- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
-اوه خوب شد گفتی؛ اما... پس تو چی؟
-من پنهانی میرم خونه.
-آره فکر خوبیه. بهتره بری و پشت بوم منتظر بمونی.
-قبوله!
جیمز بزرگ از او دور شد و چند سطل برداشت و به طرف دهکده دوید. جیمز نیز به راه افتاد تا خود را به خانه برساند. جیمز از خود درباره صدای جیمز بزرگ پرسید و با خود گفت که چهگونه صدای او اینچنین کلفت است؟ بعد به این نتیجه رسید که حتما به خاطر جثه بزرگش حنجرهاش امواج صدای بزرگی تولید میکند و به نظر او صدایش بم به نظر میآید و در میان مردمان عادی صدایی مشابه خود در دنیای خودش دارد.
ساعتی بعد جیمز ناامید پشت پرچین چشم به نردبان و فاصله بین پلههای آن دوخته بود. بالا رفتن از آنها غیر ممکن نبود؛ اما زحمت و زمان زیادی میطلبید و جیمز قادر به ریسک کردن نبود. چرا که اگر کسی او را هنگام بالا رفتن میدید معلوم نبود قرار است چه بلایی سرش بیاید. به خصوص که در میان زمین و هوا معلق بود. نه میتوانست با سرعت از پلهها بالا برود و نه میتوانست پایین بپرد، چرا که استخوانهایش میشکستند و صد در صد به دام میافتاد.
در گیر و دار بود که جیمز بزرگ پیدایش شد. فوری به اطراف نگاه کرد و بعد از اطمینان حاصل کردن از اینکه کسی اطراف نیست، لنگ لنگان به سویش آمد و گفت:
-سلام! نتونستم برم بالا. ممکن بود یکی من رو ببینه.
-سلام؛ اشکالی نداره. خودم میبرمت. به مامان و بابا هم گفتم که میرم پشت بوم و کسی مزاحمم نشه.
-از لطفت ممنونم.
-قابلی نداشت.
جیمز بزرگ او را همانند کودکان کول کرد و سریع از نردبان بال رفت. وقتی به بام رسیدند، جیمز گفت:
-بازم ممنونم.
-و منم بازم میگم که قابلی نداشت.
جیمز خندید و گفت:
-خوب جیمز! حالا چی صدات کنم؟ من عزیز؟ برادرم؟ دوست خوبم؟
-من پنهانی میرم خونه.
-آره فکر خوبیه. بهتره بری و پشت بوم منتظر بمونی.
-قبوله!
جیمز بزرگ از او دور شد و چند سطل برداشت و به طرف دهکده دوید. جیمز نیز به راه افتاد تا خود را به خانه برساند. جیمز از خود درباره صدای جیمز بزرگ پرسید و با خود گفت که چهگونه صدای او اینچنین کلفت است؟ بعد به این نتیجه رسید که حتما به خاطر جثه بزرگش حنجرهاش امواج صدای بزرگی تولید میکند و به نظر او صدایش بم به نظر میآید و در میان مردمان عادی صدایی مشابه خود در دنیای خودش دارد.
ساعتی بعد جیمز ناامید پشت پرچین چشم به نردبان و فاصله بین پلههای آن دوخته بود. بالا رفتن از آنها غیر ممکن نبود؛ اما زحمت و زمان زیادی میطلبید و جیمز قادر به ریسک کردن نبود. چرا که اگر کسی او را هنگام بالا رفتن میدید معلوم نبود قرار است چه بلایی سرش بیاید. به خصوص که در میان زمین و هوا معلق بود. نه میتوانست با سرعت از پلهها بالا برود و نه میتوانست پایین بپرد، چرا که استخوانهایش میشکستند و صد در صد به دام میافتاد.
در گیر و دار بود که جیمز بزرگ پیدایش شد. فوری به اطراف نگاه کرد و بعد از اطمینان حاصل کردن از اینکه کسی اطراف نیست، لنگ لنگان به سویش آمد و گفت:
-سلام! نتونستم برم بالا. ممکن بود یکی من رو ببینه.
-سلام؛ اشکالی نداره. خودم میبرمت. به مامان و بابا هم گفتم که میرم پشت بوم و کسی مزاحمم نشه.
-از لطفت ممنونم.
-قابلی نداشت.
جیمز بزرگ او را همانند کودکان کول کرد و سریع از نردبان بال رفت. وقتی به بام رسیدند، جیمز گفت:
-بازم ممنونم.
-و منم بازم میگم که قابلی نداشت.
جیمز خندید و گفت:
-خوب جیمز! حالا چی صدات کنم؟ من عزیز؟ برادرم؟ دوست خوبم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: