کامل شده رمان کوتاه استراتگوس مرگ (جلد سوم هورزاد ملکه آتش) | فاطمه تاجیکی کاربر انجمن نگاه دانلود

سن واقعی خود را انتخاب کنید|جلد سوم چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    190
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه تاجیکی

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
2,423
امتیاز واکنش
47,929
امتیاز
956
محل سکونت
بندرعباس
نیمه‌شب بود، در جنگل یک آتش روشن کرده بودند. روی تکه سنگی نشسته بودند و به آتش خیره شده بودند. برای شام آهویی را که کیوان شکار کرده بود، کباب زدند و خوردند. کیوان که روی تکه‌سنگ روبروی هورزاد نشسته بود، گفت:
- میگم ملکه شما نمی‌خواین بخوابید؟
هورزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- مگه نمی‌دونی؟
کیوان نیشش را باز کرد و با حالت بامزه‌ای گفت:
- من اصولاً تو زندگیم هیچی نمی‌فهمم، کلاً یه آدم نفهمی‌ام که دومی نداره.
و خودش با صدای بلند خندید. هورزاد نیز خنده‌اش گرفته بود.
- ما قدرت این رو داریم که حتی یک شب هم نخوابیم.
کیوان متعجب گفت:
- اِه چه تفاهمی!
هورزاد با چشمان گردی پرسید:
- مگه توام می‌تونی اصلا نخوابی؟
کیوان جدی گفت:
-نه، آخه من اصلا نمی‌تونم نخوابم؛ واسه همین میگم تفاهم داریم.
هورزاد به سختی خنده‌اش را کنترل کرد و گفت:
- مسخره.
همین اندک خندیدن هورزاد معجزه بود. کیوان دستی در موهایش کشید و به هورزاد خیره شد و گفت:
- ملکه میاین جامون رو عوض کنیم؟
-چرا؟!
کیوان با بی‌خیالی گفت:
-هیچی همین‌جور الکی. واسه تنوع گفتم‌. خب می‌خوام به درخت تکیه بدم بخوابم.
هورزاد چپ‌چپ نگاهش کرد و بلند شد و جایش را با کیوان عوض کرد. کیوان به درخت تکیه داد و چشمانش را بست. هورزاد در دلش آه عمیقی کشید. دلش گرفته بود. آرام آهنگ ترس از سامان جلیلی را زیر لب زمزمه کرد:
- بگو گـ ـناه من چی بود که دل کندی از من
شب ها بیدارم و روزا بی‌تابم و می‌بینی حالم رو
و باز یک آه عمیق دیگر.
***
«چند ماه قبل»
- وای چه جای قشنگی! و دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. صدای خنده‌اش تمام فضای جنگل را پر کرده بود.
- ای جوون عجب ملکه‌ی خوش‌خنده‌ای!
هورزاد ایستاد و دستش را به کمرش زد و با اخم گفت:
- که چی؟ نباید بخندم؟
دیمن بلند خندید و گفت:
- ای بابا عزیزم، چرا بد برداشت می‌کنی قربونت برم؟
و دستش را دور کمر هورزاد که روبرویش ایستاده بود حلقه کرد. هورزاد دستانش را دور گردن دیمن حلقه کرد و پشت چشمی نازک کرد.
- خب دیگه، یه بارم بچه‌ها رو بیاریم این‌جا؟
دیمن در چشمان قهوه‌ای هورزاد خیره شد و گفت:
- تو جون بخواه، کیه که جرأت کنه بگه نه؟
هورزاد خندید و با عشـ*ـوه گفت:
- همین درک بالات من رو کشته جیـ*ـگر.
دیمن پیشانی هورزاد را بوسید و سر هورزاد را روی سـ*ـینه خود قرار داد و گفت:
- همیشه بخند برام، باشه؟
هورزاد به عشق بینشان لبخند عمیقی زد و گفت:
- باشه عزیزم.
دیمن سر هورزاد را با دو دستانش گرفت و روبروی خود گرفت و گفت:
- آفرین کوچولوی من.
و روی جفت چشمان ملکه‌اش را بوسید. هورزاد سرخوش خندید و از آغـ*ـوش دیمن بیرون آمد و به سمت گل‌های بلند که پشت سرش قرار داشتند بازگشت؛ گل‌های رنگارنگی که وسط جنگل قرار داشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    ***
    از جایش برخاست، پشت به کیوان ایستاد و به دوردست‌ها خیره شد. سیاهی شب تمام جنگل را در بر گرفته بود. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با صدایی که از پشت سرش شنید، فوراً چشمانش را باز کرد و به سمت صدا بازگشت. متعجب به کیوان خیره بود. کیوان شمشیر به دست پشت سر هورزاد ایستاده بود. چشمانش را ریز کرد و به کیوان خیره شد.
    کیوان آرام گفت:
    - هیس، یه صدایی شنیدم.
    چشمان هورزاد از تعجب گشاد شد. کیوان هورزاد را کنار زد و به جلو رفت. هورزاد شانه‌ای بالا انداخت و سر جایش نشست. بعد از چند دقیقه کیوان نیز به او پیوست و سرجایش نشست و به درخت تکیه داد.
    - صدای چی بود؟
    و نگاهش را کنجکاو به کیوان دوخت.
    - هرچی گشتم چیزی نبود‌. من خوابیدم.
    و چشمانش را بست. هورزاد به آتش خیره شد.
    ***
    «چندساعت بعد»
    سوار بر اسب به سوی مقصد می‌تاختند.
    کیوان: میگما عجب ازدواجی‌ها، این همه راه برو زن بگیر باز همه این راه رو برگرد.
    و با افسوس سرش را تکان داد. هورزاد بی‌تفاوت گفت:
    - خب زن نگیر، مجبورت که نکردن.
    کیوان خوشحال بشکنی زد و گفت:
    - دقیقا زدی به هدف. اتفاقا خانواده‌ام مجبورم کردند‌، وگرنه من دم به تله نمی‌دادم.
    هورزاد به زور خنده‌اش را کنترل کرد و گفت:
    - چه اعتماد به سقفی، دقیقا تو خود تله‌ای. هرکس باهات ازدواج کنه، به دو روز نمی‌کشه روانی میشه.
    کیوان سرتق گفت:
    - من بچه‌ی به این خوبی، دلت میاد این رو بگی؟
    هورزاد کلافه گفت:
    - خب بی‌خیال، حالا بگو ببینم چرا مجبوری؟
    کیوان دستی در موهایش کشید و گفت:
    - پدر و مادرم میگن از قدیم گفتن عقد دخترخاله و پسرخاله رو توی آسمونا بستَ...
    هورزاد میان سخنش پرید و گفت:
    - اون عقد دختر عمو و پسر عموئه.
    کیوان متعجب گفت:
    - جان من راست میگی؟!
    - آره، چه‌طور؟
    کیوان با دست راستش محکم به پیشانی‌اش زد و گفت:
    - ببین چه‌طوری خرم کردن. من هم به‌خاطر همین حرفشون رو قبول کردم.
    هورزاد زد زیر خنده و گفت:
    - پس سرت رو کلاه گذاشتن.
    کیوان که ابروهای پرپشتش را در هم کشیده بود، گفت:
    - آره. مردم پدر و مادر دارن، ما هم پدر و مادر داریم.
    کیوان سرعت اسبش را کم و کمتر کرد و در آخر ایستاد. هورزاد متعجب به سمت کیوان برگشت و گفت:
    - چی شد؟!
    کیوان: هیچی، چی می‌خواد بشه؟ می‌خوام برگردم شهر خودم. اون‌ها هم این‌قدر منتظر بمونن که زیر پاشون یونجه سبز بشه.
    هورزاد لبخندی زد و گفت:
    - اون علفه.
    -حالا هرچی من دیگه نمیام. می‌خواستن پیردخترشون رو ببندن به ریش من بدبخت.
    هورزاد که فکرش درگیر پسرش و دیمن بود، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    - هرطور راحتی، توی این مدت از آشناییت خوشحال شدم. موفق باشی، بدرود.
    و بدون این‌که منتظر کلمه‌ای از سمت کیوان باشد، اسبش را به حرکت در آورد و از آن‌جا دور شد. کیوان زمزمه کرد:
    - بدرود ملکه‌ی زیبای من.
    و راه برگشت را در پیش گرفت.
    ***
    ساعت‌ها بود هورزاد بدون توقف پیشروی می‌کرد. دلش بی‌تاب بود و حق داشت. به تابلوی چوبی رسید؛ نگاهی به تابلو انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
    - شهر احصار.
    از حرکت ایستاد. نزدیک غروب بود و تصمیم داشت شب را در آن شهر بماند. خودش را از حالت نامرئی در آورد و تصمیم گرفت طرز صحبت‌کردنش را درست کند تا کسی شناسایی‌اش نکند. با سیمبر ارتباط ذهنی برقرار کرد. صدای گرفته‌ی فرشته‌اش را شنید:
    - درود بر زیباترین ملکه.
    هورزاد آرام اسبش را به حرکت در آورد. لبخندی زد و گفت:
    - درود فرشته‌ی من، حالت خوبه؟
    - مرسی ملکه جانم‌. شما چه‌طورید، سفر خوب پیش میره؟
    - اهوم خوبم. آره بد نیست. با یه پسر به اسم کیوان آشنا شدم، مقصدمون یکی بود؛ البته وسط راه برگشت.
    سیمبر آرام چیزی زمزمه کرد که هورزاد نشنید.
    - چیزی گفتی سیمبر؟
    - نه ملکه. الان کجا هستین؟
    هورزاد به درختان که کم و کمتر می‌شدند نگاه کرد و گفت:
    - نزدیک شهر احصارم، می‌خوام شب رو این‌جا بمونم.
    -عالیه، کمی استراحت کنید ملکه. فقط برید پیش دختر جوانی به اسم سیما؛ منتظرتون هستن.
    - چه‌طور پیداش کنم؟
    سیمبر پس از مکثی گفت:
    - از هرکس بپرسید خونه‌اش رو نشونتون میدن. مواظب خودتون باشید، نباید شناسایی بشید.
    - حتما عزیزم. مواظب دختر کوچولوم باش، اون رو سپردم به تو و مادرم. بدرود سیمبر.
    صدای ناراحت سیمبر را شنید که گفت:
    - بدرود ملکه‌ی من.
    و ارتباط ذهنی قطع شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    با پرس‌‌و‌جو به‌سختی توانست خانه‌ی کوچک سیما را پیدا کند. برخلاف تصورش که فکر می‌کرد با شهر بزرگی روبرو می‌شود، با یک شهر کوچک که تعداد خانه‌هایش به زور به بیست خانه می‌رسید روبرو شد.
    روبروی خانه‌ی چوبی ایستاد. خانه حیاطی نداشت، اصلا در این شهر هیچ خانه‌ای حیاط نداشت. مثل خانه‌های کارتون‌های دوران بچگی‌اش بود. چند تقه به در چوبی زد. بعد از چند دقیقه، در آرام باز شد. دختری با قد متوسط و چهره‌ای سبزه روبروی هورزاد ایستاد. تا هورزاد را دید، چشمانش گرد شد و سریع احترام گذاشت و با صدای نازکی گفت:
    - درود ملکه. خوش اومدید، بفرمایید داخل.
    هورزاد لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - درود. سیما تویی؟
    دختر هول گفت:
    - بله، بله منم بفرمایید.
    هورزاد به اسبش که پشت سرش بود و افسارش در دستش بود، اشاره کرد و گفت:
    - اسبم...
    دختر میان حرفش پرید و گفت:
    - آها ببخشید، الان داداشم رو صدا می‌کنم اسب رو ببره اسطبل.
    و به زیبایی حیرت‌آور هورزاد خیره شد. هورزاد منتظر به سیما خیره بود.
    - عزیزدل من منتظرم.
    سیما به خودش آمد و لبخند شرمگینی زد و گفت:
    - پوزش ملکه، یه لحظه حواسم پرت شد. چند دقیقه صبر کنید سیامک رو صدا کنم.
    و به داخل برگشت. هورزاد پوف کلافه‌ای کشید. حالش خوب نبود و این دختر حواس‌پرت...
    همان‌موقع در خانه‌ی بغلی که به خانه سیما چسبیده بود، از سمت راست باز شد. پیرزنی چاق بیرون ‌آمد. چشمش که به هورزاد خورد، چشمان بادامی ریزش را ریزتر کرد و به هورزاد خیره شد. هورزاد متعجب از حرکات پیرزن نگاهش می‌کرد. همان موقع پسر جوانی از خانه‌ی سیما بیرون آمد.
    - درود. خوش اومدید بانو. اسبتون رو بدید ببرم اسطبل.
    هورزاد سرش را به سمت پسر برگرداند و لبخندی زد. افسار اسبش را به دست سیامک سپرد و گفت:
    - سپاس.
    سیامک لب‌های باریکش را کش داد و لبخندی زد و با چشمان مشکی‌رنگش به چشمان قهوه‌ای هورزاد خیره شد و گفت:
    - خواهش، وظیفه‌ست.
    و چشمکی زد. هورزاد اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - یه چیزی هم بدید بخوره، از دیروز چیزی نخورده.
    - باشه.
    قد سیامک چند سانت از هورزاد بلندتر بود پسر لاغری بود؛ به قول زمینی‌ها همانند چوب کبریت. با به یاد آوردن زمین، دوباره نقش لبخند بر روی لب‌هایش حکاکی شد. پسر کنار رفت و هورزاد وارد خانه شد. تمام وسایل خانه چوبی بود و اثری از سیما نبود‌. هورزاد روی مبل شکلاتی‌رنگی که وسط سالن پانزده‌متری قرار داشت نشست. نگاهی به خانه انداخت. یک دست مبل هفت‌نفره شکلاتی‌رنگ، چندین قاب عکس به دیوار روبرویش آویزان بود. چند گل در گلدان در چهار کنج خانه قرار داشت، همین؛ یک خانه‌ی ساده اما زیبا. و یک راهروی باریک که از جایی که هورزاد نشسته بود چیزی مشخص نمی‌شد. هورزاد سرش را برگرداند و به میز ساده‌ی وسط سالن خیره شد. مدام چهره‌ی پسرش و دیمن جلویش نمایان می شد. تپش قلبش تند شده بود. با صدای سیما به خودش آمد:
    - ببخشید ملکه تنهاتون گذاشتم.
    با سینی که در دستش بود، از راهرو بیرون آمد و روبروی هورزاد قرار گرفت.
    - مشکلی نیست بانو.
    سینی را روی میز روبروی هورزاد قرار داد و گفت:
    - بفرمایید نوش جان کنید، امیدوارم خوشتون بیاد.
    - سپاس عزیزدل.
    سیما لبخند بانمکی زد و دستی به لباس کوتاه سفیدرنگش کشید و روی مبل تک‌نفره‌ی روبروی هورزاد نشست و گفت:
    - توی سفر مشکلی پیش نیومد؟
    - خیر.
    کوتاه پاسخ داده بود؛ لزومی نداشت بیش از این توضیح دهد. سیما که متوجه شد، لبخندی زد که هر 32 دندانش به نمایش گذاشته شد و گفت:
    - پوزش ملکه.
    هورزاد که لیوان آب را برداشته بود تا کمی آب بخورد، سرش را بالا آورد، ابتدا به موهای مشکی کوتاه دخترک نگاه کرد و سپس در چشمان مشکی‌اش خیره شد.
    - برای؟
    -سوالای بی‌موردم تکرار نمیشه.
    هورزاد فقط سرش را تکان داد. آب را خورد و با چنگال، تکه مرغی را به دهنش برد و آرام شروع به خوردن کرد. چند ساعتی گذشته بود. هورزاد در اتاقی کوچکی که سیما به او داده بود استراحت‌ می‌کرد. خوابش نمی‌برد؛ در فکر پسرکش هوراز و عشقش دیمن بود. از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. اتاق در راهرو قرار داشت. اتاق سمت راست راهرو و روبروی اتاق، آشپزخانه قرار داشت و کنار اتاق دستشویی و حمام. به طرف سالن رفت. سیما تنها نشسته بود و به زمین خیره بود. کنارش نشست. سیما از فکر بیرون آمد و گفت:
    - اتفاقی افتاده ملکه؟
    -نه. چرا توی فکر بودی؟
    سیما نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هیچی، بی‌کار بودم داشتم فکر می‌کردم.
    همان‌موقع در باز شد و چهره‌ی سیامک نمایان شد. سیامک همان جلوی در احترام گذاشت و گفت:
    - درود ملکه خوش اومدید! من رو به‌خاطر گستاخی چندساعت پیشم عفو کنید، به‌خاطر زن همسایه مجبور شدم نقش بازی کنم.
    هورزاد لبخندی زد، سرش را تکان داد و گفت:
    - درود، سپاس. مشکلی نیست.
    پسر انگار چیزی یادش آمده بود، سریع در را بست و خواست به سمت هورزاد برود که پایش به پادری گیر کرد و محکم به زمین افتاد. سیما بلند زد زیر خنده. هورزاد به سختی خنده‌اش را کنترل کرد. سیامک شرمگین بلند شد و چشم‌غره‌ای به سیما رفت و لبخند خجولی به هورزاد زد و گفت:
    - ملکه خبر مهمی دارم براتون.
    هورزاد جدی شد و گفت:
    - چه خبری؟
    سیامک با پریشانی گفت:
    -با دوستام وسط میدون شهر نشسته بودیم که چند مرد هیکلی با چهره‌های خشن اومدن و از مردم سراغ شما رو می‌گرفتند.
    هورزاد ابروهایش را در هم کشید و گفت:
    - از کجا فهمیدی دنبال ما هستن؟!
    - آخه مشخصات شما رو دادند. بهتره چند روز این‌جا بمونید تا این چندنفر برن، تنهایی از پسشون برنمیاید.
    هورزاد: من قدرت‌های خودم رو دارم، نامرئی میشم و میرم.
    سیما غم‌زده گفت:
    - نمیشه نامرئی بشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    هورزاد متعجب به سمت سیما بازگشت و گفت:
    - یعنی چی نمیشه؟!
    سیامک روی مبل تک‌نفره‌ای نشست و به زمین خیره شد و گفت:
    - این شهر حصار شده.
    - دقیقا یعنی چی؟!
    سیما: یعنی این‌که این‌جا جادو اثر نمی‌کنه. توی این شهر مردم از هیچ جادویی استفاده نمی‌کنن.
    هورزاد از جایش بلند شد و گفت:
    - من تا وقتی به شهر برسم نامرئی بودم، بعد از حالت نامرئی در اومدم. چه‌طور متوجه شدند من این‌جا هستم؟
    سیامک: اون‌ها مطمئن بودن که شما این‌جا هستید؛ چون مردم انکار کردن و گفتن چنین کسی و ندیدن؛ اما گفتن مطمئن هستن که شما این‌جا، توی این شهرید.
    هورزاد خشمگین سرجایش نشست:
    - حتی نمی‌تونم ارتباط ذهنی برقرار کنم؟
    - نه.
    عصبی شده بود و نمی‌دانست چه کند.
    سیما ناراحت گفت:
    - ملکه ناراحت نباشید. یکی دو روز بمونید اونا هم میرن.
    هورزاد با خود فکر کرد؛ هنوز وقت دارد، پس بهتر است یکی دو روز این‌جا بماند.
    - باشه می‌مونم.
    با صدای در، هر سه از جای پریدند. هورزاد کنجکاو گفت:
    -منتظر کسی بودید؟
    - نه. سیامک ببین کیه.
    سیامک بلند شد و به سمت در رفت. در را به اندازه‌ای که بتواند بیرون را ببیند باز کرد. وقتی فرد موردنظر را دید، آرام در را باز کرد و گفت:
    - بفرمایید ریحانه خانوم.
    - برو کنار، این‌جوری از مهمون پذیرایی می‌کنن؟
    سیامک کلافه کنار رفت و ریحانه وارد خانه شد. هورزاد متعجب به همان پیرزنی که به هنگام ورود او را دیده بود، خیره شد. ریحانه بی‌توجه به سیما و سیامک، تند کنار هورزاد نشست.
    - خوبی ننه؟
    چشمان هورزاد گرد شد؛ زیرا روی سخن پیرزن با او بود.
    - بله سپاس، خوب هستیم.
    پیرزن خندید که چروک کنار چشم‌هایش بیشتر شد.
    - ننه چرا خودت رو جمع می بندی؟ راحت باش.
    هورزاد کلافه نیم‌نگاهی به سیما انداخت و سپس به صورت گوشت‌آلود و پرچروک ریحانه خیره شد.
    - بله مادرجان خودم رو جمع نمی‌بندم. کاری داشتید با ما... یعنی من؟
    -اومدم که باهات آشنا بشم. بار اول که دیدمت ازت خوشم اومد، فهمیدم عروس خودمی!
    چشمان هورزاد گرد شد؛ عروس؟! چرا مانند زمینی‌ها رفتار و سخن می‌گفت؟
    سیامک سریع سمت ریحانه رفت و گفت:
    - ریحانه خانوم، درسته شما از زمین اومدید و این حرف‌ها رو می‌زنید؛ اما این‌جا قوانین خودش رو داره! الان دخترخاله‌ی من فکر بد می‌کنه.
    هورزاد پاسخ سوالش را گرفت؛ این زن مثل خودش زمینی بود.
    - مادر جان من قصد ازدواج ندارم.
    ریحانه خندید و گفت:
    - همه‌تون همین رو می‌گید. گلم موقعیت بهتراز این گیرت نمیاد، پسر من قصابی داره.
    هورزاد کلافه سرش را میان دستانش گرفت.
    سیما: ریحانه خانوم عزیزم فردا در این مورد حرف می‌زنیم. الان دخترخاله‌ام خسته‌ست می‌خواد استراحت کنه.
    پیرزن بلند شد، نگاه آخرش را به هورزاد انداخت و گفت:
    - باشه من برم عروسم یه‌کم استراحت کنه، مواظبش باش.
    و بدون حرف دیگری رفت. سیامک فوراً سر جای قبلی‌اش نشست و گفت:
    - ببخشید ملکه ایشون از زمین اومدن؛ واسه همین این‌طور حرف می‌زد.
    هورزاد از جایش برخاست و گفت:
    - مشکلی نیست. من میرم استراحت کنم.
    و به اتاقی که سیما به او داده بود، رفت. سیما و سیامک به رفتن او خیره بودند. هر دو زیبایی ملکه‌شان را تحسین می‌کردند.
    هورزاد روی تخت دراز کشید. به سقف چوبی زل زد. دلش از همه طرف گرفته بود، فشار رویش بود. باز خاطرات به ذهنش هجوم آوردند.
    ***
    «چند ماه قبل»
    -هورزاد؟
    -بله؟
    -موهات رو هیچ‌وقت کوتاه نکن، باشه؟
    هورزاد خندید و در حالی که در آینه‌ی سلطنتی کوچکی که در دستش بود صورتش را وارسی می‌کرد، گفت:
    -به شرط این‌که همیشه خودت برام شونه کنی، باشه؟
    دیمن درحالی که موهای هورزاد را شانه می‌زد گفت:
    - ای به چشم خانومم.
    - راستی یه چیز بگم؟
    - بگو یکی یه‌دونه‌ام.
    هورزاد آینه را کنار پایش گذاشت و به سمت دیمن برگشت. جفتشان روی تخت‌خوابشان نشسته بودند. دیمن نیز شانه را کنار پایش گذاشت و منتظر به هورزاد خیره شد.
    - خب... من به دمن حسودیم میشه.
    دیمن چشمانش را گرد کرد و گفت:
    -مگه نگفتم به بچه‌ها حسودی نکن عشق من؟
    هورزاد لب برچید و گفت:
    - خب آره؛ ولی تو به دمن بیشتر از من توجه می‌کنی!
    دیمن خندید و سر هورزاد را گرفت و روی سـ*ـینه‌اش قرار داد و گفت:
    - آخه دیوونه، اونم دخترمه باید بهش توجه کنم.
    هورزاد حسود گفت:
    -پس برای چی به هوراز توجه نمی‌کنی؟
    - ای بابا به اونم توجه می‌کنم، جفتشون تکه‌ای از وجود من و تو هستن. تو هم حسودی نکن، تو یکی یه‌دونه‌ی منی.
    ***
    هورزاد از خاطراتش بیرون آمد و با خود زمزمه کرد:
    - چون دمن رو بیشتر از هوراز دوست داشتی، اون رو نبردی که آسیبی بهش نرسه. چه‌طور تونستی این کار رو با ما کنی، چه‌طور؟
    و اشک‌هایش جاری شد و کم‌کم از خستگی به خواب رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    عزیزان ممنون میشم وقتی رمانم و خوندید توی پروفایلم نظراتتون رو بهم بگید و اگر رمانم ایراداتی داره توی این تاپیک نقدتون رو ارائه بدید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    پیشنهادی در مورد روند رمان دارید توی پروفایلم بهم بگید.
    و اینکه نظرتون رو در مورد جلد رمانم که توی پست اول هم بهم بگید(توی پروفایل)
    منتظر نظراتتون هستم.
    رمان من رو به دوستاتون معرفی کنید.
    اینم پست جدید بتونم بازم امشب پست می‌ذارم براتون.

    دوستون دارم مرسی از همراهی همیشگی‌تون:aiffwan_light_blum:

    آرام بیدار شد. تمام بدنش درد می‌کرد. اشک‌هایش جاری شد. درد قلبش از زخم‌هایش بیشتر شد. از جایش برخاست و به سمت در سلول رفت. خواست فریاد بزند که متعجب به در باز سلول خیره شد. سریع در را باز کرد و بیرون رفت.‌ راهروی باریک خلوت‌ خلوت بود. تند به سمت چپ راهرو راه افتاد. هر چندقدم یک در بود؛ بهتر است بگویم سلول که مخصوص زندانی‌ها بود. از ترسش که کسی سر برسد، تند به سمت در ته راهرو دوید. به در بزرگ سورمه‌ای‌رنگ که رسید، آن را آرام کرد. کسی جز دیمن داخل نبود. دیمن آرام روی تخت دراز کشیده بود، چشمانش را بسته بود و جفت دست‌هایش روی سـ*ـینه‌اش قرار داشت. رنگش پریده و انگار مرده بود. به دور و برش نگاه کرد. با دیدن نیزه فلزی روی میز کوچک سمت چپ، سریع آن را برداشت و به سمت دیمن رفت. با چشم‌های اشکی بالای سرش ایستاد. چه‌طور توانسته بود این کار را با او بکند؟ یک انتقام ارزش این همه سختی را داشت؟ نفس عمیقی کشید. اشک‌هایش را پاک کرد. خواست برای آخرین بار پیشانی‌اش را ببوسد؛ اما پشیمان شد. نیزه را با دو دستش گرفت و بالا برد. آرام زمزمه کرد:
    - خودت خواستی، خودت کردی عشقم.
    نیزه را با تمام قدرت در قلب دیمن فرو کرد. سریع نیزه را رها کرد و بلند زیر گریه زد. چشمان دیمن باز و خیره به هورزاد شد و قطره‌ای اشک از چشمش پایین آمد. همان‌طور خیره به هورزاد تمام بدنش کبود شد و از دنیا رفت. هورزاد از تعجب گریه‌اش بند آمد؛ زیرا نگاه آخر دیمن سرشار از عشق بود. به دستانش نگاه کرد؛ او چه کار کرده بود؟ عشقش را با دستانش کشته بود. داد زد:
    - دیمن...
    و از خواب پرید. نفس‌نفس می‌زد. خیس عرق بود، ریتم قلبش تند شده بود. در اتاق به ضرب باز شد. سیما داخل آمد و گفت:
    - حالتون خوبه ملکه؟
    هورزاد پریشان دستی به موهایش کشید و گفت:
    - سپاس خوبیم. خواب بد دیدیم.
    خودش به چیزی که گفت شک کرد؛ این اتفاقات آن‌قدر واقعی بود که به خواب‌بودنش شک داشت. از جایش برخاست و به سیما که خیره نگاه‌اش می‌کرد گفت:
    - ساعت چنده؟
    - نُه.
    هورزاد آهانی زمزمه کرد و از اتاق خارج شد.
    روی مبل نشسته بود. صبحانه را نتوانست بخورد؛ همه‌اش صحنه‌ی مرگ دیمن جلوی چشمانش بود. سیما کنارش نشسته بود و آرام چای می‌خورد.
    - سیامک کجاست؟
    - رفت یه‌کم به اسبتون برسه.
    هورزاد سرش را تکان داد. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت که چند ضربه به در خورد. سیما کلافه گفت:
    - ملکه، باز ریحانه خانومه، چیزی گفت ناراحت نشید.
    هورزاد فقط لبخندی زد. سیما در را باز کرد. درست حدس زده بود؛ باز ریحانه بود.‌ ریحانه از دور قربان‌صدقه‌ی هورزاد رفت:
    - قربون عروس گلم برم، مادر خوب خوابیدی؟
    هورزاد به سختی خنده‌اش را کنترل کرد و گفت:
    - سپاس، بله.
    ریحانه هیکل تپلش را کنار هورزاد جای داد و گفت:
    - سیما چرا وایستادی؟ بیا بشین یه چیزی بگم بهتون.
    سیما کلافه رو‌بروی ریحانه نشست و گفت:
    - چی‌ شده؟
    ریحانه با ذوق شروع به صحبت‌ کرد:
    - رفتم میدون شهر، چند نفر سراغ عروس من رو می‌گرفتن. منم گفتم ببینید بهتره دست از سر عروس من بردارید، پسرم بفهمه غیرتی میشه.
    سیما و هورزاد با چشمان گرد به او خیره شدند.
    ریحانه ادامه داد:
    - چندتا مرد هیکلی بودن، قیافه‌شون هم ترسناک بود. باورشون نشد که عروس منه، آدرس دادم بیان خودشون، زودی میان.
    سیما اختیارش را از دست داد و داد زد:
    - چی کار کردی ریحانه خانوم؟ ایشون خودشون شوهر دارن با دو تا بچه.
    هورزاد سریع بلند شد و دستی به پیشانی‌اش کشید. با خودش گفت: «دردت چیه دیمن؟ من که دارم میام، چرا آدم می‌فرستی سراغم من رو بکشن.»
    سیما بی‌توجه به ریحانه گفت:
    - ملکه چی‌کار کنیم؟ باید هرچه سریع‌تر برید.
    - چی، ملکه؟
    سیما با حرص گفت:
    - بله، ایشون ملکه‌ی اعظم هستن. الان شما جونشون رو به خطر انداختید.
    - مهم نیست سیما، کشش نده. تو و سیامک هم با من میاین.
    - نه ملکه ما نمیایم.
    هورزاد تند گفت:
    - نمیشه باید بیاین، جون شما هم توی خطره.
    همان‌موقع در به شدت باز شد و سیامک هراسان داخل آمد و گفت:
    - ملکه باید هر چه سریع‌تر بریم، جاتون رو پیدا کردن.
    رو به سیما ادامه داد:
    - این‌جا موندن من و تو هم خطرناکه، ما هم می‌ریم. اسبامون آماده‌ست، بیاید بریم.
    ریحانه سریع از ترس از خانه بیرون زد. هورزاد شمشیرش را که پشت مبل گذاشته بود برداشت و گفت:
    -بریم.
    هر سه سریع بیرون رفتند. خواستند سوار اسب بشوند که با صدای خشن مردی از حرکت ایستادند:
    - به کجا چنین شتابان!؟
    به سمت صدا برگشتند. سمت چپشان با فاصله‌ی دَه متر، مردهایی هیکلی‌ که همگی صورتشان را پوشانده بودند، ایستاده بودند. هورزاد وسط قرار داشت، سیما و سیامک دو طرفش ایستاده بودند.
    _من سرگرمشون می‌کنم سیامک، تو خواهرت رو بردار و برو.
    سیامک بی‌توجه به هورزاد شمشیرش را از غلاف در آورد و گفت:
    - من هرگز به ملکه‌ام پشت نمی‌کنم.
    - منم همین‌طور.
    هورزاد لبخندی زد و گفت:
    - خوبه، سه به دَه، چه منصفانه‌!
    و شمشیرش را بالا آورد و داد زد:
    - عوضی‌ها خون همه‌تون رو می‌ریزم.
    و حمله کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    مردم از ترس در خانه‌هایشان مانده بودند.‌ جنگ سختی بود. هورزاد تند و فرز با شمشیرش به دشمنانش ضربه می‌زد. سیامک و سیما در شمشیرزنی ماهر بودند؛ اما نه به اندازه‌ی هورزاد. هورزاد روبروی مرد قدبلند و هیکلی ایستاد. نیم‌نگاهی به سیامک که پشت سر مرد با یکی دیگر از آن‌ها درگیر بود، انداخت و رو به مرد گفت:
    - چی می‌خواین؟ چرا دنبال من هستین؟
    مرد هیستریک خندید و گفت:
    - یعنی معلوم نیست چی می‌خوایم و چرا دنبالتیم؟ فکر می‌کردم خیلی باهوشی.
    هورزاد شمشیرش را بالا آورد و گفت:
    - مثل این‌که نمی‌دونی من کی‌ام! مواظب حرف‌زدنت باش.
    هورزاد از پشت سرش صدای پایی شنید، مرد خیره به پشت سر هورزاد گفت:
    - خوب می‌دونم کی هستی.
    مکثی کرد و با داد ادامه داد:
    - با شمشیر بزن به سرش!
    روی جمله‌اش با فرد پشت سرش بود. هورزاد تند عکس‌العمل نشان داد و با تمام قدرت به عقب برگشت و شمشیرِ بالاآورده را بر سر فرد پشت سرش فرود آورد. تمام این اتفاقات در کمتر از چند ثانیه افتاده بود، حتی نتوانست توجه کند که چه کسی پشت سرش بوده.
    عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود. باورش نمی‌شد؛ او سیما را کشته بود! فردی که به او کمک کرده بود. سیما غرق در خون به ملکه‌اش لبخندی زد و چشمانش را برای همیشه بست. عصبانی شد، آدرنالین خونش بالا آمد. شمشیر را محکم در دستش گرفت. به سمت مرد برگشت و به سمتش حمله‌ور شد. مرد بی‌ عکس‌العمل با پوزخندی به هورزاد خیره بود. هورزاد نزدیک مرد رسید، شمشیرش را بالا آورد که بر سر مرد فرود آورد؛ مرد تند بازوی سیامک را که پشت سرش بود کشید و جلوی خود آورد. شمشیر از دستش افتاد. روی دو زانو نشست. اشک در چشمانش حلقه زد. لب‌هایش باز و بسته شد؛ اما کلمه‌ای از آن خارج نشد. در عرض چند دقیقه قاتل خواهر و برادر شد. سیامک که نفس‌های آخرش را می‌کشید، از درد نالید و گفت:
    - ملکه ناراحت نباشید، تقدیر این بوده. براتون آرزوی موفقیت...
    جمله‌اش کامل نشد؛ زیرا برای همیشه چشمانش بسته شده بود. از دَه مرد هشت‌نفر مانده بودند و حال، دور هورزاد حلقه زده بودند. هورزاد سرش را پایین انداخت. گرمایی تمام وجودش را در بر گرفت. بدنش شروع به سوزش کرد.
    مردان سیاه‌پوش خوشحال به هورزادی که به این فکر می‌کرد که نمی‌تواند از قدرت‌هایش استفاده کند، خیره بودند؛ ناغافل از نیروی طبیعی وجود هورزاد!
    هورزاد تند سرش را بالا آورد و همانند اژدها غرید. آتش همانند آتشفشان از درون دهانش بیرون زد و به صورت مرد رو‌برویش خورد. مرد از درد دستش را روی صورتش گذاشت و بر روی زمین افتاد و شروع به ناله کرد. هورزاد شمشیرش را برداشت و بلند شد. هر هفت‌مرد حالت دفاعی گرفته و با ترس به هورزاد خیره شده بودند. هورزاد با پایش فشاری بر روی زمین آورد و در هوا معلق شد. شمشیرش را بالا آورد و با قدرت بر روی زمین نشست و تند شروع به جنگیدن کرد. دقایقی بعد هورزاد روی زمینی که همانند شنلش از خون قرمز شده بود، ایستاده بود. خشمگین نفس می‌کشید. از بینی‌اش آتش بیرون می‌زد. نگاهی به جسم بی‌جان سیامک انداخت؛ هنوز باورش نمی‌شد قاتل همراهانش شده است.
    پیرزن همسایه از خانه‌اش با چشم‌های پر از اشک بیرون آمد.
    - لطفا سیما و سیامک رو خاک کنید.
    و شمشیرش را غلاف کرد و سوار بر اسبش شد. از شهر بیرون آمده بود. باورش خیلی سخت بود. به‌خاطر انتخاب اشتباه او، به‌خاطر دیمن دو نفر از همراهانش کشته شدند؛ آن هم به دست خودش. هنوز باورش برایش سخت بود؛ اما باید باور می‌کرد. قطره‌ای اشک از چشمش پایین آمد. نفس عمیقی کشید و در ذهنش تماس با سیمبر را برقرار کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    سلام به همراهان همیشگی امیدوارم حالتون خوب باشه.
    عزیزای دل تصمیم گرفتم جلد سوم هورزاد رو به دلیل کوتاه بودنش بعنوان نوول کوتاه(رمان کوتاه) تموم کنم.


    صدای گرفته سیمبر در ذهنش پیچید:
    - درود ملکه‌ی من.
    هورزاد خیره به جلو لب باز کرد:
    - سیمبر دیدی چی شد؟ من... من سیما و سیامک رو کشتم.
    سیمبر فقط سکوت کرد و پاسخی نداد. هورزاد با حرص گفت:
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    - هرچی بگم شما گوش نمی‌دید و بازم خودتون رو مقصر می‌دونید.
    هورزاد با دستانش کمی سرش را فشرد و گفت:
    - قول میدم گوش بدم، حالا بگو.
    - تقدیر الهی...
    هورزاد میان حرفش پرید و با پوزخند گفت:
    - تقدیر الهی؟ مسخره‌ست. من دو نفر از همراهام رو کشتم، این شد تقدیر الهی؟
    - دیدید گفتم هرچی بگم بازم شما خودتون رو مقصر می دونید؟ به من گوش بدید ملکه‌ام.
    سیمبر با سکوت هورزاد حرفش را ادامه داد:
    - ببینید ملکه این تقدیر الهی بود که شما سیما و سیامک رو بکشید. این سرنوشت اونا بود و کسی نمی‌تونست جلوی این موضوع رو بگیره. در این راه ممکنه خون‌های زیادی ریخته بشه، باید قوی باشید. بهتون گفتم این آزمون الهیه که برای شما انتخاب شده. امیدوارم که از این آزمون سربلند بیرون بیاید!
    هورزاد کمی آرام شده بود؛ همیشه سیمبر او را آرام می‌کرد.
    - سپاس سیمبر، فرشته‌ی زیباروی من.
    صدای گرفته‌ی سیمبر دوباره به گوشش رسید:
    - ملکه از این به بعد نمی‌تونید با من ارتباط برقرار کنید. تمامی ارتباطات شما با من بسته میشه. خودتون باید تصمیم درست، راه درست رو انتخاب کنید و بفهمید به کی باید اعتماد کرد.
    - اما...
    سیمبر برای اولین‌بار میان حرف ملکه‌اش پرید و گفت:
    -پوزش ملکه، این هم جزئی از آزمون شماست.
    هورزاد آرام زمزمه کرد:
    _ این نیز بگذرد.
    تماس قطع شد. نفس عمیقی کشید.
    ***
    «دو روز مانده به پایان وقت داده‌شده توسط دیمن»
    چندروزی می شد که هورزاد در ابتدای سرزمین یخی پنهان شده بود، در کلبه‌ای که برایش آماده کرده بودند می‌ماند. فردا باید به قصر می‌رفت. فردا می‌توانست فرزندش را ببیند؛ البته همین‌طور پدر فرزندش، دیمن را.
    شب بود و هورزاد روی تک صندلی وسط کلبه چوبی‌اش نشسته بود. به رو‌برویش خیره بود و به آینده فکر می‌کرد. نمی‌دانست فردا چه می‌شود؛ اما حس خوبی نداشت، از مَردش می‌ترسید، از عشقش، از دیمنش می‌ترسید. او خطرناک شده بود و ترسش بی‌دلیل نبود.
    با سایه‌ای که روی سرش افتاد، به خودش آمد. چشمانش برقی زد. باز هم نقشه‌ی قتلش را کشیده بودند. چه‌گونه جایش را پیدا کرده بودند؟ دست فرد را که بالا رفت تا با شمشیر به سر هورزاد ضربه بزند، حس کرد. تصمیمش را گرفت؛ بگذار این‌جا آخر راهش باشد، خسته بود و کشش ماجرایی دیگر را نداشت. چشمانش را بست و با تمام وجود به پیشواز مرگ رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    ناگهان صورت مهتابی فرزندش جلوی چشمانش نقش بست. تند چشمانش را باز کرد. نزدیک‌شدن شمشیر را با تمام وجود حس کرد. با یک حرکت تند از جایش برخاست و جاخالی داد. شمشیر محکم به صندلی برخورد کرد، هورزاد مقابل فردی که برای کشتنش آمده بود قرار گرفت. چشمانش از این گردتر نمی‌شدند! دهانش باز مانده بود. با به یاد آوردن موضوعی به حالت اول بازگشت و پوزخندی روی لب‌های خوش‌فرمش نشاند.
    - باید حدس می‌زدم؛ اما متأسفانه اون‌قدر ذهنم درگیر پسرم بود که به این موضوع فکر نکردم.
    - خب دیگه ملکه‌ای، باید فکر می‌کردی بهش. باید همه‌ی جوانب رو در نظر می‌گرفتی.
    هورزاد شمشیرش را از غلاف در آورد و گفت:
    - آره، توی زندگیم همیشه چوب اعتمادم رو خوردم. اون از دیمن این هم از تو. البته کار تو قابل درکه، به‌خاطر مقام و پول؛ اما کیوان جز پول و مقام چی بهت می‌رسه؟
    کیوان شرم‌زده سرش را پایین انداخت و گفت:
    - پوزش ملکه، من مجبور بودم هرجور شده شما رو به قتل برسونم.
    هورزاد دو دستش را محکم دور شمشیرش فشرد و گفت:
    - باشه. بیا ببینیم کی از این کلبه زنده میره بیرون.
    کیوان شمشیرش را غلاف کرد و گفت:
    - دیگه نمی‌خوام قاتل باشم. می‌تونستم توی این مدت که همراهتون بودم کارتون رو تموم کنم.
    هورزاد اخم کرد و گفت:
    - کیوان بسه! گفتم بیا من آماده‌ام.
    کیوان سریع جلوی هورزاد زانو زد و گفت:
    - ملکه من قرار بود شما رو بکشم و در عوضش با امیلی ازدواج کنم. عشق چشم‌هام رو کور کرده بود. من رو ببخشید.
    هورزاد با شنیدن اسم امیلی چشمانش گرد شد. دیمن هنوز با امیلی بود؟ لب‌هایش را به زور تکان داد و گفت:
    - الان چی تغییر کرده؟ هنوزم فرصت داری من رو بکشی و به امیلی برسی.
    کیوان سرش را بالا آورد، در چشمان هورزاد زل زد و گفت:
    - امیلی یه سراب بود واسه من، یه میوه‌ی ممنوعه بود. یه خط بسته کشیدم دور این میوه ممنوعه. بریدم از این عشق که جز تباهی هیچ‌چیز نداره. یه جاهایی باید اعتراف کرد که گاهی قلب آدم هم اشتباه می‌کنه. امیلی تنها اشتباه شیرین زندگی من بود.
    کیوان از جایش برخاست. برق چشمانش خاموش شده بود. با صدای گرفته‌ای گفت:
    - امیلی فقط می‌خواست شما بمیرید تا به دیمن برسه. من یه وسیله بودم واسه رسیدن امیلی به آرزوهاش. وقتی فهمید نتونستم شما رو بکشم، چند نفر رو فرستاد که من رو هم بکشن؛ اما خب نتونستن.
    هورزاد که کمی نامطمئن بود پرسید:
    - پس چرا باز اومدی دنبالم تا من رو بکشی؟!
    کیوان لبخندی زد و گفت:
    -خب دیگه، می‌خواستم بدونید واسه چی همراه شما بودم و بفهمید به آسونی به کسی نباید اعتماد کرد. اول باید مطمئن بشید بعدش اعتماد کنید، وگرنه من الان قصدم کشتن شما نبود! می‌خواستم برای به دست آوردن فرزندتون کمکتون کنم.
    هورزاد شمشیرش را غلاف کرد و گفت:
    - آها پس این‌طور. من دو روز دیگه باید برم قصر سفید، برای دیدن دیمن.
    کیوان متفکر به زمین چوبی کلبه خیره شد و گفت:
    - ملکه نظرتون چیه بهشون رودست بزنیم؟
    ملکه ابروهایش از تعجب بالا رفت و گفت:
    - یعنی چی؟!
    - مگه قرار نیست شما دو روز دیگه برید برای دیدن دیمن؟ خب ما یه روز زودتر وارد قصر می‌شیم و شاهزاده رو می‌دزدیم. این‌طور نه به شما آسیبی می‌رسه نه به شاهزاده.
    هورزاد سرش را تکان داد و با خوشحالی گفت:
    - آره. چرا به فکر خودم نرسید؟ فقط... قصر رو بلدی؟
    کیوان چشمکی زد و گفت:
    - خیالتون راحت، قصر رو مثل کف دستم می‌شناسم.
    هورزاد روی صندلی‌اش نشست و به صحبت‌های کیوان گوش سپرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    ***
    نیم‌نگاهی به نقشه‌ی درون دستش انداخت، سپس به کیوانی که بر روی تنها تخت کلبه غرق در خواب بود، خیره شد. از تصمیمش مطمئن بود؛ نمی‌توانست دوباره حماقت کند و اعتماد دوباره به کیوان، یعنی حماقت.
    دوباره چشمانش را به تکه کاغذ درون دستش دوخت. لبخند کم‌رنگی بر روی لب‌هایش نشست. خوب است که کیوان نقشه‌ی قصر را به او داده بود. بدون درنگ از کلبه بیرون زد. هنوز خیلی مانده بود هوا روشن شود. سوار بر اسبش به سوی قصر یخی رفت. به دیوار برفی قصر تکیه داده بود. همه‌چیز عجیب بود؛ زیرا هیچ سربازی در اطراف قصر نبود. اسبش را در نزدیکی قصر رها کرده بود. آرام‌آرام تکیه بر دیوار قصر به سمت جلو می‌رفت. اهل ریسک‌کردن نبود، می‌ترسید یک نفر او را ببیند. فقط دلیل همکاری ملکه برف را با دیمن نمی‌دانست. ملکه‌ی برف یا همان ملکه یخی، ساینا نام داشت و چندین سال بود بر این سرزمین حکومت می‌کرد. حال با این کارش موقعیت خودش را به خطر انداخته بود.
    چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که چشمش به سنگ بزرگ مشکی‌رنگ کنار دیوار افتاد. لبخندی زد، خودش بود. با چند گام بلند خودش را به سنگ رساند و روی دو زانو کنار سنگ نشست. دستی به سنگ کشید و سپس به دستش نگاه کرد؛ کمی سیاه شده بود، خودش بود. طبق گفته‌ی کیوان باید سنگ را جابه‌جا کند تا بتواند از در مخفی عبور کند. کف دستانش را روی سنگ قرار داد و محکم به سمت جلو هل داد. سنگ را به سختی جابه‌جا کرد. پشت سنگ باز هم دیوار بود. تعجب کرد، مگر می‌شود؟ طبق نقشه‌ای که کیوان به او داده بود باید پشت سنگ، راه مخفی ورود به قصر باشد. عصبی از جایش برخاست، لگد محکمی به دیوار زد. دیوار با صدای آرامی افتاد. هورزاد که دستش را به کمر زده بود، متعجب به دیوار افتاده نگاه کرد‌. کم‌کم لبخند مهمان لب‌هایش شد. نفس عمیقی کشید. حال جای دیوار برفی، یک ورودی کوچک برای ورود به قصر جلویش بود. سریع از دریچه‌ی کوچک که نام در مخفی را یدک می‌کشید، وارد قصر شد. دیوار برفی افتاده را سر جایش قرار داد. با نفس عمیقی به عقب برگشت. در مخفی دقیقا درون قصر قرار داشت. حال در راهرویی قرار داشت که از یخ ساخته شده بود. دیوار قصر برفی و درون قصر از یخ بود. شانه‌ای بالا انداخت؛ وقت فکرکردن را نداشت. کمی تعجب کرده بود؛ زیرا احساس سرما می‌کرد؛‌ اما برایش مهم نبود. روی هر ستون‌های یخی که هر چند قدم در راهرو قرار داشتند، نقش طاووس حکاکی شده بود. این‌جا هم اثری از سربازان نبود. نه تنها سربازان، بلکه جز یک راهروی بزرگ که انتهایش به یک در بزرگ ختم می‌شد، هیچ در دیگری نبود. خیالش راحت بود حداقل این‌جا کسی او را نمی‌بیند.
    قدم‌هایش را تند به سمت در برداشت. با خودش می‌گفت خوب شد این وقت شب به این‌جا آمده‌ام و همه خوابند. به در چوبی کرم‌رنگ رسید و زمزمه کرد:
    - چه عجب یه در چوبی هم دیدیم!
    دستش را روی دستگیره قرار داد. آرام در را تا آخر باز کرد. متعجب به روبرو خیره بود‌. این اتاق را چند شب پیش در خواب دیده بود؛ همان اتاقی که در آن دیمن را کشته بود، البته در خواب. نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شده بود. آرام گفت:
    - هیس آروم باش هورزاد. چیزی نیست، فقط یه خواب بود؛ همین و بس.
    به درون اتاق رفت درک. نمی‌کرد چرا در مخفی به این اتاق ختم شده است‌. وسط اتاق که رسید، در خود به خود محکم با صدای بدی بسته شد. تند به سمت در برگشت؛ چشمانش گرد شد، رنگش پرید. آرام زمزمه کرد:
    - امیلی؟
    امیلی لبخندی زد و دست به سـ*ـینه به طرف هورزاد آمد و با صدایی که نازک کرده بود گفت:
    - اهوم. تعجب کردی من رو دیدی نه؟
    هورزاد گیج شده بود، چه‌گونه فهمیدند او به این‌جا آمده است؟! هورزاد جدی گفت:
    - ببین امیلی من با تو دشمنی ندارم. بذار برم پسرم، هوراز، رو بردارم و برم. دیمن هم بمونه برای تو.
    امیلی بی‌توجه به هورزاد چندبار کف دستانش را محکم به هم زد. با این کارش اطراف هورزاد پر از سربازهای کوموسیایی شد. امیلی چشمکی به هورزاد زد و گفت:
    - خوشگله تسلیم میشی یا...
    هورزاد که جنگیدن با سربازان را بی‌فایده دید، میان حرف امیلی پرید و گفت:
    - لعنتی تسلیم میشم!
    امیلی پوزخندی زد و با سر به کوموسیایی‌ها اشاره کرد. دو کوموسیایی سریع به سمت هورزاد رفتند، شمشیرش را گرفتند و به امیلی دادند؛ سپس دو طرف هورزاد را گرفتند و به سمت در خروجی بردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    ***
    متعجب روی سکوی وسط سلول نشسته بود. این سلول هم همان سلولی بود که در خوابش دیده بود. بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت؛ آن فقط یک خواب بود. کوموسیایی‌ها او را در این سلول انداخته بودند. با به یاد آوردن چیزی، سریع از جایش پرید. دیمن را چه به کوموسیایی‌ها؟ آن‌ها با هم دشمن بودند، پس الان...؟
    وسط سلول کوچک ایستاده بود که در با صدایی باز شد. موجودی آبی‌رنگ، با شش پا و چهار دست با سر لوزی‌مانند که نام کوموسیایی را یدک می‌کشید وارد شد.
    چشمان هورزاد برق زد، از جای برخاست و گفت:
    - هانیار؟
    فرد روبرویش خندید و گفت:
    - موهای من قهوه‌ایه دختر، موهای هانیارم مشکی بود.
    هورزاد ناامید سر جایش قرار گرفت و پاسخی نداد.
    - ساکت شدی؟ نمی‌خوای بدونی چرا از فعل گذشته استفاده کردم؟
    هورزاد که به کف سلول خیره بود، سرش را بالا آورد و با حالت سوالی به دختر روبرویش خیره شد.
    - هانیار به‌خاطر تو مرد‌!
    چشمان هورزاد گرد شد. هانیار به‌خاطر او مرده بود؟! هورزاد با لکنت گفت:
    - منظورت چیه؟ یعنی چی به‌خاطر من؟
    دختر درحالی که به هورزاد نزدیک می‌شد گفت:
    - هانیار قرار بود کمکت کنه فرار کنی، هرچی گفتم نکن قبول نکرد. بعد از فرار تو امیلی همه‌چیز رو فهمید و گردن خواهرم رو زد.
    جمله‌ی آخرش را با داد گفت. اشک در چشمان هورزاد جمع شده بود. ناخواسته باعث مرگ سه‌نفر از عزیزانش شده بود. دخترک روبرویش ایستاد و دست سه‌انگشتی‌اش را محکم بر روی گونه‌ی سفید سمت چپ هورزاد فرود آورد. سر هورزاد به سمت راست کج شد. بر اثر درد اخم‌هایش در هم رفته بود؛ اما برایش مهم نبود، فکرش حوالی هانیار پرسه می‌زد.
    - اسمت چیه؟
    ابروهای دختر بر اثر تعجب بالا رفته بود. اسمش به چه درد ملکه‌ی روبرویش می‌خورد؟ با صدایی که بر اثر خشم می‌لرزید پاسخ داد:
    - هاریاز. واسه چی اسمم رو می‌خوای بدونی؟
    هورزاد سرش را به سمت هاریاز برگرداند و گفت:
    - ببین، من برای مرگ هانیار متاسفم. هانیار برام عزیز بود. نمی‌خواستم این‌طور بشه...
    هاریاز وسط حرفش پرید و گفت:
    - حرف اصلیت رو بگو!
    هورزاد نفس عمیقی کشید. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
    - لطفا کمکم کن پسرم رو بردارم و از این‌جا فرار کنم. هرچی بخوای بهت میدم.
    هاریاز متفکر گفت:
    - هرچی بخوام، درسته؟
    هورزاد با لبخند کم‌رنگی سرش را تکان داد و گفت:
    - آره، هرچی بخوای.
    هاریاز پوزخندی زد و گفت:
    - من جونت رو می‌خوام، میدی بهم؟
    چشمان هورزاد گرد شد و گفت:
    - چی؟!
    هاریاز در حالی که از سلول خارج می‌شد گفت:
    -هیچی، به هرحال تو به زودی کشته میشی، من فقط اومدم ببینمت همین.
    از سلول خارج شد و در را بست. هورزاد عصبی بلند شد و گفت:
    - خدایا چی کار کنم؟ دیمن چرا این کار رو می‌کنی؟ یعنی دلش میاد من رو بکشه؟
    و قطره‌ای اشک از چشمش پایین افتاد. لبخند تلخی زد و در پاسخ به خودش گفت:
    - آره، چرا دلش نیاد؟
    در سلول دوباره باز شد و امیلی وارد سلول شد. لبخند شیطانی بر روی لبانش بود. با شلاق مشکی‌رنگی روبروی هورزاد قرار گرفت. هورزاد لبخند غمگینی زد و لب باز کرد:
    - هر چه‌قدر می‌خوای شکنجه‌ام کن. فقط بذار یک‌بار هوراز رو ببینم، دلم براش تنگ شده.
    و قطره‌ای اشک از چشمش چکید. امیلی با همان پوزخندش گفت:
    - شرمنده ملکه، از این آوانس‌ها نداریم.
    - بذار با دیمن حرف بزنم.
    امیلی عصبی داد زد:
    - خفه شو، خفه شو. اسم دیمن رو نیار!
    دست‌های امیلی بر اثر عصبانیت می‌لرزید. هورزاد دلیل عصبانیت امیلی را درک نمی‌کرد. چند ثانیه بعد دو کوموسیایی وارد شدند. دست هر کدام یک چوب بزرگ بود که یک طرفشان را مانند مداد کرده بودند. دو کوموسیایی دو چوب را با کمی فاصله کنار هم محکم به زمین کوبیدند. دو چوب محکم در زمین یخی فرود رفتند. کمی دستکاری‌اش کردند که مطمئن شوند دیگر از جایشان در نمی‌آیند. به طرف هورزاد رفتند و دو طرفش را گرفتند. هورزاد متعجب به حرکت آن‌ها خیره بود. دستانش را گرفتند و یکی به این چوب و آن یکی دستش را به چوب دیگر زنجیر زدند. کفش‌ها و شنلش را برداشتند. هورزاد کمی از سرما لرزید؛ اما توجهی نکرد.
    - چی‌کار می‌کنید؟
    با اشاره‌ی امیلی دو کوموسیایی بیرون رفتند و در را قفل کردند. امیلی با شلاق پشت سر هورزاد قرار گرفت و گفت:
    - اوم، مگه نگفتی با هر شکنجه‌ای موافقی؟ خب دیگه می‌خوام شکنجه‌ات کنم. به‌ نظرت شروعمون با شلاق باشه؟ هوم؟
    و شلاق را محکم بر روی کمر هورزاد فرود آورد. هورزاد از درد چشمانش را بست؛ اما فریاد نزد. شلاق دوم و سوم با قدرت بیشتری بر کمرش نشستند.‌ از درد دستانش را دور زنجیر پیچید و زنجیر را محکم در دست می‌فشرد.
    - چیه، داد نمی‌زنی؟ می‌ترسی غرورت بشکنه؟ پس غرور من چی؟ من عاشق دیمن بودم؛ اما تو از من گرفتیش.
    و ضربه‌ی بعدی با شدت بیشتر. صورت هورزاد از درد خیس از عرق شده بود، با درد نالید:
    - آخه لیاقت نداشتی که دیمن بیاد طرفت. من می‌گفتم دیمن من اهل ناروزدن نیست، اون بچه‌اش رو نمی‌دزده. کار تو بود پس، انداختی گردن دیمن من.
    امیلی تندتند با شلاق ضربه می‌زد و می‌گفت:
    - خفه شو، خفه شو! دیمن به‌خاطر نقشه ازم دست کشید، وگرنه دیدی که پسرش رو دزدید و اومد پیش من و می‌خواد تو رو بکشه.
    هورزاد به سختی سرش را بالا آورد و گفت:
    - دروغ میگی، دیمن کاری نکرده.
    امیلی پرحرص شدت ضربه‌ها را بیشتر کرد. هورزاد به سختی خودش را کنترل می‌کرد فریاد نزند. کم‌کم داشت بی‌هوش می‌شد. همان لحظه در باز شد. هورزاد به سختی سرش را بالا آورد. چشم در چشم دیمن شد و بعد بی‌هوش سرش به پایین خم شد.
    - واسه امروز بسه، به هوشش بیار و بیارش بیرون؛ وقتشه.
    امیلی با سر تایید کرد و دیمن از اتاق بیرون زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا