***
بعد از کلنجاررفتن با خودم، به این نتیجه رسیدم که ماه پشت ابر نمیماند و آخر که کیوان همهچیز را میفهمد؛ چرا جار نزنم که دیشب عقد کردم؟ گوشی روی اسپیکر بود، نگذاشتم حرفی بزند و به سرعت مانند کسانی که کلهپاچه خوردهاند، شروع به صحبت کردم:
-الو؟ کیوان هیچی نگو لطفا! میخواستم... میخواستم چیزی بگم که...
پوفی کشیدم و ادامه دادم:
- که شنیدنش برای تو سخته مثل گفتنش برای من! فقط خواهش میکنم... خواهش میکنم قضاوتم نکن! دوستی ما از اولش هم اشتباه بود. منِ هجدهساله اون هم از این خانوادهی مذهبی که خودت میدونی بی اجازهشون آب هم نمیتونم بخورم با این کارم فقط خودم و تو رو یک سال تموم بازی دادم. من رو ببخش کیوان! ببخش که نتونستم پایبند این عشق الکی بمونم. تو فقط نوزدهسالته، تازه داری وارد دانشگاه میشی. چهطور میتونی یه زندگی رو بچرخونی؟ تو هنوز برای این عشق و عاشقیها بچهای! متاسفم که رفیق نیمهراه بودم؛ اما دیشب نامزدیم بود. من رو ببخش و بدون این آخرین تماس ما خواهد بود!
صدایش، آن صدای لعنتیاش درنمیآمد؛ تنها صدای نفسهایش بود که سکوت بینمان را میشکست. بلند شدم و سراسیمه اتاق را متر کردم.
- کیوان بگو! من رو میبخشی؟
بعد از مکثی طولانی گفت:
-دوستش داری؟ دوستت داره؟
- به علی قسم که نمیدونم؛ یعنی هنوز حسی به هم نداریم. شاید هم پیدا شده باشه؛ اما اونقدر نیست که بگم دوستش دارم.
خندید؛ از آن خندههای تلخ که از هزار فحش و سرکوفت و نفرین بدتر بود.
-خوبه، خوشبخت بشی!
در همان حالت رژهرفتن، لای در را نگاه کردم تا کسی پشتش نباشد. دوباره سر جایم نشستم و هندزفری را توی گوشم فرو کردم.
-یعنی من رو بخشیدی؟ واقعا انتظار این برخورد آروم رو نداشتم. امیدوارم با کسی که لایقته خوشبخت بشی.
-ترک ما کردی؛ ولی با هر که هستی یار باش!
و تلفن را قطع کرد. نفسنفس میزدم، حالم بد بود. بعد از حرفهای امیر و حالا کیوان شکسته بودم. چهقدر ساده میتوان از من گذشت؛ منی که دیگر هیچکس دوستم ندارد.
بعد از کلنجاررفتن با خودم، به این نتیجه رسیدم که ماه پشت ابر نمیماند و آخر که کیوان همهچیز را میفهمد؛ چرا جار نزنم که دیشب عقد کردم؟ گوشی روی اسپیکر بود، نگذاشتم حرفی بزند و به سرعت مانند کسانی که کلهپاچه خوردهاند، شروع به صحبت کردم:
-الو؟ کیوان هیچی نگو لطفا! میخواستم... میخواستم چیزی بگم که...
پوفی کشیدم و ادامه دادم:
- که شنیدنش برای تو سخته مثل گفتنش برای من! فقط خواهش میکنم... خواهش میکنم قضاوتم نکن! دوستی ما از اولش هم اشتباه بود. منِ هجدهساله اون هم از این خانوادهی مذهبی که خودت میدونی بی اجازهشون آب هم نمیتونم بخورم با این کارم فقط خودم و تو رو یک سال تموم بازی دادم. من رو ببخش کیوان! ببخش که نتونستم پایبند این عشق الکی بمونم. تو فقط نوزدهسالته، تازه داری وارد دانشگاه میشی. چهطور میتونی یه زندگی رو بچرخونی؟ تو هنوز برای این عشق و عاشقیها بچهای! متاسفم که رفیق نیمهراه بودم؛ اما دیشب نامزدیم بود. من رو ببخش و بدون این آخرین تماس ما خواهد بود!
صدایش، آن صدای لعنتیاش درنمیآمد؛ تنها صدای نفسهایش بود که سکوت بینمان را میشکست. بلند شدم و سراسیمه اتاق را متر کردم.
- کیوان بگو! من رو میبخشی؟
بعد از مکثی طولانی گفت:
-دوستش داری؟ دوستت داره؟
- به علی قسم که نمیدونم؛ یعنی هنوز حسی به هم نداریم. شاید هم پیدا شده باشه؛ اما اونقدر نیست که بگم دوستش دارم.
خندید؛ از آن خندههای تلخ که از هزار فحش و سرکوفت و نفرین بدتر بود.
-خوبه، خوشبخت بشی!
در همان حالت رژهرفتن، لای در را نگاه کردم تا کسی پشتش نباشد. دوباره سر جایم نشستم و هندزفری را توی گوشم فرو کردم.
-یعنی من رو بخشیدی؟ واقعا انتظار این برخورد آروم رو نداشتم. امیدوارم با کسی که لایقته خوشبخت بشی.
-ترک ما کردی؛ ولی با هر که هستی یار باش!
و تلفن را قطع کرد. نفسنفس میزدم، حالم بد بود. بعد از حرفهای امیر و حالا کیوان شکسته بودم. چهقدر ساده میتوان از من گذشت؛ منی که دیگر هیچکس دوستم ندارد.