سوار ماشین میشوم و برای بار آخر به آن کلبه نگاه میکنم.
اصلا حال خوشی ندارم، دیگر نمیدانم میخواهم زندگی بکنم یا فقط میخواهم زنده باشم!
فرمان را میچرخانم و با حدقل سرعت از کلبه دور میشوم. تنها موضوعی که اکنون میدانم این است که دیگر نمیخواهم به این جا بازگردم.
چشمانم گاهی در طول طی کردن جاده بسته میشود، دلیلش میتواند سکوت بیش از حد باشد.
"هنگامی که زبانت نتواند منظورت را برساند، چشمانت دست به کار میشوند و این حجم از خستگی میشود برای این حجم از حرف باشد"
در حالی که به شهر و خانهی جدید خانوادهام میرسم، سرعت ماشین را کاهش میدهم و از پاکت سیگارم یک نخ بیرون میکشم، سپس به آرامی روی لب خود قرار میدهم و مشغول کشیدنش میشوم.
یک نگاه گذرا به ساعت می اندازم. عقربهها دقیق نه شب را نشان میدهند.
از ماشین پیاده میشوم، سیگارم را از روی لب خود برمیدارم و در حالی که با دقت زیاد سعی دارم از میان دودهای غلیظ خاکستری رنگِ شناور عبور کنم و خود را به آن در مشکی رنگی که آن طرف خیابان است برسانم، متوجه صدای پسرانه و بچگانهای میشوم که از پشت سر "پدر" صدایم میکند.
سیگار را به سمت آسفالت رها میکنم و آرام به عقب برمیگردم، چشمانم درشت میشود!
با قدمهای آهسته به سمت پسرم حرکت میکنم، او در زمان خردسالیهای خود ظاهر شده است. مانند همان موقع که با چشمان قهوهای و براق خودش، صدایم میکرد و به من خیره میشد. تاریخ مجددا تکرار میشود.
به سمتش حرکت میکنم، اول بـ..وسـ..ـهای به پیشانیاش میزنم، سپس موهای عـریـ*ـان و قهوهای رنگش را از جلوی چشمانش کنار میزنم و با تمام وجود به آغـ*ـوش میکشمش...چند دقیقه بدون هیچ کلامی در آغوشم میماند؛ اما بعد از دقایقی متوجه میشوم آغوشم برای آغوشش تنگ شده است! او را از آغـ*ـوش خود جدا میکنم و با نوجوانیهایش مواجه میشوم. با صدای تازه به بلوغ رسیدهاش دوباره صدایم میکند و آرام میگوید:
"پدر من میترسم، لطفا ترکم نکن"
اصلا حال خوشی ندارم، دیگر نمیدانم میخواهم زندگی بکنم یا فقط میخواهم زنده باشم!
فرمان را میچرخانم و با حدقل سرعت از کلبه دور میشوم. تنها موضوعی که اکنون میدانم این است که دیگر نمیخواهم به این جا بازگردم.
چشمانم گاهی در طول طی کردن جاده بسته میشود، دلیلش میتواند سکوت بیش از حد باشد.
"هنگامی که زبانت نتواند منظورت را برساند، چشمانت دست به کار میشوند و این حجم از خستگی میشود برای این حجم از حرف باشد"
در حالی که به شهر و خانهی جدید خانوادهام میرسم، سرعت ماشین را کاهش میدهم و از پاکت سیگارم یک نخ بیرون میکشم، سپس به آرامی روی لب خود قرار میدهم و مشغول کشیدنش میشوم.
یک نگاه گذرا به ساعت می اندازم. عقربهها دقیق نه شب را نشان میدهند.
از ماشین پیاده میشوم، سیگارم را از روی لب خود برمیدارم و در حالی که با دقت زیاد سعی دارم از میان دودهای غلیظ خاکستری رنگِ شناور عبور کنم و خود را به آن در مشکی رنگی که آن طرف خیابان است برسانم، متوجه صدای پسرانه و بچگانهای میشوم که از پشت سر "پدر" صدایم میکند.
سیگار را به سمت آسفالت رها میکنم و آرام به عقب برمیگردم، چشمانم درشت میشود!
با قدمهای آهسته به سمت پسرم حرکت میکنم، او در زمان خردسالیهای خود ظاهر شده است. مانند همان موقع که با چشمان قهوهای و براق خودش، صدایم میکرد و به من خیره میشد. تاریخ مجددا تکرار میشود.
به سمتش حرکت میکنم، اول بـ..وسـ..ـهای به پیشانیاش میزنم، سپس موهای عـریـ*ـان و قهوهای رنگش را از جلوی چشمانش کنار میزنم و با تمام وجود به آغـ*ـوش میکشمش...چند دقیقه بدون هیچ کلامی در آغوشم میماند؛ اما بعد از دقایقی متوجه میشوم آغوشم برای آغوشش تنگ شده است! او را از آغـ*ـوش خود جدا میکنم و با نوجوانیهایش مواجه میشوم. با صدای تازه به بلوغ رسیدهاش دوباره صدایم میکند و آرام میگوید:
"پدر من میترسم، لطفا ترکم نکن"
آخرین ویرایش توسط مدیر: