داستان خوب، خوبتر | تبلور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

تبلور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
127
امتیاز واکنش
493
امتیاز
206
سن
54
-نزدیکی مشکوک داشتی؟
گیلدابهت زده گفت
-نه....مامان ...دروغ میگه ...به خدا من کاری نکردم
خانم دکتر که حرف گیلدا براش گرون تموم شد با اخمهاشو توهم میکنه
-یک ساک حاملگی یک ماه می‌بینم.
گیلدا با داد گفت
-مامان به خدا داره دروغ میگه، من کاری نکردم، مامان من دختر بدی نیستم .. .. مامان اینا همه دروغ میگن!
-بابای بچه اینجاست؟
امیر که هنوز تو شوک حرفهای گیلدا و خبر پدر شدنش بود نزدیک تر امد .
-تو بابای بچه اشی؟
-بله .
گیلدا دست از کولی بازی برداشت و زل زد به امیر .
-جنین قلب نداره باید کورتاژ بشه بیا برگه ها رو بدم امضاء کنی باید بره اتاق عمل!
گیلدا با بعض گفت
-مامان به خدا من کاری نکردم .. .امیر داره دروغ میگه اون که اصلا انگلیس بود ...مامان اون داره انتقام اینکه بهش میگفتم تو قاتل بابا جانی رو سر من در میاره ... مامان ....
مامانش اشک چشش پاک میکنه، امیر نزدیکش میشه
-گیلدا عزیزم تو الان حالت خوب نیست؟
گیلدا اون هول میده
-من عزیز تو نیستم عوضی...تو اون بابات نقشه کشیدن ابروی من ببرین . ..
وبعد دستشو رو دلش مشت کرد و از درد خم شد
اقای دکتروقتی حالتهای گیلدا رو میبینه نزدیکش میاد
-اسمت چی؟
گیلدا نگاهش به دکتر می کشه
-گیلدا!
-کسایی که تو این اتاق هستن میشناسی؟
گیلدا کله اشو تکون داد
-مامان و خواهرمو ...امیر پسر داییم .
-یادت میاد چطور تصادف کردی؟
-با بابام داشتم میرفتم کلاس که توی راه تصادف کردیم!
گلاره هینی می کشه و دستشو جلوی دهنش می گیره
-این مال تصادف دو سال پیش!
 
  • پیشنهادات
  • تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    بوی بتادین به بینیش خورد .
    نور چراغهای بالای سرش چشمشو زد ...انگاری همه تنش فلج شده بود، و یک دردی آروم تو سرش مثل نبض میزد یک درد خوشایند که فرق داشت با دردهای دیگش .
    دکتر بالای سرش امد، تو چشم های گیلدا زل زد ولی نگاه گیلدا میخ اتیکت دکتر بود که روش نوشته بود کامیار قاسمی ...زمزمه وار گفت
    -کامیار!
    -میشناسیش؟
    نگاهش به دکتر کشید
    -نمیدونم حس میکنم برام آشناست!
    دکتر اهی کشید
    -به حس هات اطمینان داشته باش، تنها چیزهای هستن که هیچ وقت بهت دروغ نمی گن.
    اینقدر تو چشمهای دکتر دنبال جوابش گشت که چشاش تار دید و بیهوش شد .
    ****
    امیر از پشت شیشه پنجره به درخت سپیدار داخل محوته بیمارستان نگاه میکرد، درختی که بد جور قد کشیده بود تا برگهای سبزشو به رخ دیوارهای خاکستری و افسرده بیمارستان بکشه .
    حرف های دکتر تو سرش رژه میرفت
    -گیلدا به خاطر ضربه ای که به سرش خورده فاصله زمانی بین دو تا تصادف گم کرده باید بهش مهلت بدین تا با این قضیه کنار بیاد .
    دستشو نوازش گونه به صورت رنگ پریده و خواب گیلدا کشید، چشمهای گیلدا باز شد، یک جور خاصی نگاش میکرد، دوباره انگشت شصت اشو روگونه ی گیلدا کشید رنگ نگاهش فرق کرد و صورتش با چندش جمع کرد و با صدای تحلیل رفته گفت
    -به من دست نزن!
    و امیر از درد چشمهاشو رو هم گذاشت، و باورش نمی شد گیلدای که هرشب تن اش مهمون آغوشش بود، محرمش بوده، رو میگیره ازش.
    دوباره شده بود همون امیر ...همون پسر دایی ...و همون قاتل بابا جان .
    ***
    -برای سلامتی مریضمون صلوات .
    و صدای صلواتی که با اسپند تو کوچه پیچد و باریکه خونی که از گلوی گوسفند بیچاره راه گرفت و دست و پا زدن های گوسفند برای جون کندن از این دنیا .
    خاله ایران اش هیکل تپل اشو داخل ماشین جا داد
    -خوبی خاله قربونت بره؟
    -مرسی خوبم ...چه خوشگل شدی خاله!
    و اشاره به ابروهای تازه تاتو کرده خاله اش کرد
    -واقعا خوب شده، پری که میگه شبیه عجوزه ها شدی؟!
    -مامان دیگه، شما به دل نگیر!
    ایران قری به سر و گردنش داد
    -خوار شوهر سهیلا سالن آرایشگاه داره کار اون به همین راحتی که نوبت نمی داد، سهیلا پارتی بازی کرد ....وای خاله نمیدونی چه برو بیای دارن ...یکسره سفر های خارج اند از دوبی میرن مالزی ...از مالزی میرن کیش تمام رخت و برشون مارک، الان هم سهیلا و مادر شوهرش رفتن آنتالیا، نمیدونی چه خانواده خودبین .
    -خوشبحال سهیلا!
    ایران به دور برش نگاهی میکنه و آروم و پچ پچ وار میگه .
    -برادر شوهر خوار شوهر سهیلا هم خواستگار هنگامه است ...وای خاله ازخدا که پنهون نیست از تو چه پنهون هم از خدامه هنگامه با همجین خانواده ای وصلت کنه هم از ترس خان داداش جرات نمیکنم .
    گیلدا پوزخندی میزنه
    -خان دایی، خان دایی نه ننه هنگامه است نه باباش .
    -اون شهرام گور به گوری که واسه بچه من پدری نکرده ...
    وسط حرفش خان دایی میپره با صدای بلند میگه
    -ایران چاق سلامتیتون تموم نشد اون بچه یخ کرد تو ماشین .....امیر بیا زنتو ببر تو!
    ایران با چند تکون هیکل چاقالوشو از ماشین بیرون اورد و زن دایی اش میاد کنارش
    -الان مادر جان امیر میاد .
    گیلدا ترس خورده خودشو تکون داد
    -نه میتونم خودم برم .
    ولی تا امد تکون بخوره سرش گیج شد و رنگش پرید.
    -الهی بمیرم مادر، الان جیـ*ـگر گوسفند برات کباب میکنم دیگه جونی تو تنت نمونده .
    -چی شده؟
    زن دایی اش برگشت عقب و امیر نزدیکش امد دوتا دستاشو زیر زانو و گردن گیلدا برد و با یک حرکت اونو به بغـ*ـل کشید
    گیلدا که آنی از صندلی ماشین کنده شده بود از ترس چنگی به یقه امیر زد.
    -تو داری چه غلطی میکنی؟
    -اگه بخوای میتونم همین جا ولت کنم!
    وقتی گیلدا به زمین غرق خون نگاه کرد، یقه امیر محکم تر چسبید .
    و امیر اونو محکمتر گرفت .
    نوشته های من ...

    ****
    بوی جگر کباب توی خونه پیچید .
    -گیلدا پاشو مادر یک چیزی بخور وقت دارو هات!
    چشاشو باز کرد و پذیرایی رو خالی از مهمون دید
    -بقیه کجان؟
    -رفتن که تو استراحت کنی .
    پری تکیه از جگر برشته شده رو لای نون سنگک گذاشت و جلوی دهن گیلدا گرفت
    -نمیخوام از بوش حالم بد میشه!
    -من بابات نیستم ناز تو بخرم ها ...
    همون موقع امیر وارد پذیرایی میشه
    -چی شده عمه؟
    گیلدا با چشای گرد شده نگاش میکنه و با خودش میگه این دیگه چرا اینجاست .
    -جگر براش کباب کردم نمیخوره!
    -اجازه بدید من بهش بدم!
    گیلدا اخم اشو پررنگ تر میکنه
    پری سینی محتوای ظرف جگر میده دست امیر
    -بیا عمه جون مگه تو بتونی از پسش بر بیای!
    امیر یک برش کوچکتر از جگر سر چنگال میزنه .
    -جگر بدون نونش خوشمزه تره ....همین که وقتی زیر دندون فشارش میدی نرمیش و حس میکنی .
    گیلدا نگاهشو از جگر سیاه سر چنگال به چشمهای امیر داد
    -من جام بهشتی ام از دست تو نمیخورم ....اصلا تو کار و زندگی نداری یکسره جلو چش منی؟
    -کار و زندگی من توی!
    گیلدا خنده مضحکی میکنه
    -ههه...این اراجیف ام به my friend های انگلیست ام میگفتی.
    امیر تو عمق چشای گیلدا خیره شد
    -کسی غیر از تو تو زندگی من نبود!
    لرز خفیفی تن گیلدا رو میگیره، نفس عمیقی می کشه و تکه جگر سر چنگال اشاره میکنه.
    -از بچه گی از مزه خون ای که تو جگر بدم میاد .
    -الان چه خوشت بیاد و نیاد برات خوبه باید بخوری!
    -نمی خورم!
    امیر کلافه چنگال تو ظرف می ندازه.
    -نخوردنت عواقب داره!
    -از تو بزرگتر هاش نتونستن جگر بخورد من بدن .
    امیر نگاهی به لبهای سفید و ترک خورده گیلدا میندازه .
    -ببین گیلدا تحمل عواقبش و خودت خواستی!
    در کسری از ثانیه ....به نفس نفس میوفته ولی قدرت هیچ عکسل عملی رو نداره، انگاری ذهنش فلج شده .
    -حالا بشین مثل بچه آدم اون جگرهای کباب شده رو بخور ...پیشنهاد میکنم بدون نون بخوری!
    گیلدا تکه ای از جیـ*ـگر رو تو دهنش می ذاره ولی بدون اینکه از امیر چشم بگیره با بغض اون طعم مزخرف و تو دهنش حس میکنه ...دوباره تکه دیگه تو دهنش میزاره ...و همین‌طور دندون سر جگر میزاره .
    امیر لبخندی میزنه و روزنامه اش بر میداره و دور ترین مبل مقابل تخت گیلدا میشینه .
    ولی هنوز نگاه گیلدا پی اون .
    -خوردیشون ...مگه شوهرت حریف ات بشه .
    پری دستاشو با دستمال خشک میکنه کنار گیلدا میشینه .
    - من وسایل ها رو جمع کردم فردا که امیر خواست بره عسلویه بهتره تو هم بری درست نیست شوهر جونت تنها باشه ...یک پرستار بگیری سر زندگیت باشی بهتر از اینه زن و شوهر از هم دور باشن .
    گیلدا با جسارت تمام زل نی زنه به پری .
    -اون شوهر من نیست!
    -چی داری میگی تو ...؟
    گیلدا بلندتر داد کشید
    -اون شوهر من نیست .
    پری مستأصل می گـه
    -صدا تو بیار پایین می شنوه، بده زشته به دلش میاد .
    گیلدا بلندتر فریاد می کشه .
    -امیر فقط پسر دایی منه، هیچ کاره من نیست ....اون شوهر من نیست .
    از فریاد گیلدا، گلاره و باباش می پرن داخل پذیرایی .
    -چی شده پری؟
    -هیچی محمود جان!
    گیلدا حس میکرد طعم خون به گلوش رسیده و هر لحظه ممکن بالا بیاره، با بغض به باباش نگاه می کنه
    -بابا من نمیخوام برم ....امیر شوهر من نیست ...بهشون بگو ...
    -چرا اذیت اش میکنی پری یک چند روزی اینجا میمونه انشاالله که حالش خوب شد میره سر خونه زندگیش .
    پری با حرص گفت
    -محمود جات زن و شوهرن، گیلدا بره خونه و زندگیشو ببینه همه چی یادش میاد ...خوبیت نداره امیر شوهرش .
    گیلدا با چشای به خون نشسته داد زد
    -نیست ...نیست ...امیر شوهر من نیست ...
    و به صورتش چنگ مینداخت و فریاد میزد امیر شوهر من نیست .
    همه از دیونه بازی های گیلدا شوکه شدن و باباش سریع دستهای گیلدا رو گرفت .
    گلوی بغض کرده گیلدا زیادی به اون طعم خون فشار میاورد و همه هرچه که خورده بود بالا میاره .
    همه ترس خورده دورش جمع شدن، امیر پشت اش ماساژ میداد، گلاره دنبال اب قند رفت ولی پری مات حالت های گیلدا بود و بد براش تداعی خاطرات خیلی دور بود.
    ***
    یک ساعتی بود همه چی در آرامش بود، گیلدا با آمپول مسکنی که اورژانس زده بود خوابیده بود ...
    امیر بالای سرش نشسته بود رد نگاهش خط های بود که روی لب های گیلدا افتاده بود .
    -خوابیده؟
    امیر با کف دست چشاشو مالید
    -اره ....محمود اقا اگه اجازه بدید من میرم خونه بابا، فردا باید برم عسلویه ....فقط میشه لطفا پیگیر دکتر روانشناسش باشید .
    محمود دستی به شونه امیر زد
    -اره بابا جون، خیالت راحت باشه، دکتر قاسمی یک دکتر معرفی کرده فردا می برمش .
    -فعلا من دور ورش نباشم بهتره!
    لبخندی گوشه لب محمود نشست .
    -این که شرایط اشو درک میکنی از مردونگیت .
    و نگاه قدر شناسانه ای به چشمهای غمگین امیر کرد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    یک تابلوی نقاشی شده از نوانخانه انگلیسی ذهن گیلدا رو به فیلم الیور تویست کشوند.
    -اقای زمانی میشه لطفا من گیلدا جان باهم تنها باشیم، شما میتونید برای تکمیل کردن پرونده پیش منشی من برید .
    محمود از کنار گیلدا بلند شد .
    -حتما...اقای دکتر ...من بیرون منتظرم گیلدا جان .
    -پدرش که بلند شد ، به فرو رفتگی روی مبل نگاه کرد، جای خالی ادمها همیشه یک جای رو حفر میکنه، چه یک مبل ساده، چه قلب یک آدم. .....
    -خوب گیلدا جان بهتر باهم بیشتر آشنا بشیم!
    و نگاه گیلدا از فرو رفتگی مبل به مردی نشست که قد کوتاهی داشت با سری کچل موهای از بغـ*ـل کوتاه شده و ریش پرفسوری...زیادی شبیه دکتر ها بود .
    دکتر میز دور زد و نزدیک گیلدا درست روی همون فرو رفتگی که حالا کاملا یک سطح شده بود نشست .
    -اسم من آصف بردیا ست، قرار یک مدتی رو باهم دوست باشیم .
    نگاه خیره گیلدا به چشمهای بود که کوچکترین حرکات گیلدا رو ظبط میکرد.
    -چهرت برام خیلی اشناست ... فکر کنم قبلا تو رو تو یک گروه اجرایی دیدم...من اجرای موسیقی و نمایش زیاد رفتم .
    گیلدا همینطور زل زده نگاش کرد .
    -چشای قشنگی داری، یا فیس صورتت زیادی خاص یا اجرای که کردی زیادی قوی بوده که ته ذهنم آشنایی! . نگاه گیلدا هنوز زل زده دکتر بود .
    -تو اون تصادف مشکلی برای تکلمت بوجود امده؟
    پوزخند گیلدا نمایان شد
    -نه ...ولی دارم به این فکر میکنم من شما به خاطر ندارم به یک دو نفر شک دارم.... ولی خوب یک کوچولو با شما فرق داشتن.
    دکتر خوشحال از به حرف کشیدن گیلدا، پا روی پا انداخت و گفت
    -خوب کجا بوده بگو شاید من همون بودم که شک داری!

    گیلدا خونسرد نگاهش هنوز به چشمهای کنجکاو دکتر بود .
    -تنها اجرای من مال نقش حاجی فیروز بود که اونم برای معلولین بهزیستی داشتیم ....اون دونفری هم که شک دارم دست و پای سالمی نداشتن .
    نگاه دکتر مات شد به چشمهای گیلدا درست همون مردمکی که سیاهی اش با وسط مردمک قابل تفکیک نبود، با خودش گفت، این دیگه نوبر، رسما منو اسکل کرده .
    -تو پرونده صورتی که داشتین میخوندین، بابای من اولین چیزی که نوشته، اینکه من تاتر کار میکردم .
    دکتر متفکرانه نگاش کرد
    -تو یک مقطع از زندگی تو فراموش کردی؟
    -هه...من نمیدونم دیگه چی تو اون پرونده صورتی نوشتن حتی اگه نوشته باشن و بگن من یک ابله ام ...ولی مهم اینکه من فکر میکنم خودمم ...
    دکتر هنوز به مردمک چشاش خیره بود .
    -میشه لطفا پدرمو صدا بزنین،فکر میکنم دیگه اینجا کاری نداریم، تنهای نمی تونم از روی مبل بلند شم .
    دکتر به خودش امد، زیر بازوی گیلدا رو گرفت
    -تا دم در همراهیت میکنم .
    خاطر گیلدا آشفته شد از یک خاطره دور .
    در اتاق باز شد و پدرش دید در حال صحبت کردن با مردی که پشت به اونها بود.
    -تموم شد بابا!
    و مرد ناشناس برگشت به طرف اونا .
    -تو اینجا چکار میکنی کامیار ؟
    و دکتر لرز آنی که به جون گیلدا افتاد دید.
    محمود کنار گیلدا ایستاد و بعد تشکر و خداحافظی از مطب خارج شدن .
    -نگفتی اینجا چکار میکنی؟
    کامیار مقابل تابلوی نقاشی ایستاد.
    -تو فکر کن از اینجا رد میشدم ...
    و بعد مبل دور زد و درست همون جای قبلی گیلدا نشست .
    -خوب نتیجه کارت چی بود؟
    آصف ابرو شو خاروند و متفکرانه گفت
    -میدونی یکی از خصلت مونث ها وراجی، بیشتر مواقع من براشون کاری نمیکنن فقط به حرفرهاشون گوش میدم و کله تکون میدم و اونها هم خود به خود درمان میشدن، حتی خودشون واسه خودشون نسخه میپیچیدن ....ولی ...ولی گیلدا یکی از مورد های خاص منه. ..اون یک دختر فوق‌العاده باهوش ...باید مثل خودش باشم تا از زبونش حرف بکشم .
    و بعد برگشت و سیخ ایستاد، مقابل کامیار .
    -حالا این واسه تو چرا مهم شده؟
    کامیار کامل توی مبل فرو رفت و لمید.
    - همینجوری!
    آصف دقیق نگاش کرد
    -حوری پری دور برت زیاده! ....ولی ندیده بودم چشت دنبال زن شوهر دار باشه؟ !
    کامیار چشاشو بست، خاطرات گذشته و چشمهای مشکی یک دختر از گذشته بدجور آزارش میداد.
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ***
    تصویر تلوزیون روی فیلم سوته دلان پاز خورده بود .
    -گیلدا، بابا زنگ زد گفت دکترت چند بار باهاش تماس گرفته شماره خونه رو داده تا باهاش صحبت کنی!
    گیلدا از سر بی اعتنایی روشو انور کرد .
    تلفن زنگ خورد ماماتش از تو آشپزخونه تلفن جواب داد، از قربون صدقه های که می رفت مشخص بود امیر.
    -اره عمه قربونت بره اینجاست گوشی یک لحظه!
    و بعد گوشی رو به گیلدا داد .
    گیلدا گوشی رو گرفته و به مامانش زل زده بود .
    -سلام خوبی؟
    وسکوت گیلدا
    -هنوزم نمی خوای با من حرف بزنی؟

    -گیلدا، محمود اقا میگفت جلسات روانشناسیتو نمی ری؟
    ولی کماکان نگاه زل زده گیلدا به اخمهای مامانش بود و مهر کرده بود لبهاشو با سکوت .
    - نمیخوام با تلفن هام اذیتت کنم، مواظب خودت باش، خداحافظ.
    و صدای بوق بوق گوشی بلند شد، گیلدا تلفن به دست مامانش داد .
    نفس های که با عصبانیت از پره های بینی پری خارج میشدن .
    -چرا باهاش حرف نزدی؟
    گیلدا دکمه پلی تلوزیون زد .
    -چون حرفی واسه گفتن نداشتم .
    -تو میخوای آبروی من پیش خان داداش ام ببری ؟
    -آبرو ... از کدوم آبرو حرف میزنی مامان، اگه بخوام دهن باز کنم که رسوای خلق و جماعت می شین!
    پری ابرو گره داده نگاش کرد.
    -چی رسوایی؟
    -میدونی مامان خیلی بده یک علف بچه از سر و راز شما اون خان داداش ات سر در بیاره ....پس بهتر پا رو دم این علف بچه نزارین!
    پری حق به جانب نگاش کرد
    -تو داری منو از چی میترسونی؟ ...تو یک علف بچه کاره ای نیستی که بخواد ابرو و اعتبار خان داداشم زیر سوآل ببره ...تو فقط یک دختر خودخواه و کله شقی که داره با کله شق بازیاش زندگیشو خراب میکنه .
    -مامان از همین دختر کله شق ات بترس ...نزار همه بفهمن قاتل های باباجان کیا بودن؟
    -تن بابای منو تو گور نلرزون؟
    -تن بابای شما تو بیداریش زیاد لرزید، از دست همون خان داداشت ...خیلی دلت واسه بابات میسوخت همدست قاتل هاش نمی شدی!
    صدای سیلی که توی صورت گیلدا خورد تو سکوت آنی خونه غرق شد .
    دو جفت چشم شبیه به هم زل زده بودن تو نگاه هم .
    -میدونی مامان دوست دارم یک روزی رو ببینم که همه انگشت اتهام به سمتتون گرفتن ...اگه بابا بفهمه ...
    پری وسط حرف اش پرید
    -خفه شو، تو هیچی نمیدونی!
    -یک عمر همه ما رو خفه کردی تا خودتو خان داداشت حرف بزنین، من دلم بیشتر از همه واسه بابا میسوزه که سالهاست نمیدونه صاحب مغازه اش توی!
    سیلی دوم اونطرف صورت گیلدا رو هم سرخ کرد .
    -بس کن پری این بچه چی داره میگه؟
    گیلدا و پری مات زده به محمود نگاه میکردن که با چند پلاستیک توی دستش توی راهرو وایستاده بود.
    پری هول زده از جاش پاشد
    -سلام محمود جان امدی ...خسته نباشی!
    -جریان چی ...کی صاحب مغازه منه؟
    پری هول زده جلو رفت و پاکت های دست محمود گرفت
    -هیچی محمود جان نهار اماده است!
    -تا حالا شده به این فکر کنین چه صاب مغازه خوبی دارین که از اونجابیرونتون نکرده ...یا اجارشو منصفانه بالا میبره ...عسگر حمیدی که قول نامه به نامش خورده یکی از دوست های گرمابه و گلستان خان دایی ...اون وکالت تام داره از مامان واسه بستن قولنامه های هر سالتون!
    پاکتهای میوه از دست محمود ول شد
    -چی میگه این پری؟
    -خونه باغ وقتی بابا جون زنده بود فروخته شد و همش رسید به خان دایی تمام ورشکستگی خان دایی نقشه بود که با کمک مامان خیلی خوب اجراش کردن ...آخرش ام شد مرگ باباجان .
    پری زمزمه وار گفت
    -گیلدا خفه شو تو هیچی نمیدونی!
    محمود به نگاه سیاه پری زل زد .
    -همه این بیست و چند سال صادقانه باهات زندگی کردم که یک روزی بفهمم همه عمر این زندگی بهم دروغ گفتی؟
    پری نگاهشو از محمود گرفت
    -من بهت دروغ نگفتم ...فقط همه چیز بهت نگفتیم!
    محمود اهی کشید
    -نگفتن تو کثیف تر از هر دروغی ...پری چکار کردی با من؟
    پری با جسارت تمام گفت
    -خان داداشم اینطور صلاح میدونست!
    محمود از کوره در رفت شمعدونی روی میز پرت کرد وسط پذیرایی.
    -صلاح زندگی منو خان داداشت مشخص میکنه ...کم زیر منت اش بودم ...چپ میرفتیم خان داداشم ...راست میرفتیم خان داداشم ....مرده شور تو و این زندگی و خان داداشتو ببرن ...الان برو صلاحتو خان داداشت مشخص کنه!
    پری که انتظار این برخورد نداشت با عصبانیت چادرشو از روی جالباسی برداشت و سرش کرد وقتی داشت میرفت نگاهی به گیلدای انداخت که قطرات اشک مثل سیل از چشاش میومد ...چند لحظه نگاهشون بهم گره خورد و پری از در خارج شد .
    باباش روی نزدیکترین مبل نشست و سرشو به دست گرفت .
    سکوت بود سکوت، گاهی تیک تیک ساعت میشکست اشو، گاهی فین فین های گلاره که زانو بغـ*ـل زده بود کنار در اتاقش نشسته بود ...چه زود یک فاجعه رخ داد بود. تصویر تلوزیون هنوز روی فیلم سوته دلان پاز بود، کله گنده بهروز وثوق و دختری زیبا با لباس قرمز در آغـ*ـوش هم تضاد قشنگی داشت.
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ***
    همه جا خاک بود، اینقدر باد درخاک قاطی بود که نمی تونست خوب ببینه، جمعیت سیاه پوشی کنار یک تله خاک ایستاده بودن، درست مثل تشیع جنازه بابا جانش بود ولی نگاهی به عکس کرد ولی به جای باباجان اش، خان دایی اش تو عکس بود ناباورانه سرشو بالا گرفت که امیر داشت نگاش میکرد، بدون اینکه لب هاش تکون بخوره صداشو میشنید
    -تو قاتل بابای منی!
    از خواب پرید نگاهش به پنجره اتاق کشیده شد که شب نحس گذشته رو صبح کرده بود، از سردی هوا زیر پتو خزید و صورتشو برگردوند که جیغ خفه کشید .
    امیر با چشمهای بخون نشسته روی تخت گلاره نشسته بود، زل زده بود به چشمهاش، کابوسی که چند دقیقه پیش دیده بود براش تداعی شد .
    امیر از جاش بلند شد ولی نگاهش میخ چشای گیلدا بود، کنارش تو حجم خالی تخت نشست، یک سمت تخت از وزن امیر پایین رفت .
    -گیلدا تو داری چکار میکنی؟
    و گیلدا کر شده بود و تو گرمای نفس های داغی که تو صورتش پخش میشد گرم شد از سرمای صبح اخرین فصل پاییز .
    چند ضربه به در خورد و گلاره کله اشو از در داخل اورد .
    -امیر اقا گوشیتون داره زنگ میخوره!
    امیر به آنی از روی تخت بلند شد که گیلدای خوابیده روی تخت تکونی خورد .
    صدای امیر از داخل پذیرایی میومد
    -الآن میام مامان جان ....نه قربونت برم استراحتمو کردم .
    یک بافت تنش کرد و وارد پذیرایی شد، امیر داشت پالتشو تنش میکرد .
    گلاره با چادر گلدار سفید از آشپزخونه بیرون آمد
    -آقا امیر دارین میرین واستون صبحونه آماده کردم؟
    -باید برم بیمارستان!
    خیلی دوست داشت بپرسه حال خان دایی چطوره ولی باز هم مهر سکوت بود روی ل*ب*هاش ولی گلاره کار براش راحت کرد .
    -خان دایی خوب هستن؟
    -اره وضعیت اش نرمال شده از ای سی یو دارن میبرنش بخش ....من رفتم خداحافظ.
    خداحافظ گلاره با نفس حبس شده گیلدا بیرون امد .
    دیروز ظهر وقتی جیغ گلاره امد، گیلدا تلفن پرت کرد و به سمت پذیرایی رفت فکر کرد واسه باباش اتفاقی افتاده ولی خان دایی رو دید که قبلشو گرفته و کبود شده، هنوز صدای اورژانس تو گوشش بود و صدای دکتر اورژانس که میگفت علایم سکته قلبی .
    -امیر کی امده بود؟
    گلاره در حال تا زدن چادر سفیدش گفت
    -یک یساعتی میشه، دیروز وقتی خبر میشنوه با اولین پرواز خودشو میرسونه، زن دایی بزور میفرستدش بره استراحت کنه اخه پریشبم شیفت شب بوده، اونم امد اینجا، یک راست هم امد تو اتاق تو ...بهش گفتم گیلدا تازه خوابیده ...گفت بیدارش نمی کنم!
    گلاره چای ریخت مقابل گیلدا گذاشت
    -گیلدا این دکتره از دیروز چند بار زنگ زده میخواست باهات صحبت کنه؟
    گیلدا لیوان چای به دست گرفت گرمای لـ*ـذت بخشی داشت .
    -اگه زنگ زد بگو گیلدا نیست ...تو این هاگیر واگیر حوصله اون ندارم .
    گیلدا رو کاناپه لم داده بود داشت به اتفاقهای که افتاده بود فکر میکرد .
    -واسه نهار چی درست کنم؟
    گلاره خسته و درمونده کنار آشپزخونه ایستاده بود .
    -دو ساعت رفتی اون تو ...حالا امدی میپرسی چی درست کنم؟
    گلاره خودشو روی کاناپه مقابل گیلدا انداخت
    -دو ساعت دارم ظرف های نهار و شام و صبحانه رو میشورم، تمومی نداشتن، طفلی مامان چقدر کار میکرده تو این خونه .
    مثل بچه ها لب برچید و زانو هاشو به بغـ*ـل گرفت .
    صدای تلفن بلند شد .
    -اگه اون دکتره بود بگی من نیستم!
    -الو ...سلام زن دایی...چی؟
    و نگاه گلاره رنگ نگرانی گرفت .
    گیلدا لنگون لنگون خودشو به گلاره رسوند .
    -باشه ...بهش زنگ میزنم...خداحافظ!
    -چی شده؟
    گلاره همینطور که شماره میگرفت گفت
    -بابا رفته بیمارستان، مامان هم اونجا بود ...زن دایی میگفت دعوای بدی کردن، بابا هم با مشت زده به شیشه بیمارستان بعد با همون دست خونی از اونجا رفته، هرچی هم زنگ میزنه جواب نمیده، میخواست ببینه اینجا نیومده؟
    گیلدا روی زمین پخش شد .
    -زن دایی میگفت شوهر خاله پوری و خاله ایران آمدن اینقدر هوار هوار کردن سر مامان بیچارت که از بیمارستان بیرونشوت کردن .
    گوشی دست گلاره بوق میزد ولی کسی پاسخگو نبود .
    گلاره با بغض گفت
    -تو چکار کردی گیلدا...میدونستم آتشفشان ات یک روز منفجر میشه ...ولی اول از همه زندگی خودمو نو سوزوند.
    گیلدا بلند میشه تلفن از دست گلاره میقاپه و وارد حیاط خلوت میشه .
    چند بار شماره باباشو میگیره ولی کسی پاسخگو نیست .
    تصمیم میگیره خودش بره بیمارستان ولی با این گچ پای مزاحم نمیتونه قدم از قدم بر داره الآن یک ماه شده میتونه این گچ از پاش در بیاره .
    لنگون لنگون خودشو به انباری میرسونه و جعبه ابزار باباش پیدا میکنه، اره مویی رو درمیاره، با اره مویی چند بار روی گچ پاش میکشه، گچ از رنگ زنگ زدگی اره شکافهای زردی روش میوفته، محکمتر میکشه، بالای گچ از هم باز میشه، تلفن زنگ میخوره، آنی دکمه سبز تلفن میزنه
    -الو
    -سلام خانم زمانی من قاسمی هستم، کامیار قاسمی .
    اه از نهاد گیلدا بلند شد .
    -بله بفرمایین؟
    -دیروز چی شد نگران شدم تلفن قطع شد بعدشم خواهرتون میگفتن خوابین؟
    گیلدا تلفن با شونه اش میگیره و اره مویی رو محکمتر روی گچ میکشه .
    -خان دایی ایم سکته کرده الان هم بیمارستان ...
    -متاسف ام ...صدای چی میاد؟
    -هیچی دارم با اره مویی گچ پامو باز میکنم .
    فریاد کامیار تو گوشی پیجید
    -چی؟ ...محض رضای خدا اون کار نکن امکان داره به پات اسیب برسونی ...اون پا باید عکس گرفته بشه تا دیگه مشکلی نداشته باشه .
    گیلدا جسورانه هنوز اره رو روی گچ میکشید
    -نه من قبلا که پام شکسته بود هم یک بار این کار کردم!
    -قبلا.....
    -آخ. ..
    گیلدا تلفن از سر شونه اش ول شد و به رد خونی نگاه کرد که به اندازه نصف طول اره مویی روی پاش افتاده بود.
    -گیلدا حالت خوبه ...چکار کردی؟
    -هیچی ...حالم خوبه...من باید گچ پامو باز کنم باید برم بیمارستان ... من همه چی رو خراب کردم ...من مقصرم .
    بغض گرفت و دوست داشت حداقل پیش این اقای دکتر سمج اعتراف کنه که مقصر .
    -ببین گیلدا، من نمیدونم چه اتفاقهای افتاده ...ولی هیچ وقت خودتو قضاوت نکن ...تو مقصر نیستی .
    -شما هیچی نمیدونین!
    -میتونی الان ماشین بگیری بیای بیمارستان من هم گچ پاتو باز میکنم، هم باهم حرف میزنیم .
    گیلدا به گچ پاش نگاهی کرد که نصف بیشترش کنده شده بود ولی زخمی عمیق روی پاش نشسته بود .
    -نمیدونم شاید نتونم بیام .
    صدای زنگ امد .
    گیلدا سر سری خداحافظی کرد و به امید دیدن باباش لنگون لنگون خودشو به در پشتی رسوند .
    خاله پوری بعد دیدن گیلدای با این سر وضع مضطرب و پریشون سیلی به صورت خودش زد .
    -الهی بمیرم خاله چی شدی؟ پات چرا اینطور شده .
    -خاله میخوام برم بیمارستان ...خاله... مامان ...بابام ...
    پوری چادرشو رو رخت بند تو حیاط انداخت و زیر بغـ*ـل گیلدا رو گرفت و از تو حیاط بلند داد زد.
    -گلاره خاله یک پلاستیک زباله بیار .
    گلاره هراسون با پلاستیک سیاه و بزرگی خودشو به پادری رسوند، تا نگاهش به پای گیلدا با اون گچ اویزون و خونی که روی پاش دلمه بسته بود افتاد، رنگش پرید
    -چی شده گیلدا؟
    پوری پلاستیک به پای گیلدا بست و زیر بغلش و گرفت اون به حمام رسوند .مانتو و شلوار خودشو در اورد و گیلدا رو ی صندلی حمام نشوند...یکی یکی لباس های گیلدا رو از تنش در اورد.
    گیلدا شرم زده دستشو روی تن عـریـ*ـان اش گرفته بود .
    -خاله جون منم مثل مامانتم از من خجالت نکش .
    -خاله شما از بیمارستان میای ...مامانم حالش خوبه.
    پوری شیر دوش تنظیم کرد و بالای سر گیلدا گرفت، گیلدا نفسی گرفت از اب که نفس اشو برید .
    -اره خوبه خاله ...ولی تو چکار کردی گیلدا؟
    بغض دوباره گلوشو بست.
    پوری شامپو رو روی سر گیلدا ریخت ...مایع شامپو حس خنکی به مغز سرش داد .
    -یک آدم دیونه سنگی رو میندازه تو چاه که صدتا آدم عاقل هم نمی تونن درش بیارن ...محشر به پا کردی خاله!
    -باید این حرف ها رو چند سال پیش میزدم شاید باباجان هنوز زنده بود دق نمی کرد از دست اولادش!
    پوری دست از چنگ زدن موهای گیلدا برداشت ....تکیه داد به دیواره حمام .
    -تو چی میدونی از گذشته خاله جون ...پرویز دوتا حساب برای من و ایران همون سال باز کرد هر سال هم داره پول میریزد به اون حساب، خان داداش بیچارم ، شوهر های ما رو میشناخت که پنهونی این کار کرد .
    گیلدا خیلی دوست داشت با چشم هاش زل بزنه به چشمهای خاله اش تا حقیقت اتو از نگاهش ببینه ولی این کفهای ای که شره کرده به روی چشمهاش بدجور می سوزندن نگاهشو .
    پوری دوش روی سر گیلدا گرفت ...گیلدا چشاشو باز کرد و به چشمهای خاله اش زل زد .
    -میدونی خاله کارهای خان داداشت هیچ توجیهی واسه دق دادن باباجان نمیشه ...اون ها باباجان کشتن ...باباجان آخر عمری سجاده نشین شده بود ...من میدیم شونه های که سر سجده هاش میلرزید اخرم سر همین سجاده سکته کرد و مرد .
    لبهای پوری لرزید نگاهش پر اب شد .
    -تو هیچی نمیدونی گیلدا ...بابای من ...ذکرش العفو بود ...عفو واسه گناهای که تموم زندگی ما رو سوزوند...باباجان قبلا از اینکه باباجان بشه یک مرد دایم الخمر بود، تنها پسر خان بود که دارای و ثروت باباشو سر قمار و زهرماری داد و فقط موند خونه باغ ، پدر بزرگم از دستش دق کرد و مرد ...هرشب با یکی از زنهای کاباره میومد خونه جلوی چش مادرم و بچه ها اون میبرد زیر زمین، هنوز صدای خنده هاشون یادمه، مادرم پیر شد، پرویز سیزده سالش بود ولی کمرش خم شده بود از بس تو بازار فرش فروشها پادوی میکرد و فرش جابه جا میکرد، نون اور خونه مون بود، بابا وقتی میومد تن مادرم کبود میشد ...دل ماخون ...پرویز واسه ما پدر ی کرد ...یک سال قبل اینکه انقلاب بشه اتفاقی افتاد که بابارو بابا جان کرد ....بابا جان چندین سال بود که سجاده نشین شده تا شاید خداش هم مثل بنده هاش اون ببخشن ...چند سال پیش از فوت باباجان زنهای پیدا شده بودن که میگفتن از باباجان بچه دارن، معلوم الحال بودن، یکی شون معتاد بود بد پیله بود، اگه پرویز اون کار کرد می خواست آخرین یادگاری که توش زخم های زیادی خوردیم به تاراج نره....خان داداشم آدم بد این قصه نیست ...اون عادت کرده برامون پدری که هوامون داشته باشه .
    چشم های گیلدا راه گرفت به کاشهای کف حمام
    به کفهای که دور خودشون می‌چرخیدند تا داخل حفره سیاه حمام برن .. باورش براش سخت بود بین خوب و بد آدمها گیر کرده بود، انگار یک معادله ریاضی بود با دو جواب مثبت و منفی .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ***
    صدای سشوار مثل سوت تو سرش بود.
    -گلاره بسه مغز سرمم خشک شد .
    -پوری که داشت پای گیلدا رو باندپیچی میکرد، سرشو بالا کرد و گفت
    -نه خاله خوب خشک کن هواسرده سرما نخوره، همین الان تو این هاگیر واگیر مامانتم نیست مواظب اش باشه .
    گلاره لب برچید
    -خاله یعنی مامانم نمی خواد بیاد .
    پوری چشم غره ای رفت
    -چی مثل این بچه دوساله ها مامانم مامانم می کنید، خرس های گنده ها...بزار آبها از اسیاب بیوفته ...الآن بیاد که باز با بابات دعوا کنه خوبه!
    موهای سیاه گیلدا رو به سه تقسیم کرد در حال بافت اون شبق های سیاه گفت
    -ایشالله همه چی درست میشه، دوباره همه باهم آشتی میکنن تا آخر بهمن که عروسی سهیلاست ایشالا خان داداشمم خوب می شه .
    و گیلدا داشت به باورهای خوشبینانه خاله ساده و مهربونش فکر میکرد ...کاش همه چی مثل حرفهای خاله پوری ساده بود ...
    -مگه قرار نبود عروسی سهیلا رو عید نوروز بگیرین؟
    پوری دوباره یک چش غره به گلاره بیچاره رفت
    -وا خاله از وقتی امدم یک استکان چای برام نریختی، پاشو دهنم خشک شد .
    گلاره از اتاق بیرون میره .
    -نمی خواستم جلوی این دختر بگم، ای ذلیل نشه این سهیلا دو ماه حامله است ، برم دردمو به کی بگم اون از بابای نامردش که چندر قاز کف دست من گذاشته تا برم براش جهاز بخرم ...باز خدارو شکر خان داداش بیچارم فکر این روزهارو کرده بود و پول تو حساب من میریخت وگر نه اگه الیاس میفهمید من پول و پله ای دارم، پارو پا مینداخت از اداره اشم استعفاء میداد تا قرون آخرش تموم نمیکرد دست بر نمی داشت، حالاهم من باید کاسه چکنم چکنم دستم میگرفتم ...ای خاله اونم با وجود قوم و طائفه شوهر سهیلا ...
    گلاره با سینی چای وارد اتاق شد .
    خاله پوری استکانی رو برداشت و یک تیکه پولکی هم از قندون .
    -اصلا حوصله بازار ندارم خاله ...سپرده ام این طراح های جهزیه عروس بیان ...
    -یالله ...یا لله...
    گلاره به سمت در پرواز کرد
    -بابا امده!
    گیلدا هم لنگون لنگون خودشو به پذیرایی رسوند .
    -بابا دست خوبه؟
    گلاره دست باندپیچی شده محمود وارسی میکرد .
    -آره بابا جون ...
    گیلدا خودشو تو بغـ*ـل باباش انداخت
    -بابا دکتر رفتی زخمت عفونت نکنه؟
    -این زخم ها کاری نیست ...زخم دلم عفونت نکنه؟
    پوری سرفه مصلحتی کرد .
    -سلام محمود آقا .
    -سلام پوری خانم خوب شد اینجایین!
    و بعد دست تو جیب کت اش کرد و چکی رو در اورد و با دسته کلیدی طرف پوری گرفت.
    -امروز نصف سیستم هامو به نصف قیمت به همکارهام فروختم بقیشم از مغازه خالی کردم ، این چک میدی به امیر بابت طلبش، مغازه ام خالی اینم کلید اش میدی به پری ...مارو بخیر و شما رو به سلامت!
    -اوا محمود آقا ...اتشبیار معرکه نباشین .
    -شوهر شما رو نمیدونم پوری خانم ولی من هیچ چیز پنهونی ازش نداشتم ..الانم دلم باهاش صاف نیست...میخوام دست دوتا بچه هامو بگیرم برم یک گوشه ای بدون هیچ منتی زندگی کنم .
    -محمود اقا زندگی گیلدا رو خراب نکن، خدا رو خوش نمیاد .
    و گیلدا داشت به فکر میکرد زندگیش قرار چطور بشه که خدا خوشش نمیاد .
    ****
    -گیلدا من میخوام برم عروسی!
    توی تاریکی هم میتونست نگاه غم دار گلاره رو ببینه .
    -بگیر بخواب، بابا اجازه نمیده!
    -من دلم واسه مامان تنگ شده الان نزدیک دو ماه ندیدمش .
    گیلدا اهی کشید
    -اگه یکم حس مادری داشت خان داداشش و ول میکرد و میومد دیدن بچه هاش!
    -خوب می‌دونی بابا قدغن کرده، مامانم لج کرده ...چطور شوهر خاله پوری و خاله ایران با دایی آشتی کردن ولی بابا از خر شیطون پایین نمیاد .
    -چون خیلی سخته یک عمر خر فرض بشی، مامان خوبی های بابارو وظیفه میدونست .
    -ولی بابا عاشق همین زن ...میبینم بعضی وقتا یواشکی فیلم و عکسهای مامان از تو گوشیش نگاه میکنه ...نمیدونم اگه تو میگی این کار خر فرض شدن ...من میگم این کار یکی از قانون های عاشق بودن .
    گیلدا پشتش به گلاره کرد و زل زد به تاریکی پشت پنجره .
    -تو چی دلت واسه امیر تنگ نشده؟
    و گیلدا چشاشو بست تا دنبال تاریکی بیشتر بگرده تا خودشو توش گم کنه .
    ***
    -خوب خانم خوشگلا میخوایین موهاتو چکار کنین ...البته سهیلا جون رو نکرده بود دختر خاله های به این قشنگی داره .
    نگاه چپکی که گیلدا به گلاره گیج که هنوز محو پوسترها و دیزاین سالن بود کرد .
    -شما باید دختر های خاله پری باشین، آخی حیونیا شنیدم مامان و باباتون از هم جدا شدن.
    گلاره سیخ نشست، گیلدا هم دندون روهم سابوند .
    -نه سودی جون از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن .
    تو دلشم چند تا فوحش به اون سهیلای دهن لق داد که کل شجره نامه خانوادگیشون پیش خانواده شوهرش رو نکنه.
    سودی خانم که از رک گویی گیلدا خوشش امد، چنگی به موهای سیاه گیلدا کشید .
    -خوشم امد ازت ...تعریف اتو زیاد شنیده بودم ...خوب خوشگل خانم میخوای موهاتو چه رنگی کنی؟
    گیلدا شونه ای بالا انداخت
    -هر رنگی که این مشکی رو بپوشونه .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نگاهش سمت گلاره رفت که با نگاهش میگفت غلت کردم که به سهیلا گفتم واسمون پارتی بازی کنه پیش خواهر شوهرش تا بهمون وقت بده .
    سودی ظرف رنگ هم میزد ...بوی تند رنگ توی محوطه سالن پیچید .
    وقتی به موهای رنگ روشن و سشوار کرده اش نگاه کرد، حس میکرد تن اش مور مور میشه ...
    گلاره هم هی جلوی اینه عقب و جلو میرفت تا موهای کوتاه شده اش ببینه .
    که با اشاره گیلدا از آیینه دل کند و از سالن خارج شدن .
    تاکسی سر کوچه اشون پیاده اشون کرد .
    گیلدا که هنوز دلخور بود جلو جلو میرفت .
    گلاره دستشو بند دست گیلدا کرد .
    -گیلدا من که کف دست بو نکرده بودم ...!
    -تو کلا از شعور تعطیلی، حتما باید از فک فامیلای سهیلا نوبت میگرفتی؟
    -آخه خیلی تعریف کار سودی جون شنیده بودم!
    گیلدا کوتاه امد و با گلاره همقدم شد
    -نمیدونم این خاندان چه اصراری دارن همه اسمهاشون مخفف بگن...بابی جون .. سودی جون ...حتما به سهیلا هم میگن ...سولی جون .
    وبعد دوتای زدن زیر خنده ...ولی لبخند رو لب جفتشون خشک شد وقتی دکتر کامیار قاسمی رو دم در دیدن .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    -این اینجا چکار میکنه؟
    نزدیکتر رفتن گلاره سلام کرد ولی نگاه گیلدا به دکتر بود .
    -باید باهم حرف بزنیم!
    گیلدا اخم کرد
    -نمیتونم دعوتتون بکنم خونه ...بابام نیست .
    پرده همسایه کناری تکون خورد و سایه کسی معلوم بود .
    کامیار رد نگاه گلاره رو گرفت که چشم ریز کرده بود تا اون سایه رو بهتر ببینه .
    -ماشینم سر کوچه است، منتظرتم .
    و با کله به پنجره همسایه اشاره کرد .
    بعد رفتن کامیار گیلدا نفسش بیرون داد که به بخاری تو اون هوای سرد تبدیل شد .
    گیلدا کلید در از کیفش در اورد و به گلاره داد .
    -گیلدا!
    -تو برو ...تا مایع کتلت درست کنی من میام ...هـ*ـوس چای داغ کردم چای هم درست کنی!
    چشمکی زد و خواست بره که گلاره نگران دستشو گرفت.
    -گیلدا!
    با اطمینان پلک هاشو روی هم گذاشت و دستشو از دست گلاره در اورد .
    قدم هاشو تند برمیداشت، هوا سوز بدی داشت، برف نم نم شروع به باریدن کرد، برفهای که هر کدوم یک شکل روی زمین اب میشدن .
    کامیار کنار ماشین سیاهی ایستاده بود داشت سیگار میکشید.
    ماشین دور زد و سوار شد، داخل ماشین بر خلاف بیرون گرم بود .
    نگاه گیلدا به برفهای که داشت با شدت بیشتری به شیشه ماشین میخورد بود ...و نگاه کامیار به چشمهای گیلدا .
    -خوشگل شدی!
    گیلدا سوالی نگاش کرد .
    کامیار نگاهش سمت موهای روشن گیلدا رفت .
    گیلدا ناخودآگاه دستشو به طرف شالش برد و موهاشو داخل شال داد .
    ولی تکه ای از موهاش کنار شقیقه اش جا موند .
    کامیار دستشو داز کرد برای گرفتن همون طره مو .
    گیلدا سرشو عقب کشید .
    کامیار دستش شل شد، پک محکمی با درد به سیگارش زد و فیـلتـ*ـر اون از شیشه نیمه باز ماشین بیرون انداخت.
    -من نیومدم اینجا در مورد خوشگلی و زشتیم نظر بدین....چرا اینقدر پیگیر من هستین؟
    -خوب من یک دکترم تو هم مریض ام هستی!
    گیلدا پوزخندی زد
    -من قیافه ام شبیه مریض هاست ...گیریم اصلا من مریض اتون ام ...شما واسه همه مریض هاتون اینقدر وقت صرف میکنین تا در خونه اشون میاین ببینین حالشون خوب شده؟
    لب های کامیار کش امد از این نطق گیلدا .
    -نه معلوم تو با همه مریض هام فرق داری!
    گیلدا نفسی گرفت کمی به شیشه ماشین زل زد که برف های خیس نصف بیشتر اشو پشونده بود .
    -ببین من حتی خوشگلتر از اون پرستارهای نیستم که دم به دقیقه بهت نخ میدن ...پس آدم دنیا دیده ای هستی ...و اینکه...تو خوب میدونی من شوهر دارم ...پس آدم پستی نیستی .
    کامیار قهه قهه بلندی زد و شیطون نگاش کرد .
    -تو که شوهرت یادت نیست؟
    گیلدا مات نگاش کرد .
    -شاید شوهرم یادم نباشه، ولی چیزی به اسم شرافت خوب یادمه!
    کامیار خنده اشو جمع شد تو چشمهای گیلدا زل زد .
    -آصف گفته بود یک آدم خاصی هستی!
    گیلدا رو برگردوند و دوباره زل زد به شیشه پر از برف ماشین .
    -یک نفر میخواد ببینه تو رو!
    گیلدا کنجکاو پرسید
    -کی؟
    کامیار استارت زد
    -میریم تو هم میبینیش!
    و گیلدا نگاهش به شیشه ماشین بود که تیغه برف پاکن هاش با چه سرعتی تمام برفها رو پاک کردن ولی دوباره برف های سمج به جای جای این شیشه می باریدن .
    ***
    بوی سوختگی کتلت توی خونه پیچیده بود .
    گلاره با تیک تیک ساعت خودشو تکون میداد، عقربه های ساعت روی یازده بود .
    زنگ در زده شد .
    محمود و گلاره به طرف در هجوم بردن .
    پری آشفته حال از در تو امد و بعد قامت بلند امیر .
    -چی شد خبری نشد ازش؟
    پری گریون وسط حیاط پوشیده از برف نشست .
    محمود بچم ...بچم کجاست؟
    و اشک های داغی بود که روی برف های سرد میریخت .
    امیر کلافه چنگی به موهاش زد .
    -گلاره دقیقا بگو چی شد؟
    گلاره مستأصل روی پله خیس نشست
    -به بابا هم گفتم دکتر قاسمی امد دم در گفت با هاش کار داره رفتن تو ماشین صحبت کنن ولی...
    و به گریه افتاد .
    محمود که هنوز در حال گرفتن شماره بود گفت
    -هرچی به گوشیاشون زنگ میزنم خاموش!
    امیر کلافه بود از شنیدن اسم دکتر قاسمی رگ غیرت گردنش بیرون زده بود .
    -بهتر بیریم بیمارستان شاید آدرسی. ..چیزی داشته باشن از این آقای دکتر؟
    اقای دکتر اشو کشیده گفت و نگاهی با دلخوری به محمود انداخت .
    -دکتر جماعت بیکار نیست بیاد درخونه دختر منو بدزده؟
    -محمود اقا ساعت از یازده شب هم گذشته، دختر شما با همین آقای دکتر غیبش زده؟
    محمود عصبانی شد و به طرف امیر حمله کرد .
    -حرف دهن اتو بفهم بی غیرت دختر من زن تو هم هست!
    -بس کنین تو رو خدا ...بچم ...خدا بچم ...
    پری نگاهش به هلال کامل ماه افتاد و تداعی شد شب سرد زمستونی که بد می لرزوند تنش او .
    صدای زنگ تو یا زهرای پری گم شد .
    در باز شد گیلدا وارد حیاط شد .
    امیر جلو رفت
    -گیلدا کجا بودی؟
    محمود با عصبانیت راه گیلدا رو بست .
    -کدوم گوری بودی این وقت شب؟
    و نگاه گیلدا فقط به زنی بود که خیلی شبیه خودش بود .
    نگاه مادر و دختر بهم بود .
    -گیلدا! !!
    گیلدا نزدیک امد اینقدر نزدیک که رد نگاهشون یکی شدن باهم .
    -گیلدا! !! کجا بودی مادر؟
    -پیش فرامرز! !
    و چشمهای پری بود که مات شد .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    فصل چهارم
    *****
    -من فقط چهارده سالم بود، یک پری چهارده ساله که رنگ پدر فقط تو شیشه نوشیدنی تو صندوق خونه دیده بود و صداشو تو باد معده ها و عربده هاش شنیده بود، مهرو محبت اشم خلاصه میشد به دست حلقه شده اش روی شونه های زن های که میاورد خونه ...
    پرویز از سیزده سالگی درسشو ول کرد و نون آور خونه شد، من چون دو سال از اش کوچکتر بودم بیشتر از پوری و ایران یادمه چی به چی بود ...پوری نه سالش بود ایرانم تازه رفته بود مدرسه .
    ما همه تو خونه باغ زندگی میکردم، خونه که اون زمان جای اعیان نشین های مذهبی بود و همسایه هامون درست و حسابی بودن، ولی هیچ وقت ما رو حساب نمیکردن،وقتی بچه بودم یک روز که نذری واسه یکی از همسایه ها بردم جلوی چشم خودم ظرف آش توی جوب کنار کوچه خالی کرد و گفت شما بجای اب از مسکرات استفاده میکنیین ...این هم از صدقه سری پدرم بود که کسی حتی در خونه مارو نمیزد، چون ما هم نجـ*ـس بودیم .
    خونه ما یک تلوزیون کمدی سیاه سفید داشت که بخاطر مادرم همیشه درش بسته بود یک توری سه گوش روش بود بالاش هم یک گلدون بزرگ گذاشته بود .
    ولی یک رادیو داشتیم که من هی پیچشو میچرخوندم تا صدای خواننده های محبوبم از توش بشنوم .
    اتاق توی پستو مال من بود، اتاقی که رو در دیوارش پر بود از پوستر های خواننده ها ...
    اتاقی که هرچقدر دلم میخواست صدا بلند میکردم میخوندم بدون اینکه مادرم بفهمه بگه
    - باز داری صدای نکیر و منکر در میاری، تو جهنم آتش مذاب میریزن تو حلقت ...کم بی ابروییم که توهم ما رو بی ابرو تر میکنی؟
    وقتهای هم که نبود اون تلوزیون جعبه ای روشن میشد .
    پوران و ایران میشدن تماشاچی من هم هاونگ بدست واسشون ادای خواننده هارو در میاوردم .
    همه میگفتن صدات خیلی قشنگه .
    (و گیلدا یادش امد صدای زیبای که اجرنا من النار یا مجیر که تو مجلس شبهای قدری که مامانش میخوند بدجور به دل ادم مینشست )
    بزرگتر که شدم سودای خوانندگی تو سرم بود، جون بودم و خام، دامن های کوتاه میپوشیدم و چادرم جوری میگرفتم که پاهای سفیدم از دور چشمک میزد، دیگه هیچ کس حریف زبون تند و تیز ام نبود .
    توی کله جوانهای محل انقلاب بود و پامنبر امام جماعت مسجد بودن که میگفت حرام ادمهای مثل من .
    تو همون سال تو همسایگی ما خانواده ای امدن که زیادی مخالف حکومت بودن، پسری داشتن به اسم فرامرز.
    دور ادور میدیدمش ولی اون هیچ وقت من نمیدید، چون چشش دنبال ساواکیها ی بود که منتظر یک فرصت برای گرفتنش .
    هیچ وقت از نگاه کثیف ساواکی‌ها ی ایکه سر کوچه کشیک میدادن خوشم نمیومد، اون روز سر ظهر بود که من از خیاط خونه ای میومدم، نزدیک کوچه که رسیدم فرامرز دیدم که زیر لباسش باد کرده بود از اعلامه های که قایم کرده بود .
    نمیدونم چرا با وجودی که میدونستم من مثل یک تیکه نجاست مبینه و میدونه دختر همون پدرم ولی ..
    ولی دلم لرزید ...دوست نداشتم دست ساواکی ها بیفته ...با دو خودمو بهش رسوندم و خط امتداد دید ساواکی ها چادرمو باز کردم، طوری که انگاری میخوای بغلش کنی شوکه شد و با حالت چندشی گفت
    -داری چکار میکنی؟
    فقط تونستم بهش آروم بگم.
    -ساواکی ها پشت سرتن، اعلامیه هارو بریز!
    وبه ساکی که مال خرت و پرتهای خیاطیم بود اشاره کردم .
    اولش تردید کرد ولی بعد همه ریخت تو ساک .
    من هم راه خونه رو پیش گرفتم .
    اون روز اون نجات دادم و پس دادن اعلامیه شد، اولین رابـ ـطه ما ...کم کم بهش تو رسوندن اعلامیه ها کمک میکردم، آخه قیافم زیادی غلت انداز بود، هیچ کس باورش نمیشد دختری با دامن مینی و کوتاه و موهای افشون زیر بغلش یک خروار اعلامیه باشه .
    این کار میکردم فقط واسه اینکه تو چش فرامرز بیام ...بعضی وقتها هم به دور از رفیقهای مبارزش نامه های عاشقانه هم لاش میذاشت ...بعد مدتی همه میدونستن که بین من و اون حس های هست .
    یکدفعه ام خودم شاهد جربحث فرامرز با دوستش جلال بودم .
    (پری نگاهشو به پنجره اتاق گیلدا داد درست همن جای که گیلدا از شروع قصه سر روی زانوی پری گذاشته بود و به اسمون سیاه نگاه میکرد، یک سیاهی خاصی بود .مثل حرف های پری .)
    جلال یکی از دوست های فرامرز، زیادی تند رو بود طوری که، صحبت کردن با منم امتناع میکرد و همش به فرامرز گوشزد میکرد که
    - این دختره خراب اخرش همه ما رو لو میده تو دیوونه که خاطرخواه همچین دختری شدی...این فقط به درد اعلامیه پخش کردن میخوره چون کسی بهش شک نداره نه عشق عاشقی که همه به این دختر شکاکن!
    فرامرز حرفهای جلال جدی نمیگرفت و اصرار و پافشاری داشت به همکاری من .
    وقتی تو کوچه راه میرفتم میدیدم زن های کوچه نشین پچ پچ میکنن که
    - میره تو کاباره ها کار میکنه، آخرش جونهای ما رو بدبخت میکنه!
    و هیچ وقت به حرف مردم گوش نکردم ...نکردم گیلدا ....آخ گیلدا ...حرف مردم ای که همیشه هست و تمومی نداره ....
    از همه بیشتر مادر فرامرز بود که از من کینه به دل گرفته بود و هر جا من میدید شروع به لعن و نفرین میکرد .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ولی همه چی دنیا خلاصه میشد تو خواننده شدن من و فرامرز.
    دوتا چیزی که هیچ وقت نفهمیدم نمیتونم داشته باشمشون .
    یک سال قبل انقلاب بگیر بگیر های ساواکیها زیاد شده بود، و از همه جا جمال برادر کوچک جلال گرفتن، اون روز قرار بود من اعلامیه ها رو برسونم دست جمال ولی از شانس بد من درست جلوی چشای من گرفتنش .
    وقتی خبر به جلال دادم اولین کاری که کرد سیلی بود که به صورت من زد و بعدش اتهام خاءن بودن صد تا چیز دیگه، بخاطر من دعوای بدی بین جلال و فرامرز در گرفت، من یک مدتی دست از گروهشون برداشتمو، خونه نشین شدم ....ولی دلم پیش فرامرز بود .
    تو همون هاگیر واگیر چند نفر هم که بابام تو قمار ازشون خورده بود دنبالش بودن، اونم مثل موش تو زیر زمین پنهون شده بود ...
    یک روز دم غروبی درست وسط زمستون سرد تو گرگ ومیش هوا جلال امد در خونه که فرامرز تیر خورده حالش خوب نیست .
    نمیدونم گیلدا، ولی شاید عشق من زیادی مقدس بود یا ...نمیدونم ...ولی وقتی همه فکر و ذکرت بشه یک مرد ...همه باورهات ...حتی نمیتونی تحمل کنی که خار به پاش بره !
    و نگاه گیلدا هنوز به سیاهی شب بود داشت به ادمهای خوب و بد این قصه فکر میکرد .
    پنهونی از خونه فرار کردم .
    پشت ترک موتور جلال نشستم تا من به فرامرز برسونه، هواسرد بود درست مثل همین شب ...برف بود سوز و سرما ...
    ولی عشق فرامرز وجود منو گرم میکرد .
    جلال از کوچهای بی سرو ته رد میشد تا نزدیک خونه خرابه رسید جای که حتی الانم نمیدونم کجای این شهر دره اندشت بود.
    در چوبی رو با زور هل داد و وارد شدیم .
    اتاقکهای که دور تا دور خونه بود و فقط یکشون چراغش روشن. ..سمت همون اتاق پرواز کردم ...ولی وقتی در باز شد ...تمام آرزوهای من پر کشید!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا