داستان در آغـ*ـوش سایه ها | aram.f کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

aram.f

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
110
امتیاز
121
محل سکونت
زیر آسمون خدا...
نام : در آغـ*ـوش سایه ها
نویسنده : aram.f
ژانر : اجتماعی عاشقانه

خلاصه رمان:
رمان درباره ی دختری به اسم آرامِ که که برای قبولی در دانشگاه پزشکی شیراز تلاش میکنه
و به همراه دوستش ملینا که از خواهر بهش نزدیک تره باهم بعد از کلی تلاش بالاخره به هدف مشترک و آرزوشون میرسن...که با رفتن به شیراز اتفاقات جدیدی برای هردوی اون ها به ویژه آرام میفته که زندگیشو زیر و رو میکنه...اتفاقات بد و خوبی تو زندگیش که تاثیراتی روی آرام میزاره...
رمان درآغوش سایه ها رمانیه با اتفاقات غمگین و شاد همراه با هیجان.. که البته داستان به همین سادگیا تموم نمیشه...مطمئن باشید ازخوندنش پشیمون نمی شید
امیدوارم ازخوندنش لـ*ـذت ببرید...
7z1q_uled.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    مقدمه:

    من آرامم به آرامی اسمم

    آرامم به تنهایی دلم

    من

    آرام

    بی صدا

    تنها

    خفته ام

    اینجا

    در آغـ*ـوش سایه ها....


    با فرود اومدن چیز محکمی تو سرم از جا پاشدم و ملینارو دست به بالشت و با یه نیش باز جلوم دیدم مثل فشنگ از جام پاشدمو اونم که انگار از عکس العمل من خبرداشت پا به فرار گذاشت کل راهرو رو دویدیم صدای جیغ و خنده ی منو و ملینا همه جارو برداشته بود فک کنم با این خنده هامون همه رو بیدار کرده بودیم،گرفتمشو اونم چپه شد رو زمین پریدم روشو قلقلکش دادم ملینا بدجور قلقلکی بود معلوم نبود میخنده یا گریه میکنه ولی صدای جیغش همه جارو گرفته بود دیگه دلم به حالش سوخت و قبل از اینکه خودم هم از صدای جیغش کر بشم ولش کردم اونم بلند شد و کنارم نشست
    من: سلام خانوم
    ملینا: تازه یادت افتاده سلام کنی دیوونه دلم درد گرفت علیک سلام
    ازجام پاشدمو دستشو کشیدم: پاشو پاشو لوس بازی درنیار پاشو
    ملینا از جاش بلند شدو گفت: چه خوب که من شمارو ازخواب بلند کردم وگرنه تو که تا دوساعت دیگه هم مث خرس میخوابیدی
    یه مشت به بازوش زدمو خندیدم...
    از بچگی با ملینا بزرگ شده بودم یکی از بهترین دوستام بود مث دوتا خواهر همیشه پشت هم بودیم.
    دست به دست هم راه افتادیم سمت غذاخوری،ثنا خانوم داشت میز رو میچیند رفتم سمتشو از پشت بغلش کردم و یه ماچ محکم از لپای نازش کردم
    _ سلام ثنا خانوم صب بخیر
    _ سلام عزیز دلم صبح توهم بخیر
    یه لهجه ی گیلانی خاصی داشت که من عاشقش بودم بعضی وقتام میشستم کنارشو بهم گیلانی یاد میداد اون همیشه مث یه مادر مهربون بود برام...
    _ ثنا خانوم صبحونه چی داریم مردم از گشنگی
    _ بشین دخترم الان برات میارم
    صندلی رو کشیدم عقبو سر میز نشستم ملینا هم روبه روم نشست
    _ میگم ملی امروز بریم اون کتابارو با هم بخریم دیگه یه هفته اس منو کاشتی
    ملی: حالا مگه چیشده میریم میخریم دیگه کووووتا کنکور هنوز 6 ماه دیگه وقت داریم
    یه پوفی کشیدمو مشغول خوردن صبحونه ای که ثنا خانوم همین چند دقیقه پیش آورده بود شدم ملینا برعکس من همیشه خونسرد بود...سریع صبحونمون رو خوردیمو از خانوم رادمهر اجازه گرفتیمو رفتیم بیرون،سوار اتوبوس شدیم اوه چقد شلوغ بود رفتیمو وسط اتوبوس لنگ در هوا ایستادیم حواسم به دختر کوچولوی نازی که روی پاهای مامانش نشسته بود جمع شد آخی نازی دلم میخواست اون لپای سفید و نازشو محکم بکشم دخترکوچولو سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد بهش لبخند زدم اونم یه لبخند ناز تودل برو زد که یه چال گونه خوشملم رو گونه هاش افتاد بعدش سرشو برد عقبو رو به مامانش گفت: مامان مامان تشنمه
    _ عزیزم صبرکن الان میرسیم اینجا که آب نداریم
    دخترکوچولو: مامان من آب میخوام
    من همیشه تو کیفم یه بطری آب داشتم سریع از کیفم درآوردم
    _ بفرمایید خانوم
    _ خیلی ممنون عزیزم

    بطری رو دادمو و سرمو برگردوندم سمت پنجره اتوبوس،انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود یه چیزی که طعم تلخی داشت طعم یه دلتنگی خاص برای کسی که نمیدونی کیه چیه کجاست...دلم هوای مامانمو کرده بود بغض بدی گلومو گرفت سعی کردم بهش فکرنکنم ولی مگه میشد؟! این همه سال سعی کردم از فکر کردن بهش فرار کنم ولی...اتوبوس نگه داشت ماهم پیاده شدیم دیگه اون شور و هیجان قبل رو برای خرید نداشتم با دیدن اولین کتابفروشی سریع رفتم داخل و بی حوصله کتابارو خریدم ملینا هم بدجوری از بی حوصلگی من تعجب کرده بود و مث چی به حرکات من نگاه میکرد هرچند که همیشه به بی حوصله بودن من عادت داشت: ملینا خواهش میکنم چشماتو عین وزغ نکن برای من
    ملی: هوی وزغ خودتیا...چت شد یهو آرامی؟
    _ هیچی ملی فقط بیا زودتر برگردیم
    سرعت قدم هامو زیاد کردمو رفتم سمت یه تاکسی و زودتر از اونچه که فکر میکردم رسیدیم
    سریع رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم روتخت و پتو روهم روی سرم کشیدم دلم گریه میخواست...اشکام دست خودم نبود چشام مثل بارون شروع به باریدن کرده بود ملیناهم فهمیده بود که نباید سربه سرم بزاره اون میدونست که تو این وقتا باید تنهام بزاره تا مث همیشه باخودم کناربیام دیگه کم کم چشام گرم شد و خوابم برد....
    _ آرام آرام پاشو ای بابا چقد میخوابی آرام پاشو باید شام بخوریم
    چشامو بازکردم ملینابود مطمئن بودم چشام حسابی پف کرده و قرمز شده مالیدمشون و ازجام بلند شدم پوف باهمون مانتوی بیرون خوابم بـرده بود و حسابی چروک شده بود همونطوری که مانتومو در میاوردم سعی کردم به ملینا که هنوز به من نگاه میکرد لبخند بزنم
    _ مث اینکه خیلی خوابیدم نه
    ملی: آره دیگه به جای درس خوندن همش در خواب به سربردی
    یه دست به صورتم کشیدمو همراه ملی رفتیم سرمیز شام
    بعد از خوردن شام سریع اومدم تو اتاق تا یه برنامه توپ برای خودم بریزمو شروع کنم به درس خوندن....


    8 ماه بعد...
    _ وای ملی امروز جواب انتخاب رشته میاد خیلی استرس دارم تو چرا انقد آرومی؟؟
    ملی در کمال آرامش داشت قهوه میخورد و کانالای تلویزیون رو بالا پایین میکرد،برگشت و یه نگاهی بهم کرد و گفت: وای آرام کشتی منو بیا بشین دختر،بیا بشین یه قهوه بریزم برات بزن تو رگ حالشو ببر بیا من عاشق قهوه تلخم به طعم زندگی تو چطور؟
    چشام شده بود اندازه شفتالو: اوهو ملی چه لفظ قلم شدی،ای بابا من چیکار به طعم زندگی و علایق تو دارم بابا دوساعت دیگه جواب میاد احساس نمیکنی خیلی ریلکس تشریف داری
    ملی: اه ما که با اون رتبه پزشکی رو شاخمونه استرس چیو داری تو حالا تهران نشد یه شهر دیگه و این همه دانشگاه بزار قهومو بخورم بابا
    دلم میخواست سرمو ازدست این ملی بکوبم تو دیوار ترجیح دادم دیگه با ملینا نحرفم
    رفتمو دومتر اونور تر نشستم لب تاپ خانوم رادمهر رو گذاشته بودیم وسط اتاقو منتظر بودیم البته ملی که عین خیالشم نبود ولی من اعتماد به سقف اونو نداشتم
    نگاهی به ناخونام انداختم دیگه ناخونی برام نمونده بود دستامو دو طرف سرم گذاشتمو به لب تاب نگاه کردم حس و حالم درست مث زمانی بود که میخواست نتایج کنکور بیاد اونموقع حتی بیشتر ازحالا استرس داشتم
    ترجیح دادم به لب تاب نگاه نکنم واقعیتش ازش میترسیدم وای دیوونه شدم از لبتاب هم میترسم
    _ آرام چته پاشو دختر ای بابا ناخن برا خودت نزاشتی که
    ملی دستمو کشید و برد سمت لب تاپ پاهام قفل شده بود ملی برگشتو یه چشم غره بهم رفتو محکم دستمو کشید چنان مث کش تنبون کشید که پرت شدم سمت لب تاب این دختر چقد زورش زیاد شده
    _ آرام بیا ببین دیگه الان اسمتو میزنم
    ترسیدم نزدیکتر برم فقط به ملی نگاه میکردم،منو ملی جفتمون تجربی خونده بودیم و اکثرا اونایی که میرن تجربی دوس دارن پزشک بیرون بیان و بالاخره ماهم آرزوهایی داشتیم
    با صدای جیغ ملی از هپروت دراومدم چشماش برق میزد و نیشش شل شده بود دوید سمتمو بغلم کرد نمیدونستم کجا قبول شدیم که ملینا انقد خوشحاله
    _ وای آرام جفتمون یه جا قبول شدیم هورااااااااااااا
    با صدای جیغ جیغ ملی چندتا از بچه های دیگه هم اومدن دم در اتاق ما،خانوم رادمهر هم با دیدن خوشحالی ملینا خوشحال شد و پرسید: چی شد؟
    ملینا از من جدا شد و به خانوم رادمهر نگاه کرد مث برگ چغندر ایستاده بودمو نگام به ملینا بود تا بالاخره لب باز کرد و باخوشحالی گفت: وای خانوم باورتون نمیشه منو آرام جفتمون پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدیم وای خدا
    باشنیدن این حرف از زبون ملی گل از گلم شکفت و انگار تازه دوهزاریم افتاد بی هوا پریدم رو ملی و دوباره با هم جیغ جیغ کردیم
    خانوم رادمهرم با خوشحالی جفتمون رو بغـ*ـل کرد و بچه های دیگه هم یکی یکی اومدنو بهمون تبریک گفتن،حال منو ملی هم که دیگه قابل وصف نبود نه به اون همه استرس نه به الان
    شب هم باهزار امید وآرزو رو تخت دراز کشیدم،لبخند یه لحظه هم از لبام دور نمیشد...دانشگاه پزشکی شیراز همونجایی که همیشه آرزوش رو داشتم....

     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    .........
    صبح به زور چشمامو بازکردم یه نگاه به ساعت انداختم وای خدا نیم ساعت بیشتر به کلاس نمونده همچین ازجام پریدم که سرم خورد به بالای تخت آخ داغون شدم گیج و منگ ازجام پاشدم ملی با دهانی باز هنوز خوابیده بود بالشتمو محکم کوبوندم توسرش یهو ازجا پرید: چیه؟چیشده؟ما کجاییم؟اینجا کجاست؟
    نمیدونستم ازدست این ملینا بخندم یا گریه کنم: وای ملی خنگول تو قرار نبود ساعت بزاری بیدارشیم پاشو زودباش جمع کن بریم کلاسمون دیر شد
    ملی هم ازجاش پرید و یک دو سه حاضر و آماده شدیمو راه افتادیم.... فاصله ی خوابگاه تا دانشگاه زیاد نبود بخاطر همین خیلی هم دیر نکردیم...
    وارد کلاس که شدیم همه چشما چرخید سمت ما خداروشکر که یه تیپ مناسب برای دانشگاه زده بودیم،من یه مانتو سرمه ای که تقریبا تا روی زانوم بود به علاوه یه شلوار لی سرمه ای و یه مقنعه سرمه ای پوشیده بودم و ملینا هم کپی من با این تفاوت که تیپ اون مشکی بود اواه حالا اینا چرا اینجوری نگاه میکنن ایش
    رفتیم مث این بچه درس خونا ردیف دوم نشستیم حالا الکی مثلا ما خیلی درس میخونیم...
    سمت راستم یه دختر نشسته بود که سرش تو گوشیش بود کنارشم یه پسری نشسته بود شاید نامزدشه ولی نه خیلی شبیه هم بودن بهشون میومد خواهر و برادر باشن...
    اونور کلاس 4،5 تا پسر نشسته بودن قیافه هاشون بدک نبود رو یکیشون تمرکز کردم البته یه جوری که خیلی ضایع هم نباشه یه صورت سفید با موهای قهوه ای و چشماشم به نظر می اومد عسلی چهره خوشکلی هم میشه گفت داره نههههههه خوشم اومد همینطوری که مثل فانوس دریایی سرم میچرخید نگام افتاد به یه پسری که با غرور یه گوشه نشسته بود اه اه اه خودشیفته انگار از دماغ فیل افتاده حالا قیافشم از همه پسرا بهتر بود یه ساعتی تو دستش کرده بود که اصن مشخص بود ازین بچه پولداراست ای بابا اصن به توچه آرام یه دقیقه آروم بگیر یه آهی کشیدمو به ملی نگاه کردم چقد زود با دختری که کنارش بود گرم گرفته بود ملینا برعکس من سریع با همه دوست میشد منم با اون دختره دست دادمو احوال پرسی کردیم
    _ سلام من مبینا هستم
    _ سلام منم آرام خوشبختم
    _ همچنین
    با اومدن استاد آشنایی ما هم نصفه موند،معلوم بود ازین استاد سخت گیراست اصن غرور داشت ازسر تا پاش میبارید
    _ سلام سروش هستم با مدرک(...) از دانشگاه تهران الانم اینجا درخدمتون هستم امیدوارم کلاس خوبی داشته باشیم
    پوف چقد فک میزنه حالا مثلا میخواست پز مدرکشو بده اوهو میخواد حضور غیاب کنه
    شروع کرد یکی یکی اسمارو خوندن بیشتر کلاس پسر بودن....
    _ آرام رادمهر
    _ ملینا رادمهر..شما نسبتی باهم دارید؟
    قبل ازاینکه ملینا دهنشو بازکنه و سه ساعت براش توضیح بده سریع گفتم: بله
    انتظار داشت حرفمو ادامه بدم و بگم چه نسبتی ولی گذاشتم تو کف بمونه اگه میخواد بدونه دوباره بپرسه استاد فضول...سروش یه اخم کوچیکی کرد و سرشو برد تو برگه و حضور غیاب رو ادامه داد...

    چه کلاس کسل کننده ای بود خوابم گرفت...منو ملینا و مبینا سه خط داشتیم راه میرفتیم یه کلاس دیگه هنوز داشتیم رفتیمو روی یکی از نیمکتای دانشگاه نشستیم
    خواستم سر صحبتو باز کنمو آشنایی با مبینا رو ادامه بدم که یهو گوشیش زنگ خورد گوشیشو از کیفش درآورد و عذرخواهی کرد بعدش از جاش بلند شد و جواب داد اوهو گوشیشو تا حالا ازین گوشیا ندیده بودم!!! به پای ملینا زدم برگشت و نگام کرد: ها
    _ اینم دوسته تو پیدا میکنی آخه خواهر من یکی رو پیداکن که هم سطح خودمون باشه
    _ خب حالاتوهم مگه اصن دوست میشیم واسه پول طرف اخلاق مهمه عزیزمن
    یه جوری به ملینا نگاه کردم که خودش مطلبوگرفت بعدشم یه ایش کشیده گفت و سرشو برگردوند بعد ازچند دقیقه مبینا اومد این دختر چقد لبخند میزنه خدایا:خب آرام منوملینا که خیلی باهم آشنا شدیم ولی این استاد سروش پرید وسط آشنایی منو شما
    منم یه لبخند زدمو گفتم :آره دیگه خب حالا از خودت بگو
    مبینا: من تک فرزندم همین جاهم زندگی میکنیم شیراز. یه سوال برام پیش اومده شما چه نسبتی باهم دارید؟خواهرید؟
    زیاد دلم نمیخواست همه مسائل زندگی خودمو ملی رو تو همین روز اول آشنایی براش بازکنم به ملی نگاه کردم با چشماش اشاره کرد که بگو دیگه ولش اشکال نداره من همه اینارو از نگاهش خوندم خخخ
    _ خب ماهم خواهر و برادری نداریم ومث دوتا خواهریم برای هم
    _ خانوادهاتونم حتما باهم دوستن؟هوم؟
    چهرم یکم گرفته شد بغض نداشتم ولی یه حس خاصی تمام وجودمو گرفته بود مبینا انگارفهمید نارحت شدم سریع گفت: البته ببخشید من یکم فضولم
    _ نه اشکالی نداره
    بعدشم شروع کردم به تعریف کردن داستان زندگی مون: من و ملی از بچگی باهم بزرگ شدیم سرپرستی مون رو خانوم رادمهر برعهده داره مسئول جایی که ما توش زندگی میکنیم،پرورشگاه،تا جایی که یادم میاد همونجا بزرگ شدیم
    دیگه بغض نزاشت حرفمو ادمه بدم چهره مبینا هم گرفته شد: واقعا ببخشید آرام نمیخواستم ناراحتت کنم
    بعدشم دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم خیلی خوشحالم که بچه های خوبی مثل شمارو اینجا پیداکردم. منم باهاش دست دادم ملینا خواست جو رو عوض کنه برای همین گفت: وای مامان عین این فیلم هندی ها شد پاشید خودتون رو جمع کنید الان کلاس شروع میشه میگن این استاده پیرو خرفته پاشین بریم که الان میخوره مارو.
    هممون لبخندزنان رفتیم سمت کلاس....
    ....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    _ ملی امروز کلاس نداریم چیکارکنیم؟؟
    _ چمیدونم والا
    _ میگم بیا امروز ناهار بریم بیرون هوم؟؟نظرت؟؟
    _ آخه خواهرمن ماکه جایی رو درست درمون بلد نیستیم که الکی مثلا بریم یه رستوران شیک بعدشم اگه پیتزا میخوای که خودم برات سه سوته درست کنم؟؟
    خندیدمو گفتم: بابا فهمیدم شما برا خودتون یه پا آشپزین
    جفتمون باهم خندیدیمو ملینا رفت سمت لب تاپ.خانوم رادمهر به افتخار قبولیمون یه لب تاب برامون خریده بود یهو دلم برای خانم رادمهروثنا خانم و بروبچ تنگ شد گوشی رو برداشتمو شماره پرورشگاه رو گرفتم این خط رو تازه گرفته بودم و فکرنمیکنم که شمارمو داشته باشن....چند دقیقه بعد صدای مهربون خانم رادمهر تو گوشم پیچید
    _ بله؟
    تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم یه لهجه ای برای خودم گرفتم که نمیدونم گیلانی بود یا شیرازی خخخ
    _ سلام خانوم اونجا پرورشگاه (...)؟
    _ سلام بله بفرمایید
    نگاه ملینا برگشت سمتم و یه لبخند زد اونم میدونست که الان کرم هام اود کرده
    _ واقعیتش خانوم من یه عرضی داشتم خدمتتون
    راستش من سرکارگذاشتنم به اندازه ملی خوب نبود دیگه نمیدونستم چی بگم فک کنم خانوم رادمهرم هنوز صدامو نشناخته بود
    _ بله درخدمتم
    _ واقعیتش خانوم جان
    _ جانم بفرمایید
    _ میگم شما دلتون واسه دوتا فرشته تنگ نشده
    _ جانم؟؟
    _ خانوم جان شما دلت واسه یه جفت فرشته خوشکل و ناز و مهربون تنگ نشده؟؟(چقد هندونه خخ)
    خانوم رادمهر چند لحظه ای ساکت شد با خنده گفتم: رعناجون منم فدات بشم،آرام
    خانوم رادمهر خندید و گفت: تویی آتیش پاره دوروز رفتی شیراز واسه من لهجه گرفتی چخبر دختر گلم؟خوبی عزیزم؟ملینا چطوره؟همه چیز خوبه؟
    خندیدمو گفتم: بابا خانم جان یکی یکی بپرس همینطور پشت سرهم.بعد یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: همه چی عالیه،اینجا همه خوبن و خبر سلامتی مامان جونم
    نمیدونم چرا یهو دلم خواست به رعناجون بگم مامان اولین بارم بود که بهش میگفتم مامان همیشه یا رعنا جون صداش میکردم یا خانوم رادمهر بعضی وقتام خانم جان فقط برای خنده
    نگاه ملی هم پراز تعجب بود اونور خط هم سکوت خاصی برقرار بود بعد چند دقیقه رعناجون با بغض گفت: دختر عزیزم،عزیز مامان درس ها چطوره درساتون رو که میخونید؟؟
    فهمیدم که از مامان جون گفتنم خیلی خوشش اومده و ازخوشحالی بغضش گرفته نمیخواستم که یه قطره اشک بریزه حتی اگه برای خوشحالی باشه بخاطر همین گفتم: آره گفتم که همه چیز عالیه شما خودت خوبی؟ثناجون و بچه ها چطورن؟؟میگم خانوم جان با اجازتون قراره امروز بریم بیرون جاتون خالی میخوایم بیرون نهار بخوریم به ثنا جون بگین دلم برای اون غذاهای خوشمزش تنگ شده
    رعناجونم خندید و گفت: نوش جونتون عزیزم پس دیگه وقتتو نمیگیرم برین به کارتون برسین ثناجونم ملاقه به دست چشمش به منه سلام میرسونه توهم به ملینا سلام برسون
    _ چشم شما هم سلام برسونید قربونتون خدافظ
    _ خدافظ دخترم
    گوشی رو قطع کردمو و نگاهم افتاد به ملینا: همه سلام رسوندن خب حالا نهار کجا بریم؟؟
    ملینا یه بشکن زد و گفت: اون گوشی رو بده فهمیدم گوشی رو دادم بهش نمیدونستم میخواد چیکارکنه ولی انگاری فکر خوبی به ذهنش زده بود چشماش داشت میخندید.شماره گرفتو گوشی رو گذاشت دم گوشش
    _ الو سلام خوبی؟؟
    _ قربونت منم خوبم چخبرا؟چیکارمیکنی
    _میگم مبینا امروز وقت داری بریم بیرون
    _ آها باش منتظرم قربونت خدافظ
    گوشی رو قطع کرد و بالبخند به من نگا کرد بعدش با خوشحالی گفت: اینم از این،برنامه امروزمون هم جور شد
    _ مبینا بود؟؟چی گفت؟
    _ هیچی گفت آماده بشین میام دنبالتون
    _ گفت میام دنبالتون! باچی؟؟
    _ باچی باید بیاد؟؟با اسب یا قاطر؟؟با ماشین دیگه
    _ ماشین کی؟؟
    _ ماشین باباش
    _ آها که اینطور خب بریم آماده بشیم دیگه
    ملی سریع رفت سمت کمد که حاضربشه منم رفتم یه مسواک زدمو و رفتم آماده بشم
    اصولا از آرایش خوشم نمی اومد آخه پوستم خراب میشه خب ایش در حد یه خط چشم و ریمل که چشام بی روح نباشه کافی بود ریملم که تا میزدم اشکام میریخت و پاک میشد میرفت خخخ
    رفتم سمت لباسام خب حالا چی بپوشم گفتم بزار با ملی ست کنم رفتم ببینم ملی چیکارمیکنه؛دیدم داره موهاشو شونه میکنه.آخه نه که موهای ملی تا کمرش بود شونه کردنش نیم ساعت طول میکشید
    _ میگم ملی چی میخوای بپوشی
    _ والا خسته شدم انقد برای دانشگاه از مشکی پریدم سرمه ای از سرمه ای به قهوه ای میخوام امروز یه رنگ شاد بپوشم صورتی،قرمزی، آبی سفیدی چیزی
    خندیدمو گفتم: الهی عزیزم عقده ای شدی نه؟؟ملی بالشت کنار دستشو پرت کرد طرفم تو هوا گرفتمشو با خنده گفتم: منو باش که خواستم افتخار بدم با خانوم ست کنم اصن بروبابا
    رفتم یه نگاهی به مانتوهام کردم به قول ملی امروز روز تیره پوشیدن نیست یه مانتو سفید با گلای ریز مشکی که خیلی ازش خوشم می اومد با یه شلوار دم پا گشاد مشکی و یه شال مشکی
    چه خوب گفتم امروز روز تیره پوشیدن نیست خخخ ولی نه خوشم اومد تیپم باحال شده بود اصولا زیاد مانتوی بلند نمی پوشیدم نه که خوشم نیاد ولی خب زیاد عادت نداشتم بخاطر همین این مانتوم هم که کوتاه بود با این شلوار دم پاگشاد خیلی می اومد شالمو که انداختم دستبند نقره ای رو هم که ملی برام گرفته بود دستم کردمو یه نگا تو آینه به خودم انداختمو کیف مشکیمو برداشتم رفتم که کفشامو بپوشم و همینطوری که داشتم کفش میپوشیدم ملی رو هم صدا کردم که زودتر بیاد بند کفشمو که بستم گوشی که رو میز کنار تخت بود زنگ خورد حالا چجوری با این کفشا برم گوشی رو بردارم ملی هم که انگار هنوز آماده نشده بود با راه رفتن رو زانوم رفتم سمت گوشی و به زور برداشتمش: الو
    _سلام آرام آماده این من 2 دقیقه دیگه جلوی درم
    _ آها باشه من که آماده ام ملی هم که دیگه تا الان باید آماده شده باشه
    _ اوکی بای

    تلفن رو که قطع کردم بلند ملی رو صدا زدم: ملی،ملی کجا موندی
    یه دفعه یه صدایی دم گوشم گفت: بله اینجام
    یه جیغ کوتاه کشیدمو و برگشتم که با دیدن ملی ترسم بیشتر شد یه جیغ دیگه کشیدم ملی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خندید یه مشت به باز زدمو گفتم: لوس بیا سریع تر بریم پایین
    ملی یه تیپ صورتی مشکی زده بود که خیلی بهش می اومد کفشامون هم شبیه به هم بود سریع رفتیم پایین دیدم تو کوچه که خبری از ماشین نیست
    _ میگم ملی بیا بریم سرکوچه که دیگه مبینا دورنزنه نیاد داخل کوچه
    _ باشه
    سرکوچه ایستادیم منتظر مبینا هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یه سانتافه ده قدم جلوتر نگه داشت شیشه هاش دودی بود و نمیشد رانندشو تشخیص داد،داشت پشت سرهم بوق میزد اولش فک کردم که مزاحمه راستش یکم ترسیدم همینطور داشت بوق میزد ماهم بهش بی تفاوت بودیم که دنده عقب گرفت شیشه رو داد پایین و گفت: خانوم خوشگلا نمیخواین سوار بشین؟؟
    باشنیدن صدای مبینا سرمون چرخید سمت ماشین تعجب رو تو نگاهمون خوند و گفت: بپرین بالا بابا
    من و ملی پشت نشستیم مبینا جلو بود و راننده هم یه دختر جوون
    مبینا برگشت سمتمون و گفت: خانوما معرفی میکنم دخترخالم الناز،الناز ایشون آرام و ایشون هم ملینا
    از تو آینه نگاهی به ما انداخت و گفت: خوشبختم
    ماهم باهم گفتیم: همچنین
    مبینا: خب خانوما امروز قراره کجا بریم؟؟
    من: نمیدونم ما که جایی رو بلد نیستیم هرکجا خودتون میرین
    _ خب بریم حافظ یا سعدی نه یا بریم یه چیزی بخوریم یا...
    النازحرفشو قطع کرد و گفت: کوچولو زیاد حرف نزن الان خودم یه جای خوب می برمتون
    ملینا از مبینا پرسید: مبین ماشین خودتونه؟؟
    مبینا: بله ماشین ماست ولی آقا جونم چون زیاد به رانندگی من اعتماد نداشت به الناز خانوم گفت بیاد بعد انگار که داره باخودش حرف میزنه گفت: آخه من که رانندگیم بدنیست فقط یه بار کوبیدم تو دیوار یه بار زدم به یه موتور یه بارم یه 15 میلیون ناقابل خرج انداختم کاری نکردم که.... با این حرفش همه زدیم زیر خنده و الناز گفت : بابا اعتماد به سقف
    ....
    بعد ده دقیقه الناز گوشه خیابون نگه داشت همه نگاها با تعجب برگشت سمت الناز
    الناز: چیه چرا اینطوری نگاه می کنین؟؟بعد رو به مبینا گفت بپر برو 4 تا آب انار بگیر تا بهت بگم قضیه چیه
    مبینا رفت که آب انار بگیره،بعد چند ثانیه الناز برگشت سمتمون و گفت: خب خانوما بیاین بیشتر آشنا شیم.شما باهم خواهرید؟
    ملینا: آره
    الناز: منم یه داداش بزرگتر از خودم دارم.منومبینا مث دوتا خواهر میمونیم اون جای خواهر نداشتمو برام پر میکنه من ترم 2 رشته مهندسی ام.راستی بچه ها تا مبینا نیومده اینوبگم الان عرفان با 2 تا از دوستاش میاد شما که مشکلی ندارید؟
    من با تعجب گفتم: عرفان؟؟
    الناز لبخندی زدوگفت: آره عرفان داداشمه راستش گفتم اوناهم باشن بیشتر بهمون خوش میگذره نامزد منم باهاشون میاد
    منوملینا یه نگاه بهم کردیم آخه ما انقدم آزاد نبودیم که با یه گروه پسر بریم بیرون آخه...نمیدونستم به الناز چی بگم فقط سرمو تکون دادم انگاری که از استرس من باخبر شد وگفت: نگران نباشین اونا بچه های خوبین یکیش که داداشمه یکیشم نامزدمه اون دوتا هم بچه های بدی نیستن
    بعد یه لبخند زد و گفت: بچه ها فقط فعلا به مبینا چیزی نگین با عرفان قهر کرده شاید نارحت بشه میخوام امروز این پسرخاله دخترخاله رو آشتی شون بدم
    همون موقع بود که مبینا در ماشین رو باز کرد.آب انار هارو از دستش گرفتیم و مشغول شدیم با آرامش داشتیم میخوردیم که مبینا برگشت سمت الناز و گفت: راه بیفت دیگه چرا ایستادی
    الناز: اولا راه بیفت چیه مگه با راننده شخصیت حرف میزنی بعدشم منتظرم
    همون موقع یه سانتافه دیگه بوق زد الناز هم براشون بوق زد و پشت سرشون راه افتاد
    مبینا: اینا کی بودن؟؟ اِ این چقد شبیه ماشین بردیا بود الی
    الناز خندید وگفت: خب ماشین بردیا بود دیگه
    مبینا: نه بابا پس اونوقت اونا کی بودن تو ماشین
    الی: احسان و سامان و بردیا و ... مبینا پرید وسط حرفشو گفت: نگو که عرفان هم باهاشونه
    الناز با خنده سرشو تکون داد صورت مبینا هم ازین آرامش الناز سرخ شد و یه پوف بلند کشید...
    هممون ازین چهره مبینا خندمون گرفت و یک صدا خندیدیم.الناز یه آهنگ شاد گذاشت و صداشو تا ته بلند کرد مبینا هم تا وقتی به مقصد برسیم دست به سـ*ـینه و اخمو به بیرون نگاه میکرد.

    ....
    جلوی یه رستوران شیک و مدرن نگه داشتن آقایون جلوتر منتظر ما بودن همگی از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمتشون بهشون که رسیدیم یه قیافه آشنا دیدم..چی!!! سامان!! اونم اینجا؟؟!!! وای خدایا اصن ازین پسر خوشم نمی اومد.این یکی از دوستای سیاوش پسر خانم رادمهر بود قبلنا که بچه تر بودیم با سیاوش می اومدن پرورشگاه عجب روزگاری دنیا چقد کوچیکه.کم کم بهشون نزدیک شدیم به ملی نگاه کردم با دیدن سامان اخماش رفت توهم فک کنم که قضیه عروسکش دوباره یادش اومده بود...
    وقتی بچه بودیم ملی یه عروسک داشت که واقعا خیلی دوسش داشت مهدیه یکی از بچه های اونجا واسه اذیت کردن ملینا عروسکشو تو حیاط قایم کرده بود و سامان و سیاوش هم که اونروز پرورشگاه بودن،سامان با پیدا کردن عروسک ملینا تمام موهای عروسک رو دونه دونه کنده بود و دل و رودشو در آورده بود اونموقع ها ملینا با دیدن عروسکش که به اون وضع افتاده بود گریه میکرد و سامان هم فقط میخندید و قصه نفرت ملینا از سامان ازاونجا شروع شد....
    از مرور خاطره ها دست برداشتم دیگه بهشون رسیده بودیم
    سامان هم با دیدن ما هم تعجب کرد و هم گل از گلش شکفت
    سامان: به به ملینا خانوم و آرام خانوم حال شما خانوما فک نمی کردم اینجا همو ببینیم
    ملی کنارم بود و میشد راحت صدای بهم فشردن دندوناشو شنید من سعی کردم آرامشمو حفظ کنم و گفتم: اولا سلام دوما دنیا کوچیکه دیگه ماهم فک نمیکردیم اینجا...
    ملی آروم حرف منو ادامه داد: وجود نحس شما رو تحمل کنیم
    صداش انقد بلند نبود که همه بشنون ولی چون سامان نزدیک بود و ملی با خشم توچشماش زل زده بود متوجه حرف ملی شد و اخماش رفت توهم.هنوز چند ثانیه نگذشته بود که یه پسری با چشمای مشکی که اندام به قول معروف 6 تیکه ای هم داشت رو به مبینا گفت: سلام دخترخاله جان احوالتون؟
    مبینا هم زیر لب یه چیزی گفت و دست الناز و گرفت و رفتن تو رستوران.عجب روزی بود امروز... ملی ومبینا هردواخماشون توهم بود اون ازدیدن سامان واونم از دیدن عرفان منم حس خاصی نداشتم فقط نشسته بودم،فک کنم تنها زوج خوشحال همون الناز و احسان بودن.چند دقیقه ای نگذشته بود که یه پسر قدبلند با چشمایی تو مایه های آبی وچهره و موهای بور خوش حالت و لباسای شیک اومد سمتمون.اواه این چرا میاد اینوری آخه گارسن هم انقد خوشتیپ.... برگشتم به جمع نگاه کردم هرکسی به کارخودش مشغول بود فقط انگارملی بود که فکرش مث من بود.
    پسره نزدیکتر که اومد به الناز نگاه کردم و چون الناز یکم دور نشسته بود مجبور شدم یکم ولوم صدامو ببرم بالاتر: الناز،الناز گارسن اومده سفارشارو بگیره
    نگاه همه برگشت سمت همون پسر،سرجاش خشک شده بود و همش به دوروبرش نگاه میکرد آخر سر با تعجب رو به من گفت: خانوم با منی؟؟؟با این حرفش همه زدن زیر خنده فقط منوملی داشتیم مث خنگا اونارو نگاه میکردیم بعد چند دقیقه سامان خودشو جمع وجور کرد و گفت: آرام خانوم ایشون بردیاست یکی از دوستای صمیمی ما،خانوم ایشون با این تیپش کجاش شبیه گارسن هاست؟؟
    با این حرف دوباره همه زدن زیر خنده حالا خودم نمیدونستم به این طرز فکر و اون قیافه مات پسره بخندم یا خجالت بکشم
    سر یه میز 8 نفره که انگار از قبل رزو شده بود نشسته بودیم،عرفان و سامان کنارهم،النازواحسان،کنار الناز هم مبینا و ملینا بعدشم من و تنها صندلی خالی بین منو سامان بود.وای خدا حالا این پسره میاد کنار من.
    بردیا با خونسردی صندلی رو عقب کشید و نشست.راستش یکم معذب شدم سعی کردم منم مث اون خونسردیمو حفظ کنم برگشتم سمت ملیناشون اینا،انگاری ملی و مبینا داشتن درباره عرفان و سامان غیبت میکردن انگار نه انگار که اون دوتا روبه روشون نشستن گارسن اومد و سفارش هارو گرفت هممون کباب کوبیده سفارش دادیم.
    از زیر میز به پای ملینا زدم برگشت سمتم بهش اشاره کردم بریم دستامون رو بشوریم اونم به مبینا گفت.مبینا: منم میام،الی توهم بیا بریم
    الی به احسان گفت و همگی رفتیم سمت دستشویی ها برای شستن دست!
    بعد چند دقیقه همگی رفتیم سمت میز سفارش هارو آورده بودن وای من چقد گشنم بود
    نشستیم سرجاهامون.اوممم عجب کبابی خب به ظاهرش میخوره که خوشمزه باشه اِ انگار سماق رو از قبل روش ریخته بودن ماشالا چقد هم زیاد.به غذای ملی نگاه کردم اونم تقریبا به اندازه من غذاش سماق داشت خب پس طبیعیه با اینکه یکم از سماق بدم می اومد ولی صدای شکمم مانع نخوردن کباب شد و شروع کردم به خوردن اولین لقمه رو که گذاشتم تو دهنم یه مزه خاصی رو حس کردم هم تند هم شور هم ترش نمیدونم دقیقا چه مزه ای بود فقط فهمیدم که چقد بدمزه اس ولی باز ازاونجایی که خیلی گشنه بودم نمیتونستم از خیر کباب بگذرم دومین لقمه رو بزرگتر برداشتم نمیدونم چرا عرفان و سامان واحسان همش داشتن میخندیدن یه نگاهی به لیوانو ظرف غذای همه انداختم اواه چرا برای همه نوشابه داشت غیراز منو مبینا؟؟خب میدونستم که مبینا زیاد نوشابه دوست نداره ومن...نمیدونم.
    لقمه دومموکه داشتم میخوردم متوجه تند بودنش شدم ایندفعه بیشتر ازقبل.وای خدایا من ازتندی متنفرم.تو دلم گفتم حتما واسه همه همین مدلیه ببین همه عادی میخورن دختر کولی بازی درنیار.سعی کردم بقیه غذامو بخورم لقمه سوم رو که میخواستم بزارم تو دهنم،بردیا گفت: آرام خانوم براتون نوشابه بریزم؟؟
    آخه پسرم انقد خودشیرین ازین حرکتش اصن خوشم نیومد و گفتم: نخیر خودم دست دارم
    بردیا نیشخندی زد و سامان و عرفان و احسان لبخندشون عمیق تر شد و به یه خنده تبدیل شد...
    ما 4 تا مث چی نگاشون میکردیم ای بابا اینا دیوونه ان ها.لقمه سوم رو که داشتم میجوییدم دیگه طاقت تندی رو نداشتم کم کم داشت صورتم قرمز میشد و انگار هرلحظه چشمام پراز اشک میشد دستمو که بردم سمت نوشابه بردیا انگار خم شد بند کفششو ببنده آخه اینموقع وقت بستن بند کفشه اصن به من چه.
    وای در این نوشابه چقد سفته با هزار زحمت درشو بازکردم که....
    چشمامو بستم و تنها صدایی که توگوشم بود صدای خنده ی عرفان و سامان بود چشمامو بازکردم چشمام تو چشمای خندون بردیا گره خورد نگاهی به بچه ها انداختم همشون ته نگاهشون خنده بود ولی ملی و مبینا داشتن با تعجب نگاه میکردن.یه نگاه به خودم انداخت وای لکه های نارنجی نوشابه مانتو سفیدمو کثیف کرده بود یکمش هم رو شال خودمو ملی ریخته بود و ازاونجایی که شال ها مشکی بود زیاد مشخص نمیکرد میدونستم که الان از تندی غذا و عصبانیت صورتم سرخ شده به بردیا نگاه کردم میدونستم که برای تلافی گارسن گفتنم بهش اینکارو کرده آخه من که از قصد نگفتم خب میخواست ماشین رو زودتر پارک کنه بیاد که من ازین فکرا نکنم.
    دقیقا نمیدونستم که دارم باخودم چی فکرمیکنم فقط تموم نفرتمو تو چشمام جمع کردمو به بردیا گفتم: بدم میاد ازت
    کیفمو محکم کوبیدم رومیز و دویدم به سمت در رستوران تقریبا همه نگاه ها برگشت سمت من...بغضم گرفته بود اون حق نداشت ازین شوخی های مسخره اونم چی اولین باری که همو دیده بودیم با من بکنه.
    صدای ملی رو میشنیدم که صدام میکرد نمیدونستم که کجا میخوام برم فقط میدونستم که ازون پسره متنفرم فقط میدونستم که امروز مزخرف ترین روز زندگیم بود سرعت قدم هامو کم کردم ملی از پشت سر دستشو رو شونم گذاشت برگشتم سمتش
    ملی: هی دختر اونا فقط میخواستم شوخی کنن عیبی نداره که
    من: عیبی نداره ببین چیکارکرده یه نگا بنداز مانتوم هم که سفیده از همه بدتر،مگه یتیم گیر آورده...
    با این حرف اولین قطره اشکم ریخت ملی منو برد سمت یه نیمکت که همون اطراف بود ونشستیم دیگه اشکام همینطوری داشت میریخت ملی رفت و بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب برگشت واقعا به این آب احتیاج داشتم آخیش یکم آرومتر شدم.
    ملی: عزیزمن چیزی نشده که واقعا بخاطر شوخی بردیا داری گریه میکنی؟؟
    خودم هم نمیدونستم برای چی گریه میکنم آخه من که انقد سوسول نبودم نمیدونم شاید انتظار نداشتم اون این رفتار رو باهام بکنه.یه صدایی بهم گفت: اون مگه چه فرقی با بقیه داره یعنی اگه سامان یا کسی دیگه این شوخی رو میکرد ناراحت نمیشدی؟؟نمیدونستم اصن چمه اشکامو پاک کردم نمیخواستم ضعیف باشم هرگز نمیخواستم ضعیف باشم
    به ملی لبخند زدموگفتم: ترجیح میدم که دیگه نیام داخل تو برو غذاتو بخور
    ملی: توچی نمیای بخوری
    با این حرف انگاری دوباره بغضم گرفت ولی قورتش دادم و باخودم گفتم که تو نباید ضعیف باشی
    من: انقد حرص خوردم که دیگه سیر شدم
    ملی پاشد که بره صداش کردم: ملینا
    برگشت سمتم
    من: ملی درضمن تو غذام هم فلفل و نمک وسماق رو خالی کرده بود
    ملی اخماش رفت توهم و گفت: حقشو میزارم کف دستش پسره پرو
    ازین رفتار ملی خندم گرفت دوباره صداش کردم: ملی بیخی اونم دوست سامانه دیگه یکیه مث اون خودتو نارحت نکن
    ازین مقایسه خندم گرفت ملی هم یه نیمچه لبخندی زد و رفت داخل.
    دلم داشت قاروقور میکرد یه نگاهی به کیفم انداختم آخ جون شکلات سریع انداختمش تو دهنم.آخه نه اینکه من یکم شکمو ام اگه اینم نمینداختم ازحال میرفتم صبحم که صبحونه درست وحسابی نخورده بودم.سرمو تکیه دادم به پشت نیمکت و چشمامو بستم.
    هنوز چند دقیقه نگذشته بود که حضور یکی رو کنارم حس کردم گفتم شاید ملی یا یکی از بچه هاست ولی ذهنم به سمت همه رفت جزاونی که کنارم نشسته بود
    _ آرام
    اِ بردیا بود چه سریع پسرخاله میشه بچه پرو.چشمامو بازنکردم
    بردیا:آرام خانوم
    دیگه ایندفعه خیلی ضایع بود چشمامو باز نمیکردم،چشمامو بازکردمو یه نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو به سمت مخالفش چرخوندم
    بردیا:آرام خانوم من...من
    توجهی بهش نمیکردم حالا این چقد من من میکرد
    بردیا: آرام من قصد خاصی نداشتم فقط خواستم یه شوخی کنم راستش یکم از گارسن گفتنت بهم برخورد ولی آرام...
    تند تند این حرفارو پشت سرهم میگفت وقتی مکث کرد برگشتم سمتش اِ این ظرف غذاشم با خودش آورده بود انگاری بیشتر از چند لقمه نخورده بود بهش نگا کردم
    داشت نگام میکرد تو نگاهش پشیمونی بود
    بردیا:آرام ببخشید
    چه باحال،فک نمیکردم ازم عذرخواهی کنه البته از زود پسرخاله شدنش اصن خوشم نیومد ولی خیلی با کلاس و شیک عذرخواهی کردا عجب تحکمی تو صداش بود ای بابا لفظ قلم بودنش تحت تاثیرم قرار داد و خر شدم خخخ
    من: منم یه عذرخواهی به شما بدهکارم عذرمیخوام
    نیشش شل شد و ظرفشو گذاشت کنارم
    بردیا: میدونم که خیلی گرسنه اید من دیگه نمیخورم اگه میخواید غذای من تمیزه
    یه نگاهی بهش کردم سریع گفت: ولی اگه میخواید میتونم دوباره سفارش بدم براتون
    حیفم اومد که این همه کباب حیف بشه برای همین گفتم: یه چنگال تمیز لطف کنید
    یه چنگال تمیز بهم داد و مشغول خوردن شدم هنوز کنارم نشسته بود و داشت به غذا خوردنم نگاه میکرد اه
    گفتم: آقا... نه دوست نداشتم اسمشو صدا کنم برای همین گفتم: آقا میشه خودتونم بخورید
    یکم خودشو جمع و جورکرد و گفت: ببخشید راحت باشید.بعدش بلند شد و رفت داخل رستوران
    منم همونجا دولپی تا آخرش خوردم غذام که تموم شد دیگه یکی یکی بچه ها اومدن و رفتیم سوار ماشین ها شدیمو الی،منو ملینا رو رسوند خوابگاه.
    شب موقع خوابیدن همش داشتم به امروز فکر میکردم عجب روزی بود هم خوب هم بد تا وقتی که خوابم ببره همش چهره پشیمون بردیا موقع عذرخواهی تو ذهنم بود...


     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    ملینا: آرام کجا موندی بدو کلاسمون دیر شد
    بالاخره بستن بند کفشام تموم شد و از پله های خوابگاه رفتم پایین سریع یه تاکسی گرفتیمو فاصله 20 دقیقه ای تا دانشگاه رو توی 10 دقیقه رفتیم.تو محوطه دانشگاه با تند ترین سرعت ممکن داشتیم میدویدیم حالا انگار نه انگار که همه دارن نگامون میکنن
    امروز تاغروب کلاس داشتیم تا ظهر با استاد سروش بعدشم یه استادی که تا حالا ندیده بودمش و نمیدونم کی بود بعدشم با استاد سپهری...
    همینطور داشتیم میدویدیم سمت کلاس،5 قدم دیگه مونده بود که استاد سروش برسه به کلاس که ما مث جت پریدیم تو کلاس تقریبا همه نگاه ها برگشت سمتمون.تقریبا که میگم یعنی همه به جز اون پسره قد و مغرور ارسلان.
    سریع رفتیم یه جا نشستیم مث اینکه مبینا هم خواب مونده بود...

    ......

    _ وای خدایا دستم شکست چرا این یارو انقد تند تند درس میده
    ملی: آرام چقدر غرغر میکنی سرم رفت
    _آخه ملی خانوم شماکه جزوه نمینویسی این من بدبختم که باید واسه شما هم بنویسم
    با اومدن مبینا دیگه ملی نتونست جواب منوبده
    مبینا: سلام بروبچ
    منوملی: سلام
    ملی: کجا بودی تو؟؟
    یه چشمک به مبینا زدم و گفتم: خب معلومه خواب مونده خرس گنده مگه غیرازاینه با این حرفم ملی و مبینا زدن زیرخنده.
    ملی: بچه ها بریم یه چایی کیکی چیزی بگیریم بخوریم
    مبینا: خب ملی قربون دستت واسه ماهم بگیر ما رفتیم اونجا بشینیم
    بعد دست منوکشید و باخودش برد سمت یه نیمکت.ملی تا موقع نشستن داشت مارو نگاه میکرد وبهمون چشم غره میرفت...
    مبینا: دستت طلا ملی جون عالی بود ممنون
    من: حالا انقد ازش تشکر نکن پرو میشه خوبه که خودش درست نکرده فقط یه زحمت کشیده رفته خریده اومده
    ملی یه ایش گفت و بلند شد ماهم به تبعیت ازون بلند شدیمو رفتیم سرکلاس.
    تو کلاس یهو مبینا گفت: راستی بچه ها اونروز وقت نشد بهتون بگم یه سورپرایز دارم براتون استادمون....
    هنوز حرف مبینا تموم نشده بود که یه استاد جوون اومد سرکلاس...چشمای منوملینا ازتعجب گرد شده بود مبینا بادیدن چهره ما خندش گرفت...وای خدا
    میدونستم که ملی الان داره به این شانس قشنگش فک میکنه ینی به این شانس قشنگمون...
    همه کلاس ساکت بود شروع کرد به معرفی کردن خودش
    _ سامان امیری هستم...
    بعد یه ساعت فک زدن تازه یادش افتاد باید با دانشجوها آشنا بشه
    بعد ازاینکه کلاس سامان خان هم تموم شد خسته و کوفته داشتیم از کلاس می اومدیم بیرون که سرراه ملینا و سامان بهم برخوردن،سامان بادیدن ملینا نیشش شل شد و ملینا یه اخم غلیظ کردوگفت: بفرمایید استاد
    دیگه تقریبا دانشجویی تو کلاس نمونده بود سامان نگاهی به پشت سرش کرد و بعد یه قهقهه بلند زد.
    منوملینا با اخم غلیظ نگاش کردیم مبینا هم داشت سامان رو تو خنده همراهی میکرد وای خدا از دست اینا.بعد چند دقیقه سامان قهقهه کنان به سمت اتاق استاد ها رفت ماهم با عصبانیت از کلاس خارج شدیم
    دیگه حوصله کلاس استاد سپهری رو نداشتم یعنی نداشتیم.البته نه اینکه استاد سپهری استاد بدی باشه ها نه اصلا بهترین استادمون بود ولی ازین که سامان استامون بود به شدت نارحت بودیم این کی اومد استاد شد چند سالی میشد که دیگه همراه سیاوش به بهزیستی سرنمیزدن آه خدایا
    بزور سرکلاس استاد سپهری نشستیمو بعدش سریع تر از همیشه برگشتیم خوابگاه...
    وقتی رسیدیم خوابگاه یه دخترجوونی توی اتاق داشت ساکش رو مرتب میکرد یکم جا خوردیم ازقیافه متعجب ما یه خنده بانمک کرد اومد طرفمون دستشو اول سمت من دراز کرد و گفت: من هم اتاقی جدیدتونم،باران.
    منم بهش دست دادموگفتم: منم آرام هستم
    ملی هم خودشو معرفی کرد و رفتیم لباسامون رو عوض کنیم.همینطوری که داشتم مقنعمو در می آوردم گفتم وای بچه ها شام چی بخوریم؟؟
    باران رفت سمت آشپزخونه و گفت: ملینا بیا بی زحمت سفره رو بنداز که دیگه شام بخوریم مث اینکه آرام گشنشه.منو ملینا باتعجب رفتیم سفره رو باهم بندازیم چطور تا حالا این بو رو حس نکرده بودم وای عجب قرمه سبزی
    خلاصه دولپی قرمه سبزی که باران پخته بود خوردیم بازم دلم هوای غذاهای ثنا جون رو کرد البته غذای باران هم خیلی خوشمزه بود.
    ....
    وای بازم یه روز دیگه ودانشگاه ودانشگاه ودانشگاه خدای من.واقعا خسته شدم دیگه آخرای ترم بود دلم برای همه تنگ شده بود برای رعنا جون،ثناخانوم و همه بچه های موسسه.باید حتما یه برنامه سفر برای دیدن همه شون بزاریم دیگه دلم طاقت نداره...
    آها امروز که کلاسمون تموم شد دیگه تا شنبه کلاس نداریم میتونیم بریم ایول
    _ ملینا ملینا کجایی
    با صدای بلند ملی رو صدا کردم طفلک با ترس و لرز اومد سمتمو گفت: چیه آرام چیشده؟؟
    _ وای ملی ما برای امروز میتونیم بلیط بگیریم وای خدای من آخ جوووون
    و پریدم بالا ملی هم اولش متعجب و بعدشم پرید بالا و همراه من خوشحالی کرد
    سریع زنگ زدمو بلیط گرفتیم باید خانوم رادمهر رو سورپرایز کنیم به ملی گفتم: ملی به خانوم رادمهر چیزی نگیا
    ملی هم سرشو به نشونه رضایت و باشه تکون داد...
    ساکمون رو جمع کردیمو بلیط هم گرفتیم و دیگه پیش به سوی شهرمان...
    ........
    تقریبا یه روز تو راه بودیم خسته و کوفته و باچشمای خواب آلود به موسسه رفتیم
    ساکم رو انداختم تو بغـ*ـل ملینا دیگه نا نداشتم اولین نفری که مارو دید آقا رحیم باغبون بود براش دست تکون دادیم: سلام بابا رحیم
    بابا رحیم: سلام دخترای گلم خوش اومدین
    غذاخوری نزدیک در ورودی بود یه نگاه به داخل انداختم به به ثناخانوم مشغول پختن غذا بود
    آروم آروم رفتم پشت سرشو دستمو گذاشتم روشونه هاش و گفتم: سلام خانوم جان
    یکم ترسید و برگشت سمتم انگاری واقعا سورپرایز شده بود خیلی وقت بود همو ندیده بودیم محکم بغلم کرد و گفت: سلام دخترم خوش اومدی مادر چه لاغر شدی
    خندیدمو محکم تر بغلش کردم اونم صورتمو آبیاری کرد بعدش به ملینا که دست به سـ*ـینه داشت مارو نگاه میکرد نگاه کرد تازه اون رو دیده بود ملی اومد سمتشو همو بغـ*ـل کردن و ثناخانوم ملی رو هم آبیاری کرد.
    ساکامون رو گرفتیمو رفتیم سمت اتاق خانوم رادمهر در زدیمو وارد شدیم اولین کسی رو که دیدم یه پسر جوون بود اِ اینکه سیاوشه درو بیشتر بازکردمو رفتیم داخل خانوم رادمهر بادیدن ما شوکه شد و از پشت میزش پاشد رفتم طرفشو محکم بغلم کرد بعدشم ملی رو بغـ*ـل کرد.خیلی از دیدنمون خوشحال شده بود انگاری سیاوش هم داشت نگامون میکرد گفتم بزار اون بدبختم آدم حساب کنیم یه سلامی هم به اون بدیم
    من: سلام سیاوش
    سیاوش از جاش بلند شد و گفت: سلام آرام
    ملینا هم با سیاوش احوال پرسی کرد
    خانوم رادمهر: وای بچه ها دلم براتون یه ذره شده بود به سرم زده بود بیام شیراز حالا بیاین بشینین تعریف کنین ببینم چه خبرا
    نشستیم و هرجفتمون به خانوم رادمهر لبخند زدیم نیش سیاوش هم باز بود
    خانوم رادمهر: سیاوش تو میتونی بری
    خخخ نیش سیاوش بسته شد و با حرص بلند شد و رفت بیرون.
    ماهم تودلمون حسابی خندیدیم بهش
    _ خب رعنا جون بدون ما بهت خوش میگذره
    رعناجون خندید وگفت: نه عزیزدلم مگه میشه بدون شما خوش بگذره دخترای گلم
    شما چیکارمیکردین درساتون رومیخونین تو خوابگاه راحتین؟؟
    _ آره بابا همه چیز خوبه
    ملی: آها راستی رعناجون اگه گفتی یکی از استادامون کیه؟
    _ چمیدونم والا دختر
    من: سامان
    رعناجون: واقعا!همین سامان خودمون؟
    من: بله همین سامان خودمون
    رعناجون خندید وگفت: چه خوب
    ملی یکم با لحن عصبانی گفت: رعنا جون تودیگه کی هستی کجاش خوبه من هنوزم یادم نرفته که باعروسک من چیکار کرد پسره بی ادب
    رعناجون خندیدوگفت: بابا پسر بدی که نیست اونم یه شیطنت بچگانه بوده دیگه غیراز اینه؟؟
    ملینا گفت: بله درسته
    بعدش پاشد و ساکارو برد تو اتاق و برگشت.فک کنم یه 3 یا 4 ساعتی تا وقت شام با خانوم رادمهر از هر دری صحبت کردیم قضیه رستوران رفتنو عذرخواهی بردیا رو هم واسش تعریف کردیم با یادآوری اون روز و چشمای پشیمون بردیا یه لبخند شیطون زدمو و نیشم شل شد.
    .....
    بلیطای برگشت تو دستم بود امروز دیگه باید برمیگشتیم دلم نمی اومد که برم شیراز هه جالبه یه زمانی دلمون می خواست از اینجا بریم حالا برای ترک اینجا بغض کردیم.
    رعناجون رو بغـ*ـل کردیم و یکی یکی باهمه خدافظی کردیم ثناجونم چندتا غذای مختلف پخته بود و برامون گذاشته بود...خلاصه به زور از هم جداشدیمو رفتیم به سوی شیراز.
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    ...
    ملی: مث اینکه باران رفته بیرون
    من: شاید رفته دانشگاه
    ملی: آره شاید
    داشتیم ساک ها و لباسامون رو مرتب میکردیم که دراتاق باز شد باران بود انگاری که داشت با گوشیش حرف میزد.
    باران: یه ساعت دیگه میام،اوکی ماشین کی؟؟آها باشه خدافظ بردیا جان
    باشنیدن صدای باران که گفت خدافظ بردیا جان برگشتم سمتش حتما یه تشابه اسمی بوده دیگه،هر بردیایی که اون بردیا نیست.یعنی نامزدشه؟؟نه بابا...شونه هامو انداختم بالا وگفتم اصن به من چه،باران بادیدن ما اومد سمتمون وبغلمون کرد: به به مسافران عزیز خوش آمدید.
    باران دخترخوبی بود چهره ی بانمکی هم داشت مامایی میخوند خلاصه که ازش بدم نمی اومد.تصمیم داشتم اون رو با مبینا آشنا کنم یه تیم خوب می شدیم.
    نیم ساعتی میشد که رسیده بودیم داشتیم لباسامون رو مرتب میکردیم خیلی خسته بودم ولی اصن حوصله خوابیدن نداشتم خخخ حوصله خوابیدن نداشتم!
    نشستم رو تخت،ملی هم اومد کنارم نشست باران هم به شوفاژ تکیه داده بود و انگاری داشت اس ام اس بازی میکرد.شناخت زیادی از باران نداشتم دلم میخواست بیشتر باهاش آشنا شم
    من: باران
    سرشو آورد بالا و بهم نگا کرد.
    باران : بله
    من: میخوام بیشتر باهات آشنا شم بیا یکم ازخودت بگو
    تا خواست جوابمو بده گوشیش زنگ خورد
    باران: جانم گفتم که ساعت 6 آره عزیزم.جان؟کی میای آها باشه خدافظ
    بعدش یه نگاهی به من کرد وگفت: ببخشید خب بیاین بیشتر آشنا شیم
    باران: آرام تو ازدواج کردی؟
    خندیدمو گفتم: نه بابا ملی هم همینطور.مگه تو ازدواج کردی؟؟
    باران نیشش باز شد و گفت: آره
    من: وای عزیزم چرا تاحالا رو نکرده بودی شیطون
    باران باحالت طلبکارانه ای گفت: شما که تا من اومدم رفتین شهر و دیارتون عزیزم
    ازاین چهره باران خندم گرفت
    من: خب حالا این پسر خوشبخت کیه؟
    باران تا خواست جوابمو بده دوباره گوشیش زنگ خورد ای بابا بزار جوابمو بده بعد زنگ بخور
    باران: چی باشه
    مکالمش تو دوکلمه تموم شد چهرش یکم گرفته شد ترجیح دادم چیزی ازش نپرسم والا میگه این دختره چقد فضوله... یکی دو دقیقه بعد خودش گفت: من خودم اهوازیم نامزدم هم همینطور قبل ازاینکه نامزد کنم مامایی قبول شده بودم نامزدم دوست داداشمه یکی از دوستای صمیمیش جفتشون توی شیراز کار میکنن میخواستیم اول بخاطر کار اون ودانشگاه من یه خونه اجاره کنیم ولی خانواده ها اجازه ندادن گفتن عروسی که کردین بعد...الان نامزدمو و داداشم باهم تو یه خونه زندگی میکنن،خونه ی داداشم.اینم از زندگی من حالا شما بفرمایید
    منو ملی یه نگاهی بهم کردیمو و باز من شروع کردم اصولا ملی کمتر ازمن حرف میزد البته مگه من اجازه حرف زدن میدادم خخخ
    من: به نام خدا آرام رادمهر هستم 19 ساله سوال دیگه ای دارید بفرمایید؟؟
    با این حرف من همه خندیدیم و گوشی باران یه تک زنگ خورد یه نگا به گوشیش انداخت و بعد گفت: خب آرام جان بقیه معرفی رو بزار واسه بعدا امشب خونه یکی از دوستای نامزدم دعوتیم.من دیگه باید برم خدافظ بچه ها
    من: قربونت عزیزم خدافظ
    بارانم که نرسیده رفت خیلی دوس داشتم نامزدشو ببینم حتما آدم حسابیه که باران باهاش ازدواج کرده رفتم کنارپنجره و پرده رو خیلی نامحسوس کشیدم کنار.
    شیشه ماشین پایین بود و چهره ی رانندش خیلی خوب دیده میشد این چقد قیافش آشنا بود اینکه...اینکه وای خدایا باورم نمیشه اینکه بردیاست یعنی این نامزده بارانه،همینطوری داشتم بردیا رو نگاه میکردم که یهو نگاش اومد بالا و منو پشت پنجره دید سریع پرده رو کشیدم و رفتم سمت تخت یعنی بردیا واقعا نامزد بارانه پس چرا اونروز باهاش نیومده بود؟؟!!همه این سوالا داشت تو ذهنم میچرخید نمیدونم چرا انقد این مسئله برام مهم بود خب اصن به توچه آرام.رو تخت دراز کشیدم نمیدونم واقعا چرا؟؟چرا انقد حساس شده بودم چشامو بستمو با همه این فکرا خوابم برد....


    ملی:آرام پاشو بابا مردم ازگشنگی پاشودیگه
    _ ولم کن ملی
    رومو برگردوندم و پتورو کشیدم روسرم
    _ آرام آرام پاشو دیگه
    بهش توجهی نکردمو و سعی کردم دوباره خوابم ببره مث اینکه ملی هم بیخیال شده چند دقیقه ای صدایی درنیومد و داشت خوابم میبرد که یهو یه نفر پتو رو کشید و...احساس کردم دارم غرق میشم سریع چشامو بازکردموبلند داد زدم: ملی میکشمت
    ملی هم باخنده رفت تو حموم و درو از پشت بست نامرد یه پارچ آب سرد و روی سرم خالی کرده بود از موهام همینطور آب می چکید در حموم رو کوبیدم
    _ ملی ملی این درو بازکن
    از اونور در فقط صدای خنده ی ملی رو میشنیدم
    _ باشه بازنمیکنی دیگه
    بعدش درو از اینور بستم رفتم موهامو با حوله و سشوار خشک کردم ملی تو حموم میخندید و درو میزد: آرام آرام خب ببخشید باز کن آرام
    منم یه ربعی طولش دادمو رفتم یه پارچ آب رو پر کردمو رفتم سمت در حموم دست گیره رو چرخوندم همین که ملی درو از اونور بازکرد پارچ آب رو تو صورتش خالی کردم،ملی اول شوکه شده بود ولی با صدای قهقهه من به خودش اومد و شروع کرد به خندیدن.اونشب شب خوبی بود شام یه نیمرو زدیمو خوردیم.تو لب تاب داشتیم فیلم نگاه میکردیم که باران هم اومد قضیه باران وبردیا بدجور ذهنمو درگیر کرده بود ولی به روی خودم نیاوردم و نمیخواستم این واقعیت روکه باران و بردیا باهم نامزدن رو از زبون باران بشنوم.چقدم اسماشون بهم می اومد باران و بردیا...
    ....
    سریع مقنعمو سرم کردمو راه افتادم سمت دانشگاه آروم آروم راه میرفتم زیاد حوصله نداشتم ملینا که سرش درد میکرد نیومد دانشگاه،بارانم یه ساعت پیش رفت بیرون میخواستن با نامزدش برن خرید هه با بردیا...
    منم فقط بخاطر کلاس سامان داشتم میرفتم پوف...بالاخره رسیدم دانشگاه مبینارو تو محوطه دانشگاه دیدم همین که بهش رسیدم گفت: پس ملی کوش؟
    با بی حوصلگی گفتم: سلام بچه
    یه مشت زد به شونمو گفت: سلام خب ملی کو؟
    _ سرش درد میکرد نیومد چخبر؟
    _ سلامتی میگم پنج شنبه کلاس نداریم خب،اگه قرار بزارم بابچه ها شمام میاین؟
    ذهنم درگیر شده بود یعنی اینا وقتی بردیا رو میشناسن حتما میدونن باران نامزدشه نمیدونم چرا ازین فکر یکم چهرم گرفته شد وای خاک بر سرت آرام جنبه محبت نداری حالا یه عذرخواهی کرد ازت دیگه مگه چیکار کرده برات وای خدایا
    مکثم که یکم طول کشید مبینا با شک پرسید: ببینم آرام تو که دیگه ازدست بردیا ناراحت نیستی بدت که نمیاد ازش ها؟؟
    نمیدونستم چی جوابشو بدم،ازش بدم نمی اومد ولی باران درکنار بردیا چرا انقد برام غیرقابل تحمل بود دیگه نمیخواستم بهشون فک کنم خب چه عیبی داره بزار پنج شنبه خودمو امتحان کنم...
    _ مبینا کیا میان؟؟
    _ الناز و عرفان واحسان وسامان
    یعنی بردیا نمی اومد بی هوا پرسیدم: بردیا نمیاد؟؟
    مبینا یه خنده ی شیطنت آمیز کرد وگفت: چیه دلت میخواد اونم بیاد خب اونم میاد
    یه مشت زدم به شونشو وگفتم: بیا بریم سرکلاس شیطون
    سرکلاس که نشستیم سامان بانیش باز اومد توکلاس چندش تا وقتی برسه سرمیزش نیشش باز بود یه نگاهی به کلاس انداخت همه جارو نگاه میکرد به من که رسید چندبار دور برمنو نگا کرد وبعد نیشش بسته شد و یه اخم کوچیک کرد خخخ فک کنم وقتی دید ملینا نیست حالش گرفته شد ها ها ها ها
    مبینا هم داشت به همین فک میکرد و هردومون با یه لبخند شیطون نگاش کردیم با دیدن چهره های ما اخمش غلیظ تر شد و شروع کرد به درس دادن.
    خلاصه کلاس سامان هم تموم شد جزوه و خودکارمو تو کیفم گذاشتم و منتظر بودم مبینا جزوشو جمع وجور کنه دیگه جز اون پسره ی مغرور ارسلان و یه دختره کمند که نیشش همیشه باز بود کسی تو کلاس نمونده بود سامان هم داشت دفتر دستکاشو مرتب میکرد کمند با هزار تا عشـ*ـوه و نازرفت سمت سامان
    کمند: استاد استاد
    عق حالم بهم خورد از استاد استاد گفتنش فک کنم یه سوال از سامان داشت،سامان با اخم و بی عصاب سوالو واسش توضیح میداد.داشتیم از کلاس میرفتیم بیرون که سامان وسط توضیح دادن سوال به کمند بلند گفت: خانوم رادمهر شما بمونید کارتون دارم
    میدونستم طاقت نمیاره و میپرسه ملی کجاست سریع جواب سوال کمند رو جمع وجور کرد واومد سمت ما،کمند با حرص داشت مارو نگا میکرد وای مامان چه اخمی کرده بود گرخیدم خخ...
    برای اینکه بیشتر حرصشو دربیارم منم چند قدم رفتم سمت سامان تو دو قدمیش ایستادم کمند بلافاصله کیفشو با حرص برداشت و رفت بیرون الهی بچه شکست عشقی خورد مبینا هم کنار من ایستاد یه چشمکی بهش زدمو صورتمو سمت سامان کردم ببینم چی میگه هنوز سامان دهنشو باز نکرده بود که در کلاس محکم کوبیده شد منومبینا دومتر پریدیم هوا وای خدایا اِ ارسلان بود رفته بود بیرون واه این چش شد یهو...سامان یه اخم کوچیک کرد و بعدش گفت: ملینا خانوم امروز نیومده
    با یه حالت بی محلی و خیلی جدی گفتم: می بینید که.
    فهمید که علاقه ای ندارم دراین مورد بهش جواب پس بدم میدونستم الان داره اونجاش میسوزه ها ها ها
    سامان: شما پنج شنبه میاین؟؟
    چی؟؟برگشتم به مبینا نگاه کردم شونشو انداخت بالا اینکه گفت تازه میخواد با بچه ها قرار بزاره نگو که همه چیز از قبل هماهنگ بود حالا دارم براشون.برگشتم سمت سامان و گفتم: نخیر
    سامان اولش یکم تعجب کرد وگفت: میتونم بپرسم چرا؟؟
    جدی تر ازقبل گفتم: نخیر
    پشتمو بهش کردمو بدون توجه به مبینا رفتم سمت در.مبینا هم جا خورده بود دستمو که گذاشتم رو دستگیره در سامان گفت: راستی آرام خانوم
    درهمون حالت گفتم: بفرمایید
    سامان: سیاوشم میاد
    وای خدایا از دست اینا بدون اینکه بهش محلی بزارم رفتم بیرون.مبینا هم تو محوطه داشت دنبالم میومد و صدام میکرد بهش توجهی نکردم و سرخیابون ماشین گرفتمو مستقیم به سمت خوابگاه.
    به خوابگاه که رسیدم ملی هنوز خواب بود یه صدای آبی هم می اومد فک کنم باران رفته بود حموم.رفتم طرف ملی ای بابا این چقد میخوابه
    _ ملی ملی پاشو دختر چقد میخوابی
    ملی: ولم کن سرم درد میکنه
    _ ملی پاشو خبرای دست اول برات دارم سامان سراغتو میگرفت
    چشمای ملی نیمه باز شدوگفت: کی؟؟
    خندیدموگفتم: حرف سامان شد خوب بیدار شدیا پاشو ببینم
    ملی هم لوس بازی رو گذاشت کنار و رفت صورتشو شست
    ملی: خب خبراتو بده کلاغ جان
    _ اِ کلاغ خودتی نمیگم اصن
    _ خب بیخی حالا بگو دیگه لوس
    _ عاغا هیچی آقا سامان امروز بخاطر نبود تو عصبانی بود
    بعدشم خندیدمو گفتم: مث سگ شده بود آخر کلاسم ازم پرسید ملی کجاست گفتم نیومده دیگه توضیح اضافه هم ندادم
    ملی به حالت دپرسی پرسید: فقط همین؟؟
    _ نه یه چیز دیگه هم هست مبینا یه قراری برای پنج شنبه گذاشت عصر یه کافی شاپ بریم من فک کردم که هنوز بابقیه هماهنگ نکرده نگو همه چیز از قبل هماهنگ بوده
    _ واقعا!خب توچی گفتی
    _ مث اینکه زیاد بدت نیومده ها؛هیچی سامان هم پرسید میاین منم گفتم نخیر
    _ اواه چرا
    _ محض ارا،بعد تازه سیاوشم هست
    _ وای پس هیچی وجود سامان و سیاوش واسم غیرقابل تحمله
    تو دلم گفتم: همینطور وجود باران وبردیا برای من
    من: تو که خوشت اومده بود من فقط خواستم روی سامان رو کم کنم اگه مبینا زنگ زد بگو میایم... بعدشم پاشدم برم لباسامو دربیارم.همون موقع بود که باران ازحموم دراومد و یه لبخند زد و سلام کرد منم یه لبخند زدمو بهش سلام کردم.دیگه اون حسه دوس داشتن قبلی رو نسبت بهش نداشتم نمیدونم شایدم یه حسی مثل حسادت...
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    با صدای زنگ گوشیم ازخواب بیدار شدم کی بود اینموقع صبح حالا یه روز صبح کلاس نداریما
    یه نگاهی به گوشی کردم اینکه مبیناست با صدای خواب آلود گفتم: بله
    _ الو آرام تو هنوز خوابیدی لنگه ظهره
    یه نگاهی به ساعت کردم
    _ واه هنوز ساعت 10 مبینا امروز دیرتر کلاس داشتیم خواستم یکم بخوابم ها والا
    _ خوبه خوبه حالا دیگه لوس نشو میگم آرام شما فردا میاین؟
    با همون صدای خواب آلود خندیدموگفتم: آره بابا فقط خواستم روی اون پسره پرو سامان رو کم کنم
    صدای خنده ی مبینا با چندتا صدای خنده ی دیگه قاطی شد
    مبینا: آخه اینجا چندنفری داشتن سکته میکردن خواستم مطمئن بشم که میاین خب کاری نداری؟
    _ مبینا کی اونجاست
    صدای قهقهه پیچید تو گوشم: خب عزیزم اینجا دوتا غشی داریم دوتا هم سکته ای اینجا فقط من سالمم
    خندیدموگفتم: دیوونه چی میگی اونجا چخبره
    _ خب اینجا گوشی رو بلندگوئه الناز واحسان،عرفان وسامان وبردیا همه هستن اینا هرروز توباغ خالم اینا پلاسن
    _وای مبینا اگه دستم بهت برسه میکشمت
    مبینا خندید و باخنده خدافظی کرد دختره دیوانه اس
    صدای ترق وتروق از تو آشپرخونه میومد یه نگاهی کردم به آشپزخونه مث اینکه ملی وباران بیدار شده بودن،من چرا انقد مث خرس خوابیدم از جام بلند شدمو یه سلام بلند کردمو راه افتادم سمت دستشویی سرم پایین بود و باچشمای بسته و خواب آلود داشتم میرفتم سمت طرف در دستشویی که تــــــــــق وای سرم گیج رفت و مث رب پخش زمین شدم حالا نمیدونم رب چه ربطی به پخش شدنم داشت...ملی اومد طرفم
    _ وای آرام حواست کجاست دختر خب اون چشمای وامونده رو باز کن ببینی در دستشویی کجاست
    گونمو تو دستم گرفتمورفتم داخل دستشویی و یه آبی به صورتم زدم چقد گونم سرخ شده بود میدونستم که الان جاش کبود میشه چه سوزی هم میداد حالا با این وضع چجوری برم دانشگاه....یادم افتاد امروز با استاد سپهری و اون استاد پیرخرف کلاس داریم ای بابا دیگه دست از سرزنش کردن خودم برداشتمو رفتم صبحونه بخورم
    باران: وای آرام چه زود زیر چشمت کبود شد
    ملی با خنده گفت: آره شده شبیه لبو
    یه مشت به بازوی ملی زدمو گفتم: شما ساکت سیب زمینی
    خودمم نمیدونم چرا بهش گفتم سیب زمینی آخه شبیه هرچیزی بود غیراز سیب زمینی خخخ
    داشتم با فکر مشغول صبحونه میخوردم همش به این کبودی پای چشمم فک میکردم انگاری که یکی با مشت محکم زده تو صورتم
    من: وای ملی من اصن امروز دانشگاه نمیام
    ملی هم که انگار تازگیا درکش بالا رفته بود با خنده و دهن پر فقط سرشو تکون داد و گفت: اوهوم
    باران تند تند صبحونشو خورد انگاری که کلاس داشت چه عجب از نامزد جونش دست کشید یاد دانشگاش افتاد هه...باران که رفت ملی هم سریع آماده شد که بره
    ملی بعد از سفارشات لازم درباره چشمم کفشاشو پوشید ورفت.منم نشستم گوشه ی اتاق که چه کنم چیکارکنم رفتم ببینم چی داریم تویخچال بزنم تو رگ حالا انگار نه انگار همین دودقیقه پیش سفره صبحونه رو جمع کردیم
    امروز هـ*ـوس قیمه کرده بودم اوممم عالیه سریعو به سختی تونستم وسایلشو آماده کنمو غذا رو بار گذاشتم خب اینم ازاین.رفتم رو تخت دراز کشیدموچشامو بستم خوابم نمی اومد فقط میخواستم فک کنم به خودم به زندگیم به اینکه خانوادم کجان.یعنی میشد یه روزی برسه که مادرمو بغـ*ـل کنم میشه ازش بپرسم چرا؟؟بپرسم چرا.یعنی میشه یه روز تو بغلش گریه کنم و انقدر صداش بزنم مامان که همه ی عقده های این همه سالو خالی کنم.تو افکارم غرق بودم که در خوابگاه محکم کوبیده شد از جام پریدمو یه دستی به صورتم کشیدم چطور نفهمیده بودم که صورتم خیس شده از اشک پوف سریع صورتمو تمیز کردم ملی داشت باعصبانیت کفشاشو در می آورد و حواسش به من نبود خداروشکر
    من: هوی یابو چته در طویله که نیست اینطوری میبندی
    ملی یه نگاهی به من کرد و شروع کرد به صحبت کردن باخودش: پسره پرو فک کرده کیه که اینطوری با من حرف میزنه حالا مگه آدم قطیه اینو آوردن استاد ما کردن
    من: چیشده کیو میگی ملی
    ملی: همین پسره سامان
    من: مگه چیشده
    _چیشده بگو چی نشده جلو اون همه دانشجو برمیگرده میگه مث اینکه شما خواهرا عادت دارین نوبتی غیبت کنین منم گفتم: بله استاد شما مشکلی دارین اونم گفت: وقتی نمره های درخشانتون رو دیدین میفهمین من مشکلی دارم یا نه
    حرفاش که تموم شد کیفشو پرت کرد رو تخت
    من: مگه امروز ما با سامان کلاس داشتیم
    _ چمیدونم من این سپهری نیومده بود این یابو اومد سرکلاس.آخر کلاسم بهش گفتم استاد منتظر تلافی باش
    خندیدموگفتم: واقعا ایول
    ملی: البته زیاد ایول هم نداشت آخه اونم گفت ببینیم وتعریف کنیم حالا آرام میدونی جالب کجاست اونجا که کمند خانوم واسه من پشت چشم نازک میکنه جالب اونجاست که اونم واسه ما آدم شده
    خندم گرفت ازاین ادا درآوردنای ملی.ملی چندثانیه ساکت شد بعدش گفت: آرام بگو چیشد
    _ والا چمیدونم همین امروز که ما نیومدیم دانشگاه کلی اتفاق افتاده خب چیشده
    _ داشتیم با مبینا از کلاس می اومدیم بیرون که ارسلان صداکرد خانوم رادمهر
    _ کی؟؟ارسلان؟؟خب چی گفت
    _ منم خیلی تعجب کردم خودت میدونی که اون انقدر مغروره که با استادام بزور صحبت میکنه حالا بگو چی پرسید
    _ خب چی پرسید
    _ پرسید: خانوم رادمهر میتونم بپرسم چرا آرام خانوم امروز تشریف نیاوردن؟؟
    چشام شده بود اندازه شفتالو یعنی ارسلان اینو پرسیده واقعا عجیبه
    ملی: منم گفتم:به شما ربطی داره اونم عصبی کیفشو برداشت و گفت: نخیر و رفت بیرون
    منو مبینا هم تعجب کرده بودیم هم خندمون گرفت بود موقع برگشتنم با ماشین مبینا شون برگشتم اون ادای ارسلان رو درمیاورد و میخندیدیم منم ادای سامان.والا نمیدونستم عصبانی باشم یابخندم وقتیم اومدم دیدم توحال خودتی درو محکم کوبیدم که الکی مثلا من خیلی عصبانی ام.
    اینارو گفت خودش بلند زد زیر خنده.من تو شوک سوال ارسلان بودم اصن به اون چه ربطی داره من میام دانشگاه یا نه این همه آدم غیبت میکنه حالا من برای غیبتم باید به همه جواب پس بدم یه پوف بلند کشیدمو رفتم غذا بکشم که بخوریم.
    .....

    من: ملی میگم این کبودی پای چشممو چیکارکنم
    ملی: بیا این عینکو بزن اومم صبر کن ببینم آها این ماسک رو هم بزن خب عالیه
    یه نگا تو آینه به خودم کردم کاشکی میشد امروز نرم
    من: میگم ملی باران کجا رفت
    ملی: چیزی نگفت انگار قرار بود یه جایی بره تیپ زده بود
    هنوز به ملی نگفته بودم باران نامزد بردیاست شاید زودتر رفته که با بردیا بیان پیش ما نمیدونم...
    فک کنم امروز قرار بود مبینا با عرفان بیان دنبال ما،النازواحسانم قرار بود با ماشین خودشون بیان فک کنم سامان و بردیاشون هم خودشون می اومدن.قرارمون یه کافی شاپ بود دقیقا نمیدونستم به چه مناسبت اینا هرروز دعوتی راه میندازن
    والا ما یک ترم دانشگاه شیرازیم همه ی رستوران وکافی شاپ های شیراز و رفتیم ولی یه بار آرامگاه حافظ نرفتیم هی روزگار...
    امروز حوصله ی خوشتیپ بودن وحساس بودن رونداشتم یه تیپ یک دست مشکی زدمو و کیف مشکیمو برداشتم وکفشای اسپرت مشکیمو پوشیدم.برعکس من ملی تیپ زده بود یه تیپ زرد ومشکی زردش زیادی ضایع نبود بهش می اومد
    من: ملی چیه اینارو پوشیدی شبیه هاچ زنبورعسل شدی
    ملی: چیه حسودیت میشه خوشملم؟!خودت چی اصن آدم می بینتت وحشت میکنه سرتا پا مشکی
    یه خنده ی کوتاه کردمو ورفتم بیرون ملی هم درخوابگاه رو بست و اومد.یه کفش پاشنه 7 سانت مشکی پوشیده بود ! نه بابا بهش می اومد
    به سرکوچه که رسیدیم مبیناشون هم رسیدن سوار شدیم و سلام کردیم یه نگاه به عرفان انداختم یه تی شرت مشکی و یه شلوار آبی نفتی تو دستشم یه ساعت مشکی خیلی شیک بود و عینک آفتابی عجب ژستی موقع رانندگی گرفته بود یه نگاه به مبینا انداختم اِ اینا چرا ست کردن مبینا یه مانتو آبی نفتی پوشیده بود و یه شال مشکی و شلوار مشکی چتری هاشو هم ریخته بود جلوش اوهو اینا رو
    چقد امروز همه مشکی پوشیدن ای بابا.تو فضای ماشین یه آهنگ آروم پخش میشد کسی حرف نمیزد تواین مدت با بچه ها بیشتر آشنا شده بودم عرفان پسربدی نبود از نگاهش میشد فهمید که مبینارو دوست داره انگاری که تو نگاهش یه برق خاصیه و به مبینا حساسیت خاصی داره تو همین فکرا بودم که رسیدیم کافی شاپ همون موقع النازشون هم رسیدن پیاده شدیمو و با النازشون احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل کافی شاپ سامان و بردیا هنوز نیومده بودن نمیدونستم که باران هم با بردیا میاد یا نه
    ملی تا نشست هندزفری شو درآورد و گذاشت تو گوشش اواه این چرا اینطوری میکنه ملینا آهنگ که گوش میکرد دیگه از دنیا فارغ میشد حتما اینکارم بخاطر نشنیدن صدای سامان کرده خخخ
    باصدای گوشی عرفان برگشتیم سمتش
    _ الو سلام کجایی تو پسر؟؟چی
    بعد یه لبخند شیطون زد و صورتشوکرد طرف منو یه چشمک زد واه این چشه:
    _ زرد ومشکی.آره باش خدافظ

    آها گرفتم حتما سامان بوده گوشی رو که قطع کرد احسان یه چیزی گفت که جفتشون باهم خندیدن
    الناز: خب بگین ماهم بخندیم اگه چیز خنده داری هست.کی بود عرفان؟؟
    عرفان: آبجی خانوم اولا مردونه بود.بعدشم سامان بود گفت الان میاد
    الناز یه پشت چشمی نازک کرد و صورتشو اونور کرد.احسان والناز کنارهم بودن عرفان کناراحسان،ملی هم کنار الناز و منم کنار ملی مبینا هم کنار من نشسته بود و دوتا صندلی با عرفان فاصله داشت چند دقیقه بعد سامان رسید اواه اینم خودشو شبیه هاچ کرده که خخخ یه تی شرت مشکی که یکم زرد هم توش مخلوط بود و شلوار مشکی و یه کفش اسپرت مشکی با بندای زرد بابا ایول داشت با این تیپش خیلی خوشتیپ شده بود فک کنم میخواسته با ملی ست کنه.ملینا سرش تو گوشیش بود و اصلا متوجه دوروبرش نبود سامان که به میز رسید همه یه نیم خیز شدیمو سلام کردیم ولی اون فقط چشمش به ملی بود ملی هم انگار نه انگار که سامان اومده سرشو از تو گوشیش بلند نکرد نیش سامان با دیدن این حالت ملی بسته شد و مث بچه آدم نشست کنار عرفان.سامان با دیدن چهره من سریع گفت: آفتاب بدم خدمتتون
    من: نه شما زحمت نکش
    به جز مبینا کسی نمیدونست پای چشمم کبود شده اونم بخاطر اینکه دانشگاه نرفته بودم.گارسن اومد و سفارش گرفت.وای خدا چرا بردیا نیومد
    من: مبینا مبینا
    مبینا: بله
    من: بردیا نمیخواد بیاد
    مبینا یه لبخند زد و گفت: نمیدونم نگران نباش الان میگم عرفان زنگ بزنه
    بعدشم لبخندش به یه خنده تبدیل شد
    من: ایش حالا اون کیه که من براش نگران بشم فقط خواستم بدونم اونم میاد یا نه
    مبینا: تو راست میگی
    بعد به عرفان گفت: عرفان بردیا نمیاد؟؟یه زنگ بهش بزن
    عرفان آماده به خدمت یه زنگ به بردیا زد هرچی بوق میخورد بردیا برنمیداشت دوسه باری زنگ زد ولی بردیا برنداشت دیگه کم کم همه نگران شده بودیم چنددقیقه بعد گوشی عرفان زنگ خورد
    عرفان: بردیاست
    _ الو بردیا کجایی پسر همه نگرانتیم چی چیشده؟؟
    کم کم چهره عرفان رنگ نگرانی گرفت یه دلهره ای به دلم افتاد
    _ کجا؟چطوری؟؟خب خداروشکر خدافظ فعلا
    گوشی رو قطع کرد و یه نفس عمیق کشید همه با هم گفتیم: چیشده؟
    عرفان: هیچی تو راه تصادف کرده برای همین یکم دیرتر میاد
    وای یعنی خودشم چیزیش شده
    احسان: چیزیش که نشده
    آخ آفرین آقا احسان حرف دل منو پرسیدی
    عرفان: نه خداروشکر گفت هرجوری باشه میام
    نیشم تا بنا گوش باز شد ایول داری بردیا
    ملینا زد به پام: آرام نیشتو ببند دختر زشته از زیر ماسکم لبخندت معلومه
    سریع خودمو جمع وجور کردم اصن چرا باید خوشحال باشم اونکه الان دست به دست نامزد جونش میاد
    پس این حس چیه تو دل من ای خدا....
    چند دقیقه بعد بردیا هم رسید اِ اینکه تنهاست هی به پشت سرش نگاه کردم نه انگار خبری ازباران نبود
    بردیا به میز که رسید عرفان از جاش بلند شد و یه نگا به بردیا کرد و گفت: بردیا خوبی خودت چیزیت نشده
    _ نه خوبم برو بشین بابا
    عرفان اومد کنار مبینا نشست.سفارشارو آوردن بردیا هم یه چیزی برای خودش سفارش داد.
    بردیا روبه روی ملینا نشسته بود سامان هم روبه روی من،ملینا اصن حتی یه نیم نگاه به سامان ننداخت فک کنم امروز قشنگ حال سامان گرفته شد.
    بردیا: آرام خانوم شما چرا اینجا ماسک و عینک زدین؟
    هه میدونستم که طاقت نمیاره و میپرسه دیگه همه همو به اسم کوچیک صدا میکردیم ولی من انقدر مغرور بودم که اگه اسممو با خانوم تموم نمیکردن جواب نمیدادم بعله دیگه ما اینیم دیگه
    من: چیز خاصی نیست. بردیا هم دیگه چیزی نگفت
    دیگه واقعا با این ماسک گرمم شده بود.یه قهوه سفارش داده بودم نمیدونستم باید چطوری بخورم فنجون قهومو گرفتم دستم به جز ملینا و مبینا همه داشتن به من نگاه میکردن فک کنم میخواستن بدونن چجوری میخوام قهوه بخورم وای خدا
    سرمو تا جایی که ممکن بود پایین انداختمو یکم ماسکمو کشیدم پایین خب حالا اینطوری که همش برای خوردن باید هورت بکشم ای بابا داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو یه دست اومد طرف عینکم.وای مبینای کرمک عینکمو برداشت الناز یه هین کشید برگشتم با اخم به مبینا نگاه کردم واسه من ابرو بالا میندازه پرو
    الناز: وای آرام پای چشمت چیشده
    دیگه همه حواسا به من جمع شده بود یه نگاه گذرا به همه انداختم.الناز نگران احسان بیخیال یعنی نمیشد ازچهرش چیزی فهمید،بردیا با آرامش ولی ته نگاهش میشد به راحتی نگرانیشو حس کرد سامان هم با تعجب و خنده نگاه میکرد
    خواستم دهنمو بازکنم که صدای آشنایی مانع حرفم شد:
    _ سلام بروبچ
    وای اینکه سیاوش بود سریع ماسکمو زدم بالا اینطوری کبودی زیر چشمم کمتر معلوم میکرد سامان و احسان و بردیا و عرفان بلند شدن و یکی یکی با سیاوش روبوسی کردن
    بعدشم بین سامان و بردیا یه جا باز کردنو سیاوشم نشست.تا نگاهش به من افتاد گفت: آرام سرماخوردی؟؟
    تا خواستم دهنمو بازکنم سامان دهن لق پرید وسط حرفموگفت: نه بابا یکی لبو کاشته پای چشمش بعدشم خودش زد زیر خنده
    سیاوش: چی؟؟
    من: نه چیز خاصی نیست درضمن کسی نکاشته سامان خان خودش روییده
    با این حرف من همه زدن زیر خنده.حوصله نداشتم دوساعت توضیح بدم که با حالت خواب آلود خوردم تو دیوار بخاطر همین فقط گفتم: ضربه خورده
    خب بخیر گذشت حالا این سیاوش نره به خانوم رادمهر بگه
    عینکمو از دست مبینا کشیدموسریع زدمش خب حالا بهتر شد.
    همه داشتن باهم حرف میزدن الناز واحسان باهم عرفان وسامان وسیاوشم هم باهم مبینا هم ازاینور داشت با ملینا که اونور بود درباره نمیدونم چی چی میحرفید اونور بردیا هم هرچند دقیقه یه اظهار نظری درباره صحبت های اون سه نفر میکرد فقط من این وسط تک مونده بودم.
    صدای احسان منو از هپروت درآورد
    احسان: خب خب خانوما آقایون توجه کنید ما یه صحبتی داریم
    سامان: باز این احسان رفت بالا منبر بیا پایین بابا
    بردیا: چیکارش داری بچه روبزار حرفشوبزنه بگو عموجون
    عرفان: ای بابا بزارین بگه تودلش میمونه عقده ای میشه
    سیاوش: این عقده ها جمع میشه نهایتا هم میره معتاد میشه
    سامان: ای وای احسان ازدست رفت اون شیشه وحشیش روازدستش بگیر
    بردیا: داداش کارش دیگه از شیشه گذشته ببین گوشه خیابون افتاده بیچاره
    عرفان: آقا جمعش کن الان میفته اینجا میمیره مامیشیم قاتلش
    ایناروکه میگفتن ما ازخنده غش کرده بودیم احسانم خودش خندش گرفته بود یهو الناز جوگیر شد: اِ بس کنید دیگه بزارید حرفشوبزنه بگو عزیزم
    سامان با خنده گفت: اینو،چه جوی گرفته آقا آدمو برق بگیره جو نگیره
    عرفان: آره بابا اصن آدموباید سگ گازبگیره جونگیره
    مبینا:عرفان دیگه مزه پرونی بسه
    با این حرف مبینا دیگه همه لال شدن خخخ
    احسان: خب بچه ها میخاستم بگم که دوهفته دیگه عروسی ماست یعنی دقیقا بعد امتحانای ترم همتونم دعوتین
    با این حرف احسان همه دست زدیم انقد صدای دست و سوتمون بلند بود که میزای کناری هم برگشتن سمت ما
    مبینا رو به الناز گفت: وای شیطون چرا تا حالا نگفته بودی
    بعد برگشت سمت عرفان: باشه آقا عرفان شمام نگفتی دیگه بعد به حالت قهر صورتشو برگردوند
    عرفان: مبینا باورکن من صب تا شب تو دفترم خودم هم نمیدونستم
    سامان: حالا اون الکی قهر کرده انقد منت نکش
    مبینا یه ایش بلند گفت و روشو کرد طرف سامان: بترکه چشم هرآنکس که نتوان دید
    با این حرکت مبینا هممون خندیدیم واقعا واسه الناز واحسان خوشحال بودیم سامان وسیاوش داشتن سربه سر احسان میزاشتن الناز وملینا هم داشتن با هم حرف میزدن هنوز از شوک وخوشحالی عروسی الناز واحسان درنیومده بودیم که عرفان ازجاش بلند شد و روزمین رو به مبینا زانو زد
    سامان: هی پسر چته
    همه ی توجه و نگاه ها به عرفان بود همه داشتیم نگاش میکردیم از جیبش یه جعبه درآورد و درشو بازکرد و گرفت طرف مبینا واه این چش بود این چی بود وای چه انگشتر خوشکلی بود
    عرفان: با من ازدواج میکنی؟؟
    این حرف عرفان به مبینا برای هممون تعجب آور بود وای خدایا همه توشوک بودیم حتی مبینا هم نمیدونست باید چیکارکنه
    سامان: خب عرفان من به عنوان یه دوست میگم که تو اول باید با خاله وشوهر خالت صحبت کنیا
    عرفان: قبلا حرف زدیم گفتن هرچی مبینا بگه
    بعد دوباره رو به مبینا حرفشو تکرار کرد
    عرفان: بامن ازدواج میکنی؟
    مبینا انگشترو گرفت و جواب بله رو به عرفان داد ایندفعه صدای دستامون بیشتراز قبلی بود بالاخره این دوتا مرغ عشق بهم رسیدن خخ
    احسان: خب دیگه کسی نمیخواد ازکسی خواستگاری کنه
    با این حرفش هم خجالت کشیدیم هم خندیدیم
    عرفان: خب بچه ها فردا عقد می کنیم همتونم دعوتین دوهفته بعدم با النازشون عروسی می گیریم
    مبینا برگشت با تعجب به عرفان نگاه کرد.
    سامان یه چشمکی زد و گفت: عرفان خان مث اینکه خیلی عجله داریا
    عرفان بدون توجه به حرف سامان وقتی چهره مبینا رودید گفت: خب حالا عقدمون فردا عروسیمون دوماه دیگه خوبه خانوم؟؟
    با این حرفش همه خندیدیم.
    الناز: پس کی میخواین برین آزمایش خون
    عرفان: فردا اول وقت بعدشم عقد

    ......
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    با اینکه خیلی وقت بود که احسان و عرفان بردیا رو میشناختم ولی هنوز نمیدونستم چیکاره ان بیکارن نیستن درواقع هیچوقت بحثش پیش نیومده بود ولی از دفتر دفتر کردن عرفان معلوم بود که یه شغل درست درمون داره آرام خنگ مگه هرکسی دفتر دفتر کنه ینی یه شغل درست درمون داره اصن شاید آبدارچی یه دفتر باشه خخخخ اصن چمیدونم
    عقد عرفان ومبینا هم خیلی خوش گذشت اونا یه زوج خوشبخت میشدن.خانوادهاشون هم خیلی ازین وصلت راضی و خوشحال بودن.
    طی پرس و جو کاشف به عمل آمد که عرفان خان وکالت خونده نه خوشم اومد بهشم می اومد
    دیگه چیزی به امتحانای آخر ترم نمونده بود ماهم داشتیم مث چی برای امتحانا می خوندیم دیگه قضیه باران وبردیا برام مهم نبود یعنی انقد درس داشتم که کلا اونارو فراموش کرده بودم سیاوشم بخاطر سرزدن به شرکتی که تو شیراز داشت میومد شیراز و خبری هم از ما می گرفت.
    اونروزم سیاوش اومده بود شیراز به من زنگ زد برم دم در خوابگاه انگاری که باهام کارداشت سریع مانتومو پوشیدمو شالمو سرم کردم رفتم دم در.
    سیاوش تو ماشین منتظرم بود.
    بادیدن من ازماشین پیاده شد یه جعبه بزرگ توی دستش بود
    من:سلام
    سیاوش:سلام ببخشید که مزاحم شدم فقط مامان وقتی فهمید دوهفته دیگه عروسی احسان و الناز اینوداد که بدم بهت
    بعدش جعبه رو گرفت سمتم با تعجب ازش گرفتم: این چیه؟؟
    سیاوش یه لبخند زد و گفت: باز کن خودت میفهمی فعلا خدافظ مراقب خودتون هم باشد
    من: باشه مرسی خدافظ توهم همینطور
    سیاوش که رفت منم رفتم بالا ملی دم در منتظرم بود
    ملی:این چیه دیگه
    من:خودم هم نمیدونم سیاوش گفت رعناجون واسه عروسی الناز برای ما فرستاده
    با هیجان بسته رو بازکردیم باران هم کنارما نشسته بود و نگا میکرد.جعبه رو بازکردیم دهنمون از تعجب بازموند دوتا لباس مجلسی بود.
    یکیشو درآوردمو نگا کردم یه پیراهن مخلوط مشکی و سفید تقریبا تا بالای زانوم بود آستیناشم پفی بود و طرح ساده ولی فوق العاده شیک و جذابی داشت
    باران:وای چقد این لباسا قشنگه مطمئنم خیلی بهتون میاد
    من و ملی هرکدوم یکی ازون لباسارو برداشتیمو پوشیدیم.رفتیم جلوی آینه،باران راست میگفت اون لباسا خیلی بهمون می اومد.منو ملی هردومون سفید پوست بودیم و رنگ مشکی لباس تضاد جالبی با پوستمون داشت هردومون خوشحال بودیمو همش داشتیم قر میدادیم باران ازین حرکات ما خندش گرفته بود.یادم افتاد که باید از رعنا جون تشکرکنیم دست از قر دادن برداشتمو گوشی رو گرفتم دستم
    یه بوق دو بوق سه بوق صدای مهربون رعناجون تو گوشم پیچید
    _ الو
    _ الو سلام رعناجونم خوبی؟
    _ سلام عزیزم شما خوبین
    _ آره ما که عالی،چرا زحمت کشیدی بابا اینکارا چیه
    _ قابل دخترای گلمو نداره فقط دعا میکردم که خوشتون بیاد
    _ رعناجون عالیه دست شما درد نکنه
    _ قابل نداره عزیزم میخواستم کفشم بخرم هم سیاوش عجله داشت برای اومدن هم سایزپاتون درست یادم نبود دیگه ببخشید
    _ ای بابا این حرفا چیه خودمون کفش داریم همیناروهم که فرستادین زیادیمونه،خب رعناجون بازم دست شما دردنکنه گوشی رو میدم ملینا فعلا خدافظ
    _ خدافظ مادر
    گوشی رو دادم به ملی،ملی هم یکم خوش و بش و تشکر کرد و از رعناجون خدافظی کرد.
    رعناجون تو این همه درگیری درس و امتحان یه حالی بهمون داد دمش گرم....
    ....

    یه نگاهی به سوال بعدی انداختم وای خدایا این سوالای فضایی چیه سرمو خارش دادمو یکم فک کردم به مخت فشار بیار آرام از 5 تا سوال فقط سه تا تونسته بودم جواب بدم یه نگاهی به ملی انداختم اونم به من نگاه کرد و گفت: چی رو موندی؟
    من:دوتا سوال آخرو بلدی
    ملی:آره بصبر یکیشو بلدم
    بعد از چند دقیقه مراقب که روشو برگردوند اونور ملی سریع برگه جواب رو فرستاد تو بغلم ایول خب اینم از این سوال آخرم که انگار ملی هم بلد نبود مبینا هم دوفرسخ اونورتر نشسته بود من وسط ملی و ارسلان بودم.ارسلانم اونقدر مغرور بود که اصن کسی جرئت نمیکرد ازش تقلب بخواد همیشه خودش میخوند نه ازکسی تقلب میگرفت و نه تقلب میکرد خلاصه که بچه مثبت مثبت بود خواستم بیخیال سوال آخر بشم که یه کاغذ مچاله افتاد رو میزم یه نگاه به دور و برکردم مراقب حواسش نبود...
    ارسلان این کاغذ رو انداخته بود و داشت میرفت که برگشو بده.بازش کردم نوشته بود جواب سوال 5 سریع جواب رو نوشتم بعد همون برگه رو دوباره مچاله کردم...به مراقب نگاه کردم اصن معلوم نبود حواسش کجاست تو باغ نبود بلند شدم برگمو بدم از کنارملی که رد شدم سریع از فرصت سواستفاده کردمو برگه رو انداختم تو بغـ*ـل ملی و رفتم بیرون.
    ارسلان به دیوار سالن تکیه داده بود و با گوشیش ور میرفت.باید ازش تشکر میکردم راهمو سمتش کج کردم ارسلان حواسش به دوروبرش نبود خواستم صداش کنم ای وای اصن فامیل این پسره چی بود با کف دستم محکم زدم به پیشونیم ای وای چرا یادم نمیاد با صدای خوردن دستم به پیشونیم ارسلان سرشو بالا آورد و راست ایستاد منم مث خنگا جلوش وایستاده بودمو داشتم نگاش میکردم
    ارسلان:کاری داشتین خانوم رادمهر؟؟
    به خودم اومدمو از خیر فامیلش گذشتم
    من:ممنون بابت کمکتون
    ارسلان یه لبخندی زد و گفت:قابل نداشت
    اولین باری بود که لبخند ارسلان رو می دیدم همینطوری مث خنگولا نگاش میکردم یه دفعه به خودم اومدم(یعنی از شوک دراومدم)یه خدافظی زیر لب کردمو و رفتم سمت در سالن
    چند دقیقه بعد ملینا ومبینا هم اومدن و باهم رفتیم بیرون دانشگاه،عرفان اومده بود دنبال مبینا و ماهم به اصرار اونا سوار شدیمو مارو رسوندن خوابگاه
    داخل اتاقمون که رفتیم صدای باران می اومد انگاری داشت بایکی حرف میزد کفشامون رو درآوردیمو رفتیم داخل یه خانومی نشسته بود کنار باران؛باران با دیدن ما اومد سمتمون وسلام کرد
    باران:سلام بچه ها
    اون خانوم هم که انگاری بهش میخورد نزدیک 30 سال اینا باشه به ما سلام کرد
    منو ملی:سلام
    باران:ایشون خواهر شوهرم شیرین جون هستن
    با شیرین دست دادیم
    من:خوشبختم خوش اومدین منم آرام
    شیرین:مرسی عزیزم منم خوشبختم
    یعنی این خواهر بردیاست؟؟جالبه اصن شبیه هم نبودن
    من و ملی لباسامون رو عوض کردیم باران و شیرین داشتن چایی میخوردن باران نفری یه چایی هم برای منو ملینا ریخت.ما ساکت نشسته بودیم و باران و شیرین باهم حرف میزدن
    باران:چرا مهتا رو باخودت نیاوردی
    شیرین: دیگه گفتم زیاد مزاحم نشیم مهتا هم چشمش به عمه هاش افتاده دیگه منونمیشناسه گفتم بزارپیش همونا باشه
    باران:الهی عزیزم دلم براش یه ذره شده آخرین بار وقتی با بردیا اومده بودیم اهواز دیدمش
    باآوردن اسم بردیا چایی پرید تو گلوم.....دیگه بهم ثابت شد که باران نامزد بردیاست
    شیرین:اونم دلش برای تو تنگ شده زندایی باران از دهنش نمیفته
    شیرین یه نیم ساعتی نشست و بعد رفت.من دیگه نمیتونستم طاقت بیارم باید میفهمیدم باران چه نسبتی با بردیا داره...آخه آرام چرا نمیخوای باورکنی نامزدشه...
    باران استکانارو جمع کرد و رفت بشوره منم رو تخت منتظر باران نشستم پاهامو با استرس تکون میدادم و دستمو هی تو موهام میکشیدم نمیدونستم که چرا این موضوع انقد برام اهمیت پیدا کرده اصن به من چه.از روی تخت بلند شدمو تواتاق رژه رفتم
    نباید اینو از باران بپرسم اصن این موضوع به من چه ربطی داره نه نباید می گفتم یه نفس عمیق کشیدم ولی باید خودمو ازاین درگیری نجات میدادم.ملینا هم خواب بود و بهترین فرصت برای پرسیدن...
    باران: واه آرام چته چرا انقد رژه میری آرام باش،آرام
    بعدش خودش زد زیر خنده
    دستشو کشیدمو نشوندمش،خندش قطع شد و یکم تعجب کرد
    باران:چته؟؟
    من:باران اسم نامزدت چیه
    یکم تعجبش بیشتر شد
    باران:واه چرا میپرسی؟؟
    مث اینکه خیلی بد پرسیده بودم.سعی کردم آروم بپرسم ولی واقعا نمیدونستم چجوری بپرسم گفتم بزار از یه راه دیگه برم
    من:میگم تو سامان امیری رو میشناسی
    باران:آره چطور؟
    من:دوست نامزدته؟
    باران یه خنده ی کوتاهی کرد وگفت: آره یه جورایی با نامزدم هم دوسته ولی دوسته داداشمه
    من:داداشت؟؟
    باران:آره داداشم بردیا
    ها چی بردیا داداشش بود یکم شوکه شده بودم نمیدونستم باید خوشحال باشم یا نه واقعا نمیدونستم
    من:مگه بردیا نامزدت نیست؟؟
    باران:نه عزیزم بردیا داداشمه امیر اسم نامزدمه
    یه نفس عمیق کشیدمو چشمامو چندثانیه بستم انگاری یه آرامش خاصی گرفته بودم
    باران:برای چی ایناروپرسیدی؟؟ تو از کجا سامان رو میشناسی
    من:هیچی منو ملینا با مبینا همکلاسی هستیم سامان هم استادمونه البته قبل ازاینکه استادمون باشه ما ازبچگی میشناختیمش
    باران:یعنی الان بردیا رومیشناسی؟؟
    من:آره ما یه گروهیم که هرچند وقت باهم کافی شاپی جایی میریم
    باران:واقعا
    من:آره من همیشه تعجب میکردم که توچرا با بردیا نمیای آخه میدونی من فک میکردم تو نامزد بردیایی
    بعدشم هردومون زدیم زیر خنده
    باران:بزارمن این بردیا روببینم نامرد تاحالا این برنامه هارو واسه من نگفته بود البته میدونی من همش درگیر دانشگاه و نامزدمو برنامه های دعوتی و مهمونی ام اصن وقت نداشتم حالا بیچاره بردیا هم تقصیری نداره
    اونشب تا دیروقت با باران حرف میزدیم و میخندیدیم ملی هم مث چی خوابیده بود از حرفای باران فهمیدم که بردیا روانشناسی خونده...ازین بابت خیلی تعجب کردم و یاد گارسن گفتنم افتادم بدبخت حق داشت پس....اونشب شب خوبی بود وبالاخره پرسیدمو سبک شدم یعنی بالاخره ازفضولی نمردم خخ

    ....

    ملی:آرام کجا موندی دختر دیرمون شد
    سریع شالمو سرم کردمو وساکمو برداشتم دیشب عروسی الناز بود یکی از بهترین شبای زندگیم....دیدن بردیا تو اون کت و شلوار آبی نفتی،دیدن نامزد باران،امیر.نگاه های گاه و بی گاه سامان به ملینا،عشـ*ـق بـازی های عرفان و مبینا،سربه زیربودن سیاوش و نگاه های بی طاقت احسان به الناز همه و همه اینا دست به دست هم داده بودن که یه شب به یاد موندنی برای من باشه عروسی الناز که گذشت امتحانای ترم هم تموم شد و الان می رفتیم به دیار خودمون.این ترم هم به خوبی وخوشی تموم شد هیچوقت یادم نمیره اونروزی که اسم خودمو ملی رو،روی برد دانشگاه به عنوان معدل الف دانشگاه دیدم نمیدونستم از شادی باید چیکارکن یادمه اونروز ارسلان هم کنارم ایستاده بود ونگاه می کرد اونم نمره الف شده بود وقتی نگاه بهش افتاد یه لبخندی زد و رفت.
    با یادآوری اونروزا ولبخند ارسلان یه لبخند اومد به لبم ارسلان برعکس اون چیزی که فک میکردم یه پسر مهربون بود.
    ملی:آرام
    با صدای ملی به خودم اومدم و باران رو بـ*ـوس کردمو ازش خدافظی کردم و سریع رفتم پایین سوار تاکسی شدیمو و پیش به سوی ایستگاه اتوبوس.
    وقتی رسیدیم اتوبوس میخواست حرکت کنه سریع پریدیم داخل ونفس زنون یه جا نشستیم
    ملی:همش تقصیر توئه اگه دودقیقه دیرتر میرسیدیم می رفت
    من:خوبه حالا توهم،حالا من یه بار دیر کردما توکه همیشه کارت همینه
    ملی دیگه جوابمو نداد و هندزفری شو گذاشت تو گوشش.منم چشمامو بستم و به اتفاقایی که تو این مدت برامون تو شیراز افتاده بود فک کردم.گارسن گفتنم به یه روانشناس،تلافی کردن بردیا،تیکه های سامان سرکلاس،لبخندای ارسلان واخماش،اشتباهاتم درباره نامزد باران تا صب بیدار موندمون،خر زدنای شبای امتحان،تقلب رسوندن ارسلان،کافی شاپ رفتنامون،خواستگاری عرفان ازمبینا،تولد سامان و مسخره بازی و لوس بازیاش وعروسی الناز و لبخندای گاه وبی گاه بردیا به من وخوشتیپ بودنش تو اون کت وشلوار آبی نفتی،رقصیدن معرکه الناز و نازکردناش برای احسان وخالی کردن لیوان شربت به دست ملینا رو کت شلوار کرمی سامان،صدای خنده هامون و شوکه شدن سامان....پوف چقدر فکر کردم انقدر به همه ی این اتفاقا فک کردم که بالاخره مغزم خسته شد و چشمام کم کم روی هم افتاد وخوابم برد....

    _ آرام پاشو رسیدیم
    باصدای ملی چشماموباز کردم وای من کی خوابم بـرده بود پیاده شدیمو ساکامون روگرفتیمو رفتیم یه تاکسی گرفتیم که بریم به خونه ی همیشگیمون.سر دودقیقه رسیدیم به بهزیستی...
    از تاکسی پیاده شدیمورفتیم داخل دلم برای اینجا تنگ شده بود دلم برای همه بچه ها برای خانوم رادمهر وثناجون وحتی گل وگیاه های اینجا تنگ شده بود.
    با بی قراری خاصی داشتم راه میرفتم تو ایوون مهدخت رودیدم که مث همیشه داشت بافتنی میکرد اون چندسالی ازما بزرگتر بود رفتم سمتشو و بهش سلام کردم.
    رفتیم داخل سالن مهدیه رو کتاب به دست دیدم داشت برای کنکور میخوند انگارنه انگار که ماهم تاهمین چندوقت پیش مثل اون برای کنکورمیخوندیم ماروکه دید با اشتیاق اومد سمتمون وجفتمون رو محکم بغـ*ـل کرد و دوید سمت اتاق خانوم رادمهر فک کنم میخواست اولین نفری باشه که خبراومدن ماروبه خانوم رادمهر میده...
    با سروصداهای مهدیه وخانوم رادمهر گفتنش چندتا ازبچه ها ازاتاقاشون اومدن بیرون وای چقد دلم براشون تنگ شده بود.همشون رو بغـ*ـل کردمو و ازدیدن همشون خوشحال بودمو ازته دلم می خندیدم.
    خانوم رادمهر هم ازاتاقش اومد بیرون و پریدیم بغلش خیلی خوشحال بودم واقعا نمیدونستم حس دلتنگیمو چجوری بهشون بفهمونم.دیگه کم کم از شادی داشت اشک هم در می اومد
    _ دخترای گلم خوش اومدین عزیزای من دلم براتون یه ذره شده بود
    ملی:ماهم همینطور رعناجون دیگه تواولین فرصت اومدیم خدمتتون
    _ مرسی عزیزای من حالا برین دیگه تواتاقتون استراحت کنید
    ساکمو برداشتم رفتم سمت اتاق واقعا تو این لحظه شادی رو از ته دلم حس میکردم تو این همه سال که ما اینجابودیم خانم رادمهر مث یه مادر مهربون برای من وملی وهمه ی بچه های اینجا بود.نمیدونستم چجوری زحماتشوجبران کنم یه نگا به تقویم روی دیوار انداختم وای فهمیدم
    با هیجان رفتم سمت ملی،داشت ساکشو مرتب میکرد
    من:ملی ملی یه فکری دارم
    ملی با خنده نگام کرد وگفت:وای خدایا من واقعا خوشحال شدم یعنی الان نمیدونم از شادی باید چیکارکنم آرام واقعا تو فکر کردی و الان یه فکری داری؟؟؟!!!!
    من:اِ گمشو ملی
    ملی:آدرس دارم گم نمیشم تازه شناسنامه هم دارم
    من:شما دیشب تو دریاچه نمک خوابیده بودی احتمالا انقد بامزه تشریف داری
    ملی: اواه عزیزم من که همیشه ور دل خودتم بستگی داره تو کجابودی که الان میتونی فکر کنی منم همونجا بودم
    من: خوبه خودتم خبر داری که کنه هستی
    ملی: دیگه کمال همنشین و هم صحبت تو این سال ها رومن اثر کرده دیگه
    من:خب حالا لوس بازی درنیار نزاشتی حرفموبزنم
    ملی: خب باشه بزار برای اولین بار که فکرکردی نزنم توذوقت بگو کوچولو
    دیگه به حرفای ملی توجه نکردم چون اگه جواب میدادم معلوم نبود تاکی باید باهم جر وبحث میکردیم
    من:4 روز دیگه تولد خانوم رادمهره 4 تیر
    ملی:خب اینوکه منم میدونستم
    من:میگم بیا یه جشن درست حسابی بگیریم میخوام حداقل یکم از زحمتاش جبران شه
    ملی:فکر خوبیه ینی میخوای سورپرایز شه دیگه
    من:آره همون که تومیگی
    ملی:خب اول باید با همه ی بچه ها وکارکنای اینجا هماهنگ کنیم بعدش یه مشکلی هست
    من:چه مشکلی
    ملی:پول به اندازه کافی داریم
    من:خب من یکم ازون پولایی که خانوم رادمهر می فرستاد نگه داشتم
    ملی:خب منم یکم دارم
    بعدش زد زیر خنده وگفت:با پولای خود خانوم رادمهر میخوایم براش تولد بگیریم
    دوباره جفتمون غش کردیم از خنده.
    ملی:راستی آرام باید به سیاوشم بگیم
    من:اون دیگه چرا
    ملی:خب چون اگه بخوایم سورپرایز کنیم اونم باید کمکمون کنه بعدشم ناسلامتی پسرخانوم رادمهر ها
    من:اواه راست میگیا
    ملی از لحن خنگول بازی من خندش گرفت وباهم خندیدیم
    وای خدایا چقدر ما می خندیدیم امروز....

    ....

    سه روزی گذشت و فردا تولد خانوم رادمهر بود.از صب یه هیجان واسترس خاصی داشتم از اول صب ملی دم در همه ی اتاقا رفت وهمه ی بچه هارو تو حیاط تقریبا دوراز چشم خانوم رادمهر جمع کرد منم رفتم با ثناجون هماهنگ کنم اونم گفت یه غذای عالی واسه فردا درست میکنه
    سریع رفتم تو حیاط پیش بچه ها فک کنم ملی واسشون توضیح داده بود وداشتن هماهنگ میکردن که دیگه چیکارا کنن.وقتی که رسیدم شادی داشت با استرس میگفت: وای کادو رو چیکارکنیم؟
    مهدخت:من یه ژاکت بافتمومیخوام کادوش کنم
    ساجده هم که لیسانس حسابداری داشت و تو یکی از شرکتای سیاوش کار میکرد اونم گفت:خب من به اندازه خرید یه کادو پول دارم و اگه هم بخواین میتونم وسایل تزیینی هم بگیرم
    من:وای عالی میشه مرسی ساجده
    مهسا:میگم بچه ها یه دستی به باغچه وحیاط بکشیم بدنیستا
    ملی:آره فکر عالیه خب دیگه بچه ها سریع برید تو اتاقاتون تا رعناجون ندیده ماهم با آقا رحیم درباره حیاط وباغچه صحبت می کنیم
    همه ی بچه ها رفتن تو اتاقاشون ما هم رفتیم پیش آقا رحیم که چندمتری اونورتر داشت یه درخت رو حرس می کرد
    من وملی:سلام بابا رحیم
    بابا رحیم:سلام دخترای عزیزم
    همینطوری داشتیم به کار کردنش نگاه میکردیم که گفت: چیزی میخواستین بگین؟
    من:راستش بابا رحیم فردا تولد خانوم رادمهره میخوایم واسش تولد بگیریم گفتیم با کمک شما یه دستی به این حیاط و باغچه بکشیم
    حیاط یه مدلی بود که دوطرفش باغچه و گل وگیاه و درخت بود و وسطشم یه راه سیمانی
    بابارحیم:خب میتونیم لبه های دوتا باغچه رو گل کاری کنیم
    ملی:وای آره خیلی خوبه
    بابا رحیم:فقط یکم طول میکشه ها
    من:خب ماهم کمکتون میکنیم سریع تر تموم بشه
    بابارحیم:خب من امروز برم گل بخرم خوبه؟
    من:دست شما درد نکنه بابارحیم ولی صبرکنید خانوم رادمهر که رفت بیرون بعد
    بابارحیم:باشه دخترم
    منوملی با نیش باز راه افتادیم سمت اتاقامون به اتاق که رسیدیم ملی گفت: خب فقط یه نفر دیگه مونده که باهاش هماهنگ کنیم.
    من:کی؟
    ملی:سیاوش
    در اتاق رو بستم تا صدامون بیرون نره
    من:خب بهش زنگ بزن دیگه
    ملینا گوشی رو انداخت تو بغلم:خودت زنگ بزن من خجالت میکشم
    من:تو وخجالت عجبا
    به سیاوش زنگ زدم یه بوق دو بوق سه بوق بالاخره برداشت
    سیاوش:بله؟
    من:سلام سیاوش خوبی؟
    سیاوش:سلام آرام تویی ممنون توخوبی؟
    من:مرسی یه عرضی داشتم خدمتت
    سیاوش:ببخشید یه لحظه،مامان صبرکن الان میام دیگه
    قبل از اینکه سیاوش چیزی بگه باتعجب گفتم:ببخشید تو کجایی؟؟!
    سیاوش باخنده گفت:همونجایی که شما هستین
    _ چی؟یعنی تو موسسه
    _ آره
    _ الان رعناجون اینجاست فهمید داری با من حرف میزنی
    _ آره مامانم اینجاست ولی فک نکنم صدامو شنیده باشه
    یه نفس عمیق کشیدم:خب به رعناجون سلام برسونید
    سیاوش بلند بلند خندید وگفت:چشم حالا کارتون
    _ هیس الان رعناجون بفهمه بهت زنگ زدم همه چی بهم میریزه
    _ اوکی باشه اگه کارت مهمه اس بده بگو یا یه چندساعت بعد که من باید برم شرکت زنگ بزن
    _ باشه فعلا خدافظ
    _ خدافظ
    ملی:چیشد
    من:این سیاوش کی اومد ماشینشم که توحیاط نبود
    ملی:چمیدونم والا حالا چی گفت
    من:گفت فعلا پیش رعناجونه بعدا زنگ بزنم یا اس بدم
    ملی:خب اس بده که الان میره رعناجونم تا فردا غروب با خودش ببره
    من:آفرین بالاخره تو عمرت یه حرف درست زدی
    سریع رفتم تو پیام ها :خب حالا چی بنویسم ملی
    ملی:چمیدونم یه چیز کوتاه بنویس
    _ مرسی واقعا از کمکت
    _ قابل نداشت
    نوشتم:واقعیتش ما واسه فردا که تولده رعناجونه یه برنامه هایی داریم و باید عملیشون کنیم و شماهم باید به ما کمک کنی اگه لطف کنی امروز رعنا جون رو تا فردا غروب ببری و ماهم برنامه هامون رو اجرا کنیم ممنون میشم راستی به رعناجون چیزی نگیا...حالا ارسال
    خب خوبه دیگه ولی واقعا چقدرم کوتاه
    چند دقیقه بعد سیاوش جواب داد:بردن مامان از اینجا که ازصب تا شب هست کار سختیه ولی چشم همه تلاشمو می کنم.راستی کیک تولدم بامن البته از طرف شما
    من نوشتم:بازم مرسی
    _ خب ملی کیک تولدم سیاوش میگیره
    _ آخیش کارای من که تمومه
    _ حالا مگه چیکارکردی،کادونمیگیری؟؟
    _ کادو رو گرفتم قبلا
    _ کی؟؟چرا به من نگفتی
    _ خب اونروز با مبینا رفتیم بیرون که مبینا خرید کنه واسه عروسی الی از یه انگشتر نقره خوشم اومد حدس زدم دست رعناجون میشه خب همونو گرفتم تو خودت اونروز نازکردی و با ما نیومدی
    _ باشه نامرد
    از جام بلند شدمو رفتم تو حیاط.مهدخت مث همیشه روی ایوون نشسته بود رفتم کنارش نشستم واقعا این دختر عجب حوصله ای داشت همیشه درحال بافتن
    مهدخت:آرام خانوم رادمهر با پسرش رفت سیاوش گفت بهت بگم عملیات با موفقیت انجام شد
    با این حرف مهدخت پریدم هوا آخ جونمی.سریع رفتم سمت آقارحیم
    _ بابا رحیم بابا رحیم خانوم رادمهر رفت بیرون شمام دیگه بی زحمت برین گل هاروبخرین
    _ باشه دخترم
    دویدم سمت اتاق ساجده شون: ساجده ساجده بیا بریم وسایل تزیینی و کادو بخریم
    ساجده:باشه حاضرشم میام
    رفتم آماده شدمو از معاون خانوم رادمهر اجازه گرفتیمو رفتیم برای خرید.
    ....
    _ نه نه اینورتر حالا خوب شد بچسبون
    _ آرام این بادکنکایی که مونده کجا بچسبونم بهتره
    _ نمیدونم شادی جون من بایدبرم ببینم آقا رحیم چیکارکرده توهم هرجا دوس داری بچسبون خواستی از ملینا کمک بگیر
    سریع رفتم توحیاط
    _ بابا رحیم کارت تموم شد
    _ آره دخترم
    _ خسته نباشید بیاین داخل که الان خانوم رادمهر میاد
    رفتم داخل سالن همه چیز آماده شده بود سالن رو تزیین کرده بودیم کیکم که دیشب سیاوش آورد دیروزم رفتم یه روسری خوشکل که خودم خیلی ازش خوشم اومده بود به عنوان کادو خریدم.ثناجونم یه زرشک پلو خوش عطر و طعم پخته بود
    به سیاوش یه تک زدم که دیگه بیان
    هنوز 5 دقیقه نگذشته بودکه صدای بوق ماشین سیاوش اومد مث اینکه رسیدن
    داشتم از پنجره آشپزخونه بیرون رونگاه میکردم سیاوش ماشین رو نگه داشت وخانوم رادمهر پیاده شد
    میخواستم عکس العمل خانوم رادمهر موقع دیدن تغییرات توباغچه وحیاط روببینم
    خانوم رادمهر وسط حیاط ایستاده بود وتکون نمیخورد سیاوش دنده عقب گرفت بودکه بره با دیدن اون حالت خانوم رادمهر یه بوق زد و خانوم رادمهر سه متر پرید هوا و سیاوش اشاره کر که بره داخل...خانوم رادمهر اومد سمت در منم سریع از آشپزخونه رفتم بیرون همه ی بچه ها پشت در آماده بودن نصف اینور ایساده بودن ونصف اونور منم رفتم کنارملی ایستادم.چندنفر از بچه ها بادکنک به دست کنار در بودن وچندنفر گلبرگای رنگی تو دستشون گرفته بودن.چندتا شرشره رو دیوار زده بودیم و چندتا بادکنک روهم روی پنکه بقیه بادکنم هام به سقف چسبونده بودیم واقعا تزئین قشنگی شده بود.
    صدای در اومد و خانوم رادمهر پاشو گذاشت داخل بنگ بنگ چندتا بادکنک ترکید و یه عالمه گلبرگ رو سرش و صدای دست وجیغ وسوت.خانوم رادمهر لبخند همشگیش رولبش بود وبا تعجب ماهارو نگاه میکرد شایدم تولدشو یادش نمیاد وقتش بود برم کیکوبیارم بچه ها هنوز دست میزدن کیکواز یخچال درآوردمو شمع 48 سالگی رو گذاشتم روش و رفتم داخل سالن کم کم به رعناجون نزدیک شدم بادیدن من و کیک تو دستم تعجبش بیشتر شد
    بچه ها کم کم شروع کردن به خوندن شعرتولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک اول یه آرزو کن بعدش شعماروفوت کن تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک
    جلوی رعناجون ایستاده بودم رعناجون با لبخند به من وکیک نگاه میکرد منم نیشم شل وگفتم:تولدتون مبارک رعناجون حالا آرزوکنید و زودتر فوت کنید شعمارو دیگه
    رعناجون چندثانیه چشماشو بست وبعدش شعمارو فوت کرد صدای دست بچه ها بیشترشد کیکودادم به ثناجون که بره تقسیمش کنه یه کیک بزرگ که روش نوشته بود: رعناجون تولدت مبارک
    رعناجون رو بغـ*ـل کردم ومحکم فشارش دادم مث اینکه تونسته بودم خوشحالش کنم ازین بابت خودم هم خوشحال بودم بازم تولدشو تبریک گفتم: تولدت مبارک مامان
    _ قربونت بشم دخترم مرسی
    کم کم همه ی بچه ها اومدن وبازار بـ*ـوس و بغـ*ـل و ماچ وآبیاری شروع شد و چندتا از بچه ها که کادوگرفته بودن کادوشون روهمون موقع دادن منوملی هم کادوهامون رو ازتواتاق برداشتیم ودادیم به رعناجون:تقدیم باعشق
    _ مرسی دخترای نازم
    بعدشم دوباره جفتمون روبغل کرد و ایندفعه نوبت یه آبیاری حسابی بود.
    جشن تموم شد و همه رفتیم تو اتاقامون حسابی خسته بودم رو تخت دراز کشیدمو چشمامو بستم چشمام داشت گرم میشد که صدای دراومد فک کنم ملی تا الان خوابش بـرده پس این کی میتونه باشه
    _ بفرمایید
    بادیدن خانوم رادمهر سریع ازجام پاشدم
    _ بشین دخترم راحت باش
    _ شما چرا تا اینجا تشریف آوردین میگفتین من خودم می اومدم
    _ نه عزیزم فقط اومدم یه تشکری ازت بکنم
    _ تشکر بابت چی
    _ بابت این جشن مفصل واقعا عالی بود به سیاوش زنگ زده بودم گفت که همه ی زحمتای این جشن با توبوده دخترم ممنونم ازت
    _ این چه حرفیه اولا که وظیفه بود بعدشم فقط من که زحمت نکشیدم همه ی بچه ها باهم همکاری کردیم و البته زحمتای اصلی هم خود سیاوش کشید
    _ خیلی وقت بود که انقد بهم خوش نگذشته بود مرسی دخترم
    خانوم رادمهر پاشد که بره دستشو که گذاشت رودستگیره در گفتم: امیدوارم حداقل یکم ازاین زحماتی که برامون کشیدین جبران شده باشه
    خانوم رادمهر برگشت سمتمو وبغلم کرد: دخترم چه زحمتی شما همه به عنوان دخترای من هستین و جای دختر نداشتمو برام پر کردید من با دیدن تو یاد سارا می افتم من باید تشکر کنم که این همه سال بودید و نزاشتین جای خالی سارا رو حس کنم حتی انقدر سرگرم شماهم بودم که جای خالی حمید هم آزارم نداد.
    قبل ازاینکه اشکش در بیاد از اتاق رفت بیرون.رو تخت دراز کشیدم سارا همسن من بود یادمه وقتی که خیلی بچه بودم میومد اینجا و یه هم بازی خوب برای ما بود.سارا و سیاوش همیشه باهم بودن و با هم میومدن اینجا و سامان هم باهاشون میومد.من و ملی و سارا و سیاوش و سامان دوستای خوبی برای هم بودیم تا اینکه تو یه روز بارونی سارا و پدرش آقا حمید با هم رفتن شمال دنبال خانوم رادمهر که دوهفته ای برای نگهداری از مادر مریضش رفته بود اونجا،اونموقع ها سیاوش بخاطر درس و امتحاناش پیش عمش مونده بود.اونروز به خاطر بارون و خیس بودن زمین و قفل کردن ترمز ماشین،آقا حمید نتونسته ماشین رو کنترل کنه و پرت شدن ته دره و جفتشون مردن...ازون به بعد دیگه سیاوش نیومد بهزیستی...یکم که بزرگتر شد برای خودش کسی شده بود ماشین که گرفت مامانشو جلوی در پیاده و یا سوار میکرد و میرفت یعنی فک کنم وقتی میومد اینجا نبود سارا رو بیشتر حس می کرد اونا خواهر برادرای خیلی خوبی بودن و سیاوش نمیتونست نبود سارا رو تحمل کنه....خانوم رادمهر راست میگفت من و سارا خیلی شبیه هم بودیم از لحاظ ظاهر زیاد نه ولی رفتارامون کپی هم بود.هنوز یه ماه از مرگ دردناک سارا و پدرش نگذشته بود که مادر مریض خانوم رادمهر هم فوت کرد.اونموقع غم رو به راحتی میشد از توی چشمای خانوم رادمهر دید و شکستنش رو...تواین همه سال خانوم رادمهر برای سیاوش هم مادر بود هم پدر.اونوقتا چون منو مث سارا می دید و بخاطر شباهتمون همیشه منو بغـ*ـل میکرد و گریه میکرد و گاهی وقتا وقتی میدید از گریش اشک منم داره درمیاد سریع اشکاشو پاک میکرد و یه لبخند زورکی میزد.خانوم رادمهر زن قوی بود که تونست پسرشو به اینجا برسونه هرچند که اونموقع کمرش شکست و صدسال پیرتر شد ولی با این همه سختی و مشکل همش تو کارای خیریه و حتی مدیریت این بهزیستی بوده و هست.سیاوشم با زحمتای مادرش تونسته بود فوق لیسانسشو بگیره و چندتا شرکت تو شهرهای مختلف داشته باشه و الانم واسه دکتراش بخونه. با مرور این خاطرات تلخ،اشک تو چشمام جمع شد یاد خنده های سارا افتادم و اولین قطره اشکم ریخت یاد اذیت کردنای سیاوش و گریه های سارا دومین قطره اشک ریخت یاد خاطرات شیرین اونموقع ها که بچه بودیم و بی ریا...کم کم سیلاب اشکام به جریان افتاد....این حق خانوم رادمهری که برای این همه بچه مادری کرده بود نبود.....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    لبه ی باغچه نشسته بودمو به گل ها نگاه میکردم و هندزفری تو گوشم بود و آهنگ گوش میدادم این آهنگ گوش کردن ملینا و این عادتش به منم منتقل شده بود. چندتا آهنگ از ملینا گرفته بودم و چندتا هم خودم دانلود کرده بودم هنوز درست سرمون به همشون گوش نکرده بودم اولین آهنگ رو پلی کردم ایول این آهنگ رو دوست داشتم آرامش و لحن باحالی داشت
    (آهنگ افسونگر چشمای من از بنیامین بهادری)
    "افسونگر چشمای من ای چشمای جادو" چشمای آبی بردیا

    "جادوگر گیسو گیسوی تو آرامش این دستای بی سو"

    "آهای دختر آفتاب شب ها که موهات میریزه رو بالشت مهتاب"

    "بی خواب تو این پنجره با چشمای بی تاب"

    اونشبی که با باران همش درباره بردیا حرف زدیم و بی طاقتیم درباره ماجرای باران و بردیا...

    "آهای ساعت بیدار آهای ضربه تکرار"

    "از پرده می افته گل نارنجی خورشید تو اتاقم

    شب میشه و من هنوزم منتظر یه اتفاقم"

    "همون لحظه به دادم برس ای دختر آشوب"

    "که مصلوب غرورت شده این عاشق محجوب" غرور ارسلان...

    "کو دستای سازش...کوعطر نوازش" وای دختر دیوونه شدی به بقیه آهنگ گوش بده...

    "کجاست دستای سازش"

    "مهربون بیا قلب منو از نو بسازش"

    داشت میرفت آهنگ بعدی که گوشیم زنگ خورد این دیگه کیه این شماره رو نمیشناختم نمیدونستم جواب بدم یا نه شاید مبیناست با گوشی عرفان اینا زنگ زده شماره اونا رو که ندارم بالاخره جواب دادم
    _ بله؟
    ...
    _ بله بفرمایید
    ...
    _ الو با کی کار دارید
    و همچنان سکوت
    _ مردم دیوانه ان

    گوشی رو قطع کردم یعنی کی میتونه باشه حتما مزاحم بوده سعی کردم دیگه زیاد بهش فک نکنم نه صبرکن ببینم اگه عرفان اینا باشه شاید ملینا بدونه سریع رفتم تو اتاق ملی داشت با حوصله ناخوناشو لاک میزد.
    _ ملی تو این شماره رو میشناسی
    ملی دست از کار کشید و یه نگاهی به شماره کرد احساس کردم یهو صورتش منقبض شد و بعد سریع خودشو جمع و جور کرد و دوباره شروع کرد به لاک زدن
    _ خب
    _ خب که چی
    _ یعنی میشناسی یا نه
    _ نه
    _ ملی داری دروغ میگی؟؟
    _ نه این شماره رو نمیشناسم
    دیگه پاپیچ ملی نشدم میتونستم از مبینا هم بپرسم شماره رو واسه مبینا اس کردمو و گفتم: سلام خوبی این شماره رو میشناسی؟
    یه نیم ساعتی چشمم به گوشی بود که مبینا جواب بده جوابمو که نداد گوشی رو با حرص انداختم روتخت و رفتم آشپزخونه ببینم چی داریم واسه خوردن
    _ ثناجون چی هست بخوریم
    _ دخترم صبرکن الان دیگه شام حاضر میشه
    _ وای ثناجون این الانی که میگی سه ساعت دیگه است ها
    ثناجون یه ساندویچ نون پنیر سبزی درست کرد و داد دستم
    _ بیا دخترم اینو بخور انقد غر غر نکن
    یه گاز زدمو در همون حالت گفتم دست شما درد نکنه
    رفتم طرف اتاق همین که رسیدم صدای گوشیم در اومد حتما مبیناست جواب اسموداده یه نگاه به گوشی کردم یه پیام از همون شماره ی ناشناس بود:"بغض میکنم به یاد روزهایی که سهممان از هم تنها یک یادش بخیر ساده باشد...!!!"
    خدایا این دیگه کی بود تو شوک این اسه بودم که یه اس دیگه اومد یه نگاهی کردم ایندفعه مبینا بود فقط نوشته بود: نه. چه کوتاه!!سابقه نداشت مبینا انقد جواب اسو کوتاه بده
    نوشتم: داری دروغ میگی میشناسی مگه نه؟
    خب حالا ارسال وای خاک برسر کورم کنم من اشتباهی فرستادم واسه اون شماره،سریع اون اسو واسه مبینا فرستادمو گوشیمو خاموش کردم و انداختم گوشه ی اتاق استرس گرفته بودمو نمیدونستم چیکارکنم یعنی واقعیتش تا حالا جواب شماره ناشناس رو نمیدادم ایندفعه ام قصد جواب دادن نداشتم نمیدونم چرا این اشتباهو کردم.
    رو تخت دراز کشیدمو ساعدمو گذاشتم رو پیشونیم تو یه دقیقه همه ی حال خوبم بهم ریخت
    ملینا از اتاق رفته بود بیرون از جام بلند شدمو درو بستم لب تاب و گرفتمو رفتم تو پوشه ی آهنگا و یه آهنگ گذاشتمو صداشم تا آخر بلند کردمو لب تاب رو گذاشتم رو میز کنارتخت و خودم دوباره به همون حالت دراز کشیدم.

    "آهنگ جاده یکطرفه"

    باز دوباره با نگاهت

    این دل من زیر و رو شد

    باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد

    دل دوباره زیر و رو شد

    با تموم سادگی تو حرف تو داری میگی تو

    میگی عاشقت میمونم

    میگم عشق آخری تو

    ....

    میدونی حالم اینروزا بدتر از همست

    آخه هرکی رسید دل ساده من رو شکست

    قول بده که تو از پیشم نری

    واسه من دیگه عاشقی جاده ی یکطرفست

    میمیرم بری آخرین دفعست

    پرواز تو قفس شدم

    بی نفس شدم

    دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم

    راستشو بگو این یه بازیه

    نکنه همه حرفای تو مث حرف همه

    صحنه سازیه این یه بازیه

    ♫♫♫

    بی هوا نوازشم کن اشک و غصه هامو کم کن

    با نگاه بی قرارت باز دوباره عاشقم کن

    اشک و غصه هامو کم کن

    قلب من بهونه داره حرف عاشقونه داره

    راه دیگه ای نداره غیرازاینکه بازدوباره

    سر رو شونه هات بزاره

    تازه رفته بودم تو حس و تو حسوحال خودم بودم که یهو صدای آهنگ قطع شد و ملی دم گوشم داد زد: آرام
    یهو از جام پریدمو با ترس به ملی نگاه کردم: چته
    ملی: دوساعت دارم صدات میکنم انقد صدای آهنگ رو دادی بالا که نمیشنوی
    _ خب حالا چیکارداری
    _ هیچی گفتم بیای شام بخوری
    _ خیلی خب برو منم میام
    ملی داشت می رفت بیرون که یهو برگشت سمتم: آها راستی مبینا به گوشی من زنگ زده بود تو چرا گوشیت خاموشه مبینا خبرتو ازمن میگرفت
    خواستم سریع ملی رو از سرم رد کنم: حتما شارژش تموم شده یه نگاه میندازم
    ملی که از اتاق رفت بیرون گوشیمو از کنار گوشه های تخت پیدا کردمو روشنش کردم.تا روشن کردم گوشیم زنگ خورد همون شماره بود رد تماس زدمو یه نگاه به گوشیم انداختم تو این نیم ساعته 8 تا اس اومده بود 3 تا از مبینا بقیشم از اون شماره ناشناس
    اول اسای مبینا رو خوندم: نه بابا چه دروغی نمیشناسم دومیشو بازکردم: حالا چرا گوشیتو خاموش میکنی سومی: الوو
    رفتم سر اس های اون ناشناس 5 تا اس بود:
    اولیش: با منی؟؟
    دومی: یاد کردم دوست جرم نیست تو یادکن اگه محکوم شدی حبسش بامن...
    سومی: با من بودین؟؟دروغ؟؟شناختن؟؟
    چهارمی یه اس خالی
    پنجمی: کاش این آشنایی ها نبود یا اگر بود به دنبالش این جدایی ها نبود
    اوه چه اس هایی یعنی این کی میتونه باشه حتما یکی داره اذیت میکنه ایندفعه با دقت واسه ی مبینا نوشتم: باشه تو راست میگی بای
    بعدشم سریع گوشیمو خاموش کردمو رفتم شام بخورم.
    .....

    _ میگم آرام میخوای اینترنت گوشیتو فعال کنم بابا لب تاب رو خراب کردی چخبره هی دانلود دانلود
    _ ملی خانوم اگه لازم باشم خودم فعال میکنم درضمن چه ربطی به خراب شدن لب تاب داره بعدشم این لب تاب که فقط واسه تو نیست
    _ خیلی خب بابا حالا تو بیا این وسط منو بخور
    حوصله کل کل با ملی رو نداشتم اینروزا عصابم خورد بود اینم هی سیریش می شد.
    دقیقا دوهفته ای می شد که اون شماره ناشناس اس های چرت میداد یا بعضی اوقات زنگ میزد که گوشیم رو سایلنت بود و متوجه نمیشدم اولش گفتم شاید کسی خواسته اذیت کنه بعدش که دیدم سیریشه گفتم جواب ندم ول میکنه ولی با گذشت دوهفته هنوز ول نکرده بود.
    دیگه خسته شده بودم ایندفعه که زنگ زد هرچی از دهنم درمیاد بهش میگم تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد آها خودشه
    بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون که هی ملی نگه کیه کیه رفتم تو حیاط کنار باغچه جواب دادم:
    _ بله
    ...
    _ الو بله جناب شما با کی کار داری دوهفته است مارو کچل کردی دست بردار دیگه هی جواب نمیدم هی پرو تر میشی ول کن دیگه مگه خودت ناموس نداری
    داشتم همینطوری ادامه میدادمو میخواستم فحش بدم که بالاخره صداش دراومد و گفت: سلام
    صدا، صدای مردونه بود یه صدای مردونه آشنا ولی غمگین چندثانیه سکوت کردم
    _ سلام آرام خوبی
    و همچنان سکوت
    _ آرام شناختی منم دختر تا الان که داشتی بلبل زبونی میکردی چی شد یهو
    بعدشم یه صدای خنده که نمیتونست غم تو صداش رو مخفی کنه
    من: بردیا چیزی شده
    برای اولین بار بود که اسمشو خالی صدا می کردم یعنی نه آقایی نه هیچ چیز دیگه
    بردیا: نه چطور مگه،شما خوبی
    _ مرسی
    _ آرام
    _ بردیا چته چرا دوهفته است منو اسکل کردی
    بردیا ساکت شد و چندثانیه چیزی نمیگفت
    من: بردیا چرا ساکت شدی
    _ من اسکلت نکردم من...من فقط
    _ توچی
    _ من فقط دلم برات تنگ شده،نمیدونستم چجوری بهت بگم
    جفتمون ساکت شدیم یعنی بردیا،بردیا دلش برای من تنگ شده واه چه حرفا چه چیزا
    یعنی همین بردیا که فک میکردم دشمن خونی منه و همش میخواد اذیتم کنه دلش برای من تنگ شده نمیدونستم چی بگم یعنی نمیتونستم چیزی بگم
    _ آرام هستی صدامو میشنوی
    صداش غمگین تر شد و آروم گفت: دارم میگم دلم برات تنگ شده بی معرفت
    ازاین لحنش یکم تعجب کردم و یکم حالم گرفته شد من نمیتونستم بگم دلم براش تنگ نشده ولی بیشتر دلم برای شیراز و دانشگاه و بچه های دانشگاه تنگ شده بود به خصوص لبخندای.... با بی احساس ترین حالت ممکن گفتم: خیلی خب باشه میشه دیگه به من زنگ نزنی
    چند دقیقه سکوت و گفت: باشه خداحافظ
    و بعد بوق بوق بوق
    حتی نزاشت من خدافظی کنم خب دلت تنگ شده که شده به من چه حتما اینم ازون شوخی های مسخره اس شایدم با سامان داشتن سرکارم میزاشتن اصن کارخوبی کردم....ولی اون لحن غمگینش نمیتونه دروغ گفته باشه...

    .....

    چند روزی میشد که بردیا دیگه به گوشیم زنگ نزده بود یکم حوصلم سر رفته بود چون هرموقع به گوشی نگاه می کردم حداقل یه اس یا زنگ ازون داشتم عذاب وجدان گرفته بودم دقیقا نمیدونستم باید چیکارکنم تصمیم گرفتم به مبینا زنگ بزنم شاید اون بتونه حالموبهتر کنه...با ملی چند روزی میشد که قهر بودم یعنی قهر که نه بخاطر این مسائل بردیا و اینا عصاب نداشتم اونم طرفم نمی اومد و زیاد باهام حرف نمیزد پس گزینه مناسب همون مبینا بود معطل نکردمو و سریع بهش زنگ زده
    من: الو سلام
    مبینا: سلام آرام چطوری؟؟
    _ مگه تو دکتری
    _ ای بابا مگه نمیدونستی مدرکو بفرستم برات
    خندیدمو گفتم: لازم نکرده تو خوبی دیوونه
    _ آره عالی چه عجب یادی از ما کردی
    _ هیچی همینطوری گفتم از دوری من یه وقت افسردگی نگیری
    _ نه عزیزم با داشتم یه شوهر وکیل و این همه آشنای دکتر مکتر افسردگی کجا بود
    _ آخیش دیگه خیالم راحت شد
    من و مبینا باهم خندیدیمو اون گفت: جاتون خالی با سامان اینا اومدیم بیرون الانم ذکر خیرتون بود
    _ اِ نه بابا حالا چی میگفتین
    _ هیچی ذکر خیرتون بود دیگه
    _ امیدوارم ذکرخیر بوده باشه حالا کیا هستن
    با این سوالم میخواستم بدونم بردیا هم اونجاست
    _ من و عرفان و سامان و احسان و الناز
    _ آقا بردیا اونجا نیست
    _ نه بردیا گفت حوصله نداره نیومد
    " آرام تو چیکار کردی با دل عاشق این پسر" صدای سامان بود که ازون ور خط می اومد
    مبینا: خب آرام کاری نداری من دیگه باید برم
    من: نه خدافظ
    _ خدافظ

    با شنیدن حرف سامان حالم گرفته شد یعنی اگه به مبینا زنگ نمیزدم حالم خوش تر بود
    (آرام تو چیکارکردی با دل عاشق این پسر) حرف سامان همش داشت تو ذهنم مرور میشد صداش تو سرم پیچیده بود دل عاشق این پسر؟؟یعنی بردیا رو می گفت؟؟
    عذاب وجدانم بیشتر شد احساس میکردم به احساس بردیا حتی این دلتنگی کوچیک بی احترامی کرده بودم گوشی رو گرفتم دستم،نه روم نمیشد بهش زنگ بزنم نه اصن خیلی بد باهاش حرف زدم.خب پس یه اس که میتونستم بدم ولی چی بنویسم رفتم تو پیام ها و فقط نوشتم ببخشید و ارسال
    دیگه بیشتراز این نمیتونستم بگم یعنی اونقدری غرور داشتم که همین ببخشیدم به زور نوشتم اونم بخاطراینکه شاید شاید یکم از عذاب وجدانم کم بشه
    هنوز چندثانیه ای نگذشته بود که یه اس ازبردیا اومد: شما؟
    جانم؟؟شما؟؟الکی مثلا شماره منو پاک کرده منو نمیشناسه عجب فیلمیه این پسره
    نوشتم: یعنی دیگه منو نمیشناسی؟؟آرام
    جواب داد: خب امرتون
    مث اینکه این پسره زده به سرش این چرا اینطوری رفتار میکنه بزار بهش بزنگم اینطوری تا فردا صبحم اس بدم ببخشید این حالیش نمیشه شماره بردیا رو گرفتم یک بوق بیب بیب بیب رد تماس میزنه؟؟!!
    بردیا که تا چندروز پیش دم به دقیقه زنگ میزد تا من جوابشو بدم حالا منو رد میکنه تو شوک این کارش بودم که اس داد: من سرکارم نمیتونم صحبت کنم مزاحم نشید لطفا
    گوشی رو کوبوندم تو دیوار پسره پرو تا چندروز پیش داشت منت میکشید حالا میگه مزاحم نشید دیگه من باشم غرورمو زیر پام بزارم ازین بی لیاقت عذرخواهی کنم فکر کرده کیه عصابم حسابی خورد شده بود ملینا همون موقع اومد تو اتاق و جسد گوشیمو پخش زمین دید: وای آرام چیکار کردی
    ملی رفت سمت گوشیم که جسدشو جمع کنه رفتم بیرون و در اتاق و محکم کوبیدم و همچین صدا داد که خودم 2 متر پریدم هوا ملی بدبخت حتما سکته کرده با این فکرا خندم گرفته بود و داشت نیشم باز میشد که یهو اس بردیا یادم اومد و یه اخم غلیظ کردم.رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آبو سرکشیدم.
    دوهفته دیگه تعطیلات تموم میشد و باید برمیگشتیم من چجوری باید وجود این پسره رو تحمل میکردم لیوان رو محکم کوبیدم رو میز و رفتم تو اتاق ملی همونطوری کنار دیوار پیش جسد گوشیم نشسته بود منو که دید مث یه بمب منفجر شد
    _ این چه کاری بود که کردی چته چیشده چندوقته زده به سرت دیوونه شدی چته آرام چته
    خیلی سرد بهش نگاه کردم وقتی دید جواب نمیدم سیم کارت گوشیمو برداشت و از وسط نصف کرد: اینم از این،بی لیاقت
    بعدشم سریع رفت بیرون داد کشیدم: کار خوبی کردی
    همین موقع من عصاب ندارم اینم مث مادربزرگا نصیحت میکنه بابا ول کنید دیگه
    خودمو پرت کردم رو تخت پسره پرو قشنگ بلد بود چجوری عصابمو خورد کنه چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم...

    ......

    امروز باید میرفتیم شیراز تو این مدت ملینا باهام سرسنگین بود و انگار به زور وجود منو تحمل میکنه منم تو این چندوقته بدون گوشی بودم و به خانوم رادمهرم گفتم از دستم افتاد و شکست اونم هرچقدر اصرار کرد که یه گوشی دیگه برام بگیره من گفتم نمیخواد ملینا راست میگفت من نه جنبه گوشی رو داشتم نه لیاقت...پس همون بهتر که نداشته باشم.
    دوباره با اشک و آه از خانوم رادمهر خدافظی کردیمو رفتیم شیراز....

    به خوابگاه که رسیدیم باران تو خوابگاه بود با دیدنش سریع بغلش کردم دلم براش یه ذره شده بود این دختر با اون برادر چیزش 180 درجه فرق می کرد
    من: وای باران،دلم برات یه ذره شده بود
    باران: منم همینطورعزیزم
    رفتیم ساکامون رو مرتب کنیم و تا برگشتیم باران یه چایی دم کرده بود و منتظر ما بود
    باران: خب چخبر خوش میگذره بدون ما
    من و ملینا خندیدیمو ملی گفت: آره چه جورم
    شروع کردیم به گپ زدن کل اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود رو میخواستیم همین امروز تعریف کنیم اول باران تعریف کرد
    باران: من همین سه شب پیش بود رسیدم اهواز بودم امیر هم به زور با خودم بـرده بودم طفلکی چند روز از کارش موند
    بعدش زد زیر خنده و گفت: دلم به حالش میسوزه نمیتونه رو حرف من حرفی بزنه
    بااین حرفش من و ملی هم خندیدیم
    باران: به این بردیای بی لیاقتم گفتم بیا بریم ها ولی فقط چسبیده به شیراز و تکون نمیخوره نمیدونم این چندوقته چش شده بود عصاب مصاب نداشت
    بازم بردیا بردیا بردیا دیگه خسته شدم بدم میاد از این اسم همه جا حرف بردیاست
    ملینا: مثل این آرام،اینم کلا عصاب نداشت
    من: اِ ملی
    باران: راستی آرام گوشیت چرا خاموشه هرچی زنگ میزدم خاموش بود
    ملی: عصاب مصاب نداره دیوونه شد زد شکست
    باران: واه
    ملی: آره والا یه دکتر خوب نمیشناسی ببریمش
    باران: نه والا باید از بردیا بپرسم
    ملی: بابا اونکه خودش دیوونه شده باید بره خودشو یه جایی نشون بده
    من: اِ بسه دیگه هی من هیچی نمیگم شما ادامه میدین.گوشیم از دستم افتاد شکست شمام دیگه ادامه نده ملینا خانوم
    ملینا یه پشت چشم برای من نازک کرد و شروع کرد از تولد خانوم رادمهر و تا شکسته شدن گوشی من همه رو مو به مو تعریف کرد پوووف از دست این دختر.
    .....

    امروز اولین روزی بود که بعد تعطیلات میرفتیم دانشگاه وای دلم برای دانشگاه هم تنگ شده بود

    به کلاس که رسیدیم اولین نفری که چشمم بهش افتاد ارسلان بود نمیدونم چرا احساس میکردم دلم براش تنگ شده بود فک کنم دیگه ارسلان اون پسر مغرور قبلی نبود ارسلان کنار فرید یکی دیگه از بچه ها نشسته بود و بادیدن من و ملی و مبینا چهرش تغییر کرد و انگار یه لبخند روی لبش نشست بیشتر نگاهش به من بود منم محوش شده بودمو با یه لبخند محو نگاش میکردم که ملی محکم کوبوند به شکمم به خودم اومدمو سرمو انداختم پایین و مث بچه آدم رو صندلی نشستم و سرم رو هم تا وقتی که استاد سامان امیری بیاد تو یقم بود ای خدا من و خجالت چه چیزا
    ملی بعد ازاینکه نشسته بودیم گفت: چته خوردی با چشمای ورقلمبیدت بچه مردمو
    خواستم جواب ملی رو بدم که استاد اومد ایول سامان چه خوشتیپ شده بود یه نگاهی به ملی کردم،با تعجب و یه برقی تو چشماش سامان رو نگاه میکرد سامانم نگاش به ملی افتاد و چندثانیه نگاش کرد و انگاری رشته کلام داشت از دستش در میرفت که سریع خودشو جمع و جور کرد برای تلافی آرنجمو محکم کوبیدم تو شکم ملی و گفتم: چته خوردی با اون چشمای ورقلمبیدت بچه ی مردمو
    ملی برگشت و چپ چپ نگام کرد نیشم شل شد و با نیش باز نگاش کردم
    ملی: حالا دارم برات آرام خانوم
    من: باشه بچرخ تا بچرخیم

    وسایلمون رو جمع کردیمو داشتیم از کلاس میرفتیم بیرون که سامان ملی رو صدا زد: خانوم رادمهر یه لحظه
    من و مبینا با خنده رفتیم بیرون وسطای راهرو بودیم که یه صدای آشنا صدام زد: خانوم رادمهر ببخشید
    منو مبینا با هم برگشتیم اِ اینکه ارسلان بود داشت با لبخند سمتمون می اومد مبینا دوتا ضربه زد به شونمو گفت: عرفان اومده دنبالم اگه میخواین با ما برگردین دودقیقه دیگه جلوی در باشید
    بعد نیشش شل شد بدون اینکه چشممو از ارسلان بردارم گفت: شما اگه عجله دارین برین ما خودمون میریم
    مبینا: باشه خوش بگذره خدافظ
    ارسلان که بهم رسید تازه یادم افتاد سرمو بندازم پایین وای تازه فهمیدم که خیلی وقته داشتم خیره نگاش میکردم...سرمو که انداختم پایین احساس کردم نیش ارسلان بیشتر باز شد
    من: بله بفرمایید
    ارسلان: واقعیتش من یه مطلبی رو میخواستم....
    هنوز حرف ارسلان تموم نشده بود که خانوم رادمهر گفتن سامان توجه هردومون رو جلب کرد ملی با عصبانیت اومد سمتمو دستمو کشید و برد منم مث خنگا دنبالش راه افتادم و همش داشتم به پشت سرم نگاه میکردم سامان به ارسلان که رسید ایستاد ارسلانم دستشو تو موهاش کشید یه چیزی به سامان گفت و رفت طرف فرید که یه گوشه ایستاده بود دیگه رسیدیم به حیاط و دیگه بیشتر ازاین نتونستم حرکاتشون رو ارزیابی کنم تازه یادم افتاد ملی همچنان داره منو دنبال خودش میکشه
    ایستادمو دستمو محکم ازدستش کشیدم بیرون و باعصبانیت گفتم: چته؟؟باز اون پسره بهت چی گفته؟؟ بعدشم آرومتر گفتم: نزاشتی ارسلان حرفشو بزنه
    ملینا قسمت آخر حرفمو که شنید عصبانیتش دوبرابر شد و گفت: راه باز جاده دراز میتونی بری بقیه حرفای ارسلان جونتو گوش کنی این یعنی دوستت اصلا برات مهم نیست بفرما منم میرم توتنهایی خودم بپوسم
    بعدشم راه افتاد که بره یه نگاه به دوروبرم کردم اکثر دانشجوهایی که اون اطراف بودن داشتن نگاه میکردن دنبال ملی دویدمو دستشو کشیدم: زود بیا دختر آبرومون رو بردی
    سریع رفتیم یه تاکسی گرفتیم که بریم خوابگاه تو تاکسی ملی با اخم بیرون رو نگاه میکرد منم ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم...

    به خوابگاه که رسیدیم ملی سریع رفت بالا منم تند تند پشت سرش راه افتادم
    باران: سلام
    ملی که جواب نداد و رفت
    من: سلام
    باران آروم پرسید: این چشه
    من: منم نمیدونم صبرکن الان میفهمیم
    ملی لباساشو عوض کرده بود و روتخت نشسته بود و همش پاشو با عصبانیت و حالت تیک تکون میداد منم لباسامو عوض کردمو رفتم جلوش نشستم باران هم اومد کنارمن نشست
    ملینا: چتونه زل زدین به من آدم ندیدین
    من: ملی سامان بهت چی گفت
    ملی چند لحظه هیچی نگفت بعدش شروع کرد با عصبانیت و غرغر تعریف کردن: پسره پرو من نمیدونم کی آورده اینو تو این دانشگاه استخدام کرده یه کلمه فرهنگ و علم و ادب حالیش نمیشه برگشته به من میگه میتونم شمارتون رو داشته باشم گفتم نخیر بعدشم واسه چی حالا سه ساعت سراین قضیه با من یکی به دو میکنه حالا این هیچی برگشته میگه این کمند خیلی پرو شده بیا یه مدت نقش نامزدمو بازی کن این دست ازسرمن برداره میگم استاد تو دانشگاه که جای این کارا نیست گفتم سامان خان یه حلقه تو دستت بکن بگو نامزد دارم البته نه که منو به عنوان نامزدت معرفی کنی برگشته پرو پرو تو چشمای من زل میزنه ونیششم تا بناگوش باز میکنه و میگه چرا میگم مگه من بازیچه دست شمام دوباره بامن یکی به دو میکنه منم هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم
    ملی یه خنده ی کوتاهی کرد و گفت: حالا بدبخت کمند فکر میکرد ما داریم حرف عشقولانه میزنیم اونم کیفشو برداشت و با عصبانیت رفت بیرون
    با این حرفش منو باران هم خندیدیم که اینطور واقعا که سامان تو پرویی حرف اولو میزد
    ملی: حالا ارسلان چی گفت
    من: مگه گذاشتین حرفشو بزنه بدبخت تا اومد حرفشو بزنه تو و سامان مث چی پریدین وسط
    ملی: چه عجب شما یه بار طرفداری ارسلان خان رو کردی چیه خبریه
    باران: راست میگه همیشه که بساط غیبتت درباره ارسلان اینجا پهن بود حالا چیشده ارسلان بدبخت
    من: اِ بی جنبه ها خب این دختره
    بعد شاکی به ملی اشاره کردم: نزاشت اون بنده خدا حرفشو بزنه ای بابا
    ملی با خنده گفت: ای آرام خانوم خوب فیلمی هستی باشه اصن تو راست میگی
    بعدشم خودشو باران زدن زیر خنده منم تو دلم خندیدم حس میکردم یه حسی تو دلم داره قلقلکم میده یه حسه شیرین که تا حالا تجربش نکرده بودم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا