[HIDE-THANKS]
تردید داشتم. نمی دانستم چه کار کنم. بالاخره آبان هم برادر بنیامین بود و می توانست دوباره، خیلی راحت به من ضربه بزند. مخصوصا که الان بیش از حد ضعیف بودم. اعتماد کردن به آبان، اعتماد کردن به آینده ای که با نقشه های آبان قرار بود رقم بخورد یک ریسک بزرگ در زندگی ام بود! با کمی دو دوتا چهارتا کردن تصمیم گرفتم که سوال های بی شماری که در سرم بود را از او بپرسم. اگر جایی لَنگ زد خیلی راحت به او و آن ده درصد سهام پشت می کردم؛ اما اگر همان طور که من می خواستم جواب می داد.... حالا برای آن موقع فکری خواهم کرد. کمی این پا و آن پا کردم و بعد سعی کردم اشتیاق درون صدایم را از بین ببرم و به جایش با بی حسی صحبت کنم.
-چرا می خوای این کمک ها رو بهم بکنی؟! برادرت یه غلطی کرده و عین خیالش هم نیست که یکی رو بدبخت کرده، تو این وسط سر پیازی یا ته پیاز؟
نفسی کشید و به چشم هایم خیره شد. شمرده شمرده پرسید
-اگه بهت راستش رو بگم عصبی نمیشی؟
خنده ام گرفت. مانند پسربچه های کوچکی بود که خطای بزرگی را انجام داده و پیش مادرشان باید جواب پس می دادند. نمی دانم چه چیزی در چهره ام دید که گفت
-مهرنوش و یکی دیگه ازم خواستن که بیام پیشت و راضیت کنم که از این لاک بیرون بیای. خواستن که کمکت کنم. شاید خودت متوجه نشده باشی؛ اما شخصیتت متاسفانه بیش از حد مرموز و کمی خسته کننده شده. دائما ترس داری، حتی جمشید هم نگرانت بود. برام توضیح داد که تو ساعت ها توی فکر میری و حتی صدای اطرافیانت رو نمی شنوی. اینا نشونه افسردگیه! دلت می خواد تو خونه باشی، حضور شخص جدیدی رو کنارت قبول نمی کنی یا به سختی می پذیری! حتی اگه اون شخص برادر یا یکی از نزدیکانت باشه. مطمئنم که اگه مهرنوش هم بیاد پیشت مثل قبل قبولش نمی کنی، نکه خودت نخوای! احساساتت اون رو قبول نمی کنه؛ چون خواسته یا ناخواسته تَرکت کرده، رفته و برای مدتی پیشت نبود و تو بیشتر فرو رفتی تو بیماریت.
بیمار...بیمار...من بیمار بودم؟ افسرده بودم؟ چرا حتی از اسم این بیماری هم می ترسیدم؟ سعی کردم جمله هایش را پس بزنم و به آن ها اشاره ای نکنم؛ اما انگار کسی در ذهنم آن ها را حک می کرد.
یکی دیگر...یکی دیگر...یعنی چه کسی بود؟ بنیامین؟ او که حتی یک درصد هم به یاد من نیست. دانیال؟ او از من متنفر است! همان روزی که به دنبال مهرنوش آمد نفرت را حس کردم. پس چه کسی؟ چه کسی از آبان خواسته بود که بیاید و مرا از این حصار نجات دهد. تیز نگاهش کردم که لب هایش کِش آمدند. بچه پررویی در دل نثارش کردم و پرسیدم
-یکی دیگه؟ منظورت کیه؟
سرش را به چپ و راست به شدت تکان داد که ترسیدم کنده شود و درست بیوفتد روی سنگ فرش های پیاده رویی که ایستاده بودیم. با صدای آرامش بخشش به آرامی زمزمه کرد
-این یه راز و البته یه شرطه! نمی تونم بگم.
با تخسی دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و ابروهایم را بالا انداختم و گفتم
-پس منم نمی تونم بهت اعتماد کنم! یا بهم میگی که اون کیه یا....
جمله ام را ادامه ندادم و دوباره با بدجنسی نگاهش کردم. حس کردم بیشتر از همیشه شبیه نامادری سیندرلا هستم؛ مخصوصا آن زمانی که سیندرلا را در اتاق زندانی می کند. همان طور با بدجنسی نگاهش می کردم که کلافه پوفی کشید و زمزمه کرد
-خیلی شبیه نامادری سفیدبرفی شدی!
دلم می خواست بگویم نامادری سفید برفی نه؛ من که جادوجنبل بلد نیستم؛ اما نامادری سیندرلا را که مطمئنم نسبت خونی دوری با یکدیگر داریم! پوزخندی زدم و گفتم
-نامادری سیندرلا!
با تعجب نگاهم کرد و گفت
-ها؟
-نامادری سیندرلا! من میونه خوبی با جادو ندارم.
چند دقیقه ای طول کشید تا مغزش کار کند و بتواند جمله ام را تجزیه کند؛ اما بازهم کمی منگ و گیج بود. با حرص گفتم
-واقعا که خنگی! نامادری سفید برفی جادوگر بود! سیب رو جادو کرد! من میونه خوبی با جادو و این چیزا ندارم. نامادری سیندرلا بیشتر به دردم می خوره.
پوکر مانند نگاهم کرد که پشت چشمی نازک کردم. دستش را پشت سرش کشید که صدای گوش خراشی از بالای سرمان به گوشمان رسید.
[/HIDE-THANKS]
تردید داشتم. نمی دانستم چه کار کنم. بالاخره آبان هم برادر بنیامین بود و می توانست دوباره، خیلی راحت به من ضربه بزند. مخصوصا که الان بیش از حد ضعیف بودم. اعتماد کردن به آبان، اعتماد کردن به آینده ای که با نقشه های آبان قرار بود رقم بخورد یک ریسک بزرگ در زندگی ام بود! با کمی دو دوتا چهارتا کردن تصمیم گرفتم که سوال های بی شماری که در سرم بود را از او بپرسم. اگر جایی لَنگ زد خیلی راحت به او و آن ده درصد سهام پشت می کردم؛ اما اگر همان طور که من می خواستم جواب می داد.... حالا برای آن موقع فکری خواهم کرد. کمی این پا و آن پا کردم و بعد سعی کردم اشتیاق درون صدایم را از بین ببرم و به جایش با بی حسی صحبت کنم.
-چرا می خوای این کمک ها رو بهم بکنی؟! برادرت یه غلطی کرده و عین خیالش هم نیست که یکی رو بدبخت کرده، تو این وسط سر پیازی یا ته پیاز؟
نفسی کشید و به چشم هایم خیره شد. شمرده شمرده پرسید
-اگه بهت راستش رو بگم عصبی نمیشی؟
خنده ام گرفت. مانند پسربچه های کوچکی بود که خطای بزرگی را انجام داده و پیش مادرشان باید جواب پس می دادند. نمی دانم چه چیزی در چهره ام دید که گفت
-مهرنوش و یکی دیگه ازم خواستن که بیام پیشت و راضیت کنم که از این لاک بیرون بیای. خواستن که کمکت کنم. شاید خودت متوجه نشده باشی؛ اما شخصیتت متاسفانه بیش از حد مرموز و کمی خسته کننده شده. دائما ترس داری، حتی جمشید هم نگرانت بود. برام توضیح داد که تو ساعت ها توی فکر میری و حتی صدای اطرافیانت رو نمی شنوی. اینا نشونه افسردگیه! دلت می خواد تو خونه باشی، حضور شخص جدیدی رو کنارت قبول نمی کنی یا به سختی می پذیری! حتی اگه اون شخص برادر یا یکی از نزدیکانت باشه. مطمئنم که اگه مهرنوش هم بیاد پیشت مثل قبل قبولش نمی کنی، نکه خودت نخوای! احساساتت اون رو قبول نمی کنه؛ چون خواسته یا ناخواسته تَرکت کرده، رفته و برای مدتی پیشت نبود و تو بیشتر فرو رفتی تو بیماریت.
بیمار...بیمار...من بیمار بودم؟ افسرده بودم؟ چرا حتی از اسم این بیماری هم می ترسیدم؟ سعی کردم جمله هایش را پس بزنم و به آن ها اشاره ای نکنم؛ اما انگار کسی در ذهنم آن ها را حک می کرد.
یکی دیگر...یکی دیگر...یعنی چه کسی بود؟ بنیامین؟ او که حتی یک درصد هم به یاد من نیست. دانیال؟ او از من متنفر است! همان روزی که به دنبال مهرنوش آمد نفرت را حس کردم. پس چه کسی؟ چه کسی از آبان خواسته بود که بیاید و مرا از این حصار نجات دهد. تیز نگاهش کردم که لب هایش کِش آمدند. بچه پررویی در دل نثارش کردم و پرسیدم
-یکی دیگه؟ منظورت کیه؟
سرش را به چپ و راست به شدت تکان داد که ترسیدم کنده شود و درست بیوفتد روی سنگ فرش های پیاده رویی که ایستاده بودیم. با صدای آرامش بخشش به آرامی زمزمه کرد
-این یه راز و البته یه شرطه! نمی تونم بگم.
با تخسی دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و ابروهایم را بالا انداختم و گفتم
-پس منم نمی تونم بهت اعتماد کنم! یا بهم میگی که اون کیه یا....
جمله ام را ادامه ندادم و دوباره با بدجنسی نگاهش کردم. حس کردم بیشتر از همیشه شبیه نامادری سیندرلا هستم؛ مخصوصا آن زمانی که سیندرلا را در اتاق زندانی می کند. همان طور با بدجنسی نگاهش می کردم که کلافه پوفی کشید و زمزمه کرد
-خیلی شبیه نامادری سفیدبرفی شدی!
دلم می خواست بگویم نامادری سفید برفی نه؛ من که جادوجنبل بلد نیستم؛ اما نامادری سیندرلا را که مطمئنم نسبت خونی دوری با یکدیگر داریم! پوزخندی زدم و گفتم
-نامادری سیندرلا!
با تعجب نگاهم کرد و گفت
-ها؟
-نامادری سیندرلا! من میونه خوبی با جادو ندارم.
چند دقیقه ای طول کشید تا مغزش کار کند و بتواند جمله ام را تجزیه کند؛ اما بازهم کمی منگ و گیج بود. با حرص گفتم
-واقعا که خنگی! نامادری سفید برفی جادوگر بود! سیب رو جادو کرد! من میونه خوبی با جادو و این چیزا ندارم. نامادری سیندرلا بیشتر به دردم می خوره.
پوکر مانند نگاهم کرد که پشت چشمی نازک کردم. دستش را پشت سرش کشید که صدای گوش خراشی از بالای سرمان به گوشمان رسید.
[/HIDE-THANKS]