- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
پست بیست و نهم زمستان مالیخولیایی 2
با سردرد بدی ، سعی دارم هوشیاریه خودمو حفظ کنم . حس میکنم تمام این صداها و اتفاقات تحت تاثیر مواد روان گردان بوده . پدرام هم همین حس رو داره و داره از سردرد به خودش میپیچه .
زمین زیر پامون خشک و بی روح تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسه .
من سردمه و احتمالا پدرام هم همین حس رو داره .
روی زمین دراز میکشم و منتظر حداقل یه مرگ زودرس میمونم .
ساعتی میگذره و به جز هزیونای پدرام چیزی به گوش نمیرسه .
کم کم میشه گذر نسیم مایوس کننده ای رو حس کرد . هارمونیه رنگ های محیط رو به سبز آبی و بنفش و صورتی میره و اجسامی که از تاریکی بیرون میان ، رنگ های فسفری به خودشون میگیرن . حتی این تغییر رنگ توی کالبد ما دو تا هم دیده میشه .
به نظر میاد به دنیای جدید اومدیم و وارد بعد دیگه ای از زمان و مکان شدیم . ما توی این تغییرات بی اراده تر و ضعیف تر از اونی بودیم که بتونیم خودمون تصمیم بگیریم و انتخاب کنیم که چه بلایی به سرمون بیاد و چه احساسی داشته باشیم .
صدای در هم ریختن چند ساختمون رو میشه شنید و بعد توده ی گرد و غباری که بلند میشه . حتی رنگ آتش و جرقه ها رو میشه به خوبی دید . برجی بلند ، درست رو به روی ما دو موجود غریبه و وحشت زده ، فرو میریزه و اینو ما یاد آوری میکنه که تازه اول ماجراست .
احساس بدی بهم دست میده و حس میکنم دوباره مکافات و رنج شروع شده . حس شدیدی از مالیخولیا به سراغم میاد و منو از پا میندازه . حس میکنم موجودی رماتیسمی توی جسمم و فردی اسکیزوئید توی فکرم در حال تصمیم گیری برای آینده اس. اونا میخوان تقدیر منو به پست ترین شکل ممکن رقم بزنن .
پدرام اما ، به خاطر طبع مردونه اش ، بی توجه به وجود من ، به طرف صدا حرکت میکنه . اما بعد از چند قدم بر میگرده و به من خیره میشه . از پشت دیواره ی اشک آلوده چشمام ، به حماقت و تلاشش برای رفتن به سمت ماجرایی جدید خیره میشم .
پدرام کمکم میکنه که چند قدمی راه برم . وقتی به وسط مزرعه ی میرسیم تمام شهر با خاک یکسان شده و حتی گرد و غباری هم دیده نمیشه .
نه من و نه پدرام علاقه ای به حرف زدن نداریم . اصلا انگار ایده ای برای صحبت نداریم . همه چیز به اندازه ی کافی برامون تعجب بر انگیز و سرگرم کننده هست . علاوه بر اون ، این احساس تنهایی و بی هویتی به هردومون غلبه کرده . ما فقط همدیگه رو داریم .
چند قدم دیگه میریم و تلو تلو خوران خودمو ازش دور میکنم و تمام معده مو وسط مزرعه بالا میارم . ضعف شدیدی رو حس میکنم و همه چیز مات به نظر میرسه . پدرام با تعجب به محتویات معده ی من خیره میشه .
حس حقارت بهم دست میده و اونم انگار حسابی جا خورده . شایدم چندشش شده . تعجب میکنم . خب یه مشت استفراغ چندش چه جذابیتی برای اون داره ؟
از دیدن محتویات معده ام ، متعجب میشم و باورم میشه که اتفاقات عجیبی در جریانه .
پدرام با تعجب ، یکی از کاغذای کتابی که به صورت پخش و پلا و رشته رشته بالا آوردم رو از بین محتویات معده ام بر میداره و میگه : شبیه کتابای جامعه شناسیه.
_این جامعه شناسیه ماکس وبره . جلدش رو میبینی ؟
_اوه! آره ! تو این کتابو خورده بودی ؟
_نه ، اما یادمه یه زمانی خوندمش . اون زمان هم حس بدی نسبت بهش داشتم اما نمیتونستم از شر حرفاش خلاص شم . تصور کن ، توی خواب و بیداری ......
با سردرد بدی ، سعی دارم هوشیاریه خودمو حفظ کنم . حس میکنم تمام این صداها و اتفاقات تحت تاثیر مواد روان گردان بوده . پدرام هم همین حس رو داره و داره از سردرد به خودش میپیچه .
زمین زیر پامون خشک و بی روح تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسه .
من سردمه و احتمالا پدرام هم همین حس رو داره .
روی زمین دراز میکشم و منتظر حداقل یه مرگ زودرس میمونم .
ساعتی میگذره و به جز هزیونای پدرام چیزی به گوش نمیرسه .
کم کم میشه گذر نسیم مایوس کننده ای رو حس کرد . هارمونیه رنگ های محیط رو به سبز آبی و بنفش و صورتی میره و اجسامی که از تاریکی بیرون میان ، رنگ های فسفری به خودشون میگیرن . حتی این تغییر رنگ توی کالبد ما دو تا هم دیده میشه .
به نظر میاد به دنیای جدید اومدیم و وارد بعد دیگه ای از زمان و مکان شدیم . ما توی این تغییرات بی اراده تر و ضعیف تر از اونی بودیم که بتونیم خودمون تصمیم بگیریم و انتخاب کنیم که چه بلایی به سرمون بیاد و چه احساسی داشته باشیم .
صدای در هم ریختن چند ساختمون رو میشه شنید و بعد توده ی گرد و غباری که بلند میشه . حتی رنگ آتش و جرقه ها رو میشه به خوبی دید . برجی بلند ، درست رو به روی ما دو موجود غریبه و وحشت زده ، فرو میریزه و اینو ما یاد آوری میکنه که تازه اول ماجراست .
احساس بدی بهم دست میده و حس میکنم دوباره مکافات و رنج شروع شده . حس شدیدی از مالیخولیا به سراغم میاد و منو از پا میندازه . حس میکنم موجودی رماتیسمی توی جسمم و فردی اسکیزوئید توی فکرم در حال تصمیم گیری برای آینده اس. اونا میخوان تقدیر منو به پست ترین شکل ممکن رقم بزنن .
پدرام اما ، به خاطر طبع مردونه اش ، بی توجه به وجود من ، به طرف صدا حرکت میکنه . اما بعد از چند قدم بر میگرده و به من خیره میشه . از پشت دیواره ی اشک آلوده چشمام ، به حماقت و تلاشش برای رفتن به سمت ماجرایی جدید خیره میشم .
پدرام کمکم میکنه که چند قدمی راه برم . وقتی به وسط مزرعه ی میرسیم تمام شهر با خاک یکسان شده و حتی گرد و غباری هم دیده نمیشه .
نه من و نه پدرام علاقه ای به حرف زدن نداریم . اصلا انگار ایده ای برای صحبت نداریم . همه چیز به اندازه ی کافی برامون تعجب بر انگیز و سرگرم کننده هست . علاوه بر اون ، این احساس تنهایی و بی هویتی به هردومون غلبه کرده . ما فقط همدیگه رو داریم .
چند قدم دیگه میریم و تلو تلو خوران خودمو ازش دور میکنم و تمام معده مو وسط مزرعه بالا میارم . ضعف شدیدی رو حس میکنم و همه چیز مات به نظر میرسه . پدرام با تعجب به محتویات معده ی من خیره میشه .
حس حقارت بهم دست میده و اونم انگار حسابی جا خورده . شایدم چندشش شده . تعجب میکنم . خب یه مشت استفراغ چندش چه جذابیتی برای اون داره ؟
از دیدن محتویات معده ام ، متعجب میشم و باورم میشه که اتفاقات عجیبی در جریانه .
پدرام با تعجب ، یکی از کاغذای کتابی که به صورت پخش و پلا و رشته رشته بالا آوردم رو از بین محتویات معده ام بر میداره و میگه : شبیه کتابای جامعه شناسیه.
_این جامعه شناسیه ماکس وبره . جلدش رو میبینی ؟
_اوه! آره ! تو این کتابو خورده بودی ؟
_نه ، اما یادمه یه زمانی خوندمش . اون زمان هم حس بدی نسبت بهش داشتم اما نمیتونستم از شر حرفاش خلاص شم . تصور کن ، توی خواب و بیداری ......
آخرین ویرایش: