داستان ده ممنوعه | F.K کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید وقتی وارد ماشین زمان شدید توی کدوم دوره ی زمانی بیشتر میموندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    32
وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
1,249
امتیاز واکنش
224,239
امتیاز
1,163
محل سکونت
شهر فراموش شده
ec43-222.png



نام رمان : ده ممنوعه
نام نویسنده : f.k
ژانر: تخیلی ، ترسناک ، یه جاهایی عاشقانه

به نام خدا
مقدمه:از طرف مدرسه قراره به یک موزه بری...موزه ی زمان!
از موزه متنفری چه برسه بخوای از پشت شیشه ها به ساعتای زمان قاجار نگاه کنی!
البته بگم که...
.توی کانادا موزه های عجیبی وجود داره. و از همه تعریفسو شنیدی.
ولی خب علاقه هم نداری!
اما دوستت هیجان زیادی داره و از برنامه هاش و کاراش تو اردو رو باهات در میون میذاره!تو هم دل رحمی.
ونمیخوای بزنی تو ذوقش!پس همراهش میشی....
دعا میکنی موزش مثل کشوری که زندگی میکنی قشنگ باشه...
و همین طور جذاب.ولی این یک موزه ی معمولی نیست...
همون طور که تو یک آدم معمولی نیستی!

************


تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    راهنما و سخنی با شما خوانندگان عزیز:

    همون طور که در متن بالا خوندید ، شخصیت اصلی داستان خود شما هستید...
    و هدف من بالا بردن هیجانات در ملاقات با زامبی ها و دایناسور ها و.... است...
    اما چند مسئله ی مهم!

    من اسم دوست شما رو نمیدونم!
    پس فرض میگیریم که اسم دوست شما مَهینه....
    و دوم:
    من اسم خودتونم نمیدونم!
    پس بازم فرض میکنیم اسم شما شادیه!

    خیلی هم روی اسما حساس نباشید...
    من که نمیدونم دختر یا پسرین
    !پس اعتراض نکنید خودتونو بذارید جای شخصیتا!
    باتشکرتو موزه خوش بگذره....
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    صدای آلارم گوشی توی گوشت میپیچه...
    هنوز نمیدونی چرا اینجایی...یا چه خبر شده!
    اما یهو همه چیز مثل فیلم سینمایی جلوی چشمات رو پرده میاد...
    با عصبانیت از جات کنده میشی و با خودت میگی چرا قبول کردی؟
    اگه قبول نمیکردی الان به ادامه ی خوابت میرسیدی!
    لباس بیرونتو میپوشی و مجبوری موهاتو شونه میزنی.

    میری طبقه ی پایین تا صبحونه بخوری...
    مثل همیشه میز صبحونه با تموم مخلفاتش روی میز چیده شده...و این نشون میده کار مامانه!
    صندلی رو میکشی و کنار پدرو مادرت میشینی..

    توی دست پدرت روزنامه ی تا شدس...عینک گردشو به چشم زده و با دقت داره چیزی رو مطالعه میکنه!
    مامانت هم خیلی ذوق داره همش از موزه حرف میزنه...حتی میخوای بهش بگی :
    - اصن شما جای من برو.
    اما تو فقط کسل نگاهش میکنی تا حرفاش تموم شه. از اتفاقات و موزه هایی که دوران بچگی رفته تعریف میکنه و در آخر:
    -ببین شادی حواستو خوب جمع کن ببین راهنما چی میگه...یه وقت گم نشی...
    چشاتو دور حدقه میچرخونی...از این که هر بار باید به خانوادت دیکته کنی که ( من بچه نیستم) خسته شدی!
    -باشه مامان...ولی من بچه نیستم که گم بشم!
    لقمه هایی که مامانت روی میز گذاشته رو توی دهنت میچپونی. چایی هم روش میخوری تا نپره توی گلوت. از اینکه میبینی هنوز عین بچه های سه ساله برات لقمه میگیره کفری میشی و میفهمی حرفات تاثیری نداره!
    صدای آیفون باعث میشه که مادرت دست از این کار بکشه و تو از جات بلند بشی. از بقیه خداحافظی میکنی و میری بیرون.
    -سلام. شادی ! خوبی؟؟

    -سلام . اره.

    -امیدوارم امروز خوش بگذره!

    -حتما همینطوره!
    دستاتو با مسخره بازی توی هوا تکون میدی تا متوجه بی حوصلگیت بشه. اما اون فقط به تفریح امروزش فکر میکنه. با خودت میگی چرا مثل بقیه ی پسرا دنبال بازی و فوتبال نیست؟

    به لباساش دقت میکنی..
    یه شلوارلی به همراه تیشرت سفید تنشه که روش آرمی داره. به لباسش اشاره میکنی:

    -این چه؟

    با غرور سرشو بالا میگیره و بادی به سینش میندازه:

    -آرم حمایت از آثار فرهنگی و گم شده!

    چشماتو گرد میکنی و به خودت میگی :

    -اصن همچین سازمانی وجود داره؟؟؟

    راه میوفتید تا دیر به مدرسه نرسید. توی تابستون هم ول کن نیستن و با گذاشتن کلاس و اردو ؛ تابستون رو از بچه ها میگیرن!
    همین جوری که راه میرید تا برسید به مدرسه، مهین حرف میزنه و در واقع دراز نشست میره رو مغزت....
    دلت میخواد زود تر برسی تا ساکت شه...یه امروز رو اصلا حوصله نداری...وگرنه همیشه با مهین دوست جون جونی هستی و بقیه رو اذیت میکنید.... ولی اگه این موزه نبود و به یه گردش عملی میرفتید ؛ بیشتر همراهی میکردی.
    برای همین به قدمات سرعت میدی و در جواب حرفاش فقط میگی هوم!
    بالاخره میرسی...چند تا از بچه های مدرسه هم جلوی ورودی منتظر وایسادن!
    تا میبیننت جلوتر میان و باهات دست میدن!
    مهین امروز خیلی هیجان زدس و به طور غیر قابل تحملی حرف میزنه!
    و تو خیلی بی حوصله تر از اونی هستی که به حرفای مسخرش درمورد موزه گوش بدی!
    مگه یه موزه چی داره که اینجوری ازش حرف میزنه؟

    کلافه روی پا وایمیستی و دعا میکنی زودتر تموم بشه. چون بعد از ظهر قراره فیلم مورد علاقت پخش بشه.
    اتوبوس جلوی ورودی مدرسه وایمیسته...رنگ زردش باعث میشه یاد سرویس های مدرسه بیوفتی....سوار اتوبوس میشید....
    کمی ترافیک....اوپس فقط همینو کم داری که روزت قشنگ تر از این بشه! صدای بوق و شلوغی که از پنجره های باز به گوشت میرسه. چند باری هم گفتی پنجره رو ببندن ولی جوابت فقط این بود:

    -میخوایم هوا بخوریم!

    خب میخواید هوا بخورید ، برید پارک....موزه چیه که اوردن؟
    ولی کم کم راه ها باز شد!
    همه توی اتوبوس شروع میکنن به دست زدن و مسخره بازی در اوردن!
    اما بازم به نظرت احمقانه ترین کار اینه که پاشدی اومدی موزه!
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    پوست ل*بتو همش به دندون میگیری و میجویی! پاهاتو عصبی تکون میدی....مهین هم همه ی حواسشو داده به همراهی که سوار اتوبوس شده و داره در مورد موزه ای که قراره برید حرف میزنه.....موزه ....موزه....موزه....
    بالاخره به موزه رسیدی....
    هیچکس به جز مدرستون اونجا نیست...خب معلومه...کی توی تابسون از تفریح و استراحتش میگذره و میاد اینجا؟
    راهنما با لبخند بهتون نگاه میکنه و به سمتی اشاره !بعد از اینکه خودشو معرفی کرد ؛ به راه افتاد.
    همه جلو میرن...چاره ای نداری که دنبالشون راه بیوفتی... بد از این ؛ آدامسیه که توی دهن یکی از بچه هاس...انگار که مغز تو رو میجوعه!

    اخمی میکنی و راه میوفتی.
    جلوی چند تا شیشه میرسی و راهنما با شوق و ذوق در مورد اون ساعتای عتیقه توضیح میده...
    واقعا عالیه! انگاری فقط تو زیادی استقبال نمیکنی...همه با شوق داره به اون آهن پاره نگاه میکنن و ازش تعریف میکنن...ولی تو باید صدلای آدامسی رو بشنوی که پوی توت فرنگیش همه جا پیچیده.
    کلافه پاهاتو روی زمین میکوبی...
    مهین با تعجب نگاهی بهت میکنه...
    -چته؟
    -خیلی مسخرس...
    بی اعتنا نگاهی بهت میکنه و روشو بر میگردونه...بقیه با ذوق چیزی در مورد ساعتا میپرسن و راهنما جوابشونو میده.
    پوفی میکنی و به بقیه موزه نگاه میکنی...

    همه جا پر از ساعته!

    از اندازه ی فیل گرفته تا اندازه ی لوبیا!

    باز سر میچرخونی.
    صدای جوشکاری تو رو حیرت زده میکنه...توی موزه...جوشکاری؟
    با دقت به اطراف زل میزنی تا بفهمی از کجا میاد...
    چشاتو ریز میکنی!
    سر راهرو ...نور سفیدی میزنه...
    دست مهین رو میکشی...
    -دنبالم بیا.
    -کجا میخوای بری...
    با هیجان اون قسمت رو نشونش میدی. امیدواری برای مهین هم جذاب باشه تا همراهت بیاد.
    -اونجا رو ببین...باید چیز جالبی باشه...حتما دارن مجسمه نصب میکنن.
    -باشه ولی زود برگردیم...ممکنه گم بشیم!
    بی توجه سری تکون میدی...مگه آدم گم میشه توی موزه؟

    وقتی حواس خانوم راهنما که در مورد یه ساعت زنگ زده توضیح میده، پرته...
    دست مهین رو همراهت میکشی...روی سرامیکای کف سالن پاتو میکشیو با هیجان بیشتر به اون سمت پرواز میکنی... مهین هم کنارت میدوئه و پاشو روی سرامیکا میکشه.

    سر پیچ راهرو میرسی... فکر میکنی الان با یه چیز هیجان انگیز رو به رو میشی ولی...
    اما اونجا هیچ خبری از جوشکاری و نصب تندیس نیست! چه برسه به هیجان اگیز!
    مهین دستشو از دستت میکشه و به اطراف نگاه میکنه...
    -شاید اونجاست ...پشت اون در!
    به جایی که میگه نگاه میکنی...توی دلت میگی شاید بهتره برگردید ولی قدم برمیداری.
    یه در بزرگ چوبی که قدش تا سقف میرسه...
    لای در بازه و جلو تر میری تا ببینی چه اتفاقی داره اون پشت میوفته...
    -ماشین نازنین من! اوه...بشر با تو میتونه تو هر دوره ی زمانی که دوست داره سفر کنه!
    میتونه جلوی هر چیز بدیو از بین ببره ! یا بر عکس...امپراطوری کنه!ماشین عزیزم!
    فقط باید قبل از معرفی امتحانت کنم...‌باید ببینم ثمره ی این همه تحقیقاتم به کجا میرسه!
    با هیجان درو بیشتر باز میکنی تا وارد بشی...همون چند کلمه ی اول هیجان زدت میکنه! مهین دستتو میگیره تا مانعت بشه.
    -دیوونه شدی ؟وایسا...
    پاتو روی زمین میکشی و داخل میشی . دست مهین رو همراهت میکشی...
    -بیا...خوش میگذره.
    جلوتر میری که با یه پیر مرد رو به رو میشی...موهای برق گرفتش نشون از پروفسور بودنش میده...ربطش هم هیچ وقت نمیفهمی...فقط دلت میخواد که فکر کنی اون یه همه چیز دونه! و قراره ماشینش رو برای لحظاتی به تو قرض بده!
    عینک گرد و ته استکانیشو به چشماش میزن و به سمتتون خم میشه!
    -شما بچه ها اینجا چیکار میکنید؟
    -سلام...من شنیدم که یه همکار میخواید...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    و اشاره ای به ماشین زمان میکنی....مشتاق نگاهش میکنی تا شاید دلش رو نرم کنه.
    -اوه بله...بذار ببینم...تاریخت تو چه وضعیه؟؟
    -خوبه...همیشه نمره های عالی میگیرم.
    دست دوستتو جلو میکشی... به زور هم شده باید همسفرت بشه! چطور تو برای اون اومدی موزه. اون نمیتونی برای تو بیاد و تاریخ گردی کنه؟
    -این دوستم مهینه...اونم علاقه ی زیادی به همکاری با شما داره...
    به دوستت هم نگاهی میندازه...اشتیاقش رو میبینی...خیلی عجیبه که مخالفت نمیکنه! و نمیگه شما بچه این! یا خطریه...اما سفر به زمان چشاتو کور کرده.
    -البته...ولی باید به شما ها توصیه ای بکنم...
    از تو جیب بزرگ و سفیدش یک ساعت قدیمی در اورد که روش دو تا دکمه بود...
    -اگر خواستی به گذشته بری...این قرمزه رو فشار بده!
    و اشاره ای به اون یکی کرد...
    -اگر هم خواستی آینده بری میتونی سبزو فشار بدی ولی باید بگم که تاریخ زمانیش شانسیه...و هنوز راه حلی براش پیدا نکردم...و یه چیز مهمتر...

    عینکشو بالاتر داد:

    -باید بدونید که فقط به اندازه ی 5 ساعت واقعی میتونید سفر کنید. وگرنه برای همیشه توی زمان گم میشید.

    با خودت میگی اگه تو موزه گم نشین ؛ توی زمان حتما گم میشید.

    -چی جوری برگردیم؟
    -توی این دوره های زمانی...حتما به یه خونه ی عجیب و غریبی میرسید...خونه ای که همه ی این اتفاقات زیر سر اونه! خونه ای که ساختمون قدیمی و ترسناکی داره! ولی باید مواظب باشید. اونجا مکمل این ساعت رو باید پیدا کنید...وقتی به هم نزدیکشون کنید ؛ به زمان خودتون بر میگردید!
    هیجان زده به دستگاه نگاه میکنی...دست مهین رو میکشی ولی اون سر جاش چسبیده.

    -نمیخوای بیای؟

    -معلومه که میام.

    همراهت میاد و کمکت میکنه تا وارد یه کروی تو خالی بشی

    وقتی داخل میشی ؛ دستتو به سمتش میگیری و کمکش میکنی تا اونم سوار بشه.
    صندلی ها رو میبینی و روشون میشینی! دستت رو به دستگیره میگیری و فشار میدی!
    برای شروع داستان آماده ای؟؟؟
    دستای همو میگیرید و شروع میکنی به فریاد کشیدن...سرعتش بی نهایت زیاده!
    قلبت تند تند میزنه...داری سنکوب میکنی...انگار زیر دلت داره خالی میشی...
    مهین دستتو فشار میده که باعث میشه دردت بگیره! فریادای مهین توی جیغای پی در پیت گم شده...
    یه تکونی میخورید و به جلو پرت میشید....یهو دستگاه متوقف میشه...

    یه چند ثانیه ای گیج به اطرافم خیره میشی...

    کم کم موقعیتتو درک میکنه و به مهین نگاه میکنی!

    به سمت در میرید.
    درو باز میکنی...همه جا پره از شن و غبار...
    سرفه ای میزنی و جلوتر میری!

    انگار که شهر باشه...اره ..وسط شهر فرود اومدید.
    یه سری ادم از جلوت رد میشن....با تعجب و تمسخر نگات میکن!
    تو هم همین طور...کلاهای سفید با خطای ابی و طلایی!
    مرد هایی که خط چشم دارن و لباساشون یک دست سفیده...
    دور برتو نگاه میکنی! مگه به گذشته نیومدید؟؟؟ پس چرا مردا ارایش کردن؟
    -اینجا مصره!
    به مهین نگاه میکنی... مصر؟
    -نظرت چیه بریم یکمی اینجا ها بگردیم!
    -باشه بریم.

    از کنار ساختمونای کاهگلی رد میشید. دستتو جلوی چشمات میگیری تا نور کمتری به چشمت بخوره.

    یه ساختمون هرمی باعث کنجکاویت میشه . دست مهین رو میگیری و به اون سمت میری.

    داخل میشید و نگاهی به سراسر میندازی. سقف بلندی داشت و روی دیواراش هم نقاشی شده بود. سر هر ستون هم مجسمه بود که کله هاشون شبیه به یک حیوون بود.
    یا سر مار بود یا گرگ. اونا ها آرایش داشتن!

    توی ساختمونی...سربازا دست به نیزه ایستادن و به رو به روشون زل زدن! لباسای عجیبی دارن ...انگار فقط دامن پاشونه...فضا تاریکه...یه دونه چراغم نیست...طبیعی هم هست. چون برق اختراع نشده!
    نگاهی به سربازا میکنی....ریش های فر شده و درازشون به خنده وا میداره...
    توی راه رو پرسه میزنید تا یه راه خروجی پیدا کنید. که یه سرباز به سمتتون میاد...عقبگرد میکنید ولی به زبون خودشون یه حرفایی میزنن...به مهین نگاه میکنی!
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    چون اون یه دوره از باستان شناسی رو رفته و امیدواری یه ترجمه بکنه.

    -اینا چی میگن؟

    -توقع داری چی بگن؟ میگن وایسید.

    باهم شروع میکنید به دوئیدن....

    سر پیچی که روبه روته میپیچید ولی یه سری از نیروهاشون منتظر ایستاده بودن.

    تا دیدنتون، به سمتتون حمله ور شدن .

    خواستی از راهی که اومدی بر گردی ولی جلوتون رو میگیرن...نزدیکتون میشن. هیچ راه فراری ندارید.

    دستشونو جلو میارن و مچ دستتو میگیرن. و شما رو با خودشون میبرن!سر نیزه ها به پشت کمرت میخوره و باعث میشه که سر پیچی نکنی!
    دست و پا میزنی تا اینکه میرسی به یه در بزرگ ...همچنان دستت توی حصار دستاشونه. تقلا میکنی تا ولت کنن ولی بی فایدس.
    در که باز شد شما ها رو پرت میکنن! روی زمین زانو میزنی تا بلند بشی...دور تا دور سالن پره از سربازایی با ریش های فر شده!
    به مهین نگاه میکنی....
    -اینا چشونه؟؟؟
    شونه ای بالا میندازه...به همین منوال میگذره.ا ز فرصت استفاده میکنی و به نقاشی های روی دیوار خیره میشی...

    نقاشی هایی از آدما که سرشون از روزانه و در حال تعظیم هستن!

    دستشونم اردک وار جلوشون گرفته بودن و پشت سر هم ردیف شده بودن.

    نگاهی به سربازان میکنی. همشون یک پارچه کلاهای آبی رنگی به سر گذاشته بودن و به جلو نگاه میکردن.

    هیچ کار اضافه ای انجام نمیدادن... انگار منتظرن تا یکی حضور یاب بشه! بالاخره فردی وارد میشه و همه بهش تعظیم میکنن...
    -سرورمان سلامت باشن!


    مرد شروع میکنه به راه رفتن. صندل پاشه! یه مسیری میره که یه دفعه به سمت شماها برمیگرده...قیافه ی این از قبلیا هم داغون تره!
    از خنده نمیدونی چیکار کنی؟
    ریششو توی یه قیف طلایی گذاشته بود و هی بهش فخر میفروخت...دستشو روش میکشید و نزدیکتون میشد.
    چشمشو ریز کرده بود و با دقت نگاه تون میکرد...

    از خنده کبود شدی و هی از خودت وشگون میگیری تا صدای خندت بلند نشه..!
    مهین هم روی ویبره رفته و آروم آروم میخنده.
    نزدیک تر میشه....خودتو کنترل میکنی بحث مرگ و زندگیه!
    با چشای سبزش توی نی نی چشات رو میبینه انگار دنبال چیزیه!!!
    -چه لباس های عجیبی دارید...مال کدام دیار هستید؟
    دستپاچه به مهین نگاه میکنی! همیشه هم وقتی یه گندی بالا میاری مطمعنی که مهین حلش میکنه. این بار هم به اون متوسل میشی. اینقدر نگاهش میکنی که دهنشو باز میکنه و جوابشو میده:
    -ما فقط غلامتان هستیم...
    با تعجب به مهین نگاه میکنی! از تو هم همچین پاچه خواری نکرده که اینجا کرد!
    به احتمال زیاد به خاطر جونش بوده....پس زیاد هم شک برانگیز نیست!سرت به شدت میخواره ولی جرات نمیکنی دستتو بالا بیاری...
    -خوشمان آمد...
    به سمت تختش میره و بهش لم میده البته باید گفت تخت فرمانرواییش....چون انگاری با طلا و نقره تزیین شده بود...

    حسابی هم برق میزد و خوشگل بود. کوفتش بشه!

    یکی از اون دامن پوشا جلو میاد…جلوی تخت زانو میزنه و سینی توی دستشو بالا میگیره. انگورایی از سینی زرین برمیداره و شروع بخوردن میکنه.یکی از حبه های انگور از دستش میوفته که یهوی یکی عین جت دلا میشه و ورش میداره. و با صدای بلندی میگه:

    _گرفتمش!

    عین سکته ایا نگاهش میکنی... این چرا همچین کرد؟

    روتو به سمت همون شاهه میکنی... و منتظر میشی یه چیزی بگه و ولتون کنه!

    -سربازان...به این دو لباس های فاخری بپوشانید...امشب مراسم داریم!
    به دنبال این حرف باز کشیده میشید و از همون راهروی تنگ و تاریک عبور میکنید تا میبرننتون تو یه اتاق که با مشعل روشن شده... دیوارا از جنس کاه گل و گاهی هم سنگه...خیلی هم تاریکه.
    فضای خفه ی اتاق باعث میشه زیاد راضی نباشی...کلافه پوفی میکنی.
    روی تخت سفتی میشینی...انگار که از کاه درست شده...دستتو پشت میبری و بهش تکیه میکنی.
    -خب...زیادم بد نیست....بهتر از موزس!
    خب اگه اینو نگی چی بگی؟دوستت عمیق تو فکره و تو با خودت میگی دیوونس
    کم کم داره خوشت میاد...ولی فقط 5 ساعت وقت داری. روی شیشه ی ساعت نگاه میکنی...نیم ساعت گذشته.
    خسته میشی و حوصلت سر میره. با دستت هی روی تخت میزنی و به خاکی که از روش بلند میشه، خیره میشی.

    بالاخره ول میکنی و به مهین نگاه میکنی...
    -چی شده؟ چرا تو فکری؟
    -یه اتفاقی اینجا قراره بیوفته...ولی هرچی که فکر میکنم یادم نمیاد.
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -مثلا چه جور اتفاقی؟
    -نمیدونم. اما هر چی هست خوب نیست...اه چرا یادم نیست!
    -بیخیال...بشین لـ*ـذت ببر کسی از این لطفا در حقش نمیشه.
    خودتم نمیدونی چرا این حرفو زدی...ولی بیخیال... دنیا رو بچسب...کیفشو ببر
    همین جوری به درو دیوارا زل میزنی...
    اتاق خالی بود...فقط یه تخت توش بود... از میز و فرش هم خبری نبود.

    لباسایی رو براتون اوردن! رفتی جلو و تاشو بازش کردی....اینقد بلند بود که نمیتونستی راه بری باهاش....شبیه همون دامنا بود ولی خب بالاش پوشیده بود.
    روی همون لباساتون پوشیدید...
    به مهین نگاه کردی....اون هم از این کلاه درازا داشت!
    به چهرش خندیدی که برگشت و نگات کرد:
    -مرض! انگار خودش چه تحفه ای شده!
    ل*ب ورچیدی و به خودت نگاه کردی...صندل های قهوه ای که لاک پاهاتو نشون میداد!

    دستتو بالا آوردی که آستینات آویزون شد و به تنت زار زد:| !
    خندت گرفتو دستتو روی موهات کشیدی...
    فرهای مشکی رنگی که صورتتو قاب میکردن رو عقب فرستادی....
    -نکن این جوری ....دل آدمو میبری!
    به قیافه ی کج شدش بلند میخندی....موهای مهین عـریـ*ـان بود و به عقب داده بود.
    چند لحظه ای گذشت که حوصلت حسابی به قل قل افتاده..
    در زده میشه یکی از خدمه ها میاد داخل.
    -همراه من بیاید.
    با کنجکاوی دست مهین رو میگیری و دنبالش راه میوفتی.ک نجکاور به اطراف خیره میشی تا اگه چیز جدیدی دیدی به مهین بگی تا شاید یادش بیاد.
    بازم همون راه رو ...همون سالن....با نور کم مشعلا!
    کمی برات خسته کننده شده ولی چاره ای نداری....فلا برای برگشت زوده!به همون سالن اصلی میرسی. صدای همهمه مشوناز جمعیت زیاد میده.

    همون یارو قیفیه بالای تختش ایستاده و با آب و تاب حرف میزنه.
    -مناسبت امشب...به دلیل اتفاقیست که قبلا پدران ما ، به ما گوش زد کرده بودند....
    به هر دوی شما اشاره ی ریزی میکنه و باز ادامه میده:
    -ورود بیگانگانی که قراره حکومت رو بدست بگیرن... و این اتفاق بدون خون ریزی باید بیوفته! و یک قربانی...
    بعد از تموم شدن حرفش ؛ به سمت مهین شورش میبره یا تو اینجوری فکر میکنی....دستشو میکشه و بازم ادامه میده...
    -ایشون سرور بزرگ...کلاهان هستند...تعظیم کنید.
    کل سالن به سجده میرن و تو فکر میکنی دارن شوخی میکنن. چشونه؟همهمه ها میخوابه و همه منتظر به مهین چشم دوختن.
    دوستتم حسابی کیف کرده...شماها؟؟؟ حکومت؟؟ یه لحظه فکر میکنی دور بین مخفی بوده....
    کلافه پایی تکون میدی که همون یارو که حرف میزد سمتت میاد:
    -ایشون هم ژنرال بزرگ اسخان هستند...قراره حکومت رو وسعت بدن!
    با چشای گرد شده نگاه میکنی...تو؟؟؟؟؟؟ اینکه روحیه ی پسرونه داری شاید بتونه راضیت کنه...ولی حکومت؟
    چی شد؟؟؟
    کم کم عصبی میشی...شوخیشون گرفته؟
    دست دوستتو میکشن و میبرنش... مهین که خوشش اومده بود ولی تو چرا اینقد گرفته ای؟ شاید حسودیت میشه که اون فرمان رواست و تو یه ژنرال!
    یه سریا سمتت میانو تو رو باخودشون میبرن.
    به بیرون از هرم میری ...صدای پرنده ها و آفتابی که تو چشمم میخوره....

    به یه میدون میرسی...
    پر از وسایل نظامی و نیزه و اینا... یه سالن اونجاست...واردش میشی.
    -اینا اسباب بازیه؟
    به خودت شک میکنی....جدی سوار ماشین زمان شدی و به این دوران اومدی؟ دوربین مخفی نبوده؟
    یا همش خوابه....یا این که یه شوخی مسخرس... دارن دستت میندازن.
    با صدای فریاد کسی پشت سرتو نگاه میکنی...
    یه مرد که دهنش تا بنا گوشش بازه و به طرز فجیهی دنبالت راه افتاد...
    یهوویی میشینی زمینو از لای پاهای پرانتزیش رد میشی...
    همینجوری به راهش ادامه میده و میخوره به دیوار! شوکه نگاهش میکنی...سالم بود؟
    اینا چشونه؟
    کمی حیرت زده ای ولی خب با خودت میگی شاید طبیعیه! البته خیلی هم کیف کردی...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    همین طور که خودشو به درو دیوار میزد به سمت دیگه ای رفتی تا بیشتر با محیطش آشنا بشی...
    یه عبادت گاه ته سالن به چشم میخورد....جلو میری!
    درش رو هل میدی...از تار های عنکبوتی که بالای دره میفهمی خیلی وقته کسی به اینجا نیومده...
    داخل میشی...ولی همون اول کار با دیدن اسکلتای تار خورده چشاتو گرد میکنی....
    -بانو؟؟؟
    به عقب بر میگردی....همون یارویی که تورو با خودش برد صدات میکنه...

    از دست این خلو چلا به ستوه اومدی...مخصوصا قیافه هاشون. عقب گرد میکنی و یارو رو قال میذاری....

    از اونجا جیم میشی و به سمت هرم اصلی راه میوفتی...همونجایی که اول بودی.
    صدای هرج و مرج باعث ترشح هورمون کنجکاویت میشه...

    حتما مراسمی دارن که اینجوری سر و صدا میاد!
    وارد میشی که از دیدن عده ی زیادی خوف برت میداره...یه قدم به عقب میری... چقدر زیادن!

    انگار کل مردم این سرزمین جمع شدن و در حال پذیرایین!
    کل وجودتو چشم میکنی و به دنبال مهین میگیردی....ولی نیست! شاید توی این جمعیت گم شده...
    ساعت عتیقه که دکمه های زمان رو روش داره رو از جیبت در میاری...
    بیست دقیقه گذشته....زیاد نمیتونی اینجا بمونی. باید فوری دنبال اون خونه بگردید!
    -باز مهین کجا غیبش زده؟؟؟
    کلافه پوفی میکنی...یک تابوت میارن...همیشه دوست داشتی یه مومیایی رو از نزدیک ببینی! تابوت مستطیل شکل که روش نقاشی هایی از سگ و روباه و آدم کشیده شده.

    در جعبه تکون خورد....
    و به دنبالش صداهای نامفهومی...

    یه لحظه ضربان قلبت ایست میکنه......

    یه سوال؟ مگه مومیایی ها نمردن؟؟؟
    به سرو صدا گوش میدی...این صدایی که داره کم کم روی اعصابت خط میندازه متعلق به یک نفره!

    فقط همین یه نفر میتونه با صداش روی مغزت خط بکشه.
    درست حدس زدی...مهینه!

    در تابوت رو باز کردن و بیرون کشیدنش...
    کاملا باند پیچی شده بود و نمیتونست جز هُم هُم کاری بکنه... البته بدنش لرزشی داشت که ناشی از تکون خوردنش بود.
    رفتی جلو...بهت تعظیم کردن! و تو چقدر دوست داری که بزرگت کنن... یه حال اساسی کردی.

    با همون ژست خفنت جلو میری و رو بهشون حرفتو میزنی:
    -اینجا چه خبره؟
    -سرورم...امروز، روز قربانی برای کل سرزمینمان است!
    -با این که چیزی نفهمیدم..ولی باشه...بذار من این قربانی رو حمل مکان کنم!
    کسایی که اینو شنیدن خیلی راضی نبودن ولی سرپیچی هم نکردن! مردد عقب رفتن.

    نگاهی به تابوت انداخت. مهین داخلش بود و با شنیدن صدات آروم شده بود.
    چند تا از افرادی که از دروازه ی تالار مراقبت میکردن رو گفتی بیان و زیر تابوت رو بگیرن!
    قیافه ی جدیی به خودت میگیری و از دروازه میزنی بیرون...

    قدم های بلندی بر میداری تا وقت کم نیاری.
    -بیارینش این گوشه! حالا هم برید.
    سربازان نگاهی به هم میکنن و در اخر امر میکنن...سرشون داد میکشی تا زود تر برن. درو باز میکنی!
    -مهین؟زنده ای هنوز؟
    -اوم اوم...
    -باشه. باشه فهمیدم.
    چاقویی که بهت دادن رو از قلافش در میاری . برقش توی چشمت میزنه...و به لبه ی نوار میکیشی...
    کم کم پارچه ی پوسیده از هم جدا شد و تو محکم کشیدی...
    مهین همین طور که به صورت دورانی دور خودش میچرخید آزاد شد و در اخر به روی زمین جلوی پات افتاد!

    دستشو میگیری و بلندش میکنی.
    -خوبی؟
    -اگه فقط یه دقیقه دیگه دیرتر میرسیدی خفه میشدم.
    -خیل خوب.
    دستشو میگیری و دنبال خودت میکشی.
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -کجا میریم؟
    -خوشت اومده ها....زیاد وقت نداریم باید بریم.
    همزمان دستتو روی دکمه ی سبز میذاری....دریچه ای جلوت باز میشه...
    بهش که نزدیک میشی انگار داره نیروی مکشی ایجاد میکنه تا تورو بگیره... کل بدنت مور مور میشه.
    با مهین از دروازه رد میشی و تقریبا پرتت میکنه روی زمین.
    از روی زمین بلند میشی و دستاتو به هم میتکونی.!
    مهین به در و دیوارا زل زده و بی هیچ حرفی فقط نظاره گره.
    تو هم سرتو بلند میکنی!
    فقط پایه میبینی...شایدم ستون های ساختمون.
    ولی خبری از برج نیست.
    سرتو بالاتر میگیری...ابر سیاهی در حال حرکته! نه پرنده ای...و نه ادمی روی زمین
    خبری از کسی نیست.
    مهین بالاخره به حرف میاد.
    -اینجا کجاست؟اینده یا گذشته؟
    -نمیدونم ولی من فقط دکمه ی سبزو زدم.
    اب گلوشو با سروصدا قورت میده. تصمیم میگیری یه ذره بگردی تا چیزی پیدا بشه.
    چون خیال نداری بدون هیچ اتفاقی از اینجا بری! هیچ کسی نیست.

    دور تا دور رو میگردید... در بعضی از ساختمونا قفله...
    پشت یکی از همین ستون ها یه در وجود داره...البته باید گفت یه آسانسور.
    داخلش میری...به دکمه ها نگاه میکنی!
    مخت سوت میشه...چند تا طبقه؟؟؟
    ۸۰۰تا؟؟؟چی جوری اخه؟ متعجب نگاه میکنی... حتما به آینده اومدی...
    یه طبقه ما بین ۵۰۳میزنی....یهو شروع میکنه به حرکت و روی زمین میشینی.
    مهین کمتر از خودت نداره...تازه بیشتر هست...با رنگ پریده به دیوار اسانسور چنگ زده و میخواد مانع حرکتش بشه.
    سرعت بالای آسانسور باعث میشه حالت بد بشه ولی بازم مقاومت میکنی. بادی به صورتت میخوره و موهاتو پریشون میکنه...

    کم کم صدای داد و فریادتون بلند میشه. خوبه آخرین طبقه رو نزدی...
    نیم دقیقه هم نمیشه که میرسی. با گیجی از جات بلند میشی و میری بیرون.
    یه فضای کاملا تاریک...با ساختمونای بلند. هر کسی سرش توی کار خودشه!
    با دیدن خیابونای نا آشنا دنبال پلیسی میکردی تا بدونی کدوم خیابونی. بالای اینجا هم ابری سیاه رنگ در حال حرکته...

    شاید مردم از آلودگی فرار کردن و روی آسمون طبقه زدن!
    توی خیابونا پرسه میزنید... سر چهار راه اتاقک پلیسی رو میبینی.
    با خیال راحت راه میوفتی تو خیابون. چون نه ماشینی اونجاس و نه عبور کننده ای...همه با ماشینای فضایی در رفت و امدن!
    از ته ماشینا انگار که اتیش بیرون میزنه....سرخ و آتشین بودن!
    کلافه سر میچرخونی ....اتاقک به نظر خالی میاد...ولی امتحانش ضرر نداره کمی جلو میری...

    به اتاقک میرسی ولی از اومدنت پشیمون میشی.....انگاری ضرر داشت...
    چند لحظه بعد از شوک بیرون میای....
    ربات با چشای سرد و نافذش بهت زل میزنه. قدمی به عقب بر میداری و به مهین میگی که دنبالت بدوعه.
    صدای ایست ایست ربات حواس بقیه رو بهت جمع میکنه و به سمتت میفرسته. دلیل فرار کردنتو نمیدونی...شاید چون از ربات خیلی ترسیدی و توقع داشتی ادم ببینی.
    به مردم عادی نگاه کردی تا شاید بتونی از یکی کمک بخوای ولی از ماشینا فقط رباتای ادم نما خارج میشدن و به وحشتت اضافه میکردن....سرعتت اینقد زیاد شده بود که حس میکردی داری پرواز میکنی....
    توی سیاهی شب فقط جلوتو میدیدی...
    صدای بلند مهین باعث شد به عقب نگاه کنی.
    دستش توسط یکی از رباتا اسیر شده بود و همین حواستو پرت کردو خوردی زمین.
    رباتا به سمتت میان و تو خودتو میکشی روی زمین. اما فایده نداره و تو را با خودشون بلند میکنن و میبرن.
    سوار سفینه میشیو به مهین میگی خونسردیشو حفظ کنه اگه اتفاقی بیوفته میتونید فرار کنید. البته خودتم بد جور خوف کردی...
    نا محسوس دستتو روی جیب شلوارت میذاری.
    - بذار برسیم... توی یه موقع خوب استفاده میکنیم.
    مهین با چشای وحشت زدش سرشو تکون میده و به انتظار میشنه تا ببینه چی پیش میاد. خیلی برای یه پسر قبح داره اینجوری نگاه کنه ولی میذاری به حساب ترسش...
    سفینه متوقف میشه و شماها رو کشون کشون به دنبال خودشون میکشن و وارد یه ساختمون بلند و خیلی بزرگ میشن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا