همشون بمیرن ها جوونا یکی یکی دارن میمیرن ببین دستامو خونین خونه یه جوونه ازم محافظت کرد
    نمیام اونا به خاطر ما دارن تک تکشون میمیرن تو برو من نمیام
    مستقیم رفتم تو اتاقم نه من اهله این استانم درسته یک هفتست اینجام ولی من باید بمونم اونا به خاطر ناموسشون دارن از دست میرن نه نمیزارم
    سه روز بعد
    نرجس رفت به زور وادارش کردم تنها بره بابام باهام قهر کرده اما نمیتونم الانم تو مسجدم داریم برا رزمنده ها وسیله اماده میکنیم
    داشتم کارمو انجام میدادم که یه هو یه پسر خوش چهره اومد تو با عجله رفت سمت حاج اقا رفت نشست میخواست پاشو ببوسه داد زد
    پسره-حاجی مامانم اجازه نمیده بزار برم حاجی تورو خدا بزار برم جونه اون شهیدا من میخوام برم جنگ مگه من ادم نیستم
    یه زن با عجله اومد داخل قبلا دیده بودمش گفت
    خانومه-نه علی نرو جانه پدرت جانه عباس نرو علی تو دیگه نرو من هیچ کسو ندارم علی نرو دوست داری شهید بشی دوست داری عین داداشت بهشتی بشی نرو علی به پات میشینم نرو علی منو بدون بچه نکن
    خشکم زده بود زنه رفت پای بچشو ببوسه رفتم سمشتش گرفتمش گفتم من راضیش میکنم
    -علی اقا بفرمایید اینجا
    علی-بله؟
    -من مادرتونو راضی میکنم اما باید قول بدید سالم برگردید؟
    علی-هه من به امید شهادت دارم میرم ولی شما راضیش کنید
    -باشه قبوله اما تا اخرین نبرد زنده بمونید حتی اگر کشورمون از دستمون بره؟
    علی-باشه مرسی من مدیونم بهتون
    رفتم سمت مادرش بردمش داخل مسجد بهش گفتم:چرا نمیزاری بره؟چرا؟ارزوشه اون پسرتون شهید شده؟
    مادرعلی-اره نمیخوام اینو از دست بدم ارزوش از بچگی دکتری بوده باید به ارزوش برسه.
    -نه اشتباه میکنید ارزوش شهادته بزارید بره تنهاتون نمیزاره
     

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    رمان غریبه2
    مادر علی-باید فکر کنم
    -مرسی به حرفم فکر کردید
    مادر علی - خواهش
    شب شد اقا علی ازم تشکر کردو رفت خونشون منم گفتم برم تا هوا تاریک نشده ببینم اجازه دادن که حاجب نذاشت گفت بزار برا فردا اروم رفتم داخل اتا قکم پوشه حیاط مسجد رفتم تو نشستم رو زمین تو فکر بودم چرا؟چرا این همه بدبختی باید برای خرمشهر باشه
    وضعیت بد شده بود دوروز از اون موضوع میگذره مادر علی اقا قبول کردند علی اقا انقدر از من تشکر کرده تا الان که خودم شرمنده شدم
    سه بار تاحالا دیدم علی اقا میاد مسجدو میره وسیله میبرد واسه رزمنده ها خیلی اذیت شدیم عراقیا روز به روز دارن نزدیک تر میشن الان حداکثر ده روزه میگذره اما هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بلکه عراقیا هی نزدیک تر میشنو شهیدای بیشتری رو به دست خانواده هاشون میرسونن اما اونا رزمنده هارو میگم هنوز ناموسشون یادشون نرفته هنوز دفاع میکنن داشتم میرفتم سمت مسجد که صدای بدی رو شنیدم دویدم تا مسجد داد زدم محسن اقا به علی اقا بگید صبر کنه
    علی اقا وایساد منم با وسایلی که اماده کرده بودیم سوار وانت شدیم علی اقا سرم داد زد تو نمیای گفتم من میام اونا دارن به خاطر منو بقیه میجنگن پس منم میام نه نمیشه خواهر من پیاد هشو
    -من میام رو من داد نزن
    علی-باشه ولی مسئولیتت با منه اونجا رو حرفم حرف نمیزنی
    -باشه
    رفتیم وقتی رسیدیم حالم داشت بد میشد بهم گفت بیاستم پشت یه درخت منم ایستادم
    رفت داشت میرفت که ی=به دونفر شلیک کنه که یه نفر از پشت خواست بهش شلیک کنه داد زدم
    -علی اقاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
    برگشت اون طرفو زد و حالا اون دو نفر در رفتن داشتیم برمیگشتیم که یه لحظه یه صدایی شنیدیم گفت یا خداااااااا
    سریع گفت -خواهر ببخشید اما دو سه روزی این جا گیر میکنیم باید بینمون صیغه بخونم
    -هاااااااااا
    علی- دوباره تکرار نمیکنم
    -اما...
    علی- خواهرم نمیشه شما اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه چکار میکنید
    -اولن من خواهرم نیستم درست اسممو صدا بزنیدو یه خانوم تهش بزارید دوما باشه اما سه روزه هااااااا
    علی-چشم خانومه...
    -رها هستم رها
    علی-چشم رها خانوم
    صیغه رو خوندو رفت اون ور تا کشیک بده دو روز گذشتو عراقیا به ما نزدیک تر میشدن تا این که علی تونست تایرو درست کنه و تونستیم برگردیم تو راه برگشت مجبور شدیم از وسط عراقیا رد بشیم نمیدونم یه لحظه چی شد که بقلم کردو خوابوندم زیرو شروع کرد شلیک کردن منم خوابم میومد همونجا خوابم برد
    اه این چیه بیدار شدم اقا علی بود گفت: رها خانوم لطفا بیدار شید رسیدیم سریع عین سیخ بلند شدمو یه تشکر کردمو رفتم سمت اتاقم خیلی خوب تونستم بخوابم اما خوابای بدی دیدم
    بیست روز از جنگ گذشت
    حالم داشت بد میشد بیست روز شده جوونامون دارن میجنگن دیروز بابام زنگ زد قسمم داد برگردم قبول کردم چون حالم بد شد اما سخت بود با هزار تا دردسر به اقا علی گفتم کمکم کنه خودشم گفت منم میام گفتم نه گفت منم میام ازش خوشم اومده بود پسر خیلی خوبی بودو همش مواظبم بود همون شب با مادرش از خرمشهر رفتیم وقتی رسیدیم تهران بردمشون خونه خودمون تا شب بابا قربون صدقم میرفت خوابم نمیبرد متوجه شدم مامان علی داره با مامانم پچ پچ میکنه نفهمیدم جریان چیه ولی مطمئنم به زودی میفهمم
    صبح شده بود دلم درد میکرد سریع دویدم داخل دستشویی اه چطور دیشب یادم نبود مامانم صدام زد بهم گفت بیا صبحانه رفتم سر سفره بودم که اروم گفت :یه موضوع مهم
    -چی؟
    مامانم-باید عروسی کنی دیگه
    -هااااااااااااااااا
    مامانم- هیچی این نرگس خانوم مادر اقا علی گفته بچش از تو خوشش میاد خواستگاری کرده پسرشم میگه چون عذاداریم فقط عقد کنیم اگه جوابه عروس خانوم بله هست
    بلند شدم مستقیم رفتم تو اتاقم نمیدونستم چکار کنم تازه متوجه شده بودم عراقیا دیگه دارن خرمشهرو میگیرن نمیدونم چکار کنم اره اگه قبول کنم زندگیم با اونه منم دوسش دارم تازه پسره خوبیه اره منم دوستش دارم
    -مامان
    مامانم-جان مامان
    -قبوله
    نرگس خانوم- یعنی جوابت مثبته؟
     

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    -بله جوابم مثبته
    نرگس خانوم-الهی بیا تو بغلم عروس گلم
    رفتم توبغلشون بوسیدم همینکه اومدم بیرون دیدم اقا علی با موهای ژولیده داره میگه جریان چیه
    نرگس خانوم-داری دوماد میشی
    -نه بابا با کی میخوان عروسی کنن اقا علی
    علی-با رها خانوم؟
    -بله اقا علی
    یه لبخند زد و گفت مرسی
    دو هفته بعد
    خرمشهرو گرفتن نمیتونم بگم چقدر گریه کردم عقد کردیم اما هر دو دپرس بودیم ناراحتو غمگین دیدم علی اومد تو اتاق
    علی-خانومم چه مشکلی داره؟
    -ناراحتم خرمشهرو
    تا اومدم ادامه بدم زدم زیر گریه انقدر گریه کردم تا خالی شدم اومد بغلم کردو گفت :میزاری برم جنگ؟
    -نه نه نه
    علی- چرا ؟مگه تو منو و خرمشهرو دوست نداری؟
    -چرا هم تو و هم خرمشهرو دوست دارم عاشقه تو هستم
    علی- پس بزار برم
    - قول میدی زود برگردی؟
    علی- اره حتما
    -پس قبوله
    علی- پس بیا بقلم خوشکلم
    رفتم تو بغلش سرمو بوسیدو گفت :خیلی دوست دارم
    -همچنین
    صبح بود علی امروز میرفت 40 روز از شروع جنگ میگذره و من شوهر دارم عروسی کردمو عاشق شدم
    رفتم جلو در بدرقش کنم رفت یه بـ*ـوس برام فرستادو رفت هی خدایا
    سه شبانه روز نخوابیده بودم حالا امروز رفت برم بخوابم
    رفتم بالا عین یه جنازه شده بودمو خوابیدم سریعو به سرعت نمیدونم ساعت چند بود که یه صداهایی میومد
    میگفتن خرمشهر فلانه بلانه و ......
    دپرس شدم اخه فکر میکردم علی اینجاست دوباره خوابیدم
    نه نه علی کجایی علی کجایی علیییییییییییییییی
    من اینجام نترس خانومم
    علی حالم بده زود برگرد
    باشه اما باید یه چیزیو جا بذارم پیش عراقیا اما میام خودتو برا هر اتفاقی اماده کن خانمم
    بیدار شدم وای این چ خوابی بود علی میخواد چکار کنه امروز 10 ابان بود تولدم بودو علی پیشم نبود
     

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    علی نبودو من تنها تصمیم گرفتم برم پیش نرجس خیلی وقته ندیدمش رفتم اماده شدمو یه مانتو بلند کرمیو یه شلوار کتون قهوای پوشیدم شلوارمو عمم برام از امریکا اورده بود زمان شاه منم خوشم میومد ازش سوار تاکسی شدمو رفتم تو فکر تمام فکرمو ذکرم علی بود
    رسیدم پوله راننده رو حساب کردمو پیاده شدم
    زنگو زدم
    ناشناس-اومدم
    یه پسر بود نمیشناختمش اومد درو باز کردو تا منو دید گفت :سلام رها خانومممممممم
    -شما
    پسره-مهدیم تازه ازاد شدم دو هفته است
    -مهدییییییی همون مهدی خنگه
    مهدی-اره همون مهدی خنگه
    وای مهدی حالت خوبه
    مهدی-اره من باید برم نرجسم داخله ببخشید
    -نرجس خانوووم نرجس خانوم دوستت اومدههههو خانمی شده برا خودش
    نرجس اومد بیرونو بغلم کرد
    نرجس-وای رهااااااااا کی اومدی ؟شنیدم عروسی کردی باید کله جریانو بگی بعدم یه شیرینی بدی
    -یباشه بریم تو
     

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    علی نبود نبود ببینه دارم چی میکشم تصمیم گرفتم برم به نرجس سر بزنم دلم براش تنگ شده بود لباسمو پوشیدمو اماده شدم رفتم جلو در تاکسی اومد
    رسیدم در خونشون زنگو زدم صدای داد یه طرفی بلند شد گفتم :میشه بیاید درو باز کنید
    طرفه-بله اومدم
    یه هویی یه پسری اومد درو باز کرد نمیشناختمش ولی اشنا بود
    پسره-تویی رها نرجس نرجس بیا رها اومد
    -شما
    پسره- مهدیم مهدی تازه ازاد شدم
    -وای مهدی توییمن برم پیش نرجس خداحافظ
    رفتم تو کله روزو براش جریانو تعریف کردمو گریه دلداریم داد
    یک ماه بعد
    تو این یک ماه کارم فقط و فقط گریه و پیش نرجس دردو دل کردن بود عه زنگ میزن برم ببینم کیه
    -کیه کیه
    طرف-بیا جلو در
    -بله شمتا دیدمش حرفمو خوردم
    علی-سلام خوبی
     

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    -علییییییییی توچرا اینجوری شدی؟
    علی -میزاری بیام تو
    -بیا تو مگه چی میشه بیای تو؟
    علی- بزار برات بگم چرا اینطوری اومدم
    -همینا بودن میگفتی میخوا جاشون بزاری پاهات برام مهم نبودن خودت برام مهم بودی خدارو شکر اومدی
    علی-اولن تولدت مبارک خانوم گلم دوما بیا بریم تو خوابم میاد
    اونشب علی خوابید با خیال راحت خوشحال از این که پیشه زنشه اما ناراحت بود از اینکه خرمشهر دسته عراقیاست(نه اینکه حالا واقعا اون زمانه)گفت هیچ کاری نتونستن بکنن گریه کردمو بغلم کرد بهم گفت همه چیز درست میشه و من همچنان منتظر درست شدن همه چیز بودم دانشگامو میرفتم اما مواظب بودم یه وقت بلایی سرم نیاد دوتا از پسرای دانشگاه اومدن درخواست دادن گفتم ازدواج کردم اما حیف الان علی نمیتونه بیاد دنبالم دانشگاه خوشحال صبحونرو براش اماده کردمو یه نوشته گذاشتمو رفتم همینکه رسیدم دانشگاه یه بمب دیگه و یه عالممه دانشجو که جیغمیکشیدن با استرس پامو گذاشتم جلوترو دویدو داشتم میدویدم که یاده روزه اول داخل خرمشهر افتادم یه لحظه همونجا نشستم اون پسری که داد میزد برو فرار کن اما من خشکم زده بود خواستم جیغ بکشم اما صدام بالا نمیومد دیشب انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود و حالم خراب پسره چقدر شبیه علی بود ولی لحظه ای که تانک اومد روش داد زد برو خواهرم برو و من اونموقع دویدم با شهامت بلند شدمو رفتم دوست داشتم به همه بگم من شجاعم با همه چیز زمونه میسازم اما از طرفی برام سخت بود این که مادرم دوهفتست حتی بهم زنگم نمیزنه حتی سراغمو نمیگیره و حتی برای تولدم بهم یادش رفته تبریک بگه اخه اینم مادره؟
    اره مادره شاید مشکلی داره به دل نمیگیرم خوبه حتی خودم جوابه خودمومیدم داخل کلاس سر صندلیه اول نشسته بودم که نرجس بهم زدو گفت چته دختر جنوبی
    -ناراحتم
    نرجس-چرا
    -علی اومد ولی..
    نرجس نگران شدو گفت-ولی چییی نکنه جسدش اومده
    -نه خیرم دوتا از پاهاش یادش رفتن
    نرجس-چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟
    -عه استاد اومد
    سره کلاس نرجس هی بهم میزدو میگفت برام تعریف میکنی ولی من تا اخر کلاس دم نزدم
    نرجس-بگو
    -باشه
    کله جریانو تعریف کردمو اونم اشکش در اومد اما من همچنان ساکت بودم
     

    moheee

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    گرد و غبار
    ادامه زندگی دیگه زیاد برام جالب نبود ناراحت بلند شدم برم سمت خونه رفتمو وقتی رسیدم علیو دیدم داره صبحانه میخوره به گفتم
    -اقا علی چه خبرا بدون ما خوش میگذره
    علی-اره اصلا اشتباه کردم زن گرفتم
    رفتم نزدیکشو بد نگاش کردم
    علی-ناراحت نشو من تورو نداشتم الان این تنو بدنو هم نداشتم
    رفتم نزدیکشو روی پاهای قطع شدشو بوسیدم یکم گریه کردمو
    -علی ناراحتم از دستت دلخورم رفتی نیومدی ولی حالا بدون سوغاتی اومدی نمیدونم ولی ترو خدا دیگه خودتو ازم نگیر
    علی- باشه تو هم چشماتو بارونی نکن که دلم بارونی میشه
    -الهی قربونه خودتو دله بارونیت برم شوهرممممممممممممممممممممم
    علی- شوهرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟یا دشمنتتتتتتتتتتتتت؟
    -شوهرم پاشو برو تلوزیونو روشن کنو ببین این ملت چکار کردن
    داشتم ناهار میپوختمو نگاش میکردم میدونستم دوست داره دوباره برگرده اما نمیزارم دنیامو بدون خودش جهنم کنه
    ولی دنیا بدتر ازاین حرفا شد دقیقا سه ماه از اون موقع میگذره و هنوز خرمشهر اشغاله هنوز دشمن بیرحمانه به ما ظلم میکنه
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا