کامل شده داستان کوتاه بازگشت به زمین|فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

نمره ای که به داستانم می دید:

  • زیر 5

    رای: 0 0.0%
  • 5 تا 10

    رای: 0 0.0%
  • 10 تا 14

    رای: 1 20.0%
  • 14 تا 18

    رای: 0 0.0%
  • 19، 20

    رای: 4 80.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
جیمز دیگر اشک‌هایش را نگه نداشت. تنها دو روز بود که با او آشنا شده بود؛ اما وابستگی عمیقی را در دل نسبت به او حس می‌کرد. او را هم‌چون برادر بزرگ‌تری که در دل آرزویش را داشت می‌پنداشت. شاید به‌خاطر این‌که او تنها کسی در این دنیا بود که در این دو روز به او اثبات کرده بود که بی‌غرض به او محبت می‌کند. بارها خود را نفرین کرد و اشک ریخت. گردن‌بند را از گردنش در آورد و در کوله‌اش گذاشت. با اشک در اطرافش به دنبال سنگ گشت و رافائل را در میان انبوهی از سنگ‌ها مدفون کرد تا خوراک حیوانات درنده نشود. آن شب به سختی گذشت؛ اما از فردای آن روز جیمز ترجیح داد که به هیچ چیز نیاندیشد. شانزده ساعت متوالی در شبانه روز راه می‌رفت. هفت ساعت می‌خوابید و ساعت باقی مانده را صرف خوردن غذا و استراحت‌های دقیقه‌ای می‌کرد. از آن روز دیگر از شنیدن صدای آواز پرندگان به وجد نیامد. چرا که می‌اندیشید تنها چیزی که او را آرام می‌کند صدای آرام و دلنواز مادرش است و دیگر نزدیک آب رود نیز نشد. چرا که ماهی‌های پیرانیا و ماهی‌های برقی خواه ناخواه او را یاد رافائل می‌انداخت. بدین ترتیب او روزهای دیگر را گذرانید تا به نزدیکی دهکده رسید و در همان‌جا به خواب رفت.
صبح روز بعد با کسالت از خواب برخاست. گردن‌بند را از کوله‌اش برداشت و آن را در میان دو دستش فشرد. از دروازه چوبی دهکده که عبور کرد، صدای مردی را شنید که لحن تند و صدای بلندی داشت؛ اما هیچ از سخنان او نمی‌فهمید. دانست که به زبان بومی سخن می‌گوید. همه افراد دهکده از خانه‌هایشان بیرون آمده بودند. جیمز به آن سرباز که هم‌چنان سخن می‌گفت نگاه کرد. با پارچه‌ای تنها پایین تنه‌اش را پوشانده بود . پوست بدنش گرد و خاکی بود. موهای بلند سیاهش را از پشت شل بسته بود و چیزی به دور سرش بسته بود که جیمز* نامش را نمی‌دانست و پری را مابین آن سربند و سرش گذاشته بود. نیزه‌ای در دست داشت که پارچه‌ای ریش ریش شده در نزدیکی پیکانش بسته بودند. جیمز با صدای بلند گفت:
-کسی اینجا پرتغالی* بلد هست؟
یک نفر جلو آمد و با لحن تندی پرسید:
-تو کی هستی؟ این‌جا چی می‌خوای؟
-تاج ملک هندی. من وارث اونم!
*(استعاره از نویسنده!)
*(زبان رسمی برزیل)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ***
    -جیمز! سفینه تا دو ساعت دیگه پرتاب میشه. آماده‌ای؟
    -بله فردریک.
    جیمز به یاد سفرش به دل جنگل آمازون افتاد و لبخند تلخی بر لبانش نشست. رافائل... چه غریبانه از دنیا رفت. آن روز که با سرخپوستان به راه افتاد تا مکان تاج را بیابد، اصلاً گمان نمی‌برد که مخفیگاه تاج همان دریچه‌ای باشد که او در آن گیر افتاده بود. آن‌ها پس از حرکت دوازده روزی در راه بودند. دو مرد سرخپوست پس از آن‌که تاج را از پشت ریشه‌های بزرگ درخت و خاک‌ها بیرون کشدند، بدون هیچ حرفی بازگشتند. تاج از جنس طلا بود. قطعات طلای زرد و سفید* با طرح‌های زیبایی در هم پیچیده بودند. تاج دوازده قطعه مثلثی شکل داشت و یکی از همه بزرگ‌تر بود. در زیر آن و مثلث‌های مجاورش، قطعات بزرگ الماس کار گذاشته بودند. در زیر هر قطعه مثلث یک یاقوت و زیر آن یک زمرد قرار داشت و ردیف‌های یاقوت و زمرد زیبایی ایجاد شده بود. بر سر هر مثلث یک مروارید قرار داشت و بر سر بزرگ‌ترین مثلث به‌جای مروارید، یک قطعه فیروزه تراش خورده بزرگ گذاشته بودند. تاج با قطعات کهربا و عقیق و دیگر جواهرات تزئین شده بود. در کل زیباترین تاجی بود که به عمرش مشاهده کرده بود.
    با برداشتن تاج مخفیانه به خانه فردریک رفت و با فروش بیشتر قعات تاج توانست هزینه آموزش‌ها و سفر دو سال دیگرش را تأمین کند. تمام آن دو سال زندگی‌اش صرف آموزش و تمرین شد. چرا که باید برای سفر مردی قوی هیکل می‌بود تا فشارها را بتواند تحمل کند. از این رو پس از آن دو سال هیکلی به نسبت ورزشکاری داشت و هم‌چنین به آرزویش نیز که تحصیل در علم نجوم بود کم و بیش رسید. از مقدار باقی مانده جواهرات کمی را به عنوان تشکر به فردریک داد و مقداری‌ از آن را به عنوان رشوه به رئیس سازمان هوافضا پرداخت شد تا وی مجاب شود که جیمز را برای مأموریت بفرستد و اکنون جیمز در حال آماده شدن برای سفر به ایستگاه فضایی بین المللی بود.
    پس از گذشت دو ساعت سوار سفینه شد و پس از هشت ساعت به ایستگاه رسید. با ورود به ایستگاه چشمش به ده نفر مرد خورد که در آن‌جا کار می‌کردند. سرنشینان دائم ایستگاه فضایی بین المللی شش نفر بودند؛ اما تا ده نفر نیز می‌توانستند به طور موقت در آن اقامت کنند. یکی از آن‌ها جیمز را برای استراحت به اتاقکی هدایت کرد. جیمز به ساعتش نگاه کرد. تنها هفتاد و دو ساعت برای رسیدن به مریخ وقت داشت. چند ساعتی استراحت کرد و بعد مخفیانه سوار یکی از سفینه‌ها شد و به راه افتاد. آن را از حالت اتوماتیک خارج کرد و کنترل سفینه را به طور دستی خود بر عهده گرفت.
    *(طلای سفید به آلیاژی از طلا همراه با دست کم یک فلز سفید رنگ گفته می‌شود. آلیاژ طلا برای ساخت طلای سفید معمولاً نیکل، منگنز، و پالادیم و در مواردی نقره، روی، پلاتین، و مس است؛ البته رنگ طلای سفید مرسوم در جواهرسازی رنگ واقعی این آلیاژ نیست؛ بلکه با روکش کردن طلا از فلز رودیم به دست می‌آید.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جیمز یقین داشت که فردریک دیوانه اکنون به طور ناشناس به کشور دیگری گریخته تا مسئولیت فرار او را بر عهده نگیرد. پول خوبی در ازای کمک به جیمز نصیبش شده بود. از جیمز بزرگ هم خبری نداشت. جیمز با خود اندیشید که در دنیای خودش حتماً رافائل در همان باتلاق از دنیا رفته است؛ اما تاج ملک هندی هنوز منتظر صاحبی برای خود است. حتماً سرنوشت کارگری با قرار گرفتن زیر دست تام به‌ جای جیمز تغییر کرده است. جو اکنون در نبود جیمز تجربه‌ها کسب کرده و پسر نابلد زمین منظومه ثانی نیست. پدرش... به احتمال زیاد از دنیا رفته. در دنیای خودش فرد دیگری به جای او به ایستگاه فضایی سفر کرده و سرنوشتش عوض شده است. فردریک راست می‌گفت. با ورود او به آن دنیا، سرنوشت جهان تغییر پیدا کرد.
    پس از گذشت ساعت‌ها بالأخره به سیاره مریخ رسید و روی سطح نسبتاً صافی از کوه المپوس فرود آمد. لباس‌های فضایی‌اش را پوشید و کوله‌اش را که حاوی چند جواهر باقی مانده تاج ملک بود را برداشت. در دنیای خودش این جواهرها دو برابر اندازه اصلی بودند و حتماً به دو برابر قیمت اصلی به فروش می‌رفتند. جیمز از سفینه خارج شد و منتظر ایستاد. دسته کیف را در دستانش فشرد. یک دست لباس نیز در آن کیف وجود داشت. با احساس حرکت سریعی لبخند زد و باز هم با سرگیجه از هوش رفت.
    وقتی به هوش آمد خورشید درخشان را از لابلای شاخ و برگ درختی در بالای سرش دید. با لبخند از جایش برخاست. همه چیز در اندازه اصلیش بود. چقدر دلش برای جهان خودش دلتنگ شده بود. لباس‌های فضاییش را از تن در آورد و لباس‌هایی که در کوله‌اش بود را پوشید و راه خانه را در پیش گرفت. قدم‌های بلندی بر می‌داشت. سخت دلتنگ خانواده‌اش بود. از کوچه پس کوچه‌های دهکده که عبور می‌کرد. متوجه نگاه‌های آمیخته با بهت و حیرت زنان به خودش میشد. بالأخره به درب قدیمی خانه رسید. خواهرش را دید که مشغول جارو کردن زمین است. چه‌قدر دلش برای او تنگ شده بود. چهره‌اش که در گذشته بخاطر بلوغش کمی ناهماهنگ به نظر می‌آمد حالا جا افتاده بود و او را بسیار زیبا و دلربا نشان می‌داد. خواهرش با حس سنگینی نگاهی سرش را بالا گرفت و با دیدن جیمز با بهت گفت:
    -جیمز!
    جیمز که دلتنگ خواهرش بود آغوشش را برای او گشود و گفت:
    -جینی!
    جینی جارو را رها کرد و به آغـ*ـوش او پناه برد و گریه کنان گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -کجا بودی جیمز؟ وقتی چند روز نیومدی بابا حالش خراب شد و مرد. جو خواست جای تو کار کنه؛ اما مامان نذاشت و بیشتر کار کرد تا جایی که مریض شد. جیمز مامان الان نفس‌های آخرشه. نمی‌تونیم هزینه درمانش رو تأمین کنیم. کجا بودی جیمز؟
    جیمز با این‌که خود برای مرگ پدرش سخت اندوهگین و ناراحت بود؛ اما بغضش را پس زد و جینی را بیشتر در آغوشش فشرد و گفت:
    -اشکال نداره. کاری می‌کنم که حالش خوب بشه. این که من کجا بودم قضیه مفصلیه. برات تعریف می‌کنم. ببینم! تو و جو هر دو ترک تحصیل کردین؟ جو چیکار می‌کنه؟
    -جو به‌جای تو رفت سر کار پیش تام. منم تو چرم دوزی به عنوان دستیار کار می‌کنم. هر دومون برای کار مجبور شدیم تحصیل رو ترک کنیم.
    جیمز از او جدا شد و خیره به چشمان آبیش گفت:
    -بهت قول میدم همه چیز درست میشه.
    و بعد از او جدا شد و به داخل خانه رفت تا مادرش را ببیند. جینی که دلش از جمله او قرص و محکم شده بود به سوی جنگل دوید تا خبر بازگشت جیمز را به جو بدهد.
    در داخل خانه نیز مادر جیمز با ضعف صورت جیمز را نوازش کرد و گفت:
    -خدا رو شکر! حالا دیگه تو رو می‌بینم و از دنیا میرم.
    -نه مامان! خوب میشی. مطمئن باش.
    -بهم امید واهی نده. پولش رو از کجا جور می‌کنی؟
    -مامان بهم اطمینان داشته باش.
    مادرش چشمانش را روی هم فشرد و گفت:
    -دارم.
    ****
    پس از گذشت چند روز مادر جیمز به بیمارستان منتقل شد و با عمل جراحی و کار گذاری باطری در قلبش بهبود یافت. جیمز و خانواده‌اش پس از بهبودی مادرشان خانه‌شان را به خواسته او فروختند و جیمز چهار بلیط هواپیما برای سفر به انگلیس تهیه کرد تا جیمز اسکات شصت و پنج ساله را بیابند و با خانواده مادری خود زندگی را ادامه دهند.
    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .:~LiYaN~:.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    1,192
    امتیاز واکنش
    9,314
    امتیاز
    763
    محل سکونت
    بـنـدرلـنـگـه

    u2uo8kblekc4s3wslz4.png
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا