کامل شده مجموعه داستان های نگاه از بالا| dehgani کاربر انجمن نگاه دانلو

وضعیت
موضوع بسته شده است.

dehqani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/25
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
6,796
امتیاز
603
محل سکونت
استان اصفهان
نام کتاب: مجموعه داستانهای نگاه از بالا
نویسنده: محبوبه دهقانی
ویراستار: Aster
مجموعه داستان های نگاه از بالا زندگی مردم عادی رو با یه زاویه دید متفاوت روایت می‌کنه.
دیدی که از رو به رو نیست و از بالا ست.
روایت‌گر ربط و پیوند زندگی انسان‌ها باهم دیگر هستش و زنجیر‌های اتصال نامرئی که از دید ما مخفیه.
66.png



داستان اول: سماجت
داستان دوم: پشت پنجره
داستان سوم: گدا
داستان چهارم: راز
داستان پنجم: ارزش یه لبخند
داستان ششم: بخشش
داستان هفتم:همکلاسی
داستان هشتم: هوای بارانی (1)
داستان نهم: هوای بارانی (2)
داستان دهم: پیامک
داستان یازدهم: تحقیر
داستان دوازدهم: مار(1)
داستان سیزدهم: مار (2)
داستان چهار دهم: شریک (1)
داستان پانزدهم: شریک (2)
داستان شانزدهم: هیجان
داستان هفدهم: نفهم
داستان هجدهم: رفتگر
داستان نوزدهم: دهات
داستان بیستم: مدور
داستان بیست و یکم: سفره افطار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    به نام خدا

    سماجت
    دخترک گوشه خیابان کنار مادرش نشسته بود. گرسنه بود و از سرما به خود می‌لرزید!
    ***​

    پیرمرد همان‌طور که روی صندلی سلطنتی خود نشسته بود دست در جیب خود داشت و محتاطانه کیف پولش را لمس می‌کرد. عجب سماجت داشت حتی در لحظه جان دادن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان

    پشت پنجره


    توی اتاق روبه پنجره ایستاده بود، پرده را بادستش کنار زده بود و از آن‌جا به عشقش نگاه می‌کرد.
    چشم در چشم هم.

    ***

    پیرزن همان طور که روی تخت نشسته بود آلبوم را بست و به جای خالی کنارش نگاه کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان

    به نام خدا

    گدا
    شب شده بود.

    تمام دستانش زخم و ترک خورده بود. جای زخم‌ها ذوق ذوق می‌کرد. خسته بود. کارگری ساختمان در هوای گرم تابستان واقعا طاقت فرسا بود. به طرف خانه در حرکت بود. چشمش به زن گدای گوشه پیاده رو افتاد، دست در جیب کرد و یک پنج هزاری در کاسه زن انداخت.

    ***

    زن نگاهی به اطراف کرد. آخرین نفر هم گذشت، بلند شد و ایستاد. چادرش را از سر برداشت و تا کرد. بساطش را جمع کرد و همه را داخل کیف گذاشت. دستی به مانتویش کشید. به طرف کوچه پشتی رفت، سوار جنسیس زرد رنگش شد و به خانه باز گشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    راز


    پرستار سرم پدر را عوض کرد و رفت.
    روی صندلی کنار تخت نشست. به چهره‌ی آروم پدر که در خواب بود نگریست. دلش عجیب دلتنگ مادر بود. مادری که پنج سالی هست چشم بر جهان بسته.
    ***
    ـ مامان چرا من خواهر یا برادری ندارم؟
    ـ پسرم ما بچه دار نمی‌شدیم خدا تو رو بعداز بیست سال به ما داد.
    ـ مامان من بازم کیک می‌خوام.
    ـ بیا عزیزم کیک من مال تو.
    ـ نه، تو خودت می‌خوای. بخور.
    ـ نه عزیزم، من کیک دوست ندارم!
    با صدای سرفه پدر از افکارش خارج شد. قطره اشکی رو که روی صورتش بود رو پاک کرد و به طرف پدر رفت. اکسیژن رو بر دماغ پدر گذاشت.
    پدر نگاهی پر از مهر به پسر کرد و دست پسر رو در دست گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:
    _زمستون بود. هوا خیلی سرد بود یک ساعتی میشد که بارون بند اومده بود. ازخونه آقا جون بیرون اومدیم، سر خیابون رفتیم تا تاکسی بگیریم بریم خونه. متوجه یه صدایی شدیم؛ یه صدایی شبیه ناله بچه گربه، خوب که گوش کردیم دیدیم صدا از سطل زباله ست.
    فروغ گفت: بریم کمکش، ممکنه گیر کرده باشه. برای اینکه دل فروغ رو نشکنم رفتم سمت همون سطل، فروغم باهام اومد. تاریک بود. چیزی مشخص نبود.گوشیم رو از جیب کتم بیرون آوردم و چراغش رو رشن کردم. از چیزی که دیدیم حیرت کردیم.
    سکوت کرد. به عمق چشم‌های پسر نگاه کرد و دستش رو با مهر فشار داد.
    - توی سطل زباله بودی، بدنت یخ کرده بود. داشتی می‌مردی. فروغ برت داشت، چادرش رو دورت پیچید تا گرم بشی. برای اولین تاکسی دست بلند کردم. وقتی وارد خونه شدیم، فروغ کنار بخاری گذاشتت. آب گرم آورد و همون‌جا تو اتاق کنار بخاری شستت، زنده موندی!
    پسر دستی بر روی صورتش کشید. خیس از اشک بود.
    پدر یه نفس بلند کشید و چشمش را برای همیشه بر روی جهان بست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    ارزش یه لبخند

    توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. خیلی خسته بودم. کار توی داروخانه تا این وقت شب و سر و کله زدن با مشتری‌ها واقعا خسته کنندست. ماه توی آسمون نبود. با خودم گفتم:"اگه چراغ‌های شهر خواموش میشد حتما ستاره‌ها مشخص می‌شدند." اتوبوسی توی ایستگاه ایستاد، سوار شدم. جا برای نشستن نبود، کنار پنجره ایستادم. به عکس خودم توی پنجره نگاه کردم. خیره به صورتم شدم افکارم به کودکیم پر کشید و صداها توی سرم جولان داد!
    ـ خانوم یه آدامس بخر، تورو خدا!
    ـ آقا یه باد بادک برا بچه‌ات بخر.
    ـ خانوم فال دارم، فال می‌خری؟
    ـ آقا یه شاخه گل از من بخر، تورو خدا
    صدای فریاد پدرم که سر مادرم داد می‌زد:
    _کثافت بگو کجا گذاشتی؟
    ــ به خدا من جایی نذاشتم.
    ــ مثل سگ داری دروغ میگی، من توی زنیکه رو می‌شناسم، بگو کجا گذاشتی؟
    ـ به پیر به پیغمبر من جایی نذاشتم!
    ـ پس این شیره تریاکای من کجاست؟ کودوم گوریه.
    ومن از ترس، گوشه اتاق چمباتمه زده بودم و سرم رو لای پاهام پنهان کرده بودم، همیشه از این دعواها خونه ما بود و آخرش به کتک خوردن مامانم ختم میشد. طبق معمول بابام خودش شیره تریاکش رو مصرف کرده بود و یادش رفته بود. تریاکی رو که نبود، از مامان بی‌چاره من می‌خواست. سر کار نمی‌رفت. مامانم تو یه کارخونه کارگری می‌کرد. همه‌ی حقوقش پای اجاره خونه و قبض آب و برق می‌رفت. من رو به بتول خانوم سپرده بود تا کار کنم. سر چهار راه‌ها، توی پیاده‌رو‌ها و توی مکان‌های شلوغ و پر رفت و آمد.
    ـ آقا یه جفت جوراب بخر.
    همیشه من زودتر از مامانم به خونه برمی‌گشتم. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی‌کنم؛ مثل همیشه به خونه رفتم. بابام رو مچاله شده پای منقل دیدم. سلام کردم، جوابم رو نداد. صداش کردم و باز جوابی نشنیدم. وقتی نزدیکش رفتم صورت سیاه شده‌ش رو دیدم، ترسیدم و جیغ کشیدم. همسایه‌ها به خونه‌مون اومدند. بابام سنکوب کرده بود و از پیشمون رفت.
    ـ خانوم تو رو خدا یه شاخه گل بخر.
    ـ دخترم گل‌ها شاخه‌ای چنده؟
    ـ می‌خوای گل بخری؟
    ـ بله دختر قشنگم، چه لبخند زیبایی داری. حالا نگفتی گل‌ها شاخه‌ای چنده؟
    ـ شاخه‌ای پونصد تومن.
    ـ چند تا شاخه گل داری؟
    ـ بیستا.
    ـ همه گل‌هات رو می‌خرم.
    ـ جدی، همه‌ش رو می‌خری؟
    ـ آره عزیزم، بیا اینم پولش.
    ـ پنج تومن اضافه دادین.
    ـ مال خودت!
    ـ نه مامانم ناراحت میشه بیا بقیه‌ش رو بگیر.
    ـ دخترم کلاس چندمی؟
    ـ اگه مدرسه می رفتم الان کلاس سوم بودم.
    ـ مدرسه نمیری؟
    ـ چرا تا پارسال رفتم؛ اما امسال نتونستم برم.
    ـ میشه بپرسم چرا؟
    ـ پول شهریه‌ش رو نداشتیم!
    هیچ وقت یادم نمیره اون خیری رو که با هزار بدبختی آدرس خونه‌ی ما رو پیدا کرده بود و به ما کمک کرد. کمک کرد تا من بتونم تو رشته‌ی مورد علاقه‌م درس بخونم و داروساز بشم. درسته داروخونه از خودم ندارم؛ اما همین که دستم تو یه داروخونه بنده شکر!
    با ایستادن اتوبوس از افکارم خارج شدم. آخر ایستگاه بود. باید پیاده میشدم و دوباره تو ایستگاه می‌نشستم تا اتوبوس بعدی بیاد. همین که پام از پله آخر اتوبوس به زمین رسید.
    ـ خانوم یه فال از من می‌خری؟
    برگشتم طرف صدا، یه دختر بچه بود که توی سرما نوک دماغش قرمز شده بود. بخار غلیظی از دهانش بیرون می‌اومد، نگاهی به دست‌هاش کردم؛ قرمز شده بود. یه لبخند بهش زدم:
    -همه فال‌هات چند؟
    ــ می‌خوای همه‌ش رو بخری؟
    ــ آره عزیزم، کلاس چندمی؟
    ــ مدرسه نمیرم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    بخشش

    با قدم‌های لرزان روی چهارپایه ایستاد، نگاهی به جمع حاضر در آن‌جا انداخت! دلش می‌خواست گریه کند. دیدن التماس‌های پدر و مادرش برای نجات او عذاب آور بود. طناب دور گردنش قرار گرفت.
    ـ حرفی برای گفتن نداری؟
    نگاهی به پدر و مادر مقتول کرد. اشک از گوشه چشمش جاری شد.
    _ نمی‌خواستم بکشمش، یه اتفاق بود، من رو ببخشید.
    مامور نگاهی به پدر و مادر مقتول کرد و گفت:
    _ شما... نمی‌خواهید ببخشید؟
    پدر مقتول گفت:
    _نه، قصاص.
    زیر پاهایش خالی شد. ریه‌هایش شروع به تلاش برای به دست آوردن هوا کردند؛ اما راه هوا بسته شده بود. چه‌قدر درد داشت! چه‌قدر جان دادن سخت بود. دیگر چشمانش جایی را ندید؛ ولی گوش‌هایش به خوبی می‌شنید! صدای فریاد زنانه‌ای راکه با گریه گفت:
    _ دست نگه دارید، بخشیدم، بخشیدم.
    مادر است دیگر! رئوف است، حتی برای قاتل بچه‌اش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    همکلاسی

    فرهاد:"می‌بینی احسان، این حامد هم کلاس من بود. من شاگرد اول کلاس بودم، اونم شاگرد اول کلاس. من بازحمت، اون با پول. من تا دیپلم بیش‌تر نتونستم بخونم؛ چون پول نداشتیم، فقیر بودیم؛ اما اون با زور پول درسش رو خوند.
    می‌بینی، منی که همه حرف از هوش و ذهن و استعدادم می‌زدند الان یه کارگر ساده‌ام؛ اما اون مدیر شرکت باباش. من باید همیشه هشتم گرو نه‌ام باشه و شرمنده زن و بچه‌ام باشم، اون وقت اون به وقتش تفریح، عشق و حال... هعی! به نظر من پول بهتر از علمه! پول علمه، تحصیله، اعتباره! پول همه چیزه!
    احسان:" درست میگی، ما فقیر بیچاره‌ها همیشه زیر پای ثروتمندها له می‌شیم. الان من و تو برای کی کار می‌کنیم، یه ثروتمند. سه ماهه حقوقمون رو نداده. به‌خاطر اینکه پول نداریم مجبوریم پله بشیم تا ثروتمندها از ما بالا برند و ترقی کنند. پول روی پولشون بیاد، یادشون به ما نباشه که پولمون رو ندادند. ماهم تو همون فقرمون دسته پنجه نرم کنیم، صدامونم به جایی نرسه. فقیر مثل پی خونه است و ثروتمند مثل خود خونه. تا پی نباشه خونه‌ام نیست.

    ***
    حامد:"بابا، یه راهی جلوی پام بذار."
    پدر :"چه راهی، مگه دیگه راهیم مونده. همیشه خدا یه گندی می‌زنی و من باید جمعش کنم. چه‌قدر پول خرجت کنم، چه‌قدر همه جا گندهای تو رو با پول بپوشونم. برو این فرهاد رو ببین. با تو همسال بود، یه بچه فقیر، درسته الان یه کارگر ساده است؛ اما ببین چه‌قدر از تو زرنگ‌تره. زن و بچه داره، به‌راحتی زندگیش رو می‌چرخونه، ککش‌ام نمی‌گزه. اون وقت تو این دستت به اون دستت میگه... می‌دونی حرصم از کجاست، این که همه فکر می‌کنند تو یه آدم موفقی، بابات تو رو مدیرشرکتش کرده، تو‌ام خیلی قشنگ داری شرکت رو می‌چرخونی؛ اما کسی خبر ندارند که همه‌ی این‌ها فرمالیته است. اگه من نباشم سه سوته این شرکت تو هواست. می‌دونی آدم‌های ظاهر نمایی عین تو مثل چی می‌مونند؟
    حامد: ...
    پدر : مثل یه کروات دور یقه، به‌ظاهر قشنگید؛ اما از درون آدم رو خفه می‌کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    هوای بارانی(1)

    وارد اتاق ۱۰۲ شدم. عینک ته استکانیش روی چشمش بود و داشت قرآن می‌خوند. با وارد شدنم از بالای عینکش یه نگاه بهم کرد و یه لبخند مهربون زد.
    ـ سلام بر فرنگیس جون خودم.
    _سلام دخترم، خسته نباشید.
    سرمش رو عوض کردم، تب گیر رو توی دهنش گذاشتم و فشارش رو گرفتم. تا داشتم این کارها رو می‌کردم نگاه دقیقش روی صورتم بود. بعداز اتمام کارم خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت:
    _بشین.
    کنارش روی تخت نشستم.
    فرنگیس: امروز صورتت بی‌حاله، چشمات بی‌فروغه! دختر شاد همیشگی نیستی، بگو مادر. بگو مشکلت چیه که این صورت به این شفافی و نازی انقدر کدر شده!
    ـ خستم... همین.
    فرنگیس: کارت خیلی زیاده.
    ـ نه به خاطر کار نیست، بعضی وقت‌ها واقعا از این تنهایی خودم خسته میشم، می‌بُرم.
    فرنگیس: دلت جایی گیره!
    ـ هه... خیلی سرکشه! ای‌کاش دلیل این سرکش بودنش رو می‌دونستم.
    فرنگیس: علت عاشق ز علت‌ها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست.
    ـ حس یه آدم مفلوک رو دارم.
    فرنگیس: این افکار آدماست که حس آدما رو می‌سازه.
    ــ شما بگو چی‌کار کنم
    فرنگیس: استوار باش!

    ***
    ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و به طرف آسانسور رفتم. آسانسور خراب بود. داشتند درستش می‌کردند. خیلی خسته بودم. مجبور شدم از پله‌ها بالا برم. با هزار بدبختی خودم رو به خونه رسوندم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. مثل همیشه خونه تو سکوت مطلق بود. دست بردم و پریز برق رو زدم. چراغ‌ها روشن نشد. یادم افتاد برق به خاطر آسانسور قطعه. سوییچ رو انداختم روی میز و روی کاناپه ولو شدم. روسریم رو از سرم برداشتم و اون‌طرف پرت کردم. چشم‌هام رو بستم. به ثانیه نکشید خوابم برد.
    با صدای تریک تریک چشم‌هام رو باز کردم. همه جا تاریک بود. مثل اینکه بارون گرفته. یادم به حرف فرنگیس افتاد، حق با اون بود، باید از همین الان شروع می‌کردم، پس بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. پرده رو کنار زدم. قطرات بارون به شیشه برخورد می‌کرد و آروم از شیشه به پایین سر می‌خورد، ردش رو روی شیشه جا می‌ذاشت. نور تیر چراغ برق روی صورتم افتاده بود. سرم رو به شیشه تکیه دادم. نگاهم رو به بارونی که از زیر نور چراغ برق بهتر دیده میشد، زوم کردم. خیلی وقت بود به بارون نگاه نکرده بودم! از همون روزی که...
    بذار ببینم، امروزم مثل اون روز؛ عصر جمعه است. هه! خدای من! ذهنم مثل همیشه در گیرشد. آروم آروم صداها در سرم شکل گرفت. از حال دور شدم و به گذشته رفتم.
    یک سالی بود از پرورشگاه بیرون اومده بودم و مستقل شده بودم. تو یکی از بیمارستان‌های شهر پرستار بودم. به تازگی تونسته بودم واسه خودم یه ماشین دست چندم جور کنم.
    عصر جمعه بود و هوا بارونی، شیفت رو تحویل دادم. سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم. خیابون‌ها به‌خاطر سردی هوا خلوت بود و تعداد انگشت شماری عابر که با شتاب به سمت خونه‌هاشون می‌رفتند دیده میشد. تو یکی از خیابون‌ها چشمم به مسافر تنهایی افتاد که منتظر تاکسی بود. خیس آب بود. مطمئنا حالا حالاها تاکسی گیرش نمی‌اومد. ماشین رو به طرفش کج کردم. یه پالتوی سیاه تنش بود با پلیور دست بافت کرم رنگ! شلوار جین آبی و کلاه دست بافتی بر سر. طرح کلاهش خیلی زیبا بود، یقه پالتوش رو وایسونده بود و صورتش رو داخل یقه فرو کرده بود. واسه همین درست چهره‌اش مشخص نبود.
    _ آقا، اگه جایی می خواید برید من می‌رسونمتون.
    ـ نه ممنون، مزاحم شما نمیشم. الان تاکسی میاد باهاش میرم.
    ـ ولی فکر نکنم به این زودیا تاکسی گیر بیاد.
    یکم مکث کرد و بعد سوار شد، صندلی عقب جا گرفت. بخاری ماشین رو زیاد کردم و راه افتادم.
    ـ کجا می‌خواید برید؟
    ـ ببخشید مزاحم شما شدم، اگه لطف کنید خیابون...
    از تو آیینه نگاهی به صورتش کردم. چه‌قدر آشناست! آهان یادم اومد. پسر همسایه‌مون! ههه با بچگیش هیچ فرقی نکرده، فقط با اون ته ریشش خیلی جذاب‌تر شده!

    ***
    نه سالم بود پدر و مادرم تو یه تصادف کشته شدند؛ چون کس و کاری نداشتم من رو به پرورشگاه بردند. یادمه اون موقع که هنوز مامان و بابا زنده بودند و تو محله قدیمی زندگی می‌کردیم، هم بازی بچگی‌هام بود. آخ چه روزایی بود اون روز‌ها!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    هوای بارانی(2)
    ای‌کاش آدم‌ها تو بچگی‌شون می‌موندند. یادمه یه همسایه داشتیم اسمش تاج الملوک بود، بنده خدا هیچ کس و کاردرست و درمونی نداشت. دوتا پسر داشت که به قول خود خدا بیامرزش رفته بودند فرنگستون! یادی هم از مادر پیرشون نمی‌کردند، بنده خدا تاج الملوک همیشه می‌گفت: الهی هیچ کس بی‌یار نشه!
    من و علی رضا همیشه خدا جامون تو خونه تاج الملوک بود. بهمون نخودچی و کشمش می‌داد، چه‌قدر ذوق می‌کردیم. بیچاره از زور بی‌کسی برای ما درد و دل می‌کرد، ما هم هیچی حالیمون نمیشد؛ اما یه خوبی براش داشتیم که اون با گفتن درد و دلاش سبک میشد. به خوبی یادمه یه روز که سر حرف دلش باز شده بود بهمون گفت: هعی مادر! هر وقت دل یکی رو به دست آوردید ولش نکنید. دلش می‌شکنه، خدا قهرش می‌گیره.
    ـ خدا قهرش می‌گیره یعنی چی؟
    تاج الملوک: یعنی من یکی رو کنارم داشتم؛ ولی نداشتمش! اولاد دارم؛ ولی ندارم. زنده هستم؛ ولی مرده‌ام، قهر خدا یعنی من!
    اون موقع‌ها منظورش رو نمی‌فهمیدیم، اصلا نمی دونستیم چرا این‌ها رو به ما میگه.
    اما وقتی بزرگ شدم به خوبی منظورش رو فهمیدم. وقتی خودم بی‌کس و کار شدم درک کردم چرا حرف‌هاش رو برای ما می‌زد. خدا بیامرزدش! بیش‌تر هوای علی رضا رو داشت تا من رو. خیلی پسر دوست بود، همیشه یه مشت نخود چی به اون بیش‌تر می‌داد تا به من!

    ***
    مونده بودم بهش آشنایی بدم یا نه، دلم می‌خواست حالا که یه نفر از گذشته رو دیدم باهاش حرف بزنم، احساس فردی بهم دست داده بود که تو غربت یه آشنا پیدا کرده، پس سعی کردم خجالت و کنار بذارم و سر حرف رو باز کنم.
    ـ عجیب بارونی گرفته!
    علی رضا: ...
    ـ شما تو همین منطقه زندگی می‌کنید.
    علی رضا: نه.
    ـ میشه بپرسم کجا زندگی می‌کنید؟
    علی رضا: ...
    اُه خدای من! چه‌قدر اخلاقش تغییر کرده، یادمه اون موقع‌ها خیلی وراج بود، بعضی وقت‌ها این‌قدر حرف می‌زد که مخ آدم سوت می‌کشید، البته اینم یادمه فقط با من حرف می‌زد! هیچ وقت ندیده بودم با بچه‌های دیگه حرف بزنه. نکنه من اشتباه گرفته باشم و علی رضا نباشه! نگاهی از تو آیینه بهش کردم و گفتم:
    ـ ببخشید... امم ... شما با آقای سالاری نسبتی دارید؟

    برای یه لحظه نگاهش از تو آیینه با نگاهم گره خورد. تعجب رو از تو چش‌هاش خوندم!
    ـ چه‌طور؟
    ـ نمی‌شناسینش؟
    ـ ...
    ـ علی رضا سالاری!
    باز نگاهمون از تو آیینه با هم گره خورد و باز سکوت کرد.
    ــ می‌دونی، بچه که بودم یه پسر همسایه داشتیم. با هم همبازی بودیم. یه سه چهار سالی ازم بزرگ‌تر بود، یه چند سالی هست ندیدمش! شما خیلی شبیه اونید.
    باز از تو آیینه نگاهمون با هم گره خورد، با این تفاوت که رنگ نگاهش فرق کرد، نمی‌دونم چرا قلبم شروع به ضربان کرد! نگاهش رو دزدید!
    علی رضا: ممنون همین‌جا پیاده میشم!
    ماشین رو به کناری هدایت کردم. پیاده شد. همون‌طور که لای در ماشین بود خم شد و گفت: چه‌قدر تقدیم کنم؟
    نمی‌دونم چرا با این حرفش بغض کردم، به زور جلوی خودم رو گرفتم تا اشکم در نیاد: برید به سلامت.
    در رو به آرومی بست، یقه پالتوش رو وایسوند. دست‌هاش رو تو جیب پالتوش کرد و سرش رو تو یقه. به آرومی گام برداشت و به سمت کوچه رفت! نگاهم کشیده شد روی اسم کوچه! اسم کوچه توی مغزم حک شد! دنده رو جا زدم و حرکت کردم.
    از اون روز هر وقت از کار می‌اومدم مسیرم به همون سمت کشیده میشد؛ ولی اثری ازش نبود، دیگه ندیدمش!

    ***
    مریم: چته شهلا؟ چرا تو لکی، حواست به کار نیست. به بیمار اتاق ۱۰۸ سر زدی؟
    ـمریم... فکر کنم مریض شدم، مگه میشه من یه‌دفعه این‌قدر تغییر کنم، من چم شده! چرا این‌قدر بی‌دلیل دل تنگ میشم! چرا بی‌دلیل بغض می‌کنم! چرا بی‌دلیل دلم می‌گیره! چرا بی دلیل دلم فریاد می‌خواد!
    مریم: هه... عاشق شدی؟
    ـ چه‌طوری یه نفر عاشق میشه!
    مریم: اینو پرفسوراشم توش موندند!
    ـ چه‌قدر بده عاشق کسی بشی که ندونی دوست داره؟ ندونه دوستش داری! ندونی کجاست؟ ندونه کجایی؟ ندونی دل تنگت میشه؟ ندونه دل تنگش میشی! خیلی حسش بده... خیلی
    مریم: ...
    ـ می‌دونی... یکی مثل من عاشق شدنش یه چیز خیلی مسخره است! چه کسی حاضر میشه با یه دختر بی‌کس و کار ازدواج کنه.
    مریم: به کار خدا شک داری؟
    ـ ....
    مریم: به خودش توکل کن! بیمار اتاق صد و هشت رو یادت نره.

    ***
    نمی‌دونم چه‌قدر وقت بود به بارون نگاه می‌کردم! این رو به خوبی یادمه، از اون روز به بارون نگاه نکرده بودم! درست دوسالی میشد! ولی سعی کردم استوار باشم. طلسم رو بشکنم و به بارون نگاه کنم! نگاهم به پایین تیر چراغ برق کشیده شد، یه نفر اون‌جا با چتربزرگ مشکی رنگ، با پالتوی مشکی و پلیور کرم رنگ ایستاده بود. شلوار جین آبی و کلاهی بر سر، درست روبه‌روی پنجره! نگاهش از اون پایین به پنجره بود، یا شاید من! قلبم ضربان گرفت. مغزم قفل بود؛ ولی این پاهام بود که با شتاب به سمت در رفت. با شتاب پله‌ها رو پایین رفت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا