داستان خوب، خوبتر | تبلور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

تبلور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
127
امتیاز واکنش
493
امتیاز
206
سن
54
نوشته های من ...:
-کوفت دختره دماغو ...
گیلدا از بغـ*ـل کامیار بیرون امد
-تازه گلاره از من دماغو تره ...اوف عین همین سه هفته رو اگه ولش میکردی بالای کله من فیش فیش میکرد و آبغوره میگرفت .
-پس هر چی دختر دماغو شده خواهر ما!
گیلدا تو چشای کامیار نگاه کرد
-هنوزم نمیخوای مامان بفهمه، اون بچه قورباغه اش زنده است؟ !
کامیار دستشو دور فرمون حلقه کرد و به روبه رو خیره شد .
-بفهمه که چی بشه؟ ...وجود من یعنی وجود جلال ..
گیلدا دست کامیار گرفت
-تو پسرشی، حق اش بدونه!
-و پسر جلال ...فراموش نکن من حاصل یک تجاوزم ...نه یک رابـ ـطه عاشقانه!
گیلدا وقتی دید اشک تو چش کامیار جمع شد، لپ کامیار کشید و گفت
-ولی داداشی خوشتیپ خودمی!
-یعنی خداییش گیلدا قصه ما هم شده شبیه این فیلم هندیا ها!
گیلدا با چندش صورتش جمع کرد .
-اه اه ...عمرا...تو بیای پیش مامان پری بگی... آه مادر ...من تو را پیدا کردم ...این وسط یک اهنگ سوزناک هندیم پخش بشه!
هر دو باهم زدن زیر خنده!
کامیار جدی شد و دست گیلدا رو گرفت
-دو روز پیش امیر دیدم!
گیلدا از اسم امیر خنده اش جمع شد و کامیار ادامه داد.
-گیلدا باید مرد باشی تا بفهمی وقتی عشق ات زل بزنه تو چشات بگه نمی خوامت، چقدر سخت .
گیلدا نگاهش به روبه رو داد
-اون حق نداشت با من این کار بکنه!
-تو هم حق نداشتی سوءظن اشو تحـریـ*ک کنی!
نگاه تند گیلدا به نگاه کامیار نشست و کامیار ادامه داد
-البته دوتا کف گرگی و یک مشت هم من پای چشش گذاشتم که حق اش بود.
گیلدا هینی کشید و دستشو جلوی دهنش گرفت
-زدیش؟
-پس چی این بلا رو سر خواهرم بیاره ...راست راست تو چشاش نگاه کنم!
-مگه نسبتمون فهمید؟
کامیار کله اشو به معنی آره تکون داد.
گیلدا با عصبانیت گفت
-کامیار!
-کامیار درد...انتظار داشتی تا آخر عمرش فکر کنه زنش بهش خــ ـیانـت کرده من معشـ*ـوقه ات بودم .
 
  • پیشنهادات
  • تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    گیلدا لب برچید و سرشو انداخت پایین، کامیار دستشو دور شونه گیلدا حلقه کرد و باخنده گفت
    -آخه قربونت برم ...چرا اینقدر این پسر دایی بدبخت ما رو اذیت میکنی!
    -کامیار، امیر وقتی فهمید چه واکنشی نشون داد؟
    کامیار قهه قهه ای سر داد
    -کلا هنگ کرده بود بدبخت ...ولی رو هم رفته پسر بدی نیست!
    استارت زد و ماشین روشن کرد .
    مقابل در اپارتمان خونه کامیار ایستاد ولی وضعیت اش با یک ماه پیش کاملا فرق داشت ...یک ماه پیش کل ناخون هاشو جویده بود تا به در این خونه رسیده بود و کلی حرص خورده بود چرا با یک پسر غریبه تا اینجا امده و اگه بخواد اذیت اش کنه چی ...وهزار تا فکر دیگه... ولی پشت در قهوه ای اپارتمان کامیار پیرمردی فرتوتی نشسته بود که حکایت های زیادی داشت .
    -اینقدر حرف زدی میخواستم گل بگیرم، یادم رفت!
    کامیار که داشت کلید در میچرخوند نگاه چپ چپانه ای بهش کرد
    -برو تو بچه پرو ...تو خودت گلی!
    وقتی وارد خونه شدن، پیرمردی به اسم فرامرز کنار پنجره نشسته بود و با دیدن گیلدا از جاش با ذوق بلند شد
    -امدی پری جان!
    گیلدا لبخندی با مهر زد
    -کامیار بابا برو واسه مادرت شربتی چیزی بیار ...بیا پری نگاه پسر دسته گلتو آقای دکترش کردم تمام جونیمو به پاش ریختم ...شاید تو و خدات از من راضی باشین .
    گیلدا کنارش روی صندلی نشست
    -پری منو ببخش بد کردم ...نباید میذاشتم جلال خانمان سوزت کنه ...پری ...تمام عمرمو تقاص پس دادم ...همیشه چشمهای تو یادم بود ...
    کامیار با دو فنجون چای امد
    -بابا قرص هاتو خوردی؟
    فرامرز ذوق زده گفت
    -میبینی پری چه مردی شده ...این همون بچه نیمه جون که جلال میگفت ... برای خودش آقای دکتر شده ...ارزوم بود به جایی برسونمش که یک روز بهش افتخار کنی .
    گیلدا به کامیار نگاه کرد و اخمی بین ابرو هاش نشست، کامیار دلیل اخمشو میدونست .
    بلند شد دست فرامرز گرفت
    -بیا بابا جون دارو هاتو بخور یکم استراحت کن .
    و به اتاق خواب برد .
    گیلدا مشغول تماشای عکس های روی دیوار بود که از بچه گی تا بزرگی کامیار یک طرف دیوار پوشنده بود .
    صدای آهسته در امد، که کامیار دست به سـ*ـینه مقابل گیلدا وایستاد .
    -کامیار، مامان ...!
    -گیلداجان عزیزمن ...می‌خوای زندگیش بهم بخوره ...بخدا منم دلم میخواد یکدفعه همجور که تو رو با عشق نگاه میکنه به منم نگاه کنه ...ولی هرچقدر جلال عذابش داد ...قرار تو هر بار نگاه کردن من ببینه بازم عذاب بکشه ....گیلدا ...فرامرز در حق من بهترین پدری رو کرد، عطیه خانم زن اش خدابیامرز واسه من مادری کرد، من چهار سالم بود که جلال دستمو گرفت اورد در خونه فرامرز ...من حتی شناسنامه هم نداشتم ...گیلدا جان من نزدیک چهل سالمه ...تا الآن با یک عکس و یک نگاه از یک جفت چشم سر کردم تا آخر عمرم کنار میام ...خدارم شاکرم که تو رو دارم ...نمیخوام بعد این همه مدت آوار بشم رو سر مادرم . ..که تو شونزده سالگیش یک نامردی منو تو دامنش انداخته ...که حالا معلوم نیست کجای دنیا داره زندگیشو میکنه ...
    گیلدا نزدیک میشه، کامیار بغـ*ـل میکنه ...
    کامیار بـ..وسـ..ـه ای روی موهای گیلدا میزنه .
    -هر وقت تو رو بغـ*ـل میکنم این قلب صاب مرده ام دیگه هوای مادرانه های پری رو نمیکنه .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    ***
    تو پیاده رو راه می رفت و به جنب و جوش مردم نگاه میکرد .
    بساط ماهی فروش ها رو هم تو حاشیه پیاده رو می شد دید با ماهی های گلی که وسط تنگ های شیشه ای تاب می خوردن و منتظر که ببینن پای کدوم سفره هفتسین جاشونه .
    کنار یکشون وایستاد
    -اون جفت ماهی بالدار سفید گلی رو میخوام .
    پسر ماهی فروش دماغشو با سر استیشن پاک کرد و با توری دنبال ماهی نشون کرده گیلدا گشت، ماهی زبر و زرنگی بود ولی بالأخره تو تور افتاد .
    زنگ در زد و وقتی مرضی سادات در باز کرد با لبخند نگاش کرد .
    مرضی سادات گیج و منگ با دستکشهای زرد آشپزخونه اون به آغـ*ـوش کشید .
    -الهی قربونت برم تو اینجا چکار میکنی؟
    -امدم احوال خان دایی رو بپرسم ...دلم براش تنگ شده .
    مرضی سادات دستپاچه و هول زد هی قربون صدقه اش می شد و دست دور کمر گیلدا انداخت و اونو به داخل خونه اورد .
    خونه خان دایی از تیر و ترکش های خونه تکونی در امان نبود و همه چی در هم و بر هم بود بوی مواد شوینده، دل گیلدا رو بهم اورد، حس حالت تهوع داشت .
    - بیا مادر بیا ...
    بعد بلند داد زد
    -پرویز ...ببین کی امده؟
    صدای قیچ قیچ قلم روی برگه قطع شد و نگاه خان دایی به نگاه گیلدا نشست .
    گیلدا تنگ ماهی رو لبه پنجره کنار گلدون شمعدونی گذاشت .
    نزدیک خان دایی شد ولی بجای دست بوسی های تشریفاتی همیشگی مثل یک بچه تو آغـ*ـوش خان دایی خزید .
    وقتی دستهای مردنه و محکم خان دایی اونو سفت گرفت، چشاشو رو هم گذاشت .
    -مرضی سادات همینطور بر بر داری مارو نگاه میکنی، برو یک چای، شربتی بیار ناسلامتی مهمون داریم ها! !
    مرضی سادات اشک گوشه چشش گرفت و با گفتن چشم چشم به طرف آشپزخونه پرواز کرد .
    -پری میدونه اینجایی؟
    گیلدا کله اشو به علامت نه تکون داد .
    -اون کله یک منی تو تکون میدی اون زبون نیم مثقالتی تکون نمیدی!
    گیلدا لبخندی زد و گفت
    -واستون ماهی گلی خریدم برای سفره هفسین .
    مرضی سادات با دو فنجون چای و پولکی وارد اتاق شد .
    -بیا مادر ...نهار خوردی؟
    -آره ...ولی هـ*ـوس آش رشته هاتون کردم .
    مرضی سادات ذوق زده گفت
    -واسه عصری دیگ آش رشته رو الم اش میکنم .
    پرویز قندی تو چایش زد و به دهن گذاشت و گفت
    -زنگ بزن به پری بگو گیلدا اینجاست .
    مرضی سادات با تعجب به گیلدا خیره شد و بعد لبخندی زد
    -میگم عصر بیان واسه آش. ..اصلا زنگ میزنم به پوری و ایران میگم با بچه ها عصری بیان اینجا دور هم میچسبه .
    بعد به طرف به طرف تلفن رفت .
    گیلدا ورقه ای از خطاطی های خان دایی برداشت .
    -پس این هنر خطاطی گلاره هم به شما رفته؟
    -اگه بشه اسمشو گذاشت هنر خط!
    -مال شما که واقعا هنر ولی مال گلاره رو اگه تو آفتاب بزاری خرچنگ قورباغه ها جفتک بالانس میرن . خان دایی قهقهه ای سر داد
    -پدر سوخته ...کم زیرآب خواهرتو بزن . گیلدا برگه تازه خطاطی شده رو برداشت که روش نستعلیق نوشته شده بود (عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد ای خواجه این درد همیشگی نیست )
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    دلش آشوب شد .
    با جسارت تمام سر روی پای خان دایی گذاشت و وقتی دست خان دایی روی موهاش نشست چشم بست .
    -همیشه ارزوم بود دختری مثل تو داشتم، وقتی امیر گفت برام دخترعمه پری رو بگیرین اولش فکر کردم گلاره رو میگه ولی بعد خوشحال شوم که تویی، داشتم به ارزوم میرسیدم ولی غافل از اینکه همین دختر از بچگیش از من کینه به دل گرفته!
    -فکر میکردم مرگ باباجان دست شماست!
    -مرگ و زندگی ادمها دست خداست!
    من آدم های خوب و بد قصه امو گم کردم ...گیج گیج ام از این قصه .
    -قصه واسه تو کتاب هاست ...آدم های اطرافت زندگی تو اند .
    -مامان پری میگه حرف مردم که خوب و بد آدم های زندگی رو میسازه! ...من کنار امیر همیشه خوب فقط یک ادم بده بودم ...خسته شدم از اینکه داشتم از خودم میگذشتم تا تو چش بقیه جاشم ...من فقط میخواستم خوب باشم .
    -حرف مردم، حرف مردم ...قضاوت هاشون گوش کن ولی باور نکن، اونها همیشه دوست دارن نقش قاضی داشته .باشن ...ولی تو، تو زندگیت حکم کن، زندگی تو زندگی تو ...خودت باش و لـ*ـذت ببر از حکمرانی زندگیت، خوب و بدی وجود نداره وقتی برگردی عقب اصلا بدی وجود نداره ...همه چی خوب خوبتر. انگشتهای خان دایی نوازش گونه لای موهای طلایی گیلدا می چرخید و این رنگ موها چه هارمونی قشنگی داشت وقتی روی عقیق سرخ انگشتر خان دایی پیچ و تاب میخورد .
    و گیلدا از این همه آرامش به خواب رفت .
    مرضی سادات وارد اتاق شد و با تعجب گفت
    -خوابیده؟ ...طفلکی خیلی وقت یک خواب راحت نداشته.
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    صدای حرف و خنده از توی حیاط میومد، بوی سیر داغ و پیاز داغ بجای مداد شوینده کل خونه رو برداشته بود .
    گیلدا چشاشو باز کرد، تو اتاق خان دایی روی تخت خوابیده بود و پتوی نازکی روش بود .
    -اسم این ماهی عروس ماهی .
    نگاهش به امیری افتاد که اصلا شبیه پسر اتو کشیده و خوشتیپ گذشته نبود .
    امیر با ناخونش ضربه به تنگ میزد و ماهی رقـ*ـص کنان توی اب تکون میخورد .
    -میگن اگه مواظب ماهی گلی ها باشی عمرشون زیادتر میشه ...من همیشه مواظب ماهی گلی های عیدم بودم ..ولی به سیزده نرسیده میمردن .
    گیلدا پتوی تو دست اش مشت شد و آروم زمزمه کرد
    -امیر!
    نگاه امیر به چشمهای گیلدا نشست .
    -من نمیخواستم اون بلا سرت بیاد ...میتونی بهم حق ندی ...ولی خیلی دردم امد وقتی تو چشم زل زدی گفتی نمیخوامت.
    کنار گیلدا نشست ...گیلدا تو خودش جمع شد این حرکتش دل امیر درد اورد .
    -سشنبه بیست و شیش اسفند همه چی تموم میشه ...دیگه امیری تو زندگیت نیست ...کارای برکشتمو انجام دادم دارم بر میگردم انگلیس ...غربت اونجا رو به غریبی اینجا ترجیح میدم .
    چشاشو بست و باز کرد .
    -حق با تو بود، آخر قصه ات مشخص شد که همه ادمها نقاب میزدن و فقط نقش آدم خوبه رو بازی میکردن، منم واسه این‌که بهترین نقش داشته باشم، خیلی چیز ها که حق اش بود بقیه بدونن نگفتم ...من قاتل بابا جانم.
    چشمهای گیلدا گرد شده دوخته شد به مردمک های قهوهای چشم های امیر .
    -شب و روز واسه اون بورسیه لعنتی درس میخوندم،تا بهترین باشم، عصری باباجان امد پیش من و گفت قرص فشارشو تموم کرده ...منم اینقدر درگیر درس بودم که یادم رفت برم داروخونه، فرداش اونو سر سجاده با تنی یخ کرده پیدا کردم ...شاید اگه من یادم نمیرفت و قرص براش میگرفتم، باباجان سکته نمیکرد و الآن زنده بود ...من حتی به بابا هم نگفتم که چه فاجعه‌ای رو متحمل شدم، فقط سکوت کردم تا از خوب بودنم چیزی کم نشه ...
    قطرات اشک از چشای گیلدا راه گرفت .
    مرضی سادات در اتاق با هول باز کرد
    -امیر تو اینجا چکار میکنی؟
    این پا اون پا کرد و گفت
    -عمع پری امده میخواد گیلدا رو ببینه، بهتر اینجا نباشی .
    و امیر تا امد بلند شه دستش بند دست گیلدا شد .
    -من یاد گرفتم مرگ و زندگی ادمها دست خداست .
    در اتاق بیشتر باز شد و پری و پوران و دخترهاو خاله ایرانش وارد شدن و تواون شلوغی فقط چشمهای گیلدا دنبال امیر بود که اهسته از همه گذر کرد و از اتاق بیرون رفت .
    ***
    -زن دایی جون میشه واسه من بکشین من از این رشته نپخته هاش هـ*ـوس کردم .
    هنگامه قهقهه خندید گفت
    -سهیلا بگو نی نی ات هـ*ـوس کرده .
    پوری سقلمه ای به هنگامه زد
    -ا ...خاله بچه امو اذیت نکن .
    گیلدا قاشق به دست کنار سهیلا نشست
    -بمیرم برات خاله هنوز جهاز نداده باید به فکر لباس های نی نی باشی!
    و قاشی تو کاسه آش سهیلا زد .
    پوری دمغ لب برچید
    -راست میگی خاله ها!
    پری همینطورکه ملاقه رو از دست مرضی سادات میگرفت گفت
    -خدا بزرگه پوری ...چه سخت میگیری تو .
    گیلدا با میـ*ـل قاشق، قاشق آش تو دهنش میزاشت .
    -ببخشید من هـ*ـوس کرده بودم .
    گیلدا با دهن پر گفت
    -جون تو خیلی خوشمزه است .
    کاسه آش گرفت و کنار گلاره نشست .
    -حالا کی میخوای بری ماه عسل؟
    سهیلا هم اردک وار دنبال ظرف آش اش کنار گیلدا نشست
    -قرار عید بریم دبی ...راستی مامان همه وسایل های بچه هم از اونجا میخرم .
    پوری لب گزید
    -اوا ...مگه مادر شوهرت فهمید تو حامله ای؟
    گیلدا قاشق آش از دهنش بیرون اورد
    -آخ خاله قربونت برم ...با این ضایع بازی های اینا ..اگه حامله نمی شد شک میکردن .
    همه زدن زیر خنده و پری پر اخم گفت
    -ا گیلدا زشته!
    و بعد اشاره به گلاره و هنگامه کرد .
    گیلدا خونسرد گفت
    -یعنی خدای مامان فکر کن این دوتا مراحل کاشت و داشت و برداشت ندونن چی؟
    و باز صدای خنده همه با زشته، زشته های پری قاطی شد .
    مرضی سادات هم با یک کاسه نعناع داغ کنار گیلدا نشست .
    -بیا مادر با نعنا داغ بخور سر دل نکنی!
    سهیلا دلخور گفت
    -خدا شانس بده به نام من به کام گیلدا خانم ...بابا به خدا من بار شیشه دارم ها.
    گیلدا زبونی براش در اورد و گفت
    -تا نشیمنگاه ات بسوزه!
    و پری چشم ریز کرد و نگاهش قاشق قاشق آش های بود که گیلدا با حرصو میـ*ـل میخورد و مرضی سادات هم قربون صدقه اش می شد .
    -پری بیا کارت دارم .
    صدای خان دایی که پری رو از فکر بیرون اورد .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    پری وارد اتاق شد .
    -خان دایی گوشه لبشو خاروند و گفت
    -میخواین چکار کنین؟ من با محمود صحبت کردم ...الآن یکم منطقی تر صحبت میکنه!
    پری روی صندلی مقابل خان داداشش نشست .
    -آره محمود یکم آروم شده ...من ام ...خوب هرچی باشه امیر رو مثل بچه ام دوست دارم...ولی خان داداش ..گیلدا خودش باید تصمیم بگیره...اونم یکجورهایی سردرگم!
    خان دایی به تنگ ماهی خیره شد
    -ولی من تا حالا این دختر اینقدر محکم و مصمم ندیدم ...بزار به عهده خودش، اون بهترین تصمیم میگیره .
    پری زل زد به خان داداشش.
    -حتی اگه سشنبه امد محضر پای طلاق نامه رو امضاء کرد؟
    -حتی اگه این کار کرد!
    و نگاه پری به حیاط کشیده شد که گیلدا دوباره شاد و سرخوش سربسر بقیه میذاشت و صدای خنده اش بلند بود.
    و درست اونطرف پنجرهای اتاق امیر، امیر ایستاده بود و به شور و هیجان گیلدا نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد، چرا تو زندگی مشترک کمی که باهم داشتن هیچ وقت صدای خنده گیلدا رو نشنیده ، یک عمر برای داشتنش آدم خوبه بود ولی وقتی بدست اش اورد، هنوزم نقاب میزد و نقش بازی میکرد ، چرا یکبار خود خود امیر نبود که گیلدا بفهمه چقدر عاشقانه دوسش داره...اصلا چرا گیلدای که اینقدر عاشقانه دوسش داشت زود قضاوت کرد ...
    نگاهشو به اسمون برد و زمزمه کرد ...خدا یک فرصت دیگه میخوام ...
    یکدفعه نگاهش به حیاط کشیده شد که همه دور گیلدا جمع شده بودن، رنگ از رخ اش پرید و با دو خودشو به حیاط رسوند .
    -گفتم این رشته های نپخته رو نخور ...
    پری گله وار پشت گیلدا رو ماساژ میداد .
    -پاشو خاله یکم از عرق نعنا بخور .
    مرضی سادات شونه های گیلدا رو ماساژ میداد و تا امیر دید گفت
    -مادر ماشین روشن کن حال گیلدا خراب شده ببریمش دکتر ...
    امیر هم با دو به طرف ماشین دوید و ماشین روشن کرد .
    پری و مرضی سادات زیر بغـ*ـل های گیلدا رو گرفتن و داخل ماشین گذاشتن، همه دور ماشین جمع شده بودن، حتی خان دایی هم امده بود .
    امیر جسارت به خرج داد و گفت
    -عمه میشه خواهش کنم، من تنها گیلدا رو ببرم دکتر؟
    همه از این حرف امیر شوکه شدن .
    خان دایی دادی کشید
    -امیر ....
    پری هم ناله وار گفت
    -یک دفعه بچه امو دستت سپردم، نیمه جون بهم برگردوندی ...
    مرضی سادات مداخله کرد و گفت
    -پری جان سوار شو، اون بچه از حال رفت ...الان وقت این حرف ها نیست .
    امیر نگاه دلخور اش به مامانش دوخت و با سری افتاده سوار شد .
    پری تا خواست در باز کنه گیلدا با حال زار گفت
    -مامان من حالم خوبه، میشه من و امیر تنها باشیم ...
    پری نگاهی به خان داداشش کرد که به نشونه تایید چشم رو هم گذاشت .
    -مواظب اش باش!
    و لبخند پررنگ مرضی سادات بود که هی زیر لب آیت الکرسی میخوند فوت میکرد دور ماشین.
    امیر استارت زد و از کوچه عبور کردن .
    -اینجا یک کلینیک هست!
    گیلدا همینطور که به بیرون خیره شده بود گفت
    -من حالم خوبه ...یعنی کامیار میگه این حالت ها یکم طبیعی .
    با امدن اسم کامیار، امیر لب به دندون گرفت
    -یکم باورش سخت بود وجود این پسر عمه از خودم بزرگتر ...ولی بهت تبریک میگم .
    -اره دیگه حالا تو گل سر سبد فامیل نیستی ...داداشی من هم هست ...تازه اقای دکتر ...کاش مامان میدونست میتونست یک عالمه باهاش پز بده!
    -ولی اگه بفهمه داغون میشه هم خودش ...هم زندگیش!
    گیلدا به خیابونها نگاه کرد
    -کجا داریم میریم؟
    امیر لبخند به لب گفت
    -داریم میریم پیش برادر زنم دکترم من یکم باهاش پز بدم ...چند روز بیشتر واسه پز دادن فرصت نمونده!
    امیر سبد گلی گرفت و وارد اتاق کامیار شدن، مردونه باهم دست دادن و همدیگر در آغـ*ـوش کشیدن و گیلدا لبخند به لب روی صندلی کامیار نشست و به وسایل پزشکی کامیار سرک می کشید .
    -خوب چی شده یاد ما کردین؟
    امیر هم حق به جانب گفت
    -جای مشت ات رو صورتم پاک شده بود امدم دوباره خوشگلش کنی!
    کامیار پارو پا انداخت
    -حق ات تا تو باشی پررو بازی در نیاری .
    -حال گیلدا خوب نیست، بهتر یک ویزیت اش بکنی؟
    کامیار نگاهی به گیلدا انداخت که گوشی رو تو گوشش گذاشته بود داشت صدای قلبشو میشنید .
    -این حالش از تو هم بهتر زیاد لی لی به لا لاش نده!
    گیلدا از رو صندلی بلند شد و باشیطنت گفت .
    -من از دکتری خوشم امده میخوام دانشگاه پزشکی شرکت کنم!
    کامیار هم گوشی رو از دستش گرفت
    -تو فعلا تو دانشگاه بچه داری ثبت نام کردی، مدرکت اتو بگیر ...پزشکی پیشکش!
    گیلدا مات شد ...امیر هم با چشای درشت شده گفت
    -بچه؟
    کامیار نگاه تندی به گیلدا کرد
    -نگفتی؟
    وفتی سکوت گیلدا رو دید گفت
    -فکر کردم گفتی و باهم آشتی کردین...خیلی بیشعوری گیلدا .
    امیر با اخم های در هم گفت
    -جریان چی؟
    -گیلدا حامله است .
    امیر کلافه دستی به موهاش کشید و موهای سرشو محکم گرفت .
    بلند شد و نزدیک گیلدا ایستاد .
    گیلدو هم هنوز نگاه دلخورش چشمهای کامیار نشونه گرفته بود .
    کامیار از جاش بلند شد رو به امیر گفت
    -من همین اتاق بغلی ام ...
    بعد انگشتشو به حالت تهدید به طرف امیر گرفت
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    -فقط دلم میخواد...
    امیر وسط حرفش پرید .
    -گیلدا زنم ...اون بچه هم بچه من .
    کامیار دستشو پایین اورد و وقتی داشت از در خارج میشد گفت
    -من داداششم ...از قضا زیادیم رو خواهرم غیرت دارم .
    از در خارج شد .
    و گیلدا موند چشمهای برزخی امیر .
    -منم دیروز فهمیدم ...حالم بد شد، کامیار برام آزمایش نوشت .
    امیر هنوز دست به سـ*ـینه ایستاده بود زل زده بود به گیلدا .
    گیلدا کلافه زیر بار نگاه امیر، به طرف پنجره رفت و از پشت شیشه به آدمها خیابون نگاه کرد.
    -ولی هنوز قرار سشنبه مون سر جاش!
    امیر درست پشت سر گیلدا ایستاد
    -خیلی دوست دارم بدونم حس ات به من چی؟
    گیلدا پوزخندی زد و به طرفش برگشت
    -فکر نمکنی واسه جواب دادن به این سوالت خیلی دیر شده!
    -ببین گیلدا من نمیخوام خودمو بهت تحمیل کنم، من سشنبه اخر سال میام دادگاه. ..تو هم میتونی خیلی راحت این بچه رو بندازی ...حتما کامیار اینجا آشنا زیاد داره ...و مطمئنا کسی هم از حامله شدن تو خبر نداره ...منم دارم میرم انگلیس ...ولی بدون تو همه زندگی منی!
    انگاری تتمه آشی که بالا نیاورده بود راه گلوشو بسته بود، به گلوش چنگ زد و خودشو به دستشوی اتاق رسوند، عق زد ...تمام درد هاشو بالا اورد ...تمام کنیه هاشو ...وقتی راه نفس اش باز شد به شیشه پر لک آینه دستشویی نگاه کرد، اشک نیش زد تو چشاش، آه کشید و زیر لب زمزمه کرد
    -خدایا هستی!
    ***
    امیر رو صندلی فرودگاه نشسته بود و به شماره پروازهای خارجی که خونده میشد گوش میداد.
    لبخند رو لبش امد وقتی صدای خنده و قهقهه چند نفر رو به روش میدید .
    -آلان یعنی چی خاله همه مارو ردیف کرده اورده فرودگاه؟
    پری چش غره به گلاره رفت
    -ا گلاره؟
    گیلدا هم سر روی شونه پری گذاشت و گفت
    -تا چش فامیلهای شوهر سهیلا دراد!
    با این حرفش گیلدا، ایران از خنده ریسه رفت و زن داییش هم چادرشو جلوی دهنش گرفت تا خنده اش معلوم نشه .
    گیلدا تا نیش باز شده هنگامه رو دید، گفت
    -تو یکی نخند که تو این قحطی بیشوهری ...شوهر گیرت نمیاد!
    هنگامه لب برچید
    -خاله یک چیزی بهش میگم ها؟
    گیلدا هم خونسرد گفت
    -خوب بگو ...منو باش که به فکر توهم!
    گیلدا خودشو به طرف گلاره چسبوند که داشت با گوشیش مسیج میداد.
    -این آقای عاشق پیشه پشیمون شد ...قصدشون که ازدواج بود؟
    -تو دردسرها ت میزاره بدبخت بیاد خواستگاری، اول که تصادف کردی، بعدشم مامان و بابا رو به جون هم انداختی، بعدم جریان طلاق و ...
    گیلدا جدی نگاش کرد
    -یعنی با دونستن تمام این حرفا هنوزم می‌خواد بیاد خواستگاریت؟
    -اگه باز تو دردسر جدید درست نکنی بعله قرار مامانش زنگ بزنه به مامان...به مامان خانم که گفتم، میگه بزار شرایط گیلدا بهتر بشه ...خدا شانس بده، ما که تو خونه حکم نون اضافه ساندویچ داریم فقط واسه کم نیومدنیم!
    گیلدا خندش گرفت و گفت
    -نه عزیزم ...تو خود خود شیرین عسلی!
    گلاره اشاره به صندلی های ردیف جلو کرد
    -این دیگه واسه چی امده بین این همه زن...به نظرت شبیه تربچه تو سبزی نشده ...طفلی از خجالت رفته صندلیهای روبه رو نشسته!
    گیلدا نگاهی به روبه رو کرد و لبخندی زد
    -یعنی تو فکر کن یک درصد می ذاشت من با رانندگی وحشتناک خاله ایران میومدم!
    گلاره پشت چشی نازک کرد
    -اه اه مرد هم اینقدر زن ذلیل!
    گیلدا به امیر نشسته روی صندلی های روبه رو نگاه کرد که داشت با تلفنش صحبت میکرد، در همون حین دختری با موهای بلوند و صورت برنزه کنارش نشست، اخم های گیلدا توهم شد .
    گلاره سرشو نزدیک اورد
    -من جای تو بودم شوهر خوشتیپ امو ول نمیکردم و ور دل مامانم و خاله هام بشینم...گرگ زیاد .
    گیلدا از جاش پاشد
    -من ام نقش این خانم گرگ هارو از حفظ ام .
    و به طرف امیر رفت .
    کنار امیر نشست.
    امیر حرفشو با دختره قطع کرد و به طرف گیلدا برگشت
    -بهتری عزیزم؟
    -اره خوبم .
    دست امیر دور صندلی گیلدا پیچید و انگاری این پیچک دور قلب گیلدا پیچید.
    -اگه خسته شدی بریم خونه؟
    -نه الان که پرواز سهیلا بشینه!
    دختر از مکالمه عاشقانه امیر و گیلدا لج اش گرفت و از جاش بلند شد .
    چشمک نامحسوس گیلدا گلاره رو به خنده انداخت .
    تلفن امیر زنگ خورد .
    گیلدا از احوالپرسی های که نصفش رجز خوندن بود فهمید کامیار.
    -یعنی عمرا بچه من به داییش بره ...اره گیلدا اینجاست ...باشه گوشی .
    گیلدا گوشی رو گرفت
    -سلام کامی .
    -یعنی این شوهرت خجالت نمیکشه مثل آدامس چسبیده به تو ...قرار استخر داشتیم ها.
    -خوب تقصیر این خاله پوری همه مارو جمع کرده تا سهیلا با بابی جونش از ماه عسل بیان .
    -خوب شوهر تو وسط جمع زنونه چی میخواد ...راستی یادتون نره ها شب منتظرم ...خیر سرمون داداش بزرگتریم نصف عید گذشته میخوان بیان عید دبدنی ...میذاشتی سیزده میومدی دیگه!
    -کامی گفته باشم من لازانیا میخوام ها؟
    -فکر کردی من شوهر دیلاقتم، که مثل غول چراغ جادو شده واست، هنوز حرف تو دهنت، جلوت اماده میزاره ...نخیر خانم ما از این ناز ها نمیکشم .
    از توصیف امیر به غول چراغ جادو گیلدا به خنده افتاد، نگاهش کشیده شد به گلاره که داشت نگاش میکرد .
    -کامیار میشه امشب یک مهمون دیگه برات بیارم؟
    کامیار صدای جدی اش از پشت گوشی شنیده شد
    -کی؟
    -گلاره!
    صدای نفس آه مانند کامیار تو گوشی پیچید .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    -کامیار، داداش داشتن خیلی خوب ...خیلی کیف داره ...من آدم تک خوری نیستم بزار گلاره هم حض کنه از داشتنت ...دهنش قرص به مامان هیچی نمیگه ...اینقدر هم منطقی هست که دیدش به مامان عوض نشه!
    -از دست تو دختر ...گلاره غذای مورد علاقه اش چی؟ گیلدا خنده سرخوشی کرد .
    -قربون داداشی گلم بشم .
    -بسه دیگه گوشی رو بده به اون پسر دایی بدبخت ام که با وجود تو بدبختر شده .
    خاله پوری با ذوق اعلام کرد پرواز سهیلا نشسته .
    گیلدا دلش آشوب شد و خورشو به توالت رسوند، امیر نگران پشت در دستشویی وایستاده بود و هی به در میزد .
    -گیلدا خوبی .. گیلدا در باز کن بیام تو گیلدا ...
    پری که پشت سر امیر بود گفت
    -چی چی رو میخوای بری تو...دستشوی زنونه ها؟!
    امیر نگاهی به ادمک دامن پوش کرد .
    -حالش باز بهم خورد عمه؟
    پری هم با حرص گفت
    -اینقدر که هله و هوله می ریزی تو اون حلق اش!
    امیر نگاه شرمزده به عمه اش کرد
    -آخه هـ*ـوس کرده بود؟
    -هرچی هـ*ـوس کنه تو باید براش بگیری ...لاالله الا...برو برو عمه زشت در دستشوی زنانه وایستادی .
    امیر با سری افتاده رفت .
    پری به در دستشویی زد
    -حالت خوبه گیلدا؟
    صدای عوق زدن های گیلدا میومد
    -در باز کن بیام تو؟
    -نه مامان الآن میام؟
    مردی با کت و شلوار سورمه ای با کروات راه راه و موهای جوگندمی، چمدون به دست ایستاده بود، خیره خیره پری رو نگاه میکرد .
    پری همینطور که چادرشو درست میکرد نگاهش به نگاه مرد نشست.
    چادر از سرش افتاد .
    نگاهش هنوز تو چشمهای مرد بود ...انگار زمان ایستاده بود و پری برد به چند سال پیش وقتی همین مرد زندان بان اش بود وحشیانه تن اش میدرید و ملکه عذاب بود براش، زخم‌های چند ساله تنش به سوزش افتاد، قلبش دیگه نمیزد درست مثل همون پری شونزده ساله ای که زیر دست وپای این مرد التماس میکرد .
    گیلدا از در دستشوی بیرون امد .
    -وای مامان فکر کنم بچه رو هم بالا آوردم، اینقدر حالم بد بود .
    ولی پری هنوز کر بود کور .
    گیلدا نگاهش به مرد روبه رو نشست .
    سهیلا از دور با دسته گلهای تو دستش خودشو به پری رسوند
    -وای خاله قربونت برم مرسی که امدی!
    و پری بهت زده رو به آغـ*ـوش کشید .
    پری به خودش امد و دوباره نقاب زد برای حفظ آبروش.
    همه دور پری و گیلدا جمع شدن و پری با صدای که میلرزید ولی با شوخی خنده با بقیه صحبت میکرد .
    صدای نازک اپراتور از بلندگوهای فرودگاه به گوش می رسید .
    (مسافرین محترم پرواز دوبی لطفا ....
    و مرد چمدونش کشید و از جماعت اونها فاصله گرفت ولی نگاهش پی پری بود و نمی دونست نگاه گیلدا به اشکهای چش مرد .
    و گیلدا با خودش گفت باید کم کم مامانش اماده کنه تا بدونه بچه قورباغه اش زنده است تا شاید التیامی باشه واسه زخم هاش ...باید با خانواده اش صحبت کنه، امشب گلاره، فردا باباش ...نگاهی به امیر کرد، امیری که لبخند به لب داشت نگاش میکرد، چه خوب عشق امیر داشت، اونم میتونست کمک اش کنه واسه افشای این راز چند ساله .
    گیلدا تو آغـ*ـوش پری خزید و اروم زمزمه کرد
    -مامانم ...مامان پری من ...خدای تو همیشه هست .
    و درست اونطرف مردی بود به اسم جلال که خسته بود از زندگیش و چشش به دنبال زنی بود که همه عمرشو حسرت داشتنشو داشت، و یادش امد از پری شونزده ساله که تمام دل و دینشو بـرده بود و چقدر سخت بود براش وقتی عاشق چشمهای دختری بود که عشق دوستش فرامرز بود .
    و شد آدم بد قصه ................
    ........................تمام.
    با تشکر از همه شما.

    سلام دوستای عزیزم، خوب خوبتر تموم شد ....ممنون از همه شما که صبورانه با من بودید ....با خنده های گیلدا خندید و با اشک های پری اشک ریختید و با حس های امیر عاشق شدید ...
    خوب خوبتر اولین کار من بود، امیدوارم تو کارهای بعدیم هم همراه هم باشیم ...
    دوستون دارم ...ایامتون به کام ...روزتون خوب خوبتر.
    .
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    :aiwan_lggight_blum:خسته نباشید:aiwan_lggight_blum:

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا