کامل شده رمان کوتاه خارج از رحم | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

به این رمان کوتاه چه امتیازی می دهید؟

  • عالی

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
- اینکه صبحِ روزی که حاجی‌ننه مُرد، تو بهش حرفای بدی زده بودی.
گفتم:
- اون روز خودش صدام زده بود که مطمئن بشه.
- از چی مطمئن شه؟
- از اینکه به‌خاطر اون ازدواج، بخشیدمش یا نه.
مادر از گوشه چشم نگاهم کرد. بینی‌اش قرمز بود و از نیم‌رخ بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. گفت:
- خب، بخشیدیش یا نه؟
به گل‌های فرش خیره شدم. تکه‌هایی از کیک یزدی له‌شده بر آن به چشم می‌خورد. فکر کردم که چرا کسی آن را برنمی‌دارد. پسربچه‌ی خانمِ روبرویمان مدام روی آن کیک له‌شده پا می‌گذاشت. دستمالی برداشتم و فرش را از آن خرده‌کیک پاک کردم. حالا خیالم راحت‌تر بود. مادر با زانویش به زانویم زد و سؤالش را دوباره پرسید. گفتم:
- بهش گفتم بخشیدمش.
چشم‌هایش از شگفتی بزرگ شدند. احساس گـ ـناه می‌کردم. بی‌اعتنا به اطراف پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- آ، قربون دخترم. آفرین. خدا فقط وقتی بنده‌هاش رو ببخشی تو رو می‌بخشه؛ ولی چرا بهمون نگفتی که حاجی‌ننه رو بخشیدی؟
لحظاتی مردمک چشمانم دور مسجد چرخید تا بالاخره فرمانده توانست توجیهی بسازد. گفتم:
- زیاد تو این فکرا نبودم.
مادر مدت‌ها پس از آن همه گریه و ناراحتی، بالاخری لبخندی از روی رضایت زد. طوری به خواهرش، کلثوم نگاه می‌کرد که انگار از تمام اتهاماتش تبرئه شده باشد. دست روی شانه‌ام گذاشت و از جایش بلند. همان‌طور که چادرش را دور خود می‌پیچید گفت:
- میرم پیش کلثوم.
و از خادم مسجد کتری چای را گرفت تا به بهانه‌ی پخش چای، به جمع بالانشینان ملحق شود. مادر رفت و مرا با یک دماغ دراز تنها گذشت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    شکمم قاروقور می‌کرد و یک ساعتی مانده بود تا شام را بدهند. مادر کنار خواهرانش نشسته بود و من تنها بودم. این فرصتی بود برای فکرکردن به حرف‌های صبحان، پسری که در کودکی نجاتش داده بودم. نمی‌توانستم باور کنم که من شفایش داده‌ام. این خواست خدا بود که او شفا بگیرد و این هم تقدیر من بود که یک روز پس از ملاقات با من، این درمان اتفاق افتاد.
    به زمانی که در آمریکا بودم فکر کردم. یادم است که چقدر خوشحال بودم که از آن روستای عقب‌افتاده دور شده‌ام. یادم است با خود می‌گفتم که تا قبل از سفر به آمریکا که زندگی بهتری را ندیده بودم، چقدر احساس سادگی و خوشبختی می‌کردم.
    ندانستن و دانستن چه نقش عظیمی در واقعیت‌های سیاه و سرد زندگیِ یک انسان بازی می‌کنند!
    از طرف مردانه صدای پخش قاشق و چنگال می‌آمد. از وقتی یادم است، در تمام محرم‌ها و عزاهای هرسال، اول شام مرد‌ها را می‌دادند. فکر کردم که چرا شام هر دو را هم‌زمان نمی‌دهند. قبل از رفتن به آمریکا و در آمریکا هم، درباره این چیزها فکر نمی‌کردم. آخر آن‌جا شام مردها و زن‌ها را با هم سرو می‌کردند. نمی‌دانستم در شهر هم این‌طور است یا نه؛ اما می‌دانستم در لندن هم، زمان شام‌دهی یکی‌ست.
    دلم می‌خواست بدانم، صبحان درباره این مسئله چگونه فکر می‌کند. آیا او هم مثل من ذهنش درگیر این مسئله می‌شود یا با دیدن پلوخورش لذیذ که شام عزای شب سوم مادربزرگش است، همه‌چیز را از یاد می‌برد؟
    بوی کره‌ای که در پلو ریخته بودند، بیشتر از خود پلو در میان جمع زنانه دلبری می‌کرد. گرسنه‌ام بود؛ اما چیزی در حرف‌های صبحان، مرا وامی‌داشت بیشتر از هرچیز به آن‌ها فکر کنم. اینکه چگونه می‌توانم خوشحالی‌ام را بازگردانم؛ با گرم‌کردن زندگی و فرار از واقعیت‌های سرد؟ یا با دورکردن صورتک‌ها از چهره‌ی واقعی‌ام؟
    تا به خود آمدم، دیدم سفره چیده‌اند و مداح با آن صدای گوش‌خراشش، هنوز هم که هنوز است درحال انجام وظیفه است. البته انجام وظیفه را خودش می‌گفت. این را وقتی که داشت با دایی‌خلیل درباره‌اش حرف می‌زد شنیدم. دیس‌های برنج را آوردند و من در این فکرها بودم که آیا مداح شام نمی‌خورد؟
    شام مردانه تقریباً تمام شده بود. او دست از زاری برداشته و حالا سخنرانی می‌کرد. هم‌زمان که برای خودم در ظرفی برنج می‌کشیدم، ناخودآگاه حرف‌هایش را هم می‌شنیدم. او درباره معیار تقسیم ارث میان پسر و دختر در قرآن صحبت می‌کرد و با این سخنان، گویا داشت به‌طور واضح سه روز پس از فوت حاجی‌ننه، بحث ارث و میراثش را پیش می‌کشید. صدای بلندگویش آن‌قدر زیاد بود که زمین زیر پایمان با هر فریادش می‌لرزید. این را نه تنها من، بلکه تمام زنان اطرافم هم حس می‌کردند و از بلندی صدا شکایت داشتند. دیدم که بحث قضایی هیچ ربطی به مجلس عزا ندارد و در هیچ‌جای دنیا هم موقع شام، از ارث و میراث و میزان مقررشده تقسیمشان، بین دختر و پسر حرف نزده‌اند؛ پس بی‌اختیار از جا بلند شدم و پا زمین کوبان، سمت بلندگوی مرکزیِ قسمت زنان رفتم. کسی در آن جمعیت متوجه من نبود؛ اما وقتی که صدای آن را به حد قطع‌شدن کم کردم، همه نگاهم کردند.
    تمام ساختمان در سکوتی فرو رفته بود که فقط صدای چند قاشق و چنگال و گریه یک نوزاد، به گوش می‌رسید. تمام سروصداها از بخش مردانه بود که آن هم به یک پچ‌پچ می‌مانست. انگار آن‌ها هم این موضوع را فهمیده بودند. از جلوی چشم‌های راضی و ناراضی خانم‌ها گذشتم. تنها چیز ناراحت‌کننده در این لحظه این بود که جای خودم را پشت بشقابم، پر دیدم. خانم رو‌برویی، پسربچه و دخترانش را جای من نشانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    دوازده دقیقه بعد، کیفم را در بغلم گرفته و روی ایوان مسجد نشسته بودم. تنها نشستن در سرما، حتی زمانی که همه در رضایت و بدون صدای مردی که از یک‌دوم و دوسومِ ارث حرف بزند، غذایشان را می‌خوردند، لـذت‌بخش بود؛ حتی با آن شکم گرسنه و اندیشه‌ای سردرگم. باد در سوزِ آن شب با موهایم بازی می‌کرد. بعد از بازگشتن از آمریکا، هیچ‌وقت آن‌ها را بیرون نریخته بودم. در آمریکا هم همه این غرب‌زدگی‌ها به اصرار حامد بود. او می‌خواست هم‌رنگ جماعت باشیم. همان خواسته‌ای که من اکنون مدنظرم بود و صبحان با آن مخالفت می‌کرد. نمی‌دانستم چه کنم. به یاد دارم در همین افکار بودم که ناگهان صدایش را شنیدم:
    - قاروقور شکم و نشستن تو سرما؟!
    از پشت آمد و کنارم نشست، دقیقا همسان با من و تا اندازه‌ای دقت به خرج داد که پاهای آویزانمان در یک سطح قرار بگیرند. به اندازه‌ی یک دست از او فاصله گرفتم. کلاه کاپشنش را روی سرش کشیده بود و موقع خمیازه‌کشیدن، بخار از دهانش خارج می‌شد. ترکیب کاپشن خارجی به شلوار و کفش محلی جالب نبود؛ اما از نظر من خوب به‌نظر می‌آمد. شاید او در لباس‌های سنتی پدرش گشته و چیزی که کلاه و جیب داشته باشد، پیدا نکرده بود! همان‌طور که مثل من پاهایش را تکان می‌داد و دستانش در جیب‌هایش بودند، گفت:
    - خواستم اون آخرین حرفم حداقل توی امروز باشه؛ اما نشد. خب، تو بگو.
    به حرفم فکر کردی؟
    گلویم را برای نطقی طولانی صاف کردم و پاسخ دادم:
    - مگه کارم رو توی مسجد ندیدی؟ قطع‌کردنِ صدای...
    دستانش را با حیرت بالا آورد:
    - استاپ استاپ استاپ، قطع صدای اسپیکر کار تو بود؟!
    سر تکان دادم:
    - آره، من بلندگو رو قطع کردم و این به‌خاطر تأثیری بود که از حرف تو گرفتم. اگه می‌خواستم نقش همون دختر محجوب رو بازی کنم می‌دونی الان کجا بودم؟
    باد موهای لختش را مثل موهای من می‌ر*ق*صاند. ر*ق*صشان مثل پ*ا*ت*ی*ن*ا*ژ بود؛ ر*ق*ص روی یخ که آن را هم در آمریکا یاد گرفته بودم. لبخند زد:
    - اون تو و مشغول غذاخوردن. حالا کدومش بهتره؟
    به وضعیتم نگاهی انداختم. گرسنه، سرما زده و البته کنار او! برایم سخت بود که بگویم این‌ها را به هر خورشی ترجیح می‌دهم. او خندید و جواب خود را داد:
    - خب معلومه که توی مسجد. شکم بیچاره‌ات داره جای تو جوابت رو جار می‌زنه.
    نگاه جدی‌ام را از او گرفتم و گفتم:
    - برام عجیبه که دیگه از اینکه کسی من رو اینجا با تو ببینه، نمی‌ترسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    صدای خنده‌ی از سر شوقش را شنیدم:
    - بفرما، این هم خود واقعیِ مریم‌خانم؛ شجاع و محکم.
    بی‌توجه به واکنشش، موضوعی را که تمام مدت در ذهن مرور می‌کردم به زبان آوردم:
    - حامد بهم می‌گفت اگه از دیدن سیاهی‌های دنیا، دست بردارم خوشحال میشم. گفت با این اخلاقم، هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه خوشحالم کنه. برای همین الان که اینجام، دارم حرفاش رو عملی می‌کنم. دارم روی سیاهی‌ها چشم می‌بندم.
    - روزی می‌رسه که سیاهی خودتی، اون روز روی خودتم چشم می‌بندی؟
    چشم‌هایم را به او دوختم. همه‌جا تاریک بود؛ اما نه آن‌قدر که نتوانم برق چشم‌هایش را ببینم. لحنش به قدری آرام و شیرین بود که می‌خواستم در آن لابه‌لای حرف‌هایش فقط دقایقی بخوابم،
    خوابی شیرین در آن بستر نرم و شیرین‌تر. منتظر پاسخ سؤالش بود. زمزمه کردم:
    - فکر نکنم دیگه بتونم این کار رو بکنم.
    تاب‌دادن پاهایمان هماهنگ شده بود؛ موزون و آرام. او گفت:
    - حالا خوشحالی، مگه نه؟
    بلافاصله سر تکان دادم. در آن سرمای هوا، لبخندی گرم تقدیمم کرد:
    - حالا بگو حامد کیه.
    خنده ام گرفت. اگر دیروز بود، حتماً با این جمله از کوره در می‌رفتم. مثل امروز که فکر کردم قصدش دخالت است؛ اما اکنون می‌فهمم که او هدفی پاک‌تر از آب‌های روان داشت. آن زمان هم این را حس می‌کردم. با این که هنوز دلیل این توجهِ روزافزون و آشناشدن یک غریبه در چند روز را نمی‌دانستم. دوباره گفت:
    - نمی‌خوای بگی؟
    گفتم:
    - شوهر سابقـ...
    هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که آهانی گفت. به گوشه‌ای خیره شد و ناگهان از بالای ایوان پایین پرید. صدای قاشق‌ و چنگال‌ها، کم‌کم در حال قطع‌شدن بود. رو
    برویم ایستاد و سعی کرد لبخند بزند:
    - بیا بریم آشپزخونه، اونجا بهت شام میدم.
    - مریم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سمت صدا برگشتم. آقاجان پشت سرم ایستاده بود و مانند میرغضب‌ها نگاهم می‌کرد. احساس کردم که در آن آشفته‌بازار، یک نفر من را حین انجام مأموریت مخفی دیده است. حالا مرا به زندان می‌بردند. باید به مادر می‌گفتم که در این مأموریت خراب‌کاری کرده‌ام و سخنرانی‌اش بی‌فایده بود؟ فوراً از جایم بلند شدم و سر را پایین انداختم:
    - سلام آقاجان.
    پشت سرم صبحان هم سلام کرد. صدایش آمیخته به لبخندی بود که برای معاشرت جان می‌داد. او قبل از آنکه آقاجان حرفی به من بزند که موجب ماه‌ها اوقات‌تلخی و اندوه شود، گفت:
    - عمواسماعیل شرمنده که زودتر خدمتتون نرسیدم. راستش هنوز یه‌هفته هم از اومدنم نمی‌گذشت که حاجی‌ننه فوت کردن و ...
    آقاجان حرفش را برید:
    - البته تو الان خدمت نرسیدی، من سر رسیدم.
    و باقی حرفش را طوری زیرلبی گفت که فقط من بشنوم:
    - چی اینجا گذشته؟ اللهُ‌اَعَلَم!
    صبحان دست از پرحرفی برنداشت:
    - بازم معذرت می‌خوام. بابا گفت بهتون بگم که کارتون داره.
    آقاجان سری به نشان مثبت تکان داد و زیر سبیل‌های پُرپشتش واژه «فهمیدم» را زمزمه کرد. بعد با لحنی تحکم‌آمیز، دستور داد که من پشت سرش راه بیفتم. رفت و من بی آنکه با صبحان حتی کلمه‌ای حرف بزنم، از او دور شدم. بعد‌ها از زبان خودش شنیدم که آن شب تا لحظه‌ای که از نظرش ناپدید شدم، برایم دست تکان می‌داده است.
    ***
    حاجی‌ننه همیشه قلیان می‌کشید. ماه پیش پدر می‌خواست قلیان را از او قرض کند؛ اما تا حاجی‌ننه فهمید، پایش را در یک کفش کرد که الاوبلا، این قلیان باید برای تو باشد. حاجی‌ننه به هر نحوی می‌خواست خود را از شرّ دِینی که به ما داشت خلاص کند؛ این را همه می‌دانستیم. گاهی راه می‌رفت و می‌گفت: «کاش زبانم بریده بود و مسبب این وصلت نمی‌شدم!» و من همیشه روزهایی را به یاد می‌آوردم که از ذوق سرگرفتن ازدواجم با پسرِ برادرخوانده‌اش، در پوست خود نمی‌گنجید. حاجی‌ننه همیشه خود را گناهکار می‌دانست و در این دوماه، در پایان هر نمازی از خدا می‌خواست که گناهکار از این دنیا نبردش؛ اما امان از روزی که گره کار آدم، دست آدم دیگری باشد. من حاجی‌ننه را نبخشیده بودم. هر کاری هم که می‌کردم نمی‌توانستم ببخشمش. نمی‌دانستم بخشیدن آدم‌ها کارِ خود واقعیِ من است یا آنکه به او تظاهر می‌کنم؟ حتی نمی‌دانستم به سرما نزدیک‌تر
    است یا گرما، باعث خوشحالی می‌شود یا ناراحتی؛ اما آن شب بالاخره یک چیز را دانستم؛ دلیل غش‌کردن خاله‌کلثوم را. به خانه که رسیدیم، پدر با خشم دم گوشم گفت:
    - خوش ندارم دوباره شر درست بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    و رفت. منظورش صبحان بود؛ اما من می‌دانستم که دیگر سعی نخواهم کرد نجیب باشم. همین که با مادر وارد خانه شدیم، او که از هم‌نشینی با خواهرانش سرحال آمده بود، گفت:
    - همه‌چیز رو برای خاله‌کلثوم تعریف کردم. وقتی فهمید تو حاجی‌ننه رو بخشیدی آروم گرفت. الحمدلله همه‌چی داره دست میشه؛ اما می‌گفت به خاطر یه مسئله ازت دل‌خور شده.
    چادرهایمان را روی چوب‌لباسی آویزان کردم. صدای قاروقور شکمم در هوا پیچیده بود؛ اما گوش‌های مادر چیزی جز حرف‌های خودش، نمی‌شنید. به دیوار گچیِ خانه تکیه دادم:
    - به‌خاطر کدوم مسئله؟
    سمت کرسی رفت و بی‌جهت مشغول مرتب‌کردنِ لحاف رویش شد. هروقت موقع حر‌ف‌زدن این کار را می‌کرد، می‌فهمیدم که قرار نیست چیزی باب میلم بشنوم. آخرین چروک را هم صاف کرد و گفت:
    - می‌گفت امروز تو قبرستون با پسرداییت چفت هم بودین.
    صبحان گفته بود دست از تظاهر بردارم. مریمِ واقعی، دیگر آن مریم محجوب نبود. هنوز خودم هم نمی‌دانستم چگونه بود. فقط می‌دانستم خودش را مجبور به انجام کاری نمی‌کرد. ابرو بالا دادم و دست به کمر زدم:
    - پس واسه همین غش کرد!
    لب پایینی‌اش را گاز گرفت و کنار کرسی نشست:
    - زشته مریم. خب راست می‌گفت دیگه. سر شام بهش گفتم برم مریم رو صدا کنم کنار ما بشینه؟ گفت نه. گفت این دخترِ درسته حاجی‌ننه رو بخشیده؛ اما احترامش رو نگه نمی‌داره. بهش گفتم چرا؟ گفت تو قبرستون سر خاک نیومد و با صبحان می‌خندید. گفت اصلاً لزومی نداره دوتا جوون که چندین ساله همدیگه رو ندیدن این‌قدر به هم چفت شن.
    حوصله‌ام سر رفته بود. مادر عادت داشت از سیر تا پیاز یک ماجرا را تعریف کند. آخرش هم گفت:
    - بهت گفتم به بختت لگد نزن؛ اما نگفتم که جلوی همه محل باهاش حرف بزن. تو این روستا کدوم دختری رو دیدی که با یه پسر نامحرم دمخور بشه؟ ها؟ اینجا زن و شوهر‌ها هم خجالت می‌کشن جلوی در و همسایه باهم حرف بزنن.
    زیر لب گفتم:
    - مشکل همین‌جاست.
    مادر تشر زد:
    - چی گفتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    آمدم ماست‌مالی کنم که صدای در خانه بلند شد. یک نفر چُفتِ در آهنی را باز کرده و به حیاط آمده بود. کمی روی سنگ‌ریزه‌های حیاط راه رفت و وقتی ایستاد، صدایش بلند شد:
    - صاحب‌خونه؟ عمه‌جان؟ هستین؟
    مادر انگار
    نه‌انگار که تا به حال، مشغول بدگویی از صبحان بود. دلش غنج رفت و گفت:
    - جانِ عمه؟ آمدم پسر.
    با حرکت سر به من نشان داد که بیرون نیایم. خودش چادر گل‌داری سر کرد و به ایوان رفت. سمت کرسی رفتم و لحافش را رویم کشیدم. صدای صبحان از همین‌جا هم شنیده می‌شد:
    - شام امشبه. مریم هست؟ برای اون آوردم.
    لبخند زدم. اگر من بودم این را نمی‌گفتم. به‌نظرم بی‌ادبی می‌آید اگر ظرفی به خانه‌ای ببرم و بگویم: «این فقط برای فلانی است.» در صورتی که آدم‌های دیگری هم در آن خانه زندگی می‌کنند؛ اما شنیدن این حرف از زبان صبحان اصلاً بی‌ادبانه و ناراحت‌کننده به‌نظر نمی‌آمد. انگار بعضی آدم‌ها خلافِ آدم‌های دیگر، مجاز به گفتن بعضی حرف‌ها هستند. هرچه که از آن حرف‌ها بزنند هم، کسی ناراحت نمی‌شود. صبحان یکی از آن آدم‌ها بود که کارت مجاز به استفاده از خیلی از این حرف‌ها را داشت. دیگر نفهمیدم چه گفتند. فقط دیدم که مادر با بشقابی از جنس ملامین و لبخندی آرامش‌بخش وارد شد. خنده‌ی صبحان را داشت. انگار هر که با او بود، یک چیزش را به یادگار می‌گرفت. اتاق بوی برنج و خورش گرفت. مادر گفت:
    - از کجا می‌دونست تو شام نخوردی؟
    به عکس پدر که بر دیوار بود، نگاه کردم. دیگر نمی‌خواستم دروغ بگویم. مریمِ واقعی نیازی به دروغ نداشت. گفتم:
    - شب باهاش حرف زدم.
    بشقاب را در آشپزخانه گذاشت و با تعجب به‌طرفم برگشت:
    - پس خاله‌کلثوم حق داره ناراحت بشه!
    - حق داره؟ برای چی؟
    بحث جدی بود. مادر دست از کار کشید و دست به کمر زد:
    - مطلقه‌بودن به تو اجازه‌ی خودسربودن نمیده. تو هنوز داری تو این خونه زندگی می‌کنی و برای ادامه زندگیت به اجازه آقاجانت نیاز داری. پس حرف‌گوش‌کن باش و سرت رو پایین بنداز.
    جلویش ایستادم:
    - اینا حرفای شماست یا خاله‌کلثوم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    چندبار پلک زد. کمی طول کشید تا منظورم را بفهمد. این حرف را از یک فیلم یاد گرفته بودم. یادم نمی‌آید نامش چه بود. به قول حامد، در سبک درام ساخته بودنش. درام چه بود؟ آن را هم نمی‌دانستم. مادر گفت:
    - اگه عقد هم بکنی باز نمی‌تونی به اونجا برگردی؛ پس اخلاق و رفتاری که اونجا یاد گرفتی رو فراموش کن. ای مرگ به این آمریکا. گوشات رو باز کن، این روستا تو رو با این کارها تحمل نمی‌کنه.
    اخم کردم:
    - طبیعت این روستا، خیلی لطیف‌تر از آدماشه.
    چشم‌هایش ریز شدند. این بار حتی تلاشی هم برای درک منظورم نکرد.
    ***
    کوه‌های روستا و پشت کوهی بودنمان از هر طرف را، هنگام طلوع و غروب خورشید بیشتر از همیشه حس می‌کردم. خواب بدی دیده بودم؛ خوابی که یاد یک چیز ممنوع را برایم زنده کرد.
    به خودم قول داده بودم دیگر هرگز به یاد نیاورمش؛ اما خواب که این چیزها حالی‌اش نمی‌شود و کم‌حافظه‌تر از یک خوابِ عادی، کابوس است. گویا به قصد خراب‌کردن تنها کاشانه‌ات، یعنی ذهن می‌آید. با بازکردن پوشه‌هایی که نباید باز شوند، تنها جایی که برای خلوت داری و تنها آرامگاهت را با خاک یکسان می‌کند.
    کابوس انگار رمز همه‌چیز را دارد. باید آن روز به محض برخاستنم، جاسوس یا نفوذیِ درونم را پیدا می‌کردم. باید می‌فهمیدم چه کسی رمز‌ها را به کابوس داده است و باید می‌یافتم که چه کسی می‌تواند رؤیا را برایم صدا کند؛ اما هیچ‌کدام، از این کارها را نکردم. در آن خانه، یا حتی در مدرسه، کسی به من یاد نداده بود که در خودم به دنبال پاسخ بگردم. در آمریکا هم به کسی یاد نمی‌دادند. بعدها فهمیدم که این را هرکس، خودش باید درک کند. بعدها، این را صبحان به من یاد داد. پیداکردن نفوذی، تبعیدش، بازسازی را و حتی صدازدنِ رؤیا، برای خوابِ هر شب را.
    آن روز جای همه این گشتن‌ها، به رؤیا فکر کردم. به این که می‌خواستم نامش را رؤیا بگذارم؛ اما نشد. آن روز عهدی را که با خودم بسته بودم و شکستمش تقصیر کابوس انداختم.
    دوباره آن درخت غم در دلم ریشه دوانده بود. بعد از نماز، نقشه کشیدم که به مدرسه بروم و تا آخرین زنگ در انتظار صبحان باشم. مطمئن نبودم که می‌آید یا نمی‌آید؛ ولی دوست داشتم منتظرش باشم. آن روز به هیچ‌چیز جز رؤیا فکر نکردم. نه خاله‌کلثوم و مریم بودن، نه آمریکا و حرف آقاجان. هیچ... انگار آن عامل نفوذی، مغزم را برای رؤیا، خالی کرده بود.
    من خیلی کوچک بودم، طاقتش را نداشتم. هنوز هم ندارم. هرطوری که بود تا آخرِ مدرسه دوام آوردم. در حیاطِ پّرسنگ‌ریزه بودیم که زنگ را زدند. دخترها با حس آزادی روانه‌ی خانه شدند.
    تا خواستم مانند آن‌ها جاری شوم، ساره، دخترِ خاله‌کلثوم، روبرویم سبز شد. از حالت صورتش بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسید. می‌توانستم از پشت لب بسته‌اش، دندان‌های تیزشده را ببینم. مثل آدم‌هایی که در پی یک انتقام سادیسمی باشند جلو آمد. در نیم‌قدمی‌ام رسید و توقف کرد. قد من از او بلندتر بود؛ اما جرئتم به پای او هم نمی‌رسید. دست‌ها را به سـ*ـینه زد و دهان باز کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - زیادی داری دوروبَر این دکترِ خارجکی می‌پلکی، خانم‌خانما!
    حوصله‌اش را نداشتم. به سـ*ـینه‌اش زدم.
    - برو کنار.
    پوزخندی زد و دوباره برایم سـ*ـینه سپر کرد:
    - برم کنار؟ اوه حتماً. برم کنار تا بری پیشش؟ فکر کردی ما نمی‌دونیم که همه‌ی ما رو پیچوندی تا با خیال راحت برای صبحان دندون تیز کنی؟
    رؤیا، در درونم اصرار می‌
    کرد که بروم؛ اما پاهایم مثل میخ ایستاده بودند. ابروانم را درهم کشیدم. روبرویش ایستادم و گفتم:
    - خب، می‌فرمودین؟
    با پررویی و آن صدای به‌شدت دخترانه‌اش ادامه داد:
    - ها؟ چیه؟ دوباره ادای اجنبی‌ها رو درمیاری که بگی خیلی از ما سرتری؟ نه عزیزم. تو این مدرسه همه می‌دونن اونجا چه گندی زدی و چرا تنهایی طلاق گرفتی. همه می‌دونن که چرا حتی صبر نکردی برسی ایران و بعد طلاق بگیری.
    کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. دخترها گروه به گروه با شنیدن صدای ساره و مشتاق یک دعوای حسابی دورمان جمع می‌شدند. می‌ترسیدم که مادر چیزهایی که نباید می‌گفت را گفته باشد؛ چیزهایی که فقط من و مادر و آقاجان و حاجی‌ننه می‌دانستیم. برادرخوانده‌ی حاجی‌ننه، به هر طریقی که بود او را راضی کرد که هیچ‌کس در روستا چیزی نفهمد. از آن گذشته، آبروی من هم در میان بود. نمی‌خواستم به چشم یک زن بیچاره نگاهم کنند. می‌ترسیدم؛ اما آن روز فکر رؤیا، همه ذهنم را مثل نخ کاموا به هم گره زده بود. به سرم زد و چشم درشت کردم.
    - چه جالب! چون من نمی‌دونم اونجا چه گندی زدم.
    غریدم:
    - تو بهم بگو.
    از فریادم شوکه شده بود. انتظارش را نداشت. فکر می‌کردم آماده‌ی یک گیس‌و‌گیس‌کشیِ حسابی است؛ اما اشک در چشمانش حلقه زد. دخترها دورمان پچ‌پچ می‌کردند. ساره من و منی کرد و آخر گفت:
    - بگم؟... بگم؟
    رؤیا در گوشه‌ی ذهنم می‌گفت عقب‌نشینی کنم؛ اما چیزی در درونم مانع می‌شد. قدرتم زیاد شده بود و انگار باید به گونه‌ای آن را خالی می‌کردم. داد زدم:
    - معطل چی هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    چشمانش را بست و دهان را باز کرد.
    - میگم تا همه بدونن که شوهرت تو رو می‌خواست؛ اما با همه‌ی پسرای اون شهر می‌چرخیدی. از اون همه پول‌وپله راضی نبودی و دلت یه مرد خوشتیپ می‌خواست. میگم تا همه بشنون که تو زن زندگی نبودی. بچه‌ات رو سقط کردی و برای این، اونجا طلاق گرفتی که شوهرت نیاد اینجا و نگه که تو چه مارمولکی هستی. زنک عوضی!
    چشمانم دیگر داشت از کاسه درمی‌آمد. نمی‌توانستم باور کنم. دستم را شل کردم و یکی زیر گوشش خواباندم. رویش افتادم و جیغ زدم:
    - اینارو کی بهت گفت؟
    دخترها همه ازمان دور شدند و دستشان را روی دهانشان گرفته بودند. چشم آن‌ها هم گشاد شده بود. ساره دیگر، مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. روی شکمش نشستم و در فاصله یک انگشتی صورتش داد زدم:
    - کی این چرت‌وپرتا رو تحویلت داد؟
    حرفی نمی‌زد. صورتش از نفس‌تنگی و گریه سرخ شده بود. چک دیگری خواباندم:
    - کدوم کثافتی؟
    صدای دوستان ساره را از پشت می‌شنیدم که می‌
    گفتند ولش کنم؛ اما نمی‌توانستم. ساره نفس عمیقی کشید و گفت:
    - بهت نمیگم. ولم کن.
    دندانم را روی هم فشار دادم و مشتی زیر چشمش زدم:
    - بگو.
    و مثل دیوانه‌ها شروع به زدنش کردم. چندبار دوستان ساره جلو آمدند؛ اما آن‌ها را هم به عقب پرت کردم. مثل مردی شده بودم که به نامـوسش توهین کرده‌اند و از خشم قدرتش دوبرابر شده است.
    خون ابروی پاره‌شده‌اش دستم را قرمز کرد. ساره هیچ نمی‌گفت. آن زمان نگران نبودم که اگر مدیر برسد چه می‌شود یا اگر دخترها در تمام سال و تمام طول زندگی طور دیگری نگاهم کنند چه می‌شود. فقط می‌خواستم انتقام تمام آن دوسال رنج در آمریکا را از ساره بگیرم. و اسم کسی را بدانم که این اراجیف را به خوردش داده بود. آن‌قدر زدمش که صدایی شنیدم:
    - مریم؟
    دست از چنگ کشیدن برداشتم. دست‌هایم را نگاه کردم. همه‌اش خون بود؛ ترسیدم. این‌ها دست‌های من بودند که به رنگ گل‌سرخ در آمده و آب قرمزرنگی از آنان چکه می‌کرد؟ خون را به چادر سیاهم مالیدم. مؤثر بود! نمی‌شد، نمی‌شد که باور کنم من ساره را تا حد مرگ کتک زده‌ام. صدا دوباره بلند شد:
    - مریم چی کار کردی!
    از رویش بلند شدم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. در حال خودم نبودم. سرم گیج می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا