مجموعهِ زنده به گور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
اما انهایی که من را زندانی کرده اند خبر ندارند که
روحم در جسمش است,روحش در جسمم همیشه همراهم است
بدون تردید تنهــــا دليل زندگيم است.
هر شب,به چشانم التماس ميكنم دو قطره گريه بكـن گلویم ديگه طاقته بغض را ندارد, چشامم مثل کویر خشک شده,مانند انسانی که چیزی برای از دست دادن ندارد,ففط دلمو بستم به چيز هایی كه نياز نيست براشون بدويي تا بهشون برسی,زیرا همینطوری,خود به خود مال تو هستند...مانند حامد که برای من خلق شده...
شاید زیبایی ظاهری ان نقطه قوتم حساب بشود
اما تنها نقطه قوتم که برایم صرف دارد,خوب بودن در هر شرایطی است...
یا بهتر بگویم.
گوش هایم را رو به حرفای مردم بســته ام
مخصوصا اون دسته از انسان هایی كه برایم مشكل شده اند,مانند؛
پدر و مادرم.
اونا دوست ندارند من با حامد باشم,به همین خاطرم هست که الان,تو اتاق خوابم زندانی شده ام.

با صدای پیامک موبایلم به خودم میآیم.موهای خیس خود را به طرفی تاب میدهم و شاخه گل قرمز رنگ را از میانش جدا میکنم و در دستانم میگیرم,سپس پیامک را میخوانم
"حامدِ"
+عشقم,اماده ای به خاطر من از مرز های اطرافت فراری بشوی؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    نور و گرمای خورشيد را روی پوستِ نرم صورتم
    حس ميكنم,کمی تو همون حــــالتِ
    خوابـو بيداری روی تخته خوابم کشو قـُس میروم...
    صداي گنگ حرف زدنِ مادر و پدرم در بالای سرم
    ديگه كلافم كرده است زیرا دارند بحث هاي الكي ميكنند
    يكي از ان دعوا و کل کل های بچه گانه سر این است که نوبت کیِ است لباس های مجلسی را اتو بکند...
    اخــه امروز، عروسیه یکی از دخترای فامیلمونِ...حسود نیستم اما, چرا نباید من جای او بودم و با حامد ازدواج میکردم...یعنی اختلاف طبقاتی انقدر مهم است؟!
    خانواده حامد مانند خانواده ما پول نیست...خول که چی؟!!کی به این موضوع اهمیت میدهد...تنها دلیل که پدر و مادرم در بین رابـ ـطه من و حامد مانع هستند همین است...
    چشمانم کاملا بسته است اما خوب حس میکنم مادرم با قدم های اهسته دارد به سمتم می آیید...خودش را به بالا سرم میرسوند سپس با لحنه همیشگی اش میگوید
    -پاشو...بلند شو دختر چه قد ميخوابي...
    درحالي كه دستش را روی كمرم گذاشته است, هـــي تكونم ميدهد و حرفش را با لحن های مختلف تکرار میکند...
    -شيريــن دخترم پاشو, دير ميشه ها
    افرين...پاشو
    در جوابش فقط میگویم
    -اَهـــــ مامان برو اونور خوابم مياد
    بعدش,پتوی خود را میکشم بالا تر و بالشتمو صاف میکنم,سپس بدون اینکه خودم حس بکنم دوباره به خواب عميقی فرو میروم...
    دیگر چیزی را حس نکردم
    فقط صدا پيريز برق را شنيدم كه با خاموش
    شدن چراغ های اتاق حسش كردم...ً
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اخرین حسم ...
    اخرین حسم بود...تابیدن نور و گرمای خورشید روی پوسته صورتم اخرین حسم بود,زیرا پس از ان دیگر چیزی را نتوانستم حس بکنم,حتی سنگینی خودم را روی زمین حس نمیکردم,انگاری همه چی در دنیا تموم شده ... گوش هایم صدا نمیشنید و چشمانم همان طور بسته مانده بود
    حتی تپش قلبم را نمیتوانستم در قفسش حس بکنم
    جریان خون در رگ هایم ایستاده بود
    برای چند دقیقه به یک خلسه ای رفتم که اطرافش مرز های مشخص شده ای نداشت
    یعنی به کل ازاد بودم ...
    برای چند دقیقه هم که شده مغزم استراحت کرد و از هیاهوی دنیا فاصله گرفت,حس خوبی بود,اما چه فایده که خیلی زود چشمانم, رو به یک دنیای دیگه ای باز شد
    دنیایی که باهاش هیچ اشنایی نداشتم...
    دنیایی که برای بار اول بود پاهایم را روی زمینش میگذارم
    دنیایی که پوشیده شده بود از دود های غلیظ و خاکستری رنگ...دنیایی که رد پای ادم های مختلف را در زمین ابی نفتی اش میتوان به راحتی پیدا کرد,طول کشید که توانستم بفهمم به کجا وارد شده ام و چه پلی برای فرار از مرز های اطرفم انتظارم را میکشد...اما بلاخره پس از ازاد کردن روحم,از جسمم موفق به این کار شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    موهای خيــسم را با حوله پاک میکنم و شاخهِ گلِ قرمز رنگ را در میانش جای میدهم.
    خود رها میکنم و خیلی ارام روی تخت خوابم لم میدهم سپس مدام با خود ميگویم برای زندگی من هيچ مرزي وجود ندارد
    من هرجوري كه بخواهم زندگي ميكنم
    كســي حق ندارد برای زندگی من قانون بزارد و مدام بهم دستور دهد.
    مگر من چند بار متولد میشوم و چند بار زندگی میکنم ¿
    در جواب پیامی که حامد برایم ارسال کرد موبایلم را در دستم میگیرم و مینویسم
    - معلومه که اره عزیزم,الان وقتش است...
    گزینه ی ارسال را میزنم و همزمان قلبم را از راه دور برایش ارسال میکنم,طولی نمیکشد که حامد نیز قلبش را از راه دور برایم ارسال کرد
    پیامش را باز میکنم و با اشتیاق مشغول خواندنش میشوم
    -عشقم,دارم میام دنبالت و بلاخره باهم از این وضعیت فرار میکنیم
    چشمانم را میبندم دوتا دستانم را باز میکنم و درحالی که لبخند با صدایی میزنم موبایلم را در اغوش میگیرم...
    سپس آهی از اعماق وجودم میکشم و عطر بوی حامد را که در اتاق پیچیده است با تمام جان نفس میکشم...
    چشمانم را باز میکنم و به چشمان حامد خیره میشوم و در حالی که اشکانم بدون اختیار روی گونه هایم جاری شده موهایش را نوازش میکنم,اما نمییدانم چرا عکسش از روی صغحه موبایلم, عوض میشود...صفحه ی موبایلم را ازقطره های اشکانم پاک میکنم و عکس را برمیگردانم و ساعت ها به چشمان مشکی رنگش خیره میشوم...یک طلسمی خاصی توی چشمانش به کار رفتِ که میدانم خدا سفارشی فقط برای او ساخته...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اخرین حسم ...
    اخرین حسم بود...تابیدن نور و گرمای خورشید روی پوسته صورتم اخرین حسم بود,زیرا پس از ان دیگر چیزی را نتوانستم حس بکنم,حتی سنگینی خودم را روی زمین حس نمیکردم,انگاری همه چی در دنیا تموم شده...با یک نفس از اعماق وجودم دوباره چشمانم باز میشود...
    ***
    باد شدیدی میوزد و دود های خاکستری رنگ را از روی زمین جابه جا میکند,دود هایی که تا بالای زانو هایم ارتفاع دارد
    زمین خیلی چسبناک و لجز است
    نمیدانم دقیق جنسش از چیست,اما رنگش به ابی نفتی میزند...گوش هایم را تیز میکنم و با دقت به داد و فریاد های بلندی که از راه دور به گوش هایم میرسد گوش فرا میدهم...
    از هر طرف یک صدا...سرم را بالا می اورم و به اسمان خیره میشوم
    اسمان لاجوردی رنگ است و رد چند تا ستاره ی دنباله دار رویش ثبت شده...
    اصلا نمیدانم کجا هستم و چطور سر از این جا در اورده ام
    بدجوری سردرگمم,بدجوری احساس ترس و تنهایی میکنم
    چشمانم را میچرخانم و مدام فضایی که واردش شدم را برندار میکنم,هیچ چیز اشنایی وجود ندارد...همه چیز غریب است...تنها چیزی که در این دنیایی عجیب و غریب به کمکم امد رد پای ادم های دیگر است
    رد پایی که رنگش قرمز است و جفت در کنار هم بوی عشق را از خود انتشار میدهند
    بوی خیلی خوشی است به دنبالش میروم,چیز جدیدی نمیبینم اما هر قدمی که روی زمین چسبناک برمیدارم من را به صدا نزدیک تر میکند...خیلی ناگهانی در حین راه رفتند پرنده ای از پشت بهم نزدیک میشود و روی شونه ام مینشیند,کمی جا میخورم,اما به سمتش برمیگردم و بهش خیره میشوم,انگاری حرفی برای گفتند دارد اما زبانش را ندارد چیزی نمیگوید و پس از چند دقیقه سکووت از روی شونه هایم پر میزند و به سمت رد پا شروع به پرواز میکند
    اما همینکه از روی شونه ام پر میزند دختری بچه سال جلویم ظاهر میشود
    صورت اشنایی دارد و با چشمان ابی نفتی اش بهم خیره شده...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با دقت مشغول تماشایش میشوم
    یک دختر هفت هشت ساله ی خیلی خوشگل و بامزه...با یک پیراهن و شلوار یک سرِ ی تاپی به رنگ راه راهِ سفید و سیاه,که رنگ مورد علاقه من است به تن دارد...با قدم های شمرده ای به سمت ان دختر بچه قدم برمیدارم
    اول دستی به روی موهای خیسش میکشم سپس با دستانم صورتش را بالا می اورم,روی زانو هایم خم میشوم و به چشمانش خیره میشوم...پس از چند لحظه میگویم.

    -سلام دختر خانوم,میشه بگی کی هستی و اینجا چی کار میکنی؟!
    نگاهش را ازم دزدید,چهره غمگینش محو شد و خیلی سریع لبخند به لب هایش دوخت و زیر لب مشغول خواندن اوازی اشنا شد.خوشحالی اش پایدار بود تا اینکه سوالم را دوباره تکرار کردم.چهره اش به یک باره تغییر کرد
    دهانش را باز کرد و بلاخره جوابگویم شد.
    -اول تو خودت را معرفی بکن
    ابرو هایم را در هم کشیدم و مچ دستش را در دستم گرفتم
    بلافاصله او عکسالعمل نشان داد و دستش را با سرعت از دستم کشید!
    چشمانم را درشت کردم او هم همینطور!
    دیگه خیلی از دستش کلافه شده بودم که دوباره شروع کرد به اواز خواندن
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خونم به جوش اومد و به یکباره کنترل خودم را از دست دادم
    با دوتا دستانم بدنش را در بر گرفتم و او را از حرکت بازداشتم,سپس بر سرش تشر میزنم و با اعصبانیت میگویم؛
    -جوابــ من را بده...
    لحظه به چشمانم خیره میشود....
    به یکباره موهای دستم سیخ میشود
    نگاه اشنایی دارد...
    بلاخره دهانش را باز میکند و جوابی که دنبالش بودم را بهم میدهد...
    -تو وقتی خودت را نمیشناسی انتظار نداشته باش من را به یاد بی اوری...
    ابرو هایم را در هم میکشم و میگویم
    -منظورت چیست...؟!
    لبخند مرموذانه ای به لب هایش می اورد و سپس ارام میگوید
    -خوب به اطرافت نگاه بکن,دود های مستقلِ خاکستری رنگ...سردرگمی...ماه گرفتی در اسمان لاجوردی...این بی نظمی و هرج و مرج...به غیر از درونت,و عمق مغزت نمیتواند هیچ جای دیگری باشد,تو به عمق مغزت سفر کرده ای و برای فرار از مرز های عشق و عاشقی به عمق مغزت متوسل
    شده ای ...
    دهانم از تعجب باز مانده و با یک نگاهِ مترادف نگاهش به چشمانش چشم دوخته ام.
    او ادامه میدهد...
    -البته این را بگویم راهی که انتخواب کرده ای راه غلطی نیست,هرچند پایانی ندارد که بشود قضاوتش کرد,مهم نیت قلبی ات است...تو به خاطر عشقت تمام مرز های هستی را شکانده ای...
    اشکانم خود به خود روی گونه هایم جاری میشود,دخترک را در بغـ*ـل میگیرم و پس از اینکه در اغوشش میکشم سوال اخرم را قبل از غیب شدنش به زبان می اورم.
    -تو دختر باهوشی هستی و به نظر,از سنت بیشتر میدانی اما دقدقه فکری من نیز همین شده
    تو این ها را از کجا میدانی؟...
    -دخترک خودش را از اغوشم جدا میکند و چهره متفکری به خود میگیرد,سپس رو بهم میکند و با لحنِ خودش که مترادف لحن خودم است میگوید...
    -تو چند سالت است؟!
    بلافاصله بدون اینکه دلیل سوالش را بدونم بهش جواب میدهم...
    -21!
    -من بیست و یک سال پیش این صحنه ها را قبل از متولد شدنت دیده ام,این صحنه و البته تمام صحنه های زندگی ات را...
    تو از گذشته ات محرومی,درسته؟!
    -اره... من هیچ وقت شانس این را نداشته ام که گذشته خود را به یاد داشته باشم...پس از یک حادثه وحشت ناک گذشته من سوخت رفت هوا...
    در اخر لبدخندی میزند و میگوید؛ من حتی ان حادثه را نیز دیده ام...
    درحالی که کم کم دارد ناپدید میشود
    چهره اش مجدد جدی میشود و میگوید؛
    -یادت باشد که غیر از تو هیچکس اجازه این را ندارد وارد مرز های مغزت بشود...
    تا خواستم بگویم پس تو اینجا چه کار میکنی
    تصویرش به کل از دیدم غیب شد...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به زمین می افتم و چندین بار با دستانم به زمین میکوبم
    درحالی که سرم را روی زمین ابی رنگ معزم گذاشته ام
    منتظر یک معجزه هستم که دوباره با گذشته خودم رو به رو بشم
    اما افسوس که دیگر هیچ وقت جلوی چشمانم ظاهر نشد!اما از این خوشحال هستم که توانستم
    انعکاس برق چشمانش را در خلئه وجودش حس بکنم
    او چشمانی دارد که حامد را دیوانه وار عاشق کرد.
    ***
    از جایم بلند میشوم و در لا به لای دود های خاکستری رنگ که مدام تغییر جهت میدهند به دنبال جهتی که ادم های مانند من برای تغییر جهت در زندگی اشان انتخواب کرده اند را دنبال میکنم
    حالا میفهمم چرا به غیر از رد پاهای جفت گونه هیچ اثر دیگری از انها نیست...زیرا انها حق ورود به این منطقه را ندارند
    این یک انعکاس با مفهوم عشق است که من فکر میکنم اگر قلب ادمی از اهن نباشد,در مغزش نقش بسته است.البته برای هر انسانی متفاوت با روحیه اشان است...
    در مسیر راه,دوباره صدای حامد به گوش هایم رسید
    -عشقم حاظری باهم از مرز های تاریکی فرار بکنیم...؟
    لحظه ای می ایستم,سپس با صدایی که از اعماق وجودم منتشر میشود منطقه را میلرزانم
    -معلومهــ که اره...وقتش فرا رسیده...
    ***
    موهای خیسم را با حوله پاک میکنم و به یک طرف تابش میدهم
    شاخه گل سرخ را در میانش جای میدهم و در حالی که خودم را روی تختِ خوابم ولو میکنم
    گزینه ی ارسال را میزنم,همراهش قلبم را برایش میفرستم
    طولی نمیکشد که حامد قلبش را برایم برمیگرداند
    موبایلم را در دست میگیرم,سپس پیامش را باز میکنم
    -همین حالا وقتش رسیده عزیزم,ما باید دست به کار بشویم...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مجدد یک پیام دیگر از حامد
    -دارم میام دنبالت...
    دندانم را روی لبم فشار میدهم و با دستپاچگی پیامی را برایش مینویسم
    -منتظرتم عشقم...
    سپس موبایلم را روی تخت خوابم ول میکنم
    جلوی ایینه میروم و جلوی ایینه مشغول شانه کردن موهایم میشوم
    حوله را پس از خشک کردن موهایم روی رخت اویز پهن میکنم,سپس با عجله به سمت کشو ی لباس هایم میروم و مشغول پوشیدن بهترین شلوار و مانتوی خود میشوم
    بهترین شال خود را به روی موهایم می اندازم...در اتاقمم نیز طبق معمول ,پدرم در نبودش قفل کرده که فکر فرار به سرم نزند
    اما پدرم این را نمیدانم,من قصد فرار از مرز های تاریکی را دارم,اگر لازم باشد از زیر در هم میتوانم عبور بکنم...
    دوباره صدای پیام موبایلم به گوش هایم رسید
    به سمتش میروم و با هیجان مشغول خواندنش میشوم
    -من جلوی در خانه تان هستم,عشقم عجله بکن.
    با شوق و ذوغ و هیجان قفل در را با یک تیکه اهن میشکونم
    سپس با سرعت میدوم و از خانه خارج میشوم...
    اولین تصویری که به چشمم میرسد چهره حامد است
    جیغ خفیفی میزنم و خودم را به اغوشش پرتاب میکنم...
    ****
    دیگر رد پایی وجود ندارد,انگار هیچ کس تا به حال موفق نشده به این جا برسد...
    همه چی متفاوت شده,دیگر خبری از ان دود های خاکستری رنگ و ان اسمان لاجوردی نیست...همه چی عادی شده و یک پل چوبی روی یک رودخونه ی
    بسیار زیبا و ذلال استقامت دارد...زیرا حامد روی ان ایستاده...یک حسی ته دلم است که دوست دارم با یک جیغ از خوشحالی فوران بکند...
    جیغی از ته دل میزنم و به سمت ان پل چوبی میدوم...لبخندی که روی صورت حامد است مترادف حسم است و این من را به هیجان داشتن و جیغ کشیدن وادار میکند...احساس میکنم همه چی تمام شده است و ما بلاخره بهم دیگه رسیده ایم,پا روی پل میگذارم و خودم را به اغوش حامد پرتاب میکنم... ****
    پس از مدتی خوش و بش پس از مدت ها جدایی بلاخره راه می افتیم و این بار ادامه ی راه را طی میکنیم...اینبار مسیری که حامد برای رسیدن به من طی کرده است را باهمدیگر طی میکنیم...اینجا منبع عاشق های فراری است,انسان های مختلفی در اینجا همدیگر را پیدا کرده اند...پس از چند دقیقه قدم زدن با حامد به یک قبرستان سرد و تاریک میرسیم که همه ی قبر هایش دو طبقه ای است ... یک قبرستان بسیار ستو کور و ساکت,به بهانه ترسیدن دست حامد را محکم تر در دستانم میفشارم...
    هر قدمی که برمیدارم و هر چه قدر که از این قبرستان فاصله میگیرم,حس میکنم بدبختی بهم نزدیک تر میشود...بلاخره پس از کلی ترس و اظطراب به در خروجی این قبرستان عجیب میرسیم
    درست همون لحظه که حس کردم همه چی تمام شده,همه چی دوباره از نو شروع میشود...
    صدای پدر و مادرم از پشت سر مانع حرکت و خروجمان میشود...
    به سمت عقب برمیگردم,انها پشت یک قفس اهنی به اندازه اتاق خوابم زندانی شده اند و درحالی که با دستانشان میله های قفس را گرفتند
    مدام داد و فریاد میزنند و مدام یک حرفی را تکرار میکنند
    -اگر پایتان را از خاک این قبرستان بیرون بگذارید
    مطمعا باشید جای هر جفتتان زیر خاک همین قبرستان است...
    سپس مادرم درحالی که دارد اشک میریزد میگوید
    -دخترم خواهش میکنم از این جا بیرون نرو ... بیا ... بیا پیش خودم...
    بلافاصله حرفش را قطع میکنم و میگویم
    -بیست و یک سال پیش شما بودم
    چی شد؟!
    تو خودت یک روزی بهم میگفتی تو هدیه خداوند به من هستی پس چی شد؟!چرا با رفتارت این هدیه را میخوای بهش برگردونی؟!
    سپس بغضم میترکد و بدون اینکه منتظر جوابی از سوی پدر و مادرم باشم دست حامد را محکم تر میگیرم
    و از قبرستان خارج میشوم...اما تا قبل از خارج شدنمان پدرم حرفی را زد که بغضم را ترکاند
    -دختر این را بدون جای هر دوتاتون زیر خاک همین قرستان است...
    بغضم ترکید و بدون صدا مانند همیشه مشغول اشک ریختن شدم...
    تا از قبرستان خارج میشویم...یک حس خوبی ناخودگاه اشک های صورتم را خشک میکند
    یک نفس از ته اعماقم میکشم و از بوی خوبی که در منطقه پیچیده لـ*ـذت میبرم...
    دیگه همه چی تمام شده...
    قبل از اینکه دوباره در مسیرمان قدم بگذاریم به سمت ان قبرستان میچرخم و نوشته ی سرِ درش را میخوانم
    -قبرستانِ مرز های تاریکی...
    لبخندی میزنم, گل سرخ را در میان موهایم جای میدهم و خودم را در بغـ*ـل حامد ولو میکنم...سپس خطاب به حامد میگویم
    این دنیای من است کسی حق ندارد برایش قانون بگذارد و مدام بهم دستور بدهد
    من برای رسیدن به تو مرز های تاریکی و مرز های سیاه اطرافم را شکستم
    بدون تا اخرش باهات هستم.
    از الان به بعد دیگه کارمان راحت است,زیرا بالا تر از سیاهی رنگی نیست...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    **داستان اخر زنده به گور**
    رو به مادرم میکنم...خدای من او غیبش زد...او نیز مانند من داشت میدوید اما تا به در خروجی قبرستان رسیدیم او غیبش زد...
    دستی به پیشانی ام میکشم و عرق سرد را از پیشانی ِ داغم پاک میکنم
    تبی که از بیرون بدنم به دستانم گرما میدهد در براربر آتشی که در وجودم شلعه ور شده و به قلبم گرما میدهد حرفی برای گفتن ندارد
    سرم گیج میرود و حالت تهوی شدیدی باعث لنگ لنگ راه رفتنم شده است
    تقریبا میتوانم بگویم چشم هایم کم کم دارند بینا بودنشان را از دست میدهند
    سرخی,رنگی است که از تب بدنم به چشمهایم سرایط کرده و رنگ طبیعی را از جفت چشم هایم گرفته است.
    زخم شکمم لحظه به لحظه خون بیشتری را پس میدهد به قدری که دستانم نمیتوانند مانع خوبی برایش باشند...
    فقط چند قدم باقی مانده تا از این قبرستان لعنتی خارج بشوم...
    اما مادرم چی ...
    نمیدانم او کجاست
    نفهمیدم اصلا او چطور وارد این قبرستان شد,اما این را میدانم او تنها کسی بود که من را از مرگ نجات داد...دوباره ان صدای اواز که هنگام زنده به گور کردن ادم ها سر میدهد به گوش هایم میرسد
    خدای من اگر قربانی بعدی مادرم باشد چه ...
    استرس گریبان گیرم میشود
    مسیر خارج شدن از این قبرستان رو به رویم است
    اما...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا