کامل شده رمان کوتاه یک روز برای یک زن | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
گاهی ما حتی در زندگی خودمان از هیچ چیز باخبر نیستیم و به همین دلیل، عاقبت هر تصمیم‌مان سردرگمی می‌شود. وقتی دلیل درست یک احساس را ندانی، مدت‌ها بعد به اشتباه بودن آن احساس پی خواهی برد. نسیم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- از صمیم قلبم ازتون ممنونم که به حرف‌هام گوش دادین و...
فرزانه حرف او را قطع کرد و با چهره‌ای اخم آلود که از تامل و تفکرش خبر می‌داد گفت:
- ژولی زنی بود که با بلاهایی که شوهرش سرش آورد، به خاطر جامعه و مردم نمی‌تونست ازش جدا بشه و حتی آهی به لب بیاره. سال‌های سال رو با بدبختی زندگی کرد و معتقد بود که ما زن‌ها بیشتر از تمدن کج رفتاری می‌بینیم تا طبیعت.
به این جای سخنش که رسید سکوت کرد. نسیم گفت:
- منظورتون کتاب زن سی ساله اثر بالزاکه؟
- پس خوندیش! اون بخشی که بعد از خودکشی معشوقش با کشیش مشغول صحبت بود رو می‌گم. این کتاب رو تقریبا هجده سال پیش خوندم؛ اما به خاطر تاثیری که این جمله و تمام حرکات ژولی اگلمون روی من گذاشت توی ذهنم نقش بست. اون موقع اغلب دوست‌هام کتاب می‌خوندن و عده‌ای رو می‌دیدم که با خوندن کتاب عاشقانه همیشه منتظر مردهایی سوار بر اسب سفید بودن و عده‌ای دیگه بعد از خوندن هر کتاب پلیسی به مردهای تو زندگیشون مشکوک می‌شدن. دیدم که چقدر تحت تاثیر قرار گرفتن، مسیر زندگیشون رو عوض و پر از اشتباه کرد. ژولی توی بخش دیگه‌ای از حرف‌هاش با کشیش پرسید که چرا کشیش زن‌هایی که سر راه می‌ایستن و چشمشون به سکه‌های توی جیب مردهاست و به خاطرش چند ساعتی رو از زندگیشون تباه می‌کنن گناهکار می‌دونه؟ در حالی که ازدواج نوعی فحشای قانونی و کاملا مشروعه که توش مرد درست مثل همون قضیه آزاده و زن باید به خاطر تامین بودن و تامین موندن همه چیز رو تحمل کنه. من هم می‌تونستم تحت تاثیر همین حرف‌هایی که نه درسته و نه غلط قرار بگیرم و هرگز ازدواج نکنم.
نسیم آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و با اشتیاق به دانستن باقی ماجرا گفت:
- من با تمام حرف‌های ژولی موافقم و هنوز هم کتابش رو توی موبایلم دارم. پس شما چی‌کار کردین؟ با آگاهی به این موارد ازدواج کردین؟
- می‌تونی از این نظر بهش نگاه کنی که اگه آدم از خطر کاری آگاه باشه و اون وقت انجامش بده خیلی بهتر از اینه که نادانسته وارد مسئله‌ای خطرناک بشه. من عاشق شدم و ازدواج کردم، البته با آگاهی به این که هیچ چیزی مطلقا بد و مطلقا خوب نیست. شونزده سال زندگی مشترکِ من سراسرش بدبختی نبوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    در پایان این واژگان، فرزانه نسیم را دید که با چشمانی درشت شده که بی هیچ حرکتی به او زل زده بودند، نشسته بود و از جایش تکان نمی‌خورد. نسیم حتی پلک هم نمی‌زد و تمام خطوط زیبای صورتش انگار مرده بودند. او به شدت به ژرفای لغاتی که فرزانه به کار برد نفوذ کرده و کم مانده بود در آن‌ها غرق شود. فرزانه توانسته بود آموخته‌اش را به آن دختر شانزده ساله با خرد اما در همان حالت بی‌خرد آموزش دهد. فکر کرد که باید بگذارد نسیم با آرامش در آن جملات بیاندیشد پس لحظه‌ای خواست از آن جا برود؛ اما به ثانیه نکشید که منصرف شد. خودش را در نوجوانی به یاد آورد که در هر حالت از تصمیم گیری‌اش نیاز داشت یک نفر باشد تا مراقب سوق نیافتن افکارش سمت مسائل گمراه کننده باشد. پدرش همواره از این جهت کنارش بود و پا به پایش می‌آمد و در هر زمینه‌ی مورد علاقه فرزانه به او مشاوره می‌داد. ناگهان شکل اندوهگین پسرش که هر روز با خشم از خانه می‌گریخت در ذهنش تداعی شد. او که به این مسائل آگاه بود پس چطور توانست فرهاد نوجوانش را در این وضع وخیم زندگی به حال خود رها کند؟ به خودش آمد و تا خواست با دلیلی از نسیم خداحافظی کند صدایش را شنید:
    - شما دیدم رو باز کردین. تا حالا به خاطر این که بعد از مدت‌ها طعم آزادی رو می‌چشیدم به همه چیز جور دیگه‌ای نگاه می‌کردم؛ اما حالا حتی معنی آزادی رو هم تو چیز دیگه‌ای می‌بینم.
    فرزانه به زدن لبخندی سرسری بسنده کرد. نسیم به خاطر زرنگی و دانایی‌اش شرایط را به خوبی درک کرد و افزود:
    - باز هم می‌گم که از صمیم قلبم ممنونم که به حرف‌هام گوش کردین و ممنون‌ترم به این دلیل که نظرم رو عوض کردین. اگه با حرف‌هام حوصله‌تون رو سر بردم و وقتتون رو گرفتم واقعا ازتون عذر می‌خوام.
    - حالا چی‌کار می‌کنی؟ با اون دوست مجازی می‌ری؟
    نسیم لبخند پر از آرامشش را با نگاهی سنگین که به زمین انداخته شد محو کرد. گفت:
    - هنوز نمی‌دونم. صحبت با شما، منی که تازه با خودم کنار اومده بودم رو دوباره زیر و رو کرد. الان چیزهایی که قبلا درست و آرمانی می‌دیدم رو اونجوری نمی‌بینم. باید باز هم فکر کنم.
    فرزانه سری تکان داد و از جایش بلند شد. کیفش را روی دوشش گذاشت و صاحب مغازه را از پشت پیشخوان دید که نگاهشان می‌کرد. انگار منتظر همین بود که آنان کی می‌خواهند از مغازه‌اش بیرون بروند، چون کم‌کم داشتند به تعطیل شدن مدارس و شرکت‌ها نزدیک می‌شدند و مغازه شلوغ‌ترین اوقات روزانه‌اش را انتظار می‌کشید. گفت:
    - شماره‌ام رو یادداشت کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    نسیم دوباره همان لبخند آرامش بخشش را زد و در کسری از ثانیه موبایلش را در آورد. فرزانه شماره تلفنش را عدد به عدد برای نسیم نام برد و وقتی علامت "ذخیره شد" را روی صفحه موبایل دید، گفت:
    - بهم خبر بده.
    سری برایش تکان داد و با عجله از مغازه بیرون رفت. به ساعت مچی‌اش نگریست. تنها یک ربع تا تعطیل شدن پسرش از مدرسه فرصت داشت و تا آن موقع می‌بایست به آن جا برسد. گفتگو با این دختر جوان، فقط دید نسیم را به اوضاع دگرگون نکرد، بلکه فرزانه را نیز به شدت متاثر و با نادیده گرفته‌های زندگی‌اش روبرو کرد. بدهکاری و اندوه به خاطر اشتباه مسعود باعث شده بود که فرزانه پسر بزرگش را به حال خود رها کند. با دست راست کیفش را روی دوشش نگه داشت و با سرعت از کنار دیواری گذشت که تا سی دقیقه پیش دست‌فروشانی زیرش مشغول کسب و کار بودند.
    ***
    مدرسه در کوچه‌ای خلوت و بی‌رفت و آمد اما در یکی از چهارراه‌های میدان بزرگ شهر قرار داشت. روی دیوار طویل اما کوتاهی که دور مدرسه دولتی پسرانه کشیده بودند، انواع و اقسام جملاتی که با اسپری رنگ نوشته بودند به چشم می‌خورد. یک نفر زنده باد بر خواننده محبوبش فرستاده و نفری دیگر درست در کنار نوشته او مرگ را برای یک شخصیت تاریخی کشور آرزو کرده بود. جای امیدواری بود که فحش بر پدر و مادر کسی که در آن مکان زباله می‌ریزد ننوشته بودند. فرزانه و مسعود قبل از شروع سال تحصیلی، با فرهاد درباره انتقال مدرسه‌اش به یک جای بهتر حرف زده بودند؛ اما خواست خود فرهاد بود که در همین مدرسه بماند. استدلالش هم نزدیکی به خانه و این اصل بود که تا خودش خوب نباشد هر مدرسه‌ای می‌تواند برایش از بدترین مدارس باشد. فرزانه و مسعود به خوبی پسرشان را می‌شناختند و می‌دانستند هر چند که در بعضی درس‌ها ضعیف باشد فرزند گمراهی نیست. خیابان عرض بسیاری داشت و فرزانه درست روبروی مدرسه و آن طرف پیاده‌رو ایستاده بود. بالای در قدیمی و کمی زنگ زده‌ی مدرسه، بنری پلاستیکی به چشم می‌خورد که زمینه‌ای زرد داشت و رویش با رنگ آبی و مشکی نام مدرسه را نوشته بودند. خیابان لحظه به لحظه از اتومبیل‌هایی که با سرعت طولش را می‌پیمودند پُر‌تر می‌شد و فرزانه نگران بود که نتواند از آن فاصله و با وجود این ماشین‌ها پسرش را پیدا کند. از آن فاصله‌ای که فرزانه تا مدرسه ایستاده بود می‌توانست ساختمان دو طبقه و گچیِ آموزشگاه را مشاهده کند. ساعت دقیقا دوازده و نیم بود و چند ماشین کنار جدول پیاده رو پارک کرده بودند. به نظر می‌آمد والدینی باشند که دنبال پسرشان آمده‌اند. خورشید اکنون کمی از وسط آسمان فاصله گرفته و دوباره داشت پشت ابرها پنهان می‌شد. بالاخره زنگ بلند مدرسه خورد و بعد از چند دقیقه پسرانی با لباس فرم و کیف‌هایی در دست و یا بر پشتشان از مدرسه بیرون آمدند. لباس فرم‌شان پیراهنی کِرِم رنگ با شلواری پارچه‌ای و به رنگ مشکی بود. عده‌ی کمی از آن‌ها هم به علت سوز هوا سوئی‌شرت و ژاکت‌هایی به تن کرده بودند. فرزانه روی نوک پاهایش بلند شده بود و با ناآرامی به دنبال پسرش می‌گشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    هر دقیقه که می‌گذشت خیابان خلوت‌تر می‌شد و صدای گفتگوی پسران با یکدیگر کاهش می‌یافت. فرزانه کم‌کم نگرانی دردناکی را در قلبش احساس کرد و همین باعث شد که از خیابان عبور کند و وارد مدرسه گردد. نفرات کمی از دانش آموزان مانده بودند که همان‌ها هم کنار در مدرسه ایستاده و شاید منتظر بودند. فرزانه اطمینان داشت که چهره تک‌تک‌شان را دیده؛ اما اثری از فرزندنش میان آن‌ها نیافته است. مدرسه خلاف ساختمانش، حیاط بزرگ اما پر چاله بزرگی داشت. زمین را به دو قسمت تقسیم کرده و یک طرفش را تور والیبال و طرف دیگرش را دو تور مخصوص بسکتبال گذاشته بودند. فرزانه، فرهاد را روی هیچ کدام از صندلی‌ها و کنار هیچ یک از دیوار‌ها پیدا نکرد. خواست وارد ساختمان شود؛ اما دید که درش را قفل کرده‌اند، کم کم داشت نا امید می‌شد که با دیدن راهی باریک که از کنار ساختمان مدرسه می‌گذشت به یاد حیاط پشتی افتاد. فرهاد مدت‌ها قبل از رفتن پدرش، در مورد حیاط پشتی و زمین فوتبال درونش برای فرزانه صحبت کرده بود. معطل نکرد و از راه باریک گذشت تا به حیاط نسبتا کوچک رسید. اطرافش را گشت و پسری بلند قد را با کمری خمیده روی یکی از نیمکت‌های گوشه‌ی زمین دید. آن پسر درهم و خمیده همان فرهادش بود که قصد آمدن به خانه را نداشت. فرزانه نفس راحتی کشید و با قدم‌های آهسته عرض زمین را پیمود و به او رسید. پسر با شنیدن صدای قدم‌های کسی سر را بالا گرفت و با دیدن مادرش بهت زده شد. فرزانه کنار نیمکت ایستاد و بعد از چند لحظه زل زدن به صورت غمناک پسرش گفت:
    - چرا خونه نرفتی؟
    فرهاد دوباره نگاهش را به زمین پر از سنگریزه دوخت و گفت:
    - سلام.
    - سلام به تو...
    - مگه تا ساعت دو سرکار نیستی؟
    فرزانه نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و همان طور که ایستاده بود گفت:
    - به شیفت شب منتقل شدم.
    - پس چرا خونه نرفتی؟
    جای‌شان برعکس شده بود. فرزانه گلویش را صاف کرد و با اشاره‌ی سر به فرهاد امر کرد که جایی برای مادرش باز کند. فرهاد کیف برزنتی‌اش را روی زمین گذاشت و خودش کنار‌تر رفت تا فرزانه هم روی نیمکت جا بگیرد. فرزانه بعد از نشستن گفت:
    - اومدم که با هم حرف بزنیم؛ اما قبلش باید بهت بگم بابت موضوعی که پنج ماهه همه‌مون رو درگیر کرده، درکت می‌کنم. پس از هر چی که توی دلته حرف بزن فرهاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فرهاد صاف نشست و بعد از کج شدن لبش به لبخندی که درست مانند مادرش بود، با لحنی ریتمیک خواند:
    - می‌گی بازم کنار همدیگه واژه بچین؟
    راجع به چی؟ باشه بشین
    چشاتو باز کن، یه لحظه مال من باش
    بیا و یه لحظه توی حس و حال من باش
    پس میکروفونو به دست من تو بده بگم
    از این زمونه و از دلی که تکه تکه‌اس
    هر آهنگ منم مساویه ذکر یه درد
    جز اینم ندارم یه فکر بهتر
    فرهاد بعد از پایان آهنگی که مشغول خواندن آن بود با همان لبخند به روبرویش خیره شد و گفت:
    - توی این مدت آهنگ‌های یاس خیلی کمکم کردن، بچه‌ها بهش می‌گن سلطان رپ!
    فرزانه هنوز در شوک ابیاتی بود که فرهاد با احساس خشم از زبان جاری می‌ساخت. یاس را به عنوان یک رپر کمابیش می‌شناخت و در فکر این بود که نکند پسرش مانند نسیم که تحت تاثیر اندیشه‌ی بزرگان قرار گرفت، با توجه به موضوع آهنگ‌های یاس وارد راه اعتراض به اجتماع و کشور شود. خودش هم در جوانی چنین رویایی داشت؛ اما او هدفش درمان بود، نه فقط اعتراض و فرار. آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - فکر می‌کردم به خاطر رفتنِ پدرت این قدر ساکت و عصبی شدی.
    فرهاد دستانش را در هم قفل کرد و در حالی که پای چپش را با ضرباتی بدون ریتم به زمین می‌کوبید گفت:
    - بعضی آدم‌ها راه حل درد کوچیک خودشون رو توی غرق کردن خودشون بین دردهای بزرگ دیگران پیدا می‌کنن.
    - این جمله هم از یاسه؟
    فرهاد پوزخند زد:
    - روی سرطان نمیشه چسب زخم زد! نه، ولی این از یاسه.
    فرزانه آهی کشید و به سر و وضع پسرش نگاه کرد. شلوار مشکی‌اش را خاکی دید و قبل از این که علتش را بپرسد نام برند ایرانی سیگاری را روی پاک درون جیب پسرش خواند. ابروانش از غم به هم گره خوردند و از این سرخوردگی چشمانش بسته شدند. فرزانه خونسردی‌اش را مانند گذشته حفظ کرد و گفت:
    - لباست چرا خاکیه؟
    - زنگ تفریح از بالای دیوار فرار کردم، واسه همینه.
    فرزانه طوری با شگفتی سرش را به سمت فرهاد گرداند که لحظاتی درد شدیدی را در گردنش حس کرد. فرهاد به طرز بی سابقه‌ای بی‌قید و بی‌تفاوت شده بود. شاید دلیل صراحتش تاثیری بود که رفتن پدرش بر او نهاد.
    - چی‌کار کردی؟! چرا از مدرسه فرار کردی؟!
    - یکی از بچه‌ها یه نخ می‌خواست. من هم می‌خواستم برم بیرون، پس کارش رو راه انداختم.
    صورت سفید فرزانه کم‌کم رنگ گرفتند. فکر نمی‌کرد که فرهاد خودش به سیگار کشیدن و علاوه بر آن سیگار رد و بدل کردنش اعتراف کند. در آن لحظه می‌توانست سیلی سنگینی زیر گوش پسرش بخواباند؛ اما آمده بود که به پسرش نشان دهد همراهش است و او را درک می‌کند. آمده بود که کمکش کند نه این که بیش از پیش از همه چیز فراری‌اش دهد. آهسته آهسته نفس‌های عمیقی کشید و خودش را آرام کرد. گنجشک‌ها روی سیم برق بالا‌تر از دیوار، رفت و آمد می‌کردند و صدای جیک جیک‌شان در سکوت میان مادر و پسر خودنمایی می‌کرد. فرزانه گفت:
    - نگفتی چرا نرفتی خونه؟
    فرهاد دستش را از لای موهای به شدت کوتاهش عبور داد و چشمان سبزش را بست. فرزانه هر بار با دیدن این چشم‌ها به یاد مسعود می‌افتاد و به همین دلیل در ماه‌های اولِ دوری از مسعود، خودش را از فرهاد پنهان می‌کرد. صورت سفید فرهاد که حالا دانه‌های سیاهی زیر گلو و پشت لبش را پر کرده بود به خود فرزانه رفته بود. فرهاد بالاخره از جایش بلند شد و با کلافگی گفت:
    - حالا می‌خوام برم خونه.
    کیف برزنتی‌اش را گرفت؛ اما قبل از حرکتی صدای مادرش بلند شد:
    - فکر کردی متوجه کارهات نبودم؟ تو تمام این مدت من تو رو می‌دیدم؛ اما تنگ نظریم باعث می‌شد ازت غافل بمونم. من توی این پنج ماه برای تو مادر بدی بودم و حالا می‌خوام به خاطر آینده‌ای که ممکنه خراب بشه عوض بشم. چرا تو کمکم نمی‌کنی؟
    جمله پرسشی آخر را آمیخته با کمی التماس به زبان آورده بود. فرهاد چند ثانیه‌ای همان طور به چهره مصمم اما نگران مادرش چشم دوخت. دوباره صدای گنجشک‌ها مزاحم گفتگوی این دو نفر شده بود. فرزانه، فرهاد را حالا که ایستاده بود بلند قد‌تر از دیروزها می‌دید. آن قدر از پسرش دوری جسته بود که دیگر به خاطر شرمساری‌اش نزدیک بود تسلیم شود.
    - مدت‌هاست که دیر می‌رم خونه؛ اما خاله به خاطر درگیری ذهنیت بهت نمی‌گـه.
    فرزانه بلند شد و از آسودگی نفس راحتی کشید. فرهادش می‌خواست به او کمک کند تا مادر بهتری باشد. کیف سیاه دوشی‌اش را هم گرفت و گفت:
    - بیا توی راه حرف بزنیم.
    - کجا می‌ریم؟
    - بهت می‌گم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود و مادر و پسری هم قدوقواره؛ اما از نظر سن و افکار متفاوت با هم در پیاده‌روی شهر خلوت قدم برمی‌داشتند. البته شباهت میان اندیشه‌های این دو نفر کم نبود، سر منشا مشکلاتشان یکی و درد احساسی‌شان نیز یکی بود. فرزانه در راه رسیدن به هدف کمک به پسرش و با خبر کردن او از آینده‌ای که به طرفش کشیده می‌شود تلاش می‌کرد و حل کردن یکی از مهم‌ترین مشکلاتش او را تا قدری شاد کرده بود. گفت:
    - گرسنه‌ات نیست؟
    - نه.
    - چطور؟!
    - خاله چون می‌دونست دیر میام خونه دو تا ساندویچ برام گذاشت.
    از کوچه خارج شدند و از میدان دیگری سر در آوردند. سر میدانِ گلکاری شده، بانکی قرار داشت که عده زیادی از مردم روبرویش تجمع کرده و سر و صدا می‌کردند. از آن فاصله‌ای که فرزانه و فرهاد ایستاده بودند حرف‌های آن مردم شنیده نمی‌شد؛ اما به سادگی می‌شد کلافگی و خشم را در چهره‌هایشان خواند. فرزانه که بار اول بود چنین صحنه‌ای را می‌دید با تعجب گفت:
    - فرهاد می‌دونی جریان چیه؟
    - شیش ماهی میشه که این بانک ورشکسته شده و پول هیچ کی رو نمی‌ده.
    فرزانه دستش را روی دهانش گذاشت و از اندوه آهی کشید. یادش آمد که قبلا هم بین صحبت‌های همکارانش مواردی در این‌باره را شنیده اما توجه نکرده بود. گفت:
    - اسم بانکش چیه؟
    - یه بانک خصوصی که از بانک ملی و مرکزی مجوز داره؛ اما الان می‌گن، تایید نشده‌ست.
    فرزانه در نگاه‌های غمگین مردی به جدول پیاده رو و ضجه‌های زنی که روبروی در بانک، پولش را طلب می‌کرد غرق شد. دلش به حال آنان سوخت و فکر کرد که اگر در رشته رویایی‌اش تحصیل می‌کرد اکنون چه کمکی می‌توانست به این مردم بکند؟ شاید کار امثال فرهاد و معترضان بهتر بود... نمی‌دانست. پرسش فرهاد او را به خودش آورد:
    - نمی‌دونستی؟ پس نباید اون مسئله رو درباره‌ی بابا فهمیده باشی.
    فرزانه فورا از افکارش دست کشید و با طرز نگاهی مشکوک گفت:
    - کدوم مسئله؟
    - این که بابا هم توی همین بانک حساب داشت و از وقتی که خبر ورشکست شدنش رو شنید نتونست قرض‌وقوله‌هاش رو بده.
    چشمان فرزانه دیگر از این بزرگ‌تر نمی‌شدند. تازه به حقیقتی بزرگ دست یافته بود که توانست نظرش را کمی درباره‌ی شوهر بیچاره‌اش تغییر دهد. پس مسعود با کمک حساب پس‌اندازش می‌توانست پول قرض‌ها را بدهد؛ اما به خاطر ورشکسته شدن یک بانک خصوصی که از دولت حکم تایید داشت به این روز افتاده بود.
    - چرا تا الان این رو به من نگفتی؟ فکر نکردی که شاید ندونم؟
    فرهاد شانه‌هایش را بالا انداخت و در حالی که از همان فاصله به بانک نگاه می‌کرد گفت:
    - چه لزومی داشت؟ همون کاری که تو اگه می‌فهمیدی انجامش می‌دادی رو من امتحان کردم، هنوز هم دنبالشم.
    - چرا این‌جوری فکر کردی پسر؟ من باید می‌دونستم شوهرم چجوری توی این مخمصه افتاده و چرا ترکم کرده...
    - مامان...
    فرهاد با داد نسبتا بلندش صدای فرزانه را که کم‌کم بالا و بالاتر می‌رفت را قطع کرد و آن‌گاه که فرزانه با اندوه و غضب به او می‌نگریست ادامه داد:
    - دونستن این مسئله یه دردی به دردهات اضافه می‌کرد. تو که با دیدن طلبکارها و رفتن بابا همین جوریش هم از همه فاصله گرفته بودی و فقط کار می‌کردی، حتی از من هم کمک نخواستی. برای همین خودم افتادم دنبال کارهاش. درباره‌ش تحقیق کردم و به مدت چند ماه همراه بقیه مردم به رئیسش لعنت فرستادم. چاره‌ای نداره، فقط دارن الان پول‌های کم مردم رو زودتر می‌دن و بالای پونزده میلیون رو انداختن عقب.
    فرزانه با دلهره پرسید:
    - پول ما چقدره؟
    - نمی‌دونم، بارها به بابا زنگ زدم؛ اما برنمی‌داره.
    فرزانه با اندوه بیشتری به فرهادش نگاه کرد. دوست داشت که پسر دلسوز و بزرگش را در آغـ*ـوش بگیرد و به خاطر تمام این پنج ماه، هم از او تشکر کند و هم معذرت بخواهد؛ اما نمی‌توانست. عرف جامعه به او چنین اجازه‌ای نمی‌داد و از طرفی خودش هم رویش نمی‌شد. چند لحظه‌ای را به بانک خیره شد و دوباره نگاهش را از آن گرفت. به حرکت ادامه داد و در حالی که با پسر متفکرش قدم می‌زد گفت:
    - بابات رو بخشیدی؟
    بعد از کشیدن نفس عمیقی پاسخ داد:
    - اون زود‌تر از همه‌ی ما ناامید شد و فکر نکرد که اگه بمونه می‌تونه هر چند تو مدتی خیلی طولانی پولش رو پس بگیره، با این کارش همه چیز رو بدتر کرد. هلما... تو... من... ما که گناهی نداریم.
    با قطع شدن صدای فرهاد، صدای مردان و زنانی که رو به همان بانک یک صدا شعار می‌دادند به گوش رسید. فرهاد کیف دستی سنگینش را روی یک دوشش پرت کرد و دست دیگرش را در جیب شلوارش گذاشت. پوزخندی زد و افزود:
    - تا هفته‌ی پیش من هم بین این آدم‌ها داشتم له می‌شدم و تو و خاله فکر می‌کردین دارم از خونه فرار می‌کنم. راستش رو بخوای یکی از دلایلم هم همین بود. واسه همینِه که الان ویلون و سیلونم.
    لحن محکم و بزرگانه‌ی فرهاد، فرزانه را از این که پسرش را آن گونه که می‌بایست نشناخته بود شگفت زده می‌کرد. فرهاد مانند یک پسر بیست ساله با احساساتی که در پانزده سالگی مانده است باز هم گفت:
    - تو چی؟ شوهرت رو بخشیدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - حالا که دلیل درست رفتنش رو فهمیدم، می‌بینم که می‌تونم بهش حق بدم.
    فرهاد ایستاد و چهره‌اش حالت حق به جانب گرفت. اخمی کرد و گفت:
    - تو بهش حق می‌دی؟
    فرزانه نیز ایستاد و سـ*ـینه‌اش را جلو داد:
    - آره. همیشه تمام حق با یه نفر نیست. خودم رو می‌ذارم جای پدرت و با توجه به شخصیتش که خالی از امیده، از پیش‌بینی شرمندگی جلوی اعضای خانواده‌ام می‌ترسم. این طوری میشه آدما رو درک کرد و با بخشیدنشون به آرامش رسید.
    فرهاد دیگر حرفی برای زدن نداشت. پس از مدتی دوباره در پیاده‌روی خالی از مردم با قدم‌هایی تند به راه افتاد و آرزو کرد مادرش دیگر همراهی‌اش نکند. در اعماق قلبش می‌دانست که مادرش درست می‌گوید؛ اما غرور جوانی‌اش به او اجازه پذیرش این ماجرا را نمی‌داد. فرزانه که با گذشتن هر دقیقه بیشتر به آرامش نزدیک می‌شد دنبال پسرش دوید و وقتی به او رسید گفت:
    - بیا با هم سیگار بکشیم.
    پسر از فرط تعجب چنان ناگهانی ایستاد که نزدیک بود زمین بخورد. کیف دستی سنگینش را از روی دوشش پایین آورد و گفت:
    - چی؟
    فرزانه که از راه حلی که برای جذب فرهاد به سمت خودش یافته بود احساس رضایت می‌کرد، با آرامش و خونسردی همیشگی‌اش گفت:
    - پاکتش رو توی جیبت دیدم.
    فرهاد که همان طور خیره در صورت فرزانه ماتش بـرده بود گفت:
    - تو نباید بکشی!
    - تو بکشی، من نکشم؟
    - من فرق دارم، برای تو مضره.
    فرزانه خنده‌اش گرفت، بعد از مدت‌ها که با بخشیدن همسرش به آرامشی گذرا دست یافته بود توانسته بود راحت بخندد. می‌گویم گذرا، چون مطمئنا بعد از پایان یافتن گفتگو با فرهاد با یادآوری مشکلاتش دوباره عصبی می‌شد و زندگی‌اش روی روال سابق باز می‌گشت. مگر یک زن می‌تواند نگاه کثیف صاحب‌کارش و انتظارش برای یک شب از او را، مگرنه از روی اجبار تحمل کند؟ مگر قسط‌های اجاره خانه و بدهکاری و هجوم طلبکاران به درخانه، روی شانه‌های ظریف یک زن جای می‌شوند؟ اگر هم بشوند آن زن تا کِی می‌تواند به تنهایی آن همه مشکل را به دوش بکشد؟ بالاخره یک روز طوری درهم می‌شکند که دیگر حتی خودش هم نمی‌تواند برای خودش کاری بکند. به محض ناپدید شدن خنده، لب به سخن باز کرد:
    - من به عمرم سیگار نکشیدم، می‌خوام اون رو با تو تجربه کنم. چه عیبی داره؟
    - توی شهر خوب نیست یه زن سیگار بکشه.
    - زن نه. واژه خانم قشنگ‌تره!
    فرهاد پافشاری کرد:
    - به هر حال نمیشه مامان. من خودم هم فقط یه هفته‌ست که می‌کشم.
    فرزانه با اخمی از سر سیاست گفت:
    - اگه امروز من نکشم، تو هم تا آخر عمرت حق نداری لب بهش بزنی.
    فرهاد یکه خورد و بعد از چند ثانیه دستی به پس سرش کشید و به راه افتاد. باز هم با همان قدم‌های آهسته کنار مادرش راه می‌آمد و این به این معنی بود که با هم کنار آمده بودند. فرهاد از این که مادرش تا به حال به خاطر سیگار کشیدن و فرارش از مدرسه گوشش را نکشیده و سرزنشش نکرده است تا حدودی شادمان بود. بعد از مدت‌ها شخصی را کنارش می‌دید که درکش می‌کند و تنها خواسته‌اش از او این است که بگذارد به او کمک کند. این شخص هم همان شخصی است که در این پنج ماه، کودکانه انتظارش را می‌کشید و به دلیل نیامدنش از او عصبی بود. از این که مانند مردی بزرگ فرزانه را به طرف پارکی در آن نزدیکی هدایت می‌کرد احساس خوبی به او دست می‌داد. این پارک را در این ساعت از روز خلوت می‌دانست و می‌خواست در آنجا به مادرش اولین تجربه کشیدن سیگار را هدیه کند. از این حس رفاقت که در خواب هم رویایش را نمی‌دید کمی دستپاچه بود؛ اما نمی‌گذاشت کسی آن را بفهمد. مادرش را از میان زمین‌های پر از گل و گیاه پارک عبور داد و او را بر روی نیمکتی پنهان شده در گوشه‌ترین قسمت پارک نشاند. فرزانه از دیدن این مکان و امنیتش به شدت تعجب کرده بود و بیش از آن، از حس تنهایی و آرامش میان آن همه سرسبزی لـ*ـذت می‌برد. فرهاد از جیبش پاکت سیگار بهمنش را در آورد و دو نخ از درونش بیرون کشید. روبروی مادر زیبای نشسته بر صندلی‌اش، ایستاده بود و فکر می‌کرد که چگونه باید این کار را انجام دهد. دستش را بر دهان گذاشت و سرفه‌ای کرد تا توجه فرزانه را جلب کند. یکی از نخ‌های سیگار را نشانش داد و گفت:
    - بعدش چی میشه؟
    فرزانه خودش را عقب کشید و جا را روی صندلی برای فرهاد باز کرد. با گذاشتن دستش روی جای خالی اشاره کرد که فرهاد آنجا بنشیند و گفت:
    - امروز یاد گرفتم که اگه توی یه روز فقط یک دقیقه وقت برای شادی داری، باید ازش استفاده کنی. شادی مثل دخترهای سه چهار ساله‌ست، اگه بهش محل ندی باهات قهر می‌کنه.
    فرهاد کیف برزنتی‌اش را روی زمین گذاشت و کنار مادرش نشست. در اولین روزی که شروع به سیگار کشیدن کرد، اینجا را پیدا کرده و خوشبختانه جایش را به کسی نشان نداده بود. در این یک هفته حتی دوستانش هم که خیلی وقت بود دیگر نمی‌شناختنش از سیگاری شدنش بی‌خبر بودند. نمی‌دانست از این که مادرش اولین شنونده و بیننده رازهایش است چه حسی دارد. آن شی پنج سانتی متری و سفید رنگ را با اندکی صبر به مادرش داد. از انجام این کار دو دل بود. می‌ترسید که مادرش مزه‌اش را بچشد و به یک زن معتاد تبدیل شود. از طرف دیگر هم می‌دانست که مادرش زنی زیرک است و به آسانی در یک تله نمی‌افتد. فرزانه سیگار را در دستش گرفت و خوب به آن نگاه کرد. فرهاد کبریتش را در آورد و آن شیئی که اکنون بیش از همیشه ترسناک به نظر می‌رسید را آتش زد. سیگار خودش را هم روشن کرد و آن قدر از مادرش فاصله گرفت که به دسته‌ی نیمکت آهنی برخورد کرد. فرزانه سعی می‌کرد با تقلید از فرهاد سیگار را طوری با انگشتان ظریف و کشیده‌اش نگه دارد که درست و عادی به نظر برسد. وقتی دوری فرهاد را از خودش دید گردنش را سمت او چرخاند و گفت:
    - چرا اینکار رو کردی؟
    فرهاد که روی پشتی نیمکت نشسته و پاهایش را بر جای نشستن گذاشته بود، دود را بیرون داد و گفت:
    - چون از روزی که معتاد بشی و من رو مقصرش بدونی می‌ترسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فرزانه در نهایت سادگی یکبار دیگر به طرز پک زدن فرهاد نگاه کرد و خودش هم همان کار را تکرار کرد. اولش چند بار سرفه‌اش گرفت؛ اما بعدش به طعم تلخی که به بادمجان کباب شده می‌ماند عادت کرد. گفت:
    - انگار هر چی خودم رو از محکوم کردن دیگران دور می‌کنم دیگران قاضی می‌شن و شروع می‌کنن به دنبالم دویدن.
    هر دویشان در سکوت پک دیگری به سیگار ساده زدند و دودش را بیرون فرستادند. فرزانه به یاد اولین باری افتاد که با مادرش با بادمجان کبابی یک غذای رشتی درست کرده بودند. عجیب بود که امروز می‌توانست به هر چیزی که از لحظات اندوهگین دورش کند تن بدهد.
    - بابا برمی‌گرده؟
    - امروز بهم زنگ زد!
    فرهاد سیگارش را روی موزاییک آجری رنگ پارک پرت کرد و با شگفتی از روی نیمکت پایین پرید:
    - چی؟ اون وقت الان بهم می‌گی؟ چی گفت؟
    این پرسش‌ها را با شتاب پشت سر هم تکرار می‌کرد و رو به مادرش منتظر جواب بود. فرزانه لبخندی آرام زد و به خاکستر جمع شده جلوی سیگارش خیره شد:
    - این عوض این پنج ماهی که ازم پنهون کردی داری چی‌کار می‌کنی.
    فرهاد غرید:
    - مامان.
    - فقط خبر گرفت. گفت که می‌دونست باید بمونه؛ اما جرئت این که جلوی چشم تو بهش دستبند بزنن رو نداشت.
    فرهاد مدتی با قیافه‌ای در فکر و متاثر به مادرش خیره شد و دوباره روی نیمکت برگشت. یک سیگار دیگر در آورد و آتشش زد. فرزانه فکر کرد که پسرش در پررویی به مسعود رفته است و با این اندیشه لبخندی پنهانی زد. فرهاد گفت:
    - دیگه چی گفت؟
    فرزانه سیگارش را روی زمین پرت کرد و دود را با انزجار از دهانش بیرون داد. دیگر حالش به هم خورده بود و نمی‌توانست آن طعم تلخ را تحمل کند. گفت:
    - نمی‌دونم.
    فرهاد دیگر اصرار نکرد. در سکوت به سیگارش پک زد و به منظره‌ی پیش رویش خیره شد. فرزانه دیگر نمی‌دانست چگونه باید سر صحبت را باز کند، برای همین تنها راه حلی که به ذهنش رسید را از روی اجبار اجرا کرد:
    - یکی دیگه بده.
    فرهاد هم با بی‌خیالی پاکت و کبریت را روی فضای خالی بین‌شان گذاشت و به ادامه‌ی کارش مشغول شد. حال می‌فهمید که از هم‌نشینی و هم‌رازی با مادرش احساسی متفاوت دارد. فرزانه با ابروهای درهم و خطوط صورت کج و معوج یک نخ در آورد و برای خودش روشن کرد. هنوز به آن لب نزده بود که فرهاد آرزوی قلبی‌اش را برآورده کرد و لب به سخن گشود:
    - بچه‌ها فکر می‌کنن با ابرو گرفتن بزرگ می‌شن.
    فرزانه از این که فرهادش می‌خواست بحث را عوض کند و از این حال در بیاید نفس راحتی کشید:
    - قبلا از واژه دخترها به جای بچه‌ها استفاده می‌کردن!
    - فکر می‌کنی اگه بابا برگرده و من رو با ابروهای تمیز شده ببینه چی‌کار می‌کنه؟
    - از این کارها متنفره، مسلما نمی‌بخشدت.
    فرهاد سیگارش را با یکی از انگشتانش به مسافتی دور پرت کرد:
    - شاید اگه بهش بگم بخشیدمش من رو ببخشه.
    فرزانه روشنایی یک شادی بزرگ را در قلبش احساس کرد؛ اما نخواست آن را به روی خودش بیاورد. فقط گفت:
    - می‌خوای ابروهات رو بگیری؟
    پاسخی از فرهاد نشنید. دوباره گفت:
    - من نمی‌ذارم.
    - هلما چی؟
    نفس عمیقی کشید و با تصور زمانی که هلما بزرگ شود آه از نهادش برخاست. شاید این آه به این دلیل بود که از بازیگوشی دلپذیر دختری کوچک و شیرین زبانی‌اش غافل مانده بود. گفت:
    - آراستگی حق هر زنه و تمیز کردنش برای دخترها مشکل نداره؛ اما اگه بچه‌ام فکر کنه با تغییرات ظاهری بزرگ میشه، من مانعش می‌شم.
    - این ابرو برای منه. من تصمیم می‌گیرم که چه شکلی باشه.
    - این حق رو داری، اما اگه از نظر من که کارم تشخیص صلاحیته نگاه کنی، می‌گم نه. چون تو می‌ری مدرسه.
    - پس مانع سیگارم هم می‌شی؟
    فرزانه به سیگار دست نزده‌اش خیره شد. نگاه منتظر فرهاد را روی خودش حس کرد و پس از چند دقیقه گفت:
    - این سیگار رو باهات کشیدم تا اگه قضاوتت کردم بی‌جا نباشه. این همون طور که من رو داغون می‌کنه با تو هم همین رفتار رو داره. من پدر نیستم که بدونم توی این زمینه چطور باید مشکل رو حل کنم. نمی‌تونم تا مدت‌ها صبر کنم تا پدرت بیاد و یه پسر معتاد شده رو نجات بده پس مجبورم دست به کار بشم.
    فرهاد با بی تفاوتی گفت:
    - می‌خوای کنترلم کنی؟
    فرزانه رویش را سمت پسرش برگرداند و ابروان بالا رفته او را تماشا کرد. بی‌هیچ حسی لب زد:
    - هیچ وقت نمیشه آدم‌ها رو کنترل کرد؛ بالاخره یه روزی این کنترل از دستت در میره. این تنها راهیه که به ذهنم می‌رسه. تو سیگار کشیدن من رو دیدی و می‌دونی که مشکلاتم بیشتر از تو نباشه کمتر هم نیست...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به اینجای حرفش که رسید سیگار مصرف نشده در دستش را به جلوی چشم‌های گشاد شده‌ی فرهاد آورد و ادامه داد:
    - پس اگه یک‌بار دیگه ببینم سیگار می‌کشی، همون رو از توی جیبت برمی‌دارم و شروع می‌کنم به کشیدن. اگه درد‌ها رو کاهش می‌ده؛ کی از بی‌غمی و بی‌دردی بدش میاد؟
    - هم تهدیدم می‌کنی و هم از ترسم استفاده می‌کنی؟
    فرزانه سیگار را به زمین انداخت و در حالی که داشت از جایش بلند می‌شد گفت:
    - برای نجات یه عزیز، اگه بکشیش هم گـ ـناه نکردی.
    فرهاد با خشم از جایش بلند شد و دستانش را از هم باز کرد:
    - پس من رو بکش.
    فرزانه از بی‌رحمی خودش و کله شقی فرهاد ناراحت شد. آهی کشید و دید که دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد. از دستان باز فرهاد استفاده کرد و در یک حرکت پسرش را در آغـ*ـوش گرفت. چانه‌اش را روی دوش فرهاد فشار داد و در حالی که دستانش را پشتش گذاشته بود گفت:
    - ازت ممنونم که این پنج ماه رو این شکلی تحمل کردی.
    زمزمه فرهادش را شنید:
    - این‌جوری می‌خوای بکشی؟
    فرزانه که اکنون احساس سبکی بیشتری می‌کرد با گذاشتن دست بر بازوان فرهاد او را از خودش جدا کرد و وقتی خوب توانست نگاهش را روی تمام اجزای صورت پسرش دقیق کند گفت:
    - گاهی کشتن فقط به معنی گرفتن جون نیست، از بین بردن یه احساسِ بد هم کشتن حساب میشه.
    زمین دقایقی در معرض دید فرهاد قرار گرفت. واضح بود که گفتگویشان او را سخت دگرگون کرده است. چند قدمی از مادرش فاصله گرفت و گفت:
    - می‌خوام برم خونه.
    فرزانه ساکت و بی‌حرکت به او خیره شد. فرهاد کیفش را برداشت:
    - نمیای؟
    - نه.
    فرهاد صاف ایستاد و همان طور که از گوشه چشم به مادرش نگاه می‌کرد گفت:
    - اگه بابا یه بار دیگه زنگ زد...
    انگار که پشیمان شده باشد سرش را پایین انداخت و آن را به چپ و راست تکان داد. فرزانه پرسید:
    - چی بگم؟
    - هیچی، خیابون خلوته. مراقب خودت باش.
    آن‌گاه به تکان دادن سری بسنده کرد و با عجله از مادرش دور شد. فرزانه ماند و دوباره دل مشغولی و عالمی آشوب.
    ***
    بی‌هدف در پیاده رو قدم می‌زد؛ اما جایی را نمی‌دید. آن‌قدر درگیر افکار خودش بود که حتی نمی‌دانست اکنون در کجای شهر است. امروز علاوه بر مشکلات تازه، به نکات مثبت و خوشبختی‌های لحظه‌ای هم رسیده بود و این‌ها دست به دست هم داده بودند تا از تشنج اعصابش کم کنند. ساعت دو بعدازظهر، شهر کوچک‌شان در سکوت دهشتناکی فرو می‌رفت که تن هر زن تنهایی را با آن که خورشید محافظ در آسمان بود، می‌لرزاند. فرزانه به اطرافش نگاه کرد و روی سنگ فرش قرمز پیاده رو، یک چهارپایه برای نشستن پیدا کرد. او به آخر بازار پر از نبودِ انسان رسیده بود و انگار صاحب مغازه پلاستیک‌فروشیِ روبرو از این چهارپایه آبی رنگ غافل مانده بود. خانم سفیری از او خواسته بود به او زنگ بزند؛ اما جداً حوصله این کار را نداشت. باید برای کار در شیفت شب می‌خوابید؛ اما جایی را برای خوابیدن پیدا نمی‌کرد. همان لحظه صدای زنگ موبایلش سکوت وهم آلود خیابان را شکست. آن را از درون کیف دوشی‌اش بیرون آورد و نام غریب همسرش را روی آن دید. حال که مسعود را بخشیده بود حس می‌کرد دلش برای او تنگ شده؛ اما عقلش به مهربانی کردن با مردی که زن و فرزندانش را برای پنج ماه تنها گذاشته است رضا نمی‌داد. مردمک چشمانش را یک دور به نشانه سردرگمی چرخاند و دکمه سبز را فشرد. موبایل را زیر گوشش گذاشت و سکوت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - فرزانه؟ خودتی؟
    بغضی در گلویش نشست. بعد این همه مدت به خاطر این مشکلات دلش هوای گریه کرده بود. دلیلش را هم می‌دانست. از همان اول ازدواجش هیچ کس، حتی خودش را برای دیدن گریه‌هایش غیر از مسعود مناسب نمی‌دانست. مسعود را به عنوان کوهی برای تکیه می‌خواست؛ اما حال که مسعود تنهایش گذاشته بود، باز هم نمی‌توانست جلوی تکیه کردنش به او را بگیرد. جادوی این زن و شوهر، بعد از شانزده سال هنوز هم روی هم مانده بود. مسعود این بار با نگرانی بیشتری گفت:
    - فرزانه؟ اشتباه گرفتم؟
    قطع کرد و بعد از چند ثانیه دوباره زنگ زد. این بار فرزانه بی‌اتلاف وقت دکمه را فشار داد و باز هم بی‌هیچ حرفی آن را کنار گوشش گذاشت.
    - چرا چیزی نمی‌گی؟ بعد چند سال تازه یاد گرفتی قهر کنی؟
    بغضش شکست و اشک‌هایش سرازیر شدند. رو به مغازه‌ها نشسته بود و رفت و آمد هیچ موجود زنده‌ای را غیر از ماشین‌هایی که هر پنج دقیقه از پشت سرش رد می‌شدند حس نمی‌کرد. مسعود که حال خشمگین شده بود گفت:
    - چت شده؟ فرزانه؟ تو رو جون بچه‌هامون الان رو بی‌خیال شو... خیلی داغونم.
    فرزانه آب دهانش را قورت داد و با زبان لبانش را تر کرد:
    - چرا داغونی؟
    سکوت بین‌شان خبر از شوکه شدن مسعود داد. گفت:
    - گریه می‌کنی؟
    فرزانه اشک‌هایش را با کف دست پاک کرد و بعد از بالا کشیدن بینی‌اش پاسخ داد:
    - آره، عجیبه که بند نمیاد. نگفتی چرا داغونی؟
    - مقصر منم...
    مسعود نچی کرد و افزود:
    - نمی‌دونم باید چی‌کار کنم.
    حس این که شوهرش از ناراحتی او غمگین می‌شود به فرزانه احساس خوبی داد. اشک‌هایش بی‌سروصدا می‌ریختند و صورت سفید و استخوانی‌اش را خیس می‌کردند. گفت:
    - خب، چرا زنگ زدی؟ می‌خوای برگردی؟
    مسعود که انگار تازه هدفش را به یاد آورده باشد حق به جانب شد و صدایش را بالا برد:
    - چرا امروز وسط بحث به اون مهمی تلفن رو قطع کردی؟ چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟
    - نشنیدم. حوصله شنیدن دروغ و دغل رو نداشتم.
    - هر چی! به هر حال نباید اون کار رو می‌کردی. شرکتی که توش کار می‌کنی همون خدمات کامپیوتری‌ست؟ همونی که تو سه راه فرهنگه؟
    فرزانه که امیدی به آمدن مسعود نداشت پوزخندی زد:
    - مردی که از یه مشت طلبکار فرار و خانواده‌اش رو برای پنج ماه به امون خدا ول کرده، چه امیدی هست که برای دفاع از زنش برگرده؟
    - تو چی‌کار داری؟ فقط بگو آره یا نه.
    - امروز فهمیدم همون فرهادی که می‌گفتی از دستبند خوردن جلوش وحشت داری، توی این مدت جلوی بانک افتاده بود دنبال کارهات.
    باز هم سکوت سردی شروع به سخن گفتن کرد. مسعود که دوباره یکه خورده بود گفت:
    - فرهاد از کجا فهمید؟
    - خودت بودی که اون رو توی انجام کارهات دخیل می‌کردی.
    - تو می‌دونستی؟
    فرزانه که تازه اشک‌هایش تصمیم به پایان دادن این باران گرفته بودند، بعد از نفس پر صدایی پاسخ داد:
    - نه.
    مسعود انگار در این مدت کم‌حرفی را به ضمیر ناخودآگاهش اضافه کرده و به آن خو گرفته بود. فرزانه که دیگر از آن گفتگوی بی‌ثمر ناامید شده بود، از آن سکوت استفاده کرد و با پوزخندی گفت:
    - جوری بهم زنگ زدی که انگار می‌خوای برگردی. درسته که بخشیدمت؛ اما می‌خوام این رو بدونی که تا کار مهمی نداشتی، به زنی که داره برای درآوردن خرج خانواده‌اش و دادن کلی بدهی تلاش می‌کنه زنگ نزن. وقت برای چنین زنی از احساسش مهم‌تره.
    منتظر حرفی از مسعود که به او امید دوباره‌ای بدهد شد؛ اما وقتی تنها چیزی که شنید سکوتی جان‌گزا بود آهی کشید و تماس را قطع کرد. در شرایطی که با زندگی‌اش کنار آمده بود و کم کم داشت خودش را دوباره پیدا می‌کرد، همان مردِ مسببِ سختی‌هایش آمده بود و جای امیدواری، حس خشم و دلتنگی را برایش بیدار کرده بود. مسعود را دوست داشت؛ اما شدت عصبانیتش از او، با این که او را بخشیده بود به او اجازه مهربانی کردن نمی‌داد. بینی‌اش را بالا کشید و موبایلش را درون جیبش گذاشت. از جایش بلند شد و این بار صورت خیسش را با آستین مانتوی کهنه شده و ضخیمش پاک کرد. شلوغی تقریبا باز هم به شهر بازگشته بود. انگار در این یک ساعت، مردم همگی برای صرف نهار رفته و اکنون بازگشته بودند. چشمانش برای چند ثانیه سیاهی رفتند و باعث شدند به سمتی که دست خودش نیست منتقل شود. ناخودآگاه چند قدمی به طرف وسط پیاده رو برداشت و با برخورد "مراقب باش" و "چته خانم؟" عابران مواجه شد. وقتی دستش را روی کرکره خاک گرفته مغازه‌ای گذاشت و به آن تکیه داد، توانست چشمانش را باز کند و بفهمد که چه‌اش شده است. دلیل سیاهی رفتن چشم‌هایش و سرگیجه‌اش را نمی‌دانست. از دور صدای خش‌دار پیرمردی را می‌شنید که از مترها دورتر داد می‌زد و پیاز را به قیمت کیلویی پنج هزار تومان ندا می‌داد. لبخند کجی زد و وقتی توانست دوباره کنترلش را به دست آورد از کنار دیوار به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا