- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
***
از خستگی روی زمین می افتم.
مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید:
- آخه عمو و زنعمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن.
- مامان میگفت تنها بچهامی، آرزومه هیچی کم نذارم برات.
- دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟
- جونم؟
- من گشنمه!
- خب؟!
- خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم الان هشت شبه!
رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم:
- اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم!
دهانش باز میماند، با تعجب میگوید:
- آشپزی بلد نیستی؟
- نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم!
- چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟
- جانم؟
- جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد!
با حرص میگویم:
- و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهینخانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ نه؟
اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم:
- بدت هم نمیاومده انگار!
خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید:
- تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟
- آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه...
دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید:
- نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟
آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سـ*ـینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای تپشهایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید:
- مهمون نمیخوای صابخونه؟
از خستگی روی زمین می افتم.
مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید:
- آخه عمو و زنعمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن.
- مامان میگفت تنها بچهامی، آرزومه هیچی کم نذارم برات.
- دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟
- جونم؟
- من گشنمه!
- خب؟!
- خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم الان هشت شبه!
رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم:
- اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم!
دهانش باز میماند، با تعجب میگوید:
- آشپزی بلد نیستی؟
- نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم!
- چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟
- جانم؟
- جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد!
با حرص میگویم:
- و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهینخانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ نه؟
اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم:
- بدت هم نمیاومده انگار!
خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید:
- تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟
- آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه...
دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید:
- نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟
آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سـ*ـینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای تپشهایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید:
- مهمون نمیخوای صابخونه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: