ارتباط را قطع کرد. سعی کردم از آن حالت بهت بیرون بیایم؛ نه، حق با مادرم بود. بر فرض که اینجا من با دختری در حال گلگفتن و گلشنفتن بوده باشم. چه اشکالی دارد؟ نه من بچهی دو سالهام، نه بیادب و بیپروا بار آمدهام، یک آدم کاملا عادی هستم. البته هنوز هم جای تأمل دارد. اینکه گفت «خوب کاری میکنی» خیلی برایم خوشخبر نبود. همیشه دوست داشتم مادرم مرا از یک سری مسائل نهیکند، تا یک جایی خوب عمل میکرد؛ اما حالا چیزهایی میشنوم که اصلا برایم قابل درک نیستند. هر چه سعی میکنم درک کنمش، نمیتوانم!
- مادرتون بود؟
نگاهی عمیق به او انداختم، آهی کشیدم و خیره به روبرو گفتم:
- آره.
- دعواتون کرد؟ برای این که با یه دختر بیرون بودید.
تکیه دادم و موبایلم را دست به دست کردم. حوصلهاش را نداشتم، حس خوبی هم از در کنارشبودن نداشتم. عقربهها دیر حرکت میکردند. داشتم کمکم مانند صبح میشدم. لامذهب با خودش جادو داشت؟! با صورتش که روبرو میشوم، احساس میکنم قلبم می خواهد از حرکت بایستد. وقتی حرف میزد، قشنگ حس میکردم که زانوانم سست میشوند. با این حال مقاومت میکردم. معنیشان را نمیفهمم و هیچ اینطور احساسات را دوست ندارم. شر میشوند.
استرس و تپش قلب شدید و دستپاچگی فقط برای روبروشدن با این دختر خیلی مضحک بود. اصلا تمام عقل و هیکلم را زیر سوال میبرد. با اعصابی آزرده پاسخ دادم:
- نه.
باز گفت:
- چهقدر خوبه که مادرتون هواتون رو داره.
نه، بحث جالب شد. با نگاه کوتاهی گفتم:
- مادر شما هواتون رو نداره؟
ندارد دیگر. اگر هوای دخترش را داشت این وقت شب، تنها، بیرون نبود و کسی مزاحمش نمیشد. پروین بانو همیشهی همیشه میگوید او هم اگر دختر داشت، در آغـ*ـوش خوشبختی بزرگش میکرد و نمیگذاشت آفتاب و مهتاب رنگ و رویش را ببینند. هه.. یک بار هم به شوخی گفت که عروسش را -که همسر آیندهی من باشد- مانند دخترش دوست خواهد داشت. یادم سمت روابط عروس و مادرشوهر رفت. یکبار از مادرم جویای علت بدرفتاری مادرشوهرها با عروسشان و بالعکس، لجبازی عروس با مادرشوهرشان شدم؛ جوابش آن چیزی که من میخواستم نبود. گفت مادر دلش نمیخواهد ببیند پسرش زن دیگری را نیز دوست دارد، از آن طرف عروس نیز دوست ندارد شوهرش به دیدار با مادرش برود و سادهتر، با زنی دیگر بگو و بخند به پا کند. حالا نمیدانم اینها حقیقت است یا نه؛ ولی اگر باشد، آن مرد بیچاره بین حماقتها و حسادتهای این دو زن، -به قول سوران- نفله میشود! متمایل به من نشست و کف دستش را نشانم داد. دست به سـ*ـینه، نامفهوم نگاهش میکردم که گفت:
- قبل از این که وارد بحث بشیم، اسم شما چیه؟
خیلی دلم میخواست قهقهه بزنم. آی فضای جایگاه کجایی که دلم برایت لک زده! به لبخند دنداننمایی بسند کردم. اوضاع تغییر کرده است! قدیمترها یک پسر با کلی خجالت و سرخ و سفید شدن از یک دختر میپرسید «فامیلیتون چیه؟»؛ حالا این نیموجبی از من نام میخواهد؟ اصلا این دختر الان نباید افسرده باشد؟ یا مثلا جراحتی، آسیبی، چیزی... اینطور شاد و بشاش؟ مثلا به حریمش تجـ*ـاوز کردهاند و سوییچ آن ماشین پلاک ملی را بـردهاند. اگر این اتفاق برایم میافتاد؛ این اتفاق اصلا برای من نمیافتاد! در همان وهله اول چنان فک طرف را میکشیدم پایین که خودش نفهمد از کجا خورده است.
دلم رفت! دروغ گفتم:
- محمد هستم..
خواستم ادامه دهم «شما چی؟»؛ اما منصرف شدم. بگذار او جلو بیاید. من که تمایلی به دوستی با این دختر ندارم. خودش گفت:
- منم نسیمم، نسیم آفاق.
نسیم؟ نام یکی از دوستان من نسیم بود که بعد از دوران آموزشی از یکدیگر جدا شدیم. چهطور این که دختر است هم اسمش نسیم است؟ یعنی اسم دوجنسه است؟ نه خب نمیشود، نسیم اصلا به پسرها نمیآید. شاید هم به دخترها نمیآید. نمیدانم؛ در هر حال نامیست که به یکی از آنها نمیآید. اصلا مگر باید آمدنی باشد؟ گیر میدهی پیمان! از افکار خورندهی مغز بیشفعالم جدا شدم؛ سرم را کوتاه به معنای «خوشبختم» بالا و پایین کردم. خسته بودم، نای تکاندادن زبانم را هم نداشتم. نمیدانم چرا، دو ثانیه نگاهم میکرد، بعد سر به زیر میشد. نه، خجالت هم سرش میشد؟ چرا او زودتر نامم را پرسید اصلا. بی ادب، معلوم است که با این کارها مادرت هوایت را ندارد دیگر. باید مثل من باشی، آدم باشی، دستت در جیبت باشد؛ نجیب، آقا، مودب، مهربان؛ آن موقع مادرت هوایت را میدارد.
- مادرتون بود؟
نگاهی عمیق به او انداختم، آهی کشیدم و خیره به روبرو گفتم:
- آره.
- دعواتون کرد؟ برای این که با یه دختر بیرون بودید.
تکیه دادم و موبایلم را دست به دست کردم. حوصلهاش را نداشتم، حس خوبی هم از در کنارشبودن نداشتم. عقربهها دیر حرکت میکردند. داشتم کمکم مانند صبح میشدم. لامذهب با خودش جادو داشت؟! با صورتش که روبرو میشوم، احساس میکنم قلبم می خواهد از حرکت بایستد. وقتی حرف میزد، قشنگ حس میکردم که زانوانم سست میشوند. با این حال مقاومت میکردم. معنیشان را نمیفهمم و هیچ اینطور احساسات را دوست ندارم. شر میشوند.
استرس و تپش قلب شدید و دستپاچگی فقط برای روبروشدن با این دختر خیلی مضحک بود. اصلا تمام عقل و هیکلم را زیر سوال میبرد. با اعصابی آزرده پاسخ دادم:
- نه.
باز گفت:
- چهقدر خوبه که مادرتون هواتون رو داره.
نه، بحث جالب شد. با نگاه کوتاهی گفتم:
- مادر شما هواتون رو نداره؟
ندارد دیگر. اگر هوای دخترش را داشت این وقت شب، تنها، بیرون نبود و کسی مزاحمش نمیشد. پروین بانو همیشهی همیشه میگوید او هم اگر دختر داشت، در آغـ*ـوش خوشبختی بزرگش میکرد و نمیگذاشت آفتاب و مهتاب رنگ و رویش را ببینند. هه.. یک بار هم به شوخی گفت که عروسش را -که همسر آیندهی من باشد- مانند دخترش دوست خواهد داشت. یادم سمت روابط عروس و مادرشوهر رفت. یکبار از مادرم جویای علت بدرفتاری مادرشوهرها با عروسشان و بالعکس، لجبازی عروس با مادرشوهرشان شدم؛ جوابش آن چیزی که من میخواستم نبود. گفت مادر دلش نمیخواهد ببیند پسرش زن دیگری را نیز دوست دارد، از آن طرف عروس نیز دوست ندارد شوهرش به دیدار با مادرش برود و سادهتر، با زنی دیگر بگو و بخند به پا کند. حالا نمیدانم اینها حقیقت است یا نه؛ ولی اگر باشد، آن مرد بیچاره بین حماقتها و حسادتهای این دو زن، -به قول سوران- نفله میشود! متمایل به من نشست و کف دستش را نشانم داد. دست به سـ*ـینه، نامفهوم نگاهش میکردم که گفت:
- قبل از این که وارد بحث بشیم، اسم شما چیه؟
خیلی دلم میخواست قهقهه بزنم. آی فضای جایگاه کجایی که دلم برایت لک زده! به لبخند دنداننمایی بسند کردم. اوضاع تغییر کرده است! قدیمترها یک پسر با کلی خجالت و سرخ و سفید شدن از یک دختر میپرسید «فامیلیتون چیه؟»؛ حالا این نیموجبی از من نام میخواهد؟ اصلا این دختر الان نباید افسرده باشد؟ یا مثلا جراحتی، آسیبی، چیزی... اینطور شاد و بشاش؟ مثلا به حریمش تجـ*ـاوز کردهاند و سوییچ آن ماشین پلاک ملی را بـردهاند. اگر این اتفاق برایم میافتاد؛ این اتفاق اصلا برای من نمیافتاد! در همان وهله اول چنان فک طرف را میکشیدم پایین که خودش نفهمد از کجا خورده است.
دلم رفت! دروغ گفتم:
- محمد هستم..
خواستم ادامه دهم «شما چی؟»؛ اما منصرف شدم. بگذار او جلو بیاید. من که تمایلی به دوستی با این دختر ندارم. خودش گفت:
- منم نسیمم، نسیم آفاق.
نسیم؟ نام یکی از دوستان من نسیم بود که بعد از دوران آموزشی از یکدیگر جدا شدیم. چهطور این که دختر است هم اسمش نسیم است؟ یعنی اسم دوجنسه است؟ نه خب نمیشود، نسیم اصلا به پسرها نمیآید. شاید هم به دخترها نمیآید. نمیدانم؛ در هر حال نامیست که به یکی از آنها نمیآید. اصلا مگر باید آمدنی باشد؟ گیر میدهی پیمان! از افکار خورندهی مغز بیشفعالم جدا شدم؛ سرم را کوتاه به معنای «خوشبختم» بالا و پایین کردم. خسته بودم، نای تکاندادن زبانم را هم نداشتم. نمیدانم چرا، دو ثانیه نگاهم میکرد، بعد سر به زیر میشد. نه، خجالت هم سرش میشد؟ چرا او زودتر نامم را پرسید اصلا. بی ادب، معلوم است که با این کارها مادرت هوایت را ندارد دیگر. باید مثل من باشی، آدم باشی، دستت در جیبت باشد؛ نجیب، آقا، مودب، مهربان؛ آن موقع مادرت هوایت را میدارد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: