داستان بیست و یکم
ایستگاه متروک
آهسته آهسته شهر به متروکه ای تبدیل میشد . اگر همین تعدادِ کم نبود شاید تا بحال تبدیل شده و نامی از این شهر در بلاد دیگر بـرده نمیشد . اما وجود خانوارهایی باعث شده بود تا هنوز شهر بتواند اندکی نفس بکشد .
ایستگاه غرق در تاریکی و ظلمت بود و جز سوزن بان پیر و کمر خمیده ی ایستگاه کسی چراغی در دست نداشت . تنها سوزن بان فانوسی در دست داشت و یک به یک مسافران را صدا میزد ، مبادا قطار حرکت کرده و مسافری سر به هوا قطار را از دست داده و تک و تنها در آن ظلمت باقی بماند .
شهر تاریک بود و هر که سوار بر قطار میشد به امید روشنی مسافر این قطار پیر و آشنای شهر میشد تا بتواند دقایقی را در شهر نور و شادی سپری نماید .
قطار هر روز در ساعتی معین حرکت میکرد و اگر مسافری لحظه ای دیرتر به ایستگاه میرسید قطار را از دست میداد و خویش را از لـ*ـذت روشنایی محروم میکرد . تعداد اندکی از مردم به ایستگاه می آمدند و باقی آنها باور نداشتند که قطار به شهر روشناییها سفر میکند و بازمیگردد . می ترسیدند !
ترس از اینکه چون پینوکیو عروسک چوبی معروف مضحکه ی دیگران شوند . پینوکیویی که فریب رییس سیرک رو خورد و در آخر ...
بزرگترین مشکل مردم شهر این بود که عقل را رهبر خویش نمیدانستند بلکه باورهایی غلط به جای عقل جایگزین کرده بودند که همان باعث میشد قطار را از دست بدهند .
مسافران همه سوار شده بودند و منتظر تا حرکت کند اما یکی از مسافران هنوز از راه نرسیده بود .
سوزن بان برای آخرین بار با ناامیدی فانوس به دست اطراف ایستگاه را از چشم گذراند اما خبری نبود ! قطار حرکت کرد و رفت
و در میان یکی از خانه ها او هنوز در خواب خوش فرو رفته بود . پس از اندکی در رختخواب غلتی زد و چشم گشود
باز نمازش قضا شده بود ...
پایان
ایستگاه متروک
آهسته آهسته شهر به متروکه ای تبدیل میشد . اگر همین تعدادِ کم نبود شاید تا بحال تبدیل شده و نامی از این شهر در بلاد دیگر بـرده نمیشد . اما وجود خانوارهایی باعث شده بود تا هنوز شهر بتواند اندکی نفس بکشد .
ایستگاه غرق در تاریکی و ظلمت بود و جز سوزن بان پیر و کمر خمیده ی ایستگاه کسی چراغی در دست نداشت . تنها سوزن بان فانوسی در دست داشت و یک به یک مسافران را صدا میزد ، مبادا قطار حرکت کرده و مسافری سر به هوا قطار را از دست داده و تک و تنها در آن ظلمت باقی بماند .
شهر تاریک بود و هر که سوار بر قطار میشد به امید روشنی مسافر این قطار پیر و آشنای شهر میشد تا بتواند دقایقی را در شهر نور و شادی سپری نماید .
قطار هر روز در ساعتی معین حرکت میکرد و اگر مسافری لحظه ای دیرتر به ایستگاه میرسید قطار را از دست میداد و خویش را از لـ*ـذت روشنایی محروم میکرد . تعداد اندکی از مردم به ایستگاه می آمدند و باقی آنها باور نداشتند که قطار به شهر روشناییها سفر میکند و بازمیگردد . می ترسیدند !
ترس از اینکه چون پینوکیو عروسک چوبی معروف مضحکه ی دیگران شوند . پینوکیویی که فریب رییس سیرک رو خورد و در آخر ...
بزرگترین مشکل مردم شهر این بود که عقل را رهبر خویش نمیدانستند بلکه باورهایی غلط به جای عقل جایگزین کرده بودند که همان باعث میشد قطار را از دست بدهند .
مسافران همه سوار شده بودند و منتظر تا حرکت کند اما یکی از مسافران هنوز از راه نرسیده بود .
سوزن بان برای آخرین بار با ناامیدی فانوس به دست اطراف ایستگاه را از چشم گذراند اما خبری نبود ! قطار حرکت کرد و رفت
و در میان یکی از خانه ها او هنوز در خواب خوش فرو رفته بود . پس از اندکی در رختخواب غلتی زد و چشم گشود
باز نمازش قضا شده بود ...
پایان