داستان بهشت من تهران|نویسنده فاطمه محمودی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Fatememhd
  • بازدیدها 3,267
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatememhd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/06
ارسالی ها
25
امتیاز واکنش
69
امتیاز
0
محل سکونت
اصف
*** به نام خالق خوبی ها ***
سلام ! اولین باریه که دست به قلم میشم برای نوشتن رمان ، نمیدونم چقدر میتونم موفق باشم ؟ اما قول میدم تمام تلاشمو بکنم برای ارائه ی یه رمان خوب …

.داستان ، زندگی دختری به اسم دلنواز رو روایت میکنه که به دلیل یه سری اختلافات با خانوادش شهر مادریش رو رها میکنه و برای تحصیل به تهران میره و در اونجا اتفاقات زیادی براش میفته ، اتفاقاتی که زندگی دلنواز رو زیر و رو میکنه ( این نکته راجع به داستان شایان ذکر است که همه شخصیت های داستان به نهایتشون میرسن )

عاشقم …اهل همين کوچه ي بن بست کناری ، که تو از پنجره اش پای به قلب منِ ديوانه نهادی ،تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟ من کجا ؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا ؟ تو به لبخند و نگاهي ، منِ دلداده به آهي ، بنشستيم تو در قلب و منِ خسته به چاهي … گُنه از کيست ؟ از آن پنجره ي باز ؟ از آن لحظه ي آغاز ؟ از آن چشمِ گنه کار ؟ از آن لحظه ي ديدار ؟ کاش مي شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگيرم جاي آن يک شب مهتاب ، تو را يک نظر از کوچه ی عشاق ببینم …
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:






    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    پست اول رمان بهشت من تهران | نویسنده فاطمه محمودی کاربر انجمن نگاه دانلود

    بسم الله الرحمن الرحیم

    با یاد خدا پست اولو میزارم ، از اونایی که منت میزارند و رمانو مطالعه میکنند خواهش میکنم نقدهای سازنده خودشون رو از ما دریغ نکن ، هر اشکالی دیدین یا هر پیشنهادی داشتین ارسال کنین.:61:


    عشقم و با دل سر قمارم نیست
    که تاب و طاقت آن مـسـ*ـتی و خمارم نیست
    چه عالمی است که دلی هست و "دلنوازی" نه
    چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست


    نسیمی که از پنجره اتاق میومد موهامو نوازش میکرد ، امشب پر از دلواپسی های دوست داشتنیه ، دلواپسی به خاطر یه سفر طولانی که در پیش دارم …

    تمام زندگیم خلاصه میشه تو چندین دست لباس ، لوازم آرایشی چند تا دفتر و کلاسور و به سری لوازم شخصی و مهم تر از بقیه دفتر شعرم … همه رو داخل یه چمدون چپوندم و زیپشو با صدای قیژ کشیدم ، حضور یه نفرو میشد حس کرد ، سر برگردوندنم که مامانو دیدم که با قدمای آروم اومد داخل اتاق ، نگرانی رو به آسونی میشد از صورتش خوند ...

    -مامانی ناراحتی ؟ تورو خدا بس کن دیگه ...

    - دلنگرانتم مامان ، چه جوری یکی یدونمو ول کنم به امون خدا بره شهر غریب .

    - اولا مواظب خودم هستم ، ثانیا اونجا تو خوابگاهم اتفاقی برام نمیفته …

    سرشو زیر انداخته بود و فکر میکرد ...
    چقدر من این زنو دوست داشتم …

    تو خودم فرو میرم ، هر چقدر هم اختلاف و مشکل باهاشون داشته باشم ، چه طوری میتونم دوری از این زن رو تحمل کنم ؟

    اخلاقش آروم بود و دلسوز ، حتی مهربونم بود اما اونقدری که من انتظار داشتم منطقی نبود و منو درک نمیکرد نه تنها مامان بلکه بابا هم همینطور بود و این بود منشاء تمام اختلافات !
    من ظاهرا خیلی خانوم و باشخصیت بودم ! اما تو وجودم یه دلنوازِ یاقی و شر و لجبازم بود ، البته تا حالا دست به شیطنتای ناجور نزده بودم ، اما ذاتم سرکش و نا آروم بود ، یه نگاه به آیینه روبه رو کردم .
    مامان چشماش به رنگ شکلات بود و موهایی همیشه کوتاه و بلوطی رنگ ، تقریبا چهره اش مهربون و معمولی بود …
    خودمو وارسی کردم ، موهایی پرکلاغی که همیشه نامرتب اطرافم رها بودن ، پوست روشن ، قد بلند ، اندامم ظریف بود اما معمولا چیزی که از من تو ذهن افراد میموند چشمای کشیده ی خاکستری رنگم بود …

    خیلی درونگرا بودم ، به جز چند نفر انگشت شمار دوست صمیمی نداشتم که البته اوناهم دیگه هیچ کدوم کنارم نبودن ، چیزی که منو به تنهایی سوق میداد حسادت بی مورد هم سن و سالای اطرافم بود ، یا بخاطر چهرم با بخاطر وضع مالیمون حتی بخاطر شعرام … اما از نظر من تا وقتی جای کسی نباشی حق نداری راجع به زندگیش قضاوت کنی مثلا من با این که همه چیز داشتم اما احساس خوشبختی نمیکردم … پدرم مهندس ساختمان بود و هرچیزی رو لب تر میکردم برام فراهم میکرد و تو زندگیم حسرت کوچک ترین چیزی رو روی دلم نگذاشت اما هیچوقتم ارزش معنوی برام قائل نبود ، و معمولا اختلاف داشتیم ولوشدم رو تخت مامانم گذاشت رفت ...
    کم کم چشمام گرم شد....

    تازه سپیده زده بود که دیگه بخاطر هیجان خوابم نبرد ، از رو تخت بلند شدم خونه غرق سکوت بود ، همینطور که آبمیوه میخوردم ، خاطراتمو تو این خونه مرور کردم ، جو خونواده همیشه منو از خودش میروند و تنها پناهگاهم دفتر شعرم بود ، همه ی خاطراتم ناراحت کننده بود ، انقدر ناراحت کننده که حاضر شدم قید زندگی راحتم رو بزنم و سختی غربت و زندگی تو خوابگاهو به جون بخرم …

    یه صبحونه ی مختصر خوردم و رفتم دوش بگیرم ؛
    دیشب با اکثر فک و فامیل خدافظی کرده بودم …
    ظاهرا برام آرزوی موفقیت کردن اما من میدونستم خونواده ی نسبتا مذهبی من براشون قابل قبول نبود که یه دختر جوون تنها بره یه شهر دیگه برای درس خوندن و حتما حسابی پشت سرم حرف میزنن ! نه تنها فامیل حتی پدرومادرمم راضی نبودن و بخاطر پافشاری من اجازه دادن برم …

    زندگی از نظر اون ها تحصیل تو یه دانشگاه معمولی یه شغل معمولی و و یه ازدواج معمولی بود ...

    سقفی که اونا برای زندگیشون تعیین کرده بودن از نظر من خیلی کوتاه بود شایدم من زیاد بلند پرواز بودم …

    حوله به تن از حمام اومدم بیرون …

    یه مانتوی دونه اناری و شال و شلوار مشکی رنگ پوشیدم با یه آرایش ملایم ته مایه مشکی تکمیلش کردم ، چمدون به دست از اتاق زدم بیرون ، بابایی بیدار شده بود ، راه افتادیم سمت فرودگاه …

    وارد فرودگاه شدیم ، اونقدرام شلوغ نبود ،چند مین روی صندلی ها منتظر نشستیم
    طولی نکشید که از بلندگو ها مسافرین پرواز از شیراز به مقصد تهران خونده شدند .
    با بابایی خدافظی کردم اونم یه خدافظی سرد کرد وگفت : آخرش کاری که خواستی بکنی رو کردی لااقل امیدوارم به مشکلی بر نخوری …

    مامان به آغوشم کشید و گونمو بوسید …

    با لحنی التماس وار ازم خواستن مواظب خودم باشم ...
    مامان بعد از نصیحت های همیشگیش منو به خدا سپرد و ازشون جدا شدم …
    صدای پام و حرکت چرخای چمدون که سکوت دم صبحیه فرودگاهو میشکوند و خودمو رسوندم به سکوی پرواز …

    رهایی از قید و بندهای بی حد و حصر تو خانه ی پدری و استقلال در پایتخت ، شهر دوست داشتنیم ، موقعیتیه که یه زمانی آرزوم بود ، اما گذشته از این حرفا یه حس جاذبه خاص بود که دلم و میبره به سمت تهران بهشت من تهران …
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    کنار پنجره ی هواپیما نشستم ، نگاهم به آسمون بود ، علی رغم استرسی که اولش داشتم پرواز خیلی خوبی بود ، رنگ آبی آسمون و عبور از بین ابرا بهم آرامش میداد … عاشق رنگ آبیم ، رنگ آبی برای من پر از زیباییه ، پر از خاطره ست !!!
    غرق افکار و دنیام بودم که پرواز نشست …

    چمدونمو تحویل گرفتم و سوار تاکسی شدم همونطور که با تاکسی سمت خوابگاه میرفتم ، به مامان یه زنگ زدم تا شاید با شنیدن صدام از شهر غربت از دلشوره هاش کم بشه …

    با صدای راننده تاکسی سیبیلو که گفت : بفرما آبجی … به خودم اومدم و یه نگاهی به ساختمون نوساز خوابگاه کردم بد به نظر نمیرسد !!! پیاده شدم و با نگهبان جلوی در سلام علیک کردم و رفتم داخل …
    خودمو به اتاق مسئول شیفت رسوندم در زدم و داخل شدم ، یه خانم پشت میز نشسته بود بعد از معرفی و یه کم صحبت کردن بلند شد و منم دنبالش راه افتادم ، خانم جباری سرپرست خوابگاه بود ، قدش تا سر شونه ی من بود و اما معلوم بود از اون مسئولای مثلا منظبطه که ایرادای بنی اسراییلی میگیره !

    همون طور که دنبالش میرفتم یه نگاه بهم کرد عینک فکستنیشو روی دماغ عقابیش جا به جا کرد ...
    - گفتی اسم وفامیلت چیه ؟
    - دلنواز شهبازی ...
    - چرا اومدی اینجا مگه شهرتون دانشگاه نداشت ؟
    عجب فوضولیه ها ...
    -دوست داشتم اینجا ادامه تحصیل بدم ، تهرونو دوست داشتم .
    - مگه درس خوندن مسافرته که هر جا خوشت اومد بری ...
    اینجا بود که فهمیدم اوضاع خرابتر از اون چیزیه که فکر میکردم !!
    اونم دید که دیگه جوابشو نمیدم یه چینی به دماغش داد و شروع کرد به تذکر بلغور کردن ...
    - در هر صورت خانومم خوابگاه مسافرت یا خونه ی خالت نیست ، مقررات خاص خودشو داره ...
    ورود و خروج به موقع ...
    حفظ شئونات اسلامی ...
    و مهمتر از همه دعوا کردن اینجا کاملا غدقنه ....کاملا ...

    یه نگاه انداختم به انگشت اشارش که تو هوا تکونش میداد و کلافه پوفی کشیدم .
    اما بیخیال نمیشد

    - میدونی که اینجا از بهترین خوابگاهاست و خیلی متقاضی داره ، پس باید همه طبق مقررات باشند اولین قانون شکنی آخرین قانون شکنیه .

    میخواست هم چنان زر بزنه که خوش بختانه یکی از پایین صداش زد ، به در قهوه ای یکی از واحدها اشاره کرد و رفت یه نفس راحت کشیدم خدا آخر و عاقبت ما رو با این اعجوبه به خیر کنه .

    در واحدو با صدای تق تق کوبیدم ، بعد از چند ثانیه در با صدای قیژ باز شد …
    با تعجب نگاه میکردم که چشمم به یه جفت چشم شیطون افتاد. با لبخند بهم سلام داد در حالی که سعی میکردم کفشامو بکنم بهش سلام دادم و رفتم داخل دو تا دختری که توی اتاق بودن با لبخند اومدن سمتم و گفتن :
    به خوابگاه فوق مدرن جبار سینک و دوستان خوش آمدی !!!

    با تعجب بهشون نگاه کردم که زدن زیر خنده یکیشون که تی شرت پرتقالی پوشیده بود گفت : من پوپکم بچه گیلانم ... پوستش روشن و موهای بوری داشت...

    اونی که در و برام باز کرده بود صورتش سبزه و نمکی داشت ، خندید و گفت منم ثنام بچه ناف کرمانشاه ...
    و نفر سوم چشمای مشکی و صورت گرد کوچولویی داشت با ناز گفت :
    منم ویشکام مال اراکم ...
    سر انگشتامو کشیدم لای موهامو و گفتم :
    از آشنایی باهاتون خوشبختم منم دلنوازم از شهر حافظ و سعدی ...
    با خنده باهاشون دست دادم...

    شروع به دید زدن اتاق کردم …
    یه اتاق نقلی با دیوارای زیتونی رنگ با یه جفت تخت دو طبقه و یه میز آیینه سفید ، کمد دیواری بزرگ و قفسه کتاب ساده ، نه خیلی بهتر از تصوراتم بود ...

    در حال دیدزدن بودم که ثنا گفت :
    صدای جبارسینک و شنیدیم مخ یکیو به کار گرفته بود نگو تو بودی !!!
    با حالت استفهام نگاشون کردم ،
    پوپک گفت : جبارسینک همون خانم جباریه خودمونه ...
    خندم گرفت چه لقب برازنده ای !!
    ویشکا - راستی رشتت چیه ؟
    من - حسابداری
    ویشکا - من که معماری پوپک شیمی ثنا اقتصاد ...

    جو دوستانه و گرمی بود یه جوری که انگار چند ساله با هم دوستیم...
    بعد از ناهار تا عصر دور از خودمون گفتیم .

    وسایلمو با کمک بچه ها تو کمد دیواری و قفسه کتاب جا دادم روی تخت دراز کشیدم ...

    زندگی توی خوابگاه اونقدارا هم سخت و طاقت فرسا نبود که فکرشو میکردم .
    اونم مدیون خونگرمی و مهربونی بچه ها بودم ...

    میون شوخی و خنده ی بچه ها شاممو خوردم ...
    بعد شام اتفاقی با بچه های اتاق رو به رویی آشنا شدم .

    مهلا ، پری سیما و مژگان و طهورا ...
    بچه های خوبی بودن ، البته به غیر از طهورا که تو نگاه اول ازش خوشم نیومد …
    نچسب و بداخلاق بود ، و انگار قصد داشت آزار بده چون وقتی گفتم شیرازیم ، شروع کرد از شیرازیا بد گفتن ، منم چون انتظار همچین برخوردیو نداشتم ناراحت برگشتم تو اتاق خودمون …
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    یه هفته از اومدنم به تهران میگذره همه چی خوب بوده تا الان …

    همین که پامو از کلاس گذاشتم بیرون ، فرزاد محتشمی جلوی پام سبز شد ، یکی از همکلاسیام بود ، با اون قد بلند و لاغر و موهای بور و پوست مایل به زردش آدم یاد موز میافتاد ، بی تفاوت از کنارش رد شدم ، که خودشو لوس کرد و گفت :خانوم محترم ، افتخار نمیدی ؟
    بی حوصله قدمامو تند تر کرد و اونم به تبعیت از من قدماشو تند کرد که به فاصله یه قدیمی پشت سرم بود ، لحن جدی شد …

    - دلنواز خانوم …
    - شما به چه حقی اسم کوچیک منو میارید ؟
    - خیلی خب ببخشید ، خانم شهبازی نمیخواین یه لحظه به من گوش بدین .
    - نه متاسفانه کار دارم ، یه زمان دیگه …
    - حالا خب نمیشه انقد تند راه نرید …

    بی توجه به حرفش هم چنان به تند قدم برداشتن ادامه دادم ، که کیفمو از پشت گرفت و ناچارا متوقف شدم ، از این کارش خوشم نیومد .

    - ببخشید آقای محترم میشه بگید چتونه ؟
    - خانوم شهبازی شما اصلا به حرفای من اهمیت نمیدی …
    قدمای آروم برمیداشتم دیگه جلوی در ورودی یونی بودیم …
    - الان اهمیت میدم ، بفرمایید …

    همین طور که آروم آروم به سلامت پشت ساختمون یونی میرفتم که کسی حرفامونو نشنوه شروع کرد

    - خب راستش من از شما خوشم اومده و دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم البته خب بلخره یه شناختی دارم نسبت بهتون ، مثلا این که متل تهرون نیستید و خوابگاه زندگی میکنید ، اما دوست دارم این شناخت بیشتر بشه …
    - ببخشید شما عادت دارید از زندگی مردم سر دربیارید ؟
    - مردم نه ، اما کسایی که ازشون خوشم میاد ، باید به شناختی نسبت بهشون پیدا کنم .
    - خب بهتره بهتون بگم ، نه تنها اصلا ازتون خوشم نمیاد بلکه علاقه ای هم به آشنایی باهاتون ندارم ، لطفا دیگه هیچ وقت مزاحمم نشید …
    - مطمئنی ؟ پیشیمون میشیا …
    - نه خیر ، پیشمون نمیشم نگران نباشید خدانگهدارتون …

    با قدمای محکم با غیض ، عرض کوچه رو طی کردم و برگشتم سمت در ورودی یونی که بچه ها رو دیدم که جلوی در دانشگاه ایستاده بودن ، زیر لب سلام گفتم و رفتم بینشون بعد از احوال پرسی چشم افتاد به طهورا که مثل آیینه ی دق رو به روی من بود اما به خیابون زل زده بود نگاهش رنگ حرص و عصبانیت داشت ، رد نگاهش و گرفتم رسیدم به یه بی ام دبلیو که دختر شیک و خوشتیپ ازش پیاده شد …

    دختره از کنار ما رد شد ، خیلی برام آشنا به نظر میومد اما بخاطر عینک آفتابی بزرگ روی صورتش قابل شناسایی نبود ، مانتوی رسمی و شلوار کتون جذب و کتونی های °361 که همه مشکی بودن ، موهای بور و زردش از زیر مقنعه بیرون زده بود . یه نگاه با ناز به من انداخت و بی توجه به نگاه خشمگین طهورا سمت ساختمون یونی رفت …

    طهورا از جمع خدافظی کرد و رفت …
    بلافاصله مژگان گفت این دختره، اسمش ربکاست از اون بچه پولدارای تهرونه ، تنها زندگی میکنه ،همه ی خونوادش اونور آبن …

    با اومدن اسم ربکا خیلی جا خوردم ، ممکنه خودش باشه ؟؟ موهای بورش ، پوست سفیدش مهر تاییدو میزنه رو این حدسم !!!

    مژگان ادامه داد : طهورا از وقتی اومده بود تهران باهاش یه جورایی دوست شده ، اما چند روز پیش ، ته راهرو یونی حسابی با هم دعواشون شد ، حراست هم حسابی حالشونو گرفت …

    با ذهن مشغول ، از جمع جدا شدمو برگشتم سمت خوابگاه …

    ********************

    من - ادعای عالی بودنت میشه ، اونوقت با این کثیف کاریات کف راه پله هارو به گند کشیدی ، نگاه کتونیام به چه روزی افتاده …
    طهورا - من کی ادعایی داشتم ؟
    من - همون روز اول که از شیرازیا چرت و پرت گفتی ، منظورت این بود که یه چیزی هستی …
    طهورا - همچین منظوری نداشتم ، هر چیزیم راجع به شیرازیا گفتم ، راست گفتم ، تو هم تنت میخاره که سر به سر من بزاری ، وگرنه خودت میدونی بخاطر بارون خیابون گل آلود بود و کفشام …
    نذاشتم حرفاشو تموم کنه و در کمال ادب (!) ازش خواستم دهن مبارکو گل بگیره !
    اونم با عصبانیت در اتاقشونو بست ، منم در حین رفتم به اتاق خودمون الفاظ شایسته ای (!) به روح پر فتوحش نسبت دادم …
    فقط ثنا داخل اتاق بود که اونم سرش تو کتاب بود ، حوصلم سررفته بود واسه همین گوشیمو با وایرلس خوابگاه کانکت کردم همین طور که تو شبکه های اجتماعی گشت و گذار میکردم که تو پیج اینستاگرام یکی از بچه های یونی چشمم به عکس ربکا تو لیست فالوینگش افتاد اسمش رو صفحه گوشیم نقش بسته بود ، سریع لمسش کردم بعد چند ثانیه پیجش باز شد خوشبختانه قفل نبود عکساش دونه دونه نمایان شدند ، دقت کردم حدسم درست بود ، خودِ خودش بود ، چشمای دریاییش ، موهای طلاییش یه نمونه زنده از سیندرلا بود … اولین عکسش کنار بی ام دبلیو سفیدش توی حیاط یه ویلای خیلی لوکس بود ، دومین عکس با دوستاش تو جاده چالوس بود سومین عکس تو یه مهمونی اشرافی بود عکساشو تندتند رد میکردم تا این که بین انبوه عکسا بلخره اونی رو که میخواستمو پیدا کردم …

    دستام میلرزید ، اما با این حال سعیمو میکردم که با دقت چهره ی پسری رو کنکاش کنم که در کنار برج ایفل ربکا رو در آغـ*ـوش گرفته بود ...

    چقدر به اون چهره ای که همیشه جلوی چشممه شبیه ! البته اون یه پسر بچه بود و این یه مرد بالغ …
    اما همون اندازه جذابه …

    هنوزم چشماش آسمون رو یاد آدم میاره ، هنوزم آدم رو مسخ میکنه ، هنوزم غرور مردونش منشاء اخم رو صورتشه … تنها چیزی که جدیده ، ته ریششه که خاص ترش کرده …

    چه ذوقی کردم از دیدن عکسش ، اما متاسفانه هنوزم باور نمیشد که اون عشق قدیمیمه …

    یه عشق گنگ و مبهم …
    یه عشق بچگونه …
    اما هیچکس حق محکوم کردن عشقمو نداره چون خاصیت عشقه که حکم میکنه غیر منطقی و ناخودآگاه باشه اما اختیاری نباشه ...
    دوست داشتن با عشق یه دنیا تفاوت داره …
    وقتی عاشق باشی برات مهم نیست عشقت به تو حسی داره یا نه ...
    یا حتی اصلا تو رو به یاد میاره یا نه ...
    فقط زمانی که اسمش میاد یا عکسشو میبینی مبهوت میشی ...
    یا مثل همیشه برای دیدن دوبارش حتی به مدت کوتاه بال بال میزنی با این که هیچ وقت این فرصت برات مهیا نمیشه ...
    عشق واقعی غیر ممکنه فراموش بشه …
    و مهم تر از همه عشق تاریخ انقضا نداره …
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    با صدای غرغرای پوپک بیدار شدم چشمامو به سختی باز کردم همون طور که خمیازه میکشیدم چشمم به پوپک افتاد
    پوپک - مگه تو هشت و نیم کلاس نداری ؟
    من - مگه ساعت چنده ؟
    ثنا از اون طرف اتاق - ساعت خواب ! هشته ...
    سریع دویدم دست و صورتم و شستم ویشکا رو در حال کرم پودر زدن دیدم از تو آیینه بهم نگاه کرد و گفت :
    منم کلاس دارم سریع بپوش باهم بریم ...
    مانتوی سورمه ای مو با شلوار جین همرنگش پوشیدم
    وقت آرایش نداشتم فقط ریمل و رژ زدم و سریع کتونیای سفیدم و پوشیدم و خودمو به ویشکا رسوندم ...
    تو طول مسیر کوتاه یونی مدام تو فکر بودم ...

    دیشبم از شدت فکر و خیال بود که خوابم نبرد و صبح خواب موندم ...

    تو طول شب فلش بک زده بودم به 6-7 سال پیش و تمام خاطرات اون دورانو مرور میکردم زمانی که یه دختر بچه احساساتی و ساده بودم ...

    اون زمان تو شیراز زن و شوهر سالخورده تهرانی همسایه ما بودن . یکی از روزها بخاطر سروصدا رفتم دم پنجره تا بیرون و نگاه کنم که چشمم یه پسر شاید 17 - 18 ساله با لباسای آنچنانی تو کوچه ایستاده بود و بچه های محل حسابی تحویلش گرفته بودن شاید سنگینی نگاهم و حس کرد که سرشو بالا گرفت و چند ثانیه ریزبینانه به من چشم دوخت و من از خجالت سریع از پشت پنجره کنار رفتم ، شاید چند بار اینطوری کوتاه از پشت پنجره باهم رو به رو شدیم که بعد ازمدتی فهمیدم نوه ی همون پیرمرد تهرانیه و اسمش رادینه ...
    تعطیلی مدارس مساوی شد با این که رادین و خواهرش برای تعطیلات اصفهان بمونند اون موقع ۱۲-۱۳ سالم بود توی ذهنم تعریف خاصی از جذب جنس مخالف نبود اما رادین برام تو نظر اول واقعا جذاب و خاص بود …
    کم کم وقتی دم پنجره میستادم اونم با اشتیاق و ریزبینانه نگام میکرد …

    تعریف عشق تو اون سن همین بود دیدارهای کوتاه صحبتی رد وبدل نمیشد این نگاه ها بودن که حرف میزدند …
    من می فهمیدم که چرا همیشه مُصره برای همیشه جلوی خونه ی ما بایسته …
    میفهمیدم فقط به اون فکر میکنم و اونو دوست دارم ...
    احساساتم خیلی خام بود خیلی ...

    تابستون تمام شد رادین برگشت تهران و اما خوشبختانه خواهرش شیراز موند و شد همکلاسی من ...
    من برای دیدن دوباره ی رادین لحظه شماری میکردم رادین و خونوادشم بخاطر ربکا خواهرش ، زیاد شیراز میومدن و این از نظر من عالی بود …

    خواهرش ربکا ، بخاطر مشکلات خونوادگی با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکرد ، چندسالی گذشت دیگه منو ربکا دوستای صمیمی شده بودیم و چند سال هم همکلاسی بودیم و همین تاثیر داشت تو روابط منوو رادین ، طوری که نسبتا بهم نزدیک شده بودیم و رادین غیر مستقیم احساساتشو بهم ابراز میکرد …
    تا این که هردوشون برگشتن تهران و چند ماهی دیگه پیداشون نبود و البته تو این مدت پدرم خونه جدید خرید و ما از خونه قبلی کوچ کردیم …
    دیگه هیچوقت ندیدمشون ...
    اما هیچ وقت فراموشم نشدند …
    رادین اولین کسی بود که به احساسم نزدیک شد و البته آخرین کس …
    نمیدونم چرا هیچکس برام مثل رادین نشد ...
    شاید نشه اسمشو گذاشت عشق ، یه علاقه ی خاص تو اوج نوجوونی …

    بعد از اون دیگه اجازه ندادم کسی وارد زندگیم بشه …
    با این که بخاطر قیافم خیلیا طرفم اومدن …

    عشق آتشین خیلی داغ و پر حرارته اما بلخره خاموش میشه و وقتی خاموش شد جز خاکستر ازش باقی نمیمونه اما علاقه من به رادین مثل یه شعله است که مدام میسوزه اون شور و حرارت و نداره اما خاموش نمیشه به آسونی ، من حسم صادقانه بود هر چی باشه بهتر از عشقهای دروغین امروزه …

    وقتی فهمیدم دیگه هیچوقت نمیبینمش فکر کردم آخر دنیاست ، من موندم و دلی که تو اوج بچگی درگیر عاشقی بود و دفتری که در وصف رادین پر از شعر شد رادین و عشقش بود که از من یه شاعر ساخت ، چون تسلیم نشدم و پای زندگیم جنگیدم دووم اوردم ، احساسات پاک و بچگونم خط کشید روی مثلی که میگفت : از دل برود همان که از دیده برفت …

    دیروز عصر پس از سالها عکسشو دیدم دست خودم نبود که دلم براش پر میکشید چقدر سخته که معشوقت کلا فراموشت کنه ...

    دیشب تک تک خاطراتم رو مرور کردم به سریش سبب لبخندم میشد یه سریش چشامو تر میکرد ...

    ( تک تک لحظه های با تو رو من دوره کردم / من خدا رو هم خسته کردم )



    عاشقم …
    اهل همين کوچه ي بن بست کناری ،
    که تو از پنجره اش پای به قلب منِ ديوانه نهادی ،
    تو کجا ؟
    کوچه کجا ؟
    پنجره ی باز کجا ؟
    من کجا ؟
    عشق کجا؟
    طاقتِ آغاز کجا ؟
    تو به لبخند و نگاهي ،
    منِ دلداده به آهي ،
    بنشستيم
    تو در قلب و
    منِ خسته به چاهي …
    گُنه از کيست ؟
    از آن پنجره ي باز ؟
    از آن لحظه ي آغاز ؟
    از آن چشمِ گنه کار ؟
    از آن لحظه ي ديدار ؟
    کاش مي شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
    همه بر دوش بگيرم
    جاي آن يک شب مهتاب ،
    تو را يک نظر از کوچه ی عشاق ببينم



    غرق افکارم بودم که متوجه شدم یه نفر صدام میکنه ، برگشتم سمتش ویشکا بود ...
    - دلنواز عزیزم حالت خوبه ؟؟؟
    تو چهرش تعجب و نگرانی موج میزد ...
    - آره چطور مگه ؟
    - هر چی باهات حرف میزنم اصلا حواست نیست جلوتو نمیگرفتم دانشگاهو رد میکردی چیزی شده ؟

    اطرافمو نگاه کردم ... کی رسیده بودیم یونی ؟؟

    - نه خوبم عزیزم یکم دیشب کم خوابیدم ...

    به ساعت مچیم نگاه کردم چند مین دیگه کلاسم شروع میشد خدافظی کردم و رفتم سر کلاس ...

    خیلی بی حوصله وارد کلاس شدم ، اولین کسی که وارد شدم چشمم بهش افتاد ، فرزاد محتشمی بود که ولو شده بود روی صندلی و نیشش تا بنا گوش باز بود و چند تا از بچه ها هم اطرافش نشسته بودن خیره شدن به من و فرزاد آروم به چیزی بلغور کرد و همشون زدن زیر خنده …
    خیلی بهم برخورد و کفری شدم ، با عصبانیت روی یکی از صندلی ها آخر کلاس نشستم …
    استاد سرلک اومد سرکلاس و یه مرد میانسال موهای جوگندمی و شکم برآمده … شروع به تدریس کرد و بعد از چند مین ، استاد روی وایت برد یه مسئله روی وایت برد نوشت ،رو به همه گفت : هر کس بتونه همین الان این مسئله رو حل کنه نیم نمره به میان ترمش اضافه میشه …

    از بی حوصلگی و عصبانیت حالی نگاهم به وایت برد ننداختم ، اما فرزاد از صندلی بلند شد خود انیشتین پنداریش گل کرد ، یه نگاه تمسخر آمیز به من انداخت و با چند قدم خودش رو به وایت برد رسوند ، با ماژیک شروع به نوشتن اعداد و ارقام کرد …
    یه مین نگذشت که استاد سرلک گفت : آقای محتشمی معلومه دارین چیکار میکنین ؟
    فرزاد خیلی حق به جانب گفت : این دیگه چه سوالیه ، خب دارم مسئله رو حل میکنم …
    میلاد منتظری از ته کلاس گفت : جدی فرزاد جون ؟ ما فکر کردیم داری شخم میزنی …
    استاد سرلک چشم غره ای برای میلاد اومد و به فرزاد گفت : بفرمایید بشینید ، راه حلتون غلطه …
    میلاد هول شد و گفت : استاد یه کم فرصت بدید …
    استاد خیلی محکم و قاطع گفت : به هرکسی یه بار فرصت داده میشه …
    فرزاد دست از پا درازتر برگشت سر جاش …
    استاد همین طور که آهسته به سمت صندلیش میرفت تا بشینه گفت : خب کس دیگه ای نیست ؟
    یه نگاه به مسئله رو وایت برد انداختم و از جام بلند شدم …
    استاد سرشو بالا گرفت ، همین طور که به من نگاه میکرد ، گفت : خوبه ، این بار یکی از بین خانوما …
    ماژیک سمتم گرفت و گفت : خب بفرمایید خانم شهبازی …
    ماژیک به دست گرفتم و یه بار مسئله رو با دقت خوندم و شروع کردم به نوشتن …
    بعد چند مین از وایت برد فاصله گرفتم ، استاد با دقت راه حلو خوند ، با تحسین بهم نگاه کرد …
    - آفرین خانم شهبازی ، نیم نمره به میان ترمتون اضافه میشه … البته این مهم نیست ، من میخواستم توانایی دانشجوها رو محک بزنم …

    زیر چشمی به فرزاد نگاه کردم ، زیرزیرکی خندیدم …
    چند مین بیشتر طول نکشید که کلاس تموم شد ، یه نگاه تمسخر آمیز به فرزاد انداختم و زدم بیرون …

    جلوی در یونی بودم که یه دست روی شونم نشست ، برگشتم که سوگل هاشمی بود …

    - دمت گرم باو این فرزادو خیط کردی …

    شادی رئوفی هم کنارش بود …

    شادی- آره ، پرچم دخترا بالاس …
    سوگل - حالا جایزت ، میخوایم ببریمت دربند …
    من - راضی به این زحمتا نیستم …
    شادی - زحمت چیه ؟ با ماشین نژلا میریم ، چندتا دیگه از بچه ها هم میان ، جمعم دخترونه ست …

    نژلا خودش رو به ما رسوند ،
    شادی - خانمو راضی کردیم …
    نژلا - خوبه … بزنید بریم …

    سوار زانتیای نژلا شدیم ، دو تا ماشین دیگه هم پشت سرمون بودن …
    نژلا تا در بند با بچه ها کورس گذاشته بود صدای موزیک ماشینامون گوش جاده رو کر میکرد ، خیلی زود رسیدیم همگی از ماشین ها ریختیم پایین ، با دیدنش ابروهام ناخودآگاه رفت بالا … اون اینجا چیکار میکرد ؟
    ...
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    سرمو انداختم پایین با بچه ها تا یه جایی پیاده روی کردیم … بین راه بچه ها میگفتن و میخندیدن تا بلخره به جارو پیدا کردیم و نشستیم …
    هانیه - خب میگما اونایی که تازه واردن خودشونو معرفی کنن .
    نژلا - بنده نژلا صدیق هستم خونمونم لویزانه رنگ مورد علاقم صورتیه …
    هانیه - تورو نگفتم بقیه که نمیشناسیم .
    من - من دلنواز شهبازیم خونمونم شیرازه …
    هانیه - اها پس خوابگاهی …
    من - اوهوم …
    هانیه - خوشبختم …
    همین طور که میگفتم منم همینطور به نگاهی به چهره ی بهت زده ی ربکا نگاه کردم . که از جا بلند شد و من در آغـ*ـوش کشید . از هم جدا شدیم …
    - دلنواز تو اینجا چیکار میکنی ؟ باور نمیشه …
    - من قبلا تو یونی دیده بودمت اما روم نشد بیام طرفت …
    - نه من تو این چند روز ندیدمت فقط الان که دیدمت قیافت به نظرم آشنا اومد اما شک داشتم تو باشی …

    سوگل - بیا اینام آشنا دراومدن …
    عاطفه - دوستای قدیمی بودین ؟
    ربکا - آره ، شش ، هفت سال پیش …
    سوگل - خوش به حالتون ، من که تمام دوستای قدیمیمو گم کردم فقط یه همسایه داشتیم شش سالم بود رفتم خونشون جیش کردم ، حالا پسرش همکلاسیمه ، هر بار میبینتم میگه چطوری شاشو ؟؟!!

    همه خندیدیم ، ربکا دستمو گرفت و از جا بلندم کرد و رفتیم تا تو محوطه ی اطراف دوتایی قدم بزنیم ، حسابی ذوق کرده بودم …

    ربکا - خب چطوری دختر ؟ خونوادت خوبن ؟
    من - خوبم ممنون … اونام خوبن … شیرازن منم فعلا خوابگاه مستقرم …
    ربکا - آها به سلامتی … خوابگاه خوبه ؟ مشکلی نداری ؟
    من - فعلا نه خداروشکر … تو چطوری ؟ خونوادت چطورن ؟
    یه آه کشید و گفت - خودم خوبم اما دیگه خونواده ای ندارم …
    یهو تو دلم خالی شد … با تردید گفتم - چطور ؟ اتفاقی افتاده خدایی نکرده ؟
    دستاشو تو جیبش کرد و گفت : نه خداروشکر همشون سالمن ، اما از هم جدا افتادیم …
    نفس راحتی کشیدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم - حالا مگه مامانت اینا کجان ؟
    نگاهشو به زمین انداخت و گفت : سال اول دبیرستان که رفتیم تهران و دیگه ندیدمت مامان و بابام از هم جدا شدن ، حضانت من و برادرمو دادن به بابام ، پاسه همین مامانم تنهایی برگشت شیراز چند ماهی پیش مادر بزرگم و پدر بزرگم موند و برای ادامه تحصیل رفت کانادا … بابامم رادینو فرستاد فرانسه برای ادامه تحصیل و خودش یک سال تهران کنار من موند و بعد به بهونه ی کار رفت دوبی و اونجا ازدواج کرد و منم چند سالی مادر بزرگ پدریم زندگی کردم تا پارسال که مادربزرگم فوت شد و من تنها شدم فقط هر از گاهی میرم پاریس به رادین سر میزنم … البته انقدر دوست اطرافم جمع کردم که حوصلم سر نره اما شب تنهایی سر کردن برای یه دختر تنها خیلی سخته …

    کنار هم روی تخته سنگ نشستیم دستمو گذاشتم پشتش که سرشو رو شونم گذاشت و گفت : خیلی خوشحالم که بعد از این همه سال تورو میبینم ، دلنواز اگه میشه بیا پیش من زندگی کن بهتر از خوابگاه که هست ؟
    نگاهمو از رو به رو گرفتم به صورتش دوختم …
    - معلومه که بهتر از خوابگاهه اما ترجیح میدم مزاحم تو نشستم فعلا البته پدر و مادرمم اجازه نمیدن …
    - مراحمی دلنواز … اما بهت اصرار نمیکنم که اذیت نشی ، اما اگه قابل دونستی در خونه ی من به روت همیشه بازه …
    ازش تشکر کردم و بعد از به سری حرفای متفرقه راجع به یونی و خوابگاه و … برگشتیم پیش بچه ها و بعد از خوردن هله هوله ، بقیه بچه ها با ماشین نژلا و هانیه خودشون رفتن سمت خونه هاشون من و ربکا هم تو ماشینش تنها بودیم …
    - ربکا ، کیانا رو یادته چاق و عینکی بود …
    - اها همون که نخاله بازی درمییورد …
    - اره همون … شوهرش دادن ، اخرش این همه نخاله بازی دراورد هیچی نشد …
    - حقش بود نخاله ی ایکبیری ، راستی ساناز چی شد همون قد بلند لاغره …
    - اها اون که شر بود همش با معلما و معاون دعواش میشد …
    - اره همون خیلیم شیطنت میکرد …
    - درسو ول کرد و با یه پسره رفت انگلیس …

    تا خوابگاه کلی خندیدیم ، جلوی در خوابگاه ماشین متوقف کرد از ماشین پیاده شدم و در بستم ، خم شدم از پنجره با ربکا خدافظی کردم .
    - دلنواز فردا عصر پایه ای با بچه ها بریم تهران گردی ؟
    - اره فقط باید دوساعت بعد از اذان مغرب خوابگاه باشم …
    - اوکی پس میام دنبالت … خدافظ …
    - خدافظ گلم …

    رفتم سمت ورودی خوابگاه و براش دست تکون دادم اونم رفت … به نگهبان خسته نباشیدی گفتم و سرمو گرفتم بالا که طهورا رو دیدم که از جلو پنجره کنار رفت ، اما دیگه دیر شده بود چون من دیدمش پس از اون موقع تا الان در حال دید زدن من بوده شونه ای بالا انداختمو رفتم از راه پله ها بالا …
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    از کلاس زدم بیرون ، ربکا رو جلوی در کلاس دیدم که با یه آقا مشغول حرف زدن بود ، نمیتونستم پسره رو ببینم رفتم نزدیکشون و بهشون سلام داد ، پسره روش رو بهم کرد ، چشمای سبز که با تی شرتش همرنگ بود ، شلوار جین آبی … ولی بیشتر از چشماش ، اصلاح عجیب مو و سیبیلش توجهمو جلب میکرد ، بعد از سلام و احوال پرسی خودش و شهنام از اقوام ربکا معرفی کرد .

    - دلنواز کلاسات تموم شد ؟
    - آره چطور ؟
    - خب راستش من تا ساعت شیش کلاس دارم ، اگه برات زحمتی نیست با شهنام جان برو ، بوتیک که امروز دست تنهاست …
    - نه زحمتی نیست … فقط باید دو ساعت بعد از اذان حتما برگردم خوابگاه …
    - مرسی گلم ، منم تا اون موقع کلاسم تموم شده خودمو میرسونم .

    با ربکا خدافظی کردم و دوشادوش شهنام راه افتادم سمت در خروجی یونی …

    فرزاد محتشمی جلوی در یونی ایستاده بود و نگاهش با اخم تا ماشین شهنام دنبالتون اومد …

    سوار شدیم من یه کم معذب بودم ، سرمو زیر انداخته بودم و با گوشیم کار میکردم …

    - شما تازگی با ربکا دوست شدین ؟
    - نه اتفاقا خیلی وقته اما ، به تازگی همو پیدا کردیم .
    - چه جالب … یعنی چند ساله باهم دوستین ؟
    - شاید شیش ، هفت سال …
    - فکر کنم شما رو بشناسم ، شیراز زندگی میکردین قبلا … نه و یه مدتی همکلاسی ربکا بودین …
    - درسته این چیزارو از ربکا شنیدین …
    - نه …
    - پس از کجا میدونستین ؟
    - بماند …

    منظورش رو نمیفهمیدم دستی به موهام کشیدم … بعد چند مین تو پارکینگ مجتمع تجاری ماشینشو که یه آزرا مشکی رنگ بود ، پارک کرد ، خودمونو با پله برقی به بوتیک لباس رسوندیم ، کلید انداخت و قفلو باز کرد ، درو باز کرد و منتظر شد تا من برم ، منم بدون تعارف وارد شدم و بعد از من شهنام ، دکوراسیون نسکافه ای رنگ با لباسای فندقی مانکن های پشت ویترین و پارکت های شکلاتی یه طیف از رنگ قهوه ای رو تو مغازه ایجاد کرده بودن …

    بعد از این که یه چرخ کوچولو زدم در کنار شهنام پشت دخل نشستم ،
    - ببخشید که شما رو هم امروز از کار از زندگی انداختم ، چند روز دیگه روز مرده ، واسه همین امشب احتمالا شلوغ بشه ، منم دست تنها بودم …
    - دشمنتون شرمنده … منم کار خاصی نداشتم …
    - به هرحال خیلی ممنون که اومدین … راستی رشتتون چیه ؟

    تا خواستم جواب بدم در شیشه ای بوتیک باز شد و یه دختر سبزه و لاغر اندام که لباسای گرون قیمتی پوشیده بود وارد شد …

    شهنام سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کرد معلوم بود آشنا هستن ، بعد از احوال پرسی تازه نگاهش مغرورش به من افتاد و سر تا پامو کاوید …

    - راستی یادم رفت معرفی کنم ، دلنواز خانوم یکی از دوستام هستن که امروز افتخار دادن برای کمک اومدن اینجا …
    تعجب کردم که چرا منو دوستش معرفی کرد …

    - دلنواز خانوم ، ایشون هم گندم خانوم هستن ، از بهترین دوستای قدیمیم …

    دختره با سردترین حالت ممکن ، اظهار خوشبختی کرد که جوابشم گرفت و کاملا بی توجه به من مشغول حرف زدن با شهنام شد و تلاشای شهنام برای شرکت دادن من تو بحثشون بی نتیجه موند ، چون هم من و هم گندم به صحبت با هم تمایلی نداشتیم …

    نزدیکای غروب آفتاب بود و بوتیک شلوغ شده بود که ربکا خودشو رسوند به بوتیک و منم با تاکسی برگشتم خوابگاه …

    *******************************

    ساعت یازدهِ صبحِ اواخرِ آبان ماه بود و آسمون ابری ، کلاسم تموم شده بود با قدمای آروم خودمو به پله ها رسوندم و عطسه کردم که یه دست رو شونم نشست برگشتم عقب که ثنا رو دیدم
    - چرا سرما خوردی دختر ؟
    - دیشب با ربکا رفته بودم پارک یه کم سرد بود اما جات خالی خودش گذشت …
    - دوستان به جای ما … مواظب خودت باش راستی این چند وقت طهورا مدام پشت سرت حرف میزد درمورد همین بیرون رفتنت با ربکا ، حواست باشه آتو دستش ندی …
    مژگان و طهورا رو دیدم که دم در یونی ایستاده بودند با نیشخند گفتم - بفرما حلال زاده رو …
    خودمونو بهشون رسوندیم طهورا طلب کارانه به من نگاه میکرد ، که ثنا بهش گفت : خوبی خوش میگذره ؟

    طهورا نگاهشو از من نگرفت و گفت : مثل این که به شما خیلی بیشتر خوش میگذره ، هر روز گذشت و گذار و تهران گردی …
    برای این که ضایعش کنم جوابشو ندادم و مشغول حرف زدن با مژگان شدم چند مین گذشت که صدای بوق یه ماشین نگاهمونو به سمت خیابون کشوند ، ربکا بود ، شیشه رو داد پایین و سلام داد به همه و بی توجه به نگاه حرصی و عصبی ربکا ازم خواست سوار ماشینش بشم ، از جمع خدافظی کردم و سوار که شدم ماشین از جا کنده شده .

    - ربکا کجا میریم ؟

    - بریم یه جا یه چیزی بزنیم .

    یه مین فقط صدای بهزاد لیتو بود که تو ماشین میپیچید و منم با ذوق به تردد بی وقفه آدمای مختلف تو خیابون های تهران و نگاه میکردم .

    ربکا به حرف اومد …
    - طهورا دوستته ؟
    - نه بابا از بچه های خوابگاهه البته خداروشکر تو اتاق ما نیست . حالا چطور ؟
    - میدونی که از اون عوضیاشه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی ؟
    - نه چیزی شده ؟
    - حدس میزنم پشت سرت زر زر کرده.
    قیافم تو هم رفت ..
    - یعنی چی ؟ از کجا میدونی ؟
    - میبینی که من دوست و رفیق زیاد دارم … تو یونی هر چی بشه سریع میفهمم حالا ناراحت نباش ارزششو نداره کی به حرف این گوش میده ؟

    دستامو مشت کرده بودم و حسابی تو فکر بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد از تو کیفم دراوردم ...
    - کیه ؟
    - اوه مامانمه بزن کنار یه لحظه …
    صدای موزیکو خفه کردم و ماشین کنار جاده متوقف شد ،
    - بله مامان ؟
    - سلام خوبی ؟
    - سلام خوبم ، تو خوبی ؟
    - خوبم ، کجایی ؟
    -دارم برمیگردم خوابگاه …
    - خیلی خب ، دلنواز مامان بزرگت بدحال شده واسه همین چند وقتی میریم آباده … گفتم یه موقع زنگ نزنی خونه نگران بشی …
    - خیلی خب ، کی راه میافتید ؟
    - بعد ناهار … کاری نداری ؟
    - نه خدافظ
    -خدافظ

    چند ساعتی تو خیابون و مرکز خریدا گشتیم ، نهارمونم تو فست فود خوردیم ، خوش گذشت زیاد فکرمو مشغول نکردم با خودم گفتم برگشتم خوابگاه راجع بهش تصمیم میگیریم .

    عصر بود که ربکا دم خوابگاه پیاده ام کرد و رفت . نم نم بارون میزد …

    از پله ها رفتم بالا در اتاق و زدم و خم شده بودم بند کفشمو باز میکردم که ثنا در و باز کرد خواستم برم داخل ، که در اتاق رو به رو با صدای گوش خراشی باز شد ، برگشتم عقب هیکل قناص طهورا رو تو چهارچوب در دیدم که مهلا و پری سیما از دو طرف بازوشو گرفته بودن و مدام با حرفاشون سعی میکردن آرومش کنن …

    اول تعجب کردم اما سریع خودمو جمع کردم و گفتم :
    ولش کنین ببینم میخواد چی بگه …

    مهلا و پری سیمایه کم ازش فاصله گرفتند اونم سریع گفت :
    تو به بچه های خوابگاه گفتی من خواستم با my friend ربکا دوست بشم ؟

    عجب عوضییه ! حسابی از دستش عصبانی شدم و یه نگاه به پری و مهلا کردم و گفتم :نه ، چرا باید راجع به تو حرف بزنم …

    اومد جلوتر و گفت :پس زر زر کردناتو حاشا میکنی …
    حسابی لجم دراومد ، بهش توپیدم : تو بین بچه های یونی پشت سر من زرت و پرت الکی کردی ، دست پیشو میگیری پس نیوفتی بدبخت …

    با قیافه ای حق به جانب گفت : کدوم خری گفته من پشت سر تو حرف زدم ؟ تو کی باشی آخه … چهار تا پسر دنبالت افتادنو و خودشیرینی واست میکنن فکر کردی خبریه ؟ یا نکنه اون ربکای بی پدر و مادر زیر گوشت جفنگ خونده ؟

    داشت منکر همه چی میشد اما دیگه فهمیدم همش به خاطر حسادته ، گفتم :فضولی منو نکن ، بعدشم جز تو کدوم سگی پست سر من واق واق اضافه میکنه ؟
    از حرفام جا خورد نگاهش به پشت سرم بود رد نگاهش و گرفتم ویشکا و پوپک هم به ثنا اضافه شده بودن و با تعجب به دعوای ما نگاه میکردن خوبیش به این بود که هیچ کدومشون برای این که جلومو بگیرن اقدامی نمیکردن .



    طهورا حرف زدنش کم از داد نداشت و گفت :
    اندازه دهنت حرف بزن نکنه به ربکا جونت دری وری گفتم ناراحت شدی . ببین بچه جون ربکا خودش هفت خطه ، ازش بهت چیزی نمیرسه خودتو بهش نچسبون .

    حرف زدنش از اراذل اوباش بدتره بهش گفتم :
    منو با خودت مقایسه نکن مثل تو واسه دو ریال له له نمیزنم که فقط به فکر تیغ زدن این و اون باشم . بعدشم تو فضول رابـ ـطه ی ما نباش .

    یه نیشخند زشت زد و گفت : البته تو این شکی نیست که شما وضعت خوبه لباسای خوشگل خوشگل میپوشی بوهای خوب خوب میدی البته که ما مثل تو نیستیم چون ما بخاطر پول خودمون و نمیفروشیم !!!

    یه لحظه جلوی چشمام رو خون گرفت بدنم گر گرفته بود هیچی نفهمیدم جز این که دست چپم رو صورت طهورا فرود اومد ! و طهورا رو میدیدم که با چشمای گرد شده منو نگاه میکرد و دستش رو صورتش بود . واقعا به چه حقی این حرف و به من زد سیلی کمش بود خدایا من تا حالا دوست پسرم نداشتم چطوری اینقد راحت بهم تهمت میزنه چرا اینقدر این بشر انقد پسته ؟
    وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم تره و با طهورا تو دفتر سرپرست خوابگاه پیش مسئول شیفت نشستیم .
    مسئول شیفت که خانم رحیمی بود یه نگاه بهمون انداخت و گفت :
    واقعا خجالت میکشید خوابگاه جای این کاراست ؟ روم به دیوار شما دانشجویید … اونوقت بدتر لات های تو خیابون به جون هم می افتید ؟ واقعا واسه خودم و خودتون متاسفم .

    طهورا به التماس افتاد. : تو رو خدا ببخشید اشتباه کردیم دیگه تکرار نمیشه جونیم دیگه خامی کردیم .

    رحیمی گفت :نه خانم مگه الکیه باید صبر کنی خانم جباری هم بیاد تکلیفتون و روشن کنه.

    یک ساعت گذشت تا بلخره سر و کله ی جبار سینک پیدا شد .
    با رحیمی بیرون دفتر ایستاده بودن ، رحیمی داشت براش جریان و میگفت ، بعد چند مین اومد داخل اتاق …
    - چند بار من گفتم اینجا دعوا غدقنه که مثل اراذل اوباش به جون هم افتادید ؟
    طهورا - شما ببخشید این بارو قول میدم تکرار نشه اشتباه کردیم .
    جبار - فرصتی در کنار نیست .خانم رحیمی رفت بالا به هم اتاقیاتون بگه وسایلتون و جمع کنن و بفرستن پایین …
    طهورا به وضوح جا خورد ، منم شوکه شدم انتظار نداشتم مثل آب خوردن اخراجمون کنن ، از جام بلند شدم و گفتم :
    اما خانم جباری این عادلانه نیست . من دعوا رو شروع نکردم که اخراجم میکنید .
    طهورا نگاهی خصمانه بهم انداخت و در پی اون جبارسینک گفت :شهبازی مگه این جا دبستانه که این حرفا رو میزنی ، اخراجی هم رو شاختونه چون اینجا جایی واسه دخترهای لات نداریم .
    بهم برخورد از حرفش عمرا التماسش کنم دیگه …

    رحیمی وارد دفتر شد و نگاهی به ما انداخت و رو به جبار گفت : خانم جباری چمدونارو گذاشتن پایین راه پله ها …

    - دستتون درد نکنه ، لطف کنید پرونده هاشون و بیارید که تماس بگیریم با خونواده هاشون .

    اووه ، چه خاکی به سرم بریزم ؟ با چه رویی برگردم شیراز ؟ بگم به ماه نکشیده انداختنم بیرون ؟ مخصوصا بابا همین طوریشم خیلی باهام خوب بود دیگه بدترم میشه !

    جبارسینک شروع کرد به شماره گیری …
    - الو منزل آقای قاسمی .
    آخیش خونه ی طهورا رو گرفته . شروع کرد براش جریان دعوا رو تعریف کردن مثل این که طرف از کوره در رفته بود .
    - آقا رو خودتون مسلط باشید .
    - …
    - به هرحال این مسائل پیش میاد .
    -…
    - خیلی خب خدافظ .

    گوشی هنوز دستش بود رو به طهورا گفت :
    بیا پدرت میخواد باهات حرف بزنه .
    طهورا گوشی و ازش گرفته هیچی نمیگفت فقط به یه نقطه خیره شده و بود اشک تو چشماش جمع شده بود ، صدای دادوبیداد پدرش از پشت خط حتی به گوش منم میرسید ، زیاد طول نکشید گوشی و گذاشت و اشکاش سرازیر شدند . بی حرف از دفتر گذاشت رفت ، دختره ی بیشعور هم خودشو به خاک سیاه نشوند هم منو …
    البته هر چی سرش بیاد حقشه ؛ من نگران اوضاع خودم بودم تازه زندگی مستقل تو تهران داشت بهم مزه میکرد … تازه از دست همشون راحت شده بودم .

    غرق همین افکارم بودم که صدای شماره گیری تلفن حواسمو به سمت جبارسینک کشوند که داشت شماره ی خونمونو از روی پروندم میگرفت قلبم رفت تو پاچم …
    چند ثانیه گذشت منتظر بودیم اما خبری نشد جبار گوشیو گذاشت و رو به من گفت :
    گوشی رو برنمیدارن ، مسافرتن ؟

    یهو به خودم اومدم ، تازه یادم اومد مامان گفت بعد از ناهار راه میافتیم الانم حتما تو راهن … خدایا مخلصتم ، غلامتم ، کوچیکتم …

    - شهبازی نگفتی تو پروندت شماره موبایلی نیست خونوادت مسافرتن ؟
    - نه خانم جباری همین الان یادم اومد خواهر کوچیکم چندوقته تلفن خونه رو شکونده …
    - خیلی خب ، شماره موبایلشون و بده .

    دوتا خط داشتم از دوران دبیرستان هر دو خاموش بودن ، شمارهاشونو براش گفتم .
    شماره هاشونو گرفت …
    - ای بابا اینام که خاموشند مطمئنی درست شماره دادی ؟
    - بله درستن منتها محل کار پدرم انتن نمیده واسه همین خاموشه مادرمم یا خوابیده یا شارژ باتری گوشیش تموم شده .
    یک ساعت گذشت و جبار و رحیمی مدام شماره ها رو میگرفتن دیگه کلافه شده بودم که گفتم : خانم جباری من اینجا کسی و ندارم میرم و بلیط میگیرم همین امروز برمیگردم شیراز …
    یه کم فکر کرد و گفت : خیلی خوب برو اما من بازم با خونوادت تماس میگیرم بلخره جواب میدن حواست باشه زیر آبی نری رسیدی شیراز به خونوادت میگی یه زنگ بزنن خوابگاه.
    نگاهی بهش انداختم و تو دلم به ریش همشون خندیدم ، رفتم از دفتر بیرون چمدون و کوله ام رو برداشتم و از نگهبان خوابگاه خدافظی کردم و همین طور که از خوابگاه میشدم زنگ زدم ربکا و خواستم بیاد دنبالم .

    رفتم یه کوچه اونور تر چند مین بیشتر طول نکشید که اومد ، سوار شدمو ، سیر تا پیاز و براش تعریف کردم .

    - میدونستم این طهورا آخر زهرشو میریزه حالا دلنواز تصمیمت چیه ؟
    - ببین ربکا فکر نکنم خونوادم بفهمن من نمیخوام برگردم شیراز ، تازه دارم طعم استقلال و میچشم …
    - خیلی خب پس بیا پیش من قبلا هم بهت گفته بودم .- اما …
    - اما و اگر نداره …
    - اونوقت مزاحمت نیستم ؟
    - دلنواز خیلی بیشعوری میدونی چقدر خوشحال میشیم …
    از ته دل خندیدم و با شیطنت گفتم :
    باشه حالا چون اصرار میکنی …
    ربکا هم زیر لب یه دیونه گفت و سرعتش و بیشتر کرد .
    رسیدیم به خونش با ریموت در خونه رو باز کرد و رفت داخل یه نگاهی به خونه انداختم ، قصری به حساب میومد برای خودش … هیچ وقت فکر نمیکردم حتی موقت هم تو همچین خونه ای زندگی کنم ، از ماشین پیاده شدیم . داخل خونه شدیم …

    - من میرم تو اتاق لباسمو عوض کنم تو هم برو اتاق هارو ببین هرکدوم و پسندیدی برای خودت …

    با لبخند رفتم تک تک اتاق هارو دیدم از یکی اتاق ها خوشم اومد ، کاغذ دیواری های سفید و سرمه ای که با روتختیِ تخت خواب دونفره اش ست بود ، کمد ومیز دراور ام دی اف سفید ، پرده های سرمه ای رنگو کنار زدم درو باز کردم و رفتم تو بالکن ؛ منظره ی بیرونو تماشا میکردم که صدای ربکا رو از پشت سرم شنیدم …
    - همین و دوست داری؟
    - اهوم خیلی قشنگه …
    - اتفاقا اینجا قبلا اتاق رادین بود دیزاینش هم سلیقه ی خودشه …
    - اگه اینطوره پس من یه اتاق دیگه رو انتخاب میکنم .
    - گفتم قبلا … خودتو لوس نکن . دیوونه نمیدونی چقدر خوشحالم که اومدی پیشم …

    خندید و رفت ، رفتم سراغ کمد چندتا تیشرت پسرونه به چوب رختی آویزون بود بی اختیار یکیش رو بو کردم ، بودی عطر تند میداد ، چند ثانیه رفتم تو فکر شایدم حس !

    اما سریع خودم و جمع و جور کردم و یه زنگ به ویشکا زدم حسابی نگران شده بود و مختصر تعریف کردم چی شده .
    مانتو و شلوارم و دراوردم و یه ندا دادم به ربکا که میخوام حمام کنم و چپیدم تو حموم چه روز پر فراز و نشیبی بود …

    آخر شب هم به مناسبت ورود من ربکا چند تا از دوستاش رو برای شام دعوت کرد خودمم شام پختن رو به عهده گرفتم شب خوبی بود ، قرار شد فردا یکی از بچه ها با خط ایرانسل بزنگه خوابگاه و خودشو مامان من جا بزنه تا یه موقع جبارسینک برامون شر نشه …
    ****************
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    مثل برق و باد یه ماه گذشت ، یه ماه از اومدن من به خونه ی ربکا میگذره اما انقدر خوب بود که انگار همین دیروز بود که از خوابگاه اخراج شدم !

    با ماست مالی کردنام ، مامان و بابام بویی از جریان نبردن …

    اول هفته به خبری به ربکا رسید که حسابی سورپرایزمون کرد ، برام دور از انتظار و غیر منتظره بود … امروز دیگه بدتر از هر روزه ، هیجان داره دیوونم میکنه امروز یه روز خیلی خاصه ، ربکا امشب به مناسبت این سورپرایز یه مهمونی ترتیب داده …

    نگاهمو از آسمون گرگ و میش گرفتم و پتو رو به خودم فشردم ، از اصراری که سوز و سرما داشت که از طریق منافذ پنجره وارد اتاق بشه در عجب بودم .

    از روی تخت بلند شدم ، انتظار نداشتم دیگه خوابم ببره … از اتاق زدم بیرون که ربکا رو دیدم …

    - صبح بخیر .

    - صبح تو هم بخیر .زود بیدار شدی .

    - نمیدونی چقدر اشتیاق دارم ، خوابم نمیبرد ، یه مزون میشناسم لباسای مجلسیش محشره همونجا خرید میکنیم …
    بعدشم میریم باغ …

    - پس کی بره فرودگاه واسه استقبال ؟؟؟

    - با دوستاش هماهنگ کردم میرن فرودگاه میارنش باغ .

    خودمو با شعرای فریدون مشیری مشغول کرده بودم که دلهره ام کم بشه ، دلهره ام از ترس نبود از هیجان بود ، نزدیکای ظهر بود که لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت مزون از خیابون های یخ زده تهران گذر کردیم .
    ساعت نزدیکای یازده و نیم بود که رسیدیم خیلی خلوت بود فروشنده یه دختر جوون بود که مدام بازارگرمی میکرد ، تمام اونجا رو زیر و رو کردیم ، ربکا یه دکلته بادمجونی کوتاه برداشت که روی سـ*ـینه سنگ دوزی داشت ، شروع به زیر و رو کردن رگالا کردم یه دکلته مشکی چشممو گرفت جذب بود و چند وجب بالای زانو جلوی لباس تمام پولک مشکی کار شده بود و یه کمربند ساده همرنگ خودش داشت در عین این که دوخت ساده ای داشت خوش تن و فوق العاده بود ...
    ربکا تا دید چشماش برق زد و گفت : دلنواز عالیه ، همین و بردار .

    از مزون یه راست رفتیم سمت لواسون ، رسیدیم جلوی در باغ بوق زد بعد از چند ثانیه در فلزی خونه باغ توسط باغبون باز شد صدای عبور چرخای ماشین از روی سنگ هایی که جاده خاکی خونه باغ رو پوشونده بود ، اعصابمو خورد میکرد ، خوشبختانه ربکا ماشینو متوقف کرد و پیاده شدیم و از بین درختای تنومندی که به خواب زمستونی رفته بودن ، خودمونو به ساختمون رسوندیم و رفتیم داخلِ سالن ، میز و صندلی ها با سلیقه گوشه گوشه ی سالن چیده شده بود . و آلات موسیقی رو ، بالاترین قسمت سالن گذاشته بودند . روی دو تا از صندلی ها نشستیم .

    - دلنواز به نظرت خوبه هیچ مشکل و کم و کسری نداره …
    - نه عالیه …
    - دل تو دلم نیست دلنواز … قراره رادین بعد از این همه سال برگرده … دلم میخواد سنگ تموم بذارم …
    ناهارو که خوردیم خدمه اومدن برای مهیا کردن بساط پذیرایی ، رفتم پشت ساختمون و با پله ها خودمو به یه اتاق رسوندم ، اتاق از یه سری خرت و پرت پر شده بود خودمو به یه آینه ی قدی رسوندم ، مانتو و شلوارمو چپوندم تو کیفم و دکلتمو تنم کرد و دست به سرخاب شدم ! چشمای کشیده ام با خط چشم کشیده تر و گیراتر شده بود و مردمک طوسیش بیشتر زیبایشو به رخ میکشید ، یه رژ لب مسی مایل به طلایی لبم و رنگ و لعاب داده بود ، تو آینه نگاه کردم و زیپ بوت های بلند طلایی رنگم رو بستم . به خاطر پاشنه ی بلند بوتم آروم آروم پله های فلزی رو به پایین طی کردم باد سردی موهامو میرقصوند …

    ربکا روی کار خدمه نظارت میکرد دوتا مشعل بزرگ گذاشتن جلوی در باغ و روشنش کردند ، با هم مشغول حرف زدن بودیم که گوشی ربکا زنگ خورد سورنا دوست صمیمی رادین پشت خط بود مثل این که پرواز رادین درحال نشستن بوده کم کم مهمون ها دسته دسته اومدن ، ربکا هم جلوی در سالن به مهمونا خوش آمد میگفت ، نصف سالن از مهمون پر شده بود ، همه مهمونا تو رِنجِ سنی 20 تا 30 سال بودن … جلوی در کنار ربکا ایستاده بودم که یه دختر و پسر وارد شدن و ربکا به استقبالشون رفت … دختر یه تاپ کوتاه مشکی و دامن کوتاه لی پوشیده بود که اندام لاغر و سبزش با این لباسا زار میزد ، یه کم دقیق شدم … آهان گندمه … همونی که تو بوتیک شهنام دیدمش ، پسره هم که خود شهنام بود که کت سرمه ای و شلوار مشکی پوشیده بود … با شهنام سلام و احوال پرسی کردم اما گندم خودشو با موبایلش سرگرم کرده بود …
    چند مین گذشت من به تبعیّت از بقیه رفتم بیرون از سالن داخل باغ ایستادم که دو تا ماشین دودر اسپرت ، بوق زنون وارد باغ شدند تا دم در سالن متوقف شدند ، چندتا پسر خوشتیپ و کت و شلوار پوش از ماشین ها پیاده شدند ، مبهوت این صحنه ها بودم از فاصله ای که باهاشون داشتم چهره هاشون مشخص نبود ، تا این که یکیشون اومد نزدیکتر و ربکا رو سخت در آغوشش گرفت ، به چهره ی غرق شادی پسر نگاه کردم ، چقدر دوست داشتنی بود ، ربکا تو آغـ*ـوش مردونش گم شده بود قامتش مثل سرو استوار بود غرور خاصی تو چشمای ربکا بود از آخرین باری که دیده بودمش خیلی مرد تر شده بود ، ظاهرش یه فرقایی کرده بود مثلا هیکل مردونش اما چشمام همون آسمون بود … کم کم سیل عظیمی از آشناها به سمتش رفتن تا بهش خوش آمد بگن ، من فقط تماشا میکردم ، با پسر ها دست و روبوسی میکرد با دخترا دست میداد ، تا اینکه گندم با کمال وقاحت خودشو انداخت تو بغلش ، جا خوردم اصلا ، مگه این دوست شهنام نبود پس با رادین چیکار داره … عصبی نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو سالن ، چند نفری تو سالن بودند گروه موسیقی هم داشتن واسه خوندن خودشون و سازا رو آماده میکردن ، عصبی با غیض روی صندلی نشستم ، تو حال خودم بودم که یه نفر نشست رو به روم سرمو بالا گرفتم تا صورتشو ببینم ، با چشمای چمنی شهنام مواجه شدم …

    - چرا تنها نشستید ؟؟
    - اخه اینجا کسی رو نمیشناسم جز ربکا که اونم سرش شلوغه …
    با لبخند به پشت سرم نگاه میکرد و گفت :
    اینطوریام نیست فکر کنم داره دنبالتون میگرده …
    رد نگاهش و گرفتم و به سمت عقب برگشتم ، ربکا و رادین ایستاده بودن ربکا تا منو دید دست رادین و گرفت و سمت من اوردش ، خیلی خوشحال شدم اما وقتی گندمو دنبالشون دیدم حالم گرفته شد …

    ربکا - کجایی دختر تمام اینجا هارو دنبالت گشتیم .
    من رو به رادین - سلام …

    با سر جوابم رو داد …

    ربکا رو به رادین - اینم از سورپرایزت … عمرا اگه بگی این کیه ؟

    رادین یه نگاه به ربکا انداخت یه نگاه ریزبینانه به من زیر حرارت نگاهش داشتم میسوختم ، جنس نگاهشو قبلا تجربه کرده بودم ، خیلی سال پیش وقتی دم پنجره می ایستادم …

    یه لبخند کجکی زد ، گندم خیلی بد نگاهم میکرد ، از زمین به آسمون میباره … هرکی ندونه فکر میکنه من اونجا مزاحم بودم نه اون !

    رادین گفت : گیریم که درست بگم جایزم چیه ؟

    من دیگه از بس نگام کرد سرمو انداخته بودم پایین اما اون بیخیال نمیشد مثل قبلا که از بس نگاهم میکردم از کنار پنجره میرفتم کنار !

    ربکا گفت :
    دست پختش عالیه میگم فردا ظهر برات هر چی خواستی درست کنه . البته من که بعید میدونم درست بگی .

    رادین اومد جلو تر به قدمی به من ایستاد هم چنان خیره تو جفت چشمام بود ، یعنی منو میشناسه ؟ دستمو گرفت تو دستش و با لبخند بدجنس گفت :
    دلنواز ؟؟؟؟ درسته ؟؟؟؟

    منم برای تلافی فقط سرمو تکون دادمو دستمو از دستای گرمش کشیدم بیرون ربکا گفت :
    دمت گرم باو خیلی مخی از کجا انقد زود فهمیدی ؟
    همینطور که با شیطنت نگاهش و ازم میگرفت گفت :
    مگه میشه من این چشمای طوسی رو نشناسم ؟ ربکا بهش بگو من چه غذایی دوس دارم …

    با غرور یه نگاهی به شهنام که ما رو تماشا میکرد انداخت و رفت . حرفی که زد برام خیلی معانی میتونست داشته باشه …

    برگشتم سمت ربکا با خنده گفت :
    شرمنده فردا یه دلمه بادمجون اعلا بپز دمت گرم …
    و بعد دست دختره رو گرفت و گفت :
    راستی دلنواز ، ایشون گندم جونه …

    به تلافی اخلاق گند گندم خیلی بی حوصله نگاهمو ازشون گرفتم و گفتم : میدونم قبلا سعادت آشنایی باهاشونو داشتم …


    بی توجه بهشون نشستم رو صندلی روبه روی شهنام و پام و انداختم روی پام ، از دست گندم حسابی شکار بودم دلم میخواست فکشو بیارم کف سالن …
    گندم آهسته به ربکا گفت : رادین دوست شهنامو از کجا میشناسه ؟

    ربکا برعکس من با این حرف گفت : حتما بهت گفته دوست خودشه ؟! نه بابا دلنواز دوست منه … شهنام چرت گفته … یعنی دوست قدیمیمه از اون زمانی که رادین ایران بود واسه همین میشناستش …

    تا ربکا حرف از قدمت دوستیمون زد ، انگاری گندم جا خورد ، نمیدونم اما اینطوری حس میکنم …
    یه نگاه پر از نفرت بهم انداخت و سریع رفت ، ربکا هم سر میز کنار سورنا نشست ، با چشمام گندمو دنبال کردم رسید به رادینو باهم مشغول بگو بخند شدن ، ارکس که از دوستای سورنا بود مدام اهنگ های شاد میخوند ، به عده دختر و پسر هم وسط قر میدادن ، حسابی رفته بودم تو خودم ، خیلی دلم گرفته بود ، این همه انتظار اومدنشو کشیدم ، حالاهم که اومده با الان دختره ی سیاه سوخته زشت قاطی شده …

    همه دوتا دوتا ریخته بودن وسط چشمم به ربکا افتاد که با سورنا میرقصید ، با چشم دنبال رادین گشتم با گندم در حال رقـ*ـص بود با حسرت به گندم نگاه کردم ، کاش من جای اون بودم … شهنام که نگاه منو به پیست رقـ*ـص دید گفت :
    دلنواز خانونم ! افتخار رقـ*ـص میدید ؟

    سعی میکردم ناراحتی درونیم به چهرم نفوذ پیدا کنه الکی مثلا من حالم خوبه !


    بین ما فوق العاده بود
    همه چی رک و ساده بود
    انگار دنیا به ما این رُلو داده بود
    بریم تا آخر خط
    بشیم ما از همه رد
    این بار خدا اما ناراحته بد

    عشقمون قط و وصل
    میشه بین هر دو فصل
    زمستون چترو بست و آفتاب st tropez
    اتاقم پاتوقمونه
    معتادم با تو بخونه
    دو تا همزاده دیوونه
    اگه اون تا صب بمونه
    میشیم ما دوباره دوست
    می رسی کجا یه روز
    گفتم نفستم و کردم اون ششاتو بـ*ـوس
    دوستامون حسودن
    با بـ*ـوس آروم هنوزم
    میشی چون فوق العاده س
    برامون رُلا ساده س

    بین ما فوق العاده بود
    همه چی رک و ساده بود
    انگار دنیا به ما این رُلو داده بود
    بریم تا آخر خط بشیم ما از همه رد
    این بار خدا اما ناراحته بد


    همراه شهنام وارد پیست رقـ*ـص شدیم و در حال رقـ*ـص بودیم به شهنام نگاه کردم ، چشمای چمنی و نفوذگری داشت اما چشمای سبز نفوذگر شهنام کجا و چشمای آسمونی رادین کجا ، با شهنام چشم تو چشم بودم که سنگینی نگاه یکی دیگه رو حس کردم ، نگاهم و چرخوندم که رادینو دیدم ، که تا نگاهمو دید نگاهشو چرخوند ، پشت چشم نازک کردم و نگاهم و با محبتی دروغین به شهنام دوختم ، که اونم انگار خر ذوق شده بود .

    لباس چرم سیات
    خودت آروم تو نگاهت حرف زیاد
    زمان برگرده بیاد
    می بوسمت دوباره من
    یه جایی لب دیوار
    این شهر تا همیشه بوی ما رو میده
    بیرونمون نمی کنه چون توی ما رو دیده
    جای ما نیست توی قاب و شیشه
    این همه داستان عجیب قبل ما بوده
    پَ لابد میشه
    پَ لابد میشه
    پس لابد میشه …


    همین طور که با لبخند تصنعی خاطرات شهنامو گوش میکردم بغضمو قورت دادم ، انقدر دلم گرفته که شلوغی اینجا فقط تنهاییمو به رخم میکشه …

    انقدر اصرار کردم تا بلخره تونستم از زیر زبون شهنام حرف بکشم …
    میگفت رادین و گندم از بچگی با هم همبازی بودن و تا قبل از کوچ رادین به فرانسه هم حسابی مَچ بودن البته بعید میدونم بعد از مهاجرتش هم رابطشون با هم قطع شده باشه …


    نزدیکای ساعت دو بود که زدیم از باغ بیرون و بخاطر خستگی رادین ربکا تا خونه ویراژ داد که زود برسیم …
    وقتی رسیدیم بی توجه به رادین از پله ها زدو طی کردم و چپیدم تو اتاقم ، با غیض دکلتمو کندم و پرتاب کردم گوشه ی اتاق و سرمو بین دستام گرفتم و روی تخت نشستم فقط لبـاس زیر مشکی تنم بود که یهو در اتاق باز شد و با چشمای خمـار و خواب آلود رادین رو به رو شدم …
    هردومون با تعجب تو چشمای هم خیره شدیم …البته نگاه اون بین چشمام و بدن برهنه ام در نوسان بود …
    بعد از چند ثانیه به خودش اومد و گفت :
    ببخشید ! فکر کردم اینجا اتاق منه …
    به خودم که اومدم رفته بود … عرق شرم روی بدنم نشست ، رادین مـسـ*ـت خواب بود که ازم معذرت خواهی کرد و رفت اگه تو حالا عادی بود یه دست کتکم هم میزد که اتاقشو اشغال کردم …

    نشستم پشت میز و دفتر شعرمو روبه روم باز کردم ،اولین بیتو که نوشتم بغضم شکست …
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    چشمامو مالیدم و پیچ و تابی به کمر و گردنم دادم ، دست به کمر در کمدو باز کردم و یه دست لباس گرم پوشیدم دیشب نه تنها بدون لباس خوابیدم بلکه روی میز تحریر خوابم برد احساس میکنم انقدر بدنم خشک شده که مترسک شدم … چه شب سردی بود ، بی توجه به پف ناشی از گریه ی چشمام ، صورتمو شستم و از پله ها رفتم پایین ، صدای تلویزیون میومد ، فکر کردم ربکا بیدار شده اما رادینو دیدم که رو کاناپه ی روبه روی تی وی لم داده بود و موهای خیسش و با حوله ی کوچیک قرمز خشک میکرد یه بافت طوسی پوشیده بود .
    صدای پام و رو پله های چوبی شنید سرش برگشت سمتم نگاهی بهم انداخت و با لبخند شیطون صبح بخیر گفت …


    جوابش و سرد دادم ، رومو برگردوندنم اما اون انگار درحال نمایش دیدن بود چشم ازم برنداشت ، خودمو به در شیشه ای پذیرایی که رو به محوطه باغ باز میشد رسوندم ، پرده های نسکافه ای رنگ رو با یه حرکت کشیدم کنار ، چشمام با دیدن درخت های برهنه ای که حالا سفیدپوش شده بود ، برق زد …

    - وااو چه برفی …
    رادین با لبخند و همون غرور همیشگی توی کلامش گفت : میبنی چه برفی اومده ؟ پا قدمم منه .

    من - اهوم ، منم پا قدمم برفی بود .

    رادین یه تای ابروهاشو بالابرد و یکیشو پایین - چطوور ؟

    من - روزی که به دنیا اومدم برف میومد .

    با لبخند کجکی آرنجشو گذاشت رو زانوهاش و انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت : حالا کِی هست تولدت ؟

    - دقیقا وسط زمستون …

    - اوووم پونزده بهمن ماه میشه دیگه … درسته ؟

    - اهوم …

    صدای پای یه نفر روی پله های چوبی نگاه هردومونو کشوند اون سمت پذیرایی … ربکا بود که با ذوق چشم دوخته بود به منظره ی بیرون …

    رادین - ربکا پایه برف بازی هستی ؟
    ربکا - ترجیح میدم اول یه ناهار خوشمزه بخورم چون دیگه از وقت صبحونه گذشته .

    نگاه هردوشون برگشت سمت من …

    من - چتونه ؟؟

    رادین با همون لبخند گفت :
    افتخار بده غذا درست کن واسمون …

    - رو چه حسابی مثلا ؟

    رادین با شیطنت گفت : دیشب قرار شد دیگه … اصلا تو به چشمای معصوم من نگاه کن دلت میاد ؟
    .
    از حرفاش لبخند روی لبم نشست ، با ذوق پنهانی دست بکار شدم ، غذای زمانبری بود ، سعی میکردم بهترین چیزی که در توانم هست درست کنم .

    ربکا رفت تو اتاقش درس بخونه ، رادین هم اول تی وی تماشا میکرد ، اما بعدش خجالت کشید و اومد کمکم ، منم در عین این که باهاش سرد بودم ازش کار میکشیدم ، هرچند اونم کاری به اون صورت بلد نبود ، سیب زمینی هارو دادم بهش با خردکن خرد کنه ، پشت میز نشست و مشغول شد ، پشتش بهم بود ، با شیطنت هیکلش و از نظر گذروندم ، نمیدونم چرا حالا که معصومانه مشغول کار بود دلم براش ضعف میرفت و کلا دیشب و فراموش کردم .

    غذا آماده شد . سر هر خلال دندون یه زیتون فرو کردم و خود خلال و فرو کردم تو بادمجون … دلمه ها رو چیدم تو یه ظرف و بردم سر میز …

    - غذا حاضره …

    ربکا اومد از پله ها پایین و با هم سر میز نشستیم .
    هردوشون با اشتیاق شروع به خوردن کردن ،
    ربکا که دهنش پر بود با میـ*ـل گفت : اوووم چه چرب و نرمه …

    رادین چیزی نمیگفت بدون توقف میخورد ، و هر از گاهی زیر چشمی نگام میکرد …

    غذا که سرو شد همه پای تای پی وی ولو شدیم که ، تلفن خونه زنگ خورد ، ربکا خواست گوشی رو برداره که رادین با لبخند گفت : هویج اینجا ننشسته ها ، مردخونست … گوشی رو بده من …

    زرشک !!! مشغول حرف زدن شد ، بعد چند مین گوشی رو گذاشت .

    رادین - سورنا بود ، یه برنامه برف بازی چیده گفت بیاین .

    از رو مبل بلند شدم ، رفتم سمت پله ها نمیخواستم باهاشون برم ، فکر میکردم اضافیم .

    ربکا - دلنواز میای ؟

    من - نه مرسی نمیخوام مزاحمتون باشم . درضمن من اهل برف بازی نیستم .

    ربکا - لوس نشو دیوونه ،خوش میگذره ، اذیت نکن دیگه بیا ما رو تماشا کن …

    خیلی دوست داشتم برم ، اصرارهایی که ربکا کرد اومدنم رو قطعی کرد .

    رفتم تو اتاق حسابی خودم و پوشوندم ، شلوار جین برمودامو پوشیدم با بوت های بلند یه بافت سفید پوشیدم و یه پالتو مشکی با کلاه شال گردن سفید مشکی یه جفت دستکشم محض احتیاط گذاشتم تو جیبم …

    رفتم پایین اونا هم اماده بودن ، رادین یه شلوار جین زخمی با کاپشن چرم مشکی پوشیده بود ، راه افتادیم سمت ماشین ، تو دلم آرزو میکردم گندم اونجا نباشه ، رادین با سرعت برق و باد می روند سمت شمرون .

    انصافا دست فرمونش حرف نداشت ، از خیابون های سفید پوش تهران گذشتیم ، رادین ماشین و پارک کرد ، همینطور که داشتیم از ماشین پیاده میشدیم دو تا از دوستای رادین به سمتمون اومدن .

    - سلام رسیدن بخیر آقا رادین …

    - رادین خان میدونی چند وقته ندیدمت …

    رادین بدون این که چیزی بگه آغوششو براشون باز کرد و هردوشون به نوبت بغلش کردن ، بعد با ربکا دست دادن و ربکا منو بهشون معرفی کرد باهاشون دست دادم که اظهار خوشبختی کردن ، وارد خونه باغ شدیم ، سورنا به استقبالمون اومد بعد از سلام و احوال پرسی که کردیم ، من رفتم سمت آلاچیقی که اونجا بود ، بقیه رفتن به سایر کسایی که تو باغ برف بازی میکنند پیوستند ، چند مین بعد احساس کردم یه نفر آروم آروم سمت آلاچیق میاد ، سربرگردوندم که با نگاه رادین مواجه شدم … رو به روم نشست سنگینی نگاهش روم بود ، بی توجه نگاه به بقیه که درحال برف بازی بودن انداختم ، گندم هم بینشون بود و نگاهش به رادین بود …

    بی تفاوت سرم با دفتر شعرم گرم بود که گوشیم زنگ خورد ، چشمام با دیدن کلمه ی " خونه " روی صفحه ی گوشی گرد شد ، از ترس این که رادین حرفی بزنه بلند شدم و رفتم گوشه ی باغ و تماسو وصل کردم …

    - سلام

    - سلام مامان خوبی ؟

    - مرسی شما خوبی بابا خوبه ؟

    - همه خوبن دلنواز اونجا چه خبره ؟

    یه لحظه از حرفش ترسیدم ، منظورش چیه ؟ نکنه بویی بـرده باشن

    - هیچ خبر منظورت چیه مامی ؟

    - تهران برف اومده ؟

    - آهان … آره مامان چه جورم ، خیلی قشنگ شده …

    - خب مامان خودت و بپوشون سرمانخوری …

    - چشم …

    - یه خبرم برات دارم ، پسر عمت ارسلان داره ازدواج میکنه ، فردا بلیط رزرو میکنی و میای شیراز …

    - مامان پس دانشگاهم چی میشه ؟

    - دلنواز ما سه ماه بیشتره ندیدمت بعدشم عمت ناراحت میشه عروسی پسرش نباشی ، اصلا من نمیدونم تو دلت برای پدر ومادرت تنگ نمیشه …

    - خیلی خب مامان خانم چشم من تسلیمم …

    - خب همین امروز میری دنبال رزرو بلیط ، از دانشگاه مرخصی بگیر و خوابگاه هم میخوای خودم زنگ بزنم بگم میای اینجا …

    خیلی حول کردم اما سعی کردم صدامو عادی نگه دارم .

    - نه مامان نمیخواد بزنگی خوابگاه ، بلیطمو نشون میدم خودشون میفهمن دیگه …

    با مامان خدافظی کردم و خرامان خرامان رفتم سمت آلاچیق ، حالا که فکر میکردم میدیدم بهتره یه چند روزی برم شیراز .

    نگاه کردم رادین تو آلاچیق نبود ، با نگاهم بین بچه ها دنبالش گشتم عجیب بود گندم با بچه ها در حال برف بازی و جیغ و داد بود اما اثری از رادین نبودن حتما رفته بیرون …

    نشستم تو آلاچیق و دفتر شعرم و باز کردم ، تو این هوا همه رو حس برف بازی میگیره منو طبع شعر گفتن ، متمرکز شدم چند مین بلخره دستم به قلم رفت …

    غرق شعرم بودم ، که یه صدایی شنیدم سرم و گرفتم بالا که با رادین چشم تو چشم شدم …

    - چی شده ؟
    - بیا …
    - کجا ؟؟؟
    - هیچی نگو بچه ها نفهمن ، بیا دنبالم …

    یه نگاهی به بچه ها کردم که دور هم نشسته بودن و آبمیوه میخوردن رادین رفت سمت پشت ساختمون منم متعجب با قدمام دنبالش کردم … یه محوطه دنج بود و فقط فواره دلفین شکل از جنس مرمر سفید که از برف پوشیده شده بود به چشم میخورد ، با چشم دنبال رادین گشتم که از چیزی که دیدم لبخند ناخودآگاه رو لبام نشست …

    - وای چه آدم برفی قشنگی …

    مثل همیشه با یه لبخند کجکی و مغرور نگام کرد ، بهش نمیومد که رادین با اون پرستیژ بالاش این آدم برفی مسخره و نمکیو درست کرده باشه …

    شال گردن و کلاهمو برداشتم و به آدم برفی پوشوندم .

    - چیکار میکنی دختر ؟ سرما نخوری …
    - نه بابا اونقدرام سرد نیست ، ببین چه بامزه شد .

    ایفون سیکس شو از جیبش در اورد بهم گفت ازش چندتا عکس با آدم برفی بگیرم و شروع به عکس گرفتن ازش با ژستای مختلف کردم و در ادامه من با آدم برفی عکس گرفتم و آخرین عکسو سلفی از هردومون گرفت ، در حالی که خودش یه لبخند مکش مارا به دوربین زده بود و من از خوشحالی چشمام برق میزد و دونه های ریز برف لابه لای موهای بلند و مواجم برق میزدن .

    در هر حال دیدن عکس ها بودیم سروکله ربکا پیدا شد .

    رادین - چه جوری پیدامون کردی ؟ نکنه حس بویاییت خیلی قویه …
    ربکا - خیلی بیشعوری رادین … ردپاهاتونو دنبال کردم .
    پشت سر ربکا بقیه بچه ها هم اومدن … بینشون فقط سورنا و گندمو میشناختم ، همه با دیدن آدم برفی رادین ذوقی شدن و باهاش کلی عکس گرفتن کسی که عصبی و بی حوصله رادین چشم دوخته بود ، هرازگاهی واسه من چشم ابرو میومد گندم بود … اما من اصلا واسم مهم نبود ، رادین هرازگاهی با معنی بهم لبخند میزد ، منم ذوقی میشدم و عشـ*ـوه شتری میومدم …

    هوا که تاریک شد ، بارش برف هم قطع شد رفتیم داخل خونه و خودمون و گرم کردیم ، بعد از سرو شام ، سوار ماشین شدیم که بریم خونه .

    من - ربکا جون ، میشه منو دوتا خیابون جلوتر پیاده کنی ؟
    هر دوشون تعجب کردن …

    ربکا - چرا ؟ چیزی شده ؟

    من - نه عزیزم ، واقعیتش اینه که مراسم ازدواج یکی از اقواممونه ، خودمم دلم برای مامان و بابام تنگ شده ، میخوام بلیط بگیرم برم شیراز .

    رادین - آخه تو این هوا که هواپیما نمیپره …

    من - برف که بند اومده ، فردا صبح از یونی مرخصی میگیرم و میرم ، شما هم باید خوشحال باشین ، چند روزی از دستم راحت میشین .

    ربکا - این چه حرفیه دلنواز ؟ من تو این مدت خیلی بهت عادت کردم ، خیلی دلم برات تنگ میشه …

    من - خودت و لوس نکن ، یه هفته نشده برمیگردم …
    رادین - خودتو اذیت نکن خواهر گلم ، میخواد بره حسابی خوش گذرونی کنه …

    من - اون که البته …

    با این حرفم رادین یه نگاه خاصی بهم انداخت . راضی نشدن پیادم کنن ، باهم رفتیم آژانس هواپیمایی ، یه بلیط واسه فردا عصر ساعت هفت شب گرفتیم و رفتیم خونه ، یه راست رفتم تو اتاقم ، در حال چیدن یه سری وسایل مختصر توی کوله ام بودم ، که ربکا اومد تو …

    - خیلی دلم برات تنگ میشه تو این چند روز ، کی برامون غذاهای خوشمزه درست کنه .

    - دیونه ی شکمو …

    - راستی دلنواز دختر عموت چطوره؟ سایه …

    - اونم خوبه …

    - الان چند سالشه ؟ یادش بخیر چه خاطراتی باهم داشتیم …

    - امسال سوم دبیرستانه … آره یادش بخیر …

    - چه خبره اینجا خلوت کردید ؟

    هردومون به رادین که توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردیم .

    ربکا - هیچی داریم یادی از خاطرات گذشته میکنیم . رادین سایه رو یادته ؟

    رادین - خیلی خوب یادمه ، مخصوصا که خودم بهش دوچرخه سواری یاد دادم ، خیلی هم خوشگل بود .

    این و که گفتنگاهشو مغرورانه به من انداخت ، مشخص بود که میخواد لج منو دربیاره ، چون سایه زیاد خوشگل نیست مخصوصا نسبت به من واسه همین همیشه بهم حسادت میکرد …

    واسه همین گوشیمو برداشتم و از قصد یکی از عکسایی که تابستون امسال که دروازه قرآن گرفته بودیم و اوردم ، تو عکس منو پسر عمه ام علیرضا و سایه و پسرعموم عرفان خیلی دوستانه کنار هم نشسته بودیم و نیشمون تا بناگوش باز بود ،

    گوشی رو گرفتم سمت رادین و گفتم :
    هنوزم خوشگله ببینش …

    گوشی رو از دستم گرفت و ریز بینانه عکس و دید و با یه لبخند شیطنت آمیز گفت :
    آره هنوزم خوشگله … این روسری قرمزه تویی ؟

    با سر تایید کردم که چشماشو ریز کرد و پرسید :
    اونوقت این آقایون کی باشن ؟

    از این کنجکاویاش خندم گرفته بود ، این همه غرور و این همه فوضولی ؟؟!

    با خنده گفتم : دوست پسرامونن …

    یه تای ابروهاش و داد بالا و گفت :
    شما که شیراز بی اف داشتی ، حالا که مستقل شدی دیگه چرا قید این کارهارو زدی ؟

    با لبخند گفتم : از کجا معلوم که من درحال حاضر my friend ندارم ؟

    نمیدونم اما حس کردم بهش برخورد چون بی هیچ حرفی گوشیمو گذاشت رو عسلی اتاقمو رفت . اما من شاد و مسرور بودم چون به هر حال ، حالش گرفته شده بود کلا از اخلاقای عطیقم بود که حال کسایی که دوسشون دارم و بگیرم .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا