کامل شده داستان کوتاه بیسیمچی عشق | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

از این رمان راضی هستید؟

  • بله

    رای: 14 93.3%
  • خیر

    رای: 1 6.7%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
***
از خستگی روی زمین می افتم.
مهدی هم می‌آید و کنارم می‌نشیند. با خستگی می‌گوید:
- آخه عمو و زن‌عمو چرا این‌قدر زحمت کشیدن و این‌همه اثاث خریدن.
- مامان می‌گفت تنها بچه‌امی، آرزومه هیچی کم نذارم برات.
- دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟
- جونم؟
- من گشنمه!
- خب؟!
- خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار می‌کنیم الان هشت شبه‌‌!
رو می‌کنم سمتش، دستم را می‌زنم زیر چانه‌ام و با لبخند می‌گویم:
- اولاً که مواد غذایی و این‌ها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم!
دهانش باز می‌ماند، با تعجب می‌گوید:
- آشپزی بلد نیستی؟
- نه... هیچ‌وقت فرصت نشد یاد بگیرم!
- چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟
- جانم؟
- جونت سلامت... خب اگه می‌گفتی شاید نظرم عوض می‌شد!
با حرص می‌گویم:
- و بعدش هم حتماً می‌رفتی خواستگاریِ‌ دخترِ مهین‌خانم که زن‌عمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ نه؟
اول با تعجب نگاهم می‌کند و بعد خنده‌اش می‌گیرد. حرصی‌تر می‌شوم:
- بدت هم نمی‌اومده انگار!
خنده‌اش را به سختی جمع می‌کند. با ته مایه‌ی خنده می‌گوید:
- تو این رو از کجا می‌دونی؟مینا گفته؟
- آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه...
دوباره می‌خندد و نزدیک‌تر می‌آید. دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد، روی مو‌هایم را می‌بوسد و می‌گوید:
- نرفتم؛ ‌چون دلم جای دیگه‌ای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟
آرام سرم را تکان می‌دهم. سرم را روی سـ*ـینه‌ی پهن و ‌محکمش می‌گذارم، درست روی قلبش. صدای تپش‌هایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ‌ در که زده می‌شود، آرام من را از خودش جدا می‌کند و به سمت در می‌رود. در که باز می‌شود پشت سرش صدایِ عموسبحان می‌آید:
- مهمون نمی‌خوای صابخونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    خوشحال از جایم بلند می‌شوم و منتظر می‌ایستم. اول زهرا که‌ چادر سورمه‌ای گل‌داری سرش کرده و بعد عموسبحان با قابلمه‌ای در دستش وارد می‌شود. زهرا را در آغـ*ـوش می‌کشم. عمو نزدیکم می‌آید و آرام پیشانی‌ام را می‌بوسد. رو می‌کند سمت مهدی و می‌گوید:
    - گفتم این برادرزاده‌ی من که غذا مذا بلد نیست درست کنه، به داد شکم اون یکی برادرزاده‌ام برسم.
    مهدی می‌خندد که با دیدن اخم الکیِ من خنده‌اش را جمع می‌کند. عمو سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد:
    - زن ذلیل..!
    - هی عمو؟!
    - چیه وروجک؟
    - این‌قدر به شوهر من نگو زن ذلیل!
    - زن ذلیله دیگه!
    می‌خواهم دوباره چیزی بگویم که می‌گوید:
    - فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه.
    و به قابلمه‌ای که در دست دارد اشاره می‌کند.
    ***
    - مهدی؟ کجایی؟
    از رویِ تخت بلند می‌شوم. نگاهی به ساعت می‌اندازم که پنج صبح را نشان می‌دهد. به هال که می‌روم، مهدی را می‌بینم که دارد سجاده‌اش را پهن می‌کند.
    - سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟
    به سمتم برمی‌گردد:
    - سلام ‌به روی ماهت خانم... داشتم می‌اومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ جماعت دونفره بخونیم.
    باشه‌ی آرامی می‌گویم و می‌روم تا وضو بگیرم.
    وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گل‌های صورتی دارد سرم‌ می‌کنم. پشت سرِ مهدی می‌ایستم. این نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق!
    سلام را که می‌دهیم و سجده‌ی شکر را به جا می‌آوریم مهدی به سمتم برمی‌گردد:
    - قبول باشه هانیه خانم!
    - قبول حق باشه آقا مهدی!
    - با چادرنماز چه‌قدر معصوم‌تر میشی.
    لبخند عمیقی می‌زنم. بلند می‌شوم و چادر و سجاده‌ام را جمع می‌کنم:
    - میگم نظرت چیه بری وسیله‌ی صبحونه بخری؟
    می‌خندد:
    - چشم ‌فرمانده... الان میرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کنم و توی آشپزخانه می‌گذارم. به هال که برمی‌گردم، مهدی را می‌بینم که واکس به دست با پوتین‌هایش درگیر است. می‌روم و روبرویش می‌نشینم. دستم را دراز می‌کنم و می‌گویم:
    - بده من!
    ابرو بالا می‌اندازد:
    - نه... خودم‌‌ انجام میدم.
    - اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم.
    از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی می‌شود و واکس را دستم می‌دهد. چند دقیقه‌ای با پوتین‌هایش درگیر می‌شوم. کارم که تمام می‌شود، با لبخند رضایتی زل می‌زنم به پوتین‌های تمیز و براق. جلوی چشم‌هایش می‌گیرمشان:
    - بفرما آقا... دیدی گفتم یاد می‌گیرم.
    صدای خنده‌اش بلند می‌شود. با تعجب نگاهش می‌کنم که انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌ام می‌کشد. انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم می‌دهد:
    - کل سر و صورتت رو سیاه کردی که!
    بلند می‌شوم و خودم را در آینه‌ی توی اتاق نگاه می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد! یک واکس زدن کل صورتم را شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم می‌بینم. کلاه نظامی‌اش را در دست دارد. نزدیکم می‌آید، باز هم رویِ مو‌هایم بـ..وسـ..ـه‌ای می‌نشاند. می‌خواهد عقب برود که دست‌‌هایم را دورِ گردنش می‌اندازم و روی شانه‌اش را می‌بوسم که لبخندی می‌زند. کلاه نظامی‌اش را روی سرش می‌گذارد و ابهتش دو چندان می‌شود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب می‌اندازد. احترام‌ نظامی می‌گذارد:
    - با اجازه فرمانده.
    چشمک شیطانی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    - سعی کن ناهار نیمرو نباشه!
    و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج ‌می‌شود، فقط صدایش از هال به گوشم می‌رسد:
    - خیلی دوستت دارم هانیه!
    تقریبا داد می‌زنم:
    - من بیشتر ستوان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    ظرف حاوی مایه‌ی کوکو سیب‌زمینی را برمی‌دارم و کنار گاز می‌ایستم‌. کمی از مایه را توی ماهیتابه می‌ریزم که یک‌دفعه روغنش جلز و ولز می‌کند و یک قطره روغن روی دستم می‌افتد. بی‌خیال بقیه‌ی مایه را هم می‌ریزم و به اتاق می‌روم.
    از بین کتاب‌هایم، دفتر شعرم را بیرون می‌آورم. خط به خطش را که می‌خوانم روزهای نه چندان دور در ذهنم تداعی می‌شود.‌‌‌‌ یک لحظه با خودم فکر می‌کنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟
    خودم هم جواب می‌دهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از همان وقت که در مهمانی‌های خانوادگی‌مان جای خالی‌اش خودنمایی می‌کرد یا اصلا شاید از وقتی که من هنوز شش یا هفت سالم بود و مرداد ماه و شهریور که می‌شد و هوا به اوج گرمایش می‌رسید، وقتی به خانه‌ی خانم‌جان می‌رفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی می‌کردیم و آخر سر هم مهدی می‌رفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی می‌خرید.
    نمی‌دانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب می‌دانم که خیلی وقت است دلم را باخته‌ام.
    با آمدن بوی سوختگی سریع و شتاب‌زده دفتر را روی تخت می‌گذارم و به آشپزخانه می‌روم. با دیدن کوکوسیب‌زمینی‌های سوخته آه از نهادم بلند می‌شود. زیرِ گاز را خاموش می‌کنم و مات و ناراحت خیره‌ی مثلا غذایم می‌شوم.
    - سلام... چی‌ شده هانیه؟
    ترسیده به عقب برمی‎گردم که مهدی را می‌بینم. متعجب می‌گویم:
    - سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟
    با لبخند می‌گوید:
    - سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. این‌قدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی... ببینم این بوی چیه؟
    با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره می‌کنم:
    - آخه چرا؟
    می‌بینم که لبخند عمیقی می‌زند. پر از محبت و عشق نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - فدای سرِ خانمم...یاد می‌گیری به مرور... بذار من لباس‌هام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست می‌کنم که انگشت‌هات هم باهاش بخوری.
    خیره نگاهش می‌کنم. لبخند می‌زند:
    - چیه؟
    - تو خیلی خوبی مهدی.
    - نه به خوبیِ تو.
    به اتاق می‌رود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی می‌گذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    آمدنش که طول می‌کشد، به سمت اتاق راه می‌افتم و در همان حال هم صدایش می‌زنم:
    - مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر می‌کنی؟
    در نیمه بازِ اتاق را کامل باز می‌کنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعر‌هایم در دستانش است. دست به سـ*ـینه به چهارچوب در تکیه می‌دهم. غرق صفحات است و لبخند روی لب‌هایش هِی پررنگ‌تر می‌شود. متوجه حضورم نمی‌شود.
    خیره نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم چه می‌شود که دلم می‌لرزد. باز حرف‌های خودش و عموسبحان میان افکارم خودی نشان می‌دهند. جلوتر می‌روم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین می‌نشینم، سرش را بالا می‌آورد و خیره‌ی چشم‌‌هایم می‌شود. لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    - فوضولی‌ها!
    می‌خندد... می‌میرم!
    از تخت پایین می‌آید و روبرویم می‌نشیند. آرام می‌گوید:
    - تو کِی این‌قدر عاشق شدی؟
    - خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم.
    دستم را می‌گیرد و کف دستم را می‌بوسد. لبخندی می‌زند و با شیطنت می‌گوید:
    - میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودی‌ها! همچین نوشته‌هات بوی کتک می‌دادن.
    - آها... آره اون‌ها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص می‌خوردم از دستت‌ها... هی هانیه خانم هانیه خانم...
    - چه خاطره‌های قشنگی داریم... پر از سادگی...
    - آقای پر از سادگی گشنه‌مونه.
    بلند می‌شود و دستم را می‌گیرد و من را هم بلند می‌کند. به سمت آشپزخانه می‌رویم. رو به من می‌گوید:
    - شما فقط بشین نگاه کن چی برات می‌پزم.
    می‌خندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانه‌مان می‌نشینم. دستم را زیر چانه‌ام می‌زنم و خیره‌ی حرکاتش می‌شوم. پیاز و‌ گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمی‌دارد! با صدای بلند می‌زنم زیر خنده. به سمتم برمی‌گردد و گیج مثل پسربچه‌های کوچک نگاهم می‌کند. آن‌قدر شیرین که در دل می‌گویم کاش اگر روزی بچه‌دار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خنده‌ام را جمع می‌کنم و می‌گویم:
    - این‌همه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟
    - فهمیدی؟
    - خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگه‌ای میشه درست کرد؟
    - حالا هر چی...
    - چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم.
    می‌خندد و می‌گوید:
    - ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    خمیازه‌ای می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری خوابیدم.
    چادر گل‌دارم را برمی‌دارم و سر می‌کنم. از خانه خارج می‌شوم و به سمت واحد عمو می‌روم. زنگ‌ در را که می‌زنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز می‌کند!
    سلام می‌کنم و با اشاره به چادری که سرش کرده می‌گویم:
    - کجا می‌رفتی؟
    - سلام، دل به دل راه داره ها... می‌خواستم بیام پیش تو.
    - خب بیا بریم خونه‌ی ما.
    - نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو.
    لبخندی می‌زنم و وارد خانه‌شان می‌شوم. تقریبا همه‌ی وسایل‌مان مثل هم است.
    کنار هم می‌نشینیم و آن‌قدر حرف می‌زنیم که متوجه گذر زمان نمی‌شویم.
    در که باز می‌شود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد می‌شود تازه متوجه ساعت‌های رفته می‌شویم‌. با تعجب به پلاستیک‌های زیادی که در دستشان است نگاه می‌کنم.
    عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی می‌گوید:
    - دیدی گفتم این‌جاست... اون کفش‌ها ماله هانیه‌ست دیگه.
    می‌آیند و پلاستیک‌ها را زمین می‌گذارند و تکیه زده به پشتی‌های یک طرف هال می‌نشینند. کنجکاو می‌پرسم:
    - چیه این پلاستیک‌ها؟
    مهدی می‌گوید:
    - نگاه کن توشون رو...
    یکی از پلاستیک‌ها را باز می‌کنم و از دیدن عروسک‌های درونش ابرو‌هایم از تعجب بالا می‌پرند. باقی پلاستیک‌ها هم پر است از عروسک و اسباب‌بازی!
    زهرا متعجب می‌پرسد:
    - عروسک؟
    عموسبحان با شیطنت می‌گوید:
    - آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید.
    و پشت سر این حرفش می‌زند زیر خنده. مهدی اما نمی‌خندد و خنده‌اش از چشمانش پیداست.
    زهرا شاکی می‌شود:
    - بی‌مزه! می‌خواستی بگی ما بچه‌ایم؟
    - نه بابا... هانیه که بچه‌ست ولی شما یه پا خانمی!
    - عمو!
    دستش را می‌گذارد روی گوش‌هایش:
    - جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چه‌طور تحملش می‌کنی مهدی؟
    مهدی نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - فرشته‌ها رو که تحمل نمی‌کنن.
    رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زنم و در دلم قربان صدقه‌ی عزیزِ جانم می‌روم.
    عمو اما سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد:
    - زن ذلیل!
    - حالا نگفتین این‌ها چیه؟
    عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید می‌گوید:
    - هزینه‌ی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازی‌ها رو هم گرفتیم که شما خانم‌های خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچه‌ها.
    ذوق‌زده رو به مهدی می‌گویم:
    - آره مهدی؟
    آرام چشم‌هایش را به نشانه‌ی تأیید روی هم می‌گذارد‌ ‌.عمو شاکی می‌گوید:
    - یعنی حرف من رو قبول نداری؟
    می‌خندم، به سمتش می‌روم و گونه‌اش را محکم می‌بوسم:
    - عمو کوچیکه‌ی خودمی.
    می‌خندد. به زهرا نگاه می‌کنم و می‌گویم:
    - اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟
    سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
    - آره...چه خوب که این‌کار رو کردید.
    در دلم فریاد می‌زنم:
    "خدایا شکرت برای این روزهای خوب"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرا ولی بهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/31
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    15
    امتیاز
    0
    ***
    کلافه پوفی می‌کشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشم‌هایش گذاشته تکان می‌دهم. دستش را برمی‌دارد و نگاهم می‌کند. کلافه‌تر می‌گویم:
    - حوصله‌م سر رفته.
    بلند می‌شود و می‌نشیند. با دست موهایش را به هم می‌ریزد و می‌گوید:
    - ساعت ده شبه ها... حوصله‌ت سر رفته؟!
    - آره!
    - چی‌کار کنم من حالا خانمم؟!
    فکری در ذهنم جرقه می‌زند. با ذوق و هیجان می‌گویم:
    - بیا بریم پشت بوم.
    ابروهایش از تعجب بالا می‌پرند! حق دارد خب! با خنده می‌گوید:
    - پشت بوم؟!
    - آره... بریم ستاره‌ها رو نگاه کنیم.
    لبخندی می‌زند. انگار که خاطرات بچگی‌مان یادش می‌آید:
    - بریم ستاره‌ها رو ببینیم که باز هم ستاره پرنوره برای تو باشه؟!
    می‌خندم. پرافتخار می‌گویم:
    - من الان دنیا رو دارم... ستاره می‌خوام چی‌کار؟!
    - حتی دنیا هم کمه مقابلِ بودنت.
    ***
    سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم. دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد:
    - میگم خوبه که این‌وقت شب کسی نمیاد بالای پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک می‌کردن!
    - خب عاقل نیستیم‌!
    - خیلی مچکر!
    - عاقل نیستیم... عاشقیم.
    - الهی من قوربونِ خانمِ شاعرم برم.
    خدا نکنه‌ی آرامی می‌گویم.
    چند لحظه سکوت برقرار می‌شود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش می‌شکند:
    - کاش زودتر پاییز بیاد.
    - چرا پاییز؟!
    - پاییز که بیاد، می‌ریم قدم می‌زنیم... صدای خش خش برگ‌ها زیر پامون قشنگ میشه.
    لبخندی روی لب‌‌هایم می‌نشیند:
    - شاعری سرایت کرده ها.
    - بدجور...
    - میگم مهدی؟
    - جانِ مهدی؟!
    - اگه یه روز بچه‌دار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟
    - الهی من قوربونِ فنچ بابا برم.
    اخم می‌کنم:
    - اسم رو بگو!
    - حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب.
    - یکی از قشنگترین اسم‌هاست...پسر هم محمد... یا علی.
    - پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر می‌گیری می‌خوابی! غذا هم که...
    - غذا هم که چی؟!
    - املت!
    کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خنده‌ها و خوشی‌هایمان باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو می‌کنیم. لبخندی می‌زنم و کادوها را در پلاستیک‌ها و گوشه‌ای می‌گذارم. از الان برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچه‌ها بازی کنم و خوشحالشان کنم:
    - چای می‌خوری زهرا؟
    - آره، بذار من می‌ریزم.
    - نه دیگه خودم می‌ریزم.
    به آشپزخانه می‌روم، استکان‌ها را از کابینت برمی‌دارم و کنار سماور می‌گذارم، قوری را برنداشته‌ام و هنوز چای را نریخته‌ام که با شنیدن صدایی‌ مثل انفجار بمب، دست‌‌هایم را محکم روی گوش‌هایم می‌گذارم.
    صدا آن‌قدر بلند و وحشت‌انگیز هست که چشم‌هایم را روی هم فشار بدهم.
    حس می‌کنم شیشه‌های پنجره‌ها در حال تکه تکه شدن هستن. چند دقیقه که می‌گذرد و صدا قطع می‌شود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشه‌ی هال از ترس با دست گوش‌هایش را گرفته می‌رسانم. به زور و با لب‌های خشکیده از ترس می‌گویم:
    - چی... چی‌ شده... زهرا؟
    مات نگاهم می‌کند:
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم...

    ***
    عمو و مهدی نگاهی به هم می‌اندازند... عصبی می‌شوم:
    - میگین چی شده یا نه؟
    مهدی تند و سریع می‌گوید:
    - اعلام جنگ از سمت عراق.
    گیج نگاهش می‌کنم. حرف‌هایش در ذهنم می‌چرخند؛ اما معنیشان را درک نمی‌کنم!
    ادامه می‌دهد:
    - اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن...
    با ترس و لکنت می‌گویم:
    - مـ...ما...مامان این‌ها... خانم‌جون...عـ...عمو این‌ها... حالشون خو...خوبه؟
    عمو کلافه بین موهایش دست می‌کشد:
    - تلفن‌ها قطعه... خبری نداریم.
    زهرا با صدای آرامی می‌گوید:
    - حالا چی میشه؟
    - می‌جنگیم تا ایمان‌مون، ناموس‌مون، انقلاب‌مون و خاک‌مون بمونه.
    سرم را با شدت بلند می‌کنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه می‌کنم. حرف‌های شب خواستگاری همه و همه میان ذهنم خودی نشان می‌دهند... کابوس شب‌‌هایم واقعیت یافت!
    نامطمئن می‌گویم:
    - چی؟ ببینم... نگو... نگو‌ که می‌خوای بری؟!
    از جایش بلند می‌شود، می‌رود کنار پنجره می‌ایستد. سکوتش جانم را ذره ذره می‌گیرد.
    مات می‌مانم! وقتی به خودم می‌آیم که عمو و زهرا به خانه‌ی خودشان رفته‌اند. انگار که تازه معنی حرف‌های مهدی را فهمیده باشم، بلند می‌شوم.
    می‌روم و پشت سرش می‌ایستم. تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق می‌آید می‌گویم:
    - من... من نمی‌ذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمی‌ذارم بری...
    به سمتم برمی‌گردد. چشم‌هایش برق می‌زند. نکند برق اشک باشد؟!
    دستم را می‌گیرد و می‌گوید:
    - نمیشه هانیه... نمیشه... نبین الان خودمون رو... شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن... هانیه من گفته بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟
    - یادمه...
    - زیر قولت زدی؟
    اشک‌‌هایم سرازیر می‌شود. زانو‌هایم خم می‌شود. روی زمین می‌افتم و هق‌هق گریه‌ام بلند می‌شود. همان‌طور با گریه می‌گویم:
    - من نمی‌دونستم... نمی‌دونستم این‌قدر دوستت دارم... من نمی‌دونستم قراره این‌قدر وابسته‌ات بشم... مهدی من نمی‌تونم... نمی‌تونم نبودنت رو تحمل کنم.
    همین‌طور اشک‌هایم می‌ریزند. کنارم روی زمین می‌نشیند. با دست‌هایش اشک‌‌هایم را پاک می‌کند، با صدای خش‌داری می‌گوید:
    - گریه نکن خانمم... باشه؟ اشک‌هات داغونم می‌کنن هانیه... فقط هانیه... نمی‌خوای که من شرمنده‌ی خدا بشم؟ نمی‌خوای که شرمنده‌ی امام حسین «علیه السلام» بشم؟ مگه نه هانیه؟
    طاقت نمی‌آورم، خودم را در آغوشش می‌اندازم و دوباره صدای گریه‌ام بلند می‌شود. همان‌طور که سرم را در آغوشش پنهان کرده‌ام با گریه می‌گویم:
    - ما همه‌ش سه ماهه مالِ همیم... همه‌ش سه ماهه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    نفس راحتی می‌کشم و تلفن را سرِ جایش می‌گذارم. مهدی با لبخند آرامش‌بخشی که روی لب‌هایش نقش بسته می‌گوید:
    - الان آروم شدی؟
    - آره، صدای همه‌شون رو که شنیدم خیالم راحت شد.
    کنارش روی مبل می‌نشینم. حرف‌های مادرم میان افکار به هم ریخته‌ام پررنگ می‌شود "همه دارن میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن."
    - مهدی؟
    - جانم؟
    - توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چه‌قدر دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابسته‌ام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من می‌میر...
    نمی‌گذارد جمله‌ام را کامل کنم. انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت روی لب‌‌هایم می‌گذارد:
    - نگو... این حرف رو نزن هانیه.
    - برو.
    گنگ نگاهم می‌کند:
    - برو مهدی... نمی‌خوام شرمنده‌ی خدا و امام حسین«علیه السلام» بشیم.
    بغضم می‌شکند...گفتنش آسان نیست... گفتن این "برو" آسان نیست... آسان نیست برای یک تازه‌عروس... آسان نیست تحمل کردن نبودنش... بغضم می‌شکند... اشک‌هایم روانه‌ی گونه‌ام می‌شود... گفتن این "برو" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره!
    ***
    کوله‌ی ارتشی‌اش را زمین می‌گذارد. کلاهش را برمی‌دارد و بین موهایش دست می‌کشد. کلاه را روی کوله می‌گذارد، خم می‌شود و پوتین‌هایش را می‌پوشد. می‌خواهد بند پوتین‌هایش را ببندد که دستم را روی دستش می‌گذارم.
    نگاهم می‌کند، نگاهش نمی‌کنم! نمی‌خواهم برق اشک را در چشمانم ببیند. بند پوتین‌هایش را می‌بندم، آرام و آهسته. آن‌قدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفس‌هایش را بشنوم؛
    اما بالاخره تمام می‌شود. بندپوتین‌هایش را می‌بندم، می‌خواهم بلند شوم که دست‌هایم را می‌گیرد. کف هر دو دستم را طولانی می‌بوسد. بغضم می‌شکند و اشک‌‌هایم جاری می‌شوند. سرش را که بلند می‌کند و نگاهم می‌کند چشم‌هایش انگار که خیسند. دست‌‌هایم را دور گردنش می‌اندازم و هق هقم بلند می‌شود. با صدای خش‌داری می‌گوید:
    - هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشک‌هات جونم رو می‌گیرن...جونِ مهدی گریه نکن.
    با سختی صدای هق‌هقم را خفه می‌کنم. جانش را قسم داده.
    آرام مرا از خودش جدا می‌کند... بلند می‌شود... روبرویش می‌ایستم...کوله‌اش را روی شانه‌اش می‌اندازد.
    انگشت کوچک دست راستم را سمتش می‌گیرم و می‌گویم:
    - قول بده... قول بده که برمی‌گردی مهدی.
    خیره در چشم‌‌هایم می‌گوید:
    - نمی‌خوام بد قول بشم هانیه.
    قلبم مچاله می‌شود. این رفتن بازگشت ندارد. می‌دانم...
    دستم را می‌اندازم. لبخند دل‌خوش‌کنکی می‌زند. پاهایش را جفت می‌کند و احترام نظامی می‌گذارد:
    - دوستت دارم فرمانده... خداحافظ.
    در را باز می‌کند و هنوز خارج نشده که می‌گویم:
    - من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگی‌هام... دوستت دارم آقامهدی.
    از در خارح می‌شود. در را پشت سرش می‌بندم، پشت در زانو‌هایم خم می‌شوند.
    هق هق گریه‌‌هایم سکوت خانه را می‌شکند.
    رفت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    - باز هم میاید خاله؟
    رو به‌ شیرین، فرشته‌ی شش ساله‌ی مرکز بهزیستی می‌گویم:
    - آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم.
    از در مرکز بهزیستی خارج می‌شویم‌‌.
    این دو هفته آن‌قدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمی‌آمدم.
    عمو و زهرا برایم غذا می‌آوردند و به زور به خوردم می‌دادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون کشاند و به مرکز بهزیستی آورد.
    کادوها را که دادیم چه‌قدر بچه‌ها خوشحال شدند.
    کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم.
    صبح قبل از رفتن پیش بچه‌ها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا می‌گوید حتما از فشار و استرس است.
    تاکسی می‌گیرم و به سمت آزمایشگاه می‌رویم تا جواب را بگیریم.
    تاکسی که می‌ایستد، پیاده می‌شویم و داخل می‌رویم.

    ***
    - مبارکه عزیزم، جواب مثبته.
    گیج و گنگ پرستار را نگاه می‌کنم:
    - چی مبارکه خانم پرستار؟
    - جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی!
    شوکه شده زهرا را نگاه می‌کنم. لبخند شادی می‌زند:
    - دارم خاله میشم!
    کم کم لبخندی روی لب‌‌هایم نقش می‌بندد.
    دارم مادر می‌شوم، مهدی پدر می‌شود.
    از آزمایشگاه بیرون می‌رویم و زهرا می‌خواهد تاکسی بگیرد که مخالفت می‌کنم:
    - بیا قدم بزنیم تا خونه.
    - بد نباشه واسه‌ت؟
    دستی روی شکمم می‌کشم:
    - نه بابا!
    صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی که با قدم‌هایمان بلند می‌شود بغض را میهمان گلویم می‌کند.
    مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! می‌خواست صدای خش‌خش برگ‌ها را بشنود.
    - اون‌جا رو نگاه کن هانیه!
    به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه می‌کنم؛ یک مغازه‌ی سیسمونی فروشی!
    دستم را می‌گیرد و به سمت مغازه می‌رویم.
    با ذوق لباس‌های مختلف را از پشت شیشه‌ی مغازه نشانم می‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد:
    - زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس!
    - خب ما هم داریم نگاه می‌کنیم.
    نگاهم کشیده می‌شود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایره‌های سفید دارد!

    ***
    به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه می‌کنم:
    - چرا زهرا نیومد؟
    - سرش درد می‌کرد.
    - چرا؟
    جواب سوالم را نمی‌دهد.
    به جایی روی مبل یک نفره‌ی کنارش خیره می‌شود.
    رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایره‌های سفید دارد.
    با تعجب می‌پرسد:
    - این چیه؟
    با صدای آرامی می‌گویم:
    - دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه.
    - خب؟
    - حس می‌کنم دختره.
    خیره‌خیره نگاهم می‌کند، چشم‌هایش غمگین می‌شوند و نمی‌دانم چرا! سرش را پایین می‌اندازد و آرام‌تر از من‌ می‌گوید:
    - مبارکه.
    - ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟
    - چرا میرم. آخر این ماه!
    - میگم مهدی اون‌جا چه‌کار می‌کنه؟ یعنی پستش چیه؟
    حس می‌کنم صدایش خش برمی‌دارد:
    - بی‌سیم‌چی بود!
    دنیا روی سرم خراب می‌شود. "بود!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا