کامل شده داستان کوتاه قطار شماره 191، ایستگاه را به مقصد عشق ترک می‌کند | NAVA-K انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
داستان کوتاه: قطار شماره‌ی 191، ایستگاه را به مقصد عشق ترک می‌کند.
نام نویسنده: NAVA- K کاربر انجمن نگـاه دانلـود
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: عاشقانه
خلاصه: رها، دختری‌ست که به عنوان مهمان‌دار در قطاری کار می‌کند. طی اتفاقاتی که در آ
ن قطار می‌افتد، زندگی روتین رها پر از هیجان می‌شود و در این بین...

***
سلام به همه‌ی عزیزان
ممکنه با خوندن خلاصه، با خودتون بگید که مگه مهمان‌دار زن هم برای قطار داریم؟
باید خدمتتون عرض کنم که من در این رابـ ـطه تحقیق کردم و اون‌طور که به من اطلاع دادن فقط یک قطار هست که دارای مهمان‌دار خانمه، چیزهایی که نوشته شده بر اساس تحقیقات خودمه.

22de_%D9%82%D8%B7%D8%A7%D8%B1%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87191....jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    از سرما داشتم یخ می‌زدم. هنوز مسافرگیری کامل نشده بود، نگاهی به لیستم کردم، هنوز ده نفر مونده بود!
    دستمال گردنم رو صاف کردم که دیدم یه خانواده به سمتم میان. خدا کنه مال همین واگن باشن.
    - سلام خسته نباشید.
    به روی مرد مسنی که به نظر سرپرست اون خانواده‌ی چهارنفره می‌اومد، لبخندی زدم و گفتم: زنده باشید.
    بلیطش رو سمتم گرفت. اول شماره واگن رو چک کردم، خدا رو شکر مال همین‌جا بودن. نگاهی به اسمشون کردم، دو مرد و یک زن و یک دختربچه. نگاهم روی هر چهارتاشون چرخید، با خودکار کنار اسمشون تیک زدم.
    - بفرمایید کوپه شماره 3، ابتدای واگن.
    کمی از جلوی در ورودی کنار رفتم و گفتم:
    - خیلی خوش اومدید.
    تشکری کردن و با کیف‌هاشون بالا رفتن. با اندوه توی دلم گفتم هنوز شش نفر دیگه مونده.
    خدا ساغر رو لعنت کنه که من رو فرستاد.
    دیدم دو تا مرد گیسو بلند دارن میان طرفم، با دیدن کیفِ توی دست یکی‌شون متوجه شدم که هنرمند هستن.
    اونی که تپل‌تر بود گفت:
    - سلام.
    - سلام، بلیطتون رو لطف می‌کنید.
    لاغرتره بلیطش رو بهم داد، چهار تا صندلی برای دو نفر؟
    - دربست گرفتید؟
    - بله، دربسته.
    اسمشون رو تیک زدم.
    - خوش اومدید، کوپه شماره‌ی 6 برای شماست، انتهای واگن.
    تشکری کردن و رفتن.
    با ذوق شوق توی دلم گفتم فقط دو نفر دیگه!
    اون دو نفر هم توی یک فاصله زمانی اومدن و وارد شدن. همون‌طور لنگ در هوا موندم تا اعلام کنن وقتِ حرکته.
    سرپرستمون رو از دور دیدم، مردی مهربون و جدی بود، مو‌های جوگندمی داشت و صورت کشیده‌اش بی‌نقص بود.
    - سلام خانم کاویان.
    - سلام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - همه‌ی مسافرها تکمیل شدن؟
    لیست رو بهش دادم و گفتم:
    - بله، همه سوار شدن، سه تا کوپه دربستی داشتم و بقیه کامل پر شدن.
    - خوبه، شما بفرمایید بالا، چند دقیقه دیگه حرکت می‌کنیم، در رو هم ببندید.
    - چشم، با اجازه.
    نرده رو گرفتم و بالا رفتم، در واگن رو بستم و قفلش کردم.
    اولین کوپه مربوط به مهمان‌دارهای واگن مربوطه بود. درش رو هُل دادم و خودم رو روی اولین صندلی انداختم.
    - از سرما یخ زدم، خدا لعنتت کنه ساغر.
    فاطمه خندید و دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
    - تمومه؟
    چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
    - اگر تموم نبود این‌جا بودم؟ مسافرگیری ما تموم شده.
    بلند شدم و پالتوی مشکیم رو درآوردم و پرت کردم سمت ساغر که خواب بود. گیج بلند شد و گفت:
    - چیه؟ چی شده؟ حمله شده به قطار؟
    - نخیر خانم، بلند شو برو ببین مسافرها مشکل ندارن.
    غلتی زد و گفت:
    - اَه، گم شو رها، می‌خوام بخوابم.
    بالشت کنار فاطمه رو برداشتم و زدم توی سرش و گفتم:
    - من رو فرستادی که بخوابی؟ یالله الان معتمد میاد.
    با غرغر و نِک و ناله بالاخره بلند شد و سر و وضعش رو درست کرد و رفت.
    فاطمه پا رو پا انداخت و گفت:
    - رها، امشب سه‌ی صبح می‌رسیم قم.
    - سه صبح؟ خب ما بیشتر اوقات همینه وضعیتمون.
    دراز کشید و گفت:
    - ولی من حال ندارم سه‌ی صبح پاشم خوش‌آمد بگم و راهنمایی کنم.
    - ما قبلا هم امتحانش کردیم، بد نیست.
    - راستی رها.
    - چیه؟
    - گوشیت زنگ خورد.
    - مگه گوشیم این‌جا بود؟
    - آره.
    بلند شد و از توی کیفم درش آورد و گفت: بیا، بگیرش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    به گزارش‌ها نگاه کردم، روزبه زنگ زده بود. شماره‌اش رو گرفتم. چند بوق خورد تا برداشت.
    - سلام.
    - سلام، خوبی؟
    - ممنون، تو خوبی؟
    - اوهوم، میگم رها، الان کجایی؟
    - توی قطار.
    - قطار کجاست؟
    - توی ایستگاه.
    - رها اذیتم نکن.
    خندیدم و گفتم:
    - ایستگاه مشهدیم، چند دقیقه دیگه راه می‌افتیم.
    - میای تهران؟
    جدی گفتم:
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه، ولی می‌خوایم آستین بالا بزنیم.
    متعجب گفتم:
    - می‌خواید خونه تکونی کنید؟!
    - نه دیوونه، می‌خوایم بریم خواستگاری.
    - خواستگاری؟ برای کی؟
    - برای امید دیگه.
    هیجان‌زده گفتم:
    - واقعا؟ کِی؟
    - نمی‌دونم، هر وقت تو بیای.
    - فکرهام رو بکنم بهت خبر میدم.
    - باشه عزیزم، همین رو می‌خواستم بگم، دیگه برو به کارت برس.
    - ممنون که خبر دادی، خداحافظ.
    - خداحافظ.
    قطع کردم که فاطمه گفت:
    - کی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - روزبه، گفت که می‌خوان برای امید برن خواستگاری.
    یهو چهره‌اش گرفته شد.
    - فاطمه؟
    جواب نداد.
    - فاطمه خوبی؟
    باز هم توی افکار خودش بود، بلندتر صداش زدم:
    - فاطمه.
    گیج و منگ جواب داد.
    - بله؟ چیزی می‌گفتی؟
    - کجا سیر می‌کنی؟
    - همین جام.
    - خوبه.
    دیگه پاپیچش نشدم. یعنی از حرف من ناراحت شد؟ ولی من که حرف بدی نزدم!
    در باز شد. ساغر غُرغُرکنان اومد داخل و گفت:
    - اَه خسته شدم.
    - تا تو باشی من رو بیرون نفرستی.
    - حالا تلافی می‌کنم.
    - مال این حرف‌ها نیستی.
    - می‌بینیم.
    - می‌بینیم.
    فاطمه با عصبانیت گفت:
    - بسه دیگه، عین موش و گربه بهم می‌پرید.
    فاطمه اصولا دختر خونسردی بود و کم پیش می‌اومد عصبانی بشه، الان هم از اون موقعیت‌ها بود که عصبانیت ازش بعیده!
    دیگه کسی چیزی نگفت. تا آخر شب، سرویس دادیم و شام و مخلفات دیگه رو بردیم. خیلی خوابم گرفته بود.
    - فاطمه؟
    - بله.
    - من یه چرت می‌زنم، اگه چیزی بود بیدارم کن.
    - باشه، پس لطف کن پایین بخواب.
    متعجب گفتم: چرا؟
    - آخه از تجربیات شب موندن تو خونه‌تون فهمیدم که غلت می‌زنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    خندیدم و تخت پایین رو درست کردم، ملافه روش کشیدم و میزش رو جمع کردم. کلاه روی سرم رو برداشتم و روی تخت بالای سرم گذاشتم، دستمال گردنم رو در آوردم و همون‌جا گذاشتم.
    - فاطمه در رو قفل کن.
    - چرا؟
    - می‌خوام لباس‌هام رو در بیارم، سختمه.
    - باشه.
    در رو قفل کرد. کت مشکی رنگم رو با جلیقه مشکیِ زیرش در آوردم و کنار وسایل دیگه‌م گذاشتم. پیراهنم رو که طرح و شکلش آبی و سنتی بود رو در آوردم، زیرش یه تی‌شرت قرمز داشتم. پیراهن رو تا کردم و روی بقیه وسایل گذاشتم.
    - دیگه شلوار رو نمی‌تونی در بیاری.
    خندیدم و گفتم: از کجا می‌دونی؟
    شونه‌ای بالا انداخت و خندید.
    شلوار مشکی رنگم رو هم در آوردم که به خنده افتاد. روی تخت دراز کشیدم.
    فاطمه با خنده گفت:
    - خب مقنعه‌ات رو هم در می‌آوردی.
    - یادم رفت.
    اون رو هم در آوردم و گذاشتم بالا.
    - فاطمه؟
    - جونم.
    - بعد از این‌که برگشتیم مشهد من می‌خوام برم مرخصی.
    - مرخصی توی مشهد؟ چرا الان که قم میریم همون‌جا پیاده نمیشی.
    - می‌خوام برم زیارت امام رضا(ع)، بعدش میرم قم، هم زیارت هم این‌که برم خانواده‌م رو ببینم.
    - بالاخره از تهران اومدید قم؟
    - آره، مامانم سختش بود هی بیاد قم بعد بره تهران.
    - خوبه، می‌خوای من هم باهات بیام زیارت؟
    - نه عزیزم، خبر دارم که چقدر کار داری، ناسلامتی عروسی خواهرته.
    - اوف، نگو، حدیثه کنار عاطفه هست؛ ولی نمی‌دونم چرا گیر داده به من.
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - من خوابیدم، یادت نره بیدارم کنی.
    - نه یادم نمیره.
    چشم‌هام کم کم روی هم افتاد.
    ***
    - رها، رها بلند شو.
    - چی شده؟
    - بلند شو تا بهت بگم.
    لای چشم‌هام رو باز کردم.
    - چی میگی؟
    - پاشو برو دست‌شویی، وضو بگیر، الان وقت نماز میشه‌ها.
    بلند شدم و گفتم:
    - بطری آب رو بده همین‌جا وضو می‌گیرم.
    بطری آب رو بهم داد، با بدبختی توی سطل زباله وضو گرفتم و شروع کردم به پوشیدن لباس‌هام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکی در زد. به فاطمه اشاره کردم در رو باز کنه.
    فاطمه با دیدنش فوری گفت:
    - سلام آقای رضایی، این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
    نگاهی به من و فاطمه کرد و گفت:
    - سلام خانوم‌ها، می‌خواستم یادآوری کنم وقت نمازه، انگار خودتون بیدارید.
    فاطمه لبخندی زد و گفت:
    - ممنون، لطف کردید.
    رضایی انگار می‌خواست یه چیزی بگه که این‌قدر این‌پا و اون‌پا می‌کرد.
    فاطمه فرصت هر فکر کردنی رو ازش می‌گرفت.
    - چیزی دیگه‌ای هست؟
    - نه، راستش...هیچی، ولش کنید، خدانگهدار.
    فاطمه و من بهت زده گفتیم "خداحافظ."
    - این یه چیزیش میشه‌ها.
    - نمی‌دونم، پاشو بریم اعلام نماز صبح.
    - باشه، پنج تای اولی مال تو، بقیه‌اش مال من.
    - باشه.
    در همه‌ی کوپه‌ها رو زدیم و نماز رو اعلام کردیم. هرسه‌مون نوبتی رفتیم نماز خوندیم و سریع برگشتیم.
    - قطار شماره 191، ده دقیقه‌ی دیگر حرکت می‌کند، از مسافرین محترم قطار شماره 191 تقاضا می‌شود هر چه سریع‌تر سوار قطار شوند.
    من و ساغر قدم تند کردیم که سریع‌تر به قطار برسیم، فاطمه رفته بود نمازش رو خونده بود و حالا دم در واگن ایستاده بود.
    - اومدید بالاخره؟
    - آره.
    - نوبت توئه ساغر.
    باشه‌ای گفت و جای فاطمه ایستاد.
    - فاطمه، تو که گفتی سه می‌رسیم، الان از چهار هم گذشته.
    خندید و گفت:
    - بلیط سری پیش رو داشتم نگاه می‌کردم.
    خندیدم و گفتم:
    - حواس پرت.
    - نوبت توئه بیدار بمونی.
    - باشه، بیدار می‌مونم.
    لبخند زد و لباس‌هاش رو درآورد و خوابید، چند دقیقه گذشت تا ساغر هم اومد و اون هم خوابید. من هم مشغول گوشیم شدم که تا صبح خوابم نبره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ساعت حدودا هفت صبح بود که یه نفر محکم به در می‌کوبید. فاطمه گیج و ترسان بیدار شده بود، ساغر هم که بالای تخت فاطمه خوابیده بود بیدار شد.
    - چی شده رها؟
    - یه لحظه، الان باز می‌کنم.
    زیر لب گفتم انگار سرآورده. دو تا چادرِ روی جالباسی رو به سمتشون پرت کردم و گفتم: بپوشید.
    وقتی پوشیدن، در رو باز کردم و با اخم به شخص پشت در نگاه کردم. با دیدنش ابروهای هر سه‌مون بالا رفت.
    رضایی با قیافه مضطرب و ابروهای مشکی در هم رفته‌اش جلوی در ایستاده بود.
    من نمی‌فهمم چرا این رضایی رو تهش رو بگیرن سرش رو بگیرن، همه‌ش توی واگن ماست!
    - بفرمایید، امری هست.
    - این‌جا کسی عربی بلده؟
    فاطمه در حالی که چادرش رو روی سرش درست می‌کرد جواب داد.
    - رها بلده، چطور؟ اتفاقی افتاده؟
    رضایی دوباره اخمی کرد و گفت:
    - یکی از مسافرها حالش خوب نیست، نمی‌دونم چشه، عربی هم حالیم نمیشه.
    فاطمه اشاره‌ای کرد و گفت:
    - پاشو برو.
    با بی‌میلی بلند شدم و گفتم:
    - کدوم کوپه؟
    - راهنمایی‌تون می‌کنم.
    پشت سرش راه افتادم. بالاخره جلوی یه کوپه ایستاد. در زد که در رو باز کردن.
    به عربی گفتم:
    - مشکلی هست؟
    دو نفر زن بودن و دو نفر مرد. یکی از زن‌ها که یکم تپل مپل بود، گفت:
    - لواشک دارید؟
    متعجب و به عربی گفتم:
    - لواشک؟
    اون یکی زن گفت:
    - خواهرم حامله‌ست.
    خنده‌ام رو خوردم و به جاش یه لبخند روی لبم نشوندم.
    - الان براتون میارم، با اجازه.
    - ممنونم.
    در کوپه رو بستم و یکم که فاصله گرفتم شروع کردم ریز ریز خندیدن. به‌خاطر چی این همه راه من رو کشونده تا این‌جا!
    - چی می‌خواست؟
    - هیچی.
    - هیچی بود که این همه حرف زدید؟
    - گفتنی نیست.
    - اِ، بگید دیگه.
    - نمیشه.
    در کوپه‌ی خودمون رو باز کردم. توی کوپه‌ی مربوط به مواد غذایی که لواشک نداشتیم؛ ولی من توی کیفم داشتم. یه تیکه بزرگ تو یه پلاستیک مشکی انداختم و رفتم بیرون. دادمش دست آقای رضایی و گفتم:
    - این رو بدید بهش، به هیچ عنوان هم درش رو باز نکنید.
    سری تکون داد که در رو بستم. اول صبحی هـ*ـوس چه چیزهایی نمی‌کنن مردم!
    فاطمه متعجب گفت:
    - چی شد؟
    خندیدم و گفتم:
    - یه خانمه بود هـ*ـوس لواشک کرده بود، بنده خدا حامله بود.
    ساغر خندید و گفت:
    - این همه راه برای یه ویار؟
    - دیگه وظیفه‌مونه. بچه‌ها یه ساعت دیگه باید صبحونه رو بدیم، پاشید آماده شید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    صبحونه‌ی امروز دو نوع بود؛ املت و نون و پنیر با نیمرو و نون و پنیر.
    فاطمه بسته‌بندی می‌کرد من هم می‌چیدیم توی ترالی حمل غذایی که ساغر باید می‌برد.
    فاطمه همون‌طور که درِ ظرف فلزی رو می‌بست گفت:
    - رها، می‌خوای بری مشهد؟
    بسته رو ازش گرفتم و گفتم:
    - آره، وقتی برگشتیم میرم مرخصی و زیارت مشهد، می‌خوام برای امید و روزبه دعا کنم.
    زیر لب گفت:
    - هه، امید.
    متعجب بهش نگاه کردم؛ ولی متوجه نشد. آخرین بسته رو توی ترالی گذاشتم که گوشیم زنگ خورد. ترالی رو به بیرون هل دادم و ساغر رو صدا زدم. گوشی‌ رو از توی جیبم درآوردم. امید بود.
    - سلام.
    فاطمه از کنارم رد شد و به کوپه خودمون رفت.
    - سلام، خوبید؟
    - خوبم، ممنون.
    - بد موقع که مزاحم نشدم؟ یکم زوده انگار!
    - نه بیدار بودم.
    - سر کارید؟
    - آره، همین الان صبحونه‌دهی تموم شد.
    - رها می‌خواستم راجع به یه چیزی باهات حرف بزنم.
    اولین بار بود که من رو بی‌پیشوند و پسوند صدا می‌زد!
    - اتفاقی افتاده؟!
    - اتفاق که نه، راستش... می‌تونیم راحت باشیم با هم؟
    - راحت باشید.
    - پس من رو مثل روزبه بدون و راحت صحبت کن.
    - باشه، ولی فکر نمی‌کنم موضوع اصلی این باشه.
    - درسته، اون دوستت که بود، فاطمه.
    - خب خب.
    - در اصل طی چند باری که باهات اومده بود...
    کمی مکث کرد. چرا دست دست می‌کرد؟
    - خب؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    سریع گفت:
    - من بهش علاقمند شدم.
    شوکه شدم، صدای نفس‌هاش و نفس‌های خودم رو می‌فهمیدم، زبونم قفل شده بود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.
    - رها، هستی؟
    بغضم رو قورت دادم و گفتم:
    - پس اون دختری که می‌خواستی بری خواستگاریش چی؟
    - همونه، فاطمه‌ست.
    قطره اشک دیگه‌ای از چشمم اومد، به سمت پنجره چرخیدم، خندیدم و گفتم:
    - خیلی خوشحال شدم ا..امید.
    - گریه می‌کنی؟
    میون گریه گفتم:
    - دلم نمی‌خواد خواهرم بله بگه.
    متعجب گفت:
    - مگه جوابش مثبته!؟
    - نه، یعنی نمی‌دونم هنوز؛ ولی چون بهش وابسته‌م دارم اشک می‌ریزم، اشک شوقه!
    - امیدوارم.
    - می‌خوای باهاش حرف بزنم؟
    هول گفت: نه نه، یه وقت حرف نزنی‌ها!
    - چرا آخه؟
    - فقط گفتم که هوای خانم ما رو داشته باشی که یه وقت قاپش رو ندزدن.
    اشک‌هام رو پاک کردم، با خنده گفتم:
    - هنوز نرسیده چه خانمم خانممی می‌کنی.
    - چه کنیم دیگه.
    - هواش رو دارم، خیالت تخت!
    - چیزه...رها...
    - بگو.
    - مزه‌ی دهنش رو ببین چطوره، نگی من گفتم‌ها.
    - امان از غرور شماها، اون هم به روی چشمم، دیگه؟
    خندید و گفت:
    - نوکرتم، روی برادریم حساب کن.
    - حتما، کاری نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا