کامل شده رمان کوتاه در پیچ و تاب زلف او | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند داستان از نظر شما چگونه است ؟

  • روند خوبی دارد و خواننده را ترغیب به خواندن می کند

    رای: 10 100.0%
  • روندی ابتدایی دارد و خواننده را خسته می کند

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_بیست ام

سهیل با اتمام حرف های گیسو، کلافه تکیه از ماشین گرفت و در حالیکه انگشت اشاره اش را در جلوی چشمان گیسو تکان می داد، با لحنی تند گفت:
- گوش کن خانم کوچولو، من به خواست خودم اینجا نیستم! مادرم ازم خواست تا بیام دنبال جنابعالی چون دلش می خواست شامو دور هم بخوریم. حالا هم اگر نمی خوای بیای ، بازم مشکلی نیست، حوصله منت کشی ندارم!
آنگاه در زیر نگاه پر غیض گیسو، ماشینش را دور زد و سوار شد. گیسو که با شنیدن حرف سهیل، ذهنش درگیر شده بود و خوب می دانست که تا خانه عمه اش فاصله زیادی را باید طی کند، در یک لحظه از حرکت عجولانه خود پشیمان شد. کمی خیره به ماشین لیموزین سهیل، این پا و آن پا کرد؛ در آخر دل را به دریا زد و با چهره ای وا رفته به ماشین نزدیک شد. درحالیکه از پشت شیشه کمک راننده به چهره اخموی سهیل زل زده بود، دستش را بالا آورد و چند ضربه به آن زد. سهیل نگاه از روبرویش گرفت و با حفظ اخم روی پیشانی اش به سمت او سربرگرداند. گیسو با اشاره از سهیل خواست تا شیشه را پایین بکشد. با پایین آمدن شیشه، گلویش را صاف کرد و همانطور که نگاهش را از سهیل می دزدید، زیر لب زمزمه کرد:
- صبر کن تا به یکیشون خبر بدم، الان میام!
سهیل تنها در سکوت، سرش را به نشانه تفهیم تکان داد و نگاه از گیسو گرفت. گیسو کمر راست کرد و درحالیکه خودش را بغـ*ـل کرده بود، آرام آرام وارد کافه شد. ورودش به کافه، با خارج شدن خانم شعبانی از اتاق مدیریت هم زمان شد.
گیسو تا چشمش به خانم شعبانی افتاد، از همانجا او را صدا زد. خانم شعبانی با صدای گیسو از حرکت ایستاد و کنجکاو به او چشم دوخت که با گام هایی بلند نزدیکش می شد. گیسو تا به او رسید، سر به زیر گفت:
- ببخشید خانم، اشکالی نداره امروز یکم زودتر برم؟
خانم شعبانی ظاهری جدی به خود گرفت و با اخمی محو خیره به گیسو جواب داد:
- تو دیروزم زودتر رفتی!
گیسو شرمنده بدون آنکه سر بلند کند، زیر چشمی نگاهی کوتاه به خانم شعبانی انداخت و در همان حال زیر لب نالید:
- می دونم خانم! باور کنید که من...
- نمی خواد برای من دلیل و توجیه بیاری!
ناگهان به یکباره رنگ نگاهش تغییر کرد و با لحنی مهربان ادامه داد:
- برو! این یه پاداش کوچیک از طرف من. تو امروز بیشتر از همه کار کردی!
گیسو تا لحظاتی به چهره خانم شعبانی خیره ماند. در آخر لبخندی گشاده به روی صورتش نشاند و با قدردانی زمزمه کرد:
- ممنونم خانم!
خانم شعبانی تنها در جواب، با حفظ لبخند کمرنگ روی لب هایش، چشم هایش را باز و بسته کرد. گیسو به سمت اتاق رختکن رفت و لباس هایش را عوض کرد. آنگاه با گام هایی بلند، سریع از کافه بیرون رفت و بی حرف، سوار ماشین سهیل شد.
سهیل در حین رانندگی، با اخم نقش بسته بر روی پیشانی اش به روبرو خیره شده بود و نیم نگاهی هم به سمت گیسو نمی انداخت. گیسو هم وقتی از او بی محلی دید، پوفی کرد و در حالیکه سرش را به شیشه چسبانده بود، به مناظری که به سرعت از پیش چشمانش می گذشتند زل زد. ناگهان با یادآوری شعری که ایوان روز قبل در حین غروب آفتاب برایش می خواند، لبخندی دلنشین بر لبانش نقش بست.
در همان حال به آرامی پلکی زد و با انگشتش رد هایی فرضی بر روی شیشه به جا گذاشت. سپس آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و با خود زمزمه وار نالید:
- یعنی آخرش به کجا می رسیم؟
***
ایوان کلافه از روی نیمکت برخاست و به دور و اطرافش چشم انداخت. ناگهان با دیدن گیسو که نفس زنان به سمتش می دوید، نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد و با لبخندی از سر شوق، پذیرای او شد.
گیسو تا به ایوان رسید، در حالیکه دستش را به روی قلبش گذاشته بود، بریده بریده گفت:
- ببخشید که اینقدر دیر شد! عمم اصرار داشت بریم خیاطی تا برای بار آخر لباسمو بپوشم که یه وقت مشکل نداشته باشه!
ایوان تنها در جواب به او، با خونسردی تمام سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب زمزمه وار گفت:
- مشکلی نیست. تا هر زمان که میومدی من منتظرت می موندم!
تا لحظاتی هر دو خیره در چشمان یکدیگر سکوت اختیار کرده بودند که ایوان با کشیدن نفسی عمیق، آشفته حال نگاه از چشمان گیسو دزدید. گیسو متوجه تغییر رفتار ایوان شد؛ اما تا خواست چیزی بگوید، با دیدن لبخند دندان نما و ظاهر همیشگی ایوان، حرف در دهانش ماسید.
ایوان با اشتیاق، انگشتانش را در لابلای انگشتان گیسو قفل کرد و در حالیکه او را نزدیک به خود نگه داشته بود، آرام آرام گام برداشت. گیسو هم متقابلا سر بر شانه ی ایوان گذاشت و در سکوت به صدای نفس های کشدارش گوش سپرد. ناگهان با اخمی محو، چانه اش را به شانه ایوان تکیه داد و خیره به نیمرخش زمزمه وار او را صدا کرد. وقتی جفت چشمان عسلی ایوان در سیاهی چشمان تبدارش قفل شد، با حفظ تن صدایش پرسید:
- حالت خوبه؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و یکم

    با سوال گیسو، برای لحظه ای غمی نا آشنا در نگاه ایوان نشست؛ اما خیلی زود رنگ چهره اش را تغییر داد و پر انرژی جواب داد:
    - آره! مگه می شه در کنار تو باشم و خوب نباشم؟!
    گیسو تا لحظاتی موشکافانه او را نظاره کرد. در آخر وقتی دید چیزی عایدش نمی شود، تاسف وار سرش را به طرفین تکان داد و با ملایمت زمزمه کرد:
    - امیدوارم راستش رو گفته باشی! ولی هروقت خواستی چیزی رو که ذهنت رو به خودش مشغول کرده بهم بگی، من آماده شنیدنم و مطمئن باش که خوشحال می شم!
    آنگاه بدون آنکه ارتباط نگاهش را با چشمان ایوان قطع کند، دستش را به روی گونه او گذاشت و نوازشگرانه انگشت شصتش را به روی پوستش کشید. ایوان با غباری از ناراحتی که دیدگانش را تیره و تار کرده بود، چشم به زمین دوخت و باز هم سکوت اختیار کرد.
    گیسو آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و پس از لحظاتی، از ایوان جدا شد. پشت به او، به سمت سنگ های ردیف چیده شده کنار خیابان رفت و روی آنها ایستاد. دستانش را از هم باز کرد و خیره به جلوی پایش، سلانه سلانه بر روی حاشیه باریک سنگ ها گام برداشت.
    ایوان پا به پای گیسو قدم برداشت و در تمام مدتی که او فارغ از دنیا، در حالیکه موهای بلند سیاه رنگش در اطرافش پخش شده بود، چشم از او بر نمی داشت. ناگهان از حرکت ایستاد و نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد. در همان حال، نجوای ضعیفش به گوش گیسو خورد که صادقانه، من من کنان می گفت:
    - راستش، یه موضوعی هست که نمی دونم چطور بگم!
    گیسو با خوشحالی، در یک حرکت از روی سنگ ها به پایین پرید و در فاصله ای کم از ایوان ایستاد. در همان حال با لبخندی محو، روبروی ایوان قرار گرفت و خیره به او زمزمه وار گفت:
    - می دونستم! خوشحالم که بالاخره قبول کردی تا با من حرف بزنی!
    ایوان اما بدون لبخندی بر لب، دستانش را بالا آورد و صورت گیسو را که مانند ماهی درخشان در دل آسمان تاریک بود، قاب گرفت. گیسو ناگهان به وضوح حلقه اشکی را در چشمان ایوان دید و همین امر باعث شد تا کم کم لبخند از روی لبانش محو شود. آب دهانش را از روی استرس، با صدا به پایین فرستاد و با چشمانی که نگرانی از آنها می بارید، زمزمه وار گفت:
    - ایوان چیزی شده؟!
    ایوان آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و در حالیکه انگشتان دست گیسو را نوازش می کرد، خیره در چشمانش ناغافل نالید:
    - من باید برم گیسو!
    گیسو تا لحظاتی مات بـرده در همان حالت ماند. در آخر پشت سر هم پلک زد و انگار که اشتباه شنیده باشد، من من کنان گفت:
    - چ... چی؟! منظورت رو نمی فهمم!
    ایوان کلافه و ناراحت رو از گیسو برگرداند و در حالیکه در چند قدمی اش، پشت به او ایستاده بود تا راحت تر حرف بزند، با صدایی که سعی می کرد بالا نرود گفت:
    - من دستور دارم برگردم! برگردم به روسیه، چون دیگه اینجا ماموریتی ندارم!
    گیسو با حرف ایوان، ناخودآگاه دستش را بالا آورد و سـ*ـینه اش را فشرد. برای لحظه ای حس کرد که نفسش بالا نمی آید. خیره به زمین، آرام آرام به عقب قدم برداشت و سنگینی بدنش را به روی نیمکتی چوبی رها کرد. ایوان تا به پشت سرش چشم انداخت، با دیدن حال گیسو، عصبی کلاهش را از روی سرش برداشت و به سمتش دوید. روبرویش به روی زمین زانو زد و با نگرانی تند و تند گفت:
    - حالت خوبه؟! سرت گیج رفت؟
    گیسو با کشیدن نفسی عمیق، به آرامی سرش را بالا آورد و همزمان دو قطره اشک از چشمانش به پایین سرازیر شد. در همان حال به سختی زیر لب نالید:
    - یعنی همه چی تموم شد؟!
    ایوان تا این حرف را شنید، با لبخندی تلخ اشک های جاری شده گیسو را از گونه اش زدود و در همان حال زمزمه وار گفت:
    - معلومه که نه؛ البته، اگر تو بخوای!
    گیسو، در حالیکه گیج و گنگ خیره در چشمان ایوان به دنبال حرف بیشتری از جانب او بود تا متوجه حرف دو پهلویش شود، از صمیم قلبش زیر لب نالید:
    - البته که می خوام!
    ایوان ناگهان ظاهری جدی به خود گرفت و با چشمانی بی روح، بی مقدمه زمزمه کرد:
    - با من بیا!
    گیسو مبهوت تر از قبل، کمر راست کرد و در حالیکه سرش را به طرفین تکان می داد گفت:
    - از چی حرف می زنی؟!
    ایوان اینبار مشتاق از جا برخاست و بدون آنکه نگاه از چشمان مبهوت گیسو بگیرد، بی وقفه گفت:
    - از خودمون! ما می تونیم بریم اونجا و تا آخر عمرمون کنار هم باشیم. ما در اونجا خوشبخت می شیم، این رو بهت قول می دم! نظرت چیه؟
    با پایان صحبت های ایوان، گیسو سرش را رو به آسمان گرفت و تا لحظاتی به ابرهای سیاهی که در هم گره خورده بودند، نگریست. آنگاه چشمانش را بست و پلکانش را سخت به روی هم فشرد. ذهنش او را یاری نمی کرد تا پاسخ مناسبی به ایوان بدهد.
    از آنطرف، ایوان همچنان با نگاهی منتظر چشم از گیسو نمی گرفت و تک تک حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. پس از دقایقی، گیسو پلک هایش را از هم گشود و خطاب به ایوان با صدایی لرزان نالید:
    - من سال ها برای فرار از اون کشور نقشه ریختم و در آخر با کمک یکی از سربازا و از روی شانس، موفق به خروج از اونجا شدم! اونوقت تو از من می خوای که دوباره برگردم به جایی که پدر و مادرم رو ازم گرفت؟!
    ایوان متاثر چشم به زمین دوخت و زمزمه وار ابراز تاسف کرد. آنگاه در همان حال با ملایمت گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و دوم

    - همه مثل هم نیستن! در اون لحظه تو و خانوادت به چشم همه فراری محسوب می شدین و الان سال ها از اون ماجرا گذشته. دیگه بهش فکر نکن!
    گیسو با نگاهی غم بار، در حالیکه سعی در مهار اشک هایش داشت، بغض آلود زمزمه کرد:
    - من فقط یک ساله که اومدم ایران! چطور می شه گذشته رو فراموش کنم؟!
    ایوان دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما بهترین جواب را در مقابل گیسو، سکوت دید. برای همین تا دقایقی سر به زیر چیزی نگفت تا کم کم خشم گیسو فروکش کند؛ تا آنکه تنها صدای هق هق مانند گیسو به گوشش می خورد.
    ایوان به آرامی خودش را به سمت گیسو متمایل کرد و بدون گفتن کلمه ای، او را در آغـ*ـوش کشید. گیسو هم از خدا خواسته سرش را به روی سـ*ـینه ی مردانه او فشرد و هق هقش را در گلو خفه کرد.
    کمی بعد، نجوای گیسو به گوشش خورد که با تغییر عقیده ای ناگهانی می گفت:
    - اگر باهات بیام، پس مادربزرگم چی می شه؟!
    سپس نگاه خیره ایوان را به روی خود شکار کرد و با حفظ تن صدایش، ادامه داد:
    - اون به جز من کس دیگه ای رو نداره! تنها فقط یک عمه دارم که اونم سرش با شوهر و پسرش گرمه و خیلی کم واقع می شه به دیدنش بیاد!
    ایوان کمی متفکر و با اخمی محو به چهره او خیره ماند. در آخر با خونسردی دستی به روی موهای فر خورده گیسو کشید و گفت:
    - خب، اونم با خودمون می بریم!
    گیسو که دوباره چشمه ی اشکش در حال جوشیدن بود، سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت:
    - خودت می دونی که نمی شه! حتی ورود دوباره منم به اونجا غیر ممکنه!
    ایوان تا نگاه بارانی گیسو را دید، خود نیز طاقت نیاورد و با حلقه ای اشک در چشمانش نالید:
    - می شه، باید بشه! گیسو من بدون تو نمی تونم!
    سپس ناخواسته هردو سیلی از اشک از چشمانشان جاری گشت. ایوان سرش را نزدیک به صورت گیسو نگه داشت و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند. در همان حال نفس گرمش را، به صورت سرخ شده از سرمای گیسو پاشید و با تن صدایی لرزان گفت:
    - هردومون می دونیم که چقدر به هم وابسته شدیم. تو هم مثل من که نمی تونم دوریتو تحمل کنم، طاقت دوری منو نداری!
    گیسو که با هر حرف ایوان قلبش فشرده تر از قبل می شد، سرش را به طرفین تکان داد و ملتمسانه نالید:
    - لطفا چیزی نگو! این حرفا فقط هردومونو عذاب می ده و جداییمونو سخت تر می کنه!
    ناگهان ایوان سرش را عقب برد و در حالیکه همچنان قطرات اشک بی وقفه از چشمانش به پایین سرازیر می شد، شانه های گیسو را در دست گرفت و خیره در چشمان او ناباور گفت:
    - چی داری می گی؟! تو باید با من بیای! خودتم خوب می دونی که من بدون تو هیچ جا نمی رم!
    گیسو صورتش را با دستانش پوشاند و در جواب به ایوان زمزمه وار با صدایی خفه نالید:
    - نمی تونم ایوان، لطفا اصرار نکن!
    آنگاه طاقت نیاورد و از جا برخاست و پشت به ایوان ایستاد. گیسو در حالیکه خود را بغـ*ـل گرفته بود، سعی می کرد تا هق هقش را خفه کند اما باز هم با این وجود شانه هایش از سر گریه می لرزید. کمی در همان حالت ماند که صدای دورگه ایوان، در نزدیک ترین فاصله به گوشش خورد:
    - باشه، هرطور که دوست داری عمل کن؛ اما ازت می خوام که تا چهار روز دیگه تصمیم اصلیتو بگیری و بهم خبر بدی! من همینجا هستم و مشتاقانه منتظرت می مونم. امیدوارم این آخرین دیدارمون نشه!
    ناگهان ابرهای سیاه در دل آسمان، غرشی بلند کردند و در یک لحظه سیلی از باران بر روی زمین فرود آمد. گیسو و ایوان هر دو خیس و با چشمانی سرخ رنگ به یکدیگر خیره شده بودند و پلک نمی زدند.
    هر دو در ذهنشان، برای لحظه ای تصویر اولین دیدارشان در آن روز بارانی فراموش نشدنی تداعی شد. روزی که مثل حال، باران شلاق زنان بر سر و صورتشان می بارید. گیسو خوب می دانست اگر بیشتر از این در چشمان ایوان خیره بماند، دیگر طاقتش سر می رسد و با او همراه می شود. برای همین، با بـ..وسـ..ـه ای آرام به روی گونه ایوان سریع رو از او برگرداند و در حالیکه وانمود می کرد شانه هایش از سرما می لرزد، با گام هایی کوتاه از ایوان جدا شد. تا پشت به ایوان کرد، با استفاده از موقعیت باران، خودش را رها کرد و هق هق گریه اش را سر داد. ایوان نیز حالی شبیه به او را داشت. نمی توانست باور کند که شاید این آخرین دیدارشان باشد.
    ***
    ابر می بارد و من، می شوم از یار جدا
    چون کنم دل به چنین روز، ز دلدار جدا
    ابر و بارانا من و یار، ستاده به وداع
    من جدا گریه کنان، ابر جدا یار جدا
    ای مرا در سر هر موی، به زلفت بندی
    چه کنیم بند ز بندت، همه یکبار جدا
    دیده از بهر تو خونبار شده، ای مردم چشم
    مردمی کن مشو از، دیده ی خونبار جدا
    ***
    - خداوندا، تو را در هر زمان ستایش می کنم و سپاس گذارم به خاطر تمامی نعمت هایی که به من دادی! از تو در خواست دارم که اگر رفتن من به صلاح است نشانه هایی را در پیش رویم نمایان کنی؛ در غیر این صورت ...
    ناگهان حرفش را ادامه نداد و در همان حالتی که چشمانش را بسته و پایین تختش زانو زده بود، سکوت اختیار کرد. بغض بدی در گلویش تجمع کرده بود و حرف زدن را برایش سخت می کرد. حتی تصور آنکه دیگر ایوان را نبیند، اشک را به چشمش می آورد و او را آشفته می ساخت.
    ناگهان با صدای خانم جان، هراسان چشم هایش را گشود و به او که چادر نمازی به سر کرده و در درگاه ایستاده بود، زل زد.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و سوم

    کمی در همان حالت ماند که دوباره صدای لطیف خانم جان به گوشش رسید:
    - آمین یادت رفت بگی!
    گیسو با شنیدن این حرف خانم جان، به خود آمد و با لبخندی محو مشت هایش را از هم باز کرد. صلیب کوچکی را که در دست داشت، به روی میز گذاشت و سنگینی تنش را به روی تخت رها کرد.
    خانم جان در حالیکه با یک دستش گوشه های چادرش را گرفته بود تا از سرش نیفتد، به داخل اتاق قدم برداشت و در کنار گیسو جای گرفت. کمی در چشمان متورم و سرخرنگ او خیره شد. در آخر با حفظ لبخند روی لبانش، دستی به سر گیسو کشید و زمزمه وار پرسید:
    - چی اینقدر تو رو آشفته کرده عزیز دلم؟! کجا می خوای بری که منتظر نشونه ای؟
    گیسو که حرفی برای گفتن نداشت، سر به زیر انداخت و سکوت کرد. خانم جان وقتی با سکوت طولانی او روبرو شد، با محبت دست به زیر چانه اش انداخت و سرش را بالا آورد. خیره در چشمان مغموم گیسو، زیر لب گفت:
    - این چشمها، حرفای زیادی برای گفتن دارن!
    کم کم چانه گیسو شروع به لرزیدن کرد و بدون آنکه تمرکزی به روی اشک هایش داشته باشد، خودش را ناغافل به آغـ*ـوش خانم جان پرت کرد. خانم جان که انگار شصتش از حال درونی گیسو خبردار شده بود، با بیرون فرستادن آهی عمیق از سـ*ـینه اش او را محکم به خود فشرد و به همراه، بـ..وسـ..ـه ای طولانی به روی موهایش زد. در همان حال نجوای هق هق مانند گیسو به گوشش خورد:
    - نمی دونم چی کار کنم خانم جان، واقعا گیج شدم! انگار سر دو راهی ایستادم که یک طرفش شما و یک طرف دیگه اش...
    دیگر حرفش را ادامه نداد و تنها برای مهار هق هقش، لبش را به دندان گرفت. خانم جان با لطافت تمام، سر گیسو را به روی سـ*ـینه اش فشرد و انگار که در دنیای دیگری سیر می کند، خیره به روبرو زمزمه وار گفت:
    - وقتی مهرداد برای اولین بار بهم گفت که عاشق شده، اصلا تعجب نکردم. همه از عشق بین اون و حمیرا خبر داشتن! حمیرا کسی بود که خاطر خواه زیاد داشت اما اونم دلش گیر مهرداد من بود. اونا سختی های زیادی کشیدن تا به هم رسیدن!
    آنگاه خیره در چشمان نمناک گیسو ادامه داد:
    - تو هم مثل مادرتی؛ زیبا و با وقار! مطمئن باش کم نیستن کسایی که می خوان بقیه زندگیشونو با تو بگذرونن. اما جدا از اینا، ببین قلبت چی می گـه. شاید تو هم وسط این همه خاطرخواه، مهردادتو پیدا کردی!
    گیسو تا لحظاتی متفکر در چشمان میشی رنگ خانم جان خیره ماند. خانم جان وقتی او را سردرگم و مبهوت دید، آرام او را از خود جدا کرد و از جا برخاست. در حالیکه سلانه سلانه از اتاق خارج می شد، برای لحظه ای به عقب برگشت و با حفظ لبخندش خطاب به گیسو آخرین حرفش را زد:
    - خوب فکراتو بکن! تصمیمی رو بگیر که بعدش پشیمون نشی؛ من بهت ایمان دارم!
    ***
    گیسو در حالیکه لبخند لحظه ای از روی لبانش محو نمی شد، تکیه به دیوار راهروی آشپزخانه، دستمال گردگیر در دستش را به بازی گرفته بود؛ گویی در عالم دیگری سیر می کرد و به دور و اطرافش توجهی نداشت.
    ناگهان با صدای یکی از کارگران آشپزخانه، از جا پرید و راست ایستاد. دختر جوان و متکبری که راست راست راه می رفت و به همه دستور می داد، دست به سـ*ـینه خیره در چشمان گیسو پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - زود بیا این کیسه های آشغال رو ببر بیرون، آشپزخونه بو برداشت!
    با پایان حرف او، ناخودآگاه اخمی بر پیشانی گیسو نقش بست. در همان حال، دست به کمر لجبازانه زمزمه کرد:
    - به من چه، اینا از وظایف من نیست!
    دختر جوان تاب نیاورد و با نیشخند طعنه زنان گفت:
    - اینا از وظایف هر کسیه که اینجا بیکار وایمیسه!
    در آخر بدون آنکه مهلتی برای حرف زدن به گیسو بدهد، پشت چشمی نازک کرد و وارد آشپزخانه شد. گیسو از شدت حرصی که از رفتار آن دختر داشت، با کف دست به پیشانی اش زد و هوا را پوف مانند از ریه هایش بیرون فرستاد. در آخر، ناچار وارد آشپزخانه شد و با چشم غره ای به دختر جوان که در گوشه ای دست به سـ*ـینه ایستاده بود و او را نظاره می کرد، کیسه های سنگین آشغال را با همه توانش از زمین بلند کرد. سپس با چهره ای مچاله شده از بوی تعفن آشغال ها، سریع از کافه بیرون رفت و کیسه ها را به کنار خیابان پرت کرد.
    با این کار، نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد و موهایش را با سر انگشت، به پشت گوشش روانه ساخت. همین که خواست به داخل کافه عقب گرد کند، ناگهان فریاد نامش را در میان جمعیت شنید. برای لحظه ای فکر کرد که خیالاتی شده است؛ برای همین نگاه از ازدحام مردم گرفت و راهش را ادامه داد. هنوز از درگاه ورودی کافه گذر نکرده بود که دوباره همان صدا نامش را فریاد زد. گیسو که اینبار مطمئن شده بود خیالاتی نشده است، چند گام کوتاه به جلو برداشت و با چشمانی که از سر کنجکاوی ریز شده بود، نگاهی گذرا از چهره های مختلف مردم انداخت. ناگهان نگاهش به روی شخصی که با دو و از روی عجله به مردم تنه می زد تا هرچه سریعتر به او برسد، ثابت ماند . در همان حال، با ابروهای بالا رفته و ناباور زیر لب نالید:
    - ایوان؟!
    ایوان که دیگر به کافه نزدیک شده بود، با ظاهری آشفته روبروی گیسو ایستاد و نفس نفس زنان به او چشم دوخت. گیسو وقتی او را در آن وضعیت دید، نگاهی گذرا از سر تا پایش انداخت و با ترس زمزمه کرد:
    - چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟ ما که دو روز پیش همدیگرو دیدیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و چهارم

    ایوان به سختی آب گلویش را قورت داد و تند و تند گفت:
    - یه نفر که از موقعیتم خبر داشته، من رو لو داده! مامورا الان دنبالمن!
    گیسو با چشم هایی گرد شده، وحشت زده خودش را به سمت ایوان متمایل کرد و تته پته کنان نالید:
    - چ ... چی داری می گی؟! کی اینکارو کرده؟
    ایوان سرش را به طرفین تکان داد و در جواب، زمزمه وار گفت:
    - نمی دونم!
    گیسو کمی این پا و آن پا کرد. با ترسی که در رفتارش مشهود بود، نگاهی به اطرافش انداخت. وقتی از نبود مامور ها مطمئن شد، خطاب به ایوان با صدایی خفه پرسید:
    - حالا می خوای چی کار کنی؟!
    ایوان با نگاهی مغموم، کمی خیره در چشمان گیسو ماند. در آخر ناچار با صدایی بغض آلود زمزمه کرد:
    - من الان باید برم!
    گیسو به پیراهن ایوان چنگ انداخت و در حالیکه تقریبا در آغوشش قرار گرفته بود، خفیف نالید:
    - نه!
    ایوان که سعی داشت بغض در گلویش را به هر شکلی مهار کند، از زل زدن در چشمان ملتمس گیسو خودداری کرد و خیره به نقطه ای نا معلوم با لحنی جدی گفت:
    - مطمئن باش از من بی خبر نمی مونی! به وقتش یا نامه ام به دستت می رسه، یا خودم میام پیشت!
    ناگهان با شنیدن صدای سوت آشنای مامور های آبی پوش، نگاه از گیسو گرفت و هراسان به چندین ماموری که از دور به سمتش می آمدند چشم دوخت. ایوان با کلافگی، گیسو را از خود جدا کرد و در حالیکه شانه هایش را در دست گرفته بود، خیره در چشمانش زمزمه وار گفت:
    - برو توی کافه و طوری وانمود کن که منو نمی شناسی! نمی خوام بفهمن که ما با هم در ارتباط بودیم!
    گیسو درحالیکه سیلی از اشک پهنای صورتش را فرا گرفته بود، سعی کرد خودش را به ایوان نزدیک کند. در همان حال با بغض نامش را صدا کرد که باعث شد کار برای ایوان سخت تر شود. او هم دلش از اینگونه جدایی راضی نبود؛ اما وقتی خطر را در نزدیکی خود احساس کرد، بدون لحظه ای تعلل در حالیکه شانه های گیسو را در دست گرفته بود، او را به داخل کافه هل داد. آنگاه به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن مامورها در چند قدمی خود، سریع پا به فرار گذاشت.
    گیسو که نقش بر زمین شده بود، به آرامی نیم خیز شد و از پشت پنجره با چشم هایی اشکبار رفتن ایوان را تماشا کرد. بغض بدی در گلویش جمع شده بود و به هیچ وجه قصد پایین رفتن نداشت.
    ناگهان در آن حال و هوا، نازلی و دو تا از گارسون ها به سمتش دویدند و او را از زمین بلند کردند. در همان حال از پشت پنجره، خیره به مامور ها تند و تند گفتند:
    - به نظر میاد طرف یه خلاف کار یا یه قاتل باشه. ببین چطور مامورا دنبالشن!
    اینبار نازلی خیره به نیمرخ گیسو زمزمه وار گفت:
    - چه شانسی آوردی دختر! بهتره بیشتر حواستو جمع کنی!
    آنها نمی دانستند که با زدن این حرف ها، قلب گیسو لحظه به لحظه فشرده تر از قبل می شود. تنها در آن لحظه گیسو آرزو می کرد که ایوان به سلامت از مرز عبور کند.
    ***
    سلانه سلانه، در حالیکه دیگر رمقی در پاهایش نمانده بود پشت در ایستاد و آن را که به روی هم افتاده بود با فشاری باز کرد. بر خلاف همیشه، تا پا به حیاط گذاشت در را پشت سرش آرام بست. خانم جان که از پنجره به بیرون دید داشت، وقتی این رفتار و همینطور چهره پکر و مغموم گیسو را مشاهده کرد، از سر تعجب ابرویی بالا انداخت و عصا زنان به طرف حیاط گام برداشت.
    گیسو در چند قدمی در، متوجه خانم جان در ورودی راهرو شد که چشم از او نمی گرفت. تا سر بالا آورد و نگاهش با نگاه پرسشگر خانم جان در هم تلاقی کرد، پاهایش قدرت یاری او را از دست داد و در جای خود ایستاد. پلک هایش سنگین شده بودند و چشمان درشتش خمـار تر از هر زمان دیگری شده بود. فکش هم چنان لرزش داشت و بغض در گلویش می خواست قبل از آنکه او را خفه کند، هر لحظه سر باز کند و هق هق گریه اش را سر دهد. حلقه های اشک جمع شده در چشمانش اجازه می خواستند که سر ریز شوند تا از اندازه بغض در گلویش کاسته شود.
    خانم جان در سکوت تنها تکیه به عصا در ورودی راهرو ایستاده بود و منتظر بود تا خود گیسو شروع کننده باشد. دوست نداشت با گفتن کلمه ای حال او را خراب تر از اینی که هست بکند.
    گیسو لب های داغش را با زبان نمدار کرد و در حالیکه چشم از خانم جان بر نمی داشت، با صدایی خفه که بر اثر بغض در گلویش بود نالید:
    - اون رفت، قبل از اینکه بدونه می خواستم همراهش برم!
    گفتن همین دو جمله کافی بود تا اشک بی مهابا از چشمانش جاری شود. گیسو برای کنترل خودش ، تنها کاری که از دستش بر می آمد گزیدن لب هایش بود که آن هم بر حال داغون روحی او تاثیری نمی گذاشت.
    خانم جان وقتی او را در آن حال و احوال دید، دیگر طاقت نیاورد و با چهره ای دلسوزانه به سمتش قدم برداشت . تا به گیسو رسید، بدون ذره ای مکث او را در آغـ*ـوش کشید و به خود فشرد. گیسو که از طرفی شدیدا دلش برای آغـ*ـوش گرم مادرانه تنگ شده بود، ناگهان هق هق گریه اش بالا رفت و در کسری از ثانیه تمام صورتش را سیل اشک در بر گرفت.
    خانم جان در حالیکه با مهربانی به سر و روی گیسو دست می کشید، او را همواره مانند گهواره به طرفین تکان داد تا آرام بگیرد. گیسو در حالیکه تسلطی به روی خود نداشت، تا دقایقی صدای گریه اش سکوت سنگین حیاط را در هم شکست. در همان حال، نجوای آرام خانم جان را در نزدیکی گوشش شنید:
    - نبینم گیسو کوچولوی من دلشکسته باشه. گریه نکن قربونت برم!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و پنجم

    قربان صدقه رفتن های خانم جان هم تاثیری به روی گیسو نگذاشت و او بی وقفه اشک می ریخت. ناگهان با لرزشی غیر عادی از سوی خانم جان، گیسو سر از سـ*ـینه اش برداشت. با چشم هایی گرد شده خیره به صورت رنگ پریده خانم جان شد و وقتی او را در آن حال دید، ترسیده تته پته کنان نالید:
    - خ ... خانم جان؟ حالت خوبه؟!
    خانم جان که قدرت تکلمش را از دست داده بود، بدون آنکه کنترلی بر رفتارهایش داشته باشد با پلک هایی پریده عقب عقب رفت. انگار حس از پاهایش رفته بود که ناگهان به روی زمین زانو زد و سپس دراز کشیده افتاد.
    گیسو هراسان به سمتش دوید و دست به زیر سرش انداخت. در حالیکه با دیدن وضع خانم جان حال خراب خود را از یاد بـرده بود، دستپاچه دست خانم جان را در مشت گرفت و تند و تند گفت:
    - خانم جان، چی شد؟! ای خدا! خانم جان!
    آنگاه با کف دستش چند ضربه ی متوالی به گونه ی برجسته اش زد و وقتی از او عکس العملی ندید، به حالت زار نالید:
    - خانم جان تو رو خدا با من حرف بزن، چرا یهو اینطوری شدی!
    خانم جان تنها با چشمانی از حدقه بیرون آمده به گیسو چشم دوخته بود و دهانش بی اراده باز و بسته می شد. گیسو که دوباره گریه اش گرفته بود، سر خانم جان را در آغـ*ـوش گرفت و در حالیکه به دور و برش چشم می انداخت زیر لب نالید:
    - خدایا چی کار کنم!
    وقتی دید کاری از دستش بر نمی آید و حال خانم جان رو به وخامت است، سریع از جا برخاست و به سمت خانه دوید. همین که در را باز کرد، هراسان به درون اولین اتاق گام برداشت و تلفن را به چنگ گرفت. با دستانی لرزان شماره مورد نظرش را گرفت و سپس تلفن را محکم به گوشش چسباند. در حالیکه از پشت پنجره خانم جان را زیر نظر گرفته بود، به صدای بوق های ممتد تلفن گوش سپرد؛ تا آنکه صدایی از آنور خط به گوشش خورد:
    - منزل سرهنگ خجسته بفرمایید!
    - الو، افسانه؟
    - گیسو خانم شما هستید؟! حالتون خوبه؟
    - الآن وقت سلام و احوال پرسی نیست! سریعتر به عمه شهرزاد بگو که حال خانم جان خوب نیست و زود خودشو برسونه!
    افسانه تا ترس و عجله را در صدای گیسو حس کرد، بدون گفتن کلمه ای اضافه چشمی گفت و تلفن را قطع کرد.
    گیسو با قطع ارتباط، حیران دوباره وارد حیاط شد و در کنار خانم جان به روی زمین زانو زد. در حالیکه قطره قطره اشک به روی گونه هایش جاری گشته بود، دستی به سر خانم جان کشید و با بغض نالید:
    - طاقت بیار خانم جان!
    ***
    ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ۳ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ۱۳۲۰، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﻝ ﻭ ﺷﺮﻕ، ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ‌ﻭﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﯾﺘﺎﻧﯿﺎﯾﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﺟﻨﻮﺏ ﻭ ﻏﺮﺏ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﯾﮏ‌ﺑﻪ‌ﯾﮏ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
    در آن اوضاع و احوال، خانم جان بر اثر سکته قلبی که به او دست داده بود از دنیا رفت و گیسو خودش را تنها تر از همیشه می دید. او به اصرار شهرزاد، تا چهلم خانم جان در عمارت آن ها ماندگار شد و برای آنکه یاد و خاطره خانم جان کمتر او را بیازارد به خانه ی کوچک و قدیمی او پا نگذاشت. گیسو تنها در گوشه ای از اتاقش می نشست و با فکر کردن به گذشته غم انگیز خود، اشک می ریخت.
    از طرفی دیگر، نبود ایوان قلب کوچکش را بی قرار می ساخت و در دل او را دعا می کرد تا هرکجا که هست صحیح و سالم باشد.
    در تمام روزهایی که از ایوان بی خبر بود، هر زمان که وقت آزادی از کارش در کافه پیدا می کرد به دریاچه مصنوعی می رفت و به روی نیمکت قدیمی می نشست؛ به امید آنکه ایوان را در اجتماعی از مردمی که قدم زنان از جلویش گذر می کردند ببیند.
    تا آنکه روزی از عمه شهرزادش اجازه گرفت تا به خانه خانم جان برود و تعدادی از وسایلش را که به آن نیاز داشت بردارد. شهرزاد وقتی روحیه گیسو را بهتر دید، طبق معمول با مهربانی موافقت خودش را اعلام کرد و از سهیل خواست تا او را به آنجا ببرد.
    سهیل گیسو را در جلوی در قدیمی پیاده کرد و خود در گوشه ای از کوچه، سرش را به وارسی و تمیز کردن ماشینش گرم کرد. گیسو تا پا به حیاط گذاشت، تا لحظاتی به دور و اطرافش چشم انداخت. حیاط، غبار آلود و مملو از سکوتی سهمگین بود که ذره ذره آنجا تمنای حضور خانم جان را می کردند که عصا زنان درحالیکه برای گل ها شعر می خواند، سکوت را درهم بشکند. چیزی طول نکشید که حلقه ای اشک در چشمان گیسو نقش بست و او را دلتنگ نشان داد.
    گیسو قدم زنان از کنار حوض گذشت و برگ های خشکیده شمعدانی ها را نوازش کرد. ناخودآگاه سرش را بالا آورد و خیره به تخت چوبی روبروی حوض شد. برای لحظه ای خاطره آن روزی را به یاد آورد که خانم جان در حالیکه به روی تخت نشسته بود و چایی می نوشید، او را هنگامی که خاک گلدان ها را عوض می کرد، تماشا می کرد.
    گیسو که بر لبه حوض نشسته بود و چشم از تخت نمی گرفت، ناگهان به خود آمد و به آرامی از جا برخاست. در حالیکه آهی از سر تاسف از سـ*ـینه بیرون می فرستاد، به سمت پله ها گام برداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و ششم

    ناگهان با شنیدن صدای زنگ در، به عقب سرچرخاند و متعجب به در رنگ و رو رفته چشم دوخت. وقتی صدای دوباره زنگ را شنید، به خیال آنکه سهیل پشت در است به قصد باز کردن آن، راهش را کج کرد. تا به در رسید، بدون ذره ای مکث دستش را دراز کرد و دستگیره بلند فلزی را در حصار انگشتانش گرفت. آنگاه با فشاری به سمت خود در باز شد؛ اما برخلاف چیزی که می اندیشید، مردی غریبه در پشت در حضور داشت. گیسو که با دیدن او جا خورده بود، تا لحظاتی سر تا پایش را وارسی کرد؛ در آخر گلویش را صاف کرد و زمزمه وار خیره در چشمان مرد روبرویش گفت:
    - بفرمایید؟!
    مرد جوان بدون آنکه نگاه از گیسو بگیرد، با لبخندی تلخ زیر لب جواب داد:
    - سلام! گیسو خانم؟
    گیسو با شنیدن نامش از زبان آن مرد غریبه یک تای ابرویش ناخودآگاه بالا رفت. کمی این پا و آن پا کرد و با نگاهی نامحسوس به دور و برش، به آرامی پاسخ داد:
    - خودم هستم! شما؟
    مرد غریبه بدون آنکه حسی در چشمانش مشهود باشد، زمزمه وار گفت:
    - من احمدم. فکر کنم ایوان از من براتون گفته!
    - آقا احمد؟!
    - بله. کلی طول کشید تا آدرستونو پیدا کنم. راستش، اینجام تا خبری رو به شما برسونم!
    بی اختیار ضربان قلب گیسو با حرف احمد بالا رفت. آن روزها با شنیدن هر چیزی، ذهنش خیال بد بر می داشت. مرگ خانم جان و بی خبری از ایوان، او را به آن حال و روز انداخته بود. گیسو با چهره ای وحشت زده و پلک هایی پریده، زیر لب تته پته کنان نالید:
    - چ ... چه خبری؟!
    تا لحظاتی سکوتی مطلق بین آن دو حاکم شد. گیسو با چشم التماس می کرد که احمد سخنی بگوید و او هم با نگاهی مغموم پاسخ گویش بود؛ تا آنکه احمد دهان باز کرد و با صدایی که انگار از قعر چاه بیرون می آمد، بی مقدمه کوتاه نالید:
    - ایوان مفقود شده!
    همین جمله کافی بود تا نفس در سـ*ـینه گیسو حبس شود. درحالیکه دستانش را از شوک حرفی که شنیده بود به روی دهانش گذاشته و فشار می داد، با پلک هایی لرزان و پاهایی لغزان عقب عقب رفت. در همان حال ناباور زمزمه کرد:
    - این غیر ممکنه! ایوان ... ایوان من، اوه خدایا!
    ناگهان پاهایش دیگر وزنش را تحمل نکرد و به روی زمین زانو زد. مبهوت و خیره به نقطه ای نامعلوم، اشک هایش یکی پس از دیگری از چشمانش جاری می شد.
    احمد وقتی حال و روز گیسو را دید، آشفته حال خواست عقب گرد کند که با صدای بغض آلود گیسو از حرکت ایستاد:
    - چطور این اتفاق افتاد؟!
    آنگاه وقتی نگاه خیره احمد را به روی خود احساس کرد، به سختی سرش را بالا گرفت و بریده بریده ادامه داد:
    - اون می خواست از مرز عبور کنه. اون گفت که حتما میاد؛ میاد پیشم و...
    اشک های بی امانی که از چشمانش جاری می گشت، ادای کلمات و سخن گفتن را برایش دشوار می ساخت؛ برای همین حرفش نصفه ماند و بی صدا تنها اشک ریخت.
    احمد، در جواب به گیسو سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - من یه رابط ناچیز بین شوروی و ایرانم. چیزی که شنیدم این بود که موقع بمبارون در لب مرز، ایوان اونجا بوده و از اون لحظه به بعد کسی اونو ندیده! می گن که... می گن که ممکنه جنازه اش متلاشی شده باشه!
    گیسو با هر جمله ای که می شنید، دستش را بیشتر به روی سـ*ـینه اش می فشرد تا از درد سوزشی که کلمات بر قلبش به جا می گذاشتند، کاسته شود. بغض در گلویش به اندازه یک سیب بزرگ شده بود و او را سخت می آزرد. آنقدر حالش بد بود، که متوجه رفتن احمد نشد.
    در آن حال و هوا، ناگهان صدای متعجب سهیل در نزدیکی اش به گوشش خورد. گیسو با چشمانی پر شباهت به کاسه ای خون، نگاه از زمین گرفت و در حالیکه لب هایش را می گزید تا هق هق در گلویش را خفه کند، چشم به سهیل دوخت. سهیل تا او را در آن اوضاع و احوال دید، رنگ نگاهش تغییر کرد و با ملایمت خطاب به او گفت:
    - کافیه، دیگه گریه نکن! می دونم نبود خانم جان توی این خونه بغض به گلو میاره اما اونم راضی نیست که تو اینقدر بی تابی کنی!
    سهیل از درد درون گیسو خبر نداشت و برای همین به اشتباه فکر می کرد گریه گیسو از نبود خانم جان است؛ اما آنطور نبود.
    ***
    - تشریف آوردید گیسو خانم؟!
    با باز شدن در توسط افسانه، گیسو با کمک سهیل پا به سالن بزرگ و مجلل خانه گذاشت. سهیل با اخمی غلیظ از افسانه خواست تا مادرش را صدا کند. افسانه هم وقتی دید گیسو به زور به روی پاهایش بند است، بدون فوت وقت از سالن خارج شد تا شهرزاد را مطلع کند.
    سهیل گیسو را به روی نزدیک ترین مبل سلطنتی نشاند و منتظر حضور مادرش شد. چیزی نگذشت که افسانه با گام هایی بلند به سالن بازگشت و با صدایی رسا خطاب به هردوی آنان گفت:
    خانم و آقا در اتاق مطالعه هستن و خواستن که شما به حضورشون برید!
    سهیل کلافه پوفی کرد و با نگاهی زیر چشمی به گیسو، دستش را دراز کرد تا بازویش را بگیرد که با اشاره گیسو، از او فاصله گرفت. گیسو به دنبال اینکار، در حالیکه چشمانش نیمه باز بود زیر لب خطاب به سهیل گفت:
    - لازم نیست. خودم می تونم بلندشم!
    آنگاه با تکیه دادن دستش به میز، به سختی از جا برخاست و شانه به شانه سهیل گام برداشت. تا هردو وارد اتاق مورد نظر شدند، شهرزاد و خسرو را دیدند که با لبخندی معنادار به آنها چشم دوخته بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و هفتم

    سهیل ابرویی بالا انداخت و وقتی دید که پدر و مادرش قصد ندارند لحظه ای چشم از آنها بردارند، زمزمه وار گفت:
    - چیه؟! چرا اینجوری نگاهمون می کنید؟
    شهرزاد که دست به سـ*ـینه تکیه به بوفه کتاب ایستاده بود، با حرف سهیل راست ایستاد و به سمتشان قدم برداشت. وقتی کاملا روبروی گیسو ایستاد، دست دراز کرد و چانه گیسو را به نرمی گرفت. با بالا آوردن سر گیسو، شهرزاد خیره در چشمان خمارش با ناراحتی نالید:
    - ببین چی به روز خودت آوردی! کور شدی از بس گریه کردی دختر!
    آنگاه دستش را بالا آورد و با انگشت شصتش رد اشک به جا مانده بر روی گونه گیسو را پاک کرد. برای لحظه ای پلکان گیسو به روی هم افتاد و قطرات اشکی که در مژه های بلندش به دام افتاده بودند، به روی گونه هایش روانه گشت.
    شهرزاد وقتی دید گیسو حال مساعدی ندارد، ابروانش در هم رفت و با گرفتن شانه هایش به حالت امر خطاب به او گفت:
    - برو بالا آب بزن صورتت یکم استراحت کن. می خواستم باهات چند دقه ای صحبت کنم که، بهتره بمونه برای فردا!
    سپس سرش را به صورت گیسو نزدیک تر کرد و با تن صدایی آرام ادامه داد:
    - لباس های سیاهتم دیگه بیرون بیار! سپردم برات یه دست لباس خریدن، روی تختت گذاشتم عوضشون کن!
    گیسو در جواب چیزی نگفت و تنها با بالا کشیدن بینی اش، عقب گرد کرد و با بی حالی در اتاق را باز کرد. در لحظه آخر فقط صدای جدی شهرزاد را شنید که خطاب به سهیل می گفت:
    - تو بمون کارت دارم!
    با بستن در، گیسو برای لحظه ای سرش را بالا آورد که نگاهش به روی لبخند افسانه ثابت ماند. گیج از لبخندهای معناداری که تا آن لحظه دیده بود، یک تای ابرویش را بالا انداخت و زیر لب نالید:
    - چیه؟!
    افسانه به لبخندش عمق بخشید و ناغافل زمزمه کرد:
    - مبارک باشه!
    گیسو حیران از چیزی که شنیده بود، کاملا به سمت افسانه برگشت و گیج پرسید:
    - چی مبارک باشه؟! درباره چی حرف می زنی؟
    در یک لحظه، لبخند از روی لبان افسانه محو شد. آب دهانش را با صدا قورت داد و من من کنان گفت:
    - م... مگه خانم قضیه رو بهتون نگفتن؟!
    - چه قضیه ای؟ درست حرف بزن بفهمم چی می گی!
    - همین که شما رو برای آقا سهیل خواستگاری کنن!
    ناگهان گیسو مبهوت در جای خود خشکش زد. انگار که اشتباه شنیده باشد، سرش را کمی کج کرد و با صدایی خفه نالید:
    - چی؟!
    افسانه که متوجه شد گیسو خبری از ماجرای خواستگاری ندارد، چنگی به صورت خود زد و در حالیکه زیر لب با خود چیزی را زمزمه می کرد سریع از آنجا دور شد.
    گیسو تا دقایقی در جای خود ایستاد و قدم از قدم برنداشت. در آخر با کمک نرده های کنار راه پله، با گام هایی سنگین از پله ها بالا رفت. روبروی در اتاقش که ایستاد، با دستانی لرزان دستگیره را گرفت و چرخاند. تا در را بست و کلید را در قفل چرخاند، تکیه اش را به آن داد و به گلویش چنگ زد. بغض آزاد نشده سابق، دوباره در گلویش جمع شده بود. حرفی را که از افسانه شنیده بود انواعی از حس های عصبانیت، کلافگی، خشم و... را در وجودش پدیدار کرده بود.
    ناگهان نگاه گیسو به نقطه ای خیره ماند. بدون آنکه کوچکترین پلکی بزند، تکیه اش را از در گرفت و به سوی طاقچه ای که نگاهش به روی آن ثابت مانده بود گام برداشت. وقتی تا حد امکان به آنجا نزدیک شد، دست دراز کرد و شیء دوست داشتنی متعلق به خودش را از روی تاقچه برداشت. گیسو با چشمانی که حلقه اشک در آن به وضوح دیده می شد، خیره به مجسمه دخترکی شد که ایوان برای او ساخته بود.
    دخترکی شبیه به او که بلندی موهای فر خورده اش تا پایین تر از گودی کمرش می رسید.
    گیسو وقتی سر به زیر آن را نگاه می کرد، بی اختیار چند قطره اشک به روی مجسمه در دستش چکید. برای لحظه ای صدای ایوان در سرش طنین انداز شد؛ روزی که آن مجسمه را به دستش می داد:
    - بگیرش این برای تو هست!
    - این ... این برای منه؟
    - آره، برای تو درستش کردم!
    - چقدر قشنگه!
    - نه به قشنگی تو!
    در یک لحظه چنان نفرتی به جان گیسو افتاد که نفس هایش کشدار شد و رنگ نگاهش تغییر کرد. کم کم انگشتانش به دور مجسمه محکم پیچید و آن را در مشتش فشرد. ناگهان بی توجه به قطرات اشکی که بی وقفه از چشمانش می جوشید، با تمام قدرتش فریاد کشید و مجسمه را به دیوار کوبید. آنگاه نعره کشان با چشمانی بسته گفت:
    - بهم دروغ گفتی لعنتی! گفتی بر می گردی اما دروغ گفتی!
    سپس به سمت وسایل های دیگر رفت و هرکدام را به نوبت به در و دیوار کوبید؛ اما با این حال باز هم از دردی که در وجودش رخنه کرده بود ذره ای کم نشد.
    در حالیکه با گریه به وسایل های شکسته شده اطرافش نگاه می کرد، به موهایش چنگ انداخت و لب هایش را به داخل دهانش جمع کرد. ناگهان تصویر منعکس شده خودش را درون آینه روبرویش دید. تصویری از دختری زخم خورده و دلشکسته با صورتی که سیلی از اشک آن را در برگرفته بود.
    همان طور که هق هق می کرد، به آرامی نگاهش را به پایین سوق داد و به روی قیچی که جلوی آینه بود ثابت نگه داشت. ناگهان با کشیدن چند نفس عمیق و با چهره ای بی روح و مصمم، دو قدم بین خودش تا آینه را طی کرد. در همان حال، دستش را دراز کرد و قیچی را از جلوی آن برداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و هشتم

    آنگاه، به عقب گرد کرد و به روی زمین زانو زد. با نگاهی که از آنها غم می بارید ، قیچی را جلوی چشمانش گرفت و کمی آن را باز و بسته کرد. در آخر، تره ای از موهای بلندش را در مشت گرفت و در میان لبه های تیز قیچی قرار داد. سپس با فشاری کم به دسته قیچی، اولین تره از موهایش را چید و اجازه داد تا به روی زمین سقوط کند. گیسو خیره به موهایش تا لحظاتی سکوت کرد و دم نزد. او که در حین قیچی کردن موهایش چشمانش را به روی هم فشرده بود و بی صدا اشک می ریخت، انگار که دل و جرات اینکار را پیدا کرده باشد، وحشیانه تند و تند تره هایی از موهایش را جلوی چشمانش می گرفت و در حالیکه زیر لب با خود چیزی را زمزمه می کرد، بدون ذره ای رحم آنها را تا زیر چانه اش کوتاه می کرد؛ تا آنکه کار به جایی رسید که گیسو، در میان وسایل شکسته شده و کوهی از موهای چیده شده اش بی توجه به ضربه های پی در پی که به در زده می شد، هق هق گریه اش را سر داد و فضای ساکت اتاق را درهم شکست.
    از آن لحظه، تا سالها بعد هیچکس دیگر خنده های از ته دل و رقـ*ـص موهای پیچ و تاب خورده او را توسط باد ندید!
    ***
    10 سال بعد :
    - بابا، می شه برم توی حیاط؟
    سهیل با شنیدن صدای پسرش، به عقب سرچرخاند و در حالیکه جامی حاوی نوشیدنی قرمز در دست داشت، با اخمی غلیظ خطاب به او گفت:
    - گفتم که نمی شه. یهو آتیش می سوزونی وسط مهمونی مجبور می شم تنبیهت کنم!
    سینا تا لحن جدی پدرش را دید، به یکباره انرژی اش تحلیل رفت و سر به زیر، به گوشه ای از سالن پر ازدحام گام برداشت. ناگهان با صدایی آشنا، از حرکت ایستاد. با نگاهی کنجکاو به دور و برش، ناگهان نگاهش به روی گیسو ثابت ماند که با لبخند به او چشم دوخته بود.
    سینا با لب و لوچه ای آویزان راهش را به سمت گیسو که با ظاهری بسیار آراسته و شیک، در حالیکه موهای مشکی رنگش را بالای سرش جمع کرده و آرایش ملیحی بر چهره نشانده بود، کج کرد.
    گیسو وقتی چشمان مغموم و چهره مچاله شده سینا را دید، با مهربانی دو قدم فاصله بین خودش و او را با گام های بلندش طی کرد. در آخر، روبروی او به روی زانوهایش نشست تا هم قدش شود. در همان حال دستی به روی سر سینا کشید و با ملایمت خطاب به او کوتاه و شمرده پرسید:
    - عشق من چرا ناراحته؟!
    سینا با حفظ نگاه پر غصه اش، بدون آنکه سر بلند کند با ناراحتی زمزمه کرد:
    - بابا بهم اجازه نمی ده برم بیرون. اینجا حوصله ام سر می ره!
    گیسو با آرامش، سنگین پلک زد و در حالیکه موهای او را نوازش می کرد با خونسردی خطاب به او گفت:
    - برو بیرون بازی کن. اگر بابات سراغت رو گرفت، می گم من بهش اجازه دادم!
    سینا تا این حرف را از زبان گیسو شنید، ناگهان سر بلند کرد و با چشمانی که نور شادی در آن می درخشید دستانش را به دور گردن گیسو حلقه کرد. در همان حال از صمیم قلبش زمزمه کرد:
    - ممنون عمه جون!
    سپس بدون ذره ای توقف، از سالن به بیرون دوید و در محوطه ی باز حیاط با چند تن از بچه های دیگر شروع به بازی کرد.
    گیسو در حالیکه از روی زانوهایش بلند شده و غرق تماشای بازی بچه ها بود، با حلقه شدن دستی به دور کمرش به خود آمد و متعجب به سمت صاحب دست سرچرخاند. ناگهان نگاهش در یک جفت چشم قهوه ای رنگ ثابت ماند که از ماه ها قبل، تنها او را می دید. چشم هایی که حتی با وجود مظلومیت درونشان، پس از مدت ها برایش حکم غریبه ای بیش نداشت. ناگهان با صدای زمزمه مانند او، از هپروت بیرون آمد و نگاه از چشمانش گرفت:
    - چرا تنها وایسادی؟!
    گیسو دوباره به بیرون چشم دوخت و در حالیکه نفسش را عمیق بیرون می فرستاد، با صدایی آرام جواب داد:
    - دارم بازی بچه ها رو نگاه می کنم!
    با شنیدن حرف گیسو، رد نگاهش را گرفت و به تبعیت از او با لبخندی دلنشین به بچه ها چشم دوخت. لحظاتی بعد با حفظ تن صدایش از گیسو خواست تا او را همراهی کند. گیسو با پیچیدن انگشتانش به دور بازوی مردانه او، با گام هایی کوتاه و شمرده با او هم قدم شد. کمی بعد هردو در جمعی از مرد و زن هایی که با لباس هایی فاخر و گران قیمت دور هم گرد آمده بودند، ایستاده بودند. یکی از خانم هایی که در کنار گیسو ایستاده بود، در حالیکه سعی داشت از زیر پرهای کلاهش به گیسو دید داشته باشد، با صدای آرام خطاب به مرد کنار دست گیسو گفت:
    - آقا میثاق؟ انگار نامزدتون علاقه ای به حرف زدن ندارن!
    میثاق نگاهی زیر چشمی به گیسو انداخت و درحالیکه حلقه دستش به دور کمر گیسو فشرده تر می شد، با حفظ لبخندش در جواب به آن زن گفت:
    - گیسو جان همیشه همینطور آروم و ساکته!
    کمی بعد، گیسو که از حرف های چندش آور آنها خسته شده بود و گوشش از شنیدن موضوعاتی مثل جنگ و مدهای امروزی پر شده بود، آرام لب هایش را به گوش میثاق نزدیک کرد و نجوا کنان گفت:
    - من می رم بیرون یکم قدم بزنم. اینجا هواش خفه کننده اس!
    میثاق در جواب به او، سرش را به نشانه تایید تکان داد و ناغافل بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه گیسو نشاند. گیسو که از حرکت ناگهانی میثاق خون در رگ هایش بسته شده بود، با چهره ای سرد و بی روح از جمع جدا شد و به محوطه بزرگ حیاط رفت.
    تا گیسو به بیرون قدم گذاشت، سوز سردی شروع به وزیدن کرد و با لرزی که بر اندامش انداخت، پوست سفیدش را به سرخی در آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و نهم

    گیسو پالتوی خزداری را که به روی لباس شب بلند و پر زرق و برقش پوشیده بود را به دور خود پیچید و چشم بسته نفس گرمش را از روزنه بین لب هایش به بیرون فرستاد.
    آنگاه پلک هایش را به آرامی از هم گشود و با چشمانی که غبار غم سرتاسرش را پوشانده بود، سرش را رو به آسمان گرفت. خیره به ستاره هایی که از تاریکی شب استفاده بـرده و درخشان تر از همیشه چشمک زنان خودشان را نشان می دادند، ناخودآگاه لبخندی تلخ بر لبانش نقش بست. لبخندی که خاطرات فراموش شده اش را بار دیگر برایش به روشنی روز تداعی می کرد. ناخودآگاه بدون آنکه نگاه از آسمان بگیرد، با بغضی عجیب زمزمه وار زیر لب گفت:
    - که من تصورات قشنگی دارم، هوم؟ کجایی که ببینی دیگه از اون دختر بچه چیزی باقی نمونده جز یه افسرده ی بیچاره که برای پر کردن تنهایی هاش و پس زدن خاطرات شیرین گذشته اش، می خواد تن به ازدواجی بده که در اون عشق یه طرفه است!
    به صدم ثانیه طول نکشید که قطره های اشک در پشت مژه های بلندش تجمع کرده و اجازه سر ریز شدن می خواستند. گیسو خواست از خلوتی حیاط استفاده ببرد و بغضش را آزاد سازد که با سنگینی نگاهی به روی خود، سرش را چرخاند و نگاه خیره مردی را به روی خود شکار کرد.
    مرد میانسال که هیکل چاقی داشت و سیگار برقی را در میان لب هایش گذاشته بود، در حالیکه سبیل های اصلاح شده اش را با انگشتش پیچ می داد با چرخش سر گیسو ماتش برد. سریع نگاه از او دزدید و با گام هایی بلند وارد سالن شد.
    گیسو که از رفتار عجیب مرد ناخودآگاه ابروهایش به بالا پریده بود، پشت چشمی نازک کرد و چشم از او گرفت. سپس با فرستادن آهی عمیق از سـ*ـینه اش، در حالیکه از سرما می لرزید خود نیز وارد سالن شد و در کنار میثاق، شاهد لحظات پایانی مهمانی شد.
    ***
    گیسو در حالیکه با یک دستش بازوی میثاق و با دست دیگرش دنباله لباسش را بالا گرفته بود، با لبخندی محو از سهیل و زنش ویشکا خداحافظی کرد. در ادامه، با بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه سینا، لب هایش را به گوش او نزدیک کرد و زمزمه وار گفت:
    - کادوی تو از همه قشنگ تر بود. بابا سهیل واقعا از دیدن چیزی که بهش دادی شوکه شد!
    سینا ذوق زده نالید:
    - راست می گی عمه جون؟ از کجا فهمیدی؟!
    گیسو ضربه ای آرام به روی نوک بینی سینا زد و خیره در چشمان تیره اش، با حفظ تن صدایش مرموزانه جواب داد:
    - از اونجایی که تو داشتی بیرون خوش می گذروندی. واقعا راست گفتی؛ مهمونی خیلی کسل آور بود!
    گیسو در پایان حرف هایش چشمکی به سینا زد و از جا برخاست. سینا با لبخندی دندان نما دستش را برای گیسو تکان داد و در آخر همراه پدر و مادرش از او دور شد.
    گیسو تا لحظاتی رفتن آنها را تماشا کرد که با صدای میثاق به خود آمد و پا به پای او وارد پیاده رو شد. هردو در سکوت، با فاصله از هم قدم برمی داشتند و تنها به دور و برشان چشم می انداختند. میثاق برای لحظه ای به سمت گیسو سرچرخاند و به نیمرخ او که فارغ از دنیا در دنیای دیگری سیر می کرد، لبخندی محو بر لب نشاند و به دنبال، دستش را برای گرفتن دست گیسو دراز کرد. گیسو ناگهان با تماس دستان میثاق، سریع از خود عکس العمل نشان داد و بدون آنکه به میثاق کوچکترین نگاهی بیندازد، دستانش را در زیر بغلش جمع کرد.
    گیسو در حالیکه سرش را در جهت مخالف میثاق چرخانده بود، صدای آه پر حسرتش را شنید. به دنبال، نجوای بغض آلود میثاق به گوشش خورد:
    - گیسو، تو اصلا منو میبینی؟!
    گیسو در جواب او، سکوت اختیار کرد و با نگاه کردن به بالا سعی داشت از ریزش اشک هایش جلوگیری کند. در همان حال صدای خسته میثاق، لرز بر اندامش انداخت:
    - اصلا من کی توام؟!
    گیسو برای لحظه ای، ذهنش تهی از هرچیزی شد. با چشمانی بارانی حرف میثاق را در ذهنش تکرار کرد «اصلا من کی توام ؟! ». با خود اندیشید:
    - واقعا او چکاره من است؟ من که با او مثل نامزد خود رفتار نمی کنم. چرا من نمی توانم برای لحظه ای در کنار او شاد باشم و ترس از لمسش را از خود دور کنم. به راستی آیا من او را می بینم؟!
    گیسو خسته از این سوالات، چشمانش را به روی هم فشرد و اجازه داد تا قطره های اشک به روی گونه هایش رها شوند. در آن حال و هوا، هر دو با صدای مردی از پشت سرشان، به عقب گرد کردند. گیسو با نگاهی مات بـرده، برای بار دوم آن مرد غریبه را دید که در حیاط چشم از او نمی گرفت. مرد میانسال، نگاهی گذرا به میثاق انداخت و اینبار هم مثل دفعه قبل چشم به گیسو دوخت. در همان حال با خوشرویی خطاب به گیسو گفت:
    - ببخشید خانم، من با شما یه عرض خصوصی داشتم!
    میثاق نگاهی بین گیسو و آن مرد رد و بدل کرد. در آخر با اخمی غلیظ خطاب به مرد غریبه گفت:
    - منظورتون رو از «عرض خصوصی» متوجه نشدم! شما با نامزد من چی کار دارید؟!
    مرد میانسال، با خونسردی تمام خیره در چشمان میثاق جواب داد:
    - نگران نباشید. فقط یه سوال از خدمتشون داشتم!
    گیسو که همچنان مبهوت نگاهش بین میثاق و آن مرد در رفت و آمد بود، ناگهان به خود آمد و با پاک کردن اشک هایش، با صدایی دورگه زمزمه کرد:
    - چه سوالی؟!
    مرد، با شنیدن صدای گیسو دوباره توجه اش به سمت او جلب شد و کوتاه زیر لب گفت:
    - تشریف بیارید اون جا، عرض می کنم!
    گیسو بی توجه به نگاه گنگ و حیران میثاق، به جایی که آن مرد اشاره کرده بود گام برداشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا