نیمهشب بود، در جنگل یک آتش روشن کرده بودند. روی تکه سنگی نشسته بودند و به آتش خیره شده بودند. برای شام آهویی را که کیوان شکار کرده بود، کباب زدند و خوردند. کیوان که روی تکهسنگ روبروی هورزاد نشسته بود، گفت:
- میگم ملکه شما نمیخواین بخوابید؟
هورزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- مگه نمیدونی؟
کیوان نیشش را باز کرد و با حالت بامزهای گفت:
- من اصولاً تو زندگیم هیچی نمیفهمم، کلاً یه آدم نفهمیام که دومی نداره.
و خودش با صدای بلند خندید. هورزاد نیز خندهاش گرفته بود.
- ما قدرت این رو داریم که حتی یک شب هم نخوابیم.
کیوان متعجب گفت:
- اِه چه تفاهمی!
هورزاد با چشمان گردی پرسید:
- مگه توام میتونی اصلا نخوابی؟
کیوان جدی گفت:
-نه، آخه من اصلا نمیتونم نخوابم؛ واسه همین میگم تفاهم داریم.
هورزاد به سختی خندهاش را کنترل کرد و گفت:
- مسخره.
همین اندک خندیدن هورزاد معجزه بود. کیوان دستی در موهایش کشید و به هورزاد خیره شد و گفت:
- ملکه میاین جامون رو عوض کنیم؟
-چرا؟!
کیوان با بیخیالی گفت:
-هیچی همینجور الکی. واسه تنوع گفتم. خب میخوام به درخت تکیه بدم بخوابم.
هورزاد چپچپ نگاهش کرد و بلند شد و جایش را با کیوان عوض کرد. کیوان به درخت تکیه داد و چشمانش را بست. هورزاد در دلش آه عمیقی کشید. دلش گرفته بود. آرام آهنگ ترس از سامان جلیلی را زیر لب زمزمه کرد:
- بگو گـ ـناه من چی بود که دل کندی از من
شب ها بیدارم و روزا بیتابم و میبینی حالم رو
و باز یک آه عمیق دیگر.
***
«چند ماه قبل»
- وای چه جای قشنگی! و دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. صدای خندهاش تمام فضای جنگل را پر کرده بود.
- ای جوون عجب ملکهی خوشخندهای!
هورزاد ایستاد و دستش را به کمرش زد و با اخم گفت:
- که چی؟ نباید بخندم؟
دیمن بلند خندید و گفت:
- ای بابا عزیزم، چرا بد برداشت میکنی قربونت برم؟
و دستش را دور کمر هورزاد که روبرویش ایستاده بود حلقه کرد. هورزاد دستانش را دور گردن دیمن حلقه کرد و پشت چشمی نازک کرد.
- خب دیگه، یه بارم بچهها رو بیاریم اینجا؟
دیمن در چشمان قهوهای هورزاد خیره شد و گفت:
- تو جون بخواه، کیه که جرأت کنه بگه نه؟
هورزاد خندید و با عشـ*ـوه گفت:
- همین درک بالات من رو کشته جیـ*ـگر.
دیمن پیشانی هورزاد را بوسید و سر هورزاد را روی سـ*ـینه خود قرار داد و گفت:
- همیشه بخند برام، باشه؟
هورزاد به عشق بینشان لبخند عمیقی زد و گفت:
- باشه عزیزم.
دیمن سر هورزاد را با دو دستانش گرفت و روبروی خود گرفت و گفت:
- آفرین کوچولوی من.
و روی جفت چشمان ملکهاش را بوسید. هورزاد سرخوش خندید و از آغـ*ـوش دیمن بیرون آمد و به سمت گلهای بلند که پشت سرش قرار داشتند بازگشت؛ گلهای رنگارنگی که وسط جنگل قرار داشتند.
- میگم ملکه شما نمیخواین بخوابید؟
هورزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- مگه نمیدونی؟
کیوان نیشش را باز کرد و با حالت بامزهای گفت:
- من اصولاً تو زندگیم هیچی نمیفهمم، کلاً یه آدم نفهمیام که دومی نداره.
و خودش با صدای بلند خندید. هورزاد نیز خندهاش گرفته بود.
- ما قدرت این رو داریم که حتی یک شب هم نخوابیم.
کیوان متعجب گفت:
- اِه چه تفاهمی!
هورزاد با چشمان گردی پرسید:
- مگه توام میتونی اصلا نخوابی؟
کیوان جدی گفت:
-نه، آخه من اصلا نمیتونم نخوابم؛ واسه همین میگم تفاهم داریم.
هورزاد به سختی خندهاش را کنترل کرد و گفت:
- مسخره.
همین اندک خندیدن هورزاد معجزه بود. کیوان دستی در موهایش کشید و به هورزاد خیره شد و گفت:
- ملکه میاین جامون رو عوض کنیم؟
-چرا؟!
کیوان با بیخیالی گفت:
-هیچی همینجور الکی. واسه تنوع گفتم. خب میخوام به درخت تکیه بدم بخوابم.
هورزاد چپچپ نگاهش کرد و بلند شد و جایش را با کیوان عوض کرد. کیوان به درخت تکیه داد و چشمانش را بست. هورزاد در دلش آه عمیقی کشید. دلش گرفته بود. آرام آهنگ ترس از سامان جلیلی را زیر لب زمزمه کرد:
- بگو گـ ـناه من چی بود که دل کندی از من
شب ها بیدارم و روزا بیتابم و میبینی حالم رو
و باز یک آه عمیق دیگر.
***
«چند ماه قبل»
- وای چه جای قشنگی! و دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. صدای خندهاش تمام فضای جنگل را پر کرده بود.
- ای جوون عجب ملکهی خوشخندهای!
هورزاد ایستاد و دستش را به کمرش زد و با اخم گفت:
- که چی؟ نباید بخندم؟
دیمن بلند خندید و گفت:
- ای بابا عزیزم، چرا بد برداشت میکنی قربونت برم؟
و دستش را دور کمر هورزاد که روبرویش ایستاده بود حلقه کرد. هورزاد دستانش را دور گردن دیمن حلقه کرد و پشت چشمی نازک کرد.
- خب دیگه، یه بارم بچهها رو بیاریم اینجا؟
دیمن در چشمان قهوهای هورزاد خیره شد و گفت:
- تو جون بخواه، کیه که جرأت کنه بگه نه؟
هورزاد خندید و با عشـ*ـوه گفت:
- همین درک بالات من رو کشته جیـ*ـگر.
دیمن پیشانی هورزاد را بوسید و سر هورزاد را روی سـ*ـینه خود قرار داد و گفت:
- همیشه بخند برام، باشه؟
هورزاد به عشق بینشان لبخند عمیقی زد و گفت:
- باشه عزیزم.
دیمن سر هورزاد را با دو دستانش گرفت و روبروی خود گرفت و گفت:
- آفرین کوچولوی من.
و روی جفت چشمان ملکهاش را بوسید. هورزاد سرخوش خندید و از آغـ*ـوش دیمن بیرون آمد و به سمت گلهای بلند که پشت سرش قرار داشتند بازگشت؛ گلهای رنگارنگی که وسط جنگل قرار داشتند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: