داستان ده ممنوعه | F.K کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید وقتی وارد ماشین زمان شدید توی کدوم دوره ی زمانی بیشتر میموندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    32
وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
1,249
امتیاز واکنش
224,239
امتیاز
1,163
محل سکونت
شهر فراموش شده
-هان؟

نگاهی به دود و آتیشی که خونه رو فرا گرفته میندازی...

جنگ جهانی؟ دستی توی موهات میکشی... شد یه بار یه جایی برید و اتفاقی نیوفته؟

صدای داد و فریاد از پشت سرت میشنوی.

نگاهی به عقب میندازی:

-مهین...

اونم نگاهی میندازه:

-ارتش هیتلره؟!

با حالت هیستیرکی میگی:

-نمیدونم . یه کاری بکن تا ما رو نخوردن.

سرعت اسب رو بیشتر کرد ولی همچنان اونا دنبالتون راه افتادن و هی میگن ایست!

میدونستی خیلی بد بختی؟

کلافه از این همه اتفاق؛ به یه جنگلی اشاره میکنی:

-بریم اونجا. نمیتونن پیدامون کنن.

-باشه.

افسار اسب رو میکشه و از لا به لای درختا رد میشه.

دستتو توی جیبت میکنی...

ساعت هنوز پیشته:

-مهین باید بریم. وقت نیست.

-ولی اگه اینجا باشه چی؟

-اگه هم باشه همه چیز سوخته. ما فقط نیم ساعت وقت داریم.

سری تکون میده و درشکه رو نگه میداره.

-بیا پایین.

از درشه دور میشید و پشت یه درختی کمین میکنید:

-بریم آینده!

با چهره ی جدی جلو میاد:

-باشه.

دکمه رو فشار میدی و دستشو میگیری... دروازه باز میشه و مثل همیشه ؛ لرزی کل بدنتونو فرا میگیره.

چشماتو باز میکنی و به دور و ورت خیره میشه... توی یه خونه ی قدیمی هستی!

به مهین نگاه میکنی:

-اینجا کجاست؟

شونشو بالا میندازه و چیزی نمیگه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    دور تا دور خونه پر از تابلوهای عجیب و غریبه...

    عکسا و نقاشی هایی از آدم هایی که دستشون خونیه و چشمای قرمزی دارن.

    جلوتر میری... یه چیزی از روی دیوار داره میچکه...

    دستش بهش میزنی و جلوی بینیت میگیری:

    -این... این خونه!

    مهین جلو میاد و دستشو به خیسی روی دیوار میزنه:

    -امیدوارم اون نباشه!

    فرصت سوال پرسیدن پیدا نمیکنی؛ چون یکی از پله های چوبی داره پایین میاد...

    انگار با یکی حرف میزد. صدای بم و آزار دهنده ای داشت:

    -بوی آدم...

    -خیلی وقته آدم نخوردیم.

    چشمات از حدقه میزنه بیرون.... میخوان بخورنتون؟ بهتره فرار کنید ولی... این خونه!

    این خونه همون جایی که میتونید بازگشت کنید!

    -مهین... نمیتونیم بریم.

    به طرفت برمیگرده:

    -چرا؟

    ساعت رو نشون میدی:

    -عقربه ها کار نمیکنه. انگار اینجا همون راه برگشته!

    نفسشو بیرون میده.

    -نمیتونیم اینجا بمونیم.

    -ولی مهین...

    با دیدن سایه یی بزرگ پشت سر مهین ؛ حرفتو قطع میکنی:

    -خب... خب...

    دستشو روی شونه ی مهین میذاره... ناخنای بلند و جرم سیاهی زیرشون داشت.

    یکی دیگه هم تو رو بلند میکنه و وسط خونه رها میکنه.

    -شماها اینجا چیکار میکنید؟ اینجا ده ممنوعس. کسی حق نداره پاشو توی این خونه بذاره!

    آب دهنتو قورت میدی:

    -میخوای برگردیم به زمان خودمون.

    خنده های کریهی به گوشت میرسه...

    -خب... پس شماها از یه زمان دیگه ای اومدید! دنبال راه برگشتید؟

    چیزی نگفتی.... مهین با چشمای گرد شده به دستی که نگهش داشته ، خیره شده.

    -چی جوری باید برگردیم؟

    صدا نزدیک گوشت جواب میده:
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -با مرگ!

    عرق سردی روی پیشونیت میشه....

    مرگ؟ فاتحتو بخون! بالاخره جواب کنجکاوی و فضولیات همین بود! مرگ!

    با صدای وشکنی، خونه روشن میشه و تو تازه میتونی چهرشونو ببینی...

    چشمای قرمز و دندونایی که از دهنشون زده بیرون و خون ازشون میچکید!

    شونه هایی که پهن بود و قوزی که روی کمرشون بود!

    شنل بلندی به تن داشتن و یک پارچه سیاه بودن!

    -میخوام یه لطفی در حقتون بکنم...

    چشم به دهن خونیشون دوختی و منتظری:

    -اول این پسره رو میکشم... بعد تورو... تا شاهد رفتن دوستت باشی.

    آب دهنتو قورت میدی... اگه این مرگ نتونه برتون گردونه چی؟ تا آخر توی زمان گم میشید...

    همش فکر میکنی تا یه جوری بتونی قانعشون کنی تا بذارن شماها برید:

    -بیا یه معامله ای بکنیم.

    چشمای قرمزش برقی زد:

    -چه معامله ای؟

    دستتو توی جیبت میکنی:

    -تو راه برگشتو نشون میدی... منم این ساعت رو بهت میدم.

    خنده ی کریه خودش و دوستش بلند میشه:

    -اون ساعت به چه دردم میخوره؟

    ژست میگیری و با اعتماد به نفس میگی:

    -میتونی باهاش سفر کنی و هر چقدر دلت خواست خون بخوری. خوبه؟

    صورتش توی هم میره:

    -ولی ما از حیوانات تغذیه میکنیم.

    چشمات گرد میشه:

    -پس چرا میخوای ما رو بخوری؟

    -کی گفته میخوام بخورمتون؟

    گنگ نگاهش میکنی. منظورشو نمیفهمی. منم نمیفهمم! خودش ادامه داد:

    -میخوام شکنجتون کنم!

    -بعد راه برگشتو نشون میدی؟

    -نه. چون میمیرید. از شکنه های من!

    و باز زد زیر خنده. رو آب بخندی خب.

    نگاهی به اطرافت میندازی. شاید یه چیزی برای فرار باشه!

    اما هیچی اونجا نیست.
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -چیکار کنم تا بذاری بریم؟

    صدای خشن و بمش بلند شد:

    -یکیتون باید قربانی بشید.

    مهین لرزی میکنه... توی فکر میری... اگه اینجایید تقصیر توعه!

    چون خودت گفتی بریم.

    ولی مهین گفت بریم موزه!

    ولی تو اوردیش توی زمان....

    ناچار به مهین خیره میشی... اون که عرضه نداره! تو باید فداکاری کنی!

    ل*باتو روی هم فشار میدی:

    -از کجا بدونم که راست میگی؟

    کمی سکوت شد:

    -نشونت میدیم که اون رفته!

    -بعد با من چیکار میکنی؟

    صدای اون یکی بلند شد:

    -توی روغن داغ میسوزونیمت!

    توی خودت جمع میشی... فکر نکنم درد داشته باشه! تو به قهرمان بازیت فکر کن:

    -میتونی حافظشو پاک کنی؟

    -معلومه که میتونم.

    -پس این کارو بکن!

    بی حرف تو و مهین رو زیر شنلش میگیره و بعد از مدتی ؛ شنل رو باز میکنه:

    -اینجا خونشه؟

    سرتو تکون میدی... دقیقا توی اتاق مهین هستید...

    توی چشمای مهین زل میزنه و شروع میکنه به ورد گفتن...

    تا چند ثانیه ای مهین ثابت میمونه. بعد بدون اینکه شماها رو ببینه از اتاق میره بیرون و مادرشو صدا میزنه!

    -میخوام برای آخرین بار خونه ی خودمو ببینم.

    ناچار شنلشو روت میندازه و وقتی بر میداره ؛ توی خونه ی خودتی... توی اتاقت!

    طبق معمول کسی خونه نیست و رفتن سر کار!

    دستی روی تخت و کمدت میکشی.

    -باید بریم!
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    خودتو برای مرگ آماده میکنی... دوباره به همون خونه برگشتید...

    به لحظات خوشی که گذروندی فکر میکنی. چقدر زود گذشت نه؟

    زوده برای مردن!

    دوباره صدای وشکنی میاد و همون لحظه دست و پات با طناب بسته میشه و جلو روت ؛ یه دیگ بزرگ که زیرش با هیزم روشنه!

    خون آشام دستاشو بالا میبره که تو روی هوا معلق میشی...

    حرارت رو زیر پات احساس میکنی...

    هی بالا و پایین میری... دلت هری میریزه!

    چشمات خود به خود بسته میشه و در آخر...

    سقوط و دستی که دکمه ی ساعت رو فشار میده و رد شدنت از دروازه و مورمور شدن!

    **********

    صدای آلارم گوشی توی گوشت میپیچه...
    هنوز نمیدونی چرا اینجایی...یا چه خبر شده!
    اما یهو همه چیز مثل فیلم سینمایی جلوی چشمات رو پرده میاد... همه ی این صحنه هایی که دیدی خواب بود!
    با عصبانیت از جات کنده میشی و یاد موزه میوفته. با خودت میگی چرا قبول کردی؟
    اگه قبول نمیکردی الان به ادامه ی خوابت میرسیدی! البته دیدنی هم نبود! تو داشتی توی روغن میسوختی!
    لباس بیرونتو میپوشی و مجبوری موهاتو شونه میزنی.

    میری طبقه ی پایین تا صبحونه بخوری...
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    مثل همیشه میز صبحونه با تموم مخلفاتش روی میز چیده شده...و این نشون میده کار مامانه!
    صندلی رو میکشی و کنار پدرو مادرت میشینی..

    توی دست پدرت روزنامه ی تا شدس...عینک گردشو به چشم زده و با دقت داره چیزی رو مطالعه میکنه!
    مامانت هم خیلی ذوق داره همش از موزه حرف میزنه...حتی میخوای بهش بگی :
    - اصن شما جای من برو.
    اما تو فقط کسل نگاهش میکنی تا حرفاش تموم شه. از اتفاقات و موزه هایی که دوران بچگی رفته تعریف میکنه و در آخر:
    -ببین شادی حواستو خوب جمع کن ببین راهنما چی میگه...یه وقت گم نشی...
    چشاتو دور حدقه میچرخونی...از این که هر بار باید به خانوادت دیکته کنی که ( من بچه نیستم) خسته شدی!
    -باشه مامان...ولی من بچه نیستم که گم بشم!
    لقمه هایی که مامانت روی میز گذاشته رو توی دهنت میچپونی. چایی هم روش میخوری تا نپره توی گلوت. از اینکه میبینی هنوز عین بچه های سه ساله برات لقمه میگیره کفری میشی و میفهمی حرفات تاثیری نداره!
    صدای آیفون باعث میشه که مادرت دست از این کار بکشه و تو از جات بلند بشی. از بقیه خداحافظی میکنی و میری بیرون.
    -سلام. شادی ! خوبی؟؟

    -سلام. اره.

    -امیدوارم امروز خوش بگذره!

    -حتما همینطوره!
    دستاتو با مسخره بازی توی هوا تکون میدی تا متوجه بی حوصلگیت بشه. اما اون فقط به تفریح امروزش فکر میکنه. با خودت میگی چرا مثل بقیه ی پسرا دنبال بازی و فوتبال نیست؟

    به لباساش دقت میکنی..
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    یه شلوارلی به همراه تیشرت سفید تنشه که روش آرمی داره. به لباسش اشاره میکنی:

    -این چه؟

    با غرور سرشو بالا میگیره و بادی به سینش میندازه:

    -آرم حمایت از آثار فرهنگی و گم شده!

    چشماتو گرد میکنی و به خودت میگی :

    -اصن همچین سازمانی وجود داره؟؟؟

    راه میوفتید تا دیر به مدرسه نرسید. توی تابستون هم ول کن نیستن و با گذاشتن کلاس و اردو ؛ تابستون رو از بچه ها میگیرن!
    همین جوری که راه میرید تا برسید به مدرسه، مهین حرف میزنه و در واقع دراز نشست میره رو مغزت....
    دلت میخواد زود تر برسی تا ساکت شه...یه امروز رو اصلا حوصله نداری...وگرنه همیشه با مهین دوست جون جونی هستی و بقیه رو اذیت میکنید.... ولی اگه این موزه نبود و به یه گردش عملی میرفتید ؛ بیشتر همراهی میکردی.
    برای همین به قدمات سرعت میدی و در جواب حرفاش فقط میگی هوم!
    بالاخره میرسی...چند تا از بچه های مدرسه هم جلوی ورودی منتظر وایسادن!
    تا میبیننت جلوتر میان و باهات دست میدن!
    مهین امروز خیلی هیجان زدس و به طور غیر قابل تحملی حرف میزنه!
    و تو خیلی بی حوصله تر از اونی هستی که به حرفای مسخرش درمورد موزه گوش بدی!
    مگه یه موزه چی داره که اینجوری ازش حرف میزنه؟

    کلافه روی پا وایمیستی و دعا میکنی زودتر تموم بشه. چون بعد از ظهر قراره فیلم مورد علاقت پخش بشه.
    اتوبوس جلوی ورودی مدرسه وایمیسته...رنگ زردش باعث میشه یاد سرویس های مدرسه بیوفتی....سوار اتوبوس میشید....
    کمی ترافیک....اوپس فقط همینو کم داری که روزت قشنگ تر از این بشه! صدای بوق و شلوغی که از پنجره های باز به گوشت میرسه. چند باری هم گفتی پنجره رو ببندن ولی جوابت فقط این بود:
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -میخوایم هوا بخوریم!

    خب میخواید هوا بخورید ، برید پارک....موزه چیه که اوردن؟
    ولی کم کم راه ها باز شد!
    همه توی اتوبوس شروع میکنن به دست زدن و مسخره بازی در اوردن!
    اما بازم به نظرت احمقانه ترین کار اینه که پاشدی اومدی موزه!
    پوست ل*بتو همش به دندون میگیری و میجویی! پاهاتو عصبی تکون میدی....مهین هم همه ی حواسشو داده به همراهی که سوار اتوبوس شده و داره در مورد موزه ای که قراره برید حرف میزنه.....موزه ....موزه....موزه....
    بالاخره به موزه رسیدی....
    هیچکس به جز مدرستون اونجا نیست...خب معلومه...کی توی تابسون از تفریح و استراحتش میگذره و میاد اینجا؟
    راهنما با لبخند بهتون نگاه میکنه و به سمتی اشاره !بعد از اینکه خودشو معرفی کرد ؛ به راه افتاد.
    همه جلو میرن...چاره ای نداری که دنبالشون راه بیوفتی... بد از این ؛ آدامسیه که توی دهن یکی از بچه هاس...انگار که مغز تو رو میجوعه!

    اخمی میکنی و راه میوفتی.
    جلوی چند تا شیشه میرسی و راهنما با شوق و ذوق در مورد اون ساعتای عتیقه توضیح میده...
    واقعا عالیه! انگاری فقط تو زیادی استقبال نمیکنی...همه با شوق داره به اون آهن پاره نگاه میکنن و ازش تعریف میکنن...ولی تو باید صدلای آدامسی رو بشنوی که پوی توت فرنگیش همه جا پیچیده.
    کلافه پاهاتو روی زمین میکوبی...
    مهین با تعجب نگاهی بهت میکنه...
    -چته؟
    -خیلی مسخرس...
    بی اعتنا نگاهی بهت میکنه و روشو بر میگردونه...بقیه با ذوق چیزی در مورد ساعتا میپرسن و راهنما جوابشونو میده.
    پوفی میکنی و به بقیه موزه نگاه میکنی...
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    همه جا پر از ساعته!

    از اندازه ی فیل گرفته تا اندازه ی لوبیا!

    باز سر میچرخونی.
    صدای جوشکاری تو رو حیرت زده میکنه...توی موزه...جوشکاری؟
    با دقت به اطراف زل میزنی تا بفهمی از کجا میاد...
    چشاتو ریز میکنی!
    سر راهرو ...نور سفیدی میزنه...
    دست مهین رو میکشی...
    -دنبالم بیا.
    -کجا میخوای بری...
    با هیجان اون قسمت رو نشونش میدی. امیدواری برای مهین هم جذاب باشه تا همراهت بیاد.
    -اونجا رو ببین...باید چیز جالبی باشه...حتما دارن مجسمه نصب میکنن.
    -باشه ولی زود برگردیم...ممکنه گم بشیم!
    بی توجه سری تکون میدی...مگه آدم گم میشه توی موزه؟

    وقتی حواس خانوم راهنما که در مورد یه ساعت زنگ زده توضیح میده، پرته...
    دست مهین رو همراهت میکشی...روی سرامیکای کف سالن پاتو میکشیو با هیجان بیشتر به اون سمت پرواز میکنی... مهین هم کنارت میدوئه و پاشو روی سرامیکا میکشه.

    سر پیچ راهرو میرسی... فکر میکنی الان با یه چیز هیجان انگیز رو به رو میشی ولی...
    اما اونجا هیچ خبری از جوشکاری و نصب تندیس نیست! چه برسه به هیجان اگیز!
    مهین دستشو از دستت میکشه و به اطراف نگاه میکنه...
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -شاید اونجاست ...پشت اون در!
    به جایی که میگه نگاه میکنی...توی دلت میگی شاید بهتره برگردید ولی قدم برمیداری.
    یه در بزرگ چوبی که قدش تا سقف میرسه...
    لای در بازه و جلو تر میری تا ببینی چه اتفاقی داره اون پشت میوفته...
    -ماشین نازنین من! اوه...بشر با تو میتونه تو هر دوره ی زمانی که دوست داره سفر کنه!
    میتونه جلوی هر چیز بدیو از بین ببره ! یا بر عکس...امپراطوری کنه!ماشین عزیزم!
    فقط باید قبل از معرفی امتحانت کنم...‌باید ببینم ثمره ی این همه تحقیقاتم به کجا میرسه!
    با هیجان درو بیشتر باز میکنی تا وارد بشی...همون چند کلمه ی اول هیجان زدت میکنه! مهین دستتو میگیره تا مانعت بشه.
    -دیوونه شدی ؟وایسا...
    پاتو روی زمین میکشی و داخل میشی . دست مهین رو همراهت میکشی...
    -بیا...خوش میگذره.

    جلوتر میری که با یه پیر مرد رو به رو میشی...موهای برق گرفتش نشون از پروفسور بودنش میده...ربطش هم هیچ وقت نمیفهمی...فقط دلت میخواد که فکر کنی اون یه همه چیز دونه! و قراره ماشینش رو برای لحظاتی به تو قرض بده!

    همه چیز همونیه که توی خواب دیدی!
    عینک گرد و ته استکانیشو به چشماش میزن و به سمتتون خم میشه!
    -شما بچه ها اینجا چیکار میکنید؟
    -سلام...من شنیدم که یه همکار میخواید...
    و اشاره ای به ماشین زمان میکنی....مشتاق نگاهش میکنی تا شاید دلش رو نرم کنه.
    -اوه بله...بذار ببینم...تاریخت تو چه وضعیه؟؟
    -خوبه...همیشه نمره های عالی میگیرم.
    دست دوستتو جلو میکشی... به زور هم شده باید همسفرت بشه! چطور تو برای اون اومدی موزه. اون نمیتونی برای تو بیاد و تاریخ گردی کنه؟
    -این دوستم مهینه...اونم علاقه ی زیادی به همکاری با شما داره...
    به دوستت هم نگاهی میندازه...اشتیاقش رو میبینی...خیلی عجیبه که مخالفت نمیکنه! و نمیگه شما بچه این! یا خطریه...اما سفر به زمان چشاتو کور کرده. ولی خب... مثل خوابی که دیدی!

    تو خواب مخالفت نکرد اینجا بکنه؟
    -البته...ولی باید به شما ها توصیه ای بکنم...
    از تو جیب بزرگ و سفیدش یک ساعت قدیمی در اورد که روش دو تا دکمه بود...
    -اگر خواستی به گذشته بری...این قرمزه رو فشار بده!
    و اشاره ای به اون یکی کرد...
    -اگر هم خواستی آینده بری میتونی سبزو فشار بدی ولی باید بگم که تاریخ زمانیش شانسیه...و هنوز راه حلی براش پیدا نکردم...و یه چیز مهمتر...

    عینکشو بالاتر داد:

    -باید بدونید که فقط به اندازه ی 5 ساعت واقعی میتونید سفر کنید. وگرنه برای همیشه توی زمان گم میشید.

    با خودت میگی اگه تو موزه گم نشین ؛ توی زمان حتما گم میشید. ولی الان همه چیز دستت اومده و میدونی باید چیکار کنی!

    همون چیزایی که توی خواب گفتی رو به زبون میاری:

    -چی جوری برگردیم؟
    -توی این دوره های زمانی...حتما به یه خونه ی عجیب و غریبی میرسید...خونه ای که همه ی این اتفاقات زیر سر اونه! خونه ای که ساختمون قدیمی و ترسناکی داره! ولی باید مواظب باشید. اونجا مکمل این ساعت رو باید پیدا کنید...وقتی به هم نزدیکشون کنید ؛ به زمان خودتون بر میگردید!

    اخمات توی هم میره. توی خوابت همچین چیزی نبود!

    -اگه نبود؟

    -ساعت توی یه دیگِ!

    متعجب میگی:

    -دیگ روغن؟

    چشمای پیرمرد گرد میشه:

    -آره. تو از کجا میدونی؟

    اخماتو توی هم میکنی:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا