- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
گاهی ما حتی در زندگی خودمان از هیچ چیز باخبر نیستیم و به همین دلیل، عاقبت هر تصمیممان سردرگمی میشود. وقتی دلیل درست یک احساس را ندانی، مدتها بعد به اشتباه بودن آن احساس پی خواهی برد. نسیم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- از صمیم قلبم ازتون ممنونم که به حرفهام گوش دادین و...
فرزانه حرف او را قطع کرد و با چهرهای اخم آلود که از تامل و تفکرش خبر میداد گفت:
- ژولی زنی بود که با بلاهایی که شوهرش سرش آورد، به خاطر جامعه و مردم نمیتونست ازش جدا بشه و حتی آهی به لب بیاره. سالهای سال رو با بدبختی زندگی کرد و معتقد بود که ما زنها بیشتر از تمدن کج رفتاری میبینیم تا طبیعت.
به این جای سخنش که رسید سکوت کرد. نسیم گفت:
- منظورتون کتاب زن سی ساله اثر بالزاکه؟
- پس خوندیش! اون بخشی که بعد از خودکشی معشوقش با کشیش مشغول صحبت بود رو میگم. این کتاب رو تقریبا هجده سال پیش خوندم؛ اما به خاطر تاثیری که این جمله و تمام حرکات ژولی اگلمون روی من گذاشت توی ذهنم نقش بست. اون موقع اغلب دوستهام کتاب میخوندن و عدهای رو میدیدم که با خوندن کتاب عاشقانه همیشه منتظر مردهایی سوار بر اسب سفید بودن و عدهای دیگه بعد از خوندن هر کتاب پلیسی به مردهای تو زندگیشون مشکوک میشدن. دیدم که چقدر تحت تاثیر قرار گرفتن، مسیر زندگیشون رو عوض و پر از اشتباه کرد. ژولی توی بخش دیگهای از حرفهاش با کشیش پرسید که چرا کشیش زنهایی که سر راه میایستن و چشمشون به سکههای توی جیب مردهاست و به خاطرش چند ساعتی رو از زندگیشون تباه میکنن گناهکار میدونه؟ در حالی که ازدواج نوعی فحشای قانونی و کاملا مشروعه که توش مرد درست مثل همون قضیه آزاده و زن باید به خاطر تامین بودن و تامین موندن همه چیز رو تحمل کنه. من هم میتونستم تحت تاثیر همین حرفهایی که نه درسته و نه غلط قرار بگیرم و هرگز ازدواج نکنم.
نسیم آرنجهایش را روی میز گذاشت و با اشتیاق به دانستن باقی ماجرا گفت:
- من با تمام حرفهای ژولی موافقم و هنوز هم کتابش رو توی موبایلم دارم. پس شما چیکار کردین؟ با آگاهی به این موارد ازدواج کردین؟
- میتونی از این نظر بهش نگاه کنی که اگه آدم از خطر کاری آگاه باشه و اون وقت انجامش بده خیلی بهتر از اینه که نادانسته وارد مسئلهای خطرناک بشه. من عاشق شدم و ازدواج کردم، البته با آگاهی به این که هیچ چیزی مطلقا بد و مطلقا خوب نیست. شونزده سال زندگی مشترکِ من سراسرش بدبختی نبوده.
- از صمیم قلبم ازتون ممنونم که به حرفهام گوش دادین و...
فرزانه حرف او را قطع کرد و با چهرهای اخم آلود که از تامل و تفکرش خبر میداد گفت:
- ژولی زنی بود که با بلاهایی که شوهرش سرش آورد، به خاطر جامعه و مردم نمیتونست ازش جدا بشه و حتی آهی به لب بیاره. سالهای سال رو با بدبختی زندگی کرد و معتقد بود که ما زنها بیشتر از تمدن کج رفتاری میبینیم تا طبیعت.
به این جای سخنش که رسید سکوت کرد. نسیم گفت:
- منظورتون کتاب زن سی ساله اثر بالزاکه؟
- پس خوندیش! اون بخشی که بعد از خودکشی معشوقش با کشیش مشغول صحبت بود رو میگم. این کتاب رو تقریبا هجده سال پیش خوندم؛ اما به خاطر تاثیری که این جمله و تمام حرکات ژولی اگلمون روی من گذاشت توی ذهنم نقش بست. اون موقع اغلب دوستهام کتاب میخوندن و عدهای رو میدیدم که با خوندن کتاب عاشقانه همیشه منتظر مردهایی سوار بر اسب سفید بودن و عدهای دیگه بعد از خوندن هر کتاب پلیسی به مردهای تو زندگیشون مشکوک میشدن. دیدم که چقدر تحت تاثیر قرار گرفتن، مسیر زندگیشون رو عوض و پر از اشتباه کرد. ژولی توی بخش دیگهای از حرفهاش با کشیش پرسید که چرا کشیش زنهایی که سر راه میایستن و چشمشون به سکههای توی جیب مردهاست و به خاطرش چند ساعتی رو از زندگیشون تباه میکنن گناهکار میدونه؟ در حالی که ازدواج نوعی فحشای قانونی و کاملا مشروعه که توش مرد درست مثل همون قضیه آزاده و زن باید به خاطر تامین بودن و تامین موندن همه چیز رو تحمل کنه. من هم میتونستم تحت تاثیر همین حرفهایی که نه درسته و نه غلط قرار بگیرم و هرگز ازدواج نکنم.
نسیم آرنجهایش را روی میز گذاشت و با اشتیاق به دانستن باقی ماجرا گفت:
- من با تمام حرفهای ژولی موافقم و هنوز هم کتابش رو توی موبایلم دارم. پس شما چیکار کردین؟ با آگاهی به این موارد ازدواج کردین؟
- میتونی از این نظر بهش نگاه کنی که اگه آدم از خطر کاری آگاه باشه و اون وقت انجامش بده خیلی بهتر از اینه که نادانسته وارد مسئلهای خطرناک بشه. من عاشق شدم و ازدواج کردم، البته با آگاهی به این که هیچ چیزی مطلقا بد و مطلقا خوب نیست. شونزده سال زندگی مشترکِ من سراسرش بدبختی نبوده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: