کامل شده داستان کوتاه بازگشت به زمین|فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

نمره ای که به داستانم می دید:

  • زیر 5

    رای: 0 0.0%
  • 5 تا 10

    رای: 0 0.0%
  • 10 تا 14

    رای: 1 20.0%
  • 14 تا 18

    رای: 0 0.0%
  • 19، 20

    رای: 4 80.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
جیمز بزرگ خواست بیرون برود که جیمز گفت:
-سه روز دیگه که برای خرید داروهای بابا میای شهر، بیا این‌جا و من رو برگردون.
جیمز بزرگ بازنگشت و تنها پاسخ داد:
-باشه.
و از خانه خارج شد. فردریک رو به او گفت:
-خب جیمز! تا سه روز دیگه تمام وسائل مورد نیاز رو برات تهیه می‌کنم. بعد باید با اون برگردی به دل جنگل‌های آمازون بری.
-اوهوم؛ فقط چیا لازمه؟
-من نهایتاً خوراکی مورد نیاز یک ماهت رو تهیه می‌کنم. لوازم کمک‌های اولیه، طناب، چراغ قوه، فندک، چاقو و پتو هم نیازت میشه. موبایل و جی پی اس هم که اون‌جا کاربرد ندارن.
-فقط خدا می‌دونه که چه‌طور قراره اون همه بار رو روی دوشم تحمل کنم.
فردریک لبخندی زد و گفت:
-نگران نباش. من از هرچیزی کوچیک‌ترین نسخش رو واسه‌ت می‌ذارم که حملشون آسون باشه.
-خیلی ممنونم.
-قابل نداره.
***
پشت به دهکده و رو به درختان انبوه ایستاده بودند. درختان و گیاهانی که طبقه طبقه ایستاده بودند و هر کدام به اندازه‌ای که توان داشتند خود را بالا می‌کشیدند تا بهره‌ای از نور طلایی خورشید داشته باشند. جیمز با این که سه روز قبل برای رفتن به آنجا مصمم بود؛ اما اکنون حس ترس گریبان او را گرفته بود و جرئت نداشت به تنهایی وارد آن شود. سکوت وهم انگیز جنگل او را بیش از پیش مضطرب می‌ساخت. آب دهانش را قورت داد. باید می‌رفت تا می‌توانست بازگردد. بازگشت به زمین نهایت آرزوی او در آن لحظه بود. نفس عمیقی کشید و به جیمز بزرگ که با ناراحتی او را می‌نگریست نگاه کرد. جیمز بزرگ گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -طبق افسانه‌ها تا اون جا ده فرسخ* راهه؛ فقط باید به سمت شرق بری. بعد دو فرسخ به یه رودخونه می‌رسی که از قسمت‌های کم درخت به سمت انبوه‌تر جنگل میره. اگه همون رودخونه رو به سمت انبوه ادامه بدی ارتباط کامل قطع میشه. بعد از گذر از کلی مانع به یه دهکده می‌رسی که همون دهکده سرخپوست‌هاست. گرفتی که؟
    -اوهوم.
    -از مسیح می‌خوام کمکت کنه. خداحافظ.
    -خداحافظ.
    جیمز از او دور شد. با نفس عمیقی پایش را داخل جنگل گذاشت. قدم اول را برداشت. او باید می‌توانست. قدم دوم، نباید می‌ترسید. قدم سوم، به‌خاطر خواهرش! قدم چهارم، به‌خاطر برادرش! قدم پنجم، به‌خاطر پدر بیمارش! قدم ششم، به‌خاطر مادری که در سی و شش سالگی‌اش سه فرزند داشت و بزرگ‌ترینش نوزده سال را پشت سر گذاشته بود. قدم هفتم، به‌خاطر خودش! ایستاد. نفس عمیقی کشید و به پشت سرش نگاه کرد. جیمز بزرگ رفته بود. تنهایش گذاشته بود. چه انتظار بیهوده‌ای داشت که گمان می‌کرد جیمز تا ساعتی در پشت درختان منتظر او می‌ماند. خب حق هم داشت. چرا باید برای او نگران میشد؟ جیمز که نیمی از وجود او نبود که برایش ارزشمند باشد. او خانواده‌اش را داشت. آن‌ها برایش در الویت بودند. اصلا انگیزه‌ای برای کمک به او برای جیمز بزرگ وجود نداشت. تا این لحظه هم برای رفع کنجکاوی‌اش با او همراه شده بود. او خود را می‌شناخت. لحظه‌های زندگی‌شان اگرچه همانند هم بود؛ اما با یکدیگر گره نخورده بود. همانند دو خط موازی که مسیری یکسان را پشت سر می‌گذارند؛ اما بقای هیچ کدام به دیگری متصل نیست. اگر یکی بشکند، دیگری بی‌آنکه مشکلی برایش پیش بیاید ادامه می‌دهد. آن‌ها همانند دوقلوها هم کنار یکدیگر نبودند که وابستگی برایشان پیش بیاید. جیمز ناامید سر برگرداند و به راهش ادامه داد؛ اما این بار اگرچه از تنهاییش دلشکسته بود؛ اما مصمم‌تر از پیش بود. چرا که می‌خواست با بازگشتش به دامان خانواده حصر تنهاییش را بشکند. او متعلق به دنیای خود بود. یا می‌مرد و یا باز می‌گشت. حاضر بود مدت زیادی تحقیرهای تام را بشنود؛ اما بازگردد. به تازگی فهمیده بود که از هر بدی، بدتر هم هست.
    *(فرسخ یا فرسنگ دو نوع است. فرسنگ متداول که چهار هزار و دویست و چهل متر است و فرسنگ شرعی که پنج هزار و چهارصد متر محسوب می‌شود. در این‌جا منظور فرسنگ متداول است.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    در این چهار روز که به منظومه ثانی پا گذاشته بود آن‌قدر چیز های عجیبی شنیده بود که دیگر چیز‌های کوچکی هم‌چون کیمن سیاه*، جگوار*، شیر کوهی* و یا آناکوندا* نمی‌ترسید؛ البته این موجودات که کوچک نبودند. اتفاقاً از خطرناک‌ترین موجودات ساکن در جنگل آمازون به شمار می‌آمدند؛ اما... اما دیگر برای جیمز خطر معنایی نداشت. تنها چیزی که باعث آشفتگی او میشد اندیشیدن به عدم حصول موفقیت در بازگشت به زمین بود.
    شاید در حالت عادی اگر جیمز در میان درختان و شاخه‌های در هم پیچیده نبود می‌توانست سه فرسخی را در یک روز به اتمام برساند؛ اما در نهایت هنگام غروب آفتاب شاید یک فرسخ بیشتر طی نکرده بود. او با خود اندیشید که اگر همین گونه پیش برود، ده روزه خواهد رسید و ده روز هم بازگشتش به درازا خواهد کشید. خب، بد نبود. شب هنگام به بالای درختی رفت تا از گزند حیوانات وحشی در امان باشد. هوا معتدل بود و نیازی به پتو نداشت. اصولاً آن‌ها در زندگی خود استفاده زیادی از پتو نمی‌بردند. در مناطق استوایی فصلی به جز بهار وجود نداشت و هوا همیشه گرم و مرطوب بود. مردم ساکن در استوا هوای سردی را حس نمی‌کردند که از پتو استفاده کنند و جیمز نمی‌دانست این وسیله در کوله او چه می‌کند. مگر فردریک گمان می‌کرد که او قرار است برای سفر به قطب جنوب برود؟ پتو را زیر سرش گذاشت و روی یکی از شاخه‌های قطور درخت که توانایی تحمل وزن او را داشت به خواب رفت.
    با صدای بلندی از جای پرید. تعادلش را از دست داده بود و نزدیک بود بر زمین بیفتد که به موقع بر تنه درخت چنگ انداخت. درست بر روی شاخه نشست و تکیه به تنه درخت داد و در همان حال گوش‌هایش را با دستانش گرفت و اخم‌هایش را در هم کشید. بی‌گمان صدای میمون جیغ‌های جیغ کش بود که خواب و آسایش را بر او حرام کرده بودند؛ اما از کدام گونه؟ سیاه یا دست قرمز؟ اهمیتی هم نداشت. فقط می‌دانست که جیغ این میمون‌ها می‌تواند نعمت شنوایی را از او بستاند. صدای این جیغ تا شعاع دو کیلومتری شنیده میشد؛ البته در این سیاره حتماً تا مسافت چهار کیلومتر پیشروی می‌کرد. اصلاً نمی‌دانست این جانورانی که قدشان به صد و بیست سانتی متر نیز نمی‌رسید چگونه می‌توانستند این چنین جیغ‌های بلندی بکشند؟ هر چند که در این سرزمین قدشان دو برابر بود و از جیمز نیز بلندتر بودند. بی‌گمان خطری آن‌ها را تهدید می‌کرد. پس از دقایقی صدای جیغ قطع شد و جیمز با کشیدن نفس آسوده‌ای از درخت پایین آمد.
    *(خزنده ای از راسته تمساح سانان)
    *(پستانداری از سرده پلنگ مانندها)
    *(به انگلیسی puma)
    *(بوآی آبی)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به آسمان نگاه کرد. گرگ و میش آسمان در پشت شاخه‌های پیچ در پیچ درختان به او فهماند که خورشید در حال طلوع است؛ اما این نور به سطح زمین نمی‌رسید. درختان بلند بر روی بوته‌ها و گیاهان کوچک سایه گسترانیده بودند. جیمز از کیفش ساندویچی برداشت و آن را خورد و به راه افتاد. در طول راه برای اولین بار توانست یک تنبل* گلو قهوه‌ای را مشاهده کند. هم‌چنین یک تامارین امپراطور و یک یوآکاری گری را که تنها در مجلات باطله تام دیده بود، برای اولین بار به چشمانش دید. زیر سایه درختان تا به غروب حرکت کرد تا بالأخره صدای شرشر آب را شنید. با خوش‌حالی به سوی صدا دوید و با مشاهده آب زلال با خوش‌حالی روی سنگی در کنار آن نشست. خورشید داشت در پشت درختان پنهان میشد تا جایش را با ماه معاوضه کند. جیمز با خوش‌حالی زیر لب گفت:
    -ایول! تو تونستی پسر. حالا فقط باید مسیر آب رو دنبال کنی.
    دستانش را داخل آن رودخانه به نسبت کوچک که پهنایش حدوداً دو متر بود گذاشت. عمق آب در کناره‌ها کم بود و هرچه به وسط نزدیک‌تر میشد، عمق بیشتری می‌گرفت. عبور آب از میان انگشتانش حس خوبی به او می‌داد. آب سرد بود و از گرمای وجودش می‌کاست. نوک انگشتان دستش به سنگ‌ها می‌خورد. جیمز یکی را برداشت و به آن نگاه کرد. تنها یک سنگ نبود. یک گردن بند بود که نام رافائل* روی آن حک شده بود. سنگی مرمرین و تراش خورده که نامی وسط آن خودمایی می کرد. معنایش چه بود؟ یعنی آن سنگ متعلق به فردی به همین نام بود؟ بر روی فرو رفتگی «R» قطعه‌ای طلا به همان شکل خودنمایی می‌کرد. گویی برای پر کردن آن فرورفتگی در آن قسمت حک شده طلای مذاب ریخته بودند. اندازه‌اش شاید به اندازه یک مشت جیمز بزرگ بود و برای جیمز کمی سنگین بود. جیمز با کنجکاوی گردن بند را چرخاند. پشتش جمله‌ای به خطی غریب خودنمایی می‌کرد و زیر آن نوشته‌ای دیگر بود با خطی غریب‌تر! جیمز با خود گفت:
    -یعنی چی؟ این چیه؟ چه خطیه؟ چی نوشته؟ من باید با این گردن بند چیکار کنم؟
    بعد با خود اندیشید:
    -یعنی ممکنه برای به‌دست آوردن تاج بشه از این استفاده کرد؟
    به خیالات واهی خودش خندید و گفت:
    -پسر داری خودت رو گول می‌زنی؟ تو که نمی‌تونی محتواش رو بخونی چه می‌دونی واسه چیه؟
    *(کوالا)
    *(Raphael)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    بعد چشم از گردنبند برداشت و به انتهای مسیر رودخانه نگاه کرد. آن‌قدر درخت در آن‌جا بود که جیمز امکان عبور از آن‌ها را صفر می‌دید. سیاهی در پشت درختان سایه انداخته بود و هیچ چیز در دور و بر درختان دیده نمیشد. دوباره نگاهی به گردن بند انداخت و با خود گفت:
    -شاید لازم بشه. کسی چی می‌دونه؟
    گردن‌بند را در کوله‌اش انداخت. باید حمام می‌کرد؛ پس با علم به این‌که کسی اطرافش نیست لباس‌هایش را در آورد و به داخل رودخانه پرید و خود را شست و شو داد. پس از حمام و پوشیدن لباس‌هایش مقداری چوب خشک جمع کرد و با فندک آتششان زد. سپس قوطی کنسروی را داخل کتری پر آبی گذاشت و آن را بر روی آتش قرار داد تا بجوشد.* با خوردن غذا و خاموش کردن آتش باز هم پتو را زیر سرش قرار داد و به خواب رفت؛ فقط امیدوار بود که این بار هم با صدای میمون‌های جیغ کش بیدار نشود.
    با صدای آواز پرندگان چشم گشود. بر خلاف روز قبل این بار با آرامش سر از خواب برداشته بود. چه‌قدر جنگل زیبا بود. برخلاف تصورش هیچ چیز زشت و ترسناکی در آن وجود نداشت. چشمانش را بست و بار دیگر تمام حواسش را به اصوات دور و برش سپرد. صدای شرشر آب رودخانه و صدای پرندگان! گویی طبیعت در حال اجرای کنسرت زنده‌ای برای او بود؛ ولی صد حیف که خبری از نسیم صبحگاهی نبود. انبوه درختان اجازه عبور جریان هوا را نمی‌دادند. لبخند زیبایی روی لبش نشست و باز پذیرای این لـ*ـذت ناب از زیبایی طبیعت شد. دقایقی به همان شکل ماند و بعد بار دیگر چشمانش را گشود. پس از صرف صبحانه وسایلش را جمع کرد. ایستاد و به درختان انبوه خیره شد. نفس عمیقی کشید و به راه افتاد.
    از میان درختان پر شاخ و برگ به سختی عبور می‌کرد که صدای خرخری را از پشت سرش شنید. در جایش خشک شد و مردمک چشمانش گشاد شدند. به آرامی دست در جیب شلوارک قهوه‌ای ارتشی‌اش کرد و چاقویش را از آن بیرون آورد و به آرامی چرخید. به جگوار درنده‌ای که دندان‌های تیز نیشش را به نمایش گذاشته بود و نفس‌های عمیق می‌کشید خیره شد. جیمز نفس عمیقی کشید و دست لرزانش را دور چاقویش محکم تر حلقه کرد و به جگوار نگاه کرد. در دلش شمرد:
    -یک، دو، سه!
    *(تمام کنسروها را نباید جوشاند. طبیعتاً جوشاندن کنسروهای میوه که به کمپوت شهرت یافته‎اند کاری غیر معقولانه است؛ اما مواد غذایی پروتئینی مانند تن ماهی باید حتما پیش از مصرف جوشانده شوند؛ چون نوعی باکتری خطرناک به نام کلستریدیوم بوتولینوم در شرایطی که اکسیژن وجود نداشته باشد؛ مانند داخل قوطی می‌تواند سمی کشنده ترشح کند که مقدار کمتر از دو میکروگرم از آن قادر به از بین بردن یک فرد بالغ است.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جگوار با شمارش سه به سوی جیمز جهید. پنجه‌هایش را در شانه جیمز فرو برد و او را بر زمین انداخت؛ اما ناگاه پنجه‌هایش شل شد و بر روی زمین افتاد. جیمز چاقویش را از پهلوی جگوار خارج کرد که صدای ناله دردمند جگوار بالا رفت. جیمز آن را کنار زد و دستش را روی شانه‌هایش کشید. از سوزش زخم اشک در چشم‌هایش حلقه زد و عضلات صورتش در هم رفتند. زخم عمیق نبود؛ اما به شدت می‌سوخت. به کنار رودخانه رفت و با آب زخمش را شست و شو داد. با بتادین اطراف زخم را به سختی و درد ضد عفونی کرد و با باند آن را بست. در حال پوشیدن پیراهنش بود که صدای فریادی را شنید که می‌گفت:
    -کمک!
    با سرعت لباسش را بر تن کرد و کوله‌اش را برداشت و به سمت صدا دوید. عجیب بود که کسی جز او جرئت کرده بود به آن نقطه بیاید. آن‌جا هیچ راه ارتباطی نداشت و هیچ کسی زندگی نمی‌کرد و امکان داشت او بمیرد بی‌آنکه کسی بفهمد. برای خودش مرگ اهمیتی نداشت؛ اما چه کسی جز او حاضر بود این خطر را به جان بخرد؟ بار دیگر فریاد همان مرد مدد جو را شنید:
    -کمک! کسی نیست کمک کنه؟
    جلوتر رفت. از گیاهان گوشتخوار اطراف فهمید که در نزدیکی باتلاقی است و احتمالاً آن مردی که یاری می‌جوید در آن به دام افتاده است. در آن جا مردی را مشاهده کرد که در میان گل‌های باتلاق فرو رفته بود. مرد با مشاهده او بهت زده شد. گویی با خود اندیشید که کوتوله جنگل را می‌بیند؛ اما فوری دستش را به سوی او دراز کرد. جیمز طنابش را از کیف در آورد و یک سرش را به سوی او پرتاب کرد و گفت:
    -من زورم نمی‌رسه بکشمت بیرون. طناب رو دور یه درخت می‌بندم و خودت خودت رو بکش بیرون.
    و بعد سر دیگر طناب را دور درختی با تنه قطور بست و با سر به او اشاره کرد تا خودش را بیرون بکشد. مرد خود را بیرون کشید و بر زمین افتاد و نفس نفس زد. کف دستانش به‌خاطر محکم گرفتن طناب زق زق می‌کرد. جیمز از او پرسید:
    -تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ مگه نمی‌دونی این‌جا جنگل مرگه؟
    مرد با لهجه و کاملاً دست و پا شکسته به او پاسخ داد. گویی از مردمان آن سرزمین نبود:
    -راستش به دنبال یه چیزی اومدم.
    -دنبال چی؟
    -تاج ملک هندی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -چی؟ ولی اون که یه افسانه‌اس!
    -نه؛ واقعیته.
    جیمز نمی‌دانست او کیست و چه نقشه‌ای دارد؛ بنابراین پرسید:
    -ولی از کجا می‌دونی که سرخپوستا اون تاج رو بهت میدن؟
    مرد که به نظر می‌رسید سی سالی سن دارد با تردید به او خیره شد. اصلاً نمی‌دانست چرا جیمز آن‌قدر کوچک است؛ اما سؤالی نپرسید و پس از اندکی تأمل گفت:
    -از اون‌جایی که جونم رو نجات دادی، بهت میگم. ملک هندی یه پسر از همسرش داشت و یه دختر از معشـ*ـوقه سابقه‌اش. مرد خوشنامی بین مردمش نبود؛ اما پس از مدتی بنا به دلایلی تغییر کرد و تبدیل به مردی مهربان شد. موقع یه سفر دریایی، اقیانوس طوفانی شد و کشتی از مسیر اصلیش منحرف شد. ملوان‌ها هیچ‌کدوم نمی‌دونستن کجان. آخرش هم به یه خشکی رسیدن و پیاده شدن و اون‌جا با سرخپوستا برخورد کردن. اون موقع سرخپوستا تعدادشون خیلی کم بود؛ چون نسل یه نوع مار گسترش پیدا کرده بود و سمش سرخپوستا رو از پا در می‌آورد. ملک هندی که یه استاد مارگیر داشت، به اون نوع مار و نحوه ساخت پادزهرش آشنا بود. برای همین به اونا یاد داد که چه‌طور پادزهر رو بسازن و اونا رو مدیون خودش کرد. یه مدت هم با افرادش پیش اونا زندگی کرد تا برای سفر مجدد آماده بشن؛ اما شب قبل از حرکت از بخت بد متوجه شد که مشاورش نقشه قتل اون رو داره و به اون سم می‌خورونه. نمی‌تونست سلطنتش رو حفظ کنه؛ چون نیمی از سم بهش خورونده شده بود و سم تو بدنش پخش شده بود و به احتمال زیاد تا مدت کوتاهی می‌مرد. برای همین تاج باشکوهش که نماد فرمانرواییش بود رو پیش سرخپوستا گذاشت تا ازش حفاظت کنن و خودش به هند برگشت. این وسط ملک قبل از برگشت با رئیس سرخپوستا یه رمزی رو در میون گذاشتن تا به وارث یاد بدن و تنها کسی که بتونه اون تاج رو پس بگیره خود وارث باشه؛ اما متأسفانه بعد از قتل پدرش اون عمرش صرف تعقیب و گریز از دست مأمورای ملک جدید که همون مشاور پادشاه قبلی باشه شد. چون عقیم بود رمز رو روی گردن بند مرمری رافائل، یعنی خواهرزاده‌اش که یه دورگه انگلستانی-هندی بود نوشت. رافائل و نسلای بعدش هیچ وقت محل سرخپوستا رو پیدا نکردن؛ اما من با پیشرفت علم متوجه این‌جا شدم و بعد از شنیدن افسانه از محلی‌ها فهمیدم که تاج این‌جاست؛ ولی وسط راه گردن‌بندم رو گم کردم. اگرچه حالا نمیشه با اون تاج فرمانروایی هند رو کرد؛ اما خوب ارزش زیادی داره.
    جیمز با خود اندیشید:
    -یعنی اون صاحب گردن‌بنده؟ یعنی تاج رو به اون میدن؟ نه من نمی‌ذارم. تاج مال منه! باید برگردم. زندگی من به اون وصله. نه نمی‌تونم! وسط راه قالش می‌ذارم و خودم با اون گردن‌بند تاج رو به‌دست میارم. نمی‌تونم اجازه بدم که اون تاج رو ازم بگیره؛ امیدم رو ازم بگیره. اگه تا حالا ادامه دادم فقط به این امید بود که وارث مرده و تاج صاحبی نداره. نمی‌تونم بهش بدم. نمی‌تونم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    نفس عمیقی کشید و خواست که عادی جلوه کند. لبخندی بر لبانش نشاند و گفت:
    -که این‌طور! حالا چی‌کار می‌خوای بکنی؟
    -خوب، من رمز رو حفظم. اون‌جا روی خاک می‌نویسم و اونا متوجه میشن. بهشون میگم که گردن‌بند رو گم کردم. حتماً قبول می‌کنن.
    جیمز با خود اندیشید:
    -اگه فقط گفتن رمز لازم بود که گردن‌بند رو نمی‌ساختن. فکر نمی‌کنم تاج رو بهش بدن.
    بعد رو به مرد گفت:
    -راستی! من هنوز اسمت رو نمی‌دونم. تو کی هستی؟
    -اسم منم به تبعیت از جدم رافائل گذاشتن. راستی اسم تو چیه؟ تو چرا این‌جایی؟
    -من جیمزم. راستش قضیه‌اش مفصله؛ فقط می‌تونم بگم که من از یه سیاره دیگه به طور اتفاقی اومدم این‌جا و حالا برای برگشتنم باید از جو خارج بشم و برای خرج این سفر، باید پول زیادی بدم. برای همین به دنبال یه گنج افسانه‌ای اومدم.
    دروغ نگفت؛ اما راستش را هم بی‌پرده نگفت. رافائل سری به نشانه تفهیم تکان داد و چیزی نگفت؛ اما ناگهان از جا پرید و گفت:
    -وای خدای من! فراموش کردم ازت تشکر کنم. ازت خیلی ممنونم. امیدوارم که بتونم یه روزی لطفت رو جبران کنم. می‌تونم با شما هم‌سفر بشم؟
    جیمز نمی‌دانست چه پاسخی بدهد. برای همین با اکراه و دو دلی گفت:
    -البته!
    بنابراین آن ها به راه افتادند و به نزدیکی رودخانه رفتند. جیمز به چهره رافائل نگاه کرد. از آسیایی‌های زردپوست به شمار می‌آمد. نامش با چشم‌ها و موهای مشکی پرکلاغی‌اش همخوانی نداشت. پیراهن مردانه‌ای کرم رنگ و شلوار جین راسته‌ای بر تن داشت؛ البته هرچند شلوار و نیمی از پیراهنش به لجن و گل آلوده بود. چشمانی گرد با مژه‌های کوتاه و پر و بینی قلمی و قوس‌داری داشت. ابروهای سیاهش پر پشت و بلند بودند و کمی به پایین مایل بودند و میشد گفت که به اصطلاح افتاده بودند. لب‌هایی باریک داشت و فرم صورتش گرد بود. موهایی عـریـ*ـان و کوتاه داشت و چیزی که توجه جیمز را به خود جلب کرده بود، نرمه پیوسته گوش او بود. خوب در مورد نرمه پیوسته چیزهایی شنیده بود و می‌دانست که این یک موضوع ژنتیکی است؛ اما تا کنون در بین اطرافیانش شخصی با این ویژگی ندیده بود. همه اطرافیانش دارای نرمه گوش جدا بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به رودخانه که رسیدند، مدتی توقف کردند تا رافائل خود و لباس‌هایش را بشوید. متأسفانه او تمام وسایلش را در باتلاق از دست داده بود و حالا هر دو باید در مصرف مواد غذایی صرفه جویی می‌کردند؛ وگرنه توشه آن‌ها در مدت کمی به پایان می‌رسید. پس از گذشت ساعتی به راه افتادند. حدود پنج ساعت از زمان حرکتشان می‌گذشت که متوجه شدند رودخانه‌ای دیگر به رودخانه پیوسته است و یک رود بزرگ تشکیل شده است. عمق و بزرگی آن جیمز کوچک را می‌ترساند. سریع ذهنش را از آن دور کرد و به مسیر ادامه داد.
    شب هنگام کنار رود اتراق کردند و زیر سایه درختی آتش درست کرده و مقداری شام خوردند. جیمز برای شستن دست‌ها و صورتش به سوی رود رفت. روی سنگ بزرگی که از آب سر بر آورده بود ایستاد و خم شد تا دستانش را بشوید؛ اما ناگهان لیز خورد و دیگر چیزی را به یاد نیاورد.
    چشمانش را که گشود رافائل را در کنار بالین خود دید. تمام بدنش می‌سوخت و درد می‌کرد. آخرین چیزی که به یاد داشت سردی آب بود که پیکر او را در بر می‌گرفت. با صدای بی‌حالی پرسید:
    -من چم شده؟
    رافائل با نگرانی پاسخ داد:
    -رفته بودی دستت رو بشوری که پات لیز خورد و افتادی تو آب. منم دیدمت و پریدم تو آب تا نجاتت بدم. شانس آوردی زنده موندی. آب پر از ماهی پیرانیا* بود و بهت حمله کرده بودن. اگه بیرون نیاورده بودمت...
    و بعد بغض کرد. جیمز از این حال او تعجب کرد؟ برای او بغض کرده بود؟ برای چه؟ به یاد آن ماهی ها افتاد. رودخانه آمازون* زیستگاه این ماهیان بود و آن رودخانه‌ای که به رودخانه قبلی پیوسته بود حتماً یکی از انشعابات آن رود بزرگ بود. چه خوب شد که رافائل او را نجات داد. به راستی رافائل که بود؟ غول بی‌شاخ و دمی که جیمز در ذهنش از او ساخته بود؟ همان کسی که قصد داشت شانس بازگشت به زمین را از او بگیرد و با زیرکی و مهربانی دروغین می‌خواست خود را شریک غذا و امکانات جیمز کند؟ یا یک فرد مهربان و ناجی که او را از مرگ نجات داده بود؟ اگر او انسان بدی بود که می‌گذاشت جیمز بمیرد و کوله‌اش را صاحب میشد و به نزد سرخپوستان می‌رفت. بی‌اراده شرمنده شد. آیا باید به جبران محبتش گردن بند را به او بازپس می‌داد؟ اگر آن را به او می‌داد خودش چه می شد؟ آن وقت نمی‌توانست بازگردد. کاش میشد دو تاج بود و هر یک یکی را بر می‌داشتند. خودش هم در دل به این تفکر کودکانه‌اش خندید. در یک تصمیم آنی بلند شد. با درد و لنگ لنگان به سوی کیفش رفت. زخم‌های روی پا و کمرش آزارش می‌داد. گردن‌بند را از کوله برداشت و جلوی رافائل گرفت و گفت:
    *(ماهی گوشت خوار که با گزیدن زخم‌های شدید ایجاد می‌کند و حتی می‌تواند باعث مرگ انسان شود.)
    *(پر آب‌ترین رود دنیا)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -این رو از تو رودخونه پیدا کردم. گنجی که دنبالش بودم همون تاج بود؛ اما من با زیاده‌خواهی حق تو رو مال خودم می‌دونستم. واقعاً متأسفم و ازت معذرت می‌خوام. امیدوارم بتونی من رو ببخشی.
    رافائل با تعجب به او نگاه می‌کرد. جیمز گردن‌بند را در دست او گذاشت. رافائل نیز از بهت در آمد و لبخند تلخی زد و هیچ نگفت. جیمز هم با خود گفت:
    -اشکال نداره. جیمز فکر کن مردی! فکر کن شکست خوردی. اون تاج حق تو نیست. خانواده‌ات هم با نبودت کنار میان. هرچند سخت؛ اما زندگی می‌کنن. بهتره تسلیم شی.
    جیمز با وجود زخم‌های شدید سطح بدنش کوله را برداشت و رو به رافائل گفت:
    -تا دهکده سرخپوستا همراهیت می‌کنم.
    و بعد به راه افتاد. درد زیادی را در آن واحد تحمل می‌کرد و لنگ لنگان قدم بر می‌داشت؛ اما خم به ابرو نمی‌آورد و هر چند سخت؛ اما می خندید. نمی‌خواست سرعت رافائل را کم کند. چه‌قدر ممنون رافائل بود.
    جیمز تنها او را از مرگ نجات داده بود. بدون این که خود را به خطر بیندازد؛ اما او به دل خطر رفته بود تا او را از شر ماهی‌های پیرانیا برهاند. بر بستر او یک روز بدون خواب نشسته بود و زخم‌هایش را مداوا کرده بود. وجدان جیمز راحت بود؛ چون دیگر چیزی برای عذاب وجدان وجود نداشت. نفس عمیقی کشید و خواست چیزی به رافائل بگوید که متوجه شد او در کنارش نیست. به پشت سرش نگاه کرد و رافائل را دید که از درد به خودش می‌پیچد. گویی تمام عضلاتش دچار گرفتگی شدید شده باشد. جلوتر رفت و دست او را گرفت و با نگرانی پرسید:
    -رافـ... رافائل! چی شده؟ چه اتفاقی واست افتاده؟
    رافائل با نفس‌های مقطع گفت:
    -قورباغه... سمی... من... می.... میـ...رم.... دیگه... جز من... وارثی از... خاندان... ملک هندی... وجود... نداره... گردن... بند... مال تو... بیشتر از همه... بهش... احتـ...یاج... داری...
    آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید؛ اما دردی بیشتر از گرفتگی در سـ*ـینه‌اش پیچید. قلب متلاطمش دیگر نتپید! ایستاد و در نهایت سر رافائل بود که شل شده بر روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا