رمان دلمو برگردون | banoo pardis کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

banoo pardis

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
347
امتیاز
186
سن
30
روشا-از بچگی حرف گوش کن بودم. تو همه چی، حتی اگه نظرم چیز دیگه بود رو حرف مامان و بابام حرف نزدم. ربکا هم مثل من نیست. واسه خواسته هاش تلاش می‌کنه. من نه، حتی وقتی تو گفتی جدا شیم و دیگه نمی‌خوای ادامه بدی هم حرفی نزدم. الان دوست دارم یه کم به خواست خودم باشم. یه کم به احساسات درونیم گوش بدم. یه کم حرف مامان رو که بهم سفارش کرده روابطم رو باهات نزدیک نکنم تا تکلیفمون مشخص بشه رو نادیده بگیرم. مامان که حس من رو نمی‌دونه. حتی اگه باهم ازدواجم نکنیم، جز تو کسی رو نمی‌خوام و غیر ممکنه ازدواج کنم.

یه قدم نزدیک تر شد و از همون فاصله ی نزدیک گفت:

روشا-دلم یه کم نزدیک تر شدن می‌خواد. دلم می‌خواد حست کنم. تا دارمت حست کنم. شاید فردایی وجود نداشته باشه.

آره، شاید فردایی نداشته باشیم.

با صدای جیغ و داد چند تا دختر به خودمون اومدیم. بارون کمی خیسمون کرده بود. هر دو خجالت زده همدیگه رو نگاه کردیم. از هیجان گونه هاش قرمز شده بود. لبخند رو لب های هردومون نشست. به دخترا نگاه کردیم. سه تا دختر بودن که با دیدن ما جیغ جیغ می‌کردند و داشتند متلک می‌گفتند تا مثلا ما خجالت بکشیم.

دختر اولی-بابا مکان عمومیه!

دختر دومی-این جا زیر هیجده میاد. چشم و گوش بچه مردم رو وا نکنید!

دختر سومی-شاید یکی دلش خواست!

با ناله و حسرت گفت و دوتای دیگه هم خندیدند. من و روشا هم خنده مون گرفته بود. بهش نگاه کردم و دستش رو تو دستم گرفتم. بارون تند شده بود. دستش رو کشیدم و با حالت دو سمت ماشین رفتیم. در رو براش باز کردم و نشست. خودم هم نشستم. ماشین رو روشن کردم ئبخاری رو زدم. به روشا نگاه کردم که خیس بود. بارون اون قدر تند شده بود که انگار شیلنگ آب رو رو ی شیشه گرفتند. روشا موهاش خیس شده بود، من هم همین طور. ولی روشا خیلی خواستنی شده بود. شالش شل شده بود و موهاش بیرون زده بود؛ چون خیس بود یکمش به صورتش چسبیده بود.خیره بهش بودم. دستم سمت صورتش رفت و موهاش رو که به صورتش چسبیده بود، گرفتم. اون هم ساکت تو چشمام خیره بود. گفتم:

-من هم جز تو به هیچ کس فکر نمی‌‌کنم. بیا امشب یکم قانون شکنی کنیم.

با همون چشمای بسته سرش رو تکون داد.

در خونه روشا اینا رسیدیم. از بام تهران تا این جا هردو سکوت کرده بودیم و فقط به آهنگ گوش می‌‌دادیم. هر دو تو فکر بام تهران بودیم. اون نیم ساعتی که تا بارون کمتر بشه توی ماشین بودیم. توی گوش هم از عشقمون گفتیم. توی بارون، توی تاریکی، امشب به جرئت می‌تونم بگم یکی از بهترین و به یاد موندنی ترین شب های عمرم بود.

روشا-با ماشین برو. بارون میاد.

-نه عزیزم، بارون کمه. تا سر خیابون میرم تاکسی تلفنی هست.

روشا-خیس میشی. اگه باز سرما بخوری نمیای سرکار.

-نمی‌خورم. تازه اگه نیام هم می‌تونی بیای پیشم. حالا دیگه نامزدیما!

روشا با خنده گفت:

روشا-آره، دیگه مامانت اون جوری با تعجب و چپ چپ نگاهم نمی‌کنه.

من هم خندیدم. یاد اولین بار که روشا رو دید افتادم.

-من برم. بیا بشین پشت فرمون ماشین رو ببر داخل.

در رو باز کردم و پیاده شدم.

روشا-شب به خیر.

بالاخره با کلی سختی دل کندم و پیاده شدم. روشا از همون تو خودش رو پشت فرمون کشوند. منتظر موندم تا داخل رفت و در بسته شد. بارون دیگه تقریبا قطع شده بود. نم نم می‌زد.ل لاسام تو ماشین خشک شده بود. به سمت خیابون راه افتادم. لبخند از لبم جدا نمی‌شد. امشب واقعا چیزایی جدیدی رو تجربه کرده بودم که هیچ وقت فکر نمی‌کردم قبل از ازدواجم چنین چیزی رو تجربه کنم. خدا من رو ببخشه ،ولی می
‌بخشه دیگه. خودش از دلم و عشقم خبر داره. خودش می‌‌دونه اگه تا آخر عمرم هم باشه منتظر می‌‌منم تا بتونم فقط با روشا ازدواج کنم.

دو هفته از نامزد شدنمون می‌‌گذشت. سه هفته به عید مونده. این روزا بیشتر اوقاتم رو با روشا می‌گذرونم. تا وقتی هم تو شرکت کار دارم تو اتاق روشا هستم. ربکا هم گاهی پیشمون میاد و اذیتمون می‌کنه و گاهی هم تنهامون می‌ذاره. گاهی هم با مهرداد باهامون میان تفریح و سر به سرمون می‌‌ذارن. ربکا همیشه میگه میام مواظب باشم کار بدی نکنید. البته دیگه مثل اول خجالت نمی‌کشیم. ما هم می‌خندیم و گاهی هم جوابش رو میدیم. حتی یه بار که ربکا تو ماشین با ما بود و تا خونه شون می‌رسوندمشون ، وقتی ربکا گفت حواسم بهتون هست، همون موقع روشا کاری کرد که ربکا دهانش باز موند. البته کوتاه، چون پشت فرمون بودم ولی ربکا قیافش واقعا خنده دار شده بود. از تو آینه می‌‌دیدمش که با دهان باز نگاهمون می‌کنه. من و روشا بهش خندیدیم که به خودش اومد و رو بازوی روشا مشت زد و گفت:

ربکا-کصافط، جلوی من؟

از آینه نگاهش کردم.گونه هاش گل انداخته بود. ربکا با این که خیلی باز شوخی می‌کرد و انگلیس بزرگ شده بود، اما خجالت زده شده بود. بر خلاف همه ریلکس بودنش کاملا مشخص بود که چقدر بکره و این موضوع باعث می‌شد واسه مهرداد خوشحال باشم. این روزا می‌دیدم که مهرداد هم ساکت تر شده و تو جمع کمتر شوخی می‌کنه. نه که خودش بخواد، بیشتر تو نخ ربکاست و نگاهش به اونه.بپ با هر حرف ربکا می‌خنده. بعید می‌دونم ربکا متوجه این علاقه نشده باشه، ولی خوب خودش رو کنترل می‌کرد. این رو هم مطمئن بودم ربکا نسبت به مهرداد بی میل نیست. روشا هم می‌دونست و هر دو منتظر بودیم بالاخره یکیشون به حرف بیاد. می‌‌دونستم مهرداد چرا حرف نمیزنه. روشا ازم پرسیده بود. بهش گفته بودم که نمی‌خواد کسی فکر کنه به خاطر مال ربکا دنبالشه. روشا گفته بود مگه کسی درباره ما این رو میگه؟ منم بهش گفته بودم قضیه ما فرق داره. من بدون این که چیزی از این موضوع بدونم عاشقت شدم و حتی بعد از فهمیدنش باهات نموندم. البته ممکنه خیلی ها هم چنین تصوری درباره من داشته باشند، ولی عشق کار خودش رو کرد. برای مهرداد و ربکا هم باید عشق کار خودش رو بکنه.
امروز جمعه است. هوای اسفند کمی رو به گرمی رفته. قراره امروز با روژان، مهران، مهرداد، ربکا و روشا بریم کوه. روژان روشنک رو پیش مامان گذاشته. ساعت پنج، دنبال ربکا و روشا رفتن. مهران اینا هم قرار بود خودشون بیان. با هم قرار گذاشته بودیم. این وقت صبح درست نبود دوتا دختر تنها بیان. وقتی رسیدم، به روشا زنگ زدم.زود بیرون اومدند. روشا با انرژی سلام کرد و دست دادیم. جوابش رو دادم. ربکا خواب آلود سلام کرد و رو صندلی عقب خوابید. با دیدنش خنده ام گرفت.

روشا-به زور بیدارش کردم. می‌‌گفت نمیام.

ربکا حرفی نزد. انگار زیادی خواب آلود بود. حرکت کردم. ربکا خوابش بـرده بود. دست روشا رو تو دستم گرفتم و روی دنده زیر دستم گذاشتم. روشا آروم گفت:

روشا-به نظرم این شبا دیر می‌خوابه.

منظورش رو گرفتم و لبخندی زدم.

-ولی روحیه اش خیلی خوبه. اصلا نشون نمیده چی تو دل و فکرشه.

روشا-آره، برعکس من. من که نمی‌تونستم غمم رو پنهان کنم. تو رفتارم هم که ملاحظه می‌‌کردم،نگاهم در اختیارم نبود.

-فکر کنم بهتره با مهرداد صحبت کنم. شاید نیاز داره با یکی صحبت کنه و ارادها ش محکم بشه.

روشا سری تکون داد و چیزی نگفت. جایی که با مهران قرار داشتیم، پارک کردم. چند دقیقه بعد با ماشین مهرداد رسیدند. من و روشا پیاده شدیم.اونا هم همین طور. روژان روشا رو بغـ*ـل کرد و همدیگه و بوسیدند.ب عد با همه سلام کرد. مهرداد نگاهش کنجکاو بود. یادم اومد ربکا هنوز خوابه.

روژان-پس ربکا کجاست؟ نیومده؟

من و روشا همدیگه رو نگاه کردیم و خندیدیم. فراموش کرده بودیم بیدارش کنیم.

روشا-خوابه.

روژان-وا! نیومد؟

روشا-به زور آوردمش. تو ماشین خوابه. یادمون رفت بیدارش کنیم.

روژان یه چیزی آروم به روشا گفت و هر دو خندیدند. بعد روژان رفت ربکا رو بیدار کنه. دیدم که مهرداد هم لبخند رو لباشه. خیالش راحت شده که ربکا هم اومده. نزدیک ماشین من بودیم و دیدیم که روژان ربکا رو بیدار کرد. ربکا با خماری نشست. شالش افتاده بود. واسه من دیگه عادی بود. هر وقت تو شرکت تو اتاق بودیم، ربکا شالش رو رو شونه اش می‌انداخت، ولی دیدم مهران نگاهش رو گرفت. اما مهرداد به ربکا خیره شده بود. ربکا هم فوق العاده زیبا بود و شبیه به روشا، فقط رنگ چشماشون تفاوت داشت. پس به مهرداد حق می‌دادم که این طوری محو ربکا بشه. اولین بار نبود این طوری می‌دیدش، یه بارم تو باغشون دیده بودش، ولی الان که از خواب بیدار شده بود یه معصومیت خاصی تو چهره اش بود. یهو دلم خواست من هم روشا رو وقتی بیدار میشه ببینم. حتما خیلی خوردنی میشه. روژان در حال حرف زدن و خنده، شال ربکا رو رو سرش انداخت. صداشون نمی‌‌اومد. مهران رفت کیفاشون رو از ماشین بیاره. به مهرداد گفتم:

-خوردیش که!

متوجه نشد. به بازوش زدم.

از جا پرید و با حواس پرتی گفت:

مهرداد-هان؟چی گفتی؟

-میگم خوردیش! خودت رو جمع کن، خواجه حافظ شیراز هم فهمید.

سرش رو پایین انداخت.

مهرداد-چی رو؟

-این که عاشق شدی.

مهرداد-عشق چیه؟یه لحظه رفتم تو فکر.

-می‌دونم، ولی فکر کی مهمه!

مهرداد-چرت نگو.ت و فکر خودم بودم.

دیگه چیزی نگفتم. الان وقتش نبود. دخترا و مهران اومدند. ربکا به همه سلام کرد. صداش از خواب گرفته بود. با شوخی و خنده راه افتادیم. روژان کنار مهران بود و به بازوش چسبیده بود. روشا هم کنار من بود و دست هم رو گرفته بودیم. ربکا و مهرداد هم با فاصله از هم راه می‌‌اومدند. این روزا عجیب از هم دوری می‌‌کردن.پد. قبلا زیاد با هم حرف می‌‌زدند و شوخی می‌کردند، اما حالا انگار یه چیز مانعشون بود و اون هم فرار از عشق بود. ربکا که کنار من بود، آروم گفت:

ربکا-این بار خوابم برد و نتونستم مراقبتون باشم. کوفتتون بشه هر کار کردید.

روشا هم شنید و هردو بلند خندیدیم.

روژان-چیه؟ بگید ماهپ هم بخندیم.

ربکا-واسه تو هم دارم. بذار به وقتش میگم. الان فعلا چنان شوهرت رو چسبیدی یه وقت کسی قاپش نزنه، نمیشه بگم.

روژان هم خندید و مهران سرش رو پایین انداخت مهران کلا زیادی بچه مثبت بود و خجالتی. البته چون زیاد با روشا و ربکا برخورد نداشت این طوری بود. شرط می‌بندم به ظهر نمیرسه که یخش باز بشه.

یه ساعتی با صحبت و خنده راه رفتیم. هوا روشن شده بود و آفتاب زده بود.

ربکا-بچه ها من خسته شدم.

مهران-جلوتر یه قهوه خونه هست. تا اون جا بریم، هم یه چای بخوریم هم استراحت کنیم، باز بعدش ادامه میدیم.

ربکا-چی رو ادامه میدیم؟

مهران-پیاده روی رو دیگه. مثلا اومدیم کوه.

ربکا-این روشای خیر ندیده که گفت زیاد راه نمیریم، فقط یه پیک نیکه.

روشا با خنده گفت:

روشا-این رو نمی‌گفتم که نمی‌تونستم توی تنبل رو از تختت جدا کنم.

به قهوه خونه رسیدیم. روی یه تخت نشستیم و همه فقط چای سفارش دادیم. قرار بود بریم بالاتر و یه جا بشینیم صبحانه بخوریم. یه ربعی استراحت کردیم و باز راه افتادیم. بالاخره با یه جا رسیدیم که واسه نشستن خوب بود و آب هم بود. یه جا زیر انداز رو پهن کردیم و نشستیم. روژان از فلاسک برای همه چای ریخت. روشا هم از کوله شون صبحونه ای که آورده بود، در آورد. الویه آورده بود. روژان هم مال خودش رو درآورد که کتلت بود.

مهرداد-به به! مثلا اومدیم ورزش کنیم. این همه کالری چیه دنبال خودتون راه انداختین؟

بقیه خندیدد، ولی اون همه کتلت و الویه رو تهش رو در آوردیم و همه رو خوردیم. هوای خوب، ورزش صبح گاهی و بودن کنار کسی که دوستش داشتیم، اشتهای همه مون رو تقویت کرده بود. بعد از صبحانه کمی نشستیم و حرف زدیم. بعد مهرداد توپ آورد و گفت والیبال بازی کنیم. همه بلند شدیم. من و روشا و ربکا، مهرداد و مهران و روژان باهم. بازی رو شروع کردیم. یه ساعتی بازی کردیم. واقعا خوش گذشت. بالاخره وقتی مهرداد پاش سر خورد و افتاد زمین، بازی رو تموم کردیم. همه دورش جمع شدیم. با خنده بلند شد و گفت:

مهرداد-بابا خوبم. از قله که پرت نشدم.

بازم چشمم به نگاه نگران ربکا افتاد که بی حرف مهرداد رو نگاه می‌کرد. یه لحظه نگاهشون تلاقی کرد و هر دو نگاهشون رو دزدیدند. بعد هم همه سمت زیر انداز رفتند و مهرداد سمت آب رفت که لباساش رو تمیز کنه. من هم همراهیش کردم تا مثلا کمکش کنم. کنار آب نشست. من هم کنارش نشستم. مشغول تکوندن شد.

مهرداد-جلو اونا نگفتم ولی ماتحتم خیلی درد گرفت.

خندیدم و گفتم:

-چرا حرف نمیزنی؟

با تعجب نگاهم کرد.

مهرداد-حرف نمیزنم؟ پس الان دارم برات عربی می‌رقصم؟

-با من نه، با ربکا.

یه کم نگاهم کرد و بعد نگاهش رو گرفت و مشغول تمیز کردن شلوارش شد.

مهرداد-منظورت چیه؟چه حرفی؟

-منظورم رو خوب می‌فهمی. خودت رو نزن به کوچه علی چپ. دیگه پیش من که خودم عاشقم و نگاه یه عاشق رو می‌فهمم، قپی نیا.

مهرداد سکوت کرد.

-چرا مهرداد؟به شوخی و خنده هاش نگاه نکن. اون هم دوستت داره. این رو هم من و هم روشا فهمیدیم. به این که با ما فرق داره نگاه نکن. ربکا پاکه، بکره. شوخی زیاد می‌کنه ولی اگه جدی جدی یه صحنه ای ببینه از خجالت دست و پاش رو گم می‌کنه.

مهرداد با خنده گفت:

مهرداد-انگار زیاد مچتون رو گرفته!

خنده ام گرفت:

-مهرداد! نمی‌‌تونی ذهن من رو منحرف کنی. باهاش حرف بزن.

یهو جدی شد و رو به من شد و گفت:

مهرداد-چی میگی تو؟ خودت مثلا الان بعد از چهار سال به کجا رسیدی؟ این همه جدایی و غم، حالا هم که در انتظار رضایت مامانت. اون هم تازه بهش قول دادی بگه نه، همه چی رو تموم کنی. این زندگیه تو داری؟ تازه تو بچه سر به راهی بودی و مامانت به حرفت گوش کرده؛ چون می‌دونه هـ*ـوس نیست. من چی که تا حرف بزنم، یا میگن واسه پولشه یا باز واسه دو روز؟ کی باور می‌کنه من از وقتی ربکا رو دیدم، دست از اون کارای قبلم برداشتم؟می‌‌دونی تا حرف بزنم مامان چی میگه؟میگه توبه ی گرگ مرگه. باز یاد گذشته افتادم و می‌خوام یکی دوروزی با این بگذرونم. میگه باز یکی جدید دیدم که با بقیه فرق داره، می‌خوام این رو هم به جمع دوستام اضافه کنم، ولی خدا شاهده این طور نیست. اصلا تفاوت فرهنگ و دین و چیزای دیگه به کنار، مامان و بقیه به کنار، چطور به خودش ثابت کنم واسه پولش نیست؟ تو فرق داری، نمی‌فهمی حرفم رو. من از روز اولی که دیدمش دختر صاحب کارم بود. یه دختر پولدار. من هم که مثل تو آروم و سربه زیر نبودم، شر و شیطون بودم. کسی حرفام رو جدی نمی‌گیره. کسی عشقم رو باور نمی‌کنه سیروان. چطوری بهش بگم؟باید فراموشش...

یهو با صدای لیز خوردن سنگی هردو برگشتیم. حدود سه قدم عقب تر از ما ربکا با یه دستمال تو دستش ایستاده بود. انگار داشت می‌رفت که سنگ زیر پاش لیز خورده. آخه تقریبا به سمت عقب برگشته بود. وقتی نگاه ما رو دید، سرش رو پایین انداخت و گفت:

ربکا-من...راستش...من حرفاتون رو گوش نمی‌‌کردما. ذین پارچه رو روژان داد برای مهرداد بیارم. گفت دستش خون اومده.

خنده ام گرفت. تا حالا هیچ وقت ربکا رو این قدر مظلوم و سر به زیر ندیده بودم. بلند شدم و دستم رو رو شونه مهرداد زدم و سری براش تکون دادم.

-چرا نمیای پس زخمش رو ببندی؟ فکر کنم مهرداد می‌خواد یه چیزایی رو بهت بگه. همون بهتر که خودت نشنیدی!

و خندیدم و ازشون دور شدم. مطمئن بودم همه حرفامون رو شنیده که این قدر هول شده بود و معذب بود. به مهرداد فکر کردم. درسته گاهی شیطنت می‌‌کرد ولی مطمئن بودم با هیچ دختری رابـ ـطه ی نزدیک نداشت. این شیطنتاش هم به خاطر جذابیتش بود که خود دخترا جذبش می‌شدند و ولش نمی‌کردند. به من و مهران هم گیر می‌‌دادند، اما ما دنبالش نرفتیم. مهرداد یه کم واسه تفریح سر به سرشون می‌ذاشت. حالا هم که عاشق شده بود و همونرو هم کنار گذاشته بود. مهرداد قدش بلند بود، هم قد من. موهای قهوه ای که همیشه فشن بود، البته نه سیخ سیخی و صورت کشیده با پوستی نه سفید و نه تیره. یه جورایی گندمی، روشن بود باز هم. چشمای قهوه ای روشن و ابروهای پر و مرتب. گاهی مامانش بهش گیر می‌داد دست به ابروش نزنه، ولی باز کار خودش رو می‌کرد. البته نه که برداره، فقط آرایشگرش یه کم آنکاردش می‌کرد. خیلی هم مردونه بود. ته ریش کم و جذابی هم داشت و لباساش هم همیشه شیک و اسپرت بود. چیزی کم نداشت که یه دختر عاشقش نشه. شیطنت و شوخ بودنش هم به جذابیتاش اضافه می‌کرد. ربکا دیگه چی می‌خواست؟
به بچه ها رسیدم. مهران داشت جوجه هایی که تو راه خریده بودند رو سیخ می‌کشید. روشا و ربکا هم حرف می‌‌زدند و می‌‌خندیدند. روشا که من رو دید، گفت:

روشا-مهرداد خوبه؟چیزیش شده؟

-نه بابا،همه اش فیلمه. خوبه خوبه.

روژان-پس کوشن؟

به روشا لبخندی زدم و یه چشمک.

-دارند سر به سر هم می‌ذارند باز. نمی‌شناسی اینا رو؟

روژان دیگه حرفی نزد اما روشا با لبخند نگاهم کرد. متوجه منظورم شده بود. به کمک مهران رفتم و با هم مشغول آماده کردن کبابا شدیم. بالاخره مهرداد و ربکا هم اومدند. هردو لبخند رو لبشون بود.

روژان-خوب از کار فرار می‌کنید می‌رید می‌گردینا! جمع کردنش با شما دوتا.
هر دو خندیدند و چیزی نگفتند. من و روشا هم به هم نگاه کردیم. اون هم خنده رو لبش بود. انگار فهمیده بود مهرداد و ربکا زیادی خوشحالن و چشماشون هم می‌خنده.
تا بعد از ظهر اون جا بودیم و بعد برگشتیم. قرار شد من، روشا و ربکا رو برسونم. مهرداد اینا هم برن. نگاه مهرداد و ربکا رو به هم دیدم و دلم واسشون سوخت، ولی حقشونه. باید تقاص کاراشون پس بدن. تو راه بودیم که به ربکا گفتم:

-میگما، ربکا خیلی زود مهرداد رو خوب کردی. می‌گفت همه جاش درد می‌کنه.

لبخند زد و چیزی نگفت.به هر حال می‌دونست من از عشقشون باخبرم.

روشا-آره، ربکا کلا خیلی وارده. قبلا تو صلیب سرخ یه دوره کمک های اولیه دیده. البته این مدام کنار من و تو بودنام یه چیزایی یادش داده.

ربکا-بی خود کردی. من مثل شما دوتا بی حیا نیستم!

هر دومون بلند خندیدیم.

روشا-آبجی جونم تازه اول راهی. دو روز دیگه می‌بینیمت.

هر سه تامون خندیدیم و به این ترتیب ربکا برامون تعریف کرد که مهرداد از عشقش براش گفته و این که یواش یواش که ربکا و روحیه شادش و شباهتاشون رو دیده و بهش دل بسته. از شیطنتاش هم گفته بوده و این که به خاطر اختلاف سطح مالیشون سکوت کرده. ربکا هم گفته بهش براش مهم نیست مهرداد چی داره و چی نداره، فقط براش مهمه که تو احساسش صداقت داشته باشه و به اندازه ای که من عاشق روشا هستم، ربکا رو دوست داشته باشه.

روشا-هیشکی مثل سیروان من نمیشه.

با ذوق نگاش کردم و دستش رو تو دستم گذاشتم.

-قربون تو برم. تو تکی عزیزم.

ربکا-بسه دیگه. حالم رو به هم زدید با این لاو ترکوندتون. روزای اول که همش سرخ و سفید می‌شدید. الان کم مونده جلو من....پناه بر خدا!

من و روشا خندیدیم.

روشا-چیه؟دیگه نگفتی شاید دلت خواست! الان که دیگه یکی رو داری.

ربکا-ما مثل شما بی حیا نیستیم.

روشا-میشی، یواش یواش. البته یواش شما با ما فرق داره. ما چهار سال وقت برد تا بی حیا شدیم. تازه نامزدیم باهم. شما دوتا رو هفته دیگه می‌بینم.

وقتی به خونه شون رسیدیم، باهاشون داخل رفتم و به بابا و مامانشون سلامی کردم. جدیدا هربار روشا رو می‌رسوندم، داخل می‌‌اومدم و یه سلامی می‌دادم و بعد می‌رفتم. حالا به خواست خودشون، عمو و خاله صداشون می‌کردم. اوایل برام سخت بود که رئیسم رو این جوری صدا بزنم، اما خودشون خواستند و برام عادی شد. عمو ازم خواست برم داخل و باهاشون قهوه بخورم. ربکا و روشا رفتن لباساشون عوض کنند و خدمتکارشون برامون قهوه آورد.

خاله-انگار خیلی بهتون خوش گذشته. دخترا که خیلی سرحال بودن.پد ربکا صبح با غر غر اومد، حالا می خندید.

تو دلم گفتم خب به مراد دل رسیده. از این به بعد سرحال تر هم میشه.

-بله، جاتون خالی بود.

عمو-راستی سیروان برای فردا شب با خانواده ات شام بیایید ای نجا.

-ممنون. مزاحمتون میشیم.

عمو-مزاحمت چیه؟ تو فقط دامادم نیستی، مثل پسرم می‌مونی. رو تو حساب دیگه ای باز می‌کنم.

-نمی‌دونم در مقابل لطف هایی که به من داشتید، چطور تشکر کنم.

خاله-با اومدنت تو زندگیمون، خیلی اوضاع عوض شده. دخترا هردوشون روحیه شون عوض شده. ربکا با این که نشون نمی‌داد ولی به همون اندازه ی روشا از ایران بودن ناراضی بود، ولی حالا دیگه رضایت رو تو چشمای جفتشون می‌بینم.

باز تو دلم گفتم ربکا که به خاطر مهرداده.

عمو-سیروان مهرداد و مادرش هم بگو بیان. انگار خیلی با هم صمیمی هستید، می‌خوام با خانواده اش آشنا بشم.

-چشم عمو.

دخترا پایین اومدند. داشتند حرف می‌زدند و می‌خندیدند. از صدای خنده شون لبخند رو لب های هر سه نفرمون نشست. عمو آروم گفت:

عمو-این صدای خنده بهم آرامش میده.

شنبه ساعت چهار، بعد از شرکت خونه رفتم. امروز روشا و ربکا نیومده بودند. با این که دل تنگش بودم ولی شب می‌دیدمش. روشا بهم زنگ زده بود و گفته بود با ربکا بیرون و خرید رفتند، یه تفریح خواهرانه. ساعت شش و نیم همه آماده به خونه ی ما اومدند که راه بی‌‌افتیم و بریم. تو راه شیرینی هم خریدیم. من و مامان و مهرداد و مریم خانوم با ماشین من بودیم و مهران و روژان هم با ماشین خودشون بودند. وقتی در خونه شون رسیدیم، مریم خانوم گفت:

مریم خانوم-وای! قصره این جا. چه بزرگه.

مامان-تازه توش رو ندیدی. من دفعه اول از بزرگیش فشارم افتاد.

خواستیم پیاده بشیم که یکی در رو باز کرد ویه مرد بیرون اومد. باغبون بود. قبلا دیده بودمش. گفت:

باغبون-سلام آقا سیروان. آقا گفتند ماشینا رو بیارید داخل.

-ممنون آقا جواد.

با ماشین داخل رفتم. مهران هم پشت سرم اومد. خانواده ی روشا همه جلوی در ایستاده بودند و سارا خانوم باز هم چادر رنگی سرش بود. مریم خانوم با تعجب گفت:

مریم خانوم-واقعا اون مامانشونه؟چطور این قدر با حجابه؟

مهرداد-خب با حجابه دیگه، دینشه. شما چرا با حجابی؟

مریم خانوم مهرداد رو چپ چپ برانداز کرد و پیاده شد. ما هم پیاده شدیم. همه از پله ها بالا رفتیم و با استقبال گرم خانواده ی روشا رو به رو شدیم و سلام کردیم. همه داخل رفتیم و نشستیم. این بار ربکا هم شال داشت. دفعه قبل هم داشت، ولی ظاهری و سرسری بود. این بار یه کم محکم تر از قبل بود. انگار از دیروز که مهرداد باهاش حرف زده بود، واسه حجاب انگیزه پیدا کرده بود. همه گرم صحبت بودند. من هم کنار روشا نشسته بودم. هر دو روی مبل تکی بودیم. یه تونیک حریر بنفش پوشیده بود با شال و شلوار یاسی رنگ وصندل های رو فرشی سفید. باز هم مثل همیشه هیچ آرایشی نداشت. البته این بار یه مقدار لبش برق می‌زد، فقط همین.

-چطوری خانومی؟خوش می‌گذره مارو نمی‌بینی؟

روشا-تنها قسمت بد امروز، نبودن و ندیدن تو بود.

-این یعنی خوش گذشته.

روشا-ربکا به سیمین و رها هم گفت، اومدند رفتیم خرید. رها و سیمین بردنمون بازار. تا حالا نرفته بودیم داخلش. برام جالب بود.

-واقعا نرفته بودی؟

روشا-نه، ولی ربکا دوبار رفته بود با سیمین و رها.

یه کم نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:

روشا-چی شده؟عجیبه نرفتم؟

-نه، عجیبه که هر بار می‌بینمت خوشگل تر میشی. تو خوشگل تر میشی یا من عاشق تر؟

روشا-من که همینم. شاید تو عاشق تر میشی.

-حتما همین طوره. فکر نمی‌کردم بیشتر از اینی که دوستت دارم، بشه کسی رو دوست داشت. حالا می‌بینم حتی تو دوست داشتن تو هم کلی راه مونده.

روشا فقط خندید. عاشق خنده هاش بودم. انگار فکرم رو خوند که گفت:

روشا-داری فکرای ناجور می‌‌کنیا!

خندیدم و گفتم:

-تو از کجا فهمیدی؟

روشا-نگاهت.

-اوه مای گاد!تو نگاهم هم پیداست؟

روشا-این که معلومه، ولی الان نگاهت رو یه عضو خاص صورتم مانور میره.

باز خندیدم و گفتم:

-داشتم به لبخند قشنگت نگاه می‌‌کردم. لبخندت بهم زندگی میده.

روشا-وای سیروان بسه دیگه. این قدر تو جمع تو گوشم حرفای عاشقانه میزنی، یهو مراعات مامانت رو نمی‌کنم.

-نه بابا. بلدی؟

روشا-شوخی نمی‌کنما. این مسائل تو خونواده من و فرهنگ من جا افتاده است. گرچه تاحالا انجامش ندادم اما از انجامش هم ابایی ندارم. به هرحال دوست پسرم که نیستی، نامزدمی.

-اون وقت تو فرهنگ شما نامزدا چه قدر آزادی عمل دارند؟بگو ما هم یاد بگیریم.

روشا لبخند مرموزی زد و گفت:

روشا-اون قدر که تو فرهنگ شما زن و شوهرا دارند.

هردو خنده مون گرفت و خندیدیم. مهرداد که نزدیک من بود گفت:

مهرداد-شما چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید و می‌خندین؟

-می‌‌خواستیم بچه ها بفهمن که بلندتر می‌گفتیم. تو فعلا تو خط نگاه های زیر زیرکی باش.

پوزخندی زد و گفت:

مهرداد-برو بابا. مگه من مثل تو آرام پزم، چهار سال طولش بدم؟ بشین و ببین. تا شما عروسیتون سر بگیره، من دارم پسرم رو دوماد می‌کنم.

روشا با خنده گفت:

روشا-اوه اوه چه آتیشت هم داغه! نسوزونی آبجیم رو.

مهرداد-نه خیر .شما نگران خودتون باش. با این ریلکسی نامزدی، شما شب عروسیت موهات رنگ دندونات میشه.

روشا باز هم خندید. ربکا رو دیدم که باز روشنک به بغـ*ـل از پله ها پایین اومد و باز دوتا عروسک دست روشنک بود.

-ربکا این عروسکا رو از کجا میاره میده به روشنک؟

روشا-ربکا اون قدر عروسک دوست داره، هربار میره خرید یکی میخره. اتاقش پر عروسکه.

مهرداد-پس اتاقش دیدنیه. باید برم ببینم.

روشا-مهرداد باز زبون باز کردی. یه مدت ساکت شده بودی.

آهی کشید و گفت:

مهرداد-غم عشق بود خواهر. چی بگم از دردم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    تا موقع شام، مهرداد مزه می‌‌ریخت و ما می‌خندیدیم. ربکا هم پیش ما اومد. روژان اومد. ربکا درباره ی خودش و مهرداد به روژان گفته بود. خیلی با هم صمیمی شده بودند. مهرداد هم جلو روژان خجالت نمی‌‌کشید که با ربکا حرف بزنه یا گاهی ابراز علاقه کنه. بزرگترا هم که مشغول صحبت با هم بودند. عمو و مهران هم نمی‌‌دونم سر گی بحثشون بالا گرفته بود که یه کم بعد بلند شدن و معذرت خواهی کردند و تو اتاق کار عمو رفتند. روشنک که بغـ*ـل مریم خانوم بود، شروع به بهانه گیری کرد و روژان کنار مریم خانوم رفت.

    روشا آروم بهم گفت:

    روشا-بریم تو باغ یه کم راه بریم؟

    -بریم عزیزم.

    بعدم دوتایی بلند شدیم و سمت در سالن رفتیم و بیرون رفتیم. هوا خوب بود، ملایم بود. چراغای باغ روشن بود. بزرگ بود. هرد و یه کم تو سکوت راه رفتیم.

    -باغ با این نور خیلی قشنگه. دیدن یه منظره با این حد نور قشنگ تره. احساس خوبی دارم.

    روشا-یه مشاور می‌گفت کلا فضاهایی با نور ملایم رمانتیک تره. عاشقا هم تو چنین نورهایی بیشتر احساساتی میشن و تمایل به ابراز علاقه دارند، مثلا همه ی دیسکو ها. همه یه نور ملایم دارند، نه تاریک و نه روشن. به خصوص که نور قرمز باشه.

    -واسه همینه این قدر احساساتی شدم و تمایل به ابراز علاقه دارم؟

    روشا خندید و دستش رو دور بازوم حلقه کرد. با دست دیگه او که آزاد بود دست روش رو تو دستم گرفتم.

    -این کارا رو می‌کنی، کنترلم از دستم خارج میشه ها!

    روشا-تو جنبه ات بالاتر از این حرفاست.

    -می‌خوای یه کم بی جنبه شم؟

    خندید.

    روشا-بلدی؟

    همون جور که ریلکس راه می‌رفت، من یهو ایستادم و دستش رو کشیدم. چون یهویی بود، به عقب پرت شد و گرفتمش تو بغلم که نیفته. تو چشمای آبیش خیره شدم.

    با صدایی سریع از هم جدا شدیم. روشا رو کمک کردم سرجاش ایست کنه.

    -اوا خدا مرگم بده! سیروان؟

    اون قدر فوری جدا شدیم که تازه حالا دیدم کی بود. مامان با بهت و چشمای گرد و سارا خانوم با لبخند و یه کم تعجب نگامون می‌کردند. از خجالت دوست داشتم زمین دهن وا کنه برم تو زمین. شاید به قول روشا برای ساراخانوم راحت بود ولی واسه مامان! من حتی از فکر این که یه روز جلو مامان گونه همسر شرعیم رو ببوسم از خجالت قرمز می‌شدم، حالا من رو با روشایی که فقط نامزدمه، تو این وضع افتضاح دیده بود. سرم پایین بود و روم نمی‌شد سرم رو بالا بیارم. با صدای خنده ی ربکا سرم رو بالا آوردم. ربکا که روشنک بغلش بود، پشت مامان اینا بود و بلند می‌خندید.

    ربکا-وای خدا، عجب صحنه ای! پناه بر خدا، این جا؟وسط باغ؟چه بی آبرویی بزرگی.

    ساراخانوم که سعی می‌کرد خنده اش رو کنترل کنه گفت:

    خاله-تو این جا چی کار می‌کنی ربکا؟

    ربکا-روشنک دنبال زری خانوم گریه کرد آوردمش ببرمش تاب بازی. نمی‌دونستم خدا برام خواسته چه سوژه ای ببینم.

    باز دوباره بلند خندید. این بار سارا خانوم هم خنده اش گرفت و روش رو برگردوند تل مامان نبینه. مامانم با غضب نگاهم می‌کرد.

    مامان-سیروان باورم نمیشه این پسر من باشه.

    ربکا با خنده گفت:

    ربکا-زری خانوم جون نامزدن دیگه. شما باید بیاین آکسفورد ببینید مردم اول بچه دار میشن، بعد تازه نامزد می‌کنن و تو ازدواجشونم بچه شون ساقدوششونن.

    مامان با خجالت زد پشت دستش و گفت:

    مامان-خدا مرگم بده. سیروان؟ نکنه...

    سریع وسط حرفش پریدم:

    -نه مامان. به جون خودم فقط همینه.

    مامان-فقط همین؟همچین میگی، انگار همین هم کار کوچیکیه!

    باز خجالت زده سرم رو پایین انداختم.

    مامان-یه دقیقه اومدم با سارا خانوم حرف بزنم ببین چیا که ندیدم. بریم سارا خانوم جون. واجب شد حرفای جدی تریم بزنیم.

    بعد با سارا خانوم که هنوز لبخند رو لبش بود رفتند. یهو مامان برگشت و به ربکا گفت:

    مامان-ربکا جون اینا رو یه وقت تنها نذار تا ما تکلیف اینا رو روشن کنیم.

    ربکا دیگه به قهقه افتاده بود.

    ربکا-چشم حاج خانوم. قول میدم از این لحظه به خاطر این مسئولیتی که به من دادید، یه لحظه هم ولشون نکنم، حتی شب عروسیشون. شیطونه دیگه، میره تو جلدشون.

    ساراخانوم خندید و مامان باز چشماش گرد شد.

    مامان-خدایا، جوونای حالا چه راحت شدن. بریم سارا خانوم جون.

    بعد رفتند. با رفتن مامان و خاله سارا، من و روشا به هم نگاه کردیم و خندیدیم. البته هنوز هم گونه های روشا قرمز بود. خودم هم مطمئنا همین طور بودم.

    ربکا-بخندید. چند ثانیه قبل که مثل موش سرتون رو انداخته بودین پایین. نیم ساعت دیگه که تکلیفتون روشن شد، بخندید. این زری خانومی که من دیدم چنان پسرش رو ببره تو خونه با جارو سیاه و کبود کنه که آدم شه.

    سمت تاب که همون نزدیکی بود رفتیم و ربکا و روشنک نشستند.

    ربکا-از جلو چشمام دور نشینا. دست من امانتین. کارای خاک بر سریتون هم بذارید واسه یه جا دیگه. به قول زری خانوم بد زمونه ای شده. جوونا مراعات نمی‌‌کنند. وسط کوچه، تو ماشین، تو شرکت حالا هم که وسط حیاط. آخر زمون شده.

    از حرفای ربکا من و روشا می‌خندیدیم.

    ربکا-ببندید نیشتون رو. چه خوششون هم اومده. سیروان رو که مامانش آخر شب بادمجون می‌کنه. روشا تو رو من می‌دونم چی کارت کنم. یه پشت دست که بخوره لبت پرخون شه، یاد می‌گیری این قدر ازش استفاده نکنی.

    اون قدر خندیده بودیم که از بی حالی روی زمین نشستیم. صدای مهرداد هم اومد.

    مهرداد-به به! بدون من ضیافت می‌گیرید.

    ربکا با دیدن مهرداد گل از گلش شکفت.

    مهرداد-سارا خانوم گفت بیایید برای شام.

    ربکا-بیخیال مهرداد. نمی‌‌دونی چی شد. یه صحنه توپ رو از دست دادی.

    روشا-ا ربکا!

    ربکا-ربکا و مرض، تو اگه خیلی حریم شناس بودی لااقل بر می‌داشتی پسره رو می‌بردی انباری ته باغ، نه اصلا تو اون واحد خالی سرایداری. نه همین جا وسط باغ. اصلا تو باغ، بابا این همه درخت، برید پشت یکیشون.

    بازم ما خنده مون گرفت.

    مهرداد-نه انگار خبرای خوبی بوده. بگید من هم بدونم.

    ربکا-نبودی مهرداد مامان و زری خانوم گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. یهو جلوشون این خانوم و آقا در حالتی اسفناک نمایان شدند. من هم که پشتشون بودم دیدم. نمی‌دونی زری خانوم اول چطور هنگید. سریع روش رو برگردوند. بعد انگار یهو فهمید اینا کین و دارن چی کار می کنن، برگشت و بعد هم...

    مهرداد از خنده روی زمین ولو شد.

    مهرداد-وای خدا! سیروان و از این غلطا؟ نه بابا، راه افتادی. اون هم جلو زری خانوم. شما نمی‌دونید این چه گـ ـناه کبیره ای کرده.ر وژان و مهران که نامزد بودن و صیغه بودن یه ثانیه تنها شون نمی‌ذاشتند. یا مامان یا زری خانوم همش دنبالشون بودن یه وقت کاری نکنن یا حتی دست همدیگه رو نگیرند. تازه بعد از عقد هم حتی یه بار با هم نخوابیدن. یه ساعت بیشتر تو اتاق تنها می‌‌موندن، مامان یا زری خانوم به یه بهونه پیداشون می‌شد. یهو مثل جن معلق می‌پریدن وسط اتاقشون. حالا گل پسرش وسط باغ در حال بوسیدن نامزدش که تازه معلوم نیست باهم ازدواج کنن دیده شده. چه صحنه ای.

    در حال خنده دست روشا رو گرفتم و رو به مهرداد گفتم:

    -اولا درست حرف بزن. جن چیه؟ ثانیا اگه مامان قرار بود نه بیاره، اول این رو دست روشا نمی‌کرد. من خوب مامانم رو می‌شناسم. اصلا از بعد از دیدن خانواده روشا نظرش عوض شد. این نم واسه این که از حرفش کوتاه نیاد این جوری گفته.

    مهرداد-پس واسه همین این قدر پیشرفت کردی، خیالت راحته.

    -نبود هم مشکلی ایجاد نمی‌شد. من تا آخر عمرمم باشه منتظر ازدواج با روشا می‌‌مونم.

    بعدم بلند شدم و دست روشا رو گرفتم. اون هم بلند شد.

    -ما رفتیم داخل.

    ربکا-اوا تنها؟ گفتن تنها تون نذارم.

    روشا-یکی باید مراقب شما دوتا باشه. ما که دیگه مشخصه مال همیم.

    ربکا دیگه چیزی نگفت. یه کم جلو تر که رفتیم، روشا دستم رو کشید و پشت یه درخت برد. از خنده اش فهمیدم هدفش چیه. نزدیک ربکا و مهرداد که روی تاب کنار ربکا نشسته بود، رفتیم. روشنک هم که آروم از تاب خوردن کیف می‌کرد.

    مهرداد-پشت زری خانوم بودی حرفاش رو هم شنیدی؟

    ربکا-نه. تازه رسیده بودم.

    مهرداد-مامان با زری خانوم صحبت کرده که با مامانت حرف بزنه.

    ربکا-چه حرفی؟

    مهرداد-درباره ی من و خواستگاریم. فکر کنم حرف زده که وقتی اومدم دنبالتون، مامانت با لبخند نگام کرد. خجالت کشیدم.

    ربکا-چه زود.

    مهرداد-راضی نیستی؟

    ربکا-چرا، ولی سیروان کلی طول کشید تا مامانش راضی بشه.

    مهرداد-سیروان کار من رو راحت تر کرده. سختیاش رو سیروان کشیده،پ. مامانمم که وقتی ببینه زری خانوم با یه چی موافقه، موافقت می‌کنه. دوستای جون جونین.

    ربکا-پس باید ممنون روشا و سیروان باشیم.

    مهرداد-حالا در کل من که مثل سیروان بی عرضه نیستم. نهایتا دو شب قهر و سه شب شام خوردن قضیه رو حل می‌کرد.

    ربکا-الان سیروان بی عرضه است؟ چهار سال به پای روشا نشسته. این با چیزی که من از مردای ایرانی شنیدم، خیلی تفاوت داره.

    مهرداد-مردای ایرانی چشونه؟

    ریکا-مهرداد؟ تو خودت هم قبلا شیطنت می‌کردی، ولی سیروان چهار سال فقط با روشا بوده و بعدم فقط به یاد و خاطره روشا تنها مونده.

    مهرداد-یعنی من هم باید چهار سال مثل سیروان سختی بکشم تا عشقم رو باور کنی؟

    این جمله ی آخرش جدی بود. ربکا با لبخند نگاهش کرد و گفت:

    ربکا-نه، من از نگاهت می‌خونم تو حرفت صداقت داری. فقط ازت خواهش می‌کنم هیچ وقت بهم دروغ نگو و همیشه باهام روراست باش.

    مهرداد- تو دیگه شدی نفسم، نباشی زنده نمی‌مونم.

    بعدم دست ربکا رو گرفت و بوسید. روشا دستم رو کشید و بیرون اومدیم.

    روشا-وای خاک عالم! شما بیست و چهار ساعت هم نیست به هم گفتید هم دیگه رو دوست دارید تا این جا پیش رفتید. با این اوضاع تا هفته ی دیگه باید منتظر خواهر زادم باشم.

    ربکا دستش رو از دست مهرداد بیرون کشید و چیزی نگفت. باورم نمی‌شد ربکا وقتی موضوع خودش باشه، انین قدر خجالتی میشه.

    مهرداد-بابا تا هفته دیگه ما عروسیم می‌کنیم.

    روشا-چه امیدوار و اکتیو. یادم باشه یه صحبتایی هم با مامان کنم. باید یکی رو بذاره مواظب خود این ربکا باشه.

    ربکا-انگار یادت رفته تا یه ربع قبل این جا بساط راه انداخته بودید.

    همه خندیدیم. با خنده و شوخی داخل رفتیم. شام رو خوردیم و بعد دوباره تو سالن نشستیم. تازه سر شب بود. ساعت هشت بود. کلا روشا می‌گفت عادت دارند زودتر از این شام بخورند. وقتی مشغول میوه خوردن بودیم، مامان گفت:

    مامان-آقای ویلیام با اجازتون می‌خواستم یه صحبتی بکنم.

    ویلیام-بفرمایید خانوم. اجازه ماهم دست شماست.

    مامان-لطف دارید، شما بزرگ مایید .راستش قبل از شام با ساراخانوم هم صحبت کردم موافقت کردند. اگه شما صلاح بدونید رابـ ـطه این دوتا جوون رو رسمی تر بکنیم. من صلاح نمی‌دونم این طور نامحرم با هم باشند. این دو تا که بیشتر روز رو با هم هستند.

    ربکا بلند خندید. مهرداد هم آروم می‌خندید. سارا خانوم با لبخندی که سعی می‌کرد کنترل کنه گفت:

    سارا خانم-ربکا! آرومتر.

    ربکا-ببخشید. یهو یه صحنه افتادم که یه ساعت قبل ملاحظه کردم. ببخشید.

    این بار لبخند رو لب مامان هم نشست.

    ویلیام-بنده حرفی ندارم. ما منتظر نظر نهایی شما بودیم.

    مامان-راستیتش من قبل از ملاقات با شما، تصورم از یه خانواده خارجی با دین مسیحی چیز دیگه بود. از همون شب اول دیدمتون، فهمیدم مخالفتم بی مورد بوده. فکر می‌‌کردم این دوتا جوونن و عاشق شدند ومشکلات رو نمی‌‌بینند، تفاوتا رو نمی‌‌بینند، ولی با شناختم از شما و شیوه تربیتی تون پی بردم می‌تونند با مشکلاتشون کنار بیان، ولی همین جا در حضور شما و بقیه باید با هردوشون اتمام حجتم رو کنم.

    بعد رو به من کرد و گفت:

    مامان-اول به پسر خودم میگم. من همه جوانب رو برات روشن کردم و همه مشکلاتی که ممکنه در آینده به وجود بیاد برات گفتم. خوب فکرات رو بکن. دو روز دیگه نشنوم ما با هم تفاهم نداریم، اختلاف فرهنگی داریم، پولش رو تو سرم میزنه، دینمون فرق داره و فلان و بهمان. طلاق تو خانواده ما جایی نداره. ما ازون نسلی هستیم که وقتی یه چیز خراب می‌شد، تعمیرش میکردیم و دور نمی‌‌انداختیمش. اون چیزی که برای ما اصله، سازشه. اگه قرار باشه تا اتفاقی افتاد خانوم قهر کنه یا آقا داد و بیداد راه بندازه، زندگی زندگی بشو نیست. شما مطمئنا تو زندگیتون مشکلاتی براتون پیش میاد که برای امثال من یا روژان وجود نداره. باید با سازش و صحبت مشکلاتتون رو رفع کنید. روشا جان، با توهم هستم مادر. سیروان من از لحاظ مالی چیزی نداره. هر چی تو این چند سال کار کرده و پس انداز کرده، ولی بهت قول میدم مرده و خوشبختت کنه. با اطمینان میگم پسرم یه مرد تموم عیاره. تو این مدت باهاش بودی و شناختیش، اعتقاداتش، حساسیت ها و غیرتش و چیزای دیگه. بعدا نیای بگی من اون موقع ندیدم، متوجه نشدم، طلاق که عیب نیست و از این حرفا.

    هردومون ساکت بودیم.

    ساراخانوم-من هم با زری جون موافقم. شاید خودم و بچه هام بزرگ شده انگلیس باشیم، ولی مطمئنا تو این سالها که با پدرتون زندگی کردم سازش و رفع مشکلات به صورت صلح آمیز رو بهتون آموزش دادم. رفع مشکلات اختلاف دین و این که به اعتقادات و نظر هم احترام بذاریم رو بهتون یاد دادم. من هم دوست ندارم اسمی از طلاق بـرده بشه. اگه نمی‌تونید، الان تمومش کنید بهتره تا وقتی که با یه بچه بخواید جدا شید.

    عمو هم حرفاشون رو تایید کرد.

    -با اجازه تون چند کلمه صحبت کنم. می‌دونید که چند سال قبل من و روشا دوست شدیم. البته من از همون اول هم قصدم ازدواج بود و چون در اون شرایط نمی‌تونستم ازدواج کنم؛ یه کم صبر کردم تا اوضاعم بهتر شه، حتی درباره خواستگاری هم با خانواده ام حرف زدم که متاسفانه اتفاقاتی مارو از هم جدا کرد. سه سال وقت داشتم روشا رو فراموش کنم. سه سال که در نبودش خوب فکرام رو بکنم که مشکلات رو با چشم باز و دور از احساس ببینم. هم من و هم روشا. چند ماه هم در کنار هم بودیم و از هم دوری می‌کردیم. وقت خوبی بود که کلا قید عشق رو بزنیم.پ، ولی من خودم شخصا تو تموم این جدایی فقط به عشقم اضافه شد. روشا شاید یه سری تفاوت ها با من و فرهنگم داشته باشه، ولی اخلاق و رفتارش همونیه که من می‌پسندم و قبول دارم. به امید خدا بهتون قول میدم خوشبختش کنم.

    روشا لبخندی زد و نگاهم کرد. من هم با لبخند نگاهش کردم.

    عمو-من هم از قبل با روشا صحبتام رو کردم. از بابت روشا و علاقه اش مطمئنم.

    مامان-پس به امید خدا زودتر یه مراسمی چیزی بگیریم.

    ساراخانوم-الان که دو هفته دیگه عیده. توی عید یا بعدش چطوره؟

    مامان-یعنی تا اون موقع می‌خوان نامحرم باشن؟

    مهرداد وسط پرید و گفت:

    مهرداد-بابا زری خانوم اینا چهار ساله با همن و نامحرم بودند، واسه دو سه هفته دیگه مشکلی پیش نمیاد. هر خبطیم می‌خواستند کنند تا حالا کردن دیگه. امیدت به خدا باشه.

    با حرف مهرداد همه خندیدند و مریم خانوم با حرص صداش کرد و بی حیایی نثارش کرد.

    مامان-خب یه صیغه ای چیزی بخونیم تا وقتی مراسم بگیریم.

    روژان-وا! مامان حواست نیستا. اینا که نمی‌تونند عقد کنند. کلا همون عقد موقته دیگه!بریم بگیم الان یه یه ماهه شو بخونید بعد بیاین دوباره باطلش کنین یکی بلند مدت تر بخونید؟ نمی‌خندن بهمون؟

    همه لبخند زدن و مامان یه فکر کرد و گفت:

    مامان-یادم نبود، نمی‌دونم. هر چی بقیه صلاح بدونند.

    عمو-نظر خودتون چیه بچه ها؟ کی مراسم نامزدیتون رو بگیریم؟

    روشا تکونی خورد و با صدای آروم گفت:

    روشا-ببخشید. اجازه می‌دید در این باره من و سیروان یه صحبت کوتاه کنیم، بعد نظرمون رو بگیم؟

    عمو-چرا که نه. برید حرفاتون رو بزنید.

    روشا بلند شد و من هم بلند شدم.

    ربکا-یعنی باور کنیم حرفی هم مونده و شما نزدین؟

    روشا-دراین باره حرف نزدیم تا حالا.

    ربکا-مطمئن؟ فقط حرف؟ زری خانوم جون دارن میرن خلوت، تنهایی، در بسته، می‌‌خوای برم؟

    همه با صدای بلند خندیدند و مامان گفت:

    مامان-خدا حفظت کنه ربکا، چه قدر تو مارو می‌خندونی. ولشون کن بذار برن.

    ربکا نگاهی به ما کرد و گفت:

    ربکا-این بار رو فقط به خاطر گل روی زری جون!

    با خنده و تیکه های مهرداد و ربکا تو اتاق روشا رفتیم. جلوی در ایستاد تا برم.

    روشا-تا حالا اتاقم رو ندیدی؛مخصوصا آوردمت این جا اتاقم رو ببینی.
    داخل رفتم. خودش هم اومد و در رو بست. اتاقش دکوراسیون زیبا و ملیحی داشت. ترکیب رنگ های سفید، آبی لایت و گلبهی لایت. اون قدر رنگهاش روشن و لایت بود که تو ترکیبشون با هم یه فضای آرامش بخش رو به وجود آورده بود. دیوارای سفید که یه دیوارش روی کاغذ دیواری سفیدش، یه مقداری گل های ریز آبی و گلبهی به شکل رعد طراحی شده بود.ت خت سفید چوبی دونفره که رو تختی آبی با گل های گلبهی داشت. میز توالت و میز کامپیوتر و یه کاناپه و یه مبل یه نفره و کمدش بقیه وسایلش بود. تو هوای اتاقش، مخلوطی از بوی همه ی عطر هاش به مشام می‌رسید که مثل خودش آرام بخش بود. به طور کلی اتاقش از دو برابر اتاق من هم بزرگتر بود.

    روشا-نظرت چیه؟

    -مثل خودت آرامش بخشه.

    روشا-بیا بشین.

    روی کاناپه تختخواب شوی آبی نشست. مبلمانش دورنگ بود و هر دو رنگ آبی و گلبهی رو داشت و جلو مبلی هاش سفید بود. کنارش نشستم.

    روشا-سیروان؟

    همون جور که اطراف رو نگاه می‌کردم، گفتم:

    -بله خانومی؟

    روشا-سیروان؟

    اون قدر با ناز گفت که بند دلم پاره شد. تو چشماش خیره شدم و گفتم:

    -جون دل سیروان؟ این جوری صدام نکن، دیوونه ات میشم.

    روشا لبخند زد و گفت:

    روشا-همون اول نگهام کن و این جوری جواب بده تا من هم این جوری نگم.

    -چشم بانو. حالا بفرمایید.

    روشا-سیروان من دلم نمی‌خواد بازم هی کشش بدیم.

    -چی رو؟

    روشا-ببین، نامزدی اصولا واسه شناخته. ما به اندازه کافی همدیگه رو شناختیم. اون قدر هم طولانی شده که کلی سختی کشیدیم. من دیگه دلم نمی‌خواد باز کلی صبر کنیم تا جشن نامزدی بگیریم، باز بعدش کلی منتظر بمونیم و عروسی بگیریم.

    -خب بگو چی کار کنیم. من از خدامه اصلا همین امشب ببرمت خونه ام.

    خندید و گفت:

    روشا-نه بابا. خب بمون.

    -نه دیگه جلو بابات خجالت می‌کشم.

    روشا-روت رو برم. حالا ولش کن. من دوست ندارم جشن نامزدی بگیریم.

    -چرا؟ مگه میشه؟ هر دختری آرزوشه.

    روشا-ما که نمی‌تونیم عقد دائم کنیم، موقت باید باشه. تو این چهار سال متوجه دیدگاه ایرانیا به عقد موقت شدم. دلم نمی‌خواد جلو یه عالمه آدم فضول عقد کنیم. خصوصی باشه. بعد هم به جا هزینه ی اضافی واسه جشن نامزدی و باز بعدش انتظار برای عروسی، یه باره کار عروسیمون رو بگیریم دیگه.

    کمی فکر کردم. خوب بود و من هم راضی بودم، ولی گفتم:

    -روشا به خاطر وضعیت مالی من میگی؟من این قدر دارم که بتونم یه عروسی خوب برات بگیرم.

    روشا-می‌دونم. من که همون اول دلیل رو گفتم. البته گفتم عقدمون خصوصی باشه، ولی تو خونه باشه. بعدش دوتایی بریم آتلیه عکس بگیریم. تازه فیلمبردار هم بگیریم. حوصله ی آرایشگاه و لباس عروس ندارم. یه لباس ساده می‌‌پوشم و عکس می‌گیریم. بیشترش هم اسپرت می‌گیریم و با لباس عروس هم موقع عروسیمون.

    وقتی با ذوق حرف می‌زد، چشماش می درخشید.

    -چشم خانوم، هرچی خانومم بگه. کی عقد کنیم؟

    روشا-اونش دیگه هر وقت مامانت گفت.

    -مامان که اگه چاره داشته باشه الان میره عاقد میاره بعد از اون اتفاق سر شب.

    هر دو خندیدیم.

    روشا-پس بریم بگیم. الان دیر بشه، باز ربکا و مهرداد اذیت می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    تو سالن رفتیم و روشا درباره تصمیممون با بزرگترا صحبت کرد.

    عمو-از نظر من ایرادی نداره. مراسم شماست؛ هر جور دوست دارین.

    مامان-مطمئنی دخترم؟ یه وقت به خاطر صرفه جویی نباشه.

    روشا-نه مادر جون. من دلیلم رو بهتون گفتم. به نظرم نامزدی طولانی تر از این دیگه خوب نیست.

    روژان-حق با روشاست مامان. بهتره زودتر عروسی بگیرن.

    بقیه هم تایید کردند. به این ترتیب قرار شد بریم آزمایش و آخر هفته هم همین جا عقد بگیریم. بعد هم آتلیه بریم. عروسیمون هم واسه بعد از عید یعنی پانزده فروردین باشه. کمی صحبت ها از ماجرای عروسمون که منحرف شد، مامان عزم رفتن کرد. همه بلند شدیم که بریم. ساراخانوم گفت:
    -سر شب زری خانوم درباره موضوعی با من صحبت کرد که من هم تو یه فرصت با ویل مشورت کردم. مریم خانوم می خوان یه فرصت بیان برای خواستگاری مهرداد جان از ربکا. به نظرم واسه دوشب دیگه خوب باشه. این جور که زری خانوم می‌گفت، انگار مهرداد خیلی عجله داره و می‌خواد زودتر اقدام کنه.

    مهران که بی خبر بود، با تعجب به مهرداد نگاه کرد. مهرداد برای اولین بار سرش پایین بود. ربکا هم همین طور. روشا چشمکی به من زد و گفت:

    روشا-حالا چه عجله ایه آقا مهرداد؟ شما که خیالت راحته.

    مهرداد با تعجب نگاهش کرد. روشا خندید. تلافی اذیت هاشون بود.روژان هم خندید و گفت:

    روژان-یه ضرب المثل هست که میگه گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. آقا مهرداد بالاخره نوبت تلافی ماها رسید.هم روشا و سیروان هم من و مهران دلمون از دستت پره.

    بزرگترا خندیدند و بعد از فیکس کردن قرار خواستگاری، خداحافظی کردیم و رفتیم.

    امشب خواستگاری مهرداد بود. من و روشا دیروز آزمایش رفتیم و بعد امروز برای خرید لباس رفتیم. روشا یه پیراهن سفید حریر خیلی شیک خرید و من یه دست کت و شلوار سفید خرید. واسه حلقه خریدن هم رفتیم که روشا گفت نمی‌خواد و همون که مامان داده رو برداشت، ولی به اصرار من یه ست برداشتیم. تو همین چند تا خرید پس اندازم تموم شده بود. باید واسه عروسی علاوه بر همه پولی که سرمایه گذاری کردم، ماشینم رو هم می‌فروختم. از حالا غصه ی خونه داشتم. نمی‌‌دونستم چی کار کنم. نه می‌تونستم خونه ای در حد خونه ای که روشا توش بزرگ شده بگیرم، نه حتی یه آپارتمان اطراف خونشون و نه دوست داشتم پایین شهر و توی یه خونه کوچیک بیارمش. برای خواستگاری ما هم بودیم. من که به عنوان دامادشون بودم، روژان و مهرانم که جزء خانواده مهرداد هستن. مامان هم که به اصرار مریم خانوم و سارا خانوم اومد. همه چی به خوبی پیش رفت. همون شب مهرداد حلقه نامزدی رو دست ربکا کرد و از همه مهم تر ربکا بود که اعلام کرد از مدت ها قبل درباره دین مادرش تحقیق کرده و تصمیم داره مسلمان بشه. ساراخانوم خوشحال شد، عمو ویلیام نظری نداشت، ولی مریم خانوم چنان با ذوق ربکا رو بغـ*ـل کرد که گفتم خاکشیر شد. مهرداد هم انگار خبر نداشت که از شوق اشک تو چشماش جمع شده بود. این وسط متوجه روشا شدم که کمی تو خودش بود. وقت نشد تنها بشیم.حالا که از خواستگاری برگشتیم، خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم پیام شب به خیر فرستاده.

    صبح شرکت رفتم. روشا نیومده بود. ربکا و مهرداد نم نبودند. امروز باید آزمایشگاه می‌رفتند. تا ساعت ده کار می‌کردم که اومد. تو اتاقش رفتم. با این که سعی می‌کرد سرحال باشه، ولی حس کردم مثل همیشه نیست. کنارش نشستم و دستم رو دور شونه اش گذشتم.

    -خب، می‌شنوم.

    روشا-چی رو؟

    -همون که از دیشب تو دلت سنگینی می‌کنه.

    روشا-کدوم؟چیزی نیست.

    با دلخوری نگاهش کردم.

    -روشا؟ داشتیم؟ قرار بود هر حرفی رو به هم بزنیم و تو دلمون نگه نداریم. این جا تو بغـ*ـل من جات امنه، من پشتتم و هر کاری می‌‌کنم تا غمی تو دلت نیاد.حالا با من حرف بزن و خودت رو سبک کن.

    روشا سرش رو پایین انداخت و به سـ*ـینه ام تکیه کرد.
    روشا-دیشب، وقتی ربکا گفت تصمیم داره مسلمان بشه و اون قدر جمع شاد شدند، احساس بدی بهم دست داد. من و تو به خاطر اختلاف دینیمون کلی اذیت شدیم. چند سال جدا بودیم و بعدش هم خانواده ی تو. اما حالا ربکا مسلمون میشه و عزیزتر میشه واسه مهرداد. گرچه مهرداد ربکا رو همون جور که بود خواست و خانواده اش اصراری به مسلمان شدنش نداشتند. این کار ربکا براشون خیلی با ارزشه. می‌‌ترسم این موضوع تو دیدگاه مامان تو نسبت به من تغییری ایجاد کنه.

    -و من؟

    روشا-خب، تو هم آره. ربکا با یه سری مسائل راحت تر کنار میاد. منظورم مسئله دینه. قبلا هم خیلی کارایی که مامان از دینش می‌گفت و ربکا باهاشون مشکلی نداشت، انجام می‌داد یا همین حجاب. وقتی اومدیم ایران من همه ش غر می‌زدم و از این حجاب زوری ناراضی بودم. ربکا راحت کنار اومد. من نمی‌تونم به سرعتی که ربکا واسه تغییر دینش تصمیم گرفت، تصمیم بگیرم. شاید هم اصلا هیچ وقت تغییر نکنم. اون وقت چی؟ تو نظرت همین باقی می مونه؟ مامانت همین باقی می‌مونه؟ شاید اصلا با تغییر دین ربکا مامانت امیدوار بشه به این که من هم دینم رو تغییر بدم. شاید تو...

    -بسه دیگه روشا! چه قدر شاید شاید می‌کنی. این شاید ها هیچ وقت به واقعیت نمی‌پیونده. من در باره این موضوع با مامان حرف زدم، قبل از خواستگاریمون. به همه گفتم هیچ وقت ازت انتظار ندارم مسلمان شی. هیچ کس هم نباید چنین انتظاری داشته باشه. دین یه مسئله اعتقادی و شخصی. لباس تنت که نیست، هر روز بشه عوضش کرد. من تو رو همین جور قبول دارم. بقیه ش مربوط به خودت میشه.

    روشا-یعنی دوست نداری مسلمان شم؟

    -دارم،ولی نه اون طور که تو فکر می‌کنی. قبلا هم گفتم، من به دینم اعتقاد دارم و سعادت هر آدمی رو تو گرایش به این دین می‌‌بینم. به عنوان یه مسلمان دوست دارم یکی به این دین گرایش پیدا کنه، ولی اصرار ندارم. شاید تویی که مسیحی هستی، نسبت به خیلی از مسلمان ها بیشتر با خدا باشی و به خدا نزدیک تر باشی. مسئله اصلی دین نیست، خداست.

    روشا نفس عمیقی کشید و ساکت موند. کمی بعد گفت:

    روشا-آرومم سیروان. این جا آرومم. حرفات آرومم می‌کنه.

    -دیگه نذار حرفی تو دلت بمونه.

    روشا-باشه.

    تلفن اتاق زنگ خورد. رفتم و جواب دادم. منشی بود.

    منشی-آقای دکتر آقای کیج می‌خوان باهاتون تنها صحبت کنن. مسئله کاریه.

    -چشم.

    قطع کردم و گفتم:

    -من احضار شدم. پدر خانوم عزیزم کارم داره.

    روشا-باشه برو.

    جلو رفتم و پیشونیش رو بوسیدم. بعد به اتاق آقای کیج رفتم. در زدم و وارد شدم. سلام کردم. بلند شد و اومد روی مبل نشستیم. علی آقا برامون چای آورد.

    ویلیام-برای یه پیشنهاد کاری گفتم بیای.

    -بله. در خدمتم.

    ویلیام-ببین سیروان، اگه دارم این پیشنهاد رو بهت میدم، نمی‌خوام فکر کنی به خاطر اینه که دامادمی یا هر فکر منفی دیگه نسبت بهش داشته باشی. از همون ماه اول که اومدی این جا برای این کار در نظر گرفته بودمت. بین تو و مهرداد مردد بودم و بعد از دیدن جذبه کاریت مطمئن شدم فرد مورد نظرمی. حالا هم که دامادم هستی و جای پسرمی، دیگه قضیه فرق داره و مثل چشمام بهت اعتماد دارم.

    -ممنونم از اعتمادتون. هرکار از دستم بر بیاد، کوتاهی نمی‌کنم.

    ویلیام-درباره شرکتمون تو آکسفورد که می‌‌دونی؟

    -بله.یه چیزایی خودتون گفتید، یه چیزایی هم روشا.

    ویلیام-قبلا من آکسفورد شرکت داشتم. شرکتی که متعلق به بابای سارا بود و بعد من مدیرش شدم، همراه با سارا. ولی خوب سارا یه زن بود و مسئول دوتا بچه. بیشتر مسئولیت با من بود. خــ ـیانـت یکی از کارمندام من رو تا مرز ورشکستگی برد و کلی ضرر مالی کردم و سارا گفت ادامه دادن با این شرایط تو آکسفورد یعنی خودکشی. اومدیم ایران. بعد از موفقیتم تو این جا، تصمیم گرفتم دوباره تو آکسفورد کارم رو شروع کنم. با یه اسم جدید و کادری جدید جوری که دوباره جلو رقبام که شکستم دادند بایستم. الان برادر زاده ام مدیر شرکته و در نبودم به کارا رسیدگی می‌کنه. من و سارا هم مدام در رفت آمدیم. این رفت و آمد ها برامون سخته. برنارد، برادر زاده ام، هم که ارث مادریش بهش رسیده و می‌خواد از شرکت بره. ازش فرصت خواستم تا یه مدت بمونه تا فرد مورد اعتمادی پیدا کنم از همون اول واسه این کار در نظر داشتمت، اما الان که دامادمی تردید داشتم بگم یا نه. سارا گفت بگم و تصمیم رو به تو و روشا واگذار کنم. آکسفورد نیاز به یه مدیر داره. نمی‌‌خوام فکر کنی به عنوان پدر زنت می‌خوام شرایط مالیت رو به رخت بکشم، نه. به عنوان یه کارفرما بهت پیشنهاد میدم. درآمدت اون جا مطمئنا اون قدر هست که وقتی برگردی ایران، دیگه نگران مشکلات مالی نباشی. اون جا هم که ماشین وخونه ما در اختیارته. البته اگه بخوای خونه دیگه ای برات می‌گیرم به عنوان رئیس شرکت، ولی به عنوان دامادم خونه ام در اختیارته و تا هر وقتم بخوای می‌تونی اون جا بمونی. فکرات رو بکن. می‌‌دونم اون قدر عزت نفس داری که کمکم رو برای خرید خونه تو این جا رد کنی. برای این که رو پای خودت بایستی، فرصت خوبیه. باید بگم اگه تو رد کنی، مجبورم به مهرداد و ربکا بگم. ولی به خاطر شناختم از تو می‌دونم تو بیشتر به درد اون جا می‌خوری. فکرات رو بکن.

    -اما خانواده ام چی؟مامانم...

    ویلیام-می‌تونی ماهی یه بار تو بیای. گاهی مامانت با سارا میان. یه مدت اصلا مامانت بیاد پیشت. اصلا اگه راضی میشه با خودت ببرش.

    -نمی‌دونم.باید فکر کنم. باید با روشا هم صحبت کنم. این موضوع با روشا هم مربوطه.

    ویلیام-تا آخر هفته بهش فکر کن و بعد از عقدت جوابش رو بهم بده.

    -چشم.

    روز عقدمون رسید. پنج شنبه شرکت تعطیل بود، البته واسه ما. وگرنه کارمندا که تا دوازده می‌رفتند. ساعت دو نیم وقت برای عقد داشتیم. صبح آرایشگر به خونه ی روشا اینا برای کارای روشا و ربکا رفته بود. روشا گفته بود امروز تا موقعی که رفتم خونشون بهش زنگ نزنم؛ کار داره، فقط قبل از اومدن آرایشگر حرف زده بودیم. من عم آرایشگاه رفتم و موهام رو خوشگل کردم. مامان برام اسپند دود کرده بود،ولی وقتی نگاهم می‌کرد، گاهی اشک و غم رو تو چشماش می‌دیدم. تموم هفته رو باهاش درباره تصمیمم حرف زدم. درباره این که قبول کنم و برم آکسفورد.من این جا نمی‌تونستم اون زندگی که لایق روشاست، براش فراهم کنم. چند سال دوری بهتر از یه عمر احساس حقارته. حتی اگه روشا و خانواده اش هم حرفی بهم نزنند، این احساس همیشه با منه که روشا می‌تونست با یکی خیلی پولدارتر از من ازدواج کنه. برای مامان از احساسم گفتم. از این که اون جا حقوقم تقریبا ده برابر این جاست و خونه و ماشین هم در اختیارمه. بعد از برگشت می‌تونم یه زندگی نسبتا خوب برای روشا فراهم کنم تا احساس حقارت نداشته باشم. نه این که بیارمش تو یه خونه ی شصت متری پایین شهر. من تموم پولام واسه همون عروسی تموم میشه. دیگه حتی اطراف خونه خودمون که وسط شهره هم نمی‌‌تونم خونه بگیرم. از مامان خواستم باهام بیاد، مخالفت کرد. گفت همینش مونده آخر عمری بره غربت و بین یه عالمه زن و مرد عـریـ*ـان و عور زندگی کنه. گفت به روژان و روشنک دل بسته است و نمی‌‌تونه. بهش گفتم هر ماه همدیگه رو می‌بینیم. هم من میام و هم مامان بیاد. ئخالف نبود اما می‌دونستم راضی هم نیست. یه هفته براش حرف زدم. دیشب هم بهش گفتم اصلا نمیرم، فقط تو رو خدا ناراحت نباش و این قدر با غصه نگاهم نکن. مامانم گفت نمی‌خواد من یه عمر تو زندگیم احساس بدی داشته باشم. گفت برم دنبال زندگیم. برم دنبال خوشبختیم. تحمل کلافه دیدنم رو نداره. مطمئنم کرد که راضیه، فقط دلتنگ میشه.

    امروز بعد از عقد، با روشا هم صحبت می‌کنم و هر چی نظر اون بود رو به عمو میگم. ساعت دوازده و نیم مامان و روژان با جیغ و داداشون من رو از خونه بیرون کشیدند. روژان و روشنک و مامان با ماشین من اومدند. مهران و مهرداد و مریم خانوم هم با هم. روژان مدام می‌گفت کت و شلوار سفید خیلی بهم میاد. مامان ولی غر می‌‌زد چرا لباسم نوک مدادیه و باید روشن باشه، ولی من فقط لبخند می‌‌زدم. نمی‌خواستم بهش بگم نظر روشاست و من هرچی روشا بگه،انجام میدم..به قول مهرداد زن ذلیلم. تا به خونه ی روشا رسیدیم، ساعت یک و نیم شده بود .همه داخل رفتیم و سلام کردیم. خاله سارا یه کت و دامن مشکی شیک تنش بود و شال هم داشت. اولین بار بدون چادر می‌‌دیدمش. به هرحال داشتم دامادش می‌شدم. مهرداد هم که قرار بود امروز با ربکا یه صیغه محرمیت سه ماهه بخونند تا بعد از عید عقد و عروسی بگیرند. ربکا هم گفته بود جشن نامزدی نگیرند، ولی عقد و عروسی رو می‌خواست با هم باشه. عمو ویلیام هم کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی تنش بود که رنگ چشماش رو روشن تر می‌کرد. ربکا هم بود. یه پیراهن بلند با آستین های گیپور تنش بود به رنگ طلایی. یه شال هم روی سرش آزاد انداخته بود، ولی روشا نبود. ربکا که دید با نگاهم دنبال روشا می‌گردم، کنارم اومد و آروم گفت:

    ربکا-هنوز کارش تموم نشده. یه بار آرایشگر آرایشش کرد، رفت پاک کرد. من رو هم از اتاق انداخت بیرون که باز نظر ندم. اون جور خودش می‌خواد درستش کنه.

    خنده ام گرفت. ربکا هم خندید و رفت کنار مهرداد نشست. نیم ساعتی منتظر موندیم و حرف زدیم که آقا جواد عاقد رو آورد و خودش رفت. همون موقع آرایشگر هم پایین اومد و با خاله حرف زد و رفت.

    خاله-سیروان جان؟ زحمت می‌کشی بری روشا رو صدا کنی؟ عاقد عجله داره. تا شما بیاید برای مهرداد و ربکا بخونه.

    -چشم خاله.

    از خدام بود اول خودم ببینمش. بالا رفتم و در زدم. صداش اومد:

    روشا-الان میام پایین.

    آروم در رو باز کردم و سرم رو بردم تو. رو به آینه ایستاده بود و پشتش به من بود. کامل رفتم داخل که از آینه من رو دید و لبخند زد.

    روشا-سلام خوشتیپ.

    اما من محو روشا بودم. بی نهایت زیبا و خواستنی شده بود. پیراهن حریر سفیدش تنش بود. موهای طلاییش کمی فر درشت داشت و روی شونه اش ریخته بود. روی موهاش یه ردیف گل بود که به صورت یه رشته نخ از روی سرش به پشت موهاش اومده بود و پشت موهاش گل های سفید ریز بود. صورتش عوض شده بود و خیلی زیباتر،ولی اصلا آرایش غلیظی نداشت. خیلی ملایم بود، فقط در حد آرایش چشم هاش و یه رژ لب کمرنگ. قلبم تند تند می‌زد. باورم نمی‌شد این فرشته داره مال من میشه. سمتش رفتم و پشتش ایستادم و از تو آینه به هم نگاه می‌کردیم.

    -سلام عشقم. چه قدر عوض شدی.

    روشا-خوبه یا بد؟

    -خیلی خوشگل شدی. خوشگل بودی، نفس گیر شدی. اول که دیدمت، نفسم حبس شد.

    روشا-به خوشگلی تو که نیستم.

    -تو از همه آدمای تو دنیا خوشگل تری. بریم تا نخوردمت. عاقد منتظره. یه کم دیگه این جا بمونیم، قول نمیدم کاری نکنم.

    فقط خندید. یه شال حریر سفید روی سرش انداخت و با هم پایین رفتیم. صدای صحبت و خنده می‌‌اومد.مهرداد با دیدنم گفت:

    مهرداد-داداش رفتی عروس رو بیاری یا بسازی؟

    همه خندیدند. متوجه فیلمبرداری که گفته بودم بیاد، شدم که داشت فیلم می‌‌گرفت. رفتیم و بعد از سلام کردن روشا با همه و قربون صدقه رفتن مامان و روژان، روی مبل نشستیم. عاقد اول مقدار مهریه رو پرسید. قبلا صحبت کرده بودیم. گرچه نظر من سکه به تعداد سال تولد روشا بود، اما روشا با اصرار گفته بود، فقط صد سکه. گفته بود فقط ازم محبت می‌‌خواد. عاقد با شنیدن مقدار مهریه لبخندی زد. بعد با اجازه ی عمو ویلیام شروع به خوندن خطبه کرد. روشا همون دفعه اول بله رو گفت. یاد وقتی افتادم که روژان گفته بود باید سه بار عاقد بخونه،بعد بله بگن. هم ربکا و هم روشا با هم گفته بودند نه. خواهر بودند دیگه. بعد من بله گفتم و عاقد به عربی چیزایی رو خوند. چند جا هم ما امضا کردیم و بعد هم عاقد گفت عجله داره و رفت. با رفتن عاقد مهرداد رفت و آهنگ گذاشت. بعد من از سرویس طلایی که برای روشا خریده بودم رو بهش دادم. خیلی خوشحال شد. تنهایی خریده بودمش. عمو ویلیام و خاله هم سرویس طلایی دادند. مامان و روژان هم هرکدوم یه سکه هدیه دادن. ربکا یه گردنبند قشنگ برای روشا و یکی هم برای من خریده بود که هردو با هم ست بود. البته گفت چون مهرداد گفته من طلا استفاده نمی‌کنم، هردوشون رو پلاتین خریده. مریم خانوم هم با مهرداد یه نیم سکه هدیه دادند. بعد مهرداد آهنگ و زیاد کرد و رفت وسط و شروع به رقـ*ـص کرد. مهران رو هم به زور با خودش برد. هر دو خیلی خوب می‌رقصیدند. به من هم اصرار کردند که می‌دونستند نمی‌‌رقصم. من و روشا، ساعت سه نیم وقت آتلیه داشتیم.

    خاله-دیرتون نشه. روشا جان برو آماده شو برید.

    روشا بلند شد .خواست بره بالا آماده شه که مامان گفت:

    مامان-سیروان نمیری همراهش؟

    ربکا گفت:

    ربکا-بابا اینا اون قدر قبل از عقد تنها بودن دیگه نیازی به اینا نیست.

    مامان خندید و منم با پررویی بلند شدم و دنبال روشا رفتم. در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم. روشا شالش رو برداشته بود و داشت زیپ یه ساک که لباسای اسپرتش بود رو می‌‌بست. قبلا با هم هماهنگ کرده بودیم. من رو که دید، لبخند زد.

    روشا-اومدی؟

    بی حرف جلو رفتم و تو یه حرکت تو بغلم گرفتمش. بوی خوبی میداد.

    -روشا ممنونم که هستی. من همه این خوشی ها رو مدیون توئم.

    روشا-من باید ازت ممنون باشم. دوستت دارم سیروان.

    حالا که دیگه همسر شرعی و قانونیم بود و ایراد نداشت. پس بیخیال خراب شدن آرایشش شدم.

    عکسامون یک ساعتی طول کشید. کلی ژستای قشنگ بود. هم با همون پیراهن حریر روشا و کت و شلوارم عکس گرفته بودیم و هم با لباسای اسپرت. عکاس که یه دختر جوون بود، بارها از زیبایی روشا و سادگیش تعریف کرد و گفت خوشگل ترین عروسیه که تا حالا داشته. چندباری هم گفت خیلی به هم میایم. بعد از تموم شدن عکسامون با روشا بیرون اومدیم. با ماشین روشا اومده بودیم. از اون جایی که روشا ازم خواسته بود بعدش باهم بریم بیرون، ماشینم رو گذاشته واسه مهران گذاشته بودم. آخه قرار بود شام بریم رستوران. عمو ویلیام همه رو مهمون کرده بود. مهرداد و ربکا هم که وقتی ما داشتیم می‌‌اومدیم آتلیه، بیرون رفتند. سوار ماشین شدیم و بیرون رفتیم.

    -روشا خانوم کجا دوست داری بریم؟

    روشا-دوست دارم بریم همون جا که با هم آشنا شدیم. همون پارک، بعدش هم کافه.

    -چشم.

    سمت پارک رفتم. پیاده شدیم و دست تو دست هم قدم زدیم. هوای آخر اسفند ماه خوب بود. امروز هم که گرم بود و پارک هم شلوغ بود. مثل همون روز با هم راه رفتیم و از خاطراتمون حرف زدیم. از روزایی که کم کم عاشق شدیم و به هم دل بستیم. روزایی که من دلهره داشتم واسه داشتن روشا و روشا دلهره داشت چطور حقیقت ر بهم بگه، ولی از روزای تلخ جداییمون نگفتیم. از سختی هایی که هردو واسه رسیدن به هم کشیدیم نگفتیم. امروز وقتش نبود. بعدش رفتیم کافه و بستنی سفارش دادیم. وقتی بستنی رو سعید گذاشت و رفت، قضیه ی پیشنهاد عمو رو به روشا گفتم.

    روشا-پس مامانت چی؟

    -باهاش حرف زدم، راضیه.

    روشا-غیر ممکنه. خیلی دوستت داره. متوجه شدم چه قدر بهت وابسته ست. تنها پسرشی.

    -ولی حالا به خاطر من و پیشرفتم راضی شده.

    روشا یه کم فکر کرد و گفت:

    روشا-خودت مطمئنی؟

    -من نظرم بسته به نظر توئه. تو هم خانواده ت این جان. اگه نخوای، همین جا می‌مونیم.

    روشا-من که می‌‌دونی از خدامه آکسفورد باشم. جایی که دوستش دارم و زادگاهمه، در کنار کسی که دوستش دارم؛ اما شک دارم این خواسته ی تو هم باشه.

    -چرا نباشه؟روشا تو الان همسرمی و نزدیک ترین فرد به من. باید باهات روراست باشم. من دوست ندارم چون داماد بابات شدم، بابات بخواد برام خونه بخره یا بخوام با پول بابات زندگی کنم. از طرفی هم نمی‌‌خوام تو رو از زندگی ای که تاحالا داشتی محروم کنم. این جا نهایت تلاشم همینه، ولی اون جا فرصت این رو دارم که با تلاش و کار و درآمد خودم، زندگیم رو بچرخونم، جوری که توهم خوشحال باشی. نمیگم می‌تونم مثل بابات بشم، ولی این مدلی همکه الان هستم نمی‌مونم. پس مطمئن باش راضیم.

    روشا-منم حرفی ندارم. هرجا توباشی، کنار تو خوشبختم. مخصوصا که آکسفورد رو هم دوست دارم.

    -پس پیش به سوی آکسفورد.

    تا عصر دور زدیم و بعد مهران تماس گرفت و گفت دارند میرن رستوران. ما هم بریم. وقتی رسیدیم، همه رسیده بودند باز مهرداد شروع به شوخی کرد.ذزیادی سرخوش بود و کبکش خروس می‌خوند. من که کنار عمو بودم، عمو آروم سمتم خم شد و پرسید:

    عمو-فکرات رو کردی؟

    -بله.

    عمو-خب نظرت چیه؟

    -با روشا هم صحبت کردم، موافقم و ازتون ممنونم این فرصت رو بهم میدین.

    عمو خندید و دستم رو تو دستش فشرد:

    عمو-تو لیاقتش رو داری. تو رو مثل پسرم می‌دونم. مهرداد هم همین طور، ولی نمی‌دونم چرا تورو بیشتر شبیه خودم می‌بینم. تو جوونی های خود منی.

    -من هم شما رو پدر خودم می‌دونم. امیدوار از پس این مسئولیت بر بیام.

    لبخند زد و سری تکون داد. بعد قاشقش رو برداشت و روی لیوانش زد.

    -یه لحظه به من گوش بدید.

    همه ساکت شدند و به عمو خیره شدند.

    عمو-امشب برای من شب خیلی خوبیه. دو تا دخترام رو دست دوتا جوون خوب و مطمئن سپردم و از آینده شون خیالم راحت شده، ولی این شام امشب یه مناسبت دیگه هم داره.

    مکثی کرد و گفت:

    عمو-مناسبت دیگه اش عنوان جدید شغل سیروان و مهرداد عزیزه. سیروان موافقت کرده تا بعد از ازدواجشون برن آکسفورد و مدیرت شعبه آکسفورد رو به دست بگیره و مهرداد هم بعد از این معاون شعبه ایران رو به عهده میگیره.

    همه ابراز خوشحالی کردند و تبریک گفتند.مهرداد که ناباورانه می‌خندید و مامان! می‌خندید اما فقط من می‌دونستم تو دلش چه خبره. خدایا، من رو ببخش که دارم تنهاش می‌ذارم. قول میدم زود به زود بهش سر بزنم.

    ***

    عید هم رسید. روز بیست و نه اسفند همگی راهی شمال شدیم. خاله سارا یه ویلا هم تو رشت داشت. اینا از پدرش به ارث رسیده بود و جالب این بود که عمو و روشا و ربکا اولین بار بود شمال می‌رفتند. سال های قبل برای عید و مسافرت های تابستونشون به آکسفورد می‌رفتند من و روشا با ماشین روشا بودیم. ربکا و مهردادم با ماشین ربکا بودند. من که ماشینم رو روز قبل فروخته بودم. باید برای عروسی آماده می‌شدم. مهران و روژان هم با ماشین خودشون بودند. مهران جدیدا یه مگان خریده بود. مامان و مریم خانوم هم با عمو ویلیام و خاله سارا بودند. عمو یه پورشه نوک مدادی داشت. جاده ها شلوغ بود و بعد از ظهر به ویلا رسیدیم. ویلای بزرگ و قشنگی بود که به تازگی نوسازی و مدرنیته شده بود. دو طبقه با شش اتاق خواب. نه من و روشا و نه ربکا و مهرداد تاحالا با هم نخوابیده بودیم و این جا هم اتاقای مجزا داشتیم. به هر حال مامان و مریم خانوم هنوز رو این چیزا حساس بودند. مهرداد که بدش نمی‌‌اومد، اما من وقتی یه بار روشا ازم خواست بمونم، گفتم نمی‌‌تونم تو خونه ای که مامان و بابای روشا هستن شب باهاش تو یه اتاق بخوابم. وگرنه مامان رو راضی می‌‌کردم. روشا هم خوب درکم کرد و ناراحت نشد. مهرداد هم کلی غر زد که با این کار من اون هم مجبوره همین راه رو بره. روشا و ربکا یک اتاق داشتند. من و مهرداد هم یکی داشتیمئ مامان و مریم خانوم هم اتاق شدند. روژان و مهران و روشنک و عمو و خاله سارا هم دواتاق دیگه رو برداشتند. یه اتاقم که واسه صغری خانوم و دخترش بود که هم مراقب ویلا بودن و هم کارا رو می‌کردند. به هرحال در نبود صاحب ویلا، یکی باید مراقب این جا می‌بود.
    صبح روز یکم، سال تحویل ساعت یازده بود.ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم. وقتی از حموم در اومدم، مهرداد نبود. چه سحر خیز! عجیب بود. همون طور که با حوله موهام رو خشک می‌کردم، از پنجره بیرون رو نگاه کردم. پنجره اتاق رو به دریا بود. هوا خوب بود. از دور مهرداد و ربکا رو دیدم که لب ساحل بودند و مهرداد دستش زو دور شونه ربکا انداخته بود. پس واسه این سحرخیز شده بود. هر دو سوئی شرت و شلوار آبی-سفیدی تنشون بود که با هم ست خریده بودند. ربکا شال آبی هم رو سرش بود. حرفی نمی‌زدند، ولی فکر می‌کنم مسلمان شده بود. چندباری دیده بودم با مهرداد مسجد رفتند. تو خریدامون من و روشا رو هم مجبور کردند یه ست بخریم. واسه ما سورمه ای و سفید بود. البته بیشتر خریدامون رو با هم ست خریده بودیم. لباس اسپرت پوشیدم و بیرون رفتم. از بالای راه پله یه سرک پایین کشیدم ببینم روشا بیدار شده یا نه. صدای مامان و مریم خانم و صغری خانوم می‌‌اومد. جلوی اتاق روشا و ربکا که کنار اتاق ما بود، برگشتم. اول آروم در زدم. جواب نداد. یواش در رو باز کردم و داخل رو نگاه کردم. روشا روی تخت دونفره خواب بود و پتوش هم روش نبود. تخت این اتاق دونفره بود و واسه اتاق ما دوتا یه نفره بود. داخل رفتم و در رو بستم. روشا یه تاپ کوتاه سفید و شلوارک لیمویی تنش بود. موهاش هم باز بود و یه کم توی صورتش ریخته بود. از دیدن بازو های برهنه اش دلم لرزید. روی تخت کنارش به پهلو دراز کشیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم. جوری که آرنجم خم بود وسرم بالا اومده بود. می‌خواستم به فرشته ی معصومم که خواب بود، نگاه کنم. آروم موهاش از روی صورتش کنار زدم و روی صورتش خم شدم، اما از ترس بیدار شدنش عقب کشیدم. سرجام برگشتم و باز بهش خیره شدم. چند دقیقه ای که گذشت که دستم سمت بازوش رفت و نوازشش کردم. چشماش باز شد و با دیدنم لبخند زد.

    -صبحت به خیر عشقم.

    روشا-صبح بخیر. تو این جا چی کار می‌کنی؟

    -اومدم ببینم بیداری یا نه که خواب بودی.

    روشا-چه خوبه با نوازش تو بیدار شم و کنارم ببینمت. کنارت و تو بغلت خوابیدنم این قدر خوبه؟

    -نمی‌دونم. باید تجربه ش کنی.

    روشا-من که مشتاقم، شما مخالفی.

    -فقط دوهفته مونده.

    روشا خودش رو سمت من کشوند و دستم که زیر سرم بود رو کشید. بعد خودش سرش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

    روشا-حتما شب عروسیمون هم میگی تا ایرانیم از بابات خجالت می‌کشم.

    خنده ام گرفت. تصمیم این بود که روز بعد از عروسی به مقصد آکسفورد پرواز کنیم. تا اون موقع کارای منم واسه رفتن درست می‌شد. عمو از قبل یه کارایی کرده بود که اگه موافقت کنم، سریع کارام درست شه. برادرزاده اش هم که عجله برای رفتن عجله داشت و تا اون موقع هم صبر نمی‌کرد. یه هفته قبل از رفتن من، قرار بود شرکت رو تحویل بده و بره. این یه هفته یکی از آشنایان عمو مراقب بود. خود عمو هم که با ما درگیر کارای عروسیمون بود و نمی‌تونست بره.

    -نه خانومی. اون موقع دیگه همه دنیا هم جمع بشن نمی‌ذارم ازم جدات کنند.

    روشا-می‌بینیم حالا.

    دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:

    -عزیزم ازم دلخور نباش. من تو یه خانواده خیلی سنتی بزرگ شدم و این چیزا برامون یه جور ارزشه. من هم این جوری تربیت شدم و نمی‌تونم با وجود بابات تو خونه اش، کنارت بخوابم.

    روشا-دلخور نیستم. این صبوریت رو تحسین می کنم. فکر نمی‌کنم هیچ مردی به اندازه تو خوددار باشه. تا قبل از آشنایی با تو همیشه، تصورم از عشق مردا به زنـ*ـا چیز دیگه ای بود. همیشه فکر می‌کردم مردا از نیازشونه که عاشق میشن و در اولین فرصت دنبال کامجویی هستند. تو بهم ثابت کردی چیزی فراتر از نیازت باعث میشه جذب من شی.

    -بقیه رو نمی‌دونم، ولی من به خاطر نیازم نیست که دوستت دارم. گرچه این عشقم بهت باعث میشه از اون نظر هم بهت جذب بشم و نیاز داشته باشم، ولی نیاز پایه و اساس نیست.

    روشا-می‌فهمم چی میگی.

    دستش رو آورد و روی صورتم کشید.

    روشا-چرا این قدر جذابی آخه؟

    چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم. دست رو ابروهام کشید و بعد چشمام. بعد هم روی گونه و لب هام. روی لب هام توقف کرد و باز دوباره دست کشید.

    روشا-بوی افتر شیو و عطرت که قاطی میشه، دیوونه ام می‌کنه.

    باز دست روی گونه ام کشید. این نوازشش احساس رمو قلقلک می‌داد. بالاخره حس درونیم پیروز شد .

    بهترین حس دنیا رو داشتم. اون قدر که نمی‌فهمیدم کجام و چه قدر گذشته که صدای دستگیره در رو شنیدم، ولی یکم طول کشید تا مخم آنالیز کنه قضیه چیه. در باز شده بود؟ یهو من و روشا با نهایت سرعت رو تخت نشستیم. ربکا جلوی در خشکش زده بود. ما هم خجالت زده رو تخت خشک شده بودیم. یواش یواش لبخند رو لب ای ربکا نشست و بعد با صدای بلند خندید. با حالت نمایشی و خنده دستاش رو رو چشماش گذاشت و گفت:

    ربکا-اوا خدا مرگم بده! در نزده تو حریمتون وارد شدم. ببخشیدا فکر نمی‌کردم تو اتاق مشترک من و روشا از این خبرا باشه.

    باز خندید و من و روشا از خجالت آب شدیم. دستاش رو از چشماش برداشت و گفت:

    ربکا-خوبه حالا تازه اولش بود، وگرنه ....وای...از تصورش هم خودم خجالت میکشم.

    بعد خندید و در رو باز کرد و بیرون رفت. باز دوباره انگار چیزی یادش اومد که سرش رو آورد داخل و گفت:

    این در قفلش رو خودشه. ازش استفاده کنینپد. منم ببینم قفله، خودم می‌فهمم دارید چه کار می‌کنید، این قدر مزاحم تون نمیشم.

    و رفت. با رفتن ربکا من و روشا به هم نگاه کردیم و بعد هر دو زدیم زیر خنده. روشا با خنده گفت:

    روشا-یعنی با این حساسیت تو و این قدر مراعات کردنت، هر بار یه کار کنیم باید یکی ما رو ببینه. معلوم نیست با خودشون فکر می‌کنن چه خبرای دیگه هم هست که مدام مارو در این وضعیت می‌‌بینند. دیگه دارم شک می‌کنم ربکا حس گر رو ما نصب کرده که همیشه به موقع میرسه.

    بیشتر خنده ام گرفت. از رو تخت بلند شدم وگفتم:

    زودتر بیا صبحانه ات رو بخور. بریم یه سر لب ساحل. چیزی به سال نو نمونده.

    روشا-الان میام.
    بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    حتما ربکا به مهرداد هم گفته بود. تازه اگه خیلی زحمت می‌کشید جلوی بقیه نمی‌گفت! خجالت می‌کشیدم پایین برم. تو اتاقم رفتم و یه کم وقت تلف کردم. در اتاق زده شد و مهرداد بعدش داخل اومد. با خنده نگاهم کرد و گفت:

    مهرداد-سلام. می‌ترسم بدون در زدن وارد اتاقی بشم دیگه.

    خندیدم و گفتم:

    -علیک سلام، غلط اضافی نکن. بدبخت اگه من تو اتاق میرم، باز از تو بهترم که نصف شبی تو راهرو نامزدت رو گیر میاری.

    ابروهاش بالا پرید. دیشب می‌خواستم نصف شب برم آب بخورم که این دوتا رو تو راهرو دیدم، پشیمون شدم و برگشتم خوابیدم.

    مهرداد-خاک تو گورت. زاغ سیاه من رو چوب میزنی؟

    -زاغ سیاه چیه؟ به خاطر بی حیایی تو با زبون تشنه خوابیدم؛ اون وقت پررو بازی هم در میاری؟ حالا من مثل تو و ربکا بی آبرو بازی در نمیارم، دلیل نمیشه نبینم نامزد بازی هات رو.

    مهرداد-بیخیال بابا، تو که خودت ختم این کارایی. پاشو بریم پایین مامانت میگه بیا.

    -پیش بقیه که حرفی نزدید؟

    مهرداد-تا حالا که نه.

    -تا حالا؟منم حرفایی دارما!

    مهرداد-نه دیوونه، مطمئن باش. ما باید اسرار همدیگه رو حفظ کنیم.

    از لحنش خنده ام گرفت. خوبه آتو ازش داشتم، وگرنه باز پیش بقیه مسخره بازی در می‌آورد.

    با هم بیرون رفتیم که در اتاق روشا هم باز شد و روشا و ربکا بیرون اومدند. روشا یه تونیک و شلوار جین و شال پوشیده بود. ربکا با دیدن من لبخند فراخی زد که مهرداد تندی دستش رو گرفت و دنبال خودش کشیدش.

    مهرداد—بیا باید یه چیزی بهت بگم.

    مطمئنا می‌خواست نقشه شومشون رو خنثی کنه. من این دوتا رو خوب می‌شناختم. دستم رو به طرف روشا دراز کردم. دستم رو گرفت و با هم پایین رفتیم. قبل از ورود به آشپزخونه بزرگشون که غذاخوری هم بود، دست همدیگه رو ول کردیم و رفتیم تو. همه بیدار بودند. سلامی به همه دادیم و روی دوتا صندلی کنار هم نشستیم. عمو ویلیام کنارم بود.

    عمو-چی می‌خوری سیروان جان؟هم آب میوه هست هم شیر. چای هم هست.

    -شیر می‌خورم. ممنون.

    به روشا هم نگاه کردم که سری تکون داد. متوجه شدم اون هم موافقه. روشا شیر رو داغ می‌خورد. لیوان شیر رو که برداشتم، کمی سرد بود. واسه من خوب بود، ولی روشا نه. پس بلند شدم تا شیر رو داغ کنم. مایکرو فر بود، ولی کلا با این نوع وسایل که اشعه داشت و مضر بود مخالف بودم. پس شیر رو تو شیرداغ کن ریختم و داغ کردم. مهرداد هم هی مزه می‌پروند و مسخره ام می‌کرد. مهران هم گاهی یه چیز می‌گفت.

    صغری خانوم-چرا شما آقا؟ من داغ می‌کردم.

    -نه صغری خانوم. شما یه بار داغش کردید، ما دیر اومدیم.

    مهران-بابا این هنوز اول راهه کله اش داغه. بذار یکم بگذره، باید روشا شیرو با نی بذاره دهنش.

    بقیه خندیدند، اما عمو و سارا خانم و مامان خنده شون یه جورایی با محبت و تحسین بود. آخه مامان همیشه بهم سفارش می‌کرد یه زن تو زندگیش خیلی سختیا باید ببینه. تا جایی که می‌تونم سعی کنم باری از دوشش بردارم. بهم یاد داده بود این کارا ذلیل بودن نیست. بابا هم یادمه هر وقت از کار بر می‌گشت خونه، تازه به کمک مامان می‌رفت. مامان می‌گفت خسته ای استراحت کن، ولی بابا می‌گفت شما هم که از صبح استراحت نمی‌کردی؛ خسته ای. نگه داری از بچه ها و مسئولیت خونه از کارای م هنم سخت تره و مامان هم همیشه من رو همون طور تربیت می‌کرد تا در آینده کمک همسرم باشم. وقتی با لیوان شیر داغ برگشتم، روشا با لبخند قشنگی ازم تشکر کرد. من هم با لبخند جوابش رو دادم. بعد از صبحانه، من و روشا کنار ساحل رفتیم. متوجه ربکا و مهرداد شدیم که بالا رفتند. روشا گفت بریم حالشون رو بگیریم، ولی خندیدم و گفتم بریم دنبال کار خودمون. توی ساحل کنار هم روی یه تنه درخت نشستیم. دستم رو دور شونه ش انداختم و روشا سرش رو به شونه ام تکیه داد.

    روشا-ممنونم سیروان، واسه این همه عشق قشنگت.

    -من هم از تو ممنونم. عشق یه طرفه زود سرد میشه، ولی وقتی از جانب تو هم این قدر شور و عشق می‌بینم، بیشتر مشتاق و عاشق میشم.

    روشا-باورم نمی‌شد داری برای من شیر داغ می‌کنی. اصولا مردا از این کارا نمی‌کنند. به خصوص تو ایران که این چیزا مرسوم نیست. از بقیه می‌شنوم که تو ایران مردا فکر می‌کنند که زن ها باید همه کارا رو کنند و اونا خدای خونه ان.

    -شاید خیلی از مردای ایرانی این جوری باشند، ولی هستن کسایی هم که مردی رو به زور گویی و حکومت کردن تو خونه شون نمی‌بینند. من، بابام همیشه کمک دست مامانم بود. تازه از کار که می‌اومد خونه، می‌رفت کمک مامانم. مامان هم همیشه می‌گفت بره استراحت کنه اما بابا قبول نمی‌کرد. من هم با این شیوه ی رفتار بابام بزرگ شدم و مامانم هم همیشه تشویقم می‌کرد که تو زندگیم این طور مثل بابام باشم. حتی مهرداد و مهران و هم این طوری نگاه نکن؛ پاش بیفته از من هم بهترن. همین مهرداد تو خونه شون مثل یه دختر به مامانش کمک می‌کنه. مهران هم خیلی به روژان کمک می‌کنه. در واقع مریم خانوم از نداشتن دختر اصلا ناراحت نیست؛ پسراش هواش رو دارند.

    روشا-من یه چیز دیگه هم شنیده بودم. این که معمولا رابـ ـطه مادر شوهر و خواهر شوهر با عروسا شکرابه و بینشون حسادت و اختلاف وجود داره.، اما هنوز این چیزا واسه من و ربکا پیش نیومده. سیمین و رها می‌خندند بهمون و میگن هنوز زوده، کم کم می‌بینیم.

    -نه خانومی. بستگی به رفتارای طرفین داره. وقتی تو این قدر خوبی و مامانم رو دوست داری، چرا اون باید با تو لج باشه؟

    روشا-سیمین میگه وقتی مادرا ببینن پسراشون چطور در خدمت زناشونن، حسود میشن. وقتی دیدم رفتی شیر داغ کنی، به مامانت نگاه کردم، اما خوشحال بود.

    -آره. اینا رو خودش یه عمر بهم تعلیم داده. این که همیشه حواسم به همسرم باشه و تا جایی که می‌تونم کمکش کنم. چرا حالا که دارم امتحان پس میدم، باید ناراحت باشه؟

    روشا-تو و خانواده ات واقعا یه استثنا هستید. همه ی معادلات ذهن من رو بهم ریختید. همه ی اعتقاداتم با دیدن شما زیر و رو شده. فهمیدم همه اون جور که اطرافیانم میگن نیستند. من تو این چهار سال چیز دیگه ای از ایرانی ها دیدم. شما با خیلی هاشون متفاوتید. تازه خانواده و فامیل مامانم اعتقاد دارند که هرکی پولداره، اصیل تره و با فرهنگ تره. الان می‌فهمم که اصلا فرهنگ ربطی به پول نداره؛ چون تا حالا فرهنگ بالایی ازشون ندیدم. اون قدر که حسادت و چشم تو هم چشمی و رقابت تو این پولدارا دیدم، تو کسای دیگه ندیدم. اونا شاید پول داشته باشند، ولی هیچ کدومشون عمرا اگه این محبت و عشقی که بین تو خانواده ات هست رو داشته باشند. خوشحالم که با تو آشنا شدم. خوشحالم که تورو دارم.

    پیشونیش رو بوسیدم و هردو به دریا خیره شدیم.

    یه دقیقه به سال تحویل مونده. دست روشا تو دستمه و دعا می‌خونم. روشا هم چشماش رو بسته و زیر لب چیزی میگه. مامان و مریم خانوم، صغری خانوم و خاله سارا هرکدوم دارند قرآن می‌خونند. مهرداد هم که قرآن دستشه. بقیه هم منتظر تحویل سال هستند و تو افکار خودشون غرقن، فقط صدای تلویزیون و صحبت روشنک با روژان میاد. سی ثانیه، بیست ثانیه، ده و بعد تمام. سال تحویل شد. آهنگ شادی از تلویزیون پخش شد. همون اول تحویل سال، نگاهم به نگاه مامان گره خورد که قرآن رو بست. اشک تو چشماش بود و شادی. شاید دلتنگی برای بابا بود یا برای منی که دو هفته دیگه عازم بودم. کاش می‌شد کنارش بمونم. لبخندی زد و سعی کرد اشکاش رو عقب برونه و گفت:

    مامان-سال نوی همه مبارک.

    و بعد مشغول روبوسی با بقیه شد. با عمو دست دادم و تبریک گفتم. بعد هم با روشا. روم نشد باهاش روبوسی کنم، ولی ربکا و مهرداد همدیگه رو بوسیدند. مهران هم روژان و روشنک رو بوسید. با خاله سارا هم دست دادم. اون هم من رو بوسید. مامان بعد از روبوسی گفت:

    مامان-از رفتن تو نبود مامان جان، حسرت نبود پدرت بود که تو چشمام جمع شد. تو تصمیمت سست نشو. زندگیت رو بساز که پیشرفت و خوشیت، آرزوی من و پدرته.

    دست مامان رو بوسیدم و تشکر کردم. بعد، روشا با مامان روبوسی کرد.

    مامان-عروس خوشگلم هوای سیروانم رو داشته باش. بعد از این که برید، جز همدیگه کسی رو ندارید. واسه هم نه تنها همسر، که باید دوست و خواهر و مادر و پدر هم باشید.

    روشا-چشم مادر جون، به نصیحتاتون عمل می‌کنم.

    مامان-خیر ببینی مادر.

    بعد عمو به همه عیدی داد. مامان و مریم خانوم تم برای عروساشون یه سکه خریده بودند. بعد از تحویل سال هرکس پی کار خودش رفت تا وقت ناهار باز دور هم جمع بشیم. مهران و روژان و روشنک گفتم میرن بیرون و ناهار رو هم نمیان. مهرداد و ربکا هم رفته بودن بیرون تا کمی قدم بزنند. مامان و مریم خانوم خاله سارا رفته بودند به صغری خانم کمک کنند. عمو هم که رفت اتاقش یه کم بخوابه. سر درد داشت. فقط من و روشا و ساناز دختر صغری خانوم که هیجده ساله بود، موندی. اون هم تو اتاقشون رفت. با روشا روی مبل نشستیم .

    -خانومی چی کار کنیم؟

    روشا-نمی‌دونم.

    -دوست داری بریم بیرون؟

    روشا-فکر بدی نیست. بریم ما هم بیرون قدم بزنیم.

    -پس زود آماده شو.

    بیرون زیاد شلوغ نبود. مردم بومی برای عید دیدنی در اومده بودند. من و روشا هم پیاده داشتیم قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم. براش یه عیدی خریده بودم که می‌خواستم تنها شدیم بهش بدم. پس جعبه رو از جیبم درآوردم و بهش دادم.

    -عیدت مبارک عزیزم.

    روشا-وای ممنون! چرا زحمت کشیدی؟

    -زحمتی نبود گلم. من همه ی زندگیم متعلق به توئه.

    جعبه رو باز کرد و دستبند جواهر رو درآورد.

    روشا-وای قشنگه! مرسی. برام ببندش.

    -چشم.

    دستبند رو تو دستش بستم. دست دیگه اش هم همون دستبند چرم بود. باز راه افتادیم که روشا هم یه جعبه رو به من گرفت.

    -چه زود جبران می‌کنی.

    روشا-عیدت مبارک.

    ازش گرفتم و دستش رو بوسیدم. بازش کردم. تو جعبه یه انگشتر از جنس پلاتین بود. با رکاب دست ساز و یه نگین عقیق قرمز تیره که روش هم حکاکی داشت. واقعا زیبا بود و مطمئنا خیلی گرون. قبلا گفته بودم انگشتر عقیق دوست دارم. واقعا هیجان زده شدم.

    -ممنونم. خیلی زحمت کشیدی، اصلا انتظارش رو نداشتم.

    روشا-خواهش میشه.

    کمی دیگه راه رفتیم و برگشتیم. مهرداد و ربکا روی تاب تو حیاط نشسته بودند. با دیدن ما سلام کردند. ما هم سمتشون رفتیم.

    مهرداد-کجا بودید؟

    -رفتیم قدم بزنیم.

    ربکا-فقط قدم؟

    روشا-نه جات خالی وسط خیابون...

    بعد ساکت شد و چپ چپ ربکا رو نگاه کرد که همه مون خنده مون گرفت.

    ربکا-حالا نیست شما سابقه این کارا، اون هم وسط خیابون رو ندارید! همچین بهش بر می‌خوره.

    روشا هم خنده اش گرفت.

    روشا-حالا تو چند بار یه چیزی دیدی که دلیل نمیشه همیشه و هر لحظه مشغول همون کار باشیم.

    ربکا-من که حاضرم شرط ببندم.

    من و روشا هردو خنده مون گرفته بود.

    مهرداد-ایول به خانومم. ببین چه خوب شما رو شناخته.

    -نه، اونی که شما فکر می‌کنید نیست.

    مهرداد-به هرحال بوده دیگه.

    هر چهار نفر با خنده برای ناهار دخل رفتیم. غذا رو در محیطی صمیمی خوردیم و بعد برای استراحت تو اتاقامون رفتیم.

    پنج روز خوشی، به سرعت گذشت. به جرئت می‌تونم بگم برای همه افراد این بهترین مسافرت عمرشون بود.روز پنجم صبح برگشتیم تهران. باید به شرکت می‌رفتیم و به کارای عروسی هم می‌رسیدیم. تالار گرفته بودیم. البته عمو ویلیام با اصرار هزینه عروسی رو داد و گفت به عنوان هدیه عروسیمونه. تالار گرفتیم تا مراسم مختلط نباشه. فامیل های خاله معمولا مختلط می‌گرفتند و این که عمو و عمه و چند تا از دوستای عمو ویلیام که خارجی بودند، هم قرار بود بیان ایران. لباس عروس رو هم روشا ژورنالی گرفته بود و نشونم داد و با مشورت هم لباس زیبایی انتخاب کردیم. کت و شلوارم از همون ژورنال سفارش دادیم و قرار بود دوروز قبل عروسی از آکسفورد به دستمون برسه. این روزا شرکت نمی‌رفتم. مهرداد همه کارای من و روشا رو به دست گرفته بود. ربکا هم در کنارش بود. من و روشا هم قرار بود بریم، بیشتر وقتمون رو با خانواده مون می‌گذروندیم. یه روز خونه ما و یه روز خونه اونا. برای خریدامون معمولا مامان و خاله سارا رو می‌بردیم. خرید زیادی نبود. بیشتر واسه مراسم بود. جهیزیه که قرار نبود این جا بخرن. روشا گفته بود نمی‌خواد بره خونه خودشون تو آکسفورد. اون جا زیادی واسه دو نفر بزرگ بود. عمو هم خونه دیگه ای که همون نزدیک خونه خودشون بود رو برامون داده بود که دکوراسیونش رو تغییر داده بودند و به یه شرکت هم سپرده بودند همه وسایل زندگی رو تهیه کنند. خود روشا باهاشون در ارتباط بود و نظرش رو می‌داد. کارای من زود درست شد؛ چون روشا یه شهروند انگلیسی بود، زود به من هم اقامت دادند. عمو هم از قبل اقدام کرده بود و سرعت بالا رفته بود. بلیط برای شب شونزدهم بود. قرار بود شب عروسیمون، آخر شب، من و روشا تو خونه باغ بریم. شب بعدش هم که راهی آکسفورد بشیم.

    روز عروسی بالاخره رسید. باز هم قرار بود آرایشگر بیاد خونه. روشا کلا آرایشگاه رو دوست نداشت و بیشتر هم سادگی رو می‌پسندید.

    من هم از صبح ماشین رو بـرده بودم گل بزنند و آرایشگاه رفتم و بعد هم آماده شدم که دنبال روشا برم. البته با فیلم بردار. قرار بود بریم یه باغ که عکس بگیریم. ساعت سه دنبال روشا رفتم. توی سالن خونه شون منتظرش موندم که دیدم بالای پله ها اود. از همون پایین که دیدمش دلم لرزید و تو دلم قربون صدقه اش رفتم. باز هم ساده بود و آرایش ملایمی داشت که خیلی زیباش کرده بود و عوض شده بود. موهاش هم به سادگی آرایش شده بود و با اون لباس سفیدش مثل فرشته ها شده بود. بالا رفتم و دستش رو گرفتم و بوسیدم.

    -سلام بانوی من.

    روشا-سلام پرنس من.

    بعد دستش رو گرفتم و پایین رتیم. شنلش رو روی سرش انداختم و تو باغ رفتیم و در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد. خودم هم نشستم. در تمام مدت، فیلمبردار هم فیلم می‌گرفت. سمت باغی که متعلق به آتلیه بود، رفتیم. کلی عکس گرفتیم با یه عالمه ژست قشنگ. دو تاش وهم همون موقع قرار بود برای شب تو سالن آماده نند که خود عکاس می‌برد. عکسامون که تموم شد، روژان باهام تماس گرفت و گفت بریم سالن. ترافیک بود و مسیر دور بود. تا برسیم سالن، ساعت هشت شد. همراه روشا وارد سالن قسمت زنونه شدیم. صدای آهنگ زیاد بود و حسابی شلوغ بود و جوونا جیغ و داد می‌کردند. ربکا و روژان با مامان و مریم خانوم و خاله سارا جلوی در بودند. مامان اسفند دود می‌کرد. بعد از سلام با مهمونا و حاضرین و تشکر از حضورشون، سر جامون نشستیم. مهمونا یه عده شون راحت و ریلکس بودند و یه عده هم با چادر. آهنگ بلند بود و وسط هم یه عالمه دختر داشتند می‌رقصیدند. کمی که نشستیم، به اصرار روژان و ربکا گفتند برقصیم. از اون جایی که من نمی‌رقصیدم، فقط کنار روشا ایستادم و براش دست زدم و به حرکات ظریف و زیبای همسرم نگاه کردم. بعد از اتمام یه آهنگ، رفتیم نشستیم که مامان اومد و ازم خواست برم قسمت مردونه تا خانوما راحت باشند.

    -من رفتم خانومی. چند ساعتی تحمل کن باز میام.

    روشا-باشه. برای شام بیا.

    دستش رو بوسیدم و قسمت مردونه رفتم. تو مردونه هم مهرداد و مهران معرکه داشتند و اون وسط می‌رقصیدند. هرچی اصرار کردند، من نرقصیدم. وقت شام که رسید، فیلم بردار بهم گفت برم پیش روشا و باهم شام بخوریم .به قسمت زنونه رفتم. شاممون رو بردن اتاقی که از سالن جدا بود. روشا اون جا بود. داخل اتاقرفتم. تا فیلم بردار و عکاس بیان، تنها بودیم. از فرصت استفاده کردم و کنار روشا نشستم و بغلش کردم.

    -خانوم خودم چطوره؟خوب امشب دلبری می‌کنیا!

    روشا خندید. ربکا و عکاس و فیلم بردار و روژان وارد شدند.

    ربکا-اوا! چرا شما رو تنها گذاشتند؟

    عکاس و فیلم بردار با تعجب نگاهش کردند. ربکا با خنده گفت:

    ربکا-زری جون به من سپرده هیچ وقت تنهاشون نذارم.

    همه خندیدند روشا هم خندید و گفت:

    روشا-تو دیگه چیزی نگو. تو و مهرداد که منتظر تنهایی هم نمی‌شینید.

    با دستورای فیلمبردار و عکاس که غذامون رو کوفتمون کردند، غذا رو خوردیم و اونا عکس و فیلم گرفتند. بعد همه بیرون رفتند تا ما غذامون رو بخوریم. غذامون رو هنوز نخورده بودیم که ربکا پیداش شد و گفت بریم بیرون. قرار بود بعد از شام بریم خونه ی عمو ویلیام. هم دی جی آورده بود و هم قرار بود مهمونایی که دوست دارن مختلط باشه بیان.البته نوشیدنی هم که قرار نبود بیارن. مامان و خاله سارا شدید مخالفت کرده بودند. واسه ما هم که فرقی نداشت؛ نمی‌خوردیم. شنل روشا رو سرش کردم و تو ماشین رفتیم. ماشینا همه پشت سرمون آماده ی حرکت بودند. وقتی همه آماده شدند، حرکت کردیم. مهرداد و ربکا یه طرفمون بودند و طرف دیگه هم روژان و مهران و روشنک. ماشینا بوق می‌زدند و چراغ می‌دادند. تا که به باغ رسیدیم. نیمی از مهمونا رفته بودند. تو باغ چراغونی بود و با ورودمون دیجی شروع کرد. ملت سریع لباس عوض کردند و باز ریختن وسط. این بار مختلط. من و روشا هم که یه شنل سرش بود، روی صندلی نشستیم. ربکا هم دیگه نمی‌رقصید و حجاب داشت. تا ساعت یک و نیم اوضاع همین بود تا بالاخره دی جی خداحافظی کرد و آهنگ قطع شد. مهمونا هم دیگه آماده شدند و رفتند. دیگه قرار نبود کسی تا خونه باغ بیاد .بعد از رفتن مهمونا، ما هم از همه خداحافظی کردیم که بریم. بعد از کلی تیکه که مهران و مهرداد و ربکا و روژان بهمون انداختند و شوخی هاشون، راه افتادیم بریم. عمو ویل دستامون رو به هم داد و برامون آرزوی خوشبختی کرد و ازم خواست که مراقب روشا باشم. مامان و خاله سارا که با اشک بدرقه مون کردن.د.سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه باغ. تو راه روشا خوابش برد. خیلی خسته بود. وقتی رسیدیم در رو باز کردم که بغلش کنم ببرمش داخل اما بیدار شد.

    روشا-رسیدیم؟

    -آره عزیزم. بذار بغلت کنم خسته ای.

    روشا دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

    روشا-نه خسته نیستم، خوابیدم خستگیم برطرف شد. دستم رو بگیر.

    دستش رو گرفتم و پیاده شد. با هم از پله بالا رفتیم و وارد خونه شدیم. من کفشام رو با دمپایی عوض کردم اما روشا با همون کفشا رفت داخل و رو کاناپه ولو شد. شدید احساس خستگی می‌کردم و یه نوشیدنی گرم می‌خواستم. پس اول تو آشپزخونه رفتم و دوتا لیوان شیر داغ کردم و عسل زدم توش و پیش روشا رفتم. کنارش نشستم و لیوان رو به دستش دادم.

    روشا-ممنون. اینا از کجا اومد؟ نداشتیم که.

    -برای صبحونه ی فردامون گرفتم. به هر حال صبح باید تقویت بشیم دیگه.

    و یه چشمک بهش زدم. لبخند شرمگینی زد و چیزی نگفت.

    -خب عروسی چطور بود؟راضی بودی؟

    روشا-خیلی خوب بود. دیگه از امشب تا ابد مال منی.

    -نخیر خانوم، تو مال منی.

    روشا-چه فرقی داره؟ خب من مال توئم.

    -جونم. تو نمی‌دونی حس تملک چه حس قشنگی برای ما مرداست که. شیرت رو بخور، سرد شد.

    شیرش رو خورد. من هم خوردم. لیوانا رو گرفتم و بردم شستم.

    -خانومی ساعت سه و نیم شد. نمی‌خوای بخوابی؟

    روشا-چرا.بریم.

    از جاش بلند شد و بالا تو اتاقی که ربکا و روژان تزئین کرده بودند، رفتیم. با یه عالمه گل و بادکنک اتاق رو تزئین کرده بودند. روشا روی تخت نشست.

    -دوش می‌گیری اول، بعد می‌خوابی؟

    یه جور خاصی نگاهم کرد. منظورش رو فهمیدم، ولی به روی خودم نیاوردم.

    روشا-خب، نمی‌دونم. خسته ام، ولی باید برم آرایشم رو بشورم.

    -بذار کمکت کنم موهات رو باز کنی.

    کتمو در آوردم و آویزون کردم. بعد کنارش نشسشتم و موهاش رو باز کردم.

    -خب پاشو دوش بگیر.

    بلند شد و جلوی آینه رفت. یه کم خودش رو نگاه کرد و گفت:

    روشا-لباسم از پشت بند داره. نمی‌تونم درش بیارم.

    رفتم پشتش ایستادم. لباسش بالاتنه اش یه تاپ دکلته بود که پشتش با بند سرتا سری بسته شده بود. بند رو باز کردم. بـ..وسـ..ـه ای روی موهاش زدم. نه، نباید امشب این اتفاق بیفته. پشتم رو بهش کردم. نمی‌خواستم فعلا این جوری ببینمش.

    -برو دوش بگیر، بخوابیم.

    صدای خش خشی اومد و بعد در حموم. تو دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم. بالاخره آروم شدم. یه ربع بعد روشا از حموم در اومد. یه تاپ و شلوارک تنش بود.هم نگاه نمی‌کرد. رو تخت نشست. برق رو با ریموتش خاموش کرد و زیر پتو فت و پشت به من خوابید. تعجب کردم. چرا حس می‌کردم دلخوره؟مگه چی شده؟ به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم. آروم کنار گوشش رو بوسیدم و گفتم:

    -وای چه بوی خوبی.

    حرفی نزد.

    -همسر بد چرا پشت به شوهرت خوابیدی؟

    باز هم چیزی نگفت. دستش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش. چشماش بسته بود، اما زیر چشمش رو نمی‌دیدم.

    -خوشگل من چی شده؟چرا ناراحتی؟

    قطره اشکی از چشمای بسته اش چکید. با انگشت قطره اشکش رو گرفتم و بوسیدم.

    -نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ ناراحتی؟ نکنه پشیمونی؟ این اشک ها برای چیه؟

    با همون چشمای بسته سرش رو به بالا تکون داد؛ یعنی نه.

    -پس بگو چی شده؟ من و تو قرار نیست حرفامون رو تو دلمون نگه داریم و دلخوریامون رو به هم نگیم. حالا میگی چی شده؟

    سرش رو تو سینم قایم کرد و با صدای لرزون گفت:

    روشا-تو پشیمونی؟

    -من؟چی باعث شده چنین فکر اشتباهی کنی؟

    روشا-امشب اولین شب عروسیمونه و تو...تو ...

    منظورش رو فهمیدم. من سمتش نرفته بودم.

    روشا-چرا پشتت رو بهم کردی؟

    منظورش وقتی بند لباسش رو باز کردم بود.

    -آهان، پس بگو چی دل نازکت رو شکسته خوشگل خانوم.

    محکم بغلش کردم و تو گوشش گفتم:

    -کدوم مردی می‌تونه جلو این همه زیبایی مقاومت کنه؟موضوع این نیست که نخوام بیام سمتت، فقط می‌ترسم امشب اتفاقی بینمون بیفته.

    روشا-چرا نیفته؟مگه نباید شب اول عروسی ....خب خودت گفتی تو آدم سنتی هستی. روژان در باره امشب یه چیزایی بهم گفته بود....

    -هیش!نه، بایدی در کار نیست. من و تو فردا عازم آکسفوردیم. نمی‌خوام فردا تو راه اذیت بشی. باید بعدش استراحت کنی. ترجیح میدم این کار وقتی انجام بشه که خونه خودمون باشیم و فرداش هم راحت استراحت کنی. فردا هم مسافریم و هم باید تا شب پیش خانواده هامون باشیم. اذیت میشی. من فقط به فکر توئم.

    آروم شد. تو بغلم دیگه نمی‌لرزید.

    روشا-واقعا فقط به خاطر من میگی؟من اذیت نمیشم، سختم نیست.

    -از کجا می‌دونی؟

    روشا-عاشقتم سیروان. ممنون که این قدر خوبی. شب به خیر.

    با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:

    -شب به خیر چیه؟مگه می‌ذارم به این راحتی بخوابی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    صبح اولین روز زندگی مشترکمون، ساعت نه و ئیم بیدار شدم. روشا تو بغلم بود. چه شب خوبی بود. اولین شب بودن در کنار روشا و چه صبح زیبایی که اولین چیزی که می‌بینم، چهره دوست داشتنی روشاست. روی موهاش بـ..وسـ..ـه ای زدم و آروم بلند شدم و رفتم دوش گرفتم. بعد از دوش گرفتنم رفتم تا صبحانه آماده کنم. آب میوه و شیر و نیمرو و پنیر و خامه و عسل رو روی میز گذشتم. خواستم برم روشا رو بیدار کنم که دیدم از پله داره پایین میاد. یه پیراهن حریر لیمویی تنش بود که کوتاه بود و موهاشم باز روی شونه ش ریخته بود.

    -به به! صبحت به خیر.

    سمت من اومد و تو بغلم رفتم. روی موهاش رو بوسیدم.

    روشا-صبح به خیر، زود بیدار شدی.

    -ساعت دهه. دیگه زود نیست. بیا صبحونه بخوریم.

    هردو پشت میز نشستیم و صبحونه مون رو خوردیم. برای روشا لقمه درست می‌کردم و دهانش می‌ذاشتم و اون هم با لـ*ـذت می‌خورد. بعد از تموم شدن صبحانه، با هم میز رو جمع می‌کردیم که زنگ زدند.

    روشا-کیه؟کسی قرار بود بیاد؟

    -نه. کسی چیزی نگفته.

    روشا-من باز می‌کنم.

    روشا سمت آیفون رفت و گفت:

    روشا-مهرداد و ربکا هستند. برم لباس بپوشم.

    در رو باز کرد و بالا رفت. چند دقیقه بعد در زدند و بعد صدای مهرداد اومد:

    مهرداد-صابخونه نیستی؟ زود اومدیم؟

    از آشپزخونه جواب دادم:

    -آشپزخونه ام. بیاید داخل.

    هردو با هم سر و کله شون پیدا شد. سلام کردم و ربکا جواب داد اما مهرداد بلند خندید و گفت:

    مهرداد-سلام عروس خانوم. صبح اول زندگیتون تو آشپزخونه چی کار می‌کنی؟

    -مرض، عروس چیه؟من رو تشخیص نمیدی دیگه؟

    مهرداد-خب تو آشپزخونه جای عروسه دیگه.

    ربکا-کی گفته؟ اتفاقا سیروان جای درستیه. تو هم یه کم یاد بگیر، وگرنه خودم یادت میدم.

    بعد هم چپ چپ نگاهش کرد و بالا رفت. مهرداد به سمتم اومد و آروم گفت:

    مهرداد-ناقلا چه خوشگل شدی. معلومه خوب بهت ساخته.

    -ببند دهنت رو مهرداد.

    مهرداد خندید و گفت:

    مهرداد-خیلی خشنیا! نکنه بدموقع مزاحم شدیم؟

    -بد موقع که تو هروقت بیای بد موقع است. کلا مزاحمی.

    مهرداد-مزاحم؟ تازه خبر نداری. عمو اینا و مامان اینا همه تو راهن.

    یهو صدای زنگ اومد. مهرداد در حالی که می‌رفت سمت زنگ گفت:

    مهرداد-روز آخری همه گفتند بیان دور هم باشیم. امشب شما دارین میرید آکسفورد. این جا هم که به فرودگاه نزدیک تره، همه اومدن این جا.

    بعد در رو باز کرد. خوب بود که همه اومدند، اما یه کم خجالت می‌کشیدم. در باز شد و همه داخل اومدند. اول عمو و بعد خاله سارا و مامان و مریم خانوم. آخر عم روژان و مهران و روشنک. با همه سلام کردم. همه لبخند رو لب هاشون بود. ربکا و روشا هم پایین اومدند و به همه سلام کردند. مامان و سارا خانوم، روشا رو بغـ*ـل کردند و بوسیدند و معنادار بهش لبخند زدند. روشا از خجالت گفت میره آشپزخونه چای آماده کنه. خنوما هم همه دنبالش رفتند. معلوم بود دارند میرن حرف ازش بکشند. چه قدر ضایع بودند. ما مردا هم نشستیم و مهرداد هم تی وی رو روشن کرد. وسیله های ناهار رو آورده بودند که کباب بزنیم. خانوما برنج رو آماده کردند و ما هم کبابا رو آماده کردیم. مهران و مهرداد آتیش رو آماده کردند، من و عمو هم گوشتا رو سیخ کشیدیم و رو آتیش پختیم. بعد چون هوا خوب بود ،بیرون فرش پهن کردیم و تو باغ ناهار رو خوردیم. بعد از ناهار و جمع کردن سفره، هر کی یه جایی رفت و ولو شد. همه هنوز خستگی دیشب تو تنشون بود؛ پس رفتند یه کم بخوابند. من و روشا هم تو اتاق مشترکمون رفتیم.

    روشا-وای سیروان مردم از خجالت! می‌دونی چی بهم گفتند؟

    -چی؟

    روشا-این که درد دارم یا نه. همه ش اصرار داشتند برم یه جا بشینم و خلاصه اون قدر گیر دادند که آخر به مامانم گفتم دیشب خبری نبود. مامان یه چرا گفت که همه شون فهمیدنو. خلاصه گفتم دیشب خسته بودیم و خوابیدیم. کلی سفارش و نصیحت کردند که کشتنم.

    خنده ام گرفت.

    -نیاز به نصیحت نبود. من یکی که فقط منتظرم برسیم خونه خودمون.

    روشا هم خندید.

    روشا-باید وسایلمون رو جمع کنیم.

    با کمک هم چند تا وسیله مون که این جا بود رو جمع کردیم. یه سری رو قبلا فرستاده بودیم، فقط لباس هامون و گذاشتیم و بعد یه یه ساعتی خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم، همه بیدار بودند و پایین شلوغ بود. وقتی پایین رفتیم، خاله و عمو و خلاصه فامیل نزدیک من با بچه هاشون اومده بودند. دو تا خاله ی خاله سارا هم بودند، با بچه هاشون. کلی شلوغ بود. شام رو از بیرون سفارش دادیم و دور هم خوردیم. ساعت دوازده پرواز داشتیم. ساعت ده همه خداحافظی کردند و رفتند و ما هم راهی فرودگاه شدیم. تو فرودگاه کمی منتظر موندیم تا پرواز رو اعلام کردند. دیگه مامان نتونست تحمل کنه و به گریه افتاد. دنبالش روژان و خاله سارا هم همین طور. روشا خاله رو بغـ*ـل کرد و من عم مامان و روژان رو. بالاخره دل کندند و خداحافظی کردیم و سمت صف رفتیم. همه با چشمای خیس نگاهمون می‌کردند. لحظه های سختی بود. روشا هم چشماش خیس بود. بالاخره نوبت ما شد. کارامون رو کردیم و از گیت رد شدیم. برای بقیه دست تکون دادیم و سمت پله ها رفتیم. تا لحظه آخر نگاه مامان رو دیدم که خیس بود.

    تو هواپیما که نشستیم، روشا رو بغـ*ـل کردم.

    -عزیزم چرا گریه می‌کنی؟ دوست نداری بریم؟

    روشا-خودم موافقت کردم، ولی قبول کن لحظه ی سختی بود.

    -آره. جدا شدن همیشه سخت ترین لحظه هاست.

    ******

    وقتی به آکسفورد رسیدیم، قرار بود یکی از دوستای روشا دنبالمون بیاد. در کمال تعجب دیدم که یه پسر به اسم مارتین اومد. با صمیمیت سلام کردند و دست دادند. مارتین اومد جلو روشا رو بغـ*ـل کنه که روشا خودش رو عقب کشید و گفت:

    روشا-نه مارتین، دیگه نباید این کار رو بکنی. من ازدواج کردم.

    به من اشاره کرد و گفت:

    روشا-همسرم سیروان.

    مارتین با لبخند بهم دست داد و گفت از آشنایی با من خوشبخته، ولی من اخمام تو هم رفته بود. نمی‌دونم چرا. انگار تازه داشتم با واقعیات رو به رو می‌شدم. صمیمیت زیاد روشا و مارتین عصبیم می‌کرد و این که روشا شالش افتاده بود و براش مهم نبود. حس می‌کردم همه دارند به همسر زیبای من نگاه می‌کنند و حرص می‌خوردم. سوار ماشین مارتین شدیم و به سمت خونه رفتیم. از خیابونا چیزی ندیدم. بیشتر تو فکر بودم و به حرفای روشا و مارتین که از اوضاع و شرایط این جا حرف می‌زدند، گوش می‌دادم. وقتی رسیدیم، یه خونه تقریبا بزرگ با نمای قهوه ای دیدم که خیلی شیک بود و تو یه محله ی خوب قرار داشت. مارتین خداحافظی کرد و رفت. چمدونا رو گرفتیم و به سمت در رفتیم. روشا با کلید در رو باز کرد و داخل شدیم. چمدونا رو همون جا گذاشتم و کفشام رو در آوردم. روشا هم کفشاش رو با عجله کند و به سمت جا کفشی پرت کرد. بعد با ذوق دست من رو که به خاطر افکارم بی حال بودم، گرفت:

    روشا-وای سیروان! ببین چه خونه مون قشنگه. بیا.

    بعد دستم رو کشید سمت پله ها که بالا می‌رفت، برد. فرصت نداد دکوراسیون طبقه پایین رو ببینم. خودش که بدون کفش بود، نذاشت من هم دمپایی بپوشم. همون طور که از پله ها بالا می‌رفتیم، دکمه های کتش رو باز می‌کرد و حرف می‌زد.

    روشا-سیروان خیلی خوشحالم که این جاییم. من عاشق آکسفوردم. این خونه رو خیلی دوست دارم. سه تا اتاق خواب بالا داره که یکی که نورگیرش خوبه رو برای خودمون گفتم درست کنند. بیا تو ببین.

    به یه اتاق رسیدیم. در رو باز کرد و من رو هول داد و بعد خودش اومد. همون جا جلو در ایستادم و به دکوراسیون اتاق خیره شدم. متوجه روشا هم شدم که کتش رو درآورد و روی میز توالت پرت کرد. با شلوار جین یخی و یه تاپ مشکی بود که با بدن سفیدش تضاد قشنگی ایجاد می‌کرد. همه حواسم به روشا رفت که دیدم با خنده خودش رو روی تخت پرت کرد و نشست.

    -چیه؟

    روشا-آوردمت اتاقمون رو ببینی. اون وقت تو داری من رو دید میزنی؟

    خودم هم لبخندی رو لبم نشست و به اتاق نگاه کردم. اتاق ترکیبی از رنگ های سفید و آبی و یه قرمز ملایم بود. دیوارها و پرده ها سفید بودند و بقیه وسایل هم ترکیب سه رنگ که خیلی قشنگ شده بود. یه عکس هم از عکسای اسپرت موقع عقدمون بزرگ شده رو به روی تختمون بود که خیلی قشنگ بود. رفتم کنارش رو تخت نشستم.

    روشا-قشنگه؟دوست داری؟

    -آره قشنگه. سلیقه تو رو قبول دارم.

    روشا با خنده گفت:

    روشا-معلومه که باید قبول داشته باشی، در غیر این صورت اول از همه به خودت اهانت کردی.

    از استدلالش لبخند رو لب هام نشست و به چشمای براق آبیش خیره شدم. اون هم تو چشمام خیره بود. جلوی این نگاه نتونستم دووم بیارم. حالا دیگه خونه ی خودمون بودیم.

    ***

    یه کم اطرافم رو نگاه کردم. چشمم به یه لیوان افتاد. برش داشتم و سمت یخچال رفم. داخل یخچال یه پاکت آبمیوه بود.بازش کردمو لیوان رو پر کردم و به سمت اتاق رفتم. جعبه کمک های اولیه تو سرویس بود. از داخلش یه مسکن برداشتم و تو اتاق رفتم. از جلو آینه که رد شدم، خودم رو دیدم که شلوار جین پام بود و پیراهنم تنم بود و دکمه هاش باز بود و بدن لختم دیده می‌شد. موهام هم بهم ریخته بود. با دیدنشون لبخندی رو لبم نشست. اون قدر روشا با موهام بازی کرده بود که این شکلی شده بودم. می‌گفت با موی بهم ریخته جذاب ترم. دستی بهشون کشیدم و سمت تخت که روشا روش خوابیده بود و یه پتوی نازک هم روش بود، رفتم. کنارش نشستم و روی موهاش دست کشیدم. چشماش رو باز کرد.

    لیوان رو روی پاتختی گذاشتم و کنارش دراز کشیدم. به سمتم چرخید.

    -بریم دکتر؟

    روشا-نه. نیازی نیست، طبیعیه.

    -مطمئنی؟

    روشا-آره. نگران نباش.

    دست روی موهاش کشیدم. دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:

    روشا-خب می‌شنوم.

    با تعجب نگاهش کردم که گفت:

    روشا-حرف دلت رو. از چی دلخوری؟

    دلخور؟ متوجه شده بود؟ الان که دلخور نبودم، پس دروغ نمی‌شد.

    -دلخور نیستم.

    روشا-الآن رو نمیگم که. اول که رسیدیم. قول داده بودیم به هم همه چی رو بگیم. حالا دوست دارم همه چی رو بهم بگی. با صحبت می‌تونیم خواسته های همدیگه رو بفهمیم، ولی اگه قرار باشه همه چی رو تو دلت بریزی و نگی، نمی‌فهمم چی ناراحتت می‌کنه. مگه خودت این حرفا رو نگفتی بهم؟

    -خب...چیز مهمی نبود.

    روشا-پس چرا این قدر رفتی تو خودت؟ از صمیمیتم با مارتین ناراحت شدی یا به خاطر شالم؟

    با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. لبخند قشنگی زد و گفت:

    روشا-مارتین پسر دوست مامانمه. همسنیم. از بچگی دوست بودیم. همه شرایط خانواده ام رو می‌دونه. این که مامان مسلمانه و این که مسلمونا چه چیزایی براشون حریمه. می‌دونه تو مسلمانی و رو چه چیزایی حساسی. البته باید بگم بهت که قبلا هم هیچ وقت رابـ ـطه مون نزدیک تر از یه دست دادن نبوده. نه با مارتین و نه هیچ پسر دیگه ای. به هر حال تربیت مامان این جوری بوده دیگه.

    -روشا، دست خودم نبود. درک می‌کنم که تو کجا بزرگ شدی و چطور بزرگ شدی. درک می‌کنم فرهنگمون با هم تفاوت داره، اما تو هم فراموش نکن من تو چه خانواده ای بزرگ شدم. دست خودم نیست. نمی‌خوام بهت سخت بگیرم و محدودت کنم، فقط این غیرت تو خونمه. هرکی بهت با لبخند نگاه کنه، دوست دارم گردنش رو بشکنم.

    جمله آخرم با غیظ بود و لبخند رو روی لب روشا آورد.

    روشا-بشکن. من این غیرتت رو دوست دارم سیروان. درباره حجابم هم...خب تلاشم رو می‌کنم اونی باشم تو می‌خوای.

    -نه، نمی‌خوام به خواست من باشی. هرجور دوست داری باش. قبلا هم بهت گفتم، نمی‌خوام هیچ اجباری از جانب من تو دینت داشته باشی.

    روشا-اجبار نیست، خودم می‌خوام.

    -خودت هر وقت به خاطر دل خودت خواستی انجامش بده، نه به خاطر دل من.

    روشا-خب وقتی تو رو دوست دارم، خواسته ی تو برام مهم میشه. پس میشه خواسته ی خودم.

    -اما حجاب مربوط به اعتقاد مشه. من ازت می‌خوام تا یه حدودی به خاطر من رعایت کنی. مثلا من با این که با تاپ یا شلوارک یا دامن کوتاه بری بیرون مشکل دارم. تحمل نگاه دیگران و ندارم. تو واقعا محسور کننده ای، اما اجباری هم نمی‌کنم که شال بذاری.

    لبخندی زد و گونه امو بوسید.

    روشا-نمی‌گفتی هم اینا رو رعایت می‌کردم.

    -می‌دونم. خب تو یه استراحت بکن، منم ه برم یه دور تو خونه بزنم ببینم چی می‌تونم واسه صبحونه مون آماده کنم.

    روشا-تو هم خسته ای، بیا بخواب بعد با هم بلند میشیم.

    خوابم می‌اومد. به ساعت اتاق که به وقت آکسفورد بود نگاه کردم. هفت صبح بود. وقت بود یه کم بخوابم. پس پتو رو روی دوتامون کشیدم و خوابیدیم.

    وقتی بیدار شدم، روشا خواب بود. ساعت یازده بود. هنوز خوابم می‌اومد، ولی مطمئنا روشا گرسنه بود. آروم جوری که روشا بیدار نشه، بیرون رفتم. تو یخچال رو نگاه کردم. چیز خاصی نبود. باید خرید می‌رفتیم. به خصوص که جای وسیله ها رو هم بلد نبودم و نمی‌تونستم چیزی درست کنم. یه لحظه چیزی به فکرم رسید. امیدوار بودم وسیله باشه. تو فریزر نگاه کردم. کلی خوراکی بود. دو بسته گوشت بود. یکی برداشتم. روش نوشته بود گوشت حلال. خوبه. تو مایکروفر گذاشتمش تا یخش آب بشه. تو کابینتا دنبال سیخ گشتم. بالاخره پیداش کردم. تو خونه که می‌گشتم، توی ایوون که از آشپزخونه هم در داشت، باربیکیو رو دیده بودم که یه بسته زغال هم کنارش بود. هر کی این خونه رو آماده کرده، واقعا دستش درد نکنه؛ خوب وارد بوده. گوشتا رو سیخ کشیدم و رفتم آتیش آماده کردم. باید زغالا خوب قرمز می‌شد. وقتی زغالا آماده شد، کباب رو درست کردم. عجب بویی داشت. معده ام از خیلی وقت خالی بود. از شام دیشب تو هواپیما چیزی نخورده بودم. چندتا گوشت همون پای آتیش خوردم. وقتی آماده شد، گوشتا رو توی یه ظرف گذاشتم. کمی نون هم پیدا کردم، البته فانتزی بود. هی! از الان دلم برای سنگک تنگ شد. با یه لیوان شیر برای روشا بالا رفتم. هنوز خواب بود، ولی می‌شد بعدا بخوابه. الان کبابا سرد می‌شد. سینی رو روی پاتختی گذاشتم. کنارش نشستم و موهاش رو نوازش کردم. چند لحظه بعد چشماش تکون خورد اما بازشون نکرد. فهمیدم بیداره. خم شدم و بوسیدمش. خندید.

    -خودت رو میزنی به خواب؟

    چشماش رو باز کرد و با لبخند گفت:

    روشا-خب خیلی حال میده با نوازشات بیدار شم. عجب بویی.

    -بله. پاشو ببین همسر عزیزت چه کرده.

    دستش رو گرفتم که بشینه. بلند شد اما اخماش تو هم رفت.

    -درد داری؟بخواب خودم بهت میدم.

    روشا-نه، چیزی نیست. یه لحظه بود.

    روشا-میشه از تو اون کمدا ربدوشامبرم رو پیدا کنی؟

    با شیطنت نگاهی بهش انداختم و گفتم:

    -چشم بانو، ولی این لباس خواب قشنگ تره ها!

    روشا-ولی من سردمه.

    یه ربدوشامبر سفید با طرح های صورتی ملایم از کمد براش بردم. پوشیدش. لیوان شیرش رو بهش دادم.

    -بفرمایید.

    روشا-ممنون. خیلی وقته بیداری؟

    -نه، یه ساعت.

    شیرش رو خورد و گفت:

    روشا-این کبابا کجان؟بوش خیلی اشتهام رو تحـریـ*ک کرده.

    ظرف رو جلوش گذاشتم.

    روشا-آخ جون! مرسی سیروان. بیا بخوریم دیگه.

    از عجله اش خندیدم. با هم همه ی گوشتا رو خوردیم. اون قدر زیاد شده بود که آخراش رو دیگه به زور به خورد روشا می‌دادم. بعد هم روشا گفت باید دوش بگیره. من هم رفتم و چمدونا رو بال آوردم. . یه مقداری از لباسا رو تو کمد و کشو چیدم که روشا گفت حوله رو بهش بدم. حوله ی تن پوش رو برداشتم و براش بردم.

    -زود اومدی. می‌گفتی بیام کمک.

    خندید و حوله رو گرفت.

    روشا-شما زحمت نکش. قبلا کمک هات رو کردی. واسه فعلا بسه.

    حوله پوشید و بیرون اومد.

    روشا-بذار کمکت کنم.چرا تنهایی چیدی؟

    -بقیه اش رو باید بگی کجا جا به جا کنم. بشین رو تخت بهم بگو.

    روشا-نه، بذار خودم بچینم.

    شونه هاش رو گرفتم و هولش دادم که بشینه. روی تخت نشست.

    روشا-چرا این جوری می‌کنی؟

    -تو فعلا باید استراحت کنی.

    روشا-مگه کوه کندم؟ خسته نیستم.

    -خسته نیستی ولی کمرت درد می‌کنه.

    روشا-نه. خو...

    نذاشتم ادامه بده و گفتم:

    -روی حرف شوهرت هم حرف نزن، بگو چشم.

    از لحن صدام که کلفتش کرده بودم، خنده ش گرفت. نشست و یکی یکی جای وسایل رو گفت و من جا به جا کردم. بعد من رفتم دوش گرفتم و به پیشنهاد روشا آماده شدیم بریم هم یه دور بزنیم هم خونه ی خودشون و شرکت رو نشونم بده. البته قبلش به مامان من و مامان و بابای روشا زنگ زدیم و خبر رسیدنمون رو دادیم. از داخل آشپزخونه به پارکینگ در داشت.از همون جا داخل پارکینگ رفتیم. یه پورشه سفید اون جا بود. با ریموتی که دست روشا بود، در رو باز کرد. سوئیچ رو به طرفم گرفت.

    روشا-بفرمایید. این هم ماشینتون.

    -ماشین من؟

    روشا-آره دیگه.

    -ولی...این خیلی گرونه. نیاز نبود این قدر هزینه کنند. یه ماشین ارزونتر هم کارم رو راه می‌اندازه.

    روشا-تو الان مدیر عامل یه شرکت بزرگی که اتفاقا خیلی هم تو چشم میاد. باید همه جوره تاثیر گذار باشی. آخر هفته بابا قراره بیاد آکسفورد تا به طور رسمی با کار آشنات کنه. این دوروز هم می‌تونیم تفریح کنیم.

    سوئیچ رو تو دستم گذاشت و خودش هم تو ماشین نشست. درسته که سوار ماشین روشا تو ایران شده بودم، ولی هیچ وقت باورم نمی‌شد یه روز بتونم چنین ماشینی رو برای خودم داشته باشم. گرچه دوست نداشتم این جوری بشه ولی خب، ته دلم هم از ماشین خوشم اومده بود .کی می‌تونه از داشتن این ماشین خوشحال نباشه؟ رفتم نشستم و روشنش کردم. از پارکینگ بیرون اومدم. روشا در پارکینگ رو بست. بعد تو جی پی اس چند تا آدرس زد.

    روشا-این آدرسا رو برو. ببینم درست میری. باید زود به این مسیرا آشنا بشی. الان شرکت بازه، تا چهار. برنارد هن هست. بریم اعلام حضور کن و بعد بریم بیرون.

    -اکی.

    به سمت شرکت رفتم. اگه جایی اشتباه می‌رفتم، روشا راهنماییم می‌کرد. شرکت دو طبقه از یه برج خیلی بزرگ سی و پنج طبقه بود. این قدر نمای برج و ماشینای تو پارکینگش شیک بود که همین اول منظور روشا رو متوجه شدم. با هم طبقه بیست و شش رفتیم. وارد که شدیم، به سمت منشی رفتیم. یه دختر جوون بود که با دیدن روشا بلند شد و سلام کرد. به من هم سلام کرد.

    روشا-سلام هلن. برنارد هست؟

    هلن-بله.. آقای کیج اتاقشونن. از صبح منتظرن. گفتن به من احتمالا امروز میایید.

    روشا-بله. ایشون هم سیروان سمیعی، همسرم و مدیر عامل جدید شرکت هستند.

    هلن-از آشناییتون خوشبختم. اجازه بدید به آقای کیج خبر بدم. منتظرتونن.

    بعد با تلفن بهش اطلاع داد. سریع در اتاقش باز شد و یه مرد حدودا سی و شش هفت ساله از اتاق بیرون اومد. کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن شکلاتی با کراوات راه راه رنگ کتش تنش بود. ریش پرفسوری داشت و یه عینک فریم لس به چشمش زده بود. کلا جذاب و خوش تیپ بود. با لبخندی به طرفمون اومد و سلام کرد.

    برنارد-سلام، خوش اومدید.

    بعد دستش رو به سمت من دراز کرد.

    -سلام. متشکرم.

    و بعد با روشا دست داد و سلام کرد. مارو به اتاق راهنمایی کرد و به منشی گفت قهوه و کیک بیاره. البته نظرمون رو هم پرسید. اتاق روشن و دلبازی بود که یه دیوارش کامل شیشه بود و میز مدیر جلوش قرار داشت. یه سرویس مبل هم تو اتاق بود. روی مبل ها نشستیم. برنارد با لبخند گفت:

    برنارد-خوب و بی دردسر رسیدید؟

    روشا-آره، ممنون.

    برنارد-ازدواجتون رو تبریک میگم. ببخشید برای عروسی نتونستم بیام ایران. می‌دونید که کارای این جا رو نمیشه رها کرد.

    -متشکرم. عمو ویلیام گفتند که چه قدر عجله دارید برای رفتن، ولی به خاطر ما صبر کردین. ازتون ممنونم.

    برنارد-کاری نکردم. عمو برام حکم پدر داره. خیلی کمکم کرده. هر کاری برای جبران زحماتش کنم، کمه. می‌خواستم دیشب بیام فرودگاه دنبالتون که عمو گفت مارتین میاد.

    روشا-آره، مارتین اومد. راستی الینا چطوره؟

    برنارد-اون هم خوبه. منتظر کوچولوشه که به دنیا بیاد.

    روشا رو به من گفت:

    روشا-الینا همسر برنارده. خیلی خوب و مهربونه. باید باهاش آشنا شی.

    برنارد-حتما باید یه شب برای شام بیاید خونه ما.

    روشا-حتما. اولین فرصت.

    برامون کیک و قهوه آوردند.

    برنارد-آقای سمیعی درسته؟

    -بله، سیروان صدام کنید. راحت باشید.

    برنارد-من هم با برنارد راحت ترم. عمو انگار قرار بود آخر هفته بیاد اما قبل از اومدن شما با من تماس گرفت و گفت اومدنش کنسله. برای شرکت کار پیش اومده. ازم خواست یه هفته بیشتر بمونم و به کارای این جا آشنات کنم.

    روشا-چرا به ما نگفت؟

    برنارد-گفت هنوز خط موبایل ندارید و نمی‌تونه پیداتون کنه.

    روشا-آره. من فراموش کردم سیمکارتم رو روشن کنم. سیروان هم باید یکی تهیه کنه.

    برنارد-عمو گفت یکی با شماره رند سفارش بدم برای سیروان. با اجازه تون منم این کار رو کردم.

    -ممنون، لطف کردید.

    برنارد-از کی میاید سرکار؟

    -از اول هفته دیگه. قرار با عمو این بود.

    برنارد-پس روشا باید تو این دو سه روز، کامل با این شهر آشنات کنه. راستی روشا تو هم همین جا مشغول میشی؟

    روشا-اولاش که مجبورم تا وقتی سیروان کامل جا بیفته و به شهر آشنا بشه، ولی بعد ترجیح میدم تفریحی بیام و به سیروان کمک کنم.

    برنارد-ازدواج کردی تنبل شدی.

    روشا-به هر حال الان من یه زن شوهر دارم دیگه. مسئولیت هام بیشتر شده.

    هر سه خندیدیم. بعد از خوردن کیک و قهوه و خداحافظی از برنارد، بیرون رفتیم. برنارد واقعا خوش برخورد بود.قبل از دیدنش تصور یه جوون مغرور رو داشتم که فکر می‌کنه من جایگاهشو ر تصاحب کردم، اما برنارد خیلی خوب بود و می پ‌تونستم مثل یه دوست روش حساب باز کنم. به پیشنهاد روشا، به خونه خودشون رفتیم. سعی می‌کردم آدرسا و خیابونا رو خوب یاد یگیرم. خونه شون یه خونه ویلایی بزرگ بود. خیلی بزرگ و شیک بود. روشا حق داشت بگه این خونه برای ما بزرگه. دو سه تا هم خدمتکار تو خونه بودند و از خونه نگهداری می‌کردند. بعد از یه سرکشی از خونه، روشا گفت بریم جاهای تفریحیش رو ببینیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    برای برای شام هم به یه رستوران که روشا می‌گفت با ربکا و دوستاشون زیاد می‌اومدند، رفتیم. از اون جایی که فعلا قراره تو این شهر زندگی کنیم، روشا گفت وقت داریم تا آخر هفته ها همه جاذبه های گردشگری رو بگردیم. شب هم کمی قدم زدیم و به خونه برگشتیم.

    شش ماه از روزی که اومدیم آکسفورد، می‌گذره. زندگی واقعا روی خوشش رو بهم نشون داده. درآمدم این جا واقعا عالیه و زندگی خوبی داریم. مامان دو بار اومده آکسفورد و چند هفته ای مونده. یه بار هم روژان اینا اومدند. عمو و خاله سارا هم هر ماه میان. سه بار هم ربکا و مهرداد اومدند. به این ترتیب هنوز نیازی نشده برم ایران. روژان تو شرکت عمو ویلیام استخدام شده و مهرداد هم که دست راست عمو شده. مهران هم با کمک عمو خودش یه شرکت وابسته به شرکت ما زده و داره سعی می‌کنه رو پای خودش بایسته. البته برای این کار لازم شد با مامان برن تو خونه آپارتمانی که عمو بهشون پیشنهاد داده و خونه خودمون رو بفروشند. من و مامانم سهممون رو تو اون شرکت گذاشتیم تا هروقت مهران تونست خودش این سهام رو بخره.
    و اما زندگی مشترک!
    روشا و من با هم تفاوت های زیادی داریم. تازه حالا داره کم کم تفاوت ها خودش رو نشون میده. اختلاف دین، اختلاف فرهنگ، راحت بودن روشا و مقید بودن من، دوستای روشا و غیرتی شدنای من و حتی جشن هایی که دعوت میشیم. البته بی انصافیه بگم اینا مشکلاتمونه؛ چون روشا همیشه به خواسته ام اهمیت میده و اون جور رفتار می‌کنه که من راضیم. من هو به خاطر این همه تلاشش تا جایی که بتونم تلاش می‌کنم درک کنم که این دختر چطور بزرگ شده و نمی‌تونم یه روزه عوضش کنم. این روزا زیاد درباره دین ازم می‌پرسه. خودم هم سعی دارم با رفتارم بهش بشناسونمش یا با مثال. مثلا یه بار که درباره انرژی مثبت و قانون جذب خوبی ها صحبت می‌کرد،براش گفتم که اینا همه تو دین ما وجود داره. این که خدا گفته همیشه امیدوار باشید و نا امیدی رو گـ ـناه دونسته، این که میگه همیشه دعا کنید و خیلی چیزای دیگه. شاید روشا مسلمان نباشه، اما هر وقت می‌بینه که توی دین یه دستوراتی داره که قانع میشه برای زندگی مفیده، انجامشون میده. حتی یه بار هم نصفه شب بیدار شدم دیدم نیست. رفتم دیدم تو یه اتاق دیگه داره نماز می‌خونه. بعدا بهم گفت نصفه شب حس کرده دلش می‌خواد با خدا حرف بزنه و بلد نبوده نماز بخونه. سعی کرده از من تقلید کنه و واقعا به آرامش رسیده. امروز قراره زود خونه برم. روشا باهام تماس گرفته که برای شام تو رستوران میز رزرو کرده. ساعت پنج خونه بودم. روشا مثل همیشه که خونه است، در رو خودش برام باز کرد و منم مثل همیشه بغلش کردم و موهای بلوندش رو بوسیدم. عطر تنش حالم رو جا آورد. همون طور تو بغلم نگهش داشتم و سمت سالن رفتیم.

    روشا-ساعت شش و نیم باید رستوران باشیما. زودتر برو دوش بگیر، آماده بشیم.

    -تو نمی‌خوای دوش بگیری؟

    روشا-نه. گرفتم.

    با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:

    -تنهایی؟

    با تعجب نگام کرد که بفهمه منظورم چیه که با دیدن لبخند مرموزم منظورم رو فهمید و با خنده گفت:

    روشا-معلومه. تو هم تنهایی باید دوش بگیری. حالا مثل یه پسر خوب برو آماده شو.

    -نه دیگه، نمیشه. کمک می‌خوام.

    روشا-سیروان؟

    وقتی این جوری می‌گفت سیروان، دلم می‌لرزید. نمی‌دونست چطور با این لحن صدا زدنش دیوونه ام می‌کنه، وگرنه هیچ وقت این طور صدام نمی‌زد.

    -جان دل سیروان؟

    بعد کتم رو در آوردم و با کیفم رو مبل انداختن. اصولا از این کارا نمی‌کردم. زوشا خواست اعتراض کنه که یهو روی دستام بلندش کردم. اون قدر یهویی بود که از ترس آویزون گردنم شد و جیغ کشید.

    بعد از دوش گرفتنم، بیرون اومدم. روشا داشت موهاش رو سشوار می‌کشید. با دیدن من دستم رو گرفت و جای خودش نشوند.

    روشا-باید خودم آماده ت کنم. دیر شد. تو که عین خیالت هم نیست.

    -حالا این همه عجله برای چیه؟

    روشا-هیچی نگو سیروان.

    از آینه به روشا خیره شدم که موهام رو خشک می‌کرد. چه قدر لـ*ـذت بخش بود. وقتی کارش تموم شد، بلند شدم و همون طور که نگاهش می‌کردم گفتم:

    -می‌دونستی زیادی دلبری می‌کنی؟

    با حرص به سمت کمد هولم داد و گفت:

    روشا-سیروان! این جوری نگاهم نکن.

    خنده ام گرفت. روشا خودش برام لباس انتخاب کرد. یه لباس رسمی، کت و شلوار.

    -مگه خبریه؟

    یه لبخند مرموز زد و گفت:

    روشا-بله. یه جشن دو نفره.

    -به چه مناسبت؟

    روشا-به وقتش می‌فهمی.

    بعد برای خودش هم یه پیراهن بلند مشکی برداشت. نیم ساعت بعد هر دو آماده سوار ماشین شدیم و به رستوران رفتیم. پشت میزمون که قرار گرفتیم، سفارش غذا دادیم. رستوران شیکی بود. در حین خوردن پیش غذا و غذا، کمی درباره شرکت و کار هام صحبت کردم و روشا هم با حوصله به حرفام گوش داد و حتی بعضی جاها اظهار نظر می‌کرد. روشا مهارت گوش دادن رو خوب بلد بود. از صحبت باهاش لـ*ـذت می‌بردم. منی که زیاد اهل صحبت درباره کارام نبودم، حالا هر روز براش کامل درباره روزی که می‌گذروندم حرف می‌زدم و اون هم با حوصله گوش می‌داد. بعد از اتمام شام، با نظر روشا بستنی سفارش دادیم. وقتی بستنی آوردند گفتم:

    -خب نمی‌خوای شروع کنی؟خیلی منتظر موندما.

    روشا-آره. دیگه وقتشه.

    بعد در کمال خونسردی شروع به خوردن بستنیش کرد. وقتی نگاه متعجب و منتظرم رو دید گفت:

    روشا-چیه؟خب آب میشه بخور، بعد میگم.

    من هم شروع به خوردن کردم و گفتم:

    -خب، هم بخور هم بگو.

    روشا-یادته یه بار بهم گفتی شک داری باردارم؟

    -آره، دو ماهی بود که ماهیانه نشده بودی.

    روشا-اوهوم. منم بهت چی گفتم؟

    -چه ربطی به امشب داره؟خب گفتی اصولا ماهانه ات همین طوریه و گاهی دو ماه یا سه ماه نامنظم میشه و طبیعیه.

    روشا-آره. البته آزمایش هم رفتما، ولی منفی بود.

    -کی رفتی آزمایش؟

    روشا-همون موقع ها دیگه.

    -نگفتی به من.

    روشا-نمی‌دونم، فرصت نشد. بعدش ربکا اینا اومدند و مشغله مون زیاد شد، فراموش کردم.

    -آهان.خب حالا ارتباطش با امشب؟

    روشا-این بار هم چند ماه تاخیر دارم.

    با شیطنت خندیدم و گفتم:

    -بهتر.

    روشا توی کیفش دست کرد و دو تا پاکت رو جلوم گذاشت. در حالی که پاکت ها رو بر می‌داشتم، گفت:

    روشا-این بار هم رفتم پیش دکتر، ولی انگار این بار مشکلم همون مشکل سابق نبود.

    ترس تو دلم نشست. دکتر؟ سریع برگه آزمایشو برداشتم. نمی‌دونستم چیه. خب دکتر که نبودم. با دیدن کلمه ی پازتیو "مثبت" قلبم ریخت. با بهت گفتم:

    -چی مثبته؟مشکلت چیه روشا؟ تو مریضی؟

    روشا یه کم با تعجب نگاهم کرد و بعد یهو خنده اش گرفت.با خنده گفت:

    روشا-سیروان تو واقعا آیکیو بالایی داری. آره مریضم، ولی نه از اون نوعی که تو فکر می‌کنی.

    -روشا جون به لبم کردی.

    روشا-من باردارم.

    -باردار؟این دیگه چه مریضیه؟جدی...

    یهو مخم به کار افتاد. روشا دیگه از خنده قرمز شده بود. باورم نمی‌شد این قدر سوتی دادم و خنگ بازی از خودم درآوردم. خب معلومه دیگه، زنـ*ـا وقتی باردارن، ماهانه نمیشن. چطور من چیز به این بدیهی رو متوجه نشدم. همون جور که مبهوت بودم گفتم:

    -نه!چند وقته؟

    روشا پاکت دوم رو داد دستم و گفت:

    روشا-سه ماه و نیمه.

    -غیر ممکنه.

    بعد به کاغذ سونو گرافی نگاه کردم. ما سه ماه و نیم متوجه یه موجود زنده نشده بودیم؟ الان زود نبود؟ تازه شش ماهه ازدواج کردیم. نکنه یه وقت روشا نخوادش؟ نکنه بخواد بندازش؟ با ترس گفتم:

    -روشا، تو که...ناراحت نیستی؟

    روشا با خنده گفت:

    روشا-چرا ناراحت؟ کی به خاطر این هدیه ی بزرگ خدا ناراحت میشه؟

    -ترسیدم. فکر کردم شاید مخالفی، شاید فکر کنی زوده.

    روشا-خب زود که...نمی‌دونم...شاید قبلا به نظرم زود بود اما از صبح که حسش کردم، نمی‌دونی چه قدر خوشحالم. یه موجود زنده، یه کوچولو از وجود من و تو، حاصل عشق نابمون.

    تازه کم کم داشتم از بهت در می‌اومدم. من بابا می‌شدم. کمتر از شش ماه دیگه.دیهو مثل دیوونه ها بلند خندیدم و از جام بلند شدم. چند نفری توجه شون بهم جلب شد. بی اعتنا به نگاه بقیه به سمت روشا رفتم بغلش کردم و بوسیدمش. وقتی ازش جدا شدم، متوجه ی نگاه های مردم که با لبخند بود شدم. مثل دیوونه ها با صدای بلند گفتم:

    -دارم بابا میشم.

    روشا با حرص آروم گفت:

    روشا-دیوونه شدی؟

    بعضیا تبریک گفتند. منم دست روشا رو گرفتم و پول میز رو حساب کردم. یه انعام درشت هم دادم. خب خوشحال بودم دیگه. رفتیم سوار ماشین شدیم. دوباره محکم بغلش کردم.

    -ممنونم روشا، ممنونم ازت.

    روشا-باید از خدا ممنون باشی.

    شیشه رو پایین کشیدم. در حالی که حرکت می‌کردم، فریاد زدم:

    -خدایا شکرت.

    روز بعد خودم با ایران تماس گرفتم و به مامان خبر دادم. روشا هم به مامان و باباش گفت. مامان از خوشحالی جیغ کشید. گفت اولین فرصت میاد دیدنمون. گفت ما دیگه نباید فکر سفر کنیم. واسه روشا خوب نیست و کلی بهم سفارش کرد که خوب مراقبش باشم و بهش رسیدگی کنم. گفت خودش باز بهم زنگ میزنه و میگه که تو این ماه ها چی باید بدم روشا بخوره. خاله هم جدا به خودم زنگ زد و تبریک گفت و گفت تا آخر ماه میاد و ازم خواست حتما بریم پیش دکتر و تحت نظر باشه برای روز بعد یه جشن کوچیک گرفتیم. برنارد و همسر و پسر کوچولوشون رو دعوت کردیم و قضیه رو گفتیم. الینا واقعا خوشحال شد. گفت هرموقع کاری داشتیم ،بهش بگیم.

    اول هفته، با هم پیش پزشک رفتیم. آزمایشاتی از روشا گرفتند و معاینه اش کردند. دکتر گفت باید خوب به روشا برسم. خدا رو شکر که با وجود دیر فهمیدنمون، بچه سالمه. دیگه روزها زودتر از سرکار می‌اومدم و سعی می‌کردم کارایی که ممکنه رو خونه انجام بدم یا اکثرا اگه روشا حوصله داشت، باهام به شرکت می‌اومد و کنارم می‌موند. البته یه مبل تخت خوابش رو تو اتاق کارم براش گذاشته بودم. آخر هفته بعد خاله و ربکا اومدن آکسفورد. ربکا اون قدر جیغ کشید و روشا رو بوسید که خودم مجبور شدم نجاتش بدم.

    ربکا-من شش ماه قبل منتظر این فسقل بودم. چه قدر دیر!

    روشا-دیوونه ای ها! ما تازه شش ماهه ازدواج کردیم.

    ربکا-به به! چه واسه من سنتی هم شده.

    خاله سارا-چیه؟ نکنه داری واسه خودت مقدمه چینی می‌کنی؟

    ربکا بلند خندید و گفت:

    ربکا-خب شاید. وقتی بشه، دیگه چکارش میشه کرد.

    هرسه خندیدند. من هم آروم خندیدم.

    خاله-بی حیا. تو باز حرف زدی؟

    ربکا-خب مادر من این رو ببین. چهار ماهشه، اون وقت نفهمیده. آدم باید آمادگی همه چی رو داشته باشه.

    خاله-این آمادگی هات رو نگه دار واسه خونه شوهرت. یه ماه دیگه از شر توهم خلاص میشم. این یه ماه رو دسته گل آب نده...

    ربکا و مهرداد ماه دیگه عروسیشون بود. چون مهرداد می‌خواست خونه بخره، تا حالا منتظر مونده بودند. به کمک عمو و پس اندازای خودش و کمک مریم خانوم یه خونه آپارتمانی بزرگ اطراف خونه خود عمو خریده بود. البته ربکا هم از پس انداز خودش خیلی کمک کرد، ولی مهرداد هم همه حقوقش رو به وام میده.

    ربکا-راستی حالا از اون موضوع نفهمیدی، ویار هم نداشتی؟

    روشا-خب نه، خیلی کم بود. گاهی حالم بد می‌شد یا از یه چیزا بدم می‌اومد. البته بد شدنای حالم رو مربوط به دیر شدن همون ماهانه می‌دونستم. قبلا هم این مدلی شده بودم.

    ربکا-شانس آوردیا. این قسمت ویارش خیلی بده که تو نداشتی.

    خاله اینا یه هفته موندند و بعد برای انجام کارای عروسی زودتر برگشتند. ما هم قرار بود دو هفته دیگه بریم. با دکتر مشورت کرده بودیم و تو سه ماه دوم مسافرت رو بی خطر دونسته بود. با روشا کلی سوغاتی خریده بودیم، برای همه. کارای شرکت رو هم به معاونم سپرده بودم و قرار بود برنارد هم این دو هفته رو نظارت کنه.
    صبح سه شنبه ایران بودیم. همه برای استقبال اومده بودند. به اصرار عمو ویلیام رفتیم خونه اونا و قرار شد همون جا باشیم؛ چون نزدیک عروسی بود، مامانم زیاد اون ا می‌اوم و همه دور هم بودیم. مامان اون قدر به روشا می‌رسید که گاهی روشا به من متوسل می‌شد. دو هفته به سرعت گذشت. دو شب قبل از برگشتنمون، عروسی ربکا بود. عروسی اونا هم مثل ما بود. تالار بود و جدا و بعد آخر شب اومدیم باغ. روز بعد هم که عصر رفتیم یه سر بهشون زدیم. صبح روز بعد هم قرار بود با ربکا و مهرداد راهی آکسفورد بشیم. اونا هم قرار بود همون جا ماه عسل برن. یه هفته آکسفورد و یه هفته هم برن پاریس. مامان باز موقع رفتن چشماش قرمز بود. یه چمدون هم پر از خوراکی کرده بود و سفارش کرده بود بدم روشا بخوره.
    یه هفته ای که ربکا و مهرداد آکسفورد بودند، خونه عمو ویلیام بودند و هر روز تفریح بودند. شبا که من از سر کار بر می‌گشتم، هم با روشا و ربکا و مهرداد چهارتایی تفریح می‌رفتیم. روزا هم از روشا می‌خواستند باهاشون بره ولی روشا قبول نمی‌کرد .می‌گفت بهتره تنها باشند. درضمن بدون من دوست نداره بره. بعد یه هفته بردیمشون فرودگاه و راهی فرانسه شدند.زندگی ما هم به روال عادی خودش برگشت.

    چهار ماه به سرعت گذشت. گرچه اوایل روشا که فهمیده بود بارداره، هر روز روزا رو برای به دنیا اومدن بچه می‌شمرد و دیر می‌گذشت، اما کم کم برامون عادی شد و روزا به سرعت گذشتند. هربار خاله و مامان می‌اومدند، با هم برای خرید وسایلش می‌رفتیم. یه پسر کوچولوی ناز. هر ماه، یه هفته مامان و خاله سارا می‌اومدند. قرار بود هفته ی بعد باز مامان و خاله سارا بیان.

    سرکار بودم که گوشیم زنگ خورد. اسم روشا رو که دیدم، یهو یه حال عجیبی بهم دست داد. یه استرس.

    -جونم عشقم؟

    با شنیدن صدای گریه روشا دلم ریخت. از صبح یه کم استرس داشتم و الان هم صدای گریه روشا.

    -روشا؟چی شده؟خوبی؟کجایی؟

    با صدای لرزون و گریه گفت:

    روشا-سیروان....بچه ام.

    -چی شده روشا؟کجایی؟

    روشا-خونه...سیروان بیا...

    سریع از جا پریدم و کتم رو برداشتم و سمت آسانسور دویدم. حتی به منشی هم چیزی نگفتم کجا میرم.

    -بگو چی شده خانومم؟ دارم میام.

    روشا-سیروان درد دارم. خوردم زمین.

    -دارم میام گلم. زود میرسم.

    به ماشین رسیدم و با سرعت حرکت کردم. دلم گوهی بد می‌داد. زمین خوردن برای یه زن باردار هشت ماهه خطر ناک بود. با آخرین سرعت خونه رفتم. خداروشکر خیلی نزدیک بود. اون قدر با عجله دویدم سمت خونه که حتی در ماشین هم نبستم. در رو باز کردم و تو خونه دویدم.

    -روشا؟عزیزم؟کجایی؟

    صدای ناله اش رو از بالا شنیدم.

    روشا-سیروان...

    دویدم بالا. تو راهرو کنار سرویس توی سالن روی پارکت های زمین نشسته بود. از درد ناله می‌کرد. نزدیکش که شدم، متوجه ی رد خون کنارش شدم. کنارش نشستم و دستاش رو تو دستم گرفتم. داشت گریه می‌کرد.

    -چی شده خانومم؟این خونا چیه؟

    روشا-سیروان بچه ام...

    باز به هق هق افتاد. تو این تقریبا پنج ماهی که می‌دونه بارداره واقعا به این بچه وابسته شده بود. هرروز باهاش صحبت می‌کنه و براش قصه میگه. کتاب می‌خونه. شعر می‌خونه، حتی منم هر روز باید به گل پسر سلام بدم و باهاش صحبت کنم. فقط خداکنه اتفاقی نیفتاده باشه. سریع تو اتاقمون رفتم و پالتوی روشا رو از تو کمد برداشتم و آوردم. یه پیراهن بارداری تقریبا بلند تنش بود. پالتو رو تنش کردم و بغلش کردم و رو دستام گرفتمش. با این که باردار بود و سنگین شده بود، ولی هنوز برای من سبک بود. بیرون رفتم و عقب ماشین خوابوندمش و با سرعت به سمت بیمارستانی که دکترش اون جا بود، رفتم. وقتی رسیدم، با یه پرستار و تخت رفتیم و روشا رو روش گذاشتیم و بردیمش داخل. اسم دکترش رو گفتم و دکتر رو پیج کردند. دکتر که بالا سرش اومد، پرسید چی شده. روشا با گریه تعریف کرد که دوساعت قبل وقتی از رو مبل بلند شده، به اطر افت فشار سرش گیج رفته و افتاده زمین. اول چیزی نبوده اما وقتی رفته دستشویی و خون دیده، ترسیده و دقت کرده و فهمیده بچه هم تکون نمی‌خوره. بعد دردش شروع شده و خونریزی زیاد شده. دکتر معاینه کرد و صدای قلب بچه رو گرفت. دستور سونوگرافی داد. نیم ساعت بعد با جواب سونو گرافی روشا رو آوردندد و دکتر باز اومد.

    دکتر-خدا رو شکر بچه سالمه و مشکلی نداره.

    روشا-پس این خونریزی چیه؟دردم برای چیه؟من بدجور افتادم زمین.

    دکتر لبخندی زد و دستی به موهای روشا کشید:

    دکتر-مامان خانوم خوشگل، این کوچولو توی آبه. هیچ ضربه ای بهش نمیرسه. تا کیسه آب پاره نشه، خطری تهدیدش نمی‌کنه. این خونریزی هم به خاطر ضربه بوده که با چند تا آمپول و استراحت خوب میشی.

    روشا-دردم چی؟

    دکتر-اونا واسه استرس و ترسته. شوک بهت وارد شده و ترسیدی. این ترس هم به خونریزیت شدت داده و هم درد اومده سراغت. نمی‌خوام بهت آرام بخش بدم؛ چون برای بچه خوب نیست. خودت سعی کن خودت رو آروم کنی تا هم زودتر دردت خوب شه و هم خونریزی برطرف شه. یه سرم و آمپول می‌نویسم. وقتی تموم شد، می‌تونی بری. فقط آقای سمیعی باید بیشتر مراقب خانومتون باشید. تا دو سه روز هم استراحت داشته باشه، نه کاملا مطلق، ولی تا جایی می‌تونه حرکت نکنه.

    -چشم خانوم دکتر.

    دکتر خداحافظی کرد و رفت. خیالم راحت شد. کنار روشا نشستم و صورتش رو بوسیدم.

    -خانوم خوشگله تو که من رو جون به لب کردی. همین که الان این جا زنده جلوت نشستم، کار خداست. این در تند اومدم که تعجب می‌کنم چطور هنوز زنده ام.

    روشا-سیروان! از این حرفا نزن.

    دستش رو گرفتم و بوسیدم.

    -باید بیشتر مراقب خودت باشی. این ماه آخر باید به مامان بگم این جا بمونه تا تو خونه تنها نباشی.

    روشا-نمی‌خواد. براش سخته بخواد طولانی این جا باشه. نمی‌بینی هر بار میاد، زیاد از خونه بیرون نمیره.

    -واسه نوه و عروس خوشگلش سختش نیست.

    پرستاری اومد و سرمی به دست روشا زد. بعد یه آمپول تو سرم زد و یکی هم به پشتش و رفت.یک ساعتی سرم طول کشید. با منشی تماس گرفتم و گفتم قرارای امروزم رو کنسل کنه؛ نمیرم شرکت. بعد از سرم رفتیم خونه. خودم روشا رو بغـ*ـل کردم و تو اتاق خواب بردم و رو تخت گذاشتم.

    روشا-باید لباسام رو عوض کنم، خونیه.

    براش لباس بردم و کمکش کردم عوض کنه. بعد روی تخت خوابوندمش و پایین رفتم. باید براش یه کم کباب آماده می‌کردم. نیم ساعت بعد، با یه سینی که توش ظرف کباب و یه لیوان آب پرتقال طبیعی بود، تو اتاق رفتم. روشا دستش رو شکمش بود و با صدای بلند کتاب می‌خوند. همیشه همین طور بود. یه جور رفتار می‌کرد انگار بچه کنارشه و یا تو بغلشه. باهاش حرف می‌زد. براش کتاب می‌خوند. همیشه بهم می‌گفت به صداش واکنش نشون میده، حتی به صدای من. کنارش نشستم و دستم رو روی دستش که روی شکمش بود، گذاشت. کتابو رو بست و به لبخند دستم رو گرفت و روی یه قسمت از شکمش گذاشت.

    روشا-باز هم شروع به ورزش کردن. صداش کن.

    -گل پسر بابا چطوره؟ خوبی؟ خوب مارو ترسوندیا.

    یهو یه ضربه رو زیر دستم حس کردم. یه لحظه یه حالی شدم. چه قدر با نمک بود. گرچه همیشه که روشا تو بغلم می‌خوابه، ضربه هاش رو حس می‌کنم، اما الان یه چیز گرد رو زیر دستم حس کردم. دلم پر از محبت شد. لبخند رو لبم نشست و خم شدم و روی شکم روشا رو بوسیدم.

    -جونم بابایی؟ فدات شم. چه بانمکی تو.

    روشا حق داره این قدر وابسته شده باشه. من که یه بار این طوری حس کردم، این جوری احساساتی شدم. روشا همیشه و هر لحظه داره حسش می‌کنه.

    روشا-چی شد؟

    -خیلی بانمکه روشا. حسش کردم. انگار با پاش یا یا سرش ضربه زده بهم.

    روشا هم خندید.

    روشا-نمی‌خوای از اون کبابا بدی پسرم بخوره؟

    -قربون این پسر و مامانش که عمر منن، ولی اول باید مامان جونش بخوره که سالم باشه. پسر منم وقتی مامانش سالم باشه، سالمه.

    همه گوشت ها رو خودم تو دهان روشا گذاشتم. البته روشا هم چندتا به من داد ولی بیشترش رو دادم خودش خورد. همیشه دوست داشت از دست من چیزی بخوره. واسه همین خودم اکثرا براش لقمه می‌گیرم، مخصوصا صبحانه رو. لیوان آب میوه اش رو خورد.

    روشا-مرسی. خیلی خوشمزه بود.

    -نوش جونتون عزیزای من.

    روشا باز خندید. وقتی می‌دید من هم وجود پسرمون رو در نظر می‌گیرم و جمعمون رو سه نفره در نظر می‌گیرم، ذوق می‌کرد. شاید من هنوز اون حسی که روشا داره رو ندارم اما دیدن ذوق و خنده ی روشا، باعث میشه اون قدر ذوق نشون بدم و همون جور که روشا دوست داره رفتار کنم. الان واسه من خندیدن روشا فقط مهم بود و شادیش. روشا گفت می‌خواد بخوابه.من هم تو آشپز خونه رفتم تا یه غذایی برای شام آماده کنم. برای شام سوپ آماده کردم و کمی پاستا. بعد رفتم و کنار روشا خوابیدم. خسته بودم، ولی هم این که غروب بود و وقت خواب نبود. باید نماز می‌خوندم. هم این که دوست داشتم ساعت ها به چهره ی روشا توی خواب خیره بشم.

    نمازم رو که سلام دادم، صدای سلام روشا رو شنیدم. بهش سلام کردم.

    روشا-چه بوی غذایی میاد. تو درست کردی؟

    -بله. گرسنه ای بانو؟

    روشا-نه هنوز. باید برم دستشویی.

    کمکش کردم تا دستشویی رفت. بعد که بیرون اومد، گفت:

    روشا-سیروان انگار خوب شدم. درد هم که دیگه ندارم.

    -خدا رو شکر. دکتر گفت چیز مهمی نیست، ولی باید هنوز مراقب باشی.

    روشا-می‌خوام برم تو سالن. این جا حوصله ام سر میره.

    -بیا بغلم خودم ببرمت.

    روشا-نه، می‌تونم. بهترم.

    -خانومی از پله بالا و پایین رفتن برات خوب نیست با این وضعت.

    بعد بغلش کردم و پایین رفتیم. روی کاناپه ی تخت خواب شوی جلوی تی وی گذاشتمش.

    -خب اول چی می‌خوری؟چای یا قهوه یا شیر؟

    روشا-مثل همیشه شیر. با کمی عسل.

    -چشم خانومم.

    روشا از وقتی فهمیده بود بارداره، نه چای می‌خورد و نه قهوه. البته به تعداد خیلی کم تو شرایط خاص خورده ولی همیشه شیر می‌خوردیا آب میوه، اون هم طبیعی. برای روشا شیر و عسل بردم. برای خودم هم شیر تنها با یه ظرف کیک دستپخت روشا. من هم سعی می‌کردم چای یا قهوه نخورم تا یه وقت روشا هـ*ـوس نکنه. می‌دونستم که قهوه خیلی دوست داره. چند ماهی می‌شد روشا کلاسای آشپزی می‌رفت. می‌گفت دوست داره خودش برای بچه اش غذا بپزه و همیشه کنارش باشه. دوست داره همه چی خودش بلد باشه تا بچه اش به فست فود و اسنک رو نیاره. به طور کلی این بچه روشا رو از اون روشای قبلی فاصله داده بود. هنوز بچه نیومده، کلا تو نقش مادریش فرو رفته بود. یه برنامه کمدی تی وی پخش می‌کرد و روشا مشغول خنده بود. کنارش نشستم. سرش رو به شونه ام تکیه داد.

    -خانومی این جوری نشین. راحت لم بده. کمرت درد می‌گیره.

    روشا-چه قدر تو حساسی سیروان.

    -تازه حساسم، این بلا رو سر خودت آوردی!

    روشا-اتفاق بود. خدارو شکر به خیر گذشت.

    -پس بذار این یه ماه هم به خیر بگذره.

    روشا روی مبل طوری لم داد که سرش تو بغـ*ـل من باشه. من هم موهاش رو نوازش می‌کردم و با هم تی وی می‌دیدیم. بعد از شیر و تموم شدن برنامه، شام رو هم خوردیم. دستپختم رو دوست داشت و زیاد می‌خورد. بعد از شام هم کمی میوه خوردیم و صحبت کردیم و خوابیدیم.

    امروز شنبه است و من شرکت نمیرم. از صبح روشا گیر داده امشب باید بریم عروسی مارتین. مارتین با دوست دخترش که دوست صمیمی روشا بود، ازدواج می‌کرد. اسم همسرش هم لنا بود. روشا دوست داشت بریم، ولی من می‌گفتم هم تو ماشین نشستن و رفتن این مسافت تقریبا طولانی خطرناکه و هم نشستن روی صندلی، اما روشا اصرار داشت که خوبه. نمی‌دونم چرا این قدر اصرار داشت. هیچ وقت کاری نمی‌کرد که برای بچه ضرر داشته باشه، اما الان این گیر دادنش برام عجیب بود. زیاد باهاش بحث نکردم و گذاشتم برای شب. عصری خاله سارا تماس گرفت و گفت فردا با مامان میان. گفتن بلیط فقط واسه فردا بوده. به مامان زنگ زدم و گفتم اگه می‌تونه بیشتر پیشمون بمونه تا مشکل روشا حل شه. مامان هم قبول کرد. بعد از تماسمون، دیدم روشا از حموم در اومده و داره موهاش رو سشوار می‌کشه. کمکش کردم و براش سشوار کشیدم. بعد مشغول آرایش کردن شد. البته این بار یه کم غلیظ تر از معمول. اصولا آرایش نمی‌کرد به جز مراسم های خاص.

    -روشا ما باهم صحبت کردیم. امشب عروسی نمیریم. بعدا هم دلیلت و توضیح میدی به دوستت.

    روشا-منم گفتم خوبم و این عروسی رو میریم.

    عصبی شدم. نمی‌خواستم باهاش بد حرف بزنم. واسه همین تو حموم رفتم تا یه دوش بگیرم که اعصابم آروم شه. آب اعصابم رو آروم می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    وقتی بیرون اومدم، روشا داشت لباس می‌پوشید.

    -روشا جان این کارت برای بچه ضرر داره. نشنیدی دکترت چی گفت؟زایمان تو هشت ماهگی خیلی برای بچه خطرناکه.

    روشا-سیروان!بسه دیگه. تو چرا امشب لج می‌کنی؟

    بعد درحالی که کفش های پاشنه بلندش رو که پاشنه ی پهنی داشت، می‌پوشید گفت:

    روشا-من میرم تو سالن تا تو بیای.

    -روشا من نمیام. تو هم جایی نمیری. اگه بی حوصله ای، یه کم می‌برمت بیرون دور بزنی، اما تا اون باغ خارج از شهر نمیریم.

    روشا-سیروان، مارتین و لنا دوستای صمیمی منن. حتی اگه ایران بودم، برای عروسیشون می‌اومدم. حالا این جا باشم و نرم؟ چرا درک نمی‌کنی؟

    -تو درک نمی‌کنی روشا. باید استراحت داشته باشی.

    روشا-اما من امروز اصلا مشکل و دردی نداشتم. در ضمن، تو فقط مشکلت بچه نیست ؛ این بهونه است.

    -بهونه چیه؟چه بهونه ای؟

    روشا-تو از مارتین و صمیمیتش با من خوشت نمیاد. از دوستام خوشت نمیاد. از این مراسمای این جوری که هم نوشیدنی سرو میشه و هم مختلطه بدت میاد. تو این مدت همیشه به خاطر تو قید اکثر جشن ها رو زدم، اما این یکی با همه فرق داره. تو هم باید به خاطر من بیای.

    -روشا داری بی منطق میشی. من که قبلا گفته بودم میام این عروسی رو. حتی هر جشن دیگه هم که تو خودت دوست داشتی و خواستی باهات اومدم. چرا لجبازی می‌کنی؟مشکل فقط بچه نیست، تو خودت متوجه نیستی، اما اگه خدای نکرده اتفاقی برای بچه بیفته، من فقط بچه رو از دست ندادم، تو هم صدمه می‌بینی. تو بیشتر از اونی که باید به این جنین وابسته ای. من بیشتر نگران خودتم روشا، بفهم. تازه زایمان زودرس برای تو هم خطر ناکه عزیز من.

    روشا-پس اگه نگران منی، عصبیم نکن و باهام بیا.
    سمت در اتاق رفت.

    -پایین منتظرم.

    -من نمیام.

    از تو راهرو صداش رو شنیدم.

    روشا-پس فعلا خداحافظ. من تنها میرم.

    خدا من باهاش چی کار کنم؟دیوونه شده. به سمت راهرو دویدم. روشا داشت سمت پله ها می‌رفت. دویدم و گفتم:

    -روشا تو جایی نمیری؛ همین که گفتم.

    بهش رسیدم و مچ دستش رو گرفتم. این حرکتم باعث شد روشا که داشت قدم بر می‌داشت، به عقب کشیده بشه. با حرص دستش رو از دستم کشید. خواست به سمتم برگرده، اما نفهمیدم چی شد که با اون کفشای پاشنه ده سانتی پاش پیچ خورد و قبل از این که بتونم بگیرمش، روی زمین افتاد. با دلواپسی کنارش نشستم.

    -روشا؟روشا جان چی شد؟خوبی؟

    با حرص دستم رو پس زد. با صدای بلند گفت:

    روشا-لعنتی به من دست نزن. تو مثلا دلواپسمی؟

    بعد هم با کمی آخ و اوخ از جاش بلند شد. اخم رو صورتش نشون می‌داد دردش اومده. نگران بودم. بد زمین خورده بود. از طرفی هم عصبانی بود و نمی‌تونستم بهش بگم بریم دکتر. عجب غلطی کردم. کاش به حرفش گوش می‌کردم. با خشم نگاهم کرد و گفت:

    روشا-من تنها میرم. تو هم بمون و...

    یهو ساکت شد. دهنش باز مونده بود. تعجب کردم. دستش رو روی شکمش گذاشت. با تعجب جلو رفتم. روشا به پاهاش نگاه کرد. من هم به پایین پای روشا نگاه کردم. زیر پاش کلی آب ریخته بود و البته کمی هم خون که کفشای کرم رنگش رو قرمز کرده بود. بعد یهو ناله ای کرد و دستش رو به دیوارزد.

    روشا-آی دلم.

    سریع زیر بغلش رو گرفتم.

    -روشا جان این چیه؟چی شده؟

    روشا-سیروان کیسه آب...پاره شده...بچه ام...

    مبهوت مونده بودم. کیسه آب چیه؟ ذهنم باز شد و متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. نمی‌دونستم چی کار کنم. باید می‌رفتم بیمارستان. سریع پالتوی روشا رو آوردم و تو ماشین بردمش. روشا از درد ناله می‌کرد. من هم در حالی که به خودم فحش می‌دادم و رانندگی می‌کردم، با دکتر روشا تماس گرفته بودم. برای شرایط ضروری شماره موبایلش و داده بود. بهش گفتم چه اتفاقی افتاده. گفت برم بیمارستان. اون هم تا یه ربع دیگه میرسه. تو بیمارستان که رسیدیم، تو بخش زنان بردنش. دکتر هم اومد و گفت باید برن اتاق عمل. کیسه آب پاره شده و خونریزی هم داره. بچه ممکنه خفه بشه. باید سریع عمل بشه. ازم رضایت گرفتند و تو اتاق عمل رفتند. پشت در اتاق نشسته بودم. یاد همه کارهای روشا و وابستگیش به بچه ی تو شکمش افتادم. حتی کلاس های آموزشی زایمان توی آب هم می‌رفت. از زایمان می‌ترسید و می‌خواست زایمان توی آب رو امتحان کنه. وای خدا اگه بچه زنده نمونه چی؟ دکتر گفت تو این ماه خطرناکه. گفت امکان داره خفه بشه. دیگه مرد بودنم رو فراموش کرده بودم و گریه می‌کردم. به خدا التماس می‌کردم که همسر و فرزندم هردو سالم باشند. عمل زیاد طولانی نبود. چهل دقیقه بعد، دکتر بیرون اومد. به سمتش رفتم.

    دکتر-تبریک میگم. پسرتون به دنیا اومد.

    -ممنونم.حالشون چطوره؟همسرم چطوره؟

    دکتر-همسرتون که خوبه. به خاطر ترس و استرسش بی هوشش کردیم. ده دقیقه دیگه به هوش میاد، اما پسرتون...نمی‌دونم چی بشه. باید متخصص معاینه اش کنه. ماه هشتم، ماه خوبی برای تولد نیست. الان که تو دستگاهه، ولی باید دکترش تشخیص بده.

    -مشکلی وجود داره؟

    دکتر-مطمئن نیستم. اجازه بدید متخصص معاینه کنه، بهتون خبر میدم.

    دکتر رفت و من رو با یه عالمه دلواپسی تنها گذاشت. بیست دقیقه بعد، روشا رو درحالی که تقریبا داشت هوشیار می‌شد و از درد ناله می‌کرد، از ریکاوری بیرون آوردند و به سمت یه اتاق رفتند. همراهش رفتم. پرستارا براش سرمی زدند و بیرون رفتند. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم. اشکم در اومد. عشقم داشت از درد ناله می‌کرد. پرستار گفت مسکن کم کم عمل می‌کنه. دستش رو که فشار دادم، چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد. خیس بود.

    روشا-سیروان بچه ام چطوره؟ زنده موند؟

    در حالی که خودم هم از حرفم مطمئن نبودم، سرم رو تکون دادم و گفتم:

    -آره، تو دستگاه باید باشه. می‌بینیش حالا.

    لبخندی زد. انگار دردش فراموشش شده بود و این لبخند مثل خنجری روی قلب من بود. منی که هنوز از سلامت بچه خبر نداشتم و همه ترسم از این بود که بچه مشکلی داشته باشه و زنده نمونه.

    یه نیم ساعتی که گذشت، یه پرستار صدام کرد. به اتاقی که من رو راهنمایی کرد، رفتم. جایی که بچه ها تو دستگاه بودند. دکتر روشا با یه دکتر دیگه کنار یه دستگاه بودند. دکتر که من رو دید گفت:

    دکتر-آقای سمیعی پسرتون.

    به بچه کوچولویی که توی دستگاه بود، نگاه کردم. موجود پشمالوی مو مشکی و خیلی کوچولو. دلم از محبت لبریز شد. دلم خواست بغلش کنم، ولی نمی‌شد.

    دکتر-گفتم بیاید این جا تا نظر دکترش رو بشنوید.

    با دلواپسی به دکترش خیره شدم. اسمش رو از اتیکتش خوندم. دکتر کارتر.

    کارتر-آقای سمیعی متاسفم که الان باید این خبر رو بدم، ولی چاره ای نیست.

    دلم بدجور به شور افتاد.

    کارتر-پسر شما متبلا به یه بیماری تنفسی نادره. این بیماری تو آزمایشات و سونوگرافیای بارداری مشخص نمیشه و الان خودش رو نشون داده. البته زود به دنیا اومدنش هم دلیلی بر افزایش خطره و متاسفم که میگم، اما ممکنه بچه تون سه روز بیشتر زنده نمونه یا حتی کمتر...

    نگاهم به موجود معصوم توی دستگاه کشیده شد. اشک رو روی گونه م حس کردم. این موجود معصوم چرا نباید بمونه؟حالا که هست، حالا که به دنیا اومده، حالا که دیدمش، چطور تحمل کنم نباشه؟روشا چی؟ چطور باهاش کنار بیاد؟

    -به خاطر تولد زود هنگامه؟

    کارتر-نه، اون مشکلش با دستگاه حل میشه. از اون نظر مشکلی نیست. خیلی ها زایمان زودرس دارن و بچه هاشون هم سالمن، ولی پسر شما حتی اگه به موقعش هم به دنیا می‌اومد، باز این مشکل وجود داشت.

    دیگه نمی‌تونستم بمونم و به این موجود بی گـ ـناه نگاه کنم. از اتاق بیرون زدم. باید پیش روشا می‌رفتم. مطمئنا الان دلواپس شده بود، اما چطور خودم رو کنترل می‌کردم؟ توی دستشویی رفتم. به خودم تو آینه نگاه کردم. چشمام کمی قرمز بود. صورتم رو شستم و کمی آب به چشمام زدم. می‌شد بگم به خاطر استرسم پشت در اتاق عمله و هنوز اثرش هست. سمت اتاق روشا رفتم. داخل رفتم. منتظرم بود.گرچه درد داشت و قیافه اش معلوم بود به سختی تحمل می‌کنه. کنارش نشستم. با صدایی که از درد انگار از ته چاه در می‌اومد، گفت:

    روشا-پسرمون رو دیدی؟

    لبخندی زدم که با وجود همه تلاشم بازم تلخ بود.

    -آره. یه پسر لاغر و ریزه میزه مثل مامانش.

    روشا-می‌خوام ببینمش.

    -نمیشه گلم. تو دستگاهه. باید فعلا اونجا باشه.

    روشا-خب من برم.

    -نمی‌تونی.چطوری؟ تو حتی نمی‌تونی از درد صحبت کنی. بذار بهتر شی، می‌برمت.

    درواقع دوست نداشتم ببیندش. دیدنش و بعد از دست دادنش، سخت تر می‌شد. بالاخره راضیش کردم تا صبح بخوابه، بعد ببیندش. به خاطر مسکنا کم کم خوابش برد. تا صبح بالای سرش بیدار بودم. از غصه، پلک رو هم نذاشتم. روشا هم چندباری بیدار شد و آب خورد. یکی دوبار هم رفتم و به بچه سر زدم. هربار با گریه از پیشش اومدم. دلم می‌خواست این بچه بمونه. الان که دیدمش، می فهمیدم این چند ماه روشا چه حسی داشته.چقدر شیرینه بچه.ولی حتی نمی تونستم بغلش کنم. صبح با اومدن دکتر روشا بیدار شد.دکتر زخم بخیه رو معاینه کرد و گفت یواش یواش سعی کنه راه بره.روشا هم اولین درخواستش دیدن بچه بود.دکتر نگاهم کرد.انگار می خواست بفهمه روشا چیزی می دونه یا نه.آروم سری تکون دادم.فهمید.

    دکتر-بذار بهتر شی خانوم سمیعی.

    روشا-می‌خوام ببینمش.

    دکتر که اصرار روشا رو دید، گفت یه کم راه بره و بعد به یه پرستار میگه بیاد با ویلچر تا اتاق نوزادان ببریمش. روشا با وجود درد زیادش که مدام ناله می‌کرد، اما به شوق دیدن بچه کمی راه رفت. پرستار که اومد، با خوشحالی روی صندلی نشست. البته تغییر رنگش رو می‌دیدم که به خاطر درد بود. با پرستار به بخشی که پسر کوچولومون اون جا بود، رفتیم. جلوی دستگاه شیشه ای که ایستادیم، روشا گفت:

    روشا-این پسر کوچولوی منه؟

    پرستار-البته.

    بعد پرستار ازمون کمی دور شد. بهش گفتم بره، خودم روشا رو می‌برم. روشا با لـ*ـذت به پسرک خیره شده بود. من هم از دیدن لبخند روشا لـ*ـذت می‌بردم، ولی دلم هم از فکر زنده نبودن این بچه می‌لرزید.

    روشا-وای! قربونت برم، چه چشمای نازی! سیروان موهاش شبیه توئه، چشماش مثه منه. عاشقشم سیروان.

    به بچه نگاه کردم که با چشمای آبی نازش که مثل آبی های روشا بود، به روشا خیره شده. انگار اون هم حضور مامانش رو حس کرده بود که شروع به دست و پا زدن کرد. بعد گریه افتاد. پرستار بخش اومد.

    روشا-میشه لمسش کنم؟

    پرستار کمی مکث کرد و گفت:

    پرستار-خیلی کوتاه. این شیشه شیر رو بهش بده. زیاد نباید از دستگاه بیرون باشه، فقط یه دقیقه.

    بعد با احتیاط بچه رو بیرون آورد و با یه پتو پوشوند و تو بغـ*ـل روشا گذاشت. روشا از خوشحالی نمی‌دونست چی کار کنه. حتی درد رو هم فراموش کرده بود. بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی پسرک زد. منم خم شدم و اول روشا و بعد پسر رو بوسیدم. بعد دست کوچولوش رو گرفتم. دستش دور انگشتم پیچید و انگشتم رو گرفت. قلبم فشرده شد. اشکی از چشمم افتاد که خدارو شکر روشا متوجه نشد. غرق محبت مادرانه اش بود. بچه صدای نفس کشیدنش عوض شد. پرستار سریع گرفتش و توی دستگاه گذاشت و عجیب این جا بود که وقتی از روشا جدا شد، دوباره شروع به گریه کرد. روشا کمی به خودش تکون داد. آخی گفت ولی خودش رو به دستگاه رسوند و از قسمت دایره شکلی دستش رو داخل برد و دست بچه رو گرفت. بچه باز آروم شد. روشا شیشه شیرش رو گرفت و بهش داد. یواش یواش نوزاد خوابش برد.

    پرستار-شما نباید زیاد این جا بمونید. بهتره برگردید بخشتون.

    روشا با این که دلش نمی‌اومد از بچه جدا شه، ولی هم درد داشت و هم شرایطش نبود. رفتم جلو و چرخ رو حرکت دادم. تو بخش رفتیم و کمکش کردم تا روی تخت خوابید.

    روشا-سیروان تا کی باید اون تو باشه؟دلم می‌خواد بیاد بغلم. دوست دارم خودم شیر بهش بدم. خیلی ناز و ظریفه. وقتی بغلم گرفتمش، حس قشنگی بود.

    روشا از احساسش می‌گفت و من هم تو دلم غصه می‌خوردم. خدا اگه قرار بود بعد از به دنیا اومدن بره، چرا گذاشتی بیاد؟چرا زنده؟ همون اول نمی‌دیدیمش که راحت تر بود. خدا خودت معجزه کن. من به معجزه اعتقاد دارم. منتظر معجزه می‌مونم خدا.

    روشا-با توئم سیروان. کجایی؟

    -جانم؟ همین جا.

    روشا-تو هم به بچه فکر می‌کنی؟حسودی می‌کنما!

    جلو رفتم و پیشونیش رو بوسیدم.

    -عشق اول و آخرم خودتی. این بچه هم از وجود توئه که دوستش دارم، عشقم.

    روشا لبخند قشنگی زد. گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم خاله سارا یادم اومد حتما الان رسیدند.

    -وای روشا مامان اینا رسیدند! باید برم دنبالشون.

    روشا-راست میگی؟ زود برو.

    -فعلا عزیزم.

    بوسیدمش و از اتاق بیرون بیرون اومدم. گوشیم رو هم جواب دادم.

    -سلام خاله.
    خاله-سلام سیروان جان، کجایی؟ ما تو سالن فرودگاهیم.

    -خاله من یه قرار فوری برام پیش اومد، اینه که دیرتر میرسم. می‌تونید منتظرم بمونید؟

    خاله-آره. اگه مشکلی داری، بذار خودمون بیایم.

    -نه خاله. من راه افتادم الان.

    خاله-باشه.پس ما میریم تو کافه یه قهوه می‌خوریم.

    -باشه. رسیدم، تماس می‌گیرم.

    با سرعت سمت فرودگاه رفتم.توی راه فرصت خوبی بود برای خالی کردن خودم.ذیه آهنگ غمگین گذاشته بودم که باعث می‌شد راحت گریه کنم و غصه هام رو تخلیه کنم. باید برای بودن کنار روشا خودم رو آماده می‌کردم. وقتی رسیدم، با خاله تماس گرفتم. گفت زود میان. چند دقیقه بعد جلوی در فرودگاه بودند. پیاده شدم و سلام کردم. اول مامان بغلم کرد و بوسم کرد و بعد خاله سارا.

    -راحت رسیدید؟

    خاله-آره عزیزم. روشا خوبه؟

    -بله. بریم.

    چمدوناشون رو گرفتم و صندوق عقب گذاشتم. مامان و خاله هردو مانتو های بلند و گشاد تنشون بود. مامان هم به این نتیجه رسیده بود که توی این محیط، چادر زیادی جلب توجه می‌کنه. مامان و خاله هردو عقب نشستند. هروقت دنبالشون می‌اومدم، هیچ کدوم قبول نمی‌کردند بیان جلو و اون یکی عقب باشه. پس دیگه توافق کرده بودند که هردو باهم عقب بشینند. وقتی حرکت کردم، خاله گفت:

    خاله-قرار کاری داشتی؟

    -آره.

    خاله-با این لباسا رفته بودی؟اون هم یکشنبه؟

    از آینه نگاهشون کردم. با تعجب نگاهم می‌کردند. به لباسام نگاه کردم. یه جین آبی روشن با یه بلوز اسپرت فسفری که به تنهایی مناسب این فصل سرد نبود. دیروز اون قدر عجله ای لباس پوشیدم که همینا رو پوشیدم و حتی یه کت یا پالتو برنداشتم. در ضمن هیچ وقت با تیپ اسپرت سرکار نمی‌رفتم و همیشه رسمی بودم.

    -خب قرار کاری نبود. جایی کار پیش اومد.

    خاله-سیروان من از دیشب دلشوره دارم. روشا کجاست؟خوبه؟

    باید می‌گفتم دیگه. به هر حال الان باید بیمارستان می‌رفتند.

    -راستش، خب چطور بگم؟ روشا دیشب زایمان کرد. زایمان زودرس.

    مامان-یا اباالفضل. چطوره حالش؟

    خاله-چرا؟خوبه؟

    -بیمارستانه. حالش خوبه. کیسه آبش پاره شد.

    خاله-چرا؟ تو این ماه خیلی خطرناکه.

    -خب یه کم بحثمون شد.

    مامان-خدا مرگم بده! روش دست بلند کردی سیروان؟حلالت نمی‌کنم.

    -نه مامان من. دست بلند کردم چیه؟من غلط بکنم. روز قبلش که سرکار بودم، روشا به خاطر افت فشار افتاده بود زمین و بعد یه کم خونریزی داشت. دکتر گفته بود چند روز باید استراحت تقریبا مطلق داشته باشه، اما دیشب حاضر شده بود بره عروسی دوستش. با اون کفشای پاشنه بلند. عروسی هم اطراف شهر تو یه باغ بود که دور بود. چندین ساعتم طول می‌کشید. براش خطرناک بود طبق گفته ی دکتر. روشا گفت درد نداره و می‌خواد بره. اصرار می‌کرد. من گفتم نمیام، روشا گفت پس تنها میره. نن دستش رو گرفتم که نره. عصبی شد. خواست برگرده سمت من که به خاطر پاشنه های کفشش پاش پیچ خورد و افتاد زمین. بعد هم کیسه آبش پاره شد و دردش شروع شد. رسوندمش بیمارستان، با عمل سزارین بچه به دنیا اومد. الان بچه تو دستگاهه. روشا هم خوبه.

    مامان و خاله اول کمی سکوت کردند. بعد هردو باهم گفتند:

    -خداروشکر.

    خاله-الان میری بیمارستان؟

    -آره. خسته اید؟

    مامان-نه مادر، خستگی چیه؟ بریم پیش عروس گلم. هر دختری دوست داره بعد از زایمان، مادرش پیشش باشه و دورش شلوغ باشه. چه خوب که ما امروز اومدیم.

    خاله-آره، حکمت خدارو ببین. واسه چند روز دیگه که ما می‌خواستیم بیایم، پروازا جای خالی نداشت.

    تا بیمارستان مامان و خاله حرف زدند و من هم تو فکر بودم. این که چطور باید به روشا حقیقت رو بگم یا به خاله و مامان. احساس عذاب وجدان داشتم. حس می‌کنم تقصیر منه. اگه بچه زود به دنیا نمی‌اومد، این طوری نمی‌شد. کاش جلوش رو نمی‌گرفتم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، با مامان و خاله سمت اتاق روشا رفتیم. وارد اتاق که شدیم، با دیدن روشا همون جا جلوی در میخ شدم. دلم گواهی می‌داد که فهمیده. در حال گریه بود و چشماش قرمز شده بود. خاله و مامان سمتش رفتند و سلام کردند و بغلش کردند. اول مامان بغلش کرد و بعد خاله.

    مامان-مادر جان چی شده؟ الان که باید خوشحال باشی دخترم. تبریک میگم بهت.

    خاله-دختر من از تنهایی گریه می‌کنه؟ الان که همه مون پیشتیم..

    روشا بالاخره به حرف اومد.

    روشا-مامان بچه ام.

    مامان-بچه ات چی مادر جون؟زودتر به دنیا اومده تو دستگاهه دیگه.

    خاله-راست میگن، فقط چند روزه.

    روشا-مامان بچه ام زنده نمی‌مونه. اون مریضه.

    از کجا فهمیده بود؟ مامان و خاله هردو با بهت به من نگاه کردند.

    مامان-روشا چی میگه سیروان؟

    روشا یهو به من نگاه کرد. از چیزی که تو نگاهش دیدم به خودم لرزیدم. خشم د نفرت بود. با این که از ضعف بعد از زایمان و درد نمی پ‌تونست صحبت کنه و با صدای آهسته حرف می‌زد، اما تا جایی که تونست صداش رو بلند کرد و گفت:

    روشا-تو...تو این جا چی می‌خوای؟همین رو می‌خواستی؟ تو و اون لجبازی مسخرت این بلا رو سر من و بچه ام آورد. تو باعثش بودی. ازت متنفرم. برو نمی‌خوام ببینمت. از این جا برو.

    بعد به سرفه افتاد و سرفه موجب شد از درد بخیه هاش چهره اش تو هم بره و ناله کنه.خاله و مامان که هنوز متعجب بودند. سعی کردن دروشا رو آروم کنند و کمکش کنند بخوابه. از اتاق بیرون رفتم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم. از پرستار پرسیدم چه اتفاقی افتاده. گفت دکترش که به دیدنش رفته و با نظر یه پزشک روانشناس حقیقت رو بهش گفتند. نظر روانشناس این بود که حتی بچه رو نباید می‌دید، اما حالا هم هرچی زودتر بفهمه بهتره. با نظرشون موافق بودم، اما تحمل این نگاه روشا و اذیت شدنش رو نداشتم. سمت اتاق رفتم و روی صندلی کنار اتاق روشا نشستم. مامان از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست.

    مامان-سیروان روشا چی میگه؟بچه چه مشکلی داره؟ این قدر با گریه و پراکنده حرف زد، ما که نفهمیدیم چی شد.

    -حال روشا چطوره؟خوبه؟

    مامان-مامانش داره آرومش می‌کنه.داره خوابش میبره. انگار براش آرامبخش زدن که داره خوابش میبره.

    -مامان پسرم مریضه.

    مامان-به خاطر زایمان زودرس؟

    -دکترش میگه نه. میگه یه بیماریه که تا بچه به دنیا نیاد، مشخص نمیشه. حتی اگه به موقعش هم به دنیا می‌اومد، همین اتفاق می‌افتاد. تا چند روز بیشتر زنده نمی‌مونه. یه بیماری تنفسیه.

    مامان-خدایا...

    چند دقیقه بعد هم خاله سارا بیرون اومد و گفت روشا خوابیده. بعد براش گفتم مشکل بچه چیه. مامان و خاله گفتند بریم بچه رو ببینیم. با هم به سمت بخشی که بچه بود، رفتیم. مامان و خاله رو راه دادند، اما گفتند من نبینمش بهتره. نمی‌دونستند دلم برای دیدنش پر می زنه. به این بهونه که الان وقتش نیست نذاشتند. پیش دکتر روشا رفتم. وقتی بهش درباره ی رفتار روشا گفتم، گفت:

    دکتر-این رفتارا طبیعیه، حتی خانومایی که بچه هاشون هم سالمن، ممکنه بعد از زایمان افسردگی بگیرند. حالا خانوم شما متوجه شده بچه اش مریضه و زنده نمی‌مونه. نباید بیشتر از این توقع داشته باشی.

    -روشا من رو مقصر می‌دونه. در واقع خودم هم همین حس رو دارم. فکر می‌کنم شاید اگه به موقع به دنیا می‌اومد، فرصت زندگی رو داشت.

    دکتر-آقای سمیعی، گفتم که این بیماری ربطی به زود هنگام بودن زایمان نداره. هرموقع دیگه هم به دنیا می‌اومد، این بیماری باهاش بود. خانومتون هم الان هنوز توی شرایط بحرانیه. وقتی کمی آروم بشه، می‌تونه منطقی برخورد کنه، ولی این چند روز یه کم ازش فاصله بگیرید تا هم فرصت فکر داشته باشه و هم کمی آروم بشه.
    سمت اتاق روشا رفتم. خاله و مامان رو دیدم که تو اتاق رتند. وارد اتاق شدم و دیدم روشا باز بیدار شده و برای دیدن بچه بی قراری بی‌کنه. جلوی در ایستادم و جلوتر نرفتم. خاله و مامان سعی داشتند متقاعدش کنند که بهتره نبینتش.

    خاله-روشا جان مامان، تو خودت هنوز باید استراحت کنی. این بخیه ها ممکنه باز بشه.

    روشا-مامان می‌خوام ببینمش.

    مامان-دخترم یه کم تحمل کن. یه کم صبور باش. خودت رو اذیت می‌کنی.

    روشا-می‌خوام ببینمش. مگه چه قدر وقت دارم؟ دکتر گفت...

    بعد به هق هق افتاد و نتونست حرف بزنه. دل سنگم از دیدن گریه اش آب می‌شد. از اتاق بیرون رفتم. اشکم رو پاک کردم و یه ویلچر گرفتم. پرستار گفت نذارم بچه رو ببینه، اما گفتم ببینه بهتره. این طوری داره خودش رو میکشه. تو اتاق رفتم. روشا با دیدن چرخ گفت:

    روشا-من رو میبری؟

    -آره عزیزم.

    روشا دیگه حرفی نزد.با کمک خاله، روشا رو روی صندلی گذاشتیم. سمت اتاق بچه رفتیم. پرستار زنگ زد و با دکترش صحبت کرد. بعد اجازه داد بریم داخل. مامان و خاله هم اومدند. کنار دستگاه پسرک که رسیدیم، روشا بلند شد و ایستاد و از قسمت دایره شکل دستش رو داخل د. دست بچه رو که گرفت، اشکاش مثل بارون جاری شد. بچه هم که روشا رو حس کرده بود، چشماش رو باز کرد و به روشا نگاه کرد. روشا همون جور که اشکاش روان بود گفت:

    روشا-جونم عزیزم؟ حضورم رو حس میکنی فدات شم؟چرا نمیخوای پیشم بمونی پسرم؟ مگه من رو دوست نداری؟ مگه وقتی پیشم بودی، هربار صدام رو می‌شنیدی، تکون نمی‌خوردی؟ اون موقع که خیلی دوستم داشتی. این دنیا رو دوست نداری؟ این جا قشنگه، خوبه؛ بمون پیشم نفسم.

    مامان و خاله هم گریه می‌کردند. من هم نمی‌تونستم تحمل کنم. کمی ازشون فاصله گرفتم و پشتم رو کردم تا راحت تر بتونم اشکام رو پاک کنم و خودم رو کنترل کنم. نمی‌دونم چی شد که یهو صدای گریه ی روشا بلند شد.

    روشا-چی شد؟ مامان، بچه ام...

    سریع به سمتشون برگشتم. پرستاری که اون جا بود، سریع رفت و به دکتر تماس گرفت و برگشت. بچه کبود شده بود و انگار نمی‌تونست نفس بکشه. روشا گریه می‌کرد. پرستارای دیگه هم اومدند و به زور مارو بیرون کردند. البته بیرون که نه، جلوی در ایستادیم و تماشا کردیم. لحظات آخر پسرمون رو با چشم دیدیم. دکتر اومد و معاینه کرد. چند تا کار انجام داد، اما هیچی فایده نداشت. پسر یک روزه مون جلوی چشم خودمون نفس های آخرش رو کشید و بعد دیگه نتونست، نتونست هوای این دنیا رو تحمل کنه و مرد. وقتی دکتر گفت متاسفم، روشا دیگه نتونست رو پاهاش بمونه و افتاد. سریع کنارش نشستم که کمکش کنم، اما دستم رو پس زد و گریه کرد. متوجه قرمزی لباس روشا شدم.

    -خاله، مامان، زخمش داره خون میاد.

    مامان و خاله هم متوجه شدند. اونا هم که داشتند گریه می‌کردند، سریع اومدند و کمک کردن روشا رو روی صندلی بذاریم. روشا گریه می‌کرد و می‌گفت نبریمش. هنوز بچه اش زنده است، اما من سریع تو اتاقش بردمش و دکترم بالای سرش اومد. روشا گریه می‌کرد و می‌گفت از جلوی چشماش دور شم. مامان ازم خواست بیرون برم. نیاز به تنهایی داشتم، پس از اتاق بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    یه هفته ی سخت از اون روز تلخ می‌گذره. روشا مرخص شده و خونه است. هنوز نمی‌خواد من رو ببینه. هر چند که مامان و خاله سعی دارند قانعش کنند که من مقصر نبودم. این یه هفته بدترین روزای عمرم رو تجربه کردم. احساس غم، عذاب وجدان، تنهایی، دلتنگی، همه با هم. برای بچه یه قبر گرفتیم و تو یه قبرستون دفنش کردیم. روشا هم با وجود حال ناخوشش اومد. این روزا کارش فقط گریه است.چندین عکس هم از بچه داره. انگار به یه پرستار گفته بود براش عکس بگیره. وقتی من فرودگاه بودم. همش کارش دیدن همون عکسا بود. عمو ویل هم دیروز اومد آکسفورد. با وجود این که حال خوبی نداشتم، اما برای دور بودن از محیط خونه ای که توش روشا از دیدنم امتناع می‌کرد، بیشتر وقتم سرکار بودم.عمو برای یه قرار داد که ماه ها براش تلاش کرده بودیم، اومده بود و قرار بود یه هفته ای بریم فرانسه. حالا عمو می‌گفت خودش تنها میره و نیاز نیست من با این حالم برم، اما دکتر مشاوری که با روشا صحبت می‌کرد بهم گفته بود بهتره این سفر رو برم.کمی دور بودن از هم برای روشا خوب بود. من دوست داشتم بمونم. هرچند روشا نمی‌خواست من رو ببینه. هروقت خواب بود، تو اتاقش می‌رفتم و کنارش می‌موندم. حالا تحمل یه هفته ندیدنش رو نداشتم. اما مامان و خاله هم بهم گفتن برم. این طوری روشا زودتر به خودش می‌اومد. مامان هم که باید برمی‌گشت. با خاله قرار گذاشته بودند که خاله بمونه و مامان بره ایران. حضور هردوشون باهم ضروری نبود. روشنک هم که مریض بود و آبله مرغون گرفته بود و روژان تنها بود. پس روز قبل از سفر من به فرانسه، مامان رفت. روز بعد هم، من و عمو عازم فرانسه شدیم. قبل از رفتن، روشا خواب بود. می‌دونستم نمی‌خواد من رو ببینه. براش یادداشتی نوشتم:

    "روشای عزیزم؛

    ببخش که تو این شرایط بحرانی تنهات می‌ذارم. دلم راضی به رفتن نیست، اما مشاورت و مامان اینا نظرشون اینه کمی تنهایی برات بهتره.

    روشای من، ازت می‌خوام من رو ببخشی. می‌دونم اشتباه کردم اما واقعا بیماری پسرمون تقصیر من نبود. امیدوارم منطقی فکر کنی و من رو ببخشی. زندگیم بی رنگ نگاهت فقط سیاهه."

    یادداشت رو کنارش روی پاتختی گذاشتم و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیش زدم و بیرون رفتم. .از خاله خداحافظی کردیم و با عمو راهی فرودگاه شدیم.

    چهار روز تو فرانسه واقعا بهم سخت می‌گذره. فقط واسه قرارای کاری با عمو میرم. عمو اون جا دوستای زیادی داره. اوقات بیکاری رو با دوستاش میرن تفریح و گشت و گذار. منم یه بار باهاشون رفتم، ولی بعد دل و دماغ نداشتم و اصلا از اتاقم بیرون نمی‌رفتم. دلم برای روشا تنگ شده بود. از خاله حالش رو می‌پرسیدم، ولی هربار می‌خواستم باهاش صحبت کنم، جوابم رو نمی‌داد. دلم بدجور هواش رو کرده بود. برای قدم زدن اومده بودم و حالا کنار برج ایفل بودم و غروب این جا رو تماشا می‌کردم. کاش روشا هم کنارم بود. برف ریزی می‌بارید و زوج های جوان دست در دست هم قدم می‌زدند. گوشیم رو برداشتم و شماره روشا رو گرفتم. شاید جواب می‌داد. دو تا بوق، سه تا، چهار. نه، چهارمیش دیگه صدای نیومد. به جاش تماس وصل شد، ولی فقط سکوت بود. هیچ حرفی نزد.

    -سلام روشا جان. خوبی؟

    هیچی نگفت. فقط صدای نفساش رو شنیدم.

    -قربونت برم دلم برات یه ذره شده. باهام حرف بزن.

    بازم سکوت!

    -عشق من، می‌دونی چند روزه باهام حرف نزدی؟

    دلم نازک شده بود. بغض تو گلوم باعث شد موقع حرف زدن صدام بلرزه و کمی دورگه بشه:

    -روشا جان آخه گـ ـناه من چیه که خواست خدا این بوده که بچه ی ما این طوری بشه؟تقصیر من چیه که با این بیماری به دنیا اومد؟ من روشای خودم رو می‌خوام. الان تقریبا پونزده روز باهام حرف نزدی. درسته مردم، درسته تحملم زیاد تره، ولی من هم دل دارم، من هم آدمم. من هم بچه ام رو از دست دادم و از اون بدتر همسرم هم تنهام گذاشته. ما باید تو این سختی ها کنار هم باشیم و مرهم دل هم، نه که نمک رو زخم هم بپاشیم.

    صدای نفساش بلندتر شد. این صدای گریه اش بود. داشت گریه می‌کرد. من هم گریه ام گرفت.

    -قربونت برم گریه نکن. گریه ات داغونم می‌کنه.

    روشا-سیروان...

    بالاخره صدام کرد. همون جور که همیشه دلم رو می‌لرزوند.

    -جون دل سیروان؟ فدات بشم من. بالاخره صدات رو شنیدم.

    روشا-سیروان اون بچه خیلی ناز بود. وقتی بغلش کردم آرامش بهم دست داد. وقتی دستش رو می‌گرفتم، دستم رو تو مشت کوچولوش می‌گرفت. دیدیش؟ شبیه تو بود. موهای مشکی، اما چشماش به جای طوسی، آبی بود؛ رنگ چشمای من. هربار رفتم کنارش، چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد. حضورم رو حس می‌کرد.

    گریه اش زیادتر شد:

    روشا-سیروان، نگاه آخرش از جلو چشمم کنار نمیره. وقتی که دیگه نمی‌تونست نفس بکشه، هنوز با اون نگاه آبیش به من خیره بود.

    -سیروان پیش مرگت بشه، این طور اشک نریز.

    روشا-چطور اشک نریزم؟ من چند ماه به امید به دنیا اومدن باهاش حرف زدم، ثانیه ها رو شمردم. سیروان خیلی سخته. دلم داره منفجر میشه. نمی‌تونم تحمل کنم.

    -روشا...روشا من رو می‌بخشی؟

    کمی سکوت کرد و بعد گفت:

    روشا-می‌دونم مقصر نیستی. می‌دونم در هر شرایط این اتفاق می‌افتاد، ولی دلم...می‌خواد تقصیر رو بندازه گردن یکی. گردن تو که گفتی نرو و عصبانیم کردی، تقصیر خود احمقم که بچه شده بودم و به خاطر یه چیز بی ارزش اصرار می‌کردم. اگه قراره کسی هم مقصر باشه، اون منم.

    -نه عشقم، تقصیر تو نبود. این خواست خداست. باید باهاش کنار بیایم. من و تو هنوز جوونیم. هنوز فرصت داریم.

    این حرف ها رو در حالی زدم که زیاد ازش مطمئن نبودم. دکتر بهم گفته بود به احتمال پنجاه درصد ممکنه روشا دیگه بچه دار نشه. به رحمش صدمه وارد شده بود. به خاطر زمین خوردناش و بعد هم که روزی که بچه مرد، زخمش باز شده بود. ولی گفته بود باید بعد از شش ماه، دوباره برای بچه دار شدن اقدام کنیم و اون موقع مشخص میشه که می‌ تونه باردار بشه یا نه، ولی من امیدوار بودم. امیدم به خدا بود.

    روشا-من بچه ی خودم رو می‌خوام.

    -روشای من، آروم باش. این قدر بی قراری نکن. این روزا هم می‌گذره.

    روشا-یادم نمیره چطور کبود شد. دردش اومد؟

    -نه گلم. کوچیکتر از اون حرفا بود که دنیا و زندگی و درد رو متوجه بشه. اون بچه اون قدر معصوم بود که خدا دوست داشت پیش خودش نگهش داره.

    روشا-کی میای سیروان؟

    -پس فردا گلم.

    روشا-دلم برات تنگ شده.

    -من بیشتر عزیزم. پس فردا قرارداد رو امضا می‌کنیم و میایم. باید یه مسافرت بریم.

    روشا-الان؟واقعا حال من واسه یه مسافرت مساعده؟

    -میشه عزیزم، میشه.

    کمی دیگه صحبت کردیم و بعد قطع کردم. دلم دیگه برای برگشتن بی قرار شده بود. خوشحال بودم که بالاخره روشا باهام صحبت کرده بود.

    دو روز بعد به سختی برام گذشت. هر وقت فرصت می‌شد با روشا حرف می‌زدم. عمو و خاله هم خوشحال بودند که روشا بالاخره جوابم رو داد. مامانم که از خاله شنیده بود، باهام تماس گرفت و باهام حرف زد. خوشحال بود. بعد از امضای قرارداد، با عمو راهی فرودگاه شدیم و به سمت آکسفورد حرکت کردیم. خاله سارا تو فرودگاه منتظرمون بود. عمو بغلش کرد و بوسیدش. تو ماشین رفتیم.

    -حال روشا چطوره؟

    خاله-حال جسمیش که بهتره، ولی روحیش...نمی‌دونم چی بگم. امیدوارم با اومدن تو بهتر بشه.

    وقتی رسیدیم، در کمال تعجب دیدم که خاله و عمو پیاده نشدند.

    -چرا پیاده نمیشید؟

    عمو-امشب میریم خونه. هم باید یه سر بزنیم، هم بهتره تنها باشید.

    -ولی آخه...

    عمو-ولی نداره، برو. من دخترم رو می‌‌شناسم. الان دل تو دلش نیست که تو بری.

    ازشون تشکر کردم و چمدونم رو برداشتم و به سمت خونه رفتم. غروب بود. در رو آروم باز کردم. خونه تاریک بود. حتما روشا خوابه. چمدونم رو همون جا جلوی در گذاشتم و بالا رفتم. آروم رفتم تا روشا بیدار نشه. در رو به رویی اتاقمون باز بود و ازش نور ضعیف چراغ خواب تو راهرو افتاده بود. صدای ضعیف یه آهنگ غمگین به زبان انگلیسی می‌اومد. جلو رفتم. این جا اتاق پسر کوچولومون بود که روشا با ذوق و عشق تک تک وسایلش رو چیده بود. هروز چند ساعتی رو این جا می‌گذروند و برای جنین تو شکمش کتاب و شعر کودکان می‌خوند. از جلوی در دیدم که روشا روی زمین کنار تخت کودک که حصار داره، مثل یه جنین خودش رو مچاله کرده و با گوشیش آهنگ گوش میده. فکر کردم خوابه، اما جلوتر که رفتم دیدم چشماش بازه و یه عکس تو دستشه. عکس پسرمون که قرار بود اسمشو رایان بذاریم. پسر کوچولویی که یه روز بیشتر تو این دنیا نبود. جلوی روشا روی زمین نشستم. دیدم که چشمای روشا خیسه. مثل خودش روی زمین رو به روش خوابیدم و دستم رو رو دستش گذاشتم.

    روشا-دلم واسش تنگ شده.

    نمی‌دونستم چی بگم. چی آرومش می‌کنه، ولی به یه چیز خیلی نیاز داشتم، آرامش!خودم رو جلوتر کشوندم و روشا رو تو بغلم گرفتم. سرش رو به سـ*ـینه ام چسبوند. منم صورتمرو تو موهاش فرو کردم و عطرش رو نفس کشیدم. صدای گریه اش هنوز می‌اومد. من هم اشکام جاری شد. دستش رو دورم انداخت و گفت:

    روشا-چرا زودتر این کار رو نکردی؟

    -چی کار؟

    روشا-من تو این تنهایی و غصه، بهت نیاز داشتم، به این تکیه گاه بودنت.

    -خودت پسم زدی. می‌دونی چند وقت باهام حرف نزدی؟ چند وقت حتی نگاهم نکردی؟هرموقع خواب بودی، می‌اومدم کنارت و نگاهت می‌کردم. گاهی هم با ترس دستات رو می‌بوسیدم.

    روشا-و من هر موقع دلم می‌خواست و کنارم باشی، خودم رو به خواب می‌زدم. شبا تا نمی‌اومدی، خوابم نمی‌برد.

    لبخندی رو لب هام نشست. پس روشا هم دلتنگم بود.

    -روشا، هر وقت ازم دلخور بودی، تنبیهم کن. هرجور که می‌تونی، ولی خودت رو ازم نگیر. این دیگه برام تنبیه نیست، مرگ تدریجیه.

    اون شب برای عوض کردن روحیه روشا، کنار رودخانه تایمز رفتیم و کمی قدم زدیم. هنوز هم گیتارم همیشه تو ماشینم بود. روشا ازم خواست براش آهنگ بزنم، اما وقتی شروع کردم، دستم رو گرفت:

    روشا-امشب واقعا نمی‌تونم روحیه ام رو عوض کنم. به این تخلیه درونی نیاز دارم. یه چیز غمگین بزن.

    یه آهنگ بود که این روزا گوش می‌دادم. همون رو زدم.

    تو عادت ندارى به این غصه خوردن
    به این روزگاره پر از حسرت من
    تو عادت نداری تو صبرت تمومه
    نمی‌خواى ببینى که شب روبه رومه
    تحمل ندارى که من بد بیارم شکستى کنار من و روزگارم
    اگه تو شکستى اگه من بریدم
    تو طاقت بیارى دیگه وا نمیدم
    بخند و معجزه کن
    بذار این روزاى بد رد شه
    یه کمى حوصله کن شباى غصه باید رد شه
    لبخند تو یعنى آرامش
    بخند و معجزه کن
    بذار این روزاى بد رد شه
    یه کمى حوصله کن شباى غصه باید رد شه
    دنیا رو با عشق تو می‌خوامش

    روشا سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و گریه می‌کرد. من هم باهاش گریه می‌کردم. مرد بودم درست، تکیه گاه بودم درست، اما من هم بچه ام رو از دست دادم. من هم همسرم غصه می‌خوره. چطور محکم باشم؟مگه مرد نباید خودش رو تخلیه کنه؟

    دنیا رو با عشق تو می‌خوامش
    تو طاقت بیارى نمی‌میرم از غم
    نمی‌ترسم از شب، نمى‌پاشم از هم
    بذاز من کنارت دوباره بسازم
    بمون تو کنار من و حسه تازم
    بخند و معجزه کن
    بذار این روزاى بد رد شه
    یه کمى حوصله کن شباى غصه باید رد شه
    لبخند تو یعنى آرامش
    بخند و معجزه کن
    بذار این روزاى بد رد شه
    یه کمى حوصله کن شباى غصه باید رد شه
    دنیا رو با عشق تو می‌خوامش

    آهنگ که تموم شد، روشا تو همون حالت موند و گفت:

    روشا-کنارت حالم خوبه. تو قول میدی ترکم نکنی؟ همیشه همین قدر مهربون باش سیروان.

    قول بدم ترکش نکنم؟چطوری؟ تا جایی دست من باشه که قول میدم، ولی باقیش دست خداست.

    -قول میدم من هیچ وقت رهات نکنم، ولی خانومی تو هم به من قول بده از این به بعد، هروقت ناراحت بودی مثل این سری همه کاسه کوزه ها رو سر من نشکنی.

    سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد. لبخندی زد که می‌فهمیدم چه قدر تلخه.

    روشا-شاید هم خوب بود؛ مهربون تر شدی.

    -مهربون تر؟مگه قبلا نبودم؟

    روشا-بودی، اما الان مهربون تری.

    -نه خانومی، چند روزه من رو ندیدی، فکر می‌کنی عوض شدم، وگرنه من همیشه همین بودم. شاید زیادی کنارت بودم، برات عادی شده بود. از این به بعد باید زیاد از این ماموریت های کاری برم.

    با خنده مشتی به بازوم زد.

    روشا-پررو شدیا. هرجا بری، باهات میام.

    -شوخی بود گلم. حالا دوست داری کجا بریم؟ یه مسافرت برای تغییر حال و هوامون.

    روشا-به نظرت با این کارا حال و هوامون عوض میشه؟فراموش می‌کنیم؟

    -روشا فراموش نمیشه ولی من و تو هنوز هم دیگه رو داریم. باید برای هم زندگی کنیم. باید به آینده امیدوار باشیم. باید تلاش کنیم تا حال هم رو خوب کنیم.

    روشا-سخته. شاید هم زود...

    -زود نیست. نباید به این غصه خو بگیری. به خاطر من، به خاطر خودت، به خاطر آینده و بچه هامون تو آینده.

    اون شب تصمیم گرفتیم برای یه مسافرت دو هفته ای برنامه ریزی کنیم. یه هفته بریم ایتالیا و یه هفته هم بریم ایران. ایران هم با بقیه هماهنگ کرده بودیم همه بریم کیش. هم همدیگه رو می‌دیدیم و هم یه مسافرت می‌رفتیم. بودن توی جمع برای هردومون خوب بود. به خصوص با حضور ربکا و روژان و مهرداد که کلی شوخی می‌کردند. البته یه کم نگران برای روشا بودم. ربکا به تازگی باردار شده بود و می‌ترسیدم این برای روشا سخت باشه، ولی به هرحال خواهرش بود. مطمئن بودم روشا حسادت نمی‌کنه و با اون حس درونیش که الان باید اون بچه اش رو بغـ*ـل می‌کرد، کنار میاد.

    *******

    دسته گل بزرگ رو تو بغلم گرفتم و در رو باز کردم. وقتی وارد شدم صدای خنده ی ربکا و روژان می‌اومد. مامان هم صحبت می‌کرد. با دیدن دسته گل، همه ساکت شدند.

    خاله سارا-به به! همسر گرامی هم اومدند بالاخره.

    دسته گل رو روی میز گذاشتم و سمت تخت روشا رفتم. خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم.

    -من که از صبح این جام. نیم ساعت رفتم و برگشتم.

    روشا-دارند اذیتت می‌کنند عزیزم.

    جعبه ی کادو پیچ شده ای که تو جیبم بود رو درآوردم و به دست روشا دادم.

    -تقدیم به همسر عزیزم..تبریک میگم.

    روشا-ممنون. چرا زحمت کشیدی؟

    ربکا سریع جواب داد:

    ربکا-زحمت چیه بابا، وظیفه شه. سریع باز کن ببینیم چیه توش.

    مامان اینا خندیدند و خاله باز چشم غره ای به ربکا رفت. روشا جعبه رو باز کرد و به گردنبند الماس توی جعبه نگاه کرد.

    ربکا-خیلی قشنگه. دست شما درد نکنه.

    روشا-ممنونم سیروان.

    جعبه ی دیگه ای از جیبم در آوردم و بهش دادم.

    روشا-این دیگه چیه؟

    -بازش کن می‌فهمی.

    روشا جعبه رو باز کرد و زنجیر و پلاک پلاتین که روش وان یکاد حکاکی شده بود رو در آورد و گفت:

    روشا-ای جان! چه قدر نازه. اینم برای رایان کوچولوئه؟

    -بله بانو.

    روشا-بیا خودت برای ببند.

    گردنبند رو ازش گرفتم و به سمت تخت کوچیکی که کنار روشا بود، رفتم. روی پیشونی بچه ی کوچیکی که داخل تخت بود رو بوسیدم. زنجیر رو دور گردن پسر کوچولو بستم. دیگه وقت ملاقات تموم بود؛ باید می‌رفتیم. گرچه من دوست داشتم خودم پیش روشا بمونم اما به نظر مامان و خاله سارا بهتر بود کسی بمونه که تجربه تو نگهداری بچه داره. قرار شد تا شب مامان بمونه و شب تا صبح هم خاله سارا بیاد. بعد از خداحافظی با روشا و مامان همراه ربکا و روژان و بچه هاشون، یعنی روشنک و دنیل و خاله سارا رفتیم خونه.

    به دوسالی که گذشت، فکر می‌کنم و می‌بینم خدا واقعا هیچ وقت بنده هاش رو فراموش نمی‌کنه. درسته بچه ی اولمون رو ازمون گرفت، ولی بعد از یک سال دوباره روشا باردار شد. بعد از شش ماه که برای بچه دار شدن اقدام کردیم، شش ماه طول کشید تا با کمی درمان دوباره باردار بشه. بگذریم از این که نه ماه تمام هر لحظه روشا مراقب بود و نگران بود. هر لحظه دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست بچه مون سالم به دنیا بیاد. البته قبل از بارداری بعد از کلی مطالعه، مسلمان شد. شاید هم حکمت رفتن اون بچه همین بود. روشا گاهی فکر می‌کرد شاید اگه مسلمان بود، خدا بیشتر به حرفاش گوش می‌کرد و جالب این جا بود که دقیقا بعد از مسلمان شدنش باردار شد و این بچه رو هدیه ی خدا می‌دونه.

    حالا خدارو شکر می‌کنم که با وجود سختی هایی که تو راه عشق کشیدم، حالا کنار همسری که دوستش دارم و بچه ای که از عشقمه زندگی خوبی دارم. غیر ممکن بود بتونم به جز روشا با کس دیگه ای خوشبخت بشم. توی عشق تفاوت دین و فرهنگ، سطح خانوادگی و مالی و محیط بزرگ شدن تاثیری نداره. اگه عشق از صمیم قلب باشه، دلا رو به هم نزدیک می‌کنه و اخلاق و رفتارای فردی رو از نو می‌سازه. تو زندگی مون بی مشکل نبودیم، تو اکثر موارد اختلاف نظر داشتیم، ولی مهارت گوش دادن به حرفای هم و صحبت کردن رو بلد بودیم. هیچ وقت دلخوریا رو تو دلمون نگه نداشتیم و با صحبت درباره ش، اونا رو از دلمون بیرون کردیم. حالا با وجود این که سه سال از ازدواجمون می‌گذره، هنوز هم اختلاف نظر داریم، هنوز تم مشکل پیش میاد، ولی حالا دیگه هرکدوم خوب می‌دونیم تو مشکلات چطور باید رفتار کنیم و گاهی طرف مقابلمون رو راضی کنیم و گاهی هم به خواسته ی اون اهمیت بدیم.

    زندگی یعنی تفاهم و تفاهم به معنی یک شکل بودن و هم عقیده بودن نیست؛ به معنی درک تفاوت های هم دیگه هستش و ما خوب تونستیم با تفاوت هامون کنار بیایم.

    پایان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    narcissus

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    328
    امتیاز واکنش
    3,928
    امتیاز
    493
    سن
    25
    محل سکونت
    کرج
    خسته نباشید نویسنده ی عزیز!
    این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توسط تیم ویراستاری نگاه دانلود ویرایش شده و آماده ی فرمت شدن است.
    ممنون از دوستان عزیز ویراستار و همچنین نویسنده ی محترم برای همکاری با تیم ویراستاری.
    با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما:aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا