کامل شده داستان کوتاه بازگشت به زمین|فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

نمره ای که به داستانم می دید:

  • زیر 5

    رای: 0 0.0%
  • 5 تا 10

    رای: 0 0.0%
  • 10 تا 14

    رای: 1 20.0%
  • 14 تا 18

    رای: 0 0.0%
  • 19، 20

    رای: 4 80.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
-اوه خوب شد گفتی؛ اما... پس تو چی؟
-من پنهانی میرم خونه.
-آره فکر خوبیه. بهتره بری و پشت بوم منتظر بمونی.
-قبوله!
جیمز بزرگ از او دور شد و چند سطل برداشت و به طرف دهکده دوید. جیمز نیز به راه افتاد تا خود را به خانه برساند. جیمز از خود درباره صدای جیمز بزرگ پرسید و با خود گفت که چه‌گونه صدای او این‌چنین کلفت است؟ بعد به این نتیجه رسید که حتما به خاطر جثه بزرگش حنجره‌اش امواج صدای بزرگی تولید می‌کند و به نظر او صدایش بم به نظر می‌آید و در میان مردمان عادی صدایی مشابه خود در دنیای خودش دارد.
ساعتی بعد جیمز ناامید پشت پرچین چشم به نردبان و فاصله بین پله‌های آن دوخته بود. بالا رفتن از آن‌ها غیر ممکن نبود؛ اما زحمت و زمان زیادی می‌طلبید و جیمز قادر به ریسک کردن نبود. چرا که اگر کسی او را هنگام بالا رفتن می‌دید معلوم نبود قرار است چه بلایی سرش بیاید. به خصوص که در میان زمین و هوا معلق بود. نه می‌توانست با سرعت از پله‌ها بالا برود و نه می‌توانست پایین بپرد، چرا که استخوان‌هایش می‌شکستند و صد در صد به دام می‌افتاد.
در گیر و دار بود که جیمز بزرگ پیدایش شد. فوری به اطراف نگاه کرد و بعد از اطمینان حاصل کردن از اینکه کسی اطراف نیست، لنگ لنگان به سویش آمد و گفت:
-سلام! نتونستم برم بالا. ممکن بود یکی من رو ببینه.
-سلام؛ اشکالی نداره. خودم می‌برمت. به مامان و بابا هم گفتم که میرم پشت بوم و کسی مزاحمم نشه.
-از لطفت ممنونم.
-قابلی نداشت.
جیمز بزرگ او را همانند کودکان کول کرد و سریع از نردبان بال رفت. وقتی به بام رسیدند، جیمز گفت:
-بازم ممنونم.
-و منم بازم میگم که قابلی نداشت.
جیمز خندید و گفت:
-خوب جیمز! حالا چی صدات کنم؟ من عزیز؟ برادرم؟ دوست خوبم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز بزرگ هم تک خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
    -خودمم نمی‌دونم. شاید دوست بهتر باشه. چون آدم با خودشم می‌تونه دوست باشه دیگه؟ این‌طور نیست؟
    -اوهوم.
    -ولی الان باید چیکار کنیم؟
    -ببین، وقتی درک خاصی از صورت مسئله ندارم نمی‌تونیم راه حل رو پیدا کنیم؛ پس اول باید بفهمیم که چه اتفاقی افتاده.
    -درسته؛ ولی از کجا بفهمیم موضوع چیه؟
    هر دو به فکر رفتند و پس از دقایقی تفکر، سرشان را بالا گرفتند و با شوق گفتند:
    -فردریک لایتون! خودشه!
    جیمز در حالی که از خوش‌حالی روی پایش بند نبود گفت:
    -اون متخصص امور عجیب غریبه، حتماً می‌دونه! هرچند...
    جیمز بزرگ ادامه جمله‌اش را بیان کرد:
    -هرچند همه اون رو به عنوان دانشمند دیوانه می‌شناسن.
    فردریک لایتون دانشمند شصت ساله‌ای بود که به دانشمند دیوانه شهرت یافته بود. وی نابغه‌ای بود که از سن پانزده سالگی تحصیل در مقطع عالیه را شروع کرد. پنج سال به یادگیری شیمی پرداخت و سپس آن را رها کرد و به فیزیک روی آورد. پس از گذشت ده سال او تحقیقاتش را در زمینه نجوم آغاز کرد و به نتایجی عجیب و غریب دست یافت که از نظر دیگر دانشمندان منطقی نبودند. از این رو وی را دیوانه و یا متوهم می‌خواندند. حال جیمز کوچک و بزرگ می‌خواستند از او راهنمایی بجویند. شاید او چیزهایی می‌دانست که می‌توانستند به آن‌ها کمک کنند. هر دو بهم نگاه کردند و مصمم سری به نشانه تأیید تکان دادند. در نهایت جیمز بزرگ گفت:
    -فردا باید برم شهر! تام دستور داده تا با یکی از بچه‌ها بارها رو به عموش برسونیم.
    چشمان سیاه جیمز برقی زدند و جیمز با خنده گفت:
    -ایول؛ پس بهانه‌مون هم جور شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز بزرگ خندید و چیزی نگفت.
    ***
    جیمز بزرگ روبروی درب خانه فردریک ایستاده بود و جیمز نیز پشت درختی پنهان شده بود تا کسی او را نبیند. درب خانه با صدای تیکی باز شد و هر دو جیمز وارد شدند. جیمز لباس دوران کودکی جیمز بزرگ را پوشیده بود؛ البته اصلاً فرم کودکانه‌ای نداشت. از پله‌های آپارتمان گذشتند و به طبقه اول رسیدند. خوشبختانه هر طبقه این ساختمان تک واحده بود.
    جیمز بزرگ زنگ را فشرد و مرد میان‌سالی در را باز کرد. جیمز حدس زد که او باید فردریک باشد؛ هرچند که چهره اش نسبت به سنش بسیار جوان‌تر می‌نمود. مرد ابتدا نگاهی به جیمز بزرگ و سپس به جیمز انداخت و با مشاهده او، ابتدا کمی بهت زده شد؛ اما خیلی زود آن بهت جایش را به شادی داد و او با شوق گفت:
    -سلام! بفرمایید تو. چرا دم در وایستادید؟
    هر دو جیمز وارد شدند. خانه کوچکی بود. به نظر می‌رسید واحدی تک خوابه باشد که مساحتش از هشتاد متر تجـ*ـاوز نمی‌کند. اتاق نشیمن که درست سمت راست هال قرار داشت با مبل‌های راحتی مشکی و فرش کوچک خاکستری رنگی دیزاین شده بود. یک تلویزیون ال سی دی چهل اینچی درست روبروی مبل سه نفره قرار داشت و بر روی دیوار پشت تلویزیون، کمی بالاتر یک ساعت مشکی گذاشته بودند. بر روی زمین پارکت‌های خاکی رنگ گسترده بودند و در کنار مبل تک نفره گوشه سمت راست که به طور مورب گذاشته بودند، یک گلدان با گل‌های مصنوعی رز قرمز خودنمایی می‌کرد.
    هر دو جیمز روی مبل دونفره سمت راست که در جلوی یک پنجره قرار داشت نشستند و فردریک با آشپزخانه سمت چپ هال رفت تا برای میهمانان ناخوانده‌اش قهوه بیاورد. جیمز نگران بود. می‌فهمید که فردریک چیزهایی می‌داند؛ اما چه رازهایی در کار بود را نمی‌دانست. فردریک با یک سینی حاوی سه فنجان قهوه بازگشت و رو به جیمز گفت:
    -خدای من! خیال نمی‌کردم که موجودی که فقط تو تحقیقاتم پیدا کرده بودم رو جلوی چشمم ببینم. صبر کن ببینم. تو چه‌طور اومدی؟ برای چی اومدی؟
    -من...
    -صبر کن ببینم! نکنه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز با تعجب به حال آشفته او نگاه کرد و پرسید:
    -نکنه چی؟
    اما فردریک بی‌توجه به سؤال او چنگی در موهایش انداخت و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. جیمز پرسید:
    -جناب فردریک! شما چیزی می‌دونین؟
    فردریک از جای برخاست و به او گفت:
    -دنبالم بیا.
    هر دو جیمز برخاستند و به دنبال او از هال گذشتند و در انتهای آن به یک اتاق با درب سفید رسیدند و وارد آن شدند. اتاق شامل یک تخت خواب دونفره با لحاف و بالشی سفید و سیاه رنگ به طرح گورخری و یک کمد در سمت راست بود و در سمت چپ یک میز تحریر بزرگ قرار داشت که بالای آن یک کتابخانه بزرگ به دیوار متصل بود و کتاب‌های رنگارنگ در آن خودنمایی می‌کردند. فردریک جلو رفت و از یکی از قفسه‌های کتابخانه پاکتی را برداشت. در آن را گشود و از آن یک برگه تا شده A3 بیرون آورد و روی میز گذاشت. در برگه چند کادر تصویری وجود داشت. در یکی نقش کهکشان راه شیری، در یکی دیگر آسمانی پر از ستاره و در یکی دیگر منظومه شمسی قرار داشت. جیمز پرسید:
    -اینا چی‌ان؟
    -من طی تحقیقاتم فهمیدم که منظومه دیگه‌ای تو بازوی کناری بازویی که ما توش ساکن هستیم وجود داره که درست عین منظومه ماست. همه چیش مشابهه! هر دو منظومه هشت سیاره دارن. در هر دو سیاره سوم قابلیت زیستن داره و موجوداتی به اسم انسان توشون زندگی می‌کنن و از هر انسان یه نسخه دومی تو همین سیاره وجود داره. شکل، قیافه، تاریخ تولد، گروه خونی، شخصیت، اخلاق، تصمیماتی که می‌گیرن، سرنوشت و خلاصه همه چیز مردم با هم مشابهن. فقط دو تا تفاوت وجود داره. یکی اینکه ابعاد چیزهای موجود در این منظومه دو برابر منظومه شماست!
    -و اون یکی؟
    -این سیاره نسبت به سیاره شما یک ساعت عقبه. یعنی یک ساعت بعد از تشکیل منظومه شمسی، منظومه ما که من بهش میگم منظومه ثانی شکل گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -و به‌خاطر همین نظریه به شما انگ دیوونگی بستن؟
    -خب آره!
    جیمز هنوز نمی‌دانست چه چیزی باعث به هم ریختگی فردریک شده است. اصلاً چه‌طور از آن سیاره سر در آورده بود؟ توضیحات فردریک برای جیمز قانع کننده به نظر می‌آمدند. بدون این‌که جیمز چیزی از مشغولیت‌های ذهنی‌اش بگوید، فردریک خود به سؤالات او پاسخ داد:
    -ببین، کهکشان راه شیری هر دویست و بیست و پنج میلیون سال یک‌بار به دور خودش می‌چرخه و خورشید و ستاره‌های دیگه، با سرعتی حدود دویست و پنجاه کیلومتر بر ثانیه در حال حرکند. متوجه هستی که چی میگم؟
    -آره!
    -خوبه! خورشید و خورشید منظومه ثانی، سه تا همزاد دارن و اینا هم مثل ستاره‌های دیگه در حال حرکتن و حالا این سه ستاره در امتداد همدیگه قرار گرفتن. سر این سه ستاره هم زمین و تهش هم سیاره ماست. وقتی این سه ستاره در امتداد هم قرار می‌گیرن، یه نیروی جاذبه قوی ایجاد می‌کنن و تونلی به وجود میاد که اگر تو توی مرکزش باشی، از اون با سرعت زیاد عبور می‌کنی و به سر دیگش می‌رسی!
    -یعنی؟
    -آره؛ تو توی اون لحظه درست توی مرکز تونل بودی و این باعث شد که به سیاره ما بیای.
    -حالا چه‌طور میشه برگردم؟
    فردریک نفس عمیقی کشید و گفت:
    -متأسفانه به دلیل حرکت این سیاره مرکزیت تونل تغییر کرده و تا دویست و بیست و پنج میلیون سال دیگه امکان نداره دوباره بشه تو اون موقعیت قرار گرفت.
    جیمز آهی سوزناک کشید. زانوانش سست شدند و بر روی پارکت‌های خشک زمین افتاد و با بغض و اشک‌هایی که هر لحظه امکان داشت ببارند گفت:
    -یعنی من تا آخر عمر باید این‌جا بمونم؟
    فردریک نیز آهی کشید و گفت:
    -متأسفم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز بزرگ با اندوه به خود دومش که درمانده روی زمین نشسته بود خیره شد. ناگاه جرقه‌ای در ذهن هر دو ایجاد شد. به هم دیگر نگاه کردند و با دیدن برق امید در چشمان همدیگر فهمیدند که آن یکی نیز می‌داند که در ذهن یکدیگر چه می‌گذرد. تا جیمز دهان گشود تا حرفی بزند، فردریک گفت:
    -حالا سرنوشت تغییر می‌کنه. حالا که تو اومدی همه چیز تغییر می‌کنه. کل نظم دو جهان به هم می‌ریزه.
    -یعنی چی؟ اومدن من چه ربطی به سرنوشت دو جهان داره؟
    -ببین، سرنوشت آدما مثل زنجیر به هم بافته شده‌اس. فکر کن حالا که تو توی سیارت نیستی، به فرض مثال خواهرت؛ البته نمی‌دونم خواهر داری یانه؛ ولی اگه نداری فرض کن که داری. فرض کن خواهرت مجبور بشه در نبود تو با شخص خاصی ازدواج کنه و اون موقع بچه‌ای به دنیا میاد که تو این دنیا نیست. چون این جیمز پیش خواهرش بوده و نذاشته با اون شخص ازدواج کنه و این‌طوری تمام نظم جهان به هم می‌ریزه. فهمیدی چی گفتم؟
    -اوهوم.
    فردریک روی برگرداند تا از اتاق خارج شود؛ اما جیمز گفت:
    -یه سؤالی دارم.
    -بپرس پسرم.
    ناگهان جیمز یاد پدر بیمارش افتاد. او اکنون چه می‌کرد؟ ترجیح داد به این افکار بها ندهد و به بازگشتش بیاندیشد. بنابراین پرسشش را بیان کرد:
    -شما گفتین که مرکزیت تونل تغییر کرده؛ یعنی اون تونل هنوز وجود داره؟
    فردریک گیج از چرایی این پرسش جیمز پاسخ داد:
    -خب آره؛ اون سه ستاره پنج سال در امتداد هم حرکت می‌کنن و بعد تحت تأثیر جاذبه ستاره‌های بزرگ‌تر از هم جدا میشن.
    -پس اگه این‌طوره، من می‌تونم خودم رو به تونل برسونم.
    -ولی برای رسیدن به اون باید از جو زمین خارج شی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز با این حرف سرش را به زیر انداخت. سفر فضایی ملزم به آموزش و هزینه زیادی بود. اگر پول آن را داشت نیز وقت زیادی برای آماده این سفر شدن باید صرف می‌کرد. فردریک پس از اندی تفکر گفت:
    -شما برید بیرون و در مورد جور کردن خرج سفر فضایی فکر کنید. منم ببینم چه چیزایی دستگیرم میشه.
    فردریک از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. جالب بود که به آن‌ها دستور داده بود که خارج شوند؛ اما دقیقه‌ای بعد سخنش را فراموش کرد و خود از اتاق خارج شد. جیمز بزرگ با خنده سر تکان داد؛ اما جیمز ذهنش مشغول و مغشوش بود. اصلاً نمی‌توانست تمرکز کند. تنها می‌توانست به این بیاندیشد که باز نمی‌گردد. نمی‌تواند بازگردد. بدون او چه بلایی سر خانواده‌اش می‌آمد؟ داروهای پدرش به او نمی‌رسید. خواهرش... چه کسی از او دفاع می‌کرد؟ نمی خواست خواهر نوجوانش بازیچه مردان پر هـ*ـوس شود. به احتمال زیاد برادرش باید تحصیل را رها می‌کرد و عاقبت جو نیز شخصی میشد مانند جیمز. چه آرزوها برای خواهر و برادرش داشت! همه چیز را تمام شده می‌دید. صورتش را با دستانش پوشاند. با اشک‌هایش می‌جنگید تا جاری نشوند. جاری نشوند تا غرورش پیش خود دومش نشکند. هیچ راهی برای بازگشت وجود نداشت و تا آخر عمر باید آن جا می‌ماند. جیمز بزرگ صدایش زد:
    -جیمز!
    اما جیمز در حال خود بود و صدایش را نمی‌شنید. این بار بلندتر از پیش نام او را خواند:
    -جیمز!
    جیمز گویی از خواب پریده باشد سرش را ناگهانی بالا گرفت و با نفس عمیقی هیجانش را کنترل کرد و گفت:
    -چیه؟
    -می‌دونستی آدم وقتی آرومه راه حل‌های خوبی به ذهنش می‌رسه؟
    می‌دانست. این را خوب می‌دانست؛ اما چگونه می توانست آرام باشد؟ با صدایی خفه و نگاهی نا امید پاسخ داد:
    -می‌دونم؛ اما نمی‌تونم.
    -بذار راهنماییت کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز با خوشحالی گفت:
    -راه حلی پیدا کردی؟
    -خوب یه فرضیه‌اس که ممکنه درست نباشه.
    جیمز با هیجان پرسید:
    -چی؟
    -تاج ملک هندی!
    جیمز با فریاد گفت:
    -چی؟
    جیمز بزرگ با آرامش پاسخ داد:
    -همون که شنیدی، تاج ملک هندی!
    -اما اون که یه افسانه‌اس!
    جیمز بزرگ خواست پاسخ بدهد که دوباره با هم هم‌صدا شدند:
    -اما یه افسانه همیشه از واقعیت منشأ می‌گیره.
    و بعد جیمز با خوش‌حالی از جای پرید و گفت:
    -خودشه!
    جیمز بزرگ؛ اما با اخم گفت:
    -ولی ریسکش زیاده. نمیشه خطر کنیم.
    جیمز پرسید:
    -خطر کنیم؟ نه! تو قرار نیست با من بیای. تازه‌ش هم من برای برگشتن باید ریسک کنم. اگه این‌جا بمونم نمی‌تونم زندگی کنم. باید خودم رو از مردم مخفی کنم؛ اما تا کی؟ تو دوران پیری هم باید تنها بمونم؟ مریضی چی؟ من مرگ رو به این زندگی ترجیح میدم. اگه برگردم هم که چه بهتر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز بزرگ ناراضی به نظر می‌رسید؛ اما سخنی نگفت. جیمز با خود اندیشید که دارد تغییر می‌کند. شرایط او را تغییر می‌دهد. آن پسر محتاط و ترسو اکنون می‌خواهد به دل خطر برود و اصلاً نمی‌داند که این خطر کردن نتیجه‌ای در پی دارد یا نه؟! جیمز بزرگ گفت:
    -اما خطرات خیلی زیاده. اون منطقه به خاطر درختای انبوهش و البته یه میدان مغناطیسی جلوی هر موجی گرفته میشه و امکان نداره از موبایل و جی پی اس و چه می‌دونم حتی قطب‌نما استفاده کرد. گیاهای سمی اون‌جا خیلی زیادن و جونورای درنده همه‌شون اون‌جا لونه کردن. تازه‌ش هم فکر کن به دهکده سرخ پوستا رسیدی. فکر می‌کنی با یه لبخند ژکوند تاج رو بهت میدن؟ چه‌طور می‌خوای راضی‌شون کنی؟ خودت هم می‌دونی این مأموریت نسل به نسل منتقل شده و اونا تا پای جون‌شون از اون تاج محافظت می‌کنن تا وارث اصلیش بیاد. بی‌خبر از اینکه پسر ملک هندی اصلاً بچه‌ای نداشت.
    -جیمز! من از هم خطرات خبر دارم و همه‌شون رو قبول می‌کنم. تازه یه فکری هم برای اون موضوع دارم.
    جیمز بزرگ با تعجب پرسید:
    -چه فکری؟
    -سرت رو بیار جلو!
    جیمز بزرگ سرش را جلو آورد و جیمز نقشه‌اش را برای او بازگو کرد. جیمز بزرگ نیز دقیق به سخنان آن‌ها گوش داد و با دانستن نقشه، سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
    -خوبه! به فردریک هم موضوع رو می‌گیم.
    هر دو جیمز از اتاق خارج شدند تا موضوع را به فردریک بازگویند. فردریک عینکی بر چشم زده بود و خودکاری در دست داشت و روی یک مبل تک نفره نشسته و روی میز عسلی که چند ورق کاغذ روی آن خودنمایی می‌کردند خم شده بود. پوست صورتش سفید بود و چشمانی ریز و آبی رنگ داشت. از آن دسته آبی‌های کمرنگ که انسان گاهی آن را با خاکستری اشتباه می‌گیرد. ابروهایش نیز پهن و کوتاه بودند و پیری هنوز نتوانسته بود آن‌ها را به تسلط کامل خویش در آورده و سفید کند و هنوز تار‌هایی خاکستری در میان آن‌ها بود. بینی بزرگ و گوشتی داشت که قوس کوچکی بر روی آن بود؛ اما در ترکیب صورتش زشت به نظر نمی‌آمد. لب‌هایش نیز مناسب بودند. صورتش مربعی بود و چانه‌ای محکم و پهن داشت. در کل چهره‌ای داشت که می‌توان گفت در جوانی جذاب بوده و اکنون گذر سن چروک و لک‌هایی آمیخته به تجربه نثار صورت او کرده. جیمز جلوتر رفت و روی مبل دو نفره نشست؛ البته پاهایش از آن کمی آویزان بودند و خب این موضوع طبیعی بود. جیمز نگاهی به جیمز بزرگ که هم‌چنان ایستاده بود کرد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -بیا و بشین دیگه.
    جیمز بزرگ هم جلوتر رفت و کنار او نشست. جیمز رو به فردریک کرد و گفت:
    -ما یه راه حلی به ذهن‌مون رسیده که ریسکش زیاده.
    فردریک در حالی که هنوز سرش روی کاغذها خم بود نگاهی به چهره او کرد و پس از اندی تأمل گفت:
    -خب چه فکری؟
    -ما می‌خوایم تاج ملک هندی رو به دست بیاریم.
    -هوم! اون تاج خیلی گرانبهاست. سه قطعه الماس تراش خورده، دوازده قطعه یاقوت و دوازده تا زمرد. یازده تا مروارید و یک فیروزه و البته بدنه اصلیش که از طلاست. به غیر از اینا قطعات کهربا، یشم، آمتیست* و عقیق هم توش پیدا میشه. چیز خیلی با ارزشیه و فروش قطعات اون می‌تونه تا آخر عمر آدم رو تأمین کنه؛ ولی می‌دونی که این یه افسانه‌اس؟
    -آره.
    -و اگر هم واقعیت داشته باشه، به دست آوردنش آسون نیست؟
    -آره می‌دونم و همه این خطرات رو می‌پذیرم.
    فردریک نفس عمیقی کشید و گفت:
    -باشه؛ پس باید بگم که من به نتایجی رسیدم.
    جیمز از جا پرید و گفت:
    -چی؟
    -دو سال و سه ماه دیگه، کوه المپوس* در مرکز تونل قرار می‌گیره.
    جیمز با تعجب پرسید:
    -کوه المپوس دیگه کجاست؟ اسمش رو نشنیدم.
    فردریک با آرامش توضیح داد:
    -کوه المپوس بزرگترین آتشفشان سامانه‌ی خورشیدیه. در مریخ قرار داره و بلندیش حدود سه برابر قله اورسته؛ یعنی حدود بیست و شش هزار متر یا به عبارت دیگه بیست و شش کیلومتر؛ البته تو منظومه شمسی. تو منظومه ثانی طولش پنجاه و دو کیلومتره. متوجه شدی؟
    -اوهوم.
    -ببین. اگه همین فردا آماده بشی و بری سفر برای پیدا کردن اون تاج، نهایتاً باید تا یه ماه بعد برگردی. اون موقع ما بیست و شش ماه فرصت داریم. تو ماه اول آموزش‌های مقدماتی علم نجوم رو یاد می‌گیری. بعد باید هر روز و به طور فشرده آموزش ببینی و به تمرینات بری تا ظرف این دو سال یه فضانورد کامل ازت در بیاد. بعد با یه سفینه از جو خارج میشی تا به ایستگاه بین المللی فضایی برسی. اونجا دیگه خودت باید سفینه رو بدون اجازه برداری، از حالت اتومات خارج کنی و به مریخ بری تا بتونی به سیاره‌ات برگردی.
    جیمز بزرگ گفت:
    -اما شما خطرات رو در نظر نمی‌گیرین. اون ممکنه با این خودسری‌ها بمیره.
    فردریک گفت:
    -گاهی اوقات ریسک کردن و به دل خطر رفتن لازمه مرد جوان.
    جیمز هم گفت:
    -راستی نمی‌خوای برگردی؟ داره شب میشه‌ها!
    -باشه من رفتم.
    -خدانگهدار.
    *(کوارتز بنفش)
    *(Mount Olympus)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا