#پارت_بیست ام
سهیل با اتمام حرف های گیسو، کلافه تکیه از ماشین گرفت و در حالیکه انگشت اشاره اش را در جلوی چشمان گیسو تکان می داد، با لحنی تند گفت:
- گوش کن خانم کوچولو، من به خواست خودم اینجا نیستم! مادرم ازم خواست تا بیام دنبال جنابعالی چون دلش می خواست شامو دور هم بخوریم. حالا هم اگر نمی خوای بیای ، بازم مشکلی نیست، حوصله منت کشی ندارم!
آنگاه در زیر نگاه پر غیض گیسو، ماشینش را دور زد و سوار شد. گیسو که با شنیدن حرف سهیل، ذهنش درگیر شده بود و خوب می دانست که تا خانه عمه اش فاصله زیادی را باید طی کند، در یک لحظه از حرکت عجولانه خود پشیمان شد. کمی خیره به ماشین لیموزین سهیل، این پا و آن پا کرد؛ در آخر دل را به دریا زد و با چهره ای وا رفته به ماشین نزدیک شد. درحالیکه از پشت شیشه کمک راننده به چهره اخموی سهیل زل زده بود، دستش را بالا آورد و چند ضربه به آن زد. سهیل نگاه از روبرویش گرفت و با حفظ اخم روی پیشانی اش به سمت او سربرگرداند. گیسو با اشاره از سهیل خواست تا شیشه را پایین بکشد. با پایین آمدن شیشه، گلویش را صاف کرد و همانطور که نگاهش را از سهیل می دزدید، زیر لب زمزمه کرد:
- صبر کن تا به یکیشون خبر بدم، الان میام!
سهیل تنها در سکوت، سرش را به نشانه تفهیم تکان داد و نگاه از گیسو گرفت. گیسو کمر راست کرد و درحالیکه خودش را بغـ*ـل کرده بود، آرام آرام وارد کافه شد. ورودش به کافه، با خارج شدن خانم شعبانی از اتاق مدیریت هم زمان شد.
گیسو تا چشمش به خانم شعبانی افتاد، از همانجا او را صدا زد. خانم شعبانی با صدای گیسو از حرکت ایستاد و کنجکاو به او چشم دوخت که با گام هایی بلند نزدیکش می شد. گیسو تا به او رسید، سر به زیر گفت:
- ببخشید خانم، اشکالی نداره امروز یکم زودتر برم؟
خانم شعبانی ظاهری جدی به خود گرفت و با اخمی محو خیره به گیسو جواب داد:
- تو دیروزم زودتر رفتی!
گیسو شرمنده بدون آنکه سر بلند کند، زیر چشمی نگاهی کوتاه به خانم شعبانی انداخت و در همان حال زیر لب نالید:
- می دونم خانم! باور کنید که من...
- نمی خواد برای من دلیل و توجیه بیاری!
ناگهان به یکباره رنگ نگاهش تغییر کرد و با لحنی مهربان ادامه داد:
- برو! این یه پاداش کوچیک از طرف من. تو امروز بیشتر از همه کار کردی!
گیسو تا لحظاتی به چهره خانم شعبانی خیره ماند. در آخر لبخندی گشاده به روی صورتش نشاند و با قدردانی زمزمه کرد:
- ممنونم خانم!
خانم شعبانی تنها در جواب، با حفظ لبخند کمرنگ روی لب هایش، چشم هایش را باز و بسته کرد. گیسو به سمت اتاق رختکن رفت و لباس هایش را عوض کرد. آنگاه با گام هایی بلند، سریع از کافه بیرون رفت و بی حرف، سوار ماشین سهیل شد.
سهیل در حین رانندگی، با اخم نقش بسته بر روی پیشانی اش به روبرو خیره شده بود و نیم نگاهی هم به سمت گیسو نمی انداخت. گیسو هم وقتی از او بی محلی دید، پوفی کرد و در حالیکه سرش را به شیشه چسبانده بود، به مناظری که به سرعت از پیش چشمانش می گذشتند زل زد. ناگهان با یادآوری شعری که ایوان روز قبل در حین غروب آفتاب برایش می خواند، لبخندی دلنشین بر لبانش نقش بست.
در همان حال به آرامی پلکی زد و با انگشتش رد هایی فرضی بر روی شیشه به جا گذاشت. سپس آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و با خود زمزمه وار نالید:
- یعنی آخرش به کجا می رسیم؟
***
ایوان کلافه از روی نیمکت برخاست و به دور و اطرافش چشم انداخت. ناگهان با دیدن گیسو که نفس زنان به سمتش می دوید، نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد و با لبخندی از سر شوق، پذیرای او شد.
گیسو تا به ایوان رسید، در حالیکه دستش را به روی قلبش گذاشته بود، بریده بریده گفت:
- ببخشید که اینقدر دیر شد! عمم اصرار داشت بریم خیاطی تا برای بار آخر لباسمو بپوشم که یه وقت مشکل نداشته باشه!
ایوان تنها در جواب به او، با خونسردی تمام سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب زمزمه وار گفت:
- مشکلی نیست. تا هر زمان که میومدی من منتظرت می موندم!
تا لحظاتی هر دو خیره در چشمان یکدیگر سکوت اختیار کرده بودند که ایوان با کشیدن نفسی عمیق، آشفته حال نگاه از چشمان گیسو دزدید. گیسو متوجه تغییر رفتار ایوان شد؛ اما تا خواست چیزی بگوید، با دیدن لبخند دندان نما و ظاهر همیشگی ایوان، حرف در دهانش ماسید.
ایوان با اشتیاق، انگشتانش را در لابلای انگشتان گیسو قفل کرد و در حالیکه او را نزدیک به خود نگه داشته بود، آرام آرام گام برداشت. گیسو هم متقابلا سر بر شانه ی ایوان گذاشت و در سکوت به صدای نفس های کشدارش گوش سپرد. ناگهان با اخمی محو، چانه اش را به شانه ایوان تکیه داد و خیره به نیمرخش زمزمه وار او را صدا کرد. وقتی جفت چشمان عسلی ایوان در سیاهی چشمان تبدارش قفل شد، با حفظ تن صدایش پرسید:
- حالت خوبه؟!
سهیل با اتمام حرف های گیسو، کلافه تکیه از ماشین گرفت و در حالیکه انگشت اشاره اش را در جلوی چشمان گیسو تکان می داد، با لحنی تند گفت:
- گوش کن خانم کوچولو، من به خواست خودم اینجا نیستم! مادرم ازم خواست تا بیام دنبال جنابعالی چون دلش می خواست شامو دور هم بخوریم. حالا هم اگر نمی خوای بیای ، بازم مشکلی نیست، حوصله منت کشی ندارم!
آنگاه در زیر نگاه پر غیض گیسو، ماشینش را دور زد و سوار شد. گیسو که با شنیدن حرف سهیل، ذهنش درگیر شده بود و خوب می دانست که تا خانه عمه اش فاصله زیادی را باید طی کند، در یک لحظه از حرکت عجولانه خود پشیمان شد. کمی خیره به ماشین لیموزین سهیل، این پا و آن پا کرد؛ در آخر دل را به دریا زد و با چهره ای وا رفته به ماشین نزدیک شد. درحالیکه از پشت شیشه کمک راننده به چهره اخموی سهیل زل زده بود، دستش را بالا آورد و چند ضربه به آن زد. سهیل نگاه از روبرویش گرفت و با حفظ اخم روی پیشانی اش به سمت او سربرگرداند. گیسو با اشاره از سهیل خواست تا شیشه را پایین بکشد. با پایین آمدن شیشه، گلویش را صاف کرد و همانطور که نگاهش را از سهیل می دزدید، زیر لب زمزمه کرد:
- صبر کن تا به یکیشون خبر بدم، الان میام!
سهیل تنها در سکوت، سرش را به نشانه تفهیم تکان داد و نگاه از گیسو گرفت. گیسو کمر راست کرد و درحالیکه خودش را بغـ*ـل کرده بود، آرام آرام وارد کافه شد. ورودش به کافه، با خارج شدن خانم شعبانی از اتاق مدیریت هم زمان شد.
گیسو تا چشمش به خانم شعبانی افتاد، از همانجا او را صدا زد. خانم شعبانی با صدای گیسو از حرکت ایستاد و کنجکاو به او چشم دوخت که با گام هایی بلند نزدیکش می شد. گیسو تا به او رسید، سر به زیر گفت:
- ببخشید خانم، اشکالی نداره امروز یکم زودتر برم؟
خانم شعبانی ظاهری جدی به خود گرفت و با اخمی محو خیره به گیسو جواب داد:
- تو دیروزم زودتر رفتی!
گیسو شرمنده بدون آنکه سر بلند کند، زیر چشمی نگاهی کوتاه به خانم شعبانی انداخت و در همان حال زیر لب نالید:
- می دونم خانم! باور کنید که من...
- نمی خواد برای من دلیل و توجیه بیاری!
ناگهان به یکباره رنگ نگاهش تغییر کرد و با لحنی مهربان ادامه داد:
- برو! این یه پاداش کوچیک از طرف من. تو امروز بیشتر از همه کار کردی!
گیسو تا لحظاتی به چهره خانم شعبانی خیره ماند. در آخر لبخندی گشاده به روی صورتش نشاند و با قدردانی زمزمه کرد:
- ممنونم خانم!
خانم شعبانی تنها در جواب، با حفظ لبخند کمرنگ روی لب هایش، چشم هایش را باز و بسته کرد. گیسو به سمت اتاق رختکن رفت و لباس هایش را عوض کرد. آنگاه با گام هایی بلند، سریع از کافه بیرون رفت و بی حرف، سوار ماشین سهیل شد.
سهیل در حین رانندگی، با اخم نقش بسته بر روی پیشانی اش به روبرو خیره شده بود و نیم نگاهی هم به سمت گیسو نمی انداخت. گیسو هم وقتی از او بی محلی دید، پوفی کرد و در حالیکه سرش را به شیشه چسبانده بود، به مناظری که به سرعت از پیش چشمانش می گذشتند زل زد. ناگهان با یادآوری شعری که ایوان روز قبل در حین غروب آفتاب برایش می خواند، لبخندی دلنشین بر لبانش نقش بست.
در همان حال به آرامی پلکی زد و با انگشتش رد هایی فرضی بر روی شیشه به جا گذاشت. سپس آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و با خود زمزمه وار نالید:
- یعنی آخرش به کجا می رسیم؟
***
ایوان کلافه از روی نیمکت برخاست و به دور و اطرافش چشم انداخت. ناگهان با دیدن گیسو که نفس زنان به سمتش می دوید، نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد و با لبخندی از سر شوق، پذیرای او شد.
گیسو تا به ایوان رسید، در حالیکه دستش را به روی قلبش گذاشته بود، بریده بریده گفت:
- ببخشید که اینقدر دیر شد! عمم اصرار داشت بریم خیاطی تا برای بار آخر لباسمو بپوشم که یه وقت مشکل نداشته باشه!
ایوان تنها در جواب به او، با خونسردی تمام سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب زمزمه وار گفت:
- مشکلی نیست. تا هر زمان که میومدی من منتظرت می موندم!
تا لحظاتی هر دو خیره در چشمان یکدیگر سکوت اختیار کرده بودند که ایوان با کشیدن نفسی عمیق، آشفته حال نگاه از چشمان گیسو دزدید. گیسو متوجه تغییر رفتار ایوان شد؛ اما تا خواست چیزی بگوید، با دیدن لبخند دندان نما و ظاهر همیشگی ایوان، حرف در دهانش ماسید.
ایوان با اشتیاق، انگشتانش را در لابلای انگشتان گیسو قفل کرد و در حالیکه او را نزدیک به خود نگه داشته بود، آرام آرام گام برداشت. گیسو هم متقابلا سر بر شانه ی ایوان گذاشت و در سکوت به صدای نفس های کشدارش گوش سپرد. ناگهان با اخمی محو، چانه اش را به شانه ایوان تکیه داد و خیره به نیمرخش زمزمه وار او را صدا کرد. وقتی جفت چشمان عسلی ایوان در سیاهی چشمان تبدارش قفل شد، با حفظ تن صدایش پرسید:
- حالت خوبه؟!
آخرین ویرایش: