کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
نزدیک ساختمان یک طبقه پارک کرد، لباسش را برداشت و به سمت ساختمان رفت. در ورودی ساختمان را قفل کرد و پشتش یک صندلی گذاشت. وارد دستشویی زنانه شده و سپس از نبودن فردی مطلع شد. سه سرویس در آن‌جا موجود بود؛ به دلیل کوچک بودنشان، یکتا ترجیح داد در همان محوطه لباس عوض کند.
در مدت چند دقیقه لباس سبزش را با یک شلوار جین و مانتوی‌ مشکی رنگ تعویض کرد. آرایش ملایمش را کامل پاک کرد. لباسش را برداشته و پس از باز کردن در ساختمان از آن‌جا خارج شد و مسیرش را به سمت فرودگاه کج کرد.
برایش پیام آمد، گوشی‌اش را برداشت و پیام را باز کرد:
- سلام، الان پیامت رو خوندم. رفیق‌های من کارشون رو انجام دادن؛ ولی من سه روزه اومدم تهران.
ماشین را کناری پارک کرد:
- ای بابا! فکر می‌کردم کارها دستشه. خدا کنه بگیرنش.
کلاه‌گیسش را از سر بیرون آورد و لنزهایش را از چشمانش خارج کرد؛ همه را داخل یک پلاستیک کرده و از پنجره بیرون انداخت و دوباره به راه افتاد.
در یک چشم به هم زدن داخل هواپیما بود، اصلا نفهمید چطور با این پایش به این‌جا رسیده است.
آنقدر به اتفاقات اخیر فکر کرد تا از خستگی به خواب رفت.

***
- خانم.
چشم‌هایش را باز کرد، یکی از مهمان‌داران صدایش می‌زد، اخمی کرد و گفت:
- بله؟
- رسیدیم.
بی‌توجه به پایش چمدان را برداشت و پله‌های تمام نشدنی هواپیما را پایین رفت. به سمت سالن اصلی رفت تا از فرودگاه خارج بشود. دلش برای همه تنگ شده بود و بیشتر از همه کنجکاو بود تا ببیند سورپرایز شایان چه بود؛ ناگهان پخش زمین شد، خصمانه به کسی که باعث افتادنش شده بود نگاه کرد. با دیدن چشمان آبی‌اش مبهوت و متحیر به او نگاه کرد.
- واقعا معذرت می‌خوام.
کمی نگاهش کرد و با چشمانی ریز شده گفت:
- ایرانی نیستید؟
سکوت کرد و از جای بلند شد، چشمان آبی‌اش چقدر آشنا بود و چهره‌اش چقدر شبیه... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه، این‌طوری نمیشه.
فردی را صدا کرد:
- میلاد، بیا!
سرتاپایش را آنالیز کرد، لباس نیروی‌ انتظامی پوشیده بود. روی لباسش زده بود «رضا فهیمی» .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا فکرش را هم نمی‌کرد که رضا بدون گریم آن‌قدر فرق کند. نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که او را شناخته است. پسری که آمد و کنار رضا ایستاد دل یکتا را لرزاند؛ هر دو برای یکتا خاص و متفاوت بودند و حسی عجیب به آن‌ها داشت.
    میلاد که پسر شوخی به نظر می‌رسید، گفت:
    - چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ آهان فهمیدم!
    بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
    - دوست‌نزدیکته؟
    یکتا خنده‌اش گرفته بود.
    رضا با حرص گفت:
    -مرگ! این خانوم مثل این که ایرانی نیست؛ خوردم بهش افتاد، ازش عذرخواهی کن.
    میلاد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - به من چه؟ خودت کردی که لعنت بر خودت باد!
    - چرت نگو، از طرف من عذرخواهی کن.
    میلاد تا خواست دهن باز کند، یکتا با لبخند گفت:
    - ایرانی‌ام.
    میلاد گفت:
    - این‌که ایرانیه!
    - متاسفم؛ من تازه به ایران برگشتم. طرز حرف زدن با بزرگترتون برام جالب بود.
    میلاد با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
    - از کجا می‌دونی من بزرگ‌تر نیستم؟
    یکتا هم در کمال پررویی گفت:
    - هم از نظر قیافه، که مال شما جوون‌تر می‌زنه؛ هم از طرز صحبت کردن و هم از کارت ملی که از جیب جفتتون زده بیرون؛ علاوه بر اون از تیپتون مشخصه که یه آدم شلخته‌اید که همیشه دوستتون سعی داره خراب کاری‌هاتون رو جمع کنه.
    - همه این‌ها رو از روی قیافه فهمیدی؟
    - بله، اگه اجازه بدید از خدمتتون مرخص می‌شم.
    با صدای رضا متوقف شد:
    - صدا و چهره‌تون برام خیلی آشناست.
    یکتا لبخند زد و گفت:
    - خیلی دیر نشده؟
    رضا گیج گفت:
    - چی دیر نشده؟
    یکتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - ما تقریبا یه ماهه همکاریم؛ خیلی زوده که یادت بره، وقتی که فقط سه روز از دیدارمون می‌گذره.
    - فریما؟
    - شایدم یکتا.
    میلاد گفت:
    - جریان چیه؟
    - چیز خاصی نیست.
    سپس رو به یکتا کرد و گفت:
    - می‌رسونیمتون.
    - الان انتظار داری بهت اعتماد کنم؟ ترجیح می‌دم تاکسی سوار شم.
    رضا اخمی کرد و گفت:
    - از مهیاد... ولش کن، لطفا سوار شید!
    با فهمیدن این‌ که چه چیز می‌خواست بگوید اخمی کرد و فقط سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    چند قدمی به سمت در خروجی برداشت که هر دویشان جلویش آمدند و راهش را سد کردند.
    میلاد با شیطنت گفت:
    - مدیونی فک کنی عاشق چشم و ابروتم؛ ولی بهتره با ما بیای؛ با یه ماشین نیرو انتظامی نمی‌شه کاری کرد، می‌شه؟
    کنارشان زد و گفت:
    - آقایون، من با تاکسی می‌رم.
    با دیدن خلوتی محوطه‌ی بیرون، زیر لب گفت:
    - چه استقبال گرمی بود، کاش خبرشون می‌کردم تا انقدر علاف نمی‌چرخیدم.

    ***
    یکتا
    یهو لبه‌ی آستین مانتوم کشیده شد، منو به سمت ماشین نیروی انتظامی برد؛ مجبورم کرد تا سوار شم، رضا وقتی این وضعیت رو دید، چمدونم رو آورد و توی ماشین گذاشت.
    هردو سوار شدن.
    میلاد در حالی که ماشین رو، روشن می‌کرد گفت:
    - آدم باید به زور حالیت کنه؟
    چیزی نگفتم که پرسید:
    - حالا خونه‌ت کجا هست؟
    رضا با جدیت گفت:
    - این چه‌ طرز صحبت کردنه؟
    خطاب به من گفت:
    - کجا برم؟
    - نیاوران.
    میلاد سوتی زد که باعث شد اخم‌هام در هم بره.
    رضا اخمی کرد و گفت:
    - چرا خودت رو تغییر دادی؟
    واسه سرگرمی بد نبود.
    سکوت کردم و چیزی نگفتم.
    - واسه چی ساکت شدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - شاید برای این‌ که کسی منو نشناسه.
    - یکتا واقعا کی هستی؟
    - یه آدم عادی‌ام.
    - یه آدم عادی... .
    حرفم رو خوردم و شونه بالا انداختم.
    با دیدن کوچه گفتم:
    - آهان. همین‌جا، بپیچ سمت چپ، همین... .
    - اینه؟
    -آره، انگار خودشه.
    میلاد با طعنه گفت:
    - خودت‌ هم شک داری؟
    - نه، مطمئنم همین جاست.
    جلوی در خونه نگه داشت، از ماشین پیاده شدم. رضا چمدونم رو به دستم داد.
    دنبال کلیدی که مدت‌ها قایمش کرده بودم گشتم.
    به احتمال زیاد، سرایدار خونه خواب بود.
    - خب، قربون دستتون، خوش اومدید.
    رضا گفت:
    - تو من رو یاد خواهر سرتقم میندازی.
    میلاد متعجب گفت:
    - مگه ما خواهر داریم؟
    بی‌توجه به حرف میلاد گفتم:
    - شما هم من رو یاد برادرای... .
    مکثی کردم و بدون این که جمله‌ی قبلم رو کامل کنم گفتم:
    - میندازید.
    کوله‌ام رو پشتم انداختم و به سمت خونه رفتم. در رو که باز کردم متوجه شدم دیگه خونه‌ای وجود نداره؛ خونه‌مون، یه ویرانه شده بود.
    کل باغچه‌‎ها خشک شده بود و سنگ‌های مرمری نمای ساختمون رنگ نداشت.
    بی‌توجه داخل خونه شدم و محکم در رو بستم.خونه مثل خونه‌ی ارواح شده بود! حتی زحمت به خودشون نداده بودن تا برگ‌ها رو جمع کنن.
    پام کمی تیر کشید. به سختی خودم رو به در رسوندم؛ کلید رو توی قفل چرخوندم که با صدای بدی باز شد؛ حتی روغن هم به این در نزده بودن.
    وارد شدم؛ چمدونم رو همون جلوی در رها کردم و کوله‌ام رو روی زمین گذاشتم. خونه خیلی تاریک بود، به سمت پذیرایی رفتم که یهو فردی از پشت، با بازو و ساعدش گلوم رو گرفت و فشرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    دست‌هام رو پیش بردم تا از خفگی نجات پیدا کنم؛ ولی تلاشم هیچ سودی نداشت.
    لامپ‌ها روشن شد. دیدم تار بود.
    فرشاد زودتر به خودش اومد و داد زد:
    - شایان ولش کن.
    زمین افتادم و سـ*ـینه‌ام رو ماساژ دادم تا بتونم نفس بکشم، سرفه‌های مکرری که می‌کردم گلوم رو آزار می‌داد.
    شایان جلو اومد و روبروم نشست؛ زمزمه کرد:
    - خودتی؟
    با همون سرفه‌ها با لحنی مثل خودش گفتم:
    - پس می‌خواستی کی باشه؟
    تو بغلش فرو رفتم؛ هر چی بیشتر می‌گذشت بیشتر توی آغوشش حل می‌شدم. تازه فهمیدم چقدر به داداشم وابسته‌ا‌م.
    ازم فاصله گرفت و کمکم کرد بایستم؛ روی مبل نشوندم؛ بقیه هم نشستن و با چشم‌های گرد شده بهم نگاه کردن. نگاه کوتاهی بهشون کردم و گفتم:
    - چرا کمید؟
    شایان لبخندی زد و گفت:
    - بقیه خوابن. من یکی که باورم نمیشه برگشتی.
    لبخندی زدم، سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
    فرشاد گفت:
    - خوب تعریف کن؛ کجا بودی؟
    - تا چهلم مادر بودم؛ ولی می‌رفتم و می‌اومدم. به پیشنهاد خلیل جواب مثبت دادم و با شاهرخ فروزان وارد کار شدم. با حشمتی و سرمدی ارتباط برقرار کردم و اطلاعات مورد نیازشون رو فرستادم. حالا بعد مفصل تعریف می‌کنم. خب از مهیار و مهتا چه خبر؟
    شایان مچ‌گیرانه نگاهم کرد و گفت:
    - چرا از مهیاد نمی‌پرسی؟
    خبیثانه گفتم:
    - چون اون‌جا بود. به عنوان یکی از اعضا اومده بود تا اطلاعات جمع کنه. چون دیدم آشناست آوردمش؛ گفتم کمک دستم باشه؛ ولی یکم به کارهام گند زد.
    بعد از کمی مکث ادامه دادم:
    - من بی‌اطلاع سرهنگ برگشتم؛ کسی هم از برگشتنم خبر نداره، شما هم فعلا نگید.
    شایان صدام زد.
    به طرفش چرخیدم و گفتم:
    - جانم؟
    جدی گفت:
    - باید حرف بزنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    لبخندی به چشم‌های مشکیش زدم و گفتم:
    - باشه.
    با شایان توی آشپزخونه رفتیم.
    - چی می‌خواستی بگی؟
    پشت میز ناهارخوری نشستیم.
    شایان:
    - راستش من تو این مدت خیلی گشتم.
    - دنبال من؟
    - دنبال تو و داداش‌هات.
    سرم رو به زیر انداختم و گفتم:
    - اون‌ها مردن.
    - نه، دنبالشون گشتم. من نمی‌خواستم الان بهت بگم؛ مطمئنم از شنیدن این خبر شوکه می‌شی.
    تو چشم‌های مشکیش نگاه کردم و گفتم:
    - بگو دیگه جون به لبم کردی.
    - زنده‌ان! پیداشون کردم.
    - چی؟
    تنها سرش رو تکون داد. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و از گیجگاه تا گردنم رو ماساژ دادم.
    زیر لب گفتم:
    - باورم نمی‌شه.
    - می‌دونم. پاشو برو دوش بگیر سرحال شی.
    با گیجی سر تکون دادم، بلند شدم و به اتاق قدیمیم رفتم. هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. یه دست از لباس‌های توی کمد رو برداشتم و رفتم تا یه دوش بگیرم؛ بعدش لباس پوشیدم و بیرون اومدم.
    به طبقه هم‌کف رفتم که دیدم شایان داره صبحونه می‌خوره.
    دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم که ترسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - هوف! ترسوندیم.
    - پاشو من و ببر پیششون.
    - بشین صبحونه‌ات رو بخور؛ مهیاد بیاد با هم می‌ریم.
    پشت میز نشستم و با اشتیاق شروع به خوردن کردم. یه لحظه فکرم به حرف‌های شایان کشیده شد. صداش توی مغزم پیچید:
    - مهیاد، مهیاد داره میاد این‌جا.
    چای توی گلوم پرید، شایان که بغلم بود بین دو کتفم زد و گفت:
    - یواش‌تر!
    - شایان تو گفتی که کی میاد؟
    شایان با دهن پر گفت:
    - مهیاد.
    من فرار می‌کنم و تو دعوت می‌کنی؟ وای خدا!
    تا خواستم بلند شم و از اون‌جا فرار کنم در باز شد، لعنتی کی به تو کلید داده؟
    متعجب نگاهم کرد؛ نیم‌خیز از روی صندلی بلند شده بودم، یه لحظه چهره‌اش سرخ شد و با شتاب اومد سمتم که شایان بلند شد و جلوش رو گرفت.
    - چی شده؟
    پوفی کشید و کمی فاصله گرفت. روی صندلی نشستم و بهش نگاه کردم. اگه قضیه‌ی عقد رو بگه چی؟ اون مدارک؟ خدا!
    - مهیاد میشه، پیش فهیمی ببریش؟
    - کی رو؟
    - یکتا رو دیگه.
    - چرا پیش اون‌ها؟
    - خب می‌خواد ببینتشون.
    - ولی... .
    -دلیلش و نپرس.
    - خیلی خب.
    با احتیاط بلند شدم و مظلومانه توی ماشینش نشستم. با حرکت ماشین، صدای فریادش بود که منو به صندلی چسبوند.
    - چرا بی‌خبر رفتی؟ هان؟ نمی‌گی منم آدمم، نگران می‌شم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    آروم زمزمه کردم:
    - سر من داد نزن، حرکت کن!
    زیر لب با خودش حرف می‌زد.
    چند دقیقه‌ای گذشت تا جلوی در یه خونه‌ دو طبقه نگه داشت.
    زنگ زد. صدای زنی توی آیفون پیچید:
    - بله؟
    مهیاد گفت:
    - با آقای فهیمی کار داشتم، همکارشونم.
    - بفرمایید تو.
    انقدر برای دیدنشون لحظه شماری می‌کردم که حتی نگاهی به اطراف هم ننداختم.
    صدای خانمی از داخل خونه شنیده می‌شد:
    - آقا، اومدن شما رو ببینن.
    خونه دوبلکس بود. یه پسر داشت از پله‌ها پایین می‌اومد، تا آخرین لحظه سرم پایین بود که وقتی آخرین پله رو طی کرد نگاهش کردم.
    نگاه آبی رنگش توی نگاهم گره خورد، خودش بود! اون... .
    هم‌زمان با هم، حیرت زده گفتیم:
    - تو؟
    با دیدنش دست‌هام عرق کرده بود.
    مضطرب گفتم:
    - می‌شه اول بشینیم؟
    متعجب گفت:
    - آره، بشین.
    مهیاد هم از رفتار ما شوکه شده بود. اصلا فکر نمی‌کردم رضای من همون دانیال توی دبی باشه.
    به مبل اشاره کرد، نشستیم. من که تازه یادم افتاده بود اون رضاست با نگاهی که هی پر و خالی می‌شد نگاهش می‌کردم. معذب بود.
    - می‌شه انقدر منو نگاه نکنی و بگی چی شده؟
    اشک‌هام با سرعت بیشتری روی گونه‌هام ریختن؛ با صدای لرزونی گفتم:
    - من و یادت نمی‌یاد؟
    - چرا خب، تو فریمایی.
    - نه منظورم اینه که... .
    با شدت گرفتن گریه‌ام حرفم رو خوردم، مهیاد کنارم نشسته بود و پشتم رو ماساژ می داد تا راحت‌تر نفس بکشم.
    با صدای در و بلند شدن رضا، ما هم بلند شدیم.
    یهو در باز شد و یه خانم با شکم بالا اومده داخل شد؛ خیلی ناز و تپلی بود.
    کمی نزدیک‌تر اومد و با دیدن ما چشم‌هاش رنگه تعجب گرفت.
    - سلام.
    من فقط سر تکون دادم و مهیاد جوابش رو داد.
    - آقا رضا معرفی نمی‌کنی؟
    رضا شانه‌ای انداخت بالا و سکوت کرد.
    چند قدم به سمت رضا برداشتم و گفتم:
    - خیلی نامردی، من ملیـ... .
    با شتاب سرش رو سمتم چرخوند و جمله‌ام رو کامل کرد:
    - ملیکا؟
    سرم رو تکون دادم و با پشت دست، اشک‌هام رو پاک کردم. با تردید جلو اومد و با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت و به اطراف چرخوند.
    زمزمه کرد:
    - رها؟
    - رضا.
    من رو توی بغلش گرفت، دست‌هام رو دورش حلقه کردم و تا می‌تونستم به خودم فشردمش. حالا متوجه می‌شدم که چرا برای اولین بار، بوی عطر همیشگی پدرم رو می‌داد.
    - یکی به من بگه جریان چیه؟
    با صدای مهیاد از هم فاصله گرفتیم.
    وقتی سکوت رضا رو دیدم گفتم:
    - رضا برادرمه، 20 سال بود که فکر می‌کردم کشتنش.
    همون خانم، کمی جلوتر اومد با لبخندی گفت:
    -باید متوجه می‌شدم، شباهت زیادی به رضا داری، البته فقط چشم‌هاتون!
    دستش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
    - خوش‌وقتم.
    آروم باهاش دست دادم و بغلش کردم.
    رضا لبخندی زد و گفت:
    - فرزانه، همسر و مامان دخترم.
    ازش فاصله گرفتم و با لبخند به شکم باد کرده‌اش نگاه کردم.
    رضا به سمت مهیاد برگشت و گفت:
    - مهیاد، ماموریتت چطور پیش رفت؟
    - به لطف سرکار خانم، خوب بود.
    مکثی کرد و گفت:
    - البته قبلش همه چیز تموم شده بود.
    متوجه جمله آخرش نشدم.
    رضا با شنیدن این حرف اخمی کرد و رو بهم گفت:
    -ملیکا، خیلی چیزها رو باید توضیح بدی.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -امشب این‌جا می‌مونم و همه چیز رو برات توضیح می‌دم.
    حدس زده بودم که برادر کوچک‌ترم باید کی باشه.
    با شنیدن صدای در بلند شدم، خودشه!
    آروم به طرفش رفتم، حواسش به من نبود؛ داشت کتاب‌هایی که خریده بود رو جمع می‌کرد، زیر لب هم غرغر می‌کرد؛ درست مثل بچگی‌هاش!
    - میلاد.
    یه داد کشید:
    - یا ابوالفضل، جن!
    کتاب‌ها رو، روی زمین انداخت و با ترس به من نگاه کرد؛ نگاهش رنگ تعجب گرفت؛ بهش مهلت ندادم دوباره رنگ عوض کنه و بغلش پریدم، دیگه نتونستم اشک‌هام رو کنترل کنم.
    - هی خانوم، محرم نامحرمی سرت بشه، ولم کن ببینم!
    بی‌حرکت به من نگاه می‌کرد و هر از گاهی متوجه اشاره‌هاش به رضا می‌شدم.
    ازش فاصله گرفتم و به چهره‌اش نگاه کردم، هنوز داشت با اون چشم‌های گرد آبیش نگاهم می‌کرد.
    - میلاد.
    میلاد متعجب گفت:
    - جونم؟
    رضا کنارم اومد و من رو از اون جدا کرد و گفت:
    - یادته یه موقع خواب یه دختربچه رو می‌دیدی که باهات بازی می‌کرد؟
    سرش رو گیج تکون داد.
    - از رها برات گفته بودم، بعد از این‎که از جنوب به این‌جا اومدیم‌، هر چی گشتیم پیداش نکردیم، اون برگشته، اون پیدامون کرده، بعد رویا اون... .
    میلاد اول به من نگاه کرد، بعد به رضا، نگاهش بین ما در نوسان بود.
    - برام غیرقابل‌باوره!
    سرم رو ناراحت انداختم.
    رضا با شماتت گفت:
    - میلاد این چه حرکتیه؟ اون همه کسمونه.
    به سمت در رفت و گفت:
    - برمی‌گردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ناراحت به رفتنش نگاه کردم. رضا شونه‌هام رو گرفت و منو به سمت مبل‌ها هدایت کرد.
    -حتما درک می‌کنه؛ برمی‌گرده.
    فرزانه کنارم، رضا روبه‌روم و مهیاد هم با مکث سمت چپم نشست.
    فرزانه کمی خم شد و گفت:
    - شما خودتون رو معرفی نکردید؟
    رضا گفت:
    -مهیاد سعادت.
    دست دور شونه‌ام انداخت، من رو به خودش نزدیک کرد و گفت:
    - در واقع همسرشم!
    چشم‌های من و رضا، از این گردتر نمی‌شد. نیشگونی از پاش گرفتم و زمزمه کردم:
    - یعنی چی؟ این حرف‌ها چیه؟
    آروم زمزمه کرد:
    - تا این عقدنامه هست همین آشه و همین کاسه، این هم به عنوان تنبیه دیشبت.
    رضا:
    - خب تعریف کن.
    آروم گفتم:
    - چی رو؟
    رضا با لبخند گفت:
    - زندگی‌نامه‌ی مولانا رو.
    ابروی سمت راستم رو بالا انداختم و گفتم:
    - مولانا در بلخ در قرن... .
    رضا با حرص گفت:
    - رها.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - رضا هنوز این تیکه کلام رو نگه داشتی، ولی بلد نیستی خوب ادامش بدی.
    رضا هم متقابل لبش به لبخند باز شد و گفت:
    - میلاد بهتر از من، این بازی‌های بچگی رو بلده. حالا شروع کن.
    دست‌هام رو روی پاهام مشت کردم و ادامه دادم:
    - من پشت بوته‌ها بودم، با چشم خودم دیدم مامان و بابا رو کشتن، بعدش دو تا پسربچه شبیه شما که من چهره‌شون رو نمی‌دیدم کشتن. هشت سالم که بیشتر نبود، عین دیوونه‌ها رفتم توی خیابون تا سهراب من رو پیدا کرد.
    - سهراب؟
    - سهراب یکی از خلافکارهای اون منطقه بود، البته این رو بعدها متوجه شدم. بعد از این‌که وارد خونه‌اش شدم متوجه شدم که عاشق بچه‌ی دختره. منو با دختر بزرگترش و دو تا دیگه از پسرهاش بزرگ کرد؛ شایان، شاهین، شراره و اسم منم شیرین گذاشت. اول فکر می‌کردم از روی علاقه‌ای که به من و شراره داره این لطف رو کرده؛ ولی...
    کف دست‌هام رو به پاهام مالیدم تا عرقش پاک بشه.

    - ولی وقتی حدود سیزده سالم شد اوج بدبختی رو درک کردم. شایان و شاهین، همه‌ی سعیشون رو می‌کردن که من و شراره وارد ماجراهای سهراب نشیم؛ ولی شراره توی لجن غرق شد. زن سهراب هم، شبی نبود که توی خونه باشه. ماجرا از اون‌جا شروع شد که برادرزاده‌اش از من خواستگاری کرد و با واکنش بده من و شایان روبه‌‌رو شد. چند باری موقعیت رو برای ساسان جور کرد تا من رو بدزده؛ ولی هنوز هم با سن کم می‌تونستم از خودم دفاع کنم؛ البته شاید از شانس خوبم بود که سهراب زیاد باهوش نبود و به راحتی می‌شد سر از کارهاش در آورد.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - باید تا اتفاقی نیفتاده بود، یه کاری می‌کردم. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که سراغ اموال بابا و بابابزرگ برم. باید یه خونه برای خودم جور می‌کردم؛ با وکیل بابا صحبت کردم تا اموال، توی سن هجده سالگی به نامم زده بشه؛ نمی‌دونستم می‌تونم چیزی از این اموال به دست بیارم یا نه. وقتی لیستش رو دیدم اصلا باورم نمی‌شد که بابابزرگ و بابا یه ثروت مخفی داشته باشن. آخرین روزی که با وکیل ملاقات داشتم، توی کافه بهم گفت همه چیز حله و خود به خود وقتی هجده سالم بشه اموال به نامم زده می‌شه؛ ولی همون روز مثل این‌که سهراب اون مرد رو با من دیده بود و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بعد از مکثی طولانی ادامه دادم:
    - با چاقو کشتش. من رو کلی تهدید کرد، یه سال این تهدیدا رو به جون خریدم تا هجده سالم شد. یه شب از خونه فرار کردم و به همون خونه رفتم، خیلی قدیمی بود و خیلی تلاش کردم تا تمیز و عالی بشه. بعد از این‌که جا افتادم شایان رو از اون خونه بیرون آوردم و کمکم کرد تا قاتل بابا و مامان رو پیدا کنم، فکر کنم بدونی کیه. همون موقع‌ها بود که با سرهنگ حشمتی آشنا شدم و یه باند جدید شکل گرفت.
    رضا پیش‌دستی کرد و گفت:
    - چی؟
    - باند گرگ باید تشکیل می‌شد.
    - گرگ؟
    - درسته، در واقع یه گروه مخفی از اعضای نیروی انتظامی بود که سه سال پیش مختل شد. البته شما بهش ققنوس می‌گفتید.
    رضا در فکر فرو رفت.
    فرزانه زمزمه کرد:
    -مدت‌ها بود دلشون می‌خواست بدونن که فرد پشت این اسم کیه.
    رو به فرزانه گفتم:
    - منظورت چیه؟
    - میلاد و رضا خیلی تلاش کردن تا بفهمن این گروهی که به نفع پلیس کار می‌کنه از کجا آب می‌خوره.
    رو به رضا گفتم:
    - میلاد مگه...
    ادامه حرفم رو خوند و گفت:
    - نه، فقط به‌خاطر شغلش گاهی همکاری می‌کنه.
    سری تکون دادم و ادامه دادم:
    - تعدادی رو سرهنگ معرفی کرد و توی اون خونه اقامت کردیم، خانم‌ها هم به صورت مخفی از داخل منزلشون کمکمون می کردن. مدارکی که سرهنگ نیاز داشت رو پیدا می‌کردیم و بهش می‌دادیم، اگه نقشه طبق مراحلش پیش می‌رفت به این زودی نمی‌تونست به مدارک دست پیدا کنه.
    مکثی کردم و گفتم:
    - که به شاهرخ فروزان رسیدیم، بقیه‌اش رو خودت می‌دونی.
    رضا متفکر به گوشه‌ای نگاه می‌کرد.
    - فقط...
    رضا: دیگه چی مونده که نگفته باشی؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    - برای آخرین بار می‌خوام میلاد رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا