از جا برخاستم و موهای پریشان و ترم را از پیشانیام به کنار راندم، خوش نداشتم مویی جلوی صورتم باشد؛ ولی باران بود و این مشکلات. باران هنوز عاشق بود! هنوز نمنم و آرامآرام میبارید و دل آرام میکرد. سرما را دوست داشتم، زمستانِ سالش را، پایان سالش را دوست داشتم. باران و برفش را، لغزندگی خیابانها را، الوان تیرهی لباسها را دوست داشتم.
از بخاری که هنگام نفسکشیدن از دهان و بینیام خارج میشد خوشم میآمد و حس غرور میکردم. زمستان با تمان بدیهایش، غمهایش و جداییهایش زیبا بود. مردم خطا میگویند، کج میگویند که غم بد است، جدایی بد است، تنهایی بد است؛ اینها هم در جای خودشان زیبا و خواستنی میشوند، اگر مردم بگذارند.
جدایی گاهی به نفع انسانهاست؛ ولی عاشق، قدرت درک اینها را ندارد. عشق خبر نمیکند، درست؛ اما میتوان جلوی پیشرویاش را گرفت. عشق وقتی قوی میشود که فرد به آن شاخ و برگ بدهد؛ هر چند چیزی که ریشه دارد، شاخ و برگش مهم نیست. میتوان جلویش را گرفت و مانعش شد. شاید اوایل خستهکننده و تیره و تار باشد؛ ولی روزی مطمئنم بالاخره، پایان میپذیرد و عشقِ معشوق از دل پاک میشود. خواستن توانستن است، اجرای دستور عقل از خواهش دل سود بیشتری را حاصل است.
در فکر و در زیر باران بندآمدهی شهر، روی کاشیهای مربع شکل جگریرنگ خیس، با وزش سرد باد، بادکنک قرمزرنگی از جلوی نگاهم پر کشید. ایستادم و راه بادکنک را که با باد همراه بود، نظاره کردم؛ جلوهی زیبایی بود، بادکنک قرمزرنگی در زیر نور سفید چراغهای پیادهروی تمیز و عریض بالا شهر. به راهم ادامه دادم و بادکنک هم دور شد. شبگردی هم احساس خوبیست! خلوت و سوت و کور، بدون مزاحم، تاریک و ناپیدا و بسی رومَنتیک! یادت بهخیر ناهید خانم؛ مادر کاوه جان، رفیق بیمرام!
آرام بودم، سبک به مثال یک پر که با وزش نسیم، اینطرف و آنطرف میرفت. نسیم...
دیشب دلخور شد، از این که گفتمش "برو"؛ با دلگیری رفت و این از نگاه مغموم و سیاهش هویدا بود. حال دقیقتر که بخواهم فکر کنم، میبینم بد رفتار کردهام، زشت بود، بیادبانه بود. احساس پشیمانی داشتم. عجیب بود، دلم هوایش را کرد، آخر میدانی؟ خیلی خنگ بود!
از بخاری که هنگام نفسکشیدن از دهان و بینیام خارج میشد خوشم میآمد و حس غرور میکردم. زمستان با تمان بدیهایش، غمهایش و جداییهایش زیبا بود. مردم خطا میگویند، کج میگویند که غم بد است، جدایی بد است، تنهایی بد است؛ اینها هم در جای خودشان زیبا و خواستنی میشوند، اگر مردم بگذارند.
جدایی گاهی به نفع انسانهاست؛ ولی عاشق، قدرت درک اینها را ندارد. عشق خبر نمیکند، درست؛ اما میتوان جلوی پیشرویاش را گرفت. عشق وقتی قوی میشود که فرد به آن شاخ و برگ بدهد؛ هر چند چیزی که ریشه دارد، شاخ و برگش مهم نیست. میتوان جلویش را گرفت و مانعش شد. شاید اوایل خستهکننده و تیره و تار باشد؛ ولی روزی مطمئنم بالاخره، پایان میپذیرد و عشقِ معشوق از دل پاک میشود. خواستن توانستن است، اجرای دستور عقل از خواهش دل سود بیشتری را حاصل است.
در فکر و در زیر باران بندآمدهی شهر، روی کاشیهای مربع شکل جگریرنگ خیس، با وزش سرد باد، بادکنک قرمزرنگی از جلوی نگاهم پر کشید. ایستادم و راه بادکنک را که با باد همراه بود، نظاره کردم؛ جلوهی زیبایی بود، بادکنک قرمزرنگی در زیر نور سفید چراغهای پیادهروی تمیز و عریض بالا شهر. به راهم ادامه دادم و بادکنک هم دور شد. شبگردی هم احساس خوبیست! خلوت و سوت و کور، بدون مزاحم، تاریک و ناپیدا و بسی رومَنتیک! یادت بهخیر ناهید خانم؛ مادر کاوه جان، رفیق بیمرام!
آرام بودم، سبک به مثال یک پر که با وزش نسیم، اینطرف و آنطرف میرفت. نسیم...
دیشب دلخور شد، از این که گفتمش "برو"؛ با دلگیری رفت و این از نگاه مغموم و سیاهش هویدا بود. حال دقیقتر که بخواهم فکر کنم، میبینم بد رفتار کردهام، زشت بود، بیادبانه بود. احساس پشیمانی داشتم. عجیب بود، دلم هوایش را کرد، آخر میدانی؟ خیلی خنگ بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: