کامل شده رمان کوتاه پمپ بنزین | فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

به رمان تگ بدید.

  • حرفه ای

    رای: 9 69.2%
  • نیمه حرفه ای

    رای: 2 15.4%
  • در حال پیشرفت

    رای: 2 15.4%
  • در حال تایپ

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
ارتباط را قطع کرد. سعی کردم از آن حالت بهت بیرون بیایم؛ نه، حق با مادرم بود. بر فرض که این‌جا من با دختری در حال گل‌گفتن و گل‌شنفتن بوده باشم. چه اشکالی دارد؟ نه من بچه‌ی دو ساله‌ام، نه بی‌ادب و بی‌پروا بار آمده‌ام، یک آدم کاملا عادی هستم. البته هنوز هم جای تأمل دارد. این‌که گفت «خوب کاری می‌کنی» خیلی برایم خوش‌خبر نبود. همیشه دوست داشتم مادرم مرا از یک سری مسائل نهی‌کند، تا یک جایی خوب عمل می‌کرد؛ اما حالا چیزهایی می‌شنوم که اصلا برایم قابل درک نیستند. هر چه سعی می‌کنم درک کنمش، نمی‌توانم!
- مادرتون بود؟
نگاهی عمیق به او انداختم، آهی کشیدم و خیره به روبرو گفتم:
- آره.
- دعواتون کرد؟ برای این که با یه دختر بیرون بودید.
تکیه دادم و موبایلم را دست به دست کردم. حوصله‌اش را نداشتم، حس خوبی هم از در کنارش‌بودن نداشتم. عقربه‌ها دیر حرکت می‌کردند. داشتم کم‌کم مانند صبح می‌شدم. لامذهب با خودش جادو داشت؟! با صورتش که روبرو می‌شوم، احساس می‌کنم قلبم می خواهد از حرکت بایستد. وقتی حرف می‌زد، قشنگ حس می‌کردم که زانوانم سست می‌شوند. با این حال مقاومت می‌کردم. معنیشان را نمی‌فهمم و هیچ این‌طور احساسات را دوست ندارم. شر می‌شوند.
استرس و تپش قلب شدید و دستپاچگی
فقط برای روبروشدن با این دختر خیلی مضحک بود. اصلا تمام عقل و هیکلم را زیر سوال می‌برد. با اعصابی آزرده پاسخ دادم:
- نه.
باز گفت:
- چه‌قدر خوبه که مادرتون هواتون رو داره.
نه، بحث جالب شد. با نگاه کوتاهی گفتم:
- مادر شما هواتون رو نداره؟
ندارد دیگر. اگر هوای دخترش را داشت این وقت شب، تنها، بیرون نبود و کسی مزاحمش نمی‌شد. پروین بانو همیشه‌ی همیشه می‌گوید او هم اگر دختر داشت، در آغـ*ـوش خوشبختی بزرگش می‌کرد و نمی‌گذاشت آفتاب و مهتاب رنگ و رویش را ببینند. هه.. یک بار هم به شوخی گفت که عروسش را -که همسر آینده‌ی من باشد- مانند دخترش دوست خواهد داشت. یادم سمت روابط عروس و مادرشوهر رفت. یک‌بار از مادرم جویای علت بدرفتاری مادرشوهرها با عروس‌شان و بالعکس، لجبازی عروس با مادرشوهرشان شدم؛ جوابش آن چیزی که من می‌خواستم نبود. گفت مادر دلش نمی‌خواهد ببیند پسرش زن دیگری را نیز دوست دارد، از آن طرف عروس نیز دوست ندارد شوهرش به دیدار با مادرش برود و ساده‌تر، با زنی دیگر بگو و بخند به پا کند. حالا نمی‌دانم این‎ها حقیقت است یا نه؛ ولی اگر باشد، آن مرد بیچاره بین حماقت‌ها و حسادت‌های این دو زن، -به قول سوران- نفله می‌شود! متمایل به من نشست و کف دستش را نشانم داد. دست به سـ*ـینه، نامفهوم نگاهش می‌کردم که گفت:
- قبل از این که وارد بحث بشیم، اسم شما چیه؟
خیلی دلم می‌خواست قهقهه بزنم. آی فضای جایگاه کجایی که دلم برایت لک زده! به لبخند دندان‌نمایی بسند کردم. اوضاع تغییر کرده است! قدیم‌ترها یک پسر با کلی خجالت و سرخ و سفید شدن از یک دختر می‌پرسید «فامیلیتون چیه؟»؛ حالا این نیم‌وجبی از من نام می‌خواهد؟ اصلا این دختر الان نباید افسرده باشد؟ یا مثلا جراحتی، آسیبی، چیزی... این‎طور شاد و بشاش؟ مثلا به حریمش تجـ*ـاوز کرده‌اند و سوییچ آن ماشین پلاک ملی را بـرده‌اند. اگر این اتفاق برایم می‌افتاد؛ این اتفاق اصلا برای من نمی‌افتاد! در همان وهله اول چنان فک طرف را می‌کشیدم پایین که خودش نفهمد از کجا خورده است.
دلم رفت! دروغ گفتم:
- محمد هستم..
خواستم ادامه دهم «شما چی؟»؛ اما منصرف شدم. بگذار او جلو بیاید. من که تمایلی به دوستی با این دختر ندارم. خودش گفت:
- منم نسیمم، نسیم آفاق.
نسیم؟ نام یکی از دوستان من نسیم بود که بعد از دوران آموزشی از یکدیگر جدا شدیم. چه‌طور این که دختر است هم اسمش نسیم است؟ یعنی اسم دوجنسه است؟ نه خب نمی‌شود، نسیم اصلا به پسرها نمی‌آید. شاید هم به دخترها نمی‌آید. نمی‌دانم؛ در هر حال نامی‌ست که به یکی از آن‌ها
نمی‌آید. اصلا مگر باید آمدنی باشد؟ گیر می‌دهی پیمان! از افکار خورنده‌ی مغز بیش‌فعالم جدا شدم؛ سرم را کوتاه به معنای «خوشبختم» بالا و پایین کردم. خسته بودم، نای تکان‌دادن زبانم را هم نداشتم. نمی‌دانم چرا، دو ثانیه نگاهم می‌کرد، بعد سر به زیر می‌شد. نه، خجالت هم سرش می‌شد؟ چرا او زودتر نامم را پرسید اصلا. بی ادب، معلوم است که با این کارها مادرت هوایت را ندارد دیگر. باید مثل من باشی، آدم باشی، دستت در جیبت باشد؛ نجیب، آقا، مودب، مهربان؛ آن موقع مادرت هوایت را می‎دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    جوک‌های مضحکی می‌گفتم، از خستگی پرت و پلاهایی در ذهنم بالا و پایین می‌شد.
    فکر می‌کنم بیست‌دقیقه‌ای به همان سکوت پر رمز و راز و نیاز گذشت. احساساتم قابل درک نبودند. دقیقا نمی‌دانستم چه مرگم شده. هم می‌خواستم بیشتر بمانم، هم می‌خواستم بروم. هم می‌خواستم حرفی رد و بدل شود، هم می‌خواستم این سکوت دوست‌داشتنی ادامه یابد. در زمانی میان زمین و آسمان، بهشت و برزخ، دوراهی مرگ و زندگی... چنین احساساتی بود. می‌دانم، درک نمی‌کنی، می‌دانم با خودت می‌گویی این‌ها کلیشه‌اند؛ اما بود، حقیقت بود و یک کلیشه‌ی تازه برای من. هر چند دقیقه نفسم بند می‌آمد و ضربان قلبم کم‌کم نرمال می‌شد. نفس عمیق می‌کشیدم و قلبم باز شروع به تپش بی‌حد می‌کرد. افکارم به همه در می‌زدند، از پدرم گرفته تا کار و دانشگاه و اتفاقات چندی پیش‌تر، حتی چیزهایی را به خاطر می‌آوردم که تا به حال از ذهنم عبور نکرده بودند. یک سری اتفاقات جدید و جالب و گاهی اخباری غمناک و محزون. می‌گویم یک زمانی میان زمین و آسمان، بهشت و برزخ، دوراهی مرگ و زندگی؛ بدان این است. در میان افکارم تاب می‌خوردم، گاهی افکاری را از عمد قطع می‌کردم و گاهی بازمی‌گشتم و از نو، به آن‌ها فکر می‌کردم. نمی‌دانم نسیم در چه فکری بود و چه افکاری ذهن او را به کار گرفته بودند؛ اما احتمال می‌دادم او هم در حالی به سر می‌برد که من به سر می‌بردم. خیلی عجیب نبود. من تا به حال با جنس مونث برخورد آن‌چنانی نداشته‌ام، شاید در حد یک سلام و احوال‌پرسی؛ مانند همین امروز مهربان جانا و دخترش، پس حتما طبیعی‌ست که این عکس‌العمل‌ها در من رخ دهد. این‌چنین فکر می‌کنم، حقیقت اگر چیز دیگری‌ست به من نشان بدهند.
    این راه تاریک و تمام پستی و بلندی را روشن کنند. آدمی نیستم که در جاده‌هایی پا بگذارم که نمی‌دانم تهش به کجا ختم می‌شود؛ پس کمکم کنند بشناسم این راه پر فراز و نشیب را، این عمل غلط یا صحیح، این افکار ضد و نقیض، زمانی میان آسمان و زمین، بهشت و برزخ، دوراهی بد ترکیب مرگ و زندگی...
    ***
    - هیچی دیگه ده هزار تومن فقط کرایه تاکسی شد! تازه واسه‌اش آدامس هم خریدم. دوازده تومن... کوفتش!
    سوران زد زیر خنده و به زانویش کوبید و سجده رفت. خودم هم کمی خندیدم؛ ولی پروین بانو باز شده بود همانی که می‌خواستم، لبش را گاز گرفت و گفت:
    - این چه حرفیه؟ زشته! می‌خواستی کمک نکنی که حالا گناهش رو بشوری!
    خطاب به سوران با اخم گفت:
    - ببند نیشت رو تو هم! صداش تا اون سر کوچه میره.
    سوران مؤدب، صاف نشست و در حالی که لبش را می‌فشرد تا نخندد، آرام گفت:
    - چشم!
    سوران از مادرم خیلی حساب می‌برد، حالا هم چهره‌اش بسی مضحک بود؛ هم می‌خواست بخندد هم نمی‌خواست. اصلا یک اوضاعی داشت این پسر..ذهنم سمت نام دخترک «نسیم» رفت. بحث را پیش کشیدم، خطاب به پروین بانو گفتم:
    - راستی مامان، دخترِ گفت اسمش نسیمه.
    مادرم که در سه استکان کوچک قهوه می‌ریخت، با شنیدن سوال من گنگ نگاهم کرد و گفت:
    - خب که چی؟
    سوالم را بیان کردم و سوران منفجر شد.
    - خب مگه نسیم اسم پسر نبود؟!
    دیگر خنده‌اش به حدی رسیده بود که خودزنی می‌کرد! به پا و صورتش می‌کوبید و از خنده قرمز شده بود. در دلم گفتم «ولش کن، قاطی داره» و به مادر خیره ماندم. متعجب ولی متبسم گفت:
    - هم اسم دختره هم پسر؛ مثل ایمان.
    - ایمان هم مگه اسم دختره؟!
    سوران کم مانده بود زمین را گاز بگیرد بس‌ که می‌خندید. روانی بود. خودش را رویم پهن کرده بود و بلندبلند می‌خندید. مادرم هم از خنگی من کمی خنده‌اش گرفته بود! خب چه گناهی بود!؟ من که نمی‌دانستم. آخر ایمان که به دخترها نمی‌آید. از آن طرف نسیم به پسرها نمی‌آید. چه‌طور دو طرف از این عنوان برای نام‌گذاری استفاده می‌کنند؟ من که در جریان نبودم.
    سوران در حالی که هنوز می‌خندید، از روی شانه‌ام بلند شد و گفت:
    - وای.. چه‌قدر این پسرت آفتاب مهتاب ندیده‌ست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    و باز به رانش کوبید و خندید. اعصابم را به هم ریخت، با آرنج به پهلویش کوبیدم و با اخم و ولوم بلند صدایم گفتم:
    - مرض، سرم رفت!
    و پُراخم استکان چایم را برداشتم و ساعت را که نمایان‌گر ۱۰:۳۰ دقیقه بود، نگاهی انداختم. خب سر بزن‌گاه به خانه رسیده بودم. سوران پهلویش را ماساژ داد و با عصبانیت ظاهری‌اش گفت:
    - دستت بشکنه اسب وحشی، کثافت آرنجت کلی تو شکمم نفوذ کرد!
    یک‌آن نزدیک بود چای در حلقم را بالا بیاورم! با زور و ضرب طعم زهری را که کوفتم شده‌ بود قورتش دادم و استکان تا نیمه‌پر را وسط نعلبکی کوبیدم. حالم به هم خورد. وسط قورت‌دادن از نفوذی سوران خنده‌ام گرفت. می‌گویم احمق است، باور ندارد!
    سوران هم ده دقیقه بعد زحمت را کم کرد و پایین رفت. من هم که از خستگی و کمر‌درد رو به موت بودم، با مسواک و شب به‌خیر به اتاقم رفتم و رخت خوابم را روی زمین پهن کردم. در اتاق را بستم و پنکه سقفی را روشن کردم. پیراهنم را از تن در آوردم و خوابیدم.
    خیره به سقف، به این فکر می‌کردم که عاقبت «من» چه می‌شود؟ با این درس‌نخواندن‌ها، ول معطلی‌ها، تنهایی‌ها. شغلم در جایگاه پمپ بنزین بالا شهر ثابت نیست. هر آن امکان دارد بگویند برو. از آن طرف مدرک درست و درمانی ندارم که بتوانم با آن جایی مشغول شوم که هم یک حقوق پایه و ثابت داشته باشد، هم خرحمالی‌اش کم‌تر باشد، هم زیر سقف بیمه‌اش باشیم. از جهت دیگر، نمی‌توانم تشکیل خانواده بدهم، کدام مردی حاضر است دسته‌گلش را به من آس و پاس تحویل دهد؟ بدبختی‌هایم زیاد بود. از فردا باید بگردم دنبال یک شغل آبرومندی که بتوان از آن رزقی کسب کرد نه پمپ بنزینی که روزمزد است و روزی نهایتا چهل، پنجاه تومان. این‌طور پیش بروم، یک جا مطمئنا می‌شکنم. فردا شاید بتوانم با سوران بروم سری به داروخانه‌های اطراف بزنم، شاید لیسانس ناقص هم قبول کردند، به هر حال من تقریبا درسم را تمام کرده بودم و ترم پایانی‌ام بود.
    خیره به سقف، برای حل مشکلاتم برنامه‌ریزی می‌کردم که صدای موبایلم برخاست. کلافه نیم‌خیز شدم و از روی صندلی تحریر چنگش زدم و نگاهی به مخاطب بی‌شعور کردم؛ کاوه بود! از صفتی که به او داده بودم، نادم شدم. پیش از پاسخ‌دادن کوتاه نگاهی به ساعت موبایل انداختم؛ 10:57.
    - الو؟
    طبق معمول، شاد و خوشحال بود، اصلا خستگی سرش می‌شد مگر؟ او هم مثل سوران بود!
    - به! بابا پارسال دوست، امسال آشنا؛ سراغ نمی‌گیری نامرد!
    سلام؟ خداحافظ؟ اصلا سرش نمی‌شد. از اخلاق‌های منحصر به فرد خودش بود دیگر، هر چند الان این رفتارها مد شده. دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی‌ام قرار دادم.
    - دل‌گیرم ازت کاوه.
    - داداش باور کن بی قصد و غرض بوده..
    میان حرفش پریدم:
    - می‌دونم، می‌دونم؛ ولی...
    در اتاق به ناگاه باز شد و نور هال به داخل اتاق ساطع شد و چشمم را زد. اندام مادرم را دیدم و خیالم راحت شد، شنیدم زمزمه‌اش را که «آهان، داری با گوشی حرف می‌زنی..» و در را بست. نگران شده بود. کاوه از آن ور خط گفت:
    - ولی چی؟
    ساعدم را از پیشانی جدا کردم و گفتم:
    - اصلا ازت انتظار چنین حرکتی رو نداشتم، نه تو، نه بابات. تو اگه موقعیت من رو تو اون لحظه درک کنی الان از من نمی‌پرسی چرا ازت سراغ نمی‌گیرم.
    زمزمه‌وار گفت:
    - خواستم کمکت کنم.
    - من کمک این‌جوری نمی‌خوام.
    صدایش غم گرفت:
    - پیمان تو از برادر هم به من نزدیک‌تری. به خدا قلبم تیر می‌کشه می‌بینم این‌قدر زحمت می‌کشی و از جونت مایه می‌ذاری.
    اه که حالم از خودم به هم می‌خورد که بی‌چارگی‌ام را همه می‌فهمند. چه‌طور به گوش این مردمان برسانم که «ایها الناس، من رحم و دلسوزی نمی‌خواهم! فقط رهایم کنید.»
    - کاوه من.. اصلا، اصلا فراموشش کن..
    - چی شد؟
    اعصابم داغون بود. دلم «مرگ» می‌خواست، خواب می‌خواست. خسته شده بودم از این همه فشار و فشار و فشار.
    - چیزی نیست، میگم جریانات دیروز رو فراموش کن؛ اما اگه فقط یک بار دیگه بخوای این‌طوری کمکم کنی دیگه نه من نه تو! خیلی اذیتم کردی کاوه دیشب تا صبح فقط سردرد داشتم به‌خاطر اون حرکتت.. من دل ندارم؟ مرد نیستم؟ غرور ندارم؟ واقعا تو انتظار داشتی اون چک رو از بابات بگیرم؟
    - معذرت می‌خوام پیمان. نه الان که فکر می‌کنم تو از بابام چک رو نمی‌گرفتی. ببخشید! نمی‌دونستم این‌طوری میشه.
    یک لحظه فکر کردم، اصلا چرا دهان من به گفتن آن حرف‌ها باز شد؟ خیلی در دلم ریخته بودم، داشتم عاصی می‌شدم، یک جایی باید این کاسه‌ی صبر لبریز می‌شد.
    برای داروخانه و کار، فوری گفتم:
    - گاوه، پشت خطی؟
    عصبانی شد.
    - به عمه‌ات بگو گاوه!
    - ببین، تو جایی رو می‌شناسی که لیسانس ناقص قبول کنن؟ آزمایشگاهی، داروخانه‌ای، چیزی... می‌خوام از جایگاه بیرون بیام.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - ولله الان که چیزی تو ذهنم نیست؛ ولی سعی می‌کنم تا کمکت کنم. دیگه؟
    چشمانم را ماساژ دادم، کم‌کم داشتم رو به ضعف بینایی می‌رفتم. زیر لب «الله اعلم» گفتم و پاسخ دادم:
    - سلامتیت.
    - پس شب به‌خیر، خداحافظ!
    - خداحافظ.
    ***
    در کوچه، دست در جیب و مشغول فکر قدم می‌زدم. محسن این بار، موهایم را کمتر کوتاه کرد. می‌گفت مد است! خندیدم. گفتم «من کی رو مد بودم که الان باشم؟» او اما کار خودش را کرد. واقعا نمی‌فهمم بعضی‌ها چرا این‌قدر عقده‌ی تعریف و تمجید دارند؟ حالا نمی‌خواهم از محسن بد و بی‌راه بگویم؛ ولی خیلی جالب نبود. این که در آخر خودش از کار خودش تعریف کند و با عبارات تقریبا دخترانه قربان‌صدقه موهای من برود! این اصطلاحات خیلی به مزاجم خوش ننشست؛ ولی در هر حال سپاس‌دارش هستم، هنرمند است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    راه را به سمت کوچه‌ی فرعی دوم از سمت راست، کج می‌کنم. این‌که دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو ببرم دوست دارم؛ احساس خوبی دارم و نمی‌دانم چرا! خب، همیشه که نباید احساسات دلیل و منطق داشته باشند. انسان گاهی بی‌دلیل دوست دارد، گاهی بی‌دلیل متنفر است. گاه بی‌دلیل دلش شور می‌زند، گاه بی‌دلیل خوشحال است. این‌ها ذات انسان‌ها را تشکیل می‌دهند. هرچه پاکی بیشتر باشد، الهامات و احساسات بیشتر می‌شوند و بالعکس. به یاد ندارم که تا به حال چیزی به من الهام شده باشد. از نظر احساسات هم، خیلی عاطفی و نرم نیستم. نمی‌دانم، خودم را نمی‌توانم قضاوت کنم.
    نگاهم باز هم با آبِ روانِ جوی حرکت می‌کند. آن‌قدر این جوی کوچه‌مان را خیره مانده‌ام که طبقه به طبقه، گام به گامش را از برم. دوستش دارم. حس می‌کنم زیبایی خاصی به این کوچه‌ی تنگاتنگ ولی تمیز می‌دهد، یک جلوه‌ی خاص، یک شیوه‌ی خاص. باران که می‌بارد، این جوی طغیان می‌کند و آب وارد خانه‌های مردم می‌شود. ما که این مشکل را نداریم، طبقه‌ی بالای استوار می‌نشینیم، نه کسی آزارمان می‌دهد و نه ما کسی را. هر چیزی عیبی دارد؛ این هم عیب جوی‌های قدیمی. شاید برای همین بود که بالاشهر نشین‌ها این جوی را برداشتند و آب را زیرزمینی کردند یا که برج‌های صد و ده طبقه ساختند که دست کس و ناکس بهشان نرسد. نمی‌دانم، قضاوتی ندارم.
    نگاه از کفش و جوی می‌گیرم و سر بلند می‌کنم. نزدیک ورودی خانه شده بودم. موتوری چشمم را به خوب گرفت. مرد تنومندی پیاده شد و به سمت در استوار رفت و خواست در بزند. من کنارش رسیدم. کلاه ایمنی به سر داشت و نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم. او ولی مرا شناخت و از زیر کلاه خندید و با صدای بم‌شده‌اش گفت:
    - بَه! مدل زدی!
    حدس می‌زدم کسی از آشنا‌ها، هم‌دوره‌ای‌ها، هم‌کلاسی‌ها باشد؛ دست چپم را از جیبم بیرون کشیدم و پرسیدم:
    - معذرت می‌خوام...؟
    دستش را بالا برد و من دستکش‌های سیاه موتورسواری‌اش را دیدم. تیپش سر تا پا سیاه بود! کلاهش را باز کرد و پیروز نگاهم کرد.
    حقیقتا انتظار حضورش را نداشتم؛ آن هم با آن همه دل‌سردی و درگیری اخیر. کاوه فرهمند...! احوال‌پرسی کردیم و خواستم در را باز کنم تا وارد شویم که گفت:
    - نه نه داخل نمیام. تو خودت کاری نداری؟
    کار که.. نه، نداشتم. پس فردا باید می‌رفتم پمپ بنزین، پروین بانو و خانم استوار هم نمی‌دانم کجا رفته بودند، تنها بودم. شانه بالا انداختم و گفتم:
    - نه، چه‌طور؟
    زد به کتفم و "لاتی ماتی" گفت:
    - پس بپر بالا!
    بدم هم نمی‌آمد؛ اصلا کدام پسری پیدا می‌شود که از موتورسواری بدش بیاید؟! من که بی‌نهایت وزش باد‌های تند و سرد و سرعت بالا در بزرگراه‌ها را دوست داشتم؛ شاید بتوانم برای خودم یک موتور بخرم. باید فکر کنم ببینم چه می‌شود، خدا را چه دیدی، شاید ما هم خریدیم!
    - کجا می‌خوای بری؟
    پشتش نشستم و کلاهش را پوشید، روشنش کرد و بم گفت:
    - یه‌کم بچرخیم، بعدش...
    گاز داد، موتورش چنان غرشی کرد که سر تا پا غرق هیجان شدم! ادامه داد:
    - می‌ریم دنبال سامیار. سفت بگیر!
    پهلوی کاپشنش را گرفتم و او حرکت کرد.
    چرا خوشی‌ها مرا در آغـ*ـوش نمی‌گرفتند؟ چرا نمی‌توانستم فقط برای چند ساعت خوش باشم؟ چرا این افکار، این‌قدر بی‌موقع مزاحمم می‌شوند؟ گاهی حس می‌کنم خودم یک بدبختم، یک آدم زشتِ سق‌‌سیاه که حتی روزگار هم خوش ندارد خوشبختش کند. یک چرای بزرگ در ذهنم نقش بسته و نمی‌دانم چند جمله می‌توانم در ادامه‌ی این پرسش بنویسم؛ ده‌تا، بیست‌تا، سی‌تا، صدتا.. ولی یک جمله می‌تواند خیلی کلی باشد؛ «من چرا نمی‌توانم خوشبخت باشم؟»
    وارد خیابان اصلی که شدیم، به چرخش چرخ‌ها سرعت بخشید. پلک‌هایم زیر دست نوازشگر باد‌های شتاب‌زده می‌لرزید. پرسیدم:
    - سامیار کجاست مگه؟
    کاوه یک خواهر داشت و آن خواهرش ده‌سال با کاوه تفاوت سنی داشت. حالا هم نمی‌دانم پسرش هشت‌ساله است، نه‌ساله است، سنش در همین حدود‌هاست! پسر کنجکاو و بی‌قراری‌ست؛ شیرین است. یک بار، آن هم از پشت شیشه‌ی ماشین دیدمش.
    تقریبا فریاد زد:
    - کلاس زبان میره. نیم‌وجبی می‌خواد برای من فرانسوی یاد بگیره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    افکارم آرام و قرار نمی‌گیرند، درد‌هایم زیاد است، مشکلاتم بدتر، خوب نیستم، خسته‌ام، احساس تنهایی می‌کنم، این جملات را بار‌ها و بار‌ها پیش خودم تکرار کردم؛ خودم هم از این اوضاع دیگر خسته‌ام. تا کی بدوم، تا کی کار، تا کی بیچارگی، تا کی درد، تا کی بلاتکلیفی...
    لبم را به معنای ندانستن جمع می‌کنم و دست‌هایم را کمی باز و بسته می‌کنم، کاپشنش چرم است و کف دستم عرق کرده. کمی سرما در استخوانم نفوذ می‌کند، فراموشش می‌کنم.
    - تو چه خبر؟ سکوت اختیار کردی.
    لبم به تبسم باز می‌شود، بگذارید این یک سکانس را خوش باشیم!
    - سلامتیت، سه روز مرخصی گرفتم.
    می‌خندد:
    - یعنی یه استراحت توپ؟
    می‌خندم:
    - هِـی!
    کل راه را بیهوده‌گویی می‌کند و من اکثرا ساکت بودم. حرفی برای حرف‌هایش نداشتم؛ کاوه از آن دسته افرادی بود که اعتقاداتش خیلی با من نمی‌خواند؛ ولی خب، شیرینی‌اش را دوست داشتم، کاوه بسیار مهربان بود.
    روبروی یک زبانسرا توقف کردیم و من پایین آمدم. پایه‌ی موتورش را زد و خودش هم پیاده شد و کنارم ایستاد. کلاهش را در آورد و ادامه‌ی داستانش را تعریف کرد:
    - بعد رفتیم بیمارستان سرش رو بستیم و... تمام!
    بی‌حرف نگاهش کردم که زیر خنده زد و خوشحال گفت:
    - عاشق چشم‌هاتم به مولا!
    این جمله را که گفت، دو سه نفر برگشتند نگاهمان کردند. استغفر الله، حالا می‌گویند این‌ها...! لا اله الا الله، نمی‌گذارند یک جا بنشینیم که! لبخند زدم، موهایم را به هم ریخت و گفت:
    - بهت میاد کثافت... می‌دونی عین چی شدی؟
    منتظر نگاهش کردم. خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - شبیه این پسر مخ‌هایی هست‌ ها که میرن ناسا، بعد خیلی خوشگلن، بعد دخترها هی می‌خوانش، بعد این‌ها هی مجردن... شبیه اون‌هایی!
    این‌بار بلند خندیدم. می‌گویم شیرین است، قبول ندارد. بعضی انسان‌ها ذاتشان پاک است، هر چه سیاهش کنند، سیاه نمی‌شوند؛ حدس می‌زدم کاوه و سوران از آن دسته‌اند؛ چرا که در بذله‌گویی بسیار مهارت داشتند و هیچ‌کس حریف حرف‌هایشان نمی‌شد. نمی‌دانم، من که توان رقابت و کل‌کل با این دو را نداشتم.
    در همین حین بچه‌ها یک به یک از آموزشگاه خارج می‌شدند، دختر و پسر و اکثرا زیر پانزده‌سال.
    سامیار را پیدا کردیم و او نیز ما را دید؛ نزدیکمان شد. نگاهی به سر تا پایش انداختم و در احوال‌پرسی پیشگام شدم:
    - سلام عمو جون. خوبی؟
    با چشم‌های تاریک و سیاهش نگاه پرسش‌واری انداخت و با کمی مکث جواب داد:
    - مغسی خوبم!
    دستی که به سمتش بـرده بودم، در هوا ماند. "مغسی"؟
    رو به کاوه کرد و گفت:
    - چه‌طوغی داشم؟!
    دست در هوا مانده‌ام را باز به جیب بازگرداندم. کم‌کم متوجه این "غ"‌های به جای "ر" شدم؛ آه، زبان فرانسوی، فراموشش کرده بودم. کاوه ولی بی‌ربط گفت:
    - سوار شو که حوصله‌ات رو ندارم!
    سامیار با ذوق فراوان داد کشید:
    - جونم، موتور!
    و با آن کوله‌ی کوچک و جثه‌ی ریز، با چنگ و دندان از موتور بالا رفت. احساس خستگی بی‌نهایتی می‌کردم.
    یک قسمت‌هایی از کتاب سرنوشت انسان وجود دارد که نمی‌داند دقیقا چه زمانی این صحنه، این زاویه و این اعمال برایش تکرار شده؛ فقط می‌داند این صحنه برایش آشناست. قبلا آن را جایی دیده و نمی‌داند کجا. به یاد دارم که از دبیر دینیمان جویای علت این پردازش‌های ذهنی شدم و او گفت:« اعتقاد مسیحیان این است که انسان قبل از ورودش به این دنیا، در عالمی به نام ذَر زندگی را تجربه کرده.» آن زمان این سخن را می‌ستودم و برایم بسیار جالب بود؛ ولی حالا، نه. حتی الآن می‌توانم انکارش کنم؛ چرا که اعتقاد مسیحیان به ما هیچ ارتباطی ندارد و دلیلی نمی‌بینم که بر اساس اعتقادات بی‌پایه و اساس آن‌ها -انسان در ابتدا میمون بود!- سوالات این چنینی‌ام را حل کنم. به هر حال هر چه که هست، این صحنه، این تکه، این سکانس کوتاه هم از آن صحنه‌ها و تکه‌ها و سکانس‌های کوتاه بود؛ علاقه‌ای به این تکرار تصاویر ندارم، حس خوبی در من ایجاد نمی‌کند. نه بر این مبنی که احساسی منفی را به من القا می‌کند، نه؛ ولی چون حس خاصی ایجاد نمی‌کند دوستش ندارم. یک عمل تکراری و بیهوده. بچه‌تر که بودم خیلی این تکرار را دوست می‌داشتم؛ ولی هر چه مشکلات بیشتر باشد، وقت برای چنین افکاری کمتر می‌شود.
    سامیار را در خانه‌شان پیاده کردیم. کاوه خواست مرا تا خانه‌مان برساند، مخالفت کردم و گفتم می‌خواهم پیاده بروم. خودش گرفت چه می‌گویم، لازم به تفصیل و تفسیر نبود. آخر خانه‌ی ما کجا، خانه‌ی خواهر کاوه کجا!
    کمی پیاده‌روی در هوای مطبوع دی ماهِ بالاشهر، در سرمای وصف‌نشدنی، با البسه‌ای نه چندان گرم، گذر چراغ ماشین‌های تمیز و نو از روی لباس‌هایم، احساس خوبی که تنهایی به من هدیه می‌دهد.
    افکار، ای یار جداناشدنی از مغز بی‌حس و حال و تنهای من!
    ***
    با دیگر کارگران احوال‌پرسی کردم و به محمدی رسیدم. ابروهایم را بالا دادم و با احترام گفتم:
    - خسته نباشید آقای محمدی.
    نگاهم کرد؛ بی‌حس و توخالی. اوایل از این طرز نگاهش می‌ترسیدم. ترس دارد؛ طوری نگاهت کند که انگار یک شیِء بی‌اهمیتی یا اصلا وجود نداری. نمی‌توانم بگویم این نگاه‌ها از خستگی‌ست، نه؛ چون نیست. مطمئنا در پساپس این نگاه، چیز‌های خوبی وجود ندارد که رنگ چشمش را خاکستری کرده‌اند. نگاهی که خسته باشد، خسته می‌شود؛ ولی بی‌حس و توخالی نمی‌شود. البته لازم الذکر است، یک عده هم گاهی از شدت بدبختی و بیچارگی، فشار زندگی، اعم از روحی و مالی، طوری مغزشان را می‌خورند که دیگر مغزی نداشته باشند. انسان بی‌مغز هم بـرده‌ی مشکلات می‌شود و این است که راه به فضاهای باریک کشیده می‌شود. دزدی، جنایت، تجـ*ـاوز، قتل‌های زنجیره‌ای، شکار و صید غیرقانونی و... در غیر این صورت کدام انسان عاقل و بالغی دست به چنین کار‌های حرامی می‌زند؟
    فقط سرش را تکان داد و زیر لب چیزی مثل "ممنون" زمزمه کرد. جایگاه تا ساعت‌های یازده شب تقریبا پر رفت و آمد بود؛ اما به مرور کم و کمتر شد. باقی کارگران رفته بودند و باز هم من، تنها در جایگاه ایستاده بودم. به مسئله‌ی خاصی فکر نمی‌کردم؛ ولی در فکر بودم. می‌ترسم بیماری‌ای چیزی گرفته باشم! این همه بی‌احساسی غیرعادی نبود؟! موبایلم را از جیب بیرون کشیدم و مشغولش شدم.
    تصویر نسیم می‌آمد و می‌رفت. در خاطرم، تصویر خاصی از چهره‌اش نداشتم؛ ولی نوع لباس‌پوشیدنش را به یاد دارم. اولین کسی‌ست که تا این حد در مغز من نفوذ می‌کند! منی که یادم نمی‌آید نهار امروز را چه خورده‌ام. بعد از دو سه روز هنوز هم مو به موی حرف‌هایمان، حرکاتمان را به یاد دارم. اصلا همان موقع حس می‌کردم که می‌خواهد خیلی بیشتر از این‌ها هیجان به خرج دهد و کلافگیِ من راه نمی‌داد. چه‌قدر حماقت؟! "محمد"؟! خدا کند بار دیگر در راهم سبز نشود و "محمد" صدایم نکند که آن موقع دیگر باید جمعش کنم، بساطی را که خودم راه انداخته‌ام.
    نسیم آفاق! چه اسمی! چه فامیلی! بسیار هم‌وزن و ریتمیک و رابـ ـطه‌ی نزدیک معنایی کلمات... نسیم... نام برازنده‌ایست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    گِیم موبایل، جوابگوی آن همه سکوت و بی‌کسی نبود. گاهی با خودم فکر می‌کنم اصلا پدرِ من، آن یار و قهرمان شب‌های کودکی‌ام کیست؟ پدرم است؛ اما پدرم نیست. من فرزند حقیقی او نیستم، هیچ پدری حاضر به ترک فرزندش نمی‌شود، او چرا ترکمان کرد؟ چرا مادرم را، من را، آن زمان که هیچ‌کدام از این مشکلات را نداشتیم رها کرد؟! زنده است؟
    این هم یکی دیگر از بیچارگی‌هایی که این اواخر خیلی ذهنم را درگیر کرده. نمی‌گویم خوب نیستم، زندگی کنونی‌ام خوب است، عالی‌ست و از سر من هم زیاد است؛ اما حاشیه‌هایش عجیب جگر می‌سوزانند.
    این دیگر چه واژگانی‌ست؟ اصلا همین حاشیه‌هاست که زندگی انسان را شکل می‌دهد؛ در آن صورت که حق حیات را حیوانات هم دارند. یکی از حاشیه‌های بزرگ زندگی‌ام، همین پدر گم‌گشته‌ام است. هیچ وقت جرئتش را پیدا نکردم که از مادرم بپرسم چیست و چه شد؛ بگذار بماند. این هم از آن مسئله‌هایی‌ست که چون قادر به حلش نیستم، کنارش می‌زنم.
    راه حل خوبی‌ست؛ اما فقط برای معدود زمان‌هایی که دیگر هیچ مشغله‌ای نداشته باشی، در غیر این‌ صورت، افکار و مسائل سخت و بی‌جواب، روی هم انباشته می‌شوند و بالاخره یک جایی، یک مشکل بار می‌آورند.
    در فکر بودم که موبایلم به ناگاه از دستم کشیده شد، متعجب سرم را بالا گرفتم و با چهره‌ی ناراضی محمدی روبرو شدم. اه، حالا حقوقم را کسر می‌کند. با این فکر اخمم غلیظ‌تر شد. نمی‌دانم چه دید، چه شد که گوشی را پسم داد و زمزمه کرد:
    - تکرار نشه.
    با دست راستم، گوشیِ کم‌ارزش را محکم فشردم و دیدم دلم دیواری می‌خواهد که سرم را به آن بکوبم. باور کن از بیچارگی من آخر به جنون کشیده می‌شوم. حالم اصلا خوب نبود. فضای جایگاه، اصلا فضای خوبی نبود. گاه‌هایی در زندگی انسان وجود دارد که بی‌دلیل می‌زند به سیم آخر. یک جاهایی که پاهای آدم قفل می‌شود، دیگر توان قدم از قدم برداشتن ندارد. من مدتی‌ست به این حالت رسیده‌ام؛ ولی باز، باز، باز، مقاومت می‌کنم و می‌خواهم جلو بروم. که چه؟ واقعا که چه؟ خدا می‌داند، اگر پروین‌بانو نبود من اصلا زندگی برایم مهم نبود. تا الآن با پای راست آمده‌ام، ناراضی هم نیستم، من به‌خاطر دل پروین‌بانو، به‌خاطر گل روی مهتابی‌اش، قلب نوبهار و مادرانه‌اش، سالم ماندم، پا کج نگذاشتم و مفتخر و آبرومند، دلش را تاب آوردم. من خود را خوب می‌شناسم؛ می‌دانم پروین نباشد، من به خاک می‌نشینم. با این حجم حجیم گره‌های کور زندگی، زندگی را می‌خواهم که چه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    ساعت اطراف نیمه و آن‌ورتر، پرسه می‌زد. دیگر کسی در جایگاه نبود. محمدی هم رفت به خانه‌شان. طلایه، دخترش، بیمار است. این اواخر خیلی بالای سر کارگران نمی‌ماند. دلم آرام نمی‌گرفت، نمی‌دانم چه مرگم شده بود. ذهنم خسته بود، چشم‌هایم رو به خواب می‌رفت.
    شیر آب را به راست چرخاندم و آب سرد سرازیر شد. داشت خوابم می‌گرفت. سر را زیر آب سرد بردم که نفسم حبس شد و خواب‌آلودگی از چشمانم پر کشید و در میان امواج باد‌ها گم شد. سرم را بالا گرفتم و در آینه‌ی روبرویم به خود خیره ماندم. ابرو‌های بلندی که نمی‌دانم چرا تا این حد به یکدیگر عشق می‌ورزند، چشم‌هایی که این روز‌ها تیره و تیره‌تر می‌نمودند، رنگی به پندار سیاه‌ترین سیاه‌چالِ این کهکشان، ته‌ریش تازه روییده‌ام... و در آخر زلف تیره‌ای که زیر دست محسن، کمتر کوتاه شده بود!
    از شقیقه‌هایم آب می‌چکید، از مژه‌هایم نیز. نمی‌دانم، رعشه گرفته‌ام یا چه است؛ این اواخر پلک راستم خیلی زیاد می‌پرد. آه.. می‌پرد که می‌پرد، به من چه ربط؟ به رختکن می‌روم و آن لباس مختص به کار را از تن می‌کنم. علاقه‌ای به پوشیدنش ندارم. زیادی پیرم می‌کند و من این را نمی‌خواهم، نه مگر من هم دل را دارا هستم؟ نمی‌خواهم به تن کنمش پس. حالا هم که کسی در جایگاه نیست، خودم هستم و یک گیم بازی.
    رنوی سفیدرنگی وارد جایگاه شد. چشم از تابلوی "بنزین سوپر" می‌گیرم و از جا برمی‌خیزم. چشم‌هایم را سفت فشار می‌دهم و منتظر می‌مانم تا کنار یک پمپ بایستد. مانده‌ام؛ ساعت دوِ شب این‌ها کجا بودند؟ به من چه ربط اصلا.
    لبم را کج می‌کنم و می‌بینم که ماشین توقف کرد. به سمتشان گام برمی‌دارم. شیشه‌ی راننده پایین است؛ کارت را مقابلم می‌گیرد و مغرور و محکم می‌گوید:
    - بیست لیتر.
    ابرو‌هایم فاز و نول قاطی می‌کنند. کارت سوختش را می‌گیرم و بی‌هیچ حرفی برمی‌گردم و اعداد را وارد می‌کنم؛ در همین حین سنگینی سنگین نگاهی را حس می‌کنم. احساس ذوب‌شدن مرا در برمی‌گیرد. نازل را در باک ماشین می‌زنم. منتظر، ناظر اعداد دیجیتالی متغیر روی دستگاه پمپ می‌شوم؛ من مطمئنم کسی مرا زیر نظر دارد...
    در شاگرد باز می‌شود:
    - محمد؟!
    قلبم در دهانم می‌کوبید. به شدت گردنم را چرخاندم و نازل در دستم تکان خورد. نگاه به پشت سرم کردم. نسیم؟! می‌گوید چرا مادرم هوایم را ندارد، این وقت شب با این مردک چه می‌کنی؟! ساعت دو!
    از صدایش خیلی ترسیده بودم، آمدم چیزی بگویم که به یاد آوردم از اعداد غافل شده‌ام! نگاه به دستگاه کردم، سه لیتر اضافه‌تر. دسته‌ی نازل را رها کردم و آرام کشیدمش بیرون. احمق است، احمق. احمق که شاخ و دم ندارد؛ با این تیپ و این مرد و این دقت شب ول می‌گردد و انتظار دارد مادرش هوایش را داشته باشد! بی‌مغزِ نفهم. واقعا دلیلی نداشت من حساسیتی نسبت به او داشته باشم؛ ولی.. واقعا نمی‌دانم چطور شد!
    دسته‌ی طویل نازل را به پمپ آویزان کردم. چیزی نگفتم، لیاقت توجه ندارد کسی که... کسی که چه؟! چه بلایی سرم می‌آید؟!
    - تو همون اون روزی نیستی؟ دو شب پیش؟
    نفس عمیقی می‌کشم، سعی می‌کنم از یاد ببرم، «ساعت دو» ، «ال نود»، «مرد غریبه»، «محمد» ، ...
    کارت را تحویل مرد بی‌خیال می‌دهم. راستی چرا این‌قدر بی‌خیال است؟ نیست جلوی چشمش حرمه‌اش مرد دیگری را به اسم بیان می‌کند؟
    مردمان این روزگار هم غیرت را از یاد بـرده‌اند، ناموس و حرمت و حجاب و دین، حال لطیفه‌ی خنداننده‌ای بیش محسوب نمی‌شوند. لب به سخن می‌گشایم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    - چرا، خودمم.
    من، این سوی ماشینِ سپید و تو، آن سوی ماشین سپید؛ چه‌قدر فاصله‌ها زیادند!
    - وای! خیلی دعا کردم باز ببینمت و ازت تشکر کنم! خیلی خوشحالم!
    نه، بحث داغ می‌شود، بی‌اعتنا به حضور این مرد بی‌حس و خیال گفتم:
    - از چی؟
    کمی مکث می‌کند، مکثش را به پای سکوت مهر می‌کنم و چهار اسکناس پنج هزار تومانی را از دست مرد تحویل می‌گیرم. نامرد، از جیب خودم اجبارا باید سه هزار دیگر اضافه کنم، خیالی نیست، همه ربودند، تو هم بِرُبا. ما هیچ‌وقت عادلانه زندگی نکردیم.
    - به بابام گفتم جریان رو، اون هم مشتاق شد ببینتت.
    اسکانس‌ها را در جیبم قرار دادم سرم را بالا گرفتم، چشم‌هایش بسیار خندانند؛ یک انقلاب دیگر، یک آشوب، یک جنگ؛ ناخودآگاه، غیرارادی، لبخند عمیقی بر لب می‌نشانم که شیرینی‌اش، طعم خستگی را از دلم پاک می‌کند. کمی نگاهش می‌کنم و برای رهایی از این مخمصه‌ی ناشناس می‌گویم:
    - نمی‌خوای بری؟
    می‌ترسد و متعجب نگاهم می‌کند؛ می‌پرسد:
    - تو پمپ بنزین کار می‌کنی؟
    کاملا بی‌ربط! برای اولین بار این حس را داشتم، تا به امروز هر که شغلم را از من می‌پرسید، خجالت می‌کشیدم؛ ولی حالا آرامم. آرامِ آرامِ آرام...
    - آره.
    - شیفت شبی الان یعنی؟
    - آره.
    - یعنی من شب‌ها بیام تو رو می‌بینم؟
    خنده‌ام گرفت؛
    - آره.
    لبخند می‌زند و هیچ نمی‌گوید. نگاهش را به اطراف می‌اندازد و در ماشین را می‌بندد، گام برداشته و آرام به دور عمود‌های سقف تنهایی‌ام گردش می‌کند. نیروی عجیبی مرا برای پس‌زدن وا می‌داشت، پنداری خواهانش بودم که نگاهش کنم و هیچ قضاوتی نکنم. این چه احساسی بود؟ نامش چه بود؟ به گمانم، "اشتیاق" عنوان مناسبی برای این حس ناشناخته باشد. نمی‌دانم؛ ولی تمایل داشتم در سکوت، در زیر آسمان آکنده از نجوم، احساس یک سرمای زیرپوستی و استخوان‌سوز، نظاره‌گر کنجکاوی‌اش باشم. دوست داشتم که سر به فلک بکشم، که شب صبح نشود، که ستارگان خاموش نشوند، که دلم هرگز آرام نگیرد از تپش‌های تند.
    دل، این دیواری که برش می‌کوبی، سـ*ـینه‌ام است! کمی آرام‌تر! می‌دانم هیجان داری، من هم بسی هیجان‌زده‌تر، ولی آرام‌تر! به خدا که تا به این حد، تحمل درد ندارم که بودنش یک درد است و نبودنش هزار و یک درد؛ تو بی‌تابی نکن، تو به دردش اضافه نکن. تو خاطر جمع باش، من خودم هر شب طنین صوتش را برایت پخش می‌کنم. تو آرام بگیر، من هر شب از رادیو دست می‌کشم، امواج موهای او زیبا‌ترند!
    حس خوبی داشتم، یک خوشحالی و استرس که در زیر پوستم رسوب کرده بود و من خواهانش بودم، احساس می‌کردم قلبم جادارتر شده، وسیع به کردار دریا، یک جنون آبی‌رنگ!
    آخ! شما نخوانید! درک نمی‌کنید... نه... هیچ‌کس نمی‌فهمد تا زمانی که در موقعیت من قرار بگیرد و دردم را حس و درک کند و پس از آن قضاوت. نمی‌دانید، وقتی می‌گویم در زمانی میان زمین و آسمان، بهشت و برزخ، دو راهی مرگ و زندگی... چنین احساساتی بود، نمی‌دانید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    ***
    دست به سـ*ـینه ایستاده‌ بودم و او زیر نگاه خیره‌ام بالا و پایین می‌پرید. شیشه‌ی بوفه‌ی تعطیل را زیر نظر می‌گیرد، به نمازخانه‌ی مردان و زنان سرک کوچکی می‌کشد، وارد اتاق ریاست می‌شود. در همه حال هم دست‌هایش را پشت سرش گره کرده و به مانند ناظران ساختمان‌سازی، مغرور راه می‌رفت. کفش‌های کتانی سفیدرنگ، موهای تیره‌ای که کمی از شال سفیدش سر برون کشیده بودند و شدید خودنمایی می‌کردند و مانتوی قهوه‌ای‌رنگ، او را بسیار جذاب می‌نمودند. از نگاه‌کردنش سیر نمی‌شدم؛ ولی به خود آمدم و حواسم را جای دیگری پرت کردم. نه، من آدم این کارها نبودم. اصلا من چشم‌چران نبودم، چه مرگم شد؟!
    در محله‌ی فقیرنشین ما، کولی‌ها جایی نداشتند، معتادی هم به چشم نمی‌آمد، یک کوچه‌ای بود، تمیز و یک‌رنگ، بدون نیرنگ، چند خانوار در همسایگی، به آسودگی، مردانمان باغیرت، زنانمان محجوب، لات‌هایمان هم بامرام و معرفت. من از بدو تولدم، در چنین جایی قد بلند کردم و تربیت شدم. مردان اهل کوچه‌ی ما، اهل چشم‌چرانی و دیدزدن نبودند، من به کدامشان رفته‌ام که تا این حدِ نازل، عوضی شده‌ام؟!
    - هی! آفاق، دست نزن بهش، دستت بو می‌گیره!
    ماشین را دور زدم و به او که با لمس نازل پمپ، می‌خواست حس فضولی‌اش را خاموش کند، نزدیک شدم و نازل را از دستش گرفتم. بی‌علت و بی‌معلول، ضمیر دوم شخص مفرد می‌خواندمش. نیروی عجیبی باعثش شده بود، دست خودم نبود.
    - یعنی شماها بو بگیرید مشکلی نیست؟
    نازل را سر جایش قرار دادم و پاسخ گفتم:
    - کارمه. تو چه کارته؟
    لبخند زد:
    - بابام همیشه تاکید داره که هر وقت میام پمپ بنزین، اول این‌که بسپارم به خود کارگر که بزنه، دوم این‌که پیاده بشم موقعی که می‌خواد بزنه، سوم این‌که هیچ‌وقت تنهایی نرم پمپ بنزین؛ چون همه‌شون مردن.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    به مسخره ابرو بالا می‌اندازم و او فکر می‌کند من از اصول و قواعد پدرش خوشم آمده که گفت:
    - برای بابام تعریف کردم جریان چند روز پیش رو، بعد گفت که خیلی مشتاق شده ببینتت و حضوری ازت تشکر کنه. اتفاقا همون شب برگشتم پایین تا باهام بیای تو خونه که دیدم رفتی.
    تنها سرم را تکان دادم. برخی والدین را باید احسنت گفت. معلوم نیست با خودشان چند چند هستند، آن وقت می‌خواهند بچه تربیت کنند. یا دخترت را ساعت از نیمه گذر کرده بیرون بگذار یا برایش قوانین وضع کن. می‌دانی؟ من فکر می‌کنم آن‌ها فکر می‌کنند که اگر تمام خواسته‌های فرزندانشان را برآورده کنند، بهترین و مهربان‌ترین پدر و بهترین و دلسوز‌ترین مادر خواهند‌شد؛ در صورتی که حقیقت برعکس این است. فرزندان حتی اگر مانند آفاق فرا‌تر از بیست‌سال داشته باشند، باز هم نیازمند راهنمایی بزرگترها هستند. به حد کافی تجربه ندارند و خوشبختی را در مادیات می‌بینند. باید بر آن‌ها نظارت داشت، نهی‌کرد، امر کرد، راه نشان داد، آن وقت اگر خودش با عقلانیت کامل، خواست خودش را بدبخت کند، بگذارش به حال خودش. ضمنا انسان تا یک جایی، یک حدی، یک میزانی عذر و خطا می‌پذیرد. اگر از میزانش عبور کند باید با لحن تند گوش‌زد کرد، باید فهماندش که عقل انسان بی‌دلیل زایل نمی‌شود، باید به او فهماند که یک اشتباه، دو اشتباه، فرا‌تر از آن نه. هرچند، تربیت فرزند در این زمانه سخت شده؛ نمی‌شود بچه را در خانه نگاه داشت. از آن طرف، اگر بیرونش کنی هزار و یک چیز می‌بیند و می‌فهمد. سخت شده است. نمی‌توانی ساده‌دل تربیتش کنی که فردا سریع حل می‌شود و می‌روند سراغ مسئله بعدی؛ نمی‌توانی گرگش کنی که شر به پا کن شود و آبروی تو برود.
    - تا کی می‌خوای جایگاه رو زیر و رو کنی؟
    برگشت و متعجب نگاهم کرد، بی‌رحمانه‌تر ادامه دادم:
    - بیا برو دیگه!
    اعصابم متشنج شده بود، مدام می‌رفت این ور، بعد می‌رفت آن‌ور، دوباره برمی‌گشت همین‌ور! هر که جایم بود همین می‌شد. کنجکاوی و فضولی هم حد دارد، ساعت سه شد و این بیکارِ شب‌گرد، مخ مرا به کار گرفته.
    سوار شد و با دلگیری رفت.
    «درک سیاه.. برو که برنگردی»
    ***
    در را باز می‌کنم، پروین بانو طبق معمول بیدار است و در انتظار. در انتظار کیستی مادرم؟ پسر نالایقت لیاقت این مقدار محبت را ندارد، بیدار نمان و شرمنده‌ام مکن که من توان جبران این محبت زیاد مقدار را ندارم؛ تو که نمی‌خواهی کمر من بشکند؟
    - سلام.
    پیراهن گل‌دار رنگارنگی به تن داشت و موهای حنایی‌اش را بافته بود و به رادیو گوش سپرده بود. لبخند می‌زند و در پاسخ می‌گوید:
    - سلام، صبح به‌خیر.
    من نیز لبخند می‌زنم و نمی‌فهمم چرا چشمانش براق می‌شود!
    - صبحونه خوردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا