نسیم، مانند یک دست نوازشگر، میوزید و روح خسته و مشتاق به خوابم را نوازش میکرد. آه! چه اندازه این نوازش سبک را میستودم و چه اندازه دیدن سپیدهدم، خستگی و شببیداریام را تسکین میداد. دیدن نورهای تیزی که لجوجانه از پشت بام کاشانه ها سر به بیرون میکشید، سایهای که مدام پایینتر میرفت، دمایی که رو به افزایش بود، این خلوتی و سکوت. نه، گوش بسپار و بشنو؛ اصواتی که هر کدامشان هزار و یک معنی را در پشت خود مخفی کردهاند. چهگونه میتوان بیتوجه از کنارشان گذر نمود؟ وجود انسان را این چیز ها شکل میدهد، انسانبودن به متفکربودن است. از کنار همهچیز ساده گذرکردن درست نیست. برخی مسائل را که ارزش وقتگذاشتن ندارند موافقم؛ اما بال یک پرنده، یا یک برگ درخت و بال پروانه، جداً جای تعقل ندارد؟ اینها حاصل افکار من دیوانه است. این را با تمام وجودم حس میکنم که با مردمان اطرافم یک فرق و یک تفاوت ناآشنا دارم و قادر به درک آن نیستم. اصلا بیخیالش، زندگی دو روز است و مانند برق و باد میگذرند؛ خواندن افکار دیگر افراد که هیچ ربطی به ما ندارند، چه فایده دارد؟ بیا دست از دست هم جدا سازیم، به تنهایی، به میل خویش، با عقل و تفکر و ذهن باز، ادامهی این جاده را طی کنیم که زندگی اینگونه آسودهتر است!
آخرین ویرایش توسط مدیر: