- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
چایی رو جلوش گذاشتم و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که گفت:
- چیزی شده؟ امروز یه طوری شدی! چشماتم قرمزه، گریه کردی؟
هول شدم و گفتم:
- نه، چیزی نشده که، چشمام هم...چشمام هم بهخاطر این بود که داشتم پیاز خرد میکردم که سرخ کنم بذارم فریزر.
-آهان.
-من میرم بخوابم.
قبل از اینکه مهرداد چیزی بگه، وارد اتاقمون شدم. اتاق نسبتا بزرگی داشتیم؛ یه فرش نسبتا بزرگ میخورد، تخت رو گوشهی سمت راست اتاق گذاشته بودیم، کنار پنجره.
زیر پتوی قرمز و مشکی تخت خزیدم، پتو رو تا سرم بالا کشیدم. اشکهام کمکم روی گونههام روون شدند. همهش فکر میکردم اگر عکسها واقعی باشند چی؟
- اگر نباشند چی؟
برای اطمینان به مدارک بیشتری نیاز داشتم؛ ولی این شک داشت وجودم رو آتیش میزد.
با شنیدن صدای گزارشگر فوتبال، مطمئن شدم مهرداد حالا حالاها برای خواب نمیاد. اونقدر گریه کردم که آرومآروم به خواب رفتم.
***
« سه روز بعد»
این سهروز خیلی برام سخت گذشت. هر شب قبل از اینکه مهرداد بخوابه، میرفتم میخوابیدم؛ دوست نداشتم نه باهام حرف بزنه نه تماسی داشته باشیم.
خیلی روی خودم کار کرده بودم که مهرداد نفهمه یه چیزی شده؛ ولی خر که نبود، میفهمید.
امروز واقعا روز بدی بود؛ دریا مهد بود، مهرداد هم کلاس داشت و اس ام اسی که برام فرستاده بودند داشت دیوونهم میکرد.
برای بار هزارم پیام رو برای خودم خوندم:« سلام خانم کوچولو، عکسها به دستت رسید؟ خوشت اومد؟ میدونم اونقدر بهش اعتماد داری که باورت نمیشه. اگه میخوای ساعت ده صبح که کلاس شوهرت شروع میشه برو به کافه الوند؛ اونجا اونقدر کوچیک و توی دید هست که از اونور خیابون هم میتونی ببینیش. امیدوارم وسط جمع غش نکنی!»
با خودم کلنجار میرفتم؛ برم؟ نرم؟ چه غلطی کنم؟ راست میگه، نکنه یه تله باشه؟
- تله برای چی؟ برای کی؟
دستی گوشی رو روی میز جلوی مبل رها کردم و دستهام رو لای موهام بردم. باید به مامان میگفتم؟ پسرش جلوش خراب نمیشد؟
جیغ کوتاهی کشیدم و از جام بلند شدم. چند دقیقه دیگه مینشستم از افکارم دیوونه میشدم!
بلند شدم و برای خودم شیرکاکائو درست کردم. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو زیاد کردم. به جای مختارنامه، یوسف پیامبر (ع) گذاشته بود. اینقدر دیده بودمش که دیالوگها رو از بر بودم. ذهنم رو میتونست کمی منحرف کنه؛ ولی چهرهی مهرداد و اون دختر از جلوی چشمهام دور نمیشد.
- چیزی شده؟ امروز یه طوری شدی! چشماتم قرمزه، گریه کردی؟
هول شدم و گفتم:
- نه، چیزی نشده که، چشمام هم...چشمام هم بهخاطر این بود که داشتم پیاز خرد میکردم که سرخ کنم بذارم فریزر.
-آهان.
-من میرم بخوابم.
قبل از اینکه مهرداد چیزی بگه، وارد اتاقمون شدم. اتاق نسبتا بزرگی داشتیم؛ یه فرش نسبتا بزرگ میخورد، تخت رو گوشهی سمت راست اتاق گذاشته بودیم، کنار پنجره.
زیر پتوی قرمز و مشکی تخت خزیدم، پتو رو تا سرم بالا کشیدم. اشکهام کمکم روی گونههام روون شدند. همهش فکر میکردم اگر عکسها واقعی باشند چی؟
- اگر نباشند چی؟
برای اطمینان به مدارک بیشتری نیاز داشتم؛ ولی این شک داشت وجودم رو آتیش میزد.
با شنیدن صدای گزارشگر فوتبال، مطمئن شدم مهرداد حالا حالاها برای خواب نمیاد. اونقدر گریه کردم که آرومآروم به خواب رفتم.
***
« سه روز بعد»
این سهروز خیلی برام سخت گذشت. هر شب قبل از اینکه مهرداد بخوابه، میرفتم میخوابیدم؛ دوست نداشتم نه باهام حرف بزنه نه تماسی داشته باشیم.
خیلی روی خودم کار کرده بودم که مهرداد نفهمه یه چیزی شده؛ ولی خر که نبود، میفهمید.
امروز واقعا روز بدی بود؛ دریا مهد بود، مهرداد هم کلاس داشت و اس ام اسی که برام فرستاده بودند داشت دیوونهم میکرد.
برای بار هزارم پیام رو برای خودم خوندم:« سلام خانم کوچولو، عکسها به دستت رسید؟ خوشت اومد؟ میدونم اونقدر بهش اعتماد داری که باورت نمیشه. اگه میخوای ساعت ده صبح که کلاس شوهرت شروع میشه برو به کافه الوند؛ اونجا اونقدر کوچیک و توی دید هست که از اونور خیابون هم میتونی ببینیش. امیدوارم وسط جمع غش نکنی!»
با خودم کلنجار میرفتم؛ برم؟ نرم؟ چه غلطی کنم؟ راست میگه، نکنه یه تله باشه؟
- تله برای چی؟ برای کی؟
دستی گوشی رو روی میز جلوی مبل رها کردم و دستهام رو لای موهام بردم. باید به مامان میگفتم؟ پسرش جلوش خراب نمیشد؟
جیغ کوتاهی کشیدم و از جام بلند شدم. چند دقیقه دیگه مینشستم از افکارم دیوونه میشدم!
بلند شدم و برای خودم شیرکاکائو درست کردم. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو زیاد کردم. به جای مختارنامه، یوسف پیامبر (ع) گذاشته بود. اینقدر دیده بودمش که دیالوگها رو از بر بودم. ذهنم رو میتونست کمی منحرف کنه؛ ولی چهرهی مهرداد و اون دختر از جلوی چشمهام دور نمیشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: