مجموعه داستان کوتاه پریدن با گرگ ها ممنوع| b@r@n73 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

b@r@n73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
781
امتیاز
256
بدون-وجود-تصویر-زوزه-یا-رفتار-گرگ__4ru5u5qjj3e.jpeg

نام کاربری نویسنده: b@r@n73


نام داستاه های کوتاه: مجموعه داستان کوتاه/پریدن با گرگ ها ممنوع
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    پریدن با گرگ ها ممنوع
    بعد از اتمام کلاس خانوم رحیمی رو به بچه ها گفت:
    - بچه ها جلسه ی بعد دو فصل اول رو امتحان میگیرم.خوب بخونید ممکنه همونو واسه میانترم در نظر بگیرم.
    صدای اعتراض بچه ها بلند شد.
    - خانوم جلسه دیگه امتحان علوم داریم.
    دیگری گفت:
    - خانوم شیمی خیلی سخته بندازین هفته ی بعد...
    خانوم رحیمی با عصبانیت روی میز کوبید و گفت:
    - حرف نباشه...
    یکی از ته کلاس داد زد:
    - خانوم حداقل یه فصل بگیرین.
    رحیمی کیفش را از روی میز برداشت و با قاطعیت گفت:
    - همون که گفتم...
    و از کلاس خارج شد.
    صدای همهمه بچه ها بیشتر شد.
    - اه... آخه روز جمعه کی درس میخونه، اونم شیمی...اه.
    - من اصلا نمیفهمم این شیمی به چه درد میخوره..
    - کجای کاری دختر؟ مثل اینکه دنیا روی همین واکنش های شیمی داره میچرخه.
    - من که شنبه امتحان نمیدم.
    سحر اما هیچ استرسی برای امتحان نداشت.با شروع ترم جدید تصمیم گرفته بود بیشتر از قبل درس بخواند تا
    بتواند به رشته ی مورد علاقه اش برسد که آرزویش را داشت..پــزشکـــی.
    با شروع ترم جدید تقریبا هر روز به خانه ی هم کلاسی اش ستایش که شاگرد اول کلاس بود میرفت و مشکلات
    درسی اش را برطرف میکرد.
    با وجود ستایش ، سحری که در دو سال اخیر نمره ی بالاتر از 15 نداشت حالا پیشرفت زیادی در
    درسهایش کرده بود و دبیران و هم کلاسی هایش شاهد پیشرفت درسی و اخلاقی سحر بودند.
    به همین خاطر دبیران مدام او را تشویق میکردند.....
    - سحر تو چرا اعتراضی نکردی؟؟نکنه همرو فولی؟؟
    سحر با آرامش خاصی گفت:
    - آره همشو چند روز پیش خوندم.
    سحر میدانست نمرات بالایش باعث برانگیختن حس رقابت همکلاسی هایش شده است.
    ستایش باخنده گفت:
    - چقدر حصودیشون میشه درس میخونی..
    - آره نمیفهمم من درس بخونم یا نخونم به اینا چه مربوطه.
    - همینو بگو...راستی شنبه مگه امتحان علوم داریم؟
    - نه بابا دروغ گفتن.
    - ایول..پاشو بریم یه چیزی بخوریم.....
    با تعطیل شدن مدرسه، بچه ها شتاب زده یکی یکی از در خارج میشدند.
    با هم طبق معمول همیشه چندین پسر جلوی مدرسه اطراق کرده بودند.
    سحر با نفرت به آنها نگاه می کرد او همچنین از دختران به ظاهر ساده ای که گرفتار آنها میشدند
    نیز متنفر بود...
    هیچگاه فکر نمیکرد روزی برسد که خودش نیز طعمه ی یکی از این گرگ ها باشد....

     
    آخرین ویرایش:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    سحر سخت مشغول درس خواندن بود،دلش میخواست در امتحان روز شنبه بالاترین نمره
    را بگیرد.
    هرچند حجم مطالب کم بود و همان هم قبلا کامل خوانده بود اما باز هم به مرور
    مطالب پرداخت.
    روز امتحان فرا رسید،سحر مسلط به همه ی سوالات پاسخ داد و زودتر از بقیه ی
    بچه ها برگه اش را تحویل داد و از کلاس خارج شد.
    به حیاط رفت و روی سکوهای جلوی آبخوری نشست.ناخودآگاه به صحبت های دو دختر
    سال دوم گوش داد...
    - سعید کیه؟؟
    - my friend لاله، چند وقتیه داره بهم نخ میده.
    - لاله میدونه...
    - اون که باهاش بهم زد.
    - جدی میگی؟؟ اون که واسش می مرد.
    - شاید یکی بهتر پیدا کرده.........
    سحر سری از تاسف تکان داد و از روی سکو به پایین پرید.قدم زنان داشت به سمت
    صندلی های وسط حیاط میرفت که ستایش را دید.بی حوصله روی صندلی نشست.
    ستایش متوجه پکر بودنش شد و پرسید:
    - چیزی شده؟..
    سحر با علامت نه سرش را تکان داد.
    با صدای یکی از بچه ها از روی صندلی بلند شدند..
    - بچه ها بیاین کلاس.خانوم میخواد درس بده.
    بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدند و هر کدام چیزی میگفت.
    - خانوم میخواین درس بدین؟؟ خیلی جلوییم.
    - خانوم تو رو خدا درس ندین.
    - خانوم برگه هارو صحیح کنید.
    رحیمی چند دقیقه ای فکر کرد و گفت:
    - برگه هارو تصحیح میکنم وای به حالتون صدایی ازتون بلند شه.
    - چشم...
    بچه ها با صدای آروم مشغول صحبت کردند شدند.
    با صدای رحیمی زمزمه ها قطع شد.:
    - آفرین سحر، نمره ی کامل گرفتی.
    مهدیس بلند شد و صندلیش را به سختی کنار ستایش و سحر جای داد و گفت:
    - خوشبحالت سحر. تو چطوری اینقدر زرنگ شدی؟
    ستایش جواب داد:
    - چون انگیزه داره، میخواد خانوم دکترشه.
    مهدیس گفت:
    - منم دوست دارم دکتر بشم چرا نمیتونم درس بخونم؟؟
    سحر:
    - من از وقتی با ستایش درس میخونم وضعیتم بهتر شده.
    - یعنی میرین خونه هم درس میخونید؟
    - آره ولی بیشتر من میرم خونشون.
    - هفته ی دیگه ریاضی داریم، من توی مسائل خیلی مشکل دارم میشه بیاین
    یکم واسم توضیح بدین؟؟
    ستایش و سحر هر دو بهم نگاه کردن.چند لحظه بعد ستایش گفت:
    - من مشکلی ندارم.
    مهدیس رو به سحر پرسید:
    - سحر تو چی؟؟
    - من باید قبلش با مامانم صحبت کنم.کی بیایم؟
    - دوشنبه چطوره؟ آخه سه شنبه درس سختی نداریم.
    - باشه من با مامانم صحبت میکنم بهت خبر میدم.
    - من منتظرم دیگه...
    ستایش صحبتش را قطع کرد و گفت:
    - ول کن دیگه، حالا کو تا دوشنبه...

     

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    روز دوشنبه فرا رسید....
    دو ساعتی میشد که سحر داشت به مادرش التماس میکرد که اجازه دهد به خانه ی دوستش مهدیس برود.
    - مامان خونشون نزدیکه چند تا کوچه پایین تر از خونه ستایشه.
    چون مادرش شناختی از مهدیس نداشت ابتدا قبول نکرد اما با اصرارهای مکرر سحر،
    قبول کرد و گفت:
    - سریع برمیگردی ها...قبل از 5 باید خونه باشی.
    سحر گونه ی مادرش را بوسید و گفت:
    - چشم مامان.
    ساعت از سه گذشته بود، سریع کیف و کتابش را برداشت و به ستایش زنگ زد.
    اما ستایش جواب نداد با خودش فکر کرد، شاید ستایش تنها به خانه ی مهدیس رفته.
    چون نیم ساعتی از قرارشان گذشته بود دیگر به دنبال ستایش نرفت و خودش تنها
    به سمت خانه ی مهدیس به راه افتاد.
    جلوی آپارتمان مهدیس ایستاد و زنگ واحدشان را زد.
    - سلام چقدر دیر کردی بیا بالا...
    مهدیس جلوی واحد منتظر ایستاده بود تا سحر از پله ها بالا بیاید.
    سحر نفس زنان گفت:
    - سلام ستایش اومده؟
    - نه..گفت کار داره نمیتونه بیاد.بفرما داخل..
    سحر تنهایی معذب شد..
    - بیا تو کسی خونه نیست.بفرما...
    مهدیس به مبل های راحتی وسط حال اشاره کرد و گفت:
    - اینجا بشینیم یا بریم تو اتاق.
    سحر به سمت راحتی رفت و گفت:
    - اینجا بهتره.
    - باشه.بفرما بشین الان میام.
    چند دقیقه بعد با ظرفی میوه همراه کتاب هایش کنار سحر نشست.
    - مرسی زحمت نکش، بیا شروع کنیم دیر شده.من باید 5 خونه باشم.
    سحر مسائلی که مهدیس در آنها مشکل داشت را برایش توضیح داد.
    بعد گذشت ساعاتی سحر کش و قوسی به بدنش داد و به ساعت نگاه کرد.
    - وای دقیقه مونده به 5،من دیگه باید برم.
    مشغول جمع کردن کتاب هایش شد.مهدیس گفت:
    - دستت درد نکنه فدات، خیلی کمکم کردی.
    - خواهش میکنم.
    مهدیس به ظرف میوه اشاره کرد و گفت:
    - چیزیم نخوردی.
    سحر کیفش را روی دوشش انداخت و سیب قرمزی از ظرف برداشت و گاز زد:
    - مرسی...
    سحر برخاست و به سمت در رفت.کفش هایش را پوشید و از مهدیس خداحافظی کرد.
    همین که از در خانه حارج شد سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخت و
    بی توجه به متلک های پسران ولگرد کوچه، به سمت خانه به راه افتاد.
    دو کوچه پایین تر خانه بود که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
    وحشت زده حـــیــن بلندی کشید.
    از ترس زبانش قفل شده بود.
    مرد خوش پوشی از ماشین پیاده شد.چهره اش آنقدر جذاب بود که سحر محوش شد.
    بدون کوچکترین حرکتی مات و مبهوت به مرد خیره شده بود.
    مرد با لبخند کارتی را جلوی صورت سحر گرفت.
    سحر بی اختیار دستش را به سمت کارت داز کرد و آن را گرفت.
    لبخند مرد عمیق تر شد و گفت:
    - منتظر تماستم....امشب.
    با گفتن این حرف به سمت ماشینش رفت و از آنجا دور شد.....
     

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    از زمانی که به خانه رسیده بود،چهره ی آن مرد از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
    مادرش متوجه ی حال خرابش شده بود و چند باری پرشید:
    - اتفاقی افتاده چرا اینقدر پریشونی؟؟
    - نه چیزی نشده...حالم خوبه.
    از دست خودش کفری بود چرا که دلش راضی نشد کارت را دور بیندازد.
    موقع خواب لبخند مرد مداوم جلوی چشمانش بود.تا حالا او را در محل ندیده بود.
    بالاخره بعد از گذشت ساعتی به سختی توانست فکر خود را مهار کند.کم کم چشمانش گرم شد و به خواب رفت.
    صبح مثل همیشه پر انرژی بیدار شدو به سمت مدرسه رفت.
    وقتی وارد کلاس شد، ستایش را در حال صبحت کردن با یکی از دختران کلاس دید.
    به سمتش رفت و آرام روی شانه اش زد و گفت:
    - دیروز واسه چی نیومدی خونه ی مهدیس؟؟
    - اوه ببخشید.. نشد بیام.با مامانم رفتیم خونه ی مادربزرگم دیگه فرصت نشد بهت خبر بدم.ببخشید.
    روی صندلی کنار ستایش نشست.
    طبق معمول همیشه بچه ها در حال صحبت کردن در مورد دوست پسرهایشان بودند.
    سحر پوفی کشید.
    ناگهان با شنیدن صدای یکی از بچه ها گوش هایش تیز شد.
    - بچه ها راستی اون پسر که جدیداًمیاد جلوی مدرسه رو دیدین؟؟
    - اِ آره....چقد خوشگل و جذابه...
    - دیروز میترا هر کاری کرد نتونست تورش کنه اصلا محل نمیذاشت.
    - من نمیفهمم این که به کسی پا نمیده چرا یه هفته اس داره کشیک میده؟؟
    صحنه ی دیروز برای سحر تداعی شد.تازه متوجه شده بود که آن مرد را کجا دیده است.
    هفته ی قبل در یک نگاه او را جلوی مدرسه دیده بود.
    یعنی بخاطر سحر جلوی مدرسه کشیک میدهد.؟؟!!
    بعد از تعطیل شدن مدرسه، سحر با دقت به اطراف نگاه کرد که چشمش به آن مرد افتاد.
    با همان لبخند دیروزش به سحر خیره شده بود.
    سحر بی حرکت در جایش متوقف شد.
    ستایش با تعجب پرسید:
    - چرا وایسادی؟؟
    مسیر نگاه سحر را دنبال کرد و به آن مرد رسید.
    ستایش دست سحر را گرفت و به دنبال خود کشاند...
    همان موقع مرد سوار ماشینش شد و رفت....
    بعد از رفتنش ستایش پرسید:
    - سحر این کی بود؟؟
    سحر دستی به صورتش کشید و گفت:
    - نمیدونم.
    سپس تمام ماجرا را برایش تعریف کرد.
    - ولش کن سحر...بیخیالش بهش فکر نکن...
     

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    با صدای مادرش از اتاق بیرون رفت.
    - سحر من دارم میرم خونه خاله ات تو نمیای؟؟
    - نه مامان درس دارم.
    با رفتن مادرش تصمیم گرفت با آن مرد تماس بگیرد.
    به اتاقش رفت و کارتش را از جیب مانتواش بیرون اورد.با گوشی اش شماره را گرفت.
    بوق ... بوق ... بوق ... بوق ...
    سحر که از جواب دادنش نا امید شده بود، خواست تماس را قطع کند که صدای مرد در گوشی پیچید:
    - بله؟؟...الو بفرمایید؟
    - سلام.
    - سلام... شما؟؟
    - همون که میای جلوی مدرسه اش.
    هیجان زده گفت:
    - سحر خانوم؟!!
    سحر متعجب پرسید:
    - اسم منو از کجا میدونی؟!
    - جوینده یابندس عزیزم.منم پیمان هستم.دیشب خیلی منتظر تماست بودم، چرا زنگ نزدی؟
    - چرا زنگ میزدم؟؟؟
    - پس الان چرا زنگ زدی؟
    سحر حرص زده گفت :
    - زنگ زدم بگم دفعه آخرتون باشه میاین جلوی مدرسه فهمیدین آقای محترم.دیگه هم مزاحم نشین لطفا...
    - باشه ولی قبلش باید باهات حرف بزنم.
    سحر با گفت :
    - من حرفی ندارم.
    تماس را قطع کرد.
    عصبی شده بود و دستانش از هیجان به وضوح می لرزید.
    ...............................................................................................
    بعد از آن تماس پیمان هر شب پیام های عاشقانه ای برای سحر ارسال می کرد و سحر در مدت کوتاهی
    شدیداً به او وابسته شد.
    تعریف و تمجیدهای دوستانش از تیپ و قیافه ی پیمان، سحر را بیشتر مجذوب می کرد.
    رفته رفته، رفتار سحر تغییر کرد و بیشتر از قبل به ظاهر خود می رسید.
    به بهانه ی اینکه برای درس خواندن به خانه ی ستایش می رود به دیدن پیمان می رفت.
    ستایش که متوجه تغییرات سحر شده بود،روز به روز از او دورتر می شد.
    امتحانات ترم اول شروع شد...علاقه ی سحر به درست خواندن از بین رفته بود.
    او که جز پزشکی به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کرد، اکنون تمام رویا و آرزوهایش در پیمان خلاصه
    می شد و بس....
     

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    چند ماهی از رابـ ـطه ی پیمان و سحر گذشته بود تا اینکه ، امتحانات ترم دوم شروع شد.
    سحر از اینکه دیگر بهانه ای برای بیرون رفتن و دیدار پیمان نداشت به شدت ناراحت بود.
    زمان آخرین امتحانش فرا رسید.
    شب امتحان تلفنی با پیمان صحبت کرد:
    - فردا آخرین امتحانه، دیگه نمیتونم مثل قبل هر روز باهات بیام بیرون.
    پیمان از این موضوع ناراحت شدو گفت:
    - پس، فردا یه قرار بزاریم مادرم ببینتت.
    - ولی من روم نمیشه...
    - رو نمیخواد که عشقم.ناسلامتی میخوای عروسش بشی.نگران نباش خودم هواتو دارم.
    سحر با این که دلش راضی نبود اما قبول کرد که فردا بعد از اتمام امتحانش همراه پیمان به دیدن مادرش برود.
    خودش را روی تخت رها کرد و نفس عمیقی کشید...کم کم چشمانش گرم شد و به خواب رفت.
    افسوس نمیدانست چه روز شومی در انتظارش است...
    ........................................................................................
    با چهره ی آشفته و رنگی پریده وارد خانه شد.
    رنگ لبانش به سفیدی می زد.مادرش با دیدن چهره اش به صورت خود چنگ انداخت.
    وحشت زده پرسید:
    - چی شده؟ چرا اینقد رنگت پریده؟!!
    به سختی لب باز کرد و با صدایی لرزان گفت:
    - هیچی سر امتحان حالم بهم خورد.
    با گام هایی آهسته به سمت اتاقش رفت.در اتاقش را قفل کرد و همانجا روی زمین نشست و
    بی صدا اشک ریخت...
    با حرف هایی که پیمان تلفنی به سحر می زد،سحر تقریبا فراموش کرد که چه بلایی سرش آمده.
    - تو همسر منی..اصلا نگران چیزی نباش خیلی زود با هم ازدواج می کنیم...
    با این صحبت ها سحر را خام خود کرد...
    چند هفته ای گذشت و سحر متوجه تغییراتی شد...
    او روز به روز بی اشتها تر می شد،سرگیجه داشت و گذشته از این ها تاریخ عادت ماهانه اش
    عقب افتاده بود و این موضوع به شدت ناراحتش کرده بود.
    بعد از اطمینان از بارداریش به پیمان تلفن کرد و قضیه ی بارداریش را گفت و از او خواست هر چه زودتر
    به خواستگاریش بیاید.
    پیمان نیز با یک قرار ملاقات،سحر را با مادرش رو به رو کرد....
     

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    - ماشاا... آفرین پیمان سلیقه ات بی نظیره.
    عزیزم چند وقته حامله ای؟؟
    سحر لب باز کرد که پاسخ دهد،پیمان زودتر از او گفت:
    - دو ماهی میشه..
    مادرش خود را جلو کشید و شمره شمرده گفت :
    - ببین عزیزم ما هر چقد هم سرعت به خرج بدیم تا بخوایم شرایط ازدواج شماهارو فراهم کنیم 3-4 ماهی
    طول میکشه.تا اون موقع مطمئنن شکمت بالا میاد و همه میفهمن.
    سحر نگاهش را بین پیمان و مادرش رد و بدل کرد و با گنگی پرسید :
    - یعنی چی؟؟؟
    مادرش بی مقدمه گفت :
    - باید هر چه زودتر این بچه رو سقط کنی.
    رنگ از رخساره سحر پرید.
    مادرش که متوجه حال خرابش شده بود ادامه داد :
    - ببین عزیزم شما فرصت های زیادی دارین واسه بچه دار شدن.چرا میخوای زندگیتو با یه بچه شروع کنی؟؟
    اشک های سحر سرازیر شد و با ناله گفت :
    - من نمی دونم باید چیکار کنم؟
    - عزیزم تو نگران هیچی نباش من خودم از یه دکتر مطمئن برات وقت گرفتم.
    الان میریم در عرض چند ساعت همه چیز تموم میشه قربونت برم.
    سحر با تعجب پرسید :
    - الان ؟!!!!
    پیمان که تا آن لحظه نظاره گر بود بازوی سحر را گرفت و به آرامی از روی مبل بلند کرد و
    آهسته در گوشش گفت :
    - نگران نباش عزیزم،درست میشه.
    پیمان و مادرش ، سحر را به خرابه ای در پایین شهر بردند.وقتی رسیدند پیمان بیرون ایستاد و مادرش
    سحر را تا داخل اتاق دکتر همراهی کرد.
    وقتی سحر را روی تخت خواباند بدنش مثل بید شروع به لرزیدن کرد.
    مادرش سعی داشت با حرف هایش او را آرام کند تا اینکه دکتر و دستیارش وارد اتاق شدند.
    دکتر رو به مادر پیمان گفت »
    - شما بیرون باش.
    حدود 20 دقیقه بعد سحر با چهره ای که بی شباهت به میت نبود از اتاق خارج شد.
     

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    سحر را به خانه رساندند.
    به سختی از ماشین پیاد شد.
    مادر پیمان شیشه را پایین آورد و رو به سحر گفت :
    - صبر کن دختره هـ*ـر*زه این فکر رو از سرت بیرون بنداز که بشی عروس خانواده ی ما فهمیدی؟؟
    دیگه سراغ پسرم نمیای.اطراف پیمان ببینمت بلایی به سرت میارم که تا عمر داری یادت بمونه.
    با تمام شدن حرفهایش پیمان پایش را روی گاز گذاشت و به شدت از آنجا دور شد.
    سحر با دهانی باز،هاج و واج به جای خالی ماشین حیره شده بود.
    لحظاتی بعد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود با حالتی غیر طبیعی به سمت خانه رفت.
    همین که وارد خانه شد در اثر ضعف و خونریزی زیادی که داشت،چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.
    مادرش وقتی این صحنه را دید با ناله و شیون به ارژانس زنگ زد.
    سحر را به بیمارستان انتقال دادن و با انجام معاینه ای کوتاه دکتر رو به مادرش گفت :
    - به همسرش خبر بدین.باید سریع ببریمش اتاق عمل.
    مادرش با تعجب پرسید :
    - همسرش؟؟ دختر من مجرده...
    دکتر با تاسف گفت :
    - ولی دخترتون سقط داشتند.
    سپس رضایت نامه ی عمل را جلوی مادرش گرفت و گفت :
    - لطفا امضاش کنید باید هرچه سریعتر جراحی بشن.
    بعد از امضای رضایت نامه سحر را به اتاق عمل بردند.
    مادرش جلوی اتاق عمل خیره به در نشسته بود.
    ساعاتی بعد دکتر از اتاق عمل خارج شد.
    مادرش سراسیمه خود را به او رساند و پرسید :
    - دکتر،دخترم چطوره؟؟
    - متاسفانه بر اثر آسیبی که به رحمش وارد شده بود مجبور به خارج کردن رحمش شدیم.
    دخترتون دیگه هیچ وقت مادر نمیشه...
    جمله ی آخر دکتر مثل آواری بر سر مادرش فرود آمد و باعث سقوطش شد.
    ......................................................................................................
    پـــایـــان
     
    آخرین ویرایش:

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    خسته نباشید .
    downloadfile_5.jpeg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا