کامل شده داستان کوتاه بوران|Aida Farahani کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
به نام خالق زیبایی‌ها

Boran%5Fnegahdl%5Fcom%5Fp%2Ejpg
نام داستان: بوران
نام نویسنده: Aida Farahani کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: اجتماعی
دلیل: فراخوان مسابقه داستان‌های کوتاه
خلاصه: سایه‌ی غم بر زندگی‌اش نشسته است. پشیمانی، حسرت و تنهایی او را بدین گونه گماشته. او مدت‌هاست که تغییری نکرده؛ اما شاید بورانی سهمگین بتواند او را از این حزن طولانی رهایی بخشد...

پ.ن: دوستان هرگونه تشابه اسمی در این داستان تصادفی بوده و شخصیت‌ها زاده‌ی تخیل من هستند و به زندگی شخص خاصی اشاره ندارد.

با تشکر از سدنای عزیز برای این جلد زیبا.

 

پیوست ها

  • داستان کوتاه بوران.png
    داستان کوتاه بوران.png
    498.1 کیلوبایت · بازدیدها: 77
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    مقدمه:
    به هوا در نگر که لشکر برف
    چون کند اندر او همی پرواز
    راست همچون کبوتران سپید
    راه گم کردگان ز هیبت باز...
    بیایید ای کبوترهای دلخواه!
    بدن کافورگون پاها چون شنگرف
    بپرید از فراز بام و ناگاه
    به گرد من فرود آیید چون برف
    لحاف کهنۀ زال فلک شکافته شد
    و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد
    و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
    آهای، لحاف پاره‌ی خود را به بام ما متکان!
    هوا سرد است و برف آهسته بارد
    ز ابری ساکت و خاکستری رنگ...
    خروشد باد و بارد همچنان برف
    زسقف کلبه‌ی بی‌روزن شب
    شب طوفانی سرد زمستان
    زمستان سیاه مرگ‌مرکب...
    ***
    - خارجی‌ها، وقتی می‌خوان بخوابن، اول یک لیوان شیر گرم می‌خورن، بعد با لباس خواب مخملی روی تختشون میرن و جولیا سگشون رو بغـ*ـل می‌کنن و تا صبح بدون ذره ای، یعنی ذره‌ای حرکت، بدون این که ملافه جابه‌جا شه می‌خوابن.
    جمعیت روبرویش لبخندی زده و عده‌ای به یکدیگر نگاه کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    لحنش را تغییر داد و با تمسخر گفت:
    - حالا ما! در درجه اول پتو رو تا زیر چونه‌مون بالا می‌کشیم، چند دقیقه بعد پای راستمون رو تا دهن‌مون بالا میاریم و یک دور می‌چرخیم. طی ساعاتی از نیمه شب، شیشصد و هشتاد درجه توی تخت‌مون می‌چرخیم و گاهی اوقات هم وسطش تو خواب حرف می‌زنیم. آخرش صبح که پا می‌شیم می‌بینیم تو پتو گره خوردیم.
    جمعیت روبرویش با سرخوشی خندیدند و چند نفر هم برایش دست زدند.
    مهران گفت:
    - نیم ساعت هم با پتو کشتی می‌گیریم. بعد می‌شینیم رو تخت، می‌گیم آخیش چقدر راحت خوابیدم!
    حضاری که روی صندلی نشسته بودند خندیدند.
    - از این که به اینجا اومدید و به ما کمک کردید تا لحظات خوشی رو براتون رقم بزنیم، سپاس‌گذارم. شب خوش و خداحافظ!
    همه از روی صندلی‌های نرم و مشکی رنگشان بلند شدند و برایش دست زدند. مهران تعظیم کرد و پشت پرده قرمز رنگ نمایش که خود به خود پایین می‌آمد، پنهان شد.
    پسری قد بلند و خوش سیما به سمتش آمد و گفت:
    - امشب هم ترکوندی! با بچه‌ها قرار شام گذاشتیم، تو هم میای؟
    چهره مهربان و طنز مهران به یکباره جدی شده بود و اخم ریزی پیشانی او را درگیر کرده بود.
    با بدخلقی گفت:
    - نه! می‌خوام برم خونه.
    - تو که هیچ وقت با ما بیرون نمیای.
    مهران بی‌توجه به چیزی که یکی از طراحان صحنه گفته بود، راهش را از او جدا کرد و وارد اتاق گریم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    گریمور، روبروی آینه چراغانی شده نشسته بود و به سبیل‌های بلند و مشکی‌اش نگاه می‌کرد.
    مهران بی‌حوصله گفت:
    - زود گریمم رو پاک کن محسن. سرم بدجوری درد می‌کنه.
    محسن از روی صندلی بلند شد و مهران روی آن نشست.
    محسن:
    - تو که هیچ وقت حالت خوب نیست.
    و در حالی که صورت مهران را پاک می‌کرد، گفت:
    - خیلی وقته تنهایی پسر، دیگه وقتش شده آستین‌ها رو بالا بزنی؛ ناسلامتی سی و پنج سالته!
    - تو اگه راست میگی یک زن برای خودت جور کن،به ما هم کاری نداشته باش!
    محسن خندید.
    - بیا، گریمتم پاک کردم.
    مهران از روی صندلی بلند شد و از اتاق گریم بیرون رفت.
    محسن زیر لب گفت:
    - هیچ وقت خداحافظی نمی‌کنه.
    مهران وارد پارکینگ شد و در ماشینش را باز کرد. او یک شاسی بلند مشکی داشت که چند ماه پیش آن را خریده بود. نگهبان در پارکینگ را باز کرد و او هم از آنجا خارج شد. فاصله‌ی محل کارش تا خانه زیاد نبود؛ اما میان یکی از شلوغ‌ترین ترافیک‌های تهران گیر کرده بود.
    چراغ قرمز شده بود و بچه‌های بی‌پناه، با لباس‌هایی پاره و چشمانی مملو از اشک میان ماشین‌ها عبور می‌کردند و با التماس از راننده‌های ماشین ذره‌ای پول گدایی می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    دختری هفت ساله به نام نرگس، در حالی که روسری چهار گوش و کوچکش را محکم دور سرش بسته بود، با صورتی سیاه و خاکی به سمتش آمد و با ایستادن روی پنجه پاهایش چند بار به شیشه دودی مهران زد.
    مهران اخم‌هایش را در هم کشید و به روبرو نگاه کرد. چراغ سبز شد و ماشین‌ها حرکت کردند. مهران از شدت بی‌حوصلگی ضبط را روشن کرد.
    صدای بشاش، سرزنده و پرانرژی مجری فضای نژند ماشین را روشن کرد.
    - سلام تهرونی‌ها! حالتون چطوره؟ با برنامه «روز خوش زندگی» خدمت شما هستیم...
    مهران دکمه‌های روی ضبط را فشار داد؛ این بار صدای بم و جدی زنی در ماشین پیچید.
    - طبق آخرین اخبار و گزارشات، رییس جمهور آمریکا، امروزی سفری به انگلستان داشته و...
    مهران ضبط را خاموش کرد. حوصله اخبار را هم نداشت. سی دی آهنگی در ماشینش نبود تا با آن خود را سرگرم کند. در خیابانی پیچید و جلوی ساختمانی زیبا و بزرگ با معماری رومی که با دوازده طبقه از بقیه آپارتمان‌های اطرافش بلند‌تر و در آسمان قد علم کرده بود و بیش‌تر خودنمایی می‌کرد، نگه داشت و ماشین را در پارکینگ پارک کرد؛ سپس با قدم‌هایی محکم و استوار وارد آسانسور بزرگ و طلایی شش نفره شد. در‌ها بسته شدند و آسانسور به نرمی بالا رفت.
    ابروانش مانند طنابی به یکدیگر گره خورده بود و نگاهش متوجه نقطه‌ای نامعلوم در آسانسور شده بود، ذهنش درگیر حوادثی گشته بود که او را بدین گونه ترشرو و ناامید ساخته بود.
    - طبقه چهارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    با صدای زن از آسانسور بیرون آمد و در بزرگ و قهوه‌ای تیره رنگ را باز کرد، کفش‌هایش را به اتفاق و از سر بی‌حوصلگی روی فرش‌های دستباف قرمز روشنش درآورد و لامپ را روشن کرد.دیگر از اخم روی پیشانی‌اش خبری نبود؛ اما هنوز صورت تپل و بی‌موی سفیدش جدیت خود را حفظ کرده بود. کتش را درآورد و روی کاناپه‌های چرم مشکی رنگ کنج اتاق پرت کرد و وارد دستشویی شد؛ شیر را باز کرد و آب را روی صورتش پاشید.
    قطرات آب از پیشانی‌اش غلتیدند و از روی چانه‌اش قطره قطره سقوط کردند. به چشمان مشکی و درشت خود در آینه نگاه کرد. مدت‌ها می‌شد که از زمین و زمان بیزار شده بود و خوشبختی را در چیزی نمی‌دید. به راستی چه بر او گذشته بود؟ از دستشویی خارج شد و سپس روی تخت طلایی و قهوه‌ای رنگ دو نفره‌اش نشست. نگاهش متوجه قاب عکس کوچک و سفیدی شد، آن را برداشت و لبخندی بسیار کمرنگ و تلخ سرشار از پشیمانی زد. روی چهره زن و مرد نسبتا مسن و دو پسر جوانی که کنار آن‌ها بودند دست کشید و سپس آن را روی عسلی برگرداند. آهی کشید و سپس زیر پتو خزید و قبل از آن که فکرش درگیر چیز تلخ دیگری شود، به خواب رفت.
    ***
    صبح زود، ساعت هفت صبح به آرامی چشمانش را باز کرد. آثار خستگی هنوز در چهره‌اش نمایان بود. روز پرکاری داشت؛ برای همین به سرعت از جایش بلند شد و دوش کوتاهی گرفت و لباس‌هایش را پوشید. سپس به آشپزخانه رفت و بعد از خوردن چیزی، آماده شد تا برود که ناگهان تلفنش به صدا در آمد.
    - بله؟
    صدای بم مردی جوان در گوشش پیچید: «سلام آقای جلیلوند! حالتون خوبه؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    این صدا برایش ناآشنا بود. از فکر این که این هم یکی از خبرنگار‌های فضول و پرحرف مجلات باشد اخم‌هایش را کمی در هم کشید:
    - شما؟
    - محمد جزائی هستم؛ من رو که خاطرتون هست.
    لحن جدی خود را حفظ کرده و گفت:
    - بله، چند تا از فیلم‌هاتون رو دیدم. چطور مگه؟
    - راستش دارم روی یک پروژه جدید کار می‌کنم و خودم شخصا زنگ زدم تا ازتون بخوام تا توی فیلم ما بازی کنید.
    در را باز کرد و از خانه خارج شد.
    - سینماییه؟
    - بله و توی یک ماه می‌خوایم فیلم‌برداری رو انجام بدیم.
    سوار آسانسور شد و طبقه همکف را فشار داد.
    - لطفا فیلمنامه رو برام بفرستید تا موضوع رو بررسی کنم.
    - از اون بابت خیالتون راحت باشه. با این حال به یکی از بچه‌ها می‌سپرم تا اون رو براتون بیاره.
    - بله.
    و مثل همیشه فراموش کرد تا از مخاطبش برای رعایت ادب هم که شده، خداحافظی کند.
    از آسانسور بیرون آمد و سوار ماشینش شد و به بهشت زهرا رفت. با قدم‌هایی سست و صورتی غم زده از میان قبور گذشت و به جایی رفت که چهار نفر از نزدیک ترینِ نزدیکانش آن جا زیر خاک‌ها به سر می‌بردند. سوز سرد هوا چشمانش را می‌سوزاند و گونه‌هایش را می‌آزرد. میان قبور نشست و روی آن‌ها دست کشید. مدتی طولانی چیزی نگفت و به زمین خیره شد؛ در گذشته‌ها سیر می‌کرد.
    سرانجام سکوت را شکست و گفت:
    - سلام مامان، سلام بابا، سلام مهدی، سلام بهرام.
    سرش را به زیر انداخت و آهی کشید. چند هفته‌ای می‌شد که خانواده‌اش زیر آن سنگ‌های مشکی زیر خاک‌ها دفن شده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    چانه‌اش لرزید:
    - دلم براتون خیلی تنگ شده. نمی‌خواین بیاین تو خوابم؟
    چشمانش را بست تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند.
    - می‌دونم که کاری براتون نکردم، می‌دونم نامرد بودم؛ اما...
    آب دهانش را قورت داد و چشمان قرمزش را پاک کرد.
    - اما شما که مثل من نیستید.
    حال مانند طفلی مظلوم شده بود که چیزی را می‌خواست که از دست داده بود.
    گل‌هایی را که گرفته بود، روی قبر تک تکشان گذاشت. سوز هوا بیشتر شده بود و او را بیشتر می‌سوزاند. حسرت گذشته‌اش را می‌خورد.
    - تو خوابم بیاید ‌ها، منتظرتونم.
    سپس با پاهایی ناتوان بلند شد و با چشمانی اشک‌آلود طوری به آن‌ها نگاه کرد که گویا بار آخرش است که آن را می‌بیند.
    - دوستتون دارم.
    به سختی قدم برداشت و سوار ماشینش شد و به سمت محل نمایش رانندگی کرد. تا آن جا راه درازی در پیش داشت و می‌توانست کمی بر خود مسلط شود.
    وقتی از ماشین پیاده شد، پیشانی‌اش دوباره درگیر اخم کمرنگی شده بود که بخش ثابتی از صورتش را تشکیل می‌داد. باد سردی می‌وزید و با موهای فِرَش بازی می‌کرد. وارد ساختمان شد و اولین کسی که دید، معین، همان طراح صحنه خوش سیما و قد بلندِ فضول بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    معین با خنده گفت:
    - باز هم که کشتی‌هات غرق شدند.
    نگاه تندی به او انداخت. معین حالت تدافعی گرفت و گفت:
    - خب حالا نکش ما رو، من که امروز کاری نداشتم، فقط اومدم فیلمنامه رو که جزائی بهم داد، دستت برسونم.
    - نگو که تو هم اونجا هستی.
    - من هم هستم.
    - خدا به خیر بگذرونه!
    معین دوباره خندید:
    - وقتی جدی هم حرف می‌زنی خنده‌داری. تعجبی نداره فقط فیلم‌های طنز بهت میدن. البته فکر کنم به تپل بودنت هم ربطی داشته باشه.
    - تپل نیستم، توپرم.
    و سپس فیلمنامه را از دست معین کشید و از او دور شد. با حرص گفت:
    - خوش خنده!
    معین بلند گفت:
    - کجا میری؟ کارگردان مریض شده، امروز تمرین نداری.
    - پس بی‌خودی اومدم.
    و سپس بی‌توجه به معین که دم در ایستاده بود و لبخند مضحکی بر لب داشت، از ساختمان خارج شد و در ماشینش نشست و به سمت خانه‌اش رانندگی کرد.
    ***
    هوا بسیار سرد بود و باد تندی می‌وزید. دماوند مثل همیشه با اقتدار در آسمان نشسته بود و بزرگی‌اش را به همه‌ی دنیا نشان می‌داد. آسمان خاکستری بود و ابرها خورشید را در خود کشیده و پنهان کرده بودند. اعضای کار وسایلشان را از داخل ون‌های سبز رنگ در می‌آوردند و مهران هم کوله‌ی بزرگی را روی دوشش انداخته بود. بازی در فیلم را پذیرفته بود؛ چون همه‌ی بازیگرهایش معروف بودند و پول خوبی هم برای این کار می‌گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    داستان درباره مرد جوان روستایی بود که دور از شهر و در ارتفاعات دماوند زندگی می‌کرد و از زندگی مدرن چیزی نمی‌دانست. حال باید زنش را که مریض شده بود به تهران می‌برد و در آنجا اتفاقات خنده داری را رقم می‌زد.
    همه آماده شده بودند تا از کوه بالا بروند.
    فریبا محمدی، در نقش همسر مهران با خوشرویی مهران را که با کمک باتون (نوعی عصا برای کوهنوردی) از کوه بالا می‌رفت و هیکل نسبتا تپلش را بالا می‌کشید، دنبال کرد و با او هم قدم شد.
    با صدایی سرشار از انرژی گفت:
    - سلام!
    مهران نگاه کوتاهی به او انداخت و سپس به ادامه راه خیره شد و زیر لب جوابش را داد.
    - من شما رو همین الان دیدم، حالتون خوبه؟
    حتی اخم پیشانی مهران هم با روی خوش و صدای بشاش و چهره سرزنده فریبا تغییری نکرد.
    - خوبم.
    مکثی کرد و سپس گفت:
    - شما خوبین؟
    - مرسی من هم خوبم.
    و چون حوصله‌ی فریبا را نداشت، قدم‌هایش را تند‌تر کرد و از او جلو زد.
    فریبا:
    - چرا انقدر عجله دارین؟ بقیه بچه‌ها هنوز پشت سرمونن.
    مهران برگشت و چند لحظه‌ای به چهره‌ی زیبا و ریز نقش فریبا خیره شد. با خودش گفت که چقدر این زن وراجی می‌کند!
    اقدام به حرکت نمود و به صعود خود ادامه داد. جمعیت پشت سرش با یکدیگر صحبت می‌کردند و با سرخوشی می‌خندیدند و با خوشحالی راه را می‌پیمودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا