داستان کوتاه شیـشه های خیــس | farnazgoudarzi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

farnazgoudarzi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/07
ارسالی ها
52
امتیاز واکنش
130
امتیاز
136
محل سکونت
پاریس کوچولو(بروجرد)
به نام خداوند مهرررررربان...
نام رمان: شیشه های خیس
نام نویسنده:
farnazgoudarzi
ژانر: عاشقانه




paop_photogrid_1454252421603.jpg



سلامممممممم ...یه مدت تقریبا طولانی نبودم حالا برگشتم با یه رمان دیگه...

رمان شیشه های خیس...یه رمان که بیشتر حرف دل...یه داستان کوتاه و جذاب داره...

امیدوارم که خوشتون بیاااد...

خلاصه:

به نام خدایی که زندگی روسخت آفرید


دختری به اسم راحیل که توی14سالگی ازایران میره وبعداز10سال به ایران

برمیگرده .... راحیل عشقی به اسم رهام داره.... بعدازبرگشتش به ایران به طورتصادفی

یکی ازبچه های قدیمی روبه اسم محمدمیبینه ....خاطرات گذشتش براش زنده میشه

به عشقش میرسه اما به همینجا خطم نمیشه....



مقدمه:

بزن بسلامتی...

بزن بسلامتی خودمون....

بزن بسلامتی نسل دنیای مجازی...

بزن بسلامتی دخترپسرایی که عشقشون اینترنتی شد...

بزن بسلامتی قلبایی که شکسته شد...

بزن بسلامتی کسایی که دست عشقشونو ازپشت مانیتورگرفتن...

بازم بزن بسلامتی...

سلامتی دلای پاک...

سلامتی قلبای صاف وزلال...

سلامتی دنیای واقعی که فراریمون داد...

سلامتی دنیای مجازی که داغونمون کرد...

سلامتی عشقای توخالی...

سلامتی من...

سلامتی تو...

سلامتی همه...

این باربزنین بسلامتی3کس...

عاشقو...

دل شکسته و...

بی کس...

بسلامتی مادهه ی خاکسترشده...


قسمتی از رمان:






_مسافرین عزیز امیدواریم که سفر خوبی بوده باشه ولذت بـرده باشین...

ازپله های هواپیما پایین امدم.... پام که رسیدزمین چشاموبستم ویه نفس عمیق

کشیدم

یه نفس ازته دلم چشاموبازکردم ورفتم داخل فرودگاه ....بعدازچک کردن چمدونم

وخودم وخوش آمدگویی ازفرودگاه رفتم بیرون خواستم سوارتاکسی بشم که یکی

صدام کرد....

_راحیل؟راحیل صبرکن...

برگشتم یه دختره فنج وبانمک ودیدم حدس زدم که مریم باشه....

_جانم؟

_شناختی؟

_مریم؟!!؟

_آره دیونه خوب شناختی ها...

_بیابغلم ببینم 10ساله ندیدمت بی معرفت...

_10سال و2ماه و5روز...

بعدازکلی حرف زدن وبغل کردن هم سوارماشین مریم شدیم....

_مریم توازکجافهمیدی من دارم برمیگردم؟

_خانوم خانوما مگه توگروه نگفتی؟

_مگه توهم توگروه بودی؟

_آره رها.رها78...

_ای تف توقیافت بیشعور...

به اندازه100سال حرف که باهم بزنیم11سال پیش آشناشدم توی یه چت روم به

اسم جومونگ چت....مریم بچه تهران بودومن بچه بروجرد.....بعدازیه مدتی

شماره همو

گرفتیم ورفاقتمون خیلی صمیمی شد....1سال بعدازاینکه باهم دوست شده بودیم

من

به خاطره یه سری مشکلات ازایران رفتم وموندگارشدم تاالآن که برگشتم....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)
    فصل اول:راحیل...


    بخش اول:برگشت به ایران...








































    _مسافرین عزیز امیدواریم که سفر خوبی بوده باشه ولذت بـرده باشین...


    ازپله های هواپیما پایین امدم.... پام که رسیدزمین چشاموبستم ویه نفس عمیق

    کشیدم


    یه نفس ازته دلم چشاموبازکردم ورفتم داخل فرودگاه ....بعدازچک کردن چمدونم


    وخودم وخوش آمدگویی ازفرودگاه رفتم بیرون خواستم سوارتاکسی بشم که یکی


    صدام کرد....


    _راحیل؟راحیل صبرکن...


    برگشتم یه دختره فنج وبانمک ودیدم حدس زدم که مریم باشه....


    _جانم؟


    _شناختی؟


    _مریم؟!!؟


    _آره دیونه خوب شناختی ها...


    _بیابغلم ببینم 10ساله ندیدمت بی معرفت...


    _10سال و2ماه و5روز...


    بعدازکلی حرف زدن وبغل کردن هم سوارماشین مریم شدیم....


    _مریم توازکجافهمیدی من دارم برمیگردم؟


    _خانوم خانوما مگه توگروه نگفتی؟


    _مگه توهم توگروه بودی؟


    _آره رها.رها78...


    _ای تف توقیافت بیشعور...


    به اندازه100سال حرف که باهم بزنیم11سال پیش آشناشدم توی یه چت روم به


    اسم جومونگ چت....مریم بچه تهران بودومن بچه بروجرد.....بعدازیه مدتی


    شماره همو


    گرفتیم ورفاقتمون خیلی صمیمی شد....1سال بعدازاینکه باهم دوست شده بودیم


    من


    به خاطره یه سری مشکلات ازایران رفتم وموندگارشدم تاالآن که برگشتم....


    _مریم آجی بی زحمت منومیبری یه هتل؟


    _واااهتل چیه؟مگه من مرده باشم...


    _ای بابا خدانکنه مریم...


    _ببین تاوقتی تهرانی خودم دربست نوکرتم...


    _باوش ولی هتل راحت ترم.نه نیارمریم...


    _ازدست تو...باشه...


    _پس دربست نوکرمی؟


    _آره پس چی فکرکردی؟


    _هیچی پس بزن بریم هتل که بعدش کلی باهات کاردارم...


    _چشم قربان اطاعت میشه...


    رفتیم هتل بعدازاینکه اتاق رو رزرو کردم ووسایلمو گذاشتم داخل اتاق برگشتم


    پیش مریم اول کاری که کردم رفتیم ویه سیم کارت برای موبایلم گرفتم وبعدش


    رفتم همون بنگاهی که برای ماشین هماهنگ کرده بودم وقرارشدفرداواسه


    سندماشین وبقیه کاراش برم.شام وبه حساب مریم رفتیم بیرون روی میزکه نشسته


    بودیم مریم رفت دستاشوبشوره گوشیش رومیزبودکه زنگیدعکس یه پسره خوش


    تیپ وخوشمل افتادوسیوش کرده بود نفسسسسسسم...مریم امد...


    _نبودی گوشیت زنگید...


    _کی بود؟


    _نفسسست...


    _خخخخخ اسی؟


    _اسی کیه دیگه؟


    _اسماعیل رویادت نیست؟


    _آها اسی خودمون....


    _آره دیگه...


    _چی شده بالاخره دوس شدی باش؟


    _بااجازتون نامزدیم...


    _باباایول چ بی خبر...


    _یه عروسی افتادی ها...


    _آره دیگه...


    آخرشب رفتم هتل وازمریم خدافسی کردم لباساموعوض کردم ودرازکشیدم


    روتخت ازپنجره برج میلادمشخص بودچشم دوختم به ستاره هااماخوب بازم عینه


    همیشه ستاره ای نداشتم نمیدونم چقدربعداماخوابم بردباصدای زنگ اتاق ازخواب


    پریدم...


    _بله؟؟


    _صبحانتونوآوردم خانوم...


    _اوکی چندلحظه صبرکنید...


    شالموانداختم روسرم ودروبازکردم سینی صبحانه روگذاشت رومیزورفت.صبحانه روخوردم ولباس پوشیدم ورفتم دنبال کارای ماشینم...تواین10سالی که نبودم


    انگارادارات کاراروزودترانجام میدن...ماشین به اسمم شدکارای بیمش هم راه


    افتاد.کارام دیگه تموم شد...


    _الوسلام خانوم...


    _الوسلام آجی جون خوبی؟


    _فدات توخوبی؟


    _میسی عزیزم توکجایی؟


    _بیرون توکجایی؟


    _بااسماعیل امدیم خرید...الآنم داریم میریم نهاربخوریم میای توهم؟


    _نه گلم بااسماعیلی مزاحمتون نمیشم...


    _مزاحم چیه دیونه؟اسماعیل هم خیلی دوست داره ببینت اینقدازت تعریف کردکه


    نگو...


    _آخه میگم مزاحم نشم...


    _پاشوبیا.نشنوم دیگه بگی مزاحمم ها...


    _اوکی کجا؟


    _رستوران فانوس بلدی؟


    _فانوس؟؟اممممم اونکه خیابون ستارخان؟


    _آره...خوب همه جارویادت مونده ها...


    _آره دیگه...


    وقتی رسیدم مریم واسماعیل داخل بودن پسره خیلی گلی بود...


    _سلام عشقم...


    _سلام نفسی...


    _سلام آقااسماعیل خیلی خوشبختم ازآشناییتون...


    _سلام راحیل خانوم همچنین...
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)
    بخش دوم:بیمارستان...










































    دیگه بایدمیرفتم بروجردهم مامان باباروببینم هم کارایی که داشتم وانجام


    میدادم.باهتل تسویه کردموکلیدوتحویل دادمووسایلموگذاشتم توماشین که اسماعیل


    ومریم روپشت سرم دیدم...


    _جدی جدی داری میری؟


    _آره دیگه عزیز دلم...


    _خیلی بیشعوری...


    _میدونم فدات عینه توام...


    بالاخره بعدازیه خدافسی سوز ناک مریم رضایت دادو من راه افتادم به سمت


    بروجرد 2تاداداشام،آجیم،مامان وبابام هیچ کدوم خبرنداشتن که من برگشتم ایران


    میخواستم سوپرایزشون کنم...خیابوناخیلی شلوغ بودترافیک وحشتناکی بودواسه


    اینکه زودتربرسم پیچیدم توی یکی ازفرعی ها خیابون خلوتی بودیکم که رفتم


    جلوتردیدم یه خانومی نشسته کنارخیابون معلوم بوداصلا حالش خوب نیست،زدم


    کناررفتم پیشش صدای آه ونالش کله خیابونو برداشته بودحامله بود...


    _چی شدی خانوم؟دردداری؟


    _بچم داره میاد...


    ازشدت درد نمیتونست باهام حرف بزنه خیلی زودبلندش کردم وسوارماشینش


    کردم و به نزدیک ترین بیمارستان بردمش .فقط به فکره اون زن وبچش بود


    وبهش گفتم:


    _نگران نباش عزیزم فقط به فکره بچت باش...


    پرستارابردنش داخلومنم خیلی زودکارای بستری شدنشو انجام دادم وبه شوهرش


    زنگ زدم اونم خیلی زودخودشورسوند...


    _ببخشیدخانم؟


    نرس بودکه صدام کرد...


    _بله؟؟


    _خانوم الآن دکترنداریم شیفت عوض شده ودکترجدیدتوترافیک مونده...


    ازشدت عصبانیت دلم میخواست بیمارستان وروسرش خراب کنم...


    _چــــی؟؟!!دکترندارین؟اون زن داره بچش به دنیا میاد اینومیفهمی؟


    _میدونم خانوم چیکارکنم خوب؟


    _بروسریع بهش بی حس کننده بزن خودم عملش میکنم...


    _وااااشما؟؟


    _کاری که بهت گفتم وبکن...


    دختره قیافش عینه علامت سوال شده بودخیلی زودرفتم پیش رئیس بیمارستان


    وباهاش حرف زدم...


    _ببینیدآقااون زن اصلاحالش خوب نیست.دکترهم که ندارین اجازه بدین من عملش


    کنم...


    _مگه شمادکتری خانوم؟


    _بله آقادکترآذربادهستم متخصص زنان وزایمان اینم کارتم اجازه هست؟


    _شرمندم خانوم دکترازاول میگفتین خوب شمابرین اتاق عمل من هماهنگ


    میکنم...


    _خیلی ممنون...


    تاامدم طبقه پایین همون نرس بالباسای اتاق عمل وایساده بودنفهمیدم چجوری


    وباچه سرعتی خودموبالای سرخانومه رسوندم...


    _بهتری عزیزم؟


    _آره خانوم دکتر...


    _اولین شکمته؟


    _آره خانوم دکترتاالآن هرچی حامله شدم بچم زودترازوقت اینکه بیاد افتاده...


    _پس این بچه روخیلی دوست داری...


    _معلومه خانوم دکتر...


    _هرچی داروی بی حس کننده توبیمارستان دارین برام بیارین...


    _چشم خانوم دکتر...


    _خوب عزیز دلم سنوگرافی رفتی؟


    _آره گفت پسره...


    _آخی عزیزم ...


    _ببخشیدخانوم دکتر میشه منو سزارین کنین؟


    _نه عزیزم...


    _آخه میگن طبیعی خیلی دردداره وعوارضش بیشتره...


    _منم شنیدم توایران چه خبره اما من بهت قول میدم که کمترین دردرواحساس


    کنی


    خوبه؟


    _باشه...


    _خانوم دکتراینم داروهای بی حسی...


    _اوکی عزیزم...


    داروی بی حسی که براش زده بودن داشت کم کم اثرش میرفت منم با اینکه


    داروهای بی حسی که میخواستم در دسترسم نبوداما باهمونا تمام سعیمو کردم...


    _داروی شل کننده ی رحم کو پس؟


    _استفاده نمیکنن بقیه دکترابراهمین نداریم توبیمارستان...


    _ای بابا.باش...


    تمام سعیموکردمدلم نمیخواست این بچش روهم ازدست بده.رحمش آماده بودبچه


    هم داشت میومد...


    _خوب عزیزم حالا نوبته توبچت داره میادیکم بایدسعی کنی...


    بادوتازورزدنش ودوتاآخ گفتن سره بچه بیرون امدوبه راحتی به دنیا آوردمش


    عملش5مین بیشترطول نکشید...بچه رودادم به نرس هایی که کمک وایساده


    بودن


    تا بشورنشو لباس تنش کنن خودمم رفتم لباسای اتاق عملو عوض کردم موقعی که


    رفتم داخل سالن شوهره خانومه امدپیشمو باتمام استرسی که توچشماش بودازم پرسید...


    _خانوم دکترچی شد؟حالش خوبه؟


    _تبریک میگم حال هردوشون خوبه...


    پسره ازخوشحالی فقط خداروشکرمیکردوازمن تشکرمی کرد...


    _خانوم نمیدونم چجوری ازتون تشکرکنم...


    _وظیفم بودکاری نکردم...


    رفتم پیش خانومه خیلی زودآورده بودنش بخش...


    _خوب خانوم خانوما حالت چطوره؟


    _خیلی خوبم خانوم دکتر...


    _دردنداری؟


    _نه...انگارنه انگارکه زایمان کردم...


    _خوب خداروشکر...


    پرستاربچشم آوردوقتی که بغلش کردازشدت خوشحالی گریه میکردشوهرش هم


    امدپیشش...ساعت8شده بودمن7صبح راه افتاده بودم که برم وحالاکجابودم؟


    _خوب عزیزم اسمتونگفتی به من...


    _من اسمم هانیست خانوم دکتر...


    _چه اسم قشنگی عزیزم اسمه آقاپسرتوچی میذاری؟


    _من این بچه روازامام زمان گرفتم.اسمشومیذارم مهدی...


    _به به آقامهدی گل.خدابرات نگهش داره...
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)

    بخش سوم:پاریس کوچولو










































    هانیه شمارمو ازم گرفت وازش خدافسی کردموازهمونجاراه افتادم به سمت شهرم


    بعداز6ساعت2.5ظهررسیدم به شهرم به پاریس کوچولو...بروجردهم عوض


    شده


    بوددقیقا مثله تهران رسیدم به خونمون خونه پدریم خونه ای که توش به دنیا امده


    بودم وبزرگ شده بودم...رسیدم به محله ای که ازش هزاران هزارخاطره


    داشتم.خونمون کنارخیابون منم ازروپل پیچیدم توپیاده رو و دم درخونه پارک


    کردم چمدون وبقیه وسایلموبرداشتم وکلیدانداختم به خونه رفتم داخل اشک توچشام


    جمع شده بودبوی بچگیم میومد،بوی گذشته...مامان بابام خواب بودن وباصدای


    من


    ازخواب بیدارشدن بغضم ترکید وشروع کردم به گریه کردن کلی مامان بابامو


    بغـ*ـل کردم دلم براشون یه ذره شده بودبااینکه تازگیا امده بودن وبهم سرزده


    بودن...


    _چه بی خبر بابا؟


    _میخواستم سوپرایزشین...


    _خسته ای مامان بشین برات یه لیوان شربت بیارم حالت جابیاد...


    یه چندساعتی بعدصدای زنگ خونه بلند شدرفتم پشت آیفون دیدم آجیم وشوهرش


    وبچه هاشم بدون اینکه حرفی بزنم گوشی آیفون روبرداشتم...


    _رامااین ماشین کیه؟


    _کدوم؟


    _این بنزکروک آلبالویه...


    _نمیدونم والا...


    خندم گرفته بودآیفونوزدم ودربازشد خونمون جنوبیه وبرای همین دره پارکینگ و


    بازکردم وصبرکردم تابیان ،چشم آجیم که بهم خورد امدسریع بغلم کردکلی باهم


    گریه کردیم وباشوهرش هم حرفیدم یه آن دیدم 3نفرپریدن بغلم بچه های خواهرم


    بودن.مانی وماهان وماهک...


    _سلام خاله جون...


    _علیک سلام عزیزای دل خاله...


    مامانم زنگید به رامان داداشم اونم بازن وبچش امدن رامین داداشم تهران زندگی


    میکنه والآن مسافرته وهنوزندیدمش...خلاصه خونه دوباره شلوغ شدوخیلی به


    من


    خوش گذشت...فرداصبح رفتم دنبال کارام ازعوض کردن شناسنامه ودفترچه


    بیمه


    گرفته تاخریدوسایلی که میخواستم...با بابام هم چندجایی روواسه مطبم دیدم


    وآخرسریه جاروانتخاب کردم ووسایلی که میخواستم وسفارش دادم بعدش طرح


    تابلوی مطبم وکارت رو انتخاب کردم وسفارش دادم...جایی روهم که برا مطب


    تهرانم انتخاب کرده بودم اوکی بودومدرکمم معادل سازی کردم جوری بود که


    وقتی رسیدم خونه عینه جنازه افتادم زمین....
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)

    بخش چهارم:گذشته










































    همه کارام روتوی بروجرد انجام دادم منشی روهم استخدام کردم حالا دیگه نوبت


    کارای تهرانم بود...وقتی رسیدم تهران قبل ازهرکاری رفتم هتل بعدش وسایل


    مطببوسفارش دادم ودنبال خونه واسه خودم همون روزچندجارودیدم امافقط


    یکیشون خوب بودوازش خوشم امد که نیاورون بود...منی که یه عمرتوخونه


    بزرگ


    زندگی کردم مطمئناًنمیتونم توی خونه کوچیک باشم واسه همین یه طبقه ازیه


    برج350متری روخریدم...1ماهی گذشت دیگه زندگیم رونق گرفت 3روزازهفته


    روبروجردبودمو3روزدیگشوتهران2روزمطب ویه روزآن کال...تازه ازمطب


    رسیدم خونه لباسامو عوض کردم ورفتم روی کاناپه جلوتلوزیون درازکشیدم


    تلوزیون وخاموش کردم خسته بودم دلم هوای آزاد میخواست شالموپوشیدم ورفتم


    توتراس هندزفری روگذاشتم توگوشم وچشامو بستم حس کردم یه نگاه سنگین


    رومه اماتوجهی بهش نکردم...توحاله خودم بودم که یهویه چیزی کوبیده شد


    توسرم


    چشمامو بازکردم هندزفری روازگوشم درآوردم و وایسادم نگاه پسری که توتراس


    بغلی بودولباسی که پرت کرده بودسمتم...


    _چه خبرته آقا؟


    _ببخشیدخانم خیلی صداتون کردم جواب ندادین...


    _هندزفری توگوشم بود...کارتون؟


    _راحیل خودتی؟


    _شما؟؟!؟


    _محمدم یادت نیست؟


    محمد،اسمش خیلی آشنا بودیهومغزم کارافتاد...


    _آهــــــــان...محمدخودتی داداشی؟


    _آره فدات شم خوبی؟اینجاچیکارمیکنی؟


    _آره توخوبی؟اینجاکه خونه منه تواینجاچیکارمیکنی؟


    _داستان داره...


    _پاشوبیااینور...


    _الان میام ...


    امد وزنگ زد منم براش دروبازکردم وشربت آوردم...


    _راحیل خیلی نامردی...


    _وااااچرا؟؟!!


    _چراوکوفت واااا و مرض.10ساله ازت بی خبریم...


    _اوکی داداشی حق داری هرچی بگی...قصش درازه...


    _نمیتونستی یه خبری بدی؟آخرین باری که باهلات حرفیدم گفتی بیمارستانی


    ودیگه ازت هیچ خبری نداشتم...


    _اون موقع که بهت زنگ زدم توبیمارستان بودم دوتا دزد کیفمو زدن بعدازیه


    هفته ای هم ازایران رفتم همه چی یهویی شدبابام گفت باید بری تاپیشرفت کنی


    الآنم 1ماهو چندروزه که برگشتم...


    _آها خوب حالا که برگشتی بیخیال گذشته...


    _اوکی خوب توتعریف کن اینجا چیکارمیکنی؟


    _رهام رویادته؟اینجاخونه اونه یکی دوهفته ای میشه رفته سفر منم امدم که...


    محمدهنوزحرف میزد امادیگه هیچی نمیفهمیدم اسمه رهام روکه آوردرفتم به


    گذشته به 10سال پیش به اون روزایی تمام فکروذهنم رهام بودخاطراتم همه


    داشت جلوچشمم حرکت میکرد که محمددستمو تکون داد...


    _راحیل؟


    _ها؟؟!بله؟


    _خوبی؟


    _آره داداشی...خوبم...


    بامحمدکلی گفتیم وخندیدیم ازاون روزا،روزایی که توچت روم باهم میحرفیدیم...


    _آجی دیگه دیروقت مزاحمت نمیشم برم میام سرمیزنم بهت...


    _بودی حالا فدات کجا؟؟


    _نه دیگه فردامیخوایم بریم سره کار...


    _باوش پس حتما فردایه قراربذازهمو ببینیم...


    _چشم خوشگل خانوم...


    _محمدرفت ومنو غرق کرد توخاطرات ،منوغرق کردتوفکر رهام...
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)
    بخش پنجم:راننده پورشه مشکی...








































    ساعت7باصدای گوشیم بیدارشدم...یه لیوان آب میوه وچن تالقمه نون وپنیربس


    بودواسه صبحونه،رفتم که لباس بپوشم یه مانتوی سبزآبی ،یه روسری


    سبزآبی،کفش مخمل مشکی کیف دستی ستش بایه شلوارمشکی دمپا...رفتم داخل


    آسانسور توی آیینه آسانسورتیسپ وآرایشم رویه چک دیگه کردم،رفتم سوارماشین


    شدم که یه پورشه مشکی رنگ وکنار ماشینم دیدم پسره که رانندش بودبایه


    غروری امدسوارماشینش شدانگارکه کیه منم یه جوری گازشو گرفتم که به عینه


    توی آیینه ماشین خاک بلندشده پشت سرم رودیدم...


    _خانوم دکتر؟


    _بله؟


    _تلفن دارین...


    _کیه؟


    _یه آقایی به اسم حسینی...


    _وصل کن گلم...


    _باشه خانوم دکتر...


    بعدازچن لحظه ای تلفن زنگ خورد...


    _بله؟


    _الو سلام خانوم آذرباد...


    _سلام آقای حسینی.بفرماییدامرتون؟


    _دکتررهام حسینی هستم...


    _خیلی خوشبختم کمکی ازدستم برمیاد؟


    _نشناختین راحیل خانوم؟


    رهام.رهام حسینی؟رهام حسینی؟آهـــــا رهام حسینی.رهام خودم بود...همون رهام


    قدیمی من...


    _آهان بله شناختم...خوبین شما؟


    اونقدسردوقاطع باهام حرف میزدکه منم عینه خودش جوابشومیدادم...


    _خیلی ممنون محمدگفت که برگشتین گفتم که به هرحال ازبچه های قدیمی هستین


    یه عرض سلام وادبی کرده باشم...


    _خیلی ممنون لطف کردین...


    _خواهش میکنم وظیفم بود...


    نفهمیدم چقدرگذشت اماعینه دخترای 14ساله عاشق پیشه توپوست خودم


    نمیگنجیدم...


    خانوم مراسلی؟بیماربعدی روبفرست...


    _چشم خانوم دکتر...


    کارم تموم شد امدم خونه روی پل که فرمونو پیچوندم برم داخل همون پورشه


    مشکیه صب هم زمان فرمونشو پیچوند...من هنوزم کله شقیمودارم وعمراٌ عقب


    برم که اون اول بره داخل...اما خسته مو حوصله کل ندارم...


    _آقای محترم میری عقب یانه؟؟


    _ببخشید؟؟؟


    _اوکی...


    فرمونو کلن پیچوندم و چسبوندم به ماشینش وآینه بغلشو شکوندم ازآیینه قیافشو


    دیدم عینه یه گوجه فرنگی قرمزرنگ ازصورتش آتیش میومدبیرون منم رفتم


    ماشینم و پارک کردم پسره ازماشینش پیاده شدو رفت سراغ ماشینش چه استیلی


    داره لامصب خداییش خیلی جیگره...سوارآسانسورکه شدم یه جوری نگام کرد


    که


    فهمیدم گفت خونت پای خودته منم با تمام شیطنتم باهاش بای بای کردمو


    درآسانوربسته شد...


    _الوسلام آجی خوشگلم خوبی؟


    _سلام فدات میسی توخوبی؟


    _مرسی رهام و دیدی؟


    _نه فقط صبح بهم زنگید چطور؟


    _آها هیچی...الآن داشتم باهاش میحرفیدم یه دختره بدزده توبرجکش...


    _آخی چی شده حالا؟


    _آیینه بغله ماشینشوزده...


    _خخخخخخخ دروغ؟؟؟


    _چرامیخندی؟


    _آخه....


    _نــــــه !!!؟توزدی!!!؟؟


    _خخخخخ چمیدونستم رهامه...


    _خیلی بیشعوری راحیل...


    _نظرلطفته محمد...


    تلفن و که قطع کردم لباس پوشیدم ورفتم ودرخونه رهام که واحدروبه روی


    منه،زنگشوزدم...


    _سلام آقای حسینی...


    _علیک سلام...


    _میتونم بیام داخل؟


    _نخیر...


    _واااااچه بداخلاق...


    _اصلا حوصله ندارم خانوم محترم اون ازماشین اینم از...


    _حالا میشه بیام داخل؟؟؟لطفا!!!


    یه قیافه حق به جانب گرفتم...


    _گفتم که نه من تنهام کسی خونه نیست...


    _میدونم...همیشه مهموناتونو راه نمیدین خونه؟


    _ای بابا لعنت برشیطون بیاین تو...


    رهام رفت برام شربت بیاره که بافضولی تمام چشمم خورد داخل اتاق یه قاب


    عکس روی میزکنار تخت بودقبل ازاینکه رهام بیاد رفتم برش داشتم وامدم نشستم


    وقتی که نگاش کردم اشکم داشت میومد...بغض کردم عکس منو خودش ،


    عکس10سال پیش هردومون توش بچه بودیم یهورهام امد نگاش که کردم معلوم


    بود خیلی ازدستم عصبیه.امابازم ازرونرفتم...


    _این پسره شمایین؟


    _آره...


    _چقدزشت بودین...


    _صبرکن ببینم این عکس دست توچیکارمیکنه؟رفتی داخل اتاق من؟؟؟؟


    _ببخشیدخوب این دختره خیلی خوشمل بودآوردم نگاش کنم...


    _اصلا میتونم بپرسم شما کی هستین؟؟


    _آره حتما...من همسایتونم امدم خسارت آیینه ماشینتونو بدم...


    _خیلی ممنون نیازی نیست...همین؟؟


    _یه سوال هم داشتم .این دختره کیه کنارتون؟؟


    _یه دوست قدیمی ...


    _خیلی باهاتون صمیمی بوده که عکسشوگذاشتین روی میزتون نه؟


    _نه...یعنی یه زمانی بود ولی دیگه برام مهم نیست.اون عکسم بدین به من لطفا...


    عکسودادم بهش ازقاب درش آورد وازوسط پارش کرد.یه لحظه فک کردم قلب


    منه که داره تیکه تیکه میشه...شربت ونخوردم بدون اینکه حرفی بزنم بلندشدم که


    بیام بیرون خسارت آیینه ماشینشم براش گذاشتم رومیزوسریع امدم بیرون


    ودروبستم رفتم خونه عینه جت رفتم داخل اتاق لباس لباس رهاموبرداشتم همون


    لباسی که محمداون شب پرت کرد سمتم...لباسشوبغل کردم وشروع کردم به گریه


    کردن فقط گریه میکردمکه صدای زنگ درخونه بلندشداصلا به سرو وضعم


    توجهی نکردم وباهمون لباسی که تودستم بود دروبازکردم رهام باتراولایی تو


    گذاشته بودم توخونش تودستش دم در وایساده بود...


    _ببخشید خانوم چیزی شده؟راستی من اسمتونم نمیدونم...


    _نخیرچیزی نشده...آذربادهستم...


    _آها...خوب خانوم آذرباد منکه گفتم خسارت نمیخوام ،ببخشیداین لباس من نیست


    دستتون؟؟


    _نخیر.لباس شما دست من چیکارمیکنه؟مال برادرمه ،آره مال برادرمه این


    خسارت هم لطفا بگیرین اینجوری من.....راحت....ترم.....
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)

    بخش ششم:آرامش...










































    با یه بوی آشناازخواب پریدم هنوزچشماموبازنکرده بودم بوکشیدم همون بوی

    لباس رهام بودفکرکردم که باهمون لباس خوابم بـرده وبوی لباسیه که تودستمه اما

    چشمامو که باز کردم دیدم که بغـ*ـل رهامم اولش فکرکردم که دارم خواب میبینم...

    _بهوش امدین خانوم آذرباد؟

    تازه یادم امد دم در خونه داشتم بارهام میحرفیدم که سرم گیج خورد ودیگه چیزی

    یادم نمیاد... خیلی سریع خودموجمع وجور کردم یه جوری ولو شده بودم توبغل

    رهام که... اوضاع خیلی ناجوربودخیلی سریع بلند شدم رهام مهربون نگام

    میکردیه لیوان آب قندم دستش بود.لیوان وبهم داد...

    _فشارت افتاده خانوم آذرباد.بگیراینو بخور...

    _رهام؟

    اصلاٌحواسم نبودرهام یه جوری وایساده بودنگام که یهویادم امد...

    _ببخشیدآقای حسینی ...خیلی ممنون بابت آب قند...

    _الآن حالتون بهتره؟

    _آره خیلی بهترم...

    _میتونم یه سوال بپرسم ازتون؟

    _بفرمایید...

    _منوازکجا میشناسین؟؟

    _من شمارونمیشناسم...

    _خانوم آذرباد راست بگین لطفا...

    _خوب من...

    _شماچی؟؟

    _من یه دوست قدیمی ام...

    _دوست قدیمی؟

    _آه همون که عکسشو پاره کردی...

    _اصلا شوخیه جالبی نبود...

    _شوخی نکردم رهام...راحیلم...

    _خیلی لجنی ،خیلی آشغالی ،خیلی بیشعوری، بخدابگیرمت زندت نمیذارم

    عوضی...

    ناخواسته شروع کردم به دویدن کلی دنبالم دوید تارسیدم دره اتاق خواب یه پشت

    پابرام گرفت وباکله پرت شدم روتخت...

    _آخخخخ سرم...

    _چی شدسرت؟غلط کردم چیزیت شد؟

    _آره داره خون میاد؟؟

    _کو!!؟؟

    _توبیابون...

    _الآن بگیرم بخورمت بچه پررو؟

    _نوچ نوچ...

    همونجورکه من درازکشیده بودم روتخت ورهام نشسته بودکنارم خم شدروم
    ودستاموگرفت...

    _آیینه ماشینه منومیزنی بچه پررو؟؟!!

    _خودتی دلم خواست...

    _توهنوزم این اخلاق گند لجبازیتوداری؟؟

    _اوهوم...

    _آدم بشونیستی تو...

    _عینه توام...درضمن برواونطرف دیگه دوست ندارم به محمدم میگم دعوات

    کنه...

    _بازچی شد خانوم کوچولو؟

    _عکسه منو پاره میکنی بابابزرگ؟؟

    _ببخشید یه لحظه لجم گرفت ازکارات فکرکردم اون رهام17سالم لجم گرفت

    ازکارات...

    _رهام؟

    _جانم؟

    _ببخشید...

    _خداببخشه...

    _رهام جدی میگم بخشیدی؟

    _میدونی چیه راحیلم؟10ساله دارم به این لحظه فکرمیکنم...به موقعی که دیدمت

    چه جوابی بهت بدم به موقعی که چی ازت بپرسم؟اینکه چه جوری باهات

    برخورد کنم...10ساله که به این فکرمیکنم که تقصیره توبود یامن؟امافقط به یه

    نتیجه بیشتر نرسیدم...

    _چه نتیجه ای؟؟

    _تقصیره هردومون بود.توهم کمترازمن مقصر نیستی.الآنم دیگه این بحث وتمومش کن...

    _باوش...

    دیگه هیچی نگفتم...

    _ععععع ای بابا رایلم بعده10سال که ازاین فاصله دیدمت اجازه یه بغـ*ـل کوچولو به ما میدی؟

    _نوچ نوچ...

    _خوب نده مهم نیست خودم بغلت میکنم...

    تویه چشم به هم زدن بغلم کرد یه جوری فشارم میدادتوبغلش که معلوم بود

    میخواد10سال رو تلافی کنه...

    _راحیلم یه اعترافی بکنم؟؟

    _منم یه اعترافی بکنم؟؟

    _خیلی خوردنی و خواستنی تر شدی.خیـــلی...

    _خیلی خوشگل تروخوشتیپ ترشدی.خیــــلی...

    _پس تازه شدم مثه تو...

    _آره دیگه...
    یهوصدای موبایله رهام بلند شد...

    _سلام مامان خوبی؟؟..

    _جونم کارم داشتی؟..

    _چراخونم چطور؟؟...

    _خونه ی من؟؟شماتهران چیکارمیکنیداین موقع شب؟...

    _باشه باشه الآن میام دروبازمیکنم...

    تلفونوقطع کرد...

    _مامانت امده؟..

    _آره چطوری برم؟..

    _امممم تراس.میتونی بپری؟..

    _ایول آره فعلا بامن کاری نداری؟..

    _نه برو...

    _خدافس...

    _خدافسی...
    پیشونیموبوس کردورفت....منم رفتم دم درتا مامانشوببینم خیلی دلم میخواست ببینم

    که قیافه مامانش چجوریه.رفتم دروباز کردم.مامان وباباوداداشش دم دربودن....

    _سلام دخترم...

    _سلام حاج خانوم خوبین شما؟..

    _مرسی عزیزم...

    _بفرمایید داخل...

    _نه دخترم مزاحمت نمیشیم...

    _این چه حرفیه؟خونه خودتونه...

    داشتیم حرف میزدیم که رهام دروبازکرد...

    _سلام آقای حسینی...

    _سلام خانوم آذرباددرخدمت باشیم....

    _خدمت ازماست.خانومم خیلی خوشحال شدم ازآشناییتون بفرمایید داخل....

    _ممنون دخترم....

    _خواهش میکنم بااجازتون....

    _خدافس دخترم....

    خوب شد قبل ازاینکه برم یه دستی به قیافم کشیدم.خیلی مامان بابای مهربونی

    داشت....داداشش چقدربزرگ شده اون موقع4سالش بودوالآن 14سالش....نمیدونم

    کی خوابم برد....صبح که بیدارشدم خیلی انرژی داشتم صبحونه روکه خوردم

    لباس پوشیدم که برم پارک ورزش کنم لباس ورزشیاموپوشیدم وکلاه وعینکم

    وگوشی موبایلموبرداشتم ورفتم داخل آسانسور....رفتم داخل محوطه ساختمان

    باآقای بهرامی یه خوش وبشی کردم وامدم دم ساختمون.... که صدای یکی

    روشنیدم که صدام میکرد...

    _دخترم؟خانوم آذرباد؟

    _سلام خانوم حسینی جانم؟؟

    _سلام دخترم....ای بابااسمتم نمیدونم....

    _راحیل....اسمم راحیله....

    _راحیل؟چه اسم قشنگی...

    _لطف دارین خانومی اسم شما چیه؟

    _الهام...

    _اسم شماهم قشنگه الهام جون....

    _راحیل عزیزم یه سوال داشتم ازت وقتتم گرفتم....

    _خواهش میکنم الهام جون بپرسین....

    _یه سری خریدداشتم میخواستم ازت آدرس بگیرم رهام پسرم رفته مطب بعدشم

    این جوروقتا یه زن بهترمیتونه کمک کنه....

    _من الآن دارم میرم یه خورده ورزش کنم....یه ساعت دیگه آماده باشین میام

    دنبالتون باهم بریم خرید....

    _نه راحیل جان مزاحمت نمیشم آدرس بدی خودم میرم....

    _نه بابامزاحم چیه؟خودممخریددارم....

    _آخه....

    _آخه نداره دیگه الهام جون....

    _ببخشیداصبح به این زودی امدم پیشت هافکر کردم بیرون تاظهرکارداری....

    _نه الهام جون امروزخونم الآنم که ساعت6.30من8میام دنبالتون خوبه؟

    _آره عزیزم عالیه پس منتظرتم....

    ازمامان رهام خداحافظی کردمورفتم پارک تاساعت7.30ورزش کردموبعدشم

    برگشتم خونه ....یه تیپ اسپرت زدم یه مانتو مشکی اسپرت باشلوار مشکی

    دمپاباشال وصندل لژدارسفیدویه کیف کج سفیدمشکی یه آرایش ملایم هم کردمو

    رفتم دم خونه ی رهام درزدم ومامانش دروبازکرد....

    _سلام راحیل جان چه وقت شناس....

    _سلام الهام جون آره دیگه آنتایم آنتایم....

    الهام جون چادری بودومن ویادمامانم مینداخت....

    _الهه جون خیلی منویادمامانم میندازی....

    _عععع؟؟چه خوب...

    رفتیم سوارماشین شدیم ورفتیم خرید...اولش رفتیم موادخوراکی که میخواست

    وخریدیم منم یکم خریدکردم...بعدشم رفتیم یه دوری توپاساژازدیم ومن یه لباس

    خیلی خوشمل به سلیقه خودم برای الهام جون گرفتم وبعدشم یه بستنی خوردیم

    ورفتیم خونه... کمکش کردمو وسایلوبردم بالا...

    _راحیل جان خیلی زحمت کشیدی دخترم ایشالاجبران می کنم...

    _وظیفم بودالهه جون...کاری داشتی بهم بگو...

    _باشه عزیزم کاری بودمزاحمت میشم...

     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)
    بخش هفتم:سرماخوردگی...








































    یک هفته ای گذشت مامان وباباوداداش رهام رفتن...من بعداز3روزکه ازبروجرد

    برگشتم هنوز رهام روندیده بودم ازمطب که برگشتم یه غذای خوشمزه آماده کردم

    که ببرم براش غذاروکشیدم ورفتم دم خونه رهام خیلی درزدم تادرو بازکرد...

    _بفرماییدشام...

    چشمم که بهش خورد دنیاروسرم خراب شد اونقدحالش بدبود که به زور سرپا

    وایساده بود خیلی زود رفتم غذاروگذاشتم توی آشپزخونه و امدم دستشو گرفتم و

    بردم خوابوندمش روی تخت از شدت تب بدنش داشت میسوخت رفتم یه قرص

    براش آوردم وشروع کردم به پاشویه کردنش تبش فوق العاده بالا بود یه خورده

    دیرتررسیده بودم فلج شده بود...کم کم تبش پایین امد... آستین لباسش و پاچه

    شلوارش وکشیدم پایین وپتورو کشیدم روش که سردش نشه...رهامم سرما خورده

    بود...دستشو گرفتم...

    _رهامم؟؟

    _جونم؟!

    _بهتری؟؟چیزی نمیخوای؟؟

    _نه عزیزم...

    _برم برات دارو بیارم...

    رفتم و براش آوردم بعدازاینکه داروهاشو خورد پیشونیشوبوسیدم وهمونجا کنارش

    نشستم و سرمو کناردستش گذاشتم...

    _رهام؟هرکاری داشتی صدام کن...

    _باوش...

    شب رو همونجا موندم صبح که بیدار شدم رهام هنوز خواب بودیه زنگ به

    مراسلی زدم یه زنگ به منشی رهام و گفتم که مطب نمیایم ...بلند شدم و رفتم

    لباسامو عوض کردم وسرو وضعمو درست کردم صبحانه رو آماده کردم وبراش

    بردم داخل اتاقش...سرما خوردگی گرفته بود خیلی سخت...

    _رهام؟؟

    _بله؟

    _پاشو صبحانه بخور...

    _نمیخورم راحیل...

    _دهنتوبازکن...

    صبحانه و داروهاشو بهش دادم...

    _بهتری؟؟

    _آره خیلی بهترم فقط گرممه لباس برام میاری عوض کنم اینارو؟؟

    _چرا که نه؟؟

    _ممنون...

    رفتم براش لباس آوردم و کمکش کردم که لباساشو عوض کنه...

    _میتونی شلوارتو عوض کنی؟؟

    _آره ...

    برگشتم تاراحت شلوارشوعوض کنه...

    _تموم شد؟؟

    _آره...

    سرفه که میکرد تمام وجودش دردمیگرفت...رفتم داخل آشپزخونه وبراش سوپ

    درست کردم...مشغول بودم که موبایلش زنگید...روی اپن آشپزخونه بود برش

    داشتم که ببرم بدم بهش ...سیوش شده بود...ستاره...

    _کیه؟

    _ستاره خانم...

    ازاتاق امدم بیرون و غذاو داروهاشوگذاشتم داخل یه سینی و براش بردم داخل

    اتاق تلفن رو قطع کرده بود...

    _دختر خالم بود...

    _کی؟؟

    _همین که زنگید...

    _اوهوم...

    _راجع به عروسیش گفت...

    _اوهوم...

    _هنوزم حسودی ها...

    _بگیرغذاتو بخور...

    2تاقاشق خورد...

    _اصلا خوشمزه نشده...اه...اه...

    _وااااا...

    _والااااا...میشه تو بهم بدی؟؟

    _خیلی پررو شدی ها...

    _خیلی بدی...

    _خوبه حالا قهرنکن ...دهنتوبازکن...

    _راحیل اجازه هست دستاتووبخورم؟؟

    _هوم؟؟؟

    _آخه خیلی خوشمزه شده خانومی...

    یه چشمک زدوبقییه غذاشو خورد...بعدازاینکه غذاشوخوردظرفاروجمع کردم و

    برگشتم داخل اتاق بی حال بودو موهای خوشگلش ریخته بود روی صورتش

    برسشو برداشتم و موهاشو شونه زدم...

    _خداروشکر خیلی بهتری...دیشب حالت خیلی خراب بود...

    _وقتی تو امدی حالم خوب شد...

    _چیه نکنه ازعشق زیاد تب کرده بودی؟؟؟

    _آره...ازغم فراق عشق...

    _خخخخ ...برو..

    _بیا...

    سره پاواساده بودمو موهاشو شونه میزدم وحرف میزدیم که دستمو گرفت و

    نشوندم کنارش..

    _راحیل؟؟؟

    _جونم؟؟چیزی میخوای؟؟

    _آره ...

    _چی؟؟؟

    _تورو؟؟

    _جان؟!!؟

    _راحیل یعنی10سال صبرکردن بس نیست واسه ثابت شدن من به تو؟؟

    _چراخوب،من...

    _هیــــس هیچی نگو فقط بخواب کنارم...

    _درازکشیدم کنارش روی تخت شروع کرد به بازی با موهام...

    _شیطونی نکنی ها؟؟

    _بااین حالم؟؟؟

    _راستم میگی کبریت بی خطری...

    _حیف که الآن نمیشه وگرنه یه کبریت بی خطری نشونت میدادم که حظ کنی...

    خسته بودم خیلی زود خوابم برد ازخواب که بیدارشدم هنوز روی دست رهام

    بودم...رهام بیداربود ونگام میکرد...

    _خوابت بخیر خانومی؟؟

    _کی خوابم برد؟؟

    _یه دوساعتی میشه..

    _اوهوم!!!!!

    _یه سوال فنی؟؟این آرایش تو قصدپاک شدن نداره؟؟

    _نوچ نوچ...

    _آهان بله...به عمرم به این خوبی قانع نشده بودم..
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)
    بخش هشتم:استارت دعوا...










































    حالش خیلی بهترشده بود...آماده شدم که به برم خونه خودم...


    _خوب من برم دیگه...کاری باری؟؟


    _کجا؟؟بودی حالا؟؟


    _نه دیگه برم کاروزندگی دارم...عینه توکه نیستم...


    _خیلی خوب بداخلاق برو...


    بعدازخدافسی امدم خونه که یهو چشمم به تقویم افتاد فردا امتحان فوق تخصص


    داشتم...آماده بودم فرداصبح ساعت 5.30حرکت کردم به سمت حوضه ی امتحان


    ساعت6امتحان شروع میشد...رفتم و امتحان ودادم و امدم بیرون داخل محوطه


    بودم که یکی صدام زد...


    _راحیل؟؟!!


    برگشتم4تادخترمیومدن سمتم...


    _راحیل خودتی؟!!؟


    _آره...آورینا تویی؟!؟!


    _آره کثافط لجن نامرد...


    _آوریناوتایمازوآرتیمیس وریما بودن ...رفیق های قدیمیم...عزیزای دلم...کلی


    باهم حرفیدیم و بعدم رسوندمشون...2هفته بعدجواب امتحان امد رفتم داخل سایت


    ...قبول شده بودم رتبه تک رقمی 2!!!...خیلی ذوق کردم...تعدادمتقاضی ها زیاد


    بود وامتحان روتوی 2روزبرگزارکرده بودن رشته هاروهم دسته بندی کرده بودن


    ...داخل لیست چشمم به اسم رهام افتاد...رهام متخصص قلب و عروق بود و


    داخل یه روز دیگه امتحان داده بود و جالب این بودکه اونم داخل رشته خودش


    رتبه تک رقمی 2 رو آورده بود...3روزی بود که رهام رفته بودکرج ...باباش


    مریض شده بودو اصلا حال خوشی نداشت...کارای ثبت نامم تموم شدو بعداز2ماه


    که اول مهرشد کلاسامون شروع شد...آورینا و بقیه بروبچ دم کلاس منتظرم


    بودن ...رفتیم داخل به یاد قبلا دوباره اکیپ ارازلمون کامل شد همه بچه ها همو


    میشناختن...تخصص رو که گرفته بودن باهم بودن...منم بایه غروری رفتم داخل


    که همه وایسادن نگام...عینه همیشه چشمای هیز پسراو اعتنا نکردن من بهشون...


    1ماهی گذشت یه روز که کلاس داشتم و رفتم داخل حیاط دانشگاه با بروبچ نشسته


    بودیم که بحث داغ شد راجع به یه پسری که شاخ دانشگاهشونه و دخترا انگار که


    اصلا نمیبینه ویکم ازاون غرورش کم نمیکنه...


    _راحیل رادست خودته...یکیه لنگه خودت...


    _خخخخ پس یه دیونه ی دیگه هم هست عینه من...


    رفتیم داخل سالن همه بچه های دانشکده بودن...بروبچ بااشاره بهم گفتن که پسره


    اونه...لباساواستیلش مال رهام بود...رفتم و وایسادم پشت سرش نشسته بود روی


    صندلی پیش دوستاش...ادکلنشم آشنا بود...رهامم بود...همه دختراو پسرا نگام


    میکردن که دستامو گذاشتم جلوی چشم رهام...رهام آروم دستمو گرفت...


    _راحیل؟!


    _آباریکلا پسر خوب...


    بلندشدو برگشت سمتم وشروع کردیم به حرفیدن ...دخترا ازحسادت داشتن منفجر


    میشدن و پسرا هم هنگیده بودن که من حتی با یه پسر بحرفم...


    _به به راحیل خانوم...


    _به به آقا رهام...


    _پس همکلاسی شدیم آره؟؟


    _آره ...خیلی تعریفتو شنیدم آقا...


    _همچنین خانوم...ازراه نرسیده پسرا رو انداختی به جون هم...


    _ازتوکه بهترم...


    _برو بچه پررو...


    _ایییییش عینه توام ...گوشتو بیار...


    _زشته راحیل من اینجا آبرو دارم...


    _نیست که من ندارم...گوشتو بیار...


    گوششو که آورد گفتم...


    _خیلی دوست دارما...


    _ولی من ندارم...


    _توغلط کردی...


    _من با دخترای بی ادب حرفی ندارم...


    _منم با پسرای ازخود راضی حرفی ندارم...


    تموم شد استارت دعوا زده شد...ماحتی آشناییمونم با دعوا بود...برگشتم سمت


    بچه ها رهام هم و نشست ...


    _چیکا کردی دختر؟؟


    _هیچی...یکم اختلات کردم باهاش ...راست گفتین خیلی از خود راضیه...بریم


    کلاس شروع میشه الآن...یه چشمک به بروبچ زدمو فهمیدن که یه خبری هست...


    شیطنتم گل کرد وارد کلاس که شدیم کیفم و شوت کردم روی صندلی و نشستم


    روی میز استاد...چهارزانو نشستم و چشمامو بستم انگار که دارم یوگا کار


    میکنم... الکی مثلا...کلاس رفته بود روی هوا یهو همه ساکت شدن علیزاده امد


    داخل ...نباید سه میکردم...اصلا خودمو نباختم...


    _خانوم آذر باد؟؟؟


    _برو بعدا بیا کار دارم...


    صدای خنده های ریز بچه ها میومد...


    _خانوم آذرباد؟؟!!!؟؟!!؟؟


    _بله؟؟!!؟؟چشمامو بازکردم اولین کسی که دیدم رهام بود...بچه ها نگران نگام


    میکردن به خودم گفتم...


    _خاک توی سرت شد راحیل...این استاده خطریه...


    سرمو چرخوندم سمت علیزاده از زیر عینکش وایساده بود نگام ...شروع کردم با


    خنده باهاش حرفیدن...


    _عععع سلام آقای علیزاده خوبین استاد؟؟؟ببخشیدا داشتم یوگا کار میکردم...


    همونجور که داشتم باهاش میحرفیدم از روی میز امدم پایین...


    _باشه خانوم آذرباد...بفرماییدبشینید...


    برگشتم سمت بچه ها که برم بشینم و ادای علیزاده رو درمی آوردم کلاس دوباره


    رفت رو هوا منم خیلی با ادب و باقیافه حق به جانب که یعنی نمیدونم چ خبره


    رفتم و نشستم...


    _ســـــاکت...


    _کلاس رفت توی سکوت محض دیگه صدای هیچ کس درنیومد...


    _خانوم آذرباد؟؟


    _بله استاد؟؟؟


    _بعدازکلاس من یه کاری با شما دارم...


    _چشم استاد...


    ریما محکم با آرنجش کوبوند به پهلوم...


    _راحیل کارت تمومه...


    _کوفت ریموت...


    کلاس تموم شدوبچه ها ریختن داخل محوطه داشتم وسایلمو جمع میکردم که استاد


    صدام زد...


    _خانوم آذرباد؟؟
    _بله استاد؟؟


    _راستش من نمیدونستم که شما مطب دارین...خیلی دنبال یه دکتر خوب واسه ی


    خانومم گشتم اما خوب جوابی نگرفتیم...تا اینکه شما رو معرفی کردن ...راستش


    گفتن چند ماهیه که برگشتین ایران...اما خوب مثله اینکه توی همین چند ماه


    حسابی خودتونو نشون دادین...


    _نه بابا استاد هرکسی گفته لطف داشته استاد.خوب چه کمکی ازدستم برمیاد؟؟


    _راستش من وخانومم 8ساله که ازدواج کردیم وبچه دار نمیشیم...


    _اوهوم خوب مشکلی نیست استاد...اگه زحمتی نیست یه سربیاین مطب تا خانومتونو ببینم یه معاینه بکنم...


    _باشه فقط بی زحمت کارتتولطف میکنی؟؟


    رفتم ازداخل کیفم یه کارت برداشتم...


    _بله حتما بفرمایید...


    _مزاحمت میشیم راحیل خانوم...


    _مراحمین استاد...


    خداحافظی کردیمورفت...یه زنگ به تایماز زدم...


    _کجایین دردگرفته ها؟؟


    _ما با اخراجی های دانشگاه حرفی نداریم...


    _کوفت کجایین؟؟


    _کجاروداریم بری؟؟؟بیا داخل حیاط روی صندلی داخل فضای سبز...


    _اوکی...


    تلفونو قطع کردم...یکم نامرتب شده بودم رفتم داخل دستشویی جلوی آیینه خودمو


    مرتب وامدم بیرون...پامو که گذاشتم داخل حیاط رهام و دوستاشو دیدم بدون هیچ


    توجهی رفتم سمت بچه ها... یکی ازشیشه های دانشگاه شکسته بودو همون موقع


    داشتن شیشه میبردن که وصلش کنن...یه شیشه خیلی بزرگ...یکی از کسایی که


    شیشه رو گرفته بود پاش پیچیدو شیشه ازدستش افتاد و هزار تیکه شدرهام


    حواسش به شیشه نبود وامد بشینه روی پله...اگه مینشت داغون میشد...هرچی


    صداش زدم نشنید فاصلمون کم بود اما سروصدا فوق العاده زیادبود...خودمو


    پرت کردم سمتش ...چی شد نفهمیدم اما صدای دادی که زدم توی گوشم پیچید...


    ویه آن دیدم که همه ی لباسام غرق خونه چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی


    نفهمیدم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا