کامل شده داستان کوتاه شبِ شیشه های شکسته | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
گلدان پلاستیکی به نظرم بد نمی‌آید. سیاه و خاکی است. گل باید گل بماند. نیازی به تزئین ندارد. می‌گویم:
- نه، چقدر میشه؟
تبسمش شیطنت‌آمیز می‌شود:
- پول نمی‌خواد. ارزونه، به جاش بخند و برو.
ابروهایم را به‌هم گره می‌زنم. از خنده ریسه می‌رود. چرا او هم مثل آقای دادخواه است؟!
- حتماً اتفاق خوبی افتاده که داری گل می‌خری، نمی‌خوای اول صبحی یکم بخندی؟
خشکم زده است. چه باید بگویم؟ شرکت را که از دست داده‌ام، احیا هم که بشود شانس این‌که برای من باشد از پیش هم کمتر است. باز هم باید بخندم؟ حتی با این که آن خانم در شرکت می‌ماند؟
- آقا، لبخند جزو هزینه‌های اقتصادی به حساب نمیادا!
اعصابم را خرد می‌کند. یک ده تومان و یک پنج تومان روی میز می‌گذارم و گلدان را برمی‌دارم. دارم از مغازه بیرون می‌روم که صدایش را می‌شنوم:
- اگه اقتصاد خونده بودی و می‌دونستی اقتصاد مقاومتی چیه، حداقل برمیگشتی که باقی پولتو بگیری.
صدایش طوری است که انگار هر لحظه ممکن است از خنده بترکد. لبخندی روی لبم سبز می‌شود. نگاهش را از پشت روی خودم حس می‌کنم. برمی‌گردم. کسی آن‌جا نیست! به طرف میز می‌روم، پولی روی میز دیده نمی‌شود. با خنده می‌گویم:
- من که دارم می‌خندم!
سکوت... کسی آنجا نیست.
***
فصل هفتم
شب شیشه‌های شکسته
وارد سالن می‌شوم. همه جا تاریک است و خلوت. پول برق را نداده‌ایم و امروز، به جای خورشید، ابرها می‌تابند. اولین کسی هستم که به شرکت آمده. ساعت هفت است. یک ساعت دیگر همه تک‌تک پیدایشان می‌شود. تنها جایی که می‌توانم این گل را بگذارم، در اتاق خودم است. از راهرو می‌گذرم و پشت سومین در می‌ایستم. اینجا تاریک‌تر است. می‌خواهم در را باز کنم؛ اما یادم می‌آید که کلید ندارم. با امید اینکه دیروز در‌ها را قفل نکرده باشند، دستگیره را می‌چرخانم. با دیدن داخل اتاق، گلدان روی زمین می‌افتد.
- چی شد؟
زانوهایم را روی زمین می‌گذارم تا برش دارم. دلم برای گل بیچاره می‌سوزد. گلدان چیزی نشده؛ اما مقداری از خاک بیرون ریخته و چند شاخه شکسته‌اند. می‌گویم:
- شما اینجا چیکار می‌کنین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    از پشت میز کنار می‌آید و تا مرا می‌بیند، چشم‌هایش از انزجار چروک می‌خورند. ابرو بالا می‌اندازد:
    - قراره این اتاق برای من بشه. تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    نمی‌خواهم جوابش را بدهم. همان‌طور که سرم را پایین می‌اندازم، از صورت تا نوک کفش‌های زنانه‌اش را در ذهنم حک می‌کنم. امروز لباس تازه‌ای پوشیده است. سورمه‌ای! خاکی که روی زمین ریخته را با کف دست جمع می‌کنم و درون گلدان می‌ریزم.
    - جواب من چی شد؟
    از جا بلند می‌شوم:
    - اومدم که این گل رو اینجا بذارم.
    چند لحظه‌ای به گلدان در دستم خیره می‌شود. بعد طوری عقب می‌رود که انگار اجازه‌ی ورود به اتاق را برایم صادر کرده است. داخل می‌شوم و گلدان را روی میز کار می‌گذارم. روی میز چند برگه است که اصطلاحات و نمودار‌های اقتصادی را توضیح می‌دهد.
    - توی اتاقتون گلی نمی‌بینم که نشون بده اهل گل خریدن هستین، میشه بگین برای چی امروز گل خریدین؟
    روی یکی از مبل‌های چرم نشسته است و نگاهم می‌کند. می‌گویم:
    - یه هدیه است.
    ابرو بالا می‌اندازد. نفس عمیقی می‌کشم:
    - میشه بشینم؟
    چند لحظه در چشمانم زل می‌زند. دنبال چه است؟ از او خجالت می‌کشم. به‌خاطر کار دیروزم و به‌خاطر هرچیزی که هستم. بالاخره دست راستش را بالا می‌آورد و به مبل روبه‌رویش اشاره می‌کند. به محض نشستن، خود را از این حس حقارت خلاص می‌کنم:
    - من یه بزدلم.
    - چرا این حرفو می‌زنی؟
    شبیه یک روانشناس، آرام و با متانت است. چشم‌هایش که معلوم نیست چه احساسی دارند، مرا معذب می‌کند:
    - قبل از این که تو بیای، من برای خودم از تو یه عوضی ساختم که می‌خواد رویامو ازم بگیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    پوزخند می‌زند:
    - تو یه بزدلی!
    سرم را پایین می‌اندازم. ادامه می‌دهد:
    - دیروز من به تو اعتماد کردم و جوابمو این‌طوری دادی. حالا هم داری برای کم کردن عذاب وجدانت غرورتو زیرپا می‌ذاری! اما به نظرم این که بهش اعتراف می‌کنی، تو رو شجاع می‌کنه.
    جملاتش باهم در تضاد هستند؛ اما این تضاد برایم زیباست. او گفت من شجاع هستم. همین برایم کافی است. آرام آرام سر را بالا می‌گیرم. می‌خواهم چیزی بگویم؛ اما او پیش دستی می‌کند:
    - سعی کن دیگه بزدل نباشی. گوسفندا بزدلن. بهت نمیاد.
    - چی؟
    متوجه می‌شوم که چیز بی‌خودی گفته‌ام. برای همین، فورا حرفم را اصلاح می‌کنم:
    - دیگه چی بهم نمیاد؟
    آرنج دست راستش را روی دسته‌ی مبل می‌گذارد. پا روی پا می‌اندازد و مردمک چشم‌هایم را زیر نظر می‌گیرد:
    - ناخن بلندِ انگشت حلقه‌ت! پاکت سیگارِ روی میزت.. ترسِ توی چشمات! بازم بگم؟
    با نفرتی که در صورتم نمایان می‌شود و مسلماً از خودم است، به حرف می‌آیم:
    - من می‌خواستم نمودار رو از دیوار بکنم تا تو دیرتر پیشرفت کنی.
    منظورم را نمی‌فهمد:
    - کدوم نمودار؟
    - من میزی که برای تو می‌شد رو با سر اولین سیگار زندگیم سوزوندم.
    - چرا؟
    با ناامیدی سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم:
    - تو نمی‌فهمی.
    آرنجش را از روی دسته‌ی مبل برمی‌دارد و انگشت‌ها را روی ران پا می‌گذارد. کمرش ذره‌ای هم خم نمی‌شود. دهان باز می‌کند:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - هشتاد سال پیش، یه پسر هیفده ساله برای این‌که انتقام پدر و مادرش رو که به اردوگاه کار اجباری فرستاده شده بودن بگیره، منشی سفارت آلمان رو به قتل می‌رسونه. آلمانی‌ها می‌فهمن که قاتل یه یهودی بوده و به خاطر همین دو شب بعد، به محله‌ی یهودی‌ها می‌ریزن و همه‌جا رو با خاک یکسان می‌کنن. شیشه‌ی همه مغازه‌ها و خونه‌ها و کنیسه‌هاشون رو می‌شکنن و صبح که یهودی‌ها میان تو خیابون، می‌بینن که همه جا پر از خرده شیشه‌ست. برای منم این اتفاق افتاد. یه روز صبح از خواب پاشدم و دیدم زندگیم از حالت عادیش خارج شده و دار و ندارم روی دوشم آوار شدن. دیدم که هیچی ندارم و تازه، باید در کنار تحمل این شرایط خفت‌بار، اضافه‌های فاسد رو از گوشه و کنار زندگیم جمع کنم. داستان من خیلی شبیه داستان یهودی‌هاست؛ چون منم دو روز قبل از این بدبختی، یک نفرو توی ذهنم کشتم. بعدِ یه مدت، متوجه شدم فقط زندگی من نیست که شبیه اون ماجراست. بلکه قانون زندگی اینه. روال کارش اینه. اول تو رو با همه‌ی کاستی‌ها سازگار می‌کنه و بعدش به محض این‌که اعتراضی کنی، دار و ندارتو ازت می‌گیره... و تو مجبوری آت آشغالاتو جمع کنی. من می‌فهمم آقای اردبیلی. خیلی بیشتر از شما هم می‌فهمم.
    سکوتش به من اجازه می‌دهد حرف‌هایش را هضم کنم؛ اما باز هم نمی‌توانم. مانند اولین دیدارمان، نمی‌فهممش. اما این اذیتم نمی‌کند. چشم‌هایش را که روی زمین افتاده بودند آرام آرام بالا می‌آورد. با دیدنشان وحشت به تنم رسوخ می‌کند. این نگاه را هیچ‌وقت و هیچ‌جا ندیده بودم.
    - من زندگی رو شناختم آقای اردبیلی. چم‌وخم‌هاشو یاد گرفتم و برای همینه که میگم خیلی بیشتر از شما می‌فهمم. زندگی بی‌رحم‌تر از این حرفاست و وقتی تو اینجای ماجرا کم آوردی؛ یعنی دو قدم دیگه راه رفتنت رو هم از خاطر می‌بری.
    نگاهش درونم را می‌سوزاند. «چرا این طور شد؟ چرا کار به اینجا کشید؟» این سوال‌ها همه‌اش در ذهنم تکرار می‌شوند. چشم‌هایم از حیرت بزرگ و بزرگتر می‌شوند. او پوزخند می‌زند؛ اما با مهربانی می‌گوید:
    - باید بیشتر زندگی کنی. باید دلتو به آسمون بدی؛ اما نذاری کار به رعد و برق بکشه. متوجه هستی؟ باید ببازی آقای اردبیلی، مثل مهره‌های شطرنج که هیچ‌وقت موندگار نیستن. باید همیشه بخندی.. مگه زندگی چیزی جز آوازخوندن پرنده‌هاست؟ چشماتو باز کن. از این به بعد سعی کن بیشتر زندگی کنی. خب؟ نذار حقایقی که من بهت میگم تو رو از پا در بیاره.
    مردمک‌هایم از این‌طرف صورت به آن‌طرف صورتش می‌پرند. می‌خواهم نشانه‌ای از یک شوخی بامزه در چهره‌اش پیدا کنم. یا ردی از این‌که این حرف‌ها را از سر مهری که همه‌ی مادرها دارند زده باشد. اما هیچ‌چیز در صورتش نیست. شاید هم هست و من توان فهمیدنش را ندارم. حرف‌های او، رفتارهای او و نگاهش، همه و همه به من این حس را القا می‌کنند که احمق هستم؛ چون حتی یک ذره از هدفش درباره‌ی این جملات را نمی‌دانم. به زحمت لرزش درونم را آرام می‌کنم و می‌پرسم:
    - منظورت چیه خانم احمدزاده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    لبخند می‌زند:
    - فکر می‌کردم شما تنها فرد توی این شرکت هستین که می‌تونم روش حساب کنم؛ اما زودتر از چیزی که حدس می‌زدم شما رو شناختم و متوجه شدم نمیشه حتی بهتون اعتماد کرد. گر چه، این از دیروز مشخص بود.
    شوکه می‌شوم. زبانم بند می‌آید و چشم‌هایم بدون پلک زدن او را نگاه می‌کنند. او هم به من نظر دوخته است. از طولانی‌تر شدن این سکوت و نگاه به چیزی که هیچ از آن سر در نمی‌آورم به وحشت می‌افتم. تصور می‌کنم همه‌چیز یه جوک بوده. برای همین ناشیانه می‌خندم:
    - شما از چی حرف می‌زنین خانم؟ من توی این زمینه حرفای زیادی توی ذهنم ندارم.
    او نیز می‌خندد و از جا بلند می‌شود. به سمت در می‌رود و همچنان که بازش می‌کند، می‌گوید:
    - اون حسن یوسف رو چقدر خریدین؟ بگین تا پولشو روی مقدار سرمایه‌ی لازم برای خرید سهامتون بذارم و چک رو بنویسم.
    انگار که روی پونز نشسته باشم، مثل فنر از جا می‌پرم:
    - چی گفتی؟! تو می‌خوای منو از شرکتم بیرون کنی؟
    با همان لبخندی که چند دقیقه پیش روی لبانش بود، در فاصله‌ی چندمتری ایستاده و نگاهم می‌کند. از حالت صورتش، از شکل تکیه دادنش به در حرصم می‌گیرد. با خشم به او نزدیک می‌شوم. ثابت است. آن‌قدر بی‌حرکت می‌ماند تا من به یک قدمی‌اش می‌رسم. صدای حرف‌زدن چند نفر از اتاقی که روبه‌روی اتاقم است می‌آید. دستانم را مشت می‌کنم. باد سردی از راهروی شرکت می‌گذرد و وارد اتاق می‌شود. این سرما، درِ باز شده‌ای که رفتنم را انتظار دارد به رخم می‌کشد. دندان‌هایم با دیدن لبخندش روی هم ساییده می‌شوند. به حرف می‌آید:
    - دیدین آقای اردبیلی؟ حالا بگین، شما کیو کشتین که شب شیشه‌های شکسته بهتون رو آورده؟
    خشم جلوی چشمم را می‌گیرد:
    - من فکر کردم می‌تونم کنار شما سهم بزرگی توی رشد این شرکت داشته باشم. فکر کردم شما رویاهامو نمی‌دزدین..
    لبخندش از بین می‌رود؛ اما جدیتش هم باعث نمی‌شود احساس آرامش کنم. مانند من اخم می‌کند:
    - خلاف تو من خیلی چیزا رو می‌فهمم. و مطمئنم که تو از صحبت درباره‌ی بزدل بودنت می‌ترسی. درسته که شهامت خیلی چیزا رو نداری؛ اما من اشتباه کردم... تو اصلا شجاع نیستی.
    در یک چشم به‌هم زدن، وقتی از درک معنای این جمله فارغ می‌شوم، می‌بینم که در راهرو هستم. به سمت در برمی‌گردم. بسته شده است. آب دهانم را قورت و نفسم را بی‌سروصدا بیرون می‌دهم. «خوب شد که اتفاقی بدتر از این نیفتاد». این جمله را به خودم می‌گویم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم. می‌توانم حدس بزنم که خورشید از پشت ابر بیرون آمده. به آرامی راه بیرون رفتن از شرکت را پیش می‌گیرم. نمی‌دانم چرا؛ اما حس می‌کنم صدای خرد شدن شیشه‌های زیر پایم را می‌شنوم. دانه به دانه و با دقت!
    پایان
    97/3/19

    دینه دار

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .:~LiYaN~:.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    1,192
    امتیاز واکنش
    9,314
    امتیاز
    763
    محل سکونت
    بـنـدرلـنـگـه
    u2uo8kblekc4s3wslz4.png
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا