کامل شده رمان کوتاه از نسل ماهی‌ها | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
به نام او که خودش می‌داند.
نام رمانِ کوتاه: از نسل ماهی‌ها
نویسنده: رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی
طراح جلد: @صباعسکری

f4108799.jpg

خلاصه: ماهی، مبتلا به لوسمیِ حاد*، به بیان خاطرات تلخ و شیرین زندگی‌اش می‌پردازد؛ از عاشق‌شدنش گرفته تا بیماری‌اش.
این رمان را تقدیم می‌کنم به روح بزرگِ نورای بی‌همتایم؛ باشد که مرا ببخشد که رفیقِ خوبی نبودم.
*لوسمی: سرطان خون
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود.
    تو ماهی و من ماهیِ این برکه‌ی کاشی
    اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
    علیرضا بدیع
    آغاز
    آفتاب تا وسط خانه آمده. نق‌ می‌زند. نق می‌زند و من دلم می‌خواهد سرش داد بزنم. قاب عکس‌ها را برق می‌اندازم، خانه را جمع و جور می‌کنم، میوه‌ها را در حوض می‌شویم و خشک می‌کنم. نگاهم می‌کند. از خونسردی‌ام تعجب نکرده بلکه اینکه اینقدر تر و فرز شده‌ام متعجبش کرده و من به او حق می‌دهم. پله‌های ایوان را که بالا می‌آیم، بالاخره می‌گوید:
    - ماهی؟
    صامت‌ نگاهش می‌کنم. لبش را خیس می‌کند.
    - از اون‌ روزی که آوردمش توی این خونه از من دلخوری، نه؟
    دلخور که بودم. چه کسی گوش می‌کرد؟ آه می‌کشم. سکوت می‌کنم. برمی‌گردم به اتاقم و پنجره را می‌بندم. دنبالم راه نمی‌افتد. وسط هال ایستاده. نوری که تا میانه‌ی فرش آمده، موهای خاکستری‌اش را درخشان کرده. چشم‌هایش برق می‌زند؛ شاید از اشک، شاید از خوشحالی.
    می‌گوید:
    - امشب میان واسه شام. سیما خودش دعوتشون کرده.
    سیماخانم، همسرِ پدرم، با آن‌ نگاه همیشه خصمانه، از این کارها هم بلد بود؟
    سری تکان می‌دهم. بابا نگاه کوتاهی به من می‌کند و می‌رود و من می‌مانم و قاب عکس مادرم. سیماخانم بقیه‌ی عکس‌هایش را از خانه جمع کرده بود. همین‌ یکی برای من مانده بود و بابا ۱۵ سال بود که نگاهش نمی‌کرد. از مادرم خجالت نمی‌کشید. شاید نمی‌خواست آن زن با آن‌ روسریِ ساتن سرخابی که صورتش را قاب گرفته بود، غم را درون چشم‌هایش بخواند.
    بلند می‌شوم و صدای باز و بسته شدن در می‌آید. سیماخانم است. کیسه‌های خرید را دست به دست می‌کند و از پشت پنجره‌ی اتاقم مرا نگاه می‌کند و آهسته می‌گوید:
    - بیا اینا رو بگیر از دستم.
    رب انار و گردو و گوشت و سبزی خوردن و کلی خرت و پرت دیگر. نمی‌دانم مهمان‌های امشب دقیقا چه کسانی هستند؛ اما می‌دانم برای سیماخانم آدم‌های مهمی‌اند. نایلکس‌ها را رها می‌کنم روی کانتر آشپزخانه و سیما می‌گوید:
    - میوه‌ها رو شستی؟
    بسته‌‌های گوشت را در فریزر می‌چپانم و جواب می‌دهم:
    - هرکاری بهم گفتی انجام دادم سیماخانم.
    سرش را تکان می‌‌دهد. شیر آب را باز می‌کند و من بین راه می‌ایستم وقتی می‌گوید:
    - برادرمه. یه پسر داره. از نروژ برگشته. معلوم نیست کی میره اون‌ور باز.
    خواستم بگویم «به من چه» اما صامت زل می‌زنم به صورتِ بی‌حسش. موهایش را پشت سرش محکم می‌بندد و می‌گوید:
    - یه امشب رو آبروداری کن.
    خنده‌ام می‌گیرد و راهم را کج می‌کنم به طرف اتاقم. آبروداری... انگار تا حالا هرچه گفته بود من جوابش را داده بودم! نمی‌دانم اصلا چرا یک دفعه‌ مرا در جریان قرار داده بود. من‌ پانزده سال بود که توی اتاقم بودم و گاهی سری به آتلیه می‌زدم و تمام. زندگی‌ام از بعد از اخراج شدن از آن نشریه به یک رخوتِ دلچسب رسیده بود.
    بابا وارد می‌شود و موبایلش را به گوشش می‌چسباند. می‌خواهم‌ بروم‌ آتلیه. کفش‌هایم را پا می‌زنم و پله‌های ایوان را پایین می‌آیم. بابا به اشاره می‌پرسد:
    - کجا؟
    یک نفس عمیق. روسری‌ام را جلو می‌کشم و جواب می‌دهم:
    - آتلیه.
    - حالا نمی‌شه یه امروز رو نری؟
    لبخند می‌زنم.
    - دو هفته‌ست سر نزدم.
    - زود بیا.
    یک حدس‌هایی تَهِ دلم می‌زنم اما به روی خودم نمی‌آورم. دقیقا از همان روزی که سردبیر با بیشعوری تمام اخراجم کرد، می‌دانستم افسار زندگی‌ام دستِ سیماخانم افتاده. به نظرشان من هیچ حقی نداشتم‌؛ حقِ انتخاب، حقِ غصه خوردن، حقِ دل دادن.
    بادِ خنکِ اوایل مهرماه می‌وزد و موهای خاکستری بابا را به هم می‌ریزد. «به سلامت» زیرلبی می‌گوید و من می‌روم. به سلامت می‌روم. کاش یک روز برای همیشه، «به سلامت» بروم.
    ***
    دلم نمی‌خواهد جواب بدهم. صفحه‌ی گوشی خاموش و روشن می‌شود. هزار بار خاموش و روشن می‌شود و دوست ندارم بقیه بدانند اوضاع چقدر خارج از کنترل است. اسمش رزاست؛ حدودا ۱۸ ساله است. از آن عشق سینماها بود. نقد می‌نوشت و در همان نشریه‌ای چاپ می‌شد که من عکاسش بودم. که من را پس زد.
    پیام می‌دهد:
    «چرا جواب نمیدی ماهی؟»
    گوشی را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. فورا جواب می‌دهد:
    - عه! پس زنده‌ای.
    لبخند می‌زنم.
    - چطوری کنکوریِ من؟
    آه می‌کشد.
    - تجربیه و مکافاتش. این وسط این‌ همه نشست و کنفرانس چیه واسه ما گذاشتن!
    سعی می‌کنم لحنم را حفظ کنم.
    - تو هم که بدت نمیاد.
    سکوت سایه می‌اندازد روی گپ و گفتِ بی‌سروتهمان.
    - دلم برات تنگ شده ماهی.
    من هم دلم تنگ شده بود. اما نگاهشان پر از دلسوزی بود وقتی بهم نگاه می‌کردند. خودشان می‌دانستند اخراج شدنم بی‌دلیل بود.
    - بی‌خیال! دلتنگی همیشه هست. دکتر که شدی خودت درمانش کن.
    قهقهه می‌زند. سیماخانم صدایم می‌زند. می‌گویم:
    - باید برم. کاری نداری؟
    دلخور شده بود. این را از لحنش می‌فهمم وقتی می‌گوید:
    - همیشه هم که باید بری. خداحافظ.

    جمله‌اش واقعی بود. همیشه باید می‌رفتم. گوشی را در جیب سارافونم می‌اندازم. از پله‌ها پایین می‌روم و او را می‌بینم. سهراب را می‌بینم. تمام‌ِ دنیا همان یک لحظه بود. همان یک لحظه‌ای که کاش تا ابد کش می‌آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود.

    دوم
    گاهی دلم می‌خواهد بعضی لحظه‌های زندگی‌ام را محکم بگیرم و در صندوقچه‌ای فلزی بیندازم و کلیدش را تا ابد دور گردنم آویزان کنم. اینطوری هر وقت در آستانه‌ی فروپاشی بودم، کلید می‌اندازم و بازش می‌کنم. به این فکر می‌کنم که یک روزی، یک جایی، حالم خوب بوده‌.
    سهراب خوش‌قدوبالاست. سیماخانم قربان‌صدقه‌اش می‌رود و او فقط لبخند می‌زند و رباب، مادرش، هر از گاهی زیر چشمی مرا دید می‌زند. بابا ساکت است. از آن سکوت‌هایی که معنیِ خوبی نمی‌دهند. من فقط به جوراب‌های مشکی‌ام و سارافونم زل زده‌ام که هرگز آن لکه‌ی آب انار از چین‌های انتهایی‌اش پاک نشد. تیک‌تاکِ ساعت روی مغزم رژه می‌رود. خسته‌ام‌. سهراب با موبایلش ور می‌رود. حوصله‌ی این مهمانیِ احمقانه را ندارد؛ دقیقا مثل من. بلند می‌شوم و لبخند نه چندان دوستانه‌ی سیماخانم، یعنی انتظار داشته بمانم و به بقیه‌ی حرف‌هایش گوش کنم. رباب که چشم و ابرو می‌آید، می‌روم و داخلِ حیاط، به نرده‌های ایوان تکیه می‌دهم.
    پاییزِ یزد، خوش‌رنگ‌ولعاب است. هوای خنکِ شبانه و خش‌خش برگ‌های درختِ وسط حیاط، بهتر از زل زدن به جوراب‌هایم بود. دوست ندارم بابا دوباره جلوی سیماخانم سکوت کند. کاش بگوید که این دختر هم آدم است. بی‌مادر است، ولی آدم است. یک چیزهایی را نمی‌شود از او گرفت. هرچند، از همان روزی که بابا هم عشقش را از دست داد، هیچ‌وقت شبیهِ بقیه‌ی پدرها نشد. فقط حسرت خورد و با سیماخانم ازدواج کرد و بعد هم که شب‌ها، سیگار کشیدنش را می‌دیدم؛ در حالی که کنار حوض ایستاده بود و به کورترین نقطه‌ در آسمان، چشم دوخته بود. اگر با من حرف می‌زد، اگر با هم‌ اشک می‌ریختیم، حالمان خوب می‌شد. سیماخانم هم از این فاصله، از این سکوت بینمان، سوءاستفاده نمی‌کرد.
    صدایی از پشت سرم می‌آید. برمی‌گردم و او را می‌بینم. جلو می‌آید و مثل من به حوضِ بی‌ماهیِ حیاط زل می‌زند . ساکت است. من‌ هم ساکتم. اولین بار است که او را می‌بینم و شاید همین، دلیلِ نداشتن حرفِ مشترک است.
    - شما عکاسید؟
    عکاس، نقاش، یک زمانی روزنامه‌‌نگار. حافظ‌خان دلش شکسته بود و مرا اخراج کرد. همین یک بار، به خودم حقِ انتخاب داده بودم و او اینطوری از خجالتم درآمد!
    - بله، آتلیه دارم.
    آتلیه‌ای که از پسِ اجاره‌اش هم برنمی‌آمدم و تعطیل کردنش، حتمی بود.
    سر تکان می‌دهد.
    - من یه انتشارات فارسی‌زبان دارم؛ اُسلو.
    آرام می‌گویم:
    - جالبه.
    می‌خندد. من ساکت به روبرویم‌ نگاه می‌کنم. خنده‌اش را کنترل می‌کند.
    - ببخشید! این خنده‌ی من دلیلش این بود که یاد یه چیزی افتادم.
    فضولی نمی‌کنم. سرم را تکان می‌دهم و خودش توضیح می‌دهد:
    - هرکس اینو می‌شنوه فورا فکر می‌کنه از اون یقه‌‌بسته‌های ریشوئم.
    نوبت خنده‌ی من است. موهایم را به داخل شالِ قرمزم هل می‌دهم و آهسته می‌خندم.
    - نمایشگاه هم داشتید تا حالا؟
    جواب می‌دهم:
    - یکی دو بار توی دانشگاه، اما بعد از اون نه.
    سهراب به حوض اشاره می‌کند.
    - چرا ماهی نداره؟
    - چندبار ماهی‌ خریدم براش ولی زنده نموندن.
    - چرا؟
    نمی‌خواهم از این بخشش صحبت کنم. اتفاق تلخِ کودکی‌هایم بود. گربه‌‌ای را می‌دیدم که کنار حوض بود و ماهی‌هایم را از من می‌گرفت؛ تنها دارایی‌هایم را، تنها چیزهایی که داشتنشان خوشحالم می‌کرد.
    - حواسم بهشون نبود.
    منتظر نگاهم‌ می‌کند. من سکوت می‌کنم. دوست دارم بپرسم «در این سکوت دنبال چه می‌گردی سهراب خان»، اما نمی‌پرسم؛ مثل خیلی از وقت‌هایی که کلماتم را در نطفه خفه کرده‌ام.
    - شما خودتون حتما می‌دونید امشب چرا عمه ما رو دعوت کرده.
    فکر کردم نمی‌داند. پس می‌دانست. او هم مثل من خوب بلد بود نقش بازی کند. خوب بلد بود ادای آدم‌های بی‌خبر را دربیاورد.
    - بله‌، در جریانم.
    باد سرد گونه‌هایم را آزار می‌دهد. سهراب می‌گوید:
    - من نمی‌خواستم بیام. از تنهایی قدم زدن توی اُسلو و شعر خوندن با ایرانی‌های عاشق کتاب لـ*ـذت می‌برم. دوست ندارم به چیزی عادت کنم بعدش یکی بخواد به همش بریزه. برای همین کلی بهونه جور کرده بودم واسه نیومدن به خونه‌ی عمه سیما.
    مکث می‌کند. گربه‌ای از پشت بام می‌پرد و روی شاخه‌های درخت فرود می‌آید‌. چشمان براقش من و سهراب را می‌کاود و احساس می‌کنم چیزی را همان لحظه فهمیده که من چندلحظه‌ی بعد می‌فهمم.
    - الان خوشحالم که اومدم. اومدم و شما رو دیدم، ماهی‌خانم.
    به حوض زل زده‌ام‌. دست‌هایم را در هم گره می‌کنم. پاییز خوش رنگ‌ولعابیست. پاییز قشنگیست. آدم‌ را عاشق می‌کند. من را عاشق کرده بود. سهراب هم با همان پاییز آمده بود. دلم می‌لرزد.
    حافظ‌خان مرا برای اینکه دلم برایش نلرزیده بود اخراج کرد. سهراب آمده که حرف‌های سانتی‌مانتال بزند و دل ببرد. سهراب می‌بَرَد. عجب بازیِ قشنگی بود. وقتی به این فکر می‌کنم که من و او در چندثانیه دل‌بسته شده بودیم، خنده‌ام می‌گیرد‌. کاش دنیا به باب دلِ من و سهراب پیش می‌رفت. کاش تا ابد من بودم و او و حرف زدن از نروژ و شال قرمز رنگی که باد تکانش می‌داد.
    صندوقچه‌ام را گم کرده‌ام. باید این لحظه را هم داخلش می‌انداختم و درش را قفل می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود‌.

    سوم
    سهراب و صادق، پدرش، به همراه رباب، بعد از یک بدرقه‌ی پانزده‌دقیقه‌ای می‌روند. در تمام مدتی که او خم‌ شده و کفش‌هایش را می‌پوشد، من به دیوار تکیه داده‌ام و نگاهش می‌کنم. گربه‌‌ای که چشم‌های براقی داشت، به من و او زل زده و پشت درخت، به خیال خودش قایم‌ شده. رباب برای بار هزارم «خدانگهدارتون باشه»ای می‌گوید و سیماخانم و بابا هم جوابش را می‌دهند. در که بسته می‌شود، شال را از سرم برمی‌دارم و بی‌توجه به غرغرهای کلیشه‌ای سیماخانم، به اتاقم می‌روم. قفسه‌ی کتاب‌ها، میزِ قاب عکس و تلِ فیلم‌های دهه‌ی چهلِ آمریکا را از نظر می‌گذرانم و به این فکر می‌کنم که من قبلا سهراب را دیده بودم یا نه. شاید خدا خواست دنیا روشنی‌هایش را به رخم بکشد. خواست بگوید حال خوب هم هست، خوشبختی هم هست، عاشقانه‌هایی هم هست که باید از سر بگذرانی. دَمش گرم. آدم اگر یک روز بتواند عاشقی کند، تا لحظه‌ی مرگ‌ هیچ چیز به نظرش تلخ نیست‌؛ حتی مرگ خودش.
    دلم می‌خواهد به رزا زنگ بزنم و خبرِ یک اتفاق خوب را بدهم، اما آن بنده‌ی خدا هم درس دارد. ساعت از یازده گذشته و حتما حالا دارد زیست‌شناسیِ پرپیچ‌وخمِ دبیرستان را ورق می‌زند. «گهواره‌‌ی گربه» را برمی‌دارم و به بالش تکیه می‌دهم. کاش سهراب کمی بیشتر اجازه می‌داد به چشم‌هایش نگاه کنم. اگر من ماهیِ این برکه‌ی کاشی باشم، ترجیح می‌دهم او هرگز ماه نباشد که سهم من از وجودش فقط یک درخششِ موقتِ دور شود.
    ***
    گرمم شده و در آن سرمایِ خوفناک، دلیلش را نمی‌دانم. تقریبا غروب است و آتلیه امروز دو-سه تا مشتری داشت که همه هم پرسنلی می‌خواستند. دستم را روی پیشانی‌‌ام فشار می‌دهم و به آن سردرد بی‌موقع، لعنت می‌فرستم. یک هفته از دیدنِ خانواده‌ی برادر سیماخانم می‌گذرد. دلم می‌خواهد سر و کله‌ی سهراب پیدا شود؛ حالا به هر بهانه‌ای. حتی اگر لازم باشد می‌میرم تا او را در مراسم ختمِ خودم از دور، از آن بالا بالاها، نظاره کنم.
    وقتی به خانه می‌رسم، تقریبا نیمه‌جان کنارِ حوض می‌نشینم و دستم را در آب سرد آن فرو می‌کنم. از گربه خبری نیست، از صدای خش خشِ دلنشینِ شاخه‌های درخت هم. پاییزِ قشنگی‌ است. اگر باران ببارد قشنگ‌تر هم می‌شود، شبیهِ زنی با گیسوانِ نارنجی که تازه حمام کرده و موهایش را شانه زده.
    زنگِ در به صدا درمی‌آید و سیماخانم با چادری که پشت‌ و رو پوشیده، به طرف در می‌رود. حتی جوابِ سلام من را هم نمی‌دهد. بابا خانه نیست وگرنه خودش می‌رفت و در را باز می‌کرد.
    شالِ گل‌گلی‌ام را جلو می‌کشم و سیماخانم در را که باز می‌کند، سلامِ گرمی به یک مخاطب ناشناس می‌دهد. گردن می‌کشم و او را می‌بینم. سهراب است. به زور جلوی لبخندم را می‌گیرم. جلو می‌روم. سیماخانم کنار می‌رود. سلام می‌کنم.
    سهراب می‌گوید:
    - سلام. ببخشید مزاحمتون شدم.
    - خواهش می‌کنم. بفرمایید داخل.
    در کمال تعجب می‌بینم که سیما تنهایمان می‌گذارد. نفس عمیقی می‌کشم و سهراب آهسته می‌گوید:
    - قراره اینجا یه جلسه‌ی شعرخوانی بگیریم؛ باغ دلگشا.
    - چه کمکی می‌تونم بکنم؟
    - یه عکاس حتما باید باشه. خیلی دوست داشتم که شما عکاسی کنید ماهی خانم؛ البته اگر زحمتی نیست.
    لبخندِ پهنم را به زور پنهان می‌کنم و سهراب نگاهش را به چشم‌هایم دوخته.
    - هستم در خدمتتون. فقط بگید روز و ساعتش کِی میشه.
    چشم‌هایش برق می‌زند.
    - جمعه، ساعت چهارونیم. فقط شما یه کم زودتر اونجا باشید که دکوپاژ بگیریم.
    دکوپاژ! دلم لک زده بود برای نوشتن از سینما. خوش به حالِ رزا که هم علاقه‌اش را داشت و هم آینده‌اش.
    «چشم، حتما» می‌گویم و کلی تعارفش می‌کنم که بیاید داخل و شام بماند، اما نمی‌ماند‌. می‌رود و من به مسیر رفتنش نگاه می‌کنم؛ به ال‌نودِ سفیدش که دور و دورتر می‌شود.
    باران بالاخره می‌بارد. جانم به لبم رسیده اینقدر که از خدا از آن باران‌های فوقِ رمانتیکش را خواسته‌ام. به داخل می‌روم و به این فکر می‌کنم که باغ دلگشا را باید تا آخر عمر یادم بماند.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود‌.

    چهارم
    رژ لب بزنم یا نزنم؟ خط چشم، ریمل، رژ گونه، کدامشان را بزنم؟ اصلا کسی مثل من، چه چیزی دارد که به چشم بیاید؟
    جمعه‌ی ابری‌ایست. دلم می‌خواهد زیبا باشم. لابد دخترهای زیباتر از من هم بودند. در آن نروژ همیشه سرد، دخترهای زیبای اروپایی، مگر می‌شود دلِ سهراب را نبرده باشند؟
    اولین بار است که این حجم از لوازم آرایش را روی میزِ گوشه‌ی اتاقم می‌بینم. پشیمان می‌شوم. ضدِ آفتابی می‌زنم و شالِ ارغوانیِ کادوی رزا را بعد از دو سال، روی سرم می‌اندازم و دکمه‌های مانتوی ساده‌ی مشکی‌ام را تندتند می‌بندم. یک ربع به چهار است. دلم می‌خواهد بهترین عکس‌هایم را بگیرم. دلم می‌خواهد همان ماهیِ خوش‌ذوق دانشگاه باشم که ترم بالایی‌ها هم عکس‌هایش را دوست داشتند. حتی حافظ با آن همه سردی، همیشه مرا برای جشنواره‌ی فجر می‌فرستاد.
    بارانیِ سورمه‌ای می‌پوشم و کوله‌ام را برمی‌دارم. دوربینم را چک می‌کنم و خیالم راحت می‌شود. بالاخره از پله‌های ایوان پایین می‌روم. سیماخانم در حیاط و نگاهش طبق معمول، پر از سوءظن است.
    به هم خیره شده‌ایم. بالاخره لب از لب باز می‌کنم:
    - آقا سهراب گفته بودن امروز برم‌ برای عکاسی.
    خیالش راحت شده که نفسش را به بیرون فوت می‌کند و بعد دوباره در صورتم براق می‌شود.
    - تو چرا اینقدر بی‌رنگ‌ورویی دختر؟
    خنده‌ام را پنهان می‌کنم. چهل‌وپنج دقیقه در اتاقم با خودم درگیر بودم که آرایش بکنم یا نه‌. سیما دوان‌دوان به داخل خانه برمی‌گردد. احتمالا می‌خواهد صورتم را از آن حالت بچه‌محصلی دربیاورد. از حیاط به بیرون فرار می‌کنم و سوار اسنپی می‌شوم که خدا را شکر به موقع رسیده.
    از خانه‌ی ما تا باغ دلگشا نیم ساعت طول می‌کشد. سیماخانم ده بار زنگ زده و جواب نداده‌ام. شب احتمالا یک دعوای اساسی در پیش داریم. از آن بحث‌هایی که ختم می‌شود به چشم‌غره‌های بابا و تلخ شدنِ من.
    سهراب را توی کافه می‌بینم. پنج-شش نفر دیگر هم هستند. دوتایشان دختر و بقیه پسرند. سهراب مثل همان دوباری است که دیدمش. لبخند می‌زند. شالم را جلوتر می‌کشم. کوله‌ام سنگینی می‌کند. وقتی پشت میز می‌نشینم، سهراب می‌گوید:
    - خنک می‌خورید یا گرم؟
    یکی از پسرها آهسته چیزی می‌گوید و دختری که سرتاپا سبز و نارنجی پوشیده، می‌خندد. به زور لبخند می‌زنم و جواب می‌دهم:
    - خنک.
    پاییزِ سردی است، اما من طبق معمول گرفتار سردرد خفیفی شده‌ام که تا یک ساعت دیگر شدید می‌شود و گُر گرفته‌ام. دوربینم را برمی‌دارم و بلند می‌شوم. دکوپاژ گرفتن توی شلوغیِ نسبیِ کافه آسان نیست اما باید اعتماد به نفسم را حفظ کنم.
    چهل‌وپنج دقیقه‌ای می‌شود که شعرخوانیشان شروع شده. فازشان معلوم نیست. یکی حافظ می‌خواند، یکی سعدی، دخترها بیشتر از فروغ می‌خوانند و سهراب از یکی دو تا شاعرِ ترک می‌خواند. یکیشان را می‌شناسم؛ لاله مولدور. سهراب می‌خواند و من نیشم‌ باز می‌شود.
    - [تو را رها می‌کنم
    به آب‌ها
    به نی‌زارها
    و به مرداب‌های درونم]
    روی زانوهایم خم می‌شوم و قشنگ‌ترین عکسِ عمرم را می‌گیرم. شهاب حسینی، امیر جدیدی، جمشید هاشم پور، پژمان بازغی، همه و همه کسانی بودند که ازشان عکس گرفته‌ام. اما سهراب چیز دیگریست. شبیه یک نقشِ اصیل از آب درمی‌آید. این عکس را تا آخرین لحظه‌ی عمرم نگه می‌دارم. مردی را به خاطر می‌سپارم ‌که به پشتی صندلی تکیه داده است و نیم‌رخش پیداست.
    من ماهی‌ام. من را چقدر دوست دارد؟ همان قدری که دل من برایش لرزیده؟ اصلا ما چقدر با هم فاصله داریم؟ او همه چیز دارد. من به غیر از این دوربین و آن آتلیه، واقعا چه دارم؟ قلب من که همه چیز نیست، قلب من به درد خودم می‌خورد. خدا می‌داند دلِ چندتا از آن دخترهای نروژیِ زیبا برایش لرزیده. حق هم دارند. من انگار حق ندارم. کاش دور قلبِ وامانده‌ام سیم خاردار می‌کشیدم؛ نه کسی واردش می‌شد، نه کسی جرئت می‌کرد برود. طعمِ گزنده‌ی ماه‌ و ماهیِ حجت اشرف‌زاده زیر زبانم است.‌ او چقدر دور است و من چقدر خوش‌خیال.
    «پرتقال من» از مرجان فرساد در کافه پخش می‌شود. دخترها زمزمه می‌کنند و پسرها روی میز ضرب می‌گیرند. عکس می‌گیرم اما به شیکیِ تک‌ شاتی که از سهراب گرفته‌ام، نیستند. پسرکِ صاحب کافه احتمالا به خاطر ترس از اماکنی‌ها، وِلومِ موزیک را کم می‌کند.
    سهراب موبایلش را درمی‌آورد و بیرون می‌رود. از پشت شیشه او را می‌بینم که با کسی حرف می‌زند. جلوتر می‌روم. حالا دقیق‌تر او را می‌بینم. موبایلش را قطع می‌کند و برمی‌گردد. چشمش که به من می‌خورد، تعجب می‌کند. خودم را جمع‌وجور می‌کنم. سعی می‌کنم لبخند بزنم. حالا لازم بود اینقدر خودم را تابلو کنم؟
    به بیرون اشاره می‌کند. دوربینم را در کوله‌ام می‌اندازم و فی‌الفور از کافه بیرون می‌زنم. باغ دلگشا سرسبز است، برعکس یزدِ همیشه خشک و کویری.
    آهسته راه می‌رود. می‌گوید:
    - مادرم بود.
    دیگر اینقدرها هم ضایع نبودم که گزارش تماسش را بدهد!
    آرام می‌گویم:
    - خوب هستن مادرتون؟
    - خوبه. ممنون. هفته‌ی آینده دوباره سر می‌زنیم به عمه.
    توی دلم قند آب می‌شود. به کوله‌ام اشاره می‌کند.
    - عکس‌ها رو خودتون ظاهر می‌کنید؟
    - بله‌. تا دو-سه روز دیگه آماده‌ن. فقط اینکه به تعداد بزنم؟
    سرش را تکان می‌دهد.
    - اگر زحمت نمی‌شه. ببخشید؛ امروز شما هم خسته شدید.
    - این حرفا چیه!
    خستگی یک ذره هم برایم مهم نیست. کاش تمام دنیا همان باغ دلگشا و همان کافه‌ی دلنشینش باشد. من از خدایم است زندگی‌ام روی دور تکرار بیفتد و همه چیز در همان روزِ قشنگِ پاییزی تکرار شود؛ شعر خواندن‌ها، عکس گرفتن‌ها، یواشکی دیدزدن‌ها.
    سهراب می‌گوید:
    - دلم می‌خواد یه آتلیه داشته باشم، شما توش کار کنید و من وقتی دارید عکس می‌گیرید تماشاتون کنم.
    این را از تهِ دلش می‌گوید؟ اصلا این صدای سهراب است؟ خودِ خودش است؟ دلم می‌خواهد بپرسم «با من بودید؟» ولی نمی‌توانم. لال می‌شوم؛ لالِ لال. دسته‌ی کوله‌ام را میان انگشت‌هایم فشار می‌دهم. سردردِ خفیف شدید می‌شود اما برود به درک‌. سهراب حرف‌های قشنگ می‌زند. فکر دلِ وامانده‌ی مرا نمی‌کند. دنیا چقدر می‌تواند روی خوش به ماهیِ کوچکش نشان بدهد؟ من اصلا ظرفیتش را دارم؟
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه‌ می‌شود.

    پنجم
    - ماهی! ماهی بگو جان من.
    می‌خندم. رزای خوش‌خنده، حالا تعجب کرده. حق هم دارد. اصلا چه کسی از شنیدن دل‌دادگی من، تعجب نمی‌کند؟ حافظ همه چیز داشت. همه چیز داشت و من دلبسته‌اش نشدم. حالا سهراب، آهسته آمده دنیای قشنگ و کوچک مرا با خودش یکی کند؛ که تمام دنیایم خودش بشود، که هم‌وغمم، هم و غم او بشود.
    می‌گویم:
    - نمیای این‌‌ورا رزا؟
    رزا سکوت می‌کند. سکوت می‌کند و حرف‌ها پشتِ این سکوتش خوابیده. اصلا چرا باید به خاطر دلِ ماهی، به یزد بیاید؟
    - باشه‌ بابا‌! فهمیدیم کار و زندگی داری.
    سعی می‌کنم بخندم، اما از این نادیده‌گرفته‌شدن، دلم بدجور شکسته. رزا آه می‌کشد.
    - مراقب خودت باش ماهی. حواست به دلت باشه، خب؟
    می‌گویم:
    - تو نمی‌خواد فکر این چیزا باشی، خانم دکتر.
    می‌خندد‌. آهسته می‌گوید:
    - خدا از دهنت بشنوه ماهی گلی.
    خداحافظی می‌کنم و گوشی را روی تخت می‌اندازم. آذر شده. آذری که میان دست‌های تنومند زمستان، به فنا می‌رود. دلم نمی‌خواهد به این‌ فکر کنم ‌که چهار روز دیگر، با آمدن سهراب و پدر و مادرش، چه اتفاقی می‌افتد. فقط یک دیدار ساده‌ی خانوادگی است یا چیزی فراتر از این‌ها؟ سیماخانم، چرا برخلاف گذشته مشکوک نمی‌زند یا سوتی نمی‌دهد؟ او هم برای خودش حرفه‌ای شده. این را از همان روزی که اجازه ندادم آرایشم کند و شب دعوا و بحثی در کار نبود، فهمیدم. تازگی‌ها مهربان هم شده. هرچند هیچکدام از این‌ها نمی‌تواند آن نگاه پر از نفرتش را وقتی بابا دستش را گرفت و به این خانه آورد، توجیه کند.
    من ۹ ساله بودم. مامان تصادف کرده بود. از دست رفته بود. خیلی راحت، من و بابا زندگی‌هایمان عوض شد. بابا شب‌ها می‌گریست. تا چهل‌ روز کارش گریستن بود. می‌خواست من نبینمش، اما من شب‌ها از کنار حوض وقتی به اتاقش نگاه می‌کردم، صدای هق‌هقش می‌آمد. دو ماه بعد از مرگ مامان، سیماخانم آمد. آن روز من در اتاقم بودم. به حیاط دویدم. پاهایم برهنه بود. زمین سرد بود و آفتاب، گم‌وگور شده بود. سیماخانم، پالتوی سیاهِ بلندی تنش بود و روسری کِرِمش بهش نمی‌آمد. بابا چمدانش را در اتاقِ خودش و مامان گذاشت. آنجا بود که فهمیدم تمام شده؛ گریه‌ها، دلتنگی‌ها، همه تمام شده. مادر من انگار فقط تا چهل روز بعد از فوتش، همسرِ بابا بود. عشقِ بابا بود. حقِ دلخور شدن نداشتم، اما دلخور شدم. هنوز هم هستم. از بابا دلخورم که چمدان‌ سیماخانم را برد و من را با نگاهِ ترسناکِ آن زن تنها گذاشت. دست عرق‌کرده‌ام را به بلوزِ سیاهم‌ مالیدم. پوزخند زد. از کنارم رد شد و صدای تق تق پاشنه‌ی کفش‌هایش را شنیدم. «باد با شاخه‌ درآویخته بود» و «من در این خانه، تنها، تنها، غم‌ِ عالم به دلم ریخته بود».
    باران به شیشه می‌زند. گربه روی دیوار می‌جهد و زیر سقف پناه می‌گیرد. لبخندم خشک شده. سیماخانم لباس‌ها را تند تند از روی بندِ رخت جمع می‌کند. سرم درد می‌کند. روی تخت دراز می‌کشم. سهراب اصلا این چیزها را می‌داند؟ پدر و مادرش برایش گفته‌اند؟ حافظ را که دیگر فکر نکنم بداند؛ حافظِ مغرور. فکر می‌کرد دلم برای نگاه از بالا به پایینش غنج می‌رود. این چیزها، مرا خوشحال نمی‌کردند، دل‌بسته‌ام نمی‌کردند. حافظ نفهمید و هرگز هم نخواهد فهمید.
    «گهواره‌ی گربه» را ادامه می‌دهم. باید به کوچکی دنیایم عادت کنم. این‌نگرانی‌های ابلهانه، تمامِ دنیای کوچک منند.
    ***
    خلوت بودن آتلیه‌، باعث می‌شود ظاهر کردن عکس‌ها زودتر از همیشه انجام‌ شود. به تعداد، در پاکت‌های رنگی می‌گذارم. بلند می‌شوم و برای خودم چای می‌ریزم. باران قوت گرفته. هوا را دوست دارم. ابریِ خوشایندیست. شالم را دور گردنم می‌پیچم و پاکت‌ها را برمی‌دارم. اگر دوباره خون‌دماغ نشوم و سردرد نگیرم، باران حالم را خوب می‌کند. هنوز به طرف در نرفته‌ام که صدای جیرینگ‌ آویزها می‌آید و سهراب وارد می‌شود.
    خیسِ خیس شده. موهایش به پیشانی‌اش چسبیده. می‌گویم:
    - خوبید شما؟
    می‌خندد. خنده‌اش رمق ندارد. به یکی از صندلی‌هایی که مخصوص مشتری‌ها گذاشته‌ایم، اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم:
    - الان براتون چایی می‌ریزم.
    - ماهی‌خانم؟
    شال و بارانی‌ام را می‌اندازم روی صندلی و روسری‌ام را جلو می‌کشم.
    - بله؟
    - مسکن دارید؟
    مسکن از کجا باید می‌آوردم؟ گردن می‌کشم و داروخانه‌ی آن طرفِ خیابان را دید می‌زنم. باز است. می‌پرسم:
    - سردرد دارید؟
    سرش را تکان می‌دهد و شقیقه‌هایش را می‌مالد.
    - دو شبه واسه کارای نشر نخوابیدم.
    الهی بمیرم برای خستگی‌ات، سهراب!
    - میرم براتون می‌گیرم.
    نگاهم می‌کند.
    - نمیخواد، بی‌خیالش! عکس‌ها رو بدید اگر میشه که بیشتر از این مزاحمتون نشم.
    اخم می‌کنم.
    - چه مزاحمتی؟ میام الان.
    به آن طرف خیابان می‌دوم. با مسئول فروش داروخانه، کلی چانه می‌زنم و بعد با بسته‌ی قرص در دستم، به آتلیه برمی‌گردم.
    - زحمت افتادید!
    صدایش آرام است؛ آرام و خسته!
    قرص را می‌خورد و عکس‌ها را تحویل می‌گیرد. هنوز از سرتاپایش آب می‌چکد. نفس عمیقی می‌کشم.
    - اسنپ بگیرم براتون؟
    فهمیده‌ام که ال‌نود را با خودش نیاورده.
    - نه‌، ممنون. آژانس هست دمِ در.
    خداحافظی می‌کند و می‌رود. دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم. هنوز هم فکر می‌کنم من نباید ماهیِ او باشم وقتی یک ذره‌ هم چیزی از دغدغه‌هایش نمی‌دانم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود.

    ششم
    رزا دیشب پیام داده که با خانواده‌اش به مشکل برخورده و امروز هم نه جوابِ موبایلش را می‌دهد و نه تلفن خانه‌شان را کسی برمی‌دارد. سهراب به نروژ برگشته و از آن روزی که با موها و لباس‌های خیس از آتلیه بیرون زد، او را ندیده‌ام. سیماخانم دیشب با بابا پچ‌پچ می‌کرد که گویا یک مشکلِ حقوقی برای انتشاراتی‌اش به وجود آمده و فی‌الفور به اُسلو برگشته. من حوصله‌ی هیچکس جز رزا را ندارم و او هم که غیبش زده. اواخرِ دی‌ماه است و سوزِ سردی، از لای درزهای پنجره خودش را داخل خانه می‌چپاند. با خودم فکر می‌کنم شاید سرش با امتحانات ترم گرم است. اصلا مگر من چه مشخصه‌ی خاصی دارم که حتی دوستانم مرا به یاد بیاورند؟ حالم از این بی‌اعتماد به نفس بودنم به هم می‌خورد. آن کوهِ غرورِ دانشکده‌ی هنر کجا گم و گور شده بود؟ من همان ماهی‌ای هستم که حافظ را پس زد؟ که وقتی اخراج شد هیچکس سراغش نیامد و او عین خیالش هم نبود؟
    شادمهر عقیلی می‌خوانَد. سیماخانم نیست وگرنه مجبور می‌شدم قطعش کنم. گاهی فکر می‌کنم او حوصله‌ی خودش را هم ندارد. فقط با بابا آبش توی یک جوی می‌رود. به عکس قشنگ مامان نگاه می‌کنم؛ به خودش و روسری سرخابی و نگاهی که تا کاش تا ابد به لنز دوربین زل می‌زد. هفت ساله بودم که آن عکس را گرفتیم. معنی صندوقچه‌ی چیزهای باارزش را نمی‌دانستم. حالا می‌دانم. حالا که مامان رفته، می‌دانم لحظه‌ای را که گره‌ روسری‌اش را محکم کرد و دست مرا میان انگشت‌های قشنگ و باریکش فشرد، باید در صندوق می‌گذاشتم. چقدر بد که نمی‌دانستم!
    بابا به حیاط آمده. وضو می‌گیرد. به نرده‌ی ایوان تکیه می‌دهم. نگاهم می‌کند. می‌گویم:
    - از رباب‌خانم اینا خبر داری بابا؟
    لبخند می‌زند؛ آنقدر تصنعی که در ذوقم می‌خورد.
    - صادق می‌گفت سهراب واسه‌ش مشکل پیش اومده. تا چند روز دیگه برمی‌گرده.
    خجالت می‌کشم از خودم. بابا هم می‌داند سهراب برای من همه‌ی دنیایم شده؛ یک دنیای خوش‌قدوبالای مهربان.
    - ماهی؟
    سعی می‌کنم لبخندم واقعی‌تر از لبخندِ بابا باشد.
    - جانم؟
    - تو دختر گل منی. روی سرِ منی. یادت نره.
    اگر بخواهم هم یادم نمی‌رود. بابا جلوی سیماخانم زیاد چیزی از یک رابـ ـطه‌ی پدر و دختری بروز نمی‌دهد. دوست دارم بگویم او برایم باارزش‌ترین آدمِ دنیاست، اما کسی کلید می‌اندازد و در را باز می‌کند. سیماخانم است. سلامی می‌کنم و به اتاقم برمی‌گردم. نگاهم به موبایلم می‌افتد. رزا میس‌کال انداخته. فی‌الفور برمی‌دارم و دستم را روی اسمش می‌کشم. جواب نمی‌دهد. لعنتی به خودم می‌فرستم که وقتی او بعد از مدت‌ها یادی از من کرده بود، در عالم خودم بودم.
    تایپ می‌کنم:
    «خوبی؟ بیام پیشت؟»
    آنقدر به صفحه‌ی گوشی خیره می‌مانم که مطمئن می‌شوم صدسال دیگر هم جوابی نمی‌دهد. اگر بتوانم برای جشنواره‌ی امسال از طرف یکی از سایت‌های سینمایی بروم، شاید او را ببینم. حداقل اینطوری اوضاع برای هیچکداممان خارج از کنترل نمی‌شود.
    ***
    شب شده. بابا اخبار می‌بیند. سیماخانم سبزی‌ها را بسته‌بندی می‌کند و من، گوشی‌به‌دست، روی مبل کنار آشپزخانه نشسته‌ام و از دست رزا، اعصابم خُرد شده.
    تلفن زنگ می‌خورد. سیماخانم خونسرد دست‌هایش را می‌شوید و خشک می‌کند. بابا هم که انگار نه انگار. تعجب کرده‌ام و در عین حال خنده‌ام هم گرفته. سیماخانم بالاخره جواب می‌دهد. رباب خانم است. به کانتر تکیه می‌دهد و آهسته‌تر صحبت می‌کند.
    - پس‌فردا شب؟... سهراب‌جان کِی می‌رسه؟... نه عزیز، قدمت سر چشم... شام منتظرتونیم... رباب این حرفا چیه!... سلام برسون به داداش، خدانگهدارت.
    قطع می‌کند. از آشپزخانه که بیرون می‌آید، بابا و من با کنجکاوی نگاهش می‌کنیم. صدبار می‌میرم و زنده‌ می‌شوم تا می‌گوید:
    - پس‌فردا شب میان واسه خواستگاری.

    قلبم دیوانه می‌شود. خودم هم از خوشحالی دیوانه می‌شوم. دلم می‌خواهد بروم و سیماخانم را سخت در آغـ*ـوش بفشارم، دلم می‌خواهد والسِ تک نفره راه بیندازم. سخت خودم را می‌گیرم و سرم را پایین می‌اندازم. سیماخانم زیرچشمی مرا می‌پاید. آهسته پله‌ها را بالا می‌روم. خودم را درون اتاقم می‌اندازم. چندبار این شب‌های قشنگ در زندگی یک آدم تکرار می‌شود؟ من بیدارم؟ در یک رویای شیرین گیر نیفتاده‌ام؟ یعنی می‌شود خدا همینطوری یکی را به دشت خوشبختی هل بدهد؟ حالم خوب است، مثل حالِ خوشِ «دال‌بند» در «طعم‌ِ شیرین خیال»، مثل حالِ کسی که انگشتش میان مشتِ کوچک یک نوزاد گیر افتاده. دور خودم می‌چرخم‌. سردرد و گرگرفتگی بروند به درک. من ماهیِ رقصانِ درون تنگ‌ بودم وقتی توپ سالِ جدید شلیک می‌شد. چه کسی می‌تواند جلوی من را بگیرد که شادی نکنم؟ اگر این خواب است، به روح مادرم من ترجیح می‌دهم برای همیشه در کما بمانم‌، در آن کمای زیبای خوشایند.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود.

    هفتم
    مراسم خواستگاری عجیبیست. رباب دائم به من لبخند می‌زند و بعد نگاهش را به سهراب می‌دهد. سهراب ساکت است. سیماخانم و برادرش، صادق، با هم نگاه‌های عجیبی رد و بدل می‌کنند. فقط باباست که خونسرد نشسته و دست‌هایش را در هم گره کرده‌ است. من هم دنباله‌ی روسری آبی‌رنگی را که نقش‌های ریز و درشت ترمه دارد، میان انگشتانم می‌پیچانم. پیراهن بلندِ فیروزه‌ای‌ام را سیماخانم خودش خریده و آستین‌ها و یقه‌اش را مدل داده. مهربانیِ این مدتش را دوست دارم. کمتر دلتنگ مامان می‌شوم؛ اگرچه، او هم که به خاطر دل من این کارها را نمی‌کرد!
    صادق می‌گوید:
    - ما که هم‌دیگه رو می‌شناسیم. فقط این دو تا جوونن که باید به دل هم باشن.
    مگر می‌شود سهراب به دل من نباشد؟ خنده‌ام را می‌خورم و مطمئنم سرخ شده‌ام.
    بابا می‌گوید:
    - من میگم برن حرف‌هاشون رو بزنن با هم.
    کاش زودتر این وِرژنِ حمایت‌گر بابا را دیده بودم.
    سهراب سری تکان می‌دهد و من بااجازه‌ای می‌گویم و بلند می‌شوم. دنبالم می‌آید. قضاوتِ مسخره‌ی من راجع به او این است که به تمام این تشریفات در دلش پوزخند می‌زند. سالیانِ سال آن وَرِ آب بوده‌. شاید هم دارم چرت و پرت می‌گویم. لبم را گاز می‌گیرم. اتاقِ همیشه مرتبم را از نظر می‌گذرانم و به صندلیِ پشتِ میز اشاره می‌کنم.
    - بفرمایید.
    لبخند می‌زند. چه عجب! امشب لبخندش را دیدم!
    صندلی را طرف خودش می‌کشد. من روی تخت می‌نشینم. پوسترِ بزرگ ادیث پیاف(خواننده‌ی فرانسوی) را نگاه می‌کند و می‌گوید:
    - نوجوان که بودم دوستش داشتم.
    چقدر باحسرت این را گفت! می‌پرسم:
    - چرا دیگه دوستش ندارید؟
    نگاهش شبیهِ قبل نیست وقتی می‌گوید:
    - یه خاله‌ی مهربون داشتم اون موقع. پایه‌ی همه‌ی شیطنتای نوجوونی بود اگرچه اجازه نمی‌داد کارِ بدی بکنم. تصادف کرد. شبی که خبر فوتش بهم رسید، داشتم La Vie En Rose رو گوش می‌دادم.
    آه می‌کشم. چقدر تلخ! چقدر غم‌انگیز!
    - خدا رحمتشون کنه.
    ساکت می‌مانیم. سعی می‌کند بحث را عوض کند.
    - راستی عکس‌ها رو خیلی خوب افکت داده بودید. دوستان گفتن ازتون تشکر کنم.
    - خواهش می‌کنم. لطف دارید.
    و باز هم سکوت. سرم را که بلند می‌کنم، متوجه می‌شوم به من خیره شده. نگاهش را می‌دزدد و به جایی روی زمین می‌دهد.
    - روسریِ آبی خیلی بهتون میاد.
    کف دستم عرق کرده. آهسته می‌گویم:
    - ممنون.
    او هم پیراهنِ سورمه‌ای بهش می‌آید؛ منتها من لال شده‌ام و خبر مرگم نمی‌توانم این را بگویم.
    - شما نظر خاصی ندارید؟
    با تعجب می‌پرسم:
    - در چه مورد؟
    با لحنِ ملایم‌تری می‌گوید:
    - در موردِ من. ما مثلا اومدیم توی اتاق شما که درباره‌ی آینده‌مون صحبت کنیم.
    نمی‌توانم خنده‌ام را کنترل کنم. راست می‌گوید. ده دقیقه‌ است داریم در و دیوار را نگاه می‌کنیم. می‌خندد و ادامه می‌دهد:
    - سی‌ویک‌ سالمه. نروژ زندگی می‌کنم. اگرچه اگه ازدواج کنم برمی‌گردم ایران. به هیچ زنی جز مادرم و خاله‌م تا حالا ارادت نداشتم.
    سیماخانم را رسما هیچ حساب کرده‌ است. از انتخاب واژه‌‌هایش خوشم می‌آید؛ ارادت!
    دلم شور می‌افتد. سهراب باید درمورد حافظ بداند؟ در مورد اخراج شدنم؟ من حتی به سیماخانم و بابا هم چیزی نگفته‌ام. او باید بداند؟ من که حافظ را نمی‌خواستم. حتی یک‌بار هم برایم چیزی فراتر از سردبیرمان نبود. بگویم؟ نگویم؟ چرا بهش فکر نکرده بودم؟
    - ماهی‌خانم؟
    لبم را خیس می‌کنم. متوجه می‌شوم بینی‌ام خونریزی کرده.
    - حالتون خوبه؟
    سرم را بالا می‌گیرم و دستمال کاغذی‌ها را تندتند از جعبه برمی‌دارم. به طرف دستشویی می‌دوم. خدا را شکر قبل از به گند کشیده شدن روسری و پیراهنم، سرم را بالا گرفتم!
    سهراب آهسته به در می‌زند و من می‌گویم:
    - خوبم. ببخشید واقعا.
    آبرویم رفته! از آن فحش‌های من‌درآوردی رزا در دلم نثار خودم می‌کنم.
    چند دقیقه‌ای داخل دستشویی می‌مانم. صورتم را آب می‌زنم و با دستمال کاغذی خشک می‌کنم. صدای سیماخانم را می‌شنوم.
    - چی شده عمه؟
    سهراب می‌گوید:
    - خون‌دماغ شد ماهی‌خانم.
    در را باز می‌کنم و بابا را می‌بینم. سیماخانم نگاه ترسناکی حواله‌ام می‌کند. بابا می‌گوید:
    - خوبی ماهی‌جان؟
    سرم را تکان می‌دهم. از سهراب خجالت می‌کشم. بابا می‌گوید:
    - بریم درمانگاه؟
    - نه. خوبم.
    سیماخانم هنوز هم ترسناک است. فشاری به بازویم وارد می‌کند و من می‌فهمم رسما گند زده‌ام. یکی نیست به او بگوید مگر دست خودم است کِی از بینی‌ام خون بیاید و کِی نیاید؟ حتی فکر کردن به حافظ هم باعث می‌شود آبرویم برود!
    با رفتن رباب، صادق و سهراب، در اتاقم را می‌بندم و لامپ را خاموش می‌کنم. برای هفته‌ی بعد، قرار صیغه‌ی محرمیت را گذاشته‌اند. کاش کسی به دادِ دل من برسد که مطمئنم پنهان‌کاری‌ام آخر و عاقبت خوبی ندارد. سهراب اگر بفهمد، رنگ نگاهش به من عوض می‌شود؟ ممکن است دیگر نخواهد مرا ببیند؟ من آن موقع می‌میرم، برای همیشه می‌میرم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود.
    هشتم
    باز به سرم زده. خل شده‌ام. دارم کف آتلیه را تمیز می‌کنم، پوشه‌ها را جابه‌جا می‌کنم و سهراب را با آن نگاه دوست‌داشتنیِ مهربان به یاد می‌آورم. فکر می‌کنم. حتی دیگر دلم نمی‌خواهد زنگ بزنم و با رزا حرف بزنم. دلم می‌خواهد به درد خودم بمیرم؛ آرام، آهسته، تدریجی.
    دوست دارم زنگ‌بزنم دفتر نشریه؛ روزنامه‌مان. تحریریه‌مان. اتاق عکسمان. حافظ مرا به آن شکلِ رقت‌انگیز بیرون انداخت دلش خنک شد، نه؟ دوست دارم زنگ بزنم این را بپرسم. حالا حالش چطور است؟ هنوز هم خوش استایل است؟ هنوز هم از آن مرد‌هایی است که نگاهِ هرچند مغرورش دل می‌برد؟ مثل این رمان‌های فوقِ رمانتیک، با سیگار خودش را خفه نکرد؟ معلوم است که نکرده‌. من را همه از یاد می‌بردند. من ماهیِ تنهای این اقیانوسم. مثل نِمو، چه می‌شود اگر گم‌وگور شوم؟ پدرم دنبالم می‌آید؟ به تمام این‌ها فکر می‌کنم؛ به روزگارِ پاییزی‌ام.
    طِی را می‌اندازم یک گوشه و روی زمین خیس می‌نشینم. نگاهم به ساعدِ کبودم می‌افتد. این کبودیِ لعنتی از کجا پیدایش شد؟ نفس عمیقی می‌کشم و بوی شوینده زیر دماغم می‌رود. حافظِ لعنتی چرا تو الان باید وسطِ حالِ خوشم باشی؟ چرا همه جای روزگارِ طوفانیِ من سایه انداخته‌ای؟
    بلند می‌شوم و کیفم را برمی‌دارم. به طرفِ در می‌روم. آتلیه را همانطور شلخته و درهم‌‌وبرهم رها می‌کنم.
    او را می‌بینم که کنار ال‌نودش ایستاده و با موبایلش حرف می‌زند. نفس عمیقی می‌کشم. جلوتر می‌روم و آهسته می‌گویم:
    - سلام. طوری شده؟
    لبخند می‌زند.
    - خوبید شما؟
    موهایم را به داخلِ شال هل می‌دهم. نگاهی به آتلیه می‌اندازد و می‌گوید:
    - یه لحظه میشه بریم داخل؟ صحبتی داشتم باهاتون ماهی‌خانم.
    لبم را گاز می‌گیرم. این دیگر چه وضعی است؟ چرا عَدل الان باید بخواهد صحبت کند؟ کاش می‌دانست این عادت‌های بیمارگونه‌ام را، عادت به تمیزکاری‌ام‌ را.
    بی‌حواس می‌گویم:
    - بریم داخل؟
    خنده‌اش را احتمالا به زور کنترل می‌کند که گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاده.
    - آخه... چیزه... آتلیه یه کم به‌هم‌ریخته‌ست.
    - اشکال نداره.
    فکر نمی‌کردم سهراب اینقدر گیر باشد. لبخندِ مسخره‌ای می‌زنم که احتمالا ضایع‌ترین لبخند در تمام کائنات است.
    کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. چرا شوینده‌ها اینقدر بو می‌دادند؟
    سهراب نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را به زمین خیس و تِی و سطل زمین‌شویی می‌دهد.
    می‌گویم:
    - ببخشید واقعا.
    احساس می‌کنم وقتی به من زل می‌زند، نگاهش از همیشه مهربان‌تر شده.
    - تموم کنیم کارتون رو؟
    چشم‌هایم از تعجب گشاد می‌شوند.
    - ما؟ من و شما؟
    سر تکان می‌دهد.
    - من و شما.
    کتش را درمی‌آورد و آستین‌هایش را بالا می‌زند. فرصت اعتراض پیدا نمی‌کنم، چون تِی را زودتر از من برداشته.
    ***
    لیوان چای را جلویش می‌گذارم. از وقتِ ناهار گذشته و هرچه گفتم بگذارد چیزی سفارش بدهیم، گفت گرسنه‌اش نیست. بخار چای در هوا می‌پیچد و محو می‌شود. سهراب لیوان را برمی‌دارد و من نمی‌دانم چرا بی‌دلیل نگرانم.
    - اگه ازدواج کنیم من باید تهران زندگی کنم. فرصت نشد اینو توی خواستگاری بهتون بگم.
    یزد و بادگیرهایش، یزد و باغ دلگشا و غروب‌های کویری‌‌اش، بابا، سیماخانم. همه را رها کنم؟ داخل یک قوطی کبریت، در آن تهران خاکستری و غم‌زده زندگی کنم؟ بدوم و بدوم که از گرسنگی نمیرم؟ قبلا تهران زندگی کرده‌ام؛ آن وقت‌ها که تازه فارغ‌التحصیل شده بودم، آن وقت‌ها که حافظ جنسِ نگاهش رمانتیک‌تر شده بود. من دوام می‌آوردم؟
    نمی‌دانم چه باید بگویم. سهراب اگر من را واقعا واقعا دوستم داشته باشد، نمی‌گذارد بهم سخت بگذرد، اما ریسکِ بزرگیست. عجب گیری افتاده‌ام.
    در فکر حرف‌ِ سهرابم که موبایلم زنگ می‌خورد. شماره را نمی‌شناسم. می‌گویم:
    - ببخشید.
    بلند می‌شوم و از آتلیه بیرون می‌روم. جواب می‌دهم:
    - الو؟
    - الو؟ ماهی؟ خودتی؟
    دلم می‌ریزد. نفسم می‌گیرد. شبیه ماهی‌ای که از آفتاب افتاده بیرون، دهانم باز و بسته می‌شود اما کلماتم را گم می‌کنم. صدایش را می‌شناسم. حافظ است؛ حافظِ لعنتی.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود.

    نهم
    دلم به هم می‌خورد. از کجا پیدایش شد لعنتی؟ از کجا؟ مگر نگفت برو؟ مگر نرفتم؟ چرا دست از سرم برنمی‌داشت؟
    - ماهی من خیلی دنبالت گشتم. می‌شنوی صدامو؟
    صدایش را می‌شنوم. تک‌تک کلماتش را به یاد دارم. آن زمانی را به یاد دارم که من پایین پله‌ها ایستاده بودم و نتوانستم اشک بریزم؛ همان لحظه‌ی کش‌داری را که رزا فقط به من زل زده بود و جلو نمی‌آمد و من دلم یک دنیا مُردن خواست؛ یک راحت شدنِ ابدی.
    چیزی در وجودم در هم می‌شکند. نگاهِ متفکرِ سهراب را روی خودم حس می‌کنم. حافظ آه می‌کشد. آهش سیلی می‌شود و من از او سیلی می‌خورم.
    - دلم برات تنگ‌شده ماهی. یه چیزی بگو. فحش بده. هرچی می‌خوای بگو. تو رو خدا ساکت نمون. ماهی...
    دوست ندارم اسمم را او به زبان بیاورد. دوست ندارم یادم بیاید که تحقیر شده‌ام، که حافظ مجبورم کرده به همان آتلیه‌ی کوچک قانع بشوم و قید هرچه جشنواره و کوفت و زهرمار بوده، بزنم.
    دستم روی «قطع تماس» می‌رود و برمی‌گردد و هنوز سکوت کرده. می‌گویم:
    - من با شما کاری ندارم.
    صدایم انگار در هم شکسته. حافظ می‌گوید:
    - ماهی بگم غلط کردم راضی می‌شی؟
    من غلط کردمش را نمی‌خواستم. هرگز اهل انتقام نبودم. اصلا بلد نبودم. من فقط در خودم دفن می‌شدم. می‌شکستم. گاهی می‌مردم. حافظ خودخواه است. هنوز هم فقط به خودش و آن دلِ وامانده‌اش فکر می‌کند. دلم با او نبود. نمی‌توانستم دوستش داشته باشم. حافظ این چیزها را با اینکه یک سال گذشته، نمی‌فهمد
    قطع می‌کنم. هوا باز ابری شده. کبودی روی ساعدم را می‌پوشانم و به آتلیه برمی‌گردم. نگاهِ سهراب کنجکاو است اما خدا را شکر که ملاحظه‌ی مرا می‌کند.
    ***
    - یعنی چی؟
    دوربینم را چک می‌کنم و می‌گویم:
    - یعنی همین. من نمی‌فهمم این اصلا از کجا شماره‌ی جدید منو پیدا کرده.
    رزا می‌خندد:
    - بابا اینا همه‌شون متصلن. یه شماره پیدا کردن که سخت نیست واسه‌شون.
    شانه بالا می‌اندازم و زنِ جوانی که دستِ پسرِ چهارساله‌اش را گرفته، اشاره می‌کند زودتر بروم و عکس‌ها را بگیرم چون عجله دارد. سر تکان می‌دهم. رزا می‌گوید:
    - ماهی؛ دلخوری از من؟
    دلخور؟ نمی‌دانم. از رزای همیشه گرفتار باید دلخور باشم؟
    - این چرت‌وپرتا چیه میگی؟
    می‌خندد. می‌دانم که واقعی نیست.
    - رزا من برم دیگه. کاری نداری؟
    خداحافظی می‌کنم و به اتاق عکس می‌روم. بعداز آتلیه باید دنبال لباسی درست‌وحسابی بروم. فردا شب قرار است من و سهراب محرم شویم و من نمی‌دانم چرا دلم شور می‌زند. شورِ این را می‌زند که نکند این آسمان ابری یک‌دفعه بارانی شود، یا حتی بدتر؛ طوفانی و ترسناک.
    آتلیه را قفل می‌کنم و برای بار هزارم وز وز گوشی‌ام بلند می‌شود. شماره‌ی حافظ است. جواب نمی‌دهم. از آن روزی که نگاهِ سهراب شکاک شده، دیگر نمی‌خواهم جوابش را بدهم. حرفی برای گفتن نداشتیم. روزگار که به عقب برنمی‌گشت؛ فقط راه خودش را می‌رفت، حالا یا به کام من، یا به کام دیگری. گوشی را داخل جیبم سُر می‌دهم و می‌دوم طرف اتوبوسی که تازه وارد ایستگاه شده. دلم می‌خواهد پیاده‌روی کنم اما دیر می‌شود. پایم را که در اتوبوس می‌گذارم، نگاهم به مردِ جوانی گره می‌خورد که مثل همان وقت‌ها، شیک و راست قامت ایستاده و مرا نگاه می‌کند. او را می‌شناسم. آن التماسِ مغرورانه‌ی درون چشم‌هایش، از همان فاصله هم پیداست. دستم شل می‌شود و میله‌ی اتوبوس را محکم‌تر نگه می دارم. حافظ بالاخره سایه‌اش افتاده روی زندگی‌ من، روی عاشقانه‌هایم. دنیایم خراب می‌شود. ماهی بالاخره از آب بیرون افتاده و نفس‌های آخرش را می‌کشد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا