کامل شده رمان کوتاه پاییز مرگ l آرمان فیروز کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

EGeNo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/22
ارسالی ها
2,377
امتیاز واکنش
12,176
امتیاز
838
با کنایه گفت:
- اوه آره. ما که کار دیگه‌ای‌ نمی‌کنیم. تنها کاری که می‌کنیم وارد اون سکو می‌شیم و می‌رقصیم؛ بعدشم که...
- آلبرت. اونی که می‌خواد دیوونه بشه تویی نه من. با این توصیفاتی که تو می‌کنی من بیشتر تو این شوق غرق میشم.
« OPEN CLUB NIGHT » تمام فکر آلبرت را به خود مشغول کرده بود. با نقش‎‏بستن سکوی دایره‌ای‌شکل بیش از پیش شوق و شعفش نسبت به آن بیشتر و بیشتر می‌شد. کاملا از رفتن مطمئن بود.
- باشه باشه. منتظرم باش.
از اینکه می‌خواست به آن‌جا برود خیلی خوشحال بود. به کل تمام اتفاقات بد آن شب را فراموش کرده بود و به تنها چیزی که فکر می‌کرد، آن کلوب بود و سکوی دایره‌ای‏‎‌شکل بود. آن شب فقط می‌خواست که خوش بگذراند. اتصال گوشی‌اش را قطع کرد. دندان‌های پایینی‌اش را با حرصی که از شوق فراوان نشأت می‌گرفت به روی لب‌های پایینی‌اش کشید. به وسیله تلفنی که به روی میز کوچک کشویی کنار تخت خواب قرار داشت با خط تماس آشپزخانه که به خدمتکاران وصل می‌شد، ارتباط برقرار کرد.
- آلبرتم. من دارم میرم بیرون. بعد از اینکه رفتم بیرون، بیا بالا و لباس‌های کثیفم رو ببر. باید شسته بشه. لباس‌ها رو توی اتاق حمام گذاشتم.
- بله آقا.
بعد از اینکه صدای بوق مداوم در گوشی دختر پیچید، گوشی را به روی جایگاه خودش گذاشت.
- کی بود؟
- آلبرت بود. باید برم بالا لباس‌های کثیفش رو بردارم.
دختر به سمت پیشخوان آشپزخانه روانه شد و در جهت مخالف دختر دیگر و در مقابل او که به روی صندلی نشسته بود، ایستاد.
- چیزی راجع به من نگفت؟
- نه! چیزی نگفت. چرا این‌قدر به این موضوع فکر می‌کنی؟ کافیه دیگه.
- اگه فکر نکنم و بررسی نکنم پس چیکار باید بکنم؟ من‌ نمی‌خوام که اخراج بشم.
- نگران نباش! مطمئن باش که خانم هیگمن هیچ‌‎وقت به‌‎خاطر چنین مسئله کوچیکی تو رو اخراج‌ نمی‌کنه. هیچ‌‎وقت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - شاید به نظر تو مسئله‎‌ی کوچیکی باشه، از نظر من هم مسئله‎ی کوچیکیه؛ چون که من از عمد اون سینی حاوی قهوه رو روی آلبرت خالی نکردم، کاملا سهوی بود.
    چشم‌هایش را به سمت پیشخوان نگه داشت. طوری به پیشخوان نگاه می‌کرد که انگار در فکر فرو رفته است و به هیچ عنوان حواسش به اطرافش نیست و فقط به یک مسئله فکر می‌کند. گفت‌و‌گوهای بین خودش و دنیل همانند یک فیلم در ذهنش نقش بست:
    « دنیل به آرامی و شمرده‎شمرده گفت:
    - هیچ‌کس نباید از این موضوع باخبر بشه. هیچ‌کس هیچ‌کس!
    - اما آقای هیگمن...
    -‌ نمی‌خوام چیزی بشنوم. هیچ اسمی نباید از من بـرده بشه. باید کاملا سکوت کنی و موضوع امشب رو به دست فراموشی بسپاری. کلا باید اتفاق امشب رو فراموش کنی.
    - ولی اگه کسی ازم پرسید من چی بگم؟
    - این دیگه مشکل من نیست، مشکل توئه.
    چهره‌اش به‌‎خاطر ناراحتی درهم رفته بود. دنیل متاثر شد و قلبش نسبت به او نرم‌تر شد.
    - ببین، من‌ نمی‌خوام به تو بدی کنم. هیچ مشکلی هم با تو ندارم. لازم نیست بیشتر از این هم بدونی. فقط همین کافیه که بدونی این اتفاق و این راز باید همیشه بین خودمون بمونه. اصلا چیز مهمی نیست. آن‌چنان هم مسئله‎ی مهمی نیست که بخوام این‌قدر با تو بحث کنم. فراموشش کن؛ ولی موضعت رو تغییر بده. هیچ‌کس نباید از اصل قضیه باخبر بشه. فهمیدی؟
    هیچ پاسخی از جانب دختر نشنید.
    - حرفم کاملا واضح بود. فهمیدی؟
    - بله؛ ولی آقای هیگمن! من چی باید بگم؟
    - نمی‌‏دونم. یه داستانی سر هم کن. خودت فکر کن که چی باید بگی.»
    افکار دختر که به پایان رسید، زیر لب گفت:
    - کاملا سهوی بود.
    - معلومه که کاملا سهوی بود.
    افکارش از درون به بیرون معطوف شد و از فکرهایی که ذهن او را به خود مشغول کرده بود، بیرون آمد و حواسش به اطرافش معطوف شد. دختر تا نگاه همکارش را به روی خود دید، ادامه داد:
    - من رو ببین! تو که چیزی رو قایم‌ نمی‌کنی؟
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - این هم سؤاله که می‌پرسی؟ نه! چی رو باید قایم کنم؟
    حتی اگر که دنیل هم به او گوشزد‌ نمی‌کرد، او به هیچ‌کدام از همکاران دیگرش این مشکل را شرح‌ نمی‌داد. هم این مشکل و هم هر مشکل دیگری که ممکن بود و است که برایش پیش بیاید. هیچ علاقه‌ای برای درست‌‏کردن دردسر برای خود نداشت. تمام خدمتکارانی که هم پایه او هستند و به نسبت موقعیت او را دارند ممکن است که رقیب او باشند و نباید هر حرفی را به آن‌ها بزند؛ چون بی‎‌شک ممکن است برای خود دردسر درست کند.
    برای آن دختر اصلا اهمیت نداشت. به آرامی به سمت در خروجی قدم برداشت.
    - به زودی باید برم بالا. تو هم دیگه زیاد این‌جا نمون، برو استراحت کن. می‌خوای قبل از اینکه برم بالا ببرمت توی اتاقت؟
    - نه حالم خوبه، خودم می‌تونم برم. تو برو به کارات برس.
    - باشه.
    دختر به خروج همکارش به بیرون نگاه کرد و پس از آن رویش را برگرداند. روی زانوان پاهایش و ساعد دست‌هایش چسب زخم زده بود. تا چند روز نباید آن‌ها را باز می‌کرد؛ حداقل تا زمانی که زخم‌های کوچک و سطحی‌اش کاملا خوب شوند. دوباره در افکارش غرق شد. با یادآوری چیزهایی که به آن فکر می‌کرد، نفس عمیقی کشید.
    ***
    از در ورودی عمارت، هم‏‌قدم و هم‌‏دوش با یکدیگر به آرامی و به آهستگی قدم برمی‌داشتند. هر کدامشان در افکار خودشان غرق بودند. این غرق‏‎شدن در افکار باعث شده بود که فقط و فقط به افکار خود فکر کنند و اصلا هم متوجه گذشت زمان نشوند. به قصد حرف‎زدن و هواخوردن و قدم‎‏زدن بیرون آمده بودند. هدف قدم‎زدنشان را به سرانجام رسانده بودند؛ ولی نه هیچ حرفی با یکدیگر می‌زدند و نه به یکدیگر نگاه می‌کردند، فقط به جلو خیره شده بودند؛ اما ذهنشان در مکان دیگری سیر می‌کرد.
    دوباره جک ناراحت بود؛ خیلی‏‎خیلی ناراحت. افکارش، جسمش و روحش دیگر کاملا خسته بودند. این دفعه‏‎ی اولش نبود که مادرش این‌قدر نسبت به او بی‎‌توجه بود. به هیچ عنوان دفعه اولش نبود. مادرش سال‌ها بود که این‎چنین سرد و بی‎‌اهمیت با او برخورد می‌کرد. مسلما باید اشک می‌ریخت. باید بغض می‌کرد؛ اما دیگر کار از گریه‌کردن و اشک‎ریختن گذشته بود. سال‌ها بود که به‌‎خاطر این رفتارها اشک می‌ریخت. حتی اگر هم می‌خواست اشک بریزد باید جلوی خودش را می‌گرفت؛ چون دقیقا یک غریبه در کنارش بود. تمام صحنه‌های بی‎‌توجهی مادرش در آن شب از جلوی چشمانش گذشت. تک‏‌تک صحنه‌هایی که در ذهنش تکرار می‌شد، همانند تیری در درون قلبش فرومی‌رفت. تک‎تک آن جدیت‎ها، تک‌تک آن بی‎‌محلی‎ها، تک‎تک آن اهمیت‎ندادن‌ها و هر تک‎تک‌های منفی دیگری که در آن شب او از مادرش دیده بود. احساس خستگی می‌کرد؛ هم جسمش خسته بود و هم روحش. صبرش کم‌کم لبریز می‌شد و می‌خواست که فوران کند. خیلی دلش می‌خواست که علت این بی‎‌محلی‌ها و اهمیت‏‌ندادن‌های مادرش را بداند. خیلی دلش می‌خواست؛ ولی حیف! حیف که نه خودش می‌دانست که چرا مادرش با او این‎‏چنین سرد برخورد می‌کند و نه مادرش علت این بی‎‌مهری‌ها را می‌گفت و نه راهی را پیدا کرده بود که حداقل خودش بتواند بفهمد که دلیل این رفتار‌ها چیست. خیلی دلش می‌خواست که دلیل این رفتارها را بداند؛ خیلی!
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    خراشی که دزیره آن شب بر قلبش وارد کرده بود، باعث شده بود تا نه تنها صحنه‌های دل‎مشغولی‌های آن شب را در ذهنش بگذراند؛ بلکه بعضی از صحنه‌هایی از بی‎‌مهری‌های مادرش را که در آن لحظه ذهنش می‌توانست به یاد بیاورد از نظر می‌گذراند و با فکرکردن هر چه بیشتر آن‌ها قلبش بیشتر و بیشتر فشرده بود و آن صحنه‌ها همانند تیری در قلبش فرو می‌رفتند. بعضی از صحنه‌هایی که در افکارش همانند فیلم از ذهنش می‌گذشتند به شرح زیر بودند:
    «صندلی میز تحریرش را به روی تخت خوابش گذاشته بود؛ روی آن نشسته بود، پاهایش را به روی تخت خواب دراز کرده بود، با استفاده از هدفون سیم‏دار سبزرنگش آهنگ موردعلاقه‌اش را گوش می‌داد و با خواننده تکرار می‌کرد و لب‏‌خوانی می‌کرد. چنان در وصف آن آهنگ و ذوق و شوق ساطع‎شده از آن فرو رفته بود که هیچ حدی نداشت و هیچ صدایی جز صدای آن آهنگ به گوشش‌ نمی‌خورد؛ چون که صدا آن‌قدر بلند بود که حتی اگر اتفاقی پشت سرش می‌افتاد یا صدایی در هر کجا ساطع می‌شد و بالاجبار به گوشش می‌رسید، او هیچ‌کدام را‌ نمی‌شنید. همچنان به لب‌خوانی‌کردن و تکان‌‏دادن بدنش و دست‌هایش مشغول بود که صدایش با کشیده‌‏شدن هدفون از روی گوشش قطع شد. بدون اینکه به خودش تکانی بدهد، سرش را به سمت عقب برگرداند تا کسی را که هدفون را از روی گوشش کشیده بود، ببیند. با دیدن مادرش که با عصبانیت به او خیره شده بود پاهایش را جمع کرد و از روی صندلی بلند شد. زیر لب اسم «مامان» را تکرار کرد.
    دزیره فریاد زد:
    - داری چی کار می‌کنی؟ مگه کری این همه دارم صدات می‌کنم؟
    - خیلی متاسفم مامان! نشنیدم.
    - معلومه که‌ نمی‌شنوی! وقتی که این هدفون لعنتی رو گذاشتی توی گوشت و صداش رو این‌قدر بلند کردی که صداش به طبقه پایین هم می‌رسه، انتظار داری که بشنوی؟ آره؟
    هدفون را به سمت جک پرتاب کرد تا او آن را بگیرد.
    - این‌قدر صدای این رو بلند نکن. به اندازه‌ای که گوشت بشنوه بذار. در اتاقت هم که باز گذاشتی. لب‏‌خونی هم که می‌کنی. صداش رو بلند کردی که چی بشه؟
    با اعتراض گفت:
    - مامان! من فقط داشتم آهنگ گوش می‌دادم. داشتم خوش می‌گذروندم. فقط همین!
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - فقط همین؟ دیگه چیزی نداری که بگی؟ فقط همین؟ تو به من احترام‌ نمی‌ذاری، فقط به فکر خودتی. تو چرا این‌قدر خودخواهی؟
    - واقعا داری سخت می‌گیری! چیزی نشده که! من فقط توی اتاق خودمم، بیرون که نیستم. کسی رو هم که اذیت نکردم.
    پوزخندی زد:
    - کسی رو اذیت‌ نمی‌کنی؟ توی اتاق خودتی؟ راست میگی! کاملا حق با توئه. این‎جا اتاق خودته. هر کاری دوست داشته باشی می‌تونی انجام بدی؛ ولی نه تا وقتی که در اتاقت رو باز گذاشتی. صدای آهنگت واقعا اعصابم رو به هم می‌ریزه. هم صدای آهنگت و هم صدای خودت. اعصابم رو به هم می‌ریزه. می‌فهمی؟
    «صدای آهنگت واقعا اعصابم رو به هم می‌ریزه؛ هم صدای آهنگت و هم صدای خودت!»
    این جمله مدام در سرش تکرار می‌شد و بیش از پیش بر بغضی که بر گلویش بسته بود دامن می‌زد. چرا مادرش این‌قدر بد با او حرف می‌زد؟ چرا؟ یعنی از صدای پسرش بیزار بود؟ از صدای پسرش خوشش‌ نمی‌آمد؟ دزیره کاملا حق داشت. جک صدای هدفونش را خیلی بلند کرده بود و به علاوه‏‎ی آن خودش هم با صدای بلند با آن خوانده بود و صدایش آن‌چنان بلند بود که به طبقه‌ی پایین هم رسیده بود و تمام آن صداها برای دزیره که در حال بررسی‎کردن پرونده‌ای مهم بود خیلی گران تمام شده بود و به هیچ عنوان‌ نمی‌توانست تمرکز کند و در آن لحظه صدای جک و آهنگش به شدت روی اعصاب او بود؛ گویی که یک سوهان به روی مغزش می‌کشند. فوق‌العاده از دست او عصبانی بود؛ ولی این دلیل‌ نمی‌شد که این‌طور بی‎‌رحمانه با پسرش صحبت کند و بیزاری از صدای پاره‌ای از وجودش را به رخ بکشد؛ حال بیان آن بیزاری چه مستقیم باشد چه غیرمستقیم!
    - از صدات بیزارم. صدات روی اعصابم رژه میره. داره مغزم رو می‌خوره. دقیقا مثل یه سوهان، مثل یه اره، مثل یه اره‏‎برقی. تمومش کن این مسخره‎بازی‏‌ها رو. حداقل یه ذره شعور داشته باش، بفهم. حداقل اون یه ذره شعوری رو که توی مخت داری خرج کن. خرجش کن!
    حلقه‌های اشک اطراف مردمک چشم‌هایش حلقه زده بودند؛ اما او اجازه‌ی پایین‌‏آمدن و سرازیرشدن از آن را‌ نمی‌داد. بغض همانند یک وزنه صد کیلویی بر اعماق گلویش سنگینی می‌کرد و اجازه نفس‌‏‏کشیدن و صحبت‏‎کردن را‌ نمی‌داد. به آرامی پرسید:
    - چی گفتی مامان؟ از صدای من بیزاری؟
    هیچ‌‎وقت یادش‌ نمی‌رفت که دزیره چه‎گونه تنفر خودش را از صدایش بیان کرد. یادش‌ نمی‌رود که چه‏‌گونه صدای او را مزاحمی برای خود می‌دانست. هیچ‌‎وقت یادش‌ نمی‌رفت که چه‎گونه صدای او را به چه چیزهایی تشبیه کرده بود؛ به یک سوهان! یک اره برقی!
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    آن روزی که از پله‌های چوبی و شیشه‌ای طبقه اول پایین می‌آمد، آن‌قدر با عجله و به سرعت پله‌ها را یکی و دو تا کرد که پایش گیر کرد و دو پله مانده به آخر، نقش بر زمین شد. مادرش هم آن‌جا بود. انتظار داشت که مادرش برایش نگران شود. زمین و آسمان را برای او به هم بشکافد و همه‌چیز را به هم بدوزد؛ اما چنین چیزی اتفاق نیفتاد. صداهای دزیره در سرش می‌پیچید. آن عملی را که از مادرش انتظار داشت ندید. بدنش کوفته شده بود و به شدت درد می‌کرد. دزیره که از راهروی بزرگ و طولانی خانه رد شده بود، جک را در آن حالت دیده بود. اول با بهت و تعجب به سمتش آمد.
    - چت شد؟!
    و پس از آن چهره‌ای جدی به خود گرفت و حتی با وجود دیدن زخم کوچکش گفت:
    - بلند شو! چرا این‌قدر دست و پا چلفتی هستی؟
    و پس از آن به سمت مکانی که می‌خواست برود، حرکت کرد و پسرش را با دردهایش تنها گذاشته بود. صدای دزیره مانند اکو در سرش تکرار می‌شد؛ مدام و مدام، بدون اینکه متوقف شود. «دست و پا چلفتی!»
    آن روزی که در پشت بام خانه، به همراه اعضای خانواده جمع شده بودند، زمانی که از آفتاب‏‌گرفتن خیلی بدش می‌آمد و ترجیح می‌داد که به درون استخر برود، به اطراف استخر بزرگ و تقریبا عمیق رفت و در یک لحظه حواسش به جای دیگری برای صحبت درباره مسئله‌ای با خانواده‌‏اش پرت شده بود، به اندازه چند سانت به عقب رفته بود و داخل استخر پرت شده بود؛ اما متاسفانه هنگام پرت‎شدن نصف بدنش در آب فرو رفته بود و نصف دیگرش به لبه استخر گیر کرده بود و تنها خودش می‌داند که چه دردی را حس کرده بود؛ چه درد بدی! درد حاصل از برخورد یک تکه گوشت با یک شیء سفت و محکم. نیمه‏‎ی بیشتر بدنش در آب پرت شده بود؛ ولی تنها دستش و ساعد راستش به لبه استخر گیر کرده بود. تنها دردی که‌ نمی‌توانست تحمل کند، خنده‌های کوتاه مادرش بود. درست است، خنده‌های کوتاه مادرش!
    درد دست و ساعدش که چیزی نبود، درد حاصل از خنده‌های مادرش بیشتر از آن درد بر دردهایش می‌افزود. خنده‌هایی که کاملا بی‎‌موقع و نابه‎جا بودند. خنده‌هایی که در موقعیت مشخص و مناسب خود به کار نرفته بودند. درد حاصل از مادری که به جای ناراحت‌شدن و کمک‌کردن به پسرش از افتادن او در استخر، به خنده افتاده بود. حرف دزیره در آن لحظه در ذهنش تکرار شد:
    - وای خدایا! چی شد؟ هنری! بلند شو ببین چی شد!
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    آن روزی که مادرش، آن طرف خیابان روبروی دبیرستان دنبالش آمده بود؛ زمانی که سوار ماشین کادیلاک مادرش شده بود و به مادرش که حواسش نه به او، بلکه به موبایلش( در حال صحبت‎کردن) بود، اعلام کرده بود که وسیله‌ای را جا گذاشته و مجبور است به درون محوطه راهروی دبیرستان برود و به اندازه‌ای نه زیاد و نه کم، ممکن است که رفت و برگشتش طول بکشد. طول‏‌کشیدنش به‌‎خاطر بزرگ‎بودن دبیرستان بود. زمانی که برگشت و سوار ماشین شد، مادرش هنوز هم با موبایلش صحبت می‌کرد. در ماشین را بست و برای یک لحظه متوجه شد که زیپ ژاکتش کنده شده و روی زمین، دقیقا کنار ماشین افتاده است و برای برداشتن آن در ماشین را دوباره باز کرد تا آن را بردارد؛ اما دزیره ماشین را روشن کرد و پاهایش را به روی گاز گذاشت و ماشین به سمت جلو کشیده شد. جک هم که ترسیده بود و پاهایش هم به روی زمین کشیده شده بود و کمی درد گرفته بود مادرش را با تمام وجود صدا زده بود؛ اما دزیره ماشین را متوقف نکرد. حداقل از تمام وجود راضی و امیدوار بود که مادرش زیاد روی گاز فشار نداده بود. در عرض دو- سه ثانیه، وقتی که دید مادرش ماشین را متوقف‌ نمی‌کند، دوباره او را صدا زد و این بار دزیره ماشین را متوقف کرد. دزیره با چشمان خودش دید که پسرش جک چه بلایی سرش آمده بود و داشت با ماشین کشیده می‌شد و به همین منظور هم ماشین را متوقف کرد. جک مطمئن بود که مادرش قصد جانش را نداشت. کاملا مطمئن بود و عامل این اتفاق را جز حواس‎پرتی و متمرکزکردن حواس در جایی دیگر،‌ نمی‌دانست؛ اما چیزی که آزارش می‌داد، این بود که پس از اینکه دزیره ماشین را متوقف کرد، به جای اینکه ناراحت بشود و اظهار پشیمانی کند، بلندبلند می‌خندید. برای او این اتفاق و دیدن جک در آن حالت خنده‎دار بود. دزیره به جای اینکه نگران پسرش شود و حال او را جویا شود، با نگاه‏‎کردن به او مدام می‌خندید. درد پاهایش برای جک اصلا اهمیت نداشت؛ برعکس دردی که از جانب مادرش به او وارد می‌شد، بیش از هر چیزی او را ناراحت می‌کرد و بیشتر در فکر و ناراحتی غرق می‌شد.
    جک که عقب نشسته بود گفت:
    - مامان! حواست کجاست؟
    دزیره که همچنان سعی بر کنترل خنده‎ی خود داشت، همان‌طور که می‌خندید گفت:
    - مگه سوار نشده بودی؟
    جک از ماشین پیاده شد؛ در صندلی کنار راننده را باز کرد، سوار ماشین شد و روی صندلی کنار دزیره نشست.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - بله، سوار شدم؛ ولی مگه تو صدای در رو نشنیدی؟ برای یک لحظه! فقط برای یک لحظه در رو باز کردم و پیاده شدم. بعد تو حرکت کردی؟ چرا این کار رو کردی مامان؟
    - گفتم که، متوجه نشدم. مگه تو سوار نشده بودی؟
    - اوه خدای من! چند بار باید بهت بگم؟
    - من صدای در رو نشنیدم.
    - مامان! من دو بار در رو باز و بسته کردم.
    - من فقط صدای یه در رو شنیدم.
    جک پوزخند زد.
    - معلومه که فقط صدای یه در رو شنیدی! وقتی که همه‎ی حواست توی صحبت‎کردن با موبایلته انتظار دیگه‌ای نمیشه ازت داشت.
    به صورت دزیره خیره شد و متوجه شد که مادرش همچنان می‌خندید. دزیره عصبانیت و چشم‌غره‌های پسرش را که دید، سعی کرد که خنده‌هایش را کنترل کند. باورکردن این قضیه برای جک خیلی سخت بود که مادرش به جای دلداری‏‎دادن و نگران‏‎بودن برای او مدام و پشت سر هم به او بخندد. خیلی ناراحت بود؛ فوق‌العاده ناراحت. ناراحت از بی‎‌فکری و خنده‌های مادرش؛ خنده‌هایی که برایش زهر بودند. زهری که به بدنش وارد می‌شد و با درد‌های آرام و سخت اشکش را بیرون می‌آورد؛ اما این زهر فقط یک مثال بود و به هیچ عنوان اشک‌ نمی‌ریخت، فقط و فقط ناراحت بود. به کارهای مادرش عادت کرده بود.
    - تو داری می‌خندی؟ واقعا برات متاسفم. خیلی‏‎خیلی برات متاسفم! چه‌طور می‌تونی که به دردهای پسرت، به شکنجه‎هاش بخندی؟ چه‌طور می‌تونی مامان؟
    - تو چت شده؟ من کی به شکنجه‌ها و دردهای تو خندیدم؟ تو که اتفاقی برات نیفتاده! آسیبی هم که بهت نرسیده.
    - واقعا برات خنده‎‏داره؟
    - من فقط خنده‌م گرفت. فقط همین!
    بحث‎کردن با دزیره را بی‎‌فایده می‌دانست. بدنش را صاف کرد و به روبرویش خیره شد. دزیره هم که دید بی‎‌خیال این قضیه شده و چیزی‌ نمی‌گوید، با انگشتانش گونه‎ی پسرش را کمی لمس کرد، زیر لب خندید و مشغول رانندگی شد.
    آن شب هر چه اتفاق‌های ناخوشایند در ارتباط با بی‎‌مهری‌ها و بی‎‌محبتی‌های مادرش در چند وقت اخیر رخ داده بود به یاد می‌آورد. از رفتارهای دزیره ناراحت بود؛ بی‎‌شک ناراحت بود! هیچ شکی در این قضیه نبود؛ ولی دیگر برایش اهمیت نداشت. نه گریه می‌کرد و نه به اندازه سال‌های قبل برایش مهم بودند. با فکرکردن به آن‌ها هم روانش را خرد‌ نمی‌کرد و آن را به هم‌ نمی‌ریخت. نه که اصلا اهمیت‌ نمی‌داد، فقط نه به اندازه سال‌های قبل؛
    چون که آن‌قدر از کودکی به این قضایا اندیشیده بود و آن‌قدر با این قضایا آشنا شده بود و تمام این مراحل را گذرانده بود که دیگر این قضایا برایش عادی بودند؛ ولی فکرکردن به آن‌ها از محدوده اختیار او خارج بود. نمی‌توانست به آن‌ها فکر نکند. تمام افکار کاملا ناخودآگاه به سراغ ذهنش می‌آمدند و در بین همه این‌ها به دنبال سؤال «چرا» بود. دنبال این سؤال بود و همیشه هم با شکست مواجه می‌شد و سؤالش بی‎‌پاسخ می‌ماند.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    دنیل هم نه کاملا دقیق، بلکه کمی هم به جک نزدیک بود. البته نه از نظر موضوعی، بلکه از نظر روحی و فکری.
    آن شب دنیل هم آن‌قدر درگیر موضوعات اتفاق افتاده و پیش‏‎آمده شده بود که در آن تاریکی شب و هوای آزادی که استشمام می‌کرد، فقط فقط هجوم افکار بودند که به او حمله‎ور می‌شدند و ناخودآگاه به تمام آن‌ها فکر می‌کرد. ترس از گفته‌‏شدن و برملاشدن حقیقت بر دلش رخنه کرده بود. آن کار را فقط و فقط به‌‎خاطر پدرش کرده بود، وگرنه خودش هیچ مشکلی با پیش‌‏آمدن آن قضیه نداشت. امیدوار بود که آن دختر هیچ‌‎وقت حقیقت را برملا نکند. اگر آلبرت می‌فهمید که حقیقت این واقعیت چیست، ممکن بود که بین آن‌ها ناراحتی و کدورت پیش بیاید. ممکن که هیچ، قطعا کدورت و ناراحتی پیش می‌آمد. آلبرت هیچ‌‎وقتِ هیچ‌‎وقت نباید متوجه اصل قضیه می‌شد. آلبرت فقط باید به واقعیت پی می‌برد که با رخ‌‏دادن آن اتفاق هم واقعیت به صورت ناخودآگاه برایش روشن شده بود؛ اما حقیقت هرگز!
    واقعیت فقط یک چیز بود: پرت‌شدن سهوی سینی قهوه به روی آلبرت توسط یک دختر پیشخدمت.
    حقیقت هم فقط یک چیز بود؛ اما با واقعیت کاملا مغایرت داشت و یک تضاد بزرگ محسوب می‌شد. پشت آن اتفاق سهوی فقط یک نفر حضور داشت؛«دنیل هیگمن! برادر آلبرت!»
    این مسئله آن‌‏قدر هم اهمیت نداشت؛ اما اگر آلبرت متوجه اصل قضیه می‌شد، خیلی از برادرش ناراحت می‌شد و به دنباله‌ی آن سؤال «چرا» پیش می‌آید. آن وقت است که دنیل باید پاسخی بدهد و‌ نمی‌دانست که چه چیز باید بگوید و از طرفی به هیچ عنوان دوست نداشت که برادرش از او ناراحت باشد.
    خطر دیگری که تهدیدش می‌کرد، مادرش ماریا بود. ماریا به شدت پیگیر آن قضیه شده بود. ماریا کسی بود که خانواده‌اش به شدت برایش اهمیت داشتند و حاضر بود که برای آن‌ها هر کاری بکند؛ هر کاری!
    از اینکه توانسته بود حداقل برای مدت کوتاهی جلوی مادرش را بگیرد راضی بود و خیالش راحت شده بود؛ ولی نه آن‌قدر راضی که خوشحالی و آرامش خاطر حاصل از آن نصیبش شود. تنها دریچه نور امیدش آن دختر بود؛ آن دختر پیشخدمت. برای حل این مشکل فقط سکوت آن دختر کافی بود. فقط برای یک شب توانسته بود که جلوی مادرش را بگیرد. این را می‌دانست که اتفاقی که رخ داده بود به هیچ عنوان مسئله مهمی نبود. به هیچ عنوان مسئله مهمی نبود؛ چون که نه یک فاجعه، بلکه یک حادثه‌‏ی کاملا بی‎‌خطر و سهوی رخ داده بود. ماریا هم کسی نبود که به حادثه‌های بی‎‌اهمیت بیندیشد. می‌دانست که مادرش برای خانواده‎ی خود هر کاری می‌کند. کاملا مطمئن شده بود که ماریا به هیچ عنوان به سمت آن دختر نخواهد رفت. اگر هم آن شب ماریا پیگیر آن قضیه شده بود،
    دلیلش فقط و فقط فشارهای آلبرت و به دنباله آن عصبانیت حاصل از آن فشاری بود که آلبرت بر ماریا وارد می‌کرد، بود. دنیل جزو آن دسته از انسان‌های خیال‌‏بافی نبود که حتی یک درصد هم به قضیه منتفی‎‏شده‌ای فکر نکند؛ اما از یک طرف کاملا اطمینان داشت که مادرش به مسائل حاشیه اهمیت نخواهد داد؛ ولی او به فکر آن یک درصد منتفی‎‏شدن اطمینانش هم بود.
    هنگامی که با دلیل‌های متفاوت خود احساس آرامش خاطر را به وجود خود تزریق کرد و تمام دل‏‎مشغولی‌ها را از افکار خود پاک کرد، کم‌کم متوجه گذشت زمان و وقایع پیش‌‏آمده می‌شد. اولین چیزی که به چشمش آمد، چهره‎‏ی متفکر و ناراحت جک بود. با گذاشتن پنج انگشتش به روی شانه‌های جک هم خود و هم او را از قدم‏‎زدن متوقف کرد. جک که با گذشت چند ثانیه متوجه سنگینی دست دنیل شده بود، افکارش متوقف شدند و با دیدن لبخند کوچک و چشم‌های مشکوک او لبخندی کوچک به لب آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - چی شد؟ چرا ایستادی؟ مگه‌ نمی‌خواستی که قدم بزنی؟!
    - آره؛ ولی نه بدون حرف!
    - حرف؟! تو چیزی نگفتم پس منم نگفتم.
    - حتما من باید شروع‏‎کننده باشم؟‌ نمیشه تو شروع کنی؟
    - البته! چی بگم؟...نمی‌دونم!
    پس از چند ثانیه مکث‏‎کردن و خیره‏‎شدن در چشم‌های یکدیگر، دنیل گفت:
    - حرف دلت!
    جک به محض گفته‎شدن حرف‌های دنیل متوجه آن‌ها نشد؛ اما زمان که می‌گذشت، بیشتر و بیشتر و کاملا متوجه حرف‌های او می‌شد. کمی لبخندش کمرنگ‌تر شد، از روی فکر ابرو‌هایش در هم رفت و سرش را کمی کج کرد. همه‎‏ی این اعمال انجام‎‏شده توسط جک فقط یک مفهوم را می‌رسانند:«منظورت چیه؟»
    - متوجه نشدم.
    - اوه جک! بی‎‌خیال. چی شده؟
    - نه، چیزی نشده.
    آن‌قدر صحبت‎کردنش قاطع و محکم بود که هیچ اصراری را برای دنیل باقی نگذاشت. به جای آن دنیل با لبخندی کوچک گفت:
    - مطمئنی؟
    جک هم با یک لبخند کوچک پاسخ داد:
    - البته!
    - ولی صورتت این رو‌ نمیگه.
    - صورتم؟ به صورت من نگاه کن. چی می‌بینی؟
    - خوشحالی.
    - پس؟
    دنیل می‌خواست بگوید که در صورتت خوشحالی می‌بینم؛ ولی در چشم‌هایت نه!؛ اما به جای آن همان‌طور که به سمت چپ می‌چرخید تا با قدم‌زدن راه خود را ادامه دهد گفت:
    - باشه.
    جک هم که با او هم‎‏قدم شده بود، برای آن که آن جو سنگین پیش‌‏آمده را تغییر بدهد گفت:
    - چه هوای خوبی!
    اما خیلی در گفتن جملات موفق نبود. خودش هم این را می‌دانست. در مقابل دنیل احساس دستپاچگی کرده بود و مدام و پشت سر هم به اطراف خود نگاه می‌کرد. به دنبال جمله‌ای بود تا بتواند آن جو سنگین پیش‏‎آمده را از بین ببرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا