- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
جیمز بزرگ خواست بیرون برود که جیمز گفت:
-سه روز دیگه که برای خرید داروهای بابا میای شهر، بیا اینجا و من رو برگردون.
جیمز بزرگ بازنگشت و تنها پاسخ داد:
-باشه.
و از خانه خارج شد. فردریک رو به او گفت:
-خب جیمز! تا سه روز دیگه تمام وسائل مورد نیاز رو برات تهیه میکنم. بعد باید با اون برگردی به دل جنگلهای آمازون بری.
-اوهوم؛ فقط چیا لازمه؟
-من نهایتاً خوراکی مورد نیاز یک ماهت رو تهیه میکنم. لوازم کمکهای اولیه، طناب، چراغ قوه، فندک، چاقو و پتو هم نیازت میشه. موبایل و جی پی اس هم که اونجا کاربرد ندارن.
-فقط خدا میدونه که چهطور قراره اون همه بار رو روی دوشم تحمل کنم.
فردریک لبخندی زد و گفت:
-نگران نباش. من از هرچیزی کوچیکترین نسخش رو واسهت میذارم که حملشون آسون باشه.
-خیلی ممنونم.
-قابل نداره.
***
پشت به دهکده و رو به درختان انبوه ایستاده بودند. درختان و گیاهانی که طبقه طبقه ایستاده بودند و هر کدام به اندازهای که توان داشتند خود را بالا میکشیدند تا بهرهای از نور طلایی خورشید داشته باشند. جیمز با این که سه روز قبل برای رفتن به آنجا مصمم بود؛ اما اکنون حس ترس گریبان او را گرفته بود و جرئت نداشت به تنهایی وارد آن شود. سکوت وهم انگیز جنگل او را بیش از پیش مضطرب میساخت. آب دهانش را قورت داد. باید میرفت تا میتوانست بازگردد. بازگشت به زمین نهایت آرزوی او در آن لحظه بود. نفس عمیقی کشید و به جیمز بزرگ که با ناراحتی او را مینگریست نگاه کرد. جیمز بزرگ گفت:
-سه روز دیگه که برای خرید داروهای بابا میای شهر، بیا اینجا و من رو برگردون.
جیمز بزرگ بازنگشت و تنها پاسخ داد:
-باشه.
و از خانه خارج شد. فردریک رو به او گفت:
-خب جیمز! تا سه روز دیگه تمام وسائل مورد نیاز رو برات تهیه میکنم. بعد باید با اون برگردی به دل جنگلهای آمازون بری.
-اوهوم؛ فقط چیا لازمه؟
-من نهایتاً خوراکی مورد نیاز یک ماهت رو تهیه میکنم. لوازم کمکهای اولیه، طناب، چراغ قوه، فندک، چاقو و پتو هم نیازت میشه. موبایل و جی پی اس هم که اونجا کاربرد ندارن.
-فقط خدا میدونه که چهطور قراره اون همه بار رو روی دوشم تحمل کنم.
فردریک لبخندی زد و گفت:
-نگران نباش. من از هرچیزی کوچیکترین نسخش رو واسهت میذارم که حملشون آسون باشه.
-خیلی ممنونم.
-قابل نداره.
***
پشت به دهکده و رو به درختان انبوه ایستاده بودند. درختان و گیاهانی که طبقه طبقه ایستاده بودند و هر کدام به اندازهای که توان داشتند خود را بالا میکشیدند تا بهرهای از نور طلایی خورشید داشته باشند. جیمز با این که سه روز قبل برای رفتن به آنجا مصمم بود؛ اما اکنون حس ترس گریبان او را گرفته بود و جرئت نداشت به تنهایی وارد آن شود. سکوت وهم انگیز جنگل او را بیش از پیش مضطرب میساخت. آب دهانش را قورت داد. باید میرفت تا میتوانست بازگردد. بازگشت به زمین نهایت آرزوی او در آن لحظه بود. نفس عمیقی کشید و به جیمز بزرگ که با ناراحتی او را مینگریست نگاه کرد. جیمز بزرگ گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: