همه چی داشت خوب پیش میرفت که ناگهان دوباره ان صدا به گوش هایم رسید ... منظورم همان اواز با صدای خانومی است که هنگام زنده به گو کردن انسان ها سر میدهد ... پاهایم را تا خط مرز خروج این قبرستان بردم اما شنیدن مجدد ان اواز, من را برای خروج از این قبرستان دو دل کرد...من فکر میکردم دیگر همه چی تمام شده است,اما حالا به این موضوع پی بردم که سخت در اشتباه بودم...یک صدایی دم گوشم زمزمه میکند که اگر قربانی بعدی مادرم باشد چه...اما بازگشت به وسط قبرستان میتواند حکم زنده به گور شدنم باشد ...
***چند ساعت قبل...***
هر عابری که میرسید بهم هشدار میداد که؛ این قبرستان یک قبرستان عجیب و غریب است و گویا به تسخیر شیطان در امده و باید ازش دوری بکنم,اما من این را میدانم که اصلا شیطانی وجود ندارد که بخواهد قبرستانی را تسخیر بکند,پس بی اعتنا از حرفشان گذشتم و برای نیتی که در قلب دارم یک قدم به ان قبرستان نزدیک تر شدم
خیلی زود رسیدم به جایی که دیگر هیچ اهدی به چشم هایم نمیخورد,حتی پرنده پر نمیزد,ساکتِ ساکت.کمی ترس در وجودم رخنه کرد,اما ان را کنترل کردم و قدم قدم رو به جلو رفتم...راستش جاده خیلی خلوت بود و در تاریکی شب خوف وحشت ناکی را بهم القا میکرد...اما الان که دارم خودم را برنداز میکنم اب دهانم خشک شده و در کوله پشتی ام به اندازه کافی اب وجود ندارد...به قدم هایم سرعت بخشیدم تا شاید یک اب سرد کن را در حواشی و یا داخل قبرستان ببینم...سرفه ای میکنم و کمی صدایم را صاف میکنم...تشنگی بدجوری دارد بهم فشار می اورد...
بلاخره تابلوی راهنمای ان قبرستان چشم هایم را گیرای خودش کرد
به سمتش میروم و دقیق اطلاعات رویش را میخوانم...به نظر می ایید فقظ چند متر دیگر تا ان قبرستان باقی مانده...یک نگاه سریع به ساعتِ مچی ام میندازم
23:13
***چند ساعت قبل...***
هر عابری که میرسید بهم هشدار میداد که؛ این قبرستان یک قبرستان عجیب و غریب است و گویا به تسخیر شیطان در امده و باید ازش دوری بکنم,اما من این را میدانم که اصلا شیطانی وجود ندارد که بخواهد قبرستانی را تسخیر بکند,پس بی اعتنا از حرفشان گذشتم و برای نیتی که در قلب دارم یک قدم به ان قبرستان نزدیک تر شدم
خیلی زود رسیدم به جایی که دیگر هیچ اهدی به چشم هایم نمیخورد,حتی پرنده پر نمیزد,ساکتِ ساکت.کمی ترس در وجودم رخنه کرد,اما ان را کنترل کردم و قدم قدم رو به جلو رفتم...راستش جاده خیلی خلوت بود و در تاریکی شب خوف وحشت ناکی را بهم القا میکرد...اما الان که دارم خودم را برنداز میکنم اب دهانم خشک شده و در کوله پشتی ام به اندازه کافی اب وجود ندارد...به قدم هایم سرعت بخشیدم تا شاید یک اب سرد کن را در حواشی و یا داخل قبرستان ببینم...سرفه ای میکنم و کمی صدایم را صاف میکنم...تشنگی بدجوری دارد بهم فشار می اورد...
بلاخره تابلوی راهنمای ان قبرستان چشم هایم را گیرای خودش کرد
به سمتش میروم و دقیق اطلاعات رویش را میخوانم...به نظر می ایید فقظ چند متر دیگر تا ان قبرستان باقی مانده...یک نگاه سریع به ساعتِ مچی ام میندازم
23:13
آخرین ویرایش: