- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
نزدیک ساختمان یک طبقه پارک کرد، لباسش را برداشت و به سمت ساختمان رفت. در ورودی ساختمان را قفل کرد و پشتش یک صندلی گذاشت. وارد دستشویی زنانه شده و سپس از نبودن فردی مطلع شد. سه سرویس در آنجا موجود بود؛ به دلیل کوچک بودنشان، یکتا ترجیح داد در همان محوطه لباس عوض کند.
در مدت چند دقیقه لباس سبزش را با یک شلوار جین و مانتوی مشکی رنگ تعویض کرد. آرایش ملایمش را کامل پاک کرد. لباسش را برداشته و پس از باز کردن در ساختمان از آنجا خارج شد و مسیرش را به سمت فرودگاه کج کرد.
برایش پیام آمد، گوشیاش را برداشت و پیام را باز کرد:
- سلام، الان پیامت رو خوندم. رفیقهای من کارشون رو انجام دادن؛ ولی من سه روزه اومدم تهران.
ماشین را کناری پارک کرد:
- ای بابا! فکر میکردم کارها دستشه. خدا کنه بگیرنش.
کلاهگیسش را از سر بیرون آورد و لنزهایش را از چشمانش خارج کرد؛ همه را داخل یک پلاستیک کرده و از پنجره بیرون انداخت و دوباره به راه افتاد.
در یک چشم به هم زدن داخل هواپیما بود، اصلا نفهمید چطور با این پایش به اینجا رسیده است.
آنقدر به اتفاقات اخیر فکر کرد تا از خستگی به خواب رفت.
چشمهایش را باز کرد، یکی از مهمانداران صدایش میزد، اخمی کرد و گفت:
- بله؟
- رسیدیم.
بیتوجه به پایش چمدان را برداشت و پلههای تمام نشدنی هواپیما را پایین رفت. به سمت سالن اصلی رفت تا از فرودگاه خارج بشود. دلش برای همه تنگ شده بود و بیشتر از همه کنجکاو بود تا ببیند سورپرایز شایان چه بود؛ ناگهان پخش زمین شد، خصمانه به کسی که باعث افتادنش شده بود نگاه کرد. با دیدن چشمان آبیاش مبهوت و متحیر به او نگاه کرد.
- واقعا معذرت میخوام.
کمی نگاهش کرد و با چشمانی ریز شده گفت:
- ایرانی نیستید؟
سکوت کرد و از جای بلند شد، چشمان آبیاش چقدر آشنا بود و چهرهاش چقدر شبیه... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه، اینطوری نمیشه.
فردی را صدا کرد:
- میلاد، بیا!
سرتاپایش را آنالیز کرد، لباس نیروی انتظامی پوشیده بود. روی لباسش زده بود «رضا فهیمی» .
در مدت چند دقیقه لباس سبزش را با یک شلوار جین و مانتوی مشکی رنگ تعویض کرد. آرایش ملایمش را کامل پاک کرد. لباسش را برداشته و پس از باز کردن در ساختمان از آنجا خارج شد و مسیرش را به سمت فرودگاه کج کرد.
برایش پیام آمد، گوشیاش را برداشت و پیام را باز کرد:
- سلام، الان پیامت رو خوندم. رفیقهای من کارشون رو انجام دادن؛ ولی من سه روزه اومدم تهران.
ماشین را کناری پارک کرد:
- ای بابا! فکر میکردم کارها دستشه. خدا کنه بگیرنش.
کلاهگیسش را از سر بیرون آورد و لنزهایش را از چشمانش خارج کرد؛ همه را داخل یک پلاستیک کرده و از پنجره بیرون انداخت و دوباره به راه افتاد.
در یک چشم به هم زدن داخل هواپیما بود، اصلا نفهمید چطور با این پایش به اینجا رسیده است.
آنقدر به اتفاقات اخیر فکر کرد تا از خستگی به خواب رفت.
***
- خانم.چشمهایش را باز کرد، یکی از مهمانداران صدایش میزد، اخمی کرد و گفت:
- بله؟
- رسیدیم.
بیتوجه به پایش چمدان را برداشت و پلههای تمام نشدنی هواپیما را پایین رفت. به سمت سالن اصلی رفت تا از فرودگاه خارج بشود. دلش برای همه تنگ شده بود و بیشتر از همه کنجکاو بود تا ببیند سورپرایز شایان چه بود؛ ناگهان پخش زمین شد، خصمانه به کسی که باعث افتادنش شده بود نگاه کرد. با دیدن چشمان آبیاش مبهوت و متحیر به او نگاه کرد.
- واقعا معذرت میخوام.
کمی نگاهش کرد و با چشمانی ریز شده گفت:
- ایرانی نیستید؟
سکوت کرد و از جای بلند شد، چشمان آبیاش چقدر آشنا بود و چهرهاش چقدر شبیه... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه، اینطوری نمیشه.
فردی را صدا کرد:
- میلاد، بیا!
سرتاپایش را آنالیز کرد، لباس نیروی انتظامی پوشیده بود. روی لباسش زده بود «رضا فهیمی» .
آخرین ویرایش توسط مدیر: