کامل شده داستان کوتاه بی آبان دنیا بیابان می شود|DENIRA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]
تردید داشتم. نمی دانستم چه کار کنم. بالاخره آبان هم برادر بنیامین بود و می توانست دوباره، خیلی راحت به من ضربه بزند. مخصوصا که الان بیش از حد ضعیف بودم. اعتماد کردن به آبان، اعتماد کردن به آینده ای که با نقشه های آبان قرار بود رقم بخورد یک ریسک بزرگ در زندگی ام بود! با کمی دو دوتا چهارتا کردن تصمیم گرفتم که سوال های بی شماری که در سرم بود را از او بپرسم. اگر جایی لَنگ زد خیلی راحت به او و آن ده درصد سهام پشت می کردم؛ اما اگر همان طور که من می خواستم جواب می داد.... حالا برای آن موقع‌ فکری خواهم کرد. کمی این پا و آن پا کردم و بعد سعی کردم اشتیاق درون صدایم را از بین ببرم و به جایش با بی حسی صحبت کنم.
-چرا می خوای این کمک ها رو بهم بکنی؟! برادرت یه غلطی کرده و عین خیالش هم نیست که یکی رو بدبخت کرده، تو این وسط سر پیازی یا ته پیاز؟
نفسی کشید و به چشم هایم خیره شد. شمرده شمرده پرسید
-اگه بهت راستش رو بگم عصبی نمیشی؟
خنده ام گرفت. مانند پسربچه های کوچکی بود که خطای بزرگی را انجام داده و پیش مادرشان باید جواب پس می دادند. نمی دانم چه چیزی در چهره ام دید که گفت
-مهرنوش و یکی دیگه ازم خواستن که بیام پیشت و راضیت کنم که از این لاک بیرون بیای. خواستن که کمکت کنم. شاید خودت متوجه نشده باشی؛ اما شخصیتت متاسفانه بیش از حد مرموز و کمی خسته کننده شده. دائما ترس داری، حتی جمشید هم نگرانت بود. برام توضیح داد که تو ساعت ها توی فکر میری و حتی صدای اطرافیانت رو نمی شنوی. اینا نشونه افسردگیه! دلت می خواد تو خونه باشی، حضور شخص جدیدی رو کنارت قبول نمی کنی یا به سختی می پذیری! حتی اگه اون شخص برادر یا یکی از نزدیکانت باشه. مطمئنم که اگه مهرنوش هم بیاد پیشت مثل قبل قبولش نمی کنی، نکه خودت نخوای! احساساتت اون رو قبول نمی کنه؛ چون خواسته یا ناخواسته تَرکت کرده، رفته و برای مدتی پیشت نبود و تو بیشتر فرو رفتی تو بیماریت.
بیمار...بیمار...من بیمار بودم؟ افسرده بودم؟ چرا حتی از اسم این بیماری هم می ترسیدم؟ سعی کردم جمله هایش را پس بزنم و به آن ها اشاره ای نکنم؛ اما انگار کسی در ذهنم آن ها را حک می کرد.
یکی دیگر...یکی دیگر...یعنی چه کسی بود؟ بنیامین؟ او که حتی یک درصد هم به یاد من نیست. دانیال؟ او از من متنفر است! همان روزی که به دنبال مهرنوش آمد نفرت را حس کردم. پس چه کسی؟ چه کسی از آبان خواسته بود که بیاید و مرا از این حصار نجات دهد. تیز نگاهش کردم که لب هایش کِش آمدند. بچه پررویی در دل نثارش کردم و پرسیدم
-یکی دیگه؟ منظورت کیه؟
سرش را به چپ و راست به شدت تکان داد که ترسیدم کنده شود و درست بیوفتد روی سنگ فرش های پیاده رویی که ایستاده بودیم. با صدای آرامش بخشش به آرامی زمزمه کرد
-این یه راز و البته یه شرطه! نمی تونم بگم.
با تخسی دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و ابروهایم را بالا انداختم و گفتم
-پس منم نمی تونم بهت اعتماد کنم! یا بهم میگی که اون کیه یا....
جمله ام را ادامه ندادم و دوباره با بدجنسی نگاهش کردم. حس کردم بیشتر از همیشه شبیه نامادری سیندرلا هستم؛ مخصوصا آن زمانی که سیندرلا را در اتاق زندانی می کند. همان طور با بدجنسی نگاهش می کردم که کلافه پوفی کشید و زمزمه کرد
-خیلی شبیه نامادری سفیدبرفی شدی!
دلم می خواست بگویم نامادری سفید برفی نه؛ من که جادوجنبل بلد نیستم؛ اما نامادری سیندرلا را که مطمئنم نسبت خونی دوری با یکدیگر داریم! پوزخندی زدم و گفتم
-نامادری سیندرلا!
با تعجب نگاهم کرد و گفت
-ها؟
-نامادری سیندرلا! من میونه خوبی با جادو ندارم.
چند دقیقه ای طول کشید تا مغزش کار کند و بتواند جمله ام را تجزیه کند؛ اما بازهم کمی منگ و گیج بود. با حرص گفتم
-واقعا که خنگی! نامادری سفید برفی جادوگر بود! سیب رو جادو کرد! من میونه خوبی با جادو و این چیزا ندارم. نامادری سیندرلا بیشتر به دردم می خوره.
پوکر مانند نگاهم کرد که پشت چشمی نازک کردم. دستش را پشت سرش کشید که صدای گوش خراشی از بالای سرمان به گوشمان رسید.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    -خجالت نمی کشید؟ شما دوتا خجالت نمی کشید؟ آخه در خونه مردم میاید دل می دید قلوه می گیرید؟ دل و قلوه دادن و گرفتن هم حدی داره! دو ساعته که اینجا واستادید و هی به همدیگه لبخند پُست می کنید! خجالت بکشید! بچه هم بچه های قدیم.
    با دیدن پیرزنی تقریبا شصت ساله ابروهایم به موهایم چسبید. چه می گفت؟ دل و قلوه دادن؟ من و آبان؟ می خواستم جواب دندان شکنی به پیرزن که تقریبا همسن مادربزرگ خدابیارمزم می شد بدهم که آبان جلویم را گرفت و با احترام گفت
    -شرمنده مادرجان! ببخشید حواس مون نبود.
    پیرزن دوباره عصایش را به نشانه اعتراض از پنجره بیرون آورد و چشم های من گردتر شدند.
    -بعله دیگه! دو ساعت واستادید گُل می گید و گُل می شنُفید معلومه که زمان و مکان از دست تون میره!
    کلافه کیفم را روی دوشم مرتب کردم و با بی حوصلگی آستین لباس آبان را کشیدم و گفتم
    -خیل خوب بابا! بس کنید.
    و به سمت ته کوچه حرکت کردم که صدای پیرزن به گوشم رسید.
    -علاوه بر خجالت کشیدن، باید احترام هم به اینا یاد داد! بچه های قدیم بلد بودن از این غلطا بکنن؟ همش به خاطر این ماهاره(ماهواره) و گوشی کوفتیه دیگه! معلوم نیست تو این گوشی ها چی ریختن که بچه ها رو اینقدر پررو کردن.
    دیگر صدایش به گوشم نرسید. آبان آستین لباسش را آرام از چنگم در آورد و با صدایی بسیار مظلوم زمزمه کرد
    -این ناخونا رو نمی گیری؟ شده شبیه پنجه های گربه! از رو آستین لباس داشت دستم رو خراش بر می داشت.
    تیز نگاهش کردم که خنده اش را قورت داد؛ اما چشم هایش می خندیدند. نگاهی به ساعت روی مُچ دستش کرد و با هول و ولا گفت
    -وای دیرم شد. من باید برم. پیشنهادم رو قبول کردی دیگه؟ آره؟
    استرس او به من انتقال پیدا کرد که بدون فکر سریع گفتم
    -آره.
    لبخندی زد و من تازه یادم آمد که چه گفته‌ام! خواستم درستش کنم که با شیطنت گفت
    -نه دیگه! نشد! قبول کردی دیگه!
    با حرص نگاهش کردم؛ اما باز هم می خندید. دستی به چانه اش زد و نگاهی به صورتم کرد و گفت
    -خوب باید از یه جایی شروع کنیم درسته؟ همین امروز برو آرایشگاه!
    آرایشگاه؟ آرایشگاه رفتن چه ربطی به سهام و اعتماد به آینده داشت؟ این آبان هم مُخ‌اش اتصالی داشت ها! نگاه پر از تعجبم را دید و گفت
    -فردا با بقیه سهام دارا؛ یعنی من و مهرنوش و هیئت مدیره جلسه داریم. درباره شرکته! توهم باید باشی. پس بهتره که امروز بری و این ابروهات رو برداری، شده اتوبان تهران-قم.
    بی توجه به جمله آخرش سریع گفتم
    -فردا؟ فردا جلسه‌اس؟ من که هیچی از این سهاما و این چرت و پرتا نمی دونم. سوتی میدم، ضایع میشم، بعد خر بیار و باقالی بار کن!
    دوباره به ساعت اش نگاه کرد و چشمکی زد
    -نگران نباش آذر خانم! فردا قرار نیست تو چیزی بگی. بیشتر من و مهرنوش صحبت می کنیم. اگه سوالی هم از تو پرسیدن وکیل جواب میده. آرایشگاه فراموش نشه ها!
    این هم دلش خوش بود ها! من پول ام کجا بود که به آرایشگاه بروم؟ انگار سوالم را از چشم هایم خوند که کارت عابر بانکی را از جیب اش درآورد و گفت
    -بیا اینم کارت برای آرایشگاه و لباس و این چیزا! نگران نباش. پولا برای من نیست، برای مهرنوشه!
    با آوردن اسم مهرنوش خیالم راحت شد. برای همین با آرامش پرسیدم
    -مهرنوش خوبه؟
    دوباره با عجله نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت
    -آره تونسته آروم بشه. من باید برم. خداحافظ!
    و به سرعت از جلوی چشم هایم غیب شد!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    یکتا با چشم هایی پر از سوال به چهره بی حسم خیره شد. آخر طاقت نیاورد و با کنجکاوی پرسید
    -ببینم...یعنی می خوای به این پسره آبان اعتماد کنی؟ اینم لِنگه برادرش نباشه ها!
    دستم را زیر چانه ام گذاشتم و حرف دلم را به یکتا زدم.
    -نمی دونم یکتا... از یه طرف وقتی به جمشید نگاه می کنم میگم با سی سال سن خیلی برای این که بخواد خرج من و مادرش رو بده جوونه، اونم حق زندگی داره. از وقتی من رفتم پیش شون خیلی بیشتر کار می کنه تا بتونه خرج هر سه تامون رو در بیاره؛ ولی با این حال حتی یک بار هم اخم به چهره‌اش نیاورده؛ اما مگه یه آدم چقدر تحمل و صبر داره؟ همین فردا پس فردا یا از شدت فشار کار سکته می کنه می میره یا بهم میگه تو رو به خیر و ما رو به سلامت! اون وقت چیکار کنم؟ برم پیش کی؟ پیش پدری که حتی شک دارم زنده باشه یا پیش مادری که من رو تو زندان طرد کرد؟ هیچ جا نمی تونم باشم به جز جمشید. از یه طرف دیگه... من اصلا آبان رو نمی شناسم، فقط وقتی گفت که مهرنوش ازش خواسته که کمکم کنه دلم نرم شد. می دونم که مهرنوش بد من رو نمی خواد. اون خودش دید که توی این پنج سال حتی نفس کشیدنم هم سختی داشت، نون و نمک همدیگه رو خوردیم، با هم زندگی کردیم، تو زندان به جز اون و تو کسی به داد من نرسید. از اون گذشته، تو مرام مهرنوش نیست که بد من رو بخواد.
    سکوت کردم و منتظر جواب یکتا ماندم. هر دو در فکر فرو رفته بودیم. من داشتم دوباره سر زندگی ام ریسک می کردم، اگر می باختم می مُردم. اگر می بردم چه؟ به آبان فکر کردم. به نظر نمی آمد که مقصود بدی داشته باشد، هرچند که بنیامین هم آن اوایل بهتر از هر کسی به نظر می آمد. حتی گاهی احساس می کردم که بنیامین فرستاده ای از سوی خداست، از بس که پاک و ساده به نظر می رسید! طولی نکشید که متوجه شدم فرستاده ای از سمت شیطان است، نه خدا! صدای یکتا مرا از فکر درآورد
    -آذر... من احساس خوبی نسبت به این ماجرا ندارم؛ اما چون مهرنوش آبان رو تایید کرده، پس می تونی به آبان اعتماد کنی. اگه احساس کردی که از این کارهاش هدف خیری نداره سریع جدا شو و بیا پیش خودم. من اینجا تنهام، تنها امیدم به توئه که میای اینجا و یه سری بهم می زنی؛ وگرنه مطمئنم که یه روز حتی اگه بمیرم هم کسی نمی فهمه. بابام که اون سر شهره و فقط برای اینکه قیافه‌ام رو نبینه هی پول می ریزه تا دهنم با پولاش بسته بشه. مطمئنم که از مُردنم هم خوشحال میشه! تنهاییه دیگه، ترس نداره! درد داره!
    نگاهی به چهره ام انداخت و ادامه داد
    -ببین آذر، من قصد دخالت ندارم؛ اما آبان برادر بنیامینه! وقتی آبان اومده جلو انگار یه جورایی بنیامین اومده جلو. هرچند که آبان نیت خیر داره؛ اما این رو بدون که آدما عوض نمیشن، نقاب هاشونه که میوفته! اگه حس کردی نقاب آبان داره کج میشه یا داره میوفته پشت کن به اون ده درصد سهام و مهرنوش و آبان و کلا خاندان پاکزاد! پشت کن به همه شون!
    لبخند تلخی زد و به من خیره شد. دست به چانه نگاهش می کردم. یکتا هم فیلسوفی بود برای خودش ها! با این نیم وجب قد‌ش هر کاری از دستش بر می آمد. زبانش هم که کوتاهی نداشت. خندید و گفت
    -می دونی آذر، ما در حفظ محیط زیست خیلی کوشا بودیم! هر آشغالی که دورمون بود رو جمع کردیم و اسمش رو هم گذاشتیم دوست و عشق!
    زد زیره خنده و من باز مات نگاهش کردم. نمی دانم چرا این لب ها کِش نمی آمدند تا حداقل یک ریزه لبخندی بزنم. لُپ‌ام را کشید و ادامه داد
    -البته تو فرق داریا! خوب بریم سر برنامه ای که آبان گفته انجام بدی.
    لُپ‌ام را از داخل دهانم گاز گرفتم و با یاد آوری برنامه ای که آبان پشت تلفن به من گفته بود سریع بلند شدم و مانند ربات پشت سر هم گفتم
    -آرایشگاه و خرید لباس و خرت و پرت. همین!
    نگاهی به چهره ام کرد و زیر لب برای خودش زمزمه کرد. چیزی از حرف هایش نفهمیدم. دستم را گرفت و کشید به سمت اتاق خوابش. با تعجب پشت سرش راه می رفتم. مرا روی صندلی روبه روی دراورش نشاند و دست به چانه خیره ام شد. آنقدر نزدیکم بود که به راحتی زمزمه اش به گوشم رسید
    -خوب...اول از موهاش شروع می کنم، بعد از ابروهاش و صورتش. ماشالا ابروهاش که روی هر چی اتوبان و خیابونه رو کم کرده! آدم فکر می کنه بچه دبیرستانی جلو روشه! چند قرنه که تمیزش نکرده؟ صورتش که تمیزکاری درست و حسابی می خواد. با یکم آرایش هم که لولو میشه هلو!
    بعد به چشم های درشت شده من خیره شد و قیچی و شانه ای را از کیف آرایشی اش در آورد و چشمکی زد.
    -مگه...مگه تو آرایشگری بلدی؟
    در آینه به خود خیره شد و دستی به ابروهایش کشید. دوباره چشمکی به صورت من بیچاره که مانند بدبخت بیچاره ها بود زد و با نیشخند گفت
    -پس چی دختر؟! همه که مثل تو توی زندان زانوی غم بغـ*ـل نمی کنن. بعضیا هم مثل من میرن پیش این و اون چیز میز یاد می گیرن. تخت بغلیم یه آرایشگر بود که به خاطر اینکه شوهرش تو کیفش مواد گذاشته بود تا بده به برادرش دستگیر شده بود. بیچاره حُکمش اعدام بود! سر دوماه بهم اونقدر حرفه های آرایشگری یاد داد که اگه می خواستم خودم یاد بگیرم ده سال طول می کشید. تازه می خواست بهم مدل های بافت آفریقایی یاد بده که اعدام شد. می بینی تو رو خدا؟! پولسازای مملکت مون اینجوری پر پر میشن. بیچاره تازه آرایشگاه زده بود و می خواست شوهرش رو از این اعتیاد نجات بده که اجل مهلتش نداد. به خدا اگه همون یه سال کار می کرد می رفت بالاشهر و میشد یکی از بهترین آرایشگرای مملکت!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    بی حوصله زمزمه کردم
    -خیل خوب بابا! نمی خواد زندگی نامه زنه رو برام توضیح بدی. برو ببینم می خوای با موهام چیکار کنی، اون پولساز مملکت بود، تو هم آچار فرانسه من!
    نیشخندی حواله ام کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. عجب فَک گرمی داشت این دختر! دو ساعت برایم زندگی نامه تعریف می کرد؛ ولی فکر نمی کردم که آرایشگری هم بلد باشد. کمی بعد با یک لیوان آب به سمتم آمد و با ژست آرایشگری پرسید
    -خوب...موهات رو کوتاه کنم؟
    پوزخندی زدم و گفتم
    -مگه می تونی بلندش کنی؟
    شانه را در فرق سرم کوباند که آخی از ته دل گفتم. با حرص دستش را داخل لیوان آب کرد و بر موهایم پاشید. در دل ریز خندیدم و گفتم
    -وقتی قیافه نداری خودتو واسم نگیر!
    کوفتی زیر لب گفت و آب های درون دستش را به صورتم پاشید تا ساکت شوم. دوباره خندیدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم. انگار صندلی میخ داشت! اصلا نمی توانستم رویش درست بشینم. هی خودم را جا به جا می کردم و یکتا زیر لب غرغر می کرد. آخر کاسه صبرش لبریز شد و با حرص گفت
    -چته؟ چرا هی مثل اسب و الاغ جفتک می ندازی؟ درست بشین سرجات دیگه! موهات رو دارم قیچی می کنم، هی تکون می خوری یه جا کوتاه میشه یه جا بلند.
    دوباره خودم را روی صندلی جابه جا کردم؛ اما باز هم یک جای بدنم درد می گرفت.
    -لگد زدن مختص اسب و الاغ نیست که یکتا! خود من گاهی چنان لگد به بختم زدم که اسب و الاغ به نشونه احترام کلاه شون رو برداشتن!
    بالاخره توانستم راحت بر روی صندلی تکیه بدهم و یکتا هم دست از غرغر کردن برداشت. حوصله ام سر رفته بود و یکتا هم مانند برج زهرمار با اخم روی صورتش مشغول قیچی و شانه کردن موهایم بود. کمی که گذشت...احساس کردم که دلم گرفته. نمی دانم چرا، همیشه این گونه بودم. ناگهانی دلم می گرفت، بی دلیل! حال و هوای دلم ابری می شد، بی بهانه! و هیچ وقت هم کسی نیست که بهم کمک کند، همه درگیر مشکلات خودشان و من دلگیر از همه آدما! درست مثل آسمانی که در چله ی تابستون بغض کرده و هر آن ممکن است ببارد! همیشه هم مردم متعجب به آسمان خیره می شوند و مدام می پرسند الان چه وقته باریدن باران است؟ ای کاش آدم ها آرامش می دادند بدون پرسیدن، لـ*ـذت می بردند بدون دانستن.
    کمی که فکر کردم به یاد آرامش درون چشم های آبان افتادم. آبانی که حتی نمی دانستم قصد‌ش خیر است یا نه! آبانی که ناگهانی جلوی راهم سبز شد و نیت کمک به من را دارد.
    اصلا انگار زندگی یک اتوبوس است. در مسیری و ما آدم ها مسافران خسته. سال هاست که با کوله ای سنگین وسط این اتوبوس ایستاده‌ام و هنوز کسی بلند نمی شود که روی صندلی بنشینم. نه! شاید آبان بلند شده و می خواهد مرا بنشاند جای خودش. مقصود اش خیر است یا نه؟
    در کافی شاپ از آبان خوشم آمد؛ چون می توانستم رفتار هایش را پیشبینی کنم؛ اما الان... نمی توانستم پیش بینی کنم که چه نیتی دارد. نکند مانند بنیامین باشد و بخواهد دنیایم را بیابان کند؟ هرچند که دنیایم بیابان شده است، دیگر چگونه می خواهد مرا نابود کند؟
    بیابان...بی آبان! لعنتی حتی در بیابان زندگی ام هم اسمش بود! شاید... شاید این یک نشانه است...شاید بی آبان دنیا بیابان شود.
    ******

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    روی صندلی نشسته بودم و به حرف های باقی اعضای هیئت مدیره گوش می دادم. حتی یک کلمه هم از حرف هایشان را متوجه نمی شدم؛ اما آبان با تسلط کافی که در این زمینه داشت همه را حیرت زده کرده بود. مهرنوش کنارم نشسته بود. زیاد حرف نزدیم، به یاد حرف های آبان افتادم که گفته بود من حتی اگر خودم هم بخواهم نمی توانم مانند قبل مهرنوش را بپذیرم. واقعا هم راست گفته بود! مهرنوش هرچقدر سعی کرد یخ مرا باز کند موفق نشد که نشد! نمی دانم چرا اما همه جواب هایم به سوال های بی شمار مهرنوش یک کلمه ای بود!
    تمام توجه من به آبانی بود که با این که چهره اش خیلی معمولی بود؛ اما آنچه در قسمت چپ سـ*ـینه اش می تپید دل نبود، اقیانوس محبت بود! تن صدایش خیلی معمولی بود؛ اما سخن که می گوید در جادوی کلامش غرق می شدم. قد و قامتش هم معمولی بود؛ اما حضورش تپش قلب برایم می آورد. آبان خیلی معمولی بود؛ اما همین معمولی بودنش از او جذابیتی خاص ساخته بود.
    من با لبخند نظاره گر او بودم و قلبم انگار تپشش هم خاص بود. نمی دانم چرا، به خاطر چه؛ اما من آبان را جور دیگری می دیدم؛ مانند یک تکیه گاه! من آبان را تکیه گاه خودم می دانستم. تکیه گاهی که پنج سال نه، تمام عمر از آن محروم شده بودم! پدرم که تکیه گاه نبود، مادرم تکیه گاه پدرم بود. بنیامین هم که حضورش خیلی کم بود و تکیه گاه نبود؛ اما آبان...این پسر با یک بار دیدار برای من حسی را به وجود آورده بود که باور نکردنی بود.
    جلسه تمام شد و من حتی یک حرف هم به یادم نمانده بود. چه اهمیتی داشت؟ من فقط چشم ها، لحن گرم و نگاه مهربان آبان یادم مانده بود.
    به درخواست آبان، بعد از اتمام جلسه مرا به خانه رساند. مهرنوش را بعد از جلسه ندیدم. انگار دانیال به دنبالش آمده بود. به در خانه که رسیدیم آبان خیره نگاهم کرد و گفت
    -آذر...می دونم که برات سخته؛ اما ممکنه که به دیدن خانوادت...
    حرفش را سریع قطع کردم و تیز نگاهش کردم
    -برم دیدن اونایی که تو این پنج سال یه بار هم بهم سر نزدن؟ چرا من برم؟ ها؟ به من چه؟
    باز هم با مهربانی مرا لال کرد. لعنتی چقدر راحت می توانست با نگاهش قدرت حرف زدن را از من بگیرد! حال اگر من صد بار با حرص و تیز و خشم نگاهش می کردم می خندید!
    -آذر لطفا! خواهرت چشم انتظارته.
    آسا؟ آسا منتظر من بود؟ برود به درک! او اسم هرچه خواهر را به گند کشیده بود. دلم می خواست بدانم که از علیه من شهادت دادن چه چیزی نصیبش شد؟ معلوم نیست که بنیامین چقدر با پول هایش او را سیر کرده! از همان اول هم حرص و طمع را از چشمانش می خواندم. آبان نگاهی به چشم های من انداخت و گفت
    -آسا رو نمیگم که چشمات پر از نفرت شد. آذین...
    یاد خواهر کوچکم افتادم. سرنوشت به من فرصت زیادی نداد تا بتوانم خواهرم را به درستی بشناسم، همش درگیر مسائل خودم بودم و آذین را کاملا نادیده می گرفتم؛ اما آن شخص در بیمارستان، آن پرستار، ممکن بود که خواهرم باشد؟ آبان ادامه داد
    -نمی خوای ببینیش؟ اون که خیلی دلتنگته. درباره جمشید و سلطان خانم به خانوادت نگفتم، فقط گفتم که پیش دوستت زندگی می کنی. گفتم شاید مادرت از همسر اول پدرت خبری نداشته باشه و دعوا کنن. گذاشتم خودت بگی.
    لب زدم:
    -از آذین برام بگو...
    نه اینکه کنجکاو باشم، نه! فقط می خواستم بدانم آن پرستار که در پذیرش بیمارستان بود ممکن است خواهر من باشد یا نه؟ آخر مگر چقدر شباهت؟!
    -پرستاری خونده، دو سال از کوچیک تر بود نه؟ تو یه بیمارستان همین حوالی کار می کنه.
    جمله اش همانند پُتک بر سرم کوبیده می شد. یعنی...یعنی آن دختر آذین بود؟! در دل به زیبایی اش اعتراف کردم. برعکس من و جمشید، آذین و آسا به شدت شبیه مادرم بودند. با همان زیبایی فوق العاده! مادرم زن بسیار زیبایی بود؛ اما گذر زمان و شدت کار زیبایی اش را از او گرفت و باعث شد پیری زودرس در چهره اش نمایان شود.
    موهای مشکی رنگ و فر، برعکس من که موهایم عـریـ*ـان بود و همیشه با کمک یکتا فرشان می کردم. چشم های سبز و صورت سفید؛ اما...آذین نمی توانست صحبت کند!
    -مشکل تکلمش چی؟! اون موقع که من رفتم زندان تازه کلاس های گفتار درمانیش رو شروع کرده بود.
    -کاملا برطرف شده! الان می تونه خیلی راحت صحبت کنه؛ هرچند بعضی وقت ها که هیجان زده میشه لکنت می گیره؛ اما خدارو شکر کاملا حالش خوبه.
    آهانی زیر لب گفتم. تازه یادم آمد که چند دقیقه ای است که جلوی خانه هستیم. سریع به سمت آبان برگشتم و گفتم
    -من دیگه باید برم، خداحافظ!
    لبخندی بر روی لب هایش نشست
    -خداحافظ.
    از ماشینش پیاده شدم و به سمت خانه حرکت کردم که صدایش را شنیدم
    -آذر؟!
    هیجان زده به سمتش برگشتم که گفت
    -بهش فکر کن، ببین می تونی خانوادت رو ببینی یا هنوز آمادگی نداری.
    نگاهش بر روی صورتم چرخید و بعد به آرامی گفت
    -خوشگل شدی!
    در دلم قند آب شد و بعد در کسری از ثانیه غیب شد. لبخندی تلخ روی صورتم نشست که آبان آن را ندید؛ چون ماشینش را به حرکت در آورده بود و از کوچه خارج شده بود. زیر لب زمزمه کردم
    -نه به اندازه آذین!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    کلید را در قفل خانه انداختم. صدای بلند تلویزیون نشان از آمدن جمشید به خانه می داد. سلطان خانم چند کوچه بالاتر از ما در خانه اش با همسایه هایش مولودی گرفته بود. تولد کدام امام بود؟! نمی دانم! مادرم هم عاشق مولودی گرفتن بود؛ اما کسی را نداشتیم که برای مولودی دعوت کنیم. با دیدن صفحه چهارده اینچ تلویزیون که فوتبال پخش می کرد با حرص گفتم
    -صبح فوتبال، ظهر فوتبال، شب فوتبال! به خدا اینقدر که تو فوتبال نگاه می کنی بازیکنا بازی نکردن.
    با دیدن کوهی از پوست تخمه روی میز جیغ خفه ای کشیدم. همین امروز این میز را تمیز کرده بودم! کیفم را روی مبل دقیقا کنار جمشید که بیخیال من مشغول دیدن فوتبال و شکستن تخمه بود پرت کردم و کنارش نشستم و مشتی از تخمه های داخل ظرف را برداشتم.
    -حالا چند چند هستن؟!
    ******
    چایی را جلوی جمشید که سربه زیر نشسته بود گذاشتم. عجیب بود که برای اولین آن زبان درازش کوتاه بود و سرش را پایین انداخته بود. حس بدی به دلم چنگ انداخت. نکند بگوید نباید بمانی، نکند بگوید برو من دیگه نمی تونم خرج تو رو بدم، نکند...نکند... و هزاران نکند که در سرم چرخ می خورد. انگشت های کشیده اش را در دستش قلاب کرد و گفت
    -نمی دونم چی بگم آبجی...
    نفسم در سـ*ـینه حبس شد. اگر بگوید برو، کجا بروم؟! پیش پدر و مادرم که یادشان رفته یک دختری هم دارند؟! پیش مهرنوش که دانیال هم آنجا بود؟! پیش آبان؟! خجالت نمی کشم واقعا؟! آبان یک پسر نامحرم بود، می رفتم آنجا که چه؟!
    -یا حرفات رو کامل بزن یا ساکت باش!
    سرش را بالا آورد و زمزمه کرد
    -عاشق شدم.
    دلم می خواست بگویم زهرمار و عاشقم شده‌ام! مرا سکته دادی پسر! پایم را روی آن پایم گذاشتم و گفتم
    -خوب...کی هست دختره؟! چندسالشه؟! کجا آشنا شدید؟!
    کمی مکث کرد و بعد صاف در چشمانم زل زد و گفت
    -آشنا نیست، بیست و پنج سالشه و....
    سکوت کرد. با شک پرسیدم
    -و چی؟!
    -با همدیگه از طریق تلفن و اس ام اس آشنا شدیم، چند روزی رفتیم بیرون. من ازش خوشم اومده، خیلی خانومه! به مامان هم گفتم. قرار شد که فردا شب همه باهم بریم خونه شون واسه خواستگاری.
    پس فقط می خواست به من خبر بدهد. شاید هم آمادگی واسه اینکه کم کم باید بار و وسایلم را جمع کنم و از زندگی شان فاصله بگیرم. به آرامی زمزمه کردم
    -چجوری شماره‌اش رو پیدا کردی؟
    سرش را پایین انداخت و دست هایش را در یک دیگر قلاب کرد. جوابی از او نشنیدم، بعد از چند دقیقه سکوت نگاه شرمسارش را بالا آورد و آب دهانش را قورت داد و من هم منتظر خیره اش بودم. علت این مکث بی انتهایش را نمی دانستم. کمی نگاهم کرد و گفت
    -شماره تلفنم رو توی دستشویی عمومی نوشته بودم...خوب..اینم رفته بود!
    مخم سوت کشید! دستشویی عمومی؟! جا قحط بود؟! چشم هایم اندازه دو کاسه شده بود. وقتی نگاه متعجبم را دید دوباره سرش را پایین انداخت که ناگهان با خشم گفتم:
    -تو عقل نداری؟! میری تو دستشویی عمومی شماره تلفن می نویسی که چی بشه؟! رو دیواراش می نویسی که دخترا ببینن؟! اون دختره از تو بدتره که اومده شماره یکی دیوونه تر از خودش رو از روی دیوارای دستشویی عمومی برداشته! فردا پس فردا اگه با این دختره ازدواج کردی و بچه تون هم به دنیا اومد و پرسید بابا کجا با مامان آشنا شدی چی می خوای بگی؟! می خوای بگی عزیز بابا، من شماره تلفنم رو تو دستشویی عمومی نوشتم، مامان خنگت هم رفت شماره رو برداشت. آخه توی اون سر به جای مغز چیه؟! کاه؟!
    نیش بازشده اش را به زور بست و گفت
    -آبجی حالا بذار ما خواستگاری بریم، بچه هم بعدا یه فکری براش می کنیم.
    نفسم را به حرص فوت کردم و به مبل تکیه دادم. واقعا که خواهر و برادری کُپ یکدیگر بودیم! درصد کاه درون سر هردوی مان با هم برابری می کرد!
    ******

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    روبه روی آبان نشسته بودم. او مشغول خوردن قهوه اش بود و من هم بی حوصله به در و دیوار نگاه می کردم. امشب جمشید و سلطان به خواستگاری زهرا می رفتند. نمی دانم چگونه می خواهند به مادر و پدر زهرا بگویند که چطور آشنا شدند. بگویند در دستشویی عمومی؟! پوفی کشیدم که آبان پرسید
    -چی شده؟! چرا کلافه ای؟!
    رویم نمی شد به آبان بگویم. انگشتانم ناخودآگاه روی میز ضرب گرفت. آرام گفتم
    -جمشید داره ازدواج می کنه، امروز فرداست که تاریخ مصرف منم برای اونا تموم بشه. می خوام سریع تر کارای سهام رو جور کنم. تازه اول ماهه، تا آخر ماه فکر کنم عقد کنن. نمی دونم چرا همه چیز بهم پیچیده.
    لبخند زیبایی به سویم زد و کمی از قهوه اش را نوشید. پایم هم روی زمین ضرب گرفت و خسته سرم را در دستانم حبس کردم.
    -خوب اینکه ناراحتی نداره! برو پیش خانواده‌ات! این چیزا که فکر کردن نداره.
    پوزخندی زدم. این هم دلش خوش بود ها! خانواده؟! کدام خانواده؟! تا به حال حرف های آن مثلا خانواده را به آبان نزده بودم. با چشمانی که مطمئن بودم کمی نمدار شده اند به چشم های قهوه ای رنگ که این روزها دلیل مشغولی ذهنم بود خیره شدم و گفتم
    -می دونی وقتی مردم فهمیدن من رفتم زندان به خانوادم چی گفتن؟! گفتن این دختر مثل دندون لقه، دیگه نمی چسبه به لثه! باید انداختش دور، درسته که بی درد و خون ریزی نیست؛ اما دردش آروم میشه. من دندون لق خانواده‌ای بودم که به لثه شباهت شدن! من رو انداختن دور، دیگه نمی چسبم به اون لثه! آذر برای اونا شد مثل کنعان برای نوح!
    لبم را کج کردم و ادامه دادم
    -هرچی دلت می خواد بگو، بچه ناخلف، طرد شده! فکر می کنی من تو این پنج سال دلم نمی خواست خانواده‌ام رو ببینم؟! خواستم اما اونا نخواستن، الان هم من رو نمی خوان!
    سرش را با ناراحتی پایین انداخت. از غم نگاهش دلگیر شدم؛ اما باید می فهمید. باید متوجه می شد که من دیگر برای آن ها آذر نمی شوم. صدای غمگینش بر دلم خراش برداشت.
    -اما...اما تو بی گناهی! اونی که گناهکاره برادرمنه! برادری که این روزها آرزومه برادرم نبود تا اینقدر شرمنده تو و مهرنوش نبودم.
    کمی خودم را جلو کشیدم. دلم می خواست دستانش را در دستانم می گرفتم و محکم فشار می دادم. دلم می خواست دستانش را لمس می کردم تا باز هم احساس کنم که تکیه گاهی دارم! این روزها بدون تکیه گاه مانند آدم فلجی بودم که نمی توانست خود را تکان دهد. من بی آبان اینگونه بودم. زمانی که آبان کنارم نبود احساس می کردم که هیچ احساسی ندارم، فلج هستم؛ اما نه از نظر جسمی، بلکه از نظر روحی مانند فرد فلجی هستم که نمی تواند احساساتش را احساس کند.
    -بنیامین خیلی مغرور بود آذر، هنوز که هنوزه نمی خواد قبول کنه که با اشتباهش نه تنها تو؛ بلکه دو خانواده رو نابود کرد. از همون بچگی با غرورش همه رو حرص می داد، مغرور بودن تو خانواده پاکزاد رسم نیست، مرام نیست؛ اما بنیامین با همه ما فرق داشت. غرورش، اخلاقش، چهره‌اش، همه چیزش به مامان رفته. هرچند که مامان مهربونی زیادی داشت. این یه رقم به این پسر نرفته!
    غرور...غرور یک حرکت فوق بی رحمانه است! غرور یک جور قاتل روان پریش است. از آن نوع قاتل ها که اولش آدم را تا جا دارد زجر می دهد و صبر می کند و با وقاهت، جان دادن طرف را تماشا می کند! خیلی طول کشید تا بفهمم غرور شکل دیگر نخواستن است و ماندن جز هر ثانیه مردن مرا به هیچ چیز دیگر نمی رساند. بنیامین با آنکه پیش من مهربان بود غرور اضافی اش را هم داشت!

    [/HIDE-THANKS]
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    یک ماه از رفتن من به شرکت می گذشت. با آن ده درصد سهام سود نسبتا خوبی به من رسیده بود و تصمیم داشتم تمام آن را برای عروسی زهرا و جمشید بگذارم. پدر و مادر زهرا با صحبت هایی که من فردای خواستگاری کردم قانع شدند و جواب مثبت را دادند؛ هرچند که هنوز هم دودلی را در چشمانشان می دیدم. جمشید با این که در این چند ماهی که پیش شان زندگی می کردم خطایی نکرده بود؛ اما بی پدر بزرگ شده بود و این یک امتیاز منفی برای خانواده زهرا بود. دلم می خواست که به آن ها بگویم منی که با پدر بزرگ شده ام چه گلی به سر زده‌ام؟! من هم پدر بالای سرم بود و هم مادر، چه شده‌ام؟!
    گاهی اوقات به پیشنهاد آبان فکر می کنم که این روزها اصرار زیادی بر رویش می ورزد. دیدن پدر ومادرم! از آذین برایم می گوید، از اینکه او اصرار دارد مرا ببیند. هر وقت نام آذین بر لبانش جاری می شود چشمانش برق می زد، برقی که مرا می ترساند!
    آبان این روزها برایم تکیه گاه شده بود. خوب می دانست چه کار کند تا روحیه افسرده من شاداب شود. البته این کار بسیار آسانی برای یک روانشناس است! آن هم کسی که در خارج درس خوانده باشد.
    از مهرنوش زیاد خبری ندارم. یک بار از بداخلاقی های تمام شده دانیال برایم گفت و من هم دعا کردم تا ابد این گونه بماند؛ هرچند که به دعای گربه سیاه باران نمی بارد!
    این روزها می ترسم، از خوشبختی که مهرنوش می گوید و ممکن است دروغ باشد! می ترسم که برای خوشحالی من به دروغ بگوید که با دانیال خوشبخت است. او زن است و زن ها فریب کارترین هستند! همه چیزشان را پنهان می کنند. تنهایی، دلتنگی، گریه، ناراحتی و عشق شان را! اما زن ها قوی ترهم هستند! هنگام شکستن صدایشان در نمی آید، درد که دارند به خود نمی پیچند. غم که دارند فریاد نمی زنند. نهایت تسکین درد یک زن، گریه های یواشکی است! و من می ترسم که مهرنوش هم مبتلا به بیماری گریه های یواشکی باشد. می ترسم که دانیال او را به این مریضی مبتلا کرده باشد. از دانیال هر چیزی بر می آید.
    با صدای گوشی ام که آبان به تازگی برایم خریده بود از جایم بلند می شوم و جواب می دهم
    -بله؟!
    صدای آرام آبان را می شنوم
    -آذر...کجایی؟!
    -خونه..
    صدایش لرزش خاصی دارد که دلم را نگران می کند. انگار اتفاقی افتاده است! نکند باز بلایی بر سرم نازل شده باشد؟!
    -حاضر شو..باید بریم یه جایی!
    و بعد بدون اینکه بگذارد حرفی بزنم تماس را قطع می کند. ترس تمام وجودم را در بر گرفته بود. سریع شال سفیدم را از داخل کمد برداشتم و موهای بافته شده ام را داخل مانتوی مشکی ام کردم. تمام کمد را بهم ریختم تا شلوار سفیدم را پیدا کنم. بعد از حاضر شدن با دو پله ها را طی کردم و به در ساختمان رسیدم. در را باز کردم که با چهره بسیار ناراحت آبان روبه رو شدم. قدم هایم می لرزیدند. در ماشین اش را باز کردم و سوار شدم. بی هیچ حرفی راه افتاد که پرسیدم
    -آبان چی شده؟!
    جوابی نداد؛ فقط با سرعت زیاد رانندگی می کرد. چند دقیقه ای در سکوت گذشت که با صدایی که از شدت بغض خدشه دار شده بود گفت
    -مهرنوش...مهرنوش توی بیمارستان بستری شده. اون عوضی بهش مواد تزریق کرده بود، اونقدر تا بمیره...
    قلبم ایستاد! همین الان داشتم به این فکر می کردم که نکند مهرنوش...خدای من! یعنی اینقدر نحس بوده‌ام که حتی فکر کردن به خوشبختی مهرنوش هم دنیا را بر سرش خراب می کند؟! خدا لعنت کند من نحس را! ماشین را گوشه ای پارک کرد و سرش را روی فرمون گذاشت. احساس می کردم که گریه می کند؛ چون شانه هایش می لرزیدند. این پسر به جای روانشناسی باید ادبیات می خواند! از بس که احساساتی است. قلب من با هر هق هق‌اش فشرده میشد. داشتم دق می کردم از نگرانی.
    -فقط اگه پیداش کنم! اگه پیداش کنم...کاری می کنم که به خاک سیاه بشینه!
    دانیال را می گفت یا بنیامین را؟! شاید هم هردویشان را! دانیال یک بار مهرنوش را به زندان انداخت، عجیب نبود که بار دیگر قصد مرگش را بکند!
    -چه...چه طوری این اتفاق افتاد؟!
    سرش را از روی فرمون بلند کرد و من دیدم که چشمانش قرمز هستند. من دیدم که تکیه گاهم، تکیه گاه می خواهد! من دیدم و کاری نکردم. من دیدم و فقط سوال پرسیدم!
    -این ماجرا اونقدر گره داره که نمیشه به همین راحتی بازش کرد.
    نگاهی به من انداخت و ادامه داد
    -فعلا تنها سوزن که بتونه این گره ها رو باز کنه تویی آذر! تا زمانی که مهرنوش بهوش بیاد.
    بهت زده به آبانی نگاه کردم که رگ های دست و پیشانی اش برجسته شده بود و می فهمیدم که تا چه حد عصبی است. من هم عصبی بودم. از دانیال، از بنیامین، از خودم که مصنوعی بودن حرف های مهرنوش را نفهمیدم! از دست خودم عصبی بودم که آن قدر احمقم که وقتی خواهرم روی تخت بیمارستان افتاده است می فهمم چه اتفاقی افتاده.
    -آذر...لطفا بهم بگو چی شد که مهرنوش رفت...رفت...
    انگار برایش حرف زدن سخت بود. نفسش را فوت کرد و ادامه داد
    -رفت زندان!
    تمام حرف های مهرنوش در زندان یادم آمد. واو به واو شان را! حرف هایی که نفرتم را نسبت به بنیامین و دانیال هر لحظه بیشتر می کرد.
    -اون طوری که مهرنوش به من گفته اون روز بنیامین بهش زنگ می زنه و میگه که تو شرکت دانیال، تو گاوصندوق شرکت یه پرونده‌اس و باید برای بنیامین ببره. آخه دانیال و بنیامین پروژه مشترک داشتن! مهرنوش هم شک نمی کنه که چرا بین اون همه کارمند و راننده به اون گفته که از خونه بره شرکت دانیال. وقتی مهرنوش وارد اتاق دانیال میشه دانیال رو با یه دختر می بینه که انگاری منشی شرکت بوده. خودت فکر کن آبان! چقدر سخته که همسرت رو، عشقت رو با یکی دیگه ببینی. مهرنوش اونجا کنترلش رو از دست میده و چاقوی میوه خوری که روی میز بوده رو میکنه داخل شکم دختره! چون چاقو کند بوده دختره زیاد صدمه نمی بینه؛ اما شکایت می کنه و مهرنوش میوفته زندان. برای دانیال و با اون همه نفوذی که داره کار سختی نبود که مهرنوش رو از زندان بیاره بیرون؛ اما کاری نمی کنه. بعد از چند ماه نامه طلاق به دست مهرنوش می رسه. تا همین چند وقت پیش هم با هم رفته بودیم برای طلاق.
    آبان دستش را به چانه اش می زند و متفکر به روبه رو خیره می شود. دیگر چشم هایش قرمز نیستند، به جایش انگار یخ زده اند! چند دقیقه که برای من چند ساعت طول می کشد می گذرد و صدای آبان مرا به فکر فرو می برد
    -چاقوی میوه خوری روی میز اتاق؟! همین یکم مشکوک نیست؟!
    به صورت من که مانند علامت تعجب شده بود خیره می شود و مانند یک کارآگاه شروع می کند به تجزیه و تحلیل کردن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    -بنیامین به مهرنوش زنگ میزنه و میگه بره پرونده رو بیاره. چرا به کس دیگه ای نگفته؟! به دانیال یا بقیه؟! به مهرنوشی گفته که هیچ سری از کارهای شرکت در نمیاره. چاقوی میوه خوری روی میز اتاق بوده. من بارها به شرکت دانیال رفتم، اتاق کنفرانس و جلسه هاشون با اتاق دانیال جداست و حتی کوچیک ترین شراکت هاشون رو هم تو اون اتاق برگذار می کنن. برای همین اون چاقوی میوه خوری مشکوکه!
    نگاهی به من می کند که مانند او متفکر به روبه رو زل زده ام. چه طور این چیزها به ذهن من و مهرنوش نرسیده بود؟! ما فکر می کردیم که همه چیز تصادفی است؛ اما این ها نقشه بنیامین و دانیال بوده است.
    -من از ذات دانیال با خبرم؛ بالاخره اون پسرعمومه! هرچی باشه هـ*ـوس باز نیست. خوب می دونم که اون از جنس زن متنفره و با اصرار زیاد عموم راضی شد تا با مهرنوش ازدواج کنه. دانیال با اون منشی؟! با هم دیگه؟! اگه داشتی درباره بنیامین حرف می زدی باور می کردم؛ اما دانیال...
    پوزخندی زد و ادامه داد
    -نقشه مثلا بی نقصی بوده؛ اما برای من با یک بار شنیدنش دست شون رو شد! من این ماجرا رو از زبون خود بنیامین و دانیال به طرزهای دیگه ای شنیده بودم. تا اینکه تو این ماجرا رو گفتی! حرف تو حرف مهرنوشه!
    دست هایم را با استرس در هم پیچاندم و پایم را هیستریک کف ماشین کوباندم.
    -الان چه بلایی سر مهرنوش اومده؟!
    پوفی کشید. کلافه بود و من خوب حس می کردم. تکیه گاه من کلافه بود! چقدر برایم سخت بود!
    -امروز که رفتم بهش سر بزنم دیدم تو اتاقش افتاده و پایین تختش یه سرنگه. اول فکر کردم که آمپول هوا بهش تزریق شده؛ اما بعد که دیدم نبض داره این فکر رو دور کردم. بردمش بیمارستان و بهم گفتن که مقدار خیلی زیادی بهش مورفین تزریق شده! می خواستن سنگکوپ کنه. تازه احتمال میدن که سرنگ آلوده به ویروس اچ آی وی باشه. پلیس رو بردم خونه. با دیدن اتاق حدس من رو تایید کردن. این سرنگ به زور به مهرنوش تزریق شده بود.
    ابروهایم کم کم به موهایم می رسید! چشم های درشت شده ام را روی صورت آبان چرخاندم و با بهت زمزمه کردم
    -یعنی می خوای بگی...کار دانیاله؟!
    -و بنیامین! دانیال از این عرضه ها نداره که مواد تزریق کنه؛ اما بنیامین کم از این کارها نکرده! هر کاری از یه خلافکار عوضی برمیاد.
    -خلافکار؟!
    از شدت تعجب نمی دانستم چه بگویم. هر چیزی از بنیامین بر می آمد جز تزریق کردن مواد به خواهرش!

    [/HIDE-THANKS]
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    -خلافکار؟! تو حالت خوبه آبان؟! فکر کنم به جای مهرنوش تو رو باید بستری کنن.
    پوزخندی زد و گفت
    -تو هم باور نمی کنی نه؟! بنیامین خلافکاره، قاچاقچی! هر خلافی که فکرش رو بکنی! تا خرخره رفته تو باتلاق و دانیال رو هم پشت سر خودش کشیده. بابا وقتی فهمید سکته کرد و دقیقه های آخر بهم گفت. دلیل اصلی که اون سهامای شرکت رو می خواد همینه! وقتی عضوی از هیئت مدیره و شرکت باشه خیلی راحت می تونه مواد و وسایل رو جابه جا کنه. از کشور خارج کنه و وارد کنه. الان از طریق شرکت های دیگه داره کارش رو انجام میده و سودش میشه نصف نصف! تازه امکان گیرانداختنش خیلی زیاد تر میشه. بنیامین نمی فهمه نصف نصف یعنی چی، اون کامل می خواد!
    به سختی زبانم را در دهانم چرخاندم و گفتم
    -خب...قاچاق چی؟!
    -هر چیزی که فکر کنی! قاچاق لوازم ماشین،لوازم یخچال، خود یخچال، هرچیزی که بخوای! مواد خارجی که تو ایران نسبت به مواد داخلی کمتر هستن؛ اما کیفیت نسبتا بالایی نسبت به مواد داخلی دارن. از اونایی که باعث میشه سود مواد داخلی خیلی بیاد پایین و متقاضی برای اون لوازم زیاد بشه. هرچی لوازم بیشتر فروخته بشه، سود بنیامین و امثالش بیشتر میشه و کارخونه های داخلی این مواد سود کمتری داشته باشند، روبه ورشکستی برن و در آخر باعث میشه که بنیامین و همکاراش بشن غول های این کار! همه کارخونه های داخلی، چه نوپا چه قوی از پا می افتن و اقتصاد کشور میاد پایین. وضعیت مردم میشه پولدار و فقیر، دیگه متوسطی وجود نداره! پولدارا میشن بنیامین و اعضای گروهش و فقیرا هم اون بدبخت هایی که تازه شرکت زدن یا چند ساله که دارن کار می کنن و شرکت شون زیاد معتبر نیست که ورشکست میشن. کل بازار میشه وسایل خارجی که پولش میره تو جیب خارجیا و بنیامین! دانیال و بنیامین خیلی وقته که این کار رو شروع کردن؛ اما یه شرکت قوی می خوان برای کارهاشون و کدوم شرکت بهتر از شرکت پاکزاد؟! تو این گوشه کنارا هم مواد وارد کشور می کنن. فکر نکنم زیاد پخش و توزیع مواد داشته باشن؛ یعنی اگه بود که پلیس باید از خیلی وقت پیش دستگیرش می کرد؛ اما خیلی تمیز کار می کنه. جوری که بابا فقط تونسته از یکی از تلفنای بنیامین بفهمه ماجرا از چه قراره. وقتی بابام متوجه شد که چه اتفاق هایی داره دور و برش می افته و خودش بی خبره، سریع رفت پیش همون منشی، با یکم پول و تضمین آینده راحت منشی شکایتش رو از مهرنوش پس گرفت. حالا می فهمم که بابا چرا این اواخر حالش نامیزون بود و تنها امیدش دیدن مهرنوش بود.
    شوکه به آبان زل زده بودم. باورم نمی شد! اصلا امکان نداشت! یعنی من زمانی عاشق یک خلافکار حرفه ای شده بودم؟! یعنی...اصلا نمی توانستم ماجرا را تجزیه و تحلیل کنم. بنیامین تا چه حد پست بود؟! چگونه توانسته بود این کار ها را انجام دهد؟! از انسانیت بویی بـرده بود؟
    -خو...خب تا اون جایی که من می دونم واردات وسایل خارجی انجام میشه...اما مشکل خاصی نداش...
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    -آره وارد میشه؛ اما تا حدی می ذارن که بیاد توی بازار. در اون حدی که برای مردم عادی خیلی گرون درمیاد و برای قشر ثروتمند به کار میاد؛ چون وقتی وسایلی با تعداد کم وارد بازار بشه قیمتش بالا میره. این طوری تقریبا می تونن بازار رو در دست بگیرن و هم وسایل و قطعات خارجی رو با سود زیاد بفروشن و هم چرخ کارخونه های داخلی بچرخه؛ اما زمانی که واردات از حد بگذره و اون قطعه ها قاطی وسایل دیگه وارد کشور بشن، بازار پر میشه از این قطعه ها! قیمت ها هم بالا پایین میره. وسایل خارجی اگه زیاد داخل ایران بشن، قیمتش پایین میاد؛ چون همه جا ریخته اس! این طوری از هر قشری، چه پولدار، چه فقیر و چه متوسط می تونن اون وسیله رو بخرن. پول کلا می چرخه دست بنیامین و امثالش و شرکت های خارجی و کمی هم دست گمرک تا دهنشون بسته بمونه. کم کم اقتصاد کشور میاد پایین و همه کارخونه ها ورشکست میشن، کار دیگه به زور پیدا میشه! مردم ما فکر می کنن اون وسایل واقعا ساخت آلمان و آمریکا و نمی دونم هزارجای دیگه‌‌ست؛ برای همین به بهونه این که ارزون و خوبه می خرن؛ اما ساخت چین و هند و هزار جا بدتر از ایرانه، فقط با یه برچسب می تونن خیلی راحت افکار مردم رو تغییر بدن.
    نگاهی به منِ مبهوت کرد و ادامه داد
    -واسه همین اومد خواستگاریت و خواست که با توطئه کردن تو رو بندازه زندان و سهام ها رو زودتر از بقیه بگیره. نمی دونم بابا چرا اون موقع سهام ها رو نداد، دست تقدیر بود یا به دل بابا بد خورده بود. الان هم یه حدس هایی در رابـ ـطه با ماجرای مهرنوش می زنم.
    ناخودآگاه آرام زمزمه کردم
    -مهرنوش چند درصد سهام داره تو اون شرکت؟!
    -پنجاه درصد، ده درصد هم تو داری و چهل درصد هم من!
    -با این حساب، بیشترین سهام دار مهرنوشه نه؟!
    نگاهم کرد. نمی توانست ذهنم را بخواند و بفهمد که منظورم از این حرف ها چیست و من آرزو می کردم که ای کاش این اتفاق ها سر من می آمد؛ اما مهرنوش نه! من کسی را ندارم که چشم به انتظار من باشد؛ اما مهرنوش آبان را داشت. کسی را داشت که برای هر لحظه بودنش تلاش کند.
    -آره خب. اینا رو برای چی می پرسی؟!
    -مهرنوش تو این چند وقت هر زمانی که حرف می زدیم می گفت که رفتار دانیال فوق العاده شده، خیلی باهاش بهتر از قبله! اما امروز که گفتی به احتمال زیاد دانیال و بنیامین با هم... ممکنه این مهربونی های دانیال برای اون پنجاه درصد سهام بوده و مهرنوش هم که ساده! سریع اون پنجاه درصد سهام رو واگذار کرده به دانیال و دانیال هم به بنیامین. ممکنه هم مهرنوش از این خلاف هاشون بویی بـرده باشه و بخوان اینجوری سرش رو زیر آب کنن!
    ابروهای آبان بالا پریدند. بالاخره از این کاه های درون مغزم یک استفاده ای کردم! آبان نگاهی به من انداخت و ماشین را روشن کرد و گفت
    -هرچند که اینا فقط حدس و گمانه! فقط زمانی که مهرنوش بهوش بیاد میشه فهمید اون عوضیا چرا این بلا رو سرش آوردن.
    -می خوای شکایت کنی؟!
    سرش را به نشانه تایید تکان داد و من باز هم با نگرانی دست هایم را درهم قفل کردم. نگران مهرنوش بودم. می ترسیدم نکند بلایی سرش بیاید. آن وقت دق می کردم، می مردم! نگاهی به آبان انداختم که در این چند روز انگار چند سال پیر شده بود. تکیه گاه من بی مهرنوش نابود می شد!
    ******

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا