کامل شده داستان کوتاه عهدی که شکست | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نطرتون راجع به موضوع رمان چیه؟

  • خوب و متوسطه

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • اصلا خوب نیست و افتضاحه!

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
چایی رو جلوش گذاشتم و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که گفت:
- چیزی شده؟ امروز یه طوری شدی! چشماتم قرمزه، گریه کردی؟

هول شدم و گفتم:
- نه، چیزی نشده که، چشمام هم...چشمام هم به‌خاطر این بود که داشتم پیاز خرد می‌کردم که سرخ کنم بذارم فریزر.
-آهان.
-من میرم بخوابم.
قبل از اینکه مهرداد چیزی بگه، وارد اتاقمون شدم. اتاق نسبتا بزرگی داشتیم؛ یه فرش نسبتا بزرگ می‌خورد، تخت رو گوشه‌ی سمت راست اتاق گذاشته بودیم، کنار پنجره.
زیر پتوی قرمز و مشکی تخت خزیدم، پتو رو تا سرم بالا کشیدم. اشک‌هام کم‌کم روی گونه‌هام روون شدند.
همه‌ش فکر می‌کردم اگر عکس‌ها واقعی باشند چی؟
- اگر نباشند چی؟

برای اطمینان به مدارک بیشتری نیاز داشتم؛ ولی این شک داشت وجودم رو آتیش می‌زد.
با شنیدن صدای گزارشگر فوتبال، مطمئن شدم مهرداد حالا حالاها برای خواب نمیاد. اون‌قدر گریه کردم که آروم‌آروم به خواب رفتم.
***
« سه روز بعد»
این سه‌روز خیلی برام سخت گذشت. هر شب قبل از اینکه مهرداد بخوابه، می‌رفتم می‌خوابیدم؛ دوست نداشتم نه باهام حرف بزنه نه تماسی داشته باشیم.
خیلی روی خودم کار کرده بودم که مهرداد نفهمه یه چیزی شده؛ ولی خر که نبود، می‌فهمید.
امروز واقعا روز بدی بود؛ دریا مهد بود، مهرداد هم کلاس داشت و اس ام اسی که برام فرستاده بودند داشت دیوونه‌م می‌کرد.
برای بار هزارم پیام رو برای خودم خوندم:« سلام خانم کوچولو، عکس‌ها به دستت رسید؟ خوشت اومد؟ می‌دونم اون‌قدر بهش اعتماد داری که باورت نمیشه. اگه می‌خوای ساعت ده صبح که کلاس شوهرت شروع میشه برو به کافه الوند؛ اون‌جا اون‌قدر کوچیک و توی دید هست که از اون‌ور خیابون هم می‌تونی ببینیش. امیدوارم وسط جمع غش نکنی!»
با خودم کلنجار می‌رفتم؛ برم؟ نرم؟ چه غلطی کنم؟
راست میگه، نکنه یه تله باشه؟
- تله برای چی؟ برای کی؟

دستی گوشی رو روی میز جلوی مبل رها کردم و دست‌هام رو لای موهام بردم. باید به مامان می‌گفتم؟ پسرش جلوش خراب نمی‌شد؟
جیغ کوتاهی کشیدم و از جام بلند شدم. چند دقیقه دیگه می‌نشستم از افکارم دیوونه می‌شدم!
بلند شدم و برای خودم شیرکاکائو درست کردم. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو زیاد کردم. به جای مختارنامه، یوسف پیامبر (ع) گذاشته بود. این‌قدر دیده بودمش که دیالوگ‌ها رو از بر بودم. ذهنم رو می‌تونست کمی منحرف کنه؛ ولی چهره‌ی مهرداد و اون دختر از جلوی چشم‌هام دور نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    فقط داشتم خودخوری می‌کردم؛ ای کاش همه‌چیز یه سوءتفاهم می‌بود. با صدای گوشیم تقریبا روش شیرجه رفتم. یه اس‌ام اس بود: «کار خوبی نکردی که نرفتی، شوهر خــ ـیانـت‌کارت داره برمی‌گرده. بازم منتظرم باش، خوش باشید.» کنارش یه شکلک تمسخرآمیز هم گذاشته بود. می‌خواستم سکته کنم. آخه این کیه که گیر داده به زندگی من؟ بار‌ها با شماره‌اش تماس گرفتم؛ ولی خاموشه. هربار هم با یه شماره اس میده.
    صدای زنگ در من رو به خودم آورد، خودش بود. در رو باز کردم. لبخندی به روم زد. نگاهم اطرافش رو کاوید:

    -پس دریا کو؟
    با مکث به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - نکنه یادت رفته بیاریش؟
    محکم روی پیشونیش زد و گفت:
    - وای! الان میرم بیارمش.
    سریع از پله‌ها پایین رفت. باورم نمی‌شد؛ دخترش رو یادش رفته؟ اون‌قدر سرش گرمِ اون دخترِست؟! در رو بستم و پشت در سر خوردم. شاید باید به مامان می‌گفتم، شایدم باید بیشتر صبر می‌کردم. با صدای گوشیم سریع بلند شدم و به سمتش رفتم. توی تلگرام برام یه صدای ضبط‌شده اومده بود. بازش کردم.
    - عزیزم، تو چی می‌خوری؟
    - هر چی تو بخوری!
    - مهرداد اذیت نکن دیگه.
    صدای خنده‌ی مهرداد اومد:
    -نسکافه، دوست داری گلم؟
    -اوهوم، من کیک هم می‌خوام.
    -آقا دوتا نسکافه و کیک.
    -چشم.
    -مهرداد پس کی به خانواده‌ت میگی؟
    - میگم عزیزم، میگم. خواهرم یه‌کمی مریضه، مامان و بابا درگیر اون هستند. بهتر شه حتما با خانواده در میون می‌ذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    صدا تا همین‌جا بود. گوشی از دستم افتاد و زیر مبل رفت. همون‌جا روی زمین افتادم. واقعا مهرداد تا این‌جا پیش رفته بود؟! قطرات اشک روی صورتم ریخت، هق‌هقم رو با دست‌هام خفه کردم؛ اون‌قدر گریه کردم که از حال رفتم.
    ***
    ناله‌ای کردم و چشم‌هام رو باز کردم.
    - دخترم بالاخره بیدار شدی؟
    نگاهی به اطراف کردم، توی اتاقمون بودیم، مامان بالای سرم نشسته بود.
    - مامان؟
    -جانم؟ بهتری عزیزم؟
    از کلمه‌ی عزیزم حالم به هم می‌خورد.
    سعی کردم بغضم رو فرو بدم و یه سری از مسائل پیش‌اومده رو براش توضیح بدم:
    - خوبم، مامان، این چندوقت یه سری اتفاقات افتاد که...
    در باز شد و مهرداد وارد شد. سینی رو که تو دستش بود، روی میز کنار تخت گذاشت و گفت:
    - تو که من رو کشتی! بهتری گلم؟
    تا حالا به چندنفر گلم گفتی؟
    - خوبم.
    -این سوپ رو مامانم درست کرده، بخور تقویت شی.
    روم رو کردم طرف مامان و گفتم:
    - دستتون درد نکنه، به زحمت انداختمتون.
    دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
    - این چه حرفیه؟
    رو کرد به مهرداد و گفت:
    - پسرم، ما رو تنها می‌ذاری؟
    - باشه.
    از اتاق بیرون رفت.
    - چی می‌خواستی بهم بگی؟
    - خب... واقعیتش از اون روزی که اومدیم خونه‌ی شما، اتفاقات بدی میفته. نمی‌دونم چی کار کنم، فقط دارم خودخوری می‌کنم.
    مامان نگران گفت:
    - چیزی از مهرداد دیدی؟
    لبخند محوی به این حس مادرانه‌اش زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    نمی‌دونستم چه‌طوری بگم که تصورش از تنها پسرش به هم نخوره.
    با هر بدبختی بود، آروم‌آروم براش توضیح دادم. پاش رو توی یه کفش کرده بود که حتما باید بری سر قرار و سر در بیاری. با کلی حرف آرومش کردم و هرچی گفت، گفتم چشم.
    کمی که حالم بهتر شد، مامان رو فرستادم خونه‌شون. سعی می‌کردم حداقل امکان از مهرداد دور باشم؛ اون هم زیاد پاپیچم نمی‌شد و فوتبالش رو می‌دید.
    کمی خودم رو مشغول دریا کردم تا اون صداها و اون تصاویر از ذهنم دور بشه؛ ولی هردفعه با دیدن چشمای سبز دریا بدتر یادش می‌افتادم.
    پوفی کردم و دریا رو توی تختش گذاشتم. بیرون رفتم و رو به مهرداد گفتم:
    - من میرم بخوابم.

    -چندوقته شبا زود می‌خوابی، خبریه؟
    هول‌شده گفتم:
    - نه، مثلا قراره چه خبری باشه؟
    مشکوک نگاه کرد و چیزی نگفت. کنار مبل رفتم و نامحسوس گوشیم رو از زیرش با پام در آوردم. برش داشتم و توی اتاق رفتم.
    یه پیام داشتم، باز کردم: «آخرین فرصت رو بهت میدم، فردا ساعت ده تا دوازده صبح، آموزشگاه موسیقی آوا. اون‌جا شوهر خــ ـیانـت‌کارت رو ببین. این آخرین فرصتته، حواست باشه.»
    آخرین؟ برم؟ نرم؟ مامان گفت برم، پس باید برم.
    مصمم گوشی رو زیر تخت گذاشتم و زیر پتو خزیدم. سعی کردم بخوابم؛ ولی اون عکس‌ها و تصاویرش نمی‌ذاشت.
    ***
    عینک آفتابی بزرگ رو روی چشمم جا‌به‌جا کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم؛ ابرو‌های کلفتم زیر عینک مخفی شده بود و تقریبا کل صورتم رو گرفته بود.
    نگاهی به در آموزشگاه کردم که دیدم یه دختر دم در آموزشگاه ایستاد. جلوی آموزشگاه پارک بود؛ پشت درخت‌هاش پنهان شدم و بهش نگاه کردم. همون دختر توی عکس بود؛ داشت با یه نفر تماس می‌گرفت. چند لحظه بعد مهرداد از پله‌های آموزشگاه پایین اومد. دسته‌ی کیفم رو فشردم. با دختر احوالپرسی کرد و به سمت ماشین اشاره کرد. لبخندی زد و به همراه مهرداد به سمت ماشین رفتند. مهرداد در رو براش باز کرد. ناخن‌هام رو کف دستم فرو کردم. ماشینش که حرکت کرد، به خودم اومدم؛ سوار تاکسی شدم و گوشیم رو در آوردم تا عکس‌های شوهرم رو با یه دختر از دست ندم.
    روبروی یه کافه نگه داشتند. سریع به راننده گفتم نگه داره، حساب کردم و فوری پیاده شدم.
    پشت یه میز نزدیک به خیابون نشستند؛ درست پشت شیشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    چندتا عکس ازشون گرفتم. دستم می‌لرزید؛ باورم نمی‌شد مهرداد همچین آدمی باشه! دلم می‌خواست برم اون‌جا و محکم توی صورتش بزنم و بگم که دست از کثافت‌کاریاش برداره.
    بعد از ساعت دوازده از کافه بیرون اومدند. نمی‌خواستم بدونم کجا میرن و چی‌کار می‌کنند، پس تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم و راجع به آینده فکر کنم.
    ***
    چند ساعتی توی پارک قدم زدم. تصمیمم رو گرفته بودم، من طلاق می‌خواستم؛ طلاق از مردی که عاشقانه دوسش داشتم؛ ولی من نمی‌خواستم دریا هم مثل من بشه، از اول پدر نداشته باشه بهتر از اینه که پدرش رو با یه خــ ـیانـت و توی یه سن حساس از دست بده.
    با مامان تماس گرفتم.
    -الو؟
    -سلام مامان.
    -سلام مادر، خوبی؟
    -ممنون، شما خوبی؟
    -بله، می‌خواستم یه چیزی بگم.
    - رفتی سر قرار؟ چی‌شد؟
    استرس و اضطرابش رو حس می‌کردم:
    -راستش نمی‌خواستم این رو پشت تلفن بگم؛ ولی راستش روم نمی‌شد بیام حضوری این حرف رو بزنم.
    - چی شده عزیزم؟ مهرداد کاری کرده؟
    - نه...راستش مادرجون، من...
    صدای گریه‌اش توی گوشم پیچید:
    - می‌دونستم، می‌دونستم تهش به این‌جا می‌کشه. کیانا مادر، طلاق می‌خوای؟ خودم برات می‌گیرم، فقط روابطمون رو قطع نکن؛ دریا تنها نوه‌مه.
    - مادرجان، لطفا آروم باشید. من نمی‌خوام روابط رو قطع کنم، من فقط... فقط طلاق می‌خوام. واقعا این شرایط و این استرس از ترس ریختن آبرو برام غیرقابل تحمله!
    - بیا خونه‌مون کیاناجان. وسایل خودت و دریا رو هم بیار، دریا رو هم بیار عزیزم، بیاین پیش خودم تا درخواست طلاق بدیم.
    - چشم، ما چندساعت دیگه اون‌جاییم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - باشه گلم. خوب شد حق طلاق رو به تو دادیم، وگرنه هنوز مکافات داشتیم. من می‌دونستم این پسرِ آخرشم به بابای پست‌فطرتش میره و یه بلایی سر زنش میاره.
    بعد از آروم‌شدنم و آروم‌شدنش، قطع کردم. فکر نمی‌کردم مثل مادرم و مادرشوهرم بشم؛ یه زن مطلقه!
    ***
    عصبی پام رو تکون می‌دادم و به افرادی که به‌خاطر اختلافاتشون این‌جا اومده بودند، نگاه می‌کردم.
    - مشکل شما چیه؟
    متعجب برگشتم سمت مردی که کنارم نشسته بود و گفتم:
    - بله؟
    - برای چی اومدید دادگاه؟
    دست‌هام مشت شد؛ یادآوری اون عکسا و صدا با وجود بارها یادآوری، برام عذابآور بود.
    - البته ببخشیدا، فکر کنم فضولی کردم!
    به چهره‌ی معمولی مرد نگاه کردم، لبخندی زدم و گفتم:
    - با همسرم به نتیجه نرسیدیم، شما چی؟
    - ما هم با وجود چند سال زندگی، سازگاری نداشتیم؛ کارش برام غیرقابل تحمل بود.
    منتظر بهش نگاه کردم تا ادامه بده.
    --بعد از یک سال زندگی و دونستن خلق و خوی من، با کاراش عصبیم می‌کنه؛ مخصوصا با کار‌هایی که این اواخر کرده.
    چهره‌ی گندمیش به سرخی می‌زد؛ ته‌ریشش یکم زیادی بلند که اونم گذاشتم به حساب سختی‌هایی که دادگاه داره.
    - می‌تونم فامیلیتون رو بپرسم؟
    لبخند شیرینی زد که چالِ گونه‌ی ریزش مشخص شد:
    - من مهدوی هستم، علی مهدوی و شما؟
    متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
    - کـ...
    با صدای مامان حرفم بریده شد:
    - کیانا جان عزیزم، بیا نوبت ماست.
    - اومدم مامان.
    با شرمندگی به آقای مهدوی نگاه کردم و گفتم:
    - ببخشید مادرشوهرم صدام می‌زنه، خوشحال شدم از آشنایی‌تون.

    متعجب گفت:
    - مادر شوهر؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    - داستانش طولانیه؛ شاید اگه یه روزی دوباره همدیگه رو دیدیم، براتون تعریف کردم. خداحافظ.

    بی اینکه منتظر جوابش بمونم، به سمت در اتاقی که مامان به سمتش می‌رفت دویدم. باورم نمی‌شد یه نفر بالاخره تونست من رو از حال و هوای وحشتناک این چندروز در بیاره؛ عجیب بود که اون مرد حتی خودش هم بیشتر از من ضربه دیده بود. آخه اگه مردی از همسرش ضربه ببینه، خرد میشه و می‌شکنه؛ ولی اگه زنی این اتفاق براش بیفته، با گریه سرپا میشه.
    از اول جلسه تا آخر جلسه سرم رو پایین انداخته بودم تا با مهرداد چشم تو چشم نشم. مامان هم سنگینی نگاهش بهم آرامش می‌داد. وکیل آخرین مدارک رو هم ارائه داد و در نهایت می‌موند حکم قاضی.
    از اتاق بیرون اومدیم و منتظر بودیم تا قاضی حکمش رو بده. به سمت صندلی‌ها قدم برداشتم که با آقای مهدوی روبرو شدم. به نظر خیلی شادتر می‌اومد. با دیدن من به سمتم اومد.
    مامان دم گوشم گفت:
    - دوست پیدا کردی؟
    -یه جورایی. اونم مشکل من رو داره، حتی بدتر از من.
    - سلام.
    - سلام آقای مهدوی.
    - سلام.
    - سلام حاج‌خانم.
    -کیاناجان، من برمی‌گردم.
    -باشه مامان‌جان.
    گیج به من و مامان نگاه کرد.
    لبخند ملیحی زدم و گفتم:
    - مادرشوهرمه، زن فوق‌العاده‌ایه!

    - چه‌طور؟
    - چی چه‌طور؟ آهان، گفتم که داستانش طولانیه و جاش این‌جا نیست. کار شما چه‌طور پیش رفت؟
    با خوشحالی مشهودی گفت:
    - عالی پیش رفت، عالی! شما چی؟
    با استرس گفتم:
    - منتظریم هنوز.

    با صدای دادی از جا پریدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - می‌خوای طلاق بگیری که بری با این مرتیکه؟ آره؟ کیانا به قرآن اگه یه روز از زندگیم مونده باشه، تقاص کارات رو ازت پس می‌گیرم، این آبروی...
    با گرفته‌شدن دست‌هاش توسط مأموران حرفش رو خورد.
    -ولم کنید، دِ لعنتیا میگم ولم کنید!
    -شوهر سابقه؟
    با استرس دستم رو فشردم و گفتم:
    - هنوز اسمش توی شناسناممه، سابق کجا بود دلت خوشه!
    یهویی دیدم با هیچ احترامی دارم باهاش حرف می‌زنم، سرخ شدم.
    - من واقعا به‌خاطر حرف‌هاش از شما معذرت می‌خوام و شرمنده‌م.
    خیلی واضح بحث رو عوض کرد:
    - راستی اسمتون چی بود؟
    به چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش نگاه کردم، شیطنت از چشم‌هاش می‎بارید؛ ولی حیف که غمی ته چشم‌هاش بود.
    - کیانا، کیانا کمالی.
    - کیانا به قرآن اگر دستم بهت برسه، روزگارت رو سیاه می‌کنم، دریا رو ازت می‌گیرم.
    برخلاف خواسته‌ی قلبیم با قدم‌های نامنظم به سمتش رفتم، لرزون مقابلش ایستادم و با صدایی که از زور خشم می‌لرزید گفتم:
    - اون موقع که داشتی اون کثافت‌کاری‌ها رو می‌کردی، روزگارم سیاه شد؛ مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟
    با عصبانیت گفت:
    - کیانا...
    دستم رو بالا آوردم و محکم توی گوشش زدم. چهره‌ای که عاشقانه دوستش داشتم به سمت چپ کج شد.
    - بار آخرت باشه که اسمم رو توی دهن کثیفت می‌چرخونی.
    ازش فاصله گرفتم و روی اولین صندلی فرود اومدم. اون‌قدر وقیح بود که با وجود کلی مدارک غیر از صدا و عکس‌ها اعتراف نمی‌کرد؛ حتی با وجود شهادت یه دختر که نمی‌شناختمش و تا حالا ندیده بودمش و وکیلم پیداش کرده بود.
    - کیانا مادر بیا بریم داخل تا ببینیم حکم قاضی چیه، بیا مادر.
    زیر کتفم رو گرفت و بلندم کرد.
    ***
    - طلاق.
    واژه‌ی "طلاق" توی گوشم زنگ می‌خورد؛ از طرفی خوشحال بودم از طرفی ناراحت.
    خوشحال از اینکه مهردادی توی زندگیم و شناسنامه‌ام نیست، ناراحت از اینکه مهر مطلقه‌بودن رو پیشونیم می‌خورد.
    با لبخند کمرنگی از اتاق قاضی بیرون اومدم. آقای مهدوی رو دیدم که داره با یه خانم بحث می‌کنه. اون هم مثل من مشکلات خودش رو داشت.
    مامان کنارم ایستاد و گفت:
    - برات خوشحالم، حضانت بچه رو هم به خودت دادن؛ دوست نداشتم نوه‌م زیر دست کس دیگه‌ای بزرگ بشه.

    لبخند غمگین و شرمنده‌ای زد و ادامه داد:
    - من واقعا شرمنده‌م! از کارهای پسرم که آبروی همه رو با این کاراش ریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    لبخند غمگینی زدم و گفتم:
    - امیدوارم همه‌چی درست بشه. روی من به عنوان دخترتون حساب کنید و اگه چیزی بود حتما بهم بگید.
    دستم رو گرفت و گفت:
    - قربونت برم عزیزم. فقط اینکه حق و حقوقت رو غیرحضوری می‌گیری دیگه؟ نمی‌خوام مهرداد اذیتت کنه؛ مخصوصا با گرد و خاکی امروز راه انداخت، داشتم سکته می‌کردم.
    -آره، غیرحضوری وکیلم می‌گیره. خدا نکنه مامان، من امروز میرم مسافرخونه؛ چون مهرداد همه‌جا دنبالمون می‌گرده.
    -می‌خوای کار کنی؟
    -آره، می‌‌خوام توی همون مهدی که دریا اون‌جا میره کار کنم. با مدیرشم صحبت کردم، نیرو کم دارن.
    - باشه گلم. دریا رو فرستادم خونه‌ی شیرین اینا، برو بگیرش و برو مسافرخونه. کیانا بهت سفارش نکنم، حتما بهم زنگ بزن.
    -چشم مامان جان، دعا کنید برام. خداحافظ.
    -باشه عزیزم، خداحافظ.
    ***
    «دو ماه بعد»
    چند روزی بود که مامان بهم گفته بود مهرداد دیگه بی‌خیال شده و دیگه دنبالمون نمی‌گرده؛ انگار از پیداکردن ما ناامید شده بود.
    با پول‌های مهریه‌ام یه آپاتمان نقلی هشتادمتری خریدم و یه مقداری هم که تهش موند پس‌انداز کردم. دریا رو بعد از مدتی بردم مهد و خودم هم تو همون مهد درخواست مربی‌گری دادم. خانم رضایی که مدیر اون‌جا بودند؛ چون من رو می‌شناختند، با وجود شرایطم قبولم کردند.
    داشتم تخته وایت‌برد رو پاک می کردم که صدای دریا اومد:
    -مامان مامان؟
    برگشتم، روی زانو نشستم و گفتم:
    - جانم عزیزم؟
    دریا تازه تونسته بود مامان رو کامل بگه. با چشمای اشکی اومد توی بغلم. بغلش کردم و گفتم:
    - چی شده؟ دوباره سینا اذیتت کرده قربونت برم؟
    سرش رو تکون داد. نگاهی به ساعت کردم؛ پنج‌دقیقه دیگه ساعت کاری تموم می‌شد.
    - خانم رضایی، من می‌تونم برم؟
    خانم رضایی وقتی چشم‌های گریون دریا رو دید، لبخندی به روم زد و سرش رو تکون داد. چادرم رو سر کردم و کیفم رو روی شونه‌م انداختم. دریا به بغـ*ـل از پله‌های مهد پایین اومدم و توی حیاط رفتم. دریا رو زمین گذاشتم که زنگ خورد؛ مثل بچه مدرسه‌ای‌ها براشون زنگ گذاشته بودند.
    همه مثل مور و ملخ بیرون اومدند. فوری دریا رو بغـ*ـل کردم و بیرون دویدم.
    اوف چه مکافاتی بود با این قدت بین یه عالمه فسقلی گیر بیفتی!
    با صدای تقریبا بلند گفتم:
    - خب، دریاخانم تا ناهار که خیلی مونده، بستنی میل دارید؟
    - خانم کمالی؟
    متعجب به سمت آقای آشنایی که صدام می‌زد نگاه کردم. با دیدنش چشم‌هام می‌خواست از حدقه بیرون بزنه.
    گلوم رو صاف کردم و گفتم:
    - سلام، توقع نداشتم شما رو این‌جا ببینم.
    لبخند ملیحی زد و گفت:
    - پسرم این‌جا میاد مهد.
    -پسرتون؟
    سری تکان داد و گفت:
    - بله.

    - جدی؟ دختر منم این‌جا مهد میره. در ضمن من این‌جا کار می‌کنم؛ ولی تاحالا ندیده بودمتون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - بابا، بابا؟
    دیدم سینا به سمتش می‌دوه، اون هم خم شد؛ با عشق بغلش کرد و توی هوا پرت کرد و گفت:
    - سلام عشق بابا، یه ماچ بده ببینم.
    سینا یه ماچ صدادار ازش کرد و قهقهه زد.
    - پس آقاسینا پسر شماست.
    - بله، پسر منه؛ چه‌طور؟
    - آخه ماشاءالله خوب گریه‌ی دختر من رو در میاره!
    - جدی؟
    رو کرد به سینا و گفت:
    - آره بابایی؟
    سینا بغ‌کرده سر تکون داد. چونه‌اش رو گرفت و سرش رو بالا آورد:
    -خب چرا؟
    - چیشاش دَبده، مدِه ماما. (چشماش سبزه، مثل مامان)
    جا خورد، منم همین‌طور! نگاهی به چشمای دریا که هنوز گریون بود، کردم. راست می‌گفت؛ عین مال مهرداد بود، هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم.
    - ببخشید تو رو خدا، بچه‌س دیگه.
    - عیبی نداره، ما دیگه باید بریم؛ با اجازه‌تون.
    - صبرکنید، می رسونیمتون.
    ابروهام بالا رفت؛ می‌رسونه؟
    - بفرمایید خواهش می‌کنم.
    در عقب رو باز کرد و سینا رو فرستاد صندلی عقب، بعد به ما تعارف کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    - مزاحمتون نمیشم.
    -مزاحم نیستید.
    از در عقب سوار شدم و دریا رو روی پام گذاشتم.
    کمی گذشت که گفت:
    - نمی‌خواید از جریان مادرشوهرتون بگید؟
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    - شما هنوز یادتونه آقای مهدوی؟
    - خب گیج شدم وقتی دیدم مادر شوهرتون اون‌قدر مهربون و صمیمی باهاتون حرف می‌زنه.
    شروع به توضیح‌دادن گذشته‌ی مهرداد و مامان کردم:
    - چندسال پیش وقتی مامان مهرداد رو به دنیا میاره، سر یه سری اتفاقات متوجه میشه که پدرشوهرم بهش خــ ـیانـت کرده و یه همسر دیگه هم اختیار کرده. خیلی عصبانی میشه و این کش مکش‌ها منجر به طلاقشون میشه. خود من هم بچه‌ی طلاقم؛ مادر به‌خاطر اعتیاد پدرم ازش جدا شد و خودشم توی بیست‌سالگی من فوت کرد. توی حرم حضرت معصومه (س) با مادر مهرداد آشنا شدم و هردو خیلی از هم خوشمون اومده بود؛ در حدی که توی همون دیدار اول سفره‌ی دلمون رو برای هم باز کردیم. اون از همسرش گفت و منم از جدایی و فوت مادرم. تا اینکه همون‌جا مهرداد اومد سراغش و با هم آشنا شدیم. یواش‌یواش روابط صمیمانه‌تر شد و مامان مصمم شد که من و مهرداد با هم ازدواج کنیم.
    نفس عمیقی کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و ادامه دادم:
    - راستش من همون اولش هم از مهرداد خوشم اومده و نظرم راجع بهش مثبت بود؛ ولی مامان با وجود اینکه می‌خواست ما با هم ازدواج کنیم، از دمدمی‌مزاجی خانواده‌ی طالبی می‌ترسید. می‌ترسید مهرداد همون بلایی رو سرم بیاره که پدرشوهرم سر مامان آورد... که همین‌طور هم شد. به‌خاطر همین به طلاقمون اطمینان داشت و مطمئن بود که مقصر پسرشه. مامان زن فوق‌العاده‌ایه. هر کس دیگه‌ای بود، من الان باید ازش کلی زخم زبون می‌شنیدم. براش زن نبود، اگر بود نمی‌رفت سراغ یکی دیگه. وظایفش رو خوب انجام نمی‌داد و خیلی متلک‌های دیگه!
    - جالبه.
    اخمی کردم و گفتم:
    - چیش جالبه؟
    هول‌شده گفت:
    - نه، منظورم یه چی دیگه بود؛ یعنی، ممم، منظورم این بود که...
    اخمم رو باز کردم و با لبخند گفتم:
    - متوجه شدم منظورتون چی بود.

    نفسش رو با صدا بیرون داد. خنده‌م گرفته بود؛ فکر نمی‌کردم با یه شوخی این‌طور هول شه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا