- عضویت
- 2016/06/02
- ارسالی ها
- 96
- امتیاز واکنش
- 347
- امتیاز
- 186
- سن
- 30
روشا-از بچگی حرف گوش کن بودم. تو همه چی، حتی اگه نظرم چیز دیگه بود رو حرف مامان و بابام حرف نزدم. ربکا هم مثل من نیست. واسه خواسته هاش تلاش میکنه. من نه، حتی وقتی تو گفتی جدا شیم و دیگه نمیخوای ادامه بدی هم حرفی نزدم. الان دوست دارم یه کم به خواست خودم باشم. یه کم به احساسات درونیم گوش بدم. یه کم حرف مامان رو که بهم سفارش کرده روابطم رو باهات نزدیک نکنم تا تکلیفمون مشخص بشه رو نادیده بگیرم. مامان که حس من رو نمیدونه. حتی اگه باهم ازدواجم نکنیم، جز تو کسی رو نمیخوام و غیر ممکنه ازدواج کنم.
یه قدم نزدیک تر شد و از همون فاصله ی نزدیک گفت:
روشا-دلم یه کم نزدیک تر شدن میخواد. دلم میخواد حست کنم. تا دارمت حست کنم. شاید فردایی وجود نداشته باشه.
آره، شاید فردایی نداشته باشیم.
با صدای جیغ و داد چند تا دختر به خودمون اومدیم. بارون کمی خیسمون کرده بود. هر دو خجالت زده همدیگه رو نگاه کردیم. از هیجان گونه هاش قرمز شده بود. لبخند رو لب های هردومون نشست. به دخترا نگاه کردیم. سه تا دختر بودن که با دیدن ما جیغ جیغ میکردند و داشتند متلک میگفتند تا مثلا ما خجالت بکشیم.
دختر اولی-بابا مکان عمومیه!
دختر دومی-این جا زیر هیجده میاد. چشم و گوش بچه مردم رو وا نکنید!
دختر سومی-شاید یکی دلش خواست!
با ناله و حسرت گفت و دوتای دیگه هم خندیدند. من و روشا هم خنده مون گرفته بود. بهش نگاه کردم و دستش رو تو دستم گرفتم. بارون تند شده بود. دستش رو کشیدم و با حالت دو سمت ماشین رفتیم. در رو براش باز کردم و نشست. خودم هم نشستم. ماشین رو روشن کردم ئبخاری رو زدم. به روشا نگاه کردم که خیس بود. بارون اون قدر تند شده بود که انگار شیلنگ آب رو رو ی شیشه گرفتند. روشا موهاش خیس شده بود، من هم همین طور. ولی روشا خیلی خواستنی شده بود. شالش شل شده بود و موهاش بیرون زده بود؛ چون خیس بود یکمش به صورتش چسبیده بود.خیره بهش بودم. دستم سمت صورتش رفت و موهاش رو که به صورتش چسبیده بود، گرفتم. اون هم ساکت تو چشمام خیره بود. گفتم:
-من هم جز تو به هیچ کس فکر نمیکنم. بیا امشب یکم قانون شکنی کنیم.
با همون چشمای بسته سرش رو تکون داد.
در خونه روشا اینا رسیدیم. از بام تهران تا این جا هردو سکوت کرده بودیم و فقط به آهنگ گوش میدادیم. هر دو تو فکر بام تهران بودیم. اون نیم ساعتی که تا بارون کمتر بشه توی ماشین بودیم. توی گوش هم از عشقمون گفتیم. توی بارون، توی تاریکی، امشب به جرئت میتونم بگم یکی از بهترین و به یاد موندنی ترین شب های عمرم بود.
روشا-با ماشین برو. بارون میاد.
-نه عزیزم، بارون کمه. تا سر خیابون میرم تاکسی تلفنی هست.
روشا-خیس میشی. اگه باز سرما بخوری نمیای سرکار.
-نمیخورم. تازه اگه نیام هم میتونی بیای پیشم. حالا دیگه نامزدیما!
روشا با خنده گفت:
روشا-آره، دیگه مامانت اون جوری با تعجب و چپ چپ نگاهم نمیکنه.
من هم خندیدم. یاد اولین بار که روشا رو دید افتادم.
-من برم. بیا بشین پشت فرمون ماشین رو ببر داخل.
در رو باز کردم و پیاده شدم.
روشا-شب به خیر.
بالاخره با کلی سختی دل کندم و پیاده شدم. روشا از همون تو خودش رو پشت فرمون کشوند. منتظر موندم تا داخل رفت و در بسته شد. بارون دیگه تقریبا قطع شده بود. نم نم میزد.ل لاسام تو ماشین خشک شده بود. به سمت خیابون راه افتادم. لبخند از لبم جدا نمیشد. امشب واقعا چیزایی جدیدی رو تجربه کرده بودم که هیچ وقت فکر نمیکردم قبل از ازدواجم چنین چیزی رو تجربه کنم. خدا من رو ببخشه ،ولی می
بخشه دیگه. خودش از دلم و عشقم خبر داره. خودش میدونه اگه تا آخر عمرم هم باشه منتظر میمنم تا بتونم فقط با روشا ازدواج کنم.
دو هفته از نامزد شدنمون میگذشت. سه هفته به عید مونده. این روزا بیشتر اوقاتم رو با روشا میگذرونم. تا وقتی هم تو شرکت کار دارم تو اتاق روشا هستم. ربکا هم گاهی پیشمون میاد و اذیتمون میکنه و گاهی هم تنهامون میذاره. گاهی هم با مهرداد باهامون میان تفریح و سر به سرمون میذارن. ربکا همیشه میگه میام مواظب باشم کار بدی نکنید. البته دیگه مثل اول خجالت نمیکشیم. ما هم میخندیم و گاهی هم جوابش رو میدیم. حتی یه بار که ربکا تو ماشین با ما بود و تا خونه شون میرسوندمشون ، وقتی ربکا گفت حواسم بهتون هست، همون موقع روشا کاری کرد که ربکا دهانش باز موند. البته کوتاه، چون پشت فرمون بودم ولی ربکا قیافش واقعا خنده دار شده بود. از تو آینه میدیدمش که با دهان باز نگاهمون میکنه. من و روشا بهش خندیدیم که به خودش اومد و رو بازوی روشا مشت زد و گفت:
ربکا-کصافط، جلوی من؟
از آینه نگاهش کردم.گونه هاش گل انداخته بود. ربکا با این که خیلی باز شوخی میکرد و انگلیس بزرگ شده بود، اما خجالت زده شده بود. بر خلاف همه ریلکس بودنش کاملا مشخص بود که چقدر بکره و این موضوع باعث میشد واسه مهرداد خوشحال باشم. این روزا میدیدم که مهرداد هم ساکت تر شده و تو جمع کمتر شوخی میکنه. نه که خودش بخواد، بیشتر تو نخ ربکاست و نگاهش به اونه.بپ با هر حرف ربکا میخنده. بعید میدونم ربکا متوجه این علاقه نشده باشه، ولی خوب خودش رو کنترل میکرد. این رو هم مطمئن بودم ربکا نسبت به مهرداد بی میل نیست. روشا هم میدونست و هر دو منتظر بودیم بالاخره یکیشون به حرف بیاد. میدونستم مهرداد چرا حرف نمیزنه. روشا ازم پرسیده بود. بهش گفته بودم که نمیخواد کسی فکر کنه به خاطر مال ربکا دنبالشه. روشا گفته بود مگه کسی درباره ما این رو میگه؟ منم بهش گفته بودم قضیه ما فرق داره. من بدون این که چیزی از این موضوع بدونم عاشقت شدم و حتی بعد از فهمیدنش باهات نموندم. البته ممکنه خیلی ها هم چنین تصوری درباره من داشته باشند، ولی عشق کار خودش رو کرد. برای مهرداد و ربکا هم باید عشق کار خودش رو بکنه.
امروز جمعه است. هوای اسفند کمی رو به گرمی رفته. قراره امروز با روژان، مهران، مهرداد، ربکا و روشا بریم کوه. روژان روشنک رو پیش مامان گذاشته. ساعت پنج، دنبال ربکا و روشا رفتن. مهران اینا هم قرار بود خودشون بیان. با هم قرار گذاشته بودیم. این وقت صبح درست نبود دوتا دختر تنها بیان. وقتی رسیدم، به روشا زنگ زدم.زود بیرون اومدند. روشا با انرژی سلام کرد و دست دادیم. جوابش رو دادم. ربکا خواب آلود سلام کرد و رو صندلی عقب خوابید. با دیدنش خنده ام گرفت.
روشا-به زور بیدارش کردم. میگفت نمیام.
ربکا حرفی نزد. انگار زیادی خواب آلود بود. حرکت کردم. ربکا خوابش بـرده بود. دست روشا رو تو دستم گرفتم و روی دنده زیر دستم گذاشتم. روشا آروم گفت:
روشا-به نظرم این شبا دیر میخوابه.
منظورش رو گرفتم و لبخندی زدم.
-ولی روحیه اش خیلی خوبه. اصلا نشون نمیده چی تو دل و فکرشه.
روشا-آره، برعکس من. من که نمیتونستم غمم رو پنهان کنم. تو رفتارم هم که ملاحظه میکردم،نگاهم در اختیارم نبود.
-فکر کنم بهتره با مهرداد صحبت کنم. شاید نیاز داره با یکی صحبت کنه و ارادها ش محکم بشه.
روشا سری تکون داد و چیزی نگفت. جایی که با مهران قرار داشتیم، پارک کردم. چند دقیقه بعد با ماشین مهرداد رسیدند. من و روشا پیاده شدیم.اونا هم همین طور. روژان روشا رو بغـ*ـل کرد و همدیگه و بوسیدند.ب عد با همه سلام کرد. مهرداد نگاهش کنجکاو بود. یادم اومد ربکا هنوز خوابه.
روژان-پس ربکا کجاست؟ نیومده؟
من و روشا همدیگه رو نگاه کردیم و خندیدیم. فراموش کرده بودیم بیدارش کنیم.
روشا-خوابه.
روژان-وا! نیومد؟
روشا-به زور آوردمش. تو ماشین خوابه. یادمون رفت بیدارش کنیم.
روژان یه چیزی آروم به روشا گفت و هر دو خندیدند. بعد روژان رفت ربکا رو بیدار کنه. دیدم که مهرداد هم لبخند رو لباشه. خیالش راحت شده که ربکا هم اومده. نزدیک ماشین من بودیم و دیدیم که روژان ربکا رو بیدار کرد. ربکا با خماری نشست. شالش افتاده بود. واسه من دیگه عادی بود. هر وقت تو شرکت تو اتاق بودیم، ربکا شالش رو رو شونه اش میانداخت، ولی دیدم مهران نگاهش رو گرفت. اما مهرداد به ربکا خیره شده بود. ربکا هم فوق العاده زیبا بود و شبیه به روشا، فقط رنگ چشماشون تفاوت داشت. پس به مهرداد حق میدادم که این طوری محو ربکا بشه. اولین بار نبود این طوری میدیدش، یه بارم تو باغشون دیده بودش، ولی الان که از خواب بیدار شده بود یه معصومیت خاصی تو چهره اش بود. یهو دلم خواست من هم روشا رو وقتی بیدار میشه ببینم. حتما خیلی خوردنی میشه. روژان در حال حرف زدن و خنده، شال ربکا رو رو سرش انداخت. صداشون نمیاومد. مهران رفت کیفاشون رو از ماشین بیاره. به مهرداد گفتم:
-خوردیش که!
متوجه نشد. به بازوش زدم.
از جا پرید و با حواس پرتی گفت:
مهرداد-هان؟چی گفتی؟
-میگم خوردیش! خودت رو جمع کن، خواجه حافظ شیراز هم فهمید.
سرش رو پایین انداخت.
مهرداد-چی رو؟
-این که عاشق شدی.
مهرداد-عشق چیه؟یه لحظه رفتم تو فکر.
-میدونم، ولی فکر کی مهمه!
مهرداد-چرت نگو.ت و فکر خودم بودم.
دیگه چیزی نگفتم. الان وقتش نبود. دخترا و مهران اومدند. ربکا به همه سلام کرد. صداش از خواب گرفته بود. با شوخی و خنده راه افتادیم. روژان کنار مهران بود و به بازوش چسبیده بود. روشا هم کنار من بود و دست هم رو گرفته بودیم. ربکا و مهرداد هم با فاصله از هم راه میاومدند. این روزا عجیب از هم دوری میکردن.پد. قبلا زیاد با هم حرف میزدند و شوخی میکردند، اما حالا انگار یه چیز مانعشون بود و اون هم فرار از عشق بود. ربکا که کنار من بود، آروم گفت:
ربکا-این بار خوابم برد و نتونستم مراقبتون باشم. کوفتتون بشه هر کار کردید.
روشا هم شنید و هردو بلند خندیدیم.
روژان-چیه؟ بگید ماهپ هم بخندیم.
ربکا-واسه تو هم دارم. بذار به وقتش میگم. الان فعلا چنان شوهرت رو چسبیدی یه وقت کسی قاپش نزنه، نمیشه بگم.
روژان هم خندید و مهران سرش رو پایین انداخت مهران کلا زیادی بچه مثبت بود و خجالتی. البته چون زیاد با روشا و ربکا برخورد نداشت این طوری بود. شرط میبندم به ظهر نمیرسه که یخش باز بشه.
یه ساعتی با صحبت و خنده راه رفتیم. هوا روشن شده بود و آفتاب زده بود.
ربکا-بچه ها من خسته شدم.
مهران-جلوتر یه قهوه خونه هست. تا اون جا بریم، هم یه چای بخوریم هم استراحت کنیم، باز بعدش ادامه میدیم.
ربکا-چی رو ادامه میدیم؟
مهران-پیاده روی رو دیگه. مثلا اومدیم کوه.
ربکا-این روشای خیر ندیده که گفت زیاد راه نمیریم، فقط یه پیک نیکه.
روشا با خنده گفت:
روشا-این رو نمیگفتم که نمیتونستم توی تنبل رو از تختت جدا کنم.
به قهوه خونه رسیدیم. روی یه تخت نشستیم و همه فقط چای سفارش دادیم. قرار بود بریم بالاتر و یه جا بشینیم صبحانه بخوریم. یه ربعی استراحت کردیم و باز راه افتادیم. بالاخره با یه جا رسیدیم که واسه نشستن خوب بود و آب هم بود. یه جا زیر انداز رو پهن کردیم و نشستیم. روژان از فلاسک برای همه چای ریخت. روشا هم از کوله شون صبحونه ای که آورده بود، در آورد. الویه آورده بود. روژان هم مال خودش رو درآورد که کتلت بود.
مهرداد-به به! مثلا اومدیم ورزش کنیم. این همه کالری چیه دنبال خودتون راه انداختین؟
بقیه خندیدد، ولی اون همه کتلت و الویه رو تهش رو در آوردیم و همه رو خوردیم. هوای خوب، ورزش صبح گاهی و بودن کنار کسی که دوستش داشتیم، اشتهای همه مون رو تقویت کرده بود. بعد از صبحانه کمی نشستیم و حرف زدیم. بعد مهرداد توپ آورد و گفت والیبال بازی کنیم. همه بلند شدیم. من و روشا و ربکا، مهرداد و مهران و روژان باهم. بازی رو شروع کردیم. یه ساعتی بازی کردیم. واقعا خوش گذشت. بالاخره وقتی مهرداد پاش سر خورد و افتاد زمین، بازی رو تموم کردیم. همه دورش جمع شدیم. با خنده بلند شد و گفت:
مهرداد-بابا خوبم. از قله که پرت نشدم.
بازم چشمم به نگاه نگران ربکا افتاد که بی حرف مهرداد رو نگاه میکرد. یه لحظه نگاهشون تلاقی کرد و هر دو نگاهشون رو دزدیدند. بعد هم همه سمت زیر انداز رفتند و مهرداد سمت آب رفت که لباساش رو تمیز کنه. من هم همراهیش کردم تا مثلا کمکش کنم. کنار آب نشست. من هم کنارش نشستم. مشغول تکوندن شد.
مهرداد-جلو اونا نگفتم ولی ماتحتم خیلی درد گرفت.
خندیدم و گفتم:
-چرا حرف نمیزنی؟
با تعجب نگاهم کرد.
مهرداد-حرف نمیزنم؟ پس الان دارم برات عربی میرقصم؟
-با من نه، با ربکا.
یه کم نگاهم کرد و بعد نگاهش رو گرفت و مشغول تمیز کردن شلوارش شد.
مهرداد-منظورت چیه؟چه حرفی؟
-منظورم رو خوب میفهمی. خودت رو نزن به کوچه علی چپ. دیگه پیش من که خودم عاشقم و نگاه یه عاشق رو میفهمم، قپی نیا.
مهرداد سکوت کرد.
-چرا مهرداد؟به شوخی و خنده هاش نگاه نکن. اون هم دوستت داره. این رو هم من و هم روشا فهمیدیم. به این که با ما فرق داره نگاه نکن. ربکا پاکه، بکره. شوخی زیاد میکنه ولی اگه جدی جدی یه صحنه ای ببینه از خجالت دست و پاش رو گم میکنه.
مهرداد با خنده گفت:
مهرداد-انگار زیاد مچتون رو گرفته!
خنده ام گرفت:
-مهرداد! نمیتونی ذهن من رو منحرف کنی. باهاش حرف بزن.
یهو جدی شد و رو به من شد و گفت:
مهرداد-چی میگی تو؟ خودت مثلا الان بعد از چهار سال به کجا رسیدی؟ این همه جدایی و غم، حالا هم که در انتظار رضایت مامانت. اون هم تازه بهش قول دادی بگه نه، همه چی رو تموم کنی. این زندگیه تو داری؟ تازه تو بچه سر به راهی بودی و مامانت به حرفت گوش کرده؛ چون میدونه هـ*ـوس نیست. من چی که تا حرف بزنم، یا میگن واسه پولشه یا باز واسه دو روز؟ کی باور میکنه من از وقتی ربکا رو دیدم، دست از اون کارای قبلم برداشتم؟میدونی تا حرف بزنم مامان چی میگه؟میگه توبه ی گرگ مرگه. باز یاد گذشته افتادم و میخوام یکی دوروزی با این بگذرونم. میگه باز یکی جدید دیدم که با بقیه فرق داره، میخوام این رو هم به جمع دوستام اضافه کنم، ولی خدا شاهده این طور نیست. اصلا تفاوت فرهنگ و دین و چیزای دیگه به کنار، مامان و بقیه به کنار، چطور به خودش ثابت کنم واسه پولش نیست؟ تو فرق داری، نمیفهمی حرفم رو. من از روز اولی که دیدمش دختر صاحب کارم بود. یه دختر پولدار. من هم که مثل تو آروم و سربه زیر نبودم، شر و شیطون بودم. کسی حرفام رو جدی نمیگیره. کسی عشقم رو باور نمیکنه سیروان. چطوری بهش بگم؟باید فراموشش...
یهو با صدای لیز خوردن سنگی هردو برگشتیم. حدود سه قدم عقب تر از ما ربکا با یه دستمال تو دستش ایستاده بود. انگار داشت میرفت که سنگ زیر پاش لیز خورده. آخه تقریبا به سمت عقب برگشته بود. وقتی نگاه ما رو دید، سرش رو پایین انداخت و گفت:
ربکا-من...راستش...من حرفاتون رو گوش نمیکردما. ذین پارچه رو روژان داد برای مهرداد بیارم. گفت دستش خون اومده.
خنده ام گرفت. تا حالا هیچ وقت ربکا رو این قدر مظلوم و سر به زیر ندیده بودم. بلند شدم و دستم رو رو شونه مهرداد زدم و سری براش تکون دادم.
-چرا نمیای پس زخمش رو ببندی؟ فکر کنم مهرداد میخواد یه چیزایی رو بهت بگه. همون بهتر که خودت نشنیدی!
و خندیدم و ازشون دور شدم. مطمئن بودم همه حرفامون رو شنیده که این قدر هول شده بود و معذب بود. به مهرداد فکر کردم. درسته گاهی شیطنت میکرد ولی مطمئن بودم با هیچ دختری رابـ ـطه ی نزدیک نداشت. این شیطنتاش هم به خاطر جذابیتش بود که خود دخترا جذبش میشدند و ولش نمیکردند. به من و مهران هم گیر میدادند، اما ما دنبالش نرفتیم. مهرداد یه کم واسه تفریح سر به سرشون میذاشت. حالا هم که عاشق شده بود و همونرو هم کنار گذاشته بود. مهرداد قدش بلند بود، هم قد من. موهای قهوه ای که همیشه فشن بود، البته نه سیخ سیخی و صورت کشیده با پوستی نه سفید و نه تیره. یه جورایی گندمی، روشن بود باز هم. چشمای قهوه ای روشن و ابروهای پر و مرتب. گاهی مامانش بهش گیر میداد دست به ابروش نزنه، ولی باز کار خودش رو میکرد. البته نه که برداره، فقط آرایشگرش یه کم آنکاردش میکرد. خیلی هم مردونه بود. ته ریش کم و جذابی هم داشت و لباساش هم همیشه شیک و اسپرت بود. چیزی کم نداشت که یه دختر عاشقش نشه. شیطنت و شوخ بودنش هم به جذابیتاش اضافه میکرد. ربکا دیگه چی میخواست؟
به بچه ها رسیدم. مهران داشت جوجه هایی که تو راه خریده بودند رو سیخ میکشید. روشا و ربکا هم حرف میزدند و میخندیدند. روشا که من رو دید، گفت:
روشا-مهرداد خوبه؟چیزیش شده؟
-نه بابا،همه اش فیلمه. خوبه خوبه.
روژان-پس کوشن؟
به روشا لبخندی زدم و یه چشمک.
-دارند سر به سر هم میذارند باز. نمیشناسی اینا رو؟
روژان دیگه حرفی نزد اما روشا با لبخند نگاهم کرد. متوجه منظورم شده بود. به کمک مهران رفتم و با هم مشغول آماده کردن کبابا شدیم. بالاخره مهرداد و ربکا هم اومدند. هردو لبخند رو لبشون بود.
روژان-خوب از کار فرار میکنید میرید میگردینا! جمع کردنش با شما دوتا.
هر دو خندیدند و چیزی نگفتند. من و روشا هم به هم نگاه کردیم. اون هم خنده رو لبش بود. انگار فهمیده بود مهرداد و ربکا زیادی خوشحالن و چشماشون هم میخنده.
تا بعد از ظهر اون جا بودیم و بعد برگشتیم. قرار شد من، روشا و ربکا رو برسونم. مهرداد اینا هم برن. نگاه مهرداد و ربکا رو به هم دیدم و دلم واسشون سوخت، ولی حقشونه. باید تقاص کاراشون پس بدن. تو راه بودیم که به ربکا گفتم:
-میگما، ربکا خیلی زود مهرداد رو خوب کردی. میگفت همه جاش درد میکنه.
لبخند زد و چیزی نگفت.به هر حال میدونست من از عشقشون باخبرم.
روشا-آره، ربکا کلا خیلی وارده. قبلا تو صلیب سرخ یه دوره کمک های اولیه دیده. البته این مدام کنار من و تو بودنام یه چیزایی یادش داده.
ربکا-بی خود کردی. من مثل شما دوتا بی حیا نیستم!
هر دومون بلند خندیدیم.
روشا-آبجی جونم تازه اول راهی. دو روز دیگه میبینیمت.
هر سه تامون خندیدیم و به این ترتیب ربکا برامون تعریف کرد که مهرداد از عشقش براش گفته و این که یواش یواش که ربکا و روحیه شادش و شباهتاشون رو دیده و بهش دل بسته. از شیطنتاش هم گفته بوده و این که به خاطر اختلاف سطح مالیشون سکوت کرده. ربکا هم گفته بهش براش مهم نیست مهرداد چی داره و چی نداره، فقط براش مهمه که تو احساسش صداقت داشته باشه و به اندازه ای که من عاشق روشا هستم، ربکا رو دوست داشته باشه.
روشا-هیشکی مثل سیروان من نمیشه.
با ذوق نگاش کردم و دستش رو تو دستم گذاشتم.
-قربون تو برم. تو تکی عزیزم.
ربکا-بسه دیگه. حالم رو به هم زدید با این لاو ترکوندتون. روزای اول که همش سرخ و سفید میشدید. الان کم مونده جلو من....پناه بر خدا!
من و روشا خندیدیم.
روشا-چیه؟دیگه نگفتی شاید دلت خواست! الان که دیگه یکی رو داری.
ربکا-ما مثل شما بی حیا نیستیم.
روشا-میشی، یواش یواش. البته یواش شما با ما فرق داره. ما چهار سال وقت برد تا بی حیا شدیم. تازه نامزدیم باهم. شما دوتا رو هفته دیگه میبینم.
وقتی به خونه شون رسیدیم، باهاشون داخل رفتم و به بابا و مامانشون سلامی کردم. جدیدا هربار روشا رو میرسوندم، داخل میاومدم و یه سلامی میدادم و بعد میرفتم. حالا به خواست خودشون، عمو و خاله صداشون میکردم. اوایل برام سخت بود که رئیسم رو این جوری صدا بزنم، اما خودشون خواستند و برام عادی شد. عمو ازم خواست برم داخل و باهاشون قهوه بخورم. ربکا و روشا رفتن لباساشون عوض کنند و خدمتکارشون برامون قهوه آورد.
خاله-انگار خیلی بهتون خوش گذشته. دخترا که خیلی سرحال بودن.پد ربکا صبح با غر غر اومد، حالا می خندید.
تو دلم گفتم خب به مراد دل رسیده. از این به بعد سرحال تر هم میشه.
-بله، جاتون خالی بود.
عمو-راستی سیروان برای فردا شب با خانواده ات شام بیایید ای نجا.
-ممنون. مزاحمتون میشیم.
عمو-مزاحمت چیه؟ تو فقط دامادم نیستی، مثل پسرم میمونی. رو تو حساب دیگه ای باز میکنم.
-نمیدونم در مقابل لطف هایی که به من داشتید، چطور تشکر کنم.
خاله-با اومدنت تو زندگیمون، خیلی اوضاع عوض شده. دخترا هردوشون روحیه شون عوض شده. ربکا با این که نشون نمیداد ولی به همون اندازه ی روشا از ایران بودن ناراضی بود، ولی حالا دیگه رضایت رو تو چشمای جفتشون میبینم.
باز تو دلم گفتم ربکا که به خاطر مهرداده.
عمو-سیروان مهرداد و مادرش هم بگو بیان. انگار خیلی با هم صمیمی هستید، میخوام با خانواده اش آشنا بشم.
-چشم عمو.
دخترا پایین اومدند. داشتند حرف میزدند و میخندیدند. از صدای خنده شون لبخند رو لب های هر سه نفرمون نشست. عمو آروم گفت:
عمو-این صدای خنده بهم آرامش میده.
شنبه ساعت چهار، بعد از شرکت خونه رفتم. امروز روشا و ربکا نیومده بودند. با این که دل تنگش بودم ولی شب میدیدمش. روشا بهم زنگ زده بود و گفته بود با ربکا بیرون و خرید رفتند، یه تفریح خواهرانه. ساعت شش و نیم همه آماده به خونه ی ما اومدند که راه بیافتیم و بریم. تو راه شیرینی هم خریدیم. من و مامان و مهرداد و مریم خانوم با ماشین من بودیم و مهران و روژان هم با ماشین خودشون بودند. وقتی در خونه شون رسیدیم، مریم خانوم گفت:
مریم خانوم-وای! قصره این جا. چه بزرگه.
مامان-تازه توش رو ندیدی. من دفعه اول از بزرگیش فشارم افتاد.
خواستیم پیاده بشیم که یکی در رو باز کرد ویه مرد بیرون اومد. باغبون بود. قبلا دیده بودمش. گفت:
باغبون-سلام آقا سیروان. آقا گفتند ماشینا رو بیارید داخل.
-ممنون آقا جواد.
با ماشین داخل رفتم. مهران هم پشت سرم اومد. خانواده ی روشا همه جلوی در ایستاده بودند و سارا خانوم باز هم چادر رنگی سرش بود. مریم خانوم با تعجب گفت:
مریم خانوم-واقعا اون مامانشونه؟چطور این قدر با حجابه؟
مهرداد-خب با حجابه دیگه، دینشه. شما چرا با حجابی؟
مریم خانوم مهرداد رو چپ چپ برانداز کرد و پیاده شد. ما هم پیاده شدیم. همه از پله ها بالا رفتیم و با استقبال گرم خانواده ی روشا رو به رو شدیم و سلام کردیم. همه داخل رفتیم و نشستیم. این بار ربکا هم شال داشت. دفعه قبل هم داشت، ولی ظاهری و سرسری بود. این بار یه کم محکم تر از قبل بود. انگار از دیروز که مهرداد باهاش حرف زده بود، واسه حجاب انگیزه پیدا کرده بود. همه گرم صحبت بودند. من هم کنار روشا نشسته بودم. هر دو روی مبل تکی بودیم. یه تونیک حریر بنفش پوشیده بود با شال و شلوار یاسی رنگ وصندل های رو فرشی سفید. باز هم مثل همیشه هیچ آرایشی نداشت. البته این بار یه مقدار لبش برق میزد، فقط همین.
-چطوری خانومی؟خوش میگذره مارو نمیبینی؟
روشا-تنها قسمت بد امروز، نبودن و ندیدن تو بود.
-این یعنی خوش گذشته.
روشا-ربکا به سیمین و رها هم گفت، اومدند رفتیم خرید. رها و سیمین بردنمون بازار. تا حالا نرفته بودیم داخلش. برام جالب بود.
-واقعا نرفته بودی؟
روشا-نه، ولی ربکا دوبار رفته بود با سیمین و رها.
یه کم نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
روشا-چی شده؟عجیبه نرفتم؟
-نه، عجیبه که هر بار میبینمت خوشگل تر میشی. تو خوشگل تر میشی یا من عاشق تر؟
روشا-من که همینم. شاید تو عاشق تر میشی.
-حتما همین طوره. فکر نمیکردم بیشتر از اینی که دوستت دارم، بشه کسی رو دوست داشت. حالا میبینم حتی تو دوست داشتن تو هم کلی راه مونده.
روشا فقط خندید. عاشق خنده هاش بودم. انگار فکرم رو خوند که گفت:
روشا-داری فکرای ناجور میکنیا!
خندیدم و گفتم:
-تو از کجا فهمیدی؟
روشا-نگاهت.
-اوه مای گاد!تو نگاهم هم پیداست؟
روشا-این که معلومه، ولی الان نگاهت رو یه عضو خاص صورتم مانور میره.
باز خندیدم و گفتم:
-داشتم به لبخند قشنگت نگاه میکردم. لبخندت بهم زندگی میده.
روشا-وای سیروان بسه دیگه. این قدر تو جمع تو گوشم حرفای عاشقانه میزنی، یهو مراعات مامانت رو نمیکنم.
-نه بابا. بلدی؟
روشا-شوخی نمیکنما. این مسائل تو خونواده من و فرهنگ من جا افتاده است. گرچه تاحالا انجامش ندادم اما از انجامش هم ابایی ندارم. به هرحال دوست پسرم که نیستی، نامزدمی.
-اون وقت تو فرهنگ شما نامزدا چه قدر آزادی عمل دارند؟بگو ما هم یاد بگیریم.
روشا لبخند مرموزی زد و گفت:
روشا-اون قدر که تو فرهنگ شما زن و شوهرا دارند.
هردو خنده مون گرفت و خندیدیم. مهرداد که نزدیک من بود گفت:
مهرداد-شما چی در گوش هم پچ پچ میکنید و میخندین؟
-میخواستیم بچه ها بفهمن که بلندتر میگفتیم. تو فعلا تو خط نگاه های زیر زیرکی باش.
پوزخندی زد و گفت:
مهرداد-برو بابا. مگه من مثل تو آرام پزم، چهار سال طولش بدم؟ بشین و ببین. تا شما عروسیتون سر بگیره، من دارم پسرم رو دوماد میکنم.
روشا با خنده گفت:
روشا-اوه اوه چه آتیشت هم داغه! نسوزونی آبجیم رو.
مهرداد-نه خیر .شما نگران خودتون باش. با این ریلکسی نامزدی، شما شب عروسیت موهات رنگ دندونات میشه.
روشا باز هم خندید. ربکا رو دیدم که باز روشنک به بغـ*ـل از پله ها پایین اومد و باز دوتا عروسک دست روشنک بود.
-ربکا این عروسکا رو از کجا میاره میده به روشنک؟
روشا-ربکا اون قدر عروسک دوست داره، هربار میره خرید یکی میخره. اتاقش پر عروسکه.
مهرداد-پس اتاقش دیدنیه. باید برم ببینم.
روشا-مهرداد باز زبون باز کردی. یه مدت ساکت شده بودی.
آهی کشید و گفت:
مهرداد-غم عشق بود خواهر. چی بگم از دردم؟
یه قدم نزدیک تر شد و از همون فاصله ی نزدیک گفت:
روشا-دلم یه کم نزدیک تر شدن میخواد. دلم میخواد حست کنم. تا دارمت حست کنم. شاید فردایی وجود نداشته باشه.
آره، شاید فردایی نداشته باشیم.
با صدای جیغ و داد چند تا دختر به خودمون اومدیم. بارون کمی خیسمون کرده بود. هر دو خجالت زده همدیگه رو نگاه کردیم. از هیجان گونه هاش قرمز شده بود. لبخند رو لب های هردومون نشست. به دخترا نگاه کردیم. سه تا دختر بودن که با دیدن ما جیغ جیغ میکردند و داشتند متلک میگفتند تا مثلا ما خجالت بکشیم.
دختر اولی-بابا مکان عمومیه!
دختر دومی-این جا زیر هیجده میاد. چشم و گوش بچه مردم رو وا نکنید!
دختر سومی-شاید یکی دلش خواست!
با ناله و حسرت گفت و دوتای دیگه هم خندیدند. من و روشا هم خنده مون گرفته بود. بهش نگاه کردم و دستش رو تو دستم گرفتم. بارون تند شده بود. دستش رو کشیدم و با حالت دو سمت ماشین رفتیم. در رو براش باز کردم و نشست. خودم هم نشستم. ماشین رو روشن کردم ئبخاری رو زدم. به روشا نگاه کردم که خیس بود. بارون اون قدر تند شده بود که انگار شیلنگ آب رو رو ی شیشه گرفتند. روشا موهاش خیس شده بود، من هم همین طور. ولی روشا خیلی خواستنی شده بود. شالش شل شده بود و موهاش بیرون زده بود؛ چون خیس بود یکمش به صورتش چسبیده بود.خیره بهش بودم. دستم سمت صورتش رفت و موهاش رو که به صورتش چسبیده بود، گرفتم. اون هم ساکت تو چشمام خیره بود. گفتم:
-من هم جز تو به هیچ کس فکر نمیکنم. بیا امشب یکم قانون شکنی کنیم.
با همون چشمای بسته سرش رو تکون داد.
در خونه روشا اینا رسیدیم. از بام تهران تا این جا هردو سکوت کرده بودیم و فقط به آهنگ گوش میدادیم. هر دو تو فکر بام تهران بودیم. اون نیم ساعتی که تا بارون کمتر بشه توی ماشین بودیم. توی گوش هم از عشقمون گفتیم. توی بارون، توی تاریکی، امشب به جرئت میتونم بگم یکی از بهترین و به یاد موندنی ترین شب های عمرم بود.
روشا-با ماشین برو. بارون میاد.
-نه عزیزم، بارون کمه. تا سر خیابون میرم تاکسی تلفنی هست.
روشا-خیس میشی. اگه باز سرما بخوری نمیای سرکار.
-نمیخورم. تازه اگه نیام هم میتونی بیای پیشم. حالا دیگه نامزدیما!
روشا با خنده گفت:
روشا-آره، دیگه مامانت اون جوری با تعجب و چپ چپ نگاهم نمیکنه.
من هم خندیدم. یاد اولین بار که روشا رو دید افتادم.
-من برم. بیا بشین پشت فرمون ماشین رو ببر داخل.
در رو باز کردم و پیاده شدم.
روشا-شب به خیر.
بالاخره با کلی سختی دل کندم و پیاده شدم. روشا از همون تو خودش رو پشت فرمون کشوند. منتظر موندم تا داخل رفت و در بسته شد. بارون دیگه تقریبا قطع شده بود. نم نم میزد.ل لاسام تو ماشین خشک شده بود. به سمت خیابون راه افتادم. لبخند از لبم جدا نمیشد. امشب واقعا چیزایی جدیدی رو تجربه کرده بودم که هیچ وقت فکر نمیکردم قبل از ازدواجم چنین چیزی رو تجربه کنم. خدا من رو ببخشه ،ولی می
بخشه دیگه. خودش از دلم و عشقم خبر داره. خودش میدونه اگه تا آخر عمرم هم باشه منتظر میمنم تا بتونم فقط با روشا ازدواج کنم.
دو هفته از نامزد شدنمون میگذشت. سه هفته به عید مونده. این روزا بیشتر اوقاتم رو با روشا میگذرونم. تا وقتی هم تو شرکت کار دارم تو اتاق روشا هستم. ربکا هم گاهی پیشمون میاد و اذیتمون میکنه و گاهی هم تنهامون میذاره. گاهی هم با مهرداد باهامون میان تفریح و سر به سرمون میذارن. ربکا همیشه میگه میام مواظب باشم کار بدی نکنید. البته دیگه مثل اول خجالت نمیکشیم. ما هم میخندیم و گاهی هم جوابش رو میدیم. حتی یه بار که ربکا تو ماشین با ما بود و تا خونه شون میرسوندمشون ، وقتی ربکا گفت حواسم بهتون هست، همون موقع روشا کاری کرد که ربکا دهانش باز موند. البته کوتاه، چون پشت فرمون بودم ولی ربکا قیافش واقعا خنده دار شده بود. از تو آینه میدیدمش که با دهان باز نگاهمون میکنه. من و روشا بهش خندیدیم که به خودش اومد و رو بازوی روشا مشت زد و گفت:
ربکا-کصافط، جلوی من؟
از آینه نگاهش کردم.گونه هاش گل انداخته بود. ربکا با این که خیلی باز شوخی میکرد و انگلیس بزرگ شده بود، اما خجالت زده شده بود. بر خلاف همه ریلکس بودنش کاملا مشخص بود که چقدر بکره و این موضوع باعث میشد واسه مهرداد خوشحال باشم. این روزا میدیدم که مهرداد هم ساکت تر شده و تو جمع کمتر شوخی میکنه. نه که خودش بخواد، بیشتر تو نخ ربکاست و نگاهش به اونه.بپ با هر حرف ربکا میخنده. بعید میدونم ربکا متوجه این علاقه نشده باشه، ولی خوب خودش رو کنترل میکرد. این رو هم مطمئن بودم ربکا نسبت به مهرداد بی میل نیست. روشا هم میدونست و هر دو منتظر بودیم بالاخره یکیشون به حرف بیاد. میدونستم مهرداد چرا حرف نمیزنه. روشا ازم پرسیده بود. بهش گفته بودم که نمیخواد کسی فکر کنه به خاطر مال ربکا دنبالشه. روشا گفته بود مگه کسی درباره ما این رو میگه؟ منم بهش گفته بودم قضیه ما فرق داره. من بدون این که چیزی از این موضوع بدونم عاشقت شدم و حتی بعد از فهمیدنش باهات نموندم. البته ممکنه خیلی ها هم چنین تصوری درباره من داشته باشند، ولی عشق کار خودش رو کرد. برای مهرداد و ربکا هم باید عشق کار خودش رو بکنه.
امروز جمعه است. هوای اسفند کمی رو به گرمی رفته. قراره امروز با روژان، مهران، مهرداد، ربکا و روشا بریم کوه. روژان روشنک رو پیش مامان گذاشته. ساعت پنج، دنبال ربکا و روشا رفتن. مهران اینا هم قرار بود خودشون بیان. با هم قرار گذاشته بودیم. این وقت صبح درست نبود دوتا دختر تنها بیان. وقتی رسیدم، به روشا زنگ زدم.زود بیرون اومدند. روشا با انرژی سلام کرد و دست دادیم. جوابش رو دادم. ربکا خواب آلود سلام کرد و رو صندلی عقب خوابید. با دیدنش خنده ام گرفت.
روشا-به زور بیدارش کردم. میگفت نمیام.
ربکا حرفی نزد. انگار زیادی خواب آلود بود. حرکت کردم. ربکا خوابش بـرده بود. دست روشا رو تو دستم گرفتم و روی دنده زیر دستم گذاشتم. روشا آروم گفت:
روشا-به نظرم این شبا دیر میخوابه.
منظورش رو گرفتم و لبخندی زدم.
-ولی روحیه اش خیلی خوبه. اصلا نشون نمیده چی تو دل و فکرشه.
روشا-آره، برعکس من. من که نمیتونستم غمم رو پنهان کنم. تو رفتارم هم که ملاحظه میکردم،نگاهم در اختیارم نبود.
-فکر کنم بهتره با مهرداد صحبت کنم. شاید نیاز داره با یکی صحبت کنه و ارادها ش محکم بشه.
روشا سری تکون داد و چیزی نگفت. جایی که با مهران قرار داشتیم، پارک کردم. چند دقیقه بعد با ماشین مهرداد رسیدند. من و روشا پیاده شدیم.اونا هم همین طور. روژان روشا رو بغـ*ـل کرد و همدیگه و بوسیدند.ب عد با همه سلام کرد. مهرداد نگاهش کنجکاو بود. یادم اومد ربکا هنوز خوابه.
روژان-پس ربکا کجاست؟ نیومده؟
من و روشا همدیگه رو نگاه کردیم و خندیدیم. فراموش کرده بودیم بیدارش کنیم.
روشا-خوابه.
روژان-وا! نیومد؟
روشا-به زور آوردمش. تو ماشین خوابه. یادمون رفت بیدارش کنیم.
روژان یه چیزی آروم به روشا گفت و هر دو خندیدند. بعد روژان رفت ربکا رو بیدار کنه. دیدم که مهرداد هم لبخند رو لباشه. خیالش راحت شده که ربکا هم اومده. نزدیک ماشین من بودیم و دیدیم که روژان ربکا رو بیدار کرد. ربکا با خماری نشست. شالش افتاده بود. واسه من دیگه عادی بود. هر وقت تو شرکت تو اتاق بودیم، ربکا شالش رو رو شونه اش میانداخت، ولی دیدم مهران نگاهش رو گرفت. اما مهرداد به ربکا خیره شده بود. ربکا هم فوق العاده زیبا بود و شبیه به روشا، فقط رنگ چشماشون تفاوت داشت. پس به مهرداد حق میدادم که این طوری محو ربکا بشه. اولین بار نبود این طوری میدیدش، یه بارم تو باغشون دیده بودش، ولی الان که از خواب بیدار شده بود یه معصومیت خاصی تو چهره اش بود. یهو دلم خواست من هم روشا رو وقتی بیدار میشه ببینم. حتما خیلی خوردنی میشه. روژان در حال حرف زدن و خنده، شال ربکا رو رو سرش انداخت. صداشون نمیاومد. مهران رفت کیفاشون رو از ماشین بیاره. به مهرداد گفتم:
-خوردیش که!
متوجه نشد. به بازوش زدم.
از جا پرید و با حواس پرتی گفت:
مهرداد-هان؟چی گفتی؟
-میگم خوردیش! خودت رو جمع کن، خواجه حافظ شیراز هم فهمید.
سرش رو پایین انداخت.
مهرداد-چی رو؟
-این که عاشق شدی.
مهرداد-عشق چیه؟یه لحظه رفتم تو فکر.
-میدونم، ولی فکر کی مهمه!
مهرداد-چرت نگو.ت و فکر خودم بودم.
دیگه چیزی نگفتم. الان وقتش نبود. دخترا و مهران اومدند. ربکا به همه سلام کرد. صداش از خواب گرفته بود. با شوخی و خنده راه افتادیم. روژان کنار مهران بود و به بازوش چسبیده بود. روشا هم کنار من بود و دست هم رو گرفته بودیم. ربکا و مهرداد هم با فاصله از هم راه میاومدند. این روزا عجیب از هم دوری میکردن.پد. قبلا زیاد با هم حرف میزدند و شوخی میکردند، اما حالا انگار یه چیز مانعشون بود و اون هم فرار از عشق بود. ربکا که کنار من بود، آروم گفت:
ربکا-این بار خوابم برد و نتونستم مراقبتون باشم. کوفتتون بشه هر کار کردید.
روشا هم شنید و هردو بلند خندیدیم.
روژان-چیه؟ بگید ماهپ هم بخندیم.
ربکا-واسه تو هم دارم. بذار به وقتش میگم. الان فعلا چنان شوهرت رو چسبیدی یه وقت کسی قاپش نزنه، نمیشه بگم.
روژان هم خندید و مهران سرش رو پایین انداخت مهران کلا زیادی بچه مثبت بود و خجالتی. البته چون زیاد با روشا و ربکا برخورد نداشت این طوری بود. شرط میبندم به ظهر نمیرسه که یخش باز بشه.
یه ساعتی با صحبت و خنده راه رفتیم. هوا روشن شده بود و آفتاب زده بود.
ربکا-بچه ها من خسته شدم.
مهران-جلوتر یه قهوه خونه هست. تا اون جا بریم، هم یه چای بخوریم هم استراحت کنیم، باز بعدش ادامه میدیم.
ربکا-چی رو ادامه میدیم؟
مهران-پیاده روی رو دیگه. مثلا اومدیم کوه.
ربکا-این روشای خیر ندیده که گفت زیاد راه نمیریم، فقط یه پیک نیکه.
روشا با خنده گفت:
روشا-این رو نمیگفتم که نمیتونستم توی تنبل رو از تختت جدا کنم.
به قهوه خونه رسیدیم. روی یه تخت نشستیم و همه فقط چای سفارش دادیم. قرار بود بریم بالاتر و یه جا بشینیم صبحانه بخوریم. یه ربعی استراحت کردیم و باز راه افتادیم. بالاخره با یه جا رسیدیم که واسه نشستن خوب بود و آب هم بود. یه جا زیر انداز رو پهن کردیم و نشستیم. روژان از فلاسک برای همه چای ریخت. روشا هم از کوله شون صبحونه ای که آورده بود، در آورد. الویه آورده بود. روژان هم مال خودش رو درآورد که کتلت بود.
مهرداد-به به! مثلا اومدیم ورزش کنیم. این همه کالری چیه دنبال خودتون راه انداختین؟
بقیه خندیدد، ولی اون همه کتلت و الویه رو تهش رو در آوردیم و همه رو خوردیم. هوای خوب، ورزش صبح گاهی و بودن کنار کسی که دوستش داشتیم، اشتهای همه مون رو تقویت کرده بود. بعد از صبحانه کمی نشستیم و حرف زدیم. بعد مهرداد توپ آورد و گفت والیبال بازی کنیم. همه بلند شدیم. من و روشا و ربکا، مهرداد و مهران و روژان باهم. بازی رو شروع کردیم. یه ساعتی بازی کردیم. واقعا خوش گذشت. بالاخره وقتی مهرداد پاش سر خورد و افتاد زمین، بازی رو تموم کردیم. همه دورش جمع شدیم. با خنده بلند شد و گفت:
مهرداد-بابا خوبم. از قله که پرت نشدم.
بازم چشمم به نگاه نگران ربکا افتاد که بی حرف مهرداد رو نگاه میکرد. یه لحظه نگاهشون تلاقی کرد و هر دو نگاهشون رو دزدیدند. بعد هم همه سمت زیر انداز رفتند و مهرداد سمت آب رفت که لباساش رو تمیز کنه. من هم همراهیش کردم تا مثلا کمکش کنم. کنار آب نشست. من هم کنارش نشستم. مشغول تکوندن شد.
مهرداد-جلو اونا نگفتم ولی ماتحتم خیلی درد گرفت.
خندیدم و گفتم:
-چرا حرف نمیزنی؟
با تعجب نگاهم کرد.
مهرداد-حرف نمیزنم؟ پس الان دارم برات عربی میرقصم؟
-با من نه، با ربکا.
یه کم نگاهم کرد و بعد نگاهش رو گرفت و مشغول تمیز کردن شلوارش شد.
مهرداد-منظورت چیه؟چه حرفی؟
-منظورم رو خوب میفهمی. خودت رو نزن به کوچه علی چپ. دیگه پیش من که خودم عاشقم و نگاه یه عاشق رو میفهمم، قپی نیا.
مهرداد سکوت کرد.
-چرا مهرداد؟به شوخی و خنده هاش نگاه نکن. اون هم دوستت داره. این رو هم من و هم روشا فهمیدیم. به این که با ما فرق داره نگاه نکن. ربکا پاکه، بکره. شوخی زیاد میکنه ولی اگه جدی جدی یه صحنه ای ببینه از خجالت دست و پاش رو گم میکنه.
مهرداد با خنده گفت:
مهرداد-انگار زیاد مچتون رو گرفته!
خنده ام گرفت:
-مهرداد! نمیتونی ذهن من رو منحرف کنی. باهاش حرف بزن.
یهو جدی شد و رو به من شد و گفت:
مهرداد-چی میگی تو؟ خودت مثلا الان بعد از چهار سال به کجا رسیدی؟ این همه جدایی و غم، حالا هم که در انتظار رضایت مامانت. اون هم تازه بهش قول دادی بگه نه، همه چی رو تموم کنی. این زندگیه تو داری؟ تازه تو بچه سر به راهی بودی و مامانت به حرفت گوش کرده؛ چون میدونه هـ*ـوس نیست. من چی که تا حرف بزنم، یا میگن واسه پولشه یا باز واسه دو روز؟ کی باور میکنه من از وقتی ربکا رو دیدم، دست از اون کارای قبلم برداشتم؟میدونی تا حرف بزنم مامان چی میگه؟میگه توبه ی گرگ مرگه. باز یاد گذشته افتادم و میخوام یکی دوروزی با این بگذرونم. میگه باز یکی جدید دیدم که با بقیه فرق داره، میخوام این رو هم به جمع دوستام اضافه کنم، ولی خدا شاهده این طور نیست. اصلا تفاوت فرهنگ و دین و چیزای دیگه به کنار، مامان و بقیه به کنار، چطور به خودش ثابت کنم واسه پولش نیست؟ تو فرق داری، نمیفهمی حرفم رو. من از روز اولی که دیدمش دختر صاحب کارم بود. یه دختر پولدار. من هم که مثل تو آروم و سربه زیر نبودم، شر و شیطون بودم. کسی حرفام رو جدی نمیگیره. کسی عشقم رو باور نمیکنه سیروان. چطوری بهش بگم؟باید فراموشش...
یهو با صدای لیز خوردن سنگی هردو برگشتیم. حدود سه قدم عقب تر از ما ربکا با یه دستمال تو دستش ایستاده بود. انگار داشت میرفت که سنگ زیر پاش لیز خورده. آخه تقریبا به سمت عقب برگشته بود. وقتی نگاه ما رو دید، سرش رو پایین انداخت و گفت:
ربکا-من...راستش...من حرفاتون رو گوش نمیکردما. ذین پارچه رو روژان داد برای مهرداد بیارم. گفت دستش خون اومده.
خنده ام گرفت. تا حالا هیچ وقت ربکا رو این قدر مظلوم و سر به زیر ندیده بودم. بلند شدم و دستم رو رو شونه مهرداد زدم و سری براش تکون دادم.
-چرا نمیای پس زخمش رو ببندی؟ فکر کنم مهرداد میخواد یه چیزایی رو بهت بگه. همون بهتر که خودت نشنیدی!
و خندیدم و ازشون دور شدم. مطمئن بودم همه حرفامون رو شنیده که این قدر هول شده بود و معذب بود. به مهرداد فکر کردم. درسته گاهی شیطنت میکرد ولی مطمئن بودم با هیچ دختری رابـ ـطه ی نزدیک نداشت. این شیطنتاش هم به خاطر جذابیتش بود که خود دخترا جذبش میشدند و ولش نمیکردند. به من و مهران هم گیر میدادند، اما ما دنبالش نرفتیم. مهرداد یه کم واسه تفریح سر به سرشون میذاشت. حالا هم که عاشق شده بود و همونرو هم کنار گذاشته بود. مهرداد قدش بلند بود، هم قد من. موهای قهوه ای که همیشه فشن بود، البته نه سیخ سیخی و صورت کشیده با پوستی نه سفید و نه تیره. یه جورایی گندمی، روشن بود باز هم. چشمای قهوه ای روشن و ابروهای پر و مرتب. گاهی مامانش بهش گیر میداد دست به ابروش نزنه، ولی باز کار خودش رو میکرد. البته نه که برداره، فقط آرایشگرش یه کم آنکاردش میکرد. خیلی هم مردونه بود. ته ریش کم و جذابی هم داشت و لباساش هم همیشه شیک و اسپرت بود. چیزی کم نداشت که یه دختر عاشقش نشه. شیطنت و شوخ بودنش هم به جذابیتاش اضافه میکرد. ربکا دیگه چی میخواست؟
به بچه ها رسیدم. مهران داشت جوجه هایی که تو راه خریده بودند رو سیخ میکشید. روشا و ربکا هم حرف میزدند و میخندیدند. روشا که من رو دید، گفت:
روشا-مهرداد خوبه؟چیزیش شده؟
-نه بابا،همه اش فیلمه. خوبه خوبه.
روژان-پس کوشن؟
به روشا لبخندی زدم و یه چشمک.
-دارند سر به سر هم میذارند باز. نمیشناسی اینا رو؟
روژان دیگه حرفی نزد اما روشا با لبخند نگاهم کرد. متوجه منظورم شده بود. به کمک مهران رفتم و با هم مشغول آماده کردن کبابا شدیم. بالاخره مهرداد و ربکا هم اومدند. هردو لبخند رو لبشون بود.
روژان-خوب از کار فرار میکنید میرید میگردینا! جمع کردنش با شما دوتا.
هر دو خندیدند و چیزی نگفتند. من و روشا هم به هم نگاه کردیم. اون هم خنده رو لبش بود. انگار فهمیده بود مهرداد و ربکا زیادی خوشحالن و چشماشون هم میخنده.
تا بعد از ظهر اون جا بودیم و بعد برگشتیم. قرار شد من، روشا و ربکا رو برسونم. مهرداد اینا هم برن. نگاه مهرداد و ربکا رو به هم دیدم و دلم واسشون سوخت، ولی حقشونه. باید تقاص کاراشون پس بدن. تو راه بودیم که به ربکا گفتم:
-میگما، ربکا خیلی زود مهرداد رو خوب کردی. میگفت همه جاش درد میکنه.
لبخند زد و چیزی نگفت.به هر حال میدونست من از عشقشون باخبرم.
روشا-آره، ربکا کلا خیلی وارده. قبلا تو صلیب سرخ یه دوره کمک های اولیه دیده. البته این مدام کنار من و تو بودنام یه چیزایی یادش داده.
ربکا-بی خود کردی. من مثل شما دوتا بی حیا نیستم!
هر دومون بلند خندیدیم.
روشا-آبجی جونم تازه اول راهی. دو روز دیگه میبینیمت.
هر سه تامون خندیدیم و به این ترتیب ربکا برامون تعریف کرد که مهرداد از عشقش براش گفته و این که یواش یواش که ربکا و روحیه شادش و شباهتاشون رو دیده و بهش دل بسته. از شیطنتاش هم گفته بوده و این که به خاطر اختلاف سطح مالیشون سکوت کرده. ربکا هم گفته بهش براش مهم نیست مهرداد چی داره و چی نداره، فقط براش مهمه که تو احساسش صداقت داشته باشه و به اندازه ای که من عاشق روشا هستم، ربکا رو دوست داشته باشه.
روشا-هیشکی مثل سیروان من نمیشه.
با ذوق نگاش کردم و دستش رو تو دستم گذاشتم.
-قربون تو برم. تو تکی عزیزم.
ربکا-بسه دیگه. حالم رو به هم زدید با این لاو ترکوندتون. روزای اول که همش سرخ و سفید میشدید. الان کم مونده جلو من....پناه بر خدا!
من و روشا خندیدیم.
روشا-چیه؟دیگه نگفتی شاید دلت خواست! الان که دیگه یکی رو داری.
ربکا-ما مثل شما بی حیا نیستیم.
روشا-میشی، یواش یواش. البته یواش شما با ما فرق داره. ما چهار سال وقت برد تا بی حیا شدیم. تازه نامزدیم باهم. شما دوتا رو هفته دیگه میبینم.
وقتی به خونه شون رسیدیم، باهاشون داخل رفتم و به بابا و مامانشون سلامی کردم. جدیدا هربار روشا رو میرسوندم، داخل میاومدم و یه سلامی میدادم و بعد میرفتم. حالا به خواست خودشون، عمو و خاله صداشون میکردم. اوایل برام سخت بود که رئیسم رو این جوری صدا بزنم، اما خودشون خواستند و برام عادی شد. عمو ازم خواست برم داخل و باهاشون قهوه بخورم. ربکا و روشا رفتن لباساشون عوض کنند و خدمتکارشون برامون قهوه آورد.
خاله-انگار خیلی بهتون خوش گذشته. دخترا که خیلی سرحال بودن.پد ربکا صبح با غر غر اومد، حالا می خندید.
تو دلم گفتم خب به مراد دل رسیده. از این به بعد سرحال تر هم میشه.
-بله، جاتون خالی بود.
عمو-راستی سیروان برای فردا شب با خانواده ات شام بیایید ای نجا.
-ممنون. مزاحمتون میشیم.
عمو-مزاحمت چیه؟ تو فقط دامادم نیستی، مثل پسرم میمونی. رو تو حساب دیگه ای باز میکنم.
-نمیدونم در مقابل لطف هایی که به من داشتید، چطور تشکر کنم.
خاله-با اومدنت تو زندگیمون، خیلی اوضاع عوض شده. دخترا هردوشون روحیه شون عوض شده. ربکا با این که نشون نمیداد ولی به همون اندازه ی روشا از ایران بودن ناراضی بود، ولی حالا دیگه رضایت رو تو چشمای جفتشون میبینم.
باز تو دلم گفتم ربکا که به خاطر مهرداده.
عمو-سیروان مهرداد و مادرش هم بگو بیان. انگار خیلی با هم صمیمی هستید، میخوام با خانواده اش آشنا بشم.
-چشم عمو.
دخترا پایین اومدند. داشتند حرف میزدند و میخندیدند. از صدای خنده شون لبخند رو لب های هر سه نفرمون نشست. عمو آروم گفت:
عمو-این صدای خنده بهم آرامش میده.
شنبه ساعت چهار، بعد از شرکت خونه رفتم. امروز روشا و ربکا نیومده بودند. با این که دل تنگش بودم ولی شب میدیدمش. روشا بهم زنگ زده بود و گفته بود با ربکا بیرون و خرید رفتند، یه تفریح خواهرانه. ساعت شش و نیم همه آماده به خونه ی ما اومدند که راه بیافتیم و بریم. تو راه شیرینی هم خریدیم. من و مامان و مهرداد و مریم خانوم با ماشین من بودیم و مهران و روژان هم با ماشین خودشون بودند. وقتی در خونه شون رسیدیم، مریم خانوم گفت:
مریم خانوم-وای! قصره این جا. چه بزرگه.
مامان-تازه توش رو ندیدی. من دفعه اول از بزرگیش فشارم افتاد.
خواستیم پیاده بشیم که یکی در رو باز کرد ویه مرد بیرون اومد. باغبون بود. قبلا دیده بودمش. گفت:
باغبون-سلام آقا سیروان. آقا گفتند ماشینا رو بیارید داخل.
-ممنون آقا جواد.
با ماشین داخل رفتم. مهران هم پشت سرم اومد. خانواده ی روشا همه جلوی در ایستاده بودند و سارا خانوم باز هم چادر رنگی سرش بود. مریم خانوم با تعجب گفت:
مریم خانوم-واقعا اون مامانشونه؟چطور این قدر با حجابه؟
مهرداد-خب با حجابه دیگه، دینشه. شما چرا با حجابی؟
مریم خانوم مهرداد رو چپ چپ برانداز کرد و پیاده شد. ما هم پیاده شدیم. همه از پله ها بالا رفتیم و با استقبال گرم خانواده ی روشا رو به رو شدیم و سلام کردیم. همه داخل رفتیم و نشستیم. این بار ربکا هم شال داشت. دفعه قبل هم داشت، ولی ظاهری و سرسری بود. این بار یه کم محکم تر از قبل بود. انگار از دیروز که مهرداد باهاش حرف زده بود، واسه حجاب انگیزه پیدا کرده بود. همه گرم صحبت بودند. من هم کنار روشا نشسته بودم. هر دو روی مبل تکی بودیم. یه تونیک حریر بنفش پوشیده بود با شال و شلوار یاسی رنگ وصندل های رو فرشی سفید. باز هم مثل همیشه هیچ آرایشی نداشت. البته این بار یه مقدار لبش برق میزد، فقط همین.
-چطوری خانومی؟خوش میگذره مارو نمیبینی؟
روشا-تنها قسمت بد امروز، نبودن و ندیدن تو بود.
-این یعنی خوش گذشته.
روشا-ربکا به سیمین و رها هم گفت، اومدند رفتیم خرید. رها و سیمین بردنمون بازار. تا حالا نرفته بودیم داخلش. برام جالب بود.
-واقعا نرفته بودی؟
روشا-نه، ولی ربکا دوبار رفته بود با سیمین و رها.
یه کم نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
روشا-چی شده؟عجیبه نرفتم؟
-نه، عجیبه که هر بار میبینمت خوشگل تر میشی. تو خوشگل تر میشی یا من عاشق تر؟
روشا-من که همینم. شاید تو عاشق تر میشی.
-حتما همین طوره. فکر نمیکردم بیشتر از اینی که دوستت دارم، بشه کسی رو دوست داشت. حالا میبینم حتی تو دوست داشتن تو هم کلی راه مونده.
روشا فقط خندید. عاشق خنده هاش بودم. انگار فکرم رو خوند که گفت:
روشا-داری فکرای ناجور میکنیا!
خندیدم و گفتم:
-تو از کجا فهمیدی؟
روشا-نگاهت.
-اوه مای گاد!تو نگاهم هم پیداست؟
روشا-این که معلومه، ولی الان نگاهت رو یه عضو خاص صورتم مانور میره.
باز خندیدم و گفتم:
-داشتم به لبخند قشنگت نگاه میکردم. لبخندت بهم زندگی میده.
روشا-وای سیروان بسه دیگه. این قدر تو جمع تو گوشم حرفای عاشقانه میزنی، یهو مراعات مامانت رو نمیکنم.
-نه بابا. بلدی؟
روشا-شوخی نمیکنما. این مسائل تو خونواده من و فرهنگ من جا افتاده است. گرچه تاحالا انجامش ندادم اما از انجامش هم ابایی ندارم. به هرحال دوست پسرم که نیستی، نامزدمی.
-اون وقت تو فرهنگ شما نامزدا چه قدر آزادی عمل دارند؟بگو ما هم یاد بگیریم.
روشا لبخند مرموزی زد و گفت:
روشا-اون قدر که تو فرهنگ شما زن و شوهرا دارند.
هردو خنده مون گرفت و خندیدیم. مهرداد که نزدیک من بود گفت:
مهرداد-شما چی در گوش هم پچ پچ میکنید و میخندین؟
-میخواستیم بچه ها بفهمن که بلندتر میگفتیم. تو فعلا تو خط نگاه های زیر زیرکی باش.
پوزخندی زد و گفت:
مهرداد-برو بابا. مگه من مثل تو آرام پزم، چهار سال طولش بدم؟ بشین و ببین. تا شما عروسیتون سر بگیره، من دارم پسرم رو دوماد میکنم.
روشا با خنده گفت:
روشا-اوه اوه چه آتیشت هم داغه! نسوزونی آبجیم رو.
مهرداد-نه خیر .شما نگران خودتون باش. با این ریلکسی نامزدی، شما شب عروسیت موهات رنگ دندونات میشه.
روشا باز هم خندید. ربکا رو دیدم که باز روشنک به بغـ*ـل از پله ها پایین اومد و باز دوتا عروسک دست روشنک بود.
-ربکا این عروسکا رو از کجا میاره میده به روشنک؟
روشا-ربکا اون قدر عروسک دوست داره، هربار میره خرید یکی میخره. اتاقش پر عروسکه.
مهرداد-پس اتاقش دیدنیه. باید برم ببینم.
روشا-مهرداد باز زبون باز کردی. یه مدت ساکت شده بودی.
آهی کشید و گفت:
مهرداد-غم عشق بود خواهر. چی بگم از دردم؟
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: