کامل شده داستان کوتاه سکوت |mehrantakkکاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد داستان


  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
سوار ماشین می‌شوم و برای بار آخر به آن کلبه نگاه می‌کنم.
اصلا حال خوشی ندارم، دیگر نمی‌دانم می‌خواهم زندگی بکنم یا فقط می‌خواهم زنده باشم!
فرمان را می‌چرخانم و با حدقل سرعت از کلبه دور می‌شوم. تنها موضوعی که اکنون می‌دانم این است که دیگر نمی‌خواهم به این جا بازگردم.
چشمانم گاهی در طول طی کردن جاده بسته می‌شود، دلیلش می‌تواند سکوت بیش از حد باشد.
"هنگامی که زبانت نتواند منظورت را برساند، چشمانت دست به کار می‌شوند و این حجم از خستگی می‌شود برای این حجم از حرف باشد"
در حالی که به شهر و خانه‌ی جدید خانواده‌ام می‌رسم، سرعت ماشین را کاهش می‌دهم و از پاکت سیگارم یک نخ بیرون می‌کشم، سپس به آرامی روی لب خود قرار می‌دهم و مشغول کشیدنش می‌شوم.
یک نگاه گذرا به ساعت می‌ اندازم. عقربه‌ها دقیق نه شب را نشان می‌دهند.
از ماشین پیاده می‌شوم، سیگارم را از روی لب خود برمی‌دارم و در حالی که با دقت زیاد سعی دارم از میان دود‌های غلیظ خاکستری رنگِ شناور عبور کنم و خود را به آن در مشکی رنگی که آن طرف خیابان است برسانم، متوجه صدای پسرانه و بچگانه‌ای می‌شوم که از پشت سر "پدر" صدایم می‌کند.
سیگار را به سمت آسفالت رها می‌کنم و آرام به عقب برمی‌گردم، چشمانم درشت می‌شود!
با قدم‌های آهسته به سمت پسرم حرکت می‌کنم، او در زمان خردسالی‌های خود ظاهر شده است. مانند همان موقع که با چشمان قهوه‌ای و براق خودش، صدایم می‌کرد و به من خیره می‌شد. تاریخ مجددا تکرار می‌شود.
به سمتش حرکت می‌کنم، اول بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشانی‌اش می‌زنم، سپس موهای عـریـ*ـان و قهوه‌ای رنگش را از جلوی چشمانش کنار می‌زنم و با تمام وجود به آغـ*ـوش می‌کشمش...چند دقیقه بدون هیچ کلامی در آغوشم می‌ماند؛ اما بعد از دقایقی متوجه می‌شوم آغوشم برای آغوشش تنگ شده است! او را از آغـ*ـوش خود جدا می‌کنم و با نوجوانی‌هایش مواجه می‌شوم. با صدای تازه به بلوغ رسیده‌اش دوباره صدایم می‌کند و آرام می‌گوید:
"پدر من می‌ترسم‌، لطفا ترکم نکن"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اشک‌هایم به روی گونه‌هایم سر می‌خورد. سرم را بالا می‌گیرم و به برگ درختی که آرام از شاخه‌ی درخت جدا می‌شود نگاه می‌کنم. حس متفاوتی را از اطراف خود دریافت می‌کنم؛ اما من یک بار با خود عهد بستم که قهرمان زندگی خودم باشم تا طبیعت از من پیروی بکند. اکنون که لحظه مهمی در زندگی‌ام است، از این قاعده دور نیست. من اجازه نمی‌دهم یک بار دیگر طبیعت پسرم را از من بگیرد.
    "تنها موقعی شانس می‌تواند شکستم بدهد که واقعا به آن اعتقاد داشته باشم"
    اما من دیگر بر اساس روزهای سپری شده، متوجه شده‌ام هر انسانی خودش انتخاب می‌کند شانس داشته باشد و یا خیر!‌
    "سرنوشت نیز معنی دارد، وقتی قلمی برای نوشتن زندگی خود نداشته باشی"
    آغوشم را بازتر می‌کنم و یک بار دیگر محکم او را در آغـ*ـوش می‌کشم و آرام به او در حالی که به چشمانش خیره شده‌ام می‌گویم:
    - مطمئن باش دیگر این اتفاق نمی‌افتد، دیگر نیاز نیست بترسی...
    لبخند رضایتی بر روی لب‌هایش می‌نشیند و همزمان که دارد تغییر چهره می‌دهد و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، دستی به روی ریش‌هایش می‌کشد و با صدای رسائی می‌گوید:
    - متاسفم، من نیز مادر و خواهر خودم را ترک کرده‌ام.
    پس از سکوت ناچیزی، نفس عمیقی می‌کشم.
    - تو هیچ تقصیری نداری، نباید خودت را سرزنش کنی.
    - پدر الان چه می‌شود؟ چه کار خواهی کرد؟ با من همراه می‌شوی تا ادامه‌ی راه را با هم برویم؟ یا من باید تنهایی ادامه بدهم؟!
    نگاهی به صورت بالغش که حالا دیگر حالت ثابت و بدون تغییری به خود گرفته است، می‌کنم و با دو دلی می‌گویم:
    - پس خانواده چه می‌شود؟ آن‌ها را مجدد ترک بکنم؟ الان فرصت خوبی است تا اشتباه گذشته‌ی خود را جبران بکنم.
    - آن‌ها دیگر نمی‌پذیرند؛ زیرا از تنها آدمی که در دنیا زندگی می‌کند، از شما "پدر"نفرت دارند... اما من...!
    بلافاصله سرم را تکان می‌دهم و با حالت سوالی می‌پرسم:
    - اما؟
    نگاهش را از نگاهم برمی‌دارد و در حالی که به دود‌های غلیظ و خاکستری رنگ شناور چشم دوخته، می‌گوید:
    - من دیگر در آن دنیا زندگی نمی‌کنم...پس دیگر برایم اتفاق‌هایی که در آن دنیا افتاده است اهمیتی ندارد. شاید مادر و خواهرم نیز پس از ترک کردن دنیا حس من را به شما داشته باشند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    حرفش را با تکان دادن سرم تایید می‌کنم.
    - پسرم من تصمیم خود را گرفته‌ام.
    چهره‌اش مشتاق می‌شود به نشانه‌ی شنیدنِ ادامه‌ی حرف‌هایم.
    پس از سکوت کوتاهی می‌گویم:
    - من همراهت خواهم آمد؛ زیرا دوباره نمی‌توانم ترکت کنم.
    چهره‌اش خوشحال‌تر از همیشه می‌شود و در حالی که آرام آرام به همراهِ دود‌های شناور به سوی محو شدن حرکت می‌کند، ایستاده با یک لبخند به من خیره می‌شود و می‌گوید:
    - پدر شما از تصمیمی که گرفتید مطمئن هستید؟!
    - بله پسرم کاملا مطمئن هستم.
    - پس حتما می‌دانید بعد از این جا، باید کجا با من ملاقات کنید؟
    جوابی به او نمی‌دهم، تنها دود‌های شناوری که کم کم دارند کم رنگ می‌شوند را از جلوی خود پس می‌زنم و نگاهم را به سمت آسمان و ستاره‌ی دنباله‌داری که یک کلاغِ چشم قرمز تعقیبش می‌کند می‌دوزم. سپس به چشم‌های قهوه‌ای رنگِ پسرم بازمی‌گردم و در جواب سوالش آرام سرم را تکان می‌دهم.
    با همان لبخندش به سویم حرکت می‌کند و دستانش را به سمتم می‌گیرد. خواستم دستانم را برای گرفتنِ دستانش به جلو ببرم که خیلی ناگهانی محکم به بدنم کوبید و قبل از این‌که تصویرش به کل از جلوی چشمانم محو شود، من را به سمتِ خیابان، بوقِ ماشین و ترمزی که عمل نکرد، هل داد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .:~LiYaN~:.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    1,192
    امتیاز واکنش
    9,314
    امتیاز
    763
    محل سکونت
    بـنـدرلـنـگـه
    u2uo8kblekc4s3wslz4.png

     

    negah

    موسس سایت
    عضو کادر مدیریت
    مدیریت کل
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    3,346
    امتیاز
    551
    محل سکونت
    همسایه ی خلیج فارس
    با تشکر از نویسنده
    رمان جهت دانلود در سایت اصلی قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا