مجموعه داستان کوتاه "نگاه خاموش"|Behnam.r کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnam_Rastaghi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
16,563
امتیاز
671
محل سکونت
گرگان
نام کاربری نویسنده:Behnam.r
نام داستان کوتاه:انشاء نویس بزرگ/از پیش من نرو هرگز/روزی پدر می آید

ممنون از نفیس خانوم بابت جلد زیباشون
p0mf6gchx7czaa4ixs2a.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    به نام خدا
    داستان اول:انشاء نویس بزرگ
    ژانر:اجتماعی،عاشقانه
    خلاصه:بردیا جوان بیست و پنج ساله ای است که به دلایلی تنها زندگی میکند و با دشواری ها و بحران های زیادی سروکله میزند؛او که نویسنده ای تنها و غم زده ای است در روزنامه ای با نام مستعار انشا نویس بزرگ مقاله و مطلب مینوسد؛درست درهمین اوضاع دختری که درون آن روزنامه کار میکند متوجه ی هویت واقعی اون میشود و میان این همه سردرگمی ها و خستگی ها وارد زندگی بردیا میشود و از راز های او پرده برداشته میشود...
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    به نام خدا
    بخش1:بردیادرحالی که تازه ازبیرون به خانه اش آمده بودوخریدکرده بود،به داخل آشپزخانه میرود؛میوه هارادرضرف شویی خالی میکندوپلاستیک قرصهای آرامبخش وخوابش رانیزدرآشپزخانه میگذارد،میوه هارامیشویدودرحالی که داشت میوه هارامیشست باخودش میگفت:(اه اه اه؛هرچی میوه ی بدردنخوروپوسیده ریخته توبازار،آخه ایناباخودشون نمیگن وقتی میوه ی لک داربه مردم میدن درعوض پیشتشون کلی فحش صف میکشه!؟ای خدااین آدماتم دارن ازحدمیگذرنا،دیگه دارن دسته شیطونتوازپشت میبندنا،حالاازماگفتن بود.)بعدازشستن میوه هاآنان رادریخچال میگذاردوهمرابایک لیوان آب وقرص به اتاق خواب میرودوبعدازخوردن قرص خواب میخوابد.پس از خوابیدن ساعت یکونیم صبح ازخواب برمیخیزدوباحالتی خواب آلودبه آشپزخانه میرود و دریخچال رابازمیکندودانه ای سیب برمیداردوباخودش میگوید:(سیب!میدونی که خیلی خاصیت داره؛میگن مریضی آدموخوب میکنه نمیزاره آدم مریض بشه...)بعدباحالتی ناراحت وبابغض ادامه میدهد:(مامانم؛مامانم،همیشه بهم میگفت؛سیب خیلی خوبه،خیلی خوبه...)بعدازاین که نیمی ازسیب راگازمیزندبقیه اش رابه سطل زباله میندازدوبعدازاینکه این کارراکردسریع آنرادرمیاوردودرهمین حال باخودش میگفت:(اِاِاِاِ،اصراف نکن بده،اصراف کاره خیلی بدیه؛حالاکه کثیف شده چیکارش کنم؟بندازمش دور؟نه نه نه نه،این کاره بدیه.)سیب رامیشویدوبه داخل یخچال میگذارد.به سمت کامپیوترش میرودوآن راروشن میکندودرحین روشن شدن کامپیوترش به سراغ تلفن میرودوپیغام گیرراچک میکندومتوجه میشودکه کسی برایش پیغامی نگذاشته است وباناامیدی به خودش میگوید:(هه؛کی براتوآخه پیغام میزاره بردیا؛اصلن کسیوداری که بخوادبرات پیغام بزاره؟کی؟ها؟کی؟براکی مهمی؟براکی اهمیت داری؟هیچکی؛هیچکی بهت اهمیت نداده ونمیده بیخیال.)بعدازکمی مکث تلفن راازپیریزمیکندومحکم به سمت دیوارپرتاب میکندودرهمین حین باخشونت وعصبانیت میگوید:(برا هیچکی اهمیت نداری...)بعددرهمانجا مینشیندوباگریه میکند؛اشک هایی که مانند رودخانه ای سهمگین و خروشان گذر از چشم هایش جاری بودند،میان گریه دستش را روی پیشانی اش میگذارد ومیگوید:(اخه چراینقدتنها وغریبی؟چراازهمه دورافتادی؟باهیچکس رابـ ـطه نداری؟هیچکیم دوستت نداره؟)بعدازکمی گریه کردن اشکهایش راپاک میکندونگاهش به مانیتورکامپیوترمیفتدوبلندمیشودوپشت کامپیوترمینشیند،واردپوشه ی مقالات خودش میشودو وردی رابازمیکندکه نامش شکست پایانی بود و شروع میکندبه نوشتن ادامه ی مطلبی که مینوشت:(تنهایی ماننددیواری سنگیست که هیچگاه فرونمیریزدومانندسدی است که هیچگاه نمیگذاردکه عبورکنیم،برای من تنهایی مانندچشمه ای است که سیرآبش هستم ودیگربه این مسئله عادت کرده ام،به اینکه هرروزوهرثانیه ازاین آب بنوشم؛برای کسانی که تازگی به تنهایی دچارشده اندمیگویمکه شاییدشمانیزبه ماننداوایل من ازآن بترسیدوبه دنبال فرارازآن بگردیدولی بعدهابااوخومیگیریدودیگردرجمع ماندن برایتان دشوارمیشود.زندگی قصه ای میشودکه بارهاآن راخوانده ایدوبرایش گریه کرده ایدودیگربرایتان خنده آورنیست.زندگی قصه ای است که تکرارش به شکستی پایانی رقم میخوردودیگرهیچ...)
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    بعدازکمی نوشتن خسته میشودوچشمانش رامیمالدوبلندمیشودوبه دم دراتاقی ازاتاق های آن خانه می ایستدوقبل ازورودبه آن اتاق باخودش میگوید:(نوبت هرچیزم باشه نوبته اتاق اسراره...)وارداتاق اسرارمیشود،درحالی که این اتاق چهاروجهی است بردیاروبه یکی ازاین وجه هاودیوارهامیکندومیگوید:(سلام دیواریادگاری...)درحالی که این دیوارراازبنر بزرگ پوشانده بودوپرازیادگاری بود،ازروی زمین ماژیک رابرمیداردومینویسد:(کاش میتوانستم بربال زمان سفرکنم وگذشته راتغییردهم وکاش میشدتنهایی پایان میگرفت...«تاریخ»)بعدازاتمام رسیدن نوشته اش ازآن اتاق خارج میشودودرآن اتاق راقفل میکندودوباره به اتاق خواب میرودومیخوابد.
    فردای آن روزبردیا پس ازبیدارشدن وصبحانه خوردن حاضرمیشودوبه دفترمجله میرودووارددفترسردبیرمیشود،امیرعلی بخشایش بادیدن بردیاخوشحال میشودوباخنده میگوید:(به،سلام انشانویس بزرگ...)-:(هیس!یه وقت یکی میشنوه.)-:(چه خبر؟باشه حواسم هست آقای بخشایش چی بخشایش که خودم آقای بردیامهرگان؛خوبی؟کم پیدایی؟نیستی!)بعد به آرامی گفت:(دله مردم واسه انشانویس بزرگ تنگ شده.)-:(اِ،آقای بخشایش لطفا.)-:(به من بگوامیرعلی راحت باش،تاحالاصدباربهت گفتم بازمیگی آقای بخشایش!)-:(خیلی خب،آآقای بخشایش؛مقاله ی جدیدموتموم کردم.)-:(چی؟همون شکست پایانی؟)-:(آره اومدم بهت بدم وبرم فقط ،امیرعلی خان،واسه آخرین بارکه نه بازم میگم ولی حواست باشه من دوس ندارم ازاسمه واقعی نویسنده کسی باخبربشه،دوس ندارم مردم بدونن که این مقاله هارومن مینویسم،این مقاله هاروانشانویس بزرگ مینویسه؛انشانویس بزرگ کیه؟من ازکجابایدبدونم مگه نه؟هیچکس نمیدونه مگه نه؟)-:(اصلن انشانویس بزرگ کی هست!؟من که نمیشناسمش!)-:(باشه پس من دارم میرم،خدافظ.)-:(خدافظ ان...آخ ببخشید،آقابردیا!)بردیاازدفترسردبیرخارج میشودودرراه خروج چشمانش به یکی ازنویسندگان خانوم میفتدومتوجه میشودکه آنان درحال نگاه کردن به اوهستندواونیزبدون توجه به آنان ازآنجاخارج میشود،درحالی که تمامی دختران دورهم جمع بودند،مریم یکی ازنویسندگان تازه کارپرسید:(این کی بود؟)-:(نمیدونیم؛فقط هرچندروزیاچندهفته میاددفترامیرعلیومیره.)مریم:(میگم نکنه این همون انشانویس بزرگ باشه ها؟)-:(نه بابا،این قیافش شبیه مونگولاست،اصلن انگارهیچی بارش نیست!)بردیابعدازخارج شدن ازدفترمجله به خانه بازمیگرددوبعدازبازکردن درخانه بلنددادمیزند:(سلام بردیوارهای خانه؛برمونس تنهایی های من،برتنهارفیق تنهایی،تنهایی؛سلام براتاق بدونه...)درهمین حال خانوم فروزنده صاحب خانه می آیدومیگوید:(آقابردیا!اِوا مادر داشتی باخودت حرف میزدی؟)-:(نه نه نه،داشتم واسه دیواره خونه...حرف...میزدم!)خانوم فروزنده باتعجب گفت:(اِوا؛نکنه ازتنهایی خل شدی آقابردیا!خب حالا؛اومدم بگم کرایه ی اون ماهتم که عقب افتاده،الانم که دیگه آخرای برجه داره کرایه ی این ماهتم عقب میفتده؛تکلیف من صاب خونه چیه؟من تاکی صبرکنم آخه؟)بردیاسرش رابه پایین میندازدومیگوید:(آخ آخ آخ آخ؛ببخشیدخانوم فروزنده ببخشید؛بخداشرمندم،ولی اگه خدابخوادتاآخراین برج هم قرضموصاف میکنم هم اجاره ی این برجمومیدم.)-:(خلاصه ازماگفتن بود.)بعدازرفتن خانوم فروزنده بردیابه داخل می آیدودررامیبندد،به سراغ کامپیوترش میرود و ورد جدیدی رابازمیکندونام این مقاله راآن سوی مرگ میگذاردوشروع میکندبه نوشتن:(درحقیقت آیامرگ حقیقت دارد؟آیامامیمیریم؟شایدآری،ازتوی قلب هاویادهامیمیریم،واین مرگ وحشت ناک ترازخوده مرگ است.آیاشده است که احساس کنیدبامرده هیچ تفاوتی ندارید؟البته این حس راهمگان دارندوفقط مختص من نیست!مرگ تنهاحقیقت این دنیای بدون حقیقت است؛مرگ تنهاراهی است که مارابه روشنایی امیدمیرساند.آیاامیدی برای زندگی کردن هست؟آیادلیلی برای امیدواری هست؟دیگرکسی باورم نداشت،مرابه عنوان عروسکی میدیدندکه گاهی بامن بازی میکردند آن وقتی که ازبازی کردن خسته میشدندمرادورمینداختندواین بنیان ناامیدی رادرعروسک های جامعه زیادمیکند.زندگی راطوری چشیده ام که تلخیش رابایدشیرین دانست؛طوری زندگی کرده ام که زندگی رادرآغوش مرگ ببینم؛زندگی بسیارمترادف بامرگ است ودراین جامعه تفاوتی بامرگ ندارد...)ازنوشتن خسته میشود،به اتاق خوابش میرودوروی تخت درازمیکشدوبه سقف خیره میشود،پس ازمدتی خیره شدن به سقف میگوید:(چیه؟ها؟چیه؟چراداری نگاه میکنی؟مگه یه دیوونه وازنزدیک ندیده بودی؟)ازجایش بلندمیشود؛به درودیوارنگاهی میندازد،درحالی که بغض کرده بود،باحالتی ناراحت وباترس به دیوارهانگاه میکرد؛پس ازمدتی باخودش باگریه وترس گفت:(هیچکی اینجانیس؛اونااینجانیستن،ولت کردن،ولت کردن...رفتن...ازاینجارفتن...توتنهای تنهایی،بدون هیچ پدرومادری،بدون هیچ دوستوفامیلی...آهای تنهایی،من ازت نمیترسم میفهمی؟تونمیتونی منوتهدیدکنی،من ازت نمیترسم...)بعدازشدت ناراحتی به زمین میفتدودرحالی که داشت گریه میکرد،چهاردستوپابه گوشه ی اتاقش میرودوزانوهایش رابغل میکندودرحالی که داشت گریه میکردباترس ودیوارهای اتاق نگاه میکردوبسیارناراحت بود،خودش رابه دستشویی میرساندودستوصورتش رامیشویدوبعدازکمی خیره شدن درآیینه ازآنجامیرودوبه بیرون ازخانه میرود.بسمت دفترمجله میرودوپس ازرسیدن وارددفترسردبیرمیشود؛امیرعلی بادیدن دوباره ی بردیاتعجب میکندومیگوید:(چیه؟امروزدوباردوبارمیای؟چه خبره؟)-:(ببین امیرعلی میخوام ازت یه سئوالی بکنم؛تاآخراین ماه میتونی این مقالهوبرام پولش کنی یانه؟آخه لازم دارم.)-:(چرادروغ بگم،نه؛تاآخراین ماه نمیشه،آخه خلی هاجلوترازتونوبت دارن،تودوس داری حقه کسی این وسط پایمال شه؟)-:(خب معلوم که نه،ولی آخه پس من چه جوری کرایه ی این ماهموبدم؟چه جوری؟)بعدازگفتن این حرف ازانجامیرود،دربین راه مریم جلوی راهش سبزمیشودومیگوید:(سلام...)بردیاکه درحال رفتن بودگفت:(سلام خانوم...)بردیاداشت میرفت که مریم گفت:(یه لحظه ایست کن.)بردیامی ایستدومیگوید:(بله خانوم؟کاری داشتین؟)-:(ببخشیدامن تازه اومدم به این دفترمجله زیادبابقیه آشنانیستم،شما؟)-:(یه بنده ی خدا.)-:(اون که همه هستیم.)-:(نه)-:(ینی چی نه؟)-:(یعنی شمامطمئنین که همه مردم دارن بندگی خدارومیکنن؟بعضیابندگی پولوشکم واینارومیکنن.)-:(حق باشماست ولی من منظورم این بودکه خودتونومعرفی کنین.)-:(واسه چی؟)-:(آخه خیلی به امیرعلی سرمیزنی،واسه اینجاکارمیکنی؟)-:(نه نه نه،من یکی ازدوستاشم که براش هرچندوقت عکس میارم.)-:(پس عکاسی؟)-:(آره عکاسم.)-:(چقدخوب.)-:(ببخشیدخانوم من بایدبرم عجله دارم خدانگهدار.)-:(خدافظ.)بردیابه بیرون ازدفترمجله میرودوپس ازکمی چرخیدن درشهربه پارکی میرودوروی یکی ازصندلی هایش مینشیند.نگاهش به مردمی میفتدکه باهمدیگرهستندودرحال خوش گذراندن آهی میکشدوازآنجامیرود،درراه چشمانش به آگهی کارمیفتدکه بردیوارچسبانده بودنش ورویش نوشته بودندکه به یک کارگرساده برای نظافت خانه نیازمندیم وبه همراهش شماره ای نیزرویش نوشته بود؛بردیابادیدن این آگهی کمی مکث کردوبعدباخودگفت:(چیکارکنیم دیگه؟مجبوریم دیگه،بایدیه جوری پول دربیاریم دیگه.)شماره اش رایادداشت میکندوازآنجامیرود.درراه باتلفن همراهش زنگی به دفترمجله میزندوکمی بعدامیرعلی پاسخ میدهدومیگوید:(دفترمجله ی پیمان بفرمایید.)-:(منم بردیا.)-:(اِبردیاتویی؟سلام چیه زنگ زدی؟یاخودت میای یازنگ میزنی امروزخیلی گیرکردیا.)-:(آره بابا خیلی گیرم؛ببین میخواستم یه چیزی ازت بخوام،میتونی یه پولی بهم قرض بدی؟آخه لازم دارم،بایداجاره ی عقب موندموبدم،بدهکارم.)-:(ببین من نوکرتم هستم ولی وضع منم مثه خودت خرابه این دفترم دارم باکمکای مالی این یاروخدابنده...علی خدابنده بابای یکی ازاین روزنامه نویسامیچرخونم،شرمندم به خدا.)-:(عیبی نداره،خدافظ.)-:(خدافظ.)بردیاگوشی راقطع میکندودوباره شماره ی روی آگهی رامیگیردومیگوید:(ببخشیدمن بردیامهرگان هستم،واسه کارمزاحم شدم،واسه آگهی که داده بودین...فردا؟ساعته؟آهان ساعت هفت،هفته صبح؟!ای بابا،باشه باشه،خدافظ.)پس ازقطع کردن باخودش گفت:(ساعت هفت صبح!حالاچطوری بیدارشم؟!)به خانه میرود.شب قبل ازخواب به اتاق اسرارمیرودودوازروی زمین ماژیک رابرمیداردومینویسد:(امشب درخشندگی ستارگان بیشترشده است،گمانم معجزه ای درراه است...«تاریخ»).فرداصبح ساعت سرساعته شیش زنگ میخوردوبردیابازحمت ازجایش بلندمیشودوصدای ساعت راقطع میکند؛به سرکارمیرودوقبل اززدن زنگ ساختمان نگاهی به ساختمان میکندوباخودش میگوید:(ااااه؛ببین چه خونه ای داره،معلومه ازاین پولداراهنا...)زنگ رامیزندوخانومی پاسخ میدهد:(بله بفرمایید؟)-:(من بردیامهرگان هستم؛واسه کاراومدم.)-:(بفرمایید.)دررابازمیکندوبردیابه داخل میرود،بعدازورودش به داخل خانه میگوید:(سلام سلام،ببخشیدمن بایدچیکارکنم؟)صاحب خانه بادیدن بردیاوسن کمش تعجب میکندومیگوید:(تواومدی کارگری؟!اومدی خونمونظافت کنی؟!)-:(آره مگه چیه؟)-:(توخیلی جوونی فک میکردم سنت خیلی زیادترباشه.)-:(حالاشمافک کنین من الان شصت سالمه،چه فرقی میکنه آخه خانوم؟بهتره زیادتفره نریم من بایدچیکارکنم کارموبهم بگین.)صاحب خانه بعدازپوزخندی حمام ودستشویی رابه بردیانشان میدهدومیگوید:(دستشویی حموم اینجاست،قشنگ بشورش،بعدشم یه گردگیری کلی ازخونه بکن.)-:(باشه خانوم ولی خیلی ببخشیدا،چقددست موزدمه؟)-:(دیویست هزارتومن.)-:(فقط دیویست تومن!؟ اما من بااین پول حتی نمیتونم شکمموسیرکنم چه برسه بخوام کرایه خونموبدم.)-:(ببین نرخش همینه،همینه که هست؛من وظیفه ندارم شکمتوسیرکنموپول اجاره خونتوبدم داری کارمیکنی اندازه ی زحمتت بهت پول میدم به هیچ کسم صدقه نمیدم حالیت شد؟حالامیخوای باش نمیخوایم برو.)-:(...باشه،قبول).درحالی که صاحب خانه روی مبلش نشسته بودوقهوه مینوشید،بردیادرحال کارکردن بودوحسابی خسته میشودوپس ازاتمام کاربه پیشه صاحب خانه میرودومیگوید:(خانوم تموم شد،پوله ماروبده بریم.)صاحب خانه دیویستوپنجاه هزارتومان درمیاوردومیگوید:(گفتم صدقه نمیدم ولی چه کنم دیگه زنم؛دلم نازکه،دیدم داری بااین سن کمت حمالی میکنی دلم برات سوخت یه پنچاه تومن بیشتردادم.)بردیاکه درحاله شمردن پولهابودباشنیدن این حرف پنجاه تومان ازآن پول راجداکردوروی میزگذاشت ودرحالی که داشت میرفت وقتی به دررسیدمی ایستدومیگوید:(خانوم ماگدانیستیم،گدانیستیم که صدقه قبول کنیم؛ماهم مثه شماهاآدمیم فقط فرقمون اینه که شما یه پدرومادری داشتین که واستون یه پولوثروتی بزاره ولی مانه،یانداشتیم یانداشت که بزاره،فرقمون اینکه واسه منه جوون کاری نیست که بخوام ازمدرکم درست استفاده کنم ولی شمایاباپول یا با پارتی کارتون راه میفته،ماهانمیتونیم شکمونوسیرکنیم ولی دلمون ازخیلی چیزا سیره...وقتی چشمای شمامردم تااین حدظاهربینه،امثال من نمیتونن پیشرفت کنن...)بعدازگفتن این حرف هامیرودوآن خانوم سرش رابه پایین میندازدوشرمنده میشود.بردیابه خانه بازمیگرددوبه سراغ کامپیوترش میرودودوباره شروع میکندبه نوشتن:(دراین دنیاتنهاشدن به معنای آزادشدن ازدوستان دروغین شدن است،دوستانی که خود دنیایی ازدروغ هستندودرآخربه خنجری منتهی میشوند.ماانسان هاعینک بدبینی راکنارنگذاشته ایم ونسبت به دیگران طوری رفتارمیکنیم که گویی ازنوع مانیستند.خوشابه حال دلهای سوخته ای که وقتی هم نوعی راکنارخیابان میبینندکه درحال جان دادن است،حداقلش دلهایشان را ازبغض پرمیکنندوسعی درگرفتن دستشان میکنندوچه خوش ترآنکه دارا است وبه ندارعشق می ورزد،این حقیقتیست که حقیقت ندارد.به راستی آن سوی مرگ چه درانتظارماست؟ازداراچه وازندارچه میپرسند؟کاش درهای مرگ به راحتی بازمیشدونیازی دیگربرخودکشی وگناه نبود...).
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    پس ازاتمام مقاله آن رادرفلشی میریزدوبه بیرون میرود،درحالی که درحال رفتن بود یاد اجاره میفتد و به پیش صاحب خانه میرود،درخانه ی آنان رامیزندوخانوم فروزنده باگفتن:(کیه؟اومدم اومدم.)دررابازمیکندوبادیدن بردیامیگوید:(اِ بردیا توئی؟سلام مادر،چیه کاری داشتی؟)بردیاصدوپنجاه هزارتومان ازآن پول رادرمیاوردوبه خانوم فروزنده میدهدومیگوید:(خانوم فروزنده این صدوپنجاه تومن خدمت شما،بقیشم تاآخرماه جورمیکنم بهتون میدم.)-:(دستت دردنکنه پسرم فقط،دیشب پریشب اتفاقی افتاده بودانگاری یکم سروصداازخونه میومد؟)-:(نه نه،ببخشیدداشتم باصدای بلندتلویزیون نگاه میکردم شماروهم ازخواب وزندگی انداختم.)-:(اما مادر تو که تلویزیون نداری!)بردیابعدازکمی مکث گفت:(...اِ،راست میگینا،نه راستی باکامپیوتر،باکامیوترداشتم فیلم نگاه میکردم آره؛من دیگه بایدبرم،خدافظ.)-:(خدافظ.)بردیابه سمت دفترخانه میرودووارددفترکارامیرعلی میشود؛امیرعلی بادیدن بردیاخوشحال میشودومیگوید:(اِاومدی؟تازه میخواستم بهت خبربدم بیای.)-:(واسه چی؟)-:(راستش این دختره مریم،همون دخترآقای خدابنده...نوبت چاپش جلوترازتوبودوقتی فهمیدمقاله ی انشانویس بزرگ بعدازاون میره واسه چاپ گفت اول ماله توروچاپ کنیم بعدماله اونو،الانم فروش داشتی درحدالمپیک،این شکست آخرترکوند...)-:(شکست پایانی...)-:(حالاهمون،ترکوندی پسر.)درهمین حال مریم که میخواست به دفترامیرعلی برود ناخواسته حرفهای آنان را ازپشت درمیشنودوباخودش میگوید:(پس انشانویس بزرگ این آقاخوش تیپست.)وازآنجامیرود،درحالی که بردیا داشت ازامیرعلی پولش رامیگرفت فلش رابه امیرعلی دادوگفت:(بیااینم جدیده!اسمش آن سوی مرگه؛اشتباه نگی آن سوی مرگ،بگو.)-:(آن سوی مرگ.)-:(آفرین).بردیابه خانه میرود.ازآن طرف مریم نیزبه خانه اش رفته بودوبین شام خوردن پدرش گفت:(سمیرابرام آب بریز؛خب دخترم دفترمجله خوبه؟بهت خوش میگذره؟)مریم:(خوبه،خیلی هم خوبه؛تازه جدیدن یه چیزه جدیدکشف کردم!)-:(حالاچی هست؟)سمیرا:(آره مادراینطوری توگفتی بایدچیزه مهمی باشه.)-:(فهمیدم انشانویس بزرگ کیه.)علی:(انشانویس بزرگ!؟همون که آدم وقتی نوشته هاشومیخونه همینطوری خودبه خودگریش میگرهوعزت مردوزیرسئوال میبره؟کاری کرده که مرداهم بزنن زیره گریه؟)سمیرا:(وای همون که شکست پایانیونوشته؟!)-:(آره.)سمیرا:(خب حالاکی هست؟)مریم:(این یه رازه نبایدبگم.)علی:(دِ بگودیگه دختر،دلمونومیخوای داغی بکشی؟میگی میدونم کیه وبهمون نمیگی کیه؟)مریم:(ببخشیدباباولی این یه رازه.)-:(به ه،رازه رازه،انگاری رازه رئیس جمهوروفهمیده!)مریم ازمیزشام بلندمیشودودرحالی که داشت به اتاقش میرفت گفت:(دستتون دردنکنه.)سمیرا:(سیرشدی مادر؟)-:(آره دستت دردنکنه.)مریم به اتاقش میرودوبه روی تختش درازمیکشدوبعدازکمی مدت باخودش میگوید:(این بردیاهم خوش تیپه ها!چقدخوب میشداگه میشدماباهم یه همکاریی میکردویه صفایی میکردیمویه چیزی ازمهظراستادانشانویس کسب میکردیمو...آره دیگه؛چه فکره خوبی!مریموبردیاباهم همکاری میکنند!آره خودشه.)ازطرف دیگربردیابه اتاق اسرارمیرودو روی دیوارمینوسد:(دیگربایدرفت،نبایدماند،بایدبه شهری رفت که تنهاشهروندش خودت باشی به شهری که کسی نباشدتادرحقت بدی کند...«تاریخ»).
    بخش2:فردای آن روزمریم به دفترامیرعلی میرودوبعدازدرزدن به داخل میرود،امیرعلی بادیدن مریم ازجایش بلندمیشودوبادیدن مریم لبخندی میزندومیگوید:(سلام خانوم خدابنده،کاری داشتین اومدین؟مشکلی پیش اومده؟راستی حاله پدره گرامتون خوبه؟خونواده درسلامت کامل به سرمیبره؟)-:(همه خوبن آقای بخشایش.)-:(خب خداروشکرخداروشکر،امرتون؟)-:(راستش من اومدم بگم من انشانویس بزرگومیشناسم.)امیرعلی بعدازکمی مکث وتعجب میگوید:(انشانویس بزرگ!؟شما!؟)-:(بله،اون آقابردیاست؛بردیامهرگان.)-:(نه خانوم خدابنده اشتباه میکنین اون فقط بعضی وقتابهم سرمیزنه همین،اون اصلن قیافش به این چیزانمیخوره که خانوم.)-:(اولامگه به قیافست؟ثانیا من دیروزناخواسته حرفاتونوشنیدم حالاشماتافرداهم انکارکنین من قانع نمیشم،بعدشم به من اعتمادکنین من یه کسی نمیگم.)-:(اِ،دیروز؟حرفامونوشنیدین؟ینی همه چی لورفت؟بردیامنومیکشه!حالاچیکارکنم!؟)-:(گفتم که نگران نباشین من دهنم قرصه،فقط من دوس دارم بااین آقای بردیاهمکاری کنم لطفایه پروژه ای تنظیم کنین که ماباهم همکاری داشته باشیم.)-:(چه پروژه ای خانوم؟ازکجا پروژه بیارم حالا؟بعدشم این چیزی که شما میگین غیرممکنه من فک نکنم بردیا بخواد باکسی همکاری داشته باشه.)-:(ببینین این یه تهدید برای شمابه حساب میادآقای بخشایش یادتون نره که من،دختره،آقای،خدابنده هستم،فراموش نکنین؛شماهم اونوتهدیدکنین،من نمیدونم ماباید باهم همکاری کنیم،اصلا من میخوام شاگردش بشم همین که گفتم...)درهمین لحظه بردیابه داخل دفترمیایدوبادیدن آنان که درحال صحبت کردن بودندگفت:(سلام،ببخشیدمزاحم شدم بهتره یه وقت دیگه بیام...)مریم:(نه آقای مهرگان من داشتم میرفتم.)درحالی که مریم داشت ازاتاق خارج میشد روبه امیرعلی کردوگفت:(آقای بخشایش حرفام یادتون نره وا...)امیرعلی که بعدازرفتن مریم یه نفس عمیق کشیدروبه بردیاباناراحتی گفت:(سلام بردیا،خوبی؟بگیربشین.)بردیامینشیندوبعدمیگوید:(چیه؟دمقی؟این دخترپولداره چیزی بهت گفته؟)-:(راستش یه خبربدبرات دارم؛این دختره...دختره...خانوم خدابنده...)-:(دِبگودیگه،این دختره این دختره،این دختره چی؟)-:(همه چیزوفهمیده.)-:(همه چیزوفهمیده!؟چیوفهمیده؟)-:(همین که توکی هستی،انشانویس بزرگ توئی همینارودیگه...)بردیاازجایش بلندمیشودومیگوید:(چی؟!ازکجافهمیده؟توچیزی بهش گفتی؟)-:(بگیربشین؛نه باباحرفامونوشنیده...)-:(خب حالاحرف حسابش چیه؟چی میگه؟)-:(البته دختره بیچاره میگه به کسی چیزی نمیگم ولی ازم خواسته یه پروژه تنظیم کنم که باهم کارکنین،میگه میخوام شاگردش بشم...)بردیاازجایش بلندمیشودوباعصبانیت میگوید:(این که خیلی بدترازخبراولیته که،ببین من باکسی کارنمیکنم میفهمی؟من تنهای تنهاکارمیکنم،شاگردم قبول نمیکنم اینوتواون گوشات فروکن،من باکسی کارنمیکنم.همکارم نمیخوام)بعدبه سمت دررفت ودررابازکردواقدام به رفتن میکندکه امیرعلی ازجایش بلندمیشود و در را میبندد ومیگوید:(آروم باش عزیزه من آروم باش،ببین یکم به فکرمن باش،این بابا،باباش کله گندست،این دختره وقتی میگه الان شبه ینی شبه،من مجبورم اینوبفهم؛بعدشم واسه توکه بدنمیشه هم ازتنهایی درمیای هم یه تنوعی به خرج میدی،جون من نه نیا،جون من!)-:(من باتنهایی خودم هیچ مشکلی ندارم،تنوع لازم ندارم،اصلا دیگه حوصله ی توروهم ندارم؛بروبهش بگومن نه شاگردقبول میکنم نه دوس دارم باکسی کارکنم،خدافظ.)-:(ولی بردیا...)بردیاازآن مکان باعصبانیت خارج میشود،مریم بادیدن عصبانیت بردیابه دفترامیرعلی میرودومیگوید:(واای آقای بخشایش چقدعصبانی بود!چی شد؟چی گفت؟)-:(ببینین چه بساتی برامادرست کردین،گفت من باکسی همکاری نمیکنم شاگردم قبول نمیکنم،اونقدعصبانی بود ترسیدم یه وقتی بیاد منوبزنه شماهم بهتره بیخیال این موضوع بشین خانوم خدابنده.)-:(آدرسشوبهم بده...)-:(ولی...)-:(میگم آدرسشوبهم بدین لطفا...)-:(ولی خانوم خدابنده...)مریم باعصبانیت میگوید:(ای باباآدرسوبده دیگه حتمابایداون روموببینی تا بدی...)امیرسریع آدرس رایادداشت میکندومیدهدومریم میگوید:(ممنون...)
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    مریم ازاتاق خارج میشودوبعدازوقت کاربه آن آدرس میرودوزنگ خانه ی بردیا را میزند،بردیاپاسخ میدهدومیگوید:(بله!بفرمایید!؟)
    -:(سلام آقابردیامن مریمم،مریم خدابنده،بجاآوردین؟)
    -:(بله خانوم،شمااینجاچیکارمیکنین؟بفرماییدبرین من باشماکاری ندارم حرفاموگفتم که بهتون بگن،حالابهتره خودتونومعطل نکنیدبرین.)-:(یه لحظه لطفا،بزارین من بیام بالاتاباهم رودرروحرف بزنیم؛لطفا)
    بردیابعدازکمی مکث دررابازمیکند ومریم به داخل میرود،بعدازواردشدن به خانه ی بردیانگاهی به خانه میندازدومیگوید:(خوبه؛خونه ی قشنگیه.)
    -:(آره اجارشم قشنگه،راستی اصلا شماهامیدونین اجاره خونه چیه؟اصلا میدونین گرسنگیوتشنگی یعنی چی؟اصلا تاحالاشده برین خونه ی مردم کارکنین تاباشکم گشنه نخوابین؟اصلا شده شبا بی خوابی به سرتون بزنه و واسه خاطره افسردگی وکم خوابی به صد جورقرص پناه ببرین؟تاحالاشده خودتونوفقط یه لحظه بزارین جای ماپایینیا؟َشده؟)
    مریم بعدازکمی مکث گفت:(آره شده،ببخشیدا شماازکجامیدونین که ما مثه مرفحین بی درد زندگی میکنیم ها؟چرابیخود و بی جهت،زود راجبه من قضاوت مکنین آخه؟چرافک میکنین ماهم مثه بقیه وقتی رسیدیم بالاپایینوفراموش کردیم ها؟پدرمن باکلی زحمت به اینجایی که هست رسیده آقای مهرگان؛لطفااینقدزودقضاوت نکنین.)
    -:(ببخشیدخانوم خدابنده،شمادرست میگین من یکم زیاده روی کردم ببخشید،خب حالاشمابگین چه اصراریه بامن کارکنینوشاگردم بشین آخه؟)-:(آقای مهرگان شمابه اینکه نویسنده ی زبردستی هستین شک دارین؟)
    -:(آره،من که چیزی نیستم،من یه دورافتادم،یه جزیره که تنهای تنهازندگی میکنه ونوشتهاش بوی غم داره همین؛کسایی هستن که خیلی بهترازمننوماهرترن،شماهم که ماشالله پارتیتون کلفته برین پیشه استادای بزرگ.)
    -:(شماهم یکی ازاین استادای بزرگ هستین،توروخدا،لطفابهم کمک کنین یه مقاله ی خوب بنویسم،بهم رازه نویسندگی ویادبدین.)
    -:(ببینین من شرایطشوندارم.نمیتونم همچین کاری کنم.)مریم ازجایش بلندمیشودوبه سمت درخروج میرودوباعصبانیت وناراحت میگوید:(فک میکردم دلت مثه یه دریاست،فک میکردم که روح لطیفی داری،یه فرشته توجلدانسان،ولی قلبت مثه یه سنگی هستی که چیزی اونونمیتونه بشکنه وفقط میشکونه؛برات متاسفم...)
    مریم باعصبانیت ازازآنجاخارج میشودوبردیا سردرگم آهی میکشدوبه دستشویی میرودودستوصورتش راآبی میزند،بعددرآینه میگوید:(ای بابا این دختره هم که زدفکرمونوبه انحرافات کشوند،اصلا زد اعصابمونوخردکردرفت؛اااه،توف به این زندگی.)
    به سمت پیغام گیرمیرودتاپیغام هایش رامرورکند،دوتای اول خالی بودولی امیرعلی پیغام داده بودوگفت:(ببین بردیامیدونم ناراحت میشیوبرات سخته ولی یااین دخترروبه عنوان همکارقبول میکنیوباهم یه کاری میکنین،یاباعرضه پوزش دیگه باهم کارنمیکنیم؛ببین منودرک کن من به اینامحتاجم،بایدهرچی میگن بگم چشم...ببخشیددیگه،زودترتصمیم بگیرتافردابهم خبربده.)
    بردیابعدازشنیدن پیغام آهی کشیدوباخودش گفت:(ای باباانگاری مجبوریم یه جورایی سرکنیم دیگه...اوووف.)بعدبه اتاق اسرارمیرودوروی دیوارمینویسد:(چگونه میتوان بادیگران ارتباط برقرارکردوقتی نیاموخته ای؟«تاریخ»)فردای آن روزبردیابه دفترامیرعلی میرودومیگوید:(من موردی ندارم که بخوام باهاش کارکنم بهش بگو.)امیرعلی خوشحال میشودوتاحرفی بزندبردیاآنجاراترک میکند،امیرعلی به بیرون میرودوبه مریم اشاره میکندتابه دفترش بیایدمریم نیزبه دفترامیرعلی میرودومیگوید:(بله؟کاری داشتین؟)
    -:(خانوم خدابنده خانوم خدابنده همه چی حل شد؛بردیاراضی شد،ینی راضیش کردم.)مریم خوشحال میشودوباخوشحالی میگوید:(جدی میگین؟واقعاراضی شد؟چطوری راضیش کردین؟)
    -:(راستش ازهوشونوبوقم استفاده کردم البته بیشترازاوبوهتما،بالاخره ماهم مردیم دیگه...)
    -:(ممنون؛حالابایدچیکارکنیم ینی چیکارکنم؟)
    -:(راستش نمیدونم برنامتون چیه ولی،گفت بااین مسئله موردی نداره،بنظرمن میتونین به خونش برین آخه اون چشمودلش پاکه،میشه بهش اعتمادکرد.)-:(خودم میدونم اون خیلی متواضع وفروتنه،خیلی هم کم حرفوخجالتی،میدونم که کارکردن باهاش سخته ولی من موردی ندارم.)-:(خب پس بیااین شمارشه داشته باش لازمت میشه.)
    -:(مرسی،پس من ازاین به بعدبابردیا کارمیکنم دیگه؟)
    -:(آره دیگه خانوم،آرزوی همه ی مردم اینکه فقط انشانویس بزرگوبشناسن ولی شماداری باهاش کارمیکنین،به خونش میرین،امیدوارم کمال استفاده وازش ببرین آخه اون خیلی مرموزه تموم فنونوشایدیادنده ولی شماازش هرچی بیشتربکنین بهتره.)
    -:(یادم میمونه،پس فعلا)
    -:(خدافظ خانوم خدابنده.)
    مریم وسایلش راجمع میکند و راهی خانه ی بردیامیشود.درحالی که بردیاتازه به خانه رسیده بودوبه داخل خانه رفته بود،به روی تخت درازمیکشدوباخودش میگوید:(خداآخروعاقبت ماروبااین دختره به خیربگذرونه...)
    کمی بعدصدای زنگ میایدوبردیاازجایش بلندمیشودوباخودش میگوید:(ینی به این زودی اومد؟اومد اومد وای؛حالاچیکارکنم؟)با عجله ودستپاچگی جواب میدهدومیگوید:(بله بفرمایید؟خانوم خدابنده شماهستین؟بفرمایید داخل.)
    بعدازگذاشتن گوشی سریع به تمیزکردن وجمع وجورکردن خانه میپردازدتااین که مریم به پشت درخروجی میرسدودرمیزند.بردیادررابازمیکندومریم بالبخندمیگوید:(سلام)
    -:(سلام خانوم؛به این زودی اومدین؟ینی چقدزوداومدین؟انتظارنداشتم اینقدزودبیاین.)
    -:(خب اگه دوس داشته باشی ازفرداشروع میکنیم ولی بالاخره امروزاومدم که ببینم بایدچیکارکنیم؟کلا کارمون چیه؟تاایناروبفهمم دیگه...)
    بردیامریم رابه داخل راهنمایی میکندومیگوید:(بفرماییدبشینین بفرمایید.)
    -:(مرسی)
    مریم مینشیندوبعدازنشستن میگوید:(آقابردیا!شمااینجاتنهازندگی میکنین؟)
    -:(آره،من همیشه تنهازندگی میکنم،البته ما زندگانی نمیکنیم زنده مانی میکنیم.)
    -:(چه تعبیره قشنگی.)
    -:(کجاش قشنگه خانوم؟اینکه زندگی نمیکنیم یاتنهایی؟به نظرمن این زشت ترین واقعیت درونه ماست،این یه واقعیت تلخه که تا درونمون تغییرنکنه شیرین نمیشه.)
    -:(حق باشماست ببخشید.)
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    درحالی که بردیابسیارناراحت به نظرمیرسید وازبودن مریم ناراحت بودگفت:(ببین خانوم،فقط بخاطره امیرعلی وبیشتربخاطره اینکه ازکاربیکارنشم ازسراجبارو جبر،قبول کردم که شماروتحمل کنم ولی تحمل شمابرای من خیلی سخته پس،زودتراین پروژه ی مسخره روتموم کنیم که منم بتونم به زنده مانیم برگردم تامجبورنباشم کسیوتحمل کنم،متوجه این که؟)
    مریم باشنیدن این حرفهاناراحت میشودوباناراحتی میگوید:(بله،شمادوس دارین زودترازشره من خلاص بشین،دوس دارین به خلوت دنجتون برگردین،پس منم بایدزودترکارموتموم کنم واززنده مانیتون برم بیرون.)
    -:(درسته؛پس ازفرداساعته...چمیدونم بعدازناهاربیا،خوبه؟راستی حالااین پروژه راجبه چی هست؟)
    -:(راجبه عشق،راجبه عاشق شدن آدماست.)
    -:(چی؟!عشق!؟عشق دیگه چیه؟فرداراجبه این موضوع بیشتربرام توضیح بده آخه من نمیدونم عشق چیه.)-:(مگه میشه؟!ینی تونمیدونی عشق چیه!؟نمیدونی وقتی یه نفرعاشق میشه چطوری میشه؟)
    -:(ببین نکه ندونم عشق چیه،احساس عشق وهیچ وقت تجربه نکردم،شندیم خوندم،آره توکتاباهم خوندم هم شنیدم ولی تاحالابه عنوان یه مسئله ی مهم نه زیادفکرمومشغول کرده ونه بهش توجه داشتم،واسه همین میگم بیشترواسم توضیح بده.)
    مریم تعجب کرده بودوبسیارازاین حرف ناراحت میشودوبعدازکمی مکث ازجایش بلندمیشودومیگوید:(ببخشیدسرویس بهداشتی کجاست؟)
    -:(همین جاست،برین جلوترخودتون متوجه میشین.)
    مریم به جلومیرودوبه اشتباه به سمت اتاق اسرارمیرود،همین که میخواست درش رابازکندبردیاعصبانی میشودوبلندفریادمیکشد:(خانوم چیکارمیکنی؟)
    ازجایش بلندمیشودوبه پیش مریم میرودوباعصبانیت ادامه میدهد:(داری چیکارمیکنی؟آخه اینجاشبیه مستراست؟اگه قرارباشه بیاین توخونه ی منوباهم کارکنیم نباید به این اتاق نزدیک بشی،میفهمی؟این اتاق قرنتینست،دستشویی اونجاست،بفرمایید،دیگه هم نزدیک این اتاق نمیشی؛)
    مریم باترس وناراحتی میگوید:(ب بخشید،نمیدونستم خب،دیگه به این اتاق نزدیک نمیشم.)
    بعدازگفتن این حرف کیفش رامیگیردوازآنجامیرودوبردیانیزکناراتاق اسرارمینشیندوآهی میکشد.شب بردیاقبل ازخوابش به سراغ دیواریادگاریش میرودومینویسد:(زنده ماندن اجباریست که نه میتوان زندگیش کردونه میتوان به مرگ تبدیلش کرد...«تاریخ»)
    فردای آن روزبردیادرخانه نشسته بودوبه ساعت نگاه میکردکه ازدوازده نیزگذشته بود،منتظرمریم بود،باخودش میگفت:(ای بابااین دختره نیومدکه؛نکنه ناراحت شده باشه؟نه بابا چرابایدناراحت شده باشه؟کاره بدی کرده بوددیگه...ازکجامیخواست بدونه اخه؟شاید دیرناهاربخورن خب!)
    درهمین حین صدای زنگ میایدوبردیاازجایش بلندمیشود،باخودش میگوید:(اومد؛این دیگه خودشه.)
    جواب میدهدومیگوید:(بفرماییدداخل.)
    بردیادرخروجی رابازمیکندومریم به همراه گل میایدوبعدازدیدن بردیامیگوید:(سلام آقابردیا،بفرماییداین گل خدمت شمابخاطرمعذرت خواهی بابت دیروز.)
    بردیاگل رامیگیردومیگوید:(مرسی خانوم،راستش من دیروززیاده روی کردم قبول دارم،شمانمیدونستین که نبایدبه اونجانزدیک بشین،راستش من بایدازتون عزرخواهی کنم؛ببخشید.بفرماییدداخل دم دربده)
    مریم به داخل میایدومینشیند،ازکیفش تحقیقاتی به بیرون میاوردوروی میزمیگذاردوبه بردیامیگوید:(اینایه چیزاییه که بدردت میخوره،راجبه عشقه،بازمطالعه شون کن.)
    -:(که اینطور؛باشه فقط خودتم یکم شفایی توضیح بده.)
    -:(ببین عشق درون آدماست،توی قلب،همونجایی که آدم باهاش زنده میمونه؛منظورم اینکه انسان فقط باعشق زنده میمونه،این عشقه که باعث میشه ما آدماگریه کنیم خنده کنیم؛هم باعث میشه غمگین شیم هم باعث میشه شادبشیم.وقتی تویکیوباتموم وجودت دوس داشته باشیوحاظرباشی حتی بخاطرش بمیریوازخودت بگذری،اززندگیوهمه ی آیندت،حالامیتونه این علاقه به یه انسان باشه یاحتی یه حیوون وخداباشه یعنی عاشقشی؛عشق ینی وجوده پرازبرای دیگری بودن وقلبی برای دیگری تپیدن...)
    -:(چراخواستی راجبه عشق بنویسی؟)
    -:(آخه ازعشق قشنگترسراغ نداشتم...)
    -:(که اینطور!)
    بردیادرحالی که ناراحت بنظرمیرسیدگفت:(ببین مهم ترین چیزی که بایدتونویسندگی یادت باشه ازنظرمن اینکه هرچی که مینویسی بایدحرف دلت باشه،پس یک صفحه برامن متنی بنویس که این قانون توش اجراشده باشه.)
    -:(چشم...)
    بردیاازجایش بلندمیشودوبه سمت اتاق خوابش میرودکه مریم باتجب گفت:(کجا!؟میخوای منوتنهابزاری؟)
    -:(آره؛توکارتوانجام بده وقتی تموم شدی منوصداکن.)
    بردیابه روی تختش درازمیکشدومریم نیزدرحال نوشتن بودکمی بعدمریم باصدای بلندمیگوید:(آقابردیا؛آقابردیابیاتموم شد،آقابردیا.)
    بردیاازاتاق خارج میشودوبه پیش مریم میرود،مریم باتعجب پرسید:(خواب بودی!؟بیدارت کردم؟!)
    -:(نه بابا ماشب که همه میخوابن به زورقرص میخوابیم وگرنه تاصبح غلت میزنیم چه برسه به این موقعه ظهر؛خب چیکارکردی؟نوشتی؟)
    -:(آره یه صفحه نوشتم.)
    بردیانوشته های مریم رابه کنارمیگذاردوتاآمدحرف بزندمریم گفت:(نمیخونیش؟)
    -:(چرامیخونم ولی الان نه،خب ببین یه اصل دیگه ای که بایدرعایت کنی ساده نویسیه؛منظورم اینکه شماحتی اگه میخوای حرف یه فیلسوفم داخله مقالت ببری سعی کن به زبان ساده بنویسی که خواننده متوجه ی داستان بشه؛متوجه ای؟)
    -:(آره آره،متوجه شدم.)
    -:(خب خداروشکر.پس تاالان دوتااصل شد؛بعدشم موضوعاتی که انتخاب میکنی بایدازهرنظربرای مردم اولویت داشته باشه،منظورم اینه که توانتخاب موضوع همیشه سلیقه بخرج بده وحساس باش.)
    -:(فهمیدم)
    -:(خب بازم خداروشکر.حالاراجبه عشق؛تحقیق که انجام دادی...خوبه...کارت خوب بود...فقط همین تحقیقاتی که انجام دادی روباید مطالعه کنیم تاهرچی ازش فهمیدیم وبه زبان خودمون ینی اون چیزی که ازش میخوایم ومینویسیم؛بقیش باشه واسه فردا،کارشروع مقاله برای فردا.)-:(باشه آقابردیاولی،ولی شماچرااینقدبامن سرد رفتارمیکنین؟اگه واقعا اینقد باعث آزارشمام بهم بگین،بگین که دیگه اینجا نیام،هیچ مشکلیم براتون پیش نمیاد بهتون قول میدم،فقط اینوبدونین هیچ وقت فک نمیکردم صاحب اون نوشته هاآدمی به این سنگدلیوبی احساسی باشه،من نمیفهمم مگه من چه حیزم تری بهتون فروختم که باهام اینجوری رفتارمیکنین؟دیگه بایدبرم خدافظ.)کیفش رامیگیردوسریع ازآنجاخارج میشود.بردیاپس ازرفتن مریم ازخودش ناراحت شدوباخودگفت:(ینی من اینقدبی احساسوبدشدم؟ینی من اینقدبدم؟این تقصیرمنه؟نه نه،تقصیراونایی که ولم کردن.)
    ازجایش بلندمیشودوبه اتاق اسرارمیرودوبه روی دیوارمینویسد:(درحالی که آه برگذشته اثری ندارد ولی،حسرت میخورم به گذشته زیاد...«تاریخ»)
    بعدازنوشتن ماژیک رابه روی زمین میگذاردواتاق راترک میکنددرحالی که میخواست قرص خواب بخوردوبخوابدچشمانش به دل نوشته های مریم میفتد وقرص راکنارمیگذارد،آن ورق رادر دست میگیرد وشروع میکند به خواندن:(سلام این دل نوشته های مریم خدابندست.من توی زندگیم خیلی ازمشکلاتو مثه یه پلی میبینم که بعدازسختی هاش به روشنی وامیدمیرسی.آدم باید توی هرشرایطی امیدوار به زندگی باشه،این اراده ی قوی ی که انسان های موفقومیسازه.من بااراده وامیدواری پس ازگذشت پل امیدوارم به خواستم برسم،البته الان هنوزوسطای پلم،شایدیکم طول بکشه ولی یه دلیل دیگه واسه ی موفق شدن صبروشکیبایی خوبه این انسان هاست.ببین بردیاخودت داری میگی به قلبت روجوع کن درحالی که خیلی وقته که خودت به قلبت روجوع نکردی وگرنه معنی عشقومیفهمیدی؛خیلی وقته که باخودت قهری؛میخوام امروزبهت یه چیزی بگم ولی نه مینویسمش هراتفاقیم بیفته مهم نیست،حتی اگه دیگه نخوای من به پیشت بیاموباهات کارکنم؛بهم گفتی حرف دلموبنویسم،حرف دله من توئی،اون آدمی که من حاضرباشم بخاطرش بمیرموبخاطرش ازخودم بگذرم توئی بردیاتو؛حرف دله من اینه من تاآخرعمرعاشقت میمونم...)
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    بردیابعدازخواندن این نوشته ابتداپوز خندی زدوبعدازجایش بلندشدوبه جلوی آینه رفت،خودش رادرآینه میبیندودوباره پوز خندی میزندوبعدازکمی مدت ازته دلش میخنددودرحالی که میخندیدباخودش میگفت:(این دختره میگه منودوس داره...میگه منودوس داره میگه منودوس داره...آخه کی میادمارودوس داشته باشه...میگه منودوس داره...)درحالی که داشت میخندید،خنده اش به گریه تبدیل میشودوازشدت ناراحتی به زمین میفتدودرحال گریه کردن میگفت:(مگه میشه؟نه نه؛همچین چیزی ممکن نیست؛آخدا!ینی آخریکی پیداشدمن براش مهم باشم؟!آخریکی پیداشدکه منودوس داشته باشه!؟آخدا!ینی آخریه نگاهی به ماهم کردی؟).شب به هنگام خواب،بیدارماندوخوابش نمیگرفت،دررخته خواب قلت میزدودرفکرفردایش بودکه ازجایش بلندمیشودوقرص خواب میخوردوبعدمیخوابد.
    بخش3:فردای آن روزبردیاوقتی ازخواب بلندمیشودبه ساعت نگاهی میندازدووقتی متوجه میشودساعت یازدهونیم است،شروع به مرتب کردن خانه میکندوبعدازآن به جلوی آینه میرودوکمی به وضع ظاهریش میرسدودرهمین حین باخودش میگوید:(حالابایدچیکارکنم؟این دختره یه وقت چاخان نکرده باشه!؟نه بابا،این دختره اهل این حرفانیست،اهل دروغوچاخان نی)بعدبه آشپزخانه میرودودریخچال رابازمیکندونگاهش به یک سیب نصف وکاره میخورد؛باخودش میگوید:(الان دیگه موقعشه!!)سیب رامیگیردوبقیش رانیزمیخورد،درهمین حال وقتی سیب به اتمام میرسدصدای زنگ درمیاید،بردیاسیب رادرستل آشغال میندازدودررابازمیکند.مریم وقتی داخل میشودباناراحتی ویک رفتارسردمیگوید:(سلام،ببخشیدیکم دیراومدما،البته اگه ناراحت شده باشین.)-:(سلام خانوم،ناراحت شدم،وقتی قراره مون اینه که ساعت دوازده اینجاباشین این دورازادبه که دیربیاین،آخه نگران شدم گفتم شایداتفاقی افتاده باشه،دیگه اینکارونکنین.)-:(اووو؛نه بابا،نگرانم شدین؟!)-:(بفرماییدبشینید.)مریم وبردیامینشینندومریم میگوید:(تحقیقاروخوندین؟دل نوشته هاموچی؟)-:(تحقیقاتونوتاحدودی خوندم ولی متاسفانه وقت نشدبقیه روبخونم دلنوشته هاتونم همین طور...)-:(ای بابا!ای کاش اونو...اونومیخوندین،آخه اون...آخه اون...)-:(اون چی؟براتون مهمه اونوبخونم!؟اگه اینطوریه الان میخونمش.)-:(نه نه نه،لازم نیست؛هروقت تنهاشدین حوصلتون گرفت بعدبخونین،آره اینجوری بهتره...)-:(باشه،الان بهتره بریم بیرون.)-:(بیرون!؟)-:(آره؛ببینین یه روزمن شمارومیبرم بیرون وچیزیوکه فکرمیکنم شماندیدین نشونتون میدم،یه روزم شمامنوببرین بیرونوچیزیوکه فکرمیکنین من ندیدم نشونم بدین؛قبول؟)-:(وااای چقدرومانتیک!ینی چقدباهال!قبول،فقط کجامیخوایم بریم؟)-:(خودتون متوجه میشین.)بردیاازجایش بلندمیشودوبه سمت تلفن میرودودرحال شماره گرفتن بودکه مریم گفت:(چیکارمیکنی؟به کی زنگ میزنی؟)-:(آژانس.)-:(آژانس!لام نیست،من خودم ماشین دارم.)بردیاتلفن رامیگذاردومیگوید:(پس چرامعطلی بریم دیگه.)-:(بریم.).آنان سوارماشین میشوندودرراه مریم گفت:(خب حالااین آدرسی که بهم دادی،آدرس کجاست؟منظورم آدرس کیه؟)-:(آدرس یه آدمه.)-:(نه بابا من فک کردم داریم میریم پیشه پیشی کوچولو!خودم میدونم آدمه،همه آدمن خب!)-:(تومطمئنی همه آدمن!؟)-:(خب آره.)-:(نه خانوم،نه؛همه فقط دوتادستودوتاپادارنوبقیه ی فاکتوراشوفاکتورای اصلی آدم بودنوهمه ندارن.این بابابه چشم همه آدم نیست،چرا؟چون ظاهرش به آدمانمیخوره درحالی که اون ازهمه آدم تره،اون یه مردواقعیه؛حالامیریم میبینیمش میفهمی.)آنان به آن محل میرسند،بردیازنگ خانه رامیزندوچنددقیقه ی بعدپسربچه ای دررابازمیکندووقتی بردیارامیبیندباخوشحالی میگوید:(عموبردیا؛سلام عموجون.)بردیانیزاوراآغوش میگیردومیگوید:(سلام عموجون،سلام آقاسعید؛باباخونس؟)-:(بابانیست ولی مامان هست.)بردیابه مریم اشاره میکندومیگوید:(این خاله مریمه؛باهاش آشناشو.)مریم:(سلام آقاسعید!)سعید:(سلام خاله؛توقراره زنه عموبردیابشی خاله؟!)مریم پوز خندی زدوبعدازنگاه کردن به بردیا،درحالی که بردیاازخجالت سرش رابه پایین گرفته بودگفت:(من دوستش،همکارشم آقاکوچولو!)درهمین حال مرضیه خانوم مادرسعیدصدایش آمدکه میگفت:(مادر؛کیه مادر؟)سعید:(عموبردیاست همراهه یه خانومی اومده.)مرضیه:(بگوبیان داخل دمه دربده.)سعیدروبه بردیاکردوگفت:(بفرماییدداخل.)بردیاومریم به داخل خانه رفتند،درحالی که مرضیه خانوم درآشپزخانه بودودرحال ریختن چایی بود،بردیاکه درحال نشسته بودبلندخطاب به مرضیه گفت:(مرضیه خانوم؛پس آقامرادکو؟کی میاد؟)-:(سرکاره آقابردیا،استسنائاامروززودترمیاد،وگرنه که خودتون بهترمیدونین تادیروقت کارمیکنه،تاساعت دوازده شب کارمیکنه که شکممونوسیرکنه ولی بازم نمیتونه بالاخره خدابزرگه ازیه جایی شکمه منواین چهارتابچه سیرمیشه دیگه.)مریم که درحال گوش دادن بودیواشکی باتعجب به بردیاگفت:(چهارتابچه!؟چه خبره؟!)بردیانیزیواشکی گفت:(هیس!بده،بعداًبهت توضیح میدم.)درهمین حین مرضیه خانوم باسینیه چایی میایدوتعارف میکندومیگوید:(بفرمایید.).ازآن طرف آقامرادسرکارش بود؛اودرمیان آشغال هاچیزهایی که بدردش میخوردمانندپلاستیکها،لوکی هاو...راجمع آوری میکردوآنان رامیفروخت تابتواندشکم زن وبچه اش راسیرکند.اوهمراه بایک چرخ دستی درشهردورمیزدوکاری که ازدستش برمیامدراانجام میداد.پس ازاینکه کارش تمام شد،باسرووضعی ژولیده وخسته به خانه بازمیگردد،درهمین حال مرضیه خانوم که نشسته بودوسرگرم پذیرایی بودباخوشحالی گفت:(آقامراداومدن.)مرضیه باخوشحالی به بیرون میرودومیگوید:(سلام آقامراد؛سروصورتتوبشورآقابردیااومده.)مراد:(علیک سلام خانوم،که اینطورپس بردیاخان اومده؟!باشه توبروتومنم الان میام.)مرضیه به داخل میرودومرادنیزسروصورتش رامیشویدوبعدبه اخل خانه میرود؛وقتی به داخل خانه واردمیشودبچه هایش به سمت اوبدوبدومیکنندواورادرآغوش میگیرندواونیزآنان راودست به سرشان میکشدومیگوید:(سلام عزیزای بابا،سلام.)وبعدبه پیشه بردیاومریم میرودوبادیدن بردیاخوشحال میشود،بردیابه سمتش میرودوهمدیگررادرآغوش میگیرندومرادباخوشحالی میگوید:(آقابردیا،سلام عزیزه دل سلام.)-:(سلام مرادخان،سلام مرده مردا سلام.)ودرهمین حال مریم نیزمیگوید:(سلام آقا.)مرداوبردیاازآغوش همدیگردرمیایندومرادبادیدن مریم میگوید:(سلام خانوم...)مرادروبه بردیامیکندومیگوید:(بالاخره آستین بالازدی جوون مرد؟!ولی بازم نامردی کردیا،چرامارودعوت نکردی؟!)-:(این حرفاچیه این خانوم همکارمه.)آنان دوباره مینشینندودرحالی که داشتن چای میخوردندمریم گفت:(چه خونواده ی خوشبختی؛چقدخوشحالین،چقداینجاباصفاست...)مرادپس ازآهی گفت:(کدوم خونواده ی خوشبخت خانوم؟ماحتی نمیدونیم چطوری شکممون سیرمیشه،نمیدونیم چطوری داریم نفس میکشیم،یه نفس کشیدن اجباری داریم خانوم،ازصب تاشب جون میکنیم تابتونیم فقط شکمه بچهامونوسیرکنیم خانوم،فقط به همین خاطره که هستیم،چه فاییده که شماهرچقدم که بگیم متوجه نمیشین آخه تاحالاباشکم گشنه نخوابیدین...)بعدازآن به سمت خانه ی بردیاراهی شدندوبعدازداخل شدن مریم پرسید:(بردیا!چرامنوبردی اونجا؟!)-:(فقط بخاطره اینکه اقشارپایین جامعتوبشناسی،بفهمی که چه آدمایی دارن باچه زحمتوچه سختی ای سرروی بالش میزارن؛میدونی داستان ایناچی بود؟)-:(نه!چی بود!؟)-:(اینا عاشق هم بودن بعدبابای دختره که خیلی هم پولداربودراضی به ازدواجشون نبود،فکرشوبکن مرضیه خانوم چقدآقامرادودوس داشت که حاظرشداون خونه ی شاهنشاهیواون همه ثروتوول کنه تابامرادباشه،حالامیدونی دارن چطوری زندگی میکنن؟!)-:(آره میدونم!به سختی!)-:(نه دیگه نمیدونی،نمیدونی؛چهارتابچه،با یه خونه ی اجاره ای که سقفش داره میادپایین،بدون حتی یه لقمه نون؛آقامرادازصب تاشب که بیرونهوداره کارمیکنه،مرضیه خانومم که میره خونه ی مردم کارگری وقتی هم که توخونست دائم مشغول خیاطی کردنه تاچی؟تااینکه فقط بتونن صبشونوشب کنن،میدونی ینی چی وقتی فقط به عشقه فردابخوابیوهیچ امیدی به زندگی نداشته باشی؟میدونی ینی چی وقتی هیچ لذتی توزندگی نداشته باشی؟بااین سختیامیشه یه کاریش کردولی،ولی بازخم زبون مردموتیکهاشون چی؟میشه کاری کرد؟این چهارتابچه نه تاحالامسافرت رفتن نه تاحالابااسباب بازی ای بازی کردن،صب تاشب توخونه تنهامعلوم نیست چطوری بزرگ میشن؛این درده جامعه ی ماست،میخواستم بگم عشق شکم کسیوسیرنکرده خانوم.همین)مریم باشنیدن این حرفهاغمگین شدوگفت:(درسته،من نمیدونم اون پایینیاچطوری شبشونوصب میکنن نمیدونم؛ولی مگه تقصیرمنه که بابام ازهمون موقعه ای که من به دنیااومدم پولداربودومنوتونازونعمت بزرگ کرده ها؟میگی چیکارکنم؟چه انتظاری ازم داری؟)-:(من هیچ انتظاری ازشماهاندارم؛فقط حداقلش اینقدایناروحقیرنکنین،اینقدکوچیکشون نکنین،بازخم زبوناتون اوناروعذاب ندین؛همینجوری که شماازاول پولداربودینودست خودتون نبوداوناهم دسته خودشون نبود؛حداقلش اینه که وقتی اونارومیبینین دماغتونونگیرینوباتحقیراوناروپس نزنین،نگین اه اه اه این ازکدوم تویله اومده!؟نگین اینم آدم هست یانه!؟بابابخداایناهم یکی هستن مثه منوتوفقط یکم کم شانسی آوردن همین.)-:(ولی توازکجامیدونی که منم همینجریم آخه؟!)-:(ببین من منظورم تونیست،کلاًدارم میگم،دیدی بعضیابادیدن این جورآدماچه ادااوسولاازخودشون درمیارن!؟)-:(آره،اونابنظرمن حتی یه زره ام احساس ندارن؛بردیامن دیگه بایدبرم دیرم شده فردامیبینمت.)-:(باشه خدافظ فقط یادت نره فردانوبت توئه ها!)-:(یادم هست...خدافظ.)-:(خدافظ.).مریم به خانه میرود،پدرش بادیدن مریم گفت:(سلام دختر،بینم سلام بهت یادنداده!؟)-:(سلام باباجون،کی بهم سلام یاده نداده آخه؟)-:(ننه ی گرامت،انگارنه انگارمامردخونه ایم،هرکسی هروقتی که بخوادمیرهوهروقت بخوادمیاد،مگه ما قاقیم؟یابوقیم؟یاخیلی شوخیم؟کدومش دختر؟)-:(توسرورمنی باباجون ولی من دیگه بزرگ شدم خودم میدونم،چی خوبه،چی بد.)مریم درحال رفتن به اتاقش بودکه می ایستدومیگوید:(پس مامان کو؟)-:(چمیدونم،مامانتم خونه ی این مامانشه،بازمعلوم نی ننش داره پشتم چی بلقورمیکنه،معلوم نی میخوادچه طوری بازم اینوبندازه تو...تووجودمون...)-:(خیلی خب بس دیگه بابا؛چقدمیخوای راجبه اون پیره زن صحبت کنی آخه؟چه هیزم تری بهت فروخته بابا؟)-:(خیلی خب حالا،بروتواتاقت بینیم.)مریم به اتاقش میرود،کیفش رادرمیاورد،درآینه نگاهی به خودش میندازدومیگوید:(گفت نخوندم ولی...ازرفتارش معلوم بودکه خونده؛چقدمهربون شده بود؟!)بعدبه روی تختش مینشیندوکمی درفکرفرومیرودوکمی بعدباخودش میگوید:(حالامن کجاببرمش...پیداش کردم!)
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    فردای آن روزمریم به سرعت آماده میشودوصبح زودقصدرفتن به پیش بردیا رامیکند،به سرعت به سمت درمیرود،درحالی که پدرومادرش درحال صبحانه خودرن بودندودرحالی که مریم به شمت درمیرفت مادرش گفت:(اِوامادر!کجا بدون صبحونه!؟)مریم:(اِمامان کی اومدی؟دارم میرم سرکار عجله دارم.)-:(دیشب دیروقت اومدم مادربزرگت مریض بود پیش...)-:(میدونم مامان جون بابابهم گفت پیشه مامان جون بودی...)علی:(دخترمواظب خودت باش،این امیرعلیه بدرفتاری کردبگوگوشاشوببرم بندازم جلو...)-:(باشه بابا باش؛خدافظ.)مریم به سرعت سوارماشین میشودوبه سرعت به طرف خانه ی بردیاحرکت میکند.درحالی که بردیاخوابیده بودیک هوصدای زنگ درمیاید،بردیاازخواب میپردودرحالی که خواب آلودبودپاسخ میدهد:(بله،شُ شُ شما؟بِ بِ بفرما یید.)کمی بعدازخواب بیرون میایدوشک زده میشودومیگوید:(مریم خانوم شمایین؟بفرماییدبفرمایید.)دررابازمیکندوسریع به اتاقش میرودولباسهایش راعوض میکندودرحالی که دردستشویی درحال شستن دستوصورتش بودکه صدای درمیاید،به سرعت به طرف درمیرودودررابازمیکندومریم بادیدن بردیابااون وضع که ژولیده وپولیده بودخنده اش میگیردچراکه بااون لباس هاموهایش راشانه نکرده بودوژولیده به نظرمیرسیدوبعدازخنده کردن گفت:(فک کنم یادت رفته موهاتوشونه بزنی آقابردیا.)بردیادستی به سرش میزندودرحالی که درحال خنیدن بودندبردیاگفت:(بیاداخل بیا.)مریم به داخل میرودومینشینندوبردیاپس ازاین که خنده اش به پایان رسیدگفت:(امروزچقدزوداومدی؟قافلگیرم کردی!)-:(آخه یه فکره بکربه سرم زده دوس دارم زودتربریم.)-:(پس راجبه اینکه منوکجاببری خیلی فکرکردی؟آره؟)-:(زیادنه ولی،تقریباآره،اصلن هرچی توبگی)-:(که اینطورپس حالاقراره چه سازی بزنی خانوم؟!)-:(اِزرنگی!مگه توگفتی؟!منم نمیگم،تارسیدن به مقصدتوکف باش.)-:(خب پس بریم؟!)-:(ببینم توصبحونه خوردی!؟بنظرکه تازه ازخواب بیدارشدی!)-:(بیدارنشدم بیدارکردنم؛نخوردم توچی؟)-:(منم نخوردم،بریم یه چیزی بخوریم؟بریم دیگه.)-:(...خب باش،اینبارهرچی توبگی.)آنان به مکانی آرام ودلنشین میروندتاصبحانه بخورند؛بعدازنشستن پشت میزگارسون میایدومیگوید:(چی میل دارین؟)درحالی که مریم وبردیاباهم میخواستن بگویندکه ابتداباهم میخندندوبردیامیگوید:(توبگو...)-:(نه توبگو...)-:(اصلن هرچی توبخوری منم میخورم،سفارش بده...)-:(...خب باش؛دوتاقهوه لطفا،فقط شیرن باشه.)مریم روبه بردیامیکندومیگوید:(توهم شیرین میخوری؟)بردیابامهربانی وباحالتی غمگین بعدازکمی مکث گفت:(من هرچی توبخوری میخورم عزیزم...)مریم نیزتعجب میکند،درحالی که انگاردرشوکی فرورفته بودازشوک بیرون میایدومیگوید:(دوتاقهوه ی شیرین،شیرین...)گارسون میرود،درحالی که مدتی میگذشت ومیان آنان سکوت بودمریم سرصحبت رابازمیکندومیگوید:(بردیا!تواون دل نوشته هاروخوندی؟)-:(نمیخوام راجبش حرف بزنم.)-:(آخه چرا؟)-:(ببین دوس ندارم دل کسی برام بسوزه؛دل توهم عاشق نشده سوخته؛پس لطفابهش بگونسوزه...)-:(چراهمچین فکری میکنی آقابردیا؟)-:(ببین من حتی نمیدونم چطوری بایدبایه دختر رفتارکنم،من یادنگرفتم چطوری عاشق بشم،یادنگرفتم که شادباشم،یادنگرفتم که چطوری بایدخوشحالی کرد؛ببین من نمیتونم باکسی رابـ ـطه داشته باشم،یادندارم چطوری بایدبا یه دختررابطه برقرارکرد،میفهمی؟)-:(آخه چرا؟)-:(چون که کسی بهم یادنداده.)-:(ببین بامن این کارونکن،من خیلی دوستت دارم،اگه برام اتفاقی بیفته خونم گردن توئه،یادت باشه.)-:( چرابایدبرات اتفاقی برات بیفته آخه؟)-:(برای اینکه من بی تومی می رم.)-:(این چه حرفیه دختر؟)-:(اگه یه روزتوصفحه ی حوادث خوندی که دختری بیستوسه ساله خودکشی کرده تعجب نکن،دنبال اسمش نگردچون اون منم.)-:(مسخره بازی درنیار،این حرفارونزن ناراحت میشما.)-:(اِ،ناراحت میشی؟!پس ینی برات مهمم،پس ینی توهم دوسم داری،خودت نمیدونی،خودتوبه اون راه میزنی ولی توهم منودوس داری...)-:(چطوری به این نتیجه رسیدی خانوم؟)-:(مگه میشه بیخودی نگرانم بشیوازاین اتفاق ناراحت بشی آخه؟!)-:(بس کن،اصن نمیدونم،شاید حق باتوباشه،این چندروزحالم جوریه که قبلانبود،حتی تابه حال این حسوتجربه نکرده بودم،هم شیرینه هم تلخ،ته دلم آشوبه،شایدحق باتوباشه ولی برای من امکان پذیرنیست بخوام باکسی رابـ ـطه داشته باشم.)-:(آخه چرا؟)-:(توازگذشته ی من خبرنداری،من نمیتونم توحال وآینده زندگی کنم،تموم عمرمن بافکربه گذشته میگذره،من توی گذشته زندگی میکنموعذاب میکشم،دوس ندارم توهم وارداین عذاب بشی،دوس ندارم بخاطره من بسوزی...)-:(من حاضرم بخاطره توهم عذاب بکشم هم بسوزم،هم...)-:(دیگه بهتره بریم،بریم ببینیم قراره چی بهمون نشون بدی،بریم...)صحبتهای مریم نیمه کاره میماندونمیتواندحرفهای دلش رابگوید.آنان به طرف مقصدحرکت میکنندووقتی به آنجا میرسندبردیاازخواندن تابلوی خیریه متوجه میشودکه داردبه خیریه میرودوگفت:(میخوایم بریم خیریه؟)-:(آره خب،عیبی داره؟)-:(نه نه،بریم.)آنان به داخل میروند،پس ازکمی چرخیدن درخیریه به پیشه مدیرآنجامیروندوبعدازدرزدن وداخل شدن مریم گفت:(سلام خانوم بیرقی!)بردیا:(سلام خانوم.)بیرقی:(سلام مریم خانوم سلام؛سلام آقا،خوش اومدی،چیه؟ازاین طرفا؟)مریم:(راستش میخواستم راجبه آقای جعفری بااین آقابردیای ماصحبت کنی.)-:(چی بایدبگم عزیزم؟)-:(راجبه کارای خوبشون،راجبه کارای خیرشون...همینادیگه...)-:(خب ایشونوکه دیگه همه میشناسن؛این آقایکی ازپولدارای شهره که خیلی هم دسته بده داره،منظورم اینکه خیلی دسته به خیرداره،بعدش ازهمه هم بیشترکمک میکنهوجزکسایی که همیشه نفراول میشه بین چندخیره دیگه چون بیشترکمک میکنه،تازه عکسشونوتوروزنامه به عنوان بهترین خیّره شهرزدن.)بردیا:(میتونم عکسشنوببینم خانوم؟)-:(بله بله،بفرمایید.)بردیاروزنامه رادردست میگیردوپس ازکمی نگاه کردن به آن گفت:(...خوش تیپم هست!).
    پس ازآن آنان به خانه میروند،درحالی که بردیابسیارناراحت وعصبانی به نظرمیرسیدپس ازرفتن به خانه باعصبانیت به سمت آشپزخانه میرودوقرص اعصابش رامیخورددرهمین حال مریم که نگران شده بود،باترس واسترس دنبالش میرودوباترس میگوید:(چی...چی شده؟ها؟چی شده؟)-:(...هیس هیچی نگو...)-:(آخه چراها؟مگه کاربدی کردم؟کاراشتباهی کرده؟)-:(هیس...)-:(چراحرفی نمیزنی خب؟یه چیزی بگو.)بردیالیوان دردستش رامحکم به روی میزمیکوبدوبه درون حال میرودوبه روی مبل مینشیند،درحالی که داشت باپاهایش بازی میکردوناخن میجویدمریم نیزبه حال میایدمیگوید:(دِیه چیزی ب...)ناگهان بردیاازجایش بلندمیشودوفریادمیزند:(خستم کردی ی ی ی ...)مریم سرش رابه پایین میندازد،کمی بعدازسکوت ونفس نفس زدن ادامه میدهدومیگوید:(دیوونم کردی دختر،آخه توازکجاپیدات شد؟ها؟داشتم زندگیمومیکردمااومدی یهوهمه چیزوخراب کردی،نه برام خواب گذاشتی،نه برام غذاگذاشتی،نه برام فکرگذاشتی،نه خیال،نه حتی بردیایی؛آره آره آره،عاشقم کردی خوب شد؟بهتره بگم دیوونم کردی دختر،دیوونه؛)مریم ابتداپوزخندی زدوبعدگفت:(باشه باشه،اززندگیت میرم بیرون خوب شد؟هراتفاقیم افتادبزاربیفته،توبه شام نهارت برس،به فکروخیالت برس؛خوب شد؟)-:(آخه دختر،فکرو،خیالو،نهارو،شامو،اصلن همه چیه من توئی؛دیگه کارازکارگذشته،نمیشه کاریش کرد...)بردیا دوباره مینشیند،درحالی که کمی سکوت میانشان بودبردیاگفت:(میدونی بیشترازچی ناراحت شدم؟)-:(نه،ازچی؟)-:(آخه چرابین این همه سوژه منوخواستی بااین یاروجعفری آشنام کنی؟فک میکنی اون خیلی آدمه خوبیه؟)-:(آره دیگه،اون بهترین خیّره؛اون کارخیلی بزرگی انجام داده...)-:(ببین عزیزم،خیّره واقعی کسیه که اگه حتی هزارتومنم بخشیدکسی نفهمه؛گـه قرارباشه من بابت هرکارخیرم دنیاروخبرکنم این دیگه واسه خدانیست که،واسه اینکه خودمو نشون بدم؛متوجه ای که؟)-:(فهمیدم،منظورت اینکه اون کاردرستی نکرده که عکسشوتوروزنامه چاب کرده،یامخفیانه نبوده؛امابالاخره میدونی بااون پول چندنفرنجات پیدامیکنن؟)-:(شایداینطورباشه ولی هنوزم خیلیاتوی شهرهستندکه باشکم گشنه میخوابن،پس این پولاکجاست؟)-:(نمیدونم،شایدحق باتوباشه.)-:(میتونی برام یه لیوان آب بیاری؟)-:(آره عزیزم،چرانتونم؟)مریم به آشپزخانه میرودولیوانی آب برای بردیامیریزدومیبرد،وقتی ازآشپزخانه بیرون میرودمیبیندبردیانیست،نگاهی به دوروورمیکندومتوجه میشوددره اتاق اسراربازاست،کمی نزدیک میشودوباهرقدم نزدیکترشدن میگفت:(بردیا...)وقتی کمی به آن درنزدیکترشدازحرکت ایستادودوباره گفت:(بردیا...)بردیاازدرون اتاق گفت:(بیاتو...)-:(ولی...)-:(عیبی نداره بیا،بیاتو.)مریم آرام آرام به داخل اتاق میرودووقتی وارداتاق میشودمنظره ای عجیب میبیندودرحالی که به دیوارهانگاه میکردوازتعجب دهانش بازمانده بودآب رابه سمت بردیادرازمیکندومیگوشد:(بیا آب...)بردیاآب رامیگیردوبدون آنکه آن رابخوردآن رابه روی زمین میگذاردومیگوید(به اتاق اسراربردیاخوش اومدی...)مریم به بردیاخیره میشودمیگوید:(ایناچیه؟اینجا اتاق اسراره!؟)-:(آره)-:(خب بیشترتوضیح بده)درحالی که روبه دیوارخاطره نویسی ایستاده بودند،بردیاروبه رویش رانشان میدهدومیگوید:(این دیواره یادگاریه...)وبعدبه راست چرخیدوگفت:(این...این دیواره...کساییه که از،اززندگیم بیرون رفتن...)مریم باتعجب پرسید:(این دوتاکین؟عکسه کیه؟!)بردیاباکمی تاسف ومکث سرش رابه پایین میندازدومیگوید:(مادرو...مادروپدرمن...)مریم متعجب شد،کمی جاخورده بود،باناراحتی گفت:(پدرومادرتن؟)-:(آ...ره،اوناپدرومادرمن،رازبزرگ انشانویس بزرگ...)مریم دوباره متجب شده بود،انگاردرشوکی فرورفته بود،بعدازکمی سکوت گفت:(پس چراتوی این دیوارگذاشتیشون؟چی شده؟اون گذشته ای که ازش حرف میزدی چیه؟)بردیاسرش رابه پایین انداخته بودوآرام آرام اشک میریخت،کمی بعددوباره مریم گفت:(چراحرف نمیزنی عشقم؟چراداری گریه میکنی آخه؟خیلی خب،اگه دوس نداری بگی نگوفقط خودتوناراحت نکن،ها؟اصن بیخیالش،فقط گریه نکن که دیگه طاقت ندارم تواین وضع ببینمت،گریه نکن...)درحالی که که بردیاسرش رابردیوارگذاشته بودوآرام آرام گریه میکردکمی بعدباچشمانی خیس پوز خندی میزندوبه دیوارکناریش اشاره میکندومیگوید:(اینم دیواره روزای خوشمه،دیواره روزای خوش.)مریم به آن دیوارنگاهی انداخت ووقتی چیزی روی دیوارندیدومتوجه شدکه اوحتی یه روزخوش نیزنداشته است،درحالی که بازهم متعجب شده بودوحیرت زده بود باناراحتی گفت:(ولی...آخه اینکه چیزی توش ننوشته،حتمایادت رفته روش بنویسی آره؟)بردیاسرش پایین بود،گوشه ی چشمانش اشک حلقه زده بود،مریم دوباره گفت:(دردت چیه؟ها؟بهم بگو؛مشکلتوبهم بگو...)بردیابعدازشنیدن این حرف به سمت ماژیک رفت وروی آن دیوارتاریخ آن روزرانوشت،مریم متعجب شدوگفت:(این که تاریخ امروزه!مگه امروزچه اتفاقی برات افتاده!؟)بردیانیزابتداماژیک رابه زمین میندازدوکمی بعدمیگوید:(امروز...امروز،واسه اولین باریکی پیداشدوازم دردموپرسید،امروزیکی پیداشوگفت پسر،دردت چیه؟چرااینقدتنهایی؟چرااین همه بی کسی؟چرااین همه توی دلت پرازغصست؟گذشته...یکی پیداشدخواست ازگذشتم بدون،خواست بهم کمک کنه،امروزبهترین روززندگیمه...)مریم ناراحت میشودوسرش رابه پایین میندازد،بردیانیزرویش رابه سمت آخرین دیوار،دیوارسمت چپی میکندومیگوید:(اینم دیواره کسایی که منواززندگی انداختن بیرون...)این رامیگویدوبااعبانیت آنجاراترک میکندوبه حال میرودوبه روی مبل مینشیند،درحالی که مریم خیره به آن دیواربودکه روی آن همه عکس پدرومادربردیابود،به سمت لیوان آب میرودوهمراه باآب به پیش بردیامیرود.
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    بخش4:آب رابه روی میزمیگذاردومیگوید:(آب بخور یکم آروم شی...)بردیاآب رامینوشدوکمی بعدروبه مریم میکندومیگوید:(میخوای ازگذشتم بدونی؟)-:(ولی دوس ندارم دوباره نارا...)-:(جواب منوبده دوس داری یا نه؟)-:(ولی...)-:(دیگه ولی واماواگرنداره،حق داری بدونی،بایدازگذشتم باخبرباشی،بایدباهام بیشترآشنابشی شایداون موقه نظرت برگشت دیگه نخواستی باهام باشی...)-:(بگو...)بردیاسرش رابه پایین میندازدوبعدازکمی سکوت درحالی که اشک درگوشه ی چشمش حلقه زده بودبابغضی گفت:(اون موقع هامن خیلی کوچولوبودم،یه بچه ی بازیگوش که توی خونه بابرادربزرگترش بازی میکرد،نزدیکای عیدبودمامانوبابام باداداشم رفته بودن مسافرت منوهم گذاشته بودن پیشه مادربزرگم،ولی وقتی که برگشتن...)گذشته:«بردیادرحال بازی کردن درخانه ی مادربزرگ تنهایش بود،صدای زنگ درمیایدمادربرزگش میرودتادررابازکندووقتی بازمیگرددهمرایش آرش ودریاپدرومادربردیاباحالی پرشان درحالی که روی پیشانی دریازخم بودوباندپیچی شده بودمادربزرگ بادلهره ونگرانی پرسید:(خب مادرچی شده؟چه اتفاقی افتاده؟پس فرزادکو؟اون چرانیومد؟)بعدازبه اتمام رسیدن حرف های مادربزرگ بردیانیزبه آنجا میرودودریانیزپس ازشنیدن نام فرزادناله میزندوفریادمیکشیدوهمراه باناله میگفت:(آخه مادر مادر،اسمه فرزادودیگه نگو...فرزادم رفت...فرزادم رفت...تنهام گذاشت،مادراون رفته...نوه ی عزیزت توتصادف مرده...)درحالی که آرش ومادربزرگ درحال آرام کردن دریابودندمادربزرگ پس ازشنیدن کلمه ی مرده باناراحتی روبه آرش کردوگفت:(آرش،دریاچی میگه؟فرزادچی شده؟چه اتفاقی براش افتاده؟حرف بزن...)آرش پس ازکمی مکث گفت:(ما...ماوقتی داشنیم میومدیم،توی راه،توی راه تصادف کردیم،اونجابودکه فرزاد...فرزادوازدست دادیم...)درحالی که مادربزرگ ازشنیدن این حرفهاناراحت شده واشک میریخت،بردیاپس ازشنیدن این حرفابدوبدوبه اتاق خواب میرودودررامیبندوقفل میکند درحالی که آرش ودریابعدازرفتن بردیابه دنبالش رفتندوبعدازقفل شدن درآرش چندین باربه درکوبیدوگفت:(باباجون...بردیا،دروبازکن بابا،بیابیرون،بابا...بیابیرون فرزادخوب میشها)دریا:(مامان،دروبازکن پسرم،بازکن درو...)بردیاازداخل اتاق باگریه گفت:(داداشم چی شده؟بوف شده؟اون رفته پیشه فرشته ها؟دیگه منودوس نداره پیشم نمیاد؟)آرش ودریادرحالی که گریه میکردندوازاین حرف دلشان سوخت دریاگفت:(نه مامان نه،اون بازم میادپیشت،اون تنهات نیمزاره پسرم،اون میاداون میاد...)آرش:(اون میادبابا،اون میادمیاد...اون بایدبیاد...)آرش درحالی که باعصبانیت آن جمله رامیگفت درانتهای حرفهایش سرش رامحکم به درمیکوبدوادامه میدهد:(بایدبیاد،باید...)بردیانیزباگریه وناله گفت:(دارین دروغ میگین...اون دیگه برنمیگرده پیشه من...)بعدازاین جمله اتاق رابهم میریزدوخودزنی میکندودرهمین هنگام آرش دررامیشکندوبه داخل میرود،دریااورادرآغوش میگیرد»بردیا:(ازاون روزبه بعددیگه خیلی تنهاشدم،دیگه داشتم دیوونه میشدم،میبردنم پیش روانپزشک پیشه مشاور،تومدرسه میسپردن مراقبم باشن،دیگه داشتم دغ میکردم؛مدتهابعدپدرومادرم مدام باهم درگیربودن،این تقصیرومینداخت گردن اونواون،تقصیرومینداخت گردن یکی دیگه...)گذشته:«آرش:(همش تقصیرتوبودکه اون روزاون اتفاق افتاد...)-:(تقصیرمن بود؟تقصیرمن بود؟عوضی تقصیرمن بودیاتو؟توآشغال اون روزتصادف کردی،توپشت رول نشسته بودی...)-:(اولآتوهن نکن،دومآاگه اون روزتوهی زیرگوشم وزوز نمیکردی،این اتفاق نمیفتاد،آره آره تقصیر توئه...)-:(خیلی آشغالی...)-:(خفه شو...)آرش عصبانی میشودودریارامیزند،درحالی که بردیاشاهدماجرابودوگوشه ای نشسته بودوزانوهایش رادرآغوش گرفته بودوبغض کرده بود...»بردیا:(ازاون روزبه بعدتنهاترشدم،حس میکردم گناهکارم،میگفتم نکنه تقصیرمن باشه؟نکنه من باعث شدم؟کم حرف شده بودم،دیگه ازاون روزبه بعدبرام سخت بودتوی مدرسه باکسی دوست بشموباهاشون حرف بزنم،معمولایه گوشه بغض میکردموتوی فکربودم،میترسیدم،میترسیدم وقتی نیستم یه بلایی سرمامانم بیاد،همش نگران بودم؛ولی سخت ترین چیزواسم میدونی چی بود؟)-:(چی؟)...گذشته:«آرش ودریادرحال دعواکردن بودندوبهم ناسزامیگفتن،درحالی که بردیانیزدرحال نگاه کردن آنان بودودرحال گریه کردن بودباگریه وترس وتردیدگفت:(بابانکن،مامان نکن،نکن،نکنین...نکنین...)وبه انان خیره شده بودوسرش راتکان میداد...»بردیا:(بهشون خیره شده بودم...داشتن جلوی من باهم دعوامیکردن،انگارنه انگارکه من دارم نگاشون میکنم،مونده بودم...مونده بودم،بلاتکلیف مونده بودم که طرف کدومشونوبگیرم،طرف بابام باشم یامامانم؟...)گذشته:«موقعه شام بود،درحالی که دریاوآرش جداگانه درحال خوردن شام بودند،دریادرآشپزخانه وآرش درحال؛بردیاازاتاقش بیرون میاید،به آشپزخانه میرودوبه مادرش میگوید:(مامان؛من گشنمه...)دریا:(بیامامان جون بیا...)دریابرایش غذاجامیکندوکناره خودش اورامینشاندوباهم غذامیخورند؛فردای آن روزبردیالباس فرم مدرسه اش رامیپوشدودرحالی که داشت آماده میشدآرش که درحال بودبلندخطاب به بردیاگفت:(بردیا،من دارم میرم پایین ماشینوروشن کنم زودبیا...)آرش میرود؛بردیاپس ازحاضرشدن به پیش مادرش میرودومیگوید:(مامان من دارم میرم مواظب خودت باش...)-:(به سلامت پسرم،موفق باشی...)بردیامیرود؛درماشین ودرراه،آرش پس ازکمی سکوت گفت:(ببینم یه چیزی میپرسم راستشومیگی یانه؟)-:(من دروغ نمیگم،دروغ خیلی بده...)-:(آفرین،خب تومنوبیشتردوس داری یامامانتو؟)-:(هردوتاتون...)-:(فقط یکی من یااون...)-:(هردوتاتون...)-:(من یااون؟)...»بردیا:(من یااون؟من یااون؟هنوزم که هنوزه صداش توگوشمه توگوشم،هنوزم داره میگه،داره میگه یامن یامادرت،من چی کارمیتونستم بکنم؟چی کار؟نتونستم،نتونستم،نشدکه بشه؛دیگه کاربه جاهای حساس رسیده بود؛اوناهرروزازهم بیشتردورمیشدنوبیشترازهم فاصله میگرفتن ومن همش ازخودم میپرسیدم چرا؟چرا؟نکنه تقصیرمن باشه؟نکنه من مقصرم؟تا اینکه کاربه جایی رسید که اونارفتن دادگاه تاازهم طلاق بگیرن،وساعاتی بعداونادیگه باهم نسبتی نداشتن...)گذشته:«آنان ازدردادگاه به بیرون میایندودرهمین حین آرش به سمت بردیامیرودودستش رامیگیرد،دریابه جلومیایدودرمقابل بردیازانومیزندومیگوید:(مواظب خودت باش...خدافظ...)درهمین حال آرش که دستان بردیاراداشت اوراازپیش مادرش میبرد،درحالی که دریادرحال نگاه کردن بردیابود،بردیاخودش رابه سمت مادرش میکشاندومیگفت:(مامان...مامان...من مامانمومیخوام...مامان نرو...نرو...).»درحالی که بردیاداشت زارمیزدوفریادمیکشید،مریم دوباره لیوان آب رامیگیردوبه آشپزخانه میرودوآن راپرازآب میکندوبه پیش بردیابازمیگرددوآب رابه اومیدهدومیگوید:(عزیزم آروم باش،باشه باشه،بهتره استراحت کنی،اگه دلت میخواددیگه نگو...)-:(نه.)بردیاآب رامیخوردوبعدازمدتی که آرام ترمیشود ادامه میدهد:(خسته بودم خسته ترشدم...توی اون خونه ای که قبلا یه مادریویه برادریویه پدری بود،انگاری دیگه فقط خودم مونده بودم،احساس ناامنی داشتم،میترسیدم که نکنه بابامم ولم کنه،نکنه تنهاترازاینکه هستم بشم،آیندم چی میشه؟شغل،مدرسه،دوستام،ایناچی میشه؟توی خونوادمون دیگه همه ولم کرده بودن،مادربزگ،عمه خاله دایی عمو،خلاصه همه؛همه بهم بایه نگاهه عجیب،بایه دیده دیگه ای نگاه میکردن،ازهمه طردشده بودم؛بعضی وقتاشباتاصبح بیداربودموواسه خودم نقشه میریختم تاشایدبشه یجوری اوناروآشتی دادولی وقتی صبح میشدونمیتونستم کاری بکنم،حس میکردم که چقدمن ناتوانم،احساس ناتوانیوناامیدی میکردم؛وقتی که بزرگترشدمورفتم دبیرستان هرکی میگفت بالاچشات ابروئه...)گذشته:«بردیادرمدرسه بایکی ازهمکلاسیانش درگیرشده بوددرحالی که مدیرمدسه به پدرش اطلاع داده آرش به مدرسه میایدواورابه خانه میبرد،بردیاباعصبانیت به داخل میایدودررامحکم میبندد،آرش بادیدن این رفتار از بردیابا اعصبانیت خطاب به بردیاگفت:(چته؟ها؟چته؟چراعینه خروس جنگی شدی؟من اینطوری تربیتت کردم؟ها؟حرف بزن)بردیاپس ازکمی سکوت درحالی که دستانش رامشت کرده بودوبه روی لبانش چسبانده بودبغضش رامیشکاندومیگوید:(نه؛نه؛نمیخوام حرف بزنم،ازچی حرف بزنم؟ازیه مغز؟ازمغزی که توش هیچی نست بجزسئوال،سئوال ازبردیا،ازتو،ازمامان؛بجزچرا،چراهایی که داره دیوونم میکنه؛تومنوچطوری تربیت کردی؟تواصن وقته تربیت کردنه منوداشتی؟تواصن میدونی اون موقعه ای که شماهاداشتین باهم دعوامیکردین من چه حالی داشتم؟ها؟میدونستی وقتی اومدین خونه ی مادرجونوگفتین فرزادمرده من چه حالی داشتم؟نمیدونی،نمیدونی؛الانم نمیدونی من چه حالی دارم؛الانم نمیدونی...)-:(چه حالی داری ها؟چه حالی داری؟تویه مریضی یه مریض؛یه روانی یه دیوونه،ازدسته منم هیچ کاری برنمیاد ازدسته دکترم هیچ کاری برنمیاد،توروبایدبردسردخونه بایدبردیه جایی که همه ازدستت خلاصشن...)بردیابه سمت اتاقش میرودودرحالی که داشت وسایلش راجمع میکردمیگفت:(آره منوبایدبردسردخونه،ولی لازم نی،زحمتوقبلاکشیدی،همون موقعه ای که زیراون برگه ی طلاقوامضاکردی منوفرستاده بودی سردخونه،آره)اولباس هایش رادرساکی آماده کرده بودودرهمین حال آرش گفت:(کجامیخوای بری؟گفتم کجامیخوای بری؟وایستا یه لحظه بینم )بردیاکه درحال رفتن بودمی ایستدوبابغض میگوید:(من...من الان شیش ساله مادرموندیدم شیش سال،شیش سال حسرت به دلم موندبوشوحس کنم حتی اونم ازم دریغ کردین،میدونی فرق من بابچه های طلاق دیگه چیه؟من...من بعدازطلاق حتی یه بارم پیشه مادرم نرفتم،ندیدمش،بغلش نکردم؛نه نه نمیگم همش تقصیره توئه نه؛اونم مقصره که حتی یه بارم نخواست که منوببینه،توهم مقصری که منوپیشش نبردی اصلاهردوتون مقصرین که ازهم طلاق گرفتین؛الانم دارم میرم که دیگه دوس ندارم باشماهاباشم،چون باشمابودن باتنهابودن هیچ فرقی نداره...)»بردیا:(توی وجودم چندتاچیزبود،خشم،حسرت،تنهایی؛ازهمه طردشده بودم،دیگه بی کسوکارشده بودم؛اون روزازخونه زدم بیرون،راستی بهت گفته بودم من بچه شهرستانیم؟)-:(نه)-:(من بچه شهرستانیم،بچه ی شمالم؛اون روزکه ازخونه زده بودم بیرون هیچی نداشتم غیرازیه دفترکه توش دل نوشتهامومینوشتم،ازاین پارک به پارک ازاین ورشهربه اون ورشهر،سرگردون،آواره،بالاخره اون روزباهربدبختی ای که شد گذشت،فرداش تصمیم گرفتم برم پیشه مادربزرگم...)گذشته:«بردیابه پیشه مادربزرگش میرودومادربزرگ بادیدن بردیابادلهوره وناراحتی به پیشه اومیایدومیگوید:(پسرم پسرم کجایی؟دیشب کجابودی؟کلی نگرانت شدیم آخه،بزاریه زنگی بزن به بابات...)-:(نه مادرجون نه،راستی ببخشیدسلام...)درهمین حال دریاکه دردستشویی بود به بیرون میایدومیگوید:(مامان کیه؟)درهمین حال چشمان بردیابه مادرش میخورد،درحالی که گوشه ی چشمانش اشک حلقه زده بودومادرش خیره شد،دریابادیدن بردیاگفت:(بردیا!)بردیاحرفی نمیزدوبه اوخیره شده بود،درهمین حال دریابه جلومیایدوباخوشحالی گفت:(پسرم!بردیا!چقدبزرگ شدی؟)بردیاپس ازکمی مکث گفت:(آره بزرگ شدم،بزرگترازاون چیزی که فکرشوبکنی واسه همین ازگناهتون گذشتم،ازاین که من یه اشتباه توی زندگیتون بودم خیلی ناراحتم...)بردیادررابازکردکه برودکه دریاگفت:(پسرم وایستا،یه لحظه...)بردیازحرکت می ایستدوکمی بعدباعصبانیت محکم دررامیبنددوبرمیگرددوباعصبانیت گفت:(که چی بشه خانوم؟این شیش سال کجابودی؟دلت تنگ شده؟نه بابا!بروواسه یکی دیگه شاخ بزار،ببین خانوم ازاین به بعدمن...ازاین به بعدچیه ازشیش سال پیش من نه مادرداشتم نه پدرشماهیچ نسبتی بامن ندارین...)مادربزرگ:(دریابه خاطرتواومده،وقتی فهمیدکه ازخونه رفتی نگرانت شدواومد...)بردیا:(پس چرااین شیش سال نگرانم نشد،پش چراوقتی مریض میشدم تب میکردم عین اون موقعه ها تاصبح بالا سرم نشست؟چرامنونابودکرد؟چرازندگی منونابودکردی خانوم دریاشاداب؟)دریا:(من...من...)-:(من چی؟جوابی نداری مگه نه؟گفتم که ازگناهتون گذشتم،عیبی نداره،ولی بزارین من به درده خودم بسوزم،ولم کنین ولم کنین...)بردیاخارج میشودودقایقی بعدبازمیگرددبه مادربزرگ میگوید:(مادرجون میتونی بهم یکم پول بدی؟)-:(آره مادرجون آره)مادربزرگ درحال رفتن بودکه دریاازکیفش مقداری پول به مادربزرگ میدهدومادربزرگ آن رابه بردیامیدهد؛بردیاکمی به پول نگاه میکندوبعدقدمی به جلوبرمیداردوپول ها رابه پیشه دریاپرت میکندومیگوید:(ای کاش یه خرده فقط یه خرده بلدبودین محبت خرج کنین،ای کاش میفهمیدین زندگی فقط پول نیس،هروقت تونستی به غیرازپول عشق به بچت بدی اون موقعه پدرومادره خوبی هستین،مادرجون من ازتوپول خواستم نه ازیه غریبه...)مادربزرگ میرودودقایقی بعدباپول به پیشه بردیامیایدوآن رابه بردیامیدهد،بردیاآن رامیگیردومیگوید:(مادرجون دستت دردنکنه،خداحافظ...)بردیاآنجاراترک میکند.»بردیا:(رفتم تهران،باکلی بدبختیوبیچارگی،آوارگی تواین شهردرن دشت،حالایه خرده فقط وعضم ازاون موقعم بهتره،همین...این گذشته ای که منواززندگی دورکرده،گذشته ای که منوباهمه فاصله انداخته...گذشته ای که دوست نداشتم کسی بدونه ولی تو...تو،برام بابقیه فرق میکنی.)درحالی که مریم درحال گریه کردن بودگفت:(خیلی مُ متاسفم،الهی برات بمیرم،ببین تومقصرنبودی که اوناازهم طلاق گرفتن،تونبایدخودوبه این خاطرازبین ببری،تونبایدخودتوناراحت کنی،اوناگناهکارن ولی به هرحال پدرومادرتن...)بردیاباعصبانیت گفت:(من پدرومادری ندارم...)کمی بعدبردیاآروم میشودومیگوید:(ببخشیدولی دیگه نمیخوام راجبشون حرف بزنیم،بهتره ازیادمون بندازیمشون بیرون...)-:(باشه،ببین من همیشه کنارتم،توتنهانیستی یادت باشه،دیگه بایدبرم تافردا)-:(خدافظ).فردای آن روزمریم به پیشه بردیامیرودوزنگ خانه رابه صدادرمیاورد،بردیاپاسخگومیشودومیگوید:(بله؟بفرمایید.)-:(منم مریم...)-:(سلام بیاتو...)-:(سلام سلام،نه توبیابیرون،بیابریم بیرون...)-:(واسه چی؟)-:(بیادیگه،امروزهواستراحت کنیم...)-:(خیلی خب باشه وایستااومدم.).
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا