رمان آشیانه ی تاریکی|mr.armin.nrz کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mr.Armin.Nrz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/09
ارسالی ها
34
امتیاز واکنش
395
امتیاز
171
شایان_غلط میکنی! نزاری یه روز تعطیل میخوایم خوابیم نزاری.

شایان با لگد اهورا رو بیدار گردو گفت پشو و وگرنه این همه ی شیر برنج میخوره به ما چیزی نمیرسه .

باهم سر سفره نشستم و شروع به خوردن کردیم.

اهورا_حالا میمردی یه چایی هم درست کنی!

با لگد زدم تو پهلوش و گفتم

_عجب پرویی تو همش ایراد بگیر.

بعد از خوردن صبحونه شایان گفت بریم بیرون.

_کجا بریم بد خونه نشستیم تازه خواستم امروز براتون کباب درس کنم عمو محسن میگه کباب روز جمعه میچسبه.

شایان_بریم بعد بیا درس کن.

با کلی کلنجار بالاخره قبول کردم که بریم بیرون .

توماشین نسشتیم که شایان گفت:

شایان_اهورا ادرس کجاست؟

اهورا_باید بریم باقرشهر!

_واسه چی بریم اونجا .

شایان_ساکت!رسیدم میفهمی؟

بدون حرف نشستم از خونه تا باقر شهر راه زیادی نبود.

رسیدیم به باقرشهر که شایان چن جا استاد و ادرس پرسید.

با خودم فکر میکردم چقدر بده که بابد ترکشون کنم؛ اصلا شاید حرف های تو نامه دروغ باشه که منو از بچه ها دور کنن تا راحت تر بتونن کلکم رو بکنن تو افکارم غرق بودم که اهورا گفت:

اهورا_پیاده شو رسیدم!

دم خونه ای داغون داخل محله ی پایین شهر بودیم

پیاده شدم زنگ زدیم وارد خونه شدیم به محض وارد شدم فضا برام سنگین شد نمی تونستم نفس بکشم.

شایان_خوبی رادین؟

_اره فقط سریع تموش کنین حوصله ی اینجا رو ندارم.

شایان_باشه یکم تحمل کن تموم میشه!

اهورا باصدای بلند گفت

_اقا حسن خونه اید

اقاحسن_بله بچه ها بفرمایید داخل.

وارد خونه شدیم . یه خونه ی ساده بود معمولی مثل تموم خونه ها.

نشستیم که یه مرد مسن اومد وباهمون سلام و احوال پرسی کرد برام جالب بود زخمی نشدم لااقل که من دردی احساس نکردم .

اقاحسن_خوب بچه ها مشکلتون چیه؟

شایان_والا چطور بگم این رفیقمون اقا رادین چن وقتیه که اتفاقای عجیب غریبی براش پیش اومده به خاطر همین مزاحم تون شدیم‌.

اقاحسن نگاهی بهم کرد و گفت خیلی خوب پسرم برو تو اتاق تا من بیام .

_شایان منو اوردین پیش جن گیر!

شایان_اره به صلاح خودته. ببین چطور داری از بین میری خو بزار ببینیم مشکل از کجاست.

دلم نمی خواست بهش بگم مشکل خودمنم .

با پریشانی وارد اتاق شدم . منتظر بودم تا اقا حسن بیاد؛بعد از چن دقیقه اقا حسن وارد اتاق شد و با لحنی مهربان به صندلی کنار کمد اشاره کرد و گفت

اقا حسن_پسرم برو روی صندلی بشین .

بدون حرف به سمت صندلی حرکت کردم و روی صندلی نشستیم کمی صبر کردم و دیدم همین طور به من خیر شده.

با لحنی اروم گفتم :

_اقا حسن نمی خوایید شروع کنید؟

لبخندی اروم زد. نمی دونم چرا وقتی نگاش میکردم ارامش خاصی بهم منتقل میشد حتی نمی دونم چطور قبول کردم که باهاش همکاری کنم .

بعد از چند دقیقه گفت :

اقاحسن_خوب پسرم تعرف کن، بگو ببینم چی کار کردی که این بلا سرت امده؟

_والا، همش از شب مهمونی که با دوستام رفتم شروع شد.

وارد یه خونه شدم یه جن شبیه خودم اومد گردنم رو گرفت بعد بیهوش شدم دیگه چیزی یادم نمیاد.

اقاحسن_خوب پسرم من برات دعا مینویسم اگه درست نشد دوباره بیا برات دعا مینویسم. فقط حواست باشه من دعا رو داخل پاکت نامه میزارم ،پاکت نامه رو باز نکنی وگرنه اثر نداره!.

_دستتون درد نکنه.

دعا رو نوشت وداد دستم.از اتاق بیرون اومدم وبه شایان اهورا اشاره دادم که بلندشیم بریم .

خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.

شایان_ چی بهت گفت؟

_چیز خواصی نگفت فقط یه دعا داد گفت نه بخونش نه از تو پاکتش درش بیار.

اهورا_عجب بعد چه فایده داره نه بخونیش نه بازش کنی؟

_من چه میدونم برو از خودش بپرس!

توی راه کمی چشمام بستم و خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    با صدای شایان چشمام رو باز کردم وبا خواب آلودگی گفتم:رسیدم؟

    شایان_اره بلند شو بریم داخل.

    _ساعت چنده؟

    شایان_ساعت الان یک و نیمه .

    _گشنمه به اهورا بگو بره از بیرون بره سر کوچه یه چلو مرغی کبابی چیزی بگیره بیاد مردیم از گشنگی!!

    شایان_نمی خواد بیا پیاده خودم و خودت بریم.

    اروم به سمت بیرون بر رفتیم .شایان دستش رو انداخت دور گردنم گفت

    شایان_چه خبر داداش این چن وقت کم حرف شدی؟؟

    _چه کنم ؟حرفی برای گفتن ندارم.راستی شایان اگه بخوام برای همیشه از کنارتون برم تو چی کار میکنی؟؟

    با لحنی شوخ گفت:بهت میگم راه باز جاده دراز.

    _نه جدی دارم صحبت میکنم!

    شایان_واقعا نمیدونم چی باید بگم.

    _شایان راستی تو واقعا با اون دختره که تومهمونی دیدم دوستی؟

    شایان_دوستی اون طوری نه فقط در حد چته !ولی یه چیزی گفت یکی از دوستاش از تو خوشش امده!

    خنده ای کردم گفتم:هرکی که بوده رسما بالاخونه رو اجاره نداده فروخته !

    شایان_جون تو یه چیزی تو همین مایه ها بهش گفتم!

    بالاخره به بیرون بر رسیدیم یدونه چلو کباب با دوتا چلو مرغ شفارش دادیم.

    سفارش ها که اماده شد از بیرون بر زدیم بیون که موبایل شایان زنگ خورد

    شایان_اهوراست بزار ببینم چشه؟؟

    الو اهورا....اهورا....اهورا چی شده ؟

    اهورا با صدایی خسته گفت :خونه نیاد به رادین بگو خونه نیاد میخوان بکشنش!

    شایان_کیا؟؟د جواب بده!

    شایان_ تو خونه نیا برو پارکی جایی تا بهت زنگ بزنم.

    به سرعت به سمت خونه شروع به دوید.

    نمیدونستم باید چکار کنم بالاخره تصمیم گرفتم برم خونه ببینم چه خبره .

    به سرعت به سمت خونه شروع به دویدن کردم که همون دختر که نامه رو بهم داد جلوم رو گرفت گفت:عمو نباید بری خونه اونجا خیلی خطر ناکه خواستم دختر بچه رو کنار بزنم برم که یهو یه چیز محکمی به سرم خورد و جلوی چشمام سیاهی رفت.

    .

    .

    .

    .

    .

    چشمام رو باز کردم روی تخت راز کشیده بود خواستم از سرجام بلند شم که دیدم دست و پاهم به تخت بسته شده .

    باصدایی بلند داد زدم:کممممککک....کمممککک یکی کمممک کنه!

    دختر_این طوری داد میزنی تازه ممکنه دهنتم چسب بزنیم!

    روم رو به سمتش بر گردوند و با داد زدم:آزادم کن.

    بی اعتنا از اتاق بیرون رفت منم که دیدم صدام به جایی نمیرسه ساکت موندم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    بعد از چند دقیقه مرد مسنی وارد اتاق شد یا کمال تعجب دیدم اقا حسن

    _اقاحسن..اقاحسن!

    اقا حسن_ بالاخره بیدار شدی !مینا و فرهاد اوردنت اینجا!!

    _اقاحسن بیا منو باز کن باید برم!

    اقاحسن_کجا می خوای بری ؟

    _باید برم دوستام رو نجات بدم

    اقاحسن_دوستات حالشون خوبه نگران نباش.

    وقتی اینو گفت دلم اروم گرفت.

    _الان من توی باقر شهرم؟

    اقاحسن_نه!تو الان تو کافه ی منی!داخل تهران.

    _اقاحسن شما کافه دارید؟

    اقاحسن _بله بهم نمیخوره؟

    _متاسفانه نه نمی خوره !حالا اگه میشه دستام روباز کنید.

    اقاحسن_باشه فقط بعدش دستات رو بشور بیا دفترمن!

    _باشه..باشه!

    دستام روباز کرد و رفت . ازاتاق خارج شدم ته راه رو سرویس بهداشتی بود رفتم و دست صورتم رو شستم با دستمال دستام رو خشک کردم داشتم دنبال اتاق عمو حسن می گشتم که یهو اون دختربچه از دریکی ازاتاقا اومد بیرون

    وبااخم گفت کی دست و پاهات رو باز کرده

    _مینا اسمته درسته؟

    مینا_اره!کی بهت گفته؟

    _اقاحسن!بعد دفترش کجاست ؟

    مینا_اقاحسن نه عمو حسن !دفترشم اتاق اولی کنار راه پلست.

    _مرسی از کمکت!

    بدون جواب ازکنارم رد شد و رفت.به سمت اتاق حرکت کردم در زدم و وارد شدم .

    عموحسن _بالاخره امدی رادین جان.

    _بله!بامن کاری داشتین ؟

    عمو حسن _بله بفرما بشین باید باهات صحبت کنم!

    _بفرمایید گوش میکنم؟

    عموحسن_میدونی من در واقع دعا نویس نیستم اون برگه که بعنواع دعا بهت دادم برگه سفیدی بیشتر نبود!نمیدونم چطور بهت بگم همون طور که میدونی الان دیگه انسان نیستی و جن شدی!

    سرم رو به نشونه ی تایید پایین اندختم و گفتم :میدونم!

    عموحسن_تمام ما مثل تو جنیم!اما ما جن هایی هستیم که تصمیم گرفتیم به ادم ها کمک کنیم!

    جملش تموم نشده بود که با ترس گفتم:ش..ش..ما جن هستید؟؟

    عموحسن_نیازی به ترسیدن نیست ما جن های مسلمون هستیم و کلا با ازار و اذیت انسان ها مخالفیم .

    همون طور که داخل نامه ای که برات فرستادم و اتفاقی که دیروز افتاد برات یه پیشنهاد دارم!

    _چه پیشنهادی گوش میدم؟

    عموحسن_بیا اینجا پیش ما زندگی کن اینجا یادت میدم که چطور از قدرتات استفاده کنی!

    _نمی دونم چی بگم نمی دونم چرا باید بهتون اعتماد کنم؟

    عموحسن با لبخندی ملیح گفت:من نمیتونم مجبورت کنم که به ماعتماد کنی ولی اینو خودتم میدونی اگه با دوستات باشی مطمئن باش که براشون اتفاقای بدی میوفته اگه بخوای هم ترکشون کنی با جن های خیلی قوی ممکنه مواجه بشی!

    اما اگه اینجا بمونی ما میتونیم ازت محافظت کنیم . حالا نظرت چیه؟

    کمی به حرفایی زد فکر کردم ودیدیم داره درست میگه بخودم گفتم اعتماد بهش بهتر از اینه که دوستام اسیب ببین .

    بعد از کمی فکر کردم جواب دادم :باشه عمو حسن پیشنهاد تون رو قبول میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    عموحسن_شاید راه دیگه ای جز این نداشتی ولی بدون همش به خاطر و خودته.راستی برو پایین برا یه سوپرایز دارم.

    از راه پله پایین رفتم و دیدم شایان و اهورا سر میز نشستن و دارن باهم حرف میزنن. به سمتشون رفتم و سلام دادم و کنارشون نشستم.

    _سلام!

    شایان_اه رادین تو اینجا چیکار میکنی ؟

    _امدم با دوستام قهوه بخورم بده!

    اهورا_نه تازه خیلی هم خوبه.

    _اهورا سرت شکسته؟

    اهورا_بله!بلطف جناب عالی؟

    شایان_خوب زود سفاش بده که بعدش بریم خونه!

    _شایان..اهورا دیگه من خونه نمیام معذرت میخوام!

    اهورا با بهت گفت:

    _چی داری میگی شوخیت گرفته نه؟

    شایان_پس این تصمیم رو ازقبل گرفتی واسه همین بود که اون سوال رو ازم پرسیدی؟

    _فقط بخاطر شماست دلم نمیخواد اسیب ببینید!

    اهورا_شایان تومیدونستی .......تو نمی خواد دلت برای ما بسوزه بهت یه بار گفتم دوباره هم بهت میگم هر اتفاقی که بیفته تا تهش باهات هستیم!

    _واقعا میگم دوست ندارم ترکتون کنم،ولی به معنی این نیست که ارتباطم روباهتون قطع کنم همین!

    شایان_خوب حالا میخوای کجا بری ؟

    خواستم بهشون بگم اینجا که صدایی توی مغزم پیچید(بهشون نگو که میخوای اینجا بمونی)

    _نمی دونم هرجایی که شد ولی مطمئن باشید که به دیدن تون میام.

    سکوت مرگباری بین مون برقرار شد که شایان سکوت روشکست و از جاش بلند شد و رو به اهورا گفت بلند شو بریم!

    اهورا بی حرف بلند شد منم به احترام بهشون بلند شدم ناخوداگاه هردوشونه در اغوش گرفتم و با بغض گفتم دلدم براتون خیلی تنگ میشه !

    داشتم رفیقایی که از بچگی باهاشون بودم رو ترک میکردم باورم نمیشد.

    ازم خداحافظی کردن وسوار ماشین شدن و رفتن.

    حالا دوره ای از زندگیم داشت خاموش شد و دوره ی جدید ی از زندگیم متولد شده

    عموحسن_اتاقت روبرات اماده کردیم بهتره با بقیه بچه ها اشنا بشی همه بالا منتظرتن.

    سری به نشونه ی تایید تکون دادم.

    با عمو حسن از پله ها بالا رفتم در یکی از اتاقا رو باز کرد که مینا یه بمب شادی ترکوند همه بهم خوش امد گفتن همشون مهربون به نظر میرسیدن.

    عموحسن_خوب بچه ها این رادینه، رادین اینم از هم خونه ای های جدیدت

    بزار معرفیشون کنم،این خانوم کوچلو میناست،اینم پسرم فرهاده این خانوم خانوما پریاست خواهر میناست واین دوتا مرغ عشق زیبا وسام هستن!

    همشون با لبخند بهم نگاه میردن عمو حسن همه رو از چپ به راست معرفی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    عموحسن_اینم ازاتاقت خوشت میاد!

    _عالی مرسی!

    نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت خوشحال از اینکه خانواده ای پیدا کردم و ناراحت ازاینکه دوستای صمیم رو ترک کردم .

    عموحسن_خوب بیاد به افتخار ورود این شازده جشن بگیریم.

    مینا_ایول..عمو برامون پیتزا میخری ؟

    عموحسن_نه چاق میشی!

    مینا_بخاطرمن!

    عموحسن با لبخندی گفت باشه!

    اونشب شب خیلی خوبی بود با اینکه اتفاقای بد زیادی افتاد.

    ساعت یک بود همه به اتاقاشون رفتن که بخوابن منم رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم .

    اشکام اروم پایین میریخت باخودم گفتم اهورا الان داره چیکار میکنه مطمئنم داره گریه میکنه وشایانم همه ناراحتیاش رو تو خودش میرزه ودم نمیزنه .

    چشمام بسته شد و اروم خوابم برد.

    باصدای داد مینا ازخواب بلند شدم نگاهی به ساعت کردم ساعت هنوز هفت نشده بود. با خواب الودگی گفتم چرا ازخواب بیدارم کردی؟؟

    مینا_همینطوری!خوابم نمیومد امدم اذیتت کنم!

    پتو رو روی خودم کشیدم و دوباره گرفتم خوابیدم که اینبار مینا جفت پا پردید رو شکمم و گفت بیدار شو؟

    اخی گفتم ومحکم از روی خودم پرتش کردم پایین .

    بعد ازچند دقیقه بلند شدم و گفتم:رازی شدی بیدارم کردی ؟؟

    مینا_اهوم،خوب بیابریم پایین به بقیه کمک کنیم!

    _مگه همه بیدارن!؟

    مینا_اره بیدارن!

    _راستی مینا چند سالته ؟

    مینا_من شیش سالمه!

    _چه خوب!بیابریم پایین.

    مینا_رادین میشه بهت بگم داداشی؟من بردارندارم نمیدونم چرا نسب به تو خیلی احساس خوبی دارم.

    _نه اشکالی نداره!

    لبخندی زد و ازاتاق بیرون رفت. سریع لباس پوشیدم و پایین رفتم .

    _صبح بخیر همگی!

    عموحسن_صبح توهم بخیر!رادین این کهنه رو بردار برو کمک فرهاد میز ها رو تمیزکن بدون حرف کهنه رو برداشتم و به سمت فرهاد رفتم و شروع به تمیز کردن کردم.

    فرهاد_خوبه یه کمک دست برام اومد دستت درد نکنه!

    _خواهش میکنم !

    فرهاد_بیا سر این میز رو بگیر جابه جاش کنیم!

    _باشه! میگم هر روز این موقع بیدار میشد؟

    فرهاد_نه فقط چهار شنبه ها.

    _من فکر میکردم جن ها از کثیفی خوششون میاد؟

    فرهاد_اره!ولی ما این طور نیستیم.

    _کارما دقیقا اینجا چیه؟

    فرهاد_منو و تو گارسونیم،سام هم صندوق داره و پریا و زیبا پشت صحنه کار میکنن.

    عموحسن_فرهاد میتونی با رادین تا بازار این لیست رو بخرین بیارین!؟

    فرهاد_چی هستن؟

    عموحسن_مواد قهوه وکیک،لیست و ببین خودت میفهمی!

    فرهاد_خیلی خوب؛رادین برو اماده شو!

    _من تیپم خوبه همین طوری میام!

    فرهاد_باشه پس وایسا اماده شم بعد بریم!

    سری به نشونه ی تایید تکون دادم.حدود ساعت هشت از کافه زدیم بیرون .
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    _خوب حالا کجا بریم؟

    فرهاد_اول بریم قنادی مواد کیک رو بخریم بعد میریم قهوه بخریم!

    _ماشین داری من حوصله ی پیاده روی ندارم!

    فرهاد_با مترو میریم از وسایل نقلیه ی عمومی استفاده میکنیم!یکم به فکر محیط زیست باش!

    نگاهی متفکرانه بهش کردم و گفتم:صحیح!

    بعد از کمی پیاده روی بالاخره سواره مترو شدیم . بعد ازچند بار از این ایسگاه به اون ایسگاه بالاخره به قنادی مورد نظر رسیدیم.

    _حالا کار ندارم این همه قنادی سرراه داشتیم چرا امدی اینجا تازه من یبار امدم اینجا شیرینی خریدم گرون فروشی میکنه!؟

    فرهاد_میریم داخل میفهمی!

    وارد قنادی شدیم که یه مرد حدودا چهل پنجاه ساله با خوش رویی ازمون استقبال کرد.

    فرهاد_چه خبرعموحسین؟

    عموحسین_خبر خاصی که نیست بابات چطوره؟

    فرهاد_خوبه!گفت بهتون بگم هرموقع وقت کردین بیاین باهم شطرنج بازی کنید!

    عموحسین_برو به بابات بگو عمو حسین گفت اخه تومال شطرنجی.

    فرهاد_باشه راستی عمو یادم رفت معرفی کنم این رادین از خودمونه!

    _ازاشنایی تون خوشبختم!ببخشید شما هم....

    عموحسین_ماهم جن هستیم! خوب بچه ها بیایین ببینم چی میخوایید؟

    فرهاد_اینم لیست!

    عموحسن_ میخوای خودم براتون کیک درست کنم بفرستم؟

    فرهاد_نه خودمون درست می کنیم!

    عموحسین_بیا اینم از وسایل!خوب برید دیگه دارید مزاحمم میشید!

    ازقنادی بیرون زدیم و بعد از کی راه رفتن سوار مترو شدیم .

    _خوب بریم قهوه بخریم بعد برگردیم خونه!

    فرهاد_چقدر تنبلی یکم کار کن!

    ازمتر و پیاده شدیم وبعد از کلی راه رفتن بالاخره به یه عمده فروش قهوه رسیدیم.

    فرهاد_این دیگه جن نیست حواست باشه سوتی ندی!

    _حواسم هست!

    وارد شدیم که فروشنده سلام داد فرهاد قلبش رو گرفت اما من هیچ دردی احساس نکردم!

    دستم به نشونه ی سلام بالا بردم و گقتم اقا این لیست رو برامون حاضر کن.

    فروشنده_دوستتون مشکلی داره؟

    _نه مشکلی نیست.

    فروشنده_اینم از جنس هایی که خواستید.

    از مغازه بیرو رفتیم که فرهاد با ناله گفت: اب میخوام

    سریع از اب سرد کن کنار مغازه لیوانی برداشتم وپر از اب کردم و دادم بهش.

    _بیا بخور!.........بهترشدی؟

    فرهاد_ مرسی!ساعت چنده؟

    _الان دقیقا هشت ونیم.

    فرهاد_چی هشت و نیم بدو باید برسیم کافه و گرنه مدیر هر دومون رو میکشه!

    فرهاد سریع بلند شد و سریع باهم به سمت مترو حرکت کردیم .

    سریع سوار مترو شدیم بعد پیاده شدن عین جت به سمت مغازه شروع به دویدن کردیم. راس ساعت نه به کافه رسیدیم .

    فرهاد_ اخیش رسیدیم !

    _خسته شدم ...نفسم بالا نمیاد!

    وارد کافه شدیم . وسایل رو بردیم تو اشپزخونه ی کافه گذاشتیم و رفتیم سر یکی از میز ها نشستیم.

    عموحسن_خسته نباشید!حالا برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید که الان مشتری میاد.

    _راستی اسم کافه چیه؟؟

    عموحسن_(Paradise) یعنی بهشت.

    _چه اسم خفنی!
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    عموحسن_مرسی!مینا انتخابش کرده.

    بلند شدیم رفتیم دست و صورتمون و شستیم و اماده ی سرویس دهی شدیم.


    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    _اف.....چقدر کار کردم!

    سام_چی فکر کردی هر روز همین وضعه!

    _من خیلی گشنمه غذا برای خوردن نداریم؟

    سام_برو تو اشپزخونه ببن چیزی پیدا می کنی ؟

    وارد اشپزخونه شدم ودر یخ چال باز کردم سرم رو بردم داخل ببینم چیزی پیدا می کنم که صدای نازکی از پشت سرم امد و گفت:دنبال چیزی میگردین؟

    _دنبال یه چیزی برای خوردن میگرم!

    پریا_تخم مرغ هست وردار سرخ کن بخور.

    _گوجه ندارید؟املتش کنم.

    پریا_کوری!خوب خودت نگاه کن دیگه!

    جملش رو که تموم کرد سریع رفت .

    با خودم گفتم عجب این جن ها چه موجودات عجبین چه سریع خودمونی میشن!هنوزیه ماه نیست که اومد.

    مینا که از ساعت شیش ونیم اومده بالا سرم ،فرهاد هم بدبخت از بس تنهایی کشیده اومده چسبیده به من ،سام هم خو کار نمی کنه بیست چهار ساعت قربون صدقه ی زیبا میره اینم از پریا انگار خجالتی ولی اصلا اینطور نیست.

    املت درست کردم و خواستم بخورم که فرهاد با صدایی خنده دار گفت:به به پسرعمو چی داری؟

    _به املت نگا نکن بهت نمیدم!

    فرهاد_رادین عزیزم!من و تو باهم از این حرفا نداریم.

    سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و باهم شروع به خوردن کردیم.

    داستم با فرهاد حرف میزدم که مینا اومد گفت :داداش رادین عمو حسن کارت دار.

    از جام بلند شدم و به سمت اتاق مدیریت حرکت کرد.درباز کردم و رفتم داخل و گفتم: عمو حسن با من کاری داشتید.

    عمو حسن_بیا دارم برنامه ی مرخصی هات رو توی هفته میچینم !

    اینجا یه قانون داریم همه ما باید تحصیل کنیم اینجا فقط تو و پریا هستید که درس هاتون تموم نشده روزها وساعت هایی که دانشگاه داری رو بگو تاببینم باید چکار کنم.

    این حرف رو که زد خیلی خوش حال شدم بالاخره می تونستم یه روز از هفته رو دوستام رو ببینم.

    بعد از کلی حرف زدن درباره ی دانشگام از اتاق بیرون اومدم به سمت اتاقم حرکت کردم در اتاقم باز بود اما کسی داخل اتاق نبود داخل راه رو داد زدم کسی داخل اتاق من اومده؟؟

    هیچ کس جوای نداد. رفتم تو اتاق درم پشت سر خودم بستم روی تخت دراز کشیدم. چراغ ها رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم خوبی اتاق من اینه که از هر چراغ دوتا کلید داره که یکی شون بالای تخته بخاطرهمین نیازی نیست از روی تخت بلند شم برم چراغ ها رو خاموش کنم. چشمام رو روی هم نگذاشته بودم که صدای شکست شیشه از توی سالن اومد؛به سرعت پریدم داخل سالن جسمی غرق در خون روی زمین افتاده بود.داد زدم گفتم کمک:اما هیچ کس نیومد.

    باصدایی رو به مرگ گفت: بیا اینجا بیاد پیغام مهمی رو به عموحسن برسونی!

    سریع رفتم کنارش نشستم با صدایی نگران گفتم: بگو گوش میدم!

    _به عمو حسن بگو....بگو...شکار..چی...ها...اومدن!

    حرفش که تموم شد عمو حسن سریع وارد سالن شد.

    عموحسن_سعید چی شده حرف بزن؟

    _نفس میکشه اما بیهوشه اگه سریع کمکش نکنیم ممکنه بمیره

    عموحسن_بیا کمک کن بزاریمش توی اتاق!

    با عموحسن سریع دست به کارشدیم و دست و پاهاش رو گرفتیم و بردیم توی اتاق عمو حسن!

    عمو حسن_کی این بلا رو سرش اورده به تو چیزی نگفت؟

    _گفت شکارچی ها اومدن!

    حرفم تموم نشده بود که صورتش به حالت شک زدگی در اومد.

    عموحسن_برو سریع بچه ها رو از خواب بیدار کن باید بریم!

    _کجا چرا باید بریم؟

    عموحسن_خواهش میکنم نپرس فقط بچه ها رو بیدار کن بهشونم از چیزی که شنیدی چیزی نگو ! همه رو داخل سالن جمع کن تا من بیام!

    بدون حرف رفتم در تمامی اتاق ها رو زدم همه رو بیدار کردم و داخل سالن جمع کردم عموحسن اومد پایین و بالحنی نگران گفت:بچه ها باید از اینجا بریم نپرسید چرا فقط سریع اماده شید که بریم!

    همه باعجله به اتاق ها شون رفتن و وسایلشون روجمع کردن واماده ی رفتن شدن. به سمت پریا حرکت کردم وگفتم مینا کجاست ؟

    پریا_خوابه هر کار می کنم بیدار نمیشه!

    _من میرم میارمش!

    سریع رفتم بالا وارد اتاق پریا و مینا شدم مینا رو صدا کردم امابیدار نشد بغلش کردم و رفتم پایین.

    پریا_بدش من این طوری که راحت نیستید!

    _راحتم!نمی خواد سریع برید سوار ماشین ها شید!

    عموحسن_رادین ما یه ماشین کم داریم میتونی بری از خونه یه ماشین بیاری؟

    _باشه اما این طوری که خیلی طول میکشه؟

    عموحسن_مثلا جنی از طی العرض استفاده کن!

    _چطوری من که بلد نیستم؟

    عموحسن_کاری نداره چشمات رو ببند و جایی که میخوای بری رو تصور کن!

    بدون حرف مینا رو به عمو حسن دادم و چشمام رو بستم وحیاط خونه رو تصور کردم بعد از چند ثانیه دنیای اطرفم شروع به تغییر کرد. دیدم وسط حیاط ایستادم بعد از چند ثانیه تلفونم زنگ خورد.

    _الو،چته فرهاد الان وقت زنگ زدنه ساعت سه ی شب

    فرهاد_هیچی خواستم جات رو پیدا کنیم الان میایم اونجا .!

    چند ثانیه بعد فرهاد و پریا با مینا ظاهر شدن .

    _من رفتم سویچ های ماشین رو بیارم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    بعد از چند دقیق اومدم بیرون ماشین رو روشن کردیم و راه افتادیم.

    فرهاد_ حالا کجا داریم میریم؟

    _بابات به من گفت سیاه بیشه بایستید!

    پریا_بچه ها میوه و کیک اوردم اگه خواستید بگید.

    سری به نشونه ی تایید تکون دادم .

    حدود ساعت چهار نیم بود که سیاه بیشه رسیدم. یعد از کمی جلو رفتم بالاخره ماشین عمو حسن رو دیدم وایستادم.

    ازماشین پیاده شدم و به سمت عمو حسن حرکت کردم.

    _عموحسن چه خبر این طرفه بهوش نیومد؟

    عموحسن_چرا ولی بعد دوباره خوابید!

    _حالا می خوایید چکار کنید،میریم شمال؟

    عموحسن_فعلا میریم شمال تا ببینم چی میشه!

    پریا_عمو زیرپایی پهن کنیم کمی بشینیم!؟

    عموحسن_نه نمی خواد کمی جلو تر رستوران هست اونجا یه چیزی میخوریم و استراحتم میکنیم!

    دوباره سوار ماشین شدیدم تا بالاخره به یه رستوران رسیدم.

    _فرهاد بیدار شو رسیدم!

    فرهاد_کجا رسیدیم!

    _حرف نزن پیاده شو میخوایم یه چیزی بخوریم.

    مینا_صبح بخیر!کجاییم؟

    پریا _امدیم مسافرت!

    مینا_چه خوب!رادین تو هم اومدی!

    _ په نه په!من نیام مسافرت که صفا نداره!

    پیاده شدیم و رفتیم زیر یکی از الاچیقا زیرپایی پهن کردیم ونشستیم.

    سام_فرهاد پاشو بریم یه چیزی بخریم بیاییم!

    فرهاد سام باهم رفتن که برای صبحونه ی یه چیزی بخرن و بیاین!

    منم رفتم کنار عمو حسن و اون مرده نشستم دیدم بهوش اومده.

    خطاب بهش گفتم:حالت چطوره بهتری؟

    سعید_بهترم،من سعیدم تو اسمت چیه؟

    _ من رادینم!......عموحسن به نظرتون کی میتونیم برگردیم؟

    عمو حسن_معلوم نیست!هرچند روز یک بار به نوبت برمیگردیم تهران شروگوشی اب میدیم.

    _خوب!عمو چقدر دیگه باید بریم تا برسیم؟

    عموحسن_ حدود یه ساعت رانندگی داریم بعد میرسیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    سعید_رادین شنیدم تازه واردی درسته؟

    _اره!میشه گفت دوره ی جدیدی از زندگیم رو شروع کردم تا یه ماه پیش انسان بودم اما الان جنم.

    سعید_نه تو جن نیستی!

    _پس دقیقا من چی هستم؟

    کمی براندازم کرد و برای لحظه چشماش رو بست بعد از اینکه باز کرد شکل چشماش عوض شد و دوباره برندازم کرد. وبا شک گفت:

    سعید_تاحالا کسی مثل تو رو ندیدم از ظاهر شبیه آدمایی ولی از درون جنی!

    عموحسن_بنظرت دو رگس ؟

    سعید_نه دورگه هم از درون هم از نظر ظاهری شبیه انسان هان رادین فرق داره......رادین بلدی از قدرتات استفاده کنی؟

    _فقط بلدم از طی العرض استفاده کنم!قدرت های دیگم نمیدونم چین؟

    سعید_بعد از اینکه رسیدیم بهت کمک میکنم بتونی ازقدرتات استفاده کنی!

    فرهاد و سام بالاخره با یه سینی اومدم.کنارهم نشستیم و صبحونه خوردیم.

    نگاهی به اسمون کرد خورشید اروم اروم داشت اسمون رو روشن میکرد

    ابرهای سفید داخل اسمون به شکل های قشنگی در اومده بودند.

    حدود ساعت شیش و نیم بود که دوباره سوار ماشین ها شدیم وبه راهمون ادامه دادیم .

    مینا_حوصلم سر رفته اهنگ میزاری؟

    _باشه اهنگم برات میزارم!

    فلشم رو در اوردم و خواستم پلی کنم که مینا فلشی بهم داد و گفت

    مینا_اگه میشه اینو بزار.

    فلشش رو گرفتم و پلی کردم اولین اهنگ که پلی شد خواستم بالا بیارم.

    اهنگ های حامد همایون بود حالم از ازش بهم میخوره دلم نمیومد اهنگ قطع کنم. مینا داخل راه با اهنگ میخوند کلا دختره شیرینی من که دوسش دارم اما فرهاد دم به دقیقه سرش داد میزد میگفت باهاش نخون حالمون رو بد کردی!

    _پریا یکم کیک بهم میدی؟

    پریا_بیا اینم کیک شکلاتی!

    _چقدر خوشمزس کی درستشون میکنه؟

    پریا_خوب سوال داره دیگه معلومه من!

    _تو...تو کیک بلدی درس کنی اخه؟!

    مینا_پس چی خواهرم بهترین کیک ها رو درست میکنه؟

    _هه...تاجایی که من میدونم هی داد میزنه کیکم سوخت بعد زبیا میاد یکی دیگه درس میکنه!من بد بختم هرهفته باید برم مواد کیک بگیرم، این فرهاد .....حاضرنیست دیگه با من بیاد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    پریا_اه حالا که من بلد نیستم چیزی درست کنم دیگه نگی پریا تورو خدا برام یه چیزی درست کن دارم از گشنگی میمرم!

    _دو بار بیشتر بهت گفتم!بعدم که درس کردی مزه ....نمیداد!

    جملم که تموم شد پریا محکم زد پس کلم و با عصبانیت گفت

    پریا_یه بار دیگه از دست پختم ایراد بگیری کشتمت!

    _وای....ترسیدم.........

    جملم تموم نشده بود که دوباره محکم زد پس کلم.واقعا دست سنگینی داشت هربار که میزد فکر میکرد الان که سرم کنه شه.

    ساعت هشت و نیم بود که به یه ویلا رسیدم.پیاده شدیم و در زدیم یه زن حدود پنجاه شصت ساله امد در رو باز کرد وبالحنی تمسخر امیز به عمو حسن گفت

    زن_پیر شدی حسن !

    عموحسن_اره نه تو که اصلا عجوزه نشدی !

    زن رو به فرهاد کرد و اومد جلو و فرهاد رو در اغوش گرفت گفت:

    زن_عمه فدات بشه چه بزرگ شدی !

    دهنم باز موند عمه این خواهر عمو حسنه یعنی عمه فرهاد .

    زن_دم دربده بیاین تو!

    همه وارد شدیم ویلای بزرگی بود داخل حیاط زن با همه احوال پرسی کرد.

    _ببخشید چی صدا تون کنیم؟

    زن_رادین بود اسمت...همون عمه صدام کنید؟

    _عمه شما تنها زندگی میکنید؟

    عمه_شکارچی ها بچه هام رو کشتن برای همین دیگه تنهام.

    وارد هال شدیم دیدم عمو حسن داره روزنامه میخونه رفتم کنارش نشستم و گفت:عمو یه سوال داشتم؟

    عموحسن_بله ...راحت باش بپرس؟

    _این شکارچی ها کین؟

    عموحسن_شکارچی ها به دو دسته تقسیم میشن شکارچی هایی که ادمن و جن ها رو شکار میکنن و شکارچی که جن هستن که هم جن و ادما رو شکار میکنن که فعلا ما از دسته ی دوم نداریم!

    _یعنی ما از دسته شکارچی هایی که ادمن فرار کردیم!

    _درسته! من یه کم دیگه باید برم قنادی برادرم از اونجا خبر بگیرم بیام حواست به بچه ها باشه به فرهاد هم گفتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا