کامل شده رمان کوتاه پمپ بنزین | فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

به رمان تگ بدید.

  • حرفه ای

    رای: 9 69.2%
  • نیمه حرفه ای

    رای: 2 15.4%
  • در حال پیشرفت

    رای: 2 15.4%
  • در حال تایپ

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
از جا برخاستم و موهای پریشان و ترم را از پیشانی‌ام به کنار راندم، خوش نداشتم مویی جلوی صورتم باشد؛ ولی باران بود و این مشکلات. باران هنوز عاشق بود! هنوز نم‌نم و آرام‌آرام می‌بارید و دل آرام می‌کرد. سرما را دوست داشتم، زمستانِ سالش را، پایان سالش را دوست داشتم. باران و برفش را، لغزندگی خیابان‌ها را، الوان تیره‌ی لباس‌ها را دوست داشتم.
از بخاری که هنگام نفس‌کشیدن از دهان و بینی‌ام خارج می‌شد خوشم می‌آمد و حس غرور می‌کردم. زمستان با تمان بدی‌هایش، غم‌هایش و جدایی‌هایش زیبا بود. مردم خطا می‌گویند، کج می‌گویند که غم بد است، جدایی بد است، تنهایی بد است؛ این‌ها هم در جای خودشان زیبا و خواستنی می‌شوند، اگر مردم بگذارند.
جدایی گاهی به نفع انسان‌هاست؛ ولی عاشق، قدرت درک این‌ها را ندارد. عشق خبر نمی‌کند، درست؛ اما می‌توان جلوی پیشروی‌اش را گرفت. عشق وقتی قوی می‌شود که فرد به آن شاخ و برگ بدهد؛ هر چند چیزی که ریشه دارد، شاخ و برگش مهم نیست. می‌توان جلویش را گرفت و مانعش شد. شاید اوایل خسته‌کننده و تیره و تار باشد؛ ولی روزی مطمئنم بالاخره، پایان می‌پذیرد و عشقِ معشوق از دل پاک می‌شود. خواستن توانستن است، اجرای دستور عقل از خواهش دل سود بیشتری را حاصل است.
در فکر و در زیر باران بندآمده‌ی شهر، روی کاشی‌های مربع شکل جگری‌رنگ خیس، با وزش سرد باد، بادکنک قرمزرنگی از جلوی نگاهم پر کشید. ایستادم و راه بادکنک را که با باد همراه بود، نظاره کردم؛ جلوه‌ی زیبایی بود، بادکنک قرمزرنگی در زیر نور سفید چراغ‌های پیاده‌روی تمیز و عریض بالا شهر. به راهم ادامه دادم و بادکنک هم دور شد. شبگردی هم احساس خوبی‌ست! خلوت و سوت و کور، بدون مزاحم، تاریک و ناپیدا و بسی رومَنتیک! یادت به‌خیر ناهید خانم؛ مادر کاوه جان، رفیق بی‌مرام!
آرام بودم، سبک به مثال یک پر که با وزش نسیم، این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. نسیم...
دیشب دلخور شد، از این که گفتمش "برو"؛ با دلگیری رفت و این از نگاه مغموم و سیاهش هویدا بود. حال دقیق‌تر که بخواهم فکر کنم، می‌بینم بد رفتار کرده‌ام، زشت بود، بی‌ادبانه بود. احساس پشیمانی داشتم. عجیب بود، دلم هوایش را کرد، آخر می‌دانی؟ خیلی خنگ بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    برای همه‌چیز سوال می‌پرسید و این رفتارش او را کودکانه و خواستنی کرده بود. آخر هم نفهمیدم، آن مرد خوش‌خیال که بود؟ دوست‌پسر یا شوهر یا نامزدش نبود قطعا، اگر نه که حالا از ریشه ساقط بودم. مگر کدام مردی اجازه می‌دهد ناموسش با غریبه این‌طور گفتمان کند که او دومی‌اش باشد؟ البته مردان حالا بی‌غیرت شده‌اند، قبول دارم. شاید راننده‌اش بود، شاید. من چه بدانم، اصلا کاش همین روز‌ها ببینمش؛ حس دلتنگی غریبی بر دلم چنگ می‌زند.
    خدا واقعا غیرِ قابل پیش‌بینی‌ست! گاهی حوادث را طوری می‌چیند که تو فکرش را هم نمی‌کنی "حالا" ، "فلان" اتفاق بیفتد! من هزار و یک خواسته از خدا داشتم، خدا همین آخری را در آن واحد برآورده کرد؟!
    ساندویچ سوسیس بود طبق معمول. سوسیس را دوست دارم و می‌توان گفت که زیاد می‌خوردم، شب‌ها و صبح‌ها که در جایگاه بودم تناولش می‌کردم و شکمم را سیر؛ ولی مادرم بر طبق آئین‌نامه‌ی مصوب تمام مادران، گیر می‌دهد! «به دردت نمی‌خوره!» ، «گوشت گربه‌ست!»، «فاسده!»، «نخور!» ! کوچک‌تر هم که بودم می‌گفت «اگه این‌ها رو بخوری تو شکمت کرم در میاد بعد می‌خورتت!» و ...
    گریه‌ی کودکانه‌ای را شنیدم، صدا تقریبا نزدیک بود و گمان می‌بردم که همین اطراف است. سر که برگرداندم، پسرک گریانی را دیدم که سرگردان به اطراف نگاه می‌کرد و مادرش را می‌جویید. قلبم فشرده شد، به سمتش برمی‌گردم. این زمان از شب خطرناک است، تو چرا در خانه‌ات نیستی؟
    می‌نشینم، در یک نگاه می‌توان حدس زد پنج‌ساله باشد؛ کلاه نارنجی‌رنگ بافتنی‌اش را بیشتر روی گوش‌هایش می‌کشم و مهربانانه می‌گویم:
    - چرا گریه می‌کنی آقا پسر؟
    اشک‌هایش را با سر انگشتانم پاک می‌کنم و او با بغض می‌گوید:
    - مامانم رو می‌خوام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    و به سمتم خم می‌شود و‌ های‌های بنای گریه سر می‌دهد. تعجب می‌کنم؛ خیلی با بچه‌ها کوچک‌ ارتباطی نداشته‌ام، پس از سر ناشی‌گری کمرش را از روی کاپشن بارانی کلفتش نوازش می‌کنم. بلد نبودم خب! نابلدی که شاخ و دم نداشت!
    - خونه‌تون کجاست؟
    اهل کمک‌کردن نبودم، به هیچ‌وجه! آن‌قدری خسیس بودم که نخواهم برای دیگران کمر خود را خم کنم؛ ولی این کودک بود، پاک بود، بی‌آزار و مهربان و خیرخواه. چه‌طور دست رد به سـ*ـینه‌اش بزنم آخر؟ دلم می‌سوزد با دیدنش.
    - نمی‌دونم!
    و بلند‌تر گریه می‌کند! گوشم از نزدیکی صدایش نبض گرفته بود. کاپشنم هم از آب دهان و بینی و چشم و گوش و هر چه که بود، خیس شده بود. باران دوباره شروع به باریدن کرد و اولین قطره‌اش بر گونه‌ی من غلتید. تصمیمِ رفتن به کلانتری گرفتم، حداقل آن جا کسی مراقبش بود. اگر می‌دانستم خانه‌شان کجاست، حتما به سراغ والدینش می‌رفتم.
    زیر پایش را می‌گیرم و بغلش می‌کنم. سر از شانه‌ام برمی‌دارد و متعجب نگاهم می‌کند؛ بانمک بود، با آن لپ‌های سفیدش! می‌بوسمش و او مبهوت‌تر نگاهم می‌کند. شروع به راه‌رفتن می‌کنم و متبسم می‌پرسم:
    - اسمت چیه خوش تیپ؟
    اول به چشم‌هایم و بعد به یقه‌ی بسته‌ام نگاه می‌کند. منظورش را نمی‌فهمم.
    - عرفان...
    - چه اسم قشنگ و مردونه‌ای!
    مکث می‌کند:
    - تو چی؟
    آه.. نسیم، یادت به خیر!
    - محمدم.
    چشم‌هایش گشاد می‌شود:
    - دروغ نگو، دروغگو دشمن خداست!
    نوبت من بود که چشم‌هایم گشاد شود و تعجب کنم! از کجا فهمید؟! با شک نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
    - از کجا می‌دونی من دروغ گفتم؟
    - اسم بابای من محمده، اسم تو باید یه چیز دیگه باشه!
    نفس راحتی کشیدم، نیم‌وجب هم نشده، چه‌طور دستم انداخت. خجالت بکش از هیکلت پیمان، خجالت! لبخندی زدم به حرفش و گفتم:
    - میشه دو نفر هم‌اسم باشن. نگاه کن اون آقائه رو...
    گریه از یادش رفت به کل و به یاد من آمد که دزدان همین‌طور، با همین کلماتِ مهربان کودک‌دزدی می‌کنند. قلبم با سرعت بیشتری تپید، من غلط می‌کردم اگر چنین قصدی داشتم! اشاره کردم به مردی که پشت فرمان ماشینِ متوقفی نشسته و سر در موبایل فرو بـرده بود. نور گوشی به چهره‌اش می‌زد و یک لاکچری خاصی به ژستش می‌بخشید. نگاهش کرد و من ادامه دادم:
    - تو از کجا می‌دونی اسم اون چیه؟ شاید عرفان باشه، شاید علی، شایـ...
    - ماریا باشه!
    ماریا دیگر که بود؟
    - نمی‌دونم، شاید هم ماریا باشه.
    خواستم از کنار موضوع کسالت‌آور بگذرم. درنگ کردم؛ ماریا، اسم دختر بود. شاید هم اسم پسر شده باشد! نه، نمی‌شود، آخر ماریا همان مریم خودمان است، کدام گوسفندی نام پسرش را دخترانه می‌نهد؟
    - میگم، مگه ماریا اسم دختر نیست؟
    هنوز چشمش به آن مرد است، نگاهم می‌کند و با چشمان درخشان پاسخ می‌گوید:
    - آره، اسم خاله‌امه، تو مهدکودک باهاش دوست شدم! خاله ماریا!
    می خندم و او می‌خواهد ادامه دهد:
    - خیلی خاله‌ی خوبیه. دیروز برام یه گل کشید، بعد پایینش اسمم رو به انگلیسی نوشت! گُلِ رو با تراش -تراشه- مداد درست کرده بود. تازه کاغذش هم رنگ کرده بود! کاغذهای تو خونه‌ی ما همه‌شون سفیدن؛ ولی اون کاغذش آبی بود، این‌قدر هم سفت بود!
    قند بود، عسل بود! آی محمد به فدایت! کاش من هم یکی به مانندت در خانه و پمپ بنزین داشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    در دستم جابه‌جایش می‌کنم. سنگین بود کمی. نمی‌خواهم ساکت شود، قفل سخن را می‌گشایم:
    - خواهر برادر نداری؟
    به شیرین‌ترین نوای عمرم گوش می‌سپارم:
    - چرا، دو تا خواهر دارم، دوتاشون هم از من بزرگترن! برای همین من خیلی تنهام، اون‌ها اصلا من رو دوست ندارن. باهام بازی نمی‌کنن. حتی مامانم هم دوست نداره. همه‌ش میرن بیرون و می‌مونم پیش نادیا.
    از خاندان بالاشهری بیش از این انتظار نمی‌رفت. کودکان حالا افسرده‌اند، تنهایند، به همین‌خاطر است که به گوشی و موبایل و اینترنت روی می‌آورند؛ اگر بتوان یک فضای سالم و هیجان‌انگیز و کودکانه برایشان ساخت، آن‌ها هرگز به سمت و سوی ابزار الکتریکی نمی‌روند. مشکل از ماست، مشکل همیشه از ماست؛ ولی کو آن که بپذیرد و خود را اصلاح کند؟ خود را اصلاح کند هم، دیگران باز می‌آیند و سیاهش می‌کنند.
    نمی‌دانم راه یک رنگ شدن جامعه چیست؛ ولی می‌دانم همین حالا، یک فاجعه در حال رخ‌دادن است، آرام‌آرام و یک جایی چشم باز می‌کنیم و به خودمان می‌آییم که همه‌چیز را از کف داده‌ایم. حالا باید فکر کرد، حالا باید تصمیم گرفت. فردا، خیلی دیر است.
    باز می‌پرسم:
    - نادیا خواهرته؟
    به ‌هایپر مارکت تعطیلی که از کنارش گذر می‌کنیم خیره می‌ماند و می‌گوید:
    - نه، یه زنیه میاد خونه‌مون، خودش هم یه دختر مدرسه‌ای خیلی بزرگ داره!
    می‌خندم، بلند! به ندرت پیش می‌آید من قهقهه بزنم؛ اما این پسر بد مرا به خنده آورده بود! با نقش و نگاری از خنده در بین صدایم می‌گویم:
    - خیلی بزرگ؟!
    - خیلی بزرگه آخه! از بابای من هم بزرگ‌تره؛ ولی هنوز مدرسه میره! فکر کنم درسش بده که هی مردود و رفوزه میشه!
    دیگر نتوانستم حملش کنم، گذاشتمش زمین و بلند خندیدم. منظورش از "بزرگ"، چاقی یا قدبلندی طرف بود! همیشه وقتی می‌خندم اختیار از دستانم رها می‌شود و اکنون می‌ترسیدم به ناگاه عرفان را به زمین بکوبم.
    راست می‌ایستم و از بالا نگاهش می‌کنم؛ خدمتکار هم دارند. مادر من هم یک روزگاری خواست دست به این کار بزند، نگذاشتمش. قسم خوردم از روی نعش من بگذرد، بعد آزاد است هر کاری می‌خواهد بکند.
    صدایش، مهلت بیشتری به مرور خاطرات بد گذشته نداد:
    - بلندم کن دیگه!
    خمیازه‌ای می‌کشم:
    - نمی‌تونم عرفان... دستم درد گرفت.
    لبخند می‌زند و نزدیک می‌شود:
    - تو رو خدا...! عمو محمد...؟! ما که با هم دوستیم...! بغلم کن دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    لبخندم پاک‌شدنی نیست. حداقل در این چند دقیقه که در کنارش هستم، کسی مرا از درد‌ها و غم‌ها دور می‌کند و از من، منِ دیگری می‌سازد. مرا فرصت شناختن خودم می‌بخشد. شاید حالا نفهمد چه کمک بزرگی به من می‌کند؛ ولی من، تا بی‌نهایت سپاس‌دارش هستم. او مرا به دنیایی زیبا‌تر پیوند زد، این شب را هرگز فراموش نمی‌کنم.
    می خواهد به اصطلاح "خر"م کند؛ می‌خندم و زیر بغلش را می‌گیرم و در هوا می‌چرخانمش؛ شادم، حالم خوب است. یک طوری این هیجان را باید خالی کنم! از شوق بلند می‌خندد! باز روی دستانم می‌نشیند و به گردنم خیره می‌ماند؛ چه چیز جذابی در گردن و یقه‌ی من وجود داشت آخر؟ می‌پرسد:
    - عمو این چی نوشته؟
    "عمو"؛ چه لفظ قشنگی! چه حس نابی! از زندگی حقیقی چه دور بودم من، آه. می‌پرسم:
    - کدوم؟
    - این گردنبندِ..
    زنجیر و پلاکم را می‌گوید. پلاک فلزی "الله"ی که بی‌بی از کعبه آورده بود و مادرم به گردن من انداخته بود؛ اعتقاد داشت نام خدا از من محافظت می‌کند و باید همیشه همراهم باشد. حالا بیش از ده‌سال است که مثل جانم از آن مراقبت می‌کنم؛ هر چه که باشد، "الله" است، باید احترام ویژه‌ای نسبت به غیر داشته باشد دیگر.
    حرکت می‌کنم:
    - نوشته الله؛ یعنی خدا.
    - خدا؟! خاله ماریا میگه خدا خیلی مهربونه، میگه هر کی بچه‌ی خوبی باشه خدا همیشه کمکش می‌کنه و براش جادو می‌کنه!
    - خاله ماریات راست میگه؛ ولی خدا جادو نمی‌کنه، معجزه می‌کنه. جادو اسم قشنگی نیست. بعدش هم، وقتی حجت پیامبر(ص) تموم شد دیگه معجزه‌ای رخ نداده تا الان.
    - حجت اسم عمومه!
    می خندم:
    - باشه! باشه!
    ***
    - عمو میای پایین؟ دستم درد گرفت!
    دو دستش را دور گردنم می‌اندازد:
    - نه! نه! نه! یه‌کم دیگه!
    نفسی از بیچارگی کشیدم، دستم بی‌حس شده بود، ساعت به یک نزدیک می‌شد و من هنوز در خیابان‌ها سرگردان بودم. از هزار نفر نشانی کلانتری را پرس‌وجو کردم؛ ولی نیست! پیدایش نمی‌کنم. کم‌کم به سرم می‌زند که ببرمش خانه‌ی خودمان. می‌گذارمش زمین، بانگ اعتراض برمی‌آورد:
    - عمو بغلم کن! عمو!
    اخم می‌کنم و ساعدم را ماساژ می‌دهم:
    - دستم درد گرفت، بسه دیگه!
    لبش را ناامید کج می‌کند و رو می‌گیرد که مثلا برود و قهر است. آه، ای دنیای کودکی، ای شیرینی‌های بی‌انتها، ای قهر و آشتی‌های دو دقیقه‌ای؛ چه دور شده‌اند آن احساسات پاک و ما چه بزرگانه رفتار می‌کنیم.
    و من آن انسان حریص و بی‌نوایی هستم که در کودکی آرزوی بزرگی در سر می‌پروراند و حال، حسرتش را می‌خورد. همینی که هست، انسان اگر چیز دیگری می‌بود، عجیب بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    نازکشیدن نابلدم، ناآگاه و ناشی، می‌گویم:
    - کجا میری عرفان؟ عرفان؟
    پا تند می‌کند، هر چه بیشتر حرف می‌زنم. دیدم باید یک طوری نگاهش دارم تا برویم کلانتری و راحت شوم. باران دیگر داشت تند می‌شد و اذیت می‌کرد. آسمان خطرناک بود. هر دو سه دقیقه چنان نعره‌ای می‌کشیدند صاعقه‌هایش که مو بر تنت سیخ می‌شد. کلاه سوئیشرتم را روی سرم می‌کشم و این بار عصبانی و آمرانه داد می‌زنم:
    - عرفان می‌گمت وایسا!
    می‌ایستد و همان‌جا زیر گریه می‌زند! به خدا کم مانده بود دیوانه شوم از دستش! نخواستیم خدایا! شیرینی‌اش ارزانی صاحبش، نخواستیم! می‌دوم سمتش، به آغوشش می‌کشم و دلداری می‌دهم:
    - گریه نکن پسر، مرد که گریه نمی‌کنه. بسه، بسه اشک‌هات رو پاک کن تا بریم خونه‌تون.
    بلندش می‌کنم و کمر راست می‌کنم:
    - بیا، نگاه، بلندت هم کردم! دیگه چی می‌خوای؟ گریه نکن دیگه بزرگ شدی.
    و واقعا هم سنش از این لوس‌بازی‌ها گذشته بود. گذاشتم به پای تنهایی‌اش؛ تنهایی انسان را حساس می‌کند. چرا که تنهایی، بسیار مهربان و دلباز است. از تنهایی ناگهان به میان آدم‌های بی‌رحم و نادان که بروی، حساس می‌شوی، از حرکات و گفته‌های بی‌منظورشان دلگیر می‌شوی، اذیت می‌شوی و دوست داری هر چه زود‌تر مرغ عمرت پر بکشد و این حس، همان "افسردگی" معروف است که همه از آن دم می‌زنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    آرام‌تر شد، کلاه کاپشن بارانی آبی‌اش را به سرش می‌زنم و از کنار دیوار‌ها و ساختمان‌ها شروع به راه‌رفتن می‌کنم.
    - شعر بلدی؟
    همان‌طور که سرش روی شانه‌ام است، مـسـ*ـت می‌گوید:
    - اوم...
    سمند سفیدی به سرعت رد شد.
    - می‌خونی برام؟
    سرش را به سمت گردنم می‌چرخاند و با دیدگان بیمار می‌گوید:
    - کدومش؟
    - آخرین شعری که یاد گرفتی!
    - ای ایران، ای مرز پر گهر
    ای خاکت از چشمه‌ی هنر
    دور از تو اندیشه‌ی بدان
    باینده باشید و جاودان
    ای، دشمن از تو سنگ پاره‌ای به آهن است
    جان من فدای خاک پاک میهنت
    مهر تو چون، شد ریشه‌ام
    دور از تو کیست، اندیشه‌ام
    در راه تو، چه ارزشی دارد این جان ما؟
    پاینده باد خاک ایران ما..
    ریز می‌خندم، غلط‌های لفظی زیادی داشت، با این طرز خواندنش معنای شعر را به کل تغییر داد! اصلا این‌ها هم شعرند که به مهد کودکی‌ها می‌آموزند؟ متوجه می‌شود و خمـار می‌پرسد:
    - قشنگ خوندم؟
    بس که خمیازه می‌کشید، من هم خسته شده بودم. خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
    - آره، خیلی خوب بود؛ ولی باید دقت می‌کردی، مثلا باید می‌گفتی "پاینده مانی و جاودان" نه "باینده باشید و جاودان"!
    سرش را بلند می‌کند:
    - مانی اسم هم‌کلاسیمه!
    بلند می‌خندم؛ وروجک تمام اسم‌ها را از بر بود.
    - می‌دونم، می‌دونم! این مانی به معنی بمانیه؛ یعنی پاینده بمونی و جاودان و استوار و این‌ها...
    - اِ، اون خونه‌مونه!
    چشم‌هایم تیز می‌شوند و عقاب‌گونه همه جا را می‌پایم:
    - کدوم؟
    او ولی بی‌جواب، با زانو و مشت‌هایش به جانم می‌افتد:
    - بذارم پایین، بذارم پایین!
    خمیده و بر زمین نهادمش. دستم را با فشار می‌کشد و می‌گوید:
    - اون خونه قرمزِ رو نگاه...
    به اشاره‌ی انگشت اشاره‌ی کوچکش نگاه می‌کنم. ساختمان حدودا شش‌طبقه‌ای با چینش آجر‌های سرخ که در همسایگی‌اش دو آپارتمان کرمی‌رنگ، قرار داشتند. به فکر پیداشدن خانه‌شان، پر از شوق می‌شوم و می‌گویم:
    - خونه‌تونه؟
    - خونه‌ی خاله فریباست!
    خواستم همان‌جا، روی زمین لغزنده و خیس باران سجده‌ی شکر به جا آورم. جدا از آزار پنهانش، آسمان تاریک و وهمناک شده بود و من هنوز در پی یافتن کلانتری بودم.
    آزار پنهان و شیرینی در کلام و در حرکاتش وجود داشت و مرا می‌آزرد؛ آزارش شیرین بود و حلاوتی وصف‌نشدنی داشت؛ اما اذیت و آزار هر چه که باشد و هر چه که توصیف شود، باز هم آزاردهنده است و باز هم اذیت می‌کند! من کار امروز را بی‌دلیل تا به نیمه رها نکردم که باز هم تا سه‌ی شب آواره و سرگردان خیابان‌های شلوغ بامداد شهر شوم. یک پسربچه‌ی پنج ساله، با افکار بزرگانه و نگاه‌های خیره و کنجکاوانه و سوال‌های جالبش، مرا به یاد یک دختر می‌اندازد. دختری که این روز‌ها، بد افکارم را به خود مشغول کرده؛ بد!
    خدا واقعا غیرقابل پیش‌بینی‌ست؛ پازل زندگی‌ات را به نحوی زیبا و ماهرانه و هدفمند می‌چیند که در بهتش می‌مانی. خدا، مهربان‌ترین مهربانان است!
    پایش که به زمین لمس شد، بی‌درنگ جهید و دوید سمت ساختمان. خندیدم و دست در جیب به دنبالش آهسته گام برداشتم، حواسم رفت پی پوتین‌های سرمه‌ای‌رنگش. چه حد این پسر زیبا و دلربا بود! من هم اگر کودکی داشتم، نه؛ اگر سنم از سنین او تجـ*ـاوز نمی‌کرد، اگر هم سنش مانده بودم، اگر بزرگ‌تر نمی‌شدم، هیچ‌گاه دچار مشکلات حاد و بی‌پایان بزرگ‌ها نمی‌شدم، هیچ‌گاه این‌قدر تنها نمی‌شدم.
    نگاهی به زنگ واحد‌ها کردم، ساختمان چهار طبقه‌ای دوازده واحده؛ خب، عرفان می‌دانست واحد چندمند؟ مسلما نمی‌دانست. خب، من چه کنم؟ فامیل! فامیل او، نه، نامِ خانوادگی عرفان هیچ ربطی به خاله‌اش نداشت؛ خب نمی‌شود این که. اصلا سرایدار کو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    بیهوده که نمی‌شود بازگردم. می‌پرسم:
    - عرفان، فامیلت چیه؟
    - فامیلم؟ ابراهیمی.
    زمزمه کردم:
    - ابراهیمی...
    بسم الله، امتحان می‌کنیم. انگشت فشردم بر دکمه‌ی اول، واحد اول؛ خانمی پاسخ داد:
    - کیه؟
    دست عرفان را سفت‌تر گرفتم، اضطراب بدی در وجودم رخنه کرده بود؛ گفتم:
    - ام، شبتون بخیر. شما خانوم ابراهیمی هستید؟
    مکث کرد و سپس با بهت گفت:
    - نه... چه‌طور؟
    دریافتم که از همان زن‌های فضول روزگار است! پرسیدم:
    - تو همسایه‌هاتون کسی به این نام نمی‌شینه؟
    تلاش بی‌فایده بود، طرفم نمک‌نشناس بود، قطع کرد و دیگر جواب نداد؛ به خیالش که من مزاحمم. بی‌فرهنگی دیگران را به گردن ما نیندازید! آن‌ها زنگ خانه‌تان را بی‌بهانه فشرده‌اند، من که می‌خواهم فرزندی را به آغـ*ـوش نه چندان گرم خانواده‌اش برگردانم. نمی‌توانم درکشان کنم، با وجود این‌که همه‌چیز دارند، هر چه که بخواهند دارند و دیگر هیچ نیازی به کمک دیگران ندارند، باز هم خساست به خرج می‌دهند در همه چیز. در این سرزمین، تنها وسیله‌ی بی‌ارزشت، "علم" است که می‌تواند باشد.
    واحد دوم را فشردم؛ منتظر ماندم این بار هم زنی خشن گفت:
    - بله؟
    باران خودش را بر زمین می‌کوبید! دیگر صدایش، صدای عادی باران نبود؛ گوش‌خراش بود!
    - شبتون بخیر، معذرت می‌خوام مزاحم شدم، در همسایگیتون خانواده‌ای به نام ابراهیمی زندگی می‌کنن؟
    - نه ابراهیمی نداریم، شب بخیر.
    دست عرفان را رها کردم و به آغوشش کشیدم، این نه برای دل او، بلکه خودم، سردم شده بود! باد و باران بود و سرمای تیز شب‌های دی ماه تهران. بازدمی عمیق بیرون فرستادم و کمی مستاصل ماندم. آخر همسایه‌ها از کجا می‌دانند خواهرزاده‌ی فلانی ابراهیمی نام دارد؟ به در قهوه‌ای خیسشان نگاه دوختم و غرق شدم در افکار و راه حلی برای رساندنش به خانواده‌اش. باران به سر من که به زیر سایه‌بان در ایستاده بودم هم می‌خورد. کلاهم را به سرم کشیدم و نگاه به پسرک کردم؛ عرفان هم مـسـ*ـت خواب بود و در خواب خرگوشی به سر می‌برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    به دنبال ربط عرفان و همسایه‌های خاله‌اش می‌گشتم و چیزی پیدا نمی‌کردم. تنها کسی که می‌تواند در این ماجرا کمکم بکند، نگاهبان یا سرایدار ساختمان است. سرانجام، کلید خانه‌ی استوار را از جیب بیرون کشیدم و کوبیدم به درب قهوه‌ای‌رنگ که صدایش دو چندان شد. کمر و شانه‌ام درد می‌کردند، عرفان، بس سنگین بود و خوش خواب! خیره به در، بالاخره درب گشوده شد؛ مردی در سنین استوار بود، با پیراهن ساده‌ی کردمحل و شلوار پارچه‌ای سیاه رنگ. کلام به سخن گشودم:
    - شب به‌خیر، ببینین من این بچه رو پیدا کردم تو خیابون، گم شده بود. این ساختمون رو نشونم داد و گفت خونه‌ی خاله‌اش این‌جاست. من نمی‌دونم کدوم واحدن دقیقا. این وقت شب هم نمیشه زنگ تک به تک واحد‌ها رو زد! خواستم...
    ماندم، آن بدبخت، چه کار می‌توانست بکند؟ مثلا عرفان را می‌شناخت و می‌گفت مال فلان واحد است؟ و خدا به یاری‌ام شتافت و نجاتم داد؛ مرد رگ کلام را به خود گرفت:
    - بیا تو حالا، هوا طوفانه...
    قدم به داخل ساختمان گذاشتم. سرامیک سفید، کاشی کاری‌های کرم‌رنگ و لامپ‌های کم‌نور و گلدان‌های حسن یوسف و لادن، زیبایی لابی ساختمان را تکمیل می‌کردند. به دنبال مرد سرایدار، به اتاقکی گرم و کوچک رفتیم و عرفان را روی صندلی گاهواره مانند، گذاشتم. نرمی صندلی را بالش و پتویی که رویش قرار داشت، تضمین می‌کردند و خیالم از بابت گردن و کمرش راحت بود. اتاقی کوچک بود در حد نه متر و تابلوهای "یا حسین" و "یا علی"، میز و کشوی فایل، دو مبل راحتی و یک گاهواره صندلی، اجزاء تشکیل دهنده‌ی اتاق بودند. کلاه را از سرم برداشتم و موهایم را کمی مالش دادم تا از خیسی‌اش کاسته شود. نگاه به ساعت دیواری اتاق، با اعداد انگلیسی سیاه، انداختم؛ 1:55. یک میز کوچک کنار کشوی فایل‌ها بود و ابزار چای و قهوه را روی آن چیده بود، چایش را روبه‌رویم گذاشت و با لحن کردی نهانی در حرف‌هایش، گفت:
    - بیا بنوش. بارون نیست که، عذاب الهیه!
    "عذاب الهی"! چه‌طور می‌توانست چنین بگوید؟! باران، نغمه‌ی طبیعت و پاک‌ترین منبع آب... بی‌فکرند، واقعا. باران با تمام مصیبت‌ها و بلاهایش -که مسببشان خود انسان‌هایند- زیبا بود، خواستنی بود. من تمام سال را صبر می‌کنم زمستان برسد و برف و بارانش را به چشم ببینم و لـ*ـذت ببرم. شب‌هایش را تا صبح در خیابان‌ها قدم بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم؛ برای من، اول زمستان، آغاز نوروز است. باران که ببارد، تمام افکارم را با خود می‌برد و جز خوبی و نیک، هیچ در ذهنم نمی‌ماند. کاش دیگران نیز بفهمند، درک کنند، ناسپاس نباشند که باران از مهم‌ترین نعم خداست.
    آرام می‌گویم:
    - خیلی ممنون...
    روی صندلی روبرویم جلوس می‌کند و می‌پرسد:
    - چیزی نمی‌دونی ازش؟ که یه جوری پیدا کنیم اون خانواده رو؟
    به بخاری که از استکان با عشـ*ـوه و رقـ*ـص برمی‌آمد، نگاه دوختم و گفتم:
    - فقط می‌دونم که اسمش عرفان ابراهیمیه، دو تا خواهر داره و این جا خونه‌ی خاله‌شه. همین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    زمزمه کرد:
    - ابراهیمی...
    و در فکر یافتن چنین نامی فرو رفت. همان لحظه در اتاق باز شد و پشت بندش صدای مردی آمد:
    - سلام آقای دهش، ما...
    از سر عادت نگاهی به مرد دم در انداختم و دیدم که نگاهش به عرفان خیره مانده بود. مردی شیک‌پوش و خوش‌چهره که چهره‌اش بیش از حد برایم آشنا بود. سرایدار که همان دهش باشد، از جا برخاست و گفت:
    - علیک سلام نادر خان! مشکلی پیش اومده؟
    مرد جوان اما گفت:
    - این پسر این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    عرفان تکانی خورد. ترجیح دادم چیزی نگویم و حرکتی نکنم، به من چه ربطی آخر؟ کم‌کم به سرم می‌زند بروم کل زنگ‌ها را بزنم تا خاله‌ی این بچه را پیدا کنم! دهش در پاسخ نادر گفت:
    - والا گم شده بود، این آقا زحمت کشید آوردتش این جا...
    مرد به من نگاه دوخت؛ رنگ نگاهش بیش از حد آشنا بود؛ ولی مغزم راه به شناخت نمی‌داد. به یاد نمی‌آوردم کیست و کجا دیده‌ام او را. یاد آن پسرک تازه به دوران رسیده‌ی عصر افتادم، او ولی چشمانش آبی بود، وحشی و خمـار؛ او ولی رام است، آرام و مضطرب. یک تصویر ثابت، یک صحنه‌ی تکراری... کجا تو را دیده‌ام؟
    حس بد‌ی‌ست، خیلی حس بدی‌ست زمانی که مغزت قفل شود و راه به هیچ کجایی نیابد. هر چه بیشتر نگاهش می‌کنم کمتر به نتیجه‌ای می‌رسم؛ این سیاه معصوم، مال که بود؟ آشنا؟ غریبه؟ دوست؟ رهگذر؟ چه کسی؟
    از جا برخاستم و دل به دریا زده گفتم:
    - اسمش عرفان ابراهیمیه، میگه این جا خونه‌ی خاله‌شه؛ ولی من نمی‌دونم کدوم واحدن خاله‌اش این‌ها!
    خسته شدم، بس که این جمله را تکرار کردم. با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، در آخر با حرص یک دور مردمک را در حدقه چرخاند و نفس عمیقی کشید. دم در ایستاده بود، از پشتش نسیم آفاق وارد شد و گفت:
    - دو تا پسرخاله‌ها عین هم خلین!
    من اما محو او بودم، که چه‌طور، این‌جا، پیدا شد؟ من چه؟ من چرا؟ من چه‌طور در این جا پیدایم شد؟ مگر من نباید حالا در خانه، زیر گرمای پتوی پلنگی و سرمای اتاق در بسته با پنکه‌ی سقفی باشم؟ چرا؟ چرا منی که هیچ‌گاه هیچ میلی به کمک به دیگران نداشته‌ام، این بار کمک به آن بچه‌ی گمنام کردم؟
    زندگی مرا آموخت که با تقدیر نمی‌شود جنگید؛ او راه خودش را می‌رود، تو بخواهی، تو نخواهی، راهش را می‌رود؛ مانند حال من که زبانم از فرط بهت بند آمده!
    چرا دنیا در عرض یک شب، مقابلم، مقابلِ من ندار و تنها، این قدر کوچک شد؟ دلیلی هم دارد؟ با تو حرف می‌زنم زندگی، دلیلی هم داری؟ حرفی، کلامی، سخنی، پاسخی، چیزی برای دادن داری؟ که بفهماندم، زندگی بچه‌بازی نیست؟ زندگی فقط تو اشک و آه و بدبختی نیست؟ این حقیقت دارد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا