مجموعه داستان های کوتاه من( سپید من مشکی تو) | darya asli کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع darya asli
  • بازدیدها 1,900
  • پاسخ ها 20
  • تاریخ شروع

نظرتون در مورد داستان های این مجموعه چیه؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده تلاشت رو بیشتر کن

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya asli

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/25
ارسالی ها
707
امتیاز واکنش
3,159
امتیاز
471
محل سکونت
Mashhad
به نام خدایی که آفریننده قلم ذهن من است

سلام دوستای عزیزم تصمیم دارم اینجا داستان های کوتاهم رو بذارم امیدوارم خوشتون بیاد.

اینم جلدش که
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
جان عزیز زحمتش رو کشیدن.

mfhs_sfcykhmu18fs6aqdp1nc.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    حماقت مادرانه

    آرام آرام به سمت گهواره چوبی میرفت؛ گهواره ای با طرح های زیبا که همه را عاشق خودش می کرد اما الآن؟ نه هم اکنون دیگر آن گهواره زیبا نبود.با دیدن دوباره این گهواره داغ دلش تازه شد یاد حماقتش افتاد یاد دو سال گذشته.

    هر کجا برای کار می رفت نمی شد، نه اصلا انگار کاری وجود نداشت برای او. تقریبا نا امید شده بود و شرمنده به خانه بازگشت. در خانه بر روی زمین نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود و کاملا نا امید بود، آهی کشید و همانطور در آن جا به خواب رفت. با صدایی چشمانش را باز کرد صدا صدای در بود، به سمت در رفت و در را باز کرد. همسایه اش را دید که نفس نفس می زند.

    - کجا بودی تو؟

    - خواب بودم.اتفاقی افتاده؟

    - میگم تو دنبال کار می گشتی؟

    - آره چطور؟

    - یک نفر هست دنبال خدمتکار می گرده.

    - واقعا! آدرسش رو بده.

    - باشه اما باید فردا بری.

    - باشه باشه باشه.

    بعد از گرفتن آدرس از او در را بست و خوشحال به سمت دخترش رفت و به او گفت کار پیدا کرده. اما دخترک چه می فهمید؟ او فقط 2 ماهش بود، زن به صورت دخترکش نگاهی انداخت؛ به چشمان سبز زیبایش به صورت مثل برفش و موهای قهوه ای او. لبخندی زد این دختر را از ته دل دوست داشت. هر چه باشد دخترش بود.

    فردا که بیدار شد دخترش را مثل هر روز به همسایه اش داد و به همان خانه ای که آدرسش را گرفته بود رفت. وقتی خانه را دید سرجایش میخکوب شد. خانه ای با نمای سفید که بسیار بزرگ بود، زن زیر لب گفت: خدایا به یکی مثل اینا تا تونستی ثروت دادی و یکی مثل من هم بدبخت کردی!

    آیفون را زد و به خانه رفت کمی بعد خانمی زیبا و شیک آمد و با او صحبت کرد و قرار شد هر روز بیاید به خانه و آن جا را تمیز کند. زن قبول کرد و از فردا به آنجا می رفت، دخترکش را هم به همسایه اش می داد.

    روز ها همچنان سپری می شد و تقویم هم هر روز قدمی به جلو بر می داشت و زن هر روز در آن جا کار می کرد و هر روز با خود می گفت : خدایا ثروت ندادی که ندادی چرا شوهرم رو ازم گرفتی که حالا خودم باید کار کنم؟

    زن یک روز که مشغول تمیز کردن اتاق بود چشمش به طلا ها افتاد و پیش خودش گفت: حالا یکی دو تا بر دارم از کجا میخواد بفهمه؟ اینقدر زیادن که اصلا شک نمی کنه.

    هر روز به هر بهانه ای به آن اتاق می رفت و طلا ها را بر می داشت، با پول آن طلا ها توانسته بود خانه اش را عوض کند تمام وسایل خانه اش را هم همینطور، یک روز که به خانه باز می گشت چشمش به گهواره چوبی با طرح های زیبایی افتاد و آن را سریع برای دخترش خرید.

    آن خانم صاحبخانه شک کرده بود و روزی همه را صدا زد و گفت که طلاهایش نیست کار هر که باشد او را اخراج خواهر کرد زن به دروغ گفت کار یکی از خدمتکار ها است و خودم دیدمش.

    3 روز بعد که به خانه آن زن می رفت کودکش را در گهواره خواباند و غذا را بر روی گاز گذاشت و به سمت آن خانه رفت امروز قرار بود فقط حقوقش را بگیرد و بازگردد.

    - این هم حقوق این ماهت کارت خیلی خوبه.

    در جواب زن لبخندی زد و به خانه اش باز گشت اما از دور دید که همسایه ها دور خانه جمع شده اند . خود را به آن ها رساند و فهمید خانه اش آتش گرفته .

    - نه این امکان نداره...دخترم!

    و به سمت خانه رفت اما نمی گذاشتند او به خانه برود کمی بعد که آتش را خاموش کردند کودک را از خانه بیرون آوردند و سریع او را به بیمارستان بردند. هیچ وقت یادش نمی رفت آن لحظه ای را که مرد با رو پوش سفید رنگ آمد و به او تسلیت گفت. یادش نمی رود که چگونه دخترک زیبایش را به دست خاک سپرد. اون الان پشیمان است اما پشیمانی دیگر چه سودی برای او دارد؟

    حالا که کودکش اسیر خاک شده پشیمان می شود؟حالا که عروسک های دخترکش را که دیگر یتیم شده اند را در آغـ*ـوش می گیرد؟ نه دیگر دیر است خیلی دیر!
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    سفید من مشکی تو

    با چشمای گریون به خیابون نگاهی انداختم به یه خیابون بی انتها....بی انتها؟!؟........نه!....مسلما این خیابون بی انتها نبود...همه راه ها یه پایانی دارن....حتی راه زندگی.....پایان راهش مرگه...مرگ!......آهی کشیدم.

    چشمم رو به رفت و آمد های مردم دوختم ...همشون با یه چتر از کنار هم عبور می کردن.....به دست خالی از چتر خودم نگاه کردم...چی میشد اگه الآن دستای گرم تو دستای سردم رو میگرفت؟..هه امکان پذیر نیست چنین خواسته ای.....اون دیگه مرد من نیست......از امروز به بعد دیگه نباید بهش فکر کنی حتی نباید اسمش رو به زبون بیاری.

    دقیقا نمیدونستم کجایم؛ بی هدف مسیر رو طی میکردم....سرم رو بالا آوردم و چشمم به یک پارک خورد...به سمت ورودی پارک رفتم و رو یکی از نیمکت ها نشستم...اگه هر زمان دیگه ای بود غرغر میکردم که چرا بارون اومده و نیمکت خیس شده و در نتیجه رو نیمکت نمیشستم....اما امروز فرق داشت دیگه هیچی برام مهم نبود حتی خودمم مهم نبودم.....به دو نفر نگاه کردم که دست تو دست هم قدم میزدم..لبخند کم رنگی رو لبم نشست و منو به گذشته برد به زمانی که با او آشنا شدم.

    گذشته:

    به بستنی تو دستم نگاه کردم داشت آب میشد شروع کردم به زیر لب غرغر کردن.

    - اووووووووف نگاه کن توروخدا همین اومدم بستنیم رو بخورم آب شد میگم خدا موقع تقسیم شانس من دستشویی نبودم؟

    - چیه باز غرغر میکنی؟

    - ریحان بپر برو یه بستنی دیگه بگیر.

    - بستنی؟بیخیالش بیا بریم الآن فاتح میاد فاتحه ما رو میخونه.

    - اه مگه امروز با فاتح کلاس داشتیم؟!؟ اوکی.

    سریع بستنیمو که تقریبا نصف بیشترش آب شده بود رو خوردم و با ریحانه رفتیم به کلاس فاتح؛ در بسته بود این یعنی فاتح سر کلاسه ...........ریحانه با چشمای نگران به در بسته چشم دوخت ولی من بیخیال در زدم و وارد کلاس شدم.

    - خانوم معین! میشه بگین چرا اینقدر دیر تشریف آوردین؟

    - خیر

    با چشمای معجب بهم زل زد و گفت: بفرمایید بیرون خانوم؛ دیگه سر کلاس من حضور نداشته باشین و شما خانوم رهنما میتونین بیاین تو.

    ریحانه رفت تو کلاس و منم رفتم بیرون تو سالن نشستم یکم که فکر کردم فهمیدم کلاسی بجز فاتح امروز ندارم پس کیفم رو برداشتم و پیش به سوی خونه.

    داشتم از سالن میرفتم بیرون که صدای استاد مشفق منو متوقف کرد.

    - خانوم معین لطفا چند دقیقه تشریف بیارین.

    یا خدا این با من چیکار داره، استاد مشفق یکی از سخت گیر ترین استادها بود نفس عمیقی کشیدم و به سمت دفترش حرکت کردم، تقه ای به در زدم و وارد شدم رو یکی از صندلی ها نشستم و با چشمای منتظرم رو بهش نگاه کردم.

    - باید چند دقیقه منتظر کسی بمونیم خانوم معین!

    وای خدا یعنی باید منتظر کی باشیم؟ دارم از فضولی میمیرم نه نه ببخشید اشتباه شد حس کنجکاوی بهم دست داد....20 دقیقه گذشت ولی طرف نیومد ای بابا بیا دیگه من که قلبم داره میاد تو دهنم...اصلا شاید تا الآن اومده گرمم نمیفهمم.....با صدای در به خودم اومدم و خیره شدم به در.....یه نفر اومد تو خب خب برگردیم سر موضوع اصلی شخص وارد شد...کفش های سورمه ای.....شلوار جین سورمه ای.....تیشرت سورمه ای و عه! این که آروینه....... خب یعنی چیکار داره استاد با ما؟

    از دفترش بیرون اومدیم استاد به ما گفته بود که پایان نامه امون با همه.....باهاش قرار گذاشتم که بیاد خونه ما و اونجا رو پایان نامه کار کنیم.

    در هفته سه روز به پیش هم بودیم و پایان نامه تقریباعالی شده، تو این مدت به آروین خیلی وابسته شده بودم، یک روز که رفتم خونه دیدم نه مامان هست و نه بابابا خودم گفتم حتما سرکار هستن اما نیمه های شب بود که گوشی ام زنگ خورد خودم رو بهش رسوندم و جواب دادم.

    - الو؟ کجایین؟

    - خانم معین؟

    - بله؟

    حرف هایی که آن مرد گفت باعث شد سرجایم خشکم بزند...نه این امکان نداشت که مادر و پدرم تصادف کرده باشن...نه. سریع آماده شدم و به بیمارستان رفتم؛ وقتی که مادر و پدرم رو روی تخت بیمارستان دیدم حالم بد شد و همه جا سیاه شد. بهوش که اومدم فکر کردم همش خواب و خیال بوده اما یادم افتاد که نه خواب خیال کجا بود؟!؟

    روز ها همینطور می گذشت و حال مامان و بابا هم تغییری نمی کرد. روز سه شنبه بود که آروین زنگ زد و گفت اومده جلو در خونه امون اما کسی خونه نیست. تمام ماجرا رو براشت تعریف کردم وقتی شنید اومد پیشم و تو این مدت خیلی بهم دلداری میداد.بابا 5 روز بعدش تموم کرد و مامان هم حالش خوب نبود.

    این روزایی که می اومدم بیمارستان یه دختره بود که خیلی بیقراری می کرد وقتی ازش پرسیدم گفت قلب شوهرش مشکل داره. یک روز همون خانم اومد پیشم و گفت که به مادرت امیدی نیست خونش به خون همسر من میخوره خواهش میکنم رضایت بده اما خیلی عصبانی شدم.

    وقتی آروین ازم پرسید چیشده بهش گفتم اما آروین بهم گفت که دکترا میگن امیدی به بهوش اومدن مادرت نیست و فقط با دستگاه ها زنده اس خیلی باهام حرف و راضیم کرد. مادرم هم اونجوری رفت.

    بعد از مرگ مامان گوشه گیر شدم و لباس مشکی رو از تنم در نمی آوردم تا اینکه آروین بهم گفت دوسم داره و از این حرفا منم باورش کردم. حالم کم کم بهتر شد و روز به روز عاشق تر می شدم.

    همه چی خوب بود هر وقت باهاش حرف میزدم لبخند رو لبام بود خیلی دوسش داشتم و فکر می کردم دنیا مال منه تا اینکه یک روز یه نامه اومد از طرفش. گفته بود که دیگه نمی تونیم با هم باشیم و خداحافظی کرده بود گفته بود داره ازدواج می کنه و نمی خواد دیگه ببینه منو.

    میخوندم و اشک می ریختم دلم به حال خودم سوخت چرا من اینقدر بدبخت بودم؟ چرا واقعا خدا؟ چرا؟

    حال:

    هه خوبه باز قبلا اشک می ریختم الان چی؟ دیگه توان اشک ریختن هم نداشتم ازش خیلی بدم میومد خیلی...دروغ چرا؟ چرا به خودم دروغ میگم؟ من که هنوز دوسش دارم هنوز بعد خدا می پرستمش.با اینکه امروز روز عروسیشه.

    از رو نیمکت بلند شدم و دوباره شروع کردم به قدم زدن خیس خیس شده بودم خب معلومه دیگه زیر بارون که باشی خیس میشی! راه می رفتم و ناراحت بودم آهی کشیدم داشتم از خیابون رد میشدم که...!

    صدای بوق بلند ماشین اومد و فقط یک لحظه محو چشمای قهوه ایش شدم و پرت شدم رو زمین چشمام سیاهی می رفت صدای مردم بلند شده بود...سرخی خون رو زمین جاری شده بود. راننده اومد پیشم تو چشمام زل زد، منم بهش نگاه کردم.

    خانم کنارش هم اومد پیشم خون یکم به لباس سفید عروسیش خورد....خوشگل بود خیلی خوشگل بود پس دلیل پس زدنم همین بود. به مرد گفتم.

    - آرو..ین....عاشق..تم!

    - نه مونا نه!

    منو در آغـ*ـوش کشید و اشک ریخت دوباره به صورتم نگاه کرد اما دیگه جونی تو تنم نبود فقط یک قطره اشک از چشمم چکید و بعد همه جا سیاه شد فقط جمله آخرش رو شنیدم که داد زد:

    - خـــــــــــــــــــــــــــــــــدا!

    آره داستان زندگی من هم اینجوری به پایان رسید. فیلم زندگی من با لباس سفید خودم و مشکی دیگران به اتمام رسید با لبخند و چشمای اشک آلود قبل مرگم و گریه های مرد من.
     
    آخرین ویرایش:

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    ذهن خالی از خاطره


    به سمتش قدم برداشتم و کرواتش رو بهش دادم و سپس کت مشکی رنگش رو.

    - مهمون دارم نمی خوام آبرویم رو جلوشون ببری و نباید بیای پیشمون متوجه ای که؟

    سرم را به زیر انداختم و به آن لباس های مشکی و سفید که نشان از خدمتکاریم داشت نگاه کردم و زیر لب جوابش رو دادم: بله.

    سرش رو تکون داد: خوبه!

    از اتاق به بیرون رفت و منم همونجا روی تخت نشستم و چشمم شروع به باریدن کرد دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره. خدایا چقدر باید تحقیر بشم؟

    اشک هایم رو پاک کردم و از اتاق رفتم بیرون. از سالن گذشتم و رفتم آشپزخونه کسی اونجا نبود نشستم و به فکر فرو رفتم. از سال پیش هست که اومدم اینجا و برای این مرد کار می کنم اما میگه من رو از بیمارستان آورده اینجا و قبلا خدمتکارش بودم و پدر و مادرم رو از دست دادم. بجز من یک نفر دیگه هم هست که اسمش النازه دختر خوبیه دوسش دارم. اما اونم بعد از من اومده اینجا. دوباره فکر کردم نه چیزی از قبل از اومدنم به اینجا یادم نمیاد هیچی از پدر و مادرم هم یادم نمیاد هیچـــــــــــــی!

    آهی کشیدم که همون موقع الناز اومد : آتریسا؟

    - بله؟

    - ببین من الان باید برم بیرون کار دارم آقا هم مهمون داره می تونی تو رسیدگی کنی؟

    - من؟ نه نمیشه آقا گفته نباید برم.

    - نگران نباش گناهش گردن من. کارم ضروریه باید برم بیرون.

    - نمیدونم والا!

    - خواهش میکنم.

    - اوف باشه.

    الناز اومد لپم رو بوسید که چینی به ابروم دادم: برو دختره لوس!

    خندید و با لبخند که چه عرض کنم با نیش باز رفت و من هم میدونستم باید فاتحه خودم رو از الان بخونم آقا منو میکشه فقط خدا کنه با خدمتکار کاری نداشته باشه.

    کمی بعد صدای خنده شان بلند شد و همون موقع صدای آقا: النـــــــــــــــاز قهوه بیار.

    سریع از رو صندلی بلند شدم و قهوه ریختم تو فنجون و رفتم بیرون. زیر لب از خدا کمک میخواستم تا آقا دعوام نکنه. به محض این که رفتم پیششون سرم رو زیر انداختم و قهوه رو اول به اون آقا و بعد هم به آقای خودمون تعارف کردم .آقا وقتی که قهوه اش رو بر میداشت تو گوشم گفت: می کشمت!

    آب دهنم رو قورت دادم و داشتم میرفتم که با صدای همون آقا سرجام میخکوب شدم: سارا!

    و این اسم چقدر برایم آشنا بود و به محض این که برگشتم تا نگاهش کنم صدای آقا اومد: برو سر کارت.

    میدونستم آقا چقدر عصبانیه ولی همه چیز رو به جون خریدم و برگشتم به اون آقای مسن نگاه کردم.

    متعجب به آقا نگاه کردم که فکش منبض شده بود و خشم از چشماش میبارید.

    اون مرد: تو اینجا چیکار میکنی؟ قضیه چیه؟

    آقا: چیزی نیست اشتباه شده؛ آتریسا برو سر کارت.

    سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه. دو ساعت بعد همون مرد تقریبا آشنا با خداحافظی اش خبر از رفتنش و البته کشته شدن من. خواستم از روی صندلی بلند شوم که صدای بسته شدن در آشپزخونه توسط آقا همانا و هجوم خاطرات به ذهنم همانا.

    دعوا....از خونه بیرون زدن.....فرار کردن تو خیابون.....تصادف با ماشین.....و بیمارستان...و زندگی الانم....و پدری که چند دقیقه پیش رفت.


    - آتریسا مگه نگفتم نیا ؟ هوم؟ الناز کجاست؟

    - چرا بهم دروغ گفتی؟

    - دروغ؟ چی میگی تو؟ سوال منو جواب بده.

    از عصبانیت منفجر شدم: تو جواب سوال منو بــــــــــــــــــــــــــــــــده! چرا بهم دروغ گفتی؟چرا دروغ گفتی که پدر و مادرم فوت کردن؟ چرا من رو مجبور کردی تا برات کار کنم؟ چرا من اینقدر تحقیر شدم در صورتی که میتونستم تو خونمون همراه پدر و مادرم خوشحال باشم؟ ها؟ چرا؟

    من من کنان جواب داد: من..من...اوایل نمیشناختمت ...بعد ...بعدا متوجه شدم.

    از چشماش دروغ رو دوباره خوندم و پوزخندی زدم و گفتم راستش رو بگو. اخمی کرد و جواب داد: تا همینجا هم زیادی فهمیدی.

    با خشم بهش نگاه کردن و پوزخندی زدم و از خونه زدم بیرون. دنبالم اومد و صدام زد: آتریسا...آتریسا....صبر کن.

    میخواستم از در برم بیرون که اومد جلوم واستاد و برام توضیح داد: بابات تو کار رقیبم بود میخواستم بزنمش کنار تنها راهش تو بودی میدونستم دخترش سارا نقطه ضعفشه پس گم و گورش کردم تا حواسش پرت دخترش باشه و خودم به..

    - خفه شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

    از خونه رفتم بیرون و دنبالم اومد و داد زد آتریسا....سارا؟

    گریه میکردم و تنها هدفم رفتن نزد پدر و مادرم بود. برگشتم طرفش و جوابش رو میخواستم بدم که صدای بوق ماشین تو گوشم پیچید و بعد هم پرت شدن به طرف دیگه و طعم گس خون و سیاهی مطلق.

    و حالا اینگونه بود: دعوا....از خونه بیرون زدن.....فرار کردن تو خیابون.....تصادف با ماشین.....و مرگ !

    چه ساده دفتر زندگیم ورق خورد و به صفحه پایانی خودش رسید. چه ساده با اشتباه یک مرد مرگ من فرا رسید. چه ساده پدرم رو برای آخرین بار دیدم و چه ساده مرگ نزد من آمد.چه ساده زندگی من پایان یافت.


    اما سوالم این است الناز گـ ـناه مرگ مرا به گردن میگیرد؟
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    چشم نابینا ، حس دلسوز بینا


    با چشم های نابینایش به رو به روی من ایستاده بود و مرتب لبخند های ژکوند تحویلم میداد این دختر. شقیقه ام را با دستم فشار دادم و رو به او گفتم.

    - ببین خانوم بفرما برو حوصله ندارم.

    - اما من...

    - آره میدونم محتاجی خرج دوا درمون داری بیا اینم پول دست از سرم بردار.

    پول رو تو دستش گذاشتم.

    - آقا زود قضاوت نکن بخاطر پول نیومدم.

    - پس واسه چی؟

    - اومدم تا بگم...

    همون لحظه سحر اومد و با پوزخند رو به اون دختر گفت: خانمی مهرداد من وقت آدمی مثل تو رو نداره برو خدا روزی تو جای دیگه...

    - باشه میرم میرم.

    با آن چوب راه میرفت و سعی در برخورد نکردن با جایی رو داشت. سحر رو به من لبخندی زد و گفت: عزیزم قرار بود بریم ناهار بخوریم نه؟

    صدای سحر من رو از افکارم بیرون کشید ، متقابلا لبخند زدم و گفتم : مگه میشه یادم رفته باشه؟

    صدای خنده سحر بلند شد: نه عزیزم نه!

    ناهارمون رو خوردیم و بعد نامزدم سحر رو به خونش رسوندم و خودم رفتم خونه. صبح رفتم شرکت اما دو باره همون نابینا اومده بود.

    - خانم صد بار هزار بار چند بار باید بگم؟ دست از سرم بردار.

    - یعنی نمیخوای چیزی بدونی؟

    - نه نمیخوام جلسه دارم.

    اینو گفتم و سریع رفتم تو شرکت و بعد از جلسه به کارای شرکت رسیدم و میخواستم برم بیرون که قلبم گرفت؛ چشمانم رو محکم روی هم فشار دادم و کمی بعد دردش کمتر شد.

    سوار ماشین شدم که برم خونه اما دقیقا جلوی در خونه دوباره قلبم گرفت و افتادم زمین و دیگه چیزی یادم نمیاد جز سیاهی.

    چشمانم را باز کردم نور سفید اذیتم میکرد و لباس های پرستارا نشون از بیمارستان بودنم رو میداد. پرستار لبخندی زد و گفت: چقدر خوش شانسی شما!

    - چطور؟

    - آخه وضعیتت خیلی بد بود.

    از حرفاش چیزی سر در نمی آوردم که سحر اومد تو اتاقم و بهم گفت ماجرا رو گفت. کمی بعد رفت تا برای خودش قهوه بگیره که پرستار دوباره اومد و یه نامه رو سمتم گرفت و گفت این برای شماست.

    نامه رو از دستش گرفتم و باز کردم و شروع کردم به خوندن.

    " سلام

    منو یادتونه؟ همون دختر نابینا که زیاد مزاحمتون میشد

    این نامه رو یکی از پرستارا نوشته یعنی من ازش خواستم تا بنویسه. وقتی که داری این نامه رو میخونی من نیستم اما میخوام حرفایی که میخواستم بهت بگم رو الان بگم.

    چند سال پیش تصادف کردی و تو تصادف چشمانت رو از دست دادی و قلبت هم مشکل پیدا کرد. من اونجا پرستار بودم و تو نگاه اول عاشقت شدم و برای اثبات عشقم چشمانم رو به تو دادم اما تو بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی منو یادت رفت.

    میخواستم بهت بگم عاشقتم اما وقتی با اون دختره دیدمت تصمیم گرفتم بیام همه چیز رو بگم و برای همیشه برم. خواستم بیام خونه ات که قلبت گرفت و آوردمت بیمارستان گفتن نیاز به پیوند قلب داری منم بدون هیچ فکری قلب عاشقم رو به تو هدیه دادم.

    من به تصمیم عمل کردم همه چیز رو میگم و میرم اما برعکس شد رفتم و همه چیز رو گفتم.

    خدانگه دار"

    باورم نمیشد یعنی این دختری که همیشه تحقیرش کردم به خاطر چشماش؛ چشمانش رو به من هدیه کرده بود؟ و حالا قلب عاشقش رو؟ خدایا اصلا باورم نمیشه اصلا!
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    رویای رویای من

    با صدای آلارم گوشی چشمام رو باز کردم و به رویا نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم: صبح بخیر!
    اما اون همچنان به من نگاه میکرد و لبخند می زد. از روی تخت بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم پیشش. عکس عروسیمون رو برداشتم بهش نشون دادم. رو بهش گفتم: چقدر روز قشنگی بود!
    اما رویا به من نگاه کرد و لبخند زد. با هم رفتیم آشپزخونه و صبحانه رو آماده کردم و با هم صبحانه خوردیم. رو به رویا گفتم: خوب بود؟
    بهم نگاه کرد و باز لبخند زد. با هم رفتیم و تلوزیون نگاه کردیم فیلم قشنگی بود. صدای در اومد رو به رویا گفتم: من برم ببینم کیه.
    رویا باز با لبخند بهم نگاه کرد. در رو باز کردم که مامان اومد و رو مبل نشست. رو به من گفت: مهرداد امشب قرار گذاشتم بریم برای غزل دختر...
    - مامان بس کن. من زن دارم. اسمش هم رویاست. الان اینجا نشسته!
    مامان پوزخندی زد و گفت: مهرداد بس کن.
    - نه شما بس کنین!
    - مهرداد تا کی میخوای اینجوری بمونی؟ بس کن رویا دیگه مرده! 3 ساله مرده!
    اخمی کردم و به رویا نگاه کردم اما رویا نبود. جاش خالی بود. نبود که دیگه لبخند بزنه. رویای من رویایی شده. دیدن رویای من آرزو شده برام. رویا خیلی وقته رفته اما جاش تو قلبمه و قلبم به خاطر او داره میزنه فقط به خاطر او!
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    بی تو میمیرم

    سوار ماشین شدم و رو بهش گفتم: بس کن! بفهم دیگه نمیخوام پیشت باشم. ازت بدم میاد.
    با گریه رو به من گفت: چرا آخه چرا؟ من و تو که با هم خوب بودیم تو که عاشقم بودی پس چی شد؟
    کلافه ام کرده بود با عصبانیت بهش گفتم: چرا نمی خوای بفهمی. قبلا دوست داشتم اما الان نه. الان ازت خوشم نمیاد.
    دستش رو فشار داد و کاغذ توی دستش مچاله تر شد.
    - مطمئنی دیگه دوسم نداری؟
    - آره مطمئنم مطمئن!
    با دستش اشکاش رو پاک کرد رو به من گفت: خاطراتمون رو به یاد بیار مطمئنا...
    - نه دوس ندارم به خاطر بیارمشون.
    ایندفعه دستش رو محکم تر فشار داد و کاغذ مچاله تر شد. از ماشین زدم بیرون و چند قدم رفتم اونور تر که صدای برخورد دو تا ماشین بهم اومد. بر گشتم دیدم که ماشین عقبی زده به ماشین همون دختر سمج. سریع خودم رو بهش رسوندم و نبضش رو گرفتم. خدایـــــــــــــــــــــــا نمیزد.
    مشت دستش رو باز کردم کاغذ خونی شده بود اما میشد نوشته توش رو خوند.

    " نرو بی تو میمیرم"
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    دیدار با مادر

    امروز بی نهایت خوشحال بود هر چه نباشد قرار بود مادرش را بعد از چند سال ملاقات کند.به گل های دستش نگاهی انداخت هنوز 8 تا مانده بود. نه 8 تا نه 7 تا. یکی برای مادرش بود. مادری که هیچ وقت ندیدش اما عاشقانه دوستش داشت. مادری که رفت و او را به این دنیای سنگدل سپرد. رفت و فکر نکرد ممکن است این روزگار تلخ دخترکش را اذیت کند.
    چراغ قرمز شد. دخترک سمت ماشین سفید رنگی رفت که آرزوی سوار شدن آن ماشین را داشت. روی نوک پایش ایستاد و تقه ای به شیشه ماشین زد. مرد عینک دودی اش را برداشت و به او پرسشی نگاه کرد.
    - میشه ازم یه گل بخری؟
    با چشمانش از آن مرد التماس کرد اما مرد بی رحمانه شیشه را بالا کشید و بی توجهی اش را به دخترک اعلام کرد. اما دختر نا امید نشد و به سمت ماشین دیگری رفت؛ این هم مثل قبلی. یه ماشین دیگه. نباید نا امید میشد رئیسش به او گفته بود اگر همه را بجز یکی بفروشد میتواند برود سر قبر مادرش.
    همه آدم ها به او توجه نکردند و دخترک کم کم نا امید شد. اما نه هنوز کمی امید داشت ته دلش یک چیزی میگفت امروز با مادرش دیدار خواهد داشت. 8 تا گل را در دستش فشرد. یک نفر از دور به او گفت تا به سمتش برود. دخترک خوشحال شد قرار بود یک نفر گلش را بخرد به سمت ماشین حرکت کرد. آن خانم از او دو گل خرید. دخترک بی نهایت خوشحال شد. همان لحظه چراغ سبز شد. دختر می خواست خود را به پیاده رو برساند.
    فرار کرد اما در حین فرار کردن با ماشینی بر خورد کرد و بر روی زمین افتاد. مدتی نگذشت که خون اطراف دخترک را پر کرد و گل ها به سمت دیگر پرت شدن. آری دیدار امروز دختر با مادرش با همیشه فرق داشت. اینک او برای همیشه نزد او رفته بود. میتوانست در آنجا مادرش را بغـ*ـل کند و با لبخند به لالایی مادر گوش بسپرد و آرام آرام به خواب برد همانطور که الان به خواب رفته است.
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    مادر

    دلم میخواهد بنشینم کنار پنجره تو هم کنار من. دوست دارم با هم قهوه بخوریم و از خاطرات گذشته برایم بگویی. میخواهم کنارت باشم و تو را در آغـ*ـوش بگیرم. من گرمای شومینه را نمی خواهم گرمای آغوشت را میخواهم.
    من صدای باران را همراه لالایی تو میخواهم. من خودت را میخواهم نه سنگ سفیدی که مدتهاست رویت را پوشانده. آری مادرم من تو را میخواهم. نمیدانم چگونه تو را به آغـ*ـوش سرد خاک سپردم.
    صدای قرآن هنوز در گوشم میپیچد. مادرم برگرد. سهم خاک نشو. مادرم برگرد که دخترت محتاجت است. برگرد و تنهایم نگذار.
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    رهایی رها

    یادمه روزی که برای اولین بار تو کتابخونه دیدمش عاشقش شدم. میخواستم خودم رو به هر نحوی بهش نزدیک کنم یک بار میگفتم کتابی که دنبالشم فقط یک دونه است و اون الان دست توئه و با هم میخوندیمش خلاصه هر طور بود میرفتم پیشش. تا اینکه یه روز دیدم یه پسره داره باهاش حرف میزنه و رها هم داره میخنده اعصابم بهم ریخت و رفتم با پسره دعوا کردم و همون موقع ابراز علاقه کردم وقتی که رها گفت اونم منو دوس داره انگار دنیا رو بهم دادن.
    خلاصه قرار شد برم خواستگاریش که البته رفتم ولی همون جا دعوا شد مثل اینکه از قبل خصومتی بین پدرامون بوده. مجبور شدیم از هم جدا بشیم اما یه نمیتونستیم و اینقدر اسرار کردیم که آخر سر هم بابای من گفت اگه با هم ازدواج کنین از ارث محرومتون میکنم و هم بابای رها.
    با رها ازدواج کردم. زندگی جدیدی رو با هم شروع کردیم و خیلی خوب بود این زندگی.
    یک روز که از سر کار برگشتم رها خبر داد که قراره یک نفر دیگه به جمعمون اضافه بشه. خیلی خوشحال شدم میخواستم ببینم پدر بودن چجوریه. میخواستم پدر بشم و کاری که پدرامون با ما کردن و با بچه ام نکنم.
    بچمون هم بدنیا اومد پس از یه مدت خیلی طولانی البته به نظر من این 9 ماه خیلی طولانی بود. زندگی 3 نفرمون خیلی خوب بود بهتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم البته ناگفته نماند پدر بودن حس شیرینی هست!اسمش رو گذاشتیم آرام. خیلی دوست داشتنی بود.
    آرام 3 سالش شد و چند ماهی میشد که رها سرفه های پی در پی داشت بهش میگفتم بریم دکتر ولی رها قبول نمی کرد تا اینکه یک روز حالش بد شد و بردمش بیمارستان. حرفای دکتر رو که شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد. رها سرطان داشت!
    شیمی درمانی که میبردمش با غم بهم نگاه میکرد اما میخواستم بهش امید بدم و حرفایی میزدم که خودم به سختی قبولشون داشتم.
    5 ماه بعد که رفتم اتاق دیدم رو تخت دراز کشیده بهش لبخند زدم که همون موقع اذان گفتن و رها 3 تا صلوات فرستاد و بعد گفت" اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمداً رسول الله"
    رفتم کنار تخت پیشش نشستم و دستش رو گرفت جمله آخرش هیچ وقت یادم نمیره" مواظب آرام باش"
    و رهای من دیگر رها شد و تنهامون گذاشت برای همیشه. امروز با آرام اومدیم پیش رها و دارم سنگ قبر مشکی رو میشورم و آرام با چشمای اشک آلودش به مادرش خیره شده. آرامی که آرزوی رفتن به مدرسه با مادرش رو مجبور بود فراموش کنه و یا آرزوی دیکته گفتن مادرش رو. آرام، آرام بود و آرام زندگی میکرد و رها، رها شد و آرام مرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا