کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
***
بعد از کلنجاررفتن با خودم، به این نتیجه رسیدم که ماه پشت ابر نمی‌ماند و آخر که کیوان همه‌چیز را می‌فهمد؛ چرا جار نزنم که دیشب عقد کردم؟ گوشی روی اسپیکر بود، نگذاشتم حرفی بزند و به سرعت مانند کسانی که کله‌پاچه خورده‌اند، شروع به صحبت کردم:
-الو؟ کیوان هیچی نگو لطفا! می‌خواستم... می‌خواستم چیزی بگم که...
پوفی کشیدم و ادامه دادم:
- که شنیدنش برای تو سخته مثل گفتنش برای من! فقط خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم قضاوتم نکن! دوستی ما از اولش هم اشتباه بود. منِ هجده‌ساله اون هم از این خانواده‌ی مذهبی که خودت می‌دونی بی‌ اجازه‌شون آب هم نمی‌تونم بخورم با این کارم فقط خودم و تو رو یک سال تموم بازی دادم. من رو ببخش کیوان! ببخش که نتونستم پایبند این عشق الکی بمونم. تو فقط نوزده‌سالته، تازه داری وارد دانشگاه میشی. چه‌طور می‌تونی یه زندگی رو بچرخونی؟ تو هنوز برای این عشق و عاشقی‌ها بچه‌ای! متاسفم که رفیق نیمه‌راه بودم؛ اما دیشب نامزدیم بود. من رو ببخش و بدون این آخرین تماس ما خواهد بود!
صدایش، آن صدای لعنتی‌اش درنمی‌آمد؛ تنها صدای نفس‌هایش بود که سکوت بینمان را می‌شکست. بلند شدم و سراسیمه اتاق را متر کردم.
- کیوان بگو! من رو می‌بخشی؟
بعد از مکثی طولانی گفت:
-دوستش داری؟ دوستت داره؟
- به علی قسم که نمی‌دونم؛ یعنی هنوز حسی به هم نداریم. شاید هم پیدا شده باشه؛ اما اون‌قدر نیست که بگم دوستش دارم.
خندید؛ از آن خنده‌های تلخ که از هزار فحش و سرکوفت و نفرین بدتر بود.
-خوبه، خوشبخت بشی!
در همان حالت رژه‌رفتن، لای در را نگاه کردم تا کسی پشتش نباشد. دوباره سر جایم نشستم و هندزفری را توی گوشم فرو کردم.
-یعنی من رو بخشیدی؟ واقعا انتظار این برخورد آروم رو نداشتم. امیدوارم با کسی که لایقته خوشبخت بشی.
-ترک ما کردی؛ ولی با هر که هستی یار باش!
و تلفن را قطع کرد. نفس‌نفس می‌زدم، حالم بد بود. بعد از حرف‌های امیر و حالا کیوان شکسته بودم. چه‌قدر ساده می‌توان از من گذشت؛ منی که دیگر هیچ‌کس دوستم ندارد.
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    خسته با حالتی زار داخل اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم.
    مادرم با چادر گلدار سفیدش بدون این که در بزند، وارد اتاق شد و با نگرانی و تشویش فریاد زد:
    - یا امام هشتم! یه پسرِ زنگ زده میگه من دوست‌پسرِ دخترتونم.
    فکم قفل کرد. خودم را باخته بودم و این را از صورت رنگ‌پریده‌ام به راحتی می‌شد فهمید.
    -یا امام هشتم تو رو جد این دختر بهش رحم کن!
    از روی تخت بلند شدم و شانه‌های مادرم را گرفتم و با من‌من گفتم:
    -مرتیکه... مزاحم! چی فکر کرده پیش... پیش خودش؟
    قطره اشک روی گونه‌ی برآمده‌ی مادرم سر خورد. حتما او هم می‌ترسید این ازدواج به هم بخورد. کاش حرف سوری را گوش می‌کردم و همه‌چیز را کف دست کیوان نمی‌گذاشتم.
    -قربونت برم تو برو با ملیحه حرف بزن، بگو این کارا آخر عاقبت نداره ها... بگو بابات بفهمه سرت رو از تنت جدا می‌کنه. من نمی‌خوام حتی باهاش روبرو بشم دختره‌ی بی‌آبرو چشم‌سفید! فکر کن جلوی چشمای من به تلفن خیره شده بود، الان هم خیلی عجیبه پا نشد بیاد این‌جا ببینه چه خبره!
    مثل احمق‌ها به مادر نگاه می‌کردم، نمی‌دانستم خوشحال شوم یا ناراحت.
    -میشه بگید پسرِ چی گفت؟
    -مادر، پسره‌ی بی‌اصل و نسب به من گفت گوشی رو بده به دوست دخترم. من بدبخت هاج و واج پرسیدم که چی میگی؟ دوست دخترت کیه؟ یهو برگشت گفت دردونه‌ی حاجی‌تون! بعد هم قطع کرد.
    در دل پوزخندی زدم و دردانه‌بودن خودم را به سخره گرفتم. همیشه فکر می‌کردم من دردانه‌ی حاج‌آقا هستم؛ اما حالا مادرم می‌گفت تصورات من غلط از آب درآمده و سوگولی کاخ پدرم ملیحه است! حتی از میان دو نفر هم، من انتخاب نشده بودم.
    ***
    صدایش اوج گرفت. از سادگی من حرصش گرفته بود. حق هم داشت؛ من آن‌قدر کیوان را ساده گرفتم که حالا شد سخت‌ترین دغدغه و مشکل زندگیم.
    - تو ساده‌لوح‌ترین زرنگی هستی که تا به حال دیدم! ساده‌لوحی چون به همه زود اعتماد می‌کنی. مثل همین اعتمادت به امیری که پول تو جیبیش رو هم باباش میده! الان میگی امیر بنز داره، همون بنز رو بفروشه کل زندگی‌مون رو می‌چرخونه؛ اما عزیزم همون بنز کادوی تولد این آقاست. شاید هم با ننه باباش قهر کرده، اونا هم برای آشتی تک فرزندشون یه بنز خریدن. حالا اگه بهت بگه می‌خواد به اموال باباش اضاف کنه حرف مفت زده. این که من می‌بینم فقط شعار میده. مثل همین که به حجاب تو گیر میده؛ اما منشی دفترش شکل شاخ‌های اینستاست. خیلی هم دل آقازاده رو بردن این بانوی پاکدامن!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    متعجب پرسیدم:
    -سوری کدوم منشی؟ بانوی پاکدامن یعنی چی؟ سوری نگو که زیر سر امیر بلند شده و می‌خواد سرم هوو بیاره!
    سوری شروع به خندیدن کرد.
    - کجای حرفم خنده داشت؟ دِ میگم حرف بزن، اصلا الان پاشو بیا خونه‌مون!
    سعی می‌کرد خنده‌اش را متوقف کند.
    -خونه‌تون نه، آماده شو بریم محل کار آقازاده. از قدیم هم گفتن چشم بینا به از گوش نابینا! حالا اگه قدیم الایام هم این دری وری رو نگفته باشن ایراد نداره، تو به روی خودت نیار.
    گوشی را روی مبل کرم‌رنگ پذیرایی پرتاب کردم. آرام و استوار به سمت اتاقم رفتم تا آماده شوم. سوری وقتی می‌گوید زود می‌آید؛ یعنی همین الان روبروی خانه‌مان پراید آلبالویی‌اش را پارک کرده و منتظر تشریف‌فرمایی من است.
    پنج دقیقه طول نکشید که با چادر از اتاق بیرون آمدم. همان موقع سوال‌های مادرم آغاز شد و ملیحه که دلیل اخم‌های مادرش را نمی‌دانست، سوالی به من چشم دوخته بود.
    -کجا با این عجله؟
    -دارم میرم شرکت امیر.
    اخم‌هایش از هم باز شد و با لبخند گفت:
    -الهی قربونت برم مادر، واستا برات آژانس بگیرم.
    به سرعت به سمت راهرو رفتم و در حالی که کالج‌های سورمه‌ایم را به پا می‌کردم گفتم:
    -سوری دم دره.
    و منتظر پاسخی از جانب مادر نماندم.
    سوری با مانتو و شلوار ارتشی و شال مشکی کنار ماشینش قد علم کرده بود.
    - دیر اومدی؛ ولی جای بخشش هست، اصلا میگن بخشش از بزرگونه.
    سوار ماشین شد و من هم پس از ردکردن خیابان سوار شدم.
    آهنگ‌های قدیمی سوری همیشه موجبات عصبانی‌شدن من را فراهم می‌کرد. برایم عجیب بود وقتی این همه آهنگ خوب جدید هست چرا گیر داده به عارف و ابی؟!
    -خب حالا نمی‌خوای بگی از امیر چی دیدی؟
    زبانش را بیرون آورد و گوشه‌ی لبش گذاشت. با گوشه‌ی چشمش مرا رصد کرد.
    - الان می‌ریم بهت میگم. حالا هم سکوت کن نادان! نمی‌دانی حواس راننده پرت می‌شود؟
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    در سکوت عذاب‌آور ماشین داشتم آتش می‌گرفتم که به یک‌باره گفت:
    -امیر کی میاد دنبالت؟
    به ساعت مچی‌ام نگاه کردم و با نگرانی گفتم:
    -وای سوری! ساعت یه ربع به چهاره، امیر گفت رأس پنج دم در خونه‌مونه.
    با نگاهی مطمئن از آینه جلوی ماشین، عقب را دید زد و با آرامشی که در وجودش نهادینه شده بود، گفت:
    - جوجه پیاده شو! به محل کار آقاتون رسیدیم.
    آقاتون را جوری کشید انگار که هنوز هم به رابـ ـطه‌ی من و امیر شک داشت.
    بند چادرم را روی سرم کشیدم و در را باز کردم. قبل از اینکه کاملا پیاده شوم، سوری سوتی کشید و آرام گفت:
    -چادر رو بکش کامل جلوی اون صورت بی‌ریختت که یهو نشناست.
    حرفش را گوش دادم و به جز یکی از چشم‌هایم بقیه اجزا را پوشاندم. حیف آن شال سورمه‌ای با شعر زیبای رویش که نباید مشخص می‌شد!
    با هم به سمت پله‌های ورودی قدم برداشتیم که مرد سال‌خورده‌ی نگهبان ساختمان راهمان را سد کرد.
    -کجا؟ با کی کار دارید؟ مثل چی سرتون رو انداختید پایین دارید می‌رید!
    سوری تاری از موهای فرش را دور انگشتش پیچاند و با لودگی گفت:
    -ببینم به این املاکی‌ها پول خوب میدن؟ آخه عجیب این واحد املاکِ به دلم نشسته. گفتم اگه از راه املاک آدم به یه همچین مکانی می‌رسه منم برم تو کار مشاوره.
    مرد سال‌خورده دستی به لباس آبی کمرنگ و چروکش کشید و با غیظ گفت:
    - خب بستگی داره. بعضی‌ها توش موفق میشن بعضیا نه.
    سوری پوزخندی زد و با مژه‌های مصنوعی بلندش، چشمکی روانه من کرد و رو به مرد گفت:
    -حق با شماست حاجی؛ اما بین کسی که با تلاش خودش موفق شده با اونی که با پول و شهرت باباش به این‌جا رسیده تفاوت از زمین تا کهکشونه! همین شما، چه‌قدر زحمت کشیدی آخر شدی یه نگهبان ساده، اون‌وقت این آقازاده‌ها ساعت دوازده ظهر پا میشن و تا هشت شب مشغول استغفرالله شونن! شما زحمت می‌کشید اونا پولش رو به جیب می‌زنند.
    با آرنج ضربه‌ای حواله بازوی پر و گوشتی‌اش کردم که به جای او آرنج ضعیف خودم درد گرفت، با خشم گفتم:
    -سوری، من ساعت پنج باید خونه باشم. د بهش بگو با کی کار داریم بذاره تو بریم.
    سوری به میز نگهبان نگاهی انداخت و گفت:
    - حاجی ما با منشی آقای فرهود کار داریم. واسه امر خیر اومدیم؛ یعنی این حاج خانوم اومده برای تحقیق راجع به همین جیـ*ـگر منشی.
    حاج‌آقا با چشم‌های درشت‌شده یک نگاه به سوری و بعد نگاهی به من انداخت.
    -خب زودتر بگید امر خیره، بفرمایید داخل حاج خانوم.
    در دل ناسزایی نثار سوری کردم و به راهم ادامه دادم. از آسانسور بالا رفتیم و داخل ساختمان شدیم.
    کنار دفتر نوشته بود «وکیل پایه یک دادگستری امیرحسین فرهود»
    سوری زنگ در را فشرد و کمر مرا به سمت پایین فشار داد. تقریبا مانند پیرزن‌ها شده بودم.
    دختر جوانی با مانتوی کوتاه و جذب سورمه‌ای که تمام هیکلش را نمایان می‌کرد در را گشود.
    - امیرجان هست؟
    جا خوردم. لعنت به تو سوری که همیشه مرا سکه یک پول می‌کنی!
    دختر با لب‌های کج و معوج نگاهی به سر تا پای سوری انداخت و با حالتی تمسخرگونه گفت:
    - به شما ربطی داره؟ از کی تا حالا آقای فرهود برای شما غریبه‌ها شده امیرجان؟!
    سعی کردم سرم را کمی بالا بگیرم تا چهره‌اش را برانداز کنم. چشم‌هایش عجیب مسخ‌کننده بود. عسلی چشمانش توان داشت که هر مردی را به خود جذب کند. مژه‌های بلند و فر، زیر و روی چشم‌های زیبایش را کاملا سیاه کرده بود. لب‌های قلوه‌ای‌اش را رژ غلیظ قهوه‌ای کشیده بود و خال لبش بیش از هرچیز خودنمایی می‌کرد. این زن به راحتی می‌توانست هر که را که می‌خواست تصاحب کند!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    دیدن این چهره، کافی بود تا شکست را قبول کنم.
    شکست واژه‌ای که تمام عمر مرا در بر می‌گرفت. از بدو تولد که مادربزرگم به مادرم سرکوفت می‌زد:« چرا بچه‌ات دختر شده؟ این بچه دو کیلویی به چه درد اجداد ما می‌خوره؟ چه‌قدر هم سیاه و زشته! بینیش رو ببین، تمام صورتش رو گرفته. نیمچه عضله در وجود این فندق نیست و...»
    شکست بعدی‌ام در کلاس اول دبستان بود که به بار نشست، آن‌گاه که از شدت آرام و مظلوم‌بودنم در یک گوشه می‌نشستم و چشم‌هایم را به معلم پیر و اخمویمان می‌دوختم و مقنعه‌ام را شلخته جلوی صورت و چانه‌ام قرار می‌دادم. بچه‌های کلاس راجع به من پچ‌پچ‌هایی می‌کردند که خودم از شنیدن حرف‌هایشان شوکه می‌شدم! یکی می‌گفت:« انگاری سرطان داره. شاید هم ابروهاش کلا در نیومده!»
    دیگری نچ‌نچی می‌کرد و با دست اشاره‌ای به من می‌کرد و می‌گفت:« شکل و شمایلش به این مدارس غیرانتفاعی نمی‌خوره. به جان خودم دختر کارگر همون آقا خوش‌تیپ است که صبح‌ها میارتش!»
    دیگری قهقهه سر می‌داد و در گوش کناری‌اش می‌گفت:« شرش کی از مدرسه کم میشه؟ اصلا چرا آوردنش کلاس ما؟ دخترِ مثل افسرده‌هاست. انگار افغانیه!»
    و حرف‌هایی که اگر به گوش حاج هدایت بزرگ می‌رسید، نه من را و نه آن‌ها را زنده می‌گذاشت.
    آن‌قدر در زندگانی‌ام از این شکست‌ها خورده‌ام که دیگر تاب این شکست را، حالا هر چه می‌خواهند اسمش را بگذارند؛ چه شکست عشقی، چه طلاق ندارم.
    سوری ضربه‌ای به بازویم زد. به خودم آمدم و نگاهی به منشی خوش‌پوش آقای فرهود انداختم. گفتم:
    -آقای فرهود هستن؟
    با پوزخند نگاهی به صورت ساده و بی‌آرایشم انداخت:
    - خاله جان تو با آقای فرهود چی کار داری؟ کوچولو!
    سوری شروع به خندیدن کرد. قرار بود شکل پیرزن‌ها چادر سر کنم، نه اینکه مثل خاله‌ریزه‌ها شوم.
    سوری همان‌طور که می‌خندید گفت:
    -خاله‌ریزه عمته جونم. این دختری که این‌جاست اومده تا انتقام از بین رفتن دخترونگی و جوونیش رو از فردی متعرض بگیره. حالا میگی ما بریم تو یا خودمون از این درد بمیریم؟
    نه تنها منشی، بلکه این‌بار من هم چشم‌هایم مانند نعلبکی بزرگ شد.
    زیر لب گفتم:
    -سوری نکنه می‌خوای بریم تو؟! امیر من رو این‌جا ببینه از هستی ساقطم می‌کنه.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    پشت دستش را به من نشان داد؛ یعنی «خفه شو! اگر نشوی استخوان‌هایت را خرد می‌کنم.» منشی چانه‌ام را گرفت و نگاهی به تمام اعضای صورتم انداخت و با وقاحت پرسید:
    -خیلی درد داشتی؟ آخی! من هم اولین‌بار این‌طوری شدم؛ اما این هم باید بدونی که دادگاه تنها کاری که می‌کنه اینه باید زن اون یارو بشی. تو که این رو نمی‌خوای؟
    چشم‌هایم گردتر شد. اگر امیر فرهود الان پشت سرمان بود حتما به جرم این بی‌آبرویی، جد و آبادم را جلوی چشمم می‌آورد.
    بی‌حرف نگاهش کردم که صدای امیر آمد:
    - خانم شیدا کجایید؟
    از ترس، سرم را پایین انداختم و کنار چادر را داخل مشتم فشردم.
    چه‌قدر هم با ناز اسمش را صدا می‌زد. شیدا به خودش آمد و نیم‌نگاهی به ما انداخت و بلند داد زد:
    -آقای فرهود، دو نفر اومدن که وکالتشون رو قبول کنید. البته وقت نگرفته بودن و یهو سر خودشون رو انداختن پایین و داخل شدن. حالا اجازه می‌دید بیان داخل اتاقتون؟
    به محض شنیدن صدای پای امیر، چادر را محکم‌تر دور صورتم پیچیدم تا جز چشمم جای دیگری برای نمایش نباشد. می‌ترسیدم بعد از ازدواجمان به‌خاطر این حماقت سوری را دیگر نبینم.
    منشی به محض دیدن امیر، شالش را کمی جلو کشید و چندبار پلک زد.
    - این خانم‌ها هستند.
    امیر سرش را پایین انداخت و با خونسردی گفت:
    -شرمنده من قرار دارم. خانم سروش، برای فردا یه وقت بهشون بدید.
    سوری با گریه‌های ساختگی جلویش ایستاد و دست‌های گره‌زده‌اش را از هم باز کرد. در حالی که بغض کرده بود گفت:
    -آقا خواهش می‌کنم! این تنها دوست منه، پای آبروی خانواده‌ش وسطه.
    نگاه میخکوب امیر را حس می‌کردم. رگ انگشت‌هایم را از شدت اضطراب می‌شکستم. اصلا نمی‌دانستم برای چه به این‌جا آمدم، فقط برای دیدن یک منشی؟
    به یک‌باره امیر رو به منشی گفت:
    -برید یه لیوان آب برای خانوم بیارید؛ خیلی حالشون بده.
    منشی به سرعت از ما دور شد، همان دورشدنش هم پر از ناز و عشـ*ـوه بود. امیر رو به سوری گفت:
    - خب شما بیرون باشید. دختر خانم شما بیاید داخل.
    گوشه‌ی لبم را گزیدم و با من‌من و صدایی که سعی در تغییر آن داشتم گفتم:
    -مزاحم نمی‌شیم فردا میایم، خدانگه‌دار.
    اما امیر دست‌بردار نبود. با دست در قهوه‌ای چوبی را گرفت و با لحن سردی گفت:
    -گفتم بیاید داخل اتاق من!
    رنگ روی صورتم نمانده بود. بعد از آنکه نیم‌نگاهی به سوری انداختم و چشم‌هایم را برایش چپ کردم، راهی اتاق شدم. پاهایم توان حرکت نداشت.
    از یک راهروی کوچک عبور کردیم. او جلوتر می‌رفت و من آرام پشت سرش حرکت می‌کردم.
    قبل از آنکه در سفیدرنگ اتاقش را باز کند، گفت:
    -من پسر هجده‌ساله نیستم که به‌خاطر امتحان‌کردنش بیای این‌جا. متاسفانه اون‌قدر بچه و نفهم هستی که پا توی هر قبرستونی می‌ذاری. خانوم ارغوان من هنوز شوهرت نشدم که پا توی دفترم می‌ذاری، حالا به هر دلیلی.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    سرخورده و نادم نگاهی اجمالی به تمام اعضای صورت برافروخته‌اش انداختم و روی چشم‌های به آتش نشسته‌اش خیره ماندم.
    -من... نمی‌خواستم آبروتون رو ببرم. به خدا نمی‌خواستم عصبانی‌تون کنم. فقط اومدم ببینمتون، هرچند که اشتباه کردم اومدم!
    قطرات اشک صورتم را نوازش می‌داد. با بغضی فروخورده گفتم:
    -ببخشید! دیگه تکرار نمیشه!
    انگار که آتش درونش خاموش شده باشد، چادرم را عقب کشید تا گردی صورتم مشخص شود. بعد با لحن آرامی که از امیر بعید بود کنار گوشم زمزمه کرد:
    -از زن‌های شکاک بدم میاد.
    یاد آن روزش افتادم که می‌خواست بداند چه کسی به من تلفن زده. بدون فکر گفتم:
    -نیست خودت شکاک نیستی!
    دستی به ریش‌هایش کشید و با ابروی بالاآمده گفت:
    - اگه شک داشتم به جای سوال گوشیت رو ازت می‌گرفتم! پرسش با شک کاملا متفاوته. آدم از بعضی‌ها می‌پرسه؛ اما بعضی‌ها رو بی‌خیال میشه به امان خودشون. ازت پرسیدم؛ چون وقتی اسمت وارد شناسنامه‌ام شد برام مهم شدی. حالا چه به‌خاطر پدر، چه به‌خاطر بانمک...
    جمله‌اش را ناتمام گذاشت. به صورت توپرم نگاهی انداخت و نیشخند زد. دستی به کاغذ دیواری کنار در کشید و گفت:
    -راستی خاله‌ریزه... دقیقا کی و به چه حقی دخترونگیت رو گرفته؟ الان تو دختر نیستی آیا؟ پس من برم دنبال یکی دیگه.
    مانند آتشفشانی بودم که هر ثانیه ممکن بود از خجالت و شرمندگی فوران کند. دستم را به در بسته‌ی اتاقش تکیه دادم و آواره‌ی زمین و هوا شدم.
    -همه‌ی حرفامون رو شنیدید؟
    دوباره به حالت عصبانی‌اش برگشت و لبش را کمی کج کرد:
    - راستی پسر عموت زنگ زده بود. می‌خواست حاج‌آقا براش کار پیدا کنه. گفتم بنگاه کار نداریم که.
    نمی‌دانستم از کار خودم شرمنده باشم یا کار پسر عموی احمقم شایان، کسی که از کودکی‌اش هم، عامل خرابکاری بود و عمویم به‌خاطر داشتن این پسر شرور و به درد نخور همیشه آه می‌کشید.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    به گودال‌های سیاهش خیره شدم و خواستم بگویم ببخشید که سر و کله‌ی منشی‌اش پیدا شد. نیم‌نگاهی به من و امیر که بدون کمترین فاصله کنار هم ایستاده بودیم، انداخت و با تعجب گفت:
    - رفته بودم آب برای این زنه بیارم که موبایلم زنگ خورد و دیر شد، ببخشید!
    نصف آب داخل لیوان روی سینی ریخته شده بود و شیدا بی‌توجه به آن نگاهش را بین من و امیر تاب می‌داد.
    -حالشون خدا رو شکر خوب شد، نیازی به آب ندارن.
    بعد رو به من کرد و با لحن سردی گفت:
    -متاسفانه ساعت از پنج گذشته و من نمی‌تونم باهاتون بیام خرید. چندان هم مهم نیست، هر چی خواستی بخر.
    بی‌توجه به چهره‌ی برافروخته من و نگاه برزخی شیدا، آستین پیراهن سفیدش را بالا داد و داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست.
    با دیدن چشم‌های گرد سوری که داخل راهرو ایستاده بود و من را می‌پایید خنده‌ام گرفت.
    به سمتم دوید و سر تا پایم را برانداز کرد. ناگهان سیلی‌ای به گوشم زد که صدایش در تمام سالن طنین‌انداز شد.
    -چرا می‌زنی دیوانه؟
    -ببینم تو سالمی؟ شناختت آره؟ ای سگ تو روحت که نقش هم نمی‌تونی بازی کنی! بیینم حالا نزد تو دهنت بعد بگه به ننه بابات میگم تو گفتی دختر نیستی؟ اصلا چرا با خنده از اون سالن بیرون اومدی؟
    با لبخند چهره‌ی بهت‌زده‌اش را برانداز می‌کردم که با دو تا دستش توی صورتش زد و با حالت زاری گفت:
    -یا خدا! نکنه بردنت اتاق خالی...
    جلوی دهانش راگرفتم و لبم را گزیدم.
    - بریم بیرون با هم صحبت کنیم، خب؟ هیچی نشد. خیلی هم خوش گذشت؛ اما نه از اون خوشی‌ها که توی ذهن منحرفت داری.
    از در دفتر خارج شدیم که همان حاج‌آقا جلویمان را گرفت و با لحن مقتدرانه‌ای رو به سوری گفت:
    -عروسی افتادیم یا نه دخترم؟ این دختر منشیه دل همه رو بـرده. البته این هم بگم زیاد دختر نجیبی نیست؛ ولی همین که آقای فرهود استخدامش کرده؛ یعنی یه ویژگی عالی داشته. حالا آقا داماد چند سالشه؟
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ***
    -کاظم خان، می‌خوام راجع به ملیحه حرف بزنم. امروز صبح یکی تماس گرفت و...
    جفت پا وسط حرفش پریدم و وارد سالن شدم.
    -سلام آقاجون، سلام خان جونم. خوبین؟ خوشین؟ ملیحه خوبه؟ یه خبر براتون دارم. بگم یا مامان می‌خوان صحبت کنند؟ البته اگه میشه بذارید من حرفم رو بزنم بعد شما بگید؛ چون درمورد شایانه.
    هردو سراپا گوش شدند. آقاجون به پشتی قرمز تکیه داده بود و مادر روبرویش دو زانو نشسته بود. کنار سینی‌ای که دو استکان خالی داخلش بود نشستم و لبم را تر کردم.
    -جونم براتون بگه، شایان زنگ زده به امیر، گفته به حاج‌آقا بگه براش کار پیدا کنه. پسره‌ی پررو فکر کرده حاج فرهود اینا آژانس کاریابی زدن. آقاجون چیزی بهش نگی مثل اون موقعی میشه که می‌گفت می‌خواد با ملیحه بازی کنه؛ اما دنبال مقاصد شوم خودش بود ها! الان هم که بیست و پنج سالش شده دیگه بچه نیست که عمو بگه جوونی کرده، غلط کرده! بابا آبروی من پیش اون خونواده خورد و خاکشیر شد. می‌فهمید که؟
    مادر بساط اخم و چشم‌غره‌هایش به پدر را باز کرد و با لحن پر از کینه‌ای گفت:
    -بچه تربیت نکردن که... پسره‌ی حیوون‌صفت فکر کرده آبرو بچه‌های من علف خرسه که به راحتی به بادشون بده؟ کاظم، به خدا اگه فردا پا نشی بری بزنی تو دهنش، نه من نه تو!
    سابقه نداشت مادر با آقاجون این‌طور صحبت کند. پدر جاخورده و پریشان، دستی به پایین ریش‌های سفیدش کشید و زمزمه‌کنان گفت:
    -فاطمه خانم، شما خون خودتون رو کثیف نکنید! به اخوی اطلاع میدم تا پسرش رو جمع و جور کنه. ارغوان تو کجا بودی؟ اگه با امیر بیرون بودی چرا با ماشین سوری رفتی و اومدی؟
    لبم را گاز گرفتم و با لحن لبریز از آرامشی گفتم:
    - با سوری رفتم دفتر امیر که کار داشت و ما هم برگشتیم. میگم آقاجون شما برای سوری ماشین خریدید؛ اما من رو حتی کلاس رانندگی نفرستادید. می‌خواستم اگه میشه فردا برم واسه ثبت‌نام...
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    چینی میان پیشانی بلند اما چروکش انداخت و با غیظ گفت:
    -تو دیگه شوهر داری، برو از اون اجازه بگیر!
    بیچاره زن! تا وقتی خانه‌ی پدر است مطیع اوامر اوست و بعد از ازدواج کنیز شوهر می‌شود! اصلا نمی‌دانم خدا وقتی ما را می‌آفرید، چرا در گوش جنس مذکر نخواند:« قوی‌بودن به زور بازو و تهدید جنس ضعیف‌تر نیست، به انسانیت و شعوره!»
    کاش پدرم همانند سایر پدرها بود و می‌دانست که آدم زنده وکیل وصی نمی‌خواهد، به خدا که نمی‌خواهد!
    خواستم بی‌خیال این حرف‌های صد من یه غاز شوم و به سمت اتاقم پا تند کنم که تلفن خانه زنگ خورد. مادر با دامن گل‌گلی‌اش که روی زمین کشیده می‌شد به سمت تلفن رفت.
    -الو؟
    -سوری مادر تویی؟
    -الهی قربونت برم! واستا الان میگم بیاد.
    از جایم بلند شدم و تلفن را از دست مادر گرفتم.
    - من رو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست
    شاید این آخرین‌باره...
    - داری آهنگ می‌خونی؟! الان وقتشه؟ بگو چی کارم داری می‌خوام برم بخوابم.
    نچ‌نچی کرد.
    - مرفه بی‌درد، ساعت شیش می‌خوابی؟ الان من باید سر حمالی‌هام برم اون‌وقت تو... واقعا متاسفم برای تربیت حاج کاظم که نهایت تربیتش این دختره‌ی تن‌پروره!
    -حرف می‌زنی یا قطع کنم؟
    - تو از چشمای من خوندی که از این زندگی خسته‌م... کنارت اون‌قدر آرومم که از مرگ هم نمی‌ترسم.
    -سوری!
    -سورتمه... خب داشتم می‌گفتم، کیوون زنگ بهم زد، به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی. از اینایی که گوشی‌هاشون همیشه سایلنته خوشم نمیاد، مثلا تو! آره دیگه بهم زنگ زد گفت بهت بگم اگه شب بهش زنگ نزنی یا جوابش رو ندی مجبور میشه همه چی رو به حاجی بگه و عکس‌هات رو براش بفرسته و خلاص!
    رنگ صورتم پرید. این مسئله به این مهمی را پیچاند و شوخی و مزاح کرد؛ یعنی آن‌قدر برایش بی‌اهمیت بود؟
    صدایم تحلیل رفت و طوری که کسی متوجه حرف‌هایم نشود و از چشم آقاجون که به تلفن و دهان من دوخته شده بود، دور بماند گفتم:
    -غلط کرده با تو! فکر کرده من رو تهدید کنه می‌ترسم؟ ببین از طرف من بهش بگو خونه و تلفنمون رو عوض کردیم پس‌ دهنش رو ببنده.
    تلفن را قطع کردم؛ اما گوشی را پایین نگذاشتم. با خودم بلندبلند حرف می‌زدم تا فکر کنند هنوز سوری پشت خط هست.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا