کامل شده داستان کوتاه ویولن آتشین|غزل نارویی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

niloo-e.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/14
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
2,590
امتیاز
346
محل سکونت
تهران
آن دخترک پاک گیج شده بود.
- وای! من نمی‌فهمم آخه! برهان خودمون کیه؟
- انقدر حرف نزن.
به گوشه‌ای از جنگل رسیده بودند که بسیار تاریک بود.
- من جایی رو نمی‌بینم آخه.
فلورا اهمیتی نداد و او را به‌سمت تونل مخفی کشاند.
- سرت رو خم کن نخوره به سقف.
آیسو کمی سرش را خم کرد؛ اما سقف آنجا کوتاه‌تر از حد تصور بود.
- آخ!
- حقته!
هردو وارد تونل تنگ و تاریک شدند. فلورا آن‌قدر این راه را آمده و رفته بود که حتی چشم‌بسته هم می‌دانست مقصد کجاست.
- خوبی؟
- اهوم.
نوری از بیرون تونل دیده می‌شد که چشم‌های هردوی آن‌ها را زد. آن نور، نور سفیدرنگی بود که انگار متعلق به بهشت بود.
- برو بیرون.
از تونل که خارج شدند، حجم عظیمی از حیرت و تعجب بود که به صورت آیسو سیلی می‌زد. آنجا دیگر کجا بود؟
آنجا... آنجا معرکه بود! پولک‌هایی به رنگ صورتی بسیار کم‌حال که به‌وسیله نخی براق و اکلیلی از سقف آویزان شده بودند؛ نوری ملیح و دل‌نشین که از دیوارها بیرون می‌زد و قلب‌های کوچکی به همان رنگ صورتی که روی دیوار چسبانده شده بود. آیسو که زبانش بند آمده بود، به‌سمت دیوار رفت و دستانش را روی آن گذاشت.
لمس برآمدگی‌های اکلیل‌های صورتی و سفید، بسیار لـ*ـذت‌بخش و رؤیایی بود.
- وا... وا... واقعاً اینجا... اینجا زیباست!
دور خودش چرخید. آن دختر با آن پیراهن صورتی‌رنگ و موهای خرمایی‌اش در آن اتاق مخفی و زیبا، بسیار جلوه کرده بود و همچون مروارید می‌درخشید. فلورا موهای فرفری‌اش را با خجالتی بیجا پشت گوشش گذاشت و لبخند زد.
آیسو با خنده به‌سمت فلورا رفت.
- تو اینجا رو چطور پیدا کردی؟
چشمان فلورا براق شد. به یکدیگر نگاه کردند. نخست لـب‌های فلورا به لبخندی تلخ و سپس برای گفتن جمله‌ای باز شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    - پیدا نکردم.
    آیسو بسیار گیج شده بود.
    - اگه یه‌کم سکوت کنی، متوجه میشی چرا آوردمت اینجا.
    آیسو با کنجکاوی بسیار لـب بر لـب گذاشت و سکوت کرد.
    درست بود. او صدایی می‌شنید که بوی آینده‌ی مبهمش را می‌داد. چشمانش را بست و با گوش دل شنید.
    آری! آن صدا، صدای موردعلاقه‌اش بود. صدای ویولنی که به دست شخصی ناشناس نواخته می‌شد. اشک شوق، بی‌اختیار از چشمانش جاری شد و گونه‌هایش را نـوازش کرد.
    - این صدای ویولنه!
    فلورا نزدیک شد و با غم گفت:
    - دستت رو بذار روی اون قسمت دیوار.
    آیسو همین کار را کرد که ناگهان دیوار کنار رفت و اتاقی نمایان شد.
    اتاق دیوارهای کرم‌رنگی داشت که مبل‌های قهوه‌ای بسیار شیکی به طرز بی‌نهایت زیبایی در آن چیده شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    آن دختر که بی‌نهایت گیج شده بود، قدمی به جلو برداشت که به‌یک‌باره بوی عطر سرد و مردانه‌ای به صورتش سیلی زد. چیزی که تعجبش را چندین‌برابر می‌کرد، گیتار قهوه‌ای‌رنگ، پیانو و آن چند ساز دیگر بود که روی پارکت چیده شده بودند. در میان آن سازها، ویولن نیز وجود داشت. آیسو با همان حیرت، به ویولن سوخته‌اش که آن را درون لباسش قایم کرده بود، نگاهی انداخت و آن را بیرون آورد.
    فلورا خواست قدمی بردارد که ناگهان در روبه‌رویشان توسط مردی گشوده شد. نه! دیگر برای امروز بسش بود. چقدر حیرت؟ چقدر هیجان؟ چقدر بهت‌زدگی؟
    - ب... ب... بر... برهان... بارلاس؟!
    آن مرد جوان که تازه به خودش آمده بود، اخمی بر روی پیشانی‌اش نشاند و نزدیک آنان آمد.
    قدم‌های محکمش را با آن کفش‌های براق مشکی روی پارکت می‌گذاشت تا به فلورا برسد.
    - صـ... صبر کن.
    هنوز حرف فلورا تمام نشده بود که برهان بارلاس دست او را گرفت و با خود به‌سمتی کشاند.
    آیسو همان‌طور حیرت‌کرده ایستاده بود.
    برهان فلورا را به اتاق برد و در را کوبید.
    - مگه من نگفتم به کسی درمورد اینجا چیزی نگی؟
    فلورا لـب باز کرد و گفت:
    - آره؛ ولی...
    برهان به‌شدت عصبی بود.
    - ولی چی؟ هان؟ ولی چی؟ ندیدی دختره چطوری داره نگاه می‌کنه؟
    - برهان!
    عصبی‌تر شد.
    - برهان چی؟ هان؟
    دیگر طاقت فلورا تمام شده بود. داد زد:
    - د صبر کن بگم چی دیگه!
    آن موزیسین معروف از دخترعمویش فاصله گرفت.
    - برهان این دختر آرزوش اینه که موزیسین بشه. یه‌ذره رحم داشته باش آخه! تو نمی‌دونی چه اشکی می‌ریزه و از آینده حرف می‌زنه.
    چشمان برهان قرمز شده بود.
    - میگی چی‌کار کنم؟ به من چه ربطی داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    فلورا از درون خودش را می‌خورد. این حرفش به چه معنا بود؟ با تمام تأسفش گفت:
    - واقعاً برات متأسفم جناب برهان بارلاس! تو چرا اینجا زندگی می‌کنی؟ من چرا توی اون مدرسه درس می‌خونم؟ برای اینکه یادمون باشه از کجا به کجا رسیدیم و مغرور نشیم. اون‌وقت...
    در اتاق با شتاب باز شد.
    - ازتون خواهش می‌کنم من رو به هدفم برسونید! من... به من کمک کنید آقای بارلاس!
    گفتن این جملات برای دختری به محکمی او سخت بود؛ اما او برای رسیدن به آرزویش هرکاری می‌کرد، التماس که چیزی نبود.
    - این هدف دنیای منه، رؤیای منه، تموم زندگی منه! چطور می‌تونم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم؟
    چشمان آیسو به چشمان برهان گره خورد. آن موزیسین در چشم‌هایش نفوذ کرد و یاد چیزی افتاد. «این هدف دنیای منه، رؤیای منه، تموم زندگی منه! چطور می‌تونم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم؟» او همان جمله‌ها را به استادش گفته بود.
    چشم از چشمانش گرفت و از اتاق خارج شد. هنگام خروج زمزمه کرد:
    - دست و صورتش رو بشوره، من منتظرشم.
    و رفت و فقط عطری از عطر مردانه‌ی سردش را به جای گذاشت.
    ***
    آن مرد جوان، با موهای مشکی حالت‌دار، کفش و لباس‌های سرتاپا مشکی و چشم‌های مشکی، با کلافگی نگاهی به دخترک انداخت.
    فین‌فین‌های فلورا به‌شدت روی اعصابش بود.
    - چندسالته دختر؟
    آیسو بدون اینکه به او نگاه کند، صدایش را صاف کرد و آرام گفت:
    - میشه گفت پونزده‌سال.
    برهان چشمانش را زیر کرد.
    - پونزده‌سالته و تازه می‌خوای یاد بگیری؟
    او هیچ‌چیز نگفت.
    - اون چیه دستته؟
    فلورا پیش‌دستی کرد و به‌جای او پاسخ داد.
    - یه ویولنه که وقتی هنوز پدر و مادرش رو از دست نداده بوده، از دوستش هدیه گرفته.
    ادامه داد:
     

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    - روز آتش‌سوزی یه مقدار از این ویولن هم سوخته.
    برهان به فکر فرورفت. چهره‌ی دخترک شبیه به ساکنان شهر بنفشه‌های وحشی نبود.
    - از کجا اومدی؟
    باز هم فلورا جواب داد.
    - از شهرجادو.
    اخم کم‌رنگی بر صورت او نقش بست.
    - خودش زبون نداره مگه؟
    صدای تیک‌تاک ساعت سکوت بین آن چندنفر را می‌شکست که بعد از چندین دقیقه، برهان هم به تیک‌تاک ساعت پیوست.
    - من برهان بارلاس هستم و بیست‌و‌هفت‌سالمه. از این به بعد بهت آموزش میدم؛ ولی بدون که باید خیلی زیاد تلاش کنی.
    همان یک جمله‌ی برهان کافی بود که لبخندی محو را بر صورت آن دختر پدید آورد.
    روزها به‌صورت متوالی می‌گذشتند و هربار امید و تلاش آیسو برای رسیدن به هدفش -که حال می‌توانست با تاروپود وجودش حسش کند- بیشتر و بیشتر می‌شد. او دیگر به یتیم‌خانه نرفت و در اتاقی کنار اتاق برهان بارلاس ماند. اصلاً باورش نمی‌شد که کنار یک موزیسین نفس می‌کشد. فلورا روزهای تعطیل را از یتیم‌خانه پیش پسرعمویش می‌آمد تا احوالی از دوست عزیزش بگیرد و به او امید بدهد.
    به‌راستی که آن دختر بااستعداد بود.
    این همه استعداد باعث شد که هرچه زودتر زدن ویولن را یاد بگیرد. شب‌ها و روزها زحمت می‌کشید و هیچ‌گاه خسته نمی‌شد. فقط و فقط به این فکر می‌کرد که روزی مایه افتخار پدر و مادرش شود و زمانی که توانست از این طبقه لعنتی بالاتر برود، اعتراض خودش را به پادشاه برساند تا دیگر آرزوهای هیچ کودکی دود نشود.
    در آن میان، زمانی که آیسو بیست‌ساله شده بود و تا حدودی ویولن را یاد گرفته بود؛ وقتی با آن موهای پریشانش می‌نواخت، نگاهی را به لرزه درآورد. آن نگاه، نگاه کسی به جر برهان بارلاس نبود! فاصله سنی زیادی داشتند؛ اما عشق که سن نمی‌شناسد. درست در اوج بیست‌سالگی، یک‌لحظه آن موهای پریشان دختر از نظرش محو نمی‌شد. او بسیار دیوانه بود؛ اما حتی اسم دخترشان را هم در ذهنش پلین نهاده بود. می‌دانست هیچ‌گاه این اتفاق نخواهد افتاد؛ اما حال که او عاشق شده بود، برای یاددادن ویولن به آیسو مصمم‌تر گشته بود.
    ***
    فلورا که روی یکی از مبل‌ها نشسته بود، پرسید:
    - چه خبر؟
    آیسو خندید. همیشه او این سؤال را می‌کرد. این‌بار از ته دل می‌خندید.
    - عالی! اصلاً فلورا نمی‌دونی چقدر پیشرفت کردم!
    فلورا حس می‌کرد مدتی است آیسو کمتر احساس صمیمیت می‌کند و گویا به او اعتماد
    ندارد.
    - چه خبر از برهان؟ اذیتت نمی‌کنه؟ بهت سخت نمی‌گیره؟
    آیسو غمگین شد.
    - ای کاش می‌شد من یه جای دیگه زندگی می‌کردم!
    فلورا گفت:
    - چرا؟ برهان اذیتت می‌کنه؟
    آیسو با انگشتانش بازی کرد. خواست بگوید بله، از وجود او احساس بدی دارم و راحت نیستم؛ اما نگفت. برهان
    بیشتر وقت‌ها برای راحتی او شب به خانه نمی‌آمد و حتی موقع آموزششان هم چیزی نمی‌گفت که موجب ناراحتی او شود.
    با حالت شوخی گفت:

    - نه بابا، بُری‌جون که به من کاری نداره.
    فلورا زد زیر خنده.
    - بُری‌جون؟ وای خدا، بُری!
    صدای جیرینگ‌جیرینگ آمد. آیسو سر برگرداند و برهان را دید که سوییچ به دست به‌سمت اتاق می‌رود. رنگ از رویش پرید. نکند او شنیده باشد! اگر شنیده بود، این‌قدر خون‌سرد رفتار می‌کرد؟ سلامی داد و برهان هم با آرامش جواب داد.
    تا نگاهش به فلورا افتاد، او باز هم به خندیدن ادامه داد. از نظر آیسو، فلورا دختر خوش‌خنده و دیوانه‌ای بود؛ وقتی او ادای یک چیز را درمی‌آورد، خیلی‌خنده‌دار و البته بیش‌ازحد مضحک می‌شد.
    چندساعت بعد، فلورا آنجا را ترک کرد. آیسو با نگرانی به امتحانی که برهان از او گرفته بود می‌اندیشید. طاقت نیاورد و با مرتب‌کردن لباسش، راهی اتاق برهان شد که او را روی یکی از مبل‌ها دید؛ نشسته بود و کتابی را مطالعه می‌کرد.
    سرفه‌ای کرد؛ اما برهان سرش را بالا نیاورد.
    - آ... آقای بارلاس!
    بالاخره کتاب را بست و به آیسو نگاه کرد. در همان حال دست‌به‌سـ*ـینه گفت:
    - آقای بارلاس؟
    با شیطنت خاصی ادامه داد:
    - یا بُری‌جون؟
    باز هم رنگ از صورت آیسو پرید.
    - به‌هر‌حال، بیا اینجا تا جواب امتحانت رو بهت بگم.
    آیسو جلو رفت و روی مبل کناری نشست.
    برهان اخمی روی پیشانی‌اش نشاند و با کلافگی به آیسو نگاه کرد. گند زده بود؟ ناگهان آن اخم‌ها از هم باز شدند او با لبخندی گفت:
    - عالی بود!
    چه؟ پس آن اخم چه بود؟ آیسو می‌توانست شیطنت درونی او را که ناخودآگاه به همراه غرورش باهم وارد کار می‌شدند، حس کند.
    - می‌تونی توی همون مسابقه شرکت کنی. به‌نظرم برای برنده‌شدن شانسش رو داری.
    لبخند و شوق در چشمان آیسو دیدنی بود. برهان همیشه تیر خلاص را می‌زد. این جمله‌اش باز هم آغاز و پایان خیلی چیزها بود. آیسو در پوست خود نمی‌گنجید. هرشب خود را موزیسین می‌دید و یاد آرزوی نوجوانی‌ها و کودکی‌اش می‌افتاد. آن آرزو هنوز هم در وجودش وجود داشت. شب‌ها و روزها همه‌اش تمرین می‌کرد؛ در حدی که آن برهان بارلاس سخت‌گیر، کلافه شده بود و می‌گفت: «خودکشی بس است!» حرف آیسو یکی بود، او باید برنده می‌شد. برهان یک‌سره مشغول گرفتن اشکالات او بود. هردویشان به‌شدت خسته بودند. گاهی که فضا از آن حالت خشک و جدی در‌می‌آمد، برهان با آرامش می‌گفت: «میشه بُری‌جون یه‌کم بخوابه؟» اما این فقط در حد حرف می‌ماند و او هم پا‌به‌پای آیسو بیدار می‌ماند.
    شب آخر بود و چیزی تا امتحان نمانده بود. برهان آیسو را صدا زد تا به اتاق مخصوص بروند و آخرین تمرینشان را هم بکنند. چشمان آیسو از خواب باز نمی‌شد. برهان هم همین‌طور بود؛ اما او به‌خاطر آیسو باید بیدار می‌ماند. هنوز تمرین را شروع نکرده بودند که برهان با چشمان بسته‌ی آیسو مواجه شد و بیدارش هم نکرد.
    مسابقه‌ای را بین موسیقی‌آموزان برگزار کردند.
    او هرچند که خیلی دیر شروع به یادگرفتن ویولن کرده بود؛ اما با کسب مقام چهارم از بین پنجاه‌نفر، لیاقت خود را نشان داد. او از مقامش راضی نبود؛ زیرا آن‌ها فقط به نفرات اول تا سوم لقب موزیسین و اجازه نواختن را می‌دادند. او با فاصله دونمره از نفر سوم به خانه برگشت و با بغضی که داشت، گریست. آن مرد به امیددادن‌هایش ادامه داد و هیچ‌گاه نگذاشت تا آن دختر غمگین بماند.
    برهان تقه‌ای به در زد. جوابی نشنید. می‌دانست نباید بدون اجازه وارد شود؛ اما وارد شد. آیسو سرش را زیر پتو کرده بود و گویا خواب بود. برهان سمج‌تر از این حرف‌ها بود. کنار تخت نشست که متوجه صدای گریه او شد.

    - هی! آیسو تو بیداری؟
    آیسو پتو را از روی سرش کنار زد و با هق‌هق گفت:
    - مگه بهت نگفتم نباید بی‌اجازه وارد اتاق بشی؟ اصلاً من شاید دلم بخواد خودم رو بکشم!
    دوباره پتو را روی سرش کشید و به گریه ادامه داد. برهان سعی کرد به صدایش احساس تزریق کند.
    - آیسو! پس داری واسه همین گریه می‌کنی؟
    مکث کرد.
    - چقدر لوسی!
    می‌دانست او چرا می‌گرید. باز هم جدی شد.
    - اصلاً مهم نیست آیسو؛ تو هنوز خیلی فرصت داری دختر.
    - خیلی هم مهمه!
    برهان دلش به حال دختر می‌سوخت.
    - اگه... اگه بگم می‌تونی اجرا داشته باشی چی؟ البته باهم.
    آیسو آن روز از این حرف برهان بسیار متعجب شد؛ اما نهایتاً در آخر ماه، هردوی آن‌ها برای اولین‌بار ویولن را باهم نواختند و عکسی در کنار هم گرفتند که در سراسر شهر، پخش شد. کم‌کم آیسو موفق‌تر و بیش از پیش، متوجه علاقه برهان به خودش می‌شد.
    برهان در خیابان‌ها قدم می‌زد. باران آن‌قدر شدید می‌بارید که او الان سراپا خیس بود و از موهای مشکی‌اش آب می‌ریخت. آن چند لاخ موی خیسش روی پیشانی‌اش افتاده بودند و او را غمگین‌تر کرده بودند. در خیابان‌ها قدم می‌زد و هیچ توجهی نمی‌کرد که خیس است. حالش را مانند یک صدای زیبا و غمگین ویولن می‌دانست. تمام تنش خیس بود. آن لباس گرم مشکی‌رنگش، آب را جذب کرده بود و در آن سرما به سردی بدنش می‌افزود. حالش خیلی‌خیلی بد بود! اصلاً نمی‌فهمید چه می‌کند.
    بی‌حال، با چشمانی که به‌زور باز می‌شدند، راهی خانه شد. به‌زور توانست از راه عبور کند و خود را برساند. در را که گشود، روی زمین افتاد. اخمی عمیق روی پیشانی‌اش نقش بست. غرورش اجازه نمی‌داد بخواهد این‌قدر راهت زانو بزند، آن هم برای یک باران. خودش هم می‌دانست این برای باران نیست.
    بلند شد و به دیوار تکیه زد. زمین از آب لباس‌های او خیس شده بود. دستانش را در جیبش فروبرد که ناگهان در اتاق آیسو باز شد و او با ترس چراغ را روشن کرد.
    - بُری؟! یعنی...
    بی‌خیال «آقابرهان»گفتن شد و جلو رفت. اخم‌های برهان کم‌کم از هم باز شد و نگاه بسیار خسته‌اش را به دختر دوخت.
    - آیسو!
    آیسو ایستاد.
    - هوا دوست‌داشتنیه، مثل هوات.
    جلو رفت و با آن حال خرابش، یک دسته موی آیسو را پشت گوشش گذاشت.
    - بوی بارون میاد، بوی موهات.
    دوست داشت آن موها را نـوازش کند؛ ولی باید حدش را رعایت می‌کرد.
    - بذار بذارم دستمو تو دستات.
    دستش را جلو برد و آن دستان ظریف را گرفت. آیسو آن‌قدر متحیر بود که حتی دستش را هم پس نزد.
    - برهان؟!
    - چرا می‌لرزه صدات؟ ببینمت!
    کم‌کم احساسات درون صدایش بیشتر می‌شد و اوج می‌گرفت. آهسته گفت:
    - مثل همیشه سرده نگات. این‌طوری نگام نکن منو با او چشات.
    چشمانش را بست با درد گفت:
    - قسم به خدات، تو که خودت می‌دونی من می‌میرم برات!
    سرش را تکان داد.
    - بُری به فدات!
    آیسو اول کمی به آن چشمان پر از دل‌شوره خیره ماند و بعد سریعاً دستش را از دستان او بیرون کشید و به‌طرف اتاقش دوید. اوف! چه مرگش شده بود؟ از اینکه او در خانه‌ای زندگی می‌کرد و استادش هم کسی بود که وابستگی احساسی به او داشت، حالش بد شد. چطور می‌تواند با او زندگی کند؟ برهان غیر از همان روز، هیچ‌وقت قرارش را زیر پایش نگذاشته و وارد اتاق او نشده بود. او همیشه سعی می‌کرد خود را کنترل کند؛ اما امشب با حال بدش... .
    آهی کشید و با غم پشت در زانو زد. دلش می‌خواست از آنجا می‌رفت. چرا؟ برای یک ابراز احساسات؟ اما این اصلاً معمولی نبود! جمله‌های برهان را پشت سر هم به یاد آورد.
    - آیسو!
    هوا دوست‌داشتنیه، مثل هوات
    بوی بارون میاد، بوی موهات
    بذار بذارم دستمو تو دستات
    چرا می لرزه صدات؟
    ببینمت!
    مثل همیشه سرده نگات.
    این‌طوری نگام نکن منو با او چشات.
    قسم به خدات،
    تو که خودت می‌دونی من می‌میرم برات!
    بُری به فدات!
    جمله‌های آهنگینش را که به یاد آورد، باز هم حالش دگرگون شد. خواست با درد چشمانش را ببندد که ناگهان تقه‌ای به در خورد. از ترس بلند شد و دست راستش را روی قلبش گذاشت.
    - آیسو!
    صدایش را صاف کرد و اخمی روی پیشانی‌اش نشاند؛ غافل از اینکه برهان هم در همان لحظه اخم کرده است.
    - بله؟
    صدای برهان بسیار جدی بود و اصلاً آن احساسات چنددقیقه پیش را نداشت.
    - معذرت می‌خوام!
    آیسو خودش را کنترل کرد و به‌زور گفت:
    - اشکالی نداره.
    اما اشکال داشت.
    نهایتاً او در سن بیست‌و‌هفت‌سالگی، زمانی که برهان چهل‌سال داشت، یک موزیسین شد و جلوی هزاران هزار نفر نواخت.
    میلیون‌ها نفر روی صندلی‌ها نشسته بودند. پرده‌ی قرمزرنگ کنار رفت و آیسو بر روی صحنه نمایان شد. ویولنش را در دست گرفته بود و چشمان زیبایش را بسته بود.
    نوری سفیدرنگ آمد و روی او افتاد. او حالا مروارید این جمع بود.
    شروع به نواختن کرد. او آرزوهایش را می‌نواخت.
    عالی می‌نواخت!
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    بی‌نهایت زیبا می‌نواخت!
    سر چرخاند تا حاضران را ببیند. فلورا آنجا بود، دوست دیگر آنجا بود و حتی شاهزاده‌ی سرزمین پدری‌اش، ایزابلا، هم آنجا بود؛ اما برهان نبود.
    کم‌کَمَک ساز به پایان رسید. او که کمی از نیامدن استادش ناراحت شده بود، لبخندی بزرگ زد و رو به همه گفت:
    - امروز بهترین و به‌یاد‌موندنی‌ترین روز زندگی منه!
    همه آمدند و به او تبریک گفتند.
    ایزابلا روی او را بـ*ـوسید و گفت:
    - به فکر عوض‌کردن قوانین هستیم عزیزم. بهت تبریک میگم، اونم از ته دل!
    آیسو بی‌اختیار اشک می‌ریخت و از شادی‌اش هق‌هق می‌کرد.
    - صبر کن بلا.
    ایزابلا برگشت.
    آیسو سریعاً به‌سمتی رفت و بعد از برگشتنش گفت:
    - ممنونم از این هدیه؛ اما من نمی‌تونم بپذیرمش.
    فلورا نگاهی به ویولن سوخته‌ی درون دست آیسو انداخت.
    - می‌دونم برای برگردوندنش خیلی دیر شده؛ اما بالاخره برش گردوندم.
    ایزابلا ویولن را گرفت و گفت:
    - خیلی دیوونه‌ای!
    هردو وسط گریه لبخند زدند.
    - این ویولن آتشین خیلی بهم روحیه داد.
    باز هم لبخند. آن‌قدر همه تبریک گفتند که همه‌جا خالی شد.
    آیسو به‌سمت صندلی خالی برهان رفت و برگه سفیدی را روی آن دید.
    - این چیه؟
    آن را برداشت و شروع به خواندن کرد.
    «آیسوی عزیزم!
    می‌دانم انتظار داری در روز به این مهمی کنار تو باشم و مثل همیشه تشویقت کنم. باید بگویم من هم خیلی‌خیلی دلم می‌خواست موفقیت عزیزِ عزیزانم را به چشم ببینم؛ اما نمی‌توانم.
     

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    می‌دانم موفقیت تو برابر است با رفتنت از پیش من. تو علاقه‌ی مرا به خود می‌دانستی و هیچ نگفتی؛ پس حتماً از آنجا می‌رفتی. تو را خیلی دوست می‌داشتم؛ بنابراین نماندم تا رفتنت و شکسته‌شدنم را ببینم. شاید باور نکنی؛ اما من آن‌قدر دیوانه‌ی تو بودم که اسم دخترمان را هم پلین انتخاب کرده بودم! پس از این مجنون دیوانه انتظاری نداشته باش!
    تا ابد دوستت دارم!
    برهان بارلاس-روز یکشنبه»
    پایان
    سخن نویسنده: با سلام. اول از همه از تمام خواننده‌های عزیز با تمام وجود معذرت می‌خوام! می‌دونم شاید آن‌چنان دل‌چسب نبوده باشه؛ اما باز هم باید بگم که این اولین داستان کوتاه من بود. امیدوارم کاستی‌ها رو ببخشید.
    تقدیم به پرنیای عزیزم که از تلاش دست برنداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    negah

    موسس سایت
    عضو کادر مدیریت
    مدیریت کل
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    3,346
    امتیاز
    551
    محل سکونت
    همسایه ی خلیج فارس
    با تشکر از نویسنده
    داستان جهت دانلود در سایت اصلی قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا