مجموعهِ زنده به گور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
همه چی داشت خوب پیش میرفت که ناگهان دوباره ان صدا به گوش هایم رسید ... منظورم همان اواز با صدای خانومی است که هنگام زنده به گو کردن انسان ها سر میدهد ... پاهایم را تا خط مرز خروج این قبرستان بردم اما شنیدن مجدد ان اواز, من را برای خروج از این قبرستان دو دل کرد...من فکر میکردم دیگر همه چی تمام شده است,اما حالا به این موضوع پی بردم که سخت در اشتباه بودم...یک صدایی دم گوشم زمزمه میکند که اگر قربانی بعدی مادرم باشد چه...اما بازگشت به وسط قبرستان میتواند حکم زنده به گور شدنم باشد ...
***چند ساعت قبل...***
هر عابری که میرسید بهم هشدار میداد که؛ این قبرستان یک قبرستان عجیب و غریب است و گویا به تسخیر شیطان در امده و باید ازش دوری بکنم,اما من این را میدانم که اصلا شیطانی وجود ندارد که بخواهد قبرستانی را تسخیر بکند,پس بی اعتنا از حرفشان گذشتم و برای نیتی که در قلب دارم یک قدم به ان قبرستان نزدیک تر شدم
خیلی زود رسیدم به جایی که دیگر هیچ اهدی به چشم هایم نمیخورد,حتی پرنده پر نمیزد,ساکتِ ساکت.کمی ترس در وجودم رخنه کرد,اما ان را کنترل کردم و قدم قدم رو به جلو رفتم...راستش جاده خیلی خلوت بود و در تاریکی شب خوف وحشت ناکی را بهم القا میکرد...اما الان که دارم خودم را برنداز میکنم اب دهانم خشک شده و در کوله پشتی ام به اندازه کافی اب وجود ندارد...به قدم هایم سرعت بخشیدم تا شاید یک اب سرد کن را در حواشی و یا داخل قبرستان ببینم...سرفه ای میکنم و کمی صدایم را صاف میکنم...تشنگی بدجوری دارد بهم فشار می اورد...
بلاخره تابلوی راهنمای ان قبرستان چشم هایم را گیرای خودش کرد
به سمتش میروم و دقیق اطلاعات رویش را میخوانم...به نظر می ایید فقظ چند متر دیگر تا ان قبرستان باقی مانده...یک نگاه سریع به ساعتِ مچی ام میندازم
23:13
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    درِ اهنی ورودی قبرستان را با دستانم باز میکنم و برای نیتی که در قلبم دارم وارد قبرستان میشوم...راستش نیتم نیت بدی نیست,من امده ام کاره نیمه تمامم را تمام بکنم.
    و این کار,ریشه در گذشته ام دارد
    مادرم,برعکس خودم پدرش را خیلی دوست داشت,او همیشه از خاطراتش برایم تعریف میکرد
    مادرم همیشه بهم میگفت محکم بودن در این زندگی را از پدرم یاد گرفته ام ... من به پدر بزرگم بدهکار هستم زیرا او تنهایی از مادرم یک زن قوی ساخت تا بتواند, تنهایی و بدون هیچ چشمداشتی من را بدون پدر,بزرگ بکند...نه ,پدر من از دنیا نرفته ولی گویا یک شخص معتاد و عیاش و بی غیرتی بوده که من و مادرم را خیلی اسان به حال خودمان تنها گذاشته...من زیاد تصویر پدرم در خاطرتم نیست و ترجیح میدهم دیگر یادی ازش نکنم...
    به این قبرستان امده ام,زیرا از مادرم شنیده ام که پدرش در همین قبرستان چال شده....اکنون که سال ها از فوت پدر بزرگم میگذرد احساس کردم چندین حرف نا گفته دارم که دارد به گلویم فشار می اورد, و بدون شک تنها مخاطبش پدر بزرگم است...تا به این قسمت همه چی خوب است,من خواستم به مزار پدر بزرگم بیام و فاتحه ای برایش بفرستم اما قسمت بد ماجرا این است که هرکسی که بهم میرسد خیلی جدی هشدار میدهد که نزدیک این قبرستان نشوم,حدقل در تاریکی شب این کار را نکنم,زیرا میگویند ان قبرستان قبرستان عادی نیست و به تسخیر شیطان در امده...مسخرست...بنظرم این حرفا واسه همون تاکسی خوبه که تا مقصد, هم سر راننده و هم سر مردم را گرم بکند...این حرفا در قالبی است که فقط بهش بشه بگویم خرافه...نفس عمیقی میکشم و فضا را خوب برنداز میکنم,سردی هوا بی تاثیر نیست و به وسیله گرمای بدنم بخاری را از دهانم تولید میکند....در اهنی قبرستان را باز میکنم و به خاطر نیتی که در قلبم دارم وارد میشوم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سردی قبرستان خیلی ناگهانی روی وجودم قالب میشود
    شدید,عرق کرده ام و کمی سرگیجه دارم,نفس عمیقی میکشم و مدام با خودم تکرار میکنم
    همه چی روبه راه است.
    در حالی که ,ترس و وحشتِ جو قبرستان
    کم کم وجودم را فرا گرفته با دقت مشغول پیدا کردن سنگ قبر پدر بزرگم هستم...اما همه جا تاریک تاریک است...نور چراغ قوه ام را از کوله پشتی ام بیرون می اورم,تا شاید کارم راحت تر بشود.
    هروقت یاد چند ساعت پیش,هنگام شام خوردن با مادرم می افتم,نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم تا گریه نکنم...
    با مادرم مشغول شام خوردن بودم
    همه چی داشت خوب پیش میرفت
    تا به خاطر سنگی که داخل غذام بود
    دندانم شکست .....
    گریه کردم ...!!! اما نه برای درد دندانم !
    تنها علتش,برای کم سویی چشمان
    مادرم بود...شاید بعضی ها به چهره ام نگاه بکنند و بگویند
    گریه کردن نزد مادرت دیگر از تو گذشته
    من فقط میتوانم در جواب بگویم
    بالا رفتن سنت حتمی است
    اما اینکه روحت پیر بشود
    بستگی به خودت دارد ...
    این زندگی چه خوب چه بد میچرخد,اما برای من فقط یک قبله ی ثابت وجود دارد, اونم مستقیم به سمت مادرم است.
    قدم هایم را استوار میکنم و در زمین قبرستان چشم خودم را به کل فضا میچرخانم,حتی یک موجود زنده نیز به چشمانم نمیخورد, حس میکنم راه را اشتباه امده ام است...درحالی که کم کم دارم از ترس به خود میلرزم با صحنه ای مواجه میشوم که خیلی ناگهانی خشکم میزند....
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    یک مرد نیمه عـریـ*ـان,با چشمانی قرمز و موهای بلند فر
    جلویم قد علم کرده,قد بلندی دارد و لاغر اندام است,ریش بلندی دارد و بر روی پوست صورتش تعداد زخم های زیادی وجود دارد,
    تا نور چراغ قوه ام به رویش افتاد
    فریاد بلندی زدم و ناخداگاه چراغ قوه از دستانم به سمت زمین رها شد !!
    چنتا قدم به سمت عقب برداشتم,سپس تنم به یک جسم محکم و صفت برخورد کرد,نور نداشتم نتوانستم خوب تشخیص بدهم به چه چزی برخورد کردم !
    اما تا برگشتم و به خود امدم حس کردم,دورم را موجوداتی محاصره کردند,هیچ چیزی نمیدیدم فقط حس کردم...خیلی زود باورم به واقعیت تبدیل شد و از سمت چپم,یک ضربه ی سنگینی را به بالای کمرم,درست پایین گردنم حس کردم...فریادم به اسمان رفت و به زمین افتادم...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با صدای اوازی دوباره به هوش امدم...اوازی که صدای زنونه ای را به گوش هایم میرساند,یک اوازی که یک حس بدی را بهم انتقال میدهد...یک اواز پیوسته با تحریر هایی که موهای بدنم را از ترس سیخ میکند...
    به خود می اییم و میبینم روی یک تخته سنگی دراز کشیدم,و دارم سنگینی نگاه های مختلف را روی خودم تحمل میکنم...چشمان قرمز...صورت های کثیف...دورم حلقه زده اند و مانند دیوانه ها با صدای اواز میچرخند...یکی از یکی عجیب تر...به وسیله فانوسی که در دست دارند چهره شان قابل رویت است...واقعا یکی از یکی عجیب تر ... انها مانند یک قبیله ی ادم خوار هستند ... مانند یک قبیله ی روانی ...خلاصه به هرچیزی شباهت دارند به غیر از ادمیزاد...یکی از انها از میان جمع خودش را جدا میکند و به سمتم می ایید,لبخندی میزند و برق چاقویش را به چشمانم بازتاب میکند...سپس بدون اینکه چیزی بگوید چاقو را به زبون خود میکشد,چند بار این کار را تکرار میکند تا قسمتی از زبانش کنده میشود,خون از زیرش فواره میکند,سپس یکی دیگر از ان ها از میان جمع به سمت خون می ایید و خم میشود سپس دستش را زیرش میگیرد و کف دست هایش را مملو میکند از خون ... لبخدی دیوانه وار میزند و درحالی که هنوز کف دوتا دستانش از خون پر شده,به سمتم می اید,من نیز با دستی بسته تقلا میکنم,اما فاید ندارد
    او گره ی دستانش را باز میکند و خون از کف دستاتش به روی صورتم میریزد...تنها کاری که توانستم بکنم,این است که چشم و دهانم را ببندم !همین...!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دهانم را همراه چشمانم بستم...مغزم کار نمیکند
    واقعا عجیب است,صحنه هایی که چشمانم دید را نمیتوانم حضم بکنم
    چطور ممکن است...اصلا این دسته از ادم ها از من چی میخواهند که بی دلیل دستو پاهایم را بسته اند و بالای سرم اواز میخوانند...یعنی,این قبرستان شیطان زدست...؟
    چشمانم را باز میکنم ناخداگاه نگاهم به گدالی می افتد که کنارم کنده اند,به نظر می ایید این گدال را برای من کنده اند
    هنوز صدای اواز ادامه دارد و ان ادم ها به دورم درحال چرخش هستند
    میچرخند و هرکدام زیر لب چیزی میگویند...
    طولی نکشید که دورم حلقه زدند و من را از پاهایم گرفتند و رو زمین کشاندند...خیلی تقلا کردم...اما بی فایده بود ... من را دسته جمعی بلند کردند و انداختنم توی گدال...کم کم بدنم داغ شد
    تا حدی که حس کردم درست در میان اتش هستم و تمام وجودم در حال سوختن است ...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    رویم خاک میریزند..هیچکاری از دستانم برنمیاد...شاید بهتر باشد هرچه زود کارم تمام بشود...اما...پس از چند دقیقه ی سخت و طاقت فرسا که از نظرم مانند چند سال گذشت,اواز و صدای ان موجودات عجیب و غریب قطع شد...واقعا به سختی نفس میکشم,اکسیژن کافی وجود ندارد,تنها کاری که از دستانم بر می ایید این است که دست به سوی خداوند دراز بکنم و فقط از او طلب کمک بکنم...طولی نکشید که حس کردم او پیشم است ... لبخند به لب هایم امد,دلم ناگهانی فرو ریخت,اشکانم جاری شد و اشک شوق ریختم...انگاری او را دارم حس میکنم,بوی عطرش را...او در یک قدمی من است درست در بالای سرم...برای کمک بهم خاک هایی که رویم ریختند را پس زد...طولی نکشید که دیگر به غیر از سنگ های ریز,و مقداری خاک چیزی روی من باقی نماند
    برق چهره اش به چشمانم خورد ... یکدفعه در اوج بدبختی حس کردم خیلی خوب هستم...بدون صبر به بغلش پریدم و او را بوسیدم...از چاله بیرون امدم و یک دل سیر به چشمانش خیره شدم ...تنها کسی که حتی تا زیر خاک به دنبالم میگردد قطعا مادرم است...لباس یک دست مشکی به تن دارد و یک دسته گل رز را در دستانش گرفته...هیجان زده ام نمیدانم چه بگویم کنار مادرم حتی مرگ هم شیرین بود
    وقتی عطرش از راه دور بهم میرسید
    حس میکردم خدا بهم رسیده است...مادرم حرف اضافه ای نمیزند
    نگرانی عجیبی در چهره اش است بدون حرف اضافه ای میگوید عجله بکن باید از اینجا بریم...از اینجا میریم بدون حرکت اضافه ای ... خیلی سریع میدویم و از روی سنگ قبر مردگان بی هویت میپریم ...دیگر خبری از ان انسان های عجیب و غریب نیست...قبرستان خلوت است و البته مانند قبل ترسناک و مه انگیز...طولی نمیکشد تا به در خروجی قبرستان میرسیم...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    رو به مادرم میکنم...خدای من او غیبش زد...او نیز مانند من داشت میدوید اما تا به در خروجی قبرستان رسیدیم او غیبش زد...
    دستی به پیشانی ام میکشم و عرق سرد را از پیشانی ِ داغم پاک میکنم
    تبی که از بیرون بدنم به دستانم گرما میدهد در براربر آتشی که در وجودم شلعه ور شده و به قلبم گرما میدهد حرفی برای گفتن ندارد
    سرم گیج میرود و حالت تهوی شدیدی باعث لنگ لنگ راه رفتنم شده است
    تقریبا میتوانم بگویم چشم هایم کم کم دارند بینا بودنشان را از دست میدهند
    سرخی,رنگی است که از تب بدنم به چشمهایم سرایط کرده و رنگ طبیعی را از جفت چشم هایم گرفته است.
    زخم شکمم لحظه به لحظه خون بیشتری را پس میدهد به قدری که دستانم نمیتوانند مانع خوبی برایش باشند...
    فقط چند قدم باقی مانده تا از این قبرستان لعنتی خارج بشوم...
    اما مادرم چی ...
    نمیدانم او کجاست
    نفهمیدم اصلا او چطور وارد این قبرستان شد,اما این را میدانم او تنها کسی بود که من را از مرگ نجات داد...دوباره ان صدای اواز که هنگام زنده به گور کردن ادم ها سر میدهد به گوش هایم میرسد
    خدای من اگر قربانی بعدی مادرم باشد چه ...
    استرس گریبان گیرم میشود
    در خروجی رو به رویم است اما ...
    برای کمک به قلب قبرستان باز میگردم...
    از لابه لای درختای بزرگ رد میشود و از روی سنگ قبر ها میپرم
    اسمون سوز خاصی دارد
    مانند صدای اواز خواندنِ اوازی که مخصوص زنده به گور کردن ادم ها است
    از ترس و استرس که قربانی بعدی مادرم باشد
    اشکانم روی گونه هایم سرازیر است
    صدای اواز کمکم میکند که به ان موجودات برسم
    ان موجودات زشت مشغول خاک ریختند روی فردی هستند
    دیر رسیدم,گدال پوشیده شده از خاک
    دیگر نمیتوانم تشخیص بدهم چه کسی زیر خاک دارد جون میدهد
    اما...چشمانم میخورد به تاجی که همیشه پدرم برای اینکه به خانواده ثابت بکند میتواند مانند یک پادشاه به افراد خانواده ظلم بکند به روی سرش میگذاشت...
    چشمانم درشت میشود به روبه رو
    به جایی که مادرم با همان مانتوی بلند و یک دست مشکی به روی خاک افتاده و مشغول چیدن گل رز به روی خاک پدرم است...او نیم نگاهی به من میکند و بلافاصله با لحن خشک سردی میگوید
    -تو خیلی شبیه اونی ... این موجودات تو را با پدرت اشتباه گرفتند.
    سرم را تکان میدهم و اب دهانم را قورت میدهدم سپس میگویم
    -ولی چرا پدرم را زنده به گور کردی!؟
    او نگاهش را از من برداشتو فقط گفت
    -چون خیلی وقت است که به وصیله پدرت روحم زیر خاک است و فقط جسمم بالای خاک نفس میکشد
    پدرت نیز هنوز بالای خاک دارد نفس میکشد
    نگران نباش !
    خم میشوم و تاج پدرم را برمیدارم بلافاصله همزمان میگویم
    -یعنی انتقام گرفتی ؟
    سرش را تکان میدهد و میگوید
    -انتقام برای ادم های ضعیف است
    من فقط چنتا برگه را امضا کردم و از پدرت جدا شدم...
    -اگر پدر عاشقِ تو بود پس چرا انقدر رفتارش باهات بد بود
    ارام از روی خاک بلند میشود
    -او نتوانست بهم ثابت بکند...من نیز باور نکردم...این موضوع پدرت را از من رنجوند...
    تو خیلی شبیه پدرت هستی...زیرا تا به حال حتی یک بار نیز به من نگفتی "دوست دارم "
    اما...اما این حرفت نا جوانمردانس...من خیلی دو..س,خیلی د..س...تت...من...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خوب به اطرافت نگاه بکن ... فکر کردی این موجودات چه کسانی هستند ها ؟!
    اینا همان ادم هایی هستند که در قلبت جا دارند و از نظر تو انسان های خوبی هستند...اما دیدی چه قدر راحت چهره واقعیشان را نشان دادند؟!
    -ولی مادر من فقط میخواستم به قبرستانی بیایم و چند تا کلمه ناگفته را بهش بزنم...
    نیت من چیز دیگری نبود...
    -این را بدون هیچ وقت پدرت در این قبرستان چال نمیشود ... او زندگی موفقی داشت
    این قبرستان فقط روح را چال میکند نه جسم را...
    دستی به روی سرم میکشم و سعی میکنم همه چی را متوجه بشوم.
    -چرا به غیر از ما هیچ کس دیگری در این قبرستان نیست ؟!
    -هست عزیزم هست ...
    الانم دستت را به من بده تا چیز مهمی را بهت بگویم..به سمت مادرم میروم و دستش را محکم در دستم میگیرم
    سپس خطاب بهم میگوید
    -برای اینکه از این قبرستان خارج بشوی باید خودت را بشناسی...و اگر موفق به این کار نشوی,متسفانه در همین قبرستان زنده به گور میشوی !!
    -من خودم را میشناسم!!!
    -پس بگو که چه کسی هستی؟!
    -مانند همه ... یک شهروند!
    -یک شهروند !؟
    فکر کردی خدا تو را افریده که فقط یک شهروند باشی؟!
    دستی به پیشانی داغم میکشم...تبی که از داخل بدنم به قلبم حرارت میدهد قابل قیاس با این تبی که از بیرون,به دستم حرارت میدهد نیست...
    سر دردم دوباره زیاد میشود و درحالی که اسمان کم کم دارد روشن میشود شاهد این هستم که مادرم دارد با قدم های اهسته از قبرستان خارج میشود...
    به سمتم میدوام و فریاد میزنم
    -مادرررر...
    او به سمتم برمیگردد و پس از مکثی میگوید
    -من توانستم...تو هم میتوانی
    همیشه در طول زندگی کردنت این را به یاد داشته باش,اگر میخواهی زنده به گور نروی
    سعی کن خودت را بشناسی...تو وابسته به کسی نیستی ! نه پدرت ! نه پدر بزرگت و نه جدت !
    این خودت هستی که هویت خودت را میسازی...
    این را میگوید و دوباره شروع میکند به قدم برداشتن به سمت خروجی قبرستان...از ان موجودات عجیب و غریب هم دیگر خبری نیست ... حالا من ماندم و یک نسیم دل انگیز و نگاهی که به رو به رو خیره شده
    و افکاری که مدام دور سرم میچرخد.
    ایا میتوانم خودم را پیدا بکنم ؟ و یک روزی مانند مادرم زندگی ام را نجات بدهم؟ و یا قرار است,در این قبرستان پشت این سد بمانم و زنده به گور بروم...پایان مجموعه زنده به گور.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا