فصل دهم
《ماهان》
عصبانی بودم از دستشون بدجوری حرصی بودم باید یکاری می کردیم کارستون.
چیزی به ذهنمون نمیرسید.
_بچه ها نظرتون راجع به مهمونی چیه آخه حوصلم پوکیده میگم امشب دوستایی که تو شمال داریم رو جمع کنیم بگیم بیان خونمون.
_فکر خوبیه موافقم!
آبتین و عرشیا و ماکان رفتن تا خریدای لازم رو برای فردا شب بگیرن دقیقا داداش بزرگا رفتن!!!
_بچه ها یه چیزی؟
_چــی؟
بردیا شیطنت آمیز خندید.
_چیـــه بردیا یا همین الان میگی یا میزنمت صدات در بیاد بگــــو!
_خیلی خب بابا چرا میزنی؟ آرتان هنوز اون ماسک ترسناکاتو داری؟
_اوهوم هر ده تاش سره جاشه چطور؟
_یعنی نفهمیدین؟لبخندی زدم و گفتم:آهان...شیطون حالا نقشت چیه؟
خندید و گفت:افرین ماهان جون...خب ما باید بریم تو حیاط و بلند حرف بزنیم که میخوایم برای دو روز به خونه ی دوستمون بریم و بعد...
رو مبل نشسته بودیم هر شیش نفرمون....یهو صدای بلنده پسرا اومد.
_آره بریم دو روز اونجا بمونیم خوش میگذره.
_آره بریم خوش بگذرونیم و بعد صدای بسته شدن در اومد.
به همدیگه نگاه کردم.
_بچه ها رفتن!
روشا دست به سـ*ـینه با اخمای در هم به پشتی مبل تکیه داد و گفت:هه باباها ماهارو به چه لندهورایی سپردن هه!
منم دسته کمی از بقیه نداشتم عصبانی بودم آخه اونا چطور تونستن مارو ول کنن برن!
یهو برقا رفت.
همه جا تاریک شد.
فضا ترسناک شده بود بارون هم می اومد و گـه گاهی رعد و برقم طنین مینداخت.
پنجره ها باز و بسته میشد و پرده ها با وزش تند باد تکان میخورد.ـ
آبه دهنمو قورت دادم و با لکنت گفتم:بـ....بچه...ها؟
_بچه ها فضا ترسناک شده!
_آره کسیم نیست تنهاییم.
_من ترس ورم داشته!
_نترسید چیزی نیست.
یهو احساس کردیم در داره باز میشه هر شیش نفرمون جیغه بلندی کشیدیم و رفتیم تو بغله هم نشستیم.
در بازشد و ترسه ما هم بیشتر اما کسی نبود آبه دهنمونو با سر و صدا قورت دادیم.
یهو یه کله ی ترسناک از در آویزون شد جیییییییغه ماورا بنفشششش کشیدیم و دویدیم سمته بالا همه تو اتاقه نگار قایم شدیم.
درم قفل کردیم.
_ر...روشـ.روشا..تـ...تو نترس تری....برو ببینـ...چـ...چی بود؟
_بـ...برو.....بابا من کجا نتر...نترسم؟
الانه که پس بیفتم.
یهو برقا اومد.
بارونم بند اومده بود وای خدا خوب شد برقا اومد داشتم سکته میکردم.
با ترس و دلهره دره اتاقو باز کردیم که همون موقع یه کله از در آویزون شد یه جیغه بلنده دیگه ای کشیدیم و درو بستیم.
نگار غش کرد.
_اوا....نگار نگار تو رو جانه عشقت بلند شو مارو تنها نزار..
_چی میگی نگین این فقط غش کرده یه آب قند میخوایم.
همه به رویا نگاه کردیم.
رویا با ترس گفت:نه جونه مادرتون نه!!!
_رویا خواهش میکنم.
هولش دادیم به طرفه در...درو باز کردم و فرستادمش بیرون از اون کله خبری نبود.
درو بستم.
《رویا》
منو بزوررر فرستادن بیرون از اون وحشتناکه خبری نبود.
با ترس و دلهره سه تا پله رو طی کردم و رفتم پایین.
در هم بسته بود وای خدا اون که باز بود!!!
داخله آشپزخونه شدم خیلی سریع آب قند و با یه قاشق برداشتم و بدو بدو به طرفه اتاق رفتم...اما دوباره اون وحشتناکه جلوم ظاهر شد جیغه بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم لیوانم از دستم افتاده بود و شکسته بود.
همونطور که جیغ میزدم چشامو وا کردم و نگاش کردم آروم آروم جیغم خفه شد.
آخه اون وحشتناکه به طناب وصل بود و آویزون شده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم دستمو با ترس بردم و طرفشو گرفتمش هیچی نشد نفسه حبس شدمو دادم بیرون و اینور اونورش کردم ماسک بود.
برش داشتم عوضیا حتما کاره این لندهورا بود فقط خواستن تلافی کنن بیشعورا!!
رفتم آشپزخونه و آب قند رو درست کردم و رفتم بالا لبخندی زدم و ماسک رو به صورتم زدم.
در زدم.
صداشون رو شنیدم.
_چه عجب من فکر میکردم اون وحشتناکه خوردتش!
چه فکرایی این خواهره من میکردا!!!
رو باز کرد صدای وحشتناکی در آوردم که هر ۵ تاشون جیغه بلندی کشیدن آخه نگارم بهوش اومده بود..
شراره با ترس گفت:تو رو خدا هر چی بخوای بهت میدم تو را جانه مامان لولوت!!!
بلند زدم زیره خنده و ماسکو برداشتم یهو همه چشاشون باز شد و با عصبانیت بهم نگاه کردن بعدش ریختن روم!
_رویـــــــــــا میکشیمـــــــــت!
دردم گرفته بود عجب ضرب دستی دارن عوضیا!
وقتی کتک زدنه من تموم شد نشستن و با حرص بهم نگاه کردن.
میخندیدم و هی پشته سرهم میگفتم:خدا بکشتتون چه ضربه دستی دارین!!
_ببینم اینو از کجا آوردی؟
بعدم همه چیزو واسشون تعریف کردم.
با عصبانیت بهم دیگه نگاه کردن و گفتن:ما یه بلای بد سرشون آوردیم اینا بدترشو سرمون آوردن نشونتون میدم با بد کسی در افتادین.
گوشیه آرتان زنگ خورد جواب داد:
_بله؟
یه صدای بسیار وحشتناک و کلفت گفت:مرتیکه عوضی تو آرتانی؟
_آقا این چه وضعه صحبت کردنه بله خودم هستم شما؟
دخترا شیطنت بار میخندیدن.
روشا داشت با صدای کلفت با آرتان صحبت میکرد شمارشو از پدرش گرفته بود.
_بتوچه ربطی داره که من کیم فقط میخوام بهت خبر بدم که تو بزودی میمیری!
آرتان با چشای از حدقه در اومده گفت:هان؟من بزودی میمیرم تو اصلا کی هستی مگه علم غیب داری؟
_نه خودم میخوام بکشمت آماده باش تا چند روزه دیگه میام بای نفله!
آرتان گوشیو قطع کرد و چشای از حدقه بیرون زده به برادرش و دوستاش نگاه کرد.
_کی بود آرتان؟
_میگه میخوام بیام بکشمت!
_یه چیزی گفته چرا باور میکنی حالا کی بود؟
_نمیدونم فقط حرف از مردنه من میزد نکنه میخواد منو بکشه!
ماهان زد زیره خنده.
_تو چه چیزایی باور میکنیا!
عرشیا با شیطنت گفت:ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه شاید اومد کشتش ما چه میدونیم؟
اینبار ترسه آرتان دو برابر شد.
_بسه بابا...آرتان از این هیکله گندت خجالت بکش مرد...اخه مگه مردم میترسه مرد باید شجاع باشه اوکی؟
آرتان سرشو تکون داد اما فقط خدا میدونه که در بدنش چه قشقری به پا بود.
روشا بعد از اینکه گوشیشو قطع کرد زد زیره خنده بقیه هم همراه باهاش میخندیدن.
روشا همونطور که سیم کارت رو از تو گوشیش در می آورد و سیم کارته خودشو میذاشت گفت:چه حالی داد بیا نگار اینو یه جا بزار دوباره بهش زنگ بزنیم!
نگار شیطنت بار خندید و گفت:عجبــــا فکر کنم میخوای سکتش بدی!
شبنم با حرص گفت:کم خودمونو سکته دادن بزار تلافی شه واسشون!
شراره با ذهنی در هم آمیخته گفت:بچه ها چی شد که این بازی های بچگونه شروع شد.
همه به هم نگاه کردن برای خودشونم سوال بود روشا گفت:از بازیه من!
_یعنی چی؟
روشا هم همه چیزو واسه دوستاش تعریف کرد از اون وانتیه و آزار و اذیته پسرا...
دخترا خندیدن و گفتن:ایول کارت محشر بود.
دخترا بعد از اینکه شام خوردن رفتن و خوابیدن...
پسرا رفته بودن تا بخوابن اما آرتان تو حال نشسته بود هنوزم حرفای اون مرد رو به یاد داشت.
(تو میمیری!)
آرتان ترسی در دلش کاشته شده بود ولی سعی کرد به چیزی فکر نکند از پله ها بالا رفت.
دره اتاقش رو باز کرد و داخل شد سعی کرد بدونه اینکه به چیزی فکر کنه بخوابه!
《ماهان》
عصبانی بودم از دستشون بدجوری حرصی بودم باید یکاری می کردیم کارستون.
چیزی به ذهنمون نمیرسید.
_بچه ها نظرتون راجع به مهمونی چیه آخه حوصلم پوکیده میگم امشب دوستایی که تو شمال داریم رو جمع کنیم بگیم بیان خونمون.
_فکر خوبیه موافقم!
آبتین و عرشیا و ماکان رفتن تا خریدای لازم رو برای فردا شب بگیرن دقیقا داداش بزرگا رفتن!!!
_بچه ها یه چیزی؟
_چــی؟
بردیا شیطنت آمیز خندید.
_چیـــه بردیا یا همین الان میگی یا میزنمت صدات در بیاد بگــــو!
_خیلی خب بابا چرا میزنی؟ آرتان هنوز اون ماسک ترسناکاتو داری؟
_اوهوم هر ده تاش سره جاشه چطور؟
_یعنی نفهمیدین؟لبخندی زدم و گفتم:آهان...شیطون حالا نقشت چیه؟
خندید و گفت:افرین ماهان جون...خب ما باید بریم تو حیاط و بلند حرف بزنیم که میخوایم برای دو روز به خونه ی دوستمون بریم و بعد...
*******
《نگین》رو مبل نشسته بودیم هر شیش نفرمون....یهو صدای بلنده پسرا اومد.
_آره بریم دو روز اونجا بمونیم خوش میگذره.
_آره بریم خوش بگذرونیم و بعد صدای بسته شدن در اومد.
به همدیگه نگاه کردم.
_بچه ها رفتن!
روشا دست به سـ*ـینه با اخمای در هم به پشتی مبل تکیه داد و گفت:هه باباها ماهارو به چه لندهورایی سپردن هه!
منم دسته کمی از بقیه نداشتم عصبانی بودم آخه اونا چطور تونستن مارو ول کنن برن!
یهو برقا رفت.
همه جا تاریک شد.
فضا ترسناک شده بود بارون هم می اومد و گـه گاهی رعد و برقم طنین مینداخت.
پنجره ها باز و بسته میشد و پرده ها با وزش تند باد تکان میخورد.ـ
آبه دهنمو قورت دادم و با لکنت گفتم:بـ....بچه...ها؟
_بچه ها فضا ترسناک شده!
_آره کسیم نیست تنهاییم.
_من ترس ورم داشته!
_نترسید چیزی نیست.
یهو احساس کردیم در داره باز میشه هر شیش نفرمون جیغه بلندی کشیدیم و رفتیم تو بغله هم نشستیم.
در بازشد و ترسه ما هم بیشتر اما کسی نبود آبه دهنمونو با سر و صدا قورت دادیم.
یهو یه کله ی ترسناک از در آویزون شد جیییییییغه ماورا بنفشششش کشیدیم و دویدیم سمته بالا همه تو اتاقه نگار قایم شدیم.
درم قفل کردیم.
_ر...روشـ.روشا..تـ...تو نترس تری....برو ببینـ...چـ...چی بود؟
_بـ...برو.....بابا من کجا نتر...نترسم؟
الانه که پس بیفتم.
یهو برقا اومد.
بارونم بند اومده بود وای خدا خوب شد برقا اومد داشتم سکته میکردم.
با ترس و دلهره دره اتاقو باز کردیم که همون موقع یه کله از در آویزون شد یه جیغه بلنده دیگه ای کشیدیم و درو بستیم.
نگار غش کرد.
_اوا....نگار نگار تو رو جانه عشقت بلند شو مارو تنها نزار..
_چی میگی نگین این فقط غش کرده یه آب قند میخوایم.
همه به رویا نگاه کردیم.
رویا با ترس گفت:نه جونه مادرتون نه!!!
_رویا خواهش میکنم.
هولش دادیم به طرفه در...درو باز کردم و فرستادمش بیرون از اون کله خبری نبود.
درو بستم.
《رویا》
منو بزوررر فرستادن بیرون از اون وحشتناکه خبری نبود.
با ترس و دلهره سه تا پله رو طی کردم و رفتم پایین.
در هم بسته بود وای خدا اون که باز بود!!!
داخله آشپزخونه شدم خیلی سریع آب قند و با یه قاشق برداشتم و بدو بدو به طرفه اتاق رفتم...اما دوباره اون وحشتناکه جلوم ظاهر شد جیغه بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم لیوانم از دستم افتاده بود و شکسته بود.
همونطور که جیغ میزدم چشامو وا کردم و نگاش کردم آروم آروم جیغم خفه شد.
آخه اون وحشتناکه به طناب وصل بود و آویزون شده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم دستمو با ترس بردم و طرفشو گرفتمش هیچی نشد نفسه حبس شدمو دادم بیرون و اینور اونورش کردم ماسک بود.
برش داشتم عوضیا حتما کاره این لندهورا بود فقط خواستن تلافی کنن بیشعورا!!
رفتم آشپزخونه و آب قند رو درست کردم و رفتم بالا لبخندی زدم و ماسک رو به صورتم زدم.
در زدم.
صداشون رو شنیدم.
_چه عجب من فکر میکردم اون وحشتناکه خوردتش!
چه فکرایی این خواهره من میکردا!!!
رو باز کرد صدای وحشتناکی در آوردم که هر ۵ تاشون جیغه بلندی کشیدن آخه نگارم بهوش اومده بود..
شراره با ترس گفت:تو رو خدا هر چی بخوای بهت میدم تو را جانه مامان لولوت!!!
بلند زدم زیره خنده و ماسکو برداشتم یهو همه چشاشون باز شد و با عصبانیت بهم نگاه کردن بعدش ریختن روم!
_رویـــــــــــا میکشیمـــــــــت!
دردم گرفته بود عجب ضرب دستی دارن عوضیا!
وقتی کتک زدنه من تموم شد نشستن و با حرص بهم نگاه کردن.
میخندیدم و هی پشته سرهم میگفتم:خدا بکشتتون چه ضربه دستی دارین!!
_ببینم اینو از کجا آوردی؟
بعدم همه چیزو واسشون تعریف کردم.
با عصبانیت بهم دیگه نگاه کردن و گفتن:ما یه بلای بد سرشون آوردیم اینا بدترشو سرمون آوردن نشونتون میدم با بد کسی در افتادین.
*******
پسرا راجع به نقشه ای که کشیده بودن صحبت میکردن و گهگاهی صدای خندشون کله خونه رو برمیداشت.گوشیه آرتان زنگ خورد جواب داد:
_بله؟
یه صدای بسیار وحشتناک و کلفت گفت:مرتیکه عوضی تو آرتانی؟
_آقا این چه وضعه صحبت کردنه بله خودم هستم شما؟
دخترا شیطنت بار میخندیدن.
روشا داشت با صدای کلفت با آرتان صحبت میکرد شمارشو از پدرش گرفته بود.
_بتوچه ربطی داره که من کیم فقط میخوام بهت خبر بدم که تو بزودی میمیری!
آرتان با چشای از حدقه در اومده گفت:هان؟من بزودی میمیرم تو اصلا کی هستی مگه علم غیب داری؟
_نه خودم میخوام بکشمت آماده باش تا چند روزه دیگه میام بای نفله!
آرتان گوشیو قطع کرد و چشای از حدقه بیرون زده به برادرش و دوستاش نگاه کرد.
_کی بود آرتان؟
_میگه میخوام بیام بکشمت!
_یه چیزی گفته چرا باور میکنی حالا کی بود؟
_نمیدونم فقط حرف از مردنه من میزد نکنه میخواد منو بکشه!
ماهان زد زیره خنده.
_تو چه چیزایی باور میکنیا!
عرشیا با شیطنت گفت:ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه شاید اومد کشتش ما چه میدونیم؟
اینبار ترسه آرتان دو برابر شد.
_بسه بابا...آرتان از این هیکله گندت خجالت بکش مرد...اخه مگه مردم میترسه مرد باید شجاع باشه اوکی؟
آرتان سرشو تکون داد اما فقط خدا میدونه که در بدنش چه قشقری به پا بود.
روشا بعد از اینکه گوشیشو قطع کرد زد زیره خنده بقیه هم همراه باهاش میخندیدن.
روشا همونطور که سیم کارت رو از تو گوشیش در می آورد و سیم کارته خودشو میذاشت گفت:چه حالی داد بیا نگار اینو یه جا بزار دوباره بهش زنگ بزنیم!
نگار شیطنت بار خندید و گفت:عجبــــا فکر کنم میخوای سکتش بدی!
شبنم با حرص گفت:کم خودمونو سکته دادن بزار تلافی شه واسشون!
شراره با ذهنی در هم آمیخته گفت:بچه ها چی شد که این بازی های بچگونه شروع شد.
همه به هم نگاه کردن برای خودشونم سوال بود روشا گفت:از بازیه من!
_یعنی چی؟
روشا هم همه چیزو واسه دوستاش تعریف کرد از اون وانتیه و آزار و اذیته پسرا...
دخترا خندیدن و گفتن:ایول کارت محشر بود.
دخترا بعد از اینکه شام خوردن رفتن و خوابیدن...
پسرا رفته بودن تا بخوابن اما آرتان تو حال نشسته بود هنوزم حرفای اون مرد رو به یاد داشت.
(تو میمیری!)
آرتان ترسی در دلش کاشته شده بود ولی سعی کرد به چیزی فکر نکند از پله ها بالا رفت.
دره اتاقش رو باز کرد و داخل شد سعی کرد بدونه اینکه به چیزی فکر کنه بخوابه!
آخرین ویرایش: