- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 38
- امتیاز واکنش
- 203
- امتیاز
- 0
امروز نهم محرمه.شش روزه که خونه امیر اینام..شش روزه که کارم شده گریه.. شش روزه که فهمیدم عشقم... مشکوک به سرطانه. مامان امیر گفت که هنوز معلوم نیست.گفت که باید جواب ازمایشای دیگه بیاد تا ثابت شه.بعد عاشورا قراره دوباره جواب ازمایش بیاد.هنوز نمیخواد منو ببینه..اما من دلم براش تنگه ... تقریبا همه فهمیدن ...همه با ترحم نگام میکنن..همه...
-ریحانه
سرمو بلند کردم.انیس بود.
-داداشم و بچه ها هیئت دارن حیاطو واسه مراسم عزاداری اماده میکنن.
-الان امیر تو حیاطه؟
-اره
دیگه طاقت نیاوردم. چادری سرم کردم.اول از پشت پنجره نگاش کردم.داشت پرچم هارو وصل میکرد.
بدو بدو رفتم پیشش. پشت سرش ایستادم. نه..... نه این امکان نداره....مرد من...امیر من ...نمیتونه اینجوری اشک بریزه... کنارش ایستادم.اروم دست به پرچم های امام حسین اوردم و کمکش سعی کردم اونارو به دیوار بزنم.
-ریحانه توروخدا برو
-امیر
-میگم تورو به علی برو
نرفتم...فقط اشک ریختم.
پرچم هارو پرت کرد و با گریه رفت و باز من تنها موندم....
بدو بدو به خونه رفتم...اونقد گریه کردم که خوابم برد.
...
حیاط شلوغ بود.همیشه روزتاسوعا امیر اینا مراسم داشتن.هیئت محلشون هم میومد.اما امسال خیلی شلوغ بود. از صبح تا الان دارم از عزادارای حضرت عباس پذیرایی می کنم.از کنار هرکی میگذرم بهم میگه اجرت با ابوالفضل العباس. و منم فقط زیر لب میگم:
-یا قمر بنی هاشم...میگن تو بی طاقتی..میگن تو باب الحواجی...تو امیرمو شفا بده
...
از پنجره نگاش کردم.داشت پذیرایی می کرد. دلم براش رفت.
- خدایا ...قسمت میدم به حضرت عباس..خودت کاری کن منو امیر مثه قبلا شیم.
....................
تا شب مراسم طول کشید. امشب شب عاشوراس. اونقد گریه کردم که انیس برام اب قند اورده.مهمونا رفتن. امیر هم هنوز اینجاس...
-انیس
-جانم ریحانه
-برو به امیر بگو بیاد ..بگو اگه نیاد به حضرت عباس کار دست خودم میدم..
حنانه ترسید.حالم خرابتر از اونی بود که الکی حرف بزنم.حنانه میدونست که اگه امیر نیاد من همین جا قیامت به پا می کنم. رفت. مامان امیر با رنگ پریدگی پیشم اومد.
-ریحانه
سرمو بلند کردم. نمیدونم چی تو چشمام دید که ترسید.کنارم نشست.
-ریحانه جان چی شده مادر؟
-...
-ریحانه جوابمو بده
-...
-ریحانه
نمیتونستم حرف بزنم. چشممو به در دوختم تا انیس و امیر بیان.
این بار داد زد:
-ریحانه
حتی نمیتونستم نگاش کنم...
در باز شد ...چشام دنبال امیر گشت اما فقط انیس بود که وارد شد.
هر چقد داد زدن و صدام کردن بی توجه بودم... بلند شدم..بی جون راه میرفتم.. قندم افتاده بود و پاهام تقریبا بی جون و بی حس شده بودن..توان راه رفتن نداشتم.هرلحظه امکان داشت بیوفتم . زمین خوردم...دوباره بلند شدم. دیگه چشام نمی دید...من فقط امیرمو میخوام... نمیدونم برای چندم ین بار زمین خوردم ...نمیدونم چقد داد کشیدم...نمیدونم چقد مشت زدم به زمین...
وقتی به خودم اومدم که بابای امیر،امیرو صدا کرد و امیر وارد شد. وقتی منو دید تعجب کرد.شاید فکر نمی کرد که اینقد دیوونه باشم.به سمتم اومد.بلندم کرد و منو به سمت اتاق برد...اونقد جیغ زدم که صدام در نمیومد. در اتاقو بست.
-دیدی امیر...دیدی اینقد نیومدی تا دیوونه شدم؟ دیدی نامرد؟؟؟؟؟؟ دیدی چی شد؟؟ تو رو به علی قسم تورو به حسین قسم چرا این کارارو با من میکنی؟؟؟؟؟؟
جوابمو نداد. اونقد تو ب*غ*ل*ش داد زدم که دیگه نایی برام نموند.
...
چشامو باز کردم.بوی عطر اشنایی تو بینیم پیچید. سرمو برگردوندم.امیر بود. بعد یه مدت جدایی الان دوباره پیشمه.با دستم موهاشو نوازش کردم.... یعنی ممکنه که این موها....
نه این امکان نداره..............
با نوازش دستم بلند شد.
-سلام
-سلام خانومم
-امیرم
-جانم
-قول بده...قول بده دیگه با من این کارو نکنی
-من میخواستم بری پی زندگیت
-زندگی من تویی لعنتی
از سر جام بلند شدم . موهامو شونه کردم و لباس مشکی خودمو امیرو اماده کردم. امروز روز عاشوراست. از امیر پرسیدم:
-میری هیئت؟
-اره
لباس مشکیشو بهش دادم. اروم لباسشو پوشید.دکمه های لباسشو بستم. برای چند لحظه سرمو روی قلبش گذاشتم..تاپ تاپ...اهنگ زندگی من در حال نواخته شدن بود.
اروم خودمو ازش جدا کردم.
-ریحانه
-جانم
-فردا...
-میدونم...ایشالا خدا خودش به هردومون رحم میکنه.
رفت و منم بعد اون از اتاق خارج شدم.سریع صبحانه خوردم و بعد به مسجد رفتم.اونقد زجه زدم تا شاید خدا دلش برام بسوزه....
-ریحانه
سرمو بلند کردم.انیس بود.
-داداشم و بچه ها هیئت دارن حیاطو واسه مراسم عزاداری اماده میکنن.
-الان امیر تو حیاطه؟
-اره
دیگه طاقت نیاوردم. چادری سرم کردم.اول از پشت پنجره نگاش کردم.داشت پرچم هارو وصل میکرد.
بدو بدو رفتم پیشش. پشت سرش ایستادم. نه..... نه این امکان نداره....مرد من...امیر من ...نمیتونه اینجوری اشک بریزه... کنارش ایستادم.اروم دست به پرچم های امام حسین اوردم و کمکش سعی کردم اونارو به دیوار بزنم.
-ریحانه توروخدا برو
-امیر
-میگم تورو به علی برو
نرفتم...فقط اشک ریختم.
پرچم هارو پرت کرد و با گریه رفت و باز من تنها موندم....
بدو بدو به خونه رفتم...اونقد گریه کردم که خوابم برد.
...
حیاط شلوغ بود.همیشه روزتاسوعا امیر اینا مراسم داشتن.هیئت محلشون هم میومد.اما امسال خیلی شلوغ بود. از صبح تا الان دارم از عزادارای حضرت عباس پذیرایی می کنم.از کنار هرکی میگذرم بهم میگه اجرت با ابوالفضل العباس. و منم فقط زیر لب میگم:
-یا قمر بنی هاشم...میگن تو بی طاقتی..میگن تو باب الحواجی...تو امیرمو شفا بده
...
از پنجره نگاش کردم.داشت پذیرایی می کرد. دلم براش رفت.
- خدایا ...قسمت میدم به حضرت عباس..خودت کاری کن منو امیر مثه قبلا شیم.
....................
تا شب مراسم طول کشید. امشب شب عاشوراس. اونقد گریه کردم که انیس برام اب قند اورده.مهمونا رفتن. امیر هم هنوز اینجاس...
-انیس
-جانم ریحانه
-برو به امیر بگو بیاد ..بگو اگه نیاد به حضرت عباس کار دست خودم میدم..
حنانه ترسید.حالم خرابتر از اونی بود که الکی حرف بزنم.حنانه میدونست که اگه امیر نیاد من همین جا قیامت به پا می کنم. رفت. مامان امیر با رنگ پریدگی پیشم اومد.
-ریحانه
سرمو بلند کردم. نمیدونم چی تو چشمام دید که ترسید.کنارم نشست.
-ریحانه جان چی شده مادر؟
-...
-ریحانه جوابمو بده
-...
-ریحانه
نمیتونستم حرف بزنم. چشممو به در دوختم تا انیس و امیر بیان.
این بار داد زد:
-ریحانه
حتی نمیتونستم نگاش کنم...
در باز شد ...چشام دنبال امیر گشت اما فقط انیس بود که وارد شد.
هر چقد داد زدن و صدام کردن بی توجه بودم... بلند شدم..بی جون راه میرفتم.. قندم افتاده بود و پاهام تقریبا بی جون و بی حس شده بودن..توان راه رفتن نداشتم.هرلحظه امکان داشت بیوفتم . زمین خوردم...دوباره بلند شدم. دیگه چشام نمی دید...من فقط امیرمو میخوام... نمیدونم برای چندم ین بار زمین خوردم ...نمیدونم چقد داد کشیدم...نمیدونم چقد مشت زدم به زمین...
وقتی به خودم اومدم که بابای امیر،امیرو صدا کرد و امیر وارد شد. وقتی منو دید تعجب کرد.شاید فکر نمی کرد که اینقد دیوونه باشم.به سمتم اومد.بلندم کرد و منو به سمت اتاق برد...اونقد جیغ زدم که صدام در نمیومد. در اتاقو بست.
-دیدی امیر...دیدی اینقد نیومدی تا دیوونه شدم؟ دیدی نامرد؟؟؟؟؟؟ دیدی چی شد؟؟ تو رو به علی قسم تورو به حسین قسم چرا این کارارو با من میکنی؟؟؟؟؟؟
جوابمو نداد. اونقد تو ب*غ*ل*ش داد زدم که دیگه نایی برام نموند.
...
چشامو باز کردم.بوی عطر اشنایی تو بینیم پیچید. سرمو برگردوندم.امیر بود. بعد یه مدت جدایی الان دوباره پیشمه.با دستم موهاشو نوازش کردم.... یعنی ممکنه که این موها....
نه این امکان نداره..............
با نوازش دستم بلند شد.
-سلام
-سلام خانومم
-امیرم
-جانم
-قول بده...قول بده دیگه با من این کارو نکنی
-من میخواستم بری پی زندگیت
-زندگی من تویی لعنتی
از سر جام بلند شدم . موهامو شونه کردم و لباس مشکی خودمو امیرو اماده کردم. امروز روز عاشوراست. از امیر پرسیدم:
-میری هیئت؟
-اره
لباس مشکیشو بهش دادم. اروم لباسشو پوشید.دکمه های لباسشو بستم. برای چند لحظه سرمو روی قلبش گذاشتم..تاپ تاپ...اهنگ زندگی من در حال نواخته شدن بود.
اروم خودمو ازش جدا کردم.
-ریحانه
-جانم
-فردا...
-میدونم...ایشالا خدا خودش به هردومون رحم میکنه.
رفت و منم بعد اون از اتاق خارج شدم.سریع صبحانه خوردم و بعد به مسجد رفتم.اونقد زجه زدم تا شاید خدا دلش برام بسوزه....