کامل شده داستان کوتاه بازگشت به زمین|فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

نمره ای که به داستانم می دید:

  • زیر 5

    رای: 0 0.0%
  • 5 تا 10

    رای: 0 0.0%
  • 10 تا 14

    رای: 1 20.0%
  • 14 تا 18

    رای: 0 0.0%
  • 19، 20

    رای: 4 80.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
6.png

نام داستان: بازگشت به زمین
نام کاربری نویسنده: فاطمه د
ویراستار: DENIRA
دلیل نوشت: مسابقه داستان کوتاه
ژانر داستان: تخیلی
خلاصه: در میان درختان انبوه آمازون، جیمز، از طریق دریچه‌ای وارد دنیایی جدید؛ اما آشنا می‌شود و در این سرزمین...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    بسم الله الرحمن الرحیم
    -مامان! بابا! من رفتم!
    کتانی‌های سیاه رنگ کهنه‌اش را پوشید و بندهایش را داخل آن فرو کرد. در را بست و به جینی، خواهر کوچک‌ترش گفت:
    -خواهری من دارم میرم. مراقب مامان و بابا باش. داروی بابا رو به موقع بده، زیادم نذار مامان کار کنه. باشه؟
    جینی پانزده ساله چشمکی زد و گفت:
    -حتماً، مراقبشونم. می‌تونی با خیال راحت به کارت برسی!
    جیمز به چشمان خواهرش خیره شد. دروغ چرا؟ به چهره بور و چشمان آبی خواهر مهربانش حسادت می‌کرد. هر روز در محل کارش از سوی تام، پسر صاحب کارش به‌ خاطر چهره سیاهش تحقیر میشد. لبخند آرامش بخشی به جینی زد و از در بیرون رفت. درب چوبی خانه‌شان قدیمی شده بود و مطمئناً با ضربه کوچکی فرو می‌ریخت.
    از کوچه پس کوچه‌های دهکده عبور کرد تا به نزدیکی‌های جنگل رسید. با دیدن اجتماع کارگران به این نتیجه رسید که طبق معمول دیر کرده است. اصولاً او آدم وقت شناسی نبود و همیشه، علت این تأخیر را نداشتن ساعت بیان می‌کرد. در آن لحظه فقط از عیسی مسیح و مریم مقدس یاری می‌جست و در دل به درگاه خدا تضرع می‌کرد تا تام، او را اخراج نکند. جیمز اصلاً نمی‌دانست که چرا تام همه کاره است؛ با وجود این‌که پدر او طرف حساب کارگران است. جلو رفت تا چند سطل بردارد؛ اما با صدای تام در جایش خشک شد:
    -به به! ببینین کی این‌جاست! می‌خواستین دیرتر میومدین جناب جیمز دونگا!
    جیمز لبخندی زورکی زد. چه‌قدر از این پسر متکبر تنفر داشت! دستش را مشت کرد تا مبادا به او آسیبی برساند. در این فقر دادن دیه سنگین تام را کم داشت. با دندان‌هایی چفت شده گفت:
    -عذر می‌خوام جناب. دیگه تکرار نمیشه!
    تام جلوتر آمد. بوی ادکلن فرانسوی‌اش در بینی جیمز می‌پیچید؛ مانند همیشه کت و شلوار به تن داشت. دیروز طوسی رنگ و امروز مشکی. او اصلاً نمی دانست که چرا تام همیشه پیراهن سفید زیر کتش به تن می‌کند. اهمیتی هم نداشت؛ اما جیمز در مقابل این پسر جوان با اتیکت زیادی کوچک و حقیر به نظر می‌رسید. به خود نگاه کرد. تیشرتی سفید و شلوارکی شش جیب و سبز رنگ تا روی ساق پایش به تن کرده بود. تیپشان درست مانند اربـاب و بـرده بود و البته در واقعیت دست کمی هم از اربـاب و بـرده نداشتند. تام دندان‌هایش را روی هم سایید و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -امروز تا یک ساعت بعد از برگشت کارگرا باید کار کنی. شما سیاه پوست‌های آفریقایی لیاقت درست رفتار کردن رو ندارین؛ وگرنه دیرتر از یه مدیر میاین واسه کار!
    جیمز پوزخندی زد. او یک آفریقایی اصیل نبود. او فقیر نبود. مادرش می‌گفت که در دوران کودکی‌اش هنگامی که با پدر و مادرش برای سفر به‌این‌جا آمده بودند او گم شد و دیگر نتوانست آن‌ها را پیدا کند. در نهایت نزد پدر بزرگ و مادربزرگ جیمز ماند و زندگی کرد و پس از گذشت چند سال با فرزند آن‌ها؛ یعنی پدر جیمز ازدواج کرد. مادرش اصیل زاده‌ای انگلستانی بود و اگر توانایی مالی داشت به وطنش باز می‌گشت و به جست و جوی خانواده‌اش می‌پرداخت. نام جیمز از پدربزرگش گرفته شده بود. جیمز اسکات*؛ اما تقدیر بر آن بود که چهره جیمز و برادرش جو همانند پدرشان سیاه باشد و جینی همانند مادرش سفید!
    جلوتر رفت و شش سطل برداشت. سه تا را در یک دست گرفت و سه تای دیگر را در آن یکی دستش. به سمت درختان هوا* به راه افتاد تا شیره‌های کائوچو را جمع آوری کند. باید تا جایی که جان داشت کار می‌کرد. این یکی دیگر از قوانین تام بود. از این کار متنفر بود؛ اما چاره دیگری نداشت. فقط به خاطر چند رئال* برای خرید داروهای پدرش باید آن همه خفت را به جان می‌خرید. باید تحمل می‌کرد تا خواهر و برادرش بتوانستند تحصیل کنند. مادرش نیز کار می‌کرد؛ اما خرج خانه به همین سادگی در نمی‌آمد. در دل آرزو کرد کاش می‌توانست تحصیل کند. او عاشق نجوم و آسمان شب بود؛ اما چه کار می‌کرد که نمی‌توانست. تنها امیدش جینی و جوی سیزده ساله بودند.
    در میان درختان هوا قدم بر می‌داشت. در اواسط ماه آوریل به سر می‌بردند و هوا بیش از پیش مرطوب بود. صدای آواز پرندگان طنین انداز سکوت جنگل شده بود و جیمز به هر درخت هوایی که می‌رسید، شکافی بر پیکر آن ایجاد می‌کرد تا شیرابه‌اش خارج شود. سپس با شلنگی، مسیر آن شیرابه را به سوی سطل روانه می‌کرد. کائوچو ماده با ارزشی بود. همه از آن به عنوان لاستیک طبیعی یاد می‌بردند. تنه درختان به نسبت روشن بودند و ساقه آن‌ها قطور؛ البته در برابر خیلی از درختان ساقه آن‌ها مانند مویرگی در برابر شاهرگ می‌ماند. در کل نه به مانند نهال‌های تازه کاشت شده نازک و شکننده بود و نه همانند درختان قطور اکالیپتوس. برگ‌هایشان نیز سوزنی نبودند؛ بلکه برگ‌هایی پهن؛ اما کشیده و دوکی مانند بودند.
    *(نام خیالی)
    *(Hevea)
    *(واحد پول برزیل)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    سطلی که پر از شیرابه کائوچو شده بود را برداشت؛ اما به نظر می‌رسید که این درخت هنوز هم دارای کائوچو هست؛ بنابراین سطلی دیگر گذاشت تا پر شود. بلند شد و با چشمانش اطرافش را بررسی کرد. ناگهان، چشمش به درخت هوایی خورد که بسیار بزرگ بود. قطر تنه‌اش شاید به یک متر می‌رسید. از خود پرسید:
    -چه‌طور تا حالا من این درخت رو ندیدم؟
    جلوتر رفت تا آن را بررسی کند. به یقین آن درخت سن زیادی داشت. پوسته‌اش بر خلاف دیگر درختان تیره‌تر و به رنگ قهوه‌ای سوخته بود. اطراف آن چرخ زد؛ اما چیز عجیبی ندید. با خود گفت:
    -اگه به جو بگم مطمئناً بال در میاره. تا تک تک سلولاش رو زیر میکروسکوپ قرار نده ول کن نمیشه.
    و بعد به ذوق جو در تفکراتش خندید. جو با سن کمش علاقه زیادی به گیاهان داشت. تمام مواد گیاهی را که پیدا می‌کرد در آزمایشگاه مدرسه زیر عدسی میکروسکوپ قرار می‌داد و ساختار سلولی‌شان را بررسی می‌کرد.
    جیمز شانه‌ای بالا انداخت و خواست از درخت دور شود که برق وسیله‌ای آهنین به چشمش خورد. به طرف آن رفت و متوجه شد که یک دستگیره قدیمی است. آن را بالا کشید و همراه آن، دربی چوبی همراه با گرد و خاک و گیاهان مرده روی آن بالا آمدند. بر لبه درب یک سوسک بزرگ، شاید به اندازه نصف کف دستش خودنمایی می‌کرد. از ترس و چندش دستگیره را رها کرد و در با صدای ناهنجاری بر روی زمین افتاد. به داخل دریچه نگاه کرد. فضا کاملاً تاریک بود. او آدم کنجکاوی نبود. برعکس روحیه آزادی خواهش کاملاً ترسو و محتاط بود!
    شانه‌ای بالا انداخت و از درخت دور شد. چه دلیلی داشت که جانش را به خاطر کشف ناشناخته‌ها به خطر بیاندازد؟ اما چیزی مدام او را مجاب می‌کرد که به سوی دریچه برود. با خود می‌گفت:
    -برم یا نرم؟ یعنی خطری من رو تهدید نمی‌کنه؟
    و بعد به خودش پاسخ می‌داد:
    -اوه جیمز چه خطری؟ نکنه انتظار داری اجنه از توش بیرون بیان؟ یا شایدم خون آشاما بیان تو رو بخورن؟ پسر ا‌ین‌قدر ترسو نباش. فوق فوقش یه مار میاد بیرون که تو هم با چاقو دخلش رو میاری. فکر کن اگه اون تو چیز باارزشی باشه، اگه تو پیداش کنی تا آخر عمرت نونت تو روغنه!
    نمی‌توانست خود را مجاب کند که به آن سو برود. از سویی کنجکاوی که سالی یک بار خود را نشان می‌داد امانش را بریده بود و از سوی دیگر نمی‌توانست. چرا که می‌ترسید و عقلش هم حکم می کرد که به آن سو نرود:
    -دیوونه شدی؟ بابا چه چیز با ارزشی؟ گنج و این جور چیزا مال قصه‌هاست! فکرش رو بکن اگه دریچه بسته بشه و من اون تو بمونم چی؟
    و در آخر به خود پاسخ داد:
    -پنج دقیقه! با پنج دقیقه زلزله نمیاد. برو و ببین چه خبره. بدو پسر خوب! بدو...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    در نهایت تسلیم روحیه کنجکاوش شد. چه اشکالی داشت آن‌جا را می‌دید؟ بنابراین به عقب بازگشت و به سوی دریچه روانه شد. بالای آن رسید و به درون آن نگاه کرد. آن‌قدر تاریک بود که حتی نمی‌توانست عمق آن را تشخیص دهد. سنگ نسبتاً بزرگی برداشت و به درون آن انداخت. بلافاصله صدای برخورد سنگ با چیز دیگری آمد. جیمز خوشحال از عمق کم دریچه پاهایش را آویزان کرد. خواست بپرد که باز هم دودل شد. اگر نمی‌پرید چه اتفاقی می‌افتاد؟ هیچ! اما پیش از آن‌که به طور کامل پشیمان شود بدون درنگ پرید. بلافاصله پس از پرش، پایش با سطح زمین دریچه برخورد کرد و پیچ خورد. با درد مچ پای چپش را مالش داد و با خود گفت:
    -خاک بر سرت جیمز! نباید میومدی. حالا با این پات چه‌طور می‌خوای بری بیرون؟
    به اطرافش نگاه کرد. به جز ظلمات و تاریکی، چیز دیگری ندید. تنها می‌توانست خاک‌های مرطوب و سنگ‌های تیز اطرافش را به لطف نوری که از بالای سرش می‌آمد ببیند. جیب سمت راستش را گشت. کلید درب خانه، یک چاقوی جیبی و یک چراغ قوه کوچک محتویات درون جیبش بودند.
    چراغ قوه را روشن کرد و نورش را به سمت بالا گرفت. ریشه‌های درخت در میان خاک پیچیده بودند و همانند طناب‌هایی آویزان از سقف به نظر می‌رسیدند. در مقابلش دو ستون چوبی قرار داشت. چند تکه استخوان در انتهای آن اتاقک قرار داشت و جیمز حدس میزد که متعلق به پرندگان باشد. یک پتو، چاقو، تیر و کمان، دیگ و قاشق در کنج اتاقک افتاده بودند. گویی آن‌جا پناهگاه شخصی بوده باشد. با خود گفت:
    -اوه پسر! عجب جایی!
    به سختی از جای بلند شد. به بالای سرش و روزنه‌ای که دست کم یک متر از سرش فاصله داشت نگاهی کرد و از خود پرسید:
    -حالا چه‌طور برگردم؟
    با دیدن ریشه‌ها که همانند ریسمان‌هایی محکم می‌ماندند ذهن جیمز جرقه‌ای زد و با شوق گفت:
    -خودشه!
    لنگ لنگان چند قدم برداشت؛ اما ناگهان به او حس سرگیجه‌ای دست داد. گویی تمام سلول‌هایش یک دفعه از جای کنده شدند و با سرعت زیاد، فراتر از سرعت نور به حرکت افتادند. محیط در نظرش تیره و تار شد و از هوش رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    چشمانش را که گشود جز سیاهی چیز دیگری ندید. گیج و سردرگم بود و تمام بدنش درد می‌کرد. گویی از ارتفاع صد پایی* به زمین افتاده بود. از جا که بلند شد، ناله استخوان‌هایش به هوا برخاست. در آن ظلمات نمی‌توانست ببیند کجاست و چه بلایی سرش آمده است. کف دستش به دلیل فرو رفتن سنگ های کوچک زق زق می‌کرد. گونه‌اش خراش برداشته بود و می‌سوخت. به نظر می‌رسید در فضایی دربسته محبوس شده ست. با صدایی بلند فریاد زد:
    -آهای! کسی این‌جا نیست؟ من کجام؟
    پژواک صدا با ها در گوشش تکرار شد. نه نه! پژواک نبود. ناله بی‌صدای درونش بود که در سرش می‌پیچید. از جای برخاست و خواست قدمی برداردکه مچ پای در رفته‌اش تیر کشید و با زانو به زمین افتاد. ناله دردمندش برخاست. بار دیگر فریاد زد:
    -آهای! کسی این‌جا نیست؟ این‌جا کجاست؟ من گیر کردم.
    صدایی نیامد. ناامید خود را به گوشه‌ای کشید و به دیوار اتاقکی که در آن محبوس بود تکیه داد. با حرص مشتی بر روی ران پایش زد و گفت:
    -لعنت به تو جیمز! از اول هم نباید وارد دریچه می‌شدی. دیدی کنجکاویت کار دستت داد؟
    چشمانش را با حرص بست و سرش را به دیوار نمور و گلی پشت سرش تکیه داد. دلش می‌خواست زار بزند؛ اما پسر سیاه پوست نوزده ساله غرور داشت. بغضش را همراه آب دهانش فرو خورد. نمی‌دانست کجاست. آیا هنوز هم در آن دریچه بود؟ آن روز باید داروی پدرش را می‌خرید. اگر باز نمی‌گشت و پدرش دارویش را نمی‌خورد؛ حتی تصورش هم برای جیمز دردناک بود. ناگهان به یاد چراغ قوه‌اش افتاد. با اندکی جست و جو، آن را یافت. روشنش کرد؛ اما نور چراغ با چند بار روشن و خاموش شدن، به طور مطلق به خاموشی گرایید. با حرص آن را بر زمین انداخت و غرید:
    -گندت بزنن!
    بغ کرده به دیوار تکیه داد و منتظر شد تا ببیند سرنوشت چه چیزی را برای او رقم خواهد زد. ناگاه احساس کرد چیزی بسیار نرم و بزرگ از کنار او عبور کرد. با کمی جست و جو دستش به آن جسم نرم خورد. با بررسی تمام اجزای بدن آن به وسیله حس لامسه‌اش، فهمید موش است؛ اما موشی بزرگ به طول ساق دست او. با وحشت فریادی کشید که ناگاه روزنه‌ای از نور باز شد.
    *(هر پا 30 Cm)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    چشمانش را که گشود جز سیاهی چیز دیگری ندید. گیج و سردرگم بود و تمام بدنش درد می‌کرد. گویی از ارتفاع صد پایی* به زمین افتاده بود. از جا که بلند شد، ناله استخوان‌هایش به هوا برخاست. در آن ظلمات نمی‌توانست ببیند کجاست و چه بلایی سرش آمده است. کف دستش به دلیل فرو رفتن سنگ های کوچک زق زق می‌کرد. گونه‌اش خراش برداشته بود و می‌سوخت. به نظر می‌رسید در فضایی دربسته محبوس شده ست. با صدایی بلند فریاد زد:
    -آهای! کسی این‌جا نیست؟ من کجام؟
    پژواک صدا با ها در گوشش تکرار شد. نه نه! پژواک نبود. ناله بی‌صدای درونش بود که در سرش می‌پیچید. از جای برخاست و خواست قدمی برداردکه مچ پای در رفته‌اش تیر کشید و با زانو به زمین افتاد. ناله دردمندش برخاست. بار دیگر فریاد زد:
    -آهای! کسی این‌جا نیست؟ این‌جا کجاست؟ من گیر کردم.
    صدایی نیامد. ناامید خود را به گوشه‌ای کشید و به دیوار اتاقکی که در آن مبحوس بود تکیه داد. با حرص مشتی بر روی ران پایش زد و گفت:
    -لعنت به تو جیمز! از اول هم نباید وارد دریچه می‌شدی. دیدی کنجکاویت کار دستت داد؟
    چشمانش را با حرص بست و سرش را به دیوار نمور و گلی پشت سرش تکیه داد. دلش می‌خواست زار بزند؛ اما پسر سیاه پوست نوزده ساله غرور داشت. بغضش را همراه آب دهانش فرو خورد. نمی‌دانست کجاست. آیا هنوز هم در آن دریچه بود؟ آن روز باید داروی پدرش را می‌خرید. اگر باز نمی‌گشت و پدرش دارویش را نمی‌خورد؛ حتی تصورش هم برای جیمز دردناک بود. ناگهان به یاد چراغ قوه‌اش افتاد. با اندکی جست و جو، آن را یافت. روشنش کرد؛ اما نور چراغ با چند بار روشن و خاموش شدن، به طور مطلق به خاموشی گرایید. با حرص آن را بر زمین انداخت و غرید:
    -گندت بزنن!
    بغ کرده به دیوار تکیه داد و منتظر شد تا ببیند سرنوشت چه چیزی را برای او رقم خواهد زد. ناگاه احساس کرد چیزی بسیار نرم و بزرگ از کنار او عبور کرد. با کمی جست و جو دستش به آن جسم نرم خورد. با بررسی تمام اجزای بدن آن به وسیله حس لامسه‌اش، فهمید موش است؛ اما موشی بزرگ به طول ساق دست او. با وحشت فریادی کشید که ناگاه روزنه‌ای از نور باز شد.
    *(هر پا 30 Cm)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آن مرد با صدای کلفت و وحشتناکش رفت و جیمز تنها ماند. او که هنگام مشاهده موش از جای جهیده و ایستاده بود، با استیصال بر روی زمین نشست و به ابزارهای کنج اتاق که بسیار بزرگ‌تر از پیش بودند و با نور کمی روشن دیده می‌شدند خیره شد. چاقویی که شاید در گذشته طولش به یک وجب نمی‌رسید اکنون طولش دو برابر شده بود و به یک خنجر می‌ماند. اصلاً درک نمی‌کرد. اندازه همه چیز دو برابر اندازه طبیعی بود. به راستی محیط بزرگ‌تر شده بود و یا او کوچک؟
    همه چیز در جای خودش قرار داشت. محیط با محیط پیش از بی‌هوشی‌اش هیچ تفاوتی نداشت؛ اما چه‌طور ممکن بود او کوچک شده باشد؟ مگر ممکن بود؟ فرضیه بزرگ شدن محیط از فرضیه کوچک شدن جیمز نیز غیر قابل باور تر بود.
    آن‌جا چه خبر بود؟ چه اتفاقی در مدت زمان بی‌هوشی‌اش افتاده بود؟ رویایی شیرین بود یا کابوسی تاریک؟ فقط خدا خدا می‌کرد که زودتر از این خواب برخیزد و ببیند که قرار است به محل کارش برود و نیش و کنایه‌های تام را تحمل کند.
    صدای قدم‌های محکم شخصی آمد. بعد دقایقی طنابی از آن روزنه آویزان شد و صدای ناجی‌اش آمد:
    -هی تو! نمی‌خوای بیای؟
    -اومدم!
    جیمز معطل نماند. با قدم‌هایی بلند؛ اما آرام به سوی طناب قدم برداشت. طناب را به دور کمر خود بست و گفت:
    -میشه من رو بکشی بالا؟
    -باشه!
    ناجی بد اخلاقش با تند خویی گفت:
    -فقط گفته باشم من نمی‌تونم تنهایی وزنت رو بالا بکشم. خودتم باید کمک کنی.
    جیمز با بیچارگی پاسخ داد:
    -نمی‌تونم. پام پیچ خورده.
    مرد جوان با صدای بلندی گفت:
    -ای به‌خشکی شانس!
    و بعد پوفی کشید و گفت:
    -باشه؛ تمام تلاشت رو بکن!
    مرد جوان با کمترین نیرو توانست جیمز را بالا بکشد. بدون این‌که جیمز تلاشی بکند. خود او نیز از سبکی جیمز متعجب شده بود. وقتی جیمز بالا آمد و به چهره او نگاه کرد، از شدت بهت تنها دهانش باز شد و آواهایی نامفهوم از آن بیرون آمد.
    -تو...تو...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    لکنت حاصل از حیرت مرد جوان مانع از آن شد که جمله‌اش را کامل کند. با کلافگی دستانش را در موهایش کشید و نیشگون محکمی از بازویش گرفت تا باور کند آن چه که می‌بیند حقیقت است، حقیقت محض! در آخر هر دو همزمان گفتند:
    -تو چرا شکل منی؟
    واقعیت همان بود. مرد جوان از همه نظر مانند جیمز بود؛ حتی لباس‌هایشان نیز مشابه بودند. تنها تفاوت آن‌ها سر و وضع خونی و خاکی جیمز بود؛ البته اگر جثه کوچک جیمز در برابر آن پسر را بتوان فاکتور گرفت. او جثه‌اش دو برابر جیمز بود و هیکل جیمز در برابر او همانند کودکی پنج یا شش ساله در برابر والدش بود. هر دو باز هم هم‌زمان زبان گشودند:
    -اسمت چیه؟
    لبخندی بر لب هر دو نشست؛ حتی گفتارشان همانند یک دیگر بود. جیمز خواست نامش را بگوید؛ اما باز هم باهم پاسخ دادند:
    -جیمز!
    جیمز با بهت گفت:
    -یعنی... یعنی تو منی؟ تو فقط شبیه من نیستی؛ بلکه خود منی؟
    جیمز بزرگ هیچ توضیحی نداشت. بهت زده بود و نمی‌دانست چه شده است. به حتم یقین این جیمز کوچک رویایی بیش نبود؛ فقط با تته پته پاسخ داد:
    -این... این طـ.... طور به... به نـ... نظر می... می‌رسه!
    هر دو جیمز سردرگم بودند. جیمزخطاب به جیمز بزرگ گفت:
    -جیمز! امروز چی کار می‌کردی؟ اصلاً چه‌طوری اومدی این‌جا؟
    -راستش دنبال شیره کائوچو بودم که این درخت بزرگ...
    به درخت هوا اشاره کرد:
    -توجهم رو جلب کرد. یکم اطرافش گشت زدم و بعد بی‌خیال خواستم برگردم؛ اما برق چیزی من رو متوجه خودش کرد. وقتی جلوتر رفتم فهمیدم یه دستگیره‌اس. همون موقع صدای داد تو رو شنیدم و فوری دریچه رو باز کردم. راستی تو چه‌طور اومدی این‌جا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز با خود اندیشید که آیا بگوید؟ جیمز بزرگ خود او بود و مطمئناً قابل اطمینان؛ بنابراین ماجرا را این طور بیان کرد:
    -ببین! منم مثل تو این درخت و بعدش این دریچه توجهم رو به خودشون جلب کردند. همه چیز عادی و در اندازه طبیعی خودشون. از طرفی نمی‌خواستم وارد دریچه بشم و از طرف دیگه یه حسی من رو وسوسه می کرد که برم داخلش. آخرشم تسلیم اون حس شدم و رفتم تو. چیز زیادی دستگیرم نشد و خواستم برگردم؛ اما یه دفعه سرم گیج رفت و بی‌هوش شدم. وقتی هم که به هوش اومدم با این وضعیت و شکل و اندازه اون تو بودم.
    -و علت فریادت؟
    -یه موش دیدم!
    جیمز بزرگ با خنده گفت:
    -موش؟
    جیمز عصبی شد و با پرخاشگری گفت:
    -تو هم اگه یه موش اندازه ساق دستت می‌دیدی از ترس داد می‌کشیدی.
    جیمز بزرگ خنده‌اش را به سختی قورت داد و پاسخ داد:
    -من متأسفم! از دستم عصبانی نشو.
    جیمز نفس عمیقی کشید:
    -اشکالی نداره!
    بعد به اطراف نگاه کرد. در همان جنگل بود؛ اما خیلی بزرگ‌تر و گسترده‌تر از پیش. به طوری که قطر آن درخت بزرگ به‌جای یک متر دومتر به نظر می‌رسید. جیمز هنوز هم گیج بود. او کوچک شده بود یا محیط بزرگ؟ چه‌طور جیمز دیگری به جز خود او با اندازه‌های طبیعی در این دنیا وجود داشت؟ حال آن که جیمز خود او بود. یعنی پا به محیط جدیدی گذاشته بود؟ چه مدت بی‌هوش بود؟ اگر جابه‌جا شده بود، چه‌طور آن همه مسافت را پیموده بود؟ چه کسی او را جابه‌جا کرده بود؟ کجای جهان این‌چنین بزرگ بود؟ جیمز دوم از کجا آمده بود؟ کدام جیمز واقعی بود؟ چه‌طور هر دو جیمز سرنوشتشان تا پیش از ملاقات با یکدیگر مشابه بود؟ به گونه‌ای که حتی لباس‌های تنشان هم به هم شباهت داشته باشند؟ هر چه می‌اندیشید کمتر به نتیجه می‌رسید. نفس عمیقی کشید و به جیمز بزرگ گفت:
    -بهتره بری. نمی‌خوای که تام دعوات کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا