داستان رویای مهتابی|ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
فصل دهم
《ماهان》
عصبانی بودم از دستشون بدجوری حرصی بودم باید یکاری می کردیم کارستون.
چیزی به ذهنمون نمیرسید.
_بچه ها نظرتون راجع به مهمونی چیه آخه حوصلم پوکیده میگم امشب دوستایی که تو شمال داریم رو جمع کنیم بگیم بیان خونمون.
_فکر خوبیه موافقم!
آبتین و عرشیا و ماکان رفتن تا خریدای لازم رو برای فردا شب بگیرن دقیقا داداش بزرگا رفتن!!!
_بچه ها یه چیزی؟
_چــی؟
بردیا شیطنت آمیز خندید.
_چیـــه بردیا یا همین الان میگی یا میزنمت صدات در بیاد بگــــو!
_خیلی خب بابا چرا میزنی؟ آرتان هنوز اون ماسک ترسناکاتو داری؟
_اوهوم هر ده تاش سره جاشه چطور؟
_یعنی نفهمیدین؟لبخندی زدم و گفتم:آهان...شیطون حالا نقشت چیه؟
خندید و گفت:افرین ماهان جون...خب ما باید بریم تو حیاط و بلند حرف بزنیم که میخوایم برای دو روز به خونه ی دوستمون بریم و بعد...
*******​
《نگین》
رو مبل نشسته بودیم هر شیش نفرمون....یهو صدای بلنده پسرا اومد.
_آره بریم دو روز اونجا بمونیم خوش میگذره.
_آره بریم خوش بگذرونیم و بعد صدای بسته شدن در اومد.
به همدیگه نگاه کردم.
_بچه ها رفتن!
روشا دست به سـ*ـینه با اخمای در هم به پشتی مبل تکیه داد و گفت:هه باباها ماهارو به چه لندهورایی سپردن هه!
منم دسته کمی از بقیه نداشتم عصبانی بودم آخه اونا چطور تونستن مارو ول کنن برن!
یهو برقا رفت.
همه جا تاریک شد.
فضا ترسناک شده بود بارون هم می اومد و گـه گاهی رعد و برقم طنین مینداخت.
پنجره ها باز و بسته میشد و پرده ها با وزش تند باد تکان میخورد.ـ
آبه دهنمو قورت دادم و با لکنت گفتم:بـ....بچه...ها؟
_بچه ها فضا ترسناک شده!
_آره کسیم نیست تنهاییم.
_من ترس ورم داشته!
_نترسید چیزی نیست.
یهو احساس کردیم در داره باز میشه هر شیش نفرمون جیغه بلندی کشیدیم و رفتیم تو بغله هم نشستیم.
در بازشد و ترسه ما هم بیشتر اما کسی نبود آبه دهنمونو با سر و صدا قورت دادیم.
یهو یه کله ی ترسناک از در آویزون شد جیییییییغه ماورا بنفشششش کشیدیم و دویدیم سمته بالا همه تو اتاقه نگار قایم شدیم.
درم قفل کردیم.
_ر...روشـ.روشا..تـ...تو نترس تری....برو ببینـ...چـ...چی بود؟
_بـ...برو.....بابا من کجا نتر...نترسم؟
الانه که پس بیفتم.
یهو برقا اومد.
بارونم بند اومده بود وای خدا خوب شد برقا اومد داشتم سکته میکردم.
با ترس و دلهره دره اتاقو باز کردیم که همون موقع یه کله از در آویزون شد یه جیغه بلنده دیگه ای کشیدیم و درو بستیم.
نگار غش کرد.
_اوا....نگار نگار تو رو جانه عشقت بلند شو مارو تنها نزار..
_چی میگی نگین این فقط غش کرده یه آب قند میخوایم.
همه به رویا نگاه کردیم.
رویا با ترس گفت:نه جونه مادرتون نه!!!
_رویا خواهش میکنم.
هولش دادیم به طرفه در...درو باز کردم و فرستادمش بیرون از اون کله خبری نبود.
درو بستم.
《رویا》
منو بزوررر فرستادن بیرون از اون وحشتناکه خبری نبود.
با ترس و دلهره سه تا پله رو طی کردم و رفتم پایین.
در هم بسته بود وای خدا اون که باز بود!!!
داخله آشپزخونه شدم خیلی سریع آب قند و با یه قاشق برداشتم و بدو بدو به طرفه اتاق رفتم...اما دوباره اون وحشتناکه جلوم ظاهر شد جیغه بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم لیوانم از دستم افتاده بود و شکسته بود.
همونطور که جیغ میزدم چشامو وا کردم و نگاش کردم آروم آروم جیغم خفه شد.
آخه اون وحشتناکه به طناب وصل بود و آویزون شده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم دستمو با ترس بردم و طرفشو گرفتمش هیچی نشد نفسه حبس شدمو دادم بیرون و اینور اونورش کردم ماسک بود.
برش داشتم عوضیا حتما کاره این لندهورا بود فقط خواستن تلافی کنن بیشعورا!!
رفتم آشپزخونه و آب قند رو درست کردم و رفتم بالا لبخندی زدم و ماسک رو به صورتم زدم.
در زدم.
صداشون رو شنیدم.
_چه عجب من فکر میکردم اون وحشتناکه خوردتش!
چه فکرایی این خواهره من میکردا!!!
رو باز کرد صدای وحشتناکی در آوردم که هر ۵ تاشون جیغه بلندی کشیدن آخه نگارم بهوش اومده بود..
شراره با ترس گفت:تو رو خدا هر چی بخوای بهت میدم تو را جانه مامان لولوت!!!
بلند زدم زیره خنده و ماسکو برداشتم یهو همه چشاشون باز شد و با عصبانیت بهم نگاه کردن بعدش ریختن روم!
_رویـــــــــــا میکشیمـــــــــت!
دردم گرفته بود عجب ضرب دستی دارن عوضیا!
وقتی کتک زدنه من تموم شد نشستن و با حرص بهم نگاه کردن.
میخندیدم و هی پشته سرهم میگفتم:خدا بکشتتون چه ضربه دستی دارین!!
_ببینم اینو از کجا آوردی؟
بعدم همه چیزو واسشون تعریف کردم.
با عصبانیت بهم دیگه نگاه کردن و گفتن:ما یه بلای بد سرشون آوردیم اینا بدترشو سرمون آوردن نشونتون میدم با بد کسی در افتادین.
*******​
پسرا راجع به نقشه ای که کشیده بودن صحبت میکردن و گهگاهی صدای خندشون کله خونه رو برمیداشت.
گوشیه آرتان زنگ خورد جواب داد:
_بله؟
یه صدای بسیار وحشتناک و کلفت گفت:مرتیکه عوضی تو آرتانی؟
_آقا این چه وضعه صحبت کردنه بله خودم هستم شما؟
دخترا شیطنت بار میخندیدن.
روشا داشت با صدای کلفت با آرتان صحبت میکرد شمارشو از پدرش گرفته بود.
_بتوچه ربطی داره که من کیم فقط میخوام بهت خبر بدم که تو بزودی میمیری!
آرتان با چشای از حدقه در اومده گفت:هان؟من بزودی میمیرم تو اصلا کی هستی مگه علم غیب داری؟
_نه خودم میخوام بکشمت آماده باش تا چند روزه دیگه میام بای نفله!
آرتان گوشیو قطع کرد و چشای از حدقه بیرون زده به برادرش و دوستاش نگاه کرد.
_کی بود آرتان؟
_میگه میخوام بیام بکشمت!
_یه چیزی گفته چرا باور میکنی حالا کی بود؟
_نمیدونم فقط حرف از مردنه من میزد نکنه میخواد منو بکشه!
ماهان زد زیره خنده.
_تو چه چیزایی باور میکنیا!
عرشیا با شیطنت گفت:ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه شاید اومد کشتش ما چه میدونیم؟
اینبار ترسه آرتان دو برابر شد.
_بسه بابا...آرتان از این هیکله گندت خجالت بکش مرد...اخه مگه مردم میترسه مرد باید شجاع باشه اوکی؟
آرتان سرشو تکون داد اما فقط خدا میدونه که در بدنش چه قشقری به پا بود.
روشا بعد از اینکه گوشیشو قطع کرد زد زیره خنده بقیه هم همراه باهاش میخندیدن.
روشا همونطور که سیم کارت رو از تو گوشیش در می آورد و سیم کارته خودشو میذاشت گفت:چه حالی داد بیا نگار اینو یه جا بزار دوباره بهش زنگ بزنیم!
نگار شیطنت بار خندید و گفت:عجبــــا فکر کنم میخوای سکتش بدی!
شبنم با حرص گفت:کم خودمونو سکته دادن بزار تلافی شه واسشون!
شراره با ذهنی در هم آمیخته گفت:بچه ها چی شد که این بازی های بچگونه شروع شد.
همه به هم نگاه کردن برای خودشونم سوال بود روشا گفت:از بازیه من!
_یعنی چی؟
روشا هم همه چیزو واسه دوستاش تعریف کرد از اون وانتیه و آزار و اذیته پسرا...
دخترا خندیدن و گفتن:ایول کارت محشر بود.
دخترا بعد از اینکه شام خوردن رفتن و خوابیدن...
پسرا رفته بودن تا بخوابن اما آرتان تو حال نشسته بود هنوزم حرفای اون مرد رو به یاد داشت.
(تو میمیری!)
آرتان ترسی در دلش کاشته شده بود ولی سعی کرد به چیزی فکر نکند از پله ها بالا رفت.
دره اتاقش رو باز کرد و داخل شد سعی کرد بدونه اینکه به چیزی فکر کنه بخوابه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل یازدهم
    شراره زودتر از همه از خواب بیدار شد.
    صدای زنگه آیفون اومد.
    شراره خواب آلود از اتاقش بیرون اومد و به طرفه آیفون رفت.
    از توی مانیتورش به اون کسی که پشته در بود نگاه کرد یه خانوم و یه آقا بود.
    برش داشت و گفت:بله؟
    _سلام ببخشید مزاحمتون شدم راستش یکاری با شما و ویلا بغلیتون داشتم.
    _چه کاری؟
    _بهتون میگم.
    _خیلی خب شما رو صندلی های حیاط بشینید تا منو دوستام بیایم.
    _ممنون.
    شراره کلیده در باز کن رو زد و اون خانوم و آقا داخل شدن.
    رفت تو اتاقه تک تکه دخترا و بیدارشون کرد.
    خودشم یه مانتو شال پوشید و رفت پایین.
    همه پایین بودن و داشتن صبحونه میخوردن.
    _بچه ها بیرون نشستن بدوید.
    خودشم یه لقمه خورد و رفت بیرون دوستاشم پشته سرش درو باز کردن
    پسرا روبه روی اونا تو حیاط نشسته بودن...دخترا هم نشستن و فقط برای دو نفر جا نبود برای روشا و شبنم الان اصلا وقته خوبی نبود تا با پسرا کل کل کنن پس روی تاب نشستن.
    _خب اول بزارین من خودمومعرفی کنم من مرسده منوری هستم این همسرم شایان اسدی هستش.فکر کنم اسمه ما براتون آشنا باشه!
    رویا با عصبانیت بلند شد که شراره گرفتش!!
    _ای عوضی تو چطور جرات کردی بیای اینجا؟
    آبتین هم عصبانی بلند شد و گفت:بهتره همین الان راهتونو بکشید و برید ما با شما حرفی نداریم.
    _ولی ما کلی حرف داریم.
    _برید حرفاتونو به باباهامون بزنید که دله عاشقشون رو شکوندید!
    _پیشه اونا هم میریم ولی اول باید شماها حرفامونو گوش کنید.
    روشا با عصبانیت بلند شد صورتش خیس از اشک بود.
    چیزایی گفت که دله همه لرزید.
    _ببینید عوضیا همین الان گورتونو از خونه ی ماها گم میکنید یا به پلیس زنگ میزنم عوضیا من فقط ۵ سالم بود که منو به عزای مادرم نشوندید بیشورا من عاشقه مادرم بود اما شماها اونو ازم گرفتید برید بیرون همین الان...زیادی روتون زیاد شده که راست راست میاید جلوی چشمه همه ی ما و میگید که میخوایم باهاتون حرف بزنید...برید خدا رو شکر کنید که به پلیس زنگ نزدم وگرنه تا الان دارتونم زده بودن...ببینم مگه شماها مادر ندارید مگه عاشقه مادرتون نیستید پس چرا مامانمو کشتید چرا هــــــان؟
    تمامه مدت که حرف میزد گریه هم میکرد.تو چشمای هم اشک نشسته بود.
    شایان با بی رحمیه کامل گفت:حقشون بود میخواستن با ما مخالفت نکنن...
    ماهان با بغض و عصبانیت جلو رفت و یقه ی شایان رو گرفت و با عصبانیت داد زد:دهنتو ببند عوضی!مادرم خوب کاری کرد که باهات مخالفت کرد..ولی تو با اون زنه عوضی تر از خودت کشتیش تو اونو کشتیش نفهم!
    این حرفا رو میزد و شایان رو به درخت میکوبوند.
    کسی جلو نرفت اونا هم میدونستن که شایان باید بمیره...
    مرسده رفت جلو و گفت:دستتو بردار!
    ماهان برگشت و یه سیلی خوابوند تو گوشه مرسده!
    مرسده با تعجب به ماهان نگاه میکرد.
    _اینو زدم تا بفهمی من کنار واینمیستم که هر غلطی دلت خواست بکنی مطمئن باش بلاهای بدتری قراره سرت بیاد فهمیدی؟حالا هم دسته شوهرتو بگیر از اینجا برو بیرون!
    مرسده با خشم گفت:مطمئن باش هر ۱۲ نفرتون رو به خاکه سیاه میشونم باباتون رو به عزا میشونم حالا میبینید...شایان بریم.
    همراه با شایان از خونه رفتن بیرون.
    پسرا با خشم به خونه ی خودشون رفتن و درو محکم بستن.
    دخترا هم به ویلا برگشتن و در رو بستن.
    دخترا گریه کنان هرکدوم به اتاقه خودشون رفتن.
    《نگار》
    مانتو شالمو در آوردم و آروم رو تختم دراز کشیدم.
    زدم زیره گریه دلم واسه مامانم لک زده بود.
    هنوزم یادم نمیره اون صحنه ی وحشتناکو ، مامانم خون آلود روی خاک ها ، صدای آمبولانس ، همهمه ی مردم ، مامانم رو برانکارد و شوکه من!!
    من فقط۶ سالم بود....من بودم و نگین و رویا و روشا دو نفر دیگه هم بودن که حتما شراره و شبنم بودن...شش تا پسر هم بودن که حتما همین شش تا پسر هستن که در ویلا بغلین!
    شش تا مادر رفته بودن برای خرید موقع برگشت یه ماشین بهشون میزنه و ماشین میوفته ته دره...ما ۱۲ تا هم بازی بودیم تو خونه داشتیم بازی میکردیم و باباهامون با هم حرف میزدن که یهو این خبر بهمون رسید همه هراسون رفتیم و مادرامون رو خون آلود رو زمین دیدیم بردنشون بیمارستان اما دیر شده بود بعد فهمیدیم که شایان و مرسده همچین غلطی کردن همونایی که روزی مورد اعتماد ترین شخص ها بودن....اونا سهام دارهای شرکته باباهامون بودن ولی مادرای ماها قبول نمیکردن اونا هم تصمیم گرفتن که مادرهای مارو از سره راهشون بردارن و اینطوری به هدفشون رسیدن اونا خیلی بدن ماهارو یتیم کردن.
    و بلندتر گریه کردم.
    از رو تختم بلند شدم و رفتم بیرون صدای گریه میومد حتما اونا هم مثله من یاده اون روز افتادن یه لبخنده تلخ زدم و سه تا پله رو طی کردم و بسمته دستشویی رفتم.
    از تو آیینه به خودم نگاه کردم.
    خیلی شبیه مادرم بودم همچون سیبی که از وسط نصف شده باشه!
    صورتمو شستم و رفتم بیرون ساعت ۴ بود باید یه غذایی درست میکردم.
    کتلت درست کردم.
    وقتی آماده شد بچه ها رو صدا کردم.
    همه از اتاقاشون بیرون اومدن و رفتن تا صورتاشونو بشورن.
    غذا در سکوت صرف شد.
    وقتی تموم شد ظرفارو شستیم دوباره روشا و شبنم شروع به خندیدن کردن
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوازدهم
    آرتان سریع و تند لباس می پوشید گویا عجله داشت.
    آبتین که او را دید گفت:کجا با این عجله؟
    _باید برم ساسان تو باشگاس کاری نداری؟
    _الان؟؟این وقته شب؟
    _آره مشکلی هست کاری نداری؟
    _نه برو فقط زود بیا!
    _باش خداحافظ!
    _خدانگهدارت باشه.
    آرتان سریع از همه خداحافظی کرد.
    از ویلا زد بیرون یه تاکسی گرفت و آدرس رو داد تا حرکت کنه.
    وقتی رسید پوله تاکسی رو حساب کرد و پیاده شد.
    وارده باشگاه شد ساسان آرتان رو دید و با لبخند به کنارش رفت.
    _بـــــه دوسته عزیز چه عجب منور فرمودید!!
    آرتان خندید و گفت:سلام ساسان چه خبرا کار و کاسبیت چطوره؟
    _عـــالیه بیا یکم ورزش کن ضرر نمیکنی بلکه گنده ترم میشی!
    اینبار آرتان بلندتر خندید و به همراهه ساسان رفت و کمی ورزش کرد.
    نزدیکه دوساعت پیشه ساسان بود بعد بلند شد تا بره.
    با ساسان خداحافظی کرد و از باشگاه خارج شد.
    همون موقع روشا از مغازه ی لوازم نقاشی با چند تا پلاستیک اومد بیرون.
    با هم روبه رو شدن روشا لبخند زنان گفت:سلام آقا آرتان خوب هستید؟
    _سلام ممنون شما خوبید؟
    _ممنون!
    _جایی بودید؟
    _بله لوازم نقاشی میخواستم که رفته بودم از اینجا بخرم!
    _آهان بیاید با هم بریم خونه...پیاده...اونطوری حالش بیشتره!
    روشا سرشو تکون داد و با هم راه افتادن.
    روشا گفت:ببخشید!
    که همزمان با روشا ، آرتانم همچین حرفی زد.
    که خنده ای کردن که آرتان گفت:شما بگید!
    _میخواستم از کارایی که با شماها کردیم معذرت خواهی کنم.
    _منم همینطور...
    _از این به بعد اگه دوست دارید ما دخترا میخوایم با شماها رابـ ـطه ی خوبی برقرار کنیم البته از نظره منو دوستام که اینطوره ولی از نظره شماها چیزی نمیدونیم.
    _بله منم میخواستم همینو بگم به نظرم با این کش مکش ها به جایی نمیرسیم جز سو تفاهم درسته؟
    _بله شما درست میفرمایید!
    همونطور که حرف میزدن به ویلا هم نزدیک میشدن.
    _در هر صورت روشا خانوم البته میتونیم راحت باشیم مثله دو تا دوست.
    _بله حتما!
    _خب کاری با من ندارید؟
    _نه خداحافظ!
    _خداحافظ!
    روشا وارده ویلای خودشون و آرتانم وارده ویلای خودشون شدن.
    _چه دیر اومدی آرتان!
    _پیاده اومدم!
    ماکان خندید و گفت:جدی؟تا حالا ندیدم تو پیاده بیای!
    _حالا که اومدم چشت در آد ماکی!
    _ماکی دیگه چه صیغه ایه؟
    _کاری به صیغه میغه نداره ، اسمته!!!
    ماکان بلند شد و گفت:چی؟
    _همون که شنفتی و گرفتی!
    و ماکان دنباله آرتان کرد هر چهار نفر با لبخند به دعواشون نگاه میکردن.
    روشا وارده خونه شد و با لبخند داد زد:ســــــلام!
    ولی کسیو ندید!
    _رویا ، شراره ، شبنم...
    همونطور که از پله ها بالا میرفت اسمه دخترا رو صدا میزد.
    _نگار ، نگین بچه ها کجایید؟
    تو تمامه اتاقا رو نگاه کرد اما پیداشون نکرد همه جارو گشت اما پیداشون نکرد.
    از خونه رفت بیرون و دره ویلای پسرا رو زد.
    با نگرانی و دلهره به دور و برش نگاه میکرد که در توسطه ماهان باز شد.
    ماهان با تعجب نگاش میکرد که روشا گفت:سلام ببخشید شما خواهر و دوستای منو ندیدید که برن بیرون؟
    همه ی پسرا اومده بودن دمه در.
    _نه ندیدیم چطور؟
    _آخه هرجارو میگردم نیستن!
    _نه بیرون که نرفتن اگر میرفتن صدای درو میشنیدیم پس کجان؟
    روشا گریش گرفته بود و نگران بود در هر صورت گفت:ممنون!
    آرتان سریع گفت:صبر کن!
    روشا برگشت و به آرتان نگاه کرد.
    آرتان از پله ها اومد پایین و رو به روی روشا ایستاد و با مهربونی خاصی گفت:اگه خبری شد به ما هم بگو نگران شدیم.
    روشا لبخنده تلخی زد و سرشو تکون داد و خداحافظی کرد و به طرفه ویلا رفت و داخل شد و در رو بست.
    عرشیا با تعجب به آرتان نگاه کرد و گفت:نه بابا آرتان تو که سایه این دختره رو با تیر میزدی چیشده مهربون شدی؟
    بردیا با شیطنت گفت:چه خبره کلک؟
    آرتان پوزخندی زد و گفت:هیچ خبری نیست من به عنوان یه همسایه و همبازیش موظفم کمکش کنم!
    ماکان گفت:آره اینو راست گفت اگه تو دنیا یه حرفه درست زده باشه همین الانه!
    و اینبار آرتان ماکانو دنبال کرد ماکانم وارده ویلا شد آرتانم پشته سرش...آبتین خندید و درو بست.
    روشا با نگرانی به شماره های دوستاش و خواهرش زنگ میزد اما همه خاموش بود.
    نگران شده بود و نمیدونست چیکار کنه مغزش قفل شده بود.
    《نگار》
    چشمام بسته بود و هیچی نمیدیدم.
    یادمه تو خونه بودیم روشا رفته بود یهو در باز شد و ده تا آدم که صورتشونو پوشونده بودن وارد شدن و مارو بیهوش کردن وقتی چشم باز کردم دیدم هیچی نمیبینم و فهمیدم که چشام بستس!
    هر پنج نفرمون رو نمیدونم داشتن کجا میبردن.
    _عوضیا مارو دارید کجا میبرید؟
    یکی خنده ای کرد و گفت:یجای خوب!
    آهی کشیدمو گفتم:هه چی فکر کردید ، فکر کردید ما نمیدونیم دارین مارو پیشه اون لاشخورای عوضی ، شایان و مرسده میبرید؟
    یکی زد تو گوشم که صورتم به اون طرف پرت شد.
    _ببند دهنتو چطور میتونی به اونا ناسزا بگی؟
    _پس دارین مارو میبرید اونجا آره؟
    جوابی نشنیدم منم بیخیال شدم.
    یهو ماشین ایستاد.حتما رسیدیم.
    مارو گرفتن و پیادمون کردن.
    چشمامون رو باز کردن همه جارو دیدم یه بیابون بود تاریکه تاریک یعنی چی؟
    همون موقع دو نفر جلومون ظاهر شدن مرسده و شایان بودن با خشم بهشون نگاه کردم.
    مرسده پوزخندی زد و گفت:بهتون که گفته بودم به خاکه سیاه میشونمتون ...باباتون رو به عزا میشونم نگفته بودم؟
    بعد بینه ما دنباله کسی میگشت.
    _اون یکی کو؟
    _عه خانوم فقط همینا بودن.
    _ای احمق اون رو باید می آوردین اون اصله کاری بود.
    اونا ساکت شدن و چیزی نگفتن.
    _بیارینشون تو ماشین حرکت میکنیم.
    اونا مارو گرفتن و بردن تو ماشین گذاشتن دوباره چشامونو بستن و ماشین راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل سیزدهم
    روشا دیگه طاقت نداشت رفت بیرون ولی بعد با ده نفر روبه رو شد عقب عقب رفت با بهت به اونا خیره شده بود ناگهان بلند گفت:کــــمــــک!
    همان موقع دره ویلای پسرا بازشد و روشا رو روبه روی ده نفر دیدن.
    آرتان رفت جلو و یقه ی یکی از اونا رو گرفت بقیه از عکس العمله آرتان ترسیدن و خواستن فرار کنن اما بقیه جلوشونو گرفتن و گیرشون انداختن.
    _بگو تو کی هستی؟
    مرد حرفی نمیزد آرتان با یه حرکت ماسک رو از رو صورته مرد برداشت و آشنایی را دید.با بهت به او نگاه کرد اون ساسان بهترین دوستش بود.
    _سـ.....ساسان؟
    ساسان پوزخندی زد و گفت:چیه تعجب کردی بایدم تعجب کنی....من اومدم طرفت تا خامت کنم البته این دستوره آقای شایان و خانومش مرسده بود.
    آرتان سیلی محکمی به ساسان زد.
    _نمیدونستم انقدر بی معرفتی....کسی که بهش اعتماد کرده بودم و اونو بهترین دوستم میشناختم حالا دشمنم شده...ساسان من واقعا دوستت داشتم و تو رو دوسته صمیمیه خودم میدونستم آخه چرا اینکارو کردی؟
    ساسان دوباره پوزخندی زد و گفت:دوست؟....کدوم دوست؟چه دوستی چه کشکی؟من فقط ماموریت اجرا کردم همین اصلا هم علاقه ای ندارم که به این ماموریت ادامه بدم چون دشمنمی و من نمیخوام با دشمنم دوست باشم فهمیدی!؟
    آرتان با ناراحتی سرشو تکون داد و پشتشو به اون کرد و گفت:حالا که با هم دشمن شدیم پس...
    برگشت و یه مشت تو صورته ساسان زد و گفت:اینم بخاطره دشمنی بودنمون!
    _آرتان بس کن!
    _عرشیا زنگ بزن پلیس بیان این آشغالا رو ببرن!
    عرشیا سرشو تکون داد و داخله ویلا شد.
    آرتان به طرفه ساسان یورش برد و گفت:بگو دخترا رو کجا بردن؟
    _تو هیچ وقت نمیتونی منو مجبور کنی که بهت بگم!
    آرتان عصبانی با مشت و لگد افتاد به جونش از روی نگفتن حرف نبود از روی دل شکستگیش بود ساسان دله آرتانو شکوند.
    آبتین به طرفش رفت و برادرش رو از اون جدا کرد.
    _آرتان بیخیال ولش کن!
    آرتان با غم و ناراحتی به ساسان مشت میزد.
    _آخه چرا؟ساسان چرا؟ساسان آخه چرا قلبه منو شکوندی هـــــــــــان؟
    ساسان دستای آرتانو گرفت و گفت:آرتان ما با هم دشمنیم نه یه دوست...من قلبه تو رو نشکوندم خودت خواستی که قلبه مهربونت بشکنه تقصیره من ننداز من از اول راهم این نبود من فقط میخواستم بهت نزدیک شم تا جاسوسه تو شم نه اینکه دوستیم باهات محکم شه!
    آرتان از روی ساسان بلند شد و گفت:خیلی خب پس من الان دشمنه تو ام و تو هم دشمنه من!از این به بعد ما واسه هم غریبه ایم میدونستم دوستی های اینطوری بدرد نمیخوره من فقط ۵ تا دوست دارم که واسم مثله برادرن قبلا ۶ تا برادر داشتم اما یکیشون مرد و تنهام گذاشت.
    ساسان نگاهه گرفته ای به او کرد و چیزی نگفت.همون موقع صدای آژیره پلیس اومد و هر ده نفر رو با خودش برد.
    آرتان به داخل رفت.
    آری از الان راهه او با ساسان جداست.واسه ی هم دوستانه خوبی بودن اما دیگر راهشان جداست.هر دو ناراحت بودن و به روزهایی فکر میکردن که با هم ورزش میکردن ، با هم غذا میخوردن ، با هم تفریح میکردن و با هم میخندیدن.
    ولی دیگر تمام شد دوستیه اونا دیگه به پایان رسید.
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل چهاردهم
    آرتان روی تخته خود دراز کشید و با خود گفت:دیگه قول میدم به غیر از این ۴ نفر به علاوه ی برادرم با کسی دوست نشم.
    یه شعری زیر لب خواند:
    برای من دوست است که با ارزش است...
    و نباشد دیگر کیست که دوسته من باشد...
    دوست آن است که گیرد دسته دوست....
    در پریشان حالی و درماندگی....
    آرتان چشمانش را بست و بدونه اینکه به چیزی فکر کنه خوابید.
    《شبنم》
    چشامو با بی حالی باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم.
    فقط من بودم پس بقیه کو خواهرم کو؟
    یه اتاقه بسیار کوچولو بود که فقط یه صندلی داشت که من روش نشسته بودم و دست و پامم بسته بودن.
    خوبه دهنمو نبسته بودن.
    _کسی اینجا نیست؟
    یهو در باز شد و هیکله نحسه مرسده تو چارچوبه در نمایان شد.
    _بـــــه خانوم خانوما چه عجب بیدار شدی!
    _تو برای چی مارو آوردی اینجا؟
    مرسده پوزخند زد و گفت:کارای خوبی باهاتون دارم...فقط صبر کن و ببین چیکار میکنم!
    و بعد به سرعته باد از اتاق خارج شد...عوضی چه خوابایی واسمون دیده نکبت!
    همونطور نشسته بودم لامصب یه چیزی هم نمیارن بخوریم گشنم شده بود.
    در باز شد مرسده بود اه این چرا هی میاد تو؟
    اومد طرفمو دست و پاهامو باز کرد چند نفر دیگه هم دمه در بودن قیافشون اصلا معلوم نبود..وقتی کمی جلو اومدن پلیسارو دیدم.
    دست و پاهامو باز کرد اومدن و به مرسده دست بند زدن و بردنش!
    یه پلیسه اومد جلو و گفت:خانوم خدا رو شکر کنید که ما رسیدیم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرتون میومد!
    _چه بلایی؟
    _اینا همونایی هستن که دختر پسرهای جوون رو میدزدن و بهشون مواد تزریق میکنن!
    با بهت به حرفاش گوش میکردم این الان چی گفت؟
    اونارو بردن و ماها رو هم تا دمه دره خونمون رسوندن.
    روشا با خوشحالی به طرفمون اومد و هممون رو یه جا بغـ*ـل کرد.
    _اتفاقی براتون نیفتاد؟
    _نه خواهره گلم چیزی نشد.
    هممون به خونه رفتیم و نشستیم خوشحال بودم که بالاخره به خونه برگشتم دو روز اونجا بودم و خسته.....
    به طرفه اتاقم رفتم اول یه حموم سرد کردم و اومدم بیرون لباسای خنکی تنم کردم و شیرجه زدم رو تختم و خوابیدم.

    با صدای همهمه در پایین بیدار شدم چه خبره؟
    سریع رفتم پایین پسرا بودن.
    _آهای اونجا چه خبره؟
    پسرا بهم خیره شدن دخترا هم همینطور...همه با تعجب بهم خیره شده بودن به خودم نگاهی انداختم اوا خاک بر سرم سریع رفتم بالا و تو اتاقم کمین کردم.با همون تاپ شلوار رفتم جلوشون سریع یه لباسه مناسب تنم کردم و رفتم پایین...
    همهمه بر این بود که مرسده از زندان فرار کرده بود و این برای ما خیلی خطرناک بود....
    *******​
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل پانزدهم
    رابـ ـطه ی دخترا با پسرا و رابـ ـطه ی دخترا با پسرا خیلی خوب شده بود.
    دیگر از جنگ و جدال خبری نبود.
    روزی تصمیم میگیرن که با هم به دریا برن.
    بعد از ظهر بود هیچ وسایلی با خودشون نبردن.
    پیاده تا دریا به راه افتادن باید یه ماشینی واسه خودشون میخریدن.
    وقتی به کناره دریا رسیدن روی ماسه ها نشستن.
    به دریا خیره شده بودن صدای موج ها طنین مینداخت و این صدا برای هر ۱۲ نفرشون روح نواز بود.
    گرد نشستند البته این پیشنهاده آرتان بود.
    آرتان خندید و گفت:خب هرکی یه خاطره تعریف کنه.
    روشا گفت:یعنی حتما باید تعریف شه دیگه؟
    _بله و اولم از تو شروع میشه!
    _مــــن؟
    _اوهوم!
    _خب...اومممم....آهان من پنجم دبستان بودم یه دوستی داشتم اسمش مهسا بود دختره خیلی احساساتی و ساده ای بود من همیشه بهش تذکر میدادم که هیچوقت اینطوری نباشه وگرنه زود گول میخوره که البته اینم شد...روزی بهم گفت my friend پیدا کردم...تعجب کردم و گفتم تو؟؟؟my friend؟؟؟هه...فکر کنم ناراحت شد چون دیگه باهام حرف نزد...دیگه شد منت کشی و اینا تا باهام آشتی کرد.برام تعریف کرد که این روزا با هم میرفتن بیرون و دوستای صمیمی بودن و از این چرت و پرتا...چند روز گذشت بعد بهم گفت عاشقش شدم...تعجب نکردم چون میدونستم مهسا اینطوریه...دخالتی در کارش نکردم چون میدونستم لوسه و سریع قهر میکنه...چند روز گذشت اخلاقش به کلی تغییر کرده بود دیگه باهام حرف نمیزد درساشم که همش بیست بود پایینه پونزده میشد...ازش پرسیدم چی شده؟ هیچی بهم نگفت...یروز داشتم درس میخوندم که گوشیم زنگ خورد مادره مهسا بود جواب دادم که مادرش با گریه گفت که مهسا خودکشی کرده...تعجب کردم آخه این کارش چه معنی میداد؟ بالاخره خودمو رسوندم دمه خونشون که...دیگه دیر شده بود فقط مادرش یه نامه بهم داد.
    منم رفتم خونه و نامه رو خوندم. توش نوشته بود:سلام روشاجان ببخشید که با ناراحتی و بدخلقی از پیشت میرم...شاید وقتی که این نامه رو میخونی از پیشت رفته باشم...ولی بدون که من از این دنیا و مردای بدش خسته شدم...من دیگه نمیتونستم این دنیا با مردای از خودشون نامردتر رو تحمل کنم فقط بدون که من شکستم و خرد شدم و مردم همین خدانگهدار واسه همیشه!
    با گریه نامه رو میخوندم هیچوقت یادم نمیره که چقدر از مردا متنفر شدم اما فقط واسه یکی دو ماه بود و بعد برگشتم به روزه سابقم به مردها اعتماد داشتم البته فقط به مردا ولی به نامردا اصلا اعتماد نداشتم الانم همینطورم...
    و دیگه سکوت کرد هیچکس هیچ حرفی نمیزد آرتان کلافه اومد طرفه روشا و دستشو گرفت و بلندش کرد روشا با تعجب بهش نگاه میکرد همه هم مثله روشا بودن...
    _فقط واسه چند لحظه من میخوام باهات صحبت کنم.
    و بعد اونو به دور دورا برد.
    کسی مانعش نشد.
    آرتان کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:ببین روشا....در طوله صحبتای تو من....من یه چیزایی فهمیدم...
    _چه چیزایی؟
    _راجع به اعتماد به مرد تو مطمئنی؟
    _اوهوم منم دوست دارم همسره آیندم یه مرده واقعی باشه!
    _ببین من...من میخوام یه چیزی بگم...
    _چی؟؟؟
    _راستش....گفتنش سخته!!
    _راحت باش!
    _نه بیخیال بریم...
    آرتان خواست بره که روشا شونه شو گرفت و برش گردوند دو تا دستای آرتانو گرفت و گفت:ببین آرتان من دوست دارم یه دوست برات باشم یه همدرد یه همدل...پس حرفتو بگو!
    _سخته....آخه من...
    _راجع به چیه؟
    _یه حس!
    _آهان خب؟
    _تو رو به عنوانه دوسته خودم میدونم اما اینو نمیتونم بگم!
    _خیلی خب بریم که بچه ها تنهان!
    با هم بسمته دریا رفتن بقیه هم خاطراته خودشون رو بازگو کردن دیگه شب شده بود بلند شدن و حرکت کردن تا به خونه برن نزدیکای غروب به یه رستوران رفتن و شام خوردن و بعدم راه افتادن و بسمته ویلا حرکت کردن....
    وقتی به ویلا رسیدن هرکدوم به ویلای خودشون رفتن و خوابیدن.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل شانزدهم
    《ماکان》
    بیدار شده بودم ساعت ۳ نصفه شب بود.
    رفتم پایین هیچکس نبود خب آره همه خوابن دیه!
    گرمم شده بود رفتم تو حیاط نسیمه خنکی می وزید.
    روی تاب نشستم و سرمو گرفتم بالا و به آسمون خیره شدم.
    یهو یه صدایی شنیدم.
    سرمو آوردم پایین.
    چیزی ندیدم فکر کنم خیالاتی شدم نمیدونم والا!
    دیروز که با دخترا رفته بودیم بیرون خاطره ای که نگار تعریف کرد خیلی قشنگ بود و خیلی گوشمو نوازش میداد و یا شایدم بهتره بگم که صدای اون خیلی لطیف بود که من اونطوری با اشتیاق گوش میدادم.
    لبخندی زدم...همون موقع یه نفر از ویلای دخترا اومد بیرون....
    خوب که دقت کردم همون دختره نگار بود.
    اون هم به من خیره شد.
    چه چشایی داشت لامصب...طوسیه براق که در اونجا من سبز میدیدمش من آخرم نفهمیدم چشای این چه رنگیه؟طوسیه یا سبز؟
    چشای من که قهوه ایه همین نه سوخته نه کمرنگ....
    نگار نگاشو از روی من برداشت و لبشو گاز گرفت و به سرعت داخله ویلا شد.
    وا این چش بود؟بیخیال!
    منم داخله ویلا شدم و یه راست به اتاقم رفتم و خوابیدم.
    صبح با صدای بلنده ماهان از خواب بیدار شدم.
    _چته مرتیکه چرا نمیزاری بخوابم؟
    _بلند شو ساعت ۱۲ ظهره بلند شو...
    _خو چیکار کنم که ساعت ۱۲ هان؟
    _هیچی بگیر بکپ و بعد بالشتو محکم کوبوند تو کلم واییی خدا آخه این برادره که من دارم؟
    از رو تختم بلند شدم با بی حالی به بیرون از اتاق رفتم.
    _بــــــــــه چه عجب آقای خواب آلو!!!
    _ببند آرتان حوصلتو ندارم.
    _مگه چی گفتم؟
    _بگو چی نگفتی؟
    _خب چی نگفتم؟
    _مـــــــــــرض!
    آرتان خندید و گفت:دوباره شروع نکن که سر به سرت بذارم.
    دوباره افتادم دنبالش!
    خسته شدم و یه راست رفتم دستشویی!
    صورتمو شستمو اومدم بیرون.
    ملت داشتن صبحونه میخوردن.
    منم کناره ملت نشستم و شروع کردم.
    _هاهاها...
    با تعجب به آرتان نگاه کردیم که دیدیم مربا رو خالی کرده بود رو سره بردیا زدم زیره خنده آخه قیافش فوق العاده خنده دار شده بود.
    _مرض درد به چی میخندی؟
    _معلومه قیافت!
    چشاشو ریز کرد و بلند شد و از کنارم رد شد حتما میرفت حموم دیگه.
    یهو یه چیزی با شتاب خورد تو صورتم.
    _هاهاها..
    با عصبانیت به آرتان نگاه کردم که کره رو زده بود تو صورتم پسره ی دیوونه!
    بلند شدم یکی زدم پسه کلش و رفتم تو دستشویی...
    صورتمو صد بار با صابون شستم و خشک کردم که بالاخره تمیز شد.
    از دستشویی رفتم بیرون...
    یه ماه گذشته بود دیگه خسته شده بودم آخه کی این سفره کوفتی تموم میشه!
    فقط از توی این شهر من فقط از یه چیز میترسم اونم اینکه وقتی مرسده فرار کرده ماها در خطر هستیم.
    امروز قرار بود با پسرا با هم بریم بیرون ماهان دوباره کرم میریخت و موهامو که با حوصله درست میکردم رو خراب میکرد آخه من چیکار کنم از دسته این ماهان بیچاره زنش!
    *********​
    _شوخی نکن نگار!
    _باور کن حالا چیکار کنم؟
    _چی بگم والا دیگه تا خر خره رفتی تو گل!
    _حالا نمیشه خودمو بکشم بالا؟
    _نه چون مرداب تو رو کشید داخلش و هیچ جورم نمیتونی بالا بیای!
    _آخه اینم حسه که من پیدا کردم؟
    _مگه عاشق شدن جرمه؟
    _آره عاشقه یکی از لندهورا جرمه!
    _حالا نگفتی عاشقه کدومشون شدی؟
    _ماکان!
    یهو روشا زد زیره خنده!
    _وا چه مرگته؟
    _اووووون؟؟؟؟اون که به یخ گفته زکی!!
    _خو میگی چیکار کنم دوسش دارم!
    _خاک تو سرت کنن!
    _ای بابا!
    _اوکی نزار بفهمه عاشقشی!
    _چطوری؟
    _نزار خو مثلا بگو تو برام پشیزی ارزش نداری البته اینو با خودت بگو!!!
    _بچه ها بریم خونه ی ساسان اینا دلم براش تنگیده!
    نگار و روشا کنجکاوانه به طرفه پنجره رفتن.
    پسران بودن که داشتن با خنده و اینا از در میرفتن بیرون.
    _احمقا!
    _عهههه روشا؟؟؟
    _غیرتت تو حلقم..
    نگار پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.
    _میدونستی بابا گفته ۲۰ روز دیگه بر میگردیم یعنی میریم خووونه واییی!
    _مرض!
    _تو خوشحال نیستی؟
    _نه خب اگه از اینجا بریم من دیگه نمیبینمش!
    _درسته!
    نگار سرشو تکون داد و از کناره پنجره کنار رفت.
    **********​
    نگار همونطور که خیابونای شمالو طی میکرد تا به مغازه ی لوازم موسیقی برسه تو کیفش دنباله چیزی هم میگشت.
    _آهان پیداش کردم...
    یدفعه چشمش به یه جایی افتاد و با تعجب نگاش کرد مرسده بود.
    برگشت تا مرسده او را نبینه ولی شجاعتش گل کرده بود برگشت و همزمان رفت تو شیکمه یکی!
    بهش نگاه کرد که دید ماکانه!
    _نگار برگرد و راه بیفت.
    نگار هم به حرفه ماکان گوش کرد و راه افتاد ماکان هم پشتش راه افتاد.
    _بــــــــــه بـــــــــه زوج های جوان!
    نگار با تعجب به سه نفری که رو به روش بود نگاه کرد یکی شایان بود و مرسده ولی اون یکی غریبه بود.
    ولی برای ماکان بسیار آشنا بود.
    اون کسی بود که ماکانو بسیار دوست داشت اما ماکان ذره ای علاقه به او نداشت.
    _بــــه آقا ماکان عشقه جدید مبارک!
    نگار با تعجب نگاش روی دختر بود.
    نگار گفت:شماها که با هم تفاهم دارید منو قاطی نکنید.
    از کناره همه گذشت اما دختر یه سنگ برداشت و محکم به سره نگار زد نگار اول شوکه دستش را به سرش گرفت و بعد آروم به زمین افتاد.
    ماکان وحشت زده گفت:چیکار کردی عوضی؟
    دختر پوزخندی زد و گفت:من داغه اینو میزارم رو دلت ماکان.
    و بعد اون سنگ رو محکم به سره ماکان زد و او هم کناره نگار نقشه به زمین شد.
    دختر گفت:ببریدشون..
    مرسده و شایان هر دو از زندان بصورته خیلی مخفیانه فرار کردن.
    اونارو داخله یه ماشین بردن و حرکت کردن.
    روشا و شبنم با هم رفته بودن بیرون...
    _میگم شبنم یه چیزیو میدونی؟
    _چیو؟؟
    _نگار عاشق شده!
    شبنم پقی زد زیره خنده و گفت:جونه من؟
    _آره بخدا!
    _حالا این پسره بدبخت کی هست؟
    _یکی از اون لندهورا ماکان!
    _اون که غرور جلوش زانو زده چی میگی؟
    _چه میدونم والا!
    همونطور که راه میرفتن به دور و برشون نگاه کردن.
    _میگم روشا اینجا آشناس؟
    _نه فکر کنم گم شدیم!
    _درووووووغ؟
    _به جانه تو!
    _حالا چیکار کنیم؟
    _همینطور بریم شاید به یه جایی رسیدیم.
    _بریم!
    همونطور راه افتادن که دو نفر جلوشونو گرفتن.
    آبه دهنشونو قورت دادن و میخواستن از سه جهت فرار کنن اما راهشون بسته شد دو نفرشون یه گونی دستشون بود اومدن طرفه روشا و شبنم و اونا رو تو گونی کردن.
    شبنم و روشا جیغ و تقلا میکردن که بیان بیرون اما اونا شبنم و روشا رو به داخله ماشین بردن و از اونجا دور شدن.
    _هاهاها...
    _آرتان میشه دیگه اینطوری نخندی؟
    _چرا ؟؟؟ به این خوشگلی میخندم!!
    _آره والا!
    _بچه ها ماکان نیومده ها!
    _میاد بچه که نیست!
    شونشو انداخت بالا و چیزی نگفت.
    _میگم آبتین بلند شو بریم لبه دریا!
    _خودت برو من نمیام!
    _اه خسیس اصلا خودم میرم.
    رفت تو اتاقشو لباساشو پوشید و رفت از خونه بیرون.
    قدم میزد و راه هارو طی میکرد بارون میبارید قطراته باران صورتشو خیس میکردن همچنین موهاشو و این بهش آرامش میداد.
    به دریا رسید روی تخته سنگی نشست و به غروبه آفتاب خیره شد.
    یه ماشین اونجا توقف کرد حتما اونا هم اومدن غروب رو تماشا کنن.
    وقتی پیاده شدن یه گونی هم دستشون بود آرتان با تعجب نگاه میکرد گونی تکون میخورد انگار یه کسی توش بود آرتان سریع بلند شد و به طرفه اونا رفت.
    اونا هم گونی رو پرت کردن تو دریا و زود و سریع در رفتن.
    آرتان سریع به طرفه دریا دوید و شیرجه زد.
    گونی رو آورد بالا دیگه تکون نمیخورد سریع گره رو باز کرد دختری بود که موهای طلاییش ریخته بود رو صورتش!
    آرتان سریع گذاشتش رو ماسه ها....خب حالا باید چیکار میکرد سریع به آمبولانس زنگ زد و همه چیو گفت.
    بعد از چند دقیقه آمبولانس اومد و دختر رو روی برانکارد گذاشتن و سوارش کردن آرتانم به طرفه خونه رفت.
    جلوی دره ویلا بود که گوشیش زنگ خورد از طرفه بیمارستان بود.
    گفته بودن که باید بیاد بیمارستان.
    _آخه من کیه اون دختر میشم که باید برم اه!!!
    یه تاکسی گرفت و آدرسه بیمارستانو داد.
    وقتی رسید پیاده شد.
    به طرفه پذیرش رفت و گفت:سلام امشب یه نفر تو دریا غرق شده بود میشه بگید کدوم اتاقه؟
    _اوممم اتاقه ۲۴۵ انتهای راهرو!
    _ممنون!
    و به طرفه انتهای راهرو دوید.
    داخله اتاق شد دکترا و پرستارا همینطور تندتند دستگاه هارو چک میکردن.
    آرتان با تعجب به دختر نگاه میکرد اون روشا بود.
    آرتان سریع به سمته تخت رفت و صداش زد.
    _روشا....روشا بلند شو!
    همون موقع روشا چشاشو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد و گفت:من کجام؟
    _بیمارستان تو رو انداخته بودن تو دریا روشا چیشده؟
    روشا سرفه ای کرد و شروع به تعریف کردن قضایا شد اما از شبنم خبری نداشت و این هر دو رو نگران کرده بود.
    بالاخره بعد از سه روز روشا مرخص شد اما چه بلایی سره شبنم اومد؟
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل هفدهم
    《روشا》
    نگرانه شبنم بودم نگارم همینطور آخه اونم سه روزه نیومده بود خونه.
    _رویا چیکار کنیم؟
    همون موقع شراره سراسیمه اومد گفت:بچه ها مرسده زنگ زده بود گفته بود در صورتی شبنمو آزاد میکنه که خواهره نگار با برادره ماکان برن اونجا!
    _چرا؟
    _نمیدونم چیزی نگفت.
    نگین با جدیت گفت:باشه ساعته چند؟
    _نگین خطرناکه!
    _من برای نجاته دوستم و خواهرم هرکاری میکنم!
    _خیلی خب ساعته هشت شب!
    نگین سرشو تکون داد و رفت تو اتاقش بعد از چند لحظه لباس پوشیده اومد بیرون....ساعت ۶ بود پس این کجا میرفت.
    از خونه رفت بیرون ما هم پشته سرش رفتیم....
    دره خونه پسرا رو زد که از شانسش ماهان درو باز کرد.
    _سلام راستش دوستم و خواهرم با برادره شما پیشه مرسده هستن...مرسده زنگ زد و گفت:درصورتی اونا رو آزاد میکنه که من و شما بریم اونجا پس ساعت هشت آماده باشید!
    و بدونه اینکه به پسره مهلته حرف زدن بده رفت بدبخت ماهان کپ کرده بود.
    رفت داخلو درو بست.
    ما هم داخل شدیم نگین همونطور که خونسرد بالا میرفت گفت:چیه چرا اونطوری خیره شدین؟
    _نگین تو مطمئنی؟؟تو که میدونی معتادت میکننا!!!
    _نمیتونن چون من نمیذارم حواسم هست.
    _خود دانی!
    نگین با اعتماد به نفسه کامل گفت:میدونم چون به خودم معتمدم اوکی؟
    _باشه بابا!
    رفت بالا تو اتاقش...
    رفتم سمته ضبط و روشنش کردم...من همیشه آهنگ گوش میدم گهگاهی هم قرش میدم.
    آهنگه غمگینی بود ترجیح دادم گوشش کنم.
    ✯هنوزم با تو..✯
    ✯میاره بارون دلم میخواد دوباره ابری شه...این جدایی کی تموم میشه✯
    ✯هنوزم عکست...مثله همیشه....کناره ساعته رو دیواره...✯
    ✯داره گریه هامو میشمره...✯
    ✯نمیتونم...دیگه بسه...دیگه بسه تمومش کن✯
    ✯واسه بازی که شکسته...دیگه بسه تمومش کن...دیگه بسه تمومش کن✯
    ✯تو هنوزم همون عشقه پاکه سابقی...تو هنوزم عاشقی میدونم✯
    ✯خیره شو بگو به من قیده چیو میزنی تو که دل نمیکنی میدونم✯
    ✯تو هنوزم همون عشقه پاکه سابقی...تو هنوزم عاشقی میدونم✯
    ✯خیره شو بگو به من قیده چیو میزنی تو که دل نمیکنی میدونم✯
    ✯درا رو بستم که بوی عطرت بمونه تو هوای این خونه✯
    ✯همه میگن شده دیوونه✯
    ✯تمومه دنیا بزار ببینن تو صورتم دوباره بارونو✯
    ✯بی تو میرم این خیابونو✯
    ✯تو هنوزم همون عشقه پاکه سابقی...تو هنوزم عاشقی میدونم✯
    ✯خیره شو بگو به من قیده چیو میزنی تو که دل نمیکنی میدونم✯
    ✯تو برای من همون عشقه پاکه سابقی...تو هنوزم عاشقی میدونم✯
    ✯خیره شو بگو به من قیده چیو میزنی تو که دل نمیکنی میدونم✯
    ✯تو که دل نمیکنی میدونم✯
    (آهنگ سامان جلیلی_تمومش کن)
    وقتی آهنگ تموم شد ضبطو خاموش کردم حالم یجوری شده بود نمیدونم چی بود ولی خیلی حسه خوبی نبود.
    ساعت هفت و نیم بود بجای نگین من اضطراب داشتم ولی از حق نگذریم که نگین اصلا مظطزب نبود بلکه خیلیم خونسرد بود.
    نگین آماده شد و اومد پایین برای باره آخر برگشت و به ما نگاه کرد.
    _بچه ها فقط دعا کنید.
    _نگین هنوزم وقت داریا!
    _نه بچه ها من برای نجاته شبنم و خواهرم حاضرم جونمو از دست بدم.
    _امیدوارم سالم برگردی حواست باشه نگین معتادت نکن یه وقتا!
    خندید و گفت:حواسم هست...خداحافظتون باشه بچه ها!
    _مواظبه خودت باش نگین خدا نگهداره تو هم باشه!
    نگین از در خارج شد نگرانش بودیم نمیدونستیم آخر عاقبته این داستان چی میشه...ماهانم تو حیاط بود و بعد با هم از ویلا خارج شدن.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل هجدهم
    _چرا نمیان پس؟
    _نمیدونم حتما سرکاریم!
    نگین نگاهه چپی به او انداخت و گفت:مگه مرض دارن که مارو این همه راه بکشونن اینجا!
    _شاید دارن چه میدونم!
    نگین که فهمید ماهان زبونه آدمیزاد حالیش نیست چیزی نگفت.
    همون موقع یه ماشین جلو پاشون ترمز کرد.
    دو نفر پیاده شدن و به طرفه آنها رفتن.
    چشمایشان را بستن.
    _هوووی چیکار میکنی چرا چشامون رو میبندی؟
    _کار از محکم کاری عیب نمیکنه!
    اونارو سوار ماشین کردن و از اونجا دور شدن.
    بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد چشای اون دو نفرو باز کردن و پیادشون کردن.
    همونجا دو تا چوبه بلند دیدن که ماکان و نگار با صورتای خونین بهش بسته بودن.
    نگین رفت تو شوک اما ماهان رفت جلو و یقه ی یکی از اون سربازا رو گرفت و گفت:عوضیا باهاشون چیکار کردین؟
    _بــــــــه زوجه بعدی هم که اومدن.
    ماهان رفت جلو تر و یقه ی شایانو گرفت و گفت:عــــوضی مادرمو کشتی حالا میخوای برادرمو بکشی؟
    _هوووی تند نرو تو هم قراره بری پیشه داداشت اونجا بسته شی!
    و قهقهه ای سر داد.
    ماهان از زوره خشم میلرزید.
    نگین و ماهان رو به طرفه انباری بردن!
    انداختنشون تو انباری و درم بستن.
    《شبنم》
    چشامو باز کردم به همه جا نگاه کردم یه اتاقه کوچیک بود منو کجا آوردن؟
    بلند شدم و نفسی عمیق کشیدم فقط یادمه که جلوی من نگار و ماکانو با شلاق زدن اونقدر زدن که بی حال شدن و بعد بستنشون به چوب منم که از هوش رفتم.
    گریه کردم چقدر سخته که جلوی خودت بهترین دوستتو بزنن!
    همون موقع در باز شد و مرسده داخل شد.
    نشست روی صندلی و پا رو پا انداخت.
    _خب چه عجب بهوش اومدی!
    با نفرت بهش خیره شدم.
    _برای چی اینکارای کثیفو انجام میدی؟
    _خودتون خواستید؟
    داد زدم:عوضی تو برای چی وارده زندگیه ما شدی هان؟
    _چون چشممون دنباله پولتون بود...چون که دوست داشتیم خامتون کنیم تا پولتونو به ما بدید ما فقط پولتونو میخواستیم اما خودتون نخواستید!
    با نفرتی عظیم بهش خیره شدم عوضی آخه چطور تونست بخاطره پول مادرای مارو بکشه؟
    زدم زیره گریه دلم برای مامانم لک زده بود.
    _تو خیلی عوضی..آخه چطور تونستی مادره منو بخاطره پول بکشی هــــان؟
    _چون خودش خواست اگه با ما مخالفت نمیکرد اینطوری نمیشد!
    دیگه چیزی نگفتم آخه چرا؟
    هق هق میکردم اونم اعصابش خورد شد و از اتاق بیرون رفت و درو محکم بست.
    من انتقامه مادرمو ازشون میگیرم نمیذارم قسر در برن!
    وقتی یاده اون روز میوفتم جیگرم آتیش میگیره!
    وقتی کمی آروم گرفتم خودمو به دیوار چسبوندم و زانوهامو در آغـ*ـوش گرفتم.
    یهو در باز شد و یه نفر به داخل پرت شد اون بردیا بود.
    گوشه لبش زخمی شده بود و ازش خون میچکید دستشم چاقو خورده بود.
    خودمو به طرفش کشوندمو گفتم:بردیا...بردیا...بردیا بلند شو!
    چشاشو با درد باز کرد و بهم نگاه کرد.
    _شبنم تو...اینجا چیکار...میکنی؟
    _منو هم آوردن اینجا تو چطور....چطور دستشون بهت رسید؟
    _تو خیابون بودم داشتم میرفتم باشگاه که...
    _ادامه نده فهمیدم.
    کمکش کردم تا بشینه!
    _همینطور دارن مارو میارن!
    _منظورت چیه؟
    _اول نگارو ماکان گیر افتاد...بعد نگین ماهان حالا هم که تو...بعدی هم حتما...حتما شراره و عرشیاس!
    _از کجا میدونی؟
    _آخه خواهرها همراه با برادرای اون کسی که گیر میوفته رو با هم میارن!
    سرشو تکون داد و سرشو به دیوار چسبوند.
    منم ناخودآگاه سرمو گذاشتم شونش.
    *****​
    شبنم سرشو روی شونه های بردیا گذاشت و چشاشو بست.
    بردیا به شبنم نگاه کرد در خواب بسیار زیبا میخوابید بردیا لبخندی زد و به او خیره شد حتی نمیتونست نگاشو از روش برداره پس به خودش تلقین نکرد و بهش خیره شد.
    شبنم از سنگینی نگاهی چشاشو باز کرد و سرشو بلند کرد و به بردیا خیره شد.
    حالا تو نگاهه هم غرق شده بودن.
    شبنم هم چشاش برقه خاصی زد بردیا متوجه اون برق شد.
    سرشون لحظه به لحظه بهم دیگه نزدیک میشد و در آخر لباشون تو هم قفل شد.
    *******​
    دره انباری باز شد نگین و ماهان با تعجب به اونایی که تو درگاه بودن نگاه کردن.
    یهو پرتشون کردن داخل...نگار و ماکان بود.نگین به طرفه نگار رفت و ماهانم به طرفه ماکان...هر دو نگرانه آن دو بودن.
    _نگار..بلند شو خواهره گلم بلند شو.
    _ماکان چت شد؟ماکان؟
    هر دو چشاشونو باز کردن ماهان و نگین بهشون کمک کردن تا بلند شن!
    _نگار خواهرم حالت خوبه؟
    نگار سرشو تکون داد.
    _چه اتفاقی افتاد؟
    ماکان همه ی اتفاقا رو گفت.
    _و بعدش مارو تا سره حده مرگ جلوی شبنم کتک زدن و بعد از هوش رفتیم دیگه چیزی نمیدونیم!
    _الان حالتون خوبه؟
    _آره خواهره گلم!
    حالا همه در فکرن که باید دوباره دوستانشون رو بیارن و اونا رو هم شکنجه بدن خیلی بده!
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل نوزدهم
    حدسه شبنم درست بود نفراته بعدی شراره و عرشیا بودن.
    بعدی روشا و آرتان و بعدی هم رویا و آبتین.
    شبی که بارون میبارید آمدن و هر ۱۲ نفر رو با خودشون بردن اما کجا نمیدانستند؟
    کمی بعد ماشین از حرکت ایستاد به آنجا نگاه کردن و تعجب کردن.
    باز که همان جای قبلی بود یعنی چی؟
    انها را پیاده کردن نه درست نبود قضیه بسیار بودار بود آخه نمیشد که اونا رو ببرن و بعد از چند دقیقه برشون گردونن!
    دوباره همه را داخله اتاق هایی که واسشون انتخاب کرده بودن بردن!
    _نه درست نیست آخه نمیشه که..
    آبتین به رویا نگاه کرد و گفت:چی درست نیست؟
    _آخه چرا مارو بر گردوندن باز؟من گفتم الان مارو بردن بکشن ولی دوباره برگردوندمون عجیبه!
    آبتین جلوی رویا نشست و گفت:حتما بهمون میگن!
    _فکر نکنم...بیخیال ما که چیزی نمیدونیم!
    _اوهوم!
    و بهم خیره شدن...در نگاهه هم غرق شدن یهو آبتین نگاهشو از رویا دزدید اما رویا مسخه او شده بود دلیله اینکاراشونو نمیفهمیدن اینا یعنی چی نه همچین اتفاقی نباید میفته!
    _بردیا؟
    _جانم؟
    _میگم چرا مارو دوباره برگردوندن سره جای اولمون؟
    _نمیدونم عزیزم...ولی حتما یکاری کردن بیخیال ماکه نمیدونیم خودتو درگیر نکن عزیزم!
    _باشه!
    و دیگه چیزی نگفتن.بردیا و شبنمم که بعد از اون شب فهمیدن عاشقه همن و براشون بسیار حسه عالی بود.
    _نگین...نگین چت شد؟
    نگین همونطور که دستش رو گلوش بود تقاضای نفس میکرد.
    نگین نفس تنگی داشت و الان سه روزه از اسپریش استفاده نکرده بود.
    _نگین خواهش میکنم چت شد نگین...عزیزم چی شده؟
    _مـ...ن تنـ...گیـ...نفسـ...دا..رم!
    و بعد از هوش رفت خس خس میکرد.
    ماهان بلند شد و به طرفه در رفت و بهش زد و داد زد:این درو باز کنین حالش بد شده خواهش میکنم یه دکتر خبر کنید!
    شایان اومد طرفه در و گفت:چته؟
    _عوضی حالش بده نفس نداره!
    شایان گوشیشو در آورد و به اورژانس زنگ زد بعد از چند دقیقه اومد و نگینو معاینه کرد و ماهانم فهمید که نگین تنگی نفس داره دکتر اسپری رو هم به ماهان داد و ماهانم سریع دو پیس به دهانه نگین زد که نگین با چند تا سرفه بهوش اومد.
    _حالت خوبه نگین؟
    نگین سرشو تکون داد دکتر بعد از چند سفارشه لازم رفت.
    ماهان به نگین کمک کرد تا بشینه.
    _حالت خوبه؟
    نگین سرشو تکون داد و یهو سرشو گذاشت روی شونه های عضله ای ماهان و به خوابه عمیقی فرو رفت.
    ماهانم چیزی نگفت و سرشو به سره نگین تکیه داد و به خواب رفت.
    _ماکان حالم بده میشه بهم کمک کنی بشینم!
    ماکان کمکش کرد تا بشینه...
    _ببخشید!
    نگار با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:چرا؟
    _بخاطره اون دختره...اون دختر زمانی خیلی دوسش داشتم...اونم دوسم داشت اما...اما یه روز عکسایی به دستام فرستاده شد که حالمو دگرگون کرد لاله رو با یه پسره در یه اتاق دیدم از اون به بعد من اونو به عنوانه یه دختره هـ*ـوس باز میشناسم الانم همینطورم هیچ وقت نمیبخشمش چون دلمو شکوند...آخه چطور تونست دله یه آدمه عاشقو بشکونه نمیدونم!
    نگار که حاله دگرگونه ماکانو دید به طرفش رفت و دستشو گذاشت رو شونش و برش گردوند و بهش نگاه کرد.
    _گوش کن...من حاله تو رو درک میکنم...ولی اینو بدون که هیچ وقت خودتو نباز تمومه دخترا اینطور نیستن...اگه به دور و برت نگاهی بندازی حتما میتونی دخترای خوبی پیدا کنی که لایقت باشن...پس هیچ وقت ناامید نشو اینو معلم قرآنمون بهمون میگفت که بچه ها اگه بخواین امیدتون رو به خدا از دست بدین حتما نمیتونین زنده بمونید...من فقط نظرمو بهت گفتم وگرنه پیشنهاد پیشنهاده خودته به من چه؟
    ماکان به حرفای نگار به خوبی گوش میداد خیلی زیبا صحبت میکرد مثله اونروزی که جلوی دریا خاطره تعریف میکرد.
    وقتی حرفاش تموم شد به روی ماکان لبخندی زد و گفت:من مثله دوستتم پس اگه مشکلی داشتی به دوستت بگو!
    قلبه ماکان لرزید و برای باره اول ماکان به روی یه دختر غیر از لاله لبخند زد.
    خودشم نمیدونست چه حالیه ولی این حسو دوست داشت قلبش تندتر از همیشه زد.نگار بسیار دختره مهربان و خوبی بود اینو ماکان تضمین میکرد
    لبخنداش همه رنگه مهربونی داشت چشماش پر از مهربونی بود و همین چشما قلبه ماکان رو تسلیمه خودش کرده...ماکان به خودش قول داده بود که بعد از اون دختر به هیچ عنوان قلبش تسلیمه دختری نشه و حالا این دختر تونست قلبه سنگیه ماکان رو آب کنه و به روزه اولش دراره!
    نگارهم که وقتی خودشو دوسته ماکان معرفی کرد با خودش گفت:آخه دیوانه تو که عاشقشی دیگه دوستش میخوای بشی چیکار؟
    نگار هم حرفاشو تضمین نمیکرد که آیا بتونه واسه ماکان دوسته خوبی باشه!
    نگار فکر میکرد که ماکان ذره ای به او علاقه ندارد و این اشتباه بود.
    شراره میخواست حرفی بزنه ولی دهنشو بست.
    _چیزی میخوای بگی؟
    _آره...اما نمیشه!
    _چرا خب حرفتو بزن!
    _خب...نه بیخیال!
    عرشیا شونه ای بالا انداخت.
    شراره میخواست بهش بگه که عامله اصلیه تمامه این اتفاقا خودشه چون اولاش به مرسده وفادار بود و آدرسه خونه رو داده بود ، تمامه اطلاعات رو بهش داده بود و همچنین الان شناسنامه ی پدرا دسته مرسده هستش!
    شراره سرشو تکون داد و چشاشو بست و شروع به حرف زدن کرد از عکس العمل عرشیا میترسید چشاشو باز کرد عرشیا اخماش تو هم بود به طرفش رفت و یقه ی مانتوی شراره رو گرفت و به چشماش خیره شد...چشمای درشت و طوسیه شراره از اشک پر شده بود و بسیار براقش کرده بود چشاشو انداخت پایین نمیخواست تو صورته عرشیا نگاه کنه ولی عرشیا اونو وادار به این کار کرد.
    _چرا شراره؟...چرا...چرا تو؟؟
    شراره که فکر میکرد عرشیا راجع به قضیه ای که الان گفته حرف میزنه گفت:بخدا دسته خودم نبودش نمیدونم چرا بهش وفادار بودم.
    _نه این موضوع رو فراموش کن...میخوام بدونم چرا تو؟
    شراره با تعجب بهش نگاه کرد.عرشیا پوفی کشید و بلند شد و کناره شراره نشست و دستشو گذاشت روی یه پاش و اون یکی پاشو دراز کرد.
    شراره خوابش گرفته بود سرشو به دیوار تکیه داد و خوابید وقتی خوابش سنگین شد سرش سر خورد و روی پاهای عرشیا فرود اومد عرشیا چشاشو باز کرد و بهش خیره شد و لبخندی زد دستشو روی موهای مشکی و فره شراره کشید.
    _روشا؟
    _هوممم؟
    _حالت خوبه آخه رنگت پریده!
    _اوهوم حالم خوبه!
    و دیگه چیزی نگفت و سرشو به دیوار تکیه داد و چشاشو بست.
    احساس کرد یکی سرش با سره خودش برخورد کرد.
    آرتان چشاشو باز کرد و به روشا خیره شد که دستش به سرش بود و میمالوندش!
    _چه سری داری تو!
    _مگه چشه؟
    _سفته!
    آرتان خندید و چیزی نگفت.
    _آقا ما که خوابیدیم!
    و سرشو گذاشت رو شونه های پهنه آرتان و با لبخند خوابید.
    آرتان لبخندی زد و چشاشو بست.
    قرار بود فردا مرسده و شایان یکاری انجام بدهند هیچکس نمیدونست چه کاری؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا